انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بازیچه ای به نام زندگی



 
سلام به همگی
در محیط کاری من به این دلیل که خیلی فرد اسلامی نیستم و تظاهر هم نمی کنم کمی به مشکل خورده ام شاید تا آخر خرداد نتوانم به سرکار بیایم چون هر بار برای اذیت کردن من جایم را تغییر می دهند. اینها رو گفتم که عرض کنم شاید فردا فقط بتوانم مطلب بگذارم و سپس تا چندم تیر ماه نتوانم به سرکار بیایم و باز دوباره بدقول بشوم البته سعی خواهم کرد به نحوی مشکل مطلب گذاشتن را حل کنم ولی اگر نشد پیشاپیش عذرخواهی می کنم. دست من نیست گاهی اوضاع با تو خوب نیست.
     
  

 
یه نفر آمد یه کسی
صبح که از خواب بیدار شدم مثل این چند وقته هدیه زودتر از من بیدار می شه و بی سروصدا مشغول پختن یه صبحانه خوب می شه. اغلب هم خودش صبحها کلاس داره هم من. واسه همین فقط شبها با هم سکس داریم و صبح باید سریع بود و البته خب هدیه زودتر از من همه چیز رو آماده می کنه انگاری این وظیفه یه زن خوبه که غذای مردش را آماده کنه باز مثل معمول هر دو کاملاً برهنه با کیرهای آویزون به کارهایمان می رسیم وقتی می خواهیم شورتهایمان را بپوشیم هر دو یه جوری حسرت می خوریم که ای کاش نمی پوشیدیم و همچنان لخت بودیم. من وقتی با هدیه کلاس دارم واقعاً وقت را نمی فهمم چه طوری می گذره هر وقت سرگرم تدریس می شم و یهو اتفاقی چشمم به چشمان خندان و با محبت هدیه می افته همه کلاس بوی خوش زندگی رو پر می کنه. خیلی خوبه که آدم با یکی همدل باشه و بعد از روزهای سردی که با لادن داشتم شاید این لطف خدا بود که این موهبت را به من داد هدیه یه نعمته.
بنا به دعوت دانشگاهی در اصفهان مجبور بودم روزهای سه شنبه و چهارشنبه به اصفهان بروم و با تلخی و درد هجران از هدیه خداحافظی کنم و رهسپار فرودگاه شوم . دو روز آنجا بودم و یه جوری دلم می خواست که هدیه بهم تماس بگیره و من بهش زنگ نزنم شاید بیشتر دلش واسم تنگ بشه یا شاید یه خودی گرفته باشم و خیلی خودم رو دم دست نگذاشته باشم. دو روز گذشت و از هدیه هیچ خبری نشد من ماندم چه کنم دیگه دلم طاقت نیاورد و تو دلم بخود می گفتم: ای بابا کامبیز تو چه قدر بچه سالی دیگه توی سن تو این بازیها چیه که کی اول تماس بگیره؟ بهش زنگ زدم و هدیه سریع جواب داد و حالمو پرسید ولی یه جوری صحبت کرد انگار می خواست زود تموم کنه شاید می خواست بره دانشگاه شاید قرار داشت ولی با کی؟ یه جورایی هم از دختر می ترسیدم هم از مرد هر کدامشون می تونست خطرناک باشه اگه بقیه فقط ترس جنس مخالف پارتنرشونو دارند من بیچاره باید ترس هر دو را داشته باشم ولی خب صدای هدیه رو شنیدم و دلم آروم شد با آرامش بیشتر سوار هواپیما شدم و خودم را با کتابی که تازگی خریده بودم مشغول کردم. خونه که رسیدم اول از همه سراغ هدیه رفتم ولی خونه نبود بهش زنگ زدم ولی جواب نداد یعنی چی شده؟ کل شب رو منتظر اومدنش شدم تا اینکه بالاخره ساعتهای حوالی 11 شب و وقتی من نگران در را باز کردم هدیه با دختر جوانی همسن خودش به خانه آمد
هدیه به دختر کلید خانه خودش را داد و از او خواست که به داخل برود و داخل خانه من شد. هدیه: کامبیز من موضوع مهمی رو باید بهت بگم امیدوارم متوجه باشی و همینطور که همیشه برخورد خوب و منطقی با مسایل داشتی این بار نیز به من کمک کنی تا شرایط پیش آمده را حل کنیم. کامبیز نگران: متوجه منظورت نمی شم در باره چی حرف می زنی؟ هدیه: ببین کامبیز من و تو دوران خوبی با هم داشتیم و من واقعاً بابت آن روزها از تو سپاسگزارم ولی چه طوری بگم همسر من یعنی ندا اومده همین خانمی که دیدیش و من شوهر او هستم یعنی ما چند سال پیش توی ترکیه با هم ازدواج کردیم و من همسر او شدم خب چند ماه با هم بودیم ولی خانواده اش او را پیدا کردند و به زور از من جدایش کردند من دو سال بی خبر از او زندگی کردم همه جا توی همه فضاهای مجازی از خودم ردی گذاشتم و خب دنبال رد او هم بودم و حالا او منو یافته و خانواده اش نیز با اکراه این موضوع رو پذیرفته اند. من واقعاً شرمنده ام ولی من نسبت به او وظایفی دارم بخصوص که او در این مدت تلاش خودشو واسه پیدا کردن من کرده و حالا اینجاست همسرم اینجاست. کامبیز من واقعاً شرمنده ام اما راستش من خیلی دوست ندارم با مرد باشم با آنکه تو مرد فوق العاده ای هستی ولی حس من مردانه است یعنی سعی می کنم اینطور باشه راستش نمی دونم چی بگم ولی خب ندا زن منه و من نباید دیگه با تو باشم. امیدوارم شرایط منو بفهمی. ببخشید بایت این چند وقت. من نمی دونستم به هدیه چی بگم فقط نگاهش کردم و اون صورت منو بوسید و رفت. من مانده بودم چه کنم یعنی چی او زن داره و من باید کنار بکشم. چند روز گذشت و از خانه هدیه جزء خنده و شادی چیزی برنمی خاست و من یاد روزهایی می افتادم که با هم بودیم تا اینکه در خانه هدیه رو زدم. هدیه در را باز کرد. هدیه: سلام آقا چیز شده کاری داشتین. کامبیز: خب من فکر کردم اگه اشکال نداشته باشه منم پیش شما بیام. ندا همسرش با شالی به سر نزدیک شد. ندا: چیزی شده؟ هدیه: نه عزیزم چیزی نشده ایشون همسایه من هستند و البته استاد دانشگاه منم هستند. ندا: اوه سلام آقا ببخشین نشناختم بفرمایین تو. هدیه: نه عزیزم شما برو من الان می آم. و ندا: پس با اجازتون. هدیه: استاد خواهش کردم شرایط منو درک کنید. کامبیز: چی چی استاد استاد راه انداختی من همون کامبیزیم که بغلش می خوابیدی. هدیه عصبانی شد و منو به عقب هل داد و در را به رویم بست. شب اصلاً خوابم نرفت و همش از دست این زنها حرص می خوردم و به خودم فحش می دادم که چه قدر من ساده ام البته راستش هدیه خیلی هم زن نبود ولی خوب در شمار زنان محسوب می شد. فردا شب هم وقتی از دانشگاه آمدم صدای خنده شان تا ته خونه من هم می آمد و این منو بیشتر عصبانی می کرد آخه نمی دونم چه اشکال داشت با منم بود حالا سکس هم نبود، نبود اصلاً سکسش هم خیلی باحال نبود ولی خب یه جوری سه نفری زندگی می کردیم یا حداقل گاهی هم به من اجازه می دادند که حضوری داشته باشم ولی این هدیه نامرد جوری دم منو برید که انگار نه انگار تا همین چند شب پیش خودش تو رختخواب به من می جسبوند و اگر من لای پاش نمی گذاشتم غر می زد. از سر بی حوصلگی و تنهایی به لاله زنگ زدم که ای کاش نمی زدم. خواستم یه جوری چراغ سبز نشون بدم پاشه بیاد باهم یه حالی بکنیم ولی چنان در غم و ماتم کسی به نام علی بود که انگار علی شوهر سابقش مرده تازه بهم گفت دوست پسر لادن هم کشته شده و لادن خیلی بهم ریخته است و خیلی واسه لادن ناراحت است. من مانده بودم چی بگم هنوز از من جدا نشده خانم دوست پسر پیدا کرده که البته در قدیم هم داشت بعد لاله با پررویی هر چه تمامتر از خوبیهای امیر نامی واسه من تعریف می کرد دیگه طاقت نیاوردم و به یه بهانه تلفن رو قطع کردم. فردا صبح یادم آمد که امروز با هدیه کلاس دارم اگر یه جوری یه گوشه گیرش بیارم می تونم باهاش صحبت کنم شاید از خر شیطون پیاده شه.
سرکلاس حضور داشت خب از اینکه بود خوشحال شدم و چندباری تلاش کردم چشم تو چشم هم بشیم ولی هر بار نگاهش را از من می دزدید. زنگ که خورد همین که خواست بره توی راهرو صداش کردم به اکراه و اجبار ایستاد. کامبیز: هدیه می دونم یه دوست جدید پیدا کردی و از قدیم گفتن نو که می آید به بازار کهنه می‎شه دل آزار ولی من... هدیه: کامبیز خواهش می کنم به من گیر نده یه چند وقتی با هم بودیم خیلی از طرف خودم ازت ممنونم ولی دیگه مقدور نیست امیدوارم متوجه بشی. لطف کن سراغ من نیآ. کامبیز: خب من چه باید بکنم چه اشکالی داره به عنوان همسایه در کنارت باشم آخه نمی شه که منو یهویی خط بزنی. هدیه کلافه: چرا متوجه نمی شی من دیگه نمی تونم باهات باشم من الان زن دارم. کامبیز: خب قبلاْ خیر سرت داشتی چرا حالا یادت افتاده که زن داری و باید نقش یه شوهر خوب رو واسش بازی کنی؟ هدیه: چون فکر می کردم دیگه بهم نمی رسیم فکر می کردم رابطه مون تموم شده . کامبیز: خب الان هم فکر کن تموم شده. هدیه: چرا نمی فهمی الان هستش واس منم اومده تازه من دوستش دارم. کامبیز: خب باشه باشه ولی من چه باید بکنم من بهت وابسته شدم حالا چه کار باید بکنم؟ هدیه: هیچی به یکی دیگه وابسته شو ببین کامبیز به نظرم تو هم برو سراغ زنت شاید بتونین بازم باهم باشین. کامبیز: می خواد ازم طلاق بگیره یعنی داره می گیره اصلاْ بیا یه کاری دیگه کن به جای خودت یکی دیگه رو معرفی کن هان. هدیه با انزجار: برو گمشو ... پس دلباختنت این بود بگو سوراخ می خواهی حرف دلتو بزن مرتیکه آشغال. نمی دونم چی شد یهویی عصبانی شدم یه سیلی تو گوشش زدم و چنان محکم که تلوتلو خورد و افتاد زمین. من یهو به خودم آمدم و سریع خواستم از زمین بلندش کنم خودشو از دست من بیرون کشید و در حالی که صورت سیلی خورده اش را با دست گرفته بود بلند شد که برود متاسفانه همان زمان هر دو متوجه شدیم که دو پسر و یک دختر دانشجو دارند ما رو نگاه می کنند. من سریع سعی کردم خودم را عادی نشان بدهم ولی کاریش نمی شد کرد واسه همین از طرف دیگه راهرو دور شدم. فردای آن روز مدیر گروه منو خواست و گفت از حراست یک نامه محرمانه برایت آمده . و کلی واسه کارم سرزنشم کرد .