سلام و از همگی سپاسگزارم من خیلی آشنا نیستم که چگونه اسمهای عزیز شما را در این جا قید کنم یا درست تر بگویم بیاورم ولی باور کنید از همه شما بزرگواران بسیار سپاسگزارم.سال ها پیش هنگامی که با چند تن از هنرمندان به شهری برای مراسمی و نمایش آثار رفته بودم زمان نمایش یکی از آثار رسید یک خانم هنرمند که دید مردم برای دیدن آثارش به آن محل رفتند از شوق اشکهایش سرازیر شد مردم دورش را گرفتند و از اثارش پرسیدند او با شوق و ذوق جواب تک تک آنها را می داد و با خوشحالی ساعتها آنجا ایستاد و با مردم گپ و گفت و گو کرد من رفتم هتل شام خوردم و او همچنان با چند نفری که از او می پرسیدند و آثارش را تحلیل می کردند مانده بود. حالا احساس می کنم چه خوبه یکی تو را تشویق می کند. این باعث می شود که تو احساس مسوولیت کنی هر چند که داستان من نسبت به داستانها برخی از دوستان مانند داستان زندگی کتایون که دوست عزیزم می نویسد و زیبا نیز می نویسد، جذاب نیست.
چی بگم یه وقتایی نیازه پنج شنبه بود چند روزی می شد که هیچ کی یه پیام خشک و خالی هم بهم نفرستاده بود تو ذهنم بود که نکنه یه وقتی این منبع درآمدی هم هوا بشه البته راستش دو تا کار نیم بند به شرکت سفارش داده شده بود ولی خیلی دندون گیر نبود تازه 77 در صد سهم به فرشاد می رسید که دیگه چیز چندانی به من نمی ماسید از وقتی که فرشاد رو اونطوری دیدم که از شرکت زد بیرون نمی دونستم درسا بهش گفته که به لادن گفتم که همجنسگرایی یا نه ولی دیگه نمی خواست منو حضوری ببینه وقتی هم بهش زنگ زدم خیلی کوتاه مختصر در باره کار باهام صحبت کرد به هر حال خونه نشسته بودم و مثل معمول یه شومیز آستین حلقه ای با یه شورت بندی تو کاناپه ولو شده بودم لاله هم مثل معمول تو خواب ناز چنان می خوابه که انگاری صد سال چشم رو هم نذاشته. چند لحظه بعد تینا خیس عرق از دانشگاش اومد . تینا: خوش به حالت لادن آخه چرا باید من توی این گرما دست و پا بزنم اونوخ تو لاپاتو هوا بدی؟ لادن: ناراحت نشو منم جای تو بودم و اون زمون دیگرون لاپاشونو هوا می دادن وقت تو هم می رسه. تینا لبخندی زد و سریع رفت تا یه دوشی بگیره یه چند لحظه بعد با حوله ای که دور خودش پیچیده اومد و یه شربت خنکی که توی یخچال لاله واسش درست کرده بود رو سرکشید. تینا اومد کنارم نشست. تینا: لادن متوجه شدی که چه سینه های خوبی داری امروز یه سایت ایرونی سکسی دیدم که فیلم مخفی ایرانی داشت برخی از این زنا خیلی درب و داغون بودن نمی دونم چطوری روشون می شه از خودشون عکس یا فیلم می گذارن یا شوهر بی خاصیتش عکس زنشو شر می کنه می گه این هلو زنه منه یکی نیس بگه این هلو نیس هیولاس. لادن: چه سایتی جالبه چه جرأتی دارن. تینا: کی . لادن: خب همین زنا دیگه یا شوهرشاشون یا هر کی که عکس می گذاره لو بره چی؟ تینا: نیگاه کن این عکسایی که می گفتم. من با کنجکاوی چندتاشونو دیدم راستش نسبت به عکسهای زنهای خارجی اصلا قابل مقایسه نبودن. تینا: بیا به لیلا بگیم عکساتو بذاری پول در می آری. لادن: ای بدجنس . تینا: بذار فیلمهاشم نشونت بدم نمی دونم چون ایرونیه این قدر آدمو حشری می کنه یا ... بیا نگاه کن. یکی از فیلمها رو با تینا دیدیم واقعاً آدمو حشری می کرد تینا حولشو از تنش باز کرد و کناری گذاشت. یه فیلم دیگه رو دیدیم و باز یکی دیگه هر دو حشری شده بودیم و من با لذت و وسوسه به تن لخت و برهنه تینا نگاه کردم. چشمامون به هم گره خورد و حس کردم هر دو یه چیزو می خوایم واسه همین من آروم دست به سینه ی تینا بردم و نوک سینه شو گرفتم. تینا: آه دوس داری . لادن: با این چیزا که تو نشون دادی. تینا: خوشگلم می خوای ازم چندتا عکس بگیری؟ لادن: دیونه می خوای بذاری تو سایت. تینا: نه بابا این چه حرفیه ولی خدا رو چی دیدی یه وقتی هم گذاشتم بیا گوشیمو بگیر. و چندتا حالت گرفت و منم ازش عکس گرفتم یواش یواش پر روتر شد و لا پاشم وا می کرد تا از کُسش عکس بگیرم. همین که داشتم ازش عکس می گرفتم لبشو رو لبم گذاشت دیگه باید خاله و خواهر زادگی رو کنار گذاشت و دست به کار شد تاپ و شورتمو در آوردم و تینا با یه لذت و شرمی به تنم خیره شد . سریع 69 شدیم و من سرم لاپای تینا بود و سر تینا لای پای من راستش کُس جوون یه چیزه دیگه اس یه جوری خجالت کشیدم. لادن: تینا بدت نمی آد داری مال منو لیس می زنی؟ تینا: نه واسه چی؟ لادن: خب مال تو خیلی خوبه نرم تازه و تر و تمیز و جوون. تینا: خب مال تو هم خوبه. لادن: نه بابا من یه شکم زاییدم و کلی ازش کار کشیدم تعداد شیوهایی که کردم اگه پوست گاوم بود تا حالا جر خورده بود. تینا: نه عزیزکم خیلی هم نازه و خدارو شکر لیزرم کردی عینه آینه شده. و سرشو بیشتر تو کُسم فرو کرد. به آرومی از تن برهنه تینا برخاستم و این بار نگاهی خریدارانه بهش انداختم چه نازه و بی اختیار لبمو رو لبش گذاشتم و همینطوری پشت سرهم همدیگرو بوسیدیم. تینا: ببین من کیر می خوام. لادن: عزیزم ببخش خاله ام نه دایی. تینا: کاشکی دایی بودی چه بُکن بُکنی می شد اونوخ دوس داشتم ازش حامله می شدم خیلی مزه می ده ادم از داییش حامله بشه. لادن: برو گمشو دیونه. و واسه اینکه آروم بگیره روش خوابیدم و سعی کردم کُسمو به کُسش بمالم. تینا: آی جوون فشارم بده دوس دارم سنگینی تنتو حس کنم خاله، خاله بُکن منو لادن می تونی خیار بیاری دلم به خدا کیر می خواد. لادن: احمق تقصیر خودته پسر به اون خوبی رو ولش کردی الان به جایی که زیر من باشی زیر اون بودی. تینا: وای کاشکی زیر کیرش بودم ، لادن یه چیزی بگم غر نمی زنی؟ لادن: بگو. تینا: کیر کامبیزم خیلی خوب بود کاشکی الان کیرش تو کُسم بود. لادن: کثافت، می خوای واست خیار بیارم. تینا: بیار ببین دیگه چه قدر وضع خراب شده. رفتم سر یخچال و یه خیار مناسب جون دار برداشتم و یه کمی تو دهنم خیسش کردم و لای تینا رو وا کردم چه قدر خیس بود داشت دیگه ازش شُره می کرد چند بار خیار رو روی کُسش زدم . تینا: ایی جوون آیی جوون چه نازه بُکنش توش. آروم خیارو تو کُسش کردم. تینا: آییی جووووون تکونش بده آیی وووایییی خاله زیر کُسمو می خوری؟ و من سرم زیر کُسش کردم و شروع کردم زبون زدن. تینا:چه خوب می خوری بخور برام چه خوبه آییی آییی، سینه مو بخور . من که سرم پایین بود و داشتم به تینا حال می دادم صدای لاله رو شنیدم که گفت: وا خاک به سرم دارین چه کار می کنین. تینا: یه کارای خوب . لادن: تینا گفت دیگه یه کارای خوب. لاله: وا چه بدبخت شدین شماها دیگه با خیار آخه. تینا: مگه چه شه لادن تندتر بزن. لاله اومد کنارمون نشست و ناظر سکس ما شد. لاله: لادن جون می خوای منم واست خیار بیارم. لادن: اگه سختت نیس آره بیا بزن. و بی اختیار کُسمو مالیدم. لاله خیاری بلندتر اما نه به کلفتی خیار تینا آورد و در حالی که من مدل داگی لای پای تینا رو می خوردم لاله خیارو تو من کرد. لادن: چه مزه ای می ده خیلی خوبه نمی دونم چرا تا حالا می خوردمش در حالی که باید می کردیمش لاله بزن خوشم می آد کیر نمی شه ولی بهتر از تف دستیه. لاله ( با خنده) ای بی شعور. حس کردم لاله داره سوراخ کونمو می خوره و یه لحظه انگشتشو فرو کرد انگاری یواش یواش اینطرفیمم داره باز می شه اما حس خیلی خوبی بود وقتی لاله زبونشو دور سوراخ کونم می کشید. واسه همین به تینا گفتم که مثل من بشین. وای آدم وقتی باسن یکی رو زبون می زنه اگه خوب تمیز باشه چه حالی می ده بخصوص که طرفشم داره حال می کنه و حسشو بهت منتقل می کنه. لاله منو به سمت خودش کشاند و در حالی که هر دو روی کناپابه زانو زده بودیم سرمو به عقب دادم همدیگر رو بوسیدیم درسته تینا جوونو خوبه ولی حس لاله یه چیز دیگه بود لاله یه دستشو از پشت رو کُسم گذاشت و مالید و دست دیگرش را به سینه ام برد. لادن: وایییی واییی بمال واسم می خوامت آییی سینه ام وای کُسم چه خوبه آیییی آیییی بمال بمال خوشگلم لبمو بخور بخورش. شاید حس مادرانه بود که لاله را واداشت به سمت تینا بره تینایی که از فرصت استفاده کرده بود ازمون چندتا عکس گرفت. لاله تینا رو میون ما نشوند و سینه ناز و کمی کوچکتر از ما رو زبون زد و منم سرمو به سمت پایین بردم و جداره های چوچولویش را به نیش کشیدم و چشمان تینا از شهوت خمار شده بود من باز طاقت نیاوردم به سمت لاله رفتم و پاهاشو از هم باز کردم و پامو لای پاش انداختم و کُس به کُسش جسبوندم و هی به هم مالیدیم تینا در حالی که ما رو می دید داشت جق می زد. هر سه با لرزشی ارضا شدیم و در حالی که من و لاله تو بغل هم بودیم سوفی از خواب بیدار شد و با نگاه کودکانه اش متعجب به ما سه نفر نگاه کرد هر سه از نگاهش خجالت کشیدیم و من در حالی که خودم می پوشوندم به سمتش رفتم و بغلش کردم. چند لحظه بعد لاله که دیگه نه از من و نه از تینا حیا نمی کرد سیگارشو از تو کیفش درآورد و یه نخ روشن کرد. لادن: چند بار گفتم تو خونه سیگار نکش سوفی اذیت می شه. لاله بدون اینکه جواب منو بده رفت نزدیک پنچره و دودشو بیرون داد. لاله ( با لحنی غمگین): زندگی داشتیم علی منظورم بابای تیناس هر چی بد بود باز شوهر بود یه بیرونی می رفتیم یه مسافرتی یه دور همی خلاصه یه مردی خونه بود حالا چی هیچی تو که لادن خیلی خریت کردی از کامبیز جدا شدی من نمی دونم مرضت چی بود؟ لادن: بی خیال دوباره شروع نکن حال ندارم. لاله: خب نه من اگه از علی جدا شدم دیوانه بود یهویی خودشو نشون داد اصلا باورم نمی شد اینطوری باشه ولی کامبیز که آدم بدی نبود تازه قربون صدقتم می رفت. لادن: چی می گی واسه خودت خیر سرش استاد دانشگاه بود دریغ از یه سفر خارج توی این سالها یه بار نشد یه بلیت بگیره ما رو یه جایی ببره. لاله: خوبه دو دفعه اش با هم رفتیم بودروم و استانبول کجا هیچ جا نبرده. لادن: دیگه ترکیه که هر درپیتی می تونه بره رو به رخم می کشی می تونست ما رو فرانسه ببره حسرت پاریس به دلم مونده. لاله: واقعا می فهمی چی می گی یعنی میشه آدم از شوهرش جدا بشه واسه اینکه سفر پاریس نبردش مگه خودش رفت که تو رو نبرد. تینا: بذار من بگم خاله لادن دلش مرد پولدار می خواس دوس پسر می خواس دیگه نمی تونس به شوهر فکر کنه دیگه کامبیز شده بود برج زهر مار. لاله: واقعا لادن اینطوری بود. لادن: من چه می دونم خب می گن زن تو یه سنی دلش یکی دیگه رو می خواد. لاله: تو هم علی رو می خواستی. لادن: وا واسه چی علی؟ لاله: خودت به کوچه علی چپ نزن خیلی رو بود که علی رو می خوای فقط من نمی تونستم چطوری این موضوع رو پیش بکشم که رابطه خواهریمون خراب نشه. لادن: خب تو هم با کامبیز خوابیدی مگه نخوابیدی؟ لاله:نه عزیزم تو از سالها پیش چشمت دنبال علی بود حالا از اینا بگذریم من می گم اگه می تونستی رابطه تو با کامبیز خوب می کردی دوباره بهش برمی گشتی. لادن: خواب دیدی خیر باشه ازهم طلاق گرفتیما. لاله: گرفته باشی خیلی ساده دوباره می تونی زنش بشی تو رو که سه طلاقه که نکرده، بهش فکر کن بهتر از این وضعته هر چی باشه پدره سوفیه. لادن با لحن شوخی: من دوباره زنش بشم که شماها باهاش بخوابین. لاله: نه دیگه اینبار حواست باشه فقط خودت باهاش باشی. شاید لاله درس می گفت حداقل مشکل ا جاره خونه رو نداشتیم.
خواسته آناهر لحظه این جمله رو تکرار می کردم که عشقم گفت آنا: نه خیالت راحت اگه اینطوری پیش بری عاشقم می کنی. سالها بود که عاشقش بودم و او هیچ وقت نگفت که دوستم داره هیچ وقت نگفت که واسم وقت می ذاره هیچ وقت نفر اولش نبودم و حال بهم گفت اگه اینطوری ... یعنی می شه می شه که دوستم داشته باشه اگه اینطوری بشه همه این سالهایی که سخت به من گذاشت جبران می شه کامبیز: ای جانم ای زندگیم، امروز ورزش که می ریم؟ آنا: اگه تو مشکل نداشته باشی. مثل معمول منو و آنا واسه ورزش رفتیم تپه های داوودیه توی ماشین منتظر بودم که واکنشش را ببینم آیا باید باز از ماشین بیرون برم تا آنا لباسش را عوض کنه یا نه نیازی نیست. آنا: نمی خوای بیرون منتظر باشی؟ کامبیز: بازم بیرون برم دیگه واسه چی؟ آنا: دوس داری لنگه پاچه دید بزنی؟ کامبیز: دوست دارم؟ از خدامه. آنا: مگه ندیدی شما مردها سیر نمی شین؟ کامبیز: اگه طرف زنت نباشه هیچ وقت سیر نمی شیم. آنا: خدا شما مردا رو آدم کنه. کامبیز: اتفاقاً اینطوری آدمیم مگه شما زنا دوس ندارین بیرون بریزین ماهم دوس داریم دید بزنیم. آنا: حالا برو بیرون. کامبیز: ای وایییی از دست تو. آنا: دوس داری الان یکی بیاد ببینه بمون گیر بده؟ از ماشین بیرون رفتم و او لباسش را عوض کرد. دیگه راحتتر نرمش می کردیم و حس می کردم که تن و بدنم داره شکل می گیره البته من که روزهای شنبه و چهارشنبه باشگاه هم می رفتم و TRX رو اونجا هم تمرین می کردم و گاهی با دوستان جیت کاندو هم کار می کردم البته نه خیلی حرفه ای ولی خب یه خورده تمرین واسم خوب بود ولی آنا نیز سرحالتر و رو اومده بود دیگه یه جوری رون و باسنش بدجوری چشمک می زد بی اختیار دستی به باسنش کشیدم یهویی برگشت و بهم نگاه کرد. آنا: تویی یه لحظه ترسیدم. کامبیز: راستی شما خانما چه حسی دارین وقتی از میون چند تا مرد رد می شین که ممکنه بهتون چیزی یا دستی بگن یا بزنن. آنا: خب خوشایند نیس البته بگم هر زنی دوس داره خودش تو بغل مردی بندازه ولی باید مردش مرد باشه چه جوری بگم مثلا اگه تو خیابون فرشته باشی دوست داری پر و پاچه رو بریزی بیرون مردها دید بزنن مردهایی که باحال باشن ولی همون زن وقتی به خیابون چه می دونم مثلا پایین انقلاب بره سعی می کنه خودشو بپوشونه. کامبیز: من اگه دیدت بزنم چطور؟ آنا: تو که اگه دید نزنی کشتمت، کامبیز یه چیزی می خوام بهت بگم روم نمیشه. کامبیز: واسه چی بگو. آنا: نمی دونم جنبه اش رو داری یا نه ولی ناچارم بهت بگم. کامبیز: تو باید همیشه منو بترسونی؟ آنا: خداوکیلی این فانتزیه منه ولی می ترسم یهو غیرتی شی، تو اصلاً غیرتم داری؟ کامبیز: دست شما درد نکنه دیگه چی یه چندتا فحشم بده راحت باش. آنا: نه دیونه بعضیا همه جوره به زنشون به خواهرشون یا دخترشون زور می گن بد می کنن همه جوره ازونا سوءاستفاده می کنن بعد وقتی یه ذره موی دختره بیرون باشه یا با کسی یه ذره حرف بزنه می خوان شکم بنده خدا رو سفره کنن تو بیشرف اگه غیرت داری به جای این دیونه بازیهات یه کمی هوای طرفتو داشته باش بهش زور نگو ولی تو اینطوری نیستی تو خیلی خوبی. کامبیز: آنا آخر حرفتو بزن. آنا: آخر حرفم یه فانتزیه یه آرزویه یه خواسته اس. کامبیز: تو عشق منی هر چی باشه به روی چشم. آنا: هر چی؟ کامبیز: مگه جونم باشه که سخته بمیرم یه دختر به نام سوفی دارم که... آنا: نه خیالت راحت جونت نیس ولی باید پایه باشی. کامبیز: ای بابا کشتی منو بگو دیگه. آنا: کامبیز دیدی خسرو چه حالی کرد یه خواسته داشت منم یه خواسته دارم. کامبیز: وای خدا رحم کنه خواستت چیه؟ آنا: ببین گفتی عاشقمی منم این حرفو باور کردم ولی خواسته من اینه که ... چه جوری بگم دوست دارم همزمان با دو مرد سکس کنم می تونی جورش کنی؟ کامبیز: چی چکار کنم؟! آنا: گفتم باید جنبه داشته باشی. کامبیز: چی چی جنبه داشته باشم کی این کارو می کنه که دومیش باشم ابدا اصلا فکرشم نکن.از فردا مجبور بودم یه هر کدوم از پسرای کلاس نگاه کنم بی انصاف پسره ۲۲ و ۲۳ ساله می خواس آخه بی انصاف من جلوی یه پسره جوون چه طوری می تونم خودی نشون بدم. سرکلاسها با نگاه خریدارانه به پسرها که نگاه کردم سه نفر رو انتخاب کردم که الحق و انصاف خوب بودن ولی چه جوری بهشون بگم خیلی ضایع اس اگه گند کار درآد چی تازه از تعلیق در اومدم وای این دفعه که نابود می شم استادیار دانشگاه دکترای جامعه شناسی شده یه هرزه جاکش خدایا من چه طوری می تونم یکی رو انتخاب کنم آخه چرا آنا یه آدم دیگه می خواد اضافه کنه؟ می گه فقط یه باره ولی از کجا معلوم اصلاً این دختر از همون اولشم خیلی حشری بود شانس من بدبخته. چند روزی گذشت و من نتونستم به این سه نفری که مشخص کرده بودم صحبت کنم با هر کدام که وارد گفت و گو می شدم تا می اومدم بحث رو به سکس بکشونم یه چیزی گلومو فشار می داد و بهم می گفت خره احتیاط کن تا اینکه یه روز توی مترو همینطور که سرم گرم خوندن بود یه کسی گفت: سلام استاد. سرمو بالا بردم دیدم جوانی با لبخندی تا بناگوش باز شده به من زل زده نشناختمش پس ادامه داد: استاد منو نشناختین بهزاد هستم بهزاد زمردی دانشجوی مقطع فوق لیسانس خدمتون بودم دانشگاه تهران. کامبیز: اهان یادم اومد چه عوض شدی پسر. بهزاد دانشجوی خاصی بود باهوش و از زیرکار درو خیلی خوب موضوع رو می گرفت ولی نمی تونست خیلی پایبند کلاس و درس باشه یه واحد درسی رو دوبار استاد فاضلی انداخته بودش و شانس آورد که با من درس رو گرفت و من چون دیدم درکش خوبه دیگه خیلی به منظم بودنش سخت نگرفتم واسه همین نمرشو دادم. بهزاد: استاد چطورین اینطرفا پیداتون شده؟ کامبیز: یه خونه مجردی گرفتم واسه همین... بهزاد: به به دمتون گرم پس سور و سات به راهه. کامبیز: حرف مفت نزن چه کار می کنی. بهزاد: استاد دانشجوی سال اول دکترام. کامبیز: عجب چه جالب واقعا که خرتو خره. به خنده افتاد. بهزاد: استاد تا خرتو خره بذارین ماهم دکترامونو بگیرم می گم میشه من تزمو با شما بگذرونم؟ کامبیز: که باز گند بزنی من جمش کنم؟ بهزاد: نه به خدا ولی شما خیلی اهل حالین میشه با شما کار کرد، قبول. کامبیز: نه حال استاد راهنما شدن ندارم . بهزاد: نه تو رو خدا استاد نگین من با کی بگیرم این شانس من بوده امروز شما رو دیدم بذارین خوش شانسیم بمونه. کامبیز: اوه تا اون موقع حالا از خودت بگو ازدواج کردی؟ بهزاد: نه استاد مگه تو این زمونه میشه زن گرفت، تازه ۲۷ سالمه . تا گفت ۲۷ سالمه یهو یاد آنا افتادم با بهزاد میشد یه کاری کرد واسه همین آدرس خونه شو پرسیدم و آدرسی که داد نزدیک خونه خودم بود پس می شد باهاش گرم گرفت شاید رویم بشه به این یکی بگم خدایا این آنا منو به چه کارهایی وامی داره. توی راه بهزاد ازم خواهش کرد که مقاله ای که در باره خانواده تک فرزندی نوشته است را من یه نگاه بهش بکنم منم دیدم که این خوب بهانه ای است تا بکشونمش خونه باهاش موضوع رو مطرح کنم پس قرار شد برایم ایمل کنه. دو سه روز بعد بهش زنگ زدم. کامبیز: سلام بهزاد قادری هستم. بهزاد: بَه به سلام استاد خوبین کامبیز: خوبم بهزاد من مقاله ات رو خوندم خوبه ولی ایرادهایی داره بهزاد: استاد من هر چی بنویسم شما بهم نمره ۳ از ۱۰ بدین می گم عالیه.کامبیز: ای بیچاره چرا فکر نمی کنی باید ۱۰ بگیری؟بهزاد: استاد کسی خدا وکیلی از شما ۲۰ گرفته که من دومیش باشم؟دیدم راست می گه من هیچ وقت به کسی نمره ۲۰ ندادم نه اینکه فکر کنم ۲۰ واسه خداست و از این حرفا بلکه هیچ کسی اون استانداردهای منو برآورده نمی کرد و به نظرم بهترین نمره ای که به کسی دادم دختری بود به نام یلدا که فوق العاده بود البته یه کمی هم زیبایی و طنازیش کمک می کرد و او تنها کسی بود که نمره ۱۸ از من گرفت. کامبیز: خب حالا می خوای فردا عصر بیا خونه من یه کمی درباره اش صحبت کنیم.بهزاد: استاد من که از خدامه ولی می ترسم مزاحم باشم.کامبیز: اگه بودی نمی گفتم. فردا ساعت ۵ بیا خداحافظاز اینکه می خواستم وقتی اومد یه آبجو بیارم با هم بخوریم و اگه سیگاری بود باهاش یه سیگار بکشم و به قول معروف اونور خودمو بهش نشون بدهم دلم مثل سیر وسرکه می جوشید حتی می تونم بگم از صبحش عصبی بودم آخه آنا چرا با من چنین رفتاری می کنی ؟ عصر حوالی ساعت پنج بهزاد اومد و راستش رفتار گرم و خودمانیش استرس منو کم کرد و تونستیم در باره مقاله اش صحبت کنیم یه یک ساعتی که گذشت رو بهش کردم و گفتمکامبیز: ببین بهزاد تو که آدم فروش نبودی؟بهزاد: استاد من بیشتر دختر می بردم دبی می فروختم کامبیز: ای بی شرف ولی جدا از این موضوع که سابقه بدی داشتی و آدم رذل بودی الان پایه ی یه آبجوی دست ساز خنک هستی یا نه؟بهزاد: استاد مگه مغز خر خورده باشم بگم نه.کامبیز: پس بیارم امیدوارم خوشت بیادبهزاد: استاد خودتون انداختین؟ کامبیز: حالا تو بخور بعدش در باره اش حرف می زنیم.و دو لیوان آبجو خوری پر ریختم و روی میز گذاشتم کمی ازش خورد و از چهره اش پیدا بود که خوشش اومده و نمی دونم می خواست خودی نشون بده یا ذايقه اش اینطوری بود که سریع تا تهش خورد. کامبیز: بهزاد این آب نبود این آبجو بود بهزاد: استاد خیلی ملس بود خیلی خوش خوراکه تو ترکیه خیلی پایه آبجو بودم ولی الحق و انصاف اینم از اونا کم نداره. نگفتین خودتون می ندازین؟ کامبیز: ای بابا تو بازجویی یا اهل حال؟ بخور صدات درنیاد. بریزم یکی دیگه هان؟ بهزاد: نیکی و پرسش؟