انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

ققنوس



 

داستانهای سکسی ایرانی:


داستان سکسی ققنوس




اسم داستان: ققنوس
تعداد قسمت: 18
نویسنده: Justin9292


     
  

 

داستان «ققنوس» دومین داستان منه و با توجه به اینکه بر خلاف داستان قبلیم شخصیت‌های این داستانم همگی استریت هستن فکر می‌کنم مخاطب بیشتری داشته باشه و ممنون می‌شم اگه داستان رو دوست داشتید در مورد روندش، شخصیت‌ها و بخش‌های مورد علاقه‌تون و یا بخش‌هایی که دوست نداشتید و فکر می‌کنید تو داستان‌های بعدی بهتره نباشن کامنت بذارید.


ققنوس داستان رفاقت، عشق و هوسه و سعی کردم علاوه بر بخش‌های سکسی به خط داستانی هم توجه ویژه‌ای بکنم. داستان کامل نوشته شده و فقط ادیت نهاییش مونده که به مرور با آپدیت کردن تاپیک انجام می‌شه. سعیم بر اینه که یکشنبه، سه‌شنبه و پنج‌شنبه‌شب‌ها تاپیک رو با قسمت‌های جدید آپدیت کنم. امروز استثناً اولین قسمت رو می‌ذارم و از فرداشب طبق روالی که گفتم تاپیک رو آپدیت می‌کنم که وقتتون تلف نشه و بدونید کی قسمت جدید گذاشته می‌شه. امیدوارم داستان انقدر کشش داشته باشه که تا آخر همراه باشید


یه نکته دیگه هم اینکه چون برای توصیف بخش‌های سکسی نیاز بود از زبان عامیانه استفاده بشه کلا بقیه‌ی بخش‌های داستان هم تا جایی که شد کاملا به زبان عامیانه نوشتم که داستان یه دست باشه و خوندنش سخت نشه.


     
  

 
قسمت اول:

سیگار




تیر 98


محوطه‌ی مشترک سه مجتمع رز، لاله و ارکیده مثل همیشه شلوغ و پر از جنب و جوش بود. عصرها همیشه پسرها و دخترها برای تفریح و خوش‌گذرونی دور هم جمع می‌شدن و سر و صدای زیادی به راه می‌انداختن ولی مارال بر عکس بقیه ترجیح می‌داد برای فرار از نگاه‌های تحقیرآمیز دخترها و بزرگترها و مزاحمت‌های پسرها، پشت مجتمع لاله تو دنج‌ترین جای این سه مجتمع بشینه و تنهایی سیگار بکشه. اون روز هم مثل همیشه تو فکر و خیال خودش بود و پک‌های عمیقی به سیگارش می‌زد و زیر لب ترانه‌ای از گوگوش زمزمه می‌کرد که یه دفعه یه پسر جلوش ظاهر شد. مارال که تو حال خودش بود ترسید و از جا پرید. پسر با خنده گفت: «ای بابا نمی‌خواد جلو پام بلند بشی. بفرمایید تو رو خدا.» مارال که هنوز تو شوک بود، گفت: «چته یهو میای بالا سر آدم؟» پسر جواب داد: «والا اون جوری که تو توی فکر بودی با تریلی هم میومدم بالای سرت باز نمی‌فهمیدی.» مارال با عصبانیت گفت: «چیه حالا؟ چی می‌خوای؟ جا قحط بود اومدی اینجا؟» پسر با خنده جواب داد: «اگه نمی‌زنی یه سیگار می‌خواستم.» مارال که کمی آروم‌تر شده بود یه سیگار با فندک به پسر داد و سر جاش نشست. پسر تشکر کرد و گفت: «اشکالی نداره همین‌جا بشینم؟ بقیه جاها خیلی تو چشمن.»


ـ اشکالی نداره بشین.
ـ راستی من ارسلانم.
ـ منم مارالم.
ـ خوش‌وقتم و از این داستانا. (باز خندید.)
ـ همیشه انقدر می‌خندی؟
ـ نه ولی بده مگه؟
ـ بد نیست فقط یه وقتایی میره رو اعصاب آدم اگه زیاد بشه.
ـ اوه اوه. تو هم همیشه انقدر بی‌اعصابی؟
ـ آره. (یه سیگار دیگه روشن کرد.)
ـ چرا اون‌وقت؟
ـ زندگی گهی دیگه.
ـ مال منم گهیه خب ولی انقدر بی‌اعصاب نیستم. (و باز کمی خندید.)
ـ تو مگه همش چند سالت هست که حالا از زندگی می‌گی؟
ـ 18 سالمه ولی این چیزا ربطی به سن نداره. تو خودت مگه چند سالته مارال خانم بی‌اعصاب؟
ـ 28.
ـ به قیافه‌ت که خیلی کمتر می‌خوره ولی 28 هم سنی نیست حالا انقدر فاز افسردگی برداشتی.
ـ ولم کن بابا. تو اصلا از کجا پیدات شده؟ ندیده بودمت قبلا.
ـ یه هفته‌ست اومدم اینجا. فعلا اومدم با بابام زندگی کنم. (آخرین کامش رو از سیگار گرفت.)
ـ آهان. جدا شدن؟
ـ آره. (سیگارش رو خاموش کرد و ته سیگار رو تو سطل انداخت و دوباره نشست.)
ـ می‌خوای بازم؟
ـ اگه یکی دیگه بدی که عالی می‌شه.


مارال که کمی دلش برای ارسلان سوخته بود یه سیگار دیگه بهش داد و خودش هم سیگار سوم رو روشن کرد و هر دو بدون حرف همون‌جا نشستن. یه پسر چشم و ابرو مشکی با موهای موج‌دار کمی بلند و ریش و سبیل کم‌پشت که خیلی قدبلند هم نبود و جثه‌‌ی چندان بزرگی هم نداشت به همراه دختری نسبتا لاغر و کمی بلندتر از پسر با موهای مشکی لخت و چهره‌ای ظریف اما با چشم‌های مشکی درشت و کشیده‌ای نشسته بودن و بین هیاهویی که از محوطه‌ی سه مجتمع به گوش می‌رسید، دنبال بهونه‌ای می‌گشتن تا کمی بیشتر با هم حرف بزنن و از تنهایی‌شون فاصله بگیرن. بالاخره ارسلان سکوت رو شکست: «من تازه اومدم کسی رو زیاد نمی‌شناسم؛ تو چرا پیش بقیه نیستی؟»


ـ از همه‌ی اینا بدم میاد.
ـ چرا؟
ـ هر کی یکی دو روز تو این خراب‌شده باشه صد بار براش تعریف میکنن بعد تو میخوای بگی که نشنیدی؟
ـ اوه تو اونی؟ یعنی...
ـ آره. (و بلند شد که بره.)
ـ نمی‌خواستم ناراحتت کنم. (همراه مارال بلند شد.)
ـ عادت کردم دیگه.
ـ من همون موقع هم که شنیدم گفتم بهشون چون دست خودشون به گوشت نمی‌رسه زر زر می‌کنن واسه همینم باهام حال نکردن و منم نمی‌رم پیششون. کون لقشون بابا.


مارال از نوع برخورد ارسلان با ماجرا تعجب کرده بود و ته دلش هم ذوق داشت که بالاخره یه نفر پیدا شده که طرف اون رو بگیره. ماجرا برمی‌گشت دقیقا به یه سال قبل یعنی تیر 97. مارال که تنها بچه‌ی پدر و مادرش بود، سال‌ها قبل تو 18 سالگی به اصرار خودش با پسری ازدواج کرده بود ولی بعد از 7 سال به خاطر بیماری‌ای که داشت و مجبور شده بود رحمش رو کامل تخلیه کنه به اصرار خانواده‌ی شوهرش که بچه می‌خواستن مجبور به طلاق شده بود. از 3 سال پیش که دوباره برای زندگی پیش پدر و مادرش برگشته بود، مدام حرف و حدیث‌های احمقانه‌ی همسایه‌ها در مورد یه دختر مطلقه اذیتش می‌کرد و همین باعث شده بود سخت‌گیری خانواده‌ش بیشتر هم بشه. مارال که نه دانشگاه رفته بود و نه حرفه‌ی خاصی رو دنبال کرده بود به خاطر وابستگی مالی که به خانواده داشت مجبور بود تا جایی که می‌تونه مدارا کنه تا اینکه بهار 97 با یکی از پسرهای محوطه به اسم کامران مخفیانه دوست می‌شه و هفته‌ای چند بار به جای وقت‌گذرونی تو محوطه با هم به پارکینگ مجتمع رز می‌رفتن و تو انباری واحد خانواده‌ی کامران سکس می‌کردن. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه مدیر مجتمع رز به رفت و آمد مشکوک کامران و مارال شک می‌کنه و یه روز خانواده‌ی هر دو رو می‌بره پشت در انباری. از اون روز زندگی به کام مارال و کامران زهر شد. کامران به همراه خانواده‌ش از اون مجتمع رفتن ولی خانواده‌ی مارال که سند خونه‌شون گرو بانک بود نمی‌تونستن خونه رو عوض کنن و مجبور بودن با نگاه‌ها و پچ‌پچ‌های همسایه‌ها بسازن. تمام این اتفاق‌ها دوباره در ثانیه‌ای از جلوی چشم مارال گذشتن. ارسلان که متوجه حال مارال شده بود، پرسید: «دهن اینا رو که نمی‌شه بست ولی تو خونه اوضاع خوب شده؟»


ـ نه هنوز. مدام باید جواب پس بدم کجا بودم و چی کار کردم.
ـ ای بابا.
ـ می‌گم که زندگی گهی همینه.
ـ آره حق داری.
مارال خنده‌اش گرفت و گفت: «حالا بابات نگه چرا با این دختره می‌پری؟»
ـ نه بابا اصلا دوست نداره بدونه من مرده‌م یا زنده. اولین باره اومدم خونه‌ش. کلا سالی 2-3 بار تو شرکتش می‌دیدمش. مامانم دیگه با دوست‌پسرش می‌خواست بره عشق و حال گفت این همه سال من نگهش داشتم حالا بمونه پیش تو. سر نخواستنم دعواست. اینم از خداشه دانشگاه شهرستان قبول بشم که یه پولی بده بهم برم دنبال زندگی خودم.
ـ تو هم که مثل من بدبختی که.
هر دو زدند زیر خنده و برای هر دوشون عجیب بود که چه طور تو این مدت کوتاه انقدر با هم احساس راحتی کرده بودن که در مورد شخصی‌ترین مشکلاتشون با هم حرف میزدن. همین طور که راه می‌رفتن و سعی می‌کردن مسیرشون به سمت محوطه و ورودی مجتمع‌ها رو دورتر کنن، ارسلان پرسید: «دنبال کار نمی‌خوای بری یه کم خانواده‌ت زورش کمتر بشه؟»
ـ چه کاری آخه؟ فکر کردم شوهر کردم دیگه نیازی نیست جز کار خونه کاری کنم و حالا اینجوری شده وضعم.
ـ خب یه چیزی یاد بگیر.
ـ نمیذارن برم کلاس یا وسایل بخرم. می‌ترسن مستقل بشم نتونن کنترلم کنن.
ـ یه چیزی می‌گم تو رو خدا شاکی نشو. شوخیه اصلا.
ـ باشه حالا نترس دیگه عصبانی نیستم از دستت. (و خندید.)
ـ به خدا من جای تو بودم می‌رفتم با ملت می‌خوابیدم پول می‌گرفتم. هم کیف می‌کردم، هم درآمد داشتم، هم فاک نشون می‌دادم به اینایی که هی زر می‌زنن پشت سرم.
مارال که از راحت حرف زدن ارسلان تعجب کرده بود، با قهقهه گفت: «گمشو بابا تو هم.»
ـ بابا حالا شوخی به کنار ولی همین رفیق‌های من بچه پولدارهای تو کفن که حاضرن کلی خرج کنن واسه یه بار سکس.
ـ همینم مونده برم با بچه‌های 17 18 ساله بخوابم.
ـ دیگه خواستم کارآفرینی کنم خودت نخواستی.
مارال خندید و گفت: «قربونت. نمی‌خواد حالا به خاطر من به خودت فشار بیاری.»
ـ حالا بیا و خوبی کن. (و خندید.) خب من دیگه برم. مرسی بابت سیگارا. به پیشنهادم فکر کن حالا اگه خواستی به تلگرامم پیام بده. arsalphoenix آیدیمه. ارسل رو که معلومه چه جوری می‌نویسن؛ فونیکس هم که میشه ققنوس گوگلش کن.
ـ برو بچه. برو. (و باز هم خندید. یک چیزی باعث میشد نتونه از حرف‌های ارسلان حس بدی پیدا کنه.)


مارال که بعد از مدت‌ها کمی حس خوبی پیدا کرده بود، به سمت مجمتع رز و ارسلان هم به سمت مجتمع ارکیده رفت تا دوباره پا توی آپارتمان‌هایی بذارن که ذره‌ای بهشون حس خونه نمی‌داد.


     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت دوم:

شهره




وقتی ارسلان وارد خونه شد، شهره همسر فعلی پدرش و سیاوش برادر ناتنی‌ش مشغول تماشای تلویزیون بودن. شهره زنی 48 ساله با موهای از پشت جمع‌شده و مش‌کرده و پوستی سفید و صورتی همیشه آرایش‌‌کرده بود که سعی داشت با ظاهر و رفتارش سنش رو کمتر از چیزی که هست نشون بده ولی چندان موفق نمی‌شد و سیاوش هم پسر 13 ساله‌ای بود که فقط سرش به موسیقی و نواختن پیانوش گرم بود و کاری به کار کسی نداشت. ارسلان با زیرترین صدای ممکن سلام کرد و به سمت اتاقش رفت ولی تمام مدت نگاه شهره رو روی خودش حس می‌کرد.


چند ساعتی تا شام و برگشتن پدرش و حضور اجباری سر میز شام مونده بود و به همین خاطر خودش رو با چت کردن با دوست‌هاش سرگرم کرد؛ هر چند که در اصل تمام مدت منتظر بود تا پیامی از مارال دریافت کنه و خیلی توجهی به پیام‌های رد و بدل‌شده توی گروه نداشت.