فهمیدم که ماجرا بیخ پیدا کرده و احتمالاْ راحت نمی تونم از بغلش رد شم و همانم شد به دلیل توهین و درگیری فیزیکی با دانشجو آنهم دختر ۶ ماه از تدریس در دانشکده محروم شدم و تنها لطفی که بهم کردند بعد از شش ماه در دانشگاه بهشتی به عنوان استاد مدعو مشغول به کار بشم تا آبها از آسیاب بیفته. توی مدت این شش ماه لادن نیز ازم طلاق گرفت و لاله و لیلا نیز هیچ وقت به تماسهایم جواب ندادند هدیه نیز چند وقت بعد از آنجا نقل مکان کرد و رفت. من ماندم و تنهایی و شیشه مشروب و نخ‎های سیگار. دیگه دلم نمی خواست حتی در دانشگاه بهشتی نیز مشغول بشم دیگه اصلاْ زندگی مهم نبود چند وقتی هم بود که سوفی هر دفعه به یه بهانه از دیدنم طفره می رفت. من که هر روز به خودم می رسیدم و بوی عطر می دادم حالا ریشی گذاشته بودم و منگ و خنگ و کمی لش تو خونه ولو می شدم و اگه نیازی به خرید نبود هرگز پامو از خونه بیرون نمی گذاشتم. حس می کردم که بدنم بوی بد می ده گاهی که برای خرید می رفتم بخصوص خانمها که انگار همه چیز اینها عالیه و محشره و تمیزی از سرو روی آنها می ریزه یا رویشان را برمی گرداندند یا بینی شان را می گرفتند یکی نیست بهشون بگه بدبخت بیچاره زیر این لباس تر و تمیزت یه هیکل قناص و چروکیده داری با سینه‎های شل و ول و بازوانی ریخته و شکمی که ورقلمبیده و چاک پاتو پوشونده. فکر نکن نمی دونم چه گندی زیر این لباست خوابیده. ولی چه میشه کرد نصف عمرمون حتی گاهی همه عمرمون زیر نقاب دروغ می گذره. واقعاْ این چه زندگیه که باید همش ژست آدم خوبه که مودب و پولداره رو بگیری اگر یه روز زمونه ازت رو برگردونه هیچ کسی باهات یار نیست. به خدا به غیر از پدر و مادر هیچ کسی دستتو نمی گیره. توی این شرایط فقط پاکت سیگار بود که همش تو دستم وول می خورد و هر لحظه یه نخ پشت نخ بعدی روشن می شد. همیشه که مرگ سریع خوب نیست یا شاید جراتش نیست یه وقتی باید بذاری آروم بمیری به خدا گاهی مُردن یه نعمته. این روزگار من بود تا اینکه یه روز ناغافل خانم استاد قدیم خودم بهم زنگ زد. خانم: سلام آقا کامبیز خوبید پریوشم همسر دکتر ریاحی. و زد زیر گریه متعجب پرسیدم: پریوش خانم چی شده؟ پریوش: آقا کامبیز استاد مرد به رحمت خدا رفت دکتر. کامبیز: وای خدای من کی؟ پریوش: دو روز پیش خیلی چشم چشم کردم شما رو ببینم نبودین. کامبیز: والله منو کسی خبر نکرد شرمنده ام خیلی تسلیت می گم... پریوش: آقا کامبیز شما شاگرد اول کلاسش بودین. دکتر، استاد راهنمای دوره دکترای شما بود می خواستم از شما خواهش کنم در مراسم سومش که فردا باشه شما به عنوان یکی از شاگردان خوب استاد حضور داشته باشین و از خاطرات و از خوبی‎هاش بگین. زحمت نیس براتون؟ من یه نگاهی به خودم کردم دیدم واقعاً روز و حالم اصلاً مناسب نیست خیلی درب و داغون هستم صدای پریوش خانم منو به خودم آورد. کامبیز: پریوش خانم من تهران نیستم سعی می کنم خودم را به مراسم برسونم ولی می ترسم دیر بشه و شرمنده بشم اگه ممکنه کسی رو به جای من انتخاب کنین در وقت دیگه حتماً خدمتگزار خواهم بود پریوش: پسرم یعنی هیچ جوری نمی تونی بیای؟ باز به خودم یه نگاهی کردم و از وضعیت خودم برای اولین بار شرمنده شدم ولی چاره چی بود بیشتر موجب آبروزی بودم شاگرد اول دوره فوق لیسانش بودم و دوره دکترا گل سرسبد. نمی دونم چی شد که یهو هر روز بدتر از دیروز شدم نمی دونم ازدواج یا زندگی تکراری منو هر روز بی مصرف وبی مصرفتر کرده بود. باز عذرخواهی کردم او با ناامیدی تلفن رو قطع کرد. از خودم بدم اومد جوانی با سن و سال نیست جوانی به هیجانی است که از خواسته آدمی برمی خیزد هر فردی که خواسته‎اش کوچک بشود یا یه روز برسه که خواسته‎ای نداشته باشه دیگر جوان نیست پیری است که مرگش فراخواهد رسید. دلم با استاد بود حس کردم می‎تونم ته سالنی که واسش ختم گرفته بودند بشینم و یه فاتحه بفرستم مسخره بود منو فاتحه؟ اگه خدایی باشه من به چه رویی بهش بگم ببخشید شما با بزرگواری خودتون بی خیال این بنده خطاکارتون باشین. فکر کنم دوهفته می شد که حمام نرفته بودم. زیر دوش حالم جا اومد گرچه ضعف بدنی خیلی نمی ذاشت حال کنم یادم اومد قدیم واسه اینکه بدنم روفرم باشه دوش آب سرد می گرفتم. توی حمام ریشمو زدم البته من از ریش خوشم می‎آید ولی تکه تکه سفید شده بود و پیرتر از اون چی که بودم نشونم می داد. از حموم که بیرون اومدم بی اختیار به سراغ شیشه عرقی افتادم که تازگی درست کرده بودم اگه تو همه چیز وضعم خراب شده بود توی مشروب خوب بودم و الحق عرق خوبی درست کرده بودم و یه نصف استکان داغ داغت می کرد. می دیدم که ضعف بدنم را گرفته و قوه بدنیم کم شده راستش از وقتی که از لادن جدا شدم و هدیه اونطوری و دانشگاه معلقم کرد دیگه خیلی به خورد و خوراکم توجه نمی کردم حتی به تمیزی خانه که روزگاری خیلی بهش حساس بودم اهمیت نمی دادم خونه مثل خودم گند زده شده بود. راه افتادم نزدیکی تالار که شدم از شانس بدم چند تا از استادان آشنا را دیدم خودم را سریع جمع و جور کردم تا آنها منو نبینند. نمی دونستم چه حسی بهشون داشته باشم یه مشت آدمهای خودفریب که به روی هم لبخند می زنند ولی پشت سرهم صفحه می گذارند و هیچ کسی را آدم حساب نمی کنند و از طرفی تیپ و قیافه شان و احترامی که دیگران به آنها می گذاشتند منو حسرت خورده از آنجا دور کرد. خیلی غمگین شدم چطور آدمی این قدر سریع می تونه خودش را خراب، خودش را بی ارزش، خودش را تهی کنه. سرمو پایین انداختم و همینطوری بدون هدف قدم می زدم بدجوری هوس مشروب کرده بودم پس پشت سرهم سه چهارتایی نخ سیگار کشیدم سرمو که بالا گرفتم نزدیک پارک قیطریه بودم از خستگی وارد پارک شدم روی یک از نیمکتها نشستم بی اختیار برای استادم یه فاتحه فرستادم باز سیگاری روشن کردم یه پک محکم زدم و دودش را تو هوا ول دادم که ناگهان چشمم به چشم یکی افتاد که به من خیره و بهم نزدیک می شد. نزدیک که شد شناختمش وای خدای من عشق زندگیم بود زنی که سالهای دور می خواستمش و عاشقش بودم و بارها ازش خواستم که با من ازدواج کند به خواستگاریش رفتیم و بارها خانواده اش گفت بله و خودش گفت نه. منم خنگ بودم و غرور داشتم به زبان می گفتم می خواهم به عمل گند می زدم. شکارچی صید نبودم و الکی ژست آدمهای تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر را می گرفتم و خب او با کسی دیگری ازدواج کرد و من ماندم و انگشت به لب گزیدن به قول حافظ: بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار/ کآخر ملول کردی از دست و لب گزیدن. سرم را پایین انداختم احمقانه خدا خدا می کردم منو ندیده باشه حتی یه لحظه به ذهنم خطور کرد که بگویم اشتباه گرفتی. آنا: سلام کامبیز سلام منو شناختی آنا هستم. بی اختیار بلند شدم سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. کامبیز: سلام آنا یا آنا خانم حالتون چطوره؟ آنا: همون آنا صدا کنی بهتره مگه خانمت راضی نباشه. یه دختر و پسر بهم نزدیک شدند. پسر ۱۳ ساله و دختر ۱۰ ساله. آنا: این پسرمه باربد. باربد محترمانه: سلام آقا. آنا: و این هم دخترمه باران. باران: سلام خوبین شما؟ کامبیز: سلام خوبم مرسی. آنا: بچه‎ها شما برین بازی کنین... باربد مواظب خواهرت باش. آنا با مهربانی کنارم نشست. آنا: خب تعریف کن خانمت اسمش چی بود. کامبیز: لادن آنا: حالشون چطوره؟ کامبیز: نمی دونم از هم جدا شدیم. آنا: اِه وا چه بد البته دیگه مُد شده چند وقته؟ کامبیز: سه ماهی میشه تو چطوری؟ آنا: خوبم شکرخدا تو بالاخره دکترایت را گرفتی نه؟ کامبیز: آره خب به شغل بی پولی استادی مشغولم. آنا: اینجا چه کار می کنی؟ کامبیز: مراسم ختم استادم بود ساعت ۳تا۴. آنا: می خوای بری یا رفتی؟ کامبیز: رفتم. آنا: چه زود برگشتی؟ کامبیز: اصلاً داخل نشدم. آنا: کامبیز تو سیگاری نبودی راستش خیلی هم ضعیف شدی با خودت چه کردی؟ منو ببخش ولی خیلی بوی سیگار می دی؟ تو اینطوری نبودی یعنی چه جوری بگم خیلی هم لاغر شدی یعنی رفتن همسرت اینقده روت تأثیر گذاشته راستش خدا شانس بده کاشکی امیدم به من اینقدر احساس داشت فکر کنم من برم سرحال ترم بشه. کامبیز: منم از رفتن لادن نمی گم ناراحت نشدم ولی قایقم به گِل ننشست اما چه جوری بگم از دانشگاه معلق شدم الان چهار ماه تو خونه‎ام تنها هستم خیلی وقتها احساس بی کسی می کنم. دیگه از سر تنهایی رو به سیگار و مشروب آوردم حالم خوش نیست. آنا: تو اگه بخوای من بهت کمک می کنم. کامبیز: نه بابا بی خیال خودتو واسه من اذیت نکن خودمو درست می کنم. آنا: تو اگه می خواستی درست کنی تا حالا کرده بودی یه سوال ازت بکنم؟ کامبیز: آره. آنا: راستش رو بهم می گی؟ کامبیز: خب معلومه. آنا: تو منو هنوز دوس داری؟ کامبیز: من هنوزم عاشقتم دوست داشتن واسه یه لحظه شه. آنا: خوبه از اولم دروغگو بودی ولی اگه منو دوست داری به حرفم گوش می دی قبول؟ کامبیز: خب تا حرفت چی باشه. آنا: دیدی عاشقم نیستی خالی بند. کامبیز: خب آخه... آنا: اگه عاشقم بودی می‎گفتی هرچی تو بگی. کامبیز: راست می گی خب هر چی تو بگی. آنا: شمارهتو بهم بده بهت زنگ می زنم. شماره رو توی گوشیش به نام سارا ضبط کرد خنده ای کرد و گفت: روش خانم‎هاست دیگه من برم شاید امید سرو کله اش پیداش بشه.
سالها بود که ندیده بودمش سالها بود که حسرت دیدارش را داشتم دیداری که از سر مهر باشه اما نه اینطور با چهره ای فروافتاده و به قول او بوی گند سیگار بدم. هم خوشحال و امیدوار بودم هم کلافه و شرمنده. شرمنده هر چیزی که در زندگی بود. دنبال کسی می گشتم که گناه را به گردن او بیندازم اما نمی توانستم خودم را بیهوده فریب بدهم. دلم می خواست به لادن فحشهای رکیک و ناموسی بدم اما می دانستم که فحش از سر ناتوانی است. آدمهای بیچاره و زبون ناسزا می گن.به همه کسانی که زبانشان به فحش می چرخه نگاه کنید یه جایی از درونشان تهی است و البته من تهی شدم ومی خواستم فحش نثار هر کسی کنم اما زبانم عادت به ناسزا نداشت و در درونم صدایی می گفت اگر کسی هم مستحق فحش باشه خودت هستی با این فکر و خیالها و جوش درون به خانه رسیدم و لخت شده روی تخت افتادم و شام نخورده خوابیدم. صبح بی حاصل توی رختخواب غلت می زدم که صدای پیامکی منو به خود آورد به کنجکاوی به سراغ گوشیم رفتم وای آنا بود نوشته بود موافقی فردا یه سری بهت بزنم. چه جوابی بدهم. همیشه جواب نه گفتن برایم سخت بود حتی به لادن نیز همین لحظه اش هم نمی توانستم نه بگویم و البته این از ضعف من بود پس بی اختیار نوشتم: قدمت به سر چشم فردا برای ناهار بیا. آنا: زحمتت می شم ولی باشه ببینم چی درست می کنی؟ خدایا تا فردا چطوری اینجا را مرتب کنم. نمی دونم چه جوری قوت بدنیم جواب داد تمام خونه رو از حمام و دستشویی گرفته تا آشپزخانه و اتاق خواب همه و همه را دستمال کشیدم و تی زدم و آشغالها را بیرون بردم.
     
