ارسالها: 51
#116
Posted: 17 Mar 2020 04:24
اولین سکسم با دوست داداشم بود تو خونه خودمون وقتی داداشم نبود هیچوقت نمیتونم لذتش رو فراموش کنم لذت هیجان و اولین سکس با کسی که دوستش داری
hamechiz az sex shoroo shod
ارسالها: 7
#117
Posted: 28 Sep 2021 22:41
تعطیلات مزخرف
سلام خدمت همه دوستان گل اسمم آرمانه بیست سالمه خاطرهای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به دوازده سال پیشه امیدوارم این بلا سر هیشکی نیاد
تعطیلات تابستون فرا رسیده بود و قرار بود همراه با خانواده بریم ده مامانبزرگم اینا من خیلی خوشحال شدم چون خونه عموم اینا اونجا بود و من میتونستم با دختر عموم که دو سال ازم بزرگتر بود و باقی بچه های همسایه بازی کنیم خلاصه چمدونا رو بستن و ما راه افتادیم
توی راه من جیشم گرفت و به مامانم گفتم
اونم با عصبانیت گفت آرمان مگه بهت نگفتم تا راه نیوفتادیم برو
خلاصه بابام زد کنار و مامانم شلوارمو در اورد و لب جاده کارمو کردم اتفاقا دوتا دختر بچه هم همون موقع داشتن شاشیدن منو نگا میکردن که من حسابی خجالت کشیدم و خواستم شلوارمو بپوشم ک مامانم نذاشت و گفت بزار ببینم این چیه رو کپلت و داشت کونمو بررسی میکرد ولی درواقع دخترا رو دیده بود و میخواست اونا قشنگ منو دید بزنن خلاصه یکم به بهونه بررسی کپلم لای باسنمو باز کرد و گذاشت اونام قشنگ منو لخت ببینن و بعد سوار شدیم
موقع سوار شدن یه نیشگون از پوست دودلم گرفت که حسابی دردم اومد و گفت دفعه دیگه خونه کارتو بکن منم گفتم چشم
اومدم شلوار بپوشم ک نذاشت و گفت چون خونه نرفتی باید تا آخر مسیر بدون شلوار باشی
منم همینجور نشسته بودم و آهنگ میخوندم که خوابم برد
خلاصه مثل اینکه رسیده بودیم و منو همونجور و با همون وضع برده بودن بالا و گذاشته بودن گوشهی حال و خودشون تو حیاط بودن
من ک بیدار شدم دیدم دختر عموم و سه تا دختر دیگه دورم جمعن
یه لحظه احساس لخت بودن کردم و دیدم بله دارن منو دستمالی میکنن و زیر زیرکی میخندن
دختر عموم گفت چه باحاله تا الان شل بود ولی الان سفت شده
دستمو گذاشتم لای پامو سعی کردم بپوشونمش که دوتا از دوستاش دستامو گرفتن و دختر عموم گفت اگه نذاری بازی کنیم میرم باقی بچه ها رو هم میارم
منم که آب از سرم گذشته بود گفتم باشه به شرطی که شما هم نشون بدین که اونا هم گفتن باشه و زیر زیرکی خندیدن
دختر عموم گفت بازیمون که تموم شد ما هم به تو نشون میدیم
خلاصه دودولمو میمالیدن و یه حس باحالی داشت که دیدم یکی از دوستای دخترعموم داره انگشتاشو میک میزنه و یه چیزی در گوش اون یکی دوستشون و دختر عموم گفت
یهو همزمان دوتاشون پاهامو دادن بالا اون انگشت اشاره انگشت وسطش رو کرد تو کونم
اومدم داد بکشم که اون یکی دیگهشون دستشو گذاشت رو دهنم و شرو کردن هرهر خندیدن
خلاصه همشون منو کردن ولی آخرشم لخت نشدن و دختر عموم هم رفت به مامانم گفت آرمان لخت شده افتاده دنبال ما که یه کتک حسابی هم از مامانم خوردم
تمامی دینم به دنیای فانی...
ارسالها: 7
#119
Posted: 29 Sep 2021 17:24
آبجیم و دوستاش
سلام به همه عزیزان من آرش هستم هیفده سالمه خاطرهای که میخوام تعریف کنم براتون مربوط به دوسال پیشه
من یه آجی دارم که یه سال از خودم کوچیکتره و اسمش سانازه پدر و مادرمونم هر دو معلم راهنمایی (متوسطه اول) هستن
منو ساناز از بچگی تو یه اتاق میخوابیدیم و من خیلی اذیتش میکردم مثلا موقعی ک تو خونه میدویید پا میزاشتم جلو پاش که بیوفته و غش غش میخندیدم یا اینکه آب سرد میریختم تو یقش و بعدش الفرار و اونم میگفت یه روز تلافیشو در میارم و منم باورم نمیشد و بهش میگفتم لاف نیا
اون دوران خواهرم چهارتا دوست صمیمی داشت که معمولا همش خونه همدیگه پلاس بودن یکیشون دختر داییم بود که من با برادرش (پسرداییم) دوست بودیم و گاهی پیش هم میرفتیم و یکی دیگهاشون مبینا که خواهر رفیق و همکلاسی خودم سینا بود
ظهر بود از مدرسه برگشتم و لباس عوض کردم و با یدونه شلوارک گرفتم خوابیدم پدر و مادرم که هر دو مدرسه بودن و ساناز هم توی حموم مشغول بود
اون روز تیم مدرسه رو تمرین داده بودن بجای زنگ ورزش برای همین از پا درد نفهمیدم کی خوابم برد و یکم هم خوابم سنگین بود همینجوری
توی خواب دیدم که رفتم خونه همسایه نذری ببرم براشون و دختر همسایه لخت اومده دم در و منو میبره بالا که ترتیبشو بدم و یهو آبم اومد و از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که شنیدم صدای ساناز بود
ساناز : مبینا مگه نگفتم نمالش آبش بیاد بیدار میشه؟
مبینا : خو من فقط توی فیلم سوپرا دیده بودم میخواستم ببینم واقعیش چجوره
نگین (دخترداییم) :ولی بچه ها خوشگل شده ن؟
ساناز : آره قربون دودول داداشیم برم
و سه تاشون زدن زیر خنده
من هنوز تو عالم خواب بودم و فکر میکردم اینا همه خوابه اما تا به خودم اومدم دیدم دست و پام رو بستن به تخت و هیچی هم پام نیس و در حال تقلا کردن به ساناز گفتم
آرش :ساناز این کارا چیه ؟ چیکار کردین با من؟
ساناز : داداشی حوصلمون سر رفته بود گفتیم آرایشت کنیم بعد نگین پیشنهاد داد دودولتو ببینیم که منم خیلی خوشم اومد خیلی بامزهاس مخصوصا جوجوهات خود به خود تکون میخوردن
من که از خجالت مرده بودم و سعی میکردم پاهامو یجور جمع کنم که لاپامو بپوشونم و اون سه تا هر هر میخندیدن
مبینا یه آینه کوچیک گرفت جلو صورتم و تازه فهمیدم چه کاری باهام کردن
اشکم در اومده بود که یهو نگین گفت بچه ها بیاین رو دودولش و جوجوهاش نقاشی بکشیم که سریع با استقبال ساناز و مبینا همراه شد و بلند شدن خودکارای رنگ آوردن
من تو طول این مدت همش گریه میکردم و خجالت میکشیدم که گفتم همه اینا رو برا مامان تعریف میکنم که یهو ساناز گوشیشو در آورد و عکسای لخت من که آرایشم کرده بودن رو نشونم داد و گفت برا نگین و مبینا هم فرستادمشون اگه جیکت در بیاد اونام برا داداشاشون میفرستن
در این بین یهو نگین گف
عه فضا که تموم شد همشو کشیدیم
ساناز هم گف برو کنار دوتا عکس بگیرم ازش و در همون حالت ازم عکس گرفت
مبینا گفت یه فکری دارم
یکی از شالایی که باهاش پامو بسته بودن باز کردن و منم دیگه رمقی برای تلاش نداشتم و عکسالعملی نشون ندادم
مبینا شال رو اورد کشید به بالای تخت رسوند و همونجا بستش و بعد ساناز هم با اون یکی پام همینکار رو کرد
مبینا دوتا زد رو کونمو گفت بچهها اینم فضای بیشتر نقاشی و دخترا ذوق زده کونمم نقاشی کردن و در حین نقاشی کشیدن انگشتاشون خیس میکردن و توی کونم فرو میبردن
بعد از چند دقیقه حس کردم اون چیزی که فرو کردن بهم کلفت تر شده و دیدم بعله نگین ماژیک رو تف زده و میخواد بکنتش داخلم که من خودمو سفت کردم و باعث شد ساناز عصبانی بشه و تخمام رو محکم فشار بده و منم جیغم بره هوا
ساناز در گوشم گفت شل کن و منم شل کردم و نگین آروم ماژیکو برد داخل و عقب و جلو میکرد مبینا هم بار دیگه شرو کرد به مالیدن کیرم و کم کم داشت آبم میومد که کیرمو به طرف صورتم گرفت و همه آبم پاچید رو صورت و بدنم
ساناز هم از کل هیکلم عکس گرفت و پا شدن و رفتن و یکم بعد از اومدنشون ساناز اومد آزادم کرد و گفت : گفته بودم تلافیشو در میارم حالام گمشو حموم از این ماجرام به هیشکی نمیگی وگرنه آبروت میره از این به بعد هم هر موقع خواستم جلوم لخت میشی و هر کاری بخوام باهات میکنم
تمامی دینم به دنیای فانی...