دومی رو مثل قبل لب به لب پر کردم و اونم بی مزه ولی اینبار آروم آروم رفت بالا و بحث مقاله اش را من ادامه دادم تا اینکه دیدم داره کمی نئشه میشه معلوم بود که پایه آبجوس وگرنه من ندیده بودم کسی دو لیوان آبجو منو بخوره و مشنگ نشه ولی می دیدم که داره تأثیرشو می ذاره موضوع رو کشوندم به تفریح و خوش گذرونی.کامبیز: خب پس پاتوقت ترکیه اس. با کی می ری؟بهزاد: پاتوق که نه استاد دیگه یه آدم دانشگاهی کجا پول داره ولی یه مدت با یه کسی که دوست بودم می رفتم یه عشق و حالی می کردیم و برمی گشتیم. کامبیز: مرد یا زن؟ بهزاد: دوست دخترم بود کامبیز: چی شد رفت؟ بهزاد: استاد ماجراش طولانیه یه روز سر فرصت شاید واستون گفتم ولی این طرف ما فکر کرد با کسی دیگه ای تو خطم با من قاطی کرد. کامبیز: پس الان پاک پاکی نه؟بهزاد: خیلی زیاد جوری که دیگه بوی گند پاکیش داره در می آد. استاد جسارتاً ببخشین شما اینجا تنها زندگی می کنین. کامبیز: آره یه سالی می شه که از خانمم جدا شدم. بهزاد: الان با کسی هستین ببخشین چون شما موضوع رو...کامبیز: نه مشکلی نیس با کسی که نه ولی یه دوستی ازم خواسته که با یکی یعنی من و یکی دیگه با اون چیز داشته باشیم.بهزاد: ببخشین متوجه نشدم من مستم یا ...کامبیز: چه جوری بگم یه خانمی دوست داره که با من و یکی دیگه یه برنامه داشته باشه. بهزاد: یعنی سکس داشته باشه؟کامبیز: به منم کلید کرده یعنی به دوستم گفته حتماً باید کامبیز باشه ولی من قبول نکردم یعنی هنوز جواب ندادم ولی من از کجا یکی دیگه رو پیدا کنم که حالا دوتایی با هم با اون ماجرا داشته باشیم؟ بهزاد: استاد خدا شانس بده دستتون رو سر من یه کلاغ سیاه هم از من خوشش نمی آد اونوخ به شما رسماً خط دادن می گین نه؟ کامبیز: راستش بهزاد از تو چه پنهون به هر حال تو هم در مقطع دکترا هستی می فهمی منو . بدم نمی آد ولی یه کمی ضایعس. بهزاد: استاد اگه جسارتاً پایه خواستین بنده تا کمر در خدمتم.کامبیز( با خنده): تا کمر که نه زیر کمر فایده داره موضوع زیر کمریه نه بالا کمر. بهزاد: استاد ما همه جوره در خدمتیم. کامبیز: حالا به بحثمون بپردازیم از این کیسا زیاده.بهزاد: واسه شما زیاده وگرنه گیرما چیزی نمی آد. استاد من که نقد این جا نشستم چرا شما دنبال نسیه هستین.کامبیز: می ترسم پررو بشی بهزاد: نیازی به قسم نیس ولی باور کنین من آدم با جنبه ایم.فردا صبحش به آنا زنگ زدم که یه نفر رو پیدا کردم که ۲۷ ساله و دانشجوی مقطع دکتراست. خوشحال شد و گفتآنا: کامبیز می دونم داری فداکاری می کنی همین فداکاریات منو کشته. دو روز بعد آنا با من تماس گرفت که فردا صبح حوالی ساعت ۱۱ پیش منه. دل تو دلم نبود چطوری می تونستم قبول کنم که عشقم با مرد دیگری باشه اونم جلوی من و با من با آنا سکس کنه. چند بار دلم می خواست بهش بگم حاضر نیستم تن به این کار بدهم ولی باز جلوی خودمو گرفتم. ساعت ۱۰ و نیم بهزاد خوشتیپ کرده اومد نمی دونستم از دستش عصبانی باشم یا باهاش همراه وقتی از لذت سکس سه نفره می گفت دلم می خواست بکوبم تو دهنش ولی اون که نمی دونست با کسی داریم سکس می کنیم که عشق منه از طرفی هم نمی تونستم بهش بگم بابا جان این زن برایم من فقط یک سکس نیست یک زندگی است یک عشقه. درست ساعت ۱۱ گوشیم زنگ خورد آنا بود که ازم خواست ریموت پارگینک بزنم. دستم واسه زدن ریموت می لرزید می خواستم گریه کنم ولی عشق آنا دو طرفه منو بیچاره کرده بود. چند لحظه بعد در خانه رو باز کردم آنا روبه روی من ایستاد وای محشری شده بود زیبا و آراسته و لبخندی بر لب. بهزاد نزدیک در شد و با دستپاچگی سلام گفت و به غیر از صدای آنا صدای زنی دیگر را نیز شنیدم آنا کنار رفت و به زنی جوان تعارف کرد که او جلوتر بیاد داخل زن باز سلام کرد و داخل شد. من معتجب تو دلم گفتم قرار بود که دو به یک باشیم چرا شدیم دو به دو ولی خب خدا رو شکر منو آنا این خانم و بهزاد چه بهتر هر کدوم تو یه اتاق خوبه.( این داستان ادامه دارد)
خواسته آنا ۲من همیشه گفته ام که خانمها خیلی پیچیده تر از مردها هستند بماند که شناخت مردم ایران کار بسیار سختیه به قول دکتر سریع القلم اگر شما با یک ژاپنی یک روز باشید متوجه منش و اخلاق او می شوید ولی اگر با یک ایرانی سی سال هم باشید باز او کاری خواهد کرد که متعجب می شوید و این البته برای سرمایه گذاری و توسعه چیز خوبی نیست حالا در میان ایرانیان زنها بسیار عجیب تر و پیچیده تر هستند و آنا یک زن بود که من با تمام وجودم دوستش داشتم و البته هر بار از رفتار او متعجب تر می شدم. وقتی خانم جوان همراه آنا وارد خانه ما شد من همانطور که گفتم تصور می کردم که دو به دو خواهیم بود و این بسیار برای من جالب بود ولی اینطور نبود.من بعد از اینکه مانتو و روسری خانمها رو گرفتم، برای اینکه استرسمو پنهان کنم رفتم تا چایی درست کنم و البته زیر چشمی رفتار آنا و زن جوان و بهزاد را زیر نظر داشتم می دیدم که آنا نیز به بهزاد نگاه می اندازد و او را مورد بررسی قرار می داد. زن جوان هم مانند من معلوم بود که استرس دارد و یه کمی معذب است و بهزاد نیز هیجان زده و مانند من منتظر بود کی، شروع بازی را آغاز می کند. چایی رو که آوردم به ناچار من که میزبان بودم سر صحبت را باز کردم، در حالی که سعی می کردم رابطه عاطفی خودم با آنا را پنهان کنم. کامبیز: خب میشه این خانم زیبا رو به ما معرفی کنی؟ آنا: بهتره این آقا خوش تیپ رو معرفی کنی بعد من از خودم و یلدا جان می گم.کامبیز:خب پس معلوم شد اسم ایشون یلداس چه اسم زیبایی و این آقای خوشتیپ هم بهزاد دانشجوی دکترا جامعه شناسی است و ... دیگه چی بگم اهل ورزش و ... ۲۷ ساله است و مجرد.آنا: جوونتر بود بهتر بود ولی خب اگه بخوام از یلدا بگم زمانی مدیرم بود یلدا: مدیر که نه مسوول گزینش کامبیز( با تعجب): مسوول گزینش؟ بهزاد: خانم مسوول گزینشها همیشه با چادرنیلدا: نه من مسوول گزینش از نظر فنی بودم و در صورتی که آنا یا هر کسی دیگری رو از نظر فنی و تخصصی تأیید می کردم می تونست استخدام یا به مرحله بالاتر بره البته این مال ۱۰ سال پیشه.آنا (با خنده): بماند که یه سوءاستفاده هم از من کرد بهزاد و کامبیز همزمان: چی سوءاستفاده؟یلدا: آنا جان...آنا: یلدا جوون چند وقت پیش واسه من از یک فانتزیش صحبت کرد که من چند روز پیش با کامبیز در میون گذاشتم آخه من و کامبیز واسه بدن سازی می ریم توی این پارک دم مترو نرمش می کنیم. کامبیز هم قول داد خودش با یه مرد جوان یه برنامه mmf داشته باشیم حالا هم در خدمت شما هستیم. بهزاد: البته الان mm ff هستیم.آنا: نه من فقط ناظرم کامبیز: یعنی چی؟آنا: یعنی تو و بهزاد و یلدا جون برنامه دارین و منم با اجازه تون یه گوشه می شنیم و اگه قهوه بدی قهوه مو می خورم.هر سه مانده بودیم حالا چه طوری شروع کنیم و کی چه کار باید بکنه باز من باید شروع می کردم و بی اختیار گفتم:کامبیز: خب یلدا جان میشه از خودت برامون بگی. یلدا یه ذره جا به جا شد و معلوم بود خیلی دوست نداره از خودش چیزی بگم فقط می خواهد یه فانتزی سکس سه نفره داشته باشه و راهشو بکشه بره واسه همین یه سکوتی بینمون شد.