  

 
بی پولی بد دردیه
سه ماهه که تحریم تأثیرش رو توی ایران نشان داده و ما حتی یک پروژه کوچیک هم نگرفتیم دیگه دارم یواش یواش به بستن شرکت فکر می کنم هر روز کارکنان سرکار می آیند و بیکار به هم خیره می شن و بعد از ظهر دست از پا درازتر می روند به فرشاد گفتم که باید یه فکر اساسی کنیم. خودم توی خرج خونه و اجاره ماندم حالا بیشتر لیلا و لاله توی خرج خونه کمک می کنند ولی نمی شه اینطوری جلو بریم فوقش یه ماه دیگه هم دست رو دست بذاریم بعدش چی البته امروز سه تا از کارمندا رو فرستادیم خونه بنده خداها با گریه رفتند نمی دونن که جیب من از اونا خالی تره من دقیقاً مثال جیب خالی و پوز عالیم. این حرفا رو زیر لب با خودم زمزمه می کردم و بی اختیار خیابان را طی کردم که متوجه شدم یه ماشین بی ام و مشکی سواری جلوتر ایستاد از کنارش رد شدم صدایش را شنیدم که گفت: شازده خانم کجا می رین در خدمت باشم. سرمو پایین آوردم دیدم یه مرد 45 یا شاید کمی بیشتره . لادن: مزاحم نشی خودش کلی خدمته برو آقاجان. مرد: بدون شما محاله آدرس بدین برسونمتون.لادن: آقا من اصلاً حوصله ندارم لطف کن مزاحمم نشو. مرد: منو خدا فرستاده تا سرحالت بیارم بیا دیگه سوار شو خوبیت نداره منو حیرون بذاری. من آروم آروم می رفتم و او نیز کنارم به آرامی می آمد از طرفی مردم بیکار نیز هر کدام سفارشی به سوار شدن یا نشدن می دادند دیدم اینطوری نمیشه پس سوار شدم . مرد: به به خیلی ممنون که سوار شدین حالا کجا این ملکه زیبا روی را ببرم. لادن: لطفا فقط برو که خیلی تابلو بازی دراوردی. مرد: ای به چشم. مرد کمی که رفت گفت: خب اسم شما چیه؟ لادن: ببین آقا من اصلا حوصله ندارم فقط برو . مرد: چرا حوصله نداری؟ لادن: پولی سه ماهه کار نکردم و شرایط هر روز بدتر می شه. مرد: خب اینو که میشه حلش کرد مهم سلامتیه سالم باشی پولم درمی آد ولی ببین منم الان حالم خوش نیس می خوای یه دوری بزنیم و یه ذره هوایی عوض کنیم. جوابی ندادم. مرد: سکوت علامت رضاس. یه دنده عوض کرد و خودرو با قدرت خودی نشون داد و رفت جلوتر که رفتیم دیدم عجب ماشین شیک و آراسته و تمیزیه . لادن: فکر کنم از اون ماشین بازا باشی. مرد: از چه نظر؟ لادن: آخه خیلی تمیز و مرتبه. مرد: من همیشه به تمیزی و مرتب بودن اهمیت می دم خونه ام هم بیایی می بینی که از تمیزی برق می زنه. لادن: خب شاید زنت تمیز باشه. مرد: من ازدواج نکردم. لادن: جدی چرا؟ مرد: خب بازار آزاد. لادن: چه بی ادب. مرد: بی ادب نیستم ولی دوست ندارم دروغ بار مردم کنم و حرف مفت بزنم هر وقت نیاز داشتم با پول حلش کردم راست حسینیش این بوده.لادن: زن واسه اینه که همدم آدم باشه نه فقط بغل خواب آدم. مرد: بله درسته ولی من همدم پیدا نکردم اعتراضی هم ندارم، بگذریم از خودت واسم بگو هنوز اسمتو نگفتی. لادن: فکر کن اسمم بانوس چه اهمیتی داره. مرد: خب خوشبختم اسم منم سیامکه بریم یه معجون بزنیم؟ لادن: من اهلش نیستم سیامک : مگه می خوام ترتیبتو بدم که می گی اهلش نیستی یه معجونه . لادن : نگه دار نگه دار خیلی بی ادبی .سیامک: مگه من چی گفتم این قده سریع به خودت گرفتی. لادن( کلافه) : مرد حسابی چرا فکر می کنی هر کی رو سوار کردی باید ترتیبشو بدی یعنی ببخشین یعنی باهاش باید سکس داشته باشی . سیامک: پس بریم معجون بخوریم هان ؟ لادن: می گم نگه دار پیاده می شم . سیامک: خب بگو اهل نیستی یعنی معجون نمی خوری خب چی می خوری؟ لادن: خدایا من بهت می گم اعصاب ندارم سه ماه کار نکردیم تو می گی . سیامک: سیگار می خوای بکشی خیلی واسه اعصاب خوبه. لادن: واقعاً که ... آره روشن کن می کشم. سیامک یه یه گشتی تو خیابون زد و جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت. سیامک: معجون نمی خوری بستنی که می خوری . لادن: باشه بستنی به شرطی که من حساب کنم هستم. سیامک: چه بامزه باشه حرفی نیس شما حساب کن ولی داشتی می گفتی بی پولم. لادن: هستم ولی نه اینقدر که از عهده یه بستنی برنیام. سیامک: عالیه پس رفتیم. لادن: مگه این جا نبود؟ سیامک : نه یه جا بهتر بریم . نیم ساعت بعد نزدیک بام تهران یه جلوی یه کافی شاپ نگه داشت یه کمی ترس برم داشت اگه گرون بشه چی حس خوبی نبود هیچ وقت به پول حداقل تا این حدش منو نگران نمی کرد ولی حالا ... روزگار بدی شده از وقتی از کامبیز جدا شدم هرگز آن آرامشی قدیمو نداشتم. معلوم بود که مشتری اونجاس چون تا وارد شد تحویلش گرفتند و سیامک سفارش دو تا بستنی سنتی رو داد منم مخالفتی با این سفارشش نداشتم. وسط خوردنمون رو کرد به منو گفت: من واقعا شانس آوردم تو رو دیدم حالم زیاد خوش نبود و الان باور کن حس خوبی بهم دادی. منم لبخندی بهش زدم و توی این فکر بودم که بقیه این صحبت به کجا می رسه. سیامک: گفتی بی پولی می خواهی یه گیلاسی با هم بزنیم در باره پول صحبت کنیم. لادن: کجا کیلاس بزنیم؟ سیامک: بانو جان خانه من. لادن: نه متشکرم من دیگه یواش یواش زحمت رو کم می کنم. سیامک: چرا آخه تازه داریم با هم آشنا می شیم. لادن: خب ممکنه خطرناک باشی. سیامک خانمی که در آنجا سفارش می گرفت را صدا زد و گفت: تو منو می شناسی من به این بانو جان می گم بیا بریم خونه یه جرعه مشروب بزنیم می گه نه ممکنه خطرناک باشی تو بگو من چه جور آدمیم. زن رو به من: خانم سیامک خیلی بامرام و خوش صحبت و خلاصه آدم مطمئنیه به من بگه بریم جهنم باهاش می ریم الان چهار سال مشتری ماست بچه همین محله من ازش بدی ندیدم یا چه جوری بگم رفتار ناجوری ندیدم فقط بدیش اینه که زن نمی گیره فقط زن می کو.. سیامک : برو گمشو داری آبرومو می بری. زن خنده ای کرد و رفت. سیامک: حالا خیالت راحت شد حالا بریم یه لبی تر کنیم. من تو دل خودم گفتم شاید اینم مثل امیر بتونه واسم کار جور کنه پس گفتم: باشه فقط کوتاه. سیامک سری به رضایت و اطاعت تکان داد. من پول بستنی رو دادم و متوجه شدم که سیامک مخصوصاً ارزانترین سفارش رو داده توی دلم ازش تشکر کردم. با ماشین وارد پارکینگ خونه اش شدیم و با آسانسور طبقه پنجم رفتیم آپارتمان شیکی بود داخل واحد که شدیم دیدم واقعاً تمیز و مرتبه و خیلی آراسته همه چیز نو و مناسب و باسلیقه بود. دستش را برای گرفتن مانتو و شال دراز کرد و من با کمی دودلی مانتو و شال را بهش دادم یه تاپ بندی تنم بود که یک کمی معذبم می کرد ولی چاره ای نبود. سیامک با خودش دو گیلاس و یک بطری شراب آورد خیلی محترمانه واسه من ریخت و منم مثلا می خواستم نشون بدم که بلد این کار هستم شراب رو توی گیلاس چرخاندم سپس بویش کردم و کمی مزه مزه کردم و گفتم: خوش خوراکه سیامک از رضایت لبخندی زد و گفت: متوجه نوع شراب شدی؟ من که هیچی از شراب نمی دونستم فقط بهش نگاه کردم سیامک خنده ای کرد و گیلاسشو به سمتم آورد به نشان سلامتی گیلاسها رو بهم زدیم. کمی که شراب نوشیدیم و باهاش شکلات و موز خوردیم سرم گرم شد. سیامک لبش رو بهم نزدیک کرد بدون اینکه بتونم کاری بکنم لبش رو لبم گذاشت و آرام تاپم در آورد و دست به شلوارم برد و شلوارمم پایین کشید اصلا مقاومتی نکردم سپس خودش لخت شد و به یه شورت نزدیکم شد سیامک: اینجا خوبه یا می خوای بریم توی اتاق روی تخت. در حالی که کمی گیج شراب بودم گفتم: نه همین جا خوبه فقط آهنگو عوض کن یه موزیک ملایم بذار. سیامک سریع این کار رو انجام داد و یه تیکه شکلات و موز برداشت و به نوک سینه ام مالید. سیامک: خوشم اومد سوتین نبستی. لادن: من خیلی وقته که دیگه نمی بندم. سیامک: خوب کاری می کنی وقتو حروم می کنه. سیامک یکی از سینه هامو به دستش گرفت و اون یکی رو به دهنش کرد. چند وقتی می شد که سکس نداشتم واسه همین تا دهنشو به نوک سینه ام زد آهم بلند شد و با لذت نفس عمیق کشیدم. سیامک آروم آروم بوسه های کوچولو رو تن لختم می زد و پایین می آمد به نافم که رسید زبونشو تو گودی نافم کرد و زبونشو چرخوند. دلم می خواست بهش بگم طولش نده تو رو خدا کیرتو بده. ولی او عجله ای نداشت روی لبه شورتم که متاسفانه نو نبود و یک کمی رنگ و روش رفته بود زبون کشید و به نوک دندوناش با لبه شورتم بازی می کرد دیگه داشتم از دستش عصبی می شدم چرا نمی کشه پایین. یهو شورت رو بی خیال شد و پای راستمو بلند کرد یه نگاهی به کف پام انداخت و با یه دستمال مرطوب که کنار عسلی بود کف پایم را تمیز کرد و سپس لیسش زد وای چه با ناز و عشوه کار می کنه خجالت می کشیدم بگم بابا برو به اصل کاری برس. جلویم ایستاد به نحوی که متوجه شدم باید شورتش را پایین بکشم من که مثل او این ادا و اصولو بلد نبود سریع شورتش را از پایش پایین کشیدم و کیرش مث یه کبوتر که از قفس آزاد بشه جهید بیرون. کیر خوبی داشت مهمتر از همه شیو کرده و تر و تمیز بود. یه نگاهی بهش کردم و نوکشو تو دست گرفتمو واسش ساک زدم کمی که زدم کمی عقب رفت و دو لنگم را گرفت و به کیرش نزدیک کرد متوجه شدم که باید کیرشو لای دو کف پایم بگیرم و پامو بالا و پایین کنم. کیرش شق شد و من از این اتفاق خوشم اومد. دست به شورتم کشید و از روی شورت کُسمو نوازش کرد و آرام از بغلها شورتمو از پایم در آورد. خب خوشحال شدم که به تازکی ایپولاسیون کرده بودم وگرنه آبرویی واسم نمی موند. نمی دونم واسه چی کُسمو بو کرد و انگار از تمیزش خیالش راحت شد پاهایم را از دو طرف باز کرد و زبانش را لای کُسم برد و با ولع و لذت زبون زد وای خیلی خوب بود یه جرعه از شراب رو روی نافم و