ساعت 10 بود و وقت شام. تو همین یه هفته فهمیده بود که همه چیز تو این خونه سر ساعت اتفاق میفته نه یه ذره زودتر و نه یه ذره دیرتر. پدر ارسلان 10 سالی از شهره بزرگتر بود. موهای کاملا جوگندمی و ته‌ریشش در کنار ادکلن‌های گران‌قیمتش تا حدی جذابش می‌کردن. شهره که برای از دست ندادن شوهرش هر کاری می‌کرد از اینکه جلوی پسر خودش و ارسلان مدام قربون صدقه‌ش بره و دلبری کنه هیچ ابایی نداشت. انقدر این رفتارش تو چشم بود که ارسلان فکر می‌کرد از قصد و برای درآوردن لج اون داره این طوری رفتار می‌کنه ولی سیاوش تو یکی از معدود گفت و گوهاش با ارسلان بهش گفته بود که تا وقتی تو این خونه هست باید به این رفتار مادرش عادت کنه. شهره در حالی که مشغول چیدن میز بود، مدام تا فرصتی بدست می‌آورد دستی به سر و روی پدر ارسلان می‌کشید. تحمل این وضعیت برای ارسلان خیلی سخت بود ولی از اون سخت‌تر توجه نکردن به ظاهر شهره بود. شهره اون شب یه تاپ و شلوار کوتاه سفید با طرح گل پوشیده بود و انقدر یقه‌ش باز بود که هر بار که روی میز خم می‌شد تا ظرفی رو جا به جا کنه کاملا سینه‌های سفید و درشت و کمی افتاده‌ش که به لطف سوتینش سفت سر جاشون وایساده بودن کاملا به چشم ارسلان میومدن. ارسلان که نمی‌خواست پدرش متوجه این موضوع بشه مدام سعی می‌کرد سرش رو با چیزی روی میز گرم کنه ولی واقعا نادیده گرفتن سینه‌های شهره براش خیلی سخت بود و احساس می‌کرد مثل شب‌های قبل باز سر میز داره راست می‌کنه و حالا بعد از شام باید باز کلی صبر کنه تا کیرش بخوابه و بعد بتونه از سر میز بلند بشه و بره تو اتاقش. تو همین حال و احوال بود که شهره هم نشست پشت میز و همه مشغول خوردن غذا شدن. شهره گفت: «بهرام جون خوشمزه شده؟» بهرام جواب داد: «آره عزیزم. دستت درد نکنه.» شهره که می‌خواست برای شوهرش خودشیرینی کنه رو به ارسلان گفت: «ارسلان جان تو هم دوست داری قورمه سبزی منو؟» ارسلان نگاه سریعی بهش انداخت و گفت: «بله. خیلی خوب شده. دستتون درد نکنه شهره خانم.» شهره جواب داد: «ای بابا عزیزم چند بار بگم نمی‌خواد به من بگی شهره خانم. من بدم میاد. مثل بقیه یا بگو شهره یا شهره جون.» بهرام پرید تو حرفش و گفت: «بذار هر چی راحته بگه.» شهره که دمق شده بود، گفت: «باشه عزیزم حالا چرا انقدر بی‌حالی امشب؟» بهرام شروع کرد از شلوغی اون روز صرافی و خستگی سر و کله زدن با مردم گفت و همین حرف‌ها باعث شد تا ارسلان از فکر سینه‌های شهره بیرون بیاد و بتونه زودتر از سر میز بلند بشه و با تشکری ساده بره اتاقش.


گرمای تابستون و حال و هوایی که سر میز داشت حسابی کافه‌ش کرده بود و خدا خدا می‌کرد همه زودتر بخوابن تا بتونه راحت جق بزنه و یه کم سبک بشه ولی هنوز حداقل 2 ساعتی مونده بود و همون طور ولو شد روی تخت یک و نیم نفره‌ش و شروع کرد بالا پایین کردن اینستاگرام و آهنگ گوش دادن.


کم‌کم وقت خواب بقیه شده بود و از اون‌جایی که اتاق مهمان که به ارسلان داده بودن دیوار به دیوار اتاق شهره و بهرام بود، می‌تونست با کمی دقت صداشون رو بشنوه. شهره که مشغول کرم زدن به صورت و دست‌هاش بود، گفت: «بهرام جون مطمئنی فقط تا اومدن نتیجه‌ی کنکور اینجا میمونه دیگه؟» بهرام با بی‌میلی جواب داد:«آره بابا هر شب نمی‌خواد بپرسی.»


ـ اگه تهران قبول بشه چی؟ اینجا که نمی‌شه بمونه.
ـ نمی‌شه.
ـ تو از کجا می‌دونی آخه؟
ـ این کی درس خونده که بخواد تهران قبول بشه. یا می‌ره شهرستان یا اطراف تهران که در هر حال یه جا براش می‌گیرم بمونه همون‌جا. خیالت راحت شد؟ می‌شه بخوابیم حالا؟
ـ باشه عزیز دلم هر چی تو بگی.


شهره روی تخت از پشت بهرام رو بغل کرد و آروم تو گوشش گفت: «خیلی خسته‌ای عشقم یا ...» ارسلان صدای شهره رو نشنیده بود ولی از روی جواب بهرام فهمید که اون شب هم دست رد به سینه‌ی شهره زده. ارسلان که صدای حرف زدن عادی شهره و بهرام رو می‌تونست بشنوه مدام با خودش فکر می‌کرد اگه یه شب سکس بکنن چی می‌شه و ارسلان باید با صداشون چی کار کنه.


شهره و بهرام خواب بودن و سیاوش هم تو اتاقش بود. ارسلان که بعد از شنیدن اون حرف‌های تکراری حالش بیشتر هم گرفته شده بود، بدون سر و صدا و به بهونه‌ی آب خوردن رفت بیرون از اتاق و 2 تا دستمال کاغذی برداشت و برگشت. دیگه بیشتر از این تحمل نداشت و هدفون رو توی گوشش گذاشت و پورن‌هاب رو باز کرد و شلوارک و شورتش رو داد پایین تا کیر و تخم‌هاش کامل بیرون بیان. همون طور که دراز کشیده بود تیشرتش رو هم داد بالا و دستمال‌ها رو گذاشت روی شکمش. کیرش به نسبت جثه‌ش بزرگ و کلفت به نظر میومد. با یه دستش کیر نیمه‌شق‌شده‌ش رو گرفت و با دست دیگه‌ش مشغول گشتن بین کتگوری‌ها شد. تا حالا هیچ‌وقت کتگوری میلف براش جالب نبود ولی اون شب تنها چیزی که چشمش رو گرفت همون بخش بود. روش کلیک کرد و بین ویدیوها دنبال پربیننده‌ترین‌ها گشت. همین‌طور که میگشت و با کیرش که حالا شق‌تر هم شده بود ور می‌رفت بالاخره ویدیوی مورد نظرش رو پیدا کرد. یه پسر 20 و چند ساله و یه میلف درست و حسابی. ویدیو رو پلی کرد و مشغول شد. انقدر حشری بود که بخش‌های اولیه رو زودتر زد جلو و رسید به اصل ماجرا. با همون ضرب‌آهنگی که پسر مشغول کردن بود، ارسلان هم دستش رو روی کیرش می‌کشید. از دیدن تکون خوردن سینه‌های میلفه یاد سینه‌های شهره می‌افتاد و محکمتر از قبل با دستش به کیرش فشار می‌آورد و جق می‌زد. 5 دقیقه نگذشت که آبش پاشید روی دستمال و انگار یه بار چند کیلویی از روی دوشش برداشته بودن. دستمال رو جمع کرد و رفت بیرون انداخت توی سطل و بعد از دست‌شویی برگشت تو اتاق که بخوابه که دید از تلگرام نوتیفیکیشن داره. سریع بازش کرد و دید بالاخره انتظارش به سر اومده و مارال پیام داده: «سلام مارالم. بیداری؟»


ـ سلام آره چه خبر؟
ـ هیچی از وقتی اومدم خونه تا همین چند ساعت پیش جار و جنجال که چرا بوی سیگار می‌دی و چرا رفتی بیرون و ...
ـ ای بابا.
ـ ببین من به حرفت فکر کردم.
ـ خب خب.
ـ می‌خوام انجامش بدم.
ـ مطمئنی؟
ـ آره دیگه نمی‌تونم اینجوری.
ـ من که پایه‌م اگه خودت مطمئنی.
ـ دوستات قابل اعتمادن؟ بدبخت‌تر از این نشم؟
ـ خیالت راحت باشه. فقط در موردش باید بیشتر حرف بزنیم.
ـ فردا همون ساعت پشت مجتمع لاله خوبه؟
ـ خوبه. می‌بینمت.
ـ پس فعلا.
ـ فعلا.


ارسلان خوشحال بود که مارال پیشنهادش رو قبول کرده و مارال نگران بود از اینکه داره انقدر زود به یه پسر 18 ساله که همون روز دیده اعتماد می‌کنه ولی تو موقعیتی نبود که بیشتر از این بخواد بدون هیچ منبع درآمدی بمونه. به طرز عجیبی هم حس بدی از ارسلان نمی‌گرفت. هر دو با خوشحالی و نگرانی بی‌صبرانه منتظر عصر روز بعد بودن و با همین حال و هوا به خواب رفتن.


     
  

 
قسمت سوم:

بیزینس




مارال با استرس در حال سیگار کشیدن بود که ارسلان رو از دور دید. ارسلان کلاهش رو مثل همیشه به پشت گذاشته بود روی سرش. مارال اشاره‌ای به کلاه کرد و گفت: «بهت میاد.»
ـ سلام. مرسی. (سیگاری که مارال تعارف کرده بود رو گرفت و روشن کرد.)
ـ ببین من خیلی استرس دارم.
ـ استرس نداره بابا چیزی نمی‌شه. من خیلی ساله با بچه‌ها دوستم.
ـ نمی‌دونم. می‌ترسم.
ـ اگه نمی‌خوای من اصراری نمی‌کنم دیگه.
ـ چرا می‌خوام. نمی‌تونم دیگه انقدر زیر فشار مامان بابام باشم.
ـ خب دیگه پس حله. فقط می‌مونه شرایط بیزینس و شراکت.
ـ تو خودت هم می‌خوای...؟
ـ نه ما شریکیم دیگه بیزینس رو با چیز دیگه قاطی نکنیم بهتره.
ـ آره آره.
ـ خب تو با 60 به 40 به نفع تو موافقی؟ من کیس و مکان جور می‌کنم تو هم که...
ـ آره خوبه. فقط چه جوری می‌خوای مکان جور کنی؟
ـ 2 3 روز در هفته صبح‌ تا عصر خونه‌ی ما خالیه. خونه‌ی خود بچه‌ها هم خالی می‌شه.
ـ ببین من خیلی نمی‌تونم جای دور بیام چون خیلی بهم گیر بدن مجبورم زود برگردم. خونه‌ی شما هم که بخوام بیام و برم یهو مثل پارسال لو می‌ره و بدبخت می‌شم دیگه. وای باز استرس گرفتم.
ـ مدیر مجتمع ما خیلی پخمه‌ست بابا. بعدش هم اون جوری که من از حرف‌های اینا فهمیدم تو طبقه‌ی ما یه واحد که فعلا خارج از کشورن و تا آخر تابستون نمیان. یه واحد دیگه هم که مال یه زوج جوونه که عمرا کاری به ما ندارن.
ـ خدا به خیر کنه دیگه.
ـ می‌کنه. (خندید.)
ـ چقدر باید بگیریم ازشون؟
ـ بار اول نفری 200 ازشون می‌گیریم. دفعه‌های بعد بیشتر هم می‌تونیم بگیریم. انقدر پولدارن که فرقی براشون نداره.
ـ تو خودت هم که دست کمی از اینا نداری دیگه چه پولی می‌خوای دربیاری؟
ـ منم مثل تو نمی‌خوام زیاد از این مثلا پدر و مادر پول بگیرم.
هر دو چند دقیقه‌ای بدون حرف به سیگار کشیدنشون ادامه دادن. ارسلان یه دفعه با ذوق گفت: «عجب بیزینسی بشه ولی.»
ـ چرا انقدر ذوق داری تو بابا؟ من دارم از استرس می‌میرم.
ـ هیچی نمی‌شه. فکر کن کارمون بگیره پول پارو می‌کنیم.
ـ دلت خوشه تو هم. منم لابد می‌شم جنده‌ی معروف تهران.
ـ جنده چیه‌ی بابا تو هم. داریم بیزینس می‌کنیم. خدمات می‌دیم پول می‌گیریم. (زد زیر خنده.)
ـ بایدم بخندی. تو که نمی‌خوای هی با این و اون بخوابی.
ـ والا منم اگه دختر بودم یا از پسرا خوشم میومد به همه می‌دادم. به همه ‌ها.
هر دو زدن زیر خنده. ارسلان ادامه داد: «ببین فقط باز قرص اینا چی؟»
ـ قرص واسه چی؟
ـ ضد حاملگی دیگه. این 3 تا رو که می‌گم کاندوم بذارن ولی اگه کس دیگه‌ای پیدا کردیم و بدون کاندوم پول بیشتر می‌داد می‌تونی قرص بخوری؟


مارال داستان ازدواج و جداییش و تخلیه‌ی رحمش رو برای ارسلان تعریف کرد و گفت که نیازی به قرص نیست. ارسلان چند دقیقه‌ای چیزی نگفت و برای مارال خیلی ناراحت بود ولی برای عوض کردن فضا گفت: «دختر ولی تو فول‌آپشنی قشنگ.» مارال با خنده جواب داد: «خیلی بی‌شعوری به خدا.» همین‌طور که بلند شده بودن تا برن خونه‌هاشون ارسلان زد زیر آواز: «کارآفرینان... دلاوران... نام‌آوران...»


