بخش نهم – همحسیسارا: آرش کیر میخوامآرش: بهت کیر میدم عشقمسارا: نه. کیر مهدی رو میخوام. وای نمیدونی چقدر اون شب که چسبوندش به پشتم حال داد بهمجووووونسارا: آرش برام جورش کن.آرش: من جورش کنم برات؟سارا: آره دیگه. مگه تو شوهر کس کش من نیستی؟آرش: چرا عشقم. هستم. اما نمیدونم چجور ی باید بهش بگم.سارا: آرش پنجشنبه که میان خونمون باید یه چیزی بپوشم که خودش بفهمه. باید پاهام براش لخت باشهآرش: آره عشقم. باید نشونش بدی که چقدر میخواریسارا: وای آر ش. یعنی میشه؟ یعنی میشه یه روز زیرش بخوابم؟آرش: آهههه. زیر چی؟سارا: زیر کیر مهدی.آرش: وای سارا تو چقدر جنده شدی. چقدر راحت میگی کیر مهدی...سارا: مگه تو همینو نمیخواستی؟آرش: چراااااا. راحت باش همسرمسارا: آرش چی بپوشم؟آرش: نمیدونمسارا: آرش. میتونی یه جور ی بفهمی مهدی چه رنگی دوست داره؟ با چه لباسی بیشتر تحریکمیشه؟آرش: نمیدونم سارای من. باید فکر کنمسارا: پس فکر کن کس کش. میخوام برا مهدی یه لباسی بپوشم که حسابی با کیرش بماله منو.آرش خیلی فکر کرد. تمام روز سه شنبه اش به فکر کردن درباره درخواست سارا بود تا باالخره راهی یافت. حدود ساعت ۵ بعدازظهر سه شنبه بود که به مهدی زنگ زد و برای ساعت ۷ شب در یک کافی شاپ نزدیک منزلشان قرار گذاشتند. تنها توضیحی که آرش داد این بود که بایددر مورد مساله بسیار مهمی با هم صحبت کنیم. مهدی حسابی ترسیده بود. مخصوصا از اینکهممکن بود همسر با کالس آرش در مورد تمام هیزبازی های او به همسرش گفت باشد. تمام آن دو ساعت مهدی نقشه میکشید که چطور با آرش روبرو شود و در جواب هر سوالی چه بگوید.باالخره ساعت موعود فرا رسید و آنها یکدیگر را در کافی شاپ کنج مالقات کردند. آرش اول شروع به صحبت کرد آرش: مهدی جان حتما خیلی تعجب کردی که چرا تا اینجا کشوندمت و چرا انقدر ناگهانی. امیدوارم حرفام پیش خودت بمونه و از بی پروایی من ناراحت نشی. ازت خواهش میکنم به سواالتی که میکنم خوب گوش بدی و با دقت جواب بدی. و خواهش میکنم ازت حقیقت رو بگومهدی: چشم آرش جان. نصفه جون شدم بگو خوبآرش: مهدی هم من و هم تو میدونیم اولین مهمونیمون مهمونی خیلی خاصی بود. و لباسایزنامون و حتی رفتارشون اصال معمولی نبود. مطمینم اگر برای هر کسی ماجرا های اون شب رو تعریف کنیم باورمون نمیکنه. مهدی جان. چه جور ی بگم. بببن. فکر میکنم من و تو خیلی به هم شبیهیم. من به حسی دارم که فکر میکنم تو هم داریش. حرفی که میزنم خیلی شجاعتمیخواد. خیلی خیلی وحشتناک رادیکاله. و ممکنه با زندگیم باز ی کنم با حرفام. بنابراین ازت میخوان کمکم کنی هر جایی که حس کردی اشتباه میکنم، هدایتم کنی به تموم نکردن و نگفتن حرفم.مهدی: اوه چقدر سخت. باشه آرش جان. ادامه بده.آرش: مهدی. لباسای زن تو، مثل لباسای زن من عادی نبودندمهدی: از چه نظر؟آرش: مهدی جان. گفتم که. میخوام کمکم کنی حرفم رو بزنم. بذار یه جور دیگه بگم. زن من اون شب لباسای عادی ای نپوشیده بود. لباسش خیلی باز تر از لباسایی که تو مهمونی اول میپوشند بودمهدی: آره. دقیقا مث نسرینآرش: آره. لباسای سارا حتی میتونم بگم. ام. تحریک کننده بود!