بهزاد: به نظرم بهتره به زندگی هم ورود نکنیم یه تصمیم واسه یه برنامه سه نفره داریم و اگر موافق باشین به آبجو خوب استاد شروع کنیم من چند روز پیش مهمان استاد بودم و از برکات استاد فیض بردم.کامبیز: خب پس من برم یه شیشه بیارم البته از قبل توی یخچال گذاشتم.بقیه رو نمی دونم چه حسی داشتند ولی من که دست و پامو گم کرده بودم و نمی دونستم چطوری به عنوان یه میزبان فضا رو دستم بگیرم. آبجو رو آوردم سه تا لیوان ریختم آنا همچنان علاقه داشت قهوه بنوشه. یه کمی که آبجو خوردیم منو بهزاد کنار یلدا که روی مبل سه نفره نشسته بود نشستیم و یه جرعه که خوردیم دیدم بهزاد صورتش را به یلدا نزدیک کرد یه لب که گرفت دست به تی شرت یلدا برد و به آرومی از تنش درآورد یلدا نیز همزمان بهزاد رو لخت کرد و من با حضور آنا که حتماً منو زیر نظر داشت خیلی نمی تونستم خودی نشون بدم البته خیلی هم دوست نداشتم بیشتر فکر می کردم کاشکی می شد منو آنا به اتاق دیگری می رفتیم. یلدا نگاهی بهم کرد دکمه های پیراهنم را باز کرد دست به تنم کشید نفسم لحظه ای بند اومد خیلی چشمان سکسی داشت بهزاد یلدا رو بلند کرد و شلوارش را در حالی که من گوشه گردنش را می بوسیدم از پایش در آورد و هر دو با تعجب دیدیم که شورت پای یلدا نبود. وووا خیلی باسن و کُس تر و تمیزی داشت و سینه هایی که هر مردی را بی تاب می کرد. هر سه مان جلوی آنا که داشت همچنان قهوه اش را به آرامی و خونسردی می نوشید لخت شدیم و راستش خوشحال شدم که دیدم کیر من از بهزاد بهتره یه جوری بلندتر و یلدا اول واسه منو ساک زد. یه ربعی شد که هر سه ارضاء شدیم و با آنکه من جلوی آنا و حسی که با او داشتم جلوی وسوسه ام را می گرفت ولی بازم یک تجربه بود بخصوص که وقت رفتن آنا جلوی بقیه منو بوسید و بهم گفت :داری یواش یواش عاشقم می کنی. شب داشتیم با هم چت می کردیم که بهم گفت همه چه قدر پول داری برو دلار بخر داشتم واسش ژست آدمهای فهمیده رو در می آوردم که عصبانی شد و نوشت چیزی که می گمو انجام بده این قدر حرف مفت نزن فردا بهت زنگ می زنم باید دلار خریده باشی من که از آنا حساب می بردم همون شب به یکی از دانشجویان سابقم که در صرافی پدرش کار می کرد، زنگ زدم و ازش خواستم ۷۰ هزار دلار برام کنار بگذاره او هم نامردی نکرد وقتی رفتم پیشش ۱۰۰ هزار تا کنار گذاشته بود مجبور شدم یه چک دو ماه بدهم که بقیه پول ۳۰ هزارتا رو آماده کنم هر دلار رو چهار هزار تومان خریدم وقتی به آنا گفتم که ۱۰۰ هزار دلار گرفتم خندید و گفت همانطور که می دونی تولدم ۱۱تیرماه کادومو باید با دلار بدی. آنا برام توضیح داد که شوهر دوستش توی کار خرید و فروشه و باز بهم پیشنهاد داد که در آمل و بابل زمین بخرم و قرار شد که یک روز باهم بریم شمال یه قطعه ۱۰۰۰ متری زمین بخرم. چند روز بعد با آنا در رستورانی که برای اولین بار با لادن قرار گذاشته بودم با آنا قرار گذاشتم خودش گفته بود که یه جا مشخص کن همدیگر رو ببینیم گفتم بیا خونه گفت دست پختت خوب نیس یه جا بریم که هم فال باشه هم تماشا هم منو ببینی هم من یه غذای خوشمزه بخورم خب همیشه این رستوران مورد علاقه من بود راستش مورد علاقه لادن هم بود هر وقت می گفتم بریم رستوران شیشلیک بخوریم می گفت این رستوران. کمی زودتر رسیدم و منتظر بودم تا آنا بیاید نمی دونم چرا وقتی آدم می خواهد عشقشو ببینه همیشه در هول و ولاست. توی این فکر بودم که آنا می خواهد چی بهم بگه و این بار دیگه چه سوژه سکسی برام تدارک دیده که چشمم به میزی افتاد که سه پسر جوان دور یک زن نشسته بودند و هی بلند بلند می خندیدند رفتارشون خیلی تو چشم می زد و یواش یواش دیگران متوجه رفتار آنها شدند یهو دقت کردم دیدم ای بابا لادن میان این سه پسره است باورم نمی شد می دونستم لادن آدم هرزه ای هست اما نه تا این حد بی اختیار بلند شدم و به سمت میز آنها رفتم و متوجه شدم یکیشون سعی می کند از پشت دست تو شلوار لادن بکند و دو تای دیگر دارند از روی لباس با سینه های لادن بازی می کنند و لادن از دست آنها گلافه است و می خواهد یه جوری آنها را آروم کند. بالای سرشون رسیدم لادن چشمش به من افتاد و با نگرانی به من خیره شد بدون اینکه چیزی بگوید.یکی از پسرها: چیه میخ شدی من بی اختیار همینطور باز نگاه کردم یکی از پسرها بلند شد و به سمتم اومد.یکی از پسرها: مگه نشنیدی چی گفت برو بابا جون مزاحم نشو.من باز به لادن نگاه کردم خجالت زده بود و معذب. دست پسره رو روی تنم حس کردم که داره با دست منو هول می ده که برم سر میز خودم بشینم. به سمت میز خودم برگشتم من دیگه شوهر او نیستم هیچ وقت هم او زن من نبود نباید به کار او دخالت کنم به من ربطی نداره که با سه پسره تازه به دوران رسیده هرزه، می گرده ولی قیافه سوفی عزیزم جلوی چشمام اومد خنده هایش، نگاهش و دستهایی که به من می گفت بغلم کن یه جرعه نوشابه ام را نوشیدم و باز به سمت میز آنها رفتم معلوم نبود ولی حس می کردم که دست یکی از پسرها لای پای لادنه. بشقابی از روی میزی برداشتم، یکی از پسرها بلند شد و به سمتم اومد نرسیده بهم بشقاب را رو سرش شکوندم، از درد زمین نشست. یکی دیگه بلند شد چشمم به لیوان نوشابه میزی افتاد لیوان رو تو صورت پسر خالی کردم تا اومد به خودش بیاید سه چهار تا مشت محکم به صورتش زدم و با دو دست به شدت به قفسه سینه اش کوبیدم به زمین افتاد پسر آخری به سمتم هجوم آورد لادن تی شرتش را گرفت که به سمتم نیاد همین باعث شد کمی کنترل پسر بهم بریزه و من موهایش را با دو دست گرفتم و به سمت پایین کشیدم جیغش تمام سالن رستوران رو پر کرد و من با دو دست با تمام وجودم رو کمرش کوبیدم. لادن از ترس بلند شد و من به آرامی بهش گفتمکامبیز: لطفاً به خاطر دخترمون برو خونه لادن سریع وسایلش را برداشت و از رستوران بیرون رفت من که تازه متوجه وضعیت خودم شدم کمی ترس برم داشت که الان این سه نفر به جونم می افتند واسه همین منم از رستوران بیرون اومدم و سوار ماشین شدم لادن به شیشه ماشین زد و سوار شد و بدون اینکه چیزی بهم بگیم تا ونک بردمش. شب آنا بهم زنگ زد. آنا: هنوز دوستش داری کامبیز: کی رو میگی؟ آنا: مسخره بازی درنیار همونی که واسش سه نفرو زدی همونی که سوار ماشینت کردی همونی که یادت رفت با من قرار داشتی. کامبیز: مگه اومدی؟آنا: بله دیر کردم ولی اومدم.کامبیز: اون مادر سوفیه نمی تونستم به دخترم بی تفاوت باشم.آنا: نه تو دوستش داری هنوزم دوستش داری.کامبیز: نه ندارم ولی نمی تونستم زن سابقمو توی اون شکل ببینم آنا: تو چه شکلی؟کامبیز: داشتن سه نفری بهش ور می رفتن خودشم راضی نبود میگی چه کار می کردم. آنا: نمی تونم الان امید پیداش می شه بعداً حرف می زنیم.
مرسی کامبیز جانفوق العاده خوبه داستانت و کلی لذت می برم از خوندنش. راستش نمیدونم بگم که ماجراهای کامبیز بیشتر هیجان زدم میکنه یا لادن و خواهراش. قشنگیش اینه که اصلا داستانت خسته کننده نبست. مرسی
kambiz362عالیه. واقعا حرف نداره. فقط چندتا انگشت شمار داستان با مضمون سکس هستند که انقدر خوب روایت شدند. منم با hashar موافقم. قشنگی این داستان به اتفاقاتیه هیچکدومشون تکراری نیستند و به هیچ وجه هم قابل پیش بینی نیست. هر قسمت یه سورپرایز جدید داره. اما کاش میشد بیشتر توی داستانتون از اشخاص و مکان ها بنویسید. البته ببخشید اینو میگم مثل داستان زندگی کتایون همه چیزو تعریف کنید. هنوز نتونستم دقیقا لادن و خواهراش رو تصور کنم که چه سایزی هستند چه برسه به بقیه. فکر میکردم چی میشد اگر شما با hashar همکاری کنید و داستان هاتون رو یه جا بهم برسونید. خیلی عالی میشه.
سلام دوست عزیز نویسنده داستان زندگی کتایون خیلی ممنون که با محبتت منو تشویق و تأیید می کنی از لطف تو بسیار متشکرم.Blacksss777سلام از لطف شما بسیار ممنونم همیشه به من لطف داشتید و با محبت داستان منو دنبال کرده ای خیلی از محبتت سپاسگزارم راستش ای کاش این ایراد منو که به درستی گفتی را زودتر از این به من تذکر می دادید حق با شماست تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کردم این اشتباه من نیز از فیلمنامه نویسی بیشتر برمی گردد چون در انجا همانطور که احتمالا می دانید این که بگویی زن یا مرد چگونه است اشتباه است زیرا این چگونه بودن به عهده کارگردان است او بر حسب شناختی که از فیلمنامه و داستان کسب می کند بازیگران خودش را انتخاب می کند و البته انتخاب درست بازیگر یکی از کارهای اساسی فیلمساز است گفتم حیف و کاشکی زودتر می گفتید چون داستان در دو بخش دیگر تمام می شود و البته اگر فرصتی باشد داستان ترانه و افسانه و فرشاد و درسا را خواهم گفت گرچه در آنجا لادن و لیلا و لاله و کامبیز و آنا همچنان حضور خواهند داشت اما آنها شخصیت اصلی نیستند و دیگران داستان را در دست خواهند گرفت. مگر نظر شما چیز دیگری باشد. در آخر این توصیه درست شما را حتما در داستان بعدی که همین بخش خواهد آمد را رعایت خواهم کرد.
زندگی بازیچه ای بیش نیست/ یکی به پایان داستان ماندهلاله: خاک تو سرت کنم لادن گفتی کامبیز رو دیدی آخه تو چه جوری با سه تا پسر بچه بیرون رفته بودی؟تینا: حالا مامان یه جوری می گه انگاری لادن با چاقو یکی رو زده.لیلا: وقتی کامبیزو دیدی چه حسی داشتی؟لادن: این قدر استرس و بهم ریخته بودم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم.لاله: آخه تو با سه تا پسر چه کار داشتی اونوخ به من می گی لاشی تو که از من بدتری با سه نفر! اونم جوون تینا: لادن الهی کوفتت نشه ولی بی انصاف یه خبری می دادی ما هم بد نمی دیم.لادن: بابا یهویی شد تازه من کی به تو گفتم لاشی؟ این سه تاهم من خبر نداشتم یهویی پیش اومد یکی از دوستام بهم زنگ زد گفت برنامه هس پایه ای گفتم باشه آخه یه چند وقتی بود با هیچ کی نبودم.لیلا: چرا ما رو به این دوستات معرفی نمی کنی انگاری خیلی تو دست و پاشون مورد هس.لادن: اگه پیش بیاد چرا که نه. همین چند وقت پیش بود که با لاله یه برنامه رفتیم تازه طرف همش دستش تو لنگه و پاچه لاله بود انگار نه انگار منم بودم.لاله: اووه توام یه بار هم یکی از من خوشش اومد همیشه تو می درخشی یه بارم ما. تینا: خدا وکیلی ما خیلی خوشگلیم.لادن: قربونت برم با این اعتماد به نفست.تینا: نه نگاه کن یه ذره شکم نداریم قد میزون قد کوتاهتون منم ۱۶۷ لاله بعد منه ۱۶۸ تو و لیلا هم که ۱۷۰ دیگه از این قد بهتر کی دیده. باسنو بگو رو فرم نه درشتو گنده نه کوچیک و ریزه خدا وکیلی وقتی لادن شلوار تنگ می پوشه و یه مانتو نازک تنش می کنه من که زنم حشری می شم وای به حالا مردا. لاله: قربون دخترم بشم ولی تینا راس می گه دندونای زنارو آدم نگاه می کنه همش کجو کوله ولی نیگاه کن (لبخند می زند) همه ردیف و سفید. پوست رو دست بکشین یه جوش رو صورتمون نیس. سینه رو ببین سفت ...لادن: اوه چه خبره کی می ره این همه راهو بی خیال بابا دیگه الان همه زنها صاف و صوفن الان همه زنا دندوناشون ردیفه لیلا: اه تینا چرا بحثو می کشونی به جایه دیگه. لادن بگو ببینم با اون سه پسر به سکسم رسیدین.لادن: پس مگه مرض داشتم برم خونشون؟لیلا: تو نگفتی رفتی پیششون فقط گفتی تو رستوران کامبیز باهاشون درگیر شدهلادن: نه دوستم این سه تا رو معرفی کرد گفت خیلی حشرن اگه بری پیششون خیلی ممنونت می شن خب منم یه خرده هوس داشتم دیگه گفتم برم.لیلا: خب منم خبر می کردی می مردی؟لادن: خودشون گفتن یه نفر. من چه کار کنم.لیلا: مگه اونا باید تعیین کنن تو یه ذره مشکوک می زنی؟ لادن: برو گمشو دیونه چه مشکوکی.لیلا: خب مگه جنده خبر کرده بودن لادن: بیشعور این چه حرفیه عجب احمقی تولاله: حالا ول کن بگو ببینم حریف این سه تا شدی نکنه از عقبم دادی کلک؟ هان.لادن: نه بابا ولی فکر کنم اگه ترسش نبود شاید راضی می شدم.لاله: چه ترسی طرف وارد باشه حله.تینا: مامان واقعا تو رسماً لاشی شدی.لاله( با خنده): خفه شو بی حیا.حالا بگو دیگه.لادن: همانطور که گفتم سه تا پسر دانشجویه ۲۳-۲۴ ساله بودن. راستش آدم وقتی می ره یه جا که قراره تریبتو بدن و سه تا هستن نفس آدم تو سینه حبس می شه خونشون تو شرق تهران یه جایی به نام ... بذارین یادم بیاد...لیلا: وا جاشونو می خوایم چه کار از حالشون بگو.لادن: خب با لاله وقتی رفتیم سر قرار خیلی جای با کلاسی بود.لاله:آره خدا وکیلی خیلی خوب بودن.لادن: اما اینجا نه، محله خیلی تاپی نبود ولی مردمش باحال بودن یعنی با این که سرو وضعم واسه اونجا خیلی تابلو بود ولی هیچ کی مزاحمم نشد حتی وقتی یکی دوبار آدرسو پرسیدم خیلی خوب راهنماییم کردن. تینا: مگه ویز نداری؟ لادن: چرا ولی گوشیم خیلی شارژش کم بود می ترسیم خاموش بشه نتونم زنگ بزنم. به هر حال رفتم محلشون یه واحد ۵۰ متری یه خوابه با حداقل وسایل یه تخت دو نفره تو اتاق و یه کاناپه یه تلویزیون که واسه اون فضا خیلی بزرگ بود توی هال. وقتی در رو به روم باز کردن سه تا پسره خوشتیپ جلوم عین برگ چغندر دم در وایستاده بودن معلوم بود که این قدر حشرشون بالا زده که خدا وکیلی نفسم بند اومد می خواستم همون جا برگردم ولی یه پسره به نام سعید در رو بیشتر واسم باز کرد و گفت سعید: بفرمایین داخل خیلی خوش اومدین. یه ذره خودمو جمع کردم و داخل شدم یه پسره دیگه دستشو جلو آورد و گفت پرویزه و دیگری هم با شوق و ذوق باهام دست داد و گفت سروشه. کفشمو درآوردم و به سمت کاناپه رفتم سروش نزدیکم شد و گفتسروش: می خواین مانتو و روسریتونو بهم بدین.روسری و مانتومو در آوردم و همین که دادم دست سروش آب از لب و لوچه این سه پسر سرازیر شد دقیق می شد دید که چشماشون داره از حدقه بیرون می زنه کیرشون از شلوارشون. نمی دونم چطوری فضای اونجا رو واستون تعریف کنم وقتی می بینی سه تا پسر حشری دارن بهت خیره می شن و می دونی تا چند دقیقه دیگه اونا می خوان روت بیفتن و اونام می دونن که باید لخت شی زیرشون بخوابی چه حسی هر دو طرف دارن. واقعا نمی تونم بیانش کنم به هر حال وسط حیرونی اونا، روی کاناپه نشستم و منتظر شدم آنها چه کار می خوان بکنن. تینا: خب معلومه می خواستن بکنن دیگه.لاله: خب اولش که هیچ کی نمی گه بکش پایین.لادن: فکر کنم سعید گفت که چای می خورین یا مشروب؟ یه نگاهی بهش کردم بامزه بود نصف من سن داشت گفتم چی دارین. پرویز: فقط عرق داریم لادن: سنگینه پرویز: خب واستون با نوشابه قاطیش می کنیم.لادن: خب باشه بیارین ببینم چطوری می خواین مهمون نوازی کنین.سعید که به نظرم از اون دوتا جوونتر بود سریع رفت عرق و نوشابه و چند لیوان کاغذی مخصوص شات رو آورد و سروش که بزرگتر بود یه کاسه بزرگ میوه و البته میوه هاش همه درجه یک و شیرینی هم پشت سرش آورد و پرویز کنار بساطشون چندتا چیپس و پفکم باز کرد و توی بشقاب ریخت. یه میز عسلی رنگ و رو رفته ای جلویم گذاشتن و بساطشونو روی اون.سروش: امیدوارم به خوبی خودتون بساط فقیرانه ما رو ببخشین.توی چشمان هر سه تا که نگاه کردم این حس رو دیدم و باور کنین خیلی حرفش به دلم نشست خیلی صادقانه و خالصانه گفتن. برام بامزه بود که این سه پسر جوون تلاش می کردن که خودشونو حریفه ای و زبل و زرنگ نشون بدن در حالی که بنده خدا نمی دونستن میون آدمهای دیگه اونایی که من دیدم این سه تا حشره هم نیستن چه برسه آدم ولی ازشون خوشم اومده بود. سروش به عنوان ساقی و رییس برای هر سه فقط عرق ریخت و واسه من عرق و نوشابه، دلسر هم داشت ولی بدون اینکه ازم بپرسه نوشابه ریخت بنده خدا مشخص بود که می خواد خودشو باکلاس و آشنا به ریزه کاریهای رفتار با یه خانمو نشون بده ولی چیزی بارش نبود به هر حال سه تایی سلامتی گفتن و یه ضرب رفتن بالا منم خیلی آروم مزه مزه کردم خیلی تند بود نمی شد اینو با نوشابه هم رفت بالا خندم گرفته بود که اشک تو چشمای هر سه تاشون جمع شد ولی سعی کردن به روی خودشون نیارن. دومی رو سروش پرتر ریخت در حالی که سه تایی تند تند ماست و چیپس می خوردن هی به منم تعارف می کردن که از مزه هم بزنم دومی هم سر کشیدن دیگه سعید و پرویز نتونستن خودشونو بی خیال نشون بدن و سرشونو از شدت الکل تکون دادن ولی سروش با اون که نفسش بند اومده بود ولی بازی رو نباخت و همچنان محکم نشسته بود من سهم خودمو تموم کردم و باز سروش بدون اینکه ازم بپرسه که باز می نوشم یا نه دومی رو ریخت.لادن: مرسی کافیمه سروش: تازه ما بسم الله رو گفتیم چیزی نخوردی پرویز: سروش لامصب اسم خدا رو اینجا نیار دیگه.سروش یه نگاهی بهش کرد و چیزی نگفت به جاش واسه خودش یه شات دیگه پر کرد و برای آن دو تا هم ریخت. سروش که دوست داشت خودش رو رییس نشون بده به من اشاره کرد که خب چه کار می خواهی بکنی؟ من یه نگاهی کردم و گفتم لادن: می خواین من برم تو اون اتاق آماده بشم.پرویز( کمی گیج): چرا تو اون اتاق خب همین جا شروع کنیم.سعید( کمی گیج): اینجا چه جوری ... ولی چرا نه سروش میشه؟سروش: لادن جوون میشه همین جا لخت شی.لادن: اینجا؟ سه تایی با هم می خواین شروع کنین یا تک تک؟سروش: حالا شما درآر یه فکری واسش می کنیم.من یه نگاهی به هر سه جوان حشری که داغم کرده بودن انداختم و آروم تی شرتمو از تنم درآوردم جوری اینا بهم خیره شدن که فکر کردم خدایا اگه شلوارو بکشم پایین چی می کنن؟ لادن: میشه یه ذره با جنبه باشین با چشماتو خوردین منو.سروش: راس می گه لادن جوون چرا بی جنبه بازی درمی آرین.اون دوتا یه سری تکون دادن و سرشونو پایین انداختن. من یه نگاهی کردم یه نفسی کشیدم و شلوارمو آروم از پام درآوردم ولی باز با دیدن من که حالا با یه زیرپوش یه شورت بودم سر هر سه تاشون گیج رفت. سعید نزدیکتر اومد و مثل کسی که گلی بو کنه منو بو کشید و جرأت نداشت بهم دست بزنه با نزدیک شدن سعید، پرویز نیز جلو اومد و یه چشمش به سروش بود که ایا مخالفت می کنه یه چشمش هم به من. سروش ته شاتشو بالا کشید و بلند شد و دست برد زیرپوش منو درآورد. با دیدن سینه های من وای اینا دست و پاشون می لرزید نفسشون تند تند می زد و سعید با ترس و لرز دستشو روی سینه ام گذاشت پرویز نیز باز یه نگاهی به سروش کرد و بعد اونم دستشو روی سینه دیگه ام گذاشت و هر دوشون سینه هامو با فشار می مالیدن.لادن: اوه اوه یواش یواش خواهش می کنم آرومتر همش مال خودتونه.سروش: ای بابا بکشین کنار ببینم یه لحظه صبر کنین. و خودش جلوتر اومد و یه نگاهی به من کرد و دستش رو دور کش شورتم برد و یهویی کشیدش پایین و من بی اختیار دستمو جلوی کُسم گرفتم. سروش با لبخندی که خیال می کرد تبحرش را دارد نشان می دهد دستمو گرفت و کنار زد و به اون دو تا گفتسروش: نیگاه کنین بهشت اینجاس اینو بهش می گن بهشت هر چه بخوری شرابه هر چه بنوشی تموم نمی شه. پرویز: سروش می شه ماهم سهیم بشیم. سروش : آره چرا اجازه می گیری بیا و هر سه به اندام لختم دست می کشیدن و حس می کردن که دنیا به کام اوناس. نمی دونستن از کجا شروع کنن یکی سینه رو کرد بود تو دهنش یکی نشسته سرشو لا پام کرده بود و لیس می زد یکی مونده بود چه کار کنه از پشت داشت سوراخمو زبون می زد. دیگه اینقدر اینا با هیجان رفتار می کردن که منم خمار شدم. پرویز و سعید منتظر بودن که سروش لخت می شه یا نه و تا سروش کیرشو از شلوارش کشید بیرون و تو دست من داد اون دو تا سریع هرچه تنشون بود درآوردن. فکر می کردم ما زنها با هم راحتیم و می تونیم جلوی هم لخت شیم ولی انگاری این دوره زمونه پسرها هم با هم راحتن. واسه سروش رو که مالیدم سعید هم کیرشو به دستم داد که بمالم بنده خدا پرویز مظلومانه بهم نگاه می کرد و فکر می کرد که من بیش از دو دست که ندارم پس باید مال خودش رو خودش بماله دلم واسش سوخت با چشم بهش اشاره کردم که نزدیکتر بشه پس جلوش زانو زدم و در حالی که دوتا کیر پسرا رو تو دستم بود واسه پرویز ساک زدم. چون سرم پایین بود چیزی نمی دیدم ولی حس می کردم که پرویز داره رو عرشها پر می زنه و سعید و سروش هم دوست دارن واسشون ساک بزنم. سروش طاقت نیاورد و منو بلند کرد و خودش کاملاً لخت شد و روی کاناپه نشست و پاهاشو از هم باز کرد یعنی واسش ساک بزنم کمی از آب دهنمو روی کیرش ریختم واسش کمی مالیدم و تخماشو تو دهنم کردم. سعید رو زمین کنار من خوابید و سرشو جلوی سینه ام آورد و نوک سینمو میک زد. پرویز نیز از سعید تقلید کرد و او نیز سینه دیگمو به زبونش کشید حالا هر سه راضی و خشنود بودن اما سروش که می دونست همینطوری پیش برم سریع آبش اومده، بلند شد چند تا چیس و ماست خورد تا فرصتی واسه خودش بخره. حس کردم باید خودم فضا رو تو دست بگیرم این سروش خیلی دوست داره رییس بازی در بیاره واسه همین روی کاناپه دراز کشیدم و لا پامو واسه پرویز باز کردم. فکر کرد باید بکن توش که گفتم نه فعلاً لیس بزن. سعید واسم بامزه بود با هر چی که پیش می اومد خودش رو هماهنگ می کرد تا دید من خوابیدم و لا پامو باز کردم دستشو لای پام برد و کُسمو مالید در حالی که زیر دستش پرویز همچنان داشت می لیسید. سروش یه شات دیگه واسه هر سه ریخت به منم گفتسروش: لادن جون واست یه کوکتل درس کنم لادن: با چی کوکتل درس کنی؟ سروش: خب همین نوشابه و عرق خواستی این دفعه دلستر می ریزم.لادن( درحالی که آن دو همچنان مشغول بودن): میوه اش چی؟ چی می خوای تنگش بزنی می گم می خواهی با شکلات یا قهوه میزون کنی؟ سروش هنگ کرد اصلاً نمی دونست چی بگه ولی سعی کرد خودشو از تنگ و تا ندازه و گفتسروش: نه فکر نمی کنم خوش طعم بشه همین دلستر و عرق خوبه لادن: قرار نیس تو به جای من تصمیم بگیری. بهتره سریع یه موز توش رنده کنی اگه می خوای کاری بکنی درستشو انجام بده سروش جان. شاکی شده بود ولی نمی دونست چه کار کنه و بدتر اینکه سعید و پرویز داشتن تو ابرها پرواز می کردن و اون باید واسه من یه کوکتل درست می کرد با ناراحتی موز رو با چاقو سعی کرد ریز ریز کنه. لادن: نه عزیزم بی زحمت رنده کن ولی لطفا رنده درشت باشه ریزه خرابش می کنه.سروش( با حرص): رندم کجا بود همین خوبه دیگه سروش یه چیز عجیب و غریبی درست کرد و من به زحمت کشیدم بالا. سروش دیگه طاقت نداشت ازم خواست که روی کاناپه بخوابم وقتی دراز کشیدم اومد که روم بخوابه با تعجب ازش پرسیدملادن: هی کاندوم کجاس؟سروش: نترس نمی ریزم توش. لادن: معلومه که می ترسم یعنی شما سه تا دانشجوی رشته معماری نمی دونین باید کاندوم داشته باشین؟ معلومه که وارد نیستین ولی دیگه نه اینقدر. بدون کاندوم شرمنده حرفشم نزنین.پرویز و سعید مستاصل یه نگاهی به سروش کردن و سروش یه نگاهی به اطراف کرد و سر پرویز داد کشید.سروش: خب داری منو نیگاه می کنی بپر از یه داروخونه یه بسته کاندوم بگیر. پرویز دنبال شورتش می گشت که سعید تشر زد بهش که شلوارش رو بدون شورت پاش کنه، بره. با رفتن پرویز حالا ما لخت و عور نشسته بودیم و هر سه منتظر که پرویز با کاندوم بیاد. من شرایط بدی داشتم هم از دستم عصبانی بودن هم دلشون می خواست باهام حال کنن شاید این وضعیت یکی از عجیبترین شرایط باشه که هم طرف دوست داره سربه تنت نباشه هم له له می زنه کُستو بلیسه. هنوز موزمو تموم نکرده بودم که پرویز هن هن کنان با یه بسته کاندوم رسید. هر سه مشتاق و حریص سریع بسته های کاندوم باز کردن و رو کیرشون کشیدن و سروش اولی بود که می خواست بیاد روم بخوابه ولی چون می خواستم بازی دست اون نباشه مدل داگی نشستم و گفتم از پشت بکن تو کُسم و در حالی که هر سه این پسرا می خواستن خودشونو باز حرفه ای نشون بدهند ولی باز گیج می زدند مثل سروش که درست نمی دونست سوراخ کُسم کجاست هی ور می رفت آخرسر خودم سرشو توش کردم و گفتم تلمبه بزن ولی راستش کیرش خوب بود و یه جورایی ذاتاً بلد بود که حال بده. سعید و پرویز عین دو بچه یتیم، دست به کیر داشتن منو سروش رو نگاه می کردن دلم واسشون سوخت.لادن: یکیتون بیاد اینطرف واسش ساک بزنم. سعید و پرویز دوتایی سریع به سمتم اومدن و سعید تلاش کرد که کیرشو بذاره تو دهنم بهش تشر زدم که کی با کاندوم تو دهنه یکی دیگه کرد کاندومو دربیارین. پرویز سریعتر درآورد. بهش گفتم روی کاناپه دراز بکشه به شکلی که سرمو پایین آوردم بتونم کیرشو تو دهنم کنم. سعید هم مظلومانه نزدیک شد و من کمی واسه پرویز و کمی واسه سعید ساک می زدم و سروش فاتحانه پشت سرم تلاش خودشو می کرد. یه ذره که گذشت سروش معرفتش گل کرد و جاشو به بقیه داد و سعید و پرویز خوشحال پشت سرم اومدن به خاطر معرفت سروش، بهش گفتم دراز بکشه و وقتی مثل بچه آدم دراز کشید رو کیرش نشستم خیلی ذوق زده شد وقتی سروش رو بوسیدم، چشماش سرشار از محبت شد. جوری سکس رو مدیریت کردم که یه چهل دقیقه ای داشتن رو ابرها سیر می کردند و وقتی کارشون تموم شد هر کدومشون یه طرف ولو شده بودند داشتم واسه آخر برنامه یه سیب پوست می کندم که بخورم و بپوشم و بیام که هر سه پسر التماس کنان ازم خواستن که ناهار باهاشون باشم قول دادن یه جای خوب و شیک منو ببرند و همون شد که واستون تعریف کردم کامبیز اونا رو دید و هر سه رو جوری زد که باورم نمی شد یعنی کامبیز بی عرضه و ترسو شده بود فردین شده بود قیصر هر سه این بدبختا رو جوری زد که به خدا دلم واسشون سوخت بنده خدا یه روز خواستن حال کنند کباب شدن.
kambiz362مرسی کامبیز جان خیلی زیبا بود. هر قسمت یه نکات ریزی رو توش وارد میکنی که باعث جذابیت بیشتر میشه. اما kambiz362: چون داستان در دو بخش دیگر تمام می شود واقعا به این زودی تموم میشه؟ حیف
کامبیز جان من تازه چند روز بود شروع کردم به خوندن داستانت این داستان هنوز جای ادامه دادن رو دارهسرنوشت هلن تو این داستان چی شد یهو کلا تموم شدبنظرم اینقدر زود تمومش نکن این داستان حیف زود تموم شه