ـ وای تو رو خدا خفه شو ارسلان همه خبردار شدن. خدا رو شکر من داداش کوچکتر ندارم.
ـ خیلی هم دلت بخواد. (خندید.) چه بیزینسی راه بندازیم. به به.
ـ کشتی ما رو با این بیزینس بیزینس کردنت. تازه یاد گرفتی؟
ـ کلاس داره بابا.


بقیه‌ی مسیر تا محوطه هم به شوخی و خنده گذشت و قرار شد تا ارسلان روز و ساعت قطعی رو به مارال خبر بده.


3 روز بعد اولین قرار با دوست‌های ارسلان گذاشته شده بود و هر 3 تو خونه‌ی ارسلان منتظر مارال بودن. پویا درشت‌هیکل، قدبلند و پرمدعا بود؛ امیر قد و هیکل معمولی داشت و شوخ‌ترین عضو جمع بود و اشکان از همه خجالتی‌تر، کم‌حرف‌تر و کوچک‌اندام‌تر بود و اگر کسی اون‌ها رو با هم می‌دید فکر می‌کرد اشکان چند سالی از بقیه کوچکتر و پویا چند سالی از همه بزرگتره. امیر گفت: «پسر پس چرا نمیاد؟ خیلی هیجان دارم. امیر جونیور می‌خواد برای اولین بار کس بکنه امروز.» و دست‌هاش رو به هم مالید. پویا گفت: «ندید بدید رو ببینا. جلوی طرف ضایعمون نکنی حالا.» امیر جواب داد: «ببخشید دیگه ما مثل شما حرمسرا نداریم پویا خان. ما رو عفو کنید سلطان.» همه زدن زیر خنده. پویا رو به ارسلان گفت: «حاجی کسی نیاد وسط داستان؟» ارسلان جواب داد: «نه بابا اینجا مثل پادگانه. همه چیز سر ساعته.» اشکان گفت: «ارسلان مطمئنی مریضی‌ای چیزی نداره دیگه؟» ارسلان گفت: «آره بابا. شماها به اون مریضی ندید اون نمی‌ده.» امیر گفت: «نگاه کن تو رو خدا. یه کس دیده ما رو چه جوری می‌فروشه.» ارسلان گفت: «درست حرف بزن بابا.» پویا، امیر و اشکان که از جواب ارسلان تعجب کرده بودن با هم هو کشیدن براش. پویا گفت: «راه نداره یه تخفیفی چیزی بگیری؟ خیلی زیاده بابا. اینجوری دیر به دیر می‌شه بیایم.» ارسلان جواب داد: «نه دیگه کمتر از این راضی نمی‌شه اصلا. همون 200 با کاندوم و 300 بدون کاندوم.» امیر گفت: «خب ارسلان خان شما به عنوان باتجربه‌ی جمع که 3 سال دوست‌دختر به اون پایه‌ای داشتی بگو ببینم چه توصیه‌هایی برامون داری؟» ارسلان با خنده جواب داد: «امیر تو رو خدا تو فقط خفه شو. من نمی‌دونم چرا انقدر زر می‌زنی تو آخه.» اشکان گفت: «راستی چه خبر از سوگند؟ رو به راه شده کارهاش؟» ارسلان گفت: «آره چند وقت پیش حرف زدیم گفت همه چیز خوب پیش رفته. خودشم دوست داشت آلمان رو دیگه.» امیر گفت: «حیف شد رفت واقعا. حالا هنوز باهمید یا چی؟» ارسلان جواب داد: «نه دیگه دوستیم فقط. اصلا معلوم نیست کی بیاد ایران دیگه. اینجوری هم که نمی‌شه.» پویا گفت: «خب کسخل تو که الان با کسی نیستی چرا خودت نمی‌کنی؟» ارسلان گفت: «بیزینس رو نمی‌خوام با سکس قاطی کنم.» امیر با خنده گفت: «نکنیمون حالا بیزینسمن.» همه زدن زیر خنده و ارسلان کوسن روی مبل رو پرت کرد سمت امیر. تو همین حال بودن که مارال به گوشی ارسلان زنگ زد و گفت که پشت دره. ارسلان در رو باز کرد و مارال که مشخص بود شدیدا استرس داره وارد خونه شد. امیر زیر لب به پویا و اشکان گفت: «چقدر خوشگله بابا. پوله حلالش.» پویا با آرنج بهش زد و گفت: «ضایع‌بازی در نیار دیگه.»


بعد از سلام و کمی خوش و بش که همه راحت‌تر بشن، ارسلان از مارال خواست بره تو اتاق ارسلان و آماده بشه و بعد رو به بقیه گفت: «خب کی اول می‌ره؟» پویا، اشکان و امیر به هم نگاه کردن و پویا گفت: «به اینش فکر نکرده بودیم.» امیر گفت: «هر کی تک بیاره اول می‌ره.» ارسلان با خنده گفت: «خاک تو اون سرت کنن می‌خوای برای اولین بار سکس کنی عین بچه 2 ساله‌ها می‌مونی هنوز.» امیر جواب داد: «استاد شما راه بهتری بلدی بگو.» اشکان گفت: «من آخر می‌رم اشکال نداره.» پویا گفت: «امیر تو اول برو.» امیر گفت: «چی شده همه انقدر بخشنده شدین حالا؟» پویا جواب داد: «زر نزن دیگه می‌ری یا برم؟» امیر با عجله رفت سمت اتاق. هر 3 نفر تصمیم گرفته بودن با کاندوم سکس کنن


امیر وارد اتاق شد و دید مارال با یه شورت و سوتین گلبهی روی تخت دراز کشیده و سعی می‌کنه خیلی مستقیم به چشم‌های امیر نگاه نکنه. امیر که خیلی استرس داشت و کاملا هم شق کرده بود، لباسش رو کامل درآورد و رفت سمت میز و کاندوم رو برداشت. بدنش تقریبا بی‌مو بود و پشم‌های کیرش رو هم کامل زده بود. مارال هم که حالا سوتین و شورتش رو خودش درآورده بود، کاملا پوست صاف و نرم بدون مویی داشت. سینه‌هاش خیلی بزرگ نبودن ولی فرم خوبی داشتن و نوک صورتی سینه‌هاش سر بالا بودن. کسش هم روشن و کمی برآمده و با یه خط باریک وسطش به چشم امیر زیباترین چیز دنیا میومد. امیر که همیشه به پرحرفی معروف بود حالا بدون کوچکترین حرفی رو به روی مارال روی تخت نشسته بود و با دستش پاهای مارال رو باز می‌کرد. با دیدن کس مارال از نزدیک زیر لب گفت: «هی وای من» مارال خنده‌ش گرفته بود ولی استرس نمی‌ذاشت خیلی به چیز دیگه‌ای فکر کنه. امیر کیرش که تا حالا به این شدت راست و بادکرده نشده بود رو گذاشت روی کس مارال. خودش هم کمی خم شد و دو تا دست‌هاش رو دو طرف مارال ستون کرد. یه کم دیگه کیرش رو جا به جا کرد تا راهش به سمت سوراخ باز بشه. آروم آروم با حرکت کمرش و همون طوری که زل زده بود به کیر خودش و کس مارال کم کم کیرش رو توی کس مارال جلو می‌برد و دوباه کمی عقب می‌آورد و باز بیشتر جلو می‌برد. چند باری این کار رو تکرار کرد و تقریبا کیرش که خیلی هم برای مارال تحملش سخت نبود، کامل تو رفته بود. مارال کم کم داشت کمی لذت می‌برد و امیر هم از هیجان و لذت کمی عرق کرده بود و به نفس‌نفس افتاده بود. سرعت کردنش رو داشت بیشتر و بیشتر می‌کرد ولی می‌دونست که خیلی نمی‌تونه طولش بده و زود آبش میومد. برای اولین بار تا همین جا هم بیشتر از انتظار خودش تونسته بود آبش رو نگه داره و به کردن و لذت بردن ادامه بده. دو تا ضربه‌ی دیگه زد و با برخورد تخم‌هاش به پایین کس مارال آبش با شدت زیادی توی کاندوم خالی شد و امیر بی‌اختیار دست‌هاش شل شدن و کامل افتاد روی مارال. بعد از برخورد بدنش با سینه‌های مارال گفت: «ای بابا انقدر سرگرم پایین شدم بالا رو یادم رفت کلا.» مارال دیگه نتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره و اتفاقا همین شوخی باعث شده بود کمی ریلکس‌تر هم بشه. امیر موقع بلند شدن سر یکی از سینه‌های مارال رو هم بوسید و کاندوم رو گره زد و توی سطلی که ارسلان تو اتاق گذاشته بود انداخت و کیرش رو با دستمال تمیز کرد و مشغول لباس پوشیدن شد. مارال هم بلند شد تا کمی کسش رو تمیز کنه و آماده‌ی نفر بعد بشه. امیر موقع بیرون رفتن گفت: «مرسی خیلی حال داد. ایشالا به زودی باز ببینمت.» مارال از خجالت نمی‌تونست زیاد حرف بزنه ولی خندید و گفت: «حتما.»


امیر که وارد سالن شد به ارسلان گفت: «ارسلان حلالت باشه. عجب چیزی بود. من دیگه هیچی از این زندگی نمی‌خوام.» همه از این حال و انرژی امیر به خنده افتاده بودن. پویا گفت: «امیر کلا 10 دقیقه هم اون تو نبودی که. خاک تو سرت یه ذره خودت رو بیشتر نگه می‌داشتی.» امیر جواب داد: «بابا بار اوله دیگه. من فکر می‌کردم همون کس رو از نزدیک ببینم آبم بیاد دیگه. سلطان شما برو حالا ما تا فردا منتظر می‌مونیم آب همایونیتون تشریف‌فرما بشن.» جمع بچه‌ها همیشه انقدر به شوخی و خنده می‌گذشت و پویا که در حال رفتن به سمت اتاق بود، آروم یه پس‌گردنی هم به امیر زد و به سمت اولین تجربه‌ی سکسش رفت.


وارد اتاق که شد از دیدن مارال که کاملا لخت روی تخت دراز کشیده بود جا خورد. کیر پویا هم کاملا سیخ شده بود. تیشرت و شلوارش رو درآورد و پشتش رو به مارال کرد که کمی کیرش رو بیشتر بماله تا بزرگتر به نظر برسه و بعد برگشت سمت تخت. بر عکس هیکلش خیلی کیر بزرگی نداشت و تقریبا اندازه‌ی کیر امیر بود. نسبت به سنش بدن پرمویی داشت. با اعتماد به نفس زیادی رفت سمت میز و کاندوم رو روی کیرش کشید. بر عکس امیر که موقع سکس چیزی نمی‌گفت، پویا حسابی پرحرف و پرادعا بود: «به به عجب سکسی بشه.» مارال فقط لبخندی زد و منتظر بود تا زودتر پویا کارش رو تموم کنه. پویا در حالی که داشت سینه‌های مارال رو با دست‌های بزرگش می‌مالید گفت: «من آبم خیلی دیر میادا اذیت نمی‌شی؟» مارال خیلی آروم یه نه گفت و خودش زودتر پاهاش رو باز کرد تا پویا بره سر اصل مطلب. پویا دوباره گفت: «خوبه فاصله تا سالن زیاده صدات نمی‌ره بیرون. بهترین سکست می‌شه.» مارال کلافه شده بود ولی نمی‌تونست چیزی بگه. پویا باز دستی به کیرش کشید و همین‌طور که خم شده بود و سینه‌های مارال رو می‌خورد با کیرش هم ور می‌رفت. بعد از چند ثانیه نشست و کیرش رو کمی روی خط وسط کس مارال کشید. مارال خیلی حسی نداشت ولی پویا داشت از لذت دیوانه می‌شد. کم‌کم با سر کیرش وسط کس مارال رو باز کرد و سر کیرش رو کامل کرد تو. همین که کیرش رو بیشتر داخل کرد و تا نصفه رسید مارل لرزش‌های کیر پویا رو حس کرد و متوجه شد آبش داره خالی میشه تو کاندوم. پویا بی‌اختیار گفت: «اِ اِ اِ. چرا اومد؟» و برای اینکه فرصت رو از دست نداده باشه چند باری تا کیرش نخوابیده بود تو کس مارال جلو عقبش کرد. مارال از واکنش پویا و اینکه بعد از اون همه ادعا انقدر زود ارضا شده بو،د خنده‌ش گرفته بود ولی نمی‌خواست پویا بیشتر از این ضایع بشه و جلوی خودش رو گرفت. بر عکس چند دقیقه پیش پویا دیگه حرفی نمی‌زد و همزمان با مارال مشغول تمیز کردن خودش بود. لباس هم که پوشید بدون حرف از اتاق رفت بیرون ولی سعی کرد حفظ ظاهر کنه. امیر گفت: «قبله‌ی عالم زود تشریف آوردید که.» پویا چیزی نگفت. همین‌طور که اشکان داشت به سمت اتاق می‌رفت، امیر در حال ریختن شربت توی لیوان گفت: «اِ اِ اِ. چرا ریخت بیرون لیوان؟» ارسلان و اشکان داشتن قهقهه می‌زدن و پویا داشت دنبال امیر می‌کرد و بهش فحش می‌داد که چرا گوش وایساده.