مهدی: آره. خیلی. ولی لباسای نسرین از سارا هم تحریک کننده تر بود. منظورم اینه که، اگه میخوای بگی بهم اعتماد کردی، منم بهت اعتماد کردم...آرش: یعنی بحث اعتماد بود فقط؟ به خاطر اعتمادت اجازه دادی که نسرین راحت باشه؟ همین؟مهدی: عه. آره. بیشتر اعتمادم بودآرش: و کمتر؟مهدی: نمیخوام واردش بشمآرش: مهدی. اگر االن حرفمون رو نزنیم هیچ وقت نمیتونیم این کار رو بکنیممهدی: به خاطر حسمآرش: دوست دار ی زنت دیده بشه؟مهدی: آرهآلت هر دویشان بلند شده بود و گوشهایشان داغ و قرمز شده بود.آرش: مرسی مهدی. منم دوست دارم زنم دیده بشه. تحریک کننده باشه...مهدی: جالبه. حسمون شبیه همه راستشآرش: برای همینم میخوام سارا جلوت راحت باشه. من دوست دارم دوستیمون ابدی باشه مهدیممنونم آرش. خیلی خوشحالم که پیدات کردم. از همون شب تا االن بهتون فکر میکردمآرش: به سارا هم؟مهدی: راستش آره. اگر ناراحت نمیشی!آرش: نه. اصال. به نظرت چه لباسی به سارا میاد؟مهدی: من بگم؟!آرش: آره. دوست داشت نظرت رو بدونه!مهدی: واقعا؟ در مورد من باهاش حرف زدی؟آرش: آرهمهدی: آرش دارم شاخ درمیارم! دارم خواب میبینم؟آرش: نه. بیدار بیداری. نگفتی. چه لباسی دوست دار ی؟مهدی: راستش. فکر کنم لباسای تنگ و کوتاه به رنگ مشکی بهش بیادآرش: ممنون مهدی.مهدی: تو از چه لباسایی خوشت میاد؟آرش: لباس قرمز. تنگ. باز. چاکدارمهدی: دیگه چی؟ چیزی نمیخوایهر دو زدند زیر خنده...×××روز چهارشنبه بود که سارا و آرش برای خریدن یک لباس ست مشکی تنگ بیرون رفتند. ساعت های زیادی طول کشید تا توانستند در یک مغازه لباس فروشی از روی عکس یک مدل لباس مورد نظرشان را انتخاب کنند. یک تاپ و دامن فوق العاده سکسی به رنگ مشکی با آستینهایحلقه ای. بخش زیادی از تاپ تور ی بود و یک سوتین مشکی هم در آن ست وجود داشت. دامن نیز خیلی کوتاه بود. آنها برای اینکه ست کامل تر ی داشته باشند یک جفت بود مشکی جدیدهم خریدند.آرش به سارا نگفته بود که دقیقا میداند مهدی از چه نوع لباسی خوشش می آید. وقتی به خانه رسیدند تازه سارا لباس را پوشید و خوشبختانه لباس کامال به بدنش میخورد.وقتی لباس را پوشید، آرش گفتآرش: عشقم. مهدی دقیقا این لباسو دوست داره. از زیر زبونش کشیدمسارا: وا. شوخی نکن آرشآرش: بخداسارا یک قدم به آرش نزدیک شد و روی گوشش خم شدسارا: یعنی امروز با زنت رفته بودی یه لباس سکسی بخر ی برای یه مرد غریبه؟ که بیشتر حشر زنت بشه؟
بخش دهم - مهمانیسارا از وقتی فهمید شوهرش یک لباس سکسی به سلیقه مهدی برایش خریده است، از همیشهپر رو تر شده بود و این آرش را میترساند. اما به هر حال چیزی تا پنجشنبه و مهمانی شام در منزل آنها باقی نمانده بود. سارا حس خیلی خوبی به بی غیرتی شوهرش داشت و این موضوع او را حسابی تحریک میکرد.