kambiz362داستان واقعا جون دار و قشنگی بود و کاملا متفاوت با سایر داستان های سکسی. به شخصه از داستان شما خیلی خوشم میومد و بسیار لذت بردم. امیدوارم به زودی ادامه داستانتون رو بخونیم.
آنا و حس جوانی مشاور: خب کامبیز جان فکر می کنم شما دوره اعتیاد رو پشت سر گذاشتی؟کامبیز: اعتیاد؟ چه اعتیادی من کمی اونم به خاطر زندگی که این خانم واسم درست کرده بود یه ذره به مشروبات الکی وابسته شدم. همین. لادن: یه ذره وابسته شده بودی که از دانشگاه اخراجت کردن؟!کامبیز: اولاً اخراج نشده بودم معلق شدم دوماً واسه این بود که سیلی توی گوش یه دختر زدم همین. دوره اش شش ماه بود که تمام شد و توی این شش ماه با آنا که آشنا شدم او هم کمک کرد تا دوباره به زندگی امیدوار بشم.مشاور: میشه از این آنا برایمان بگی گفتی یه بار باهاش سکس داشتی نه؟لادن: هیچ زنی از دستش در نمی ره بخصوص اگه شوهر داشته باشه.کامبیز: اتفاقاً برعکس. لادن: شتر سواری دولا دولا نمیشه.مشاور: آنا چه تأثیری داشت گفتی تأثیر داشته.کامبیز: من از بچه های باشگاه شنیدم که گاهی بعد از ظهرهای روزهای پنج شنبه برای ورزش بیشتر و تمرین هنرهای رزمی به تپه های داوودیه که الان شده پارک نزدیک مترو جهان کودک می روند. یه روز به آنا گفتم که بیاید بریم اونجا و با هم تمرین کنیم آخه آنا نیز گله داشت که کمی چاق شده لادن: چاق شده بود؟ بنده خدا. کامبیز: واسه من که همیشه زیبا بود و اصلاً به چاق و لاغریش نگاه نمی کردم او زیبا بود در همه حال.لادن: مردا همیشه خریتشونو به رخ می کشن. مشاور: لادن جان اجازه بده که کامبیز حکایتش را تعریف کنه. خب با هم رفتین همین جایی که می گین.کامبیز: شنیده بودم که دخترها و خانمها نیز واسه ورزش به اینجا می آن و همین طور هم بود و به محل کار آنا هم نزدیک بود و بعد از اداره به اینجا می رفتیم البته آنا توی ماشین شلوار و مانتوش را عوض می کرد و اوایل از من می خواست که از خودرو بیرون برم و پشتم را به او بکنم. خب منم بدون اینکه چیزی بگم قبول می کردم و او با یه شلوار و کاپشن ست ورزشی بیرون می اومد که مقنعه اش هم سرش بود . من شده بودم مربی و البته واسه اینکه جلوی آنا کم نیارم کمی هم تحقیق کرده بود و یه ذره به نرمشها و حرکتهای تمرینی آشنا شده بودم. اولش با هم کمی راه می رفتیم تا برسیم به نوک تپه و از آنجا آرام شروع به دویدن می کردیم هر جا که حس می کرد خسته شده می ایستادیم و با هم نرمشهایی که من از باشگاه و مربی یاد گرفته بودم رو انجام می دادیم . یواش یواش به محیط خو گرفته بودیم و حس امنیت بیشتری می کردیم بخصوص آنا که خیلی بیشتر احساس راحتی می کرد دیگه مقنعه اش را با یه کلاه نقاب دار عوض کرد و موهایش رو بالای سرش می بست و دیگه زیپ کاپشن ورزشیش را تا بالا نمی کشید و با من نیز راحتتر و نزدیکتر شده بود احساس می کردم شوکی که از معاشقه ما در خانه ام پیش آمده بود و باعث شد با فاصله از من باشه ،آروم آروم داشت محو می شد و گاهی که به نفس نفس می افتادیم باز خودش را میان تنم رها می کرد و اجازه می داد که بدنش را میان دستام حس کنم. لادن: نمی دونم چرا این همیشه باید شاعرانه حرف بزنه خب خیر سرت بگو خودشو ولو می کرد رو تو یه چیزی بهش بماسه. کامبیز: تو دهنتو ببند، تو دیگه در باره ماسیدن حرف نزن که بوی گندت هوارو گرفته.لادن: من هر چی هستم...مشاور: ای بابا خواهش می کنم.لادن جان اجازه بده. شما ادامه بده. فضا که رومانتیک شد شما هم بهم نزدیکتر شدین.کامبیز: فضا که رومانتیک نبود فقط ما حس راحتتری به محیط پیدا کرده بودیم بخصوص دیگران نیز راحت بودند و کسی به کسی کار نداشت تازه گاهی می دیدیم که زن و مردی لای بوته ها مشغول معاشقه ان. چیز عجیبی هم نبود بعد ورزش می جسبه. خلاصه ما هر وقت که واسه ورزش می رفتیم حس بهتری داشتیم و من که می دیدم عشقم در کنارم هست لذتی می بردم که نگو و نپرس. لادن: هم ورزش بوده هم نرمش دیگه .کامبیز: هر چی شما پایه نبودی او پایه بود دمش گرم. مشاور: لادن جان اگه بخوای هی بپری تو حرف کامبیز مجبورم عذرتو بخوام. کامبیز آیا اونجا هم اتفاقی بینتون افتاد. کامبیز: یه بار که رفتم سراغش تا از اداره اش بریم همین تپه های داوودیه تا سوار ماشین شد شروع کرد از خواهر شوهر و مادر شوهرش بد گفتن خیلی از دستشون شکار بود گویا رفته بودن خونه خواهر شوهرش مهمونی و جاریش واسه خودشیرینی بدون اینکه به کسی بگه سالگرد عروسی خواهر شوهر که همان روز بوده را یه کیکی گرفته بود و یه کادویی هم واسه همین خواهر شوهر خب آنا که خبر نداشته واسه همین گله می کنه که خوب بود به منم می گفتین یه چیزی می گرفتم که یهویی خواهر شوهر و مادر شوهره بهش امان نمی دنو چندتا تیکه درست و حسابی بار آنا می کنن. آنا که خیلی از دست آنها عصبانی بود حواسش نبود و شلوار اداره اش را درآورد و شلوار ورزشی رو پوشید منم که توی ماشین بودم و ناظر اندام زیبایش.لادن: جداً، شورتش چه رنگی بود؟کامبیز: قهوه ای تور البته جای حساسش یه قلب زیبا بدون تور. لادن: وا پس قلبتون لای پای خانم بوده.کامبیز: اونجا که خیلی خوبه قلبم زیر پاش باشه نعمته.لادن: ( با لحن مسخره) استاد این جفنگیاتو قبل از اینکه کُس طرفو فتح کنن می گن . شوما که ماشاالله فتح المبین کرده بودین دیگه این زر زدنا چیه. کامبیز( محکم و شمرده): لادن عزیزم من تا حالا دست روی هیچ زنی بلند نکردم ولی اگه یه بار دیگه دهنتو وا کنی و چرند بار کنی همین جا جوری می زنمت که نتونی لنگاتو واسه هیچ احدی واکنی. ( لادن ترسیده سرش را پایین می اندازد. مشاور لبخند می زند)کامبیز: آنا متوجه من شد و گفت: هی مربی چشماتو درویش کن. بی اختیار سرمو پایین انداختم و آنا مانتویش را در آورد که یه تاپ خیلی خوشرنگ تنش بود و به من یه نگاهی انداخت و باز گفت: گفتم چشماتو درویش کن. کامبیز: دیگه واسه تاپ... آنا: نه دیگه می خوام اینم درش بیارم بی زحمت روتو برگردون. کامبیز: این قده سنگ دل نباش آنا جان. آنا: از دست تو، روتو برگردون حرف نزن شازده. رویم را نصفه برگردونم و آنا سریع تاپشو در آورد و کاپشن ورزشی رو تنش کرد و زیپش را بالا کشید و کلاه نقابیش را نیز به سرش گذاشت. آنا: شرط می بندم که زیر چشمی داشتی فیض می بردی کلک. کامبیز: خریته اگه نمی بردم. آنا: دیوونه، مربی امروز خیلی رو مُود ورزشم. کامبیز: ای جانم به قول فرشید منافی برو بریم. آنا: کی هست؟ کامبیز: مهم نیس بریم. سریع تر از دفعه های قبل تا نوک تپه رفتیم و از آنجا شروع کردیم به دویدن . یه نیم ساعتی که یه بند ورزش کردیم خیس عرق شده بودیم هر دو حس خوب و حس حال کردن داشتیم. گه گاهی به قصد آرنج دستمو به سینه اش می زدم و او هیچ واکنشی نشون نمی داد و من بیشتر جسورتر می شدم تا یه جای خلوت ایستادیم که دیگه واقعا هر دو نفس نفس می زدیم. کامبیز: آنا یه 15 تایی اسکات پا بزنیم. پس روبه روی هم ایستادیم و با هم می شستیم و پا می شدیم. توی شماره 12 یا 13 همین حدودا بودیم که من دست به زیپ کاپشنش بردم و سریع کشیدمش پایین. سوتین سفید تنگش که سینه های هشتادشو توش قایم کرده بود بدجوری تو چشم می زد و قطره های عرق که از تن لختش به پایین می چکید هر کسی رو خمار می کرد. آنا: می ذاری تمومش کنیم. و نشست که بلند بشه و من خیره به هیکلش شدم. آنا آروم نزدیکم شد و لبش را رو لبم گذاشت. قلبم که به شدت از ورزش می زد دیگه با بوسه اش داشت سنگ کوبم می کرد. تنش بوی عرق می داد و لبش شور بود حتماً آنا هم همچین حسی از من داشت. همو بوسیدیم و باز بوسیدیم و باز در آغوش هم فرو رفتیم. یهو متوجه شدیم یه زن و مرد جوان از بغلمون رد شدن و بدون اینکه حرفی بزنن، خنده ای کردند و ازمون دور شدند تازه منو آنا به خودمون اومدیم. آنا: کامبیز نباید با من این کارو بکنی، من نباید به امید خیانت کنم، تو شیطونی می فهمی. کامبیز: شیطان مظهر عقله. آنا: شیطان مظهر گناهه. کامبیز: هیچ آدم عاقلی بدون گناه نبوده. آنا: کامبیز من ناراحتم به خدا. لادن: باز می گه هیچی نگو اگه ناراحتی مرض داری می آیی می بوسی ؟کامبیز: خب من زیپ کاپشنشو کشیدم پایین.لادن: اگه دلش نبود می گفت دست خر کوتاه.کامبیز: درست حرف بزنلادن: ایییی خب این اصطلاح دیگه. حالا با ناراحتی لنگشو وا کرد یا بی ناراحتی؟کامبیز: توی مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد یه جوری انگار از دست خودش یا من ناراحت بود. تازه وقتی داشت لباسش را تو ماشین عوض می کرد با نگاهش بهم فهموند که باید از ماشین برم بیرون. رابطمون عجیب شده بود می دونستم که می خواد ولی می ترسه که آینده ی خوبی نداشته باشه یا نداشته باشیم اما سه روز بعد نزدیک ساعت نه شب بهم زنگ زد. آنا: کامبیز خونه ای؟ کامبیز: آره چی شده؟ آنا: من الان می آم اونجا نمی خوای جایی بری یا کسی بیاد پیشت؟ کامبیز: اگه هم برنامه ای داشتم مهم نبود قدمت رو چشم ولی آنا جان چی شده ؟ نگرانم می کنی. آنا: هیچی نشده فقط می خوام شب خونه نباشم، می تونم بیام پیشت. کامبیز: خب معلومه. خونه رو سریع مرتب کردم و کمی میوه و تنقلات خریدم نزدیکای 10 شب بود که از بالا ریموت در را زدم تا بیاد تو. در خونه رو که باز کردم فکر می کردم با یه ساک یا چمدانی وارد می شود ولی هیچی دستش نبود فقط کیف ساده دستی اش همراهش بود تو دلم غمگین شدم پیش خودم تخیل کرده بودم که از خونه قهر کرده و چند روزی شاید چند ماهی پیش من باشه ولی نه. ساکت و آروم وارد شد و کیفش را روی میز گذاشت و روی صندلی خودش رو ولو کرد. آنا: سیگار داری؟ کامبیز: آره الان می آرم. آنا: واسم روشنش کن. کامبیز: چشم. دو نخ سیگار روشن کردم و یه نخشو کنار لبش گذاشتم. از سیگار کشیدنش خیلی خوشم می آد یه جور خاصی می کشه خیلی با ناز و عشوه دودشو هوا می ده کنارش نشستم چون نمی دونستم چکار کنم یا چی بگم بی اختیار گفتم: چایی که می خوری. آنا: بریز تا این تموم بشه اونم سرد شده، مزاحمت شدم. کامبیز: این چه حرفیه تو همیشه توی دو خونه( قلبم وخونه) جا داری. آنا: بپرس بپرس چی شده یهویی این جا پیدام شده. کامبیز: خب بگو چی شده. آنا: خسته شدم همین دلم می خواد یه ذره واسه خودم باشم از صبح هر روز تا شب یه بند کار می کنم سرکار و تو خونه همه از من توقع دارن همه دستوراتشونو به من می گن همه می خوان کلفت دست به خدمتشون باشم از مامان و بابام گرفته تا شوهر و فرزند. دیگه خسته شدم بذار نباشم تا قدرمو بدونن. کامبیز: خدا وکیلی تو خیلی کار می کنی و راستش مسئولیت زندگی بیشترش رو دوشه توس. آنا: تقصیر خودمه خودم اشتباه کردم از همون اول همه چیزو رو دوش خودم گرفتم حالا هم اینطوری شده که همه ازم توقع دارن. کامبیز: آبجو می خوری یه سیگارم روش؟ آنا: تو هنوز ترک نکردی؟ کامبیز: خودت که می بینی خیلی کمش کردم یعنی یه جوری الان معمولیم. آنا: چی بگم بیار ولی من شام نخوردم. کامبیز: تا دو تا نصف لیوان بزنیم شامم آماده میشه. آنا: چی داری؟ کامبیز: شرمنده سبزی پلو با تُن ماهی نشد چیزه دیگه ای بذارم. آنا: نه خوبه اتفاقا من تُن ماهی خیلی دوست دارم. نصف لیوانو که زدیم حس کردم آنا داره کمی خمار میشه نصف دومو که رفتیم بالا گرمای الکل رو تو صورت آنا می دیدم شامو خیلی میل نداشت و از اینکه پیشم اومده کمی ناراحته. آنا: هیچ کی نمی دونه اینجام یعنی هیچ کی نه شماره نه آدرسه اینجا رو داره. کامبیز: خوبه یه پیامی به مامانت یا خواهرت بدی دل واپس می شن. آنا: نه نمی شن شامشون آمادس و همه چیز فردا صبم آماده کردم فقط...کامبیز: قرار بود که نکنی تا نبودت حس بشه اونوخ همه چیزو آماده کردی؟ آنا: از بس که خرم. لبم مو آروم رو لبش گذاشتم. بوسید و نبوسید سرشو دور کرد. آنا: شام فکر کنم آماده شده باشه. کامبیز: آره الان می آرم. میز شام رو تا اونجا که می تونستم شاعرانه یا شاید عاشقانه کردم یه گلدون گل رو میز گذاشتم و چند شمع روشن کردم آنا از کارهایم خنده اش می گرفت. آنا: بابا جان دختر تازه عروس نیستم بیا بی خیال شو. کامبیز: امشب مهمان ویژه پیشمه امشب عشقم با منه. دوس دارم همه چیز خاطره انگیز باشه. آنا: اوه کی می ره اینهمه راه رو. خوشبختانه غذا خوشمزه شده بود و آنا هم تقریباً خورد نه خیلی ولی بازم با اون شرایطی که او داشت راضی کننده بود. حس می کردم که چشماش به خاطر آبجو بی اختیار رو هم می ره و چیزی که بازم طالب شه سیگاره. دو سه بار دستم رو به تنش کشیدم چیزی نگفت ولی به نظرم واکنش مثبتی هم نداشت. آنا: باز این آبجوت منو گرفته. تشک یا پتویی داری من همینجا بخوابم. کامبیز: واقعاً می خوای بخوابی؟ آنا: آره ببخش یه کم بی جنبه ام یه ذره می نوشم کله پا می شم. کامبیز: خب هر جور دوست داری من که دوست داشتم تا صب با هم باشیم و فیلم ببینیم. آنا: نه قربونت روز سختی رو گذروندم. کامبیز: باشه خب اجازه بده من ملافه را عوض کنم یه دونه تمیز دارم روی تشک تخت می کشم تو اونجا بخواب منم همین جا می خوابم. آنا: ببخش اذیت می شی. کامبیز: تا باشه از این اذیتها. ملافه رو عوض کردم و یک پتوی سبک هم انداختم روی تخت. آنا دکمه های شومیزش را آروم آروم باز کرد و من مانده بودم چه کنم بالاخره سرمو انداختم پایین و از اتاق بیرون آمدم. صبح زود رفتم دو تا نون بربری و پنیر خریدم و یه املت خوب و پنیر و گردو و کره نیز آماده کردم. آنا از اتاق بیرون اومد شلوارش چروک نشده بود معلوم بود که شب از پاش درآورده و شاید فقط با لباس زیر خوابیده اما دکمه های شومیزش چندتایش باز بود و می شد سوتین قرمز رنگش رو دید. کامبیز: سلام عزیزم امیدوارم خوب خوابیده باشی. آنا جوابی نداد و به ماهیتابه ای که املت پُرپیمون داشت آماده می شد، نگاه کرد. سفره رو انداختم و املت رو توی یه بشقاب ریختم و گذاشتم رو میز که با نون بربری بخوریم آنا دست و صورتش را شست و پشت میز نشست هر دو از یه بشقاب خوردیم و من در عرش خودمو می دیدم چه خوبه که با عشقت یه صبحونه مشتی بزنی. یه لقمه توی دهنم می گذاشتم و یه نگاه عمیق به آنا می انداختم با لذت نگاهش می کردم. آنا: چرا دیشب پیشم نیامدی؟ کامبیز: خ خ خ خب گفتم مزاحمت نشم. آنا: مزاحم؟ اگه فکر می کردم که مزاحمی که اصلاً پیشت نمی اومدم. کامبیز: نمی خواستم فکر کنی که حالا بی جنبه ام. آنا: منم به آبجو بی جنبه بودم ولی خوردم. نگفتی واسه چی نیامدی؟ کامبیز: خب مگه منتظرم بودی؟ آنا: باید بهت می گفتم که بیای؟ کامبیز: گفتی خوابم می آد. آنا: کامبیز ، کامبیز، کامبیز مرد باش مرد. کامبیز: نمی فهمم منظورت چیه. آنا: کامبیز من باهات می آم ورزش با من یه بار یه نیمچه سکسی داشتی دیشبم اومدم پیشت تو رو تختت خوابیدم بعد تو جاتو توی هال انداختی و بدتر از همه خوابیدی به قول خودت نخواستی مزاحمم بشی. کامبیز: من لبتو بوسیدم تو سرتو عقب کشیدی گفتم... آنا: کامبیز دیوونم نکن تو چطوری استاد دانشگاه شدی البته دلیل نمی شه ممکنه یه کارگر ساده یا یه رفتگر از یه مردی مثل تو بهتر باشه. کامبیز( ناراحت): منو باش که از صبحانه خوردن با تو داشتم لذت می بردم، من نمی فهمم تو چی می گی اگه می اومدم و با اینکه تو می خواستی بخوابی یه جوری خودمو بهت زور می کردم خوب بود؟ آنا: آره آره کامبیز خیر سرت تو مردی یه مرد باید جسور باشه حتی یه جاهایی... چه می دونم وقیح باشه یه مرد باید بخواد یه مرد باید شکارچی باشه یه مرد باید زور بگه حتی تا حدی خودخواه باشه، تو چه جور مردی هستی تاحالا شده بخوای یه زنو بگای. کامبیز: ببین آنا سکس یه رابطه دو طرفه است باید هر دو ازش لذت ببرن، من نمی تونم مث یه دله خودمو بهت تحمیل کنم. آنا( گلافه): کامبیز یا تو نمی فهمی یا خودتو به نفهمیدن زدی ببینم یه سوال ازت دارم تو وقتی فهمیدی زنت یه مرد رو به خونه راه داده تا شبو پیشش بخوابه چه کار کردی؟ هان چه کار کردی؟ کامبیز: کاری نکردم فقط بهش گفتم فکر نکن من خرم من حرمت نگه می دارم وگرنه می فهمم. آنا: آهان چه قدر با شعوری ...کامبیز متأسفم برات تو شاید باید یکی از مردم سوییس می شدی گرچه فکر نمی کنم مردم سوییس هم اینطوری باشن. کامبیز( عصبانی): چه کار باید می کردم باید می زدمش باید فریاد می کشیدم باید می کشتمش چه کار باید می کردم؟ آنا: من اگه زنت بودم و تو مچمو گرفته بودی دوست داشتم منو می زدی و از حقت دفاع می کردی . کامبیز یه زن یه مرد می خواد یه مرد باید قوی باشه جسور باشه و بتونه چیزی رو که حق خودش می دوونه حتی اگه نیس مال خودش کنه. من زن یکی دیگه ام و تو می تونستی حق خودت کنی ، باید استفاده می کردی. درسته این کار اخلاقی نیس درسته من از دست امید و بچه و حتی خانوادم عصبانی بودم و واسه همین پیشت اومدم چون اونا هیچ جوری نمی تونن رد اینجا رو بزنن ولی می تونستم پیش یکی از همکاری خانم برم پیش یکی از دوستام که اونا نمی شناسنش برم ولی پیش تو اومدم پیش یه کسی که سینه مو میک زده و دست تو شورتم کرده نمی فهمم چرا حالیت نمی شه نمی دونم کی می خواهی جسور باشی.لادن: نه خداوکیلی زنه فهمیده ایه. مشاور: مطمئنم خیلی از خودت شاکی شدی. چه واکنشی داشتی. کامبیز: خیلی شاکی شدم بدجوری تو ذوقم زده بود.لادن: نه عزیزم تو برجکت زده بود.کامبیز: حالا هر چی دلم می خواست همون جا به زور هم که شده به شدت لختش کنم ولی اینطوری همه حرفاشو تأیید کرده بودم. بدجوری تو هچل بودم، می خواستم شب برم پیشش ولی گفتم به خونه من پناه آورده بذار مردونه رفتار کنم فکر می کردم این رفتار مردونه اس .مشاور: بهش گفتی کامبیز: نه درست نبود بگم. لادن: خب بعد چی شد.کامبیز: صبحانه رو به سکوت خوردیم البته آنا گفت که از املت خوشش اومده از آشپزیم تعریف کرد چند لحظه بعد از خوردن صبحانه گوشیش رو روشن کرد و همون موقع زنگ خورد به من با اشاره فهماند که ساکت باشم و سریع تلویزیون رو روشن کرد. آنا: سلام چیه چه کارم داری... خونه یکی از دوستامم... امید گیر نده دیشب به اندازه کافی عصبانیم کردی ... خسته شدم از دست شماها همش طلبکارین همش شدم کلفت شب و روز شما بسه دیگه شیره جونمو خوردین... نمی دونم کی می آم ... خب خب باشه ... تو همش از این حرفا می زنی دفعه قبلم گفتی که بیشتر حواست به خونه و زندگیه ... بچه ها چطورن دیشب راحت خوابیدن ... واسه چی... نتونستی یه شب اونا رو آروم کنی ... حرف نزن فکر کن من مُردم چه کار می خواستی بکنی ... باشه باشه از دست تو می آم گفتم که می آم ناهار خونه ام فعلاً. اونم مث توعه همتون مث همین دلم لک زده با مردی آشنا بشم که مرد باشه. بذار من ظرفا رو می شورم. ظرفا رو با هم شستیم و یه سیگار ازم گرفت و کشید و وسایلشو جمع کرد که بره باهاش همراهی کردم تا پارکینگ و وقتی راه افتاد سریع پشت سرش راه افتادم به خونه اش که رسید جلوی در پارکینگ توقف کرد و در ریموت رو زد و وارد پارکینگ که به سمت پایین بود، شد. خودرویم را کمی پایینتر نگه داشته بودم و تا او وارد شد سریع پیاده وارد پارکینگ شدم نرسیده به خودروش کمربند و دکمه شلوارمو باز کردم. آنا از ماشین پیاده شد. گفتم سلام تا اومد حتی از دیدن من تعجب کنه مانتوش رو به تندی از تنش درآوردم و بدون لحظه ای مکث دکمه شلوارش را باز کردم و شلوار و شورت را سریع و خشن پایین کشیدم و به داخل ماشین هُلش دادم و با آنکه جای مناسبی نبود تقریبا روش خوابیدم و کیرو که مونده بود سوراخ کُسش کجاست را با دست خودش گرفته و فرو کرد. آنا: کاندومو کی گذاشتی؟ چیزی نگفتم و سرم بیشتر به خوردن سینه اش گرم بود تا جواب به پرسشش. خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم اومدم شاید او هم ارضا شد نمی دونم ولی من خیلی سریع شد. آنا: کاندومو کی گذاشتی؟ بلند شدم و شلوارمو بالا کشیدم بدون اینکه حرفی بزنم نگاهی بهش انداختم و با اشاره بوسه ای برایش فرستادم و خواستم از همون راهی که اومدم برگردم که در پارکینگ بسته شده بود. آنا در رو زد. آنا: فکر نکردی که اینجا دوربین داره حالا مدیر ساختمون ببینه چی جواب می دی؟ هان. تازه متوجه موضوع شدم خب چیزی برای گفتن نداشتم. آنا: برو تا در بسته نشده شانس آوردی بابا مدیر ساختمونه میرم دوربینو پاک می کنم، برو دیوونه من. وقتی رسیدم خونه تازه هیجان بدنمو گرفته بود کلی حس خوب داشتم هیجان سروپامو گرفته بود. عجب کاری کردم چطوری به این فکر افتادم چطوری خودمو راضی کردم واقعاً نمی دونم اما هر چی که بود از خود سکس بیشتر لذت داشت.یاد استاد دانشگاهی افتادم که سالها پیش وقتی دانشجو بودم توی صف ورود به سفارت با هم برخورد کرده بودیم توی اون شلوغی و بلوا که خیلی از آدمهای شیک و پیک عین یه گوساله رفتار می کردن داشتم یه شعر از مرحوم ناتل خانلری می خواندم شعر عقاب. گشت غمناک دل و جان عقاب/ چو از دور شد ایام شباب. استاد ازم پرسید: فردا امتحان داری؟ کامبیز: نه امتحان؟ نه. استاد: پس واسه چی توی این شلوغی داری کتاب می خونی؟ کامبیز: چی عرض کنم اینطوری بی فایده اینجا وایسادن هم واسم سخته گفتم این شعر رو حفظ کنم. استاد: چه شعری ( نگاهی به شعر انداخت) آهان شعر عقاب گرچه از عمر دل سیری نیست/ مرگ می آید و تدبیری نیست. می دونی جوانی یعنی چه؟ کامبیز: اگه بگم نه فکر کنم جواب بهتری داده ام. استاد: جوانی یعنی هیجان هر کی توی زندگیش هیجان داره جوانه می خواد مرد پنجاه ساله باشه می خواد پسر 14 ساله ، خیلی از جوونا فقط سنشون کمه ولی دلشون پیره وقتی من هیجده سالم بود با دختر همسایه خونه بغلیمون دوست شدم سرظهر وقتی همه خواب بودن من از اتاقم که نیم طبقه سوم بود سریع می اومدم پایین با ترس و کاملاً آهسته از اتاق پدر و مادرم و برادر بزرگترم رد می شدم به حیاط می رفتم پایم را روی نرده ایوان حیاط می گذاشتم و سریع می پریدم حیاط خونه همسایمون همیشه می ترسیدم که همسایه های روبه رویی ببینن که من چه کار کردم بعد سریع می رفتم ایوان همسایه به شیشه اتاقی که رو به حیاط بود می زدم دختر همسایه در رو به حیاط اتاق را باز می کرد و من می رفتم توی اتاق و با هم سکس می کردیم در حالی که پدر و مادر و سه تا از برادراش توی اتاقهای بغلی بودند؛ من نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم درسته که دختره رو لختش می کردم و خودمم لخت می شدم لاپاشو لیس می زدم و گاهی از پشت روش می خوابیدم و ارضا می شدم ولی همه کاری که می کردیم چنان هیجانی داشت که اصلاً لذت سکس را نمی فهمیدم تازه وقتی باز با ترس به حیاط خونه خودمون می پریدم و باز با احتیاط از طبقه های خونه خودمون بالا می رفتم و می رسیدم به اتاقم و در رو پشت سر خودم قفل می کردم یه نفسی می کشیدم و با مرور کردن همه اتفاقها، دوباره لذت همآغوشی را تجدید می کردم. وگرنه وقتی با دختره بودم که هر جا هستش سالم و تندرست باشه گرچه لذت می بردم ولی بیش از لذت می ترسیدم راستش بیشتر از ترسش لذت می بردم تا کُسه دختره و این یعنی جوونی. وقتی به حرفهای استاد ادبیات فکر کردم دیدم خوبه من هنوز جوانم شایدم داشتم تلاش می کردم جوونیمو به رخ بکشم.
تصمیم یک زنافسانه، ما رو واسه شام خونه اش دعوت کرد . من حس خوبی نداشتم ولی لاله از شوقش خیلی ذوق می کرد و به این که داره با افسانه دوست میشه خوشحال بود نمی دونم چرا این قدر خوشحال بود البته راستش خیلی وقت بود که با کسی معاشرت نداشتیم از فامیل که خیری ندیده و نخواهیم دید روابط دوستانه هم که با کسی نداشتیم هر کی هم که دوست می شد اگه مرد بود که فقط هم مرد بود واسه لای پامون بود و اگر صادق باشم هیچ مردی هیچ وقت توی دوستی با معرفت و با مرام نبود شاید کامبیز با اینکه من ازش خوشم نمی اومد تنها کسی بود که تو رو واسه خودت می خواست شاید تنها کسی بود که دوستم داشت و من اینو هیچ وقت بهای بهش ندادم. بامزه اس مردها زنشونو واسه زندگی می خوانو زن دیگر رو فقط واسه حالش می خوان بامزه تر اینکه به زنشون نمی گن دوست دارم عزیزم عشقم ولی تا دلت بخواد به زنی که فقط واسه یه ربع سکس می خوان تا دلت بخواد عزیزم و مهربونم و عشقمو و هزار حرف دیگه می زنن نمی دونم عشق و عزیزم حرف مفته یا سکس اینقدر اهمیت داره تازه سکسی که تا پول خرج نکنی ازش خبری نیست. حوالی ساعت هشت شب به خونه افسانه رسیدیم بچه ها همگی خوشحال بودند و تا تونسته بودند به خودشون رسیده بودند راستش تینا همه را آماده کرده بود و یه جورایی هم فکر می کردم کمی زیاده روی هم کرده ولی خب همه ذوق داشتیم. وارد خونه افسانه که شدیم یه خانم دیگه هم بود تا همو دیدیم حس کردیم چه تفاوتی درسته که هم لباس افسانه هم لباس زن دیگه باز بود و شیک ولی چادر خانم هم می شد دید. افسانه جلو اومد و با ما سلام و علیک کرد ولی روبوسی نه و یک کم رفتارش مث قبل نبود. افسانه: همسر مرحوم علی آقا. تا اینو گفت همه ما جا خوردیم لاله که برق از کله اش پرید. افسانه: لادن جان دوست دختر امیر و لاله جان نیز صیغه مرحوم علی آقا هستن. این دو خانم نازنین هم فکر کنم خواهر و این خانم جوان ... تینا: دختر لاله هستم و سوفی هم دختر لادن. افسانه: اوه بله ماشاالله لاله جان نه انگار که مادر باشن انگاری شما دو تا خواهرین، بزنم به تخته. افسانه شاید سعی می کرد کمی فضا رو خودمونی کنه ولی نگاه تند زن علی به ما بخصوص به لاله از همون شروع دیدار سنگین بود نگاه دو رقیب به هم یا نگاه دو دشمن. لاله گرچه تو حالت دفاعی رفته بود ولی حس می شد که هر لحظه مث یک مرغ لاری به وسط میدان بپرد. افسانه: بفرمایین بشینین من از شما خواهش کردم که بیایین در خدمتتون باشیم تا در باره یه موضوع مهم با شما صلاح مشورت کنیم. زن علی: کسی که با علی من بوده چه مشورتی باهاش دارم؟ افسانه: اتفاقاً برای شناخت بهتر باید به زاویه های پنهان همسرانمان بیشتر پی ببریم البته من ته امیر خدابیامرز رو فهمیدم اینم به لطف لادن جون بود وگرنه من هنوز دور از جون تو همان خر قبلی بودم. زن علی: علی من هیچ وقت از راه خدا و خانواده دور نشد. خانما که با این سر و وضع اومدن هر مردی رو از دین و ایمان بدر می کنن. لادن( با لحن گله آمیز) افسانه خانم ما فکر کردیم داریم می ریم خونه یکی از دوستان شب خوبی رو داشته باشیم نمی دونستیم اومدیم دادگاه و قرار محاکمه بشیم، بچه پاشین بریم. افسانه( دست پاچه): به خدا اگه بذارم برین، این خانم هنوز فکر می کنه شوهرش قدیس بوده شیطون گولش زده می خواستم یه جوری بهش بفمونم که دوست عزیزم شوهر منو تو آدمهای هفت خطی بودن من و تو ساده بودیم. لادن: شما هر جور دوست دارین به شوهرای مرحومتون فکر کنین پای ما رو وسط نکشین حوصله ( ادای زن علی را در می آورد) علی من از راه خدا و بقیه اش چی بود. زن علی: خجالت بکش پشت سر مرده درس صحبت کن. لادن: برو بابا حوصله تو ندارم واقعاً دیدن زنهایی به این احمقی یه شب که هیچی یه هفته آدمو خراب می کنه، پاشین بریم( همه بلند می شن) افسانه جون از قدیم گفتن سلام لُر بی طمع نیس، دستت درد نکنه با این دعوتت. افسانه: یه دقیقه وایسا اگه من چیزی نمی گم واسه این نیس که زبونم کوتاهس واسه اینه که یه عمر واسه شوهرم همه جوره مایه گذاشتم تازه آقا به صد بهونه رفته بغل یکی دیگه خوابیده، لادن جون پرونده تو توی دست منه ولی دوست داشتم دوستانه این خانمو از خواب خرگوشی 12 ساله اش در می آوردی که حیف انگاری رو آتیش نشستی، من روی اینکه هر دو زنیم حساب کرده بودم گفتم بیا وگرنه کی از دیدن زنی که بغل خواب شوهرش بوده خوشش می آد. لاله رو به زن علی: ببین خواهر من خدا بیامرزه علی رو. زن علی: یه آقا هم بذار کنارش یه جوری می گه که انگاری صد سال زنش بوده. لاله( کمی عصبانی): خوب گوشتا وا کن خانم من زن شرعیش بودم دوست دخترش که نبودم صیغه حلالیت خوندیم اگه تو زنش بودی منم زنش بودم. زن علی: اوه اوه بیا وسط طلب ارث و میراث هم بکن خجالت نکش. لاله: 14 تا سکه مهرمه که بهش بخشیدم ولی اینو بهت بگم علی مرد بدی نبود اما همه مردا یه بغل خواب می خوان اگه نتونستی نگهش داری مقصر خودت بودی سعی کن رو شوهر بعدیت دُرس رفتار کنی. زن علی: من همه زندگیمو واسه بچه هاش گذاشتم نمی دونستم آقا می ره یه زن دیگه صیغه می کنه آخه چه جوری یه زنی به این وضعیت و ظاهر قبول کرده آخه یکی رو انتخاب می کردی که خداترس باشه. تینا: چه قدر خانم پررویی نتونستی شوهرتو نگه داری چرا چرت و پرت به مامان من می گی؟ لادن: اسم شما چیه؟ زن علی: ترانه. لیلا: وا وا اسمت که خیلی غر کمریه چطور این قدر چادر به سری؟ ترانه: تو این وسط چی می گی؟ لادن: ترانه تو فکر می کنی شوهرت چه جور آدمی بوده؟ ترانه: من فکر می کنم شما از راه راست دورش کردین همین و بس. لادن: پس خوب گوشتو واکن تا واست از همین علی آقات بگم تو می دونی در پاسداران یه مجردی داره فکر کنم تو بوستان پنج بود. ترانه: بله ما اونجا یه خونه فسقلی 90 متری داریم واسه پسرم پوریاس یعنی گرفته که بعدا بعد ازدواجش بهش بده گفت کوچیک باشه بهتره قدر نعمتو بهتر می دونه. لادن: پس می دونی کجا رو می گم همونی که طبقه پنجمه الحق و انصاف تو لابیشم خوب کار شده. یه روز منو امیر که اون حوالی بودیم یه سری به علی زدیم انگار امیر باید چیزی به علی می داد. وقت ناهار بود و ما که رسیدیم علی سریع از توی یخچال گوشت چنجه برداشت سریع به سیخ کشید. منم البته بهش کمک کردم چون شوهر سابقم توی کباب خوب دست به کار می شد فکر می کنم اون روز من یه تاپ دکلته داشتم که بند سوتینم بدجور تو چشم می زد و علی رو تو کف کرده بود علی تو ایوون خونه باربیکیو رو راه انداخته و یه شیشه نوشابه خانواده هم عرق آورد. ترانه با تعجب: عرق محاله. لاله: چی رو محال تو لواسون یه شیشه ویسکی رو دوتاشون خالی کردن به خدا که من فقط تو تا شات زدم کله پا شدم کشیدم کنار. افسانه: خب بعد چی شد. لادن: علی کنار بطری عرقش دو سه تا دلستر شیشه ای مزه لیمو و هلو هم کنارش گذاشت و سیخها رو روی باربیکیو چید جاتون خالی چنجه داغ و عرق سرد و ماست و چیپس سه تا مونو منگ مشنگ کرده بود امیر لابلای لقمه هاش از منم لب می گرفت و دستی به لای پام می کشید مستی که بالا گرفت با چشم و اشاره منو به علی حواله داد منم که خمار خمار شده بودم دیگه دست خودم نبود همه رو امیر می دیدم چه برسه به علی که رفیق شش امیر بود. ترانه با کف دستش به صورتش می زند: وا خدا مرگم بده یعنی چی. لادن: من نمی خواستم کاری کنم ولی دیگه تو فضای خنک آپارتمان کباب و عرق و لب کار دست آدم می ده. علی یه نگاهی به امیر کرد و امیر لیوانشو بلند کرد و گفت نوش نمی فهمیدم منو گفت نوش یا عرق گفت ولی حس کردم که لب علی رو لبم نشست همینطور ازم لب می گرفت به امیر که نگاه کردم دیدم خمار داره ما رو نگاه می کنه و به من لبخند زد علی که لبخند امیر و دید دکلته منو پایین کشید و دست به سوتینم برد و از پشت باز کرد و انداخت رو صورت امیر . علی سه تا شات دیگه پر کرد و هر سه سر کشیدیم و علی چیپس و ماست رو تو دهنم می ذاشت و لب بعدش می اومد و دست به سینه ها می کشید. شروع به خوردن سینه هام که کرد امیر شلوارش رو از پاش در آورد و کیرش رو به دستم داد و من شروع کردم به مالش دادنش و یه شات دیگه که زدیم مزه شاتو کیر امیر کردم . ترانه: یعنی چی مزه شاتو فلان امیر کردی؟ افسانه: یعنی واسش ساک زده ما رو باش که تو خونه داشتیم پخت و پز و کلفتی می کردیم، خب بعد؟ لادن: علی با آرومی که معلوم بود سرش منگ شده شلوار و شورتمو پایین کشید و سرشو لای پام برد . ترانه: اِ واه خاک به سرم. لادن: ترانه جوون حتماً زبون زدن علی رو امتحان کردی خوب زبون می کشه جوری که تن و بدنت می لرزه. ترانه: والله من از اینکارا اصلاً بلد نیستم و ندیدم . لادن: پس جات خالی مرحوم خوب سرویس می داد. امیر یه لقمه کباب و گوجه و سبزی واسم درس کرد و تو دهنم چپوند و علی رو کنار زد و یه تفی به سر کیرش انداخت و کیرش رو با همه خماریش تو کُسم کرد تلو تلو خوران واسم تلمبه زد علی که وضیعت رو دید کشید پایینو و کیرشو کرد تو دهنم و دهنم هزار مزه پیدا کرده بود جاتون خالی این دو تا، تا تونستن جلو و عقب منو یکی کردن البته عقبم آکه ولی خوب لا پایی رو هستم. ترانه عصبانیت: دروغ محضه محاله که علی اینطوری باشه محاله. لادن: دروغ نیس عزیزم تو علی رو لخت که دیدی اگه یادت مونده باشه روی کیرش یه خال قهوه ای هست مگه نه. لاله با هیجان: آره هس خودم دیدم ازشم پرسیدم گفت مادرزادیه. لادن رو به ترانه: هس مگه نه؟ ترانه با ناراحتی و خشم: هس بله هس ولی من ولی من ... افسانه خدا خیرت نده من همون احمقی که بودم واسم بهتر بود حالم از این مرتیکه بهم خورد من یه تصمیم گرفتم بعداً سر فرصت بهت می گم یه تصمیم دُرس . ما توی یه سکوت زنانه پا شدیم و از خونه بیرون اومدیم یه کمی که رفتیم لیلا پرسید: لادن تو که خیلی وقته سوتین نمی بندی؟ لادن: خب نمی بندم. لیلا: پس چه جوری علی سوتینتو باز کرد. لادن : شما دیگه کی هستین همش دروغ بود. لاله: واقعاً از تو حالمو گرفتی فکر کردم... لادن: من با علی چکار دارم یه روز با امیر واسه اینکه امیر یه بسته ای رو به علی بده رفتیم اونجا یه ناهار خوردیم همین جنچه رو خوردیم و اومدیم. لاله: لادن از دست تو ، تو باید نویسنده می شدی یعنی یه چیزی که بود بقیه اش رو اضافه کردی واقعاً که . ولی لاله نمی دونست که من فقط امیرشو اضافه کردم.