پایینش سُر داد و همزمان دهنشو واسه نوشیدن شراب زیر کُسم گرفت راستش دیگه این کاراش رو مخم داشت می رفت خب عزیز دل برادر بُکن و تمومش کن ولی مگه می کرد. اول یه انگشتشو توش کرد بعد دو انگشتشو فرو کرد خیس خیس بودم. دو انگشتشو توی دهنش کرد و با لذت خیسیه کُسمو خورد خوشم اومد باز دو بار انگشتاشو فرو و با جدارهای کُسم بازی کرد. کمی کمرم روی کاناپه کشاند و یه زانویش را اینطرف شکمم گذاشت و اون زانوشو طرف دیگه ام گذاشت و آروم کیرشو فرو کرد وووووای خیلی حال داد حسرت کیرش بودم تازه فهمیدم چرا اینقدر طولش داده بود تازه فهمیدم آدم باید در حسرت چیزی باشه تا قدرشو بفهمه و من قدر کیرشو می فهمیدم رو کُسم زد و دست راستشو به گردنم گذاشت و کمی فشار داد حس تسلیم شدن حس تجاوز بهم دست داد باید اعتراض می کردم ولی صدام درنیامد انگار از اینکه کسی داره منو به زور می کُنه برایم دلنشین بود. چند لحظه بعد روی یه صندلی نشست و ازم خواست که روی صندلی روی کیرش از پشت بشینم. با دو دستش پهلومو گرفت و نشون داد که باید روی کیرش بالا و پایین بشم و همین که کمی به جلو خم شدم حس بهتری پیدا کردم آخه کیرشو بیشتر حس می کردم همینطوری که بالا و پایین می کردم دلم می خواست صدامو تو گلوم خفه کنم ولی نشد بلندم کرد و روی کاناپه به روی خواباند و لای باسنمو باز کرد ترسیدم و سریع خواستم بلند بشم . لادن: از پشت نه فقط جلو. سیامک: نترس عزیزم فقط می خوام سوراختو زبون بزنم و حس کردم که داره زبون می زنه و آروم انگشتشو تو سوراخ کونم کرد. لادن( با لحنی ملتمسانه): خواهش می کنم تو کونم نذار می ترسم. سیامک: مطمئن باش این کارو نمی کنم خیالت راحت. و باز انگشتشو خیس کرد و بیشتر تو سوراخ کونم فرو کرد خوب بود ولی بازم خیلی می ترسیدم که نکنه کیرشو بکنه. برم گردوند و پایم را روی لب کاناپه گذاشت و در حالی که یه پایش رو زمین بود و یه پایش زیر تنش ، کیرشو تو کُسم کرد خیلی حس خوبی بود. لادن: سیامک بکن توش همشو بکن سیا کیر می خوام. خوبه که شیو کردی کیر خوشگلی داری بکن منو. با یه حس سرشار از لذت ارضا شدم . کاندومو از کیر بیرون کشید و شدت لذت چشمانش را بست کیرشو تو دستش گرفت و ندیده آبشو رو تنم ریخت نمی دونستم چی بگم. بی حال روی من ولو شد یه چند لحظه بعد یه نخ سیگار روشن کرد و یه پک محکم بهش زد و به دست من داد منم چند پک زدم و بهش برگردوندم. رفتو توی آشپزخونه تا واسم چای بیاره منم با آب و دستمال خودمو شستم. همون زمان تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب دادم. زن: لادن خانم؟ لادن: بله خودمم بفرمایین. زن: من افسانه ام. لادن: افسانه؟ افسانه: زن امیر مرحوم. لادن کمی دست پاچه: هان بله خب...؟ افسانه: می خواستم شما رو ببینم. لادن: واسه چی؟ سیامک اومد پشست سرم نشست و منو توی بغلش گرفت. سیامک با صدای آروم: کیه؟ با اشاره بهش گفتم کسی نیست. افسانه: خواهش می کنم دیدمتون بهتون توضیح می دم. لادن : خب هفته بعد ... افسانه: نمی شه زودتر مثلا امروز؟ لادن:خب... چرا میشه من الان خونه یکی از دوستامم لوکیشنش رو می فرستم بیا اینجا از خونه شما تا اینجا یه ربع بیشتر راه نیس. افسانه سکوتی کرد خودم متوجه شدم که بد گفتم نباید بهش اشاره می کردم که خونه شو می دونم کجاس خواستم درستش کنم که افسانه پرید تو حرفم و گفت: لوکیشنو بفرست. من که کمی از سیامک ترس داشتم سریع لوکیشن رو برای افسانه فرستادم نکنه این مردی که امروز باهاش آشنا شدم یه وقتی بلای جونم بشه. سیامک: کی بود چرا ضد حال زد؟ لادن بی اختیار: خانمی که با شوهرش قبلاً دوست بودم. سیامک: واو عجب تو دیگه کی هستی؟ حالا با زنش دوستی؟ لادن: بگذریم گرسنم شده ببخش چیزی تو خونه مثل بیسکویتی یا چیزی شبیه این داری؟ سیامک: می خوای یه نیمرو درست کنم. لادن: عالیه. داشتیم نیمرو رو می خوردیم که افسانه زنگ زدم که پایین منتظره . لادن: ببخش می تونم از دستشوییت استفاده کنم. سیامک: آره حتماً. از دستشویی که بیرون آمدم سیامک یه لب ازم گرفت و راهیم کرد پایین افسانه جلوی در آپارتمان ایستاده بود از چادری بودنش حدس زدم او باشه سلام کردم و جواب سلامم رو داد دنبال این بودم که از رفتارش بفهمم چه حسی به من داره ولی چیزی متوجه نشدم خودرویش را نشان داد که سوار بشیم یه مزدا بود که دو سه جایش خورده بود ولی خیلی به چشم نمی اومد. کمی که جلو رفتیم ازش پرسیدم. لادن: چی شده یاد من افتادین؟ افسانه: می خوام بیشتر درباره امیر بدونم. لادن: همسرش شمایین از من می پرسین؟ افسانه به لحنی کمی با تحکم: شما باش می خوابیدی؟ لادن: نه این چه حرفیه من همون شب توی... افسانه بسه دیگه الکی منو خر گیر آورده واسه من زر زر می کنه. منو می گی به شدت جا خوردمو ماندم چی بگم. افسانه: بهتره با من روراست باشی می دونم وقتی با شوهرم بودی هنوز شوهر داشتی می تونم بابت همین عملت بندازمت گیر قوه قضایه و اگه حکم سنگسارت رو ندن حداقل چند وقتی زندان احتمالاً با شلاق خواهی داشت. من دنبال این حرفا نیستم اون گور به گوری داشته باهات حال می کرده تو هم جیبشو خالی می کردی، به درک. لادن: خانم این حرفا چیه من هیچی ازش طلب نکردم گفت زن نداره باور کردم. افسانه عصبانی: خفه شو خفه شو بی شرف من صدای امیر رو دارم که داره باهات لاس می زنه تا اینکه من وارد خانه شدم او می گه زنم اومد بعدا تماس می گیرم، تو حموم بود وقتی داشت باهات حرف می زد و دقیقاً داشت باهات سکسی حرف می زد باسه من جا نماز آب نکش زنیکه هرزه الان هم شک ندارم از پیش یه مرد آمدی بوی عطر مردونه اش ماشینو پر کرده . خیلی ترسیدم و جا خورده بودم عجب زنیه پس با صدای آرام و کمی مظلومانه گفتم: از من چی می خوای؟ افسانه: هیچی فقط در باره امیر بهم بگو او کی بود خلوتش رو چطور پر می کرد با کیا بود و اهل چه کارهایی بود؟ لادن: خب باشه تا اونجا که می دونم بهت می گم ولی اولش بگو وقتی فهمیدی می خواهی چه کار کنی؟ افسانه: امیر واسه من یه شوهر معتقده متعهد بود می خوام بدونم با کی زندگی می کردم گول کی رو می خوردم؟ من از زمانی که او را توی مهمانی دیدم تا خونه لواسانات را بدون پرده پوشی برایش تعریف کردم هر چی بیشتر می گفتم او بیشتر داغ می کرد و کلافه می شد. خود منم از روی این زن خجالت کشیدم حس کردم برخی ها واقعا برای قربانی بودن زاده شده اند و این زن نیز یک قربانی است. افسانه از خودرویش پیاده شد من هم به پیروی از او پیاده شدم دلم می خواست بهش بگم ببخشید. چادرش را از سرش برداشت و تو ماشین انداخت یه نگاهی به من کرد سپس دکمه های مانتویش را باز کرد و گره روسریش را شل کرد و یه مشت از موهایش را بیرون ریخت باز یه نگاهی به من کرد و دکمه بالای شومیزش را باز نمود . لادن: اینکارا واسه چیه؟ افسانه : خانواده ما اهل حجاب نبودند البته بی قید و بند هم نبودند یعنی محرم و نامحرم حالیشون می شه ولی وقتی امیر اومد و منو خواستگاری کرد از همون اولش گفت باید حجاب داشته باشی همه خونوادشون رو می گرفتند وقتی ناهار یا شام می خواستیم بخوریم باید زنها یه طرف می شستند مردها یه طرف تازه ما خوب بودیم بینمون پرده نمی افتاد خونه ی خاله ها و بستگان مادری امیر همه فاجعه بودند بین سفره یک پرده می افتاد که زن و مرد رو از هم جدا می کرد. وقتی زنی با مرد نامحرمی می خواست صحبت کنه باید حتما یه تیکه چادرش را کنار صورتش می گرفت و صحبت می کرد وقتی می خواستیم توی آشپزخونه کار کنیم بدبختی می کشیدیم باید همه مردها می رفتند توی یه اتاق دیگه وای به روزی که می خواستند بیایند ویلای ما توی خزرشهر که خونه خیلی مدرن ساخته شده بود ولی رفتارها خیلی سنتی بود مثلا یه مشکل اساسی دستشویی بود همه دستشویی ها توالت فرنگی داشت ولی بستگان امیر خیلی به طهارتش راحت نبودند به هر حال بدبختی می کشیدیم از وقتی که می آمدند تا می رفتند حالا از این خونواده یه امیر پیدا میشه که همش با زنها خوش می گذرونده به شکلی که عمراً مردهای خونواده من اینطوری خوش گذرونده باشن آیا ظلم نیس منو 19 ساله در حبس قرار بده 19 سال اگه یه وقتی خدا نکرده با خونواده خودم مثلا خدای نکرده با پسرخاله ام که با ما بزرگ شده بود در حین صحبت رویم کمی باز می شد امیر اخم و ناراحتی نشون می داد و یه ماه با من قهر بود و هی تیکه می انداخت و اعتراض می کرد که چرا بی حیا بودم و با بیشرمی با مرد غریبه داشتم لاس می زدم حالا ببین من چه آتیشی می گیرم که شوهرم این همه سال با حقه بازی و دورویی با من زندگی کرده لادن: واقعا متاسفم من از رویت خجالت می کشم راستش زن جماعت خوشبخت نیس منم از شوهر سابقم دلخوشی نداشتم بی عرضه و بی لیاقت مث امیر حقه باز نبود ولی بی فایده و خسیس. افسانه: چی بگم والله. لادن: حال می خوای چه کار کنی؟ افسانه: می خوام جبران کنم هم واسه خودم هم واسه بچه هام یه ذره راحتتر زندگی کنیم من که جوونیمو حروم کردم. لادن: می خوای دوست پسر داشته باشی؟ افسانه: به مرد نمیشه اطمینان کرد. لادن: قربون دهنت می خوای با زن باشی؟ افسانه: وا خدا مرگم بده باز با مرد معقول تره. لادن: واست جور کنم؟ افسانه: بذار یه ذره یخم آب بشه چرا نه. لادن: باید سر و وضعتو عوض کنی یه ذره ببخشین باید به روز بشی. افسانه: دقیقاً همینه. لادن: من درستت می کنم خیالت راحت.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
دمت گرم
     