روز پنجشنبه قبل از شروع مهمانی، سارا به حمام رفته بود. وقتی بیرون آمد دهان آرش از شهوت باز مانده بود. او تمام موهای بدنش را از بین برده بود و تا توانسته بود به خودش رسیدهبود. وقتی متوجه شد آرش آنجاست برای اینکه او را حشر ی کند گفتسارا: ای وای آرش جان. نگاه نکن. نامحرمی. برای یه مرد دیگه اینا رو زدم. زشته تو ببینی. بعد سریع حوله را روی خودش کشیدآرش حسابی حشر ی شده بودآرش: سارا. تو رو خدا بذار ببینم. عجب کسی شدیسارا: نه خیر. نمیشه. باید شوهر امشبم اجازه بده. حق ندار ی بهم دست بزنیآرش: آخخخخخخخخخخ. تو رو خداسارا: آرش خفه شو. مگه خودت ناموس ندار یآرش: چشمبعد مستقیم به داخل اتاق ر فت. آرش هم به دنبال او به اتاق رفت. اما رفتار سارا بیشتر او را حشر ی کردسارا: گمشو مرتیکه هیز. میخوام لباس بپوشمآرش: نمیشه اینجا وایسم فقطسارا: گفتم نه عوضیو آرش را از اتاق بیرون انداخت. آرش منتظر ماند تا سارا باالخره از اتاق بیرون آمد. همان لباسی که مهدی دوست داشت را پوشیده بود. اول یک سوتین مشکی. یک روکش تور ی مشکیطرح دار بهعنوان باالتنه روی سوتین و یک دامن کوتاه موجدار که آن هم مشکی بود و تا باالیباسنش مارسید.آرش وقتی او را دید ناخودآگاه گفتآرش: جووووووووووووونسارا: خفه شو آرش. آدم به زن مردم همچین حرفی میزنه؟آرش: آخه سارا. زن مهدی نسرینه.سارا: حاال میبینی امشب کی زنشه. ببین به نسرین نگاه میکنه اصالا؟ اون امشب همه حواسش به منه. میخوام دیوونه ش کنم.آرش: باشه عشقم. به شوهر جدیدت حال بده امشب تا میتونیسارا: میدم. الزم نیست تو بگی زن جنده عوضیآرش با همان حال به اتاقش رفت و لباسهایش را پوشید. فقط چند دقیقه بعد مهمانها آمدند.×××آرش وقتی در را باز کرد برای چندمین بار دلش ریخت. درست بود که نسرین مثل سارا که لباس موردعالقه مهدی را پوشیده بود، لباس موردعالق ه آرش را نپوشیده بود، اما لباسش حتیاز سارا نیز سکسیتر بود. انگار مهدی از او هم بیغیرتتر بوده...نسرین یک لباس دورگردنی سفید به تن کرده بود که در باالی ناف تنها روی سینههایش پوشیدهبود. او سوتین نبسته بود. دو سر بخش گردنی لباس کمی باالتر از ناف دور یک حلقه باهمتالقی داشتند. لباس تنها تا باالی باسن نسرین بود. نسرین هیکل توپر ی داشت. چشمهایشمشکی و فوقالعاده جذاب بود و موهایش را هم به رنگ شرابی درآورده بود.ابتدا نسرین وارد شد و با آرش دست داد. آرش سرتاپای او را نگاه کرد. آنقدر جاخورده بود تنها توانست یک کلمه حرف بزند و آنهم سالم بود. مهدی با آرش دست داد و به سمت سارا رفت. سارا آغوشش را برای او باز کرد و مهدی هم خیلی بیباکانه او را در آغوش کشید. انگار صدسالبود همدیگر را میشناسند. آرش و نسرین دست مهدی را دیدند را به باسن سارا کشیده میشدو سارا هم یک لبخند شهوتی به او تحویل داد. مهدی لبهایش را جلو برد و آرام لبهای سارا را بوسید... سارا با عشق گفت:سارا: خیلی خوش اومدید. دلم براتون تنگ شده بودمهدی: منم همینطور. آرش زنای ما خیلی دافند. نه؟آرش: آره. اگه اآلن تو یه مهمونی شلوغتر بودیم، همه رو دیوونه میکردند. شایدم به همه پا میدادنداین بخش آخر را با خنده گفت. سارا ناگهان با حالت برآشفتهای گفت،سارا: من که فقط به شوهرم پا میدادمو به مهدی چشمک زد. مهدی هنوز جریان را نفهمیده بود. اما خندید.مهدی: یعنی به منم پا نمیدادی؟