سلام ببخشید که رنگ مناسبی برای متن درست نشد و می دونم که از خواندن متن چشمتان اذیت شد لطفا منو ببخشید تلاش کردم درستش کنم که پیغام مجاز نیستید می اومد.
آرامش در حضور دیگری آنا: سلام خوبی شازده. کامبیز: سلام پرنسس من خوبم تو خوبی . آنا: الان کجایی. کامبیز: روی صندلی نشستم. آنا: خب برو رو تخت ساعت دیگه نزدیک 12 شبه نمی خوای فردا بری سرکار؟ کامبیز: فردا زنگ اول کلاس ندارم ولی ساعت 10 چرا. آنا: برو رو تخت فکر کن منم پیشتم. کامبیز: چه فکر خوبی. .. کامبیز: رفتم رو تخت. آنا: یادته اون موقعها می پرسیدی چی تنته؟ کامبیز: آره ساعت 11 و نیم یه تک زنگ می زدی بعد من سریع بهت زنگ می زدم البته صدا شماره گرفتنم روی تلفن هال خونه می افتاد و من هی حرص می خوردم. آنا: تا صبح با هم حرف می زدیم، حالا چی تنته؟ کامبیز: راستش فقط یه شورت تو خونه گاهی راحت می گردم. آنا: الان رو تختی؟ کامبیز: آره خودت گفتی برم رو تخت. آنا: پس اون شورتتم درآر چه معنی می ده مرد پیش یه زن خوشگل با شورت بخوابه. کامبیز: ای جانم... درآوردمش. آنا: الان دستت به اونجاته؟ کامبیز: آره. آنا:اسمش چیه؟ کامبیز: روم نمیشه خب تو چی تنته؟ آنا: من؟ بچه ها خونه ان امید هم هست نمی تونم لخت بشم. کامبیز: عزیزم من که نگفتم لختی یا نه گفتم چی تنته؟ آنا: گفتم اگه بگم می گی پس درش بیار ولی خب الان یه شورت زرشکی با یه تاپ بندی. کامبیز: بدون سوتین؟ آنا: تو خونه که نمی بندم از سرکار که بیام درش می آرم بنده خدا به اندازه کافی سرکار بسته هس دیگه خونه باید راحت ولو بشه . کامبیز: اونی که من دیدم فکر کنم 85 باشه. آنا: نه بابا با اینکه 85 رو بورسه ولی مال من هشتاده. کامبیز: ای جوون کاشکی الان پیشم بودی. آنا: پیشت بودم بام چه کار می کردی. کامبیز: هیچی آیین نامه راهنمایی رانندگی کار می کردم معلومه چه کار می کردم. آنا: قربونت اون دفعه که پیشت بودم قربون آیین نامه اصلا تو اتاق نیامدی. کامبیز: اگه الان پیشم بودی ... آنا: منو ...؟ کامبیز: می بوییدمت. آنا: بوییدن به چه دردم می خوره؟ کامبیز تو برنامه جدول رو که تلویزیون زنده پخش می کرد نمی دیدی؟ کامبیز: نه . آنا: یه روز یه خانمه از شهرهای حوالی تهران زنگ زد خیلی خوب داشت جواب می داد به یه کلمه سه حرفی رسید که ک اول و ر آخرش در آمده بود مجری برنامه گفت چیه که به مرد عزت می ده زن مکثی کرد و جواب نداد مجری گفت واسه مرد لازمه زن جواب داد آخه روم نمیشه مرد گفت چرا روتون نمی شه بگین کاری نداره زن باز سکوتی کرد و گفت می شه اسم کوچیکشو بگم مرد گفت اسم کوچیک نداره راحت باشین بگین راحته زن گفت خیلی ببخشین کیر. کامبیز: واقعاً گفت؟ آنا: آره برنامه سریع قطع شد. کامبیز: کل عوامل تولید به فنا رفتن. آنا: حواست بود من چی گفتم. کامبیز: آهان آره . آنا: حالا دستت کجاس؟ کامبیز: میشه اسم کوچیکشو بگم؟ آنا: نه عزیزم سه حرفه اولین حرفشم ک و آخریشم ر. کامبیز: خب اینکه میشه کار. آنا: کاری نداری من برم با تو نمیشه تو رختخواب رفت بازم امید که هنوز تو تخت ولو نشده ام شورتم دستشه. کامبیز: نه نرو. آنا: نه تو ضد حالی. کامبیز: خب باشه دارم به یاد تو خیلی ببخشین با کیرم بازی می کنم. آنا: کامبیز جسور باش . کامبیز: ای جوون بخورمت. آنا: ای کوفت بُکن نخور کامبیز قدیم سه سال متوالی باهم بودیم توی این سه سال باید جلو و عقب منو یکی می کردی من واسه این زنت نشدم چون جسور نبودی یادته فقط یه بار توی رستوران شلوارت از شهوت خیس شده بود یادت می آد اون دفعه من ازت خوشم اومد سوار ماشین که شدیم گفتم حق داری دست بکشی روی رون پام تا به کجا حق داشتی دست بکشی ؟ کامبیز: تا رون پات دیگه. آنا: تا کجا حق داشتی دست بکشی. کامبیز سکوت. آنا: وای کامبیز تا نزدیکی کُسم . کامبیز: تو چه قدر راحت اینا رو می گی. آنا: ببخشین پسره 13 ساله. کامبیز: آنا عاشق رفتارتم می دونی که خیلی دوست دارم. آنا: می دونم. کامبیز: می خوامت. آنا: اگه می خوای منو، چهارشنبه دو روز دیگه با من می آیی بریم پیش یه کی . کامبیز: کی؟ پیش کی. آنا: حالا بهت می گم. کامبیز: خب کی؟ آنا: ای بابا چه فضوله پیش یکی. کامبیز: واسه چی؟ آنا: واسه اینکه دودولتو معاینه کنه وای ...تو چه کار داری گفتی عاشقتم حالا ثابت کن که هستی بدون هیچ حرفی بیا بریم پیشش البته اول برنامه ورزشمون بعد خونه اونا کامبیز باور می کنی 5 کیلو لاغر شدم خیلی خوبه این نرمشا. کامبیز: بریم ورزش عرق کنیم بعد بریم خونه طرف می خوای بوی گند به خوردش بدی. آنا: تو چه کار داری فقط حرف گوش کن. کامبیز: تو آدمو می ترسونی . آنا: نترس فقط باید گوش بدی و بی حرف و سخنی انجام بدی. چهارشنبه اول رفتیم ورزش و به جایی اینکه این بار رو سبکتر ورزش کنیم هم خودش هم منو وادار کرد که عرق از سر و بدنمون بریزه. بعدشم بی مقدمه با همون لباس ورزش که تی شرت و شلوارک پام بود و خودش هم یه ساپورت و یه تونیک، راه افتادیم خونه کسی که او باهاش قرار گذاشته بود. یه خونه قدیمی حدود سیصد متری تو ولنجک وارد خانه شدیم فضای اتاقها تاریک یا بهتره بگم نیمه تاریک بود به حدی که اولش چشمون بهش عادت نداشت نمی دونستیم پامونو کجا می ذاریم. هنوز به نور اتاق خو نگرفته بودیم که صدای یک مرد مسن را شنیدم بهمون که نزدیکتر شد دیدم یه آقای حدود 80 ساله است روی آنا رو با علاقه بوسید و با من به گرمی دست داد ولی حس کردم داره بهم می گه فلان فلان شده دردت بشه با این جیگری که بغل دستته حیف که من پیرم وگرنه حالیت می کردم که با کی طرفی. آنا: خسرو جان حموم کدوم طرفه. خسرو: الان راه رو به تو و دوست پسرت نشون می دم. کامبیز: من البته... آنا: بیا بریم. کامبیز( با تعجب) : حموم الان چه وقت حمامه ؟ آنا: مگه نگفتم هیچی نپرس و گوش بده و بگو چشم. کامبیز: خب شما می ری بعد من می رم؟ آنا: نه با هم می ریم وقت نداریم. کامبیز( با صدای آهسته) جلوی این؟ خسرو دو تا حوله استخری کوتاه برامون آورد . آنا: کامبیز بجنب وقت نداریم. کامبیز: خب چشم. با چشم نشون دادم که بذار خسرو بره. آنا تونیک و ساپورت و سوتینش را درآورد و من متعجب نگاه کردم و بدون اینکه حرفی بزنم شلوارک و تی شرتمو در آوردم و آنا در حمام رو باز کرد و یه نگاهی بهش انداخت و انگار از تمیزیش خیالش راحت شد شورتش را هم در آورد و خیلی راحت جلوی خسرو لخت مادرزاد شد و من که گیج نگاهش می کردم شورت منو هم کشید پایین و خسرو با لذت یه نگاهی به من کرد و سپس چشمش را پایین انداخت و یه دستی به اسباب و اثاثیه من زد و بی اختیار خودمو عقب کشیدم آنا دستمو گرفت و وارد حمام شدیم و دوش آب را باز کرد. کامبیز: تو معلومه چه کار می کنی. آنا: دارم یه آرزو رو برآورده می کنم، خسرو اولین مدیر من بود و اولین کسی بود که منو سرکار برد همیشه با هوس منو نگاه می کرد تا اینکه من یه روز راضی شدم بهش حال بدم تا جبران محبتشو بکنم بخصوص یه کار بزرگ واسم کرد که حقش بود از چنین نعمتی ( بدنش را نشان می دهد) بهره مند بشه. کامبیز: خب یعنی تو با این پیرمرده ؟ آنا: نه قبول نکرد و همون زمان یعنی ده سال پیش گفت: تو بیش از حد و حق منی من حرومت می کنم بعدها بهم گفت دوست داره شاهد سکس من باشه و حال قراره شاهد باشه تو چه جوری می کنی یه جوری باید بُکنی که از ته دل آرزو کنه ای کاش جوون بود کامبیز: چی بگم والله تو منو اّسکل گیر آوردی نه. آنا: نه رو حرفت حساب کردم که گفتی عاشقمی نشون بده که عاشقی و تا تهش با من می آی. کامبیز: تو خُلی من از تو خُلتر حرفی نیست حالا چرا باید دوش بگیریم. آنا: خسرو اینطوری دوس داره. منو آنا به سرعت دوش گرفتیم و سر و بدنمونو با شامپو شستیم و بیرون اومدیم و آنا یه حوله رو به سرش و یه حوله هم دور سینه اش بست که نصف باسنشو می پوشوند . کامبیز: پس من چی؟ آنا: تو که مردی. وارد هال و پذیرایی خسرو شدیم که سه استکان عرق توی سینی گذاشته بود و به سمتون می اومد من از خجالت دستمو جلوم گذاشتم. عرق رو خوردیم و سه تا دیگه ریخت دومی سریع سر کشیدیم. آنا: واو چه داغ کرد. و حوله دور کمرش را یه گوشه انداخت اندام لختش واقعا به هر دومون چشمک می زد خسرو روی کاناپه ولو شد و منتظر شد که من واکنشی نشان بدم. به سمت آنا رفتم و لبمو رو لبش گذاشتم شاید گرمای عرقی بود که خورده بودیم مثل دو وحشی از هم لب گرفتیم آنا مبل راحتی را رو به روی کاناپه خسرو برگرداند و رویش نشست در حالی که پاهایش را کاملاً از هم باز کرد من جلویش زانو زدمو زبونمو لای کُسش فرو کردم. آنا: آه کامبیز آه خوب بخور ، بخور واسم وا چه گرمم شده بخور کُسمو لیسش بزن وایییییییییییی چه زبونی داری آیییی لیس بزن نوک زبونتو بکن توش آییی بخور واسم. واااییی کُسمو بخور ایییی جووون قربون زبونت. بیشتر بخوررر فشار بدههه می خوام می خوام خسرو ببین دارم کُسسسس می دم ببین حالشو ببر... وووایی نوک سیناهام چه سفت شده. من دستمو به نوک سینه اش بردمو واسش مالیدم. آنا: آههههه دوس دارم بمال برام... می خوام فشارش بده . و سرمو از لای پاش بلند کرد و به نوک سینه اش رسوند. آنا: میک بزن و بیشتر لیس بزن آهان نوکشو لیس بزن واییی کامبیز خیسم کردی آهههه. آنا رو رو مبل راحتی برگردوندم به شکلی که پاهایش به روی پشتی مبل بود و سرش به روی نشیمن مبل آنا که متوجه منظورم شد سرش را نزدیک کیرم کرد و در حالی که دهانش باز بود کیرم رو تو دهنش کردم می ترسیدم نکنه در حالی که دارم توی دهن آنا تلمبه می زنم پاهایم به صورتش بخوره و اذیت بشه ولی حسش خیلی خوب بود خسرو که مردی چهار شانه و قد بلند بود از روی کاناپه بلند شد و در حالی که با دقت نگاه می کرد سیگاری روشن کرد و روی لبم گذاشت آنا که بوی سیگار رو حس کرد بلند شد و از لبم سیگار رو برداشت و چند پک محکم بهش زد و دو باره رو لبم گذاشت .آنا: خسرو می تونست این کیر تو باشه . و جلوی پام به زانو نشست و واسم ساک زد دلم داشت ضعف می رفت توی دلم از خدایم تشکر می کرد که آخرسر به یکی از آرزوهایم رسیدم همیشه دوست داشتم وارد حریم خصوصی آنا بشم و او واسم کاری بکنه که هیچ وقت فکرشم نمی کردم. حس کردم اگه همینطور به ساک زدن ادامه بده آبم به همین زودی راه می افته برای همین پامو عقب کشیدم و آنا رو بلند کردم و چند بوسه از ته دلم بر لبش کاشتم. خسرو با خوشرویی یک بسته کاندوم به من داد می خواستم ژست بگیرم و به سرعت روکشش را پاره کنم و کاندومو رو کیرم بکشم ولی روکش با دست باز نشد و مجبور شدم به دندون بازش کنم و کاندوم دربیارم توی دل خودم گفتم به تو نیامده که ژست آدم حرفه ای ها رو بگیری همون رفتار عادی داشته باشی بهتره آنا رو روی کاناپه ای که خسرو نشسته بود خوابوندم و یه پایش رو روی لبه پشتی کاناپه و یه پای آنا رو کناره کاناپه به شکلی که کف پایش روی کف پارکت بود، گذاشتم خسرو با علاقه نزدیک شد تا کُس آنا را با لذت و دقت بیشتری ببیند کمی از هیز بودن خسرو بدم اومد ولی آنا با دستش لبه های کُسش را باز کرد تا خسرو لذت بیشتری ببرد من کاندوم رو روی کیرم کشیدم و آروم کُس آنا رو نوازش دادم خیس خیس بود به راحتی می تونستم انگشتامو داخلش کنم . آنا: همه انگشتاتو بکن توش . اما من دوست داشتم خیسش را لیس بزنم پس سرمو لای پاش بردم. آنا: اووووه کامبیز کیرتو می خوام بهم کیر بده کیییییییییرر کیر بده بی شرف چه قدر راس شده، رگای کیرت معلومه خسرو می بینی کیرشو. خسرو سرشو به معنی آره تکون داد. آنا: پدرسگ می خواد این دسته بیلو تو کُس من بکنه... بُکن بُکن باکی نیس دوس دارم بیا بکن. من آروم سر کیرمو به لبه کُسش گذاشتمو کمی روش بالا و پایین کردم و آروم سُر دادم توش. آنا: آهههه جووون کیرتو برم. کامبیز: کُستو برم . آنا: کُسم مال کیه ؟ کامبیز: مال من . آنا: کُسم مال کیه ؟ کامبیز: مال من . آنا: داد بزن، مال کیه. کامبیز: مال من. آنا: بلندتر ... وگرنه می دمش به خسرو. کامبیز: مال منه ماااااال منه منه منه فقط مال خودمه کُست مال منه تنت مال منه روحت مال منه من می کُنمت من می خوامت من عاشقتم آنا. سرمو برگردوندم دیدم خسرو با تعجب کف اتاق نشسته و با دقت داره صحنه رو نگاه می کنه حس کردم کیرش بلند شده. آنا رو بلندش کردم خودم نشسته روی کاناپه و از آنا خواستم رو کیرم بشینه تا مدل سواری حال کنیم. آنا در حالی که رو به خسرو بود آروم رو من نشسته تموم جداره لای پایش را حس کردم از پشت، دستمو به سینه هاش بردم و هر دو رو گرچه تو دستم جا نمی شد، گرفتم و از سر لذت فشارشون دادم. آنا: خسرو می بینی دارم کُس می دم خوشت می آد داری سکسمو می بینی. خسرو باز با سر تایید کرد و چیزی نگفت. خسرو دست توی شلوارش کرده بود به لخت منو آنا و سکسمون نگاه می کرد. آنا در حالی که به رفتار خسرو توجه داشت از نگاه خسرو احساس می کردم داره می گه تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ این تنت خیلی عجیبه تو که واسه من یه رویایی می دونستی دلمو، بدجوری سوزوندی . آنا همینطور که روی کیرم بالا و پایین می کرد و منو به عرش ملکوت می رسوند حس می کردم داره به زبون بی زبونی به خسرو می گه دارم برات جبران می کنم دارم برات سنگ تموم می زارم نگاه کن و لذتشو ببر و بیش از اینکه با حسش به من لذت بده با صداش داشت به خسرو حال می داد. پاهای آنا رو بهم جفت کردم و فقط می ترسیدم از شدت شهوت بیام آنا: آه واییی چه کیری داری تو، واییی خوشم می آد آبت یه وقتی نیاد هنوز می خوام ووووییی بُکن دلم می خواد، خسرو نگام کن نگاهههه . و همینطور رو من بالا و پایین می شد و سینه هایش رو تو دستش گرفته بود و می مالید. آنا رو بلند کردم و ازش خواستم که 69 بشیم یک کمی بهم نگاه کرد و آروم گفت: اینطوری زود می آم می خوام خسرو زودتر بیاد پس آنا رو به شکل داگی روی مبل راحتی نشاندم باسن آنا بدجوری تو چشم می زد و بی اختیار زبونمو به سوراخ کونش زدم و با انگشتم سوراخش را مالیدم و کمی فشار دادم توش. آنا: آییی انگشتت کجا داره می ره؟ در حالی که با انگشتم کمی عقب آنا را می مالیدم از جلو آروم تو کُسش کردم و موهایش را از پشت گرفتم، خسرو شلوارش را پایین کشید موهای دور کیرش همگی سفید شده بود حس غریبی داشتم مردی با موهای سفید پیری با پشمهایی سفید و چهره ای که خطهای زندگی نشان از عمری که از چهره اش گذشته بود، داشت جلوی من همراه با من تلاش می کرد تا به لذت ارضا شدن برسه هر چی من تو کُس آنا تلمبه می زدم او نیز سرعت جق شدنش را تندتر می کرد. من می زدم و او می زد، عرق رو تن هر دومون نشسته بود صدای آنا می اومد. آنا: آه آه آه بُکن منو بُکن دارم می آم خسرو بیا، آه وایی موهامو نکش موهامو بکش آیییی آه اوه... اوه کیرتو می خوام کیرتو بده. من دو سه تا محکم با کف دست بر لمبر کون آنا زدم .آنا: آییی یواش بزن آیی جووون بازم بزن، دارم می آم آیییی آیییی. و صدای مردانه اوففففف رو شنیدم و آب خسرو روی پارکت خونه خودنمایی می کرد. آنا نیز تنش لرزید و من با خیال راحت خودمو رها کردم تا بیایم و حس خماری و لذت تنمو گرفت. منو آنا به خسرو مردی چهارشانه و چهره ای که هنوز زیبا بود و با خودت می گفتی جوونیاش چه خوش قیافه بوده، نگاه کردیم. خسرو در حالی که کیرش داشت آویزون می شد و کمی از آبش هنوز داشت رو به پایین شُره می کرد اشکش از چشماش فرو ریخت. من و آنا متأثر خودمونو جمع و جور کردیم و به خسرو که داشت هق هق گریه می کرد نگاه کردیم. آنا: خسرو جان چی شده؟ خسرو: آه خدای من نسترن منو ببخش تو رو به یه دونه بچمون منو ببخش. کامبیز: نسترن؟ خسرو ( با بغض) : سالهای دور با زنی زندگی می کردم که به خدا زن خوبی بود ولی من همیشه فکر می کردم ازدواج با او اشتباه بوده و او در حد و شأن من نیس دوستش نداشتم و بهش توجهی نمی کردم خداوکیلی بی احترامی هم نمی کردم ولی تحویلشم نمی گرفتم شبها وقتی خودشو بهم می جسبوند که یه محبتی از من ببینه خودمو کنار می کشیدم یا اگه می گفت نیاز داره یعنی منظورم همین نیازه جنسیه همین روابط زناشوییه من بهش محل نمی دادم وقتی تو رختخواب دستشو به تنم می کشید خودمو عقب می کشیدمو با حرص می گفتم بسه دیگه چی می خوای از جونم؟ وقتی می گفت من زنتم ناسلامتی تو مَرده منی با عصبانیت می گفتم از صب می رم جون می کنم حال شب باید لنگای تو رو بدم بالا؟ یه شب وقتی شام مورد علاقه منو دُرس کرده بود و دستی به صورتش کشیده و وقت خواب، لباس خوابشو پوشیده بود منو که توی تخت سعی می کردم خودمو به خواب بزنم صدا کرد به اجبار رویمو برگردوندم دو بند لباس خوابشو گرفت و انداخت پایین و پیراهش سُر خورد و لخت و برهنه به سمتم اومد و سعی کرد بغلم بخوابه من که دیروزش با زنی خوش گذرونده بود دیگه حوصله نسترن رو نداشتم به سمت دیگری خوابیدم و او ساکت و بی حرکت کنارم دراز کشید و آروم زیر گوشم گفت با من اینقده بد نکن مثلا تو شوهرمی اما من دوستش نداشتم بی اختیار گفتم اگه از بابام روم می شد تا حالا طلاقت ًداده بودم. حس کردم آروم از بغلم پاشد و از اتاق بیرون رفت دیگه هیچ وقت کنارم نخوابید حتی وقتی که به خاطر مهمان یا چیز دیگری مجبور بود توی یه رخت خواب با من باشه. چهار ، پنچ سال بعد سرطان گرفت من توجهی بهش نمی کردم البته هزینه درمانش رو می دادم شیمی درمانی کرد موهایش ریخت ضعیف شد دکترها جوابش کردند وقتی توی بیمارستان بودیم بهم گفت خسرو می دونم من از این تخت پایین بیا نیستم امشب یه فردا رفتنیم هوای یه دونه دخترمونو داشته باش نیازی نیس پیشم باشی برو به کارت برس منم از خداخواسته از خواهرش که قرار بود شب پیشش باشه خداحافظی می کردم که نسترن صدام کرد و تو گوشم آروم گفت جونیمو نابود کردی حسرت یه شوهر خوب و مهربونو به دلم گذاشتی من که رفتم، می بخشمت ولی فکر نمی کنم خدا ببخشه و همون شب دم دمهای صب تموم کرد و از اون روز تا به امروز هیچ وقت نتونستم با کسی باشم و منم حسرت مهربونی یه کسی همیشه تو دلم موند. تو رو خدا با هم مهربون باشین می دونم شوهرت نیس مهم نیس مهم مهربونیه. آنا از زندگیت لذت ببر به خدا تو یه چشم زدن پیر می شی پیری بد دردیه و بدتر از اون تنهاییه. سکس داشته باش خوش باش و به همه مهربونی کن. هوای اینم داشته باش آدم خوبیه. هنگام رفتن آنا، لبهای خسرو رو بوسید و از خانه بیرون آمدیم توی راه هیچ کدوم حرفی نزدیم من به گذشته خودم فکر می کردم منم عین نسترن بودم درسته با کسانی سکس داشتم اما بین عشقبازی و سکس فاصله ای اس.
kambiz362سلام دوست عزیزم. از اینکه هنوز داستانت با همون شور و شوق سابق و غیر قابل پیش بینی ادامه پیدا میکنه واقعا خوشحالم و هر قسمت هیجان زده تر از قبل و مشتاق تر برای ادامه میشم. داستان زیبایی کم نظیری داره و سبکش هم با خیلی داستان های دیگه فرق میکنه که بشدت جذابترش کرده. واقعا از اثر زیبات لذت میبرم و امیدوارم تا پایان همینطور مستمر ادامه پیدا کنه.
kambiz362سلام و درود !دوست محترم کامبیزخان عزیز !از داستان شما خوشم امده و دنبالش میکنم و بیشتر هم علاقه به نحوه شرح شخصیتهای داستانتون ، دارم !و خوشبختی دیگه از بابت داستانتون همون پشتوانه نوشتن عمده داستان قبل از اینکه توی لوتی بگذارید ، هست !موفق و سلامت باشید ! منتظر ادامه حکایت زیباتون هستیم - ارادتمند- کیانمهر