ارسالها: 76
#5
Posted: 13 May 2020 01:27
قسمت چهارم
چند روزی گذشته بود و خبری از زندایی نبود اما مدام تک تک اتفاقاتی که بینمون افتاده بود تو ذهنم مرور میشد و یجورایی انگار باورم نمیشد به همین زودی و آسونی بتونم اینهمه پیشرفت کنم و با زندایی صمیمی بشم این باعث خوشحالیم بود اما از اینکه چند روز نیومده و ندیدمش کلافه بودم و یجورایی هم استرس داشتم که نکنه بخاطر سوتی ها و بی جنبه بازی هام داره دوری میکنه دیگه طاقتم سر اومد به مامان گفتم زندایی کجاست خبری نیست ازش چند روز گفت با فرنوش خواهرش رفتن قشم لباس بگیرن برا خودشون، تو دلم گفتم آخیش خیالم راحت شد.
چند روز بعد زندایی از سفر اومد و زنگ زد به مامانم که بیا برات لباس خریدم که واسه عروسی کاوه (پسر خالم) بپوشه.
مامانم گوشی رو قطع کرد و بهم گفت زنداییت واقعا مول اسمش یه فرشته ی واقعیه گفتم چطور ؟ قضیه رو بهم گفت و بعد گفت پاشو بریم ببینم چی خریده برام اخه خیلی خوش سلیقه هست. با خوشحالی بلند شدم اماده شدم و اون عطر سکسیه رو که دوستم روز تولد بهم داده بود رو زدم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم با استقبال گرم زندایی روبرو شدیم وقتی دیدمش خوشحالی و شادی دوید رو لبام چقد خوشگلی آخه تو نفس من این همه دلتنگی باعث شده بود که اصلا حواسم به لباسش نباشه همون شومیز مشکی قشنگه روپوشیده بود اما اینبار به جه شلو استرجه یه دامن بلند و تقریبا تنگ پوشیده بود که همونجا میخواستم غش کنم از هیجان آخه من. عاشق این بودم که زندایی رو دامن ببینم یجورایی فانتزی سکسی من بود چقد همچی بر وفق مرادم بود. با ضربه ی فرزاد به خودم اومدم همش به این فکر می کردم که یعنی ممکنه امروز هم بخواد بهم دست بده جلو مامان که دیدم نخیر جلو مامان مثل همیشه سرد و عادی برخورد میکنه اما این به قدم رو به جلو بود که حداقل هنوز راحت لباس می پوشه.
همین که وارد شدیم فرزاد مت بزور برد به اتاقش و بهم ps4 رو که زندایی براش خریده بود نشون داد و گفت دیگه از شر گیم نت خلاص شدیم چشمام برقی زد و گفتم آخ جون البته همش واسه این که بیشتر میتونیتم بیام اینجا و عشقمو ببینم.
خلاصه اون روز هم گذشت و یک ماهی من و فرزاد زیاد پیش هم بودیم البته بیشتر من و از دیدن زندایی لذت می بردم درسته ۴۵ ساله بود اما واقعا خوشگل بود و بهش بیشتر ۳۵ سال نمی خورد.
این دیدن زندایی در حالی که کاری ازم بر نمیومد و یجورایی جراتش رو هم تازگیا هم که با فرزاد و فرهاد کلی صمیمی تر شده بودیم و مثل داداشای نداشتم همه جوره هوامو داشتن خجالت می کشیدم خودم و عذاب وجدان داشتم که همچین احساسی به مامان بهترین دوستام داشتم اما کاری ازم بر نمیومد واقعا.
دیگه سعی می کردن کمتر برم خونه دایی و بیشتر فرزاد میومد پیش من تا اینکه یروز که نه من کلاس داشتم و نه فرزاد ، گوشیم زنگ خورد فرزاد بود گفت بیکاری بیا کمکم مامان میخواد طبقه ی بالا رو خالی کنه گفتم باشه نیم ساعت دیگه اونجام و سریع حاضر شدم و راه افتادم. وقتی رسیدم و طبقه ی دوم رو دیدم دستی به سرم کشیدم و گفتم فرزاد این حداقل دو روز کار می بره مرتب کردنش پاره میشیم که یدفعه زندایی از پشت سرم اومد و با خنده گفت سعی کن پاره نشی چون باید تا شب تموم شه فردا مهمونام میرسن چرخیدم سمت زندایی که انگار تازه از بیرون اومده بود چون هنوز لباس بیرون تنش بود و یه آرایش ملایم و ساده داشت که زیبایی اون صورت خوشگل رو دو چندان کرده بود. با لبخند بهش سلام کردم اونم با لبخند جوابمو داد و گفت چطوری با زحمتای ما گفتم ممنون خوبم بعد گفت پس شروع کنین منم برم ناهار درست کنم. با فرزاد مشغول جا به جا کردن خرت و پرت ها شدیم یک ساعتی گذشت که دیدم زندایی با همون دامن قشنگش و یه پیراهن جیگری که تا رو باسنش بود با سینی شربت اومد و گفت خسته نباشید تا ما شربتمون رو میخوردیم یه دوری تو واحد زد و گفت نه اینجوری پیش نمیره خودم میام کمکتون میدم گفتم نه زندایی شما کمرت باز درد می گیره گفت چاره ای نیست داییت و فرهاد که هیچوقت نیستن همیشه دنبال کارای خودشونن.