اشکان به اتاق رسید. یه لحظه مکث کرد. دودل بود که بره داخل یا نه ولی تا به خودش اومد دستگیره رو چرخونده بود. مارال رو که لخت دید بی‌اختیار سرش رو از خجالت پایین انداخت. پشتش رو به مارال کرد و مشغول لخت شدن شد. اشکان هم کم‌مو بود و حالا به جز عینک هیچ چیزی تنش نبود. وقتی برگشت مارال متوجه شد که بر خلاف جثه‌ش کیرش از امیر و پویا بزرگتر و کلفت‌تر بود. اشکان که در حالت عادی هم حرفی نمی‌زد حالا دیگه از خجالت انگار زبونش بند اومده بود. بدون هیچ حرفی رفت سمت میز و کاندوم رو برداشت. کیرش که حالا بیشتر هم شق شده بود رو گرفته بود تو یه دستش و با دست دیگه‌ش داشت ته کاندوم رو پایین‌تر می‌کشید. مارال اصلا توقع همچین کیری از اشکان نداشت. عینکش رو هم گذاشت روی میز و اومد روی تخت. خم شد سمت مارال و شروع به خوردن نوک یکی از سینه‌های مارال کرد. حرکت زبونش روی نوک سینه،‌ مارال رو داشت حشری می‌کرد. رفت سراغ نوک اون یکی سینه و با دستش کم کم کس مارال رو می‌مالید. برای اولین بار بعد از مدت‌ها بود که مارال انقدر حشری شده بود. وقتی کیرش رو وارد کس کرد و کم کم شروع به تلمبه زدن کرد، مارال آهش بلند شد. اشکان که خودش هم به نفس‌نفس افتاده بود، همون‌طور که داشت پایین رو نگاه می‌کرد، گفت: «اگه به خاطر منه نمی‌خواد ادای حال کردن دربیاری. اشکالی نداره.» مارال با همون حال حشری گفت: «نه خوبه. ادامه بده. ادا در نمیارم.» اشکان که حالا لبخندی هم روی صورتش بود می‌دونست اون هم خیلی نمی‌تونه آبش رو نگه داره و برای همین بعد از چند تا تلمبه‌ی دیگه کیرش رو کشید بیرون و رفت سمت کس مارال. مارال که شوکه شده بود تا به خودش بیاد دید که اشکان با دست‌هاش کسش رو باز کرده و با زبون داره باهاش بازی می‌کنه. دیگه مارال نفهمید چند ثانیه طول کشید یا چند دقیقه و فقط چشم‌هاش رو بست و دست‌هاش رو به بالای تخت گرفت و آه و ناله کرد. حرکت زبون اشکان روی کسش انقدر حشریش کرده بود که نوک سینه‌هاش سفت سفت شده بودن و خودش یه دست اشکان رو گرفت گذاشت روی سینه‌ش تا بماله براش. دیگه کم کم به اوج لذت رسیده بود که اشکان بلند شد و دو دستش رو دو طرف بدن مارال ستون کرد و با چند ضربه‌ توی کس مارال هر دو ارضا شدن. مارال بی‌اختیار در حالی که نفس‌نفس می‌زد، گفت: «مرسی.» اشکان با خنده‌ی ریز و از سر خجالت در حالی که داشت عینکش رو می‌زد، گفت: «خواهش می‌کنم.» وقتی هر دو خودشون رو تمیز کردن و لباس پوشیدن، اول مارال بیرون رفت و پشت سرش اشکان.


مارال خیلی سریع از همه خداحافظی کرد و رفت و اشکان وقتی با بچه‌ها رو به رو شد، نگاه متعجب آن‌ها رو دید: «چیه؟» ارسلان گفت: «چی کار می‌کردید اون تو؟ صداتون تا هفت تا خونه اونورتر داشت می‌رفت.» اشکان خندید. پویا هنوز دمق بود و چیزی نمی‌گفت. امیر گفت: «فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه. رو نکرده بودی اشکان خان.» اشکان که خجالت می‌کشید، چیزی نمی‌گفت و فقط عینکش رو هی جا به جا می‌کرد. امیر ادامه داد: «البته اینم بگما دیدین می‌خوان درِ یه چیزی رو باز کنن صد نفر زور می‌زنن نمی‌شه بعد نفر آخر یه ذره تلاش می‌کنه باز می‌شه؟ اینم همین بود. ما زور زدیم نشد، تو زدی شد. همینم بود گفتی می‌خوای آخر بری دیگه. می‌خواستی همه رو به نام خودت بزنی. نه اشکان خان من و پویا هم تو این آتش‌بازی که راه انداخته بودی سهیمیم. مخصوصا سلطان که اصلا چه کرد واقعا.» پویا کوسنی به سمت امیر پرت کرد و ارسلان بین صدای خنده‌ی همه گفت: «دهنت سرویس امیر. حالا پاشید پاشید که الان سیاوش می‌رسه. پولا رو هم تا امشب بریزید دیگه.»


بچه‌ها جلوی آسانسور منتظر بودن و به محض اینکه آسانسور رسید امیر گفت: «اِ اِ اِ. آسانسور چرا اومد؟» و قبل از اینکه گیر پویا بیفته رفت سمت راه‌پله و پویا هم به دنبالش. اشکان و ارسلان هم با خنده از هم خداحافظی کردن. ارسلان بلافاصله به مارال پیام داد و حالش رو پرسید و وقتی مطمئن شد که خوبه و مشکلی نداشته بهش گفت شب پول رو براش واریز می‌کنه و قبل از اومدن کسی از خونه زد بیرون.


     
  

 
قسمت چهارم:

هوس



شب بعد از ساعت شام بود که ارسلان به خونه برگشت و همین موضوع باعث جر و بحث مفصلی با پدرش شد. آخر سر با میانجی‌گری شهره دعوا خاتمه پیدا کرد و ارسلان به اتاقش رفت. پیامک‌های واریز پول کمی حالش رو بهتر کرد و سهم مارال رو هم بلافاصله واریز کرد و تو تلگرام بهش پیام داد: «اینم از اولین درآمدمون.»


ـ وای مرسی ارسلان.
ـ خوبی دیگه؟ مطمئن؟
ـ آره بچه‌های خوبی بودن. پویا یه کم رو مخه فقط.
ـ آره ولی اونم بچه‌ی بدی نیست.
ـ اگه بازم خواستن از پویا بیشتر بگیر. (اسمایلی خنده گذاشت.)
ـ لابد به اشکان هم تخفیف بدم دیگه؟ (ارسلان هم اسمایلی خنده گذاشت.)
ـ خیلی بی‎شعوری. (چند تا اسمایلی خنده‌ی دیگه فرستاد.)


چند دقیقه‌ای به شوخی و خنده در مورد اتفاقات اون روز گذشت و ارسلان خوشحال بود که مارال حس بدی نداشته. نمی‌فهمید چرا ولی دوست نداشت مارال رو ناراحت ببینه. همزمان هم امیر، اشکان و پویا تو گروهشون با ارسلان داشتن در مورد اتفاقات اون روز حرف می‌زدن و امیر سر به سر پویا می‌ذاشت. نفهمید زمان چه طور گذشت تا اینکه با صدای شهره از اتاق بغلی فهمید که موقع خوابشون رسیده. تمام این مدتی که تو این خونه زندگی می‌کرد عادت کرده بود که شب‌ها به حرف‌های شهره و پدرش گوش بده. شهره که معلوم بود مثل هر شب داره کرم‌هاش رو میزنه، گفت: «بهرام جون دلارهایی که امشب آوردی رو بذارم تو صندوق یا می‌خوای فردا ببریشون؟»


ـ بذار باشه می‌خوامشون.
ـ باشه عزیزم.
ارسلان هر بار تعجب می‌کرد که چرا بعد از این همه سال هنوز بهرام جون بهرام جون از دهن این زن نیفتاده. کلا همیشه با لحنی حرف می‌زد که انگار می‌خواد نفر مقابل رو اغوا کنه. یه کم بیشتر دقت کرد تا صدای شهره رو دقیق‌تر بشنوه: «بهرام جون پول کلاس پیانو سیاوش و باشگاه خودمم برداشتم از کارت.»
ـ باشه عزیزم می‌دونم.
ـ پاشا. معلم پیانوی سیاوش رو می‌گم. خیلی ازش تعریف می‌‌کنه. می‌گم پیانوش رو عوض کنیم یه بهترش رو بگیریم؟
ـ باشه حالا بذار ببینیم چی می‌شه.
ـ دستت درد نکنه عشقم.


ارسلان متوجه شد که شهره مثل خیلی از شب‌های دیگه می‌خواد بحث رو به سمت سکس بکشونه. دوباره با خودش فکر کرد که چقدر این زن حشریه و تعجب کرد که با این شوهر سردمزاج چه طور دوام آورده که البته پول بهترین جواب برای این سوال بود. صدای شهره خیلی کم شده بود و باید خیلی به خودش زحمت می‌داد تا چیزی بشنوه: «بهرام جونم خیلی وقت شده‌ها.»
ـ خسته‌م شهره.
ـ تو که همیشه خسته‌ای عزیز دلم.
ـ بذار یه شب دیگه.
ـ هر شب همینو می‌گی. (با قهر برگشت سمت دیگه‌ی تخت.)


بهرام که متوجه ناراحتی شهره شد برگشت سمتش و از پشت بغلش کرد: «ناراحت نشو دیگه.» و شروع کردن به بوسیدن گردن شهره. شهره برگشت رو به صورت بهرام و دستی به ته‌ریشش کشید و گفت: «برم قرص بیارم؟» بهرام جواب داد: «نه بابا طول می‌کشه اون. می‌تونم.» شهره به آرامی چیزی گفت که ارسلان نفهمید ولی از صدای تخت فهمید که بالاخره اون اتفاق داشت می‌افتاد. از یه طرف هیجان‌زده بود به خاطر شهره و از طرف دیگه نمی‌دونست کار درستیه به سکس پدرش گوش بده یا نه ولی کنجکاویش غلبه کرد و دو زانو نشست بالای تخت و گوشش رو محکم چسبوند به دیوار و توی دلش از سازنده‌ی مجتمع به خاطر دیوارهای به این نازکی تشکر کرد.


شهره تو این فاصله کاملا لخت شده بود و داشت با کیر بهرام ور می‌رفت که سیخش کنه و می‌دونست بدون قرص کار سختی داره ولی انقدر حشری بود که براش هیچ چیزی اهمیت نداشت. از بهرام خواست که تکیه بده و خودش مشغول خوردن کیر بهرام شد. تو اون حالت کمی افتادگی سینه‌ها و بدنش که ناشی از سنش بود، معلوم می‌شد ولی انقدر با ورزش و متخصص‌های مختلف به خودش رسیده بود که کمتر زنی در آستانه‌ی 50 سالگی می‌تونست با بدن شهره رقابت کنه. بهرام همون‌طور که تکیه داده بود چشم‌هاش رو بشت و سرش رو به بالا گرفت و دستی توی موهای جوگندمیش کشید و آروم آهی کشید که شهره رو بیشتر حشری کرد: «جون دلم عزیزم.» به هر زحمتی بود کیر بهرام رو سیخ کرده بود و بهرام بغلش کرد و گذاشتش روی تخت و کیرش رو آروم کرد تو کس شهره. صدای آه شهره ارسلان رو اون سمت دیوار حسابی حشری کرده بود و دید ناخودآگاه داره کیر شق‌شده‌ش رو از روی شلوارکش می‌ماله. شهره که حالا از حس کردن بدن بهرام روی بدن سفید و جذاب خودش لذت می‌برد مدام با دست کمر بهرام رو بیشتر به سمت خودش فشار می‌داد و قربون صدقه‌ی بهرام می‌رفت. ارسلان پیش خودش فکر می‌کرد یعنی بدن لخت شهره چه جوریه؟ کسش چه شکلیه؟ صداش تو گوش آدم بپیچه چه حالی می‌شه؟ و کیرش رو بیشتر می‌مالید. صدای آه و ناله‌ی شهره کمی بلندتر شده بود که بهرام مدام ازش می‌خواست آرومتر باشه تا صدا بیرون نره. شهره حالا پاهاش رو دور کمر بهرام حلقه کرده بود و با دست‌هاش بازوهای نسبتا درشت بهرام رو گرفته بود و لب‌هاش رو یه ثانیه هم از لب‌های بهرام جدا نمی‌کرد. می‌دونست معلوم نیست دفعه‌ی بعد کی باشه و می‌خواست تا جایی که می‌تونه نهایت استفاده رو ببره. خودش رو هی جا به جا می‌کرد که سینه‌هاش بیشتر با با موهای سینه‌ی بهرام تماس داشته باشن. از صدای نفس‌نفس زدن بهرام متوجه شد که کم کم آبش می‌خواد بیاد و خودش رو بیشتر بهش چسبوند. ارسلان حالا به وضوح صدای آه و ناله‌ی هر دو رو می‌شنید و محکمتر از قبل کیرش رو از روی شلوارک می‌مالید. شهره مدام تو گوش بهرام می‌گفت: «جون دلم... عزیزم... بیا...» ارسلان با اینکه دقیق متوجه حرف‌های در گوشی شهره نمی‌شد ولی از شنیدن صدای نامفهوم شهره هم باز بیشتر از قبل حشری می‌شد. بهرام حالا داشت آخرین تلمبه‌ها رو می‌زد و شهره بازوهاش رو محکم فشار می‌داد که آب بهرام تو کس شهره خالی شد. ارسلان هم همون‌طور که دستش روی کیرش بود با شنیدن آخرین آه شهره آبش خالی شد تو شورتش و به شلوارکش هم پس داد و همون‌طور روی زانو چند ثانیه‌ای روی تخت نشست.


باورش نمی‌شد که بالاخره این اتفاق افتاده و بیشتر از اون باورش نمی‌شد که از شنیدن صدای سکس شهره و باباش آبش اومده. داشت فکر می‌کرد این گندی که زده رو چه جوری درست کنه و نصف شبی لباس‌ها رو تمیز کنه که صدای در اتاق بغل رو شنید. از تو قفل در نگاه کرد و دید که شهره داره به سمت آشپزخونه میره. می‌دونست اون سمت خونه هم یه دست‌شویی دیگه دارن و احتمال داد که شهره داره می‌ره اونجا. به محض اینکه شهره از دید خارج شد سریع یه شلوارک و شورت تمیز برداشت و رفت به سمت دست‌شویی نزدیک اتاق خودش. سریع خودش و لباس‌ها رو تمیز کرد و لباس‌های جدید رو پوشید و وقتی سرکی کشید و خبری از شهره نبود، رفت سریع لباس‌های قبلی رو بندازه تو ماشین‌ لباس‌شویی و برگرده تو اتاقش. تو راه اتاقش بود که با خودش فکر کرد یه سر به اون یکی دست‌شویی بزنه. یه حسی داشت که شهره هنوز بیرون نیومده. آروم رفت پشت در دست‌شویی از زیر در معلوم بود چراغ روشنه. گوشش رو چسبوند به در و صدای شهره رو شنید که داشت تلاش می‌کرد تا ارضا بشه. با اینکه شهره خیلی سعی کرده بود صداش بیرون نره ولی گوش ارسلان تیزتر از این حرف‌ها بود. با خودش گفت چه طور این زن بعد از اون همه ناله هنوز ارضا نشده؟ داشته ادا درمی‌آورده؟ قبل از اینکه یه وقت لو بره مجبور شد برگرده تو اتاقش ولی تا صبح فکر شهره از سرش بیرون نرفت.


