همسایهدو ماهی می شد که به این خانه آمده بودم حمام و کف دستشویی رو با پدرم سرامیک کرده بودم کار راحتی نبود بخصوص که اشتباه کرده بودیم و قطع سرامیکهای 30 در 90 گرفته بودیم و کار با این اندازه سرامیک سخت و هنوز کار زیادی مانده بود دیوار باید رنگ میخورد و سقف باید درست می شد و برق خونه مشکل داشت به عبارتی خونه هنوز داغون بود. به غیر از کثیفی، امکانات خونه هم بسیار کم، نه یخچال داشتم و نه مبل و صندلی. هنوز گبه وسط اتاق و پنچرهها با کاغذ آ4 پوشانده شده بود. چند قوطی رنگ خریدم و کاغذ دیواریها رو به زحمت از دیوار کندم بتونه کشیدم و سوماته زدم و دیوارها را رنگ زدم این کار نیز سخت بود ولی به تقریب خوب شد از سرامیک زدنم بهتر شده بود. درها رو رنگ زدم و در حمام و دستشویی هم روکش کشیدم. هر روز کار سخت و طاقت فرسا البته برای من که توی زندگی فقط خودکار دستم گرفته بودم اما دیگه شده بود عادت هر پنج شنبه و جمعه تا دیر وقت کار می کردم و واقعاً خسته شدم خانه آرام آرام مرتب شد و از خانه پدری یک فرش 9 متری و دو تا قالیچه 6 متری آوردم و کف خانه انداختم از لادن به واسطه سوفی پرده پذیرایی رو گرفتم بقیه پنچرهها نیز سفارش پرده دادم. تخت و تشک، صندلی و میز خریدم. آپارتمان هنوز خیلی وسایل میخواست ولی از گذشته خیلی بهتر شد. اوه راستی یه یخچال کوچک نیز گرفتم داشت هوا گرم می شد و دیگه نمی شد گوشت را کنار پنچره گذاشت. دانشگاه با دانشجویان مهربانتر شده بودم احساس می کردم باید به دیگران محبت کرد تنهایی و درد زندگی مرا آرامتر و ملایمتر کرده بود توی راه به اغلب دست فروشان یا متکدیان چیزی میدادم کاری که سالها ازش دور بودم. حس می کردم آنها نیز همدرد من هستند آنها نیز بی خانمان و ستم دیده هستند. عجیب بود که این سختی ها مرا در سرکلاس یا دفتر دانشکده بشاشتر کرده بود با روحیه و شادمان با دانشجویان صحبت میکردم ولی گویی همه میدانستند غمی بردل دارم غمی به نام تنهایی. روبه روی واحد آپارتمانیم یک دختر جوان24 یا 25 ساله بود. دختری سبزه گون با قدی متوسط اما خوش پوش. توی این شصت روزی که من اینجا اومدم هر شب با مردی که در ابتدا گمان می کردم همسر اوست دعوا داشت و فحشهای رکیکی نثار مرد می کرد. فحشهایی که من در تعجب بودم از کجا یاد گرفته یا چطور رویش می شود به زبان میآورد. یکی دو بار همزمان با هم از در خانه بیرون آمدیم و یک بار ازش در باره پخت عدس پلو پرسیدم و او با دقت و شمرده دستور پختش را داد یه بار نیز دم در خونه دیدمش که محلم نگذاشت و از این رفتار دوگانهاش تعجب کردم شاید میخواست بگه من بیرون با کسی سلام و علیک نمی کنم. به هر حال برایم مهم نبود زیرا غم دوری دخترم و تنهایی و کار حالی برایم نمی گذاشت که پیگیر دختر باشم گرچه گه گاهی سعی می کردم با او سر دوستی را باز کنم ولی او خیلی محل نمی گذاشت تا اینکه یک روز هنگامی که میخواستم وارد کلاس شوم دختری بهم سلام گرمی کرد من بی تفاوت جواب دادم گفت: منو نشناختین؟ کامبیز: متأسفانه نشناختم. دختر: من همسایه روبه رویتان هستم. کامبیز: اوه راست می گین خیلی ببخشین دانشجوی من هستین؟ دختر: بله این ترم در خدمتتون هستم فکر نمی کردم شما استاد دانشگاه باشین. کامبیز: واسه چی. دختر: آخه شما همش بنایی می کردین. کامبیز: اوه بله دیگه دلم میخواست کمی کار یدی بکنم، خب بفرمایین سرکلاس. سرکلاس هنگام حاضر و غیاب متوجه شدم که اسمش هدیه ناظری است. نگاهش به من عوض شده بود و هر چی از کلاس می گذشت بیشتر حس میکردم به من توجه داره. یه شب در خانه واحد رو زد و وقتی در باز کردم هدیه بیحجاب و آراسته با یک بشقاب کیک دم در ایستاد. هدیه: بفرمایین نوش جان کنین، تولدم هست و دوستان محبت کردن برام کیک گرفتن، بفرمایین. کامبیز: به به زاد روزتان خجسته. امیدوارم در زندگی همواره در آسایش و آرامش باشین. هدیه: متشکرم میخواین به جمع ما بپیوندین؟ کامبیز: نه خیلی ممنون جمعتونو خراب می کنم. خوش باشین. هدیه: این چه حرفیه بفرمایین در خدمت باشیم. کامبیز: نه می ترسم مزاحم باشم هدیه: چه مزاحمتی 6 تا دختریم یه دونه پسر هم نداریم بیاین جمعمونو عوض می کنین. کامبیز: پس بگذارین لباسمو عوض کنم یه نیم ساعت دیگه خدمت می رسم. هدیه با خوشحالی: خیلی خوبه منتظریم. مرسی که میآیین. نیم ساعت بعد در زدم خانمی جوان در را باز کرد و هدیه به سمت در آمد با خوشحالی دستش را به سمتم آورد. باهاش دست دادم دستم را ول نکرد و با خودش برد نزد دوستانش. هدیه: بچهها استاد کلاسمون آقای قادری. بفرمایین بنشینین. چی می نوشید آبجو، شراب یا ودکا البته کوکتل میوه هم داریم. ترسیدم چیزی بنوشم برای همین گفتم: بی زحمت یه لیوان آب کمی خنک. هدیه یه نگاهی بهم کرد و خواست چیزی بگوید ولی حرفش را خورد و گفت: چشم الان میآرم. شب خوبی بود چند وقتی می شد که در هیچ مهمانی شرکت نکرده بودم و این خیلی بهم چسبید. بخصوص که یواش یواش یخم وا شد و چند دست با هدیه رقصیدم. دختر زیبا و سرزبون داریه. من تنها مرد مهمونی بودم و خب البته سنم به آنها نمیخورد واسه همین کمی معذب شدم یکی از دخترها پرسید: اگه اینجا چندتا پسر بود ایرادی داشت؟ من یه نگاهی به هدیه کردم و گفتم: خب نه ولی اینطوری هم خوبه صحبتمون ادامه پیدا کرد تا یکی دیگر از دخترها پرسید: به نظرتون رابطه دختر و پسر چطور باید باشه. گفتم: در یک خط موازی. خندید و گفت: نه منظورم اینه که نظرتون در باره سکس چیه؟ کامبیز: خب سکس یه امر طبیعیه و چیز خوبیه و ما برای اینکه در این امر یک قاعدهای داشته باشیم سکس زن و مرد رو در حیطه ازدواج دیدیم همه مذاهب نیز در همین راستا جلو رفتند ولی با گذشت زمان برخی سکس رو به غیر از تولید مثل که نتیجه رابطه زن و مرد دیده می شد در یک رابطه احساسی نیز دیدند و این نگاه ادامه پیدا کرد البته باید بگویم روشهای پیشگیری تأثیر بسزایی روی روابط زن و مرد گذاشت تا به این حد رسید که برخی برحسب طبع بدنشان به همجنس خود گرایش پیدا کردند و مردم دیگر نیز این اجازه رو به آنها دادند که سکس رو فقط در حیطه یک رابطه زن و مرد نمیبینند به نظرم هر چیزی که بین دو یا چند نفر احساس بدی ندهد و موجب ضرر کسی یا گروهی نشود می تواند خوب باشد. یکی از دخترها: یعنی شما به همجنسگرایی موافق هستین؟ کامبیز: با هر رابطهای موافقم مگر اینکه یکی در این رابطه احساس خسران یا اذیت شود. فردا تو دانشگاه هدیه منو دید با خنده گفت: منو که به حراست دانشگاه لو نمیدین. کامبیز: چرا حتماً گزارشتونو میدم و تأکید می کنم این خانمو صد در صد از دانشکده اخراج کنین چون خیلی بهتر از من می رقصه. از خنده ریسه رفت. شبش هنگام برگشت به خونه یک کتاب با یه عروسک براش خریدم و برای تبریک تولدش و هم تشکر بابت دعوتش در خانهاش را زدم. در باز کرد لباسش مرتب بود یه شلوار کوتاه و یه شومیز آستین حلقهای و آرایشش نیز ملیح شاید منتظرم بود به هر حال ازش تشکر کردم و هدیهاش را دادم به زور مرا به داخل خونهاش برد. کامبیز: خانم ناظری حداقل اجازه میدادین. هدیه: میشه خواهش کنم منو هدیه صدا بزنین. کامبیز: بله حتماً هدیه جان می گذاشتی من دست و صورتمو می شستم. هدیه: خب اینجا بشورید. کامبیز: خب بله مرسی. دستشوییاش خیلی مرتب و خوب بود خوشم اومد دستشویی که مرتب باشه نشون میده که صاحبخونه فرد تمیز و مرتبی است. وقتی از دستشویی بیرون آمدم هدیه با یه لیوان آب میوه جلوم ایستاده بود. هدیه: هیچ فکر می کردین که یه روزی با دانشجوتون همسایه بشین. کامبیز: راستش هر تجربهای ممکنه ولی خیلی احتمال کمی داره که معلم و دانشجو همسایه رو به رویی یه آپارتمان باشن. هدیه: البته باید بگم قرار نبود من دانشجوی شما باشم ولی اصرار به مدیرگروه همه چیزو درست کرد من باید دو ترم دیگه درس شما رو بردارم وقتی دانشکده دیدمتون خیلی تعجب کردم گفتم بیام سرکلاستون راستی شما تنها زندگی می کنین، مجرد هستین. کامبیز: همسرم برای زندگی به ترکیه رفته است. هدیه: اوه چه جالب اونجا مشغول تحصیلن. کامبیز: نه با خواهرشون مشغول کار هستن یه مغازه اجاره کردهاند. هدیه: فرزندم دارین. کامبیز: بله. هدیه: مدارس ترکیه بهتر از ایرانه. کامبیز: دخترم سوفی ایرانه خواهر خانمم پیشش زندگی می کنه. همینطوری داشتم دروغ می بافتم نمیدونم از کجام درآوردم. هدیه: شام و ناهار چه کار می کنین. کامبیز: من آشپز ماهریم کم نمیآرم. هدیه: اینکه کم نمیآرین شک ندارم ولی اینکه آشپز ماهری باشین راستش شک دارم. کامبیز: می تونین یه شب مهمان من باشی و دست پختمو ... هدیه: شراب میخوری. جا خوردم خیلی رک و جدی پرسشش رو مطرح کرد و به پته پته افتادم. هدیه رفت و با دو گیلاس شراب بازگشت. من یه چشم به کیلاس بود یه چشم به هدیه. هدیه: می ترسی لوت بدهم بعدش از دانشگاه عذرت رو بخوان. کامبیز: راستش دقیقاً به همین دلیل است. هدیه: خب اشکال نداره تو هم می تونی منو لو بدی. برام عجیب بود که منو تو صدا میزد باید بابت این رفتارش ناراحت میشدم ولی برعکس از این خودمانی و جسارتش خوشم اومد. هدیه: خب کی میخواهی شام بهم بدی. کامبیز: هر وقت که بخواهی. هدیه: امشب چطوره؟ کامبیز: نه به این زودی اگه موافق باشی فردا شب در خدمتم. هدیه: باشه، املت میخوری؟ کامبیز: املت؟! هدیه: میخوام املت درس کنم بیا با هم درس کنیم. از این سادگیش واقعاً خوشم اومد و زدم زیر خنده. کامبیز: پس بذار من لباسمو عوض کنم بیام درست کنیم. هدیه: می شه یه خواهش کنم؟ کامبیز: بله حتماً. هدیه: راحت لباس بپوش شلوارک داری اونو بپوش با یه تی شرت ساده. یه کمی فکر کردم واسه چی داره حتی تو لباس پوشیدن من دخالت می کنه ولی خب شاید حق با او باشه. یه ربع بعد خونشون بودم یه شلوارک لی پوشیدم با یه تیشرت. هدیه جلو اومد و موهایم را که خیلی دقیق شونه کرده بودم را بهم ریخت و سه دکمه تی شرت هم رو باز کرد. بعد دو باره یه نگاهی به من انداخت سپس دم پای شلوارکم رو دو سه بار تا زد و گفت: اینطوری بهتر شد خیلی خوب نیس ولی قابل قبوله یه کمی باید جوان رفتار کنی سنی نداری؟ خندهام گرفته بود یه دختر 24-25 ساله داشت واسه من خط تعیین می کرد. موضوع رو بهش گفتم و هدیه خندید و گفت: من 29 یا شاید درستتر باشه بگم 30 سالمه ولی سعی کردم خوب بمونم. با هم املت رو درست کردیم خیلی حس خوبی بهم میداد بی تکلف و ساده و اصلاً شبیه لادن یا کسانی دیگر نبود. املت و بعدش ودکا و سیگار مزه داد خجالت می کشیدم ولی دلم میخواست ببوسمش خودش هم حسم این بود که دلش میخواد ولی خب درست نبود فاصله سنیمان زیاد بود و من مدرس او.نوید و برنامه او دیگه همه میدونستن که با نوید هستم حتی هلن که اولش خوشش نیامد و بعد پذیرفت که من هم با او باشم هم با نوید. نمیدونم کار درستی بود که هم لز بودم هم با غیر همجنسگرا رابطه داشتم ولی کامبیز می گفت در قدیم مردم همجوره حال می کردند او توضیح داد که در حمام زنانه دخترهای 13 یا 14 ساله کاملاً لخت و عور برای برخی از زنانی که به حمام آمده بودند سرویس میداند و زنان بخصوص پا به سن ها با آنها سکس داشتند یا لقمان به فرزندش نصیحت می کنه که خودش را فقط به زنان محدود نکنه اگر زنی نبود به غلامان نیز سرگرم باشد. حتی در شعرهای سعدی آمده است که جوانی را دیده و هوس کرده شب را با او بگذراند. پس می توان با مرد و هم با زن بود. چند وقتی بود که خانم نوید به مکه مشرف شده بود و ما در خانه نوید بسیار راحت بودیم البته شاید بعضی وقتها سکس هم نبود ولی همین که من از سرکار میآمدم و مثلاً شلوار پایم بود ولی مانتو و تی شرت خب بدون سوتین لخت فقط با یه شلوار تو خونهاش بودم و راحت با نوید لاس می زدم یا گاهی فقط با یه شورت بودم خیلی بهم لذت میداد. اون روز تا رفتم پیش نوید و دست و صورتم شستم نوید گفت : عشقم. لادن: جانم. میدونی که داره سود بانکها کم میشه. لادن: از شانس بد منه روزی بقیه هم خراب می کنم. نوید: خب می تونی یه کاری هم بکنی یه شرکتی هس که من پولمو اونجا گذاشتم سودش از بانک بیشتره و خیلی مورد اطمینانه. لادن: واقعاً چه قدر گذاشتی؟ نوید: خیلی نیس دقیق 100 میلیون تومان که الان داره دو میلیون و پانصد سود میده خیلی زیاده ولی الان سه ماه که من پول گذاشتم راستش سود خوبی کردم اگه خواستی تو هم همین کارو بکن فکر کن با 500 میلیون 12 میلیون و پانصد گیرت میآد هر ماه 12 میلیون واقعاَ عالیه. لادن: خب ولی باید در بارهاش تحقیق کرد. 12 میلیون به گمانم یعنی ماه 25 % درصد سود خالص این خیلی خوبه ولی چرا. نوید: لادن من 100 میلیون گذاشتم و اگر بیشتر داشتم حتماً اضافهاش می کردم این طرف کارش خیلی درسته خیالت راحت. لادن: چرا زودتر نگفتی؟ نوید: می ترسیدم بهت بگم اگه تو زرد در می اومد من هیچی نداشتم بهت بگم تو عشق منی لادن. من هر وقت تو رو می بینم. لادن: فلانت راست میشه. نوید: دقیقاً الانم راست شده. لادن: معلومه میخوای. نوید: خیلی شدید. لادن: زنت رفته زیارت تو اومدی به سیاحت؟ نوید: سیاحت تو عین زیارته. لادن: از کجاش میخوای سیاحت کنی؟ نوید: بگم؟ لادن: بگو. نوید: از کُست. لادن: بی ادب. نوید: میخوام زود باش آتیشی شدم. لادن: چطوری میخوای؟ نوید: میخوام اول واسم ساک بزنی. لادن: خیلی خوش به حالت میشه بیا تو اول بخور گرم شدیم نوبت چیزهای دیگه هم میرسه. نوید: شوهرت فکر می کرد تو با یکی اینقدر راحت باشی؟ لادن: شوهرم اگه فکر داش که من الان اینجا نبودم. نوید: بابا بنده خدا استاد دانشگاهس. لادن: مسخرهاس یه بار نشد با یه بلیت سفر خارجی ما رو سوپرایز کنه نمیدونم الان داره فلان کی رو لیس می زنه ولش کن ارزش حرف زدن نداره. نوید: لخت میشی یا لختت کنم؟ لادن: میخوای من لختت کنم. نوید: ای جووون. لادن: خیلی رو داری بیا اول شصت پامو بخور. نوید: عرق کردهاس. لادن: نه به جون نوید همین الان خوب شستمش، بیا بخور. نوید انگشت شصتمو کرد تو دهنش خیلی از این کارش خوشم میآید دل آدم یه جوری میشه. دونه به دونه انگشتامو کرد تو دهنش سپس دکمه شلوارم باز کرد و انگشتش را دور کش شورتم کشید خیلی حال میده نوید خوب بلده چه کار بکنه. به تندی برم گردوند و از روی شلوارم دست به کونم کشید. همینطوری که به باسنم دست می کشید دستشو از عقب به لای پام برد و کُسمو با دستش فشار داد و چند ضربه به روی کونم زد. تی شرتم و از همان پشت از سرم درآورد مثل معمول سوتین نبسته بودم. دست به کمر و کودی کمرم کشید و تنم رو نوازش کرد آرام از گودی کمر به کمر شلوارم رسید کمی با لبه شورتم بازی کرد و یهو شورت و شلوارم رو با هم پایین کشید و هر دو به گوشه اتاق انداخت. باز دو سه ضربه با کف دستش به لمبرهای کونم زد و حس کردم جای انگشتاش روی کونم افتاد از بس که محکم زد به نظرم انگشتشو تو دهنش کرد و به سوراخ کونم کشید همین که خواست کمی توش کنه تکونی خوردم و خواستم خودم و از زیر دستش بیرون بکشم که دو دستش را تو کمرم گذاشت و گفت: نترس عزیزم نترس کاریت ندارم فقط خواستم ببینم راه عقبت کی باز می شه؟ لادن: به خواب ببینی عمراً بذارم کسی دست بزنه. نوید: شاید چند وقت پیشم ازت می پرسیدم کی می ذاری به سینههات دست بزنم می گفتی عمراً بذارم کسی دست بزنه، حالا خیلی راحت می ذاری نه تنها دست بزنم بلکه تو دهنم هم بکنم لاش هم این دودوله مبارکو بذارم. هیچ چیزی صد در صد نیست. لادن: حرف کامبیز و می زنی او می گه هیچ چیزی نه خوبه نه بد هر چیزی در زمان خودش می تونه خوب یا بد باشه. نوید: قربونت بی خیال ما داریم از شق درد می میریم خانم بحث فلسفی واسمون طرح می کنه. بلند شدم و جلوی نوید زانو زدم و شلوارش را تا زانوش پایین کشیدم و کیرشو از توی شورتش درآوردم راست شده بود. واقعا کیر مرد وقتی راست شده قشنگه وقتی افتاده است اصلاً جذابیت نداره. کیرشو تو دستم گرفتم و شروع کردم به جق زدن کمی که تحریک شد کردم تو دهنم و واسش ساک زدم. داشت به خودش می پیچید که منو بغل کرد و روی صندلی ناهار خوری نشاند و یه پتو از جا رختخوابی بیرون آورد روی میز پهن کرد و منو روی میز خواباند جلوی میز رو به روی من ایستاد سرکیرش تقریباً دم کُسم بود با تفش کُسمو خیس کرد و کیرشو تا ته کرد تو و رویم خوابید در حالی که پاهایش روی زمین بود. کمی تکون تکون خورد داشت دردم می اومد. لادن: نوید از روم پاشو دردم میآد. بلند شدم و پتو رو برداشتم روی زمین پهن کردم یه کمی شاکی شده بودم که اجازه نمیده بریم روی تخت عشقبازی کنیم نمیخواست حرمت خانمش بهم بخوره یعنی کسی که برایش عشقه و می گه عاشقتم نمی زاره روی تختخوابش بریم باید اینطوری تو شرایط بد سکس کنیم ولی راستش هم خیلی طالب سکس بودم هم خب نوید رو دوست داشتم میدونستم اون مقصر نیست. گرچه بعدها فهمیدم ما زنها وقتی کسی رو دوست داریم همه بدیهاش رو بهش می بخشیم و همه ضعفهایش را توجیه می کنیم. از اتاق یه بالش برداشتم روی پتو انداختم و خودم روی پتو دراز کشیدم نوید پاهامو باز کرد و نشست جلوم و کیرشو تو کُسم کرد. لادن: نوید با پولی که می ذارم یعنی می تونیم یه سفر دونفری ترکیه بریم البته هر کسی پول خودشو میده قرار نیست تو واسم خرج کنی. نوید: فکر کنم آخر سال نصف اصل پولتو در بیاری. لادن: 600 میلیون چه قدر میده. نوید: نه فقط 500 میلیون بذار. لادن: چرا 500 میلیون خب 600 میلیون می ذارم این 100 میلیون رو واسه چی تو بانک بذارم. نوید: یه پولی باید پیشت باشه واسه وقت مبادا. لادن: نه همون... نوید: همین که دارم بهت می گم فقط 500 میلیون صد میلیون پیش خودت نگه میداری باشه. لادن: تو دیوونهای باشه راستی با سحر همسایه بالایی صحبت کردم یه وکیل گرفتم. نوید: واسه چی؟ لادن: میخواهم از کامبیز طلاق بگیرم هیچی هم ازش نمیخوام فقط حضانت سوفی همین. دیگه باید خودمو نجات بدم فردا وکیلم بهش زنگ می زنه دیدن قیافهاش خیلی با مزه میشه. نوید: من دیوونهام تو دیوونهای که وسط یه حال و هول درست داری از موردهای دیگه حرف می زنی. لادن: خب بیا دراز بکش آهان یه کمی واست ساک بزنم الان دست بهش بزنی راست می شه. خودم آهسته روی کیرش نشسته و تا ته کُسم فرو کرد و رو کیرش بالا و پایین شدم همونطور که کیرش تو کُسم بود چرخیدم و حالا سرم رو به پاهاش بود و پشتم بهش خم شدم به سمت نوک پاش و هی پشت سرهم تکون خوردم صداش در اومد. نوید: وایی لادن چه کُسه تنگی داری قشنگ لایههای کُستو حس می کنم بکن باز هم بکن ای جوونم. نوید سرش رو از روی بالش بلند کرد و نشست و در حالی که همچنان من روی کیرش نشسته بودم با دستش سینههامو گرفت و مالید. اوه اوه خیلی نوید باحاله. از روش بلند شدم، نوید دستمو گرفت و روی کاناپه خونه شون خواباند و یه لنگم را روی پشتی کاناپه گذاشت و در حالی که لنگام باز بود و کُسم کاملاً معلوم بود سرش رو کُسم گذاشت و با دندوناش ملایم لبههای کُسم را خورد و زبونش را تا اونجا که میشد تو کُسم کرد، از لب و لوچهاش آب دهانش روان بود. لادن: وای وای نوید نوید من عشق من مونس من ( با خنده) بکن منو باز هم بیشتر بکن نوید من کیییییر میخوام. بده اون کییییرتو. نوید یه پایش را روی زمین کنار کاناپه گذاشت و کیرش رو تو کُسم کرد و شروع کرد به تلمبه زدن مقداری که تقلا کرد افتاد روم و سینههامو با ولع خورد. لادن: وای کشتی منو دیوونم کردی نوید. میخوام میخوام حشری ترم کن نوید من از آب کیرت بچه میخوام بهم بچه میدی. نوید: چرا نمیدم خوبشم میدم. نوید یهو منو برگردوند و کیرشو لای کونم کرد و روم دراز کشید و چند لحظه بعد گرمی مایعی لای کونم حس کردم. عشقم اومد. فردا صبح از بانک ... که خودش در آن کار می کرد یه چک به مبلغ پانصد میلیون تومان گرفتم و با خود نوید به سمت شرکتی که خود نوید پولشو داده تا براش کار کنند رفتیم. شرکت شیکی بود یه خانم خیلی آراسته و زیبا جلو آمد به نوید و من دست داد و حال نوید را پرسید من با انکه نمیخواستم حسودی کنم ولی حس خوبی پیدا نکردم خیلی به نوید حساس شده بودم برعکس اگه کامبیز همون جا جلوی من لا پای خانمه می گذاشت من فقط به کامبیز می گفتم زود تمومش کن کار داریم باید سریع برگردم شرکت. ولی خب نوید مشتریشون بود باید تحویلش بگیرند. یک فرم قرارداد به من داد و رسید چک پانصد میلیونی من هم داد و هر برگه قرارداد را دونه به دونه امضا کردم و خانم جوان قرارداد را نزد مدیرش برد مدیر از اتاق بیرون آمد و ما رو به دفتر خودش دعوت کرد خانم دو فنجان شیرقهوه آورد و در حالی که مدیر داشت قرارداد را امضا می کرد من فنجان قهوهام را خوردم او قرارداد را تحویلمان داد و با نوید برگشتیم من به شرکت رفتم و نوید به بانکش. خیلی دلم میخواست به نوید زنگ بزنم ولی همیشه او زنگ می زد و من یه کمی لوس شدم فکر می کنم کسی که منو دوست داره باید از خودش مایه بگذاره من که بهش نگفتم دوست دارم من که ابراز عشق نکردم البته کمی کردم نه اینکه اصلاً نکرده باشم ولی خب وقتی یه مرد بهت می گه عاشقته باید قبول کنه که تا آخرش عاشق باشه. به خونه که رسیدم خیلی خسته بودم لباسامو عوض کردم دیدم مثل معمول لیلا توی آشپزخانه لاله جلوی تلویزیون برنامه مزخرف جم البته بماند که خیلی ها می گن مزخرف ولی تا دینشو نگاه می کنن ولی به نظر من واقعا سریالهای ترکی قشنگ نیس شایدم کامبیز بد عادتم کرده اینقدر از نحوه اشتباه فیلمبرداری میزانس و ایرادهای دکوپاژ و فیلمنامه حرف زده که منم فقط به سریالهای آمریکایی معتاد شدم. خلاصه لاله عاشق سریالهای ترکی بود هیچ چیزی نمی تونست او رو از دیدن این سریالها جدا کنه. تینا هم در آشپزخانه بود چیزی که بعد رفتن کامبیز جالب بود نحو پوشش خانمهای این واحد همه با شورت و بالاتنه هم هر جوری ممکن بود گاهی لیلا و تینا که بالا رو بی خیال می شدند لخت می نشستند و سینههای بدقواره شان را می انداختند بیرون تینا که از هیچی ابا نداشت یه بار که شورت هم نپوشید یه شال به کمرش بست که جلو و عقبش معلوم بود همه مون هم وقتی از حمام میخواستیم بیایم بیرون با یه حوله ی استخری بیرون می اومدیم که فقط یه تیکه پایین رو می پوشند بماند گاهی من یا لیلا یا تینا همینطوری لخت از حمام بیرون می اومدیم و تازه لخت دنبال حوله میگشتیم. لاله از این کارها نمی کرد و تازه می گفت خجالت داره. شاید کامبیز هم بود لاله و تینا همینطوری که الان هستند می بودند چون لیلا که اصلاً با کامبیز مشکل نداشت لاله هم دو بار باهاش سکس کرده بود. تینا و لاله هم رویشان بهم باز شده بود گاهی هر دو از اینکه تنشون مرد میخواست حرف می زدند و یا فیلم میدیدیم که صحنه داشت همگی به خصوص تینا دعا می کردیم یه چیزی هم گیر ما بیاد. سرشام گفتم: دیروز وکیل من به کامبیز زنگ زد و درخواست طلاق را مطرح کرد و از او خواست که به دفترش برود و توافق نامهای را تنظیم کنند. همگی از حرف من متعجب شدند. لاله: تو میخوای از کامبیز جدا شی واسه چی؟ لیلا: لادن باور کن طلاق گرفتن چیز خوبی نیس تو فکر نکن با این کار خوشبخت می شی. لادن: حیف که نوید نمیخواد زنشو طلاق بده وگرنه خوشبخت می شدم. لیلا: نوید که از تو کوچیکتره چی واسه خودت خیال پردازی می کنی. لادن: نگفتم میخواد بکنه گفتم اگه می کرد خوشبخت می شدم با کامبیز اصلاً آرامش ندارم باور کنین تپش قلب می گیرم اصلاً نمی تونم تحملش کنم از وقتی رفته سرمو راحت رو بالش می ذارم. لاله: اوه انگاری دیو دو سر رفته. لیلا: روح مامان شاد اگه بود غصه ماها رو خیلی میخورد هر سه دخترش عاقبت به خیر نشدند. لادن: این عاقبت به خیریه؟ من نخواستم. این کنار امروز با نوید رفتیم یه شرکت خیلی کار درست پولمو به شرکت سپردم با سود 25% درصدی نوید 100 میلیون گذاشته خیلی این پسر حواسش هست منم امروز برد اونجا دیگه وضعمون توپ می شه آخه وقتی من پول دارم دیگه آقا بالاسر میخوام چیکار هر وقتم طلاق گرفتم از این خونه می ریم یه جای بهتر سه اتاق خوابه مشتی. تینا: آره این خونه چه جوریه یه پسر بچه هم باهامون نیس یه شوشول ببینیم همش ناز طلا. همگیمون از حرف تینا خندهمون گرفت. آخر شب به نوید زنگ زدم یه ذره گپ بزنیم گوشیشو جواب نداد معلوم نیست کجاست. صبح اول وقت باز به گوشی نوید زنگ زدم. لادن: سلام پسر خوبی؟ نوید: خوبم چی شده بهم زنگ زدی؟ لادن: خب هیچی دیشب جواب ندادی گفتم بهت یه زنگی بزنم ببینم چطوری حال و بار چطوره؟ نوید: خوبم مرسی منو ببخش این چند روزه آتی سرم خیلی شلوغه یه کمی کمتر می تونم باهات باشم اشکال نداره؟ لادن: اشکال که داره ولی به خاطرت تحمل می کنم. نوید: مرسی دوست دارم. لادن: بی ریخت سرش شلوغه نمی تونه به من برسه. نوید: ببخش من الان کار دارم. بدون اینکه خداحافظی کنه قطع کرد یعنی چی؟ البته بانکه دیگه منم وقتی باید کارو برسونیم فقط به کار فکر می کنم. به شرکت که رسیدم یه کار جدید رو دست گرفتم یه چندتا کار خرده ریز هم بود مثل طراحی سربرگ و کارت ویزیت که خیلی مهم نبود دادم دست بچهها. یه زنگ هم زدم به هلن از تماسم خوشحال شد گرچه غر زد که خیلی احوالشو نمی پرسم گفتم عصر میآم پیشت یه سیگاری با هم بکشیم. نمیدونم چطوری شده لاله که اصلاً سیگاری نبود دیگه رسماً تو خونه پیش همه سیگار می کشه و پاکت سیگارش همش دستشه منم می کشم ولی نه خیلی زیاد البته جلوی خواهرام نه. لیلا هم مثل منه دیدم یواشکی می کشه یه جوری رویمان نمی شه دیگه لاله بزرگتره حق داره. وکیل با کامبیز قرار گذاشته بود و کامبیز تعهد کرده بود پولی که بهش دادهام رو بهم برگردونه اصلاً فکر 35 میلیونی که بهش دادم رو نکرده بودم او بخشی از پول مستأجر رو چون کم داشت از من گرفت ولی فکر نمی کردم بخواهد برگردونه بهم مزه داد که قبول کرده. الان ده روزی میشه که به شرکت پول دادم خیلی منتظرم که سود درست و حسابی رو بهم بده همه بچهها رو دعوت کنم یه شام عالی. چند تا رستوران خوب رو بررسی کردم ولی نمیدونم غذای کبابی سفارش بدهم یا بریم غذاهای فانتزی بخوریم. یه چیزی که بیشتر سوفی خوشش بیاد دلم براش می سوزه خیلی به باباش وابسته است کامبیز پنج شنبهها میآید می بردش بیرون سینما یا رستوران دیگه بیش از این که سرگرمی نداریم البته پارکهایی مثل سورتمه هم بردش به سوفی خوش می گذره به من اصرار می کنه که بیا یه روز عصبانی شدم گفتم: عزیزم من قراره بابا تو خیلی نبینم ما با هم قهریم هی اصرار نکن. گفت: قهر واسه چی وقتی میشه حرف زد. گفتم: نمی تونیم حرف بزنیم. گفت: ما بچهها می تونیم حرف بزنیم شما بزرگترا نمی تونین؟ اینو برای نوید تعریف کردم یه چند روز پیش با هم هل هولکی رفتیم یه ناهار بیرون بخوریم باهاش داشتم شوخی می کردم که عصبانی شد و ناهار نخورده بلند شد که بره منم مجبور شدم وسط غذا بلندشم با ناراحتی از هم جدا شدیم. خیلی حالم گرفته شده آخه نوید خیلی ماه واقعاً آدم خوبیه و خیلی به داد رسه نمیدونم چی گفتم که ناراحت شد خب من چه کار کنم اصلاً به خانمش نمیخوره اون چادریه این به روز و شیک پوش نمیدونم چرا باید عمرشو با اون حروم کنه. کاشکی می شد با من ازدواج می کرد. توی این فکرها بودم که بی اختیار سر از بانک... درآوردم داخل بانک که شدم نوید رو دیدم مثل همیشه شیک و آراسته بود و داشت برای خانم جوان زیبا و هفت قلم آرایش کردهای توضیح میداد بیاختیار حسودیم شد. روی مبلی جوری که او منو نبینه ولی من ببینمش نشستم نکنه این خانمه تو گلوش گیر کرده واسه همینه که با من سرسنگینه نمیدونم چرا حالم خراب شد هی به خودم می گفتم این یه ارتباط کاریه ولی ته دلم شور می زد چون با منم بابت یه ارتباط کاری دوست شد. ما خانمها خیلی حسودیم وای به حال کسی که دوستش داشته باشیم. حالا اگه کامبیز بود همین جا زنه رو روی میز می ذاشت و لنگاش میداد بالا و می کردش اصلاً عین خیالم نبود ولی نوید نه نوید خودمه نباید با کسی باشه الان به جایی اینکه با زنه نگاه کنه باید سرش پایین باشه و حرف بزنه خلاصه و مختصر. وای داره همینطوری حرف می زنه زنه هم انگار خوشش اومده ول کن نیس. یهو دیدم یه آقای کت و شلوار پوش نزدیک نوید شد دست نوید رو گرفت وای خدای من بهش دستبند زد یعنی چی همه بانک متعجب نگاه می کردند به رییس بانک هم دستبند زدند. بی اختیار به سمت مردی که نوید رو با خودش می برد دویدم. لادن: کجا دارین می برینش نوید نوید جان چی شده؟ مرد: شما چیکارشین. لادن: من من همسرشم مرد: خانمش؟! برو خانم برعکس این آقا، خانمش یه زن محترم محجبه است شما رو که ببخشین من ... و بقیه حرفشو خورد . لادن: ازتون سوال کردم کجا می برینش؟ مرد ایستاد و گفت: شما چه کارش هستین؟ لادن: من خواهرشم. مرد: برو خانم بازی در نیار ... نکنه از این زنایی هستی که گول اینو خورده؟ شانس آورده باشی صابونش به تنت نخورده باشه. لادن: چی چی داری می گی، نوید این چی می گه؟ مرد: از نوید گفتنت معلوم شد، خانم بیا دادسرا. این آقا و اون رییس بانکه زیر پای خانمها یا آقایون می شستن تا به بهانه بهره بیشتر پولشون توی شرکت جعلی به نام الماس خوش نام ایران گذاشته سود 25% ببرن بیا که پولت رو هواس. دنیا به سرم خراب شد بی اختیار به زنی که نوید باهاش صحبت می کرد نگاه کردم اون زن نیز وارفته بود انگار اونم داشت گول میخورد .به فنا رفتم. بی اختیار رو زمین نشستم بیشتر از اینکه ناراحت پولم باشم ناراحت فریبهایی بود که خوردم بعد اینکه پول رو گرفت من دیگه عشقش نبودم. نمیدونم چه کسی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و یه کمی آب تو گلوم ریخت. نمیدونم چه قدر اونجا نشستم ولی یه نفر منو به بیرون بانک هدایت کرد. دم در بانک خانم چادری زیبایی دیدم که هراسان به طرف بانک می اومد بی اختیار بهش نگاه کردم تا دیدمش فهمیدم همسر نویده زن بی توجه به من با یکی از کارکنان بانک که مسنتر از بقیه بود صحبت کرد و بی اختیار روی مبلی نشست و با چادرش صورتش را پوشاند. نمیدونم چرا احساس کردم که چه قدر من و این زن، همدردیم. موبایلم زنگ خورد گیج و منگ گوشی رو جواب دادم هلن بود تا صدایش را شنیدم بلند بلند گریه کردم هراسان از من پرسید چه شده فقط تونستم بهش بگم جلوی بانکم بیا منو ببر. هلن پاهامو باز کرد و یه نگاهی به من انداخت که آشفته و خراب، لخت روی تختش افتادم و بی اختیار اشک از گونههایم به روی تشکش می چکد. نمیدانستم به 500 میلیونم فکر کنم یا به احساس فریب خوردهام. چطوری میشه یه نفر اینقدر بی رحم باشه که با احساس یه زن بازی کنه. هلن با انگشتش لبههای کُسم را کنار زد و زبونش رو به کُسم می مالید حس خوبی بود در عین بی حسی. با نوک زبونش بالاتر اومد مانند ماری که به شکارش ور می رود به من ور می رفت و زبونش را بر پوست تنم می کشید محکم نوک سینهام را گرفت و کشید جوری که کمی از تخت بلند شدم دهانش را باز کرد و یکی از سینههایم را به دهان برد و تا آنجا که می شد تو حلقش کرد. برم گردوند لای کونم را باز کرد و سوراخشو با زبونش خیس کرد بامزه بود بی محابا سوراخم را زبون می زد از این رفتارش بیاختیار خندیدم لادن: نمی ترسی بادی ازم دربره؟ هلن: برای کسب لذت باید خطر کرد. لادن: منم خطر کردم که پولمو باختم، من خر میخواستم 600 میلیون بدم به اصرار نوید 500 تاش کردم. بیشرف میخواست خیلی دستم خالی نشه یعنی داشت بهم محبت می کرد مسخره. هلن انگشتش را از پشت تو دهانم کرد و وقتی خوب خیس شد لای کونم رو باز کرد و انگشتش را توش کرد و تکون داد خوب بود اما درد منو دوا نمی کرد. لادن: هلن کاشکی الان سه تا مرد کارگر زبون نفهمه افغانی منو می کردند بهم رحم نمی کردند و از جلو و عقب پاره می شدم. چه قدر حالم خرابه هلن. هلن لحظه از اتاق بیرون رفت و سپس به طنابی که مثل طناب دار گره خورده بود یه پایم را تو حلقه طناب انداخت و کشید مچ پام درد گرفت ولی چه اهمیت داره با طنابی دیگر پای دیگرم رو انداخت و کشید هر دو رو به پایههای میز ناهار خوری بست چون پایهها از هم فاصله داشتند و هلن هم بی رحم شده بود چنان پام از دو طرف کشیده شد که حس می کردم الانه که از کُس جر بخورم. سپس دستم را با طناب بسته و به سمت بالای سرم کشید و به دستگیره شوفاژ بست. با آب پاش از اونایی که توی آرایشگاه استفاده می شود روی تنم آب پاشید سردم شد ولی حس اعتراض نداشتم بیشتر دوست داشتم تسلیم باشم یه کهنه تو دهنم کرد جوری که داشتم خفه میشدم آمدم به اعتراض تکونی بخورم ولی اصلاً نمی تونستم تکون بخورم یعنی یه ذرهای هم که میشد تقلایی کرد بدتر کشیده می شدم و درد می گرفت ناگهان ضربه کمربند چرمی روی تنم حس کردم از درد جیغ کشیدم ولی صدایی ازم بیرون نمی اومد صدای هلن رو شنیدم که غضب آلود گفت: چند بار بهت گفتم بی خیال این بیشرف بشو. و باز ضربهای شدید این بار روی باسنم. از درد تکون خوردم بیشتر کشیده می شدم و خودش درد دیگر بود باز ضربهای دیگر این بار روی بخش دیگر کونم به روی ران پام روی کمرم همینطور می زد و با ناراحتی می گفت: باید مال خودم می شدی حق نداشتی با کس دیگری بری حق نداشتی با کس دیگر بخوابی، زنیکه هرزه خودفروش چه قدر گفتم فقط با من باش. باز می زد و من درد می کشیدم و ترس نیز به آن اضافه شد نکنه هلن هم میخواهد جونم را بگیره. اون پولم رو گرفت این جونم رو بگیره چی. وای هر تلاشی بیفایده بود بی اختیار باز به گریه افتادم و چشمانم را بستم و این بار نیز تسلیم شدم. نمیدونم کی هلن دست از شلاق زدن کشید ولی وقتی بازم کرد توان تکون خوردن نداشتم هلن با مهربانی تنم را می بوسید و او نیز اشک می ریخت. نمیدونستم باید بغلش کنم یا به عقب برانمش یا بی تفاوت بمانم. هلن بود که بغلم کرد و از لب منو بوسید و در آغوش هم گریه کردیم خیلی گریستیم.
سلام ودرود داستان همونطور که از اول مشخص بود خوب و منسجم و با برنامه شروع شد و تا اینجای کار هم خوب بوده اما وقفه های کمی طولانی یکم باعث فراموشی داستان توسط خواننده میشه تعجبم با اینکه فرموده بودید که ۱۵۰ صفحه هم قبلا نوشتید و فقط نوشتن ۵۰ صفحه دیگر برای به نتیجه رسیدن داستان لازمه ! این زمان و حادثه کرونا و قرنطینه اجباری جامعه بهترین فرصته برای ادامه کار و ارائه منظم تر به مخاطبه ، وگر نه از نظر داستانی که واقعا مقبوله فقط میمونه تاخیرهای بین قسمتها !!! که اگر رفع بشه خیلی بیشتر مورد توجه قرار میگیره . موفق باشید - ارادتمندشما - کیانمهر.
سلام و روزگار به سلامت از لطف دوستان سپاسگزارم و امیدوارم از داستان تا اینجا راضی باشید عذرخواهی می کنم که تاخیر در ادامه داستان پیش آمده و دلیلش اینه که من همه امکاناتم در محل کارم است حتی با کاربری قدیم که به زحمت پیدا کردم وارد شدم تا ضمن عذرخواهی تشکری از عزیزان بکنم. امیدوارم از اول اردیبهشت بتونم مطالب را بگذارم و باید عرض کنم در این مدت بقیه داستان هم نوشتم
سلام امیدوارم همه عزیزان سالم و تندرست باشیداول از همه بابت تاخیر عذرخواهی می کنم خواهش می کنم منو ببخشید می دونم که وظیفه من است که داستان را سر وقت توی سایت بگذارم می دونم که وقتی کسی قبول می کند که کاری را انجام بدهد باید درست و به موقع انجام بدهد. مشکل من اینه که هنوز محل کار من باز نشده و دستور داده اند که همچنان خانه باشید الان که خدمت رسیدم بنا به دستور مدیرعامل مجبور بودم یه ساعت بیایم و برگردم خب من نیز از این فرصت استفاده می کنم و یک بخش که ویرایش شده است را برایتان می گذارم امیدوارم تا نوبت بعدی من سرکار آمده باشم موفق و شاد باشید.
[font#0B610B]ضربه جدایی سالها بود که می گفت دوست ندارم تازگیها نیز می گفت تو شوهر من نیستی فقط پدر بچه منی و این آخریها اضافه می کرد منم زن تو نیستم و بی شک با این حرفها در آغوش کسی میآرامید. من میدانستم که دوستم نداره ولی تلاش می کردم شاید روزی باز به من بگه کامی جونم دوست دارم و البته این تلاش بیهوده بود بارها به خودم گفتم که هر چیزی یک هزینهای داره و زمان نیز جزء هزینههاست اگر واسه کسی صبوری می کنی داری زمان را برایش هزینه می کنی و این البته یعنی از فرصتهای دیگر چشم می پوشی و همیشه این فرصتها برای تو نیست شایدم این بخته منه یه زمانی دختر عمویم را دوست داشتم و او نیز می گفت تو را میپرستم و البته شوخی میکرد بدون اینکه به من بگه با پسر داییاش ازدواج کرد. سالها بعد به کسی دیگری دل باختم قرار بود با هم ازدواج کنیم خواستگاری و بله برون و از این چیزها اما همش دود شد رفت هوا. او نیز با کسی دیگری ازدواج کرد و این آخری لادن که به من می گفت: کامی جونم دوست دارم یا می گفت چوب خشک( به این معنی که بی احساسم) دوست دارم ولی همه اینها فقط یه حباب بود راستش هیچی کی من دوست نداشت فقط یه تفریح یا یه تجربه بودم می دونید خانمها لوازم خونگی میخرند حتی آنهایی که به هیچ دردی نمی خوره می دانید چرا واسه اینکه به خانم دیگری بگن منم دارم سرخ کنو می گی خب منم دارم ساندویچ میگر رو می گی خب منم دارم سولاریمو می گی خب منم دارم و همینطور منم دارم دیگر ... منم مثل یکی از این لوازم خانگی بودم. وقتی وکیل لادن بهم زنگ زد نمیدونستم باید غمگین بشم یا بگم خب خدا رو شکر تکلیفم مشخص شد. به هر حال سخت بود که بپذیری حاصل 10 سال زندگی پایانی تلخ پیدا کرد یه کسی از حضورت کراهت داره ولی چرا؟ عیب از کجا بود اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم که زنها مثل ما مردها که توی قلبمون واسه حداقل سه چهارتا جا هست تو قلبشون فقط جا یکی است کسی که میآید باید قبلیه بره مهم نیس که خوبه یا بده مهم اینه که دیگه جایی وجود نداره ولی اینم بگم که اگر نگویم به حتم ولی شاید باید به این فکر کنم که منم مقصر بودم که اجازه دادم لادن از سالها قبل دوست داشته باشه به کسی دیگر فکر کنه. برخی از ما مردها فکر می کنیم وقتی ازدواج کردیم دیگه تموم شد طرف مال خودمونه در حالی که نمیدونیم آدم باید همسرشو خوب بچسبه و هر سال بهتر از سال قبل باشه چرا که ممکنه زن خسته بشه و دریچه قلبشو واسه کسی دیگهای باز کنه. با وکیل لادن قرار گذاشتیم اول وکیل میخواست جوری رفتار کنه که من بترسم و با شرایطش موافقت کنم ولی خدا به اینترنت و همه کسانی که به قصد خیر یا دونه پاشیدن اطلاعات می گذارند صواب این دنیا و آن دنیا را بدهد چیزهایی خونده بودم پس تا حرفشو تموم کرد بلند شدم که برم گفت کجا گفتم قبول نمی کنم می ریم تا آخرش ببینیم چه می شود نرم شد و مهریه و نفقه را نخواست فقط حضانت سوفی را طلب کرد. آرام شدم گفتم 35 میلیون میخواد میدهم اثاث خانه نیز واسه او حضانت نیز برای او موافقت شد و ختم جلسه. وقتی از دفتر وکیل بیرون اومدم حس می کردم خیلی تنهام خونه که رسیدم صدای هدیه می اومد که داشت با تلفن صحبت می کرد تلفنش که قطع شد در خونهاش را زدم در را باز کرد با یه شورتک و یه تاپ بود. هدیه: وا سلام چه بی خبر بیا تو. کامبیز: میخوای لباستو عوض کنی؟ هدیه: واسه چی لباسام بده کهنهاس. کامبیز: نه خب گفتم شاید بخوای لباسه پوشیده تری بپوشی. هدیه خندید و گفت: میخواستم که قبل از باز کردن در عوض می کردم، بیا تو بی خیال بیا یک کمی لنگ و پاچه دید بزن واسه چشمات خوبه. از حرف خودم پشیمان شدم خیلی مضحک حرف زده بودم گاهی بدجوری گند می زنم. داخل شدم و دست و صورتمو شستم و روی مبلش که چند سالی ازش می گذشت ولو شدم. هدیه: چایی میخوری یا شام؟ کامبیز: نه مرسی خونه یه چیزی دارم... هدیه: خب اونم بیار منم یه چیزی دارم چیزمامونو با هم میخوریم. از حرفش خندم گرفت اونم زد زیر خنده. خیلی دختر پرشور و باحالیه. کامبیز: هدیه تو چرا دوست پسر نداری؟ هدیه یه نگاهی بهم کرد و گفت: از کجا میدونی ندارم؟ کامبیز: راست می گی شاید داشته باشی یعنی باید داشته باشی دختر باحالی مث تو هواخواه زیاد داره. هدیه: پاشو برو غذاتو بیار چکار به کار مردم داری. لباسمو عوض کردم منم دیگه یواش یواش رویم باز شده و با شلوارک پیشش هستم آخه چون مدرس کلاسش بودم خجالت می کشیدم باهاش راحت باشم ولی هدیه اینقدر ساده و راحت هست که آدم نمی تونه مثل او نباشه و برای اولین بار آبجویی که خودم انداخته بودم هم برایش بردم. هدیه: اوه با دلستر بخوریم؟ شام چی درست کردی؟ کامبیز: دیشب واسه ناهار و شام امشب درست کردم کمی زرشک پلوس اینم دلستر نیس عزیزم واسه امشب دست خودمو رو کردم. هدیه: امشب قرار چی بشه؟ کامبیز: امشب که چیزی نمی شه امروز اتفاقی افتاد که برام خوب نبود ولی من عادتمه که اتفاقهای بد رو سعی میکنم با یه کار خوب یا جالب از حس تلخیش بکاهم. هدیه: چیزی شده؟ کامبیز: بعداً می فهمی. هدیه: خب چرا حالا نفهمم. کامبیز: آخه عادت من نیس که کارهای نیمه تمام رو بیان کنم. هدیه: حالا واسه من استثنا قایل شو. کامبیز: منو ببخش. هدیه: خب بی خیال حالا این چیه هس؟ کامبیز: آبجویی که خودم انداختم. هدیه به خنده می افتد. هدیه: خودت؟ چه کارها واقعاً تو مشکل عقیدتی داری باید با حراست دانشگاه صحبت بشه. کامبیز: هر دومون اخراجیم. هدیه: حالا واکن یه گیلاسی نه اینو باید لیوانی زد، بزنیم چه شود. دم سینگ آشپزخانه بازش کردم کمی کفش بیرون زد توی لیوان که ریختم خوب کف کرد هدیه از خوشحالی دست می زد و این منو خوشحالتر یا یه جوری سرافرازتر می کرد واقعاً گند بزنه با آموزش عالی که من مدرس دانشگاه واسه یه آبجو احساس سرافرازی می کنم. هدیه با نگاهی خاص نزدیکم شد و لیوانش را به علامت سلامتی به لیوانم زد توی نگاهش میخوندم که بهم می گه بیا منو ببوس ولی می ترسیدم ببوسم بعدش چی میشه. به قول حافظ: شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است/ کلاهش دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد. ببوسم بعد توی دانشگاه توی کلاس با وجدان خودم و یه دختر جوان که فرصتهای بهتری خواهد داشت. با این افکار لیوان آبجو رو تا نصفه خوردیم. خوشمزه بود هدیه که فکر میکردم شاید مزهاش ناراحتش کنه لبخندی به من زد و گفت: استاد اینجا هم که اوسایی. کامبیز: امیدوارم خوشت اومده باشه. هدیه: خوب خوب یه سلامتی دیگه. باز لیوانهایمان را بهم زدیم و نوشیدیم. هدیه سبزی پلو با کوکو سبزی داشت. غذا رو گرم کردیم و سر سفره گذاشتیم احساس می کردم که هر دوی ما رو کمی گرفته و شنگول شده بودیم لیوان بعدی را پر کردم هدیه لبخندی به من زد و باز به سلامتی. کمی که از غذا خوردیم با خماری بهم نگاه می کردیم بین بوسه و نگه داشتن خود در مبارزه بودم. غذا رو که خوردیم بقیه لیوان هم باهاش تمام کردیم هدیه رفت و دو نخ سیگار روشن کرد و یکی شو به من داد. کامبیز: هدیه میدونی در روانشناسی به این رفتار میگویند لیبیدو یعنی شهوت کوچک. هدیه: یعنی من و تو الان شهوت کوچک داریم. کامبیز: به هر حال این رفتار لیبیدوس. هدیه: شهوت بزرگتر هم میخوای. کامبیز: بهتره وارد بحثش نشیم این آبجویه واقعاً گیرا بود. هدیه با لحنی که معلوم بود خمار شده و کلماتش را کمی می کشه گفت: تو یه بار گفتی هر دو طرفی که به یه رابطه علاقهمند باشند از نظر تو مجازه یعنی مرد با مرد یا زن با زن از نگاه تو به شرطی که هر دو راضی باشن مشکلی نداره. کامبیز: نه ایرادی نداره این یه انتخاب بین دو نفر. هدیه: اگه یه خواهری با برادرش سکس کنه و هر دو راضی باشن ایرادی نداره؟ کامبیز: خب از نظر هنجاری...هدیه: نظر خودتو بگو بی خیال هنجار و جامعه و... کامبیز: شاید شاید چه جوری بگم به هر حال ایرادی نداره باید بگم در قدیم در کتاب گردنامه اومده که فرهاد چهارم به ازدواج بستگان تأکید می کنه. هدیه: ببین کامبیز گوربابای بقیه چیزها نظرتو بگو باشه فقط نظرتو بگو مادر با دختر چی؟ کامبیز: خب چی بگم هر چیزی که دو نفر ازش راضی باشند و ضرری به کسی یا خودشان نرسانه ایرادی نداره. هدیه: سکس ضرر داره؟ کامبیز: خود سکس که لازمه برای هر کسی تا به یه تعادل برسه ولی خب اصولاً سکس یه زن و مرد که بینشان محبتی شکل می گیره بهتر است تا رابطه ای که توش محبتی نباشه و فقط از سرنیاز باشه. هدیه: تو حاضری با یه مرد که بهش احساس داری سکس داشته باشی؟ کامبیز: چه سوالهای تخمی میکنی خیلی ببخشین این حرف زدم واژه بدی به کار بردم. هدیه: ریدم به این لفظ قلم حرف زدنت... راحت باش، پرسیدم اگه از مردی خوشت بیاد حاضری باش عشقبازی کنی؟ کامبیز: خب تا زن هست چرا مرد ولی اگه بخوام جوابتو بدم آره مشکلی باهاش ندارم. سکوتی بین ما حکمفرما شد سینههایش را میدیدم که با نفسهای داغش بالا و پایین میشه لبها و چشمان و موهایش مرا به تنش فرامیخواند. هدیه دست در موهایش کرد شاید میدونست که از این رفتارش خیلی خوشم میآید. هدیه آخرین جرعه آبجو رو برای خودش و خودم ریخت. هر دو لیوانها رو محکمتر بهم زدیم و تا ته نوشیدیم. هدیه به من خیره شده بود من بین جلو رفتن و ماندن، مانده بودم همیشه در قدم آخر ناتوان بودم. هدیه: گرم شد. لبه یقه تاپش را پایین کشید کمی از حجم سینه اش پیدا شد. هدیه با لحن خماری و شهوت گونه گفت: خیلی هوا گرمه. کامبیز: خب واسه الکل آبجویه میدونی از نظر طبیعی اگه الکل مصرف بشه. هدیه لبه پایین تاپش رو گرفت و بالا و پایین کرد بخش از شکمش و نافش پیدا شد. منم دیگه واقعاً گرم شده بود چه باید می کردم او دانشجوی منه من مدرس دانشگاه هم عضو هیأت علمی ... کامبیز: خب شب خوبی بود من می رم. وبدون اینکه منتظر جوابش باشم به سرعت از در خارج شدم و به خانه خودم رفتم. بی اختیار تشنهام شده بود شیشه آب را از یخچال کوچکم بیرون آوردم و تا ته نوشیدم. بی اختیار کمی تو فضای 75 متری خانه قدم زدم وای گند بزنه ما فقط بازی می کنیم اگه من ریگی به کفشم نبود به خونهاش سر نمیزدم شامو باهاش نمیخوردم من ... در خانه اش را زدم و تا باز کرد بی اختیار گفتم: وسایل شام جا موند. هدیه: خب بیا برش دار. وارد خانه شدم نمیدونم چی شد به سمتش برگشتم به دیوار راهروی خانهاش چسباندمش و لبم را روی لبش گذاشت و محکم و سفت از او بوسه گرفتم. هدیه نگاهی به هم کرد و او نیز بوسهای به من هدیه کرد. لب تو لب شدیم سریع تاپش را در آورد سینههای درشت و سفتش تو دستم افتاد سرم را لای سینههایش کردم بی محابا و حتی بیرحمانه نوک سینههایش را میک زدم تی شرتم رو در آوردم. دست به شلوارکم که کیر راست شدهام در آن پیدا بود برد و مالید. کمی بعد شلوارکم را پایین کشید و فکر نمی کرد که بی شورت باشم خندید و کیرم را بوسید. همانطور که به دیوار تکیه داده بود نشست و کیرم را تو دهنش کرد و شروع کرد به ساک زدن خیلی زیبا و حرفهای.