من و فرزاد باز مشغول شدیم و زندایی هم رفت پایین بعد چند دقیقه اومد کمک من و فرزاد، اولش با همون دامنش کار می کرد منم سعی می کردم که نگاهم از ازش بدزدم و خودمو سرگرم کار کنم که یهو گفت اه چقد این دامن دست و پا گیره و همونجا دامنش در آورد زیرش یه ساپورت مشکی تنگ و تقریبا نازک پوشیده که واقعا دیگه نمیشد از دید زدنش دست کشید مخصوصا وقتی خم شد دامنش از رو زمین برداره پیراهنش از رو باسنش بالا کشیده شد و تونستم رنگ شرتش رو ببینم شورت سبز فسفری پوشیده بود ازشورتش که بگذریم عجب کونی داشت همونموقع آمپر چسبوندم و شق کردم برای اینکه باز گاف ندم و خودمو ضایع نکنم مخصوصا حالا که فرزاد هم بود به بهونه ی خستگی سریع نشستم رو زمین و پاهامو تو شکمم جمع کردم که معلوم نشه شق کردم. فرزاد هم که وضع زندایی رو دید گفت چیز بهتری نبود بپوشی مامان که زندایی گفت من که حوصله ندارم باز این همه پله رو برم پایین تو داری برو برام بیار تازشم ارسلان هم برام مثل تو و فرهاده بعد رو کرد به من و گفت مگه نه پسر گلم منم با لبخند گفتم بله مامانجون بعد فرزاد گفت خوبه خوبه چه هندونه ای هم زیر بغل هم میدن و بعد سه تایی زدیم زیر خنده یکساعتی کار کردیم که زندایی گفت بچه ها بسه دیگه بریم پایین ناهار بخوریم بقیش باشه برا بعد ناهار نگاه کردم به ساعت که شده بود ۱ گفتم باشه بریم زندایی جون. بعد از ناهار یکساعتی خستگی در کردیم و بعد دوباره رفتیم بالا که ادامه بدیم تا ساعتای چهار سه تایی کار کردیم تقریبا تموم شده بود کارمون و فقط باید صبر می کردم کف حال خشک بشه و فرش ها روبندازیم که فرزاد گفت مامان من ساعت پنج کلاس دارم دیگه کم کم میرم که زندایی گفت باشه دیگه چیزینمونده من و ارسلان از پسش بر میاییم و بعد خدافظی کرد و رفت یکم نشستیم با زندایی تا خشک بشه کف حال، دائما نگاهم رو ازش میدزدیدم همینه که باهاش تنها بودم کیرمو نیمه شق کرده بود وای بحال اینکه با این شلوارش که کوس وکونش رو بدجوری ریخته بود بخوام دید بزنمش نمیخواستم باز رسوا بشم. تا ما خستگی در کردیم زمین خشک شد و فرشا رو انداختیم وکار تموم شد بالاخره زندایی از خستگی یه نفس عمیقکشید و آخیش گفت راحت شدم و بعدش نشست رو زمین و گفت بشین خستگیمون در کنیم میریم پایین گفتم باشه. یکم نشستیم بعد بلند شدم برم که زندایی هم بلند شد دیدم وقتی خواست بلند شه با یه حالتی که انگاردرد داره بلند شد شک کردم باز کمرش گرفته انگار آخه حالت صورتش هم عوض شد گفتم زندایی چیزیتون شده بازکمرتون درد گرفته که گفت اره تو از کجا فهمیدی گفتم دیگه دیگه یه پسر حواسش به مامانش هست همیشه گفت الهی قربونت برم که اینقد مهربونی بیا کمکم کن همراهم بیا از پله ها بریم پایین آخه دیسکم وقتی بگیره میریزه رو پاهام و بی حس میشن ممکه بیفتم پایین از پله ها گفتم چشم خیالتون راحت مواظبتونم و بعد با هم رفتیم پایین تو راه دستم پشت کمرش بود و با اون یکیدستمهم جلوش داشتم رسیدیم پایین و بردم رسوندمش تو اتاق خوابشون و خوابید روی تخت و گفت خیر ببینی پسر گفتم چیزی لازم ندارین زندایی گفت یه لیوان آب بهم بده قربون دستت رفتم براش آب اوردم و گفتم خب زندایی جون اگه امریندارین من مرخص بشم که دیم گفت نه اما انگار یچیزیمیخواست بگه که روش نمیشد گفتم زندایی تعارف نکنین ها مگه نگفتین منم مثل فرزاد و فرهادم براتون پس بگین اگه کاری هست گفت راستش میخواستم خودم پماد بمالم به کمرم اما دستام بی حسه و نمی تونم میشه تو برام اینکار رو بکنی و در ضمن هم به کسی چیزینگی گفتم چشم خیالتون راحت زندایی میتونین بهم اعتماد کنین بعد گفت مرسی واقعا اگه تو رونداشتم باید چیکار می کردم؟ مرسی که اینقد مهربون و بادرکی اون لحه از خودم خجالت کشیدم زندایی فکرمی کرد بخاطر خودشه که این کار رو می کنم اما نمی دونست که بیشتر بخاطر اینکه لمسش کنم و بدن سفیدش رو دید بزنم این کار رو می کردم . زندایی چرخید اونطرف و دمر خوابید وگفت پماد روی میز آرایشمه از اونجا برش دار پماد روبرداشتم و ....