صبح روز بعد با کلافگی از خواب کم شب قبل بیدار شد و رفت سمت آشپزخونه و با دیدن شهره تازه یادش اومد شب قبل چه چیزی تجربه کرده. سلام کرد و شهره مثل همیشه گرم جواب داد. ارسلان پرسید: «بقیه نیستن؟» شهره جواب داد: «امروز زودتر صبحونه خوردن. سیاوش هم امروز با باباتون رفت محل کارش.» ارسلان که از تنها بودن با شهره حال عجیبی داشت، فقط سری تکون داد و مشغول خوردن شیر و کرن‌فلکسش شد. شهره که اون روز رنگ زرد شلوار کوتاه و تاپش رو پوشیده بود و باز هم مثل همیشه آرایش داشت، رفت سمت تلویزیون و ماهواره رو روشن کرد، گذاشت روی شبکه‌ای که موزیک ویدیو پخش بشه و برگشت سمت آشپزخونه تا ظرف‌ها روی تمیز کنه و بذاره توی ماشین ظرف‌شویی. همین‌طور که پشتش به ارسلان بود با آهنگ‌های پخش‌شده از ماهواره می‌خوند و تکون ریزی به بدنش می‌داد. ارسلان هم بدون مزاحم چشم دوخته بود به اندام شهره، به تاپ و شلوار کوتاه زردی که کاملا به بدن خوش‌فرمش چسبیده بودن. روی هوا با انگشتش پستی و بلندی‌های بدن شهره رو از گردن تا کف پا کشید. به انحنای کمر و کونش که رسیده بود، احساس کرده بود بذاق دهنش بیشتر ترشح شده و یه قاشق دیگه از صبحونه‌ش رو خورده بود. وقتی تموم شد قبل از بلند شدن، کیرش که سیخ شده بود رو داد بالا تا با فشار کش شورت و شلوارکش سفت به سمت بالا نگه داشته بشه و ضایع نشه. کاسه به دست کنار سینک کاملا کنار شهره قرار گرفته بود. تازه متوجه شده بود که تقریبا هم‌قد شهره‌ست و چه بوی خوبی می‌داد این زن. شهره که تو حالش خودش بود و داشت با آهنگ زمزمه می‌کرد، وقتی برگشت به سمتی که ارسلان ایستاده بود از اینکه یه دفعه اون رو کنارش دیده بود ترسید و جیغ ضعیفی کشید: «وای ترسیدم. کی اینجا وایسادی من نفهمیدم.» ارسلان گفت: «ببخشید.» شهره گفت: «اشکالی نداره عزیزم. بذار اینجا بشقابت رو. من برمی‌دارم. نوش جونت.» و شروع به همخونی با آهنگ کرد.


هوس
تو دلم پا نمیذاره هوس
بعد تو جایی نداره هوس
اومدی شده آواره هوس
آره عاشقم


همین که ارسلان کاسه رو می‌خواست بذاره توی سینک، شهره هم دستش رو دراز کرد تا ظرف دیگه‌ای رو برداره و انگشت‌هاشون به هم برخورد کرد و با هم چشم تو چشم شدن. فاصله‌شون انقدر با هم کم بود که اگه هر کدوم یه کم جلو میومدن می‌تونستن همدیگه رو ببوسن. اون چند ثانیه برای ارسلان چند ساعت گذشت. می‌تونست کاملا حس کنه که شهره هم مثل خودش تو اون لحظه حال عادی نداره. صدای آهنگ همین طور پخش می‌شد:


یه تپش دو تا تپش سه تا تپش حال و هوام
دلم شد عاشق و دیوونه
یه بوسه دو تا بوسه سه تا بوسه رو گونه‌هام
دلم خواست که بشی همخونه


قبل از اینکه بیشتر از این این موقعیت معذبشون کنه هر دو به سمت دیگه‌ای نگاه کردن و ارسلان سریع رفت اتاقش و با ترس از این حسی که داشت خودش رو پرت کرد روی تخت.
     
  

 
قسمت پنجم:

سرباز




یک هفته گذشته بود و ارسلان سعی می‌کرد تا جایی که می‌تونه کمتر با شهره رو در رو بشه. بیشتر وقتش رو با دوست‌هاش یا تنهایی تو محوطه و یا با چت و یا سیگارهای پشت مجتمع لاله با مارال می‌گذروند. حالا خیلی با مارال صمیمی‌تر شده بود و رابطه‌ی بدشون با خانواده هم باعث شده بود با هم نزدیکی بیشتری پیدا کنن. تو این مدت یه بار دیگه هم مارال تو خونه‌ی ارسلان سکس داشت. دایی پویا که به خاطر پز دادن‌های اون متوجه موضوع شده بود انقدر پیگیر شده بود که تونسته بود ارسلان رو راضی به قرار گذاشتن کنه. یه مرد 40 ساله‌ی مجرد که حتی حاضر بود 2 برابر قیمت رو بپردازه. البته برای مارال و ارسلان معامله‌ی خوبی بود چون متوجه شدن که حلال‌زاده واقعا به داییش میره و کل مدت زمانی که دایی پویا تو خونه‌ بود انقدر کوتاه بود که انگار نه کسی اومده و نه کسی رفته.


مارال و ارسلان اون روز عصر مثل روزهای دیگه پشت مجتمع لاله مشغول گپ زدن و سیگار کشیدن بودن. ارسلان داستان شهره رو هم برای مارال گفته بود و مارال مدام نصیحتش می‌کرد که فکر این زن رو از سرش بیرون کنه. ارسلان که می‌خواست بحث رو عوض کنه، گفت: «راستی برای پسفردا عصر قرار گذاشتم.»


ـ با کی؟ اشکان؟
ـ خوشت اومده ها.
ـ خفه شو عوضی. (و هر دو زدند زیر خنده.)
ـ نه جدیده.
ـ خب بگو کیه دیگه.
ـ یه سرباز بنده خدا.
ـ شوخی می‌کنی دیگه؟
ـ نه بابا شوخی واسه چی.
ـ راه افتادی تو کوچه و خیابون آدم پیدا می‌کنی؟ اصلا می‌شناسی طرف رو؟ به خدا نابودمون می‌کنی آخر سر.
ـ بابا تو چقدر زود قاطی می‌کنی. اگه به نظرم آدم درستی نمیومد که بهش آدرس خونه نمی‌دادم.
ـ وای ارسلان تو دیوونه‌ای. همین جوری ندیده و نشناخته آدرس هم دادی بعد حالا به من می‌گی؟ یارو بیاد تو محوطه چرت و پرت بگه چی؟
ـ بچه‌ی همین جاست اصلا. (با خونسردی کامل یه پک دیگه به سیگارش زد.)
ـ ارسلان من از دست تو روانی می‌شم به خدا. من صد بار نگفتم از اهالی اینجا نباشه؟ وای حرفش بپیچه بیچاره می‌شم.
ـ بابا می‌گم بچه‌ی خوبیه. چقدر بدبینی تو.
ـ تو زیادی همه چیز رو راحت می‌گیری. بعدشم چه جوریه تو کلا همیشه همین جوری راه میفتی هر کی رو تو کوچه و خیابون می‌بینی باهاش معاشرت می‌کنی؟
ـ بده حالا با تو معاشرت کردم؟
ـ باید ببینیم تهش چی می‌شه با این کارهایی که تو می‌کنی.
ـ ببین هر سری هی شلوغش می‌کنی بعدش میای می‌گی وای فکر نمی‌کردم خوب پیش بره و تخفیف بده و ...
مارال باز از شنیدن حرف تخفیف و اشکان خنده‌ش گرفت و گفت: «حالا کی هست این سربازی که می‌گی من کلا تو این محوطه یه نفر رو با لباس سربازی دیدم که...» و با تعجب به ارسلان نگاه کرد. ارسلان گفت: «آره همونه. چیه دهنت آب افتاد؟» مارال که نمی‌تونست لبخند روی لبش رو جمع کنه جواب داد: «اصلا بهش نمی‌خورد اهل این جور چیزا باشه.»
ـ خدا رو شکر که هست حالا. دیدی هی الکی غر زدی. هم خوش‌تیپه هم آدم حسابی. چی می‌خوای دیگه؟ باز بگو ارسلان بده.
ـ وای باورم نمی‌شه. چه جوری آخه؟
ـ هیچی تو محوطه نشسته بودم و اومد کنارم نشست. سر صحبت رو باز کردم و از سربازی پرسیدم و به شوخی از کافور گفتم و دیگه بحث رفت سمت سکس و اونم باحال بود و ادامه داد و گفت خیلی وقته با کسی نبوده منم گفتم سراغ دارم کسی رو و خلاصه قرار رو گذاشتیم.
ـ چه جوری روی حرف یه پسر 18 ساله حساب باز کرده خدا می‌دونه؟
ـ خیلیا رو حرف من حساب باز می‌کنن مارال خانم. دست کم نگیر ما رو.


مارال که دید خودش هم دست کمی از ایمان نداره، متوجه شد چقدر حرف عجیبی زده. ایمان همون سربازیه که قرار سکس گذاشته بود. پسر همسایه پایینی ارسلان اینا. یه پسر 28 ساله با موهای کاملا کوتاه مشکی و ته‌ریش و پوست کمی آفتاب‌سوخته از سربازی که برای مارال جذابترش هم می‌کرد. یه سر و گردن از مارال بلندتر بود و با وجود اینکه خیلی جثه‌ی بزرگی نداشت، عضلانی بودن بدنش از روی لباس سربازی که کاملا به تنش می‌چسبید معلوم بود. چهره‌ی دخترپسند و جذابی هم داشت. مارال مدت‌ها بود که از ایمان خوشش میومد و این رو به ارسلان هم گفته بود ولی بعد از ماجرای کامران دیگه به خواب هم نمی‌دید که با کسی از اهالی اون منطقه بخوابه چه برسه با ایمان که از نظر ظاهری همون چیزی بود که مارال دوست داشت.


مارال تا روز و ساعت قرار دل تو دلش نبود. بر خلاف بقیه‌ی قرارها که صبح‌ها بود اون روز به خاطر شرایط ایمان عصر قرار گذاشته بودن. به خاطر کلاس پیانو سیاوش و دورهمی شهره خونه خالی بود و بهرام هم که شب برمی‌گشت و مشکلی پیش نمیومد. مارال یه ربع زودتر رسید به خونه‌ی ارسلان و ارسلان که در رو باز کرد، گفت: «می‌بینم که بعضیا حتی حاضرن یه پولی بدن با ایمان جونشون بخوابن.» مارال گفت: «وای تو رو خدا بس کن ارسلان. استرس دارم. اصلا حوصله‌ی شوخی ندارم.» ارسلان جواب داد: «تو کی استرس نداری اینو به من بگو.» مارال که دستپاچه شده بود، گفت: «من برم تو اتاق یا بمونم اینجا بعد با خودش برم؟» ارسلان با خنده گفت: «تو برو تو اتاق. می‌ترسم بیاد تو پس بیفتی زحمت تا تو اتاق بردنت بیفته گردن ما.» مارال جواب داد: «همش بزن به شوخی و خنده. یه دقیقه مثل آدم نمی‌شه باهات حرف زد.» و رفت به سمت اتاق. برای ایمان بهترین شورت و سوتینش رو پوشیده بود. یه شورت و سوتین سفید طرح‌دار که دورش تور کار شده بود و جذابیت زیادی به بدنش می‌داد. یه لباس خواب یاسی توری هم که از زمان ازدواجش نگه داشته بود و سال‌ها نپوشیده بود رو آورده بود و سریع بعد از درآوردن لباس‌هاش روی شورت و سوتینش پوشید و با استرس نشست روی تخت.


چند دقیقه‌ای گذشت و درست سر وقت، ایمان هم رسید. قلب مارال داشت از سینه در میومد. گوشش رو چسبوند به در و به سختی شنید که ایمان داشت به ارسلان می‌گفت که مستقیم اومده اینجا و نتونسته لباس عوض کنه و ارسلان هم می‌گفت که ایرادی نداره و اگه می‌خواد می‌تونه قبلش آبی به دست و صورتش بزنه.


بعد از 2-3 دقیقه در اتاق باز شد و ایمان وارد اتاق شد. از نزدیک حتی جذابتر هم بود. مشخص بود از دیدن مارال یکه خورده و ارسلان قبلا بهش نگفته بوده که قراره با چه کسی سکس کنه. با خجالت گفت: «اِ سلام. شمایید؟» مارال که داشت از استرس سکته می‌کرد، گفت: «بله دیگه. سلام.» هر دو حسابی دستپاچه شده بودن. ایمان از دیدن مارال تو اون لباس توری و شورت و سوتین سکسی حسابی هیجان‌زده شده بود و می‌تونست تکون خوردن کیرش رو حس کنه و مارال هم از دیدن ایمان اونم تو لباس سربازی که اندام عضلانیش رو نشون می‌داد، قند تو دلش آب شده بود. ایمان آروم آروم رفت سمت تخت و نشست کنار مارال. مارال که متوجه شد تا خودش کاری نکنه ایمان بعیده شروع کنه، دست ایمان رو بلند کرد گذاشت رو پای خودش. ایمان صورتش رو آورد بالا و نگاهی به چشم‌های مارال که با آرایش اون روزش بیشتر هم خودنمایی می‌کردن کرد و لبخندی ریزی زد که به مارال هم سرایت کرد. ایمان خم شد سمت مارال و لبش رو بوسید. مارال که انتظارش رو نداشت بدون حرکت باقی موند. دفعه‌های قبل هیچ‌کس نبوسیده بودش و به همین خاطر تعجب کرده بود. ایمان گفت: «ببخشید. دوست نداری؟» مارال جواب داد: «نه. نه. چیزی نیست. چرا اتفاقا. راحت باش.» و این بار خودش به سمت ایمان رفت. حرکت آروم انگشت‌های ایمان روی پای مارال زیر تور بهش حس خوبی می‌داد و خودش هم کم‌کم ریلکس شد و با یه دستش شروع کرد به لمس کردن بازوی ایمان. از برخورد لب‌ها و زبون‌هاشون به همدیگه داشت با تمام وجود لذت می‌برد. دستش رو برد سمت لباس ایمان و شروع کرد به باز کردن دکمه‌ها و درآوردن زیرپیراهنی. بدن ایمان رو که دید بیشتر از قبل حشری شد. همون‌طور که حدس می‌زد عضلانی بود با کمی مو روی سینه و وسط بدنش به سمت ناف که برای مارال خیلی جذاب به نظر میومد. ایمان که حالا فقط شلوار به پا داشت دو طرف لباس توری مارال رو گرفت و از تنش درآورد و بلند شد تا مارال روی تخت دراز بکشه. خودش همون‌طور با شلوار از پایین تخت به سمت مارال اومد. روی رون‌هاش رو بوسید. پایین شکمش رو بوسید. بین سینه‌هاش رو بوسید. گردنش رو بوسید و لب‌هاش رو گذاشت روی لب‌های مارال و با دست‌هاش پهلوهای مارال رو گرفت و برآمدگی شلوارش که نشون می‌داد کیرش حسابی سیخ شده رو مالید به شورت مارال که حالا از خیسی کسش داشت خیس می‌شد. یه دقیقه تو همین حال بودن که ایمان بلند شد و شلوار و جورابش رو درآورد و با شورت مشکی که پاش بود و به سختی داشت کیرش رو نگه می‌داشت، دوباره اومد تو بغل مارال. دستش رو برد پشت مارال و سوتینش رو باز کرد. مارال می‌خواست زودتر کیر ایمان رو ببینه و تو خودش حسش کنه. دستش رو برد سمت شورت ایمان و کشیدش پایین. کیر نسبتا بلند و کلفتی داشت. ایمان هم در همین حین شورت مارال رو درآورده بود و حالا هر دو کاملا لخت بودن. مارال خودش کاندوم رو روی کیر ایمان کشید و با دست کیر ایمان رو گرفت و به سمت کسش برد. اول سرش رو روی کسش مالید و بعد آروم به سمت داخل فشارش داد. ایمان کاملا خم شد روی مارال. برخورد سینه‌های مارال با بدنش رو حس می‌کرد و همین به کیرش تکون بیشتری می‌داد. سر کیرش تو کس مارال بود و خودش در حال بوسیدن گردن مارال. کیرش که کامل داخل رفت، مارال از سر لذت آهی کشید و ایمان پرسید: «اذیت نمی‌شی که؟» مارال که موقع سکس دوست نداشت زیاد حرف بزنه فقط با سر اشاره کرد که نه و خواست که ادامه بده. ایمان کیرش رو عقب و جلو می‌کرد و مارال کاملا می‌تونست رگ‌های کیر ایمان رو حس کنه و این به اوج لذت می‌رسوندش. چند دقیقه با بوسیدن و تلمبه زدن گذشت و هر دو حسابی لذت برده و با وجود باد کولر کمی هم عرق کرده بودن. ایمان که دید آبش داره میاد بلند شد و کاندوم رو در آورد: «می‌تونم بریزم رو شکمت؟» مارال موافقت کرد. ایمان با یه دست کس مارال رو می‌مالید و به یه دست کیرش رو و بعد از چند ثانیه هر دو ارضا شدن. ایمان گفت: «خیلی چسبید.» مارال که هنوز با وجود سکس از ایمان خجالت می‌کشید فقط با یه آره موافقتش رو نشون داد؛ هر چند که دوست داشت بلند بهش بگه این بهترین سکس عمرش بوده.


ایمان زودتر لباس‌هاش رو پوشید و رفت سمت در. قبل از باز کردن در رو به مارال گفت: «راستی اولش نشد معرفی کنم. من ایمانم البته فکر کنم ارسلان گفته بهت ولی من اسمت رو نمی‌دونم با اینکه خیلی تو محوطه دیده بودمت قبلا.» مارال که از اینکه قبلا هم به چشم ایمان اومده ذوق کرده بود و همزمان هم تعجب کرده بود که ایمان از همسایه‌های فضول اسمش رو نشنیده، گفت: «منم مارالم.» ایمان گفت: « به چشمات خیلی میاد.» و خداحافظی کرد و رفت. مارال که انگار دنیا رو بهش داده باشن دیگه روی پا بند نبود. موقع خداحافظی ارسلان رو هم بغل کرد که ارسلان رو متعجب کرد. تنها چیزی که تو اون لحظه به نظر مارال بد میومد این بود که این سکس رو در ازای پول انجام داده بود ولی مدام سعی می‌کرد به این بخشش فکر نکنه و به حرف‌ها و صورت و بدن ایمان فکر کنه.


تو همین فکر و خیال بود و می‌خواست از مجتمع ارکیده خارج بشه و به سمت مجتمع خودشون بره که رو به روش آقای منفرد مدیر مجتمع خودشون که سال گذشته باعث اون اتفاقات و لو دادن قرارهای مارال و کامران شده بود، ظاهر شد. با خودش فکر کرد: «این اینجا چی کار می‌کنه؟ نکنه فهمیده باشه؟» بدون هیچ حرفی فقط از کنارش گذشت و به سمت مجتمع خودشون رفت ولی می‌تونست نگاه سنگین منفرد رو روی خودش حس کنه. حال خوب مارال چند دقیقه بیشتر دوام نداشت و حالا دوباره جاش رو به ترس داده بود.


     
  

 
ممنونم luisbite76

قسمت ششم:

انفجار




اوایل مرداد ماه بود و هوا گرم. قرارهای عصر ارسلان و مارال هنوز جای خودشون بودن. تو این مدت پویا و اشکان باز هم با مارال سکس کرده بودن و امیر که با خانواده مسافرت بود، حسابی از اینکه برای اون صبر نکرده بودن شاکی بود. این بار پویا خیلی بهتر شده بود و شخصیت پرمدعاش هم برای مارال قابل تحمل شده بود و اشکان هم مثل بار اول حسابی مارال رو سورپرایز کرده بود ولی تجربه‌ای که با ایمان داشت تمام فکرش رو مشغول کرده بود. نمی‌تونست درک کنه چرا بدون اینکه ایمان رو خوب بشناسه انقدر بهش احساس خوبی داشت و از اینکه بعد از اون روز دیگه خبری ازش نشده خیلی ناراحت بود. استرس اینکه نکنه منفرد بو برده باشه و بخواد دوباره براش مشکل به وجود بیاره هم باعث شده بود روزهای خوبی رو سپری نکنه.


ارسلان و مارال اون روز هم طبق عادت مشغول سیگار کشیدن بودن و در مورد مسائلی که ذهنشون رو مشغول کرده بود با هم حرف می‌زدن. گرمای هوا اما باعث شد که زودتر از قبل بخوان به خونه‌هاشون برگردن و به محوطه که رسیدن، مارال، منفرد رو از دور دید: «وای ارسلان باز این مرتیکه پیداش شد.»

ـ هیچ گهی نمی‌تونه بخوره.
ـ برو اون طرف. فاصله بگیر نبینه ما رو با هم.
ـ ببینه خب. دو تا آدم نمی‌تونن کنار هم راه برن؟
ـ تو رو خدا انقدر با من جر و بحث نکن. ولش کن اصلا من از همون پشت مجتمع می‌رم. فعلا.


منفرد مردی 45 ساله و درشت‌هیکل با شکمی سفت و کمی برآمده بود. از موهایی که از بالای لباسش زده بود بیرون معلوم که بدن پرمویی داره. با ریش پرپشت و موهایی که مثل جنگل تراکم داشت هیبتی ساخته بود که برای مارال مخصوصا بعد از ماجراهای سال قبل ترسناک به نظر میومد. انگشتر عقیقی که توی انگشت کوچکه دست راستش می‌کرد هم مثل همیشه تو چشم بود.


مارال که راهش رو دور کرده بود تا منفرد رو نبینه وقتی به مجتمع رز رسید با عجله وارد آسانسور خالی شد. فقط یه ثانیه مونده بود تا در بسته بشه که دستی جلوش رو گرفت. از انگشتر عقیقی که به چشمش خورد فهمید دست منفرده. تمام بدنش داشت از استرس می‌لرزید. منفرد سوار شد و مارال که از ترس خشکش زده بود فرصت نکرد از آسانسور پیاده بشه و در بسته شد. مثل آهویی شده بود تو چنگال شیر. آسانسور چند طبقه‌ای بالا رفت و منفرد خواست چیزی بگه که آسانسور وایساد تا کسی سوار بشه و مارال به محض اینکه همسایه مشغول سلام و احوال‌پرسی با منفرد شد، از آسانسور بیرون پرید و پله‌ها رو دو تا یکی به سمت خونه رفت. وقتی رسید نفسش درست بالا نمیومد و حالا باید به مادرش هم به خاطر حالش جواب پس می‌داد. از اون روزهایی بود که فقط می‌خواست زودتر تموم بشه. هر چند که می‌دونست هر روزی می‌تونه تبدیل به کابوس بشه اگه پای منفرد وسط باشه. شاید بهتر بود آرزو می‌کرد کابوس منفرد زودتر تموم بشه.


ارسلان هم حالا رسیده بود خونه. پدرش برای چند روزی رفته بود دبی تا به کارهای تجاری که در کنار صرافی انجام می‌داد رسیدگی کنه و شهره و سیاوش هم رفته بودن خونه‌ی پدر و مادر شهره و شب برمی‌گشتن. ارسلان از این چند ساعتی که تنها بود می‌خواست نهایت استفاده رو ببره ولی حس و حال هیچ کاری رو نداشت. فقط لباس‌هاش رو درآورد و با شورت دراز کشید روی مبل راحتی و کانال‌های ماهواره رو بالا و پایین کرد. چند ساعتی که گذشت احساس کرد چشم‌هاش گرم شده. ساعت8:30 بود و می‌دونست اگه بخوابه شب بدخواب می‌شه ولی بیشتر از این هم نمی‌تونست تحمل کنه و به سمت اتاق خوابش رفت. این شاید بهترین خوابش تو تمام مدتی بود که به این خونه اومده بود. ساعت 11:30 بود و ارسلان هنوز خواب. حتی متوجه برگشتن شهره هم نشده بود.


صدای انفجار مهیبی خونه رو لرزوند. تو خواب و بیداری نفهمید جایی رو زدن، زلزله اومده یا چی و فقط بدون فکر از اتاق پرید بیرون و تو چهارچوب در وایساد. شهره هم از ترس از اتاق اومده بود بیرون و تو چهارچوب در اتاقش بود. ارسلان که به خودش اومد دید دست لرزان شهره تو دستشه و شهره داره با ترس ازش می‌پرسه که چه اتفاقی افتاده. ارسلان دست شهره رو محکم فشار داد و سعی کرد آرومش کنه. چند ثانیه‌ای گذشت و یه کم همه چیز آروم شد که هر دو تازه متوجه سر و وضعشون شدند. ارسلان با همون شورت سفیدی که برآمدگی و سر کیرش رو کاملا نمایان می‌کرد جلوی شهره وایساده بود و شهره هم تاپ و شلوار کوتاه یاسی به تن داشت با این تفاوت که بر عکس همیشه این بار نه شورت و نه سوتین تنش نبود. چشم شهره به کیر ارسلان بود و چشم ارسلان به نوک سینه‌های شهره و شیار کسش که از زیر شلوار راحتی مشخص بود و هنوز هر دو محکم دست همدیگه رو گرفته بودن. وقتی متوجه شدن که تو چه وضعی قرار دارن دست هم رو ول کردن و بدون حرف به اتاقشون رفتن. ارسلان که کیرش داشت سیخ می‌شد، سریع جین و تیشرتش رو پوشید تا بره بیرون و ببینه چه اتفاقی افتاده و وقتی اومد بیرون شهره رو دوباره دید که ملافه‌ای دور خودش پیچیده و داره تو آشپزخونه شربت درست میکنه. جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت: «بیا ارسلان جان این شربت رو بخور حالت جا بیاد. چقدر ترسناک بود.» ارسلان با تشکر شربت رو گرفت و کمی نوشید و رفت بیرون.


محوطه پر بود از کسایی که اومده بودن تا از علت انفجار سر در بیارن. ارسلان وقتی ایمان رو دید رفت کنارش وایساد و مشغول صحبت شدن. ارسلان گفت: «سلام. چه طوری؟ چی شد یهو؟»


ـ به به سلام. خوبی؟ می‌گن یه ماشین تو خیابون پشتی داشته کپسول گاز می‌برده منفجر شده. بیچاره راننده‌ش.
ـ ای بابا. من خوابم برده بود نفهمیدم بمبه... زلزله‌ست... چیه.
ـ مامان و بابای منم خواب بودن. بنده‌های خدا هنوز تو شوکن. راستی می‌خواستم در مورد اون موضوع باهات حرف بزنم. یه قرار دیگه می‌خواستم اگه بتونی اکی کنی.
ـ آره چرا که نه. بذار ببینم کی خونه‌مون خالی می‌شه و تو هم می‌تونی؛ بهت خبر میدم.
ـ فردا خانواده‌ی من دارن می‌رن سفر. خونه‌ی خودم هم می‌شه.
ـ اِ. ببین بذار با مارال حرف بزنم اگه اکی بود بهت می‌گم.
ـ باشه پس خبر از تو.