زیر بازوانش را گرفتم و بلند شد باز مشتاقانه بوسیدمش نمیدانم بیشتر علاقه بود یا شهوت ولی بوسیدن هدیه بسیار زیبا و لذت بخش بود. دستمو به کمرش بردم و از زمین بلندش کردم بردم تا لبه تختش و انداختمش روی تخت دستمو به شورت پایه دارش بردم و سریع کشیدم پایین. دو قدم رفتم عقب. کامبیز با تعجب همراه با ترس: این چیه این این، این چیه تو چرا تو چرا... هدیه با لحنی سرشار از غم گفت: شرمگاه منم عین شرمگاه توست. پرسیدی چرا دوست پسر نداری من با دخترا می گردم اونا چیزی برای فرو کردن دارن ولی من میخوام زیر تو باشم. خواهش می کنم. چیزی ازم کم نمی شه مشاور: به نظرم اومد که امروز خوبه هر دوی شما با هم اینجا باشین صحبتهای هر کدومتونو من گوش دادم و اگر به نظرم لازم اومده برای طرف مقابل همانطور که موافقت کردیم بفرستم من رابطه تو با نوید رو برای کامبیز فرستادم و آشنایی هدیه با کامبیز هم برای لادن فرستادم خب کامبیز پس تو رویای شیرینت یهویی خراب شد حالا به اون می رسیم. لادن: خیلی برام بامزه بود واقعاً خجالت نکشیدی سراغ دانشجویت رفتی البته دیگه هیچ چیزی حرمت نداره. کامبیز: ولی من دلم برای تو خیلی سوخت فکر کردی نوید می تونه عشق گم شدهی تو باشه حالا به جای کامبیز می تونی بگی نوید جونم دوست دارم بدجوری رو دست خوردی ولی خداوکیلی من ناراحت شدم. لادن: تو نمیخواد... مشاور: خواهش می کنم خواهشاً قرار نیس با هم دعوا کنید با هم اومدین تا یه راهی پیدا کنیم من دلم میخواد از اول از لادن بپرسم وقتی این خبر کلاهبرداری نوید و فریب 500 میلیونی ات را برای خواهرهایت تعریف کردی واکنش اونها چه بود؟ لادن: وقتی خونه رسیدم و ماجرا رو برای بچهها تعریف کردم همه واخورده شدند یه جوری ترس یه حسی که همه چیز رو از دست دادیم یه خشم از نامردی. هر کسی یه چیزی می گفت سوفی با نگاه نگرانش منو نگاه می کرد و در درون نگاهش به من می گفت غصه نخور مامان من، من پیشتم اما بقیه بعد از اینکه خشم و ترس و غمشونو فرو دادند مثل اغلب ایرانی ها یه چیزی گفتند. لاله گفت: من از اولشم گفتم این مرد مزحرفیه تو هی گوش ندادی چپیدی بغلش حالا بفرما هم کرد هم برد. لیلا گفت: واقعاً چی فکر کردی لادن یعنی آدم 500 میلیون تومان بی زبونو میده دست کسی که سود ببره خب بفرما حالا انگشت تو ماتته هم نمی کنن هر کی که فکر می کنه خیلی زرنگه آخرش سرش کلاه می ره. تینا هم همش سرش رو تکون میداد و بالاخره گفت: لادن تو داری چه کار میکنی کامبیز به اون خوبی رو ول کردی وکیل گرفتی طلاق بگیری بعدش این مرتیکه رو چسبیدی زنها به مردی می رن که سود بکنن تو برعکس دو طرفه بهش سود رسوندی. شاید شانس آوردم که سحر در خونه رو زد کمتر اتفاق میافتاد که به سراغم بیاید بیشتر درگیر دادگاه و پروندههاش بود وقتی اومد انگاری بخشی از پولمو به دست آوردم من نمیدونم چرا ما ایرانی ها وقتی یکی شکست میخوره یکی اشتباه می کنه یکی بد میآره یکی می بازه به جایی که بهش قوت قلب بدیم باهاش همدردی کنیم نمک روی زخمش می پا شیم اونوی که تا دیروز حسرتش رو میخوردیم حالا میشه بدبخت بیچارهای که ما هیچوقت خدا دوست نداشتیم جای او باشیم همه میشن کل عقل تو میشی یه احمق. سحر هنوز ننشسته لاله کل ماجرا رو واسش تعریف کرد. سحر: خب من میدونستم که با نوید دوست شده راستش به لادن کمی هم حسودی می کردم آخه نوید خوش قیافه بود از لادن هم فکر می کنم از نظر شناسنامهای می گم نه از چهره یک کمی کوچکتر بود خب حالا خورده و برده به نظرم اولین کاری که باید لادن بکنه از بانک ... شکایت کنه یعنی اول سریع دادسر بعد به سراغ مسئولان بانک بره و بگه من به دلیل اینکه کارمند بانک بوده گول ظاهرش رو خوردم این کار باعث میشه بانک حداقل سود 300 میلیون رو ازت نگیره و بعد بخواه که از سنوات رییس و نوید پول او را بدهند البته فکر می کنم سر خیلی ها رو کلاه گذاشتند ولی خب تیری در تاریکی است یا اگر اموالی دارند بفروشند بدهند یا از شرکاشون به هر حال اگه خواستی وکالت تو رو می پذیرم سعی می کنیم کل پول یا بیشتر اونو بگیریم. حرفهای سحر یه قوت قلبی بود. سحر یه نگاهی به ما کرد و گفت: حالا ماتم نگیرید راستش من یه مهمونی دعوت شدم و مردهای جذابی تو این مهمونیه پاشین بریم یه حالی بکنیم. ما متعجب بهش نگاه کردیم. لادن: سحر من الان فقط دلم میخواد گریه کنم تو اون وقت می گی مهمونی. سحر: کاری از دستت الان برنمیآد بشینی اینجا فقط غصه میخوری تازه توی اون مهمونی شاید کسی رو پیدا کردیم که سیمش وصل بود و تونست واسه ما یه کاری بکنه پاشو یه دو ساعت دیگه باید راه بیفتیم مهمونی ساعت 8 شروع میشه ما ساعت 9 اونجا باشیم خوبه. لادن: خب من سوفی رو چیکار کنم نمیشه که سوفی رو بذارم بیام تو با لاله و لیلا و تینا برید. سحر: راستش مهمونیش یه کمی بزرگسالتر از تینا جون است. تینا: یعنی چی قدیم می گفتن 18 سال یعنی از 18 سال هم خاص تره. سحر: نه اشتباه متوجه شدین مهمانانش اغلب 40 تا 60 ساله هستند شما که خیلی جوان هستین. در آخر تینا هم مجبور شد سوفی رو نگه داره هم پسر سحر رو. ما سه تا زن هول هولکی آماده شدیم و به همراه سحر سوار ماشین شدیم و رفتیم. هیچ وقت فکر نمی کردم یهویی یه جایی بریم که کسی رو در اونجا نمی شناسیم شاید فرار از درد فریب نوید بود یا شاید جست و جوی راهی برای تلافی کردن به هر حال رسیدیم به خیابان کوهسار و در آپارتمانی که چهار طبقه پایین باید می رفتیم، رفتیم و رسیدیم به جایی که زن و مرد نیمه لخت در حال رقصیدن و نوشیدن و گاهی لب گرفتن بودند.سحر رو اینطوری ندیده بودم او با اغلب مردها دوست بود و با آنها خوشوبش می کرد. ما جاخورده احساس میکردیم که وارده فضای ناشناخته شدیم حس میکردیم لباسهای مناسبی نپوشیدهایم خانمها با لباسهایی باز و کوتاه اغلب میدیدی که سینهی زنی بیرون افتاده و او انگار شالش افتاده باشد و خیلی عجلهای نداره سرش کند رفتار می کرد چند لحظهای می گذشت تا دوباره سینهاش را درون پیراهنش برگرداند من و لاله و لیلا متعجب به اطراف نگاه می کردیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و آروم نشستیم. سحر چند لحظه بعد به سراغمان آمد و به من گفت کسی رو پیدا کرده که بدرد بخور است. من و سحر به سمت مردی رفتیم حدود پنجاه ساله موهایش جوگندومی بود و قدی حدود 175- 176 داشت و جلوی موهایش ریخته بود کمی چاق به نظر می رسید ولی خوشرو و خوش لباس بود. با مهربانی و اعتماد بنفس بالا به من نگاه کرد و دستمو که برای دست دادن به سمتش دراز کرده بودم گرفتم و بوسید. اسم مرد امیر بود. سحر خیلی خلاصه موضوع منو بهش گفت البته نگفت چه مقدار از پولم برده شده شاید 500 میلیون تومن پول کمی بود وقتی سحر خلاصه رو بهش گفت من و با امیر تنها گذاشت و به سمت لاله و لیلا رفت من کمی معذب بودم. امیر دستش را بلند کرد و یک زن نیمه برهنه که تازه متوجه شدم چند تا از آنها شبیه هم آرایش کرده و لباس که چه عرض کنم فقط سینه و پایین پوشیده شده بود توی سالن می چرخیدند و مشروب سرو می کردند. زن جلو آمد. امیر: شراب سفید یا قرمز. بدون فکر گفتم: سفید. مرد دو شراب سفید برداشت و یکی به دست من داد. شراب خوبی بود به سلامتی زدیم و کمی ازش نوشیدیم. امیر به چشم خریدارانه به من نگاه کرد و گفت: شما چهره زیبا و اندام جذابی دارید باید برای چنین خانمی حتماً کاری کرد من فردا با یکی از دوستان در این بانک صحبت می کنم هم قسط شما را فعلاً متوقف کنه هم بهره را قطع کند و هم بخشی رو به شما ببخشن بانک باید مواظب کارکنانش باشد نمی شه هر کسی هر غلطی که خواست بکنه ما هم ساکت باشیم. خیالتان راحت یه کاریش می کنیم. و گیلاسش را به گیلاسم نزدیک کرد من متحیر و کمی ذوق زده گیلاسم را به گیلاسش زدم. امیر خودش را بهم نزدیکتر کرد و دست به چونه برد و باز به چشم خریدارانه نگاهم کرد و گفت: واقعاً چهره زیبایی داری و چه اسم زیبایی لادن. مویی که توی صورتم ریخته شده بود را کنار زد و باز نگاهی عمیقتر کرد و گفت: شماره منو سیو کن فردا نزدیکای ظهر بهم یه زنگی بزن کارتو درست خواهم کرد تو ارزشش را داری. آهنگ ملایم از طرف نوازندگان سالن نواخته شد. امیر دستمو گرفت و گفت: بیا یه آهنگ با هم برقصیم. و منو به قسمتی که زنان و مردان در حال رقصیدن بودند، برد. دست دور کمرم انداخت و دیگه حتی گرمای نفسش را تو صورتم حس میکردم عین یه آهوی تسلیم شده تو دستش بودم. میدونستم این رقص بهانهای است که لنگامو هوا کنه ولی کی میخواد این کارو بکنه معلوم نیست آیا من حاضرم یا نه؟ ماجرای نوید به من آموخته بود که گول هیچ وعدهای رو نخورم ولی من چگونه باید بازی کنم که در پایان بازی اگه او می بره منم بردی داشته باشم؟ امیر در حین رقص دستش روی کمرم کار می کرد و با نوک انگشتانش نوازش میداد سرش را به سمت لاله گوشم برد ولی من به آرامی عقب کشیدم و یه فاصله مشخص ایجاد کردم به روی خودش نیاورد. یکی از زنهایی که مشروب سرو می کردند از کنارمان گذاشت نوشیدن مشروب را بهانه کردم و از دستش خودم را نجات دادم یه گیلاس برداشتم و در حالی که نوک دستش را گرفته بودم به سمتی که مبل بود رفتم. امیر: زود خسته شدی. لادن: نه خسته نیستم ولی امروز اتفاقهای زیادی پشت سر گذروندم. امیر: خیالت راحت با من باشی ضرر نمیکنی. لادن: جسارت نمی کنم ولی این حرفیه که نوید هم بهم میزد. امیر: همه مردها مثل هم نیستند. لادن: بله ولی باید ثابت بشه. فردا بهت زنگ میزنم و امیدوارم خبرهای خوبی بهم بدی. سحر نزدیکمان شد. لادن: لیلا ولاله کجایند. سحر لاله را با دست نشونم داد لاله میان دو تا مرد قرار گرفته بود و در نور کم محیط میدیدم که دست مردی روی پای لاله است و دست مردی دیگر تو موهایش. امیر: خواهرتون خیلی زود با محیط اینجا خو پیدا کردن. جوابش رو ندادم و از سحر پرسیدم: و لیلا کجاست. سحر لیلا را نیز که با مردی در حال رقصیدن بود نشانم داد. امیر: اوه این خواهرتون خوب شکاری کرده یاسر خیلی دست و دلبازه. لادن: ولی ما واسه شکار نیامدیم فکر کردیم یه مهمونیه و کمیخوش گذروندن. امیر: اما اینجا یا صید می شی یا شکار میکنی . سحر: امیر تو صیدی یا شکار؟ امیر: واسه صید شدنم صیاد شرط گذاشته. مگه نه؟ لادن: شما پیشنهاد دادین منم فقط خواهش کردم. یه زن و مرد نزدیک ما روی مبل نشستند و همو خیلی داغ می بوسیدند. مرد دست به سینه زن کرد و از لباسش بیرون آورد و نوکش را میک زد زن میخندید و خودش را پیچ و تاب میداد و ناله می کرد بدون اینکه توجهی به حضور ما که به آنها نگاه می کردیم، کند. سحر خندید و گفت: لادن بیا به سالن بغلی بریم. دستمو گرفت و بلندم کرد. سحر: امیر پاشو پاشو بدون تو راهمان نمیدهند. لادن: مگه اونجا چه جوریه. سحر: خودت می بینی. من و سحر و امیر از سالنی که در آن بودیم بیرون آمدیم و سالن بغلی که مردی جلوی درش ایستاده بود، رفتیم امیر قبل از اینکه به مرد برسیم دست منو گرفت و به سمت خودش کشاند و مرد کنار رفت و منو سحر و امیر وارد سالن شدیم. وای چه میدیدم زنها و مردهای نیمه برهنه در آغوش هم بی تفاوت به زن و مردی که در کنارشان هستند مشغول سکس بودند به سادگی دست مردی لای پای زنی بود یا زنی به روی مردی نشسته بود کمتر مردی میدیدی که کاملاً برهنه باشد ولی زنهایی بودند که چیزی به تن نداشتند. تنم از شهوت داغ شد چطوری اینها اینقدر بی خیال هستند گاهی صدای خنده یا جیغ یا نالهای برمیخاست. زنان سرور مشروب این بخش کاملاً برهنه بودند و با کُس و کونی صاف و تمیز و سینههایی وسوسه کننده حتی برای من، در حال سرو مشروب بودند جالب بود که کسی به آنها دست هم نمی زد یا از آنها لبی نمی گرفت. به امیر نگاه کردم دلم میخواست بی پروا لخت بشم و با امیر یا مردانی دیگر که از امیر جذابتر بودند خودم را عرضه کنم. اگر کسی منو بکنه چیزی از من کم نمی شود ولی نمیدانم چرا یه دور زدیم نه امیر که دستم در دستانش بود نشانهای از خواستن نشان داد و نه سحر ما را ترغیب کرد. از سالن بیرون آمدیم در حالی که من منگ آنچه که دیده بودم، بودم. سحر: به دنیای متفاوتها خوش اومدی. لادن: خیلی عجیباند. سحر: همش یه لذت نه چیزی از کسی کم می شود ونه چیزی به کسی اضافه فقط یه دوره همیه سکسیه اگر هم کسی نخواد سالن دیگه هست که می تونه به رقص و گفت و گو سر کنه. به سالنی که بودیم برگشتیم امیر عذرخواهی کرد و به سمت چند تا مرد رفت من و سحر به دنبال لیلا و لاله گشتی میان مهمانان آنجا زدیم سریع لیلا رو که با مردی میان سال که به نظر می رسید آدم خوش گذرونیه ولی اهل ریخت و پاشه پیدا کردیم سراغ لاله رو ازش گرفتم اظهار بی اطلاعی کرد. اطراف را با سحر باز با دقت بیشتر گشتیم ولی اثری از لاله نبود به سالن قبلی رفتیم ولی میان آنها هم نبود بی اختیار نگران شدم و حتی عصبی پس لاله کجا ممکنه رفته باشه بهش زنگ زدم ولی گوشیش رو جواب نداد دیگه سحر هم نگران شده بود. هرگوشه ای را نگاه کردیم ولی هیچ، سحر نگران گفت شاید طبقه بالاتر باشه. با سحر به طبقه بالاتر رفتیم ولی دو مرد جلویمان را جلوی در ورودی به طبقه بالاتر را گرفتند برایشان توضیح دادم که خواهرم را پیدا نمی کنم ولی آنها جواب درستی ندادند با عصبانیت سرشان فریاد کشیدم که اگر جواب درستی بهم ندهید همین الان به 110 تماس می گیرم دو مرد به هم نگاه کردند و یکی از آنها با بیسیم با کسی صحبت کرد ولی من طاقت نیاوردم و از در رد شدم. سالنی با چند اتاق با شدت درهای را باز کردم که سومین اتاق لاله را دیدم که لخت میان سه مرد کاملاً برهنه روی تختی دراز کشیده و هر سه با او در حال سکس بودند مردها از سر و صدا دست از کار کشیدند لاله تا مرا دید صورتش را با دست پوشاند. با عصبانیت به سمتش رفتم و سرش داد زدم: دیوانه هرزه چه غلطی می کنی صد بار مُردم و زنده شدم خجالت نمیکشی میون سه تا مرد. سحر لباسهای لاله را از روی زمین برداشت و به دست لاله داد مردها شاکی و با کیرهای آویزان مانده بودند چه واکنشی نشان بدهند. لاله لباسها رو به دستش گرفت و از اتاق بیرون زد و ما دو زن نیز به دنبالش صدای ناله یک زن از اتاق دیگری میآمد که مردی یا مردانی با او سکس می کردند دلم میخواست در آن اتاق نیز باز کنم و آنجا نیز فریادی بکشم ولی جرأتش را نکردم. به طبقه پایین رفتیم و لیلا رو که مست از خنده ریسه رفته بود و همان مرد قبلی دستش لای پای لیلا مشغول بود را پیدا کردم و سر او نیز دادی زدم که خودش را جمع کند که برویم خواست حرفی بزند ولی نگاه من ساکتش کرد و بلند شد. امیر به سمتم اومد و از اینکه چند لحظهای مرا تنها گذاشته بود عذرخواهی کرد و وقتی دید که میخواهیم برویم متعجب شد اما رفتار من جوری بود که کسی نمی توانست حرفی بزند. چند لحظه بعد سوار ماشین سحر شدیم و به سمت خونه راه افتادیم. من سکوت رو شکستم و به لاله گفتم: علی بنده خدا بدنام شد تو خودت مرض داری. لاله سکوت کرد چیزی نگفت. من که از فرید و از دست دادن پول و فضای مهمانی عصبی شده بودم باز ادامه دادم: تو واقعاً چی فکر کردی که با سه تا مرد رفتی تو واقعاً خجالت هیچی نترسیدی بلایی سرت بیارن؟ لاله: حالا تو کشش نده من مست بودم و حواسم به خودم نبود چشم باز کردم دیدم وضعیت خرابه دیگه کاری هم نمی تونستم بکنم ترسیدم حرفی بزنم اونهاهم به زور که متوسل نشدن. لادن: چرند می گی خودم دیدمت که خیلی هم حواست بود خیلی هم راضی بودی میدونی تو یکی راضیت نمی کنه اگه می کرد علی رو ول نمی کردی. صدای هق هق لاله بلند شد تازه متوجه شدم که زیادی جلو رفتم سحر کمی از لاله دلجویی کرد و گفت: لاله جون حالا خواسته یه کمی تفریح کنه منم اگه جای لاله بودم تازه واسه خودمم نوشابه باز می کردم میون این همه زن سه نفر منو خواستن منم چیزی ازم کم نمیشه. به خدا شوهرامون یه عمر تو فلانمون کردند وقتی آبشون می اومد به جای تشکر زود می رفتن خودشونو می شستند پشتشونو به ما می کردند جوری میخوابیدند که انگار دور از جون شما من آدم نیستم اصلاً تا چند لحظه پیش رو من بدبخت تلمبه نمی زد. لادن اینقدر گیر نده ما هم دل داریم ما هم دوس داریم مورد توجه قرار بگیریم. تا خونه کسی حرف نزد. ساعت 12 شب بود که من در واحد رو باز کردم و تینا و پسر سحر و سوفی رو دیدم که معصومانه جلوی تلویزیون خوابشون رفته بود. مشاور: واقعاً چه مهمونیه خاصی بوده. لادن: خیلی خاص بود. مشاور: رفتار لاله بعد از این اتفاق چطور بود. لادن: فردا صبحش که با من سر سنگین بود. کامبیز: فکر کنم این اتفاق باعث شده بود که لاله به دیدن من بیاید. مشاور: پس به دیدن شما اومد خواسته ای هم داشت؟ کامبیز: فکر کنم این اخم و تَخم خانم بوده که لاله به سراغ من اومد. مشاور: جدی و چی شد؟ کامبیز: البته اول تینا اومد و گفت که مامانش در طول شب همش گریه کرده و او از رفتار لادن ناراحت بود و یواش یواش پایش به خونه من باز شد. لادن: تو تو با تینا هم سکس داشتی؟ کامبیز: چطور فکر می کنی که هر کسی پیش من بیاد یعنی باهاش سکس داشتم. مشاور: ولی من گمان می کنم که تینا بدش نمی اومد که با تو رابطه داشته باشه، اینطور نبود؟ خواهش می کنم راستش رو بگین. کامبیز: خب اون بدش نمی اومد. مشاور: و داشتین چطوری پیش اومد؟ کامبیز: من نمیدونم خب اون شب فکر کنم ساعتهای حوالی هشت در واحدم آپارتمانیم زنگ خورد من فکر می کردم هدیهاس و گمان میکردم که چه خوب که آمادهاس و از چشمی نگاه کردم دیدم کسی دستش رو روی چشمی گذاشته دیگه مطمئن شدم که هدیه است در را باز کردم خب من فقط با یه شورت بودم و وقتی تینا رو دیدم خیلی تعجب کردم سریع پریدم تا شلوار و پیراهنم را بپوشم تینا اومد داخل و به عجله من و خجالتم خندید و بعد از این که من لباس پوشیدم به هم گفت: منتظر کسی بودی؟ کامبیز: نه منتظر نبودم. تینا: نبودی پس فکر می کردی کیه که اینقدر راحت در رو باز کردی؟ کامبیز: گفتم همینطوری باز کردم اشکال داره؟ تینا: کامبیز بی خیال من گوشام دراز نیس. تو فکر کردی کسیه که باهاش خیلی راحتی برای همین با شورت جلوش اومدی حالا اون کی بود راستش و بگو؟ کامبیز: فکر کردم لادنه خوب شد. تینا: نه من خرم خیلی هم خرم هان؟ لادن؟. کامبیز: چی شده اومدی اینجا؟ تینا: اشکال داره ... با لادن مشکل داری با ما هم داری؟ کامبیز: نه ندارم ولی بی خبر اومدی؟ تینا: چایی داری؟ کامبیز: الان می ذارم. تینا: مرسی چه خوب خونه رو تعمیر کردی؟ خیلی خوب شده. این کاناپه هم خودت درست کردی؟ کامبیز: لباستو عوض کردی؟ مگه شب میخوای اینجا بمونی؟ تینا: ایراد داره؟ کامبیز: به لاله گفتی؟ تینا: می گم، دیشب خانمت خیلی به مامانم بد رفتار کرده. کامبیز: چی شده؟ تینا: نمیدونم ولی لاله می گفت اگه بشه از اینجا بریم لادن خیلی به من رفتار بدی داره انگاری رفتن مهمونی و لادن از رفتار لاله عصبانی شده و کلی بهش توپیده. کامبیز: خب حالا دلیل اومدن تو چیه؟ تینا: چه قدر تو جدی شدی یه ذره مهربون باش. کامبیز: منظورتو نمیفهمم. تینا: یعنی تو میخواهی این وقت شب منو از خونهات بیرون کنی؟ کامبیز: اون یکی خونه هم ماله منه که شما الان چند وقتیه درش زندگی می کنین. تینا: خب ببخشین مث اینکه فامیلتیم. کامبیز: نه خیر لادن درخواست طلاق داده وقتی هم ما جدا بشیم دیگه فامیل نیستیم. تینا: چی میگی سوفی دخترته لاله هم خاله شه منم دختر خالهاشم پس حق داریم اونجا باشیم. کامبیز: ناز بشی تو. تینا: شام هم داری ماهواره چی داره. تا ماهواره رو روشن کرد یه شبکه پورن که قبلش داشتم میدیدم پخش شد تینا یه خندهای کرد و من سریع پریدم و کنترل رو ازش گرفتم و شبکهاش رو عوض کردم. تینا: یه جوری هول شدی انگار من یه دختره 14 سالهام نترس از این چیزا زیاد دیدم. شام چی داریم؟ کامبیز: تو کی از این چیزا دیدی؟ تینا: خب اول با دوستام یکی دو بار هم با لادن و لیلا. کامبیز: چی با لادن؟ اون که از این چیزا بدش می اومد. تینا: من بی خبرم. نگفتی شام چی داریم. کامبیز: شینسل مرغ داریم باید بذاری سیبزمینیاش هم خلال کنم تا چند دقیقه دیگه آماده میشه. تینا کار خلال و سرخ کردن سیب زمینی رو به عهده گرفت من توی این مدت هی سعی میکردم از احوال لادن و رفتارهایش با خبر بشم ولی تنیا خیلی اتفاقهایی که افتاده بود رو دقیق یا نمیدونست یا نمیخواست بهم بگه. به هر حال شام خوردیم و یه کمی ماهواره نگاه کردیم و تازه به لاله زنگ زد و گفت که شب پیش یکی از دوستاش میخوابه. لاله هم کمی غر زد و تینا بیتوجه به حرفهایش تلفن رو قطع کرد و روی سایلنت گذاشت. با آنکه تینا رو به تنبلی میشناختم ولی ظرفها رو هم شست و این موجب تعجب و البته خوشحالیم شد. کامبیز: خب تینا شما روی تخت بخواب و من توی هال روی زمین میخوابم. تینا: می تونیم روی تخت با بالش یه فاصله درست کنیم هان؟ کامبیز: نه به این اندازه بالش ندارم تو بخواب راحت باش. بههال آمدم و تلویزیون رو روشن کردم. صدای تینا: از اون شبکهها نری خوبیت نداره. کامبیز: تو بخواب. تینا: من بخوابم که با خیال راحت بری چیزهای خوب خوب ببینی. کامبیز: من غلط کردم که دیدم تو بخواب. تینا: به خواب من چکار داری تازه حقته که ببینی پورن دیدن که چیز بدی نیست حتماً بعدش هم خود ارضایی می کنی( می زند زیر خنده). کامبیز: خجالت بکش دختر. تینا: دروغ می گم بگو دروغ میگی. من جوابش را ندادم و صدای شبکه من و تو را بلندتر کردم که او نیز بشنود و دست از سرم بردارد. سریال مرداک بود تینا هم از اتاق اومد بیرون و کنارم نشست. تینا: خب منم دوست دارم نگاه کنم. چیزی نگفتم میخواستم بلند بشم بنشینم ولی حالش نبود. ده دقیقهای از سریال نگذشته بود که تینا هم کنار من دراز کشید. نمیدونستم چه واکنشی نشان بدهم یه دختر جوان با یه شورتک تنگ که رانهای لخت زیبا و وسوسه کنندهاش کنارم دراز کشیده بود دلم میخواست پتو رو کنار بزنم و اجازه بدهم زیر پتو بیاید و گرمای وجودش را حس کنم ولی شرم این کارو داشتم و همینطوری هم احساس می کردم که کیرم تحریک شده بود. حس می کردم او نیز تحریک شده است ولی هر کداممان خودمان را کنترل می کردیم. تینا سردش شد من پاشدم و یه پتو برایش آوردم، هر دو نگاهی بهم کردیم و حس شهوت تو چشم هم دیگه دیدیم بعد از پایان سریال تینا بدون حرفی بلند شد و رفت که بخوابد من نیز چون احساساتی شده بودم تی شرت و شلوارم را درآوردم و خوابیدم فردا صبح با سرو صدای تینا در آشپزخانه بیدار شدم کمی پتو را کنار زدم تا تنم دیده شود از تینا خواستم به من نگاه نکنه تا برم حمام. تینا خندهای کرد و سرش را برگرداند من لخت با شورت به حمام رفتم و یه دوش مختصری گرفتم و از تینا خواستم که حوله ی مرا بدهد و وقتی حوله را داد یه جوری ایستادم که بدنم معلوم نشه ولی نشون بدم که لختم نمیدونستم چرا اینکار رو می کردم ولی بی اختیار در خانهای که تنها بودیم حس شیطنت در من پیدا شده بود. تینا اومد توی هال و روی میز دو بشقاب نیمرو گذاشت و صبحانه رو با هم خوردیم و با هم بیرون اومدیم و هر دو به دانشگاه رهسپار شدیم او یه دانشگاه من یه دانشگاه دیگر. شب دم در خونه دیدم که تینا باز اومده و منتظر من است متعجب شدم ولی به روی خودم نیاوردم آمدیم بالا و تینا همان شورتک دیشب را پوشید ولی تاپش را نپوشید و به سراغ پیراهنهای من رفت و یه دونه آستین کوتاه را برداشت و دو سه دکمه اولش را بسته اما جوری بود که سینههایش پیدا بود. کامبیز: تو هم مثل خالهات سوتین نمی بندی؟ تینا: دیگه الان فکر کنم فقط سوفیه که می بنده بقیه همه آزادن. کامبیز: لاله می بست. تینا: آره ولی چند وقتیه که فکر می کنم اونم نمی بنده لادن و لیلا که مشخصاً نمی بنده هم لیلا هم لادن که کاملاً لخت از حموم میآن بیرون چند روز پیش لاله به لیلا اعتراض کرد که چرا لیلا کاملاً لخت از حمام میآد بیرون به لادن جرأت نمی کنه اعتراض کنه. کامبیز: خب. تینا: لیلا هم در جواب رو به لادن گفت: خودمو از شوهرش یا شوهرت بپوشونم مگه مرد داریم تو خونه. لادن هم به طرفداری لیلا به لاله گفت سخت نگیره. ازون زمان لاله هم دیگه با شورت تو خونهاس و خلاصه چهار زنیم تو هم می لولیم جای تو واقعاً خالیه. تینا خودش رو از پشت تو بغلم انداخت ولی من در حالی که توی بغلم بود بهش دست نزدم. کامبیز: نمیخوای بقیه دکمههاشو ببندی؟ قشنگ معلومه چی داری. تینا: خب ببین مگه ازت چیزی کم میشه. کامبیز: از من نه ولی شاید دُرس نباشه این قدر راحت اینا رو تو معرض دید گذاشتی. تینا: اینا منظورتون سینهاس دیگه اسم داره اگه ناراحتی خب نگاه نکن تازه وقتی می بینی مگه از سینههام چیزی کم میشه؟ کامبیز: نه نمی شه ولی... تینا: کامبیز خیلی سادهاس چرا خنگ بازی در میآری دوس داری ببین حالشو ببر دوس نداری نگاه نکن میخوای این چندتا دکمه هم باز کنم میخوای؟ کامبیز: نه قربونت من تسلیمم. تینا: کامبیز نگفتی با کی اینجا سر و سری داری؟ کامبیز: با هیچ کی. تینا: منم خرم نه. کامبیز: شام چی میخوری می تونم کباب ماهی تابیهای درست کنم. تینا: راستی با مامان من سکس داشتی با لیلا که داری اینو خودم شاهد بودم ولی با لاله هم داشتی؟ کامبیز: تینا لطفاً به موضوعهایی که به تو ربط نداره دخالت نکن. تینا: با مامان من میخوابی به من ربط نداره فکر کنم بابام هم با لادن خوابیده مگه نه؟ کامبیز: این حرفا چیه که می زنی. هیچ وقت لادن با علی نبوده هیچ وقت. تینا: تو واقعاً در مورد من چی فکر می کنی آقاجون خودت هم میدونی بابام با لادن خوابیده تو هم با مامانم خوابیدی این حرفا هم وقتی لاله و لادن داشتن با هم صحبت می کردن من کامل شنیدم خودشون اذهان دارن تو می گی نه تو چه قدر آب زیرگاهی. کامبیز با تحکم: اگه شام میخوری گوشت چرخ کرده رو بذار تو ماکرو یخش آب بشه لطفاً. تینا گوشت را تو ماکروفر گذاشت و پیاز پوست کند و توی گوشت زردچوبه و کمی زیره سیاه زد و پیاز هم بهش رنده کرد و گذاشت توی ماهی تابه. تینا: نمیخوای برنج بذاری؟ کامبیز: گفتم با نون بخوریم اگه میخوای برنج بیارم. تینا: با پلو بهتره. رفتم و از اتاق خواب که برنج رو اونجا گذاشته بودم دو لیوان برنج تو کاسه ریختم وقتی برگشتم تینا دکمههای پیراهن آستین کوتاه منو باز کرد و لبههای پیراهنو به هم گره زده بود ولی سینههایش و حتی نوک سینههاش کاملاً معلوم بود من یه نگاهی بهش کردم و گرما وجودمو حس کردم. کامبیز: تینا چکار میخوای بکنی. تینا: من هیچی تو چی، میخوای کاری بکنی؟ کامبیز: من هیچ علاقهای ندارم. تینا: آره از لوله لای پات معلومه. ببین کامبیز من باکره نیستم 20 ساله بودم که یکی فتحش کرد البته من هیچ علاقه ای ندارم که تو پرچمتو روش بزنی. کامبیز: تینا
ممنون کشش داستانت خوبه و فضاشم متفاوت و خوب و قشنگهو داستانت رو دوست دارمامااگر ناراحت نمیشی و چون با داستانت حال کردم از اولش باهات بودم و دوست دارم کارت بیاد تو لول داستانهای خیلی قوی: ی نکته که من رو اذیت میکنه تو خوندن داستانت اینه که نثر معیار داستانت و قلمت مشخص نیست!معلوم نیست می خوای ادبی بنویسی، علمی بنویسی یا حتی تخیلی و عاشقانه و بدتر از اون ی جمله رو کتابی مینویسی یکی رو محاوره که من اصلا باهاش رابطه برقرار نمی کنمچون فضای متنت داستان نویسیه و رمان نیست و حالت خاطره گویی داره و اکثر داستانهای این سبکی همشون از ی سبک نثر برای نوشتن استفاده می کنن که کمک بسزایی در جذب مخاطب و گیراییش داره و اونم بیان داستان و خاطره به صورت محاوره استبنظرم و پیشنهاد میکنم روی این فکر کنیقربانت داداش
سلام jax14javascript:paste_strinL('', 2, '', '', '', 'jax14', '143938987')نکته بسیار درست و منطقی گفتید و بسیار از این نکته نظر درست و خوب سپاسگزارم تلاش می کنم این موضوع را رعایت کنم و اگر باز ایرادی در کار من دیدید خواهش می کنم لطف کن به من بگو. از دقت نظر و لطف شما ممنونم.