ارسالها: 7
#120
Posted: 30 Sep 2021 23:52
سلام به همگی
آیدا هستم شونزده سالمه میخوام خاطرهی خودمو داداش کوچولوم که مربوط به یه سال پیشه و هنوزم ادامه داره رو براتون تعریف کنم
تعطیلات عید بود و من همش تو اتاقم پای کامپیوتر بودم و زیاد کاری به کار کسی نداشتم و داداشم که الان شیش سالشه همش به بهونه های مختلف سعی میکرد بیاد پیش من آخه حوصلش سر میرفت و غیر از کامپیوتر من و تلویزیون چیزی برای سرگرمی وجود نداشت
منم دلم به حالش میسوخت و اجازه میدادم بیاد پیشم و براش کارتون بزارم
یه روز بهش گفتم سامان تو که همش توی کوچه بودی چرا نمیری پیش دوستات؟
اونم با ی حالت غمگین گفت با بابا و ماماناشون رفتن مسافرت یا روستاشون
منم دلم براش سوخت و محکم بغلش کردم و ادامهی کارتون رو تماشا کردیم
توی اون چند روز رابطم با خانوادم بهتر شده بود و این به لطف سامان بود و من میخواستم که حوصلهاش سر نره و خودم هم از بازی کردن و کارتون دیدن باهاش و اذیت کردنش لذت میبردم
تقریبا آخرای عید بود که دیدم عصر سامان داره آماده میشه بره بیرون
ازش پرسیدم سامان کجا میری ؟
گفت بچه ها از مسافرت برگشتن دارم میرم با اونا بازی
راستش یکم دلم شکست چون تا اونا نبودن پیش من بود حالا که برگشتن دوباره منو فراموش کرد؟
مامان و بابام هم شب قرار بود برن مهمونی اما مثل اینکه مهمونی جلو افتاده بود و زودتر رفتن
منم رفتم نشستم پای تی وی
تقریبا شب شده بود که صدای به هم خوردن در حیاط اومد و فهمیدم سامانه سعی کردم یه چهره اخمو به خودم بگیرم که دیدم در هال باز شد و سامان سر تا پا گلی پاشو گذاشت داخل
من که اونجوری دیدمش جیغ کشیدم ساماااااااااااان؟
ترسید و با صدای آروم گفت ببخشید
دلخوریم از ترجیح دادن دوستاش به من رو به عصبانیت الانم اضافه کردم و گفتم مگه کجا بودی
آروم و با صدای زیر گفت کوچه
دوباره جیغ زدم چییی؟
سامان کمی بلند تر جواب داد توی کوچه
گفتم کوچه بود یا باغ کشاورزی؟
دوباره آروم گفت ببخشید
بهش گفتم گمشو برو حموم تا بیام بشورمت زوووود
گفت آجی خودم میتونم
گفتم حرف نباشه همین که گفتم
زیر لب گفت باش و خواست بره که با حالت عصبانی گفتم لباساتو همینجا درار فرش گلی نشن گفت آخه...
گفتم آخه و درد یه ذره گل بریزه من میدونم و تو تی شرت و شلوارش رو دراورد و با یدونه شرت دوید تو حموم و منم رفتم لباسامو درآوردم و با یه شرت و کرست حوله رو برداشتم و رفتم به سمت حموم
وارد حمام که شدم دیدم آبو باز کرده و داره تنظیمش میکنه
گفتم برو کنار و آب سرد رو بستم و فقط آب داغ رو باز گذاشتم
گفت آخه آجی میسوزم که اینطوری
گفتم بهتر تا تو باشی حواست به لباسات باشه ، نگاه موهاش ، حموم گل میگرفتی اینقد نمیموند بهت
دیدم شرتش هنوز پاشه گفتم چرا هنوز پاته
با صدای آروم گفت آجی خجالت میکشم
منم واقعا اون لحظه دلم میخواست لخت ببینمش پس یکم نرم شدم و یه بوس از لپاش کردم و گفتم ببخشید که سرت داد زدم و دعوات کردم ولی تو هم باید حواست میبود دیگه
سرشو بالا اوردم دیدم مث ابر بهاره اشکاشو پاک کردم و بهش گفتم سامان جونم معذرت میخوام دیگه ببخشید میشه آجیو ببخشی؟
اصن آیدا بده بیا بزنش و دستامو بردم جلو و دوتا زد رو دستام و خندید گفتم آیدا رو بخشیدی گفت آره آجی تو هم منو ببخش گفتم تو که عزیز دلمی یکم بیشتر خندید و منم بهش گفتم شرتتم درار تا بشورمت و زود بریم بیرون گفت آخه...
گفتم مگه من غریبم؟ چه اشکال داره من دودول داداشیمو ببینم؟
سامان گفت آجی خجالت میکشم
گفتم حالا که اینطوره منم نمیبخشمت
سریع گفت نه نه ببخشید بیا و شروع کرد خیلی آروم دستاشو برد دو طرف شرت و منم که قند تو دلم آب شده بود دستم رو گذاشتم رو شرتش و سریع کشیدم پایین اومد با دستش دودولش رو بپوشونه که دستاشو گرفتم و گفتم دستات کثیفه میخوای دودولتم کثیف کنی؟
دستاشو انداخت و منم یه بوس از لباش کردم و گفتم مزه لبای آجی چطوره ؟
اونم گفت آجی خیلی شیرین بود
گفتم لبای تو هم شیرینه عزیزم
براش آبو تنظیم کردم و رفتیم زیر آب
توی مدت شستنش اکثرا دستم به دودولش و کونش بود حتی با یه دست سرش رو شستم و اون دستم به دودولش بود اونم اولش خجالت کشید ولی بعدش خودش ازم میخواست که براش بمالم
تو حین شستن سرش یه لحظه حس کردم دستش به کسم خورد و مث برق سه فاز منو گرفت
فورا خودشو مظلوم گرفت و گفت آجی ببخشید ندونستم
منم هم برا اینکه دوباره گریه نکنه و هم برای اینکه خوشم اومده بود دستشو گرفتم و بردم سمت کسم و گفتم هر چقدر میخوای باهاش بازی کن
واقعا حس خوبی بود و تونست منو دوبار از رو شرت ارضا کنه
شستن یا بهتر بگم دید زدن و دستمالی داداش کوچیکه که تموم شد دیدم بلند نمیشه میخواستم آبو ببندم که گف آجی جیش دارم میشه همینجا بکنم؟
منم که خیلی دوس داشتم این صحنه برو ببینم گفتم آره آجی حتما
بلند شد و رو به چاه حموم وایساد که گفتم مگه نمیشینی
گفت نه
گفتم پاهات خیس میشن گفت نه نگاه کن
و دیدم راحت شاشید توی چاه
خلاصه که دوباره به بهونه شستن دودول یکم دستمالیش کردم و با حوله خشکش کردمو زدیم بیرون و لباس تمیز تنش کردم
موقعی که مامانو بابام اومدن سامان دویید بغل مامانم و گفت مامان با آجی آیدا رفتیم حموم
من که قالب تهی کرده بودم و میخواستم سر سامان رو همون لحظه بکنم اما مامانم موهاش و دستاش رو به حالت چک کردن نگاه کرد و گفت خوبه تمیز شسته بعد هم اومد پیش منو گفت دستت درد نکنه سامانو بردی حموم
بابام که از اونور شنیده بود گفت دیگه کم کم وقت شوهر دادنشه خانم و هر دوتاشون بلند خندیدن
حموم رفتنای منو سامان تا این اواخر ادامه داشت که دیگه مامانم نذاشت و گفت سامان مردی شده و خودش باید بره حمام
اما هر از گاهی وقتی خونه خالی میشه لخت میشیم و سامان برا منو میماله و من برا اونو
تمامی دینم به دنیای فانی...