  

 
بوسه ای از سر عشق
از صبح دلم شور می زد ...نه بیشتر هیجان داشتم من همیشه خدا عاشق آنا بودم حالا قراره بیاد پیش من و گفته اینبار تنها می آد. قلبم می زد و نمی تونستم آرومش کنم سریع رفتم یه شاخه گل واسش خریدم. توی فکرم می آمد که شاید این بار بتونم بوسمش ولی این اتفاق آنقدر هیجان انگیز بود که حتی نمی تونستم بهش جدی فکر کنم. آنا بهم زنگ زد و پرسید که می تونه ماشین رو توی پارکینگ بگذاره سریع گفتم بله می تونه گفت دم در هستم سریع پایین رفتم و ریموت را زدم تا وارد پارکینگ بشه با یه ماشین سواری هیوندا سبز خوش رنگی بود از ماشین پیاده شد به خاطر دوربینها مدار بسته جرأت نکردم بغلش کنم اما وقتی سوار آسانسور شد بغلش کردم گرچه او تو بغلم نیامد ولی اعتراضی هم نکرد . آنا خندید و به طبقه سوم رسیدیم و در را برایش باز کردم وارد شد و مانتو و شالش را به من داد و یه نگاهی به خونه و من انداخت و از وضعیت خونه و من کمی راضی به‎نظر می رسید. یه شلوار لی کشدار پوشیده و اینبار با خودش صندل زیبایی آورده بود و برعکس دفعه قبل که یک بلوز تور یقه باز پوشیده بود این بار گفت که به دلیل سرما لباس پوشیده تر و آستین بلند و زخیم تری تنش کرده. توی هال و پذیرایی یک میز گرد و سه صندلی گذاشتم روی یکی از صندلیها نشست یه بطری آبجو باز کردم و توی دو لیوان آبجو خوری ریختم یه نگاه چپ چپ بهم کرد و گفت: پسرخوب من گفتم دست از مشروب خوری بکش تو واسه من آبجو باز می کنی؟ خندم گرفت گفتم: خیلی درصدش کمه اینو واسه تو انداخته بودم باور کن خیلی کمتر می خورم. آنا: مثلاً روزی چند لیوان ؟ کامبیز: خیلی برام سخت بود ولی واسه خاطر تو، من همه شیشه های عرق دست سازمو انداختم دور الان هیچی از اونها ندارم حتی وسایل ساختشم انداختم دور خیالت راحت اینم چون به نیت تو درست کرده بودم کنار گذاشتم. آنا یه نگاه مهربانانه ولی همراه با شماتتی که معنیش این بود از دست تو ، بهم انداخت لیوان آبجو رو جلویش گذاشتم سلامتی زدیم بهم و دو جرعه ای ازش نوشید و سری به تأیید تکان داد و گفت: به نظر خوب می رسه. از رضایتش خوشحال شدم و دوباره لیوانها رو بهم زدیم و باز جرعه ای دیگر واسش یه سیگار روشن کردمو گذاشتم کوشه لبش از طعم سیگار هم خوشش اومد.آنا: کامبیز هر چیز خوبی اگه از حدش بگذره خودت بهتری می دونی که دیگه میشه یه امر مضر حالا خود سیگار که مضره ولی منم فکر نمی کنم باید خیلی بچه مثبت باشیم اما تو حد رو رعایت نکردی خیلی به خاکی زدی. همینطور که منو نصحیت می کرد و درست هم می گفت چند پکی به سیگارش زد و من از سر لذت و علاقه دو باره دستش، بازوانش ،گوشه لبش و گردنش را بوسیدم از سر عشق و علاقه جلویش زانو زدم و دستم را روی زانویش گذاشتم و سرم رو میان پاهایش. دستی به سرم کشید و با مهربانی موهایم را نوازش داد وای چی بهتر از این لحظه همین یه لحظه کافی بود که حس کنم چه خوب از لادن جدا شدم شاید اگه این جدایی پیش نمی آمد دست انا نیز بر سرم نبود سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم دلم می خواست با نگاهم فریاد بزنم که دوستش دارم. باز به شوق بوسه هایی بر تن طنازش زدم و باز جرعه ای دیگر. آنا مست و خمار گشته بود بلندش کردم و از لب بوسیدمش مخالفتی نکرد و باز بوسیدم او نیز دستش را به کمر برد و منو به خودش نزدیکتر کرد .جسورتر شدم و دستم را به درون لباسش کردم گرمایی تنش را با دست حس کردم و سینه هایش را از روی سوتین گرفتم و کمی که فشار دادم دستم رو توی سوتینش کردم یکی از سینه هایش را بیرون کشیدم و لباسش را بالا دادم و نوک سینه اش را به دهان گرفتم وای خدای من بیست سال در حسرت این لحظه بودم نه اینکه حسرت سینه اش را داشتم بلکه حسرت این اجازه بودم حسرت در او آمیختن، حسرت در آغوش گرفتنش و این بهترین اتفاق زندگی بود بهترین لحظه ی عمر حتما عاشق شده ای می دونی وصال عشق چه حالی می ده دستش را گرفتم و به اتاق خواب بردمش و روی تخت خواباندمش و کنارش نشستم و سوتینش را بالا زدم و سینه هایش را در مشت گرفتم و تا اونجا که می شد توی دهانم کردم گرمای نفس نفس زدنش را تو گوشم حس می کردم. آرام آرام سرمو پایین آوردم و دکمه شلوار کشیش را باز کردم شلوارش را داشتم پایین می کشیدم که ناله آنا بلند شد که گفت: دارم به امید خیانت می کنم. کمی دودل شدم با همان ناله اش گفت: بکش پایین بخواب روم. شلوارش را پایینتر کشیدم و رویش خوابیدم گرما و نرمی و شکاف کُسش را زیر کیرم حس کردم. کُسش را به کیرم می مالید و من نیز مانند او . نگاهش از شدت شهوت و خماری مستی باز و بسته می شد و من به آرزوی همآغوشیم رسیده بودم اما یاد حرفش افتادم که یه بار بهم گفت تو فقط سکس منو می خوای و اگه به این برسی دیگه برات مهم نیستم. عرقی روی چهره ام نشست میان ادامه دادن و دست کشیدن مانده بودم از رویش بلند شدم و باز کنارش نشستم بهم نگاهی انداخت که داری چکار می کنی و من نمی تونستم بهش بگم که دارم خودم را امتحان می کنم عشقم بیشتره یا لذت همآغوشیم . می دونستم الان اختیار دسته منه می تونم کاملاً برهنه اش کنم اما اگه باز این جمله رو بهم بگه چی و اگه واقعا حق با او باشه چی؟ اما اگه کاری نکنم شاید فکر کنه چه بی عرضه ام چه باید کرد دستمو توی شورتش کردم یه ست مشکی تنش بود شورتش زیبا و جالب بود توی این فکر بودم آیا او نیز به سکس فکر کرده بود و احتمالش را داده بود که این ست زیبا را پوشیده است. دستم را به کُسش کشیدم آنا: همه انگشتاتو بکن توش یالا دلم می خواد. دو تا از انگشتام کردم توی کُسش. خیس خیس بود . آنا : می بینی چه خیسه می خوام. اما می خواستم به خودم ثابت کنم که من آنا رو واسه خودش دوست دارم نه سکس گرچه سکس با آنا یک لذت جاودانه است خب شاید یه وقت دیگه. آنا به رو خوابید و گفت: بخواب روم. دلم می خواست بهش بگم تو رو خدا این قدر منو شهوتی نکن ولی باسنش بهم چشمک می زد پس رویش خوابیدم و اگه در شرایط عادی بود سریع شورتش را پایین می کشیدم و کیرمو لای پایش می گذاشتم . باز به خودم فشار آوردم از رویش بلند شدم آنا دید که من انگار دست به کار نمی شم پس بلند شد و به لحن دستوری ازم خواست که یه سیگار برایش روشن کنم تا رفتم سیگار روشن کنم یهویی ارضا شدم چه بد فهمیدم از سر فشار هیجان بی اختیار بدون تماسی ارضا شدم . سیگار رو روشن کردم و به گوشه لبش گذاشتم یه نخ را سریع کشید و یکی دیگه خواست دومی را روشن کردم هنوز در حس مستی آبجو بود و خیلی زیبا و وسوسه کننده سیگار می کشید دلم می خواست یهو لختش کنم و کیرمو بکنم تو کُسش. توی این فکر بودم که آنا گفت: کاندوم خریده بودی؟ کامبیز: نه نخریدم. آنا: پس برنامه ای از قبل نداشتی؟ کامبیز: نه نداشتم. آنا: آفرین پسر خوب ولی باید بدونی من بدون کاندوم سکس نمی کنم. کامبیز: درستشم همینه. آنا: یه سیگار دیگه روشن کن. کامبیز: چهار تا توی یه ساعت زیاد نیس؟ آنا بلند شد و سوتینش را به کمک من بست و یه نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: باید بری باشگاه. کامبیز: باشگاه؟ آنا: بدنسازی دوست ندارم یه چیزی دیگه توی این هفته برو باید هیکلت روی فرم بیاد من اینطور خوشم می آد. کامبیز: چشم می رم. آنا: خب من دیگه می رم دیرم شد، خوش گذشت ولی چرا نکردی؟ می تونستی بکنی. کامبیز: می خواستم به خودم ثابت کنم تو رو خیلی دوست دارم. یه نگاه بی تفاوت به من انداخت و گفت: مانتو و شالمو بیار. وقتی می خواست بره از لب منو بوسید . آنا: آفرین پسر خوب.
فردایش به یکی از دانشجویانم تماس گرفتم او گفت که رشته تی آر ایکس تمرین می کند و به منم توصیه کرد که به باشگاه آنها بروم. رفتم واقعاً رشته سختی بود وقت برگشتن نمی تونستم توی خیابون راه برم وای چه بدبختی کشیدم وقتی از پله های مترو پایین رفتم. جلسه بعدیش بدتر شد دیگه نه دستم و نه پایم رو می تونستم تکون بدم ولی دانشجوم گفت که طبیعیه و باید همینطور باشه و درست می گفت سه ماه بعد خیلی از کارها برایم سخت بود اما دیگه جونمو نمی گرفت و یه کمی هم رو فرم آمده بودم و بعد از سه ماه به اصرار کمک مربیمان که مربی کیو کاشین است تمرین این رشته ام هم شروع کردم. هفته دو جلسه هر جلسه سه ساعت ورزش حال و روزمو بهتر کرده بود دوستانی هم وارد زندگیم شده بودند که خیلی ساده حداقل توی این سه ساعت با من همدل و یار بودند و این واسه روحیه من خیلی مفید بود واسه همین برای ادامه تدریس در دانشگاه وارد کار شدم و 6 ماه تعلیقم هم گذشته بود و با روحیه خوبی که داشتم تونستم سریع مشغول به کار بشم و آنچه توی این مدت خیلی کمک حالم بود و برایم اهمیت داشت حضور آنا بود او در همه حال قوت قلبم بود گرچه در کنارم نبود برای حضورش پیش من طفره می رفت در این چند ماه حاضر نشده بود به من سر بزند و همه ارتباطمان شده بود گپ و گفت و گو در فضای مجازی.
[font#01DF01][/font]
     
  
مرد

 
قلمت طلا نویسنده عزیز
     
  

 
سلام
لطف عزیزان که از سر محبت برای من پیام می گذارند و با لطفشان به داستان بازیچه ای به نام زندگی اهمیت می دهند باعث شده که من با دردسری خاص بتوانم بقیه داستان را آپلود کنم امیدوارم داستان برایتان جذاب باشد قسمت اول داستان آرام آرام به آخرش نزدیک شده است می توان همین قسمت را به عنوان پایان داستان تصور کرد و از حضورتان مرخص بشوم و خب می توان به داستان افسانه ، ترانه، تینا و فرشاد و درسا با حضور کم رنگتر لادن و کامبیز ادامه داد و قسمت دوم را آغاز کرد. شاید باز وسوسه شدم و البته اگه شرایطش بود قسمت دوم را نوشتم و اگر شما نیز پیشنهادی دارید و اگر لازم دونستید مطرح کنید که موجب راهنمایی من خواهد شد. در قسمت دوم افسانه و ترانه ناواردهایی هستند که با ناشی گری وارد سکس می شوند و از ان لذت می برند و فرشاد یک همجنس گراست و علاقه دارد که به ازدواج یک مرد دربیاید و همسرش درسا که در بخشهایی رقیب جنسی و حتی احساسی فرشاد است، حضور دارد . در این موارد اگر موضوعی به نظرتان جالب می آید با من در میان بگذارید. لطفاً
     
  

 
نرخ من
همش به فکر افسانه بودم یه جورایی دلم واسش می سوخت واقعا مردها عجب موجوداتی هستند مگه میشه زنتو یه عمر تو خونه حبسش کنی چادر سرش کنی محرم و نامحرم واسش کنی بعد خودت میون زنهای دیگر ولو بشی و با منم که دیگه نگو . چطوری ممکنه مردی واسه خونواده خودش سختگیری کنه بعد با زنهای دیگر که همگی بی حجاب و نیمه لختن سر کنی تازه من و لاله که توی لواسانات جلوی علی و خودش کاملاً برهنه سکس گروهی داشتیم بعد این آدم می ره خونه یه روی دیگشو نشون می ده. منم چه بدشانسم اون از نوید بی شرف که با زنهای دیگر گرم می گرفت و باهاشون می خوابید بعد که زن بدبخت تا خرخره گول این مرتیکه رو می خورد پولشو می کشید بالا اینم از امیر که اینطوری شد. بیچاره افسانه. توی این فکر ها بودم که توی کیفم دنبال گوشیم گشتم تا چک کنم خبر جدیدی شده یا نه که متوجه یه پاکت پول شدم پنج تا پنجاهی نو با یک کارت ویزیت از سیامک توش بود تعجب کردم چطور پول سیامک سر از کیف من درآورده بود؟ به شماره سیامک زنگ زدم تا صدایش را شنیدم شناختمش. لادن: سلام سیامک من همون... سیامک: شناختمت چه خوشحالم کردی که زنگ زدی. لادن: سیامک یه پاکت پول حدود دویست و پنجاه هزار تومان با یه کارت ویزیت از خودت توی کیف من افتاده واقعا نمی دونم چه طوری سر از کیف من در آورده ولی... سیامک: من گذاشتم بابت تشکر. لادن: وا... واسه چی؟ سیامک: خب معلومه واسه زمون خوبی که با هم داشتیم خواستم تشکر کنم. لادن با تعجب : یعنی تو منو ... خجالت نکشیدی ... من ... من. تلفن رو که قطع کردم خیلی بی شعوره خدا... خدای من چرا مردها اینقدر عوضین. یک کمی که عصبانیتم خوابید به پولا نگاه کردم بی اختیار توی اینترنت یه گشتی زدم تا نرخ این نوع زنها رو پیدا کنم متوجه شدم سایتهای هست برای صیغه که طرف نرخشو نوشته خیلی عصبانی شدم باز به سیامک زنگ زدم. لادن: خجالت نکشیدی فکر کردی با خر طرفی 250 هزار تومن ؟ آقا زرنگه تویی نه... سیامک: حالا چی شده؟ لادن: مسخره بدون دخول قیمت دادن 300 هزار تومن تو اونوقت ... اونوقت با من ... وای 250 حساب کردی؟ سیامک: خب نرخت چنده؟ و من ماندم چی بگم یه کمی نفس نفس زدم و تلفنو قطع کردم و از سر لجم چند دوری دور اتاق زدم. توی این حال و هوا بودم که لاله در اتاق رو مثل معمول بی خبر باز کرد و گفت: پول نقد داری این پسره پیکیه جنس از سوپر آورده دستگاه کارت خوانش کار نمی کنه. لادن: چه قد. لاله 120: هزار تومن یعنی 100 هم داشته باشی کافیه 20 خودم دارم. و 100 تومن از پول سیامک به لاله دادم. راستش حس خوبی داشت هیچی پول نداشتم گرچه باید بیشتر می داد مثلاً 400 هزار تومن.
فردا صبحش با لاله سرقرار افسانه رفتیم تا او به کمک ما چند دست لباس بخره. لاله رو به این نیت بردم که فکر می کردم زبون افسانه رو بهتر می فهمه و بیشتر می تونه باهاش دمخور بشه ولی افسانه از اون لحظه ای که دیدمش تغییر کرده بود به نظر من با همون چادر بهتر بود یعنی بیشتر بهش می اومد ولی دیگه نظر نظر او بود و بهش می شد حق داد که دلش بخواد یه جور دیگه باشه. چند دست شلوار لی و تاپ و تی شرت و شلوارک و چند دست لباس زیر گرفت. لاله بهش پیشنهاد داد که دستی به موهایش هم بکشه واسه همین من به آرایشگرم زنگ زدم و همون روز وقت گرفتم پس قرار شد ناهار رو بیرون بخوریم. سر ناهار برام بامزه بود که ما زنها اگه مردها اذیتمون نکن و وارد زندگیمون نشن می تونیم کنار هم به خوبی زندگی کنیم. زنی که تا دیروز می تونست دشمن من باشه حالا می تونه دوستم باشه . وسط ناهار بودیم که سیامک بهم زنگ زد خطشو نشناختم شاید اگر می دونستم سیامکه گوشی رو پیش لاله و افسانه برنمی داشتم به هر حال تا فهمیدم سیامکه از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون. سیامک: ببخش وقت ناهار مزاحمت شدم. لادن: خب تا سرد نشده حرفتو بزن. سیامک: از دستم عصبانی هستی؟ لادن: نه نیستم ولی دوستم نداشتم زنگ بزنی. سیامک: پس سریع می گم دوست من یه دندون پزشکه و تنها زندگی می کنه خوشحال میشه اگه بهش یه سری بزنی بی شک مثل منم اشتباه نمی کنه و خساست نداره. لادن: بیشعور اشتباه گرفتی. و گوشی رو قطع کردم اما هنوز به سرمیز نرسیده بودم که پیامکش رسید شماره دوستش بود به نام علیرضا. لاله: لادن جان چیزی شده؟ لادن: هان نه چیز مهمی نیس ، فکر کنم اگه پنچ شش دقیقه دیگه راه بیافتیم سر وقت می رسیم آرایشگاه. توی آرایشگاه دیگه دلم طاقت نیاورد به علیرضا زنگ زدم صدایش گرم و گیرا بود یه حس مردونه ای می داد. لادن: دو ساعت در خدمتتون هستم 400 تومان شماره کارتمو براتون ارسال می کنم وقتی واریز کردین پیامک بدین آدرس هم بفرستین. علیرضا می خواست چونه بزنه ولی گوشی رو قطع کردم تواناییم در مذاکره هایی که برای گرفتن پروژه بود کمکم کرد که خیلی جدی و محکم حرف بزنم.یه حس پیروزی و قدرت داشتم و نمی خواستم فکر کنم که دارم خودفروشی می کنم. خب اگه با مشتریم فردا قرار داشته باشم پس باید مرتب باشم برای همین واسه اپیلاسیون شماره گرفتم و دو ساعت بعد زیر بغل و پایین تنه را صفا دادم علیرضا اولین مشتریم بود و دلم می خواست تر و تمیز باشم خدا کنه علیرضا هم درست باشه. خیلی هیجان داشتم و افسانه که به نظر آدم باهوشی می اومد یا از لاله بهتر بود متوجه حالم شد و به آرومی بهم گفت: قراره بری سرقرار مث همون روز که دیدمت. یه نگاهی بهش کردم و چیزی نگفتم.
صبح حوالی ساعت 10 بود که پیامک واریزی پول علیرضا واسم اومد و چند لحظه بعدش خودش زنگ زد خیلی جدی و مودبانه قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گفتم: هیچ وقت بهم زنگ نزنید فقط پیامک. علیرضا: خیلی خشکی امیدوارم کارت به خشکی اخلاقت نباشه چشم زنگ نمی زنم ساعت 2 تا 4 خوبه؟ لادن: آدرسو بفرستین. و تلفن رو قطع کردم خیلی هیجان داشتم و عصبی بودم. ناهار کم خوردم و سعی کردم شیک و مرتب برم تینا خونه بود از این سر و وضع من شصتش خبردار شد. تینا: دوست پسر جدید؟ لادن: معلوم نیس. تینا: واسه ناهار هم که نبود این چه دوست پسریه؟ لادن: ازم پول دستی نگیره ناهار پیشکش. تینا خنده ای کرد و مثل معمول با بی تفاوتی رفت تو اتاقش یا اتاق او و لاله. سر ساعت دو در خونه علیرضا رو زدم آپارتمان شیکی بود و همین باعث می شد که کمی آرامش داشته باشم. توی آینه آسانسور خودم رو نگاه کردم به نظرم خوب بودم امیدوارم از دیدنم حس نکنه که پولشو به فنا داده صدایش که خیلی مردونه و گرم بود خدا کنه خودشم خوب باشه امیدوارم بودم چون دندون پزشکه آدم تمیز و مرتبی باشه در آپارتمان را که باز کرد دیدم یه مرد حدود پنجاه ساله کوتاه قد و تقریباً کچل و خپل و با همون صدای گرم و دلچسب گفت: سلام خیلی خوش اومدین علیرضا هستم. من که از قیافه اش جاخورده بودم کمی مکث کردم نمی تونستم چیزی بگم. علیرضا: بفرمایین داخل بفرمایین. بی اختیار اما کمی مردد وارد شدم. لادن: سلام بانو هستم. علیرضا: بله سیامک جان از شما تعریف کرده، می خواین شال و مانتوتونو به من بدین. فضای خونه تمیز بود و شیک و این کمی منو دلگرم کرد بهش نگاه کردم بوی عطرش به مشام می خورد کمی یخم وا شد. لادن: نه متشکرم همین بغل روی مبل می ذارم. علیرضا: چی میل دارین خنگ باشه یا گرم البته مشروب هم هست نظرت چیه؟ لادن: هر چی خودتون می نوشید فقط مشروب نباشه. علیرضا: اهلش نیستین ؟ لادن: چرا ولی نه با هر کسی. علیرضا: اوه بله ... بله حق داری من دوست دارم هنگام سکس سیگار هم بکشم با این که مشکلی نداری. لادن: اوه نه اصلاً منم بدم نمی آد امتحان کنم. علیرضا: چه خوب پس تا من نوشیدنی خنک رو آماده می کنم می خوای برو توی اتاق خواب آماده شو تا من بیام. کیفمو برداشتم و به سمت دو اتاق ته سالن رفتم یکیش اتاق خوابش بود به کمی نگران و دلشوره وارد اتاق شدم دلم می خواست بی خیال بشم از خونه اش بزنم بیرون ولی به هر شکلی بود خودمو کنترل کردم و زیر لب از خودم می پرسیدم: یعنی چی آماده بشم یعنی لخت شم همینطوری به همین سادگی سریع لخت شم وای خدای من چه کار سختیه چه قدر بی احساس و سرده. علیرضا با دو لیوان موهیتو وارد اتاق شد با نگاهی پرسشگرانه به هم نگاه کرد. علیرضا: مشکلی پیش اومده؟ لادن: نه. علیرضا: خب پس چرا آماده نشدی؟ لادن کمی وامانده: چه کار باید بکنم؟ علیرضا: بیا اول کمی گلوتو تازه کن، واست سیگار روشن کنم؟ لادن: آره. علیرضا: دمت گرم ببین من دوست دارم قبل از هر کاری طرفمو لخت لخت بشه بشینم نگاش کنم پس بی زحمت همینطوری که داری به سیگارت پُک می زنی آروم آروم واسم لخت شو، می خوام لذتتو ببرم. راستش فکر نمی کردم اینقدر کار سختی باشه حسم بد نبود ولی خوبم نبود یه جور خاصی بود توی دلم بهش حق می دادم چون 400 تومن بهم داده و دو ساعت در اختیارشه پس باید واسش لخت شم ولی هیچ وقت اینطوری بدون مقدمه واسه کسی لخت نشده بودم اونم لخت مادرزاد می خواد. کامبیز کجایی ببنی کارم به کجا رسیده راستی تو چه می کنی. علیرضا سیگار رو روشن کرد و به دستم داد من گذاشتم گوشه لبمو دکمه شومیزمو باز کردم دونه به دونه. علیرضا: چه جالب سوتین نبستی خوشم اومد خب رو کن ببینیم چی داری؟ دکمه های شومیز آستین حلقه ایمو که باز کردم از تنم درش نیاوردم دست بردم به خازن دامنم و باز کردم و زیپشو از پشت پایین کشیدم چون جوراب شلواری پا بود دامنو از پایم در آوردم مانده بودم اول جوراب در بیارم یا شومیزو. دست به جوراب بردم و پای لختمو به رخش کشیدم علیرضا به ولع داشت لنگه پاچمو می خورد شورتم توری مشکی بود و او با دیدنش زبونشو دور لبش کشید. خواستم شومیزو در بیارم که علیرضا گفت: نه بی زحمت اول شورتو پایین بکش. کار سختی بود توی دلم می گفتم واقعاً 400 هزار تومن می ارزه؟ ولی چاره ای نبود به ساعت نگاه کردم هنوز یه ربع گذشته بود وای خدای من چه قدر دیر می گذره دست به شورتم بردمو آروم پایین کشیدم و علیرضا دستش را به سمتم دراز کرد که شورتو بهش بدم از پایم درآوردم و تو دستش گذاشتم با ولع و لذت بویش کرد و بند شورتمو گیر داد به نوک دندونش. چند پُک به سیگار زدم . علیرضا دستش را برای گرفتن شومیز دراز کرد شومیزمم درآوردم حالا دیگه لخت جلوش وایساده بودم. شومیزمم بویید و گفت: خوشم اومد خیلی ترتمیزی و خوشگل و اندامتم خوبه. جا سیگاری رو به سمتم گرفت و من آتیش سیگار رو توش خالی کردم. بی اختیار دستم رو جلوی کُسم گرفتم. علیرضا: دیگه نشد دستتو بردار، بردار بانو جان. من با کمی خجالت دستمو برداشتم علیرضا جلو اومد و زانو زد و یه نگاهی به کُسم انداخت و دستی به آن کشید. من از شدت هیجان تنم لرزید. علیرضا: بانو جان لطفا جلوی من جق بزن. لادن: چی؟! علیرضا: خودارضایی کن دوست دارم جق زدنت رو ببینم. لادن: آخه چرا مگه نمی خوای خودت کاری بکنی؟ علیرضا: باشه اگه وقت شد حتماً. لادن: آخه این چه کاریه من بشینم جلوی تو به خودم ور برم؟ علیرضا: نگو که تا حالا جق نزدی،زدی؟ لادن: دختریام زدم ولی یک کمی زشته. علیرضا: منو ببخش خیلی شرمنده ام ولی داری دو ساعت تایمی که گذاشتی رو از بین می بری، لطفاً شروع کن می خوای کرم بهت بدم. لادن: بده. و من با اکراه شروع کردم. علیرضا: بی زحمت پاهاتو وا کن و یک کمی هیجان بهش بده خواهش می کنم بگذار توی این دو ساعت لذتشو ببرم، می خوای یک کم بیشتر چربش کن، ببین شروع کردی پس راحت باش من نمی خوام بهت فشار بیارم ولی فکر کن تو حمومی و می خواهی جق بزنی. روی لب تخت جا به جا شدم و چند نفس عمیق کشیدم و نوک انگشتمو خیس کردم و دست بردم به لای پام با دست دیگه ام لای چوچولومو باز کردم و با دست دیگه به شکل لرزشی تکون دادم.لادن: میشه نوک سینمو بخوری. علیرضا: نه نه می خوام فقط خودت باشی. نوک سینمو مالیدم و دستم لای پام بردم و هی تو خودم فشارش دادم، روی تخت ولو شدم و پاهامو تا اونجا که می شد باز کردم و با چوچولوم بازی کردم. علیرضا لخت شد و شورتشو از پایش درآورد یه کیر کوچولوی مسخره که سیخ شده بود با شکمی گنده. به سمتم اومد و کیرشو نزدیک آورد، توی دهنم کردمش، با تجربه های قبلیم خیلی متفاوت بود انگار دارم چوب آبنات رو میک می زنم همشو که تو دهن کردم نصف دهنمم پر نکرد ولی چنان با احساس آه کشید که از حسش خوشم اومدو بیشتر براش ساک زدم. روی تخت دراز کشید و ازم خواست که روش بشینم راستش این از خودارضایی بهتر بود. من کُسم تنگه ولی اصلاً نفهمیدم چیزی توش کرده باشه تازه کاندومش خاردار بود یه ذره کاندومه بهم حس می داد. سینمو تو دهنش کردم با خوشحالی زبون می زد و این کارش واقعا خوب بود دست دیگرش را به زحمت به سینه چپم برد و تو دستش گرفت و می مالید. حس کردم داره می آد ولی الان به نظرم تازه چهل تا چهل و پنج دقیقه گذشته بود واسه همین سریع از روش بلند شدم و رو به روش جلوی تخت دستمو با کرشمه به تنم می کشیدم. از شدت هیجان گفت: خدای من خدای من محشری می خوامت. لادن با عشوه: واسه چی؟ علیرضا: می خوام بکنمت. لادن: بی ادب. علیرضا: بخورمت. لادن: چه گرسنه. دستمو با شهوت رو کُسم کشیدم تازه داشتم شهوتی می شدم. لادن: بیا بخور ارضا بشم. و علیرضا جلوی پام در حالی که ایستاده بودم زانو زد و سرش را لای پام کرد و لاله های چوچولومو به نیش کشید. از شدت شهوت کُسم به سرش فشار دادم. علیرضا برم گردوند ولای باسنمو باز کرد و سر زبونشو توی سوراخم کرد و سپس تند تند زبون می زد و با کف دستش چند ضربه نیز به کونم زد. دیگه طاقت نداشتم لادن: بکن تو کُسم بیام می خوام می خوام. بلندم کرد و روی تخت خوابوندم دستشو لای پام کرد و فشار داد و منم پاهامو بستم تا زودتر بیام چند لب ازم گرفت و لرزیدم و ارضا شدم با خوشحالی بهم نگاه کرد. از روی تخت پایین اومد می دونستم که می خواد برای همین جلوش زانو زدم و کیرشو تو دستم گرفتم و براش جق زدم فشار آبش که از رگهای کیرش رد می شد توی دستم حس کردم و ناگاه آبش را با فشار روی سینه ام ریخت. بی اختیار به ساعتم نگاه کردم تازه 2:50 دقیقه بود. یعنی یه بار دیگه. به دستشویی رفتم تا منی اش را پاک کنم کمی طولش دادم تا حداقل ساعت 3 بشه. بیرون که آمدم روی تخت مثل یه نوزاد به خواب رفته بود با اندامی سخت بی قواره.
     
  

 
Papayoga
سلام دوست من خیلی ممنون که به داستان محبت داری امیدوارم برای تو و بقیه خوانندگان عزیز توانسته باشم داستانی دلجسب نوشته باشم. البته می دونم که یکی از ایرادهای من نحوه نگارشم است که شاید باور نکنی ولی من همینطوری هم حرف می زنم و یکی از دوستان نیز این ایراد به حق را به من گرفت ولی باز نتونستم خیلی خودمو اصلاح کنم چون همینطور زندگی کردم.
     
  

 
زمان حال
شروع بازسازی / مهمانی
مشاور: از هر دوتون خواستم که اینجا بیاین تا آخرین صحبتهای همو بشنوید و بعد تصمیم بگیرید. هر کدوم از شما هنوز حرفها و حکایتهایی برای تعریف کردن دارید چیزهایی که باید گفته بشه تا همانطور که خواستین چیزی بین شما پنهان نمونه
لادن: من دیگه حرفی برای گفتن ندارم
کامبیز: اونطور که من شما رو میون رفقاتون دیدم اتفاقاً هنوز فکر می کنم نصفشو نگفتین.
مشاور: متوجه باشین که من هر چی گفته اید رو ضبط کردم و به طرفتون دادم الان تقریبا هر دو می دونین چه کار کردین واسه همین بهتره آخرش هم با همان صداقت و خویشتن داری ادامه بدین و رو در روی هم حرفاتونو بزنین. من نمی دونم بعد از اینکه حرفاتون تموم شد هر کدوم چه تصمیمی می گیرین ولی می دونم که بهترین تصمیم خواهد بود. خب فکر می کنم بهتره لادن جان بقیه حرفاشو بزنه راستش زندگی شما دو نفر هر کدوم شده یه داستان و من خودم مشتاقم تا بقیه اش را بشنوم. لادن جون میشه ادامه بدی؟
لادن: خب من کجای صحبتم بودم؟
مشاور: شما از پیش علیرضا همون دندون پزشکه که هیکل کوتاه و خپلی داشت بیرون اومدین درست می گم یعنی کارتون اونجا تموم شد اینطور نیس؟
لادن: شما هم خوب بود این بخشا رو دیگه واسه کامبیز نمی ذاشتین همه چیزو که نباید رو بشه
مشاور: قرارمون این بود.
لادن: چی بگم باشه ما که دیگه خیس شدیم. بعد از علیرضا دو سه روز بعدش باز سیامک بهم زنگ زد. سیامک: سلام لادن جان ممنون که خواهش منو زمین نذاشتی. لادن: چه خواهشی؟ سیامک: همین که پیش علیرضا رفتی خیلی ازت تعریف کرد البته تعریف... لادن: زنگ زدی اینا رو بگی . سیامک: نه نه موضوع دیگه ایه. لادن: خب حرفتو بزن. سیامک: تو چرا با من اینطوری حرف می زنی اگه ناراحت اختلاف حسابمون هستی بگو بقیه اش رو بریزم به حسابت این که ناراحتی نداره. بد چیزی بهم گفته بود و من نمی دونستم چی بهش بگم. لادن: آخه واسه لاس زدن که بهم زنگ نزدی پس برو سر اصل موضوع. سیامک: اگه حالتو بپرسم اشکال داره؟ لادن: نه ولی تو آدمش نیستی زنگت دلیل دیگه ای داره. سیامک: یکی از دوستام تعریفتو شنیده دوست داره شب تولدش پیشش باشی. کمی مکث کردم آخه یه جوری بود من جلوی سیامک خودمو آدم بهتری نشون داده بودم ولی حالا... سیامک: الو قطع شد؟ لادن: نه می شنوم. سیامک: آهان البته می خواد دو نفری پیشش برین از دوستان که کسی رو سراغ داری؟ راستی تو همین رنج سنی خودت حالا یکی دو سال بیشتر یا کمتر فرقی نداره ولی خیلی پیر و جوون نباشه. لادن: بابا تو ما رو اینکاره حساب کردی؟ من کسی رو ندارم. سیامک: من آشنا دارم ولی راستش دوستم همه اونا رو تست کرده و چطوری بگم بینشون شکر آب شده واسه همین دیگه گفتم به تو زنگ بزنم یکی رو با خودت ببر یک میلیون می ریزه به حسابت و بگم که زمانش سه ساعته. لادن: نه تو رو خدا دو ساعتش هم تموم نمی شه چه برسه سه ساعت. سیامک: نه دوستم اهل دله یه ذره مشروب می خورین یه رقصی می کنین کمی گپ می زنین یه حالی هم می کنین حله دیگه پنج شب می خوام شبشو بسازی باشه آدرسشو واست می فرستم. لادن: نه قربونت شماره شو پیامک کن تا پول نریزه آدرس فایده نداره. سیامک: باشه دمت گرم. من نمی دونستم دارم چه کار می کنم یعنی رسما دارم فاحشگی می کنم اینو به هر کی بگم تو سرم می زنه ولی با کی برم به لاله بگم به لیلا بگم با سحر بگم به کی بگم لیلا خوبه ولی اگه بگه نه دیگه بیچاره ام می کنه تا عمر دارم تو سرم می زنه به لاله رویم نمی شه به سحر بگم خوبه ولی کارو از چنگم در می آره تازه خودش فکر کنم اینکاره باشه نیازی به مشتری من نداره به افسانه بگم خوبه ولی هنوز چایی نخورده خیلی خودمونی می شم البته اون می دونه من با میون مردها می چرخم ولی این یه چیزه دیگه اس. سه روز فرصت داشتمو نمی دونستم چه کار باید بکنم چرا دوتایی می خواد شاید بهمون بگه لز کنیم یا شاید کمرش خیلی قویه. فرداش سر ظهر بود توی خونه ولو بودم که پیامک واریز شدن پول به حسابم اومد و پشت سر اون شماره تلفن یه آدمی به نام احمد واقعا توی این کار آدما هیچ ارزشی ندارن و حتماً منم واسه اونا هیچ ارزشی ندارم فقط بازیچه ای واسه تفریح. نمی دونم چرا با همه این حرفها از این کار خوشم می اومد. می دونستم فقط یه تجربه اس گرچه پولش مزه می ده یه جور کار دومه البته کار اولم خیلی کساده یه سگم نمی آد دم شرکت پارس بکنه همین که به ذهنم اسم شرکت اومد دلم هواشو کرد گفتم کار ندارم مهم نیس بهتره یه سر بزنم ناهار نخورده رفتم شرکت.
وارد شرکت که شدم فرشاد با عصبانیت از کنارم گذشت با تعجب به پایین رفتنش از پله ها نگاه کردم و با حیرت وارد شرکت شدم هیچکی نبود یه گشتی که توی شرکت زدم دیدم درسا همسر فرشاد سرش رو روی میز گذاشته و با تموم وجود داره گریه می کنه ترسیدم و به هُل نزدیکش شدم و صداش زدم سر شو بی حال بلند کرد دو چشمش دو کاسه خون بود هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش با محبت و نگرانی کنارش نشستم و خودش رو انداخت تو بغلم باز بلندتر زد زیر گریه. بی اختیار سرش را نوازش کردم و گذاشتم یه کمی خودشو خالی کنه. لادن: درسا جان میشه بگی چی شده انگاری با فرشاد حرفت شده دیدم که مث برج زهرمار از کنارم گذشت. چش شده بود. درسا جوابی نداد و باز بیشتر گریه کرد. سر درسا را بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. لادن: عزیزم آخه چی شده میشه به منم بگی بابا من و تو سالهاست دوستیم با فرشاد دعوات شده؟ درسا سرشو به علامت مثبت تکان داد. لادن: خب کُشتی منو فکر کردم چی شده دعوا که مهم نیس حالا واسه چی؟ درسا یه نگاه عمیق به من انداخت و گفت: یه چیزی بهت بگم بین خودمون می مونه؟ لادن: معلومه که می مونه ... ببینم دوست پسر پیدا کردی فرشاد فهمیده؟ درسا: کاشکی این بود. من با تعجب بهش نگاه کردم چی می تونه باشه که این موضوع کاشکی بود. کنجکاو به درسا یه نهیبی رفتم و گفتم: ای بگو دیگه دیوونم کردی. درسا سرش را پایین انداخت و با صدایی که از ته حلقش بیرون اومد گفت: فرشاد همجنسگراس به من هیچ گرایشی نداره، سالهاس که دارم تحمل می کنم ولی دیگه خسته شدم اونم خسته شده چند سال پیش با یکی بود ولی من با هزار کلک و دعوا از زندگیمون انداختمش بیرون ولی باز فرشاد فیلش هوس هندستون کرده . لادن: پسره رو دیده می خواد بره سراغش. درسا: نه اون که دیگه رفت که رفت ولی فرشاد دوست داره با کسی باشه، آخه ما زنها از کجا باید بفمیم که مردامون قبل ازدواج هزار تا عیب دارن. واقعاً درسا اینو درست می گفت مردا همشون یه چیزیشون می شه.
کامبیز:جدی می گی فرشاد؟! اون که خیلی ... چی بگم بیچاره درسا.
مشاور:اونوقت لادن جون تو کسی رو واسه فرشاد جور کردی؟
لادن: اصلاً به موضوع فکر نمی کردم ولی حدود یه ماهی که گذشت و من کمی ..
مشاور: البته لادن جون داشتی می گفتی که یکی از دوستان می خواست با یکی واسه تولدش بری پیشش اون چی شد.
لادن: حالا باید من جلوی کامبیز همه شیرین کاریامو تعریف کنم؟ به هر حال هر کسی یه رازهایی داره دیگه ، راز چه عرض کنم خطاهایی کرده فکر نمی کنم لوزمی داشته باشه همه چیزو بگم.
مشاور:لادن قرارمون همین بود تازه کامبیز همه چیزها رو می دونه.
لادن:منم می دونم آقا خیلی گند کاریهایی کرده راستی این زنیکه کیه چی بود اسمش ...هانا ... آنا، مانا
مشاور: لادن عزیزم قرار شد هر دو حرفاتونو صاف و ساده بگین کسی هم جبهه نگیره.
کامبیز:نمی دونم خانم بازیشه یا واقعاً حساس شدن.
مشاور: لادن جان تعریف کن کسی رو پیدا کردی.
لادن: دیگه از سر ناچاری به لاله فکر کردم. لادن: لاله یکی از دوستام پنج شنبه تولدشه می خواد یه تفریح سه نفره داشته باشیم گفتم اگه موافقی منو تو بریم پیشش. لاله: کیه این دوستت؟ لادن: یه آقاس. لاله: چه بهتر ای کلک دوست پسر پیدا کردی ... ولی ترو به خدا مواظب باش تو خیلی زود گول می خوری خبری هم که از پولت نشد. لادن: هنوز که نه. تو ناراحت من نباش بگم بهت تو مهمونی عشق و حالم هستا. لاله: خب مهمونیه دیگه. لادن: نه اولاً سه نفریم دوم منظورم سکس هم بود دو به یک، متوجه شدی؟ لاله: آهان چه جور آدمیه؟ من که چیزی از طرف نمی دونستم مانده بودم چی بگم واسه همین گفتم: می آیی دیگه قرار نیس که زنش بشی یه شب می ریم خوش می گذرونیم می آییم البته منم یکی از دوستام اینو معرفی کرده خیلی باهاش آشنا نیستم ولی گفتم خیلی وقته کِسل شدیم می ریم برمی گردیم اوکی؟ لاله: چی بگم نمی شه یه دوست پسر پیدا کنی یکی باشه مث علی؟ لادن: خودت پیدا کن خدا رو شکر چلاق که نیستی. لاله: نمی دونم دوست پسر داری یا نه ولی واسه من که به این راحتی نیس خانمم که اجازه نمی ده با کامبیز در ارتباط باشیم. لادن: واسه چی باید باشی من که با اون کاری ندارم. لاله: لادن دیوونه ای؟ اون موقع که شوهرت بود می انداختیش بغل ما حالا که از هم جدا شدین نمی دونم چرا اینقدر بهش حساس شدی. لادن: کی من انداختمش بغلتون، خودتون می رفتیم سراغش، حالا هم من دوست ندارم بهش حال بدین.
کامبیز: پس تو نمی ذاشتی رابطمون وصل شه چند بار بهشون زنگ زدم جواب ندادن.
لادن:واسه چی باید جوابتو بدن چه کاره ای تو؟
مشاور:خواهش می کنم لادن جان ادامه بده.