سارا خودش را کامل به مهدی چسباند و آرام در گوشش گفتسارا: مگه تو شوهرم نیستی؟مهدی یک خنده عصبی کرد و چیزی نگفت. فقط آرام دستش را روی باسن سارا کشید. نسرینهم انگار حسودیاش شده بود. خودش را به آرش چسباند و طور ی این کار را کرد که پارچه روی سینههایش کمی جابهجا شود تا سینههایش بهتر معلوم باشد. و دستش را آرام طور ی که مهدی نبیند ر وی آلت آرش گذاشت. آلتی که حسابی از شدت شهوت متورم شده بود.چند ثانیه طول کشید تا به خودشان آمدند و آرش آنها را به داخل دعوت کرد.
بخش یازدهم - شوهرانهر چهار نفرشان میدانستند که آرش و مهدی دارای چه حسی هستند. خیلی قبلتر از صحبتهای آرش و سارا، مهدی به نسرین از حسش گفته بود. مهدی همحسی کامالامشابه با آرش نسبت به همسرش داشت. وقتی سارا آن حرفها را در گوش مهدی گفت، حسابی او را حشر ی کرده بود. اما سارا حس میکرد مهدی بیغیرت هم نمیتوانست جای یک مرد قوی و سکسی را در زندگیاش پر کند. اما برای شروع مهدی بهترین گزینه ممکن بود.از طرفی آرش هرگز نمیاندیشید همسر پاک و مهربانش در پی مرد دیگری باشد. او فقط با خودش فکر میکرد که سارا از شدت شهوت گاهی حرفهایی را تحویلش میدهد تا او را حشر یکند و هیچکدام از حرفهایش واقعی نیست. آرش برخالف ظاهرش حس حسادت شدیدی را فعالااز نسبت به همسرش داشت و سارا نیز از این حس مطلع بود. برای همین نمیخواستانگیزه درونیاش در رابطه با مهدی صحبتی کند. و البته، نمیخواست در چنین شبی بهطورعلنی در حضور شوهرش با مهدی کار خاصی انجام دهد. تنها میخواست کمی مهدی و همسر ش را تحریک کند...آرش آنها را به سمت مبل و راحتیها هدایت کرد. مهدی دقیقه روی راحتی جلوی تلویزیونکامالاخود را به او نشست. سارا هم باکمی مکث به او ملحق شد. وقتی در کنار مهدی نشست چسباند. یکی از پاهایش که در لباس جدید کامالا لخت بود روی دیگری انداخت و سعی کرد طور ی بنشیند که شورت از زیر دامن معلوم شود. سپس آرش و نسرین نیز در سمت دیگرنشستند.سارا خودش را بیشتر به مهدی چسباند و برایش یک زیردستی گذاشت و گفت:سارا: میوه میخوری مهدی جون؟و قبل از شنیدن بله مهدِپاسخ ی شروع به کندن پوست یک پرتقال کرد.سارا: نسرین جان شما هم بخورید. آقا آرش شمام بفرمایید.بعد از کندن پوست پرتقال یک قاچ از آن را به دست گرفت و گاز ی به آن زد و نیمی از آن راخورد. نیم دیگر را به دهان مهدی نزدیک کرد و گفتسارا: بخور مهدی جون. میوه خوبه براتمهدی دهانش را باز کرد و سارا پرتقال را در دهان او گذاشت. کمی بیشتر از حد معمول هم انگشتش را به دهان مهدی فروبرد و برای لحظهای زبان او را لمس کرد. سینههای سارا بزرگترشده بودند. او پایش را بیشتر به پاهای مهدی چسباند. مهدی هم دستش را روی پاهای او گذاشت. سارا هم خیلی بیپروا پای چپش را بلند کرد و بین پاهای مهدی گذشت و باسنش رابه بدن مهدی چسباند و سرش را تا جای ممکن بهصورت مهدی نزدیک کرد و با ناز خاصی بهاو نگریست. مهدی حسابی داغ شده بود. رو به آرش کرد و گفتمهدی: ماشاال چه خانم خوشگل و مهربونی دار ی آرش جانآرش: قابل ندارهسارا با ناز گفتسارا: فقط خوشگل و مهربون؟قلب مهدی تندتر میزد. سعی کرد از موضوع طفره برود. لبخندی زد و گفتمهدی: آره دیگه خوشگل و مهربون و همه چی تمومسارا: همین؟ مثال چی چیم تمومه؟ اصال تو چرا با من راحت نیستی؟صورت مهدی سرخ شده بود. نگاهی به آرش کرد که نسرین را حسابی به خودش چسبانده بودو گفتاصالا میخوای من و نسرین بریم اون اتاق؟ بهم دیروز گفت که آرش: راحت باش مهدی جان. کامپیوترتون خراب شده.و بدون اینکه منتظر جواب مهدی بماند بلند شد و نسرین نیز با از جایش او برخاست و هر دو به سمت اتاق خواب رفتند.سارا دست راست مهدی را گرفت و آن را روی پای لختش قرار داد و آرام با دست او ران پایخود را مالید. سپس با عشوه در گوشش گفتسارا: اگه پسر خوبی باشی میتونیم همیشه با هم باشیم. من فهمیده م که آرش درست مثل تو خیلی بی غیرته. اوایل اصالانمیتونستم این موضوع رو هضم کنم. اما چند روزه که باهاش کنار ظاهرا اینطوری هر دومون، هم من و هم آرش، از زندگی بیشتر ا اومدم. من زن بدی نیستم. اما اصالابتونم با کسی جز آرش سکس کنم لذت میبریم. به آخرش تا حاال فکر نکرده م. نمیدو نمیا نه. اما میخوام ببینم چقدر دلپذیرم برای یه مرد غریبه.مهدی دستش را به الی پاهای سارا نزدیک کرد و آرام گفتمهدی: تو سکسیترین زنی هستی که تا حاال دیدم. خیلی خوشگل و سکسی هستی. خوش به حال آرشسارا به خود لرزید. انگار برق او را گرفته. ناگهان حس کرد بدنش کرخ شده و سردش است. دستش را روی دست مهدی گذاشت و گفتسارا: برای شروع همین بسهو بلند شد و به سمت اتاق رفت تا به آرش و نسرین سر ی بزند.
بخش دوازدهم - پشیمانیتا انتهای آن شب رابطه بین آن چهار نفر خیلی سردتر از شروع مهمانی گذشت. سارا ناگهان ا متحول شده بود و از کارش دست کشیده بود. عمدتا به این خاطر که هیچوقت دلش نمیخواست با مرد دیگری طور ی رفتار کند که در مقابلش احساس حقارت داشته باشد. در اصالاحواسش نبود اوست که کم مانده تا پیشنهاد سکس ابتدای مهمانی آنقدر حشر ی بود که را به طرف مقابل دهد. اما هر طور که بود آن چهار نفر شب را مانند چهار دوست صمیمی با هم گذراندند و حسابی با هم گرم گرفتند. وقتی سارا و آرش به خانه برگشتند، آرش زودتر لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. سارا چند دقیقه بعد به او پیوست. سارا: آرش حس خوبی به خودم ندارم آرش: میدونم. نه به اون اول که میگفتی امشب زن مهدی هستی، نه به اون تغییر رفتار ناگهانیسارا: آرش. این چه کاریه آخه. من دوست ندارم تو رو با کسی شریک باشم آرش: خوب نباش. سارا: آرش. تو مث اینکه بدت نیومده بود با اون نسرین عوضی تنها باشیآرش: هه. نه اینکه تو خیلی با مهدی جونت گرم نگرفتیسارا: من اشتباه کر...آرش: نه سارا. اشتباه نکردی. ما اشتباه نکردیم. ببین سارا. تو یه زنی. من درک میکنم که حسود باشی. من درک میکنم که نمیخواب با نسرین باشمسارا: نمیخوام آرش. تو فقط مال منیآرش: میدونم عشقم. هستم اما... سارا: اما هیچی. توی فانتزیهامم نمیخوام با کسی باشی. میفهمی؟ تمومش کنیم آرش. من اینباز ی رو دوست ندارم آر ش: خوب سارا. من میتونم فقط برای تو باشم سارا: یعنی چی آرش؟ منظورت چیه؟آرش: منظورم اینه که. من فقط برای تو هستم. فقط با تو هستم. اما... سارا: اما؟آرش: اما دوست دارم.. آآآ... من اون حسو دارم. دوست دارم مردای دیگه رو حشر ی کنیسارا: آرش بس کن. خواهش میکنم تمومش کن.سارا خیلی عصبی بود. پشتش را به آرش کرد و فقط سعی کرد بخوابد.×××صبح که آرش از خواب بیدار شد بدون اینکه سارا را از خواب بیدار کند بیرون رفت. دلش میخواست همسرش هر چقدر که دوست دارد بخوابد.سارا حدود ساعت یازده از خواب بیدار شد. هنوز کمی بی حوصله بود. دلش میخواست حال و هوایی عوض کند. بنابراین به دوستش شیرین زنگ زد و برای ساعت چهار بعدازظهر قرار گذاشت تا کمی در مغازه های آریاشهر گردش کنند.حدود ساعت سه ونیم بود که به آرش زنگ زد تا موضوع را به او اطالع دهد. در این مکالمه آرش چیزی را به گفت که مجددا همان حس را به سراغش آورد..آرش: سارا جون. یه ساپورت تنگ و یه مانتوی تنگ تر بپوش امروز. بذار همه بدونند چه اندامیدار ی. با این حس کنار بیا که شاخترین و سکسی ترین زن دنیا هستی. حتی. حتی سوتین نبند..سارا با این جمله آرش دوباره به فکر فرو رفت. با خودش فکر کر د درخواست شوهرش با اینکهعجیب است اما خیلی جذاب است. کدام شوهر ی اینقدر واضح از زنش دعوت میکند تا برایدیگران آرایش کند؟سارا اول سعی کرد حرفهای آرش را نشنیده بگیرد و یک مانتوی معمولی را انتخاب کرد. اما یکحسی درونش بیدار شده بود. میدانست کارش اشتباه است. میدانست گناه میکند. حس گناه شیرینی هر لغزشی را به کامش تلخ میکرد. اما دست خودش نبود. یک مانتوی تنگ پوشید. حس خاص لباس تنگ در بدنش کار خودش را کرد. توی آینه به خودش نگاهی انداخت. یکدور چرخید و خودش را برانداز کرد. و با خودش اندیشید:سارا: وه. چقدر من دلربا و خواستنی هستم. خودت خواستی عشقمو در این لحظه یک مانتوی خیلی تنگ با یک ساپورت سکسی به تن داشت
بخش سیزدهم - پاساژسارا سوار ماشینش شد. فقط قصد داشتند کمی در پاساژها بگردند و خرید کنند. وقتی شیرینبعد از مدت ها سارا را دید او را در آغوش گرفت. سارا مهربانترین و دوست داشتنی تریندوستی بود که در تمام عمرش داشت. سارا زیبا و تحصیلکرده بود. شاید هر کسی دوست داشت با او ازدواج کند. اما در عین حال اصال مغرور و متکبر نبود. ببشتر لحظات دوستی شان نه برای غیبت کردن درباره این و آن بلکه برای درد دل های شخصی یا برنامه ریزی برای آیندهمیگذشت...شیرین: به به سارا خانم. دلم تنگ شده بود برات. چه مانتوی قشنگیسارا: قابل ندارهشیرین: مرسی. شوهر من نمیذاره از این مانتوها بپوشم. )با خنده(سارا: آره هیچ کسی اندازه آرش من اوپن مایند نیستشیرین: قربونت برم. کجایی پس؟ دو ماهی بود همو ندیده بودیمسارا: آره درگیر کارای فارغ التحصیلیم بودم. که خدا رو شکر تموم شدشیرین: ولی هر کار ی میکردی خوب بهت ساختههر دو خندیدند. بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتند به کدام پاساژ بروند. پاساژ در ساعت ۵ یکروز تابستانی چندان شلوغ نبود. البته لباس سارا آنقدر برای مردها جذاب بود که ده ها نگاه را روی بدنش حس کند. مهمتر از مانتوی نازک صورتی رنگی که به تن داشت و تنها با یک کمربند از همان جنس بسته میشد، ساپورت بسیار نازک و تاپ تنگ و کوتاهی که پوشیده بود برایمردها جذاب بود. پوشیدن چنین لباسی برای سارا راحت نبود. او مسلما عقده ای روانی برایجلب توجه به این صورت خاص نداشت. او به اندازه کافی هنر و زیبایی داشت که به طور معمول در جامعه دیده شود. زمانی هم حتی ارزش زیادی برای چنین زنهایی قایل نبود. اما داستان پوشیدن این لباس متفاوت بود. این خواسته همسرش بود که کم کم داشت برای خودش هم جذاب میشد. سارا یک زن کامال گرم بود. و این کارها میتوانست عمیق ترین و شدیدترینحس جنسی زنانه اش را بروز دهد. و امروز میخواست رفتارش یک کمی بی رحم و فاحشه گونه باشد.. وقتی با شیرین وارد یک مغازه مانتو فروشی شدند با نجابت همیشگی اش به فروشنده سالم کرد. آقای فروشنده به سختی توانست میلش را به برانداز کردن کامل سارا که زن متشخص و با کالسی به نظر میرسید پنهان کند. مغازه تعداد زیادی مانتو داشت که نظر سارا را جلب کرده بود. سار ا دوست داشت آرش هم با آنها میبود و کمی شیطنت میکرد اما با خودش فکر کرد کهامروز میتواند تمرین خوبی برای زمان هایی که با آرش هست باشد. از طرفی هم میل جنسیشزیاد بود و بنابراین تصمیم گرفت چند مانتو را امتحان کند. مغازه کامال خلوت بود. فروشنده به بهانه نمایش مانتوها به سارا و شیرین نزدیک شد.فروشنده: سرکار خانم این بخش رو هم ببینید. مانتوهایی توی همون سبکی که تنتون هست این ور داریمسارا: مچکر. البته من یه مانتوی خاص میخوام. شبیه این نمیخوامفروشنده: جسارتا میتونم بپرسم چه نوع مانتویی میخواید؟سارا: دکمه دار میخوام. پاییزی باشه. قشنگ به بدنم بشینه. یه کمی هم کوتاهتر باشهفروشنده: به بدنتون بشینه یعنی تنگ باشه؟سارا: بله. خیلیسارا کلمه خیلی را کمی مردد گفت. نگاه مرد فروشنده هم در همین بین به حلقه ی سارا و سپس شیرین افتاد و با خودش گفت »خوش بحال شوهراشون«فروشنده: بله حتما. تشریف بیارید این طرف سرکار خانمسرا با تعداد بیشتری مانتو روبرو شد. فروشنده ادامه دادفروشنده: میتونم بپرسم چه رنگی بیشتر مد نظرتون هس؟سارا: فرقی نداره. هر رنگی باشهفروشنده: خوب پس بفرمایید. هر کدوم رو خواستید تن کنید در خدمتمسارا از سه تا از مانتوها خوشش آمده بود. فروشنده همزمان با انتخاب های سارا نزدیک آنها ایستاده بود تا پیشنهادهای مشابهی را هم به سارا ارایه دهد. سارا دوست داشت شیطنتی هم بکند. اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. از شیرین خجالت میکشید. شیرین همسر یک استاد دانشگاه بود و بهترین دوست سارا در دوره تحصیلش. و البته بسیار زیبا و دلربا. اما سارا در حضور او اصال برای چنین کار ی راحت نبود. خوشبختانه در همان حین تلفن شیرین زنگ خورد. بعد از تمای شیرین گفت باید شماره ای را برای شوهرش بخواند که روی کارتی نوشته شده بود که هم اکنون در داشبورد ماشین بود. بنابراین از سارا اجازه گرفت و رفت. سارا حدود بیستدقیقه وقت داشت که مانتوهای ببشتر ی ببیند.او یک مانتوی کوتاه سفیدرنگ را انتخاب کرد که مطمین بود برایش خیلی تنگ است.سارا: اینو میتونم امتحان کنمفروشنده: بله. حتما. اتاق پرو اونجاست. بفرماییدسارا: ببخشید این دو تا هم هست. میشه لطف کنید برام بیاریدشونفروشنده: بله. حتما. بفرماییدبا این کار سارا فروشنده را تا اتاق پروو همراه خود کرد. مانتو به شدت تنگ بود. سارا هم امروز سوتینش را نبسته بود. وقتی مانتو را پوشید درب اتاق را باز کرد. فروشنده هنوز آنجا بود. با صدای ناز ی پرسیدسارا: خوب شدم آقا؟ میاد بهم؟دهان مرد فروشنده خشک شد. کمی هول شده بودفروشنده: بله. بله. البته. خیلی به تنتون نشستهسارا: یعنی خیلی تنگه؟فروشنده با خنده گفتفروشنده: نه منظورم این نبود. زیباست. همیینسارا: یه کم فکر کنم تنگه. البته شوهرم خوشش میاد فکر کنم.فروشنده: به به. خدا حفظش کنهسارا: خدا شما رو هم حفظ کنه با این مانتوتون... و این نگاهاتونفروشنده: فروشنده سرش را پایین انداخت. سارا گفتسارا: شوخی کردم آقا...فروشنده: بهراد هستمسارا: آقا بهراد. ببین پشتش هم خوبه؟و سارا یه دور کامل زد تا فروشنده مانتو را به طور کامل ببیند. وقتی نیمرخ شد دل فروشنده حسابی لرزید. سارا نیمرخ زیبایی داشت اما جذابتر از آن سینه های برجسته و باسن فوق العاده سکسیش بود که باعث شد فروشنده کمی داغ شود. حرکت بعدی سارا اما، او را به طور کامل حشر ی کرد. وقتی سارا پشتش را به او کرد، کمی با پشت مانتواش ور رفت و آن را صاف کر دو در حد خیلی کمی باسنش را عقب داد. سپس دستش را روی باسنش گذاشت و پرسیدسارا: یه کم تنگم نیست؟
یادش بخیر. سارای نازنین من خیلی قشنگتر نوشته شد. خودم خیلی بیشتر راضی بودم ولی واقعا دیگه وقت و حس نوشتن ندارم. درگیریم خیلی زیاد شده. سارای نازنین من شاید حوصلهتون رو سر ببره ولی خیلی داستانتر از اینه. واقعا الان ازش راضی نیستم.ممنون از همه کسانی که این داستان رو خوندند و باهاش فاز گرفتند و پیگیری کردن برای خوندن مجددش.
آرش ناشناس با سلاماميدوارم هرجا باشي خوش و خرم باشيدر مورد تفاوتهاي اين سارا با ساراي خودت گفتیاز مشکلات خودت گفتی که تمام زندگیت را دگرگون کردهچه بسا حتی نای قدم برداشتن را هم از تو گرفتهاما یک چیز را فراموش کردیبیشتر آثار داستانی و رمان ها در فضایی همانند فضای زندگی تو و چه بسا شرایطی بدتر به نگارش در آمده اند.تمان آن نویسندگان بزرگ خشم ها و دلمشغولی های خویش را در غالب داستان به جامعه و مردم تقدیم کردند و همان جامعه و مردم بعدها از این نابسامانیها درس گرفتند و زندگی خویش را سروسامان دادنداگر دست به قلم بودی و با قلمت قهر کرده ای پیشنهادم این است که دوباره با قلم خود آشتی کن حتی اگر روزانه یک خط کوتاه بنویسی.چه بسا پس از چندی چشم می گشایی و در میابی که چندین صفحه نوشته ای و با این نوشته ها آن غم ها و مشکلات درونیت کمتر و شاید ازبین رفته اند از قدیم گفته اند که مشکلاتت را بازگو کن تا آرامش پیدا کنیپاینده و برقرار باشییکی از علاقمندان حس خاص