از هم خداحافظی کردن و جدا شدن. ارسلان که برگشت شهره هنوز نخوابیده بود: «صدای چی بود؟» ارسلان قضیه‌ی ماشین و کپسول گاز و انفجار رو تعریف کرد و پرسید: «سیاوش کجاست پس؟» شهره جواب: «موند خونه‌ی مامان و بابام. چقدر هم خوب شد نبود اینجا.» ارسلان گفت: «آره خوب شد.» و رفت سمت اتاقش. گوشیش رو برداشت و به مارال پیام داد. از خدا خواسته سریع قبول کرد که فردا بره خونه‌ی ایمان. ارسلان داستان انفجار رو برای مارال هم تعریف کرد چون می‌دونست با پدر و مادرش خیلی حرف نمی‌زنه. مارال ناخودآگاه تو دلش گفت کاش منفرد سوار اون ماشین بود.


ارسلان که حسابی به خاطر خواب چند ساعت قبل و صدای انفجار دیگه کامل خواب از سرش پریده بود، هدفون رو گذاشت تو گوشش و مشغول آهنگ گوش کردن شد. بی‌اختیار تصویر گرفتن دست شهره و نوک سینه‌هاش و شیار کسش میومد تو ذهن ارسلان. از اینکه شهره اون رو فقط با یه شورت دیده بود، حشری شده بود. فکر اینکه الان فقط اون و شهره تو خونه بودن حشری‌ترش هم می‌کرد. تازه یادش افتاد که این اولین بار بود که شهره رو بدون آرایش می‌دید و به نظرش اصلا بد نبود. هر چی بیشتر به شهره و لمس دستش و بدنش فکر می‌کرد، بیشتر کیرش راست می‌شد. هر کاری می‌کرد حواسش رو پرت کنه نمی‌شد و کیرش رو مرز انفجار بود. دید اینجوری نمی‌شه. بلند شد و رفت به سمت دست‌شویی. کیری که حالا مثل سنگ سفت شده بود رو یه بار دیگه به یاد شهره خالی کرد ولی نمی‌دونست با ذهنش که مدام شهره رو جلوی چشمش می‌آورد چی کار کنه.


     
  

 
قسمت هفتم:

عشق و شهوت




مارال حسابی به خودش رسیده بود. مخصوصا وقت زیادی صرف آرایش چشم‌هاش کرده بود. با اینکه مثل همیشه قبل از بیرون اومدن از خونه جر و بحث مفصلی با مادرش کرده بود و می‌دونست موقع برگشت هم باز برنامه همونه، تصمیم گرفته بود به هیچ چیز به جز زمانی که قرار بود با ایمان بگذرونه فکر نکنه.


اتاق ایمان تمیز و مرتب و ساده بود. انتظار همچین اتاقی رو نداشت. کتابخونه‌ی جمع و جورش و استیکرهای فان روی لپتاپش نظر مارال رو جلب کرده بودن. نمی‌دونست از قرار اون روز باید چه انتظاری داشته باشه. اولین بار بود که ارسلان نبود و مارال تو جایی غیر از خونه‌ی ارسلان قرار بود با کسی بخوابه. این بار لباس اضافی نیاورده بود. مانتو و شالش رو گذاشت روی صندلی چرخ‌دار جلوی میز لپتاپ و خودش با تاپ و شلوار جینش نشست روی تخت منتظر. معلوم نبود چرا ایمان بعد از راهنمایی کردن مارال به سمت اتاق هنوز خودش نیومده بود.


ایمان با یه بشقاب میوه و یه کاسه‌ی کوچک آجیل وارد اتاق شد. مارال گیج شده بود. انگار نه انگار که قرارشون در ازای پول بوده. این رفتار ایمان باعث می‌شد فکر کنه رابطه‌شون چیزی غیر از سکس پولیه ولی سعی می‌کرد جلوی خودش رو بگیره چون می‌دونست به هیچ وجه همچین چیزی که تو سرش می‌گذشت نمی‌تونست اتفاق بیفته. شاید اگه جور دیگه‌ای با ایمان آشنا شده بود ممکن بود ولی الان نه. همه‌ی این فکر و خیال‌ها تو چند ثانیه از ذهنش عبور کرد. دوست داشت یه جوری سر صحبت رو باز کنه: «نیلی بهت میاد.» ایمان جواب داد: «مرسی. نمی‌دونستم. بیشتر می‌پوشم.» و لبخندی زد و روی تخت کنار مارال نشست و ادامه داد: «ببخشید معطل شدی. فکر کردم بعد از سکس می‌چسبه.» مارال از اینکه فهمیده بود ایمان می‌خواد وقت بیشتری رو اونجا بمونه ذوق کرده بود. با بوسه‌ی ایمان دیگه هیچ چیز اهمیتی نداشت. دوست داشت ایمان تمام بدنش رو لمس کنه. از حس کردن ایمان تو وجود خودش بهترین حس دنیا رو می‌گرفت. این بار هر دو حتی بیشتر از بار اول از سکس لذت برده بودن. گذر زمان رو اصلا نفهمیده بود و فقط می‌دونست دوست نداره از بغل ایمان بیرون بیاد. هر دو خسته از سکس روی تختی که به زحمت برای هر دو جا داشت فقط با لباس زیر دراز کشیده بودن و مارال سرش رو روی بازوی ایمان گذاشته بود و ایمان با انگشت‌هاش آروم آروم روی دست و بدن مارال می‌کشید. هر کدوم با دست آزادشون مشغول خوردن زردآلو بودن و درباره‌ی انفجار دیشب حرف می‌زدن. کمی که گذشت مارال پرسید: «خیلی دوست دارم یه سوالی ازت بپرسم. امیدوارم ناراحت نشی.»


ـ بپرس. نمی‌شم.
ـ ببین رابطه‌ای که با هم داریم با این کاری که الان داریم می‌کنیم با هم نمی‌خونن.
ـ سوال بود الان؟ (خندید.)
ـ نه منظورم اینه که تو با همه اینجوری هستی؟
ـ من کلا دوست دارم از وقتی که با کسی می‌گذرونم لذت ببرم. آره.
ـ یعنی برات فرقی نداره...
ـ نه فرقی نداره کیه و چی کار می‌کنه و چرا اون کار رو می‌کنه. هر کسی یه داستانی داره دیگه. من که جای اون آدم نبودم بدونم همون کار رو می‌کردم یا نه.
مارال خیالش راحت شده بود که ایمان دید بدی به کاری که مارال می‌کنه نداره ولی باز فکر می‌کرد که نیازه بهش توضیح بده: «واقعا تحت فشارم. حتما قضیه‌ی پارسال رو می‌دونی دیگه.»
ـ گفتم که واقعا مهم نیست. حتما دلیلت برای خودت قانع‌کننده‌ست و همین کافیه. آجیل بزن جای این حرفا.
ـ راست می‌گی. هر کی داستانی داره ولی داستان من از اول تا آخرش فقط استرس و بدبختیه.
ـ زندگی همه همینه. یکی بیشتر یکی کمتر. سخت نگیر. می‌گذره.
ـ قبول ندارم. مثلا خود تو...
ـ منم داستان خودمو دارم.


مارال که متوجه تغییر حال و چهره‌ی ایمان شد دیگه ادامه نداد و بحث رو عوض کرد. یه ساعت تمام از خانواده و خوشی و ناخوشی حرف زدن. مارال به خاطر زنگ‌های متعدد پدر و مادرش مجبور بود برگرده. قبل از رفتن به ایمان گفت: «خیلی خوش گذشت بهم. مرسی.» ایمان جواب داد: «قربونت. فردا هم کسی خونه نیست اگه تونستی بیا.» مارال از خدا خواسته گفت: «باشه. فقط دیگه چیزی برای ارسلان نریز. خودم هم بهش می‌گم.» ایمان گفت: «نمی‌شه که...» مارال اصرار کرد: «نه دیگه فردا رو خودم دوست دارم بیام.» ایمان دیگه اصرار نکرد و مارال رفت خونه. بعد از تحمل کردن غرهای پدر و مادرش رفت توی اتاق به ارسلان خبر داد که فردا با ایمان قرار گذاشته. ارسلان اولش کمی شاکی شد ولی دوست نداشت مارال خلاف میل خودش کاری رو انجام بده و بحث رو ادامه نداد.


ارسلان تمام اون روز رو بیرون از خونه گذرونده بود. بدون حضور پدرش و سیاوش نمی‌خواست تو خونه با شهره تنها باشه. ساعت 12 تازه برگشته بود خونه. در اتاق بغلی بسته بود و خیالش راحت شد که شهره خوابه. در اتاق خودش رو بست و مشغول عوض کردن لباسش شد. هوا انقدر گرم بود که حتی کولر هم اثری نداشت. تصمیم گرفت اون شب فقط با یه شورت بخوابه. روی تخت دراز کشید ولی خوابش نمیومد. به محض اینکه چراغ مطالعه‌ی کنار تخت رو روشن کرد، در اتاقش باز شد. برگشت سمت در. شهره با لباس خواب کوتاهی تو چهارچوب در وایساده بود. ارسلان شوکه شده بود و نمی‌دونست باید چی کار کنه. همون‌طور بی‌حرکت روی تخت تکیه داد بود به پشتی تخت و کیرش داشت کم کم راست می‌شد.


شهره بدون حرف اومد نشست روی تخت. ارسلان همون‌طور فقط نگاهش می‌کرد. حالا دیگه می‌تونست کامل تو نور چراغ مطالعه ببینه که هیچی زیر لباس خواب تنش نیست. شهره آروم آروم دستش رو برد زیر شرت ارسلان. وقتی انگشت‌هاش رو دور کیر ارسلان حلقه کرد، پیشآب ارسلان راه افتاد و لکه‌ش روی شورت معلوم شد. شهره چند باری کیر رو تو دستش بالا و پایین کرد و خم شد پایین. شورت رو داد پایین تا زیر تخم‌های ارسلان و لبش رو گذاشت روی سر کیر. آه ارسلان بلند شد. جوری کیرش رو می‌خورد انگار سال‌هاست منتظر این لحظه بوده. ارسلان چشم‌هاش رو بسته بود و داشت لذت می‌برد. شهره آروم گفت: «بلند شو.» ارسلان بلند شد و شهره همون طور دست‌هاش رو گذاشت روی تخت و خودش خم شد. ارسلان خواست از کاندوم‌هایی که برای قرارهای مارال خریده بود استفاده کنه ولی شهره گفت نمی‌خواد. ارسلان هم رفت پشت سرش. دست‌هاش رو گذاشت روی پهلوهای شهره و کمی لباس خواب رو داد بالا. تو همون نور کم هم معلوم بود چه بدن سفیدی داره. باورش نمی‌شد داره بدن لخت شهره رو از نزدیک می‌بینه و از اون بیشتر باورش نمی‌شد که انقدر از تصوراتش بهتره. کیرش که کاملا سیخ شده بود رو از پشت گذاشت روی کس شهره. با حرکت دادن کیرش رو کس متوجه شد کسش حسابی خیس شده. از این کس‌های حسابی گوشتی بود. سر کیرش که رفت تو، شهره بی‌اختیار جون جون گفتنش شروع شد و ارسلان رو دیوانه کرد. شروع کرد به تلمبه زدن. حرکت کیرش تو کس گرم و مرطوب شهره باعث می‌شد ناخودآگاه دست‌هاش رو محکمتر به پهلوهای شهره فشار بیاره. صدای شهره و قربون‌صدقه رفتن‌هاش مدام حشری‌ترش می‌کرد. کمی خم شد روی شهره و از پشت دستش رو دراز کرد و برد زیر لباس شهره و سینه‌اش رو گرفت. محکم فشارش می‌داد و محکم‌تر تلمبه می‌زد. صدای آه و لذت شهره تمام اتاق رو پر کرده بود و با بلندترین آهش فهمید که ارضا شده و به تملبه زدنش ادامه داد. شهره دیگه بی‌حال شده بود و ارسلان هم با ضربه‌ی بعدی تمام آبش رو با فشار خالی کرد تو کس شهره. به عمرش اینجوری خالی نشده بود. شهره خودش رو کمی جمع کرد و بدون حرف رفت بیرون. ارسلان همون‌طور روی تخت افتاد. باورش نمی‌شد چی اتفاقی افتاده بود. تازه داشت به عواقبش فکر می‌کرد ولی نمی‌تونست منکر لذتی که برده بود بشه.


فردای اون روز قبل از اینکه مارال بخواد بره پیش ایمان با ارسلان پشت مجتمع لاله همدیگه رو دیدن. مارال از حسش به ایمان گفت و اینکه نمی‌خواد این حس خوب رو با گرفتن پول ازش خراب کنه. تو همین مدت انقدر با هم صمیمی شده بودن که مارال حتی جزییاتی از سکسش با ایمان رو هم برای ارسلان تعریف کرد و اینکه دوست نداشت حتی از بغلش بیرون بیاد. می‌دونست رابطه‌ی خاصی بینشون نمی‌تونست پیش بیاد و می‌دونست خیلی زوده تا در مورد ایمان قضاوت کنه ولی حسی که داشت رو هم نمی‌تونست نادیده بگیره. ارسلان با شنیدن حرف‌های مارال یاد سکس خودش با شهره افتاد ولی کوچکترین وجه مشترکی نتونست پیدا کنه. مطمئن بود اتفاقی که بین خودش و شهره افتاده فقط بر اساس شهوت بوده و گذراست نه بر اساس علاقه یا هر چیز دیگه‌ای. تصمیم گرفت فعلا چیزی به مارال نگه و خودش قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته قضیه رو حل کنه. البته اگه میلش به سکس مجدد با شهره بهش اجازه می‌داد.


     
  

 
ممنون از همگی بابت کامنت‌هاتون

قسمت هشتم:

منفرد




ایمان در رو برای مارال باز کرد و مارال برای اینکه توسط همسایه‌ها دیده نشه سریع وارد شد. وقتی دید ایمان دوباره تیشرتی که مارال دوست داشت رو پوشیده خیلی خوشحال شد. دوست داشت زودتر بپره بغلش و لب‌هاش رو ببوسه ولی جلوی خودش رو گرفت. مارال خودش رفت سمت اتاق ایمان و ایمان هم دوباره با تنقلات بهش اضافه شد. مارال اون روز یه سوتین و شورت مشکی و جوراب شلواری مشکی نازکی پوشیده بود که حسابی جذابش کرده بود.