لادن:پنج شنبه حدود ساعت 7 شب منو لاله آماده شدیم تا به آدرسی که فرستاده بودند بریم هر دویمان استرس داشتیم لاله به خاطر که نمی دونست کجا می ره و هی از من سوال می کرد و منم که به اندازه او چیزی نمی دونستم هی یه جوری جواب سر بالا می دادم فقط چون محله اش بالای شهر بود کمی امیدوار بودم. با تپ سی رفتیم راننده جلوی ساختمان نگه داشت به احمد زنگ زدم گفت طبقه پنجم واحد 503 . ساختمان شیکی بود بی خود نبود که یک میلیون به حسابم ریخت دلم نمی خواست با لاله تقسیمش کنم تازه چه جوری بهش بگم پول این جور کارها رو می گیرم فقط دعا دعا می کردم که احمد، آدم درستی باشه. زنگ واحد را زدم و یک خانم با لبخند در را باز کرد من با تعجب و حیرت نگاهش کردم لاله بی توجه سرش را پایین انداخت که وارد شود من بازویش را گرفتم و از خانمه پرسیدم. لادن: احمد؟! زن: همسرشون هستم. بی اختیار می خواستم فرار کنم تعجب و شاید هم ترس تمام وجودمو گرفت. صدای مردانه ای از پشت سر زن بلند شد که گفت: بفرمایین تو بفرمایین. مردی دیدم با ریش پرفسوری و قدی حدود 180 و تقریبا خوش اندام که البته جلوی موهایش ریخته بود لاله که نیشش تا بنا گوشش باز بود دستش را جلو برد و گفت: لاله هستم. احمد: اِه لاله... نه فکر کنم لادن اسمه... لادن: منم حالتون خوبه؟ احمد و خانمش از جلوی در کنار رفتند و احمد با دست نشان داد که داخل بشیم. تقریباً به تجربه دیده بودم کسی که وسایلش مرتب و تمیز باشه خودش هم آدم تمیزی است و این برای ارتباط خیلی مهمه و خوش بختانه احمد تمیز بود یا شاید هم خانمش ولی چرا خانمش آیا احمد در تگنا قرار گرفته و یه دروغی سرهم کرده بود یک کمی بدم نیامد اگه اینطور باشه چه بهتر من پولمو گرفتم و کمی گپ می زنیم و رفع زحمت می کنیم ولی با نگاه سعی می کردم از احمد بپرسم چی شده خانمت چرا هست؟ احمد: بیتا جون میشه خانما رو به اتاق راهنمایی کنی. منو و لاله مثل آدمهای خنک و گیج به دنبال بیتا وارد اتاق شدیم.بیتا به لاله گفت: ببخشین با همین لباس می خواین بشینین یا می خواین لباس عوض کنین؟ لاله یه نگاهی به من کرد و من مونده بودم چی بگم. لادن: مگه لباسای ما... بیتا: نه خب برخی خانما لباس برنامه شون با لباس رفت و آمدشون فرق می کنه. لاله: برنامه؟ لادن: نه ما همینیم میشه اجازه بدین ما آرایشمونو تازه کنیم. بیتا: اوه بله خواهش می کنم. لاله: برنامه؟ چی میگه این ، ما کجا اومدیم ؟ لادن: منم نمی دونم فقط هر جور من پیش رفتم تو هم ادامه بده. لاله: چی رو؟ لادن:اه چه قدر سوال می کنی بذار ببینیم چی می شه اومدیم واسه یه حال کردن. لاله: پیش خانمش؟ انگاری فقط تو نیستی شوهرتو بغل دیگرون می خوابونی. لادن: شاید این زنه لحظه آخری پیداش شده اگه اینطوری بود یه گپی می زنیمو می ریم. لاله: از دست تو لادن چی بگم به خدا. بیرون که اومدیم بیتا یه نگاه خریدارانه به منو و لاله کرد و یه نگاهی به احمد انگار توی نگاهشون از هزینه ای که کرده اند راضی بودند من یه تاپ بندی پشت باز سرخ رنگ تنم بود که حجم سینه ام توش خودنمایی می کرد و شکاف سینه ام به احمد که با ولع نگاهمون می کرد چشمک می زد. نوک سینه ام از زیر تاپ خودی نشون می داد و یه شلوار لی سرمه ای تنگ چسبان که برجستگی لای پایم و حجم باسنم را به رخ می کشید و ساق پایم که ظریف و تمیز بود شاید هر مردی را وسوسه می کرد که ببوسد یا حتی لیسی بر آن بزند من که می دونستم توی این برنامه ها نباید چیز گران قیمتی به خودت بی اندازی یک گردن بند دست ساز سنتی قرمز به همراه گوشواره اش که خوشه ای بود خیلی به موهای مش کرده گرته ایم خوب می اومد. لاله نیز بیش از هر چیزی تن سفیدش که مثل بلور می درخشه چشم هر زن و مردی را به خودش جلب می کنه یه تاپ توری آستین حلقه ای پوشیده بود نمی دونم اینو کی خریده بود لامصب فقط نوک سینه معلوم نبود دقت می کردی همه تنشو می شد دید اون لاله کجا و این لاله کجا. تاپش خردلی رنگ بود و یه شلوار پارچه سفید گشاد اما کوتاه پوشیده بود ناخنهای لاک زده ژله ایه زرشکیش حواس منم به خودش جلب کرد جالب بود که نه من و نه لاله وقتی داشتیم می اومدیم از استرسمون اصلاً به تیپ هم توجه نکردیم. احمد بلند شد و با خوشحالی به من گفت: سبک یا سنگین؟ من که متوجه منظورش نشده بودم فقط گفتم: سبک. احمد: هر دو خانما؟ لادن: دقیقاً. احمد: بیتا جون تو چی می زنی؟ بیتا: احمد اگه از شرابه مونده بهتر واسه ما خانما شراب بریزی. تازه فهمیدم منظور از سبک و سنگین چیه تا من بخوام زبون و حال این فضاها رو بشناسم باید کلی لای پا واکنم. روی یه کاناپه نشستم و لاله نیز روی یه کاناپه دیگه ولی بیتا با لبخند گفت: خانما چرا غریبی می کنین لطفاً این جا بشینین. و با دستش کاناپه سه نفری که احمد روی آن نشسته بود را نشان داد منو و لاله مثل بچه آدم بلند شدیم و روی کاناپه نشستیم احمد با سینی نزدیکمان شد و با روی خوش تعارف کرد هر کدوم یه جام برداشتیم و احمد جامش را به تک تک جام ما زد و سلامتی گفتیم و نوشیدیم خوب بود اصلاً اذیت نکرد لاله از کیفش پاکت سیگارش را در آورد و گفت: اشکال نداره هر دو زن و شوهر با هم گفتند نه خیلی هم خوبه لاله پاکت را به جلو ی آنها برد و هر کدام نخی برداشتند و واسه اولین بار به من تعارف کرد نمی دونم از سر اجبار تو جمع تعارف کرد یا دیگه بینمون حریمها ریخته شده آخه رابطه منو لاله خیلی بامزه است ما می تونیم با هم سکس کنیم می تونیم با مردی سکس داشته باشیم ولی زشته که سیگار بکشیم یا حداقل این کار رو عیان انجام بدیم یه جوری از بچگی بهمون گفتند سیگار کشیدن زن خوب نیست و جالب اینکه قلیون کشیدن زن ایرادی نداره به هر حال احمد با فندکش سیگارهامونو روشن کرد و یه جرعه شراب و یه پک سیگار می جسبید دومین گیلاس رو که زدیم دست احمد رفت رو پای لاله و با رون لاله شروع کرد بازی کردن لاله لبخندی می زد و یه نگاه به منو یه نگاه به بیتا کرد و سرش را به نوشیدن شراب گرم کرد. احمد دست دیگرش را لای پای من کرد و اگر واسه لاله از رون شروع شد واسه من دیگه دست گذاشت رو کُسم شاید واسه اینکه مال من از زیر شلوار حس می شد بیتا از جای که نشسته بود بلند شد کاناپه رو به رویی نشست و نظاره گر ما شد. احمد با کف دستش فشاری به کُسم آورد و من واسه گرم شدن کار، آهی کشیدم. بیتا یه اشاره ای به احمد کرد که تی شرت لاله رو دربیار. احمد گیلاسش را روی میز گذاشت و دست برد به لباس لاله و آرام و با دقت از سرش درآورد و لاله نیز که مثل من دیگه سوتین نمی بست سینه هایش عین دو تا هلو بیرون افتاد و بیتا با شهوت و لذت نگاه می کرد. احمد سرگرم سینه های لاله شد و نوک سینه های او را به دهان گرفت و کمی میک می زد و گاهی لیس و با دست سینه های لاله رو می مالد و دکمه های پیراهنش را باز کرد و موهای تنش یه حس مردانه بهم داد. احمد دست به دکمه ی شلوار لاله برد و شلوار و شورت را بی مقدمه پایین کشید. لاله نمی دونم برای طنازی دست رو کُسش گذاشت یا واقعاً از سر شرمش بود به هر حال احمد روی لاله دولا شد و لب به لبش گذاشت. من از سر بیکاری به بیتا نگاه کردم می خواستم بهش با نگاهم بگویم خب تو بیا با من شروع کن ولی او محو تماشای هنرنمایی شوهرش بود. با آرامی شلوارش را پایین کشید و لاله را دیدم که انگار به نعمت رسیده است کیر احمد رو توی دستش گرفت و کمی سبک و سنگینش کرد یه نگاهی به احمد کرد و لبخندی زد و با عشوه شروع کرد به ساک زدن. نمی دونستم کی نوبت من می شه. دیگه بی اختیار تاپم رو در آوردم، کمی نزدیک احمد شدم که به منم توجه کنه و لامصب همش تو کف لاله بود. سر کیرش را از تو دهن لاله بیرون کشید و نشست جلوی لاله و پشت به من و سرش رو کرد توی لای پای خواهرم و آرام و با دقت لبه های کُسش رو لیس می زد هر چه زمان می گذشت من حس می کردم که پس واسه چی اومدم از اینکه احمد به من توجهی نمی کرد عصبانی شده بودم واسه همین دستمو آروم رو تنش کشیدم سرش رو بلند کرد و به من نگاهی انداخت و باز بی توجه مشغول لاله شد. لاله از سر دلسوزی دستش را به سمتم دراز کرد که بیا با هم مشغول بشیم ولی اینم به غرورم برمی خورد نمی دونم چرا اصلاً به من توجه نمی کند. بیتا داشت به خودش ور می رفت و خود ارضایی می کرد نمی دونم اینا دیوونه ان خب چرا با هم حال نمی کنین یا اگه اینطوری دوست دارین خب تو هم برو یه مرد انتخاب کن. به هر حال من مونده بودم چه کنم به ذهنم خطور کرد که شاید برای ست دوم منو می خواهد و با این فکر کمی آروم شدم. احمد وضعیت لاله رو جوری تنظیم کرد که بیتا بهتر بینه و سر کیرش رو آروم کمی داخل واژن کرد و بیرون آورد باز دوباره همین کار رو تکرار کرد و تکرار کرد و هر بار کمی بیشتر فرو می کرد لاله لذتی می برد و عرش رو سیاحت می کرد تا اینکه احمد تا ته فرو کرد و لاله سریع جفت پاشو دو کمر احمد انداخت و به خودش جسباند و هی به خودش بیشتر می فشرد.منم از سر بیکاری شلوار و شورتمم در آوردم احمد خودش رو از دست لاله بیرون کشید و روی مبل نشست من سریع روی کیر احمد نشستم و بالا و پایین کردم. بد کیری نبود می شد تو خودت حسش کنی. دستمو گذاشتم رو دستش و به سینه ام فشارش دادم ولی به آرامی منو از روی خودش بلند کرد و به لاله اشاره کرد که بیا بشین. از تعجب و حرص خشکم زده بود آخه بی شرف تو دو نفر رو خواستی پس چرا اینطوری رفتار می کنی؟ لاله با صدای کشدار : احمممد جااان رو به روت بشینم یا دوستی داری به پشت بشینم. احمد: تو بشین هر جور دوست داری بشین . لاله با دستاش سینه هاشو گرفت و به پشت روی احمد نشست و یه چشمک به بیتا زد و یه بوسه غنچه ای حواله بیتا کرد و بیتا بلند شد و یه بوسه کوچولو از لب لاله گرفت لاله: قربون لبات عزیزم. پیش خودم گفتم نه بابا این آبجی من استعداد لاشی بودن و داشته رو نکرده. لاله با آه و ناله رو کیر احمد بازی می کرد و فضا رو تو دست گرفته بود من همین طوری لخت و بی فایده مونده بودم چه کار کنم. احمد یه تکونی به خودش داد و لاله را بلند کرد و تقریبا به هم جسبیده بردش لب میز ناهار خوری. لاله دستاش رو روی میز گذاشت و پاهاش کمی از هم باز کرد احمد نشست زیر لاله و از زیر کُسش را کمی زبون زد و بعد بلند شد و کیرش رو با سوراخ لاله هماهنگ کرد و یه تیک توش کرد. چند تا تلمبه زد و سپس آبش را روی برجستگی کون لاله ریخت و با دست یه ضربه به لمبر لاله نواخت و دستش را گرفت و با خودش حمام برد. من با صدایی آرام گفتم: منم بیام؟ احمد: نه شما باش. لادن: من واسه ست دومم ؟ احمد: نه فکر نمی کنم وقت بشه. بیتا جون یواش یواش کیک رو آماده کن. و با لاله داخل حمام شدند صدای خنده های لاله از توی حمام می اومد. از سر حرصم توی دل خودم گفتم: لاله بدبخت واسه همین خنده هات یه میلیون کاسب شدم. توی همین فکرا بودم که بیتا نزدیکم شد و گفت: اسمتون ... لادن: لادن هستم. بیتا: ببخش لادن جون شما شبیه خواهر احمدین فکر کنم احمد نتونست با شما ارتباط برقرار کنه. لادن: نه اینکه مسئله ای نیس هر جور طالبن. بیتا: شاید اشتباه می کنم ولی حس کردم شما کمی ناراحت شدین، خواستم یه توضیح بدم بنده خدا الهه خواهرش پارسال فوت کرد. لادن: اوه عجب چه بد.
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بازیچه ای به نام زندگی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA