ارسالها: 28
#23
Posted: 14 Aug 2019 01:49
قسمت ششم
چشمامو که باز کردم ، تنها چیزیکه دیدم حریر تورمانند صورتی کمرنگی بود که بابا از بالای تختم اویزون کرده بود تا تابستونا از شر پشه در امان باشم.صدای ماشینها نشون دهنده ی باز بودن پنجره ی اتاقم بود.چشمامو که بستم صدای فندک بابا توی اتاق طنین انداز شد.چشم باز کردم و بوی خوش سیگار رو استشمام کردم.سرمو کمی چرخوندم و بابارو دیدم که با یک رکابی سرمه ای که لوگوی تیم رئال مادرید وسطش بود و یک شورت پادار ستش دیدم.سیگارشو لبه ی جاسیگاری طرح یونیکورن اتاقم گذاشت و کنارم روی تخت نشست:
-حالت خوبه بابا؟
+اوهوم
-چیزی میخای؟!
+اوهوم
از اوهوم گفتنام کمی کلافه شد ، مچ دستمو که نوازش میکرد توی مشتش فشار داد و با همون ارامش و محبت ازم پرسید که چی میخام!؟ درحالی که صورتم از درد مچ دستم گرفته شده بود لب برچیدم و با نهایت کودکی پستونکمو خواستم.مچ دستم ازاد شد و بابا بوسه ای روی پیشونیم کاشت.پستونک هولوگرامی خوشگلمو که اونم طرح یونیکورن داشت گذاشت روی لبام و فشارش داد.ملچ مولوچ کنان شروع به خوردنش کردم و به بابا زل زدم.بابا نگاهی توی چشمتم کذرد و بعد درحالی که پتورو کنار میزد به توضیح داد:
-باباها معمولا وقتی کمرشون خالی نمیشه کمردرد میگیرن و عصبی میشن .من میدونم که دخترگلم نمیخاد بابارو ناامید کنه ...
حین همین حرف ها دامنمو بالا زد و منوروی شکم خوابوند.دوتا بالشت زیر شکمم گذاشت و تاجایی که میشد کمرمو بالا اورد.اسپری لیدوکایین رو تقریبا روی سوراخ کونم خالی کرد و اروم ماساژ داد.احساس میکردم حسابی زخم شده کونم.حس میکردم یخ زده و فریز شده سوراخم.بابا به کیرش وازلین زد و درحالی که من کمی برگشته بودم و بهش زل زده بودم توی چشمم نگاه کرد و کیرشو بازهم فرو کرد توی کونم.از درد به خودم پیچیدم.از اشک چشمم پرشد و لبم نسبت به نگه داشتن پستونک بی رغبت شد... صورتمو روی تشک گذاشتم و سعی میکردم دردرو نادیده بگیرم.بابا اروم تا ته میکرد توی کونم و درمیاورد.دوباره فشار میداد... روم دراز کشید و درد بیشتر شد.دستشو درازکرد و پستونک ذو گذاشت دهنم و محکم به دهنم فشارش داد.مجدد شروع به مکیدن کردم.درد هم کمتر و کمتر میشد.سرعت تلمبه هایی که بابا توی کونم میزد بیشتر شده بود.گاهی چنان بی هوا اسپنکی حواله ی کونم میکرد که به هوا میپریدم و بلند آییییی میگفتم.گاهی دست مینداخت زیر بدنم و یکی از سینه هامو میچلوند.گاهی موهامو میکشید و خلاصه هرجور که دلش خواست با بدن من رفتارکرد.در نهایت اب کیرشو توی کونم خالی کرد و سست و کمی خسته بلند شد و به حمام رفت.داخل حمام کمی بعد از شنیدن صدای اب ، صدای خودش رو شنیدم که صدام میکرد.با وجود درد بسیاری که در راه رفتن داشتم بزور خودمو تا حمام رسوندم.لبخند پرمحبتی زد و مثل پرکاه منو بلندکرد و بغلش گرفت.پاهامو مثل بچگی دور کمرش حلقه کردم و نگران خیس شدن لباسم زیر دوش گرم اب نبودم.دست های بابا کونمو میمالید و لباهاش قفل لبهام شده بود.گردنمو میبوسید و میلیسید.پرار احساس.پراز عاشقی بودیم هردوتامون.بهش گقتم خیلی دوستش دارم بهش گفتم که ارزومه که دخترکوچولوی جندش باشم.بهم گفت که از بدنم لذت میبره.بهم گقت که بعد مامانتنها عشق حقیقیش منم و مهر تاییدی به آرزوم زد و گفت که برای جندگی نباید عجله کنم.گفت باید صبرکنم و اموزش ببینم.بهم گفت که میتونه از من کلی پول دربیاره.خوشحال بودم که بابا خوشحال بود.ازم خواست مدرسه رو رها نکنم.بهم گفت که شرط موفقیت توی این کشور به دانشگاه و رشته خوب مربوطه.مشغول حرف زدن ها و نجواهای عاشقانه بودیم و تمام مدت به همون حالت توی بغل بابا بودم.سر کیر بابارو روی سوراخ کونم حس کردم و قبل هر عکسالعملی از طرف من، بابا کیرشو کرد توی کونم و منو روی کیرش بالاپایین میکرد.آهآه کردن من کل حموم رو پرکرده بود و صدا منعکس میشد.
-جووون جنده کوچولو از کیرم بالاپایین برو یاد بگیر
+آخخخخ بابایییی ااااییییی
-اوووه
+اوووف کونتو جرمیدم دخترگلم
این حرفها بارها بینمون تکرار میشد و هربار صدای ناله ی من بالاترمیرفت و تپلنش بابا توی کون من شدید تر میشد.این دفعه اب بابا زودتر اومد وقبل از اینکه بیرون بربزه منو بلند کرد و ابشو به کف زمین ریخت.متعجب نگاهش کردم و پیروزمندانه بهم خیره شد.
-میدونی؟!سگا یه کارو خوب بلدن!!
+چه کاریو؟!( از بغلش منو گذاشت زمین)
-لیسیدنو!
نگاه نیمه چندشی به کف حموم که سرامیک سفید بود و اسپرم های بابا انداختم که بخاطر بخار خیلی مشخص نبودن....
پیشنهادای وسوسه کننده رو دوست دارم!
ارسالها: 28
#24
Posted: 14 Aug 2019 02:08
قسمت هفتم
من قبلا هم اب کیر دوست پسرامو خورده بودم ولی کف حموم چندشم میشد.نگاه بابا داشت جدی میشد و این یعنی باید زودتر تصمیممیگرفتم.سریع کف حموم چهاردستوپاشدم و چشمامو بستم و اولین لیس رو زدم.با اینکه عقم گرفت اما بیخیالش نشدم و ادامه دادم.میک میزدم و میلیسدم.بابا به دیوار تکیه داده بود و پاشو روی کمرم تکیه زده بود.انگار که زیر یکی از پاهاش یه جبه باشه و نه دخترش!
تموم که شد،نگاهی بهش کردم.خیلی معمولی نگاهم کرد و گفت که زودتر حموم کنم و بیرون برم.متعجب شدم.فکرکردم بهم جایزه میده ولی یادگرفتم که همیشه جایزه درکار نخواهد بود.لبخندی زدم و دوش سریعی گرفتم.بخاطر بلایی که کیرکلفت بابا سر کونم اورده بود گشاد گشاد راه میرفتم .تا بابا از حموم بیاد براش شیرقهوه خوضمزه ای درست کردم.با حوله ای که دورکمرش پیچیده بوذ نشست و بابت لیوان شیرقهوه تشکر کرد.اب از بالاتنه ی ستبر و مردونه ای که داشت میچکید و دلمو میبرد.توی دلم کلی قربون صدقش رفتم و صد برابر عاشق این عضلات مردونه شدم.بعداز صرف شام، باباازم خواست که از این به بعد توی تخت و کنارش بخوابم.گفت که گاهی دلش هوس میکنه و میخاد همیشه در درسترس باشم بدون هیچ شورت و سوتینی.اطاعت کردم و کمی بعداز تماشای تلویزیون باهم به رختخواب رفتیم.بابا شب بخیر گفت و پشتشو کرد بهم و خوابید.منم با پستونک توی دهنم به خواب فرو رفتم.
توی خواب حس میکذدم کسی منو میماله.چشم بازکردم و بابارو دیدم که بالای سرم نشسته و کیرشو به لبام و صورتم میماله.بی حرف به چشم هم نگاه کردیم و دهنمو بازکردم.با یک حرکت سریع تمام کیرشو تاجایی که امکانش بود توی حلقم فروکرد.چشمم گرد و اشکی شد و تقلا کردم .حس کردم الان خفع میشم.بابا ولی موهامو گرفته بود و سرمو بیشتر به کیرش و کیرشو بیشتر به حلقم فشار میداد.کمی بیرون شید و من تا نفس گرفتم باز بابا کیذشو توی حلقم فذوکرد و سروع کرد همونجا تلمبه زدن.حس خفگی داشتم.اب از تمام جوانب دهنم اویزون شده بود و صداق عِق عِق و شالاپ شولوپ ابدهنم میومد.بابا سرشو اورد پایین و توی چشمام زل زد
-شرط اول لیتل بودن اطاعت محضه
و با اتمام حرفش مایع داغ و بشدت شور و بدمزه ای رو توی گلوم حس کردم.چشمم گردتر شدو رسما گریه میکردم.بابا داشت توی حلقم میشاشید و من درحال خفگی بودم.
-اگه یه قطرشو هدر بدی وای به حالته.فهمیدی؟
و برای تموم کردن تهدیدش نیشگون محکمی از کنار هاله صوذتی ذنگ سینه ام گرفت.جیغ خفه ای کشیدم و تند تند سرتکون دادم و پلک زدم.تصویر بابا توی اون تاریکی و از پس اون همه اشک خیلی نامفهوم بود.شاشیدنش خیلی زود تموم شد و همچنان به تلمبه زدن ادامه داد و گاهی صداهایی مثل اوووف گفتن خیلی خفه و زبرلبی ازش شنیده میشد.خوب که از گاییدن دهن من خسته شد از دهنم دراورد و ضربه ی محکمی مثل سیلی حواله ی پهلوم کرد.درحالی از مزه ی شاش گلوم میسوخت و از چشمم هم از هجوم اشک میسوخت سریع داگ استایل شدم و بابا با تفی که به سوراخ کونم انداخت کیرشو به داخل فشار داد.
+ااااییییی کونمممم
-جوووون جر خوردی سگ کوچولو؟! از این به بعد بیشترهم جر مثخوری
-ااااههههه ااااووووهههه اوووفففف
باباکیرشو تا ته میکوبید توی کونم و من هربار به جلو پرتاب میشدم و باز جای دستمو محکم میکردم.درحالی که کیرش توی کونم بود کمی چرخید و پاشو تاجایی که تونست بازکرد و روی سرم گذاشت ، جورث که سر من چسبید به تشک و پای بابا سرمو به تشک فشار میداد.گاهی تکونی به پاش میداد و انگشتش رو توی دهنم فرو میکرد و منم براش میمکیدم.اونقدر به پوزیشن ها و حالت های مختلف کونمو گایید تا ارضا شد و این دفعه تا قطره اخرشو توی حلقم خالی کرد و دراز کشید و از پشت بغلم کرد و خوابید.اونقدر درد داشتم و گلوم میسوخت که حد نداشت ولی فردا باید مدرسه میرفتم و سعی کردم بخوابم....
پیشنهادای وسوسه کننده رو دوست دارم!
ارسالها: 28
#25
Posted: 14 Aug 2019 02:36
قسمت هشتم
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.تند تند کیف و کتابمو توی کوله ی آبی نفتیم میریختم و لباس فرم مدرسه رو میپوشیدم.تا مدرسه راه زیادی بود و مطمئنا باید میدوویدم تا خود مدرسه وگذنه حسابی دیرم میشد.بابا کت شلوار پوشبده نگاهی بهم کرد و پیسمونیمو بوسید
-عجله نکن امروز خودم میرسونمت.
لبخندی زدم و براش بوسی پرتاب کردم که خندید و پدرسوخته ای حواله ی شیطنت نگاهم کرد.تندتند صبحانه خوردم و راه افتادیم.بابا از هر فرصتی برای مالیدن یا اسپنک زدنم استفاده میکرد.هربار از کنارش رد میشدم بی شک یک درکونی ازش میخوردم یا سینه هامو میمالید یا دستی لای کونم مینداخت. سوار اپتیمای نوک مدادی رنگ بابا که شدم منتظر شدم که بابا کمربندشو ببنده و ماشینو روشن کنه.استارت زد و درحالی که ریموت درب پارکینگ رو مبزد بهم گفت:
-تا مدرسه فرصت داری ابمو بیاری و صبحونتو کامل کنی .
بدون هیچ تهدیدی.بدپن هیچ لحن خشنی.پراز ارامش. اما انقدر دلهره به جانم ریخت که خودمو روی پاش تقریبا پرت کردم.زیپ شلوارشو پایین کشیدم و همونجوذ خم شده از لین نسول و دنده لبمو به کیرش رسوندم.خوشمره ترین لیسیدنی دنیا کیربابام بود.میلییدم و میخوردم و میک مبزدم.بابا با هردنده عوض کردن نوک سینمو میچلوند و اخ منو درمیاورد و میخندید.به لطف شبشه های دودی ماشینش خیالش راحت بود .سرکپچه مدرسع پشت یک خاور ابی رنگ پارک کرد و من همچنان ذرحال ساک زدن بودم...
-زودباش پرنیا.بجنب دیرت شد!
استرس بیشتر به جونم ریخته شد.با تمام وجود میمکیدم ولی کیربابا یه قطره اب نمیداد.حوصله ی بابا سررفت.ازروی مقنعه موهامو گرفت و سرمو به کیرش فشار داد.بازهم چشم های اشکیم و عق زدنهام فضای ماشینو پرکرد.محکم سرمو بالاپایین میکرد جوری که فک و دهنم درد گرفته بود و ناگهان کیرشو درعمیق ترین قسمت دهنم نگه داشت پ ابش تا ته حلقم فوران کرد.خوب مکیدم و تا اخرین قطره ابش خوردم.پیشونیمو بوسید و قطره اشکی که کنارچشمم بود رو با نوک انگشت گرفت.خداحافظی کردیم و وارد مدرسه شدم.دوستم لیانا رو دیدم که برام دست تکون میداد.بهمدیگه که رسیدیم خیلی نامحسوس به بهونه بغلکردن سینه هامونو مالیدیم بهمدیگه .ارم پرسید چرا دیروز نیومدم و منم گفتم بعدا برات میگم.زنگ ورزش که شد بخاطر نداشتن معلم ورزش هرکس یجایی تلپ بود.توی کلاس من و لیانا بودیم و یکی از بچه ها به اسم شکوفه .بقیه ترجیح داده بودن که توی حیاط مدرسه باشن و از هوای ازاد استفاده کنن.سرم روی میز بود و خواب چشمامو پرکرده بود.صدای باز و بسته شدن در کلای باعث شد چشمامو بازکنم و متوجه بشم که شکوفع هم رفته ببرون.لیانا تا دید شکوفه بیرون رفت اومد جلوم واستاد و سیلی ارومی به صورتم زد.
-دیروز دلم کس لیسم میخاست که نیومدی یالا جبران کن
+چشم
شلوارشو پایین کشیدم و بعد از پایین کشیدن شورت صورتی خالدارقرمزش به کوس کوچولوی سفیدش رسیدم که خیلی کم موهاش دراومده بود.زبونمو به چوچولش که رسوندم اه غلیظی کشید.لیسیدم و با زبونم تاجایی که میشد کوسشو تمیزکردم و ابش رو روون کردم.گاهی سرمو فشارمیداد به کوسش و بهم میگفت مادرجنده هوب میلیسی لنتیییییی ااااهههه اووووه.
ارضا که شد خودش شلوارشو بالا کشید و روی نیمکت کنارمن نشست.اونقدر ارهم گسسته که انگار ده بار ارضا شده ..طولی نکشید کلاس پر شد از دانش اموز.زنگ شیمی بود و قرار بود یکی از بچه ها کنفرانس بده.تمام مدت کنفرانس دست من توی شورت لیانا بود و با انگشتم چوچولشو میمالثدم و کوسشو انگشت میکردم.پرده نداشت و راحت بود.چشماش خمارمیشد و گاهی با درموندگی نگاهم میکذد و لبخند میزد اه و اوه کردنشو توی گلو خفه میکرد.دوانگشتی کوسشو میگاییدم و منتظربودم زمان بگذره تا برسم به خونه تا زودتربابا از سرکاربیاد.شوق داشتم.معلم شیمی خانم محبی بود و تمام مدت مارو میپایید.ما حالیمون نبود.نمیفهمیدیم.ولی اون نگاهمون میکرد....
پیشنهادای وسوسه کننده رو دوست دارم!
ارسالها: 28
#29
Posted: 26 Aug 2019 23:33
Arianooo: سلام میگم مه چراانقد لفت میدی داستانت خوبه جذابه ولی۱زحمت ی بکش۱شب یه روزکامل اختصاص بده که تمومش کنی داستانتو
سلام دوست عزیز متاسفانه شرایط بنده جوری نیست که بتونم تند تمد به سایت سربزنم.تا فرصتی پیدامیکنم میام و بقیه داستان رو آپ میکنم.ضمنا این داستان تخیل بنده هست نمیدونم در ایران به واقعیت می پیونده یا نه ولی ارزوی قلبی منه که حقیقی بشه
پیشنهادای وسوسه کننده رو دوست دارم!
ارسالها: 28
#30
Posted: 27 Aug 2019 01:19
قسمت نهم
بعد از خوردن زنگ خانم محبی همرو مرخص کرد و ما دونفر رو نگه داشت.بهمون گفت میخاد موضوع کنفراس بده.همزمان بلند شد و نیمکتی رو خیلی اروم کشید پشت در کلاس.یواش یواش مدرسه از هیاهوی دانش اموزا خالی میشد و هرکس میرفت دنبال خونه و کاشونش.من و لیانا فکرکردیم لابد وسیله ای چیزی افتاده پشت اون نیمکت که داره جابجاش میکنه.همچنان منتظر موضوع کنفراس شیمی بودیم.محبی خانمی سی و شش یا هفت ساله بود.چشم و ابروی مشکی داشت و همیشه اندازه ی دو بند انگشت موهای شرابی رنگش رو از زیر مقنعه های رنگارنگ بهنمایش میگذاشت.مانتوهاش اصولا از بقیه معلم ها تنگ تر بود و با دانش اموزاش شوخیهای دستی خیلی میکرد.با کفش مشکی پاشنه سه سانتش سمتمون اومد و روی صندلی نشست.خیلی اروم پاشو از کفش دراورد و جوراب شیشه ای مشکی رنگشو به نمایش گذاشت.ما گیج شده بودیم و نمیدونستیم چی شده دقیقا و این رفتارا برای چیه؟!همون لحظه صدای بالاپایین شدن دستگیره در کلاس اومد.هرسه با ترس و تعجب به در خیره شدیم .من و لیانا انگار مسخ شده بودیم.صدای قلب هامون فضا رو پر کرده بود.کمی بعد کسی که دستگیره رو فشار میداد با صداش اعلام حضور کرد:
-ای بابا باز این درو کامل بستن قفل شده.صدبارگفتم در این کلاسو محکم نبندین خرابه . باز خوبه این اخر کلاس توی این هفته بود وگرنه....
و غرغرکنان صدا دور و دورتر شد.سرایدار مدرسه که رفت خانم محبی نگاهی به لیانا کرد و ابرویی بالا انداخت و از جاش بلند شد.دست منو گرفت و به سمت لیانا همراه خودش کشید.لیانا از ترس سیلی خوردن عقب عقب رفت و وقتی به دیوار خورد همونجا ارپم گرفت ولی چیزی ته دلش هری ریخت.از ترس شاید... محبی یا همون نگاه بازیگوش و چهره ی خندانش نگاهی حواله ی من کرد و سرتاپامو براندازکرد.بعد لیارو نگاه کرد و دوباره منو.منو بیشتر به سمت خودش کشید.تقریبا سینه به سینه ی هم بودیم.جوری که یک تکون کوچیک باعث میشد سینه هامون بهمدیگه مالیده بشن.لیانا خیره ی فاصله ی میلیمتری سینه هامون بود.محبی خیلی اروم و نجواگونه زمزمه کرد:
-همیشه عاشق مثلث عشقی بودم.
و با تموم شدن حرفش لباشو قفل لبهام کرد.اونقدر شوکه شدم که با چشمهای گرد شده از حیرت فقط تونستم به لیا نگاه کنم که هیع خفیفی کشید و دستشو جلوی دهنش گرفت.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شیرینی لبهای محبی باعث همراهی من شد.جوری بهم چسبیدیم و لب میگرفتیم که انگار عاشق و معشوق ده ساله هستیم.دربین لب بازیهامون محبی مقنعشو برداشت و موهای بافته شدشو به نمایش گذاشت.لذت بردم. اینکه کِی دستمو از لای دکمه هاش رد کرذه بودم و به سینه های سایز نودش رسونده بودم رو خودمم نفهمیدم.اروم میمالیدمشون و با نوکشون بازی میکردم.درهمونحال ، محبی کمی جلورفت و دستشو پشت سر لیانا قرارداد و خیلی اروم و نرم لبهای لیانارو بوسید.لیا که از دیدن صحنه ی لب بازی مادوتا خسابی داغ شده بود با ولع همراهیش کرد.خودمو چسبوندم بهشون و همزمان سینه هاشونو میمالیدم .مانتوهاشونو از تنشون دراوردم و اون دوتا همچنان لب میگرفتن.سینه هاشونو نوبتی میک میزدم و نفس های عمیق و لرزونشون منو به وجد میاورد.دست محبی روی شونه ی لیانا نشست و اونو به لای پاهاش هدایت کرد.لیانا ازروی شلوار به کوس محبی بوسه میزد و محبی لای سینه هامو میلیسید و زبونشو روی نوک سینه هام میچرخوند. صدای زیپ شلوار محبی که توسط لیا به ارومی باز میشد تنها صدایی بود که به نفس نفس زدن های حشری ما سه تا اضافه شد.لبهای لیا که روی کوس سفید و تمیز محبی نشست اه از ته قلبی مهمون لبهای محبی شد .لیانا با مهارت کوس لیسی میکرد و من و محبی یا سینه های منو میخوردیم یا لبهای همو.خیلی اروم محبی رو برای درازکشیدن روی زمین هدایت کردم.مهم نبود که لباس هامون خاکی میشد.لیا همچنان کوسشو میخورد که من پشت لیا قرار گرفتم و شلوارش رو با بوسه های ریزی از پاش دراوردم.لحظاتی بعد،هرسه تامون لخت بودیم و مانتوهامونو پهن کرده بودیم کف کلاس و محبی از لذت لب میگزید و لیانا کوسشو به لب و دهن من بیشتر فشار میداد.من دقیقا زیر کوس لیانا دراز کشیده بودم و با لذت زبونمو توی سوراخ کوچولوی کوسش جلوعقب میکردم و گاهی با انگشت ناخنکی به سوراخ کونش میزدم.محبی لیانارو روی خودش کشید و لیا روی محبی دراز کشید و لب و تولب شدن و کوساشونو بهمدیگه مالیدن.نقطه ی عطف! لذت وصال! یعنی همین مالیده شدن کوسها بهمدیگه.هردو خیس و پر آب! از سوراخ کوس محبی لیسیدم تا سوراخ کوس لیانا و این باعث شد هردوشون اااااااه عمیقی بکشن و ارضا بشن و بلرزن و همچنان لب بگیرن.انگشتای هردو دستمو با اب دهنم خیس کردم و همزمان توی کوسهاشون فرو کردم و عقب جلو کردم.دیگه با ناله و اه و اوه ازهم لب میگرفتن.انگشتامو که بیرون کشیدم لیااز روی محبی بلند شد و کنارش با بیحالی درازکشید.و با لذت چشمهاشو بست.محبی روی من دراز کشید و از لبهام تا گردن و سینه ناف و کوسمو بوسه باران کرد.زبونشو از سوراخ کونم تا بالای کلیتوریسم کشید و این حسابی حشریم کرد.زبونشو حسابی روب کوسم بازی میداد و همزمان انگشت وسط دستشو توی کونم فرومیکرد.هرچند برای من اوج لذت فقط بودن با بابا بود ولی اونقدر بهم حال میداد و لذت بردم که از هیچ لزی اینقدر لذت نبرده بودم..بعداز ارضا شدنم اون هم کنار من و لیا دراز کشید و کمی بعد با خنده گفت که امیدوارم درس امروز هیچوقت فراموش نشه! هرسه خندیدیم و لیانا پرسید: عه پس امتحانای میانترم و اخر ترم چی میشن؟! و با خندع ابروهاشو تند تند بالا انداخت.محبی همونطور که با ملایمت سینه های منو میمالید خم شد و لبهای لیارو بوسید و گفت خیلی زود عزیزم خیلی زود....
پیشنهادای وسوسه کننده رو دوست دارم!