وقتی لباسش رو درآورد و روی تخت دراز کشید، چشم‌های ایمان برقی زد و بی‌اختیار لبخند روی لبش نشست. رفت روی تخت کنار مارال دراز کشید. کوچک بودن تخت باعث می‌شد به هم نزدیکتر باشن. همون طور که دستش رو روی پهلو و رون مارال می‌کشید و جوراب شلواریش رو حس می‌کرد با شور و حرارت زیادی لب‌های مارال رو می‌بوسید. آروم زمزمه کرد: «خیلی سکسی شدی امروز.» مارال که هیجان‌زده شده بود تیشرت ایمان رو درآورد و پرت کرد سمت دیگه‌ی اتاق. ایمان خودش شلوارکش رو درآورد و نشست پایین تخت و خواست بیاد سمت مارال که مارال جلوش رو گرفت و ازش خواست همون جا بشینه. ایمان دست‌هاش رو به عقب تکیه‌گاه کرده بود و پاهاش از دو طرف تخت آویزان بود. مارال همون‌طور که دراز کشیده بود کمی بالاتنه‌ش رو بلند کرد و پاهاش رو گذاشت رو کیر ایمان. با هر مالشی که به کیرش می‌داد سیخ‌تر می‌شد و می‌خواست شورت رو جر بده و بیاد بیرون. مارال از دیدن صورت ایمان که معلوم بود چقدر حشری شده خودش هم شدیدا حشری شده بود. از ایمان خواست شورتش رو در بیاره. کیر شق‌شده‌ش رو بین کف دو تا پاهاش گرفت و به مالیدنش ادامه داد. صدای نفس‌های ایمان بلند شده بود. یه کم دیگه ادامه داد و دیگه می‌خواست ایمان رو تو خودش حس کنه و ازش خواست بیاد جلو. ایمان هم که نمی‌تونست بیشتر از این صبر کنه سریع مارال رو کامل لخت کرد. شروع کرد با ولع به خوردن گردن و سینه‌های مارال. نوکشون کاملا سفت شده بود. ایمان که از فوت‌جاب مارال حسابی کیف کرده بود خواست تلافی کنه و رفت سمت کسش. مارال از برخورد ته‌ریش ایمان به بین پاهاش از لذت کمی لرزید و خودش رو بیشتر به سمت ایمان بالا آورد. ایمان چند دقیقه‌ای مشغول زبون زدن کس مارال و مالیدن سینه‌هاش بود و کیرش ذره‌ای نخوابیده بود. صدای آه مارال که خیلی بلند شد، ایمان اومد بالا و خواست کاندوم بذاره ولی مارال گفت لازم نیست. دوست داشت کیرش رو بدون هیچ واسطه‌ای تو خودش حس کنه. ایمان با یه فشار کیرش رو تو کس خیس مارال فرو کرد و مشغول تلمبه زدن و بوسیدن گردن مارال شد. سینه‌های مارال بین بدن هر دوشون از شدت تلمبه‌های ایمان می‌لرزید و حس خوبی به هر دوشون می‌داد. مارال از حس کردن رگ‌ها و حرکات کیر ایمان تو کسش دیگه بیشتر از این نمی‌تونست لذت ببره. با هر بار جلو عقب شدن آه هر دوشون بلند می‌شد. بعد از چند تلمبه‌ی دیگه ایمان دم گوش مارال آهی کشید و کیرش با چند تا لرزش تمام آبش رو خالی کرد تو کس مارال. مارال از برخورد گرمای نفس ایمان و حس کردن لرزش‌های کیرش و گرمای آبش جوری ارضا شد که تا حالا نشده بود. ایمان که خیس عرق شده بود خودش رو روی تخت به سختی کنار مارال جا کرد: «عجب سکسی بود.» مارال که هنوز نفس‌نفس می‌زد گفت: «آره. خیلی خوب بود.»


ایمان بلند شد و یه حوله برداشت تا خودش رو خشک کنه و مارال هم رفت خودش رو یه کم تمیز کنه و هر دو لباس زیرشون رو پوشیدن و دوباره رو تخت مثل روز قبل تو بغل هم دراز کشیدن و مشغول خوردن و گپ زدن شدن. از هر دری حرف زدن. مکالمه‌شون بدون نیاز به هیچ تلاش اضافی خود به خود پیش می‌رفت. مارال از علاقه‌ش به نجوم و ستاره‌ها می‌گفت و ایمان از علاقه‌ش به سینما. دوست داشت کارگردان بشه. مارال از بین حرف‌هاشون فهمید که ایمان قصد داشته بدون سربازی و قاچاقی از کشور خارج بشه ولی از ترس اینکه سالم نرسه و به اصرار مادرش منصرف شده و برای همین دیرتر سرباز شده. مارال هم کمی از شرایط خودش و خانواده‌ش برای ایمان گفت ولی می‌ترسید اگه خیلی سفره‌ی دلش رو براش باز کنه زودتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کنه این ثانیه‌ها و همین رابطه‌ی کوتاه با ایمان رو از دست بده. تو همین فکر بود که ایمان گفت: «من قبلا تو رو تو محوطه می‌دیدم فکر می‌کردم خیلی جدی و بی‌اعصاب باشی.» مارال خندید و جواب داد: «بیرون همون جوریم اتفاقا.»


ـ اوه اوه پس شانس با من یار بوده تو رو همیشه تو خونه دیدم.
ـ آره بیرون گرگم تو خونه آهو. (خودش رو کمی بیشتر به ایمان چسبوند.)
ـ با این چشم‌ها همیشه آهویی. (خم شد به سمت مارال و بوسیدش.)
اون روزها مارال مدام خودش رو سرزنش می‌کرد که چرا پیشنهاد ارسلان رو قبول کرده و اگر از اون طریق با ایمان آشنا نشده بود شاید آینده‌ای براشون وجود می‌داشت ولی از طرفی هم می‌دونست ممکن بود هیچ‌وقت این آشنایی صورت نمی‌گرفت اگه به خاطر ارسلان نبود. همین حس ضد و نقیض خیلی ذهنش رو مشغول می‌کرد. ایمان پرسید: «چی شد باز رفتی تو فکر؟»
ـ هیچی. چیزی نیست.
ـ اصرار نمی‌کنم ولی اگه خواستی خودت بگو.
ـ باشه حتما.


اون روز علی رغم تماس‌های پدر و مادرش مارال تصمیم گرفت بیشتر بمونه پیش ایمان و یه بار دیگه طعم سکس باهاش رو بچشه. حالا بعد از مدت‌ها دو تا چیز تو زندگیش داشت که براش ارزشمند بودند. دوستیش با ارسلان و احساسش به ایمان.


ارسلان اما بر عکس مارال روز خوبی نداشت و فکر اتفاقی که بین خودش و شهره افتاده بود مثل خوره افتاده بود به جونش. هم دوست داشت دوباره تجربه‌ش کنه و هم می‌دونست آخر و عاقبت خوشی نداره. دیگه حتی جرات نمی‌کرد پا تو خونه بذاره و صبر کرد تا شب که پدرش از سفر برگرده و با کمترین ارتباط ممکن با شهره رفت تو اتاقش. غیر عادی بودن رفتار شهره رو هم می‌تونست خوب حس کنه. اگه پدرش می‌فهمید روزگار هر دوشون سیاه بود.


عصر روز بعد دوباره با مارال پشت مجتمع لاله مشغول سیگار کشیدن بودن که بالاخره قضیه‌ی سکس خودش و شهره رو برای مارال تعریف کرد. مارال که چشم‌هاش از تعجب گرد شده بود فقط وای وای می‌کرد. ارسلان گفت: «خودم می‌دونم چه غلطی کردم تو نمی‌خواد دیگه انقدر جو بدی.»


ـ ارسلان. وای. چرا این کار رو کردی آخه؟
ـ بابا خودش اومد اتاق.
ـ ردش می‌کردی بره خب.
ـ دیگه تو هم اون صحنه رو می‌دیدی نمی‌تونستی.
ـ چی چیو نمی‌تونستی؟ زن باباته احمق.
ـ خیلی ممنون که گفتی. تا الان نمی‌دونستم.
ـ حالا می‌خوای چی کار کنی؟
ـ اگه می‌دونستم که از تو نمی‌پرسیدم.
ـ ببین برو بشین باهاش حرف بزن. اونم قطعا نمی‌خواد بابات خبردار بشه. یه شب بوده تموم شده رفته.
ـ من اصلا نمی‌تونم دیگه نزدیکش بشم حتی. خیلی وضع ناجوریه.
ـ مجبوری دیگه ارسلان. نمی‌تونی بذاری همین‌جوری بمونه. باید خیال خودت رو راحت کنی.
ـ عجب گیری کردیما.
ـ دیگه اون موقع که داشتی عشق و حال می‌کردی فکر این چیزاش رو هم می‌کردی.
ـ حالا نمی‌خواد واسه من مادر ترزا بشی. آقاتون چه طورن؟ خوش گذشت؟ (از اینکه حس می‌کرد مارال نگرانشه و دوست نداره تو دردسر بیفته حس خوبی پیدا کرده بود.)
ـ به تو ربطی نداره. (نیشش باز شد.)
ـ هیچی دیگه. از دست رفتی تو.
ـ خفه شو. چیزی نیست اصلا. یعنی نمی‌تونه چیزی باشه.
ـ چرا؟
ـ چون که ...


صدایی حرفش رو قطع کرد: «خانم مرندی یه لحظه تشریف میارید؟» صدای منفرد بود. تمام بدن مارال یخ زد. سیگار از دستش افتاد. نمی‌دونست باید چی کار کنه. ارسلان گفت: «فرمایش؟» منفرد جواب داد: «عرض کردم خانم مرندی.» ارسلان با عصبانیت گفت: «منم عرض کردم فرمایش؟» منفرد خیلی جدی جواب داد: «بچه جون وقتی کسی آدم حسابت نمی‌کنه خودت حدت رو بفهم.» ارسلان بلند شد بره سمتش ولی مارال دستش رو گرفت. زیر لب گفت: «ولش کن. شر میشه. بذار برم ببینم چی میگه.» ارسلان پشت سر مارال راه افتاد. منفرد گفت: «تنها تشریف بیارید.» ارسلان آروم گفت: «بزنم مرتیکه گوریل رو نصف کنما.» مارال با نگاه بهش فهموند که وضع رو از این بدتر نکنه و خودش با بدنی لرزان همراه منفرد رفت.


از محوطه کاملا خارج شدن. تو خیابون پشتی وارد یه کوچه‌ی بن‌بست خلوت شدن و منفرد بالاخره برگشت رو به مارال و گفت: «خب. منو که حتما یادت هست.»


ـ بله.
ـ می‌دونی چه کارهایی می‌تونم بکنم دیگه؟
ـ بله.
ـ پس انقدر از دست من فرار نکن. خب؟
ـ چشم.
ـ باریکلا. حالا هم زودتر میرم سر اصل مطلب. دوست داری همه بفهمن تو خونه‌ی آقای شریفی چه غلطی می‌کنی؟
ـ نه. (با اینکه از قبل هم می‌دونست منفرد چی می‌خواد بگه ولی دیگه تموم دنیا رو سرش خراب شد.)
ـ دوست داری همه بفهمن که این دو روز با پسر آقای فخرایی چه غلطی می‌کردید تو خونه‌شون؟
ـ نه. (با خودش فکر می‌کرد آخه این آدم چه جوری از همه چیزش خبر داره.)
ـ پس دیگه از دست من فرار نکن. خب؟
ـ چشم.
ـ حالا اگه نمی‌خوای آبروی خودت و خانواده‌ت دوباره بره باید مثل بچه‌ی آدم به حرف‌های من گوش بدی.
ـ چشم. (می‌لریزد و وحشتش بیشتر از همیشه شده بود.)
ـ فردا ساعت 5 میای طبقه‌ی ششم مجتمع خودمون. همون که 3 واحد خالی داره. فهمیدی؟
ـ بله.
ـ فکر اینکه به کسی مخصوصا این پسره که باهات بود بگی هم از سرت بیرون کن.
ـ چشم.
ـ باریکلا دختر خوب. (مارال رو همون طور ول کرد و رفت.)


ارسلان که یواشکی تعقیبشون کرده بود بعد از دور شدن منفرد دوید تو کوچه و مارال رو که می‌لرزید و گریه می‌کرد بغل کرد و به ماشینی که اونجا بود تکیه داد: «چی شد؟ چی گفت؟ فهمیده بود؟» مارال با گریه جواب داد: «آره.»


ـ ببین تو نگران نباش من گردن می‌گیرم.
ـ چیو گردن می‌گیری؟ منو دیده اومدم خونه‌تون و رفتم پیش ایمان.
ـ ای بابا. چه جوری همه رو فهمیده آخه؟ چی می‌خواد؟
ـ گفت فردا برم پیشش.
ـ کجا؟
ـ 3 تا واحد خالی داره تو مجتمع ما. گفت برم اونجا.
ـ گه خورد. منم میام.
ـ نه گفت کسی بفهمه آبروم رو می‌بره دوباره. این بار دیگه نابودم می‌کنن.
ـ یعنی می‌خوای بری؟
ـ مجبورم.
ـ سکس می‌خواد یعنی؟
ـ حتما دیگه. (دوباره بغضش ترکید.) یه روز من نمی‌تونم خوشحال باشم. فقط یه روز.
ـ این جوری نمی‌شه که. این می‌خواد حالا هی باج بگیره.
ـ زورش می‌رسه دیگه.
ـ غلط کرده مرتیکه جاکش.
ـ هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم.


ارسلان به فکر فرو رفته بود و خودش رو هم تو موقعیتی که مارال توش گیر افتاده بود مقصر می‌دونست. زیر بغلش رو گرفت و بردش به سمت مجتمع. باید یه فکری می‌کرد وگرنه مارال تا مدت‌ها باید تمام خواسته‌های منفرد رو بی چون و چرا اجرا می‌کرد.


     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ققنوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA