ممنون از همگی بابت کامنتهاتون
قسمت هشتم:
منفرد
ایمان در رو برای مارال باز کرد و مارال برای اینکه توسط همسایهها دیده نشه سریع وارد شد. وقتی دید ایمان دوباره تیشرتی که مارال دوست داشت رو پوشیده خیلی خوشحال شد. دوست داشت زودتر بپره بغلش و لبهاش رو ببوسه ولی جلوی خودش رو گرفت. مارال خودش رفت سمت اتاق ایمان و ایمان هم دوباره با تنقلات بهش اضافه شد. مارال اون روز یه سوتین و شورت مشکی و جوراب شلواری مشکی نازکی پوشیده بود که حسابی جذابش کرده بود.
وقتی لباسش رو درآورد و روی تخت دراز کشید، چشمهای ایمان برقی زد و بیاختیار لبخند روی لبش نشست. رفت روی تخت کنار مارال دراز کشید. کوچک بودن تخت باعث میشد به هم نزدیکتر باشن. همون طور که دستش رو روی پهلو و رون مارال میکشید و جوراب شلواریش رو حس میکرد با شور و حرارت زیادی لبهای مارال رو میبوسید. آروم زمزمه کرد: «خیلی سکسی شدی امروز.» مارال که هیجانزده شده بود تیشرت ایمان رو درآورد و پرت کرد سمت دیگهی اتاق. ایمان خودش شلوارکش رو درآورد و نشست پایین تخت و خواست بیاد سمت مارال که مارال جلوش رو گرفت و ازش خواست همون جا بشینه. ایمان دستهاش رو به عقب تکیهگاه کرده بود و پاهاش از دو طرف تخت آویزان بود. مارال همونطور که دراز کشیده بود کمی بالاتنهش رو بلند کرد و پاهاش رو گذاشت رو کیر ایمان. با هر مالشی که به کیرش میداد سیختر میشد و میخواست شورت رو جر بده و بیاد بیرون. مارال از دیدن صورت ایمان که معلوم بود چقدر حشری شده خودش هم شدیدا حشری شده بود. از ایمان خواست شورتش رو در بیاره. کیر شقشدهش رو بین کف دو تا پاهاش گرفت و به مالیدنش ادامه داد. صدای نفسهای ایمان بلند شده بود. یه کم دیگه ادامه داد و دیگه میخواست ایمان رو تو خودش حس کنه و ازش خواست بیاد جلو. ایمان هم که نمیتونست بیشتر از این صبر کنه سریع مارال رو کامل لخت کرد. شروع کرد با ولع به خوردن گردن و سینههای مارال. نوکشون کاملا سفت شده بود. ایمان که از فوتجاب مارال حسابی کیف کرده بود خواست تلافی کنه و رفت سمت کسش. مارال از برخورد تهریش ایمان به بین پاهاش از لذت کمی لرزید و خودش رو بیشتر به سمت ایمان بالا آورد. ایمان چند دقیقهای مشغول زبون زدن کس مارال و مالیدن سینههاش بود و کیرش ذرهای نخوابیده بود. صدای آه مارال که خیلی بلند شد، ایمان اومد بالا و خواست کاندوم بذاره ولی مارال گفت لازم نیست. دوست داشت کیرش رو بدون هیچ واسطهای تو خودش حس کنه. ایمان با یه فشار کیرش رو تو کس خیس مارال فرو کرد و مشغول تلمبه زدن و بوسیدن گردن مارال شد. سینههای مارال بین بدن هر دوشون از شدت تلمبههای ایمان میلرزید و حس خوبی به هر دوشون میداد. مارال از حس کردن رگها و حرکات کیر ایمان تو کسش دیگه بیشتر از این نمیتونست لذت ببره. با هر بار جلو عقب شدن آه هر دوشون بلند میشد. بعد از چند تلمبهی دیگه ایمان دم گوش مارال آهی کشید و کیرش با چند تا لرزش تمام آبش رو خالی کرد تو کس مارال. مارال از برخورد گرمای نفس ایمان و حس کردن لرزشهای کیرش و گرمای آبش جوری ارضا شد که تا حالا نشده بود. ایمان که خیس عرق شده بود خودش رو روی تخت به سختی کنار مارال جا کرد: «عجب سکسی بود.» مارال که هنوز نفسنفس میزد گفت: «آره. خیلی خوب بود.»
ایمان بلند شد و یه حوله برداشت تا خودش رو خشک کنه و مارال هم رفت خودش رو یه کم تمیز کنه و هر دو لباس زیرشون رو پوشیدن و دوباره رو تخت مثل روز قبل تو بغل هم دراز کشیدن و مشغول خوردن و گپ زدن شدن. از هر دری حرف زدن. مکالمهشون بدون نیاز به هیچ تلاش اضافی خود به خود پیش میرفت. مارال از علاقهش به نجوم و ستارهها میگفت و ایمان از علاقهش به سینما. دوست داشت کارگردان بشه. مارال از بین حرفهاشون فهمید که ایمان قصد داشته بدون سربازی و قاچاقی از کشور خارج بشه ولی از ترس اینکه سالم نرسه و به اصرار مادرش منصرف شده و برای همین دیرتر سرباز شده. مارال هم کمی از شرایط خودش و خانوادهش برای ایمان گفت ولی میترسید اگه خیلی سفرهی دلش رو براش باز کنه زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنه این ثانیهها و همین رابطهی کوتاه با ایمان رو از دست بده. تو همین فکر بود که ایمان گفت: «من قبلا تو رو تو محوطه میدیدم فکر میکردم خیلی جدی و بیاعصاب باشی.» مارال خندید و جواب داد: «بیرون همون جوریم اتفاقا.»
ـ اوه اوه پس شانس با من یار بوده تو رو همیشه تو خونه دیدم.
ـ آره بیرون گرگم تو خونه آهو. (خودش رو کمی بیشتر به ایمان چسبوند.)
ـ با این چشمها همیشه آهویی. (خم شد به سمت مارال و بوسیدش.)
اون روزها مارال مدام خودش رو سرزنش میکرد که چرا پیشنهاد ارسلان رو قبول کرده و اگر از اون طریق با ایمان آشنا نشده بود شاید آیندهای براشون وجود میداشت ولی از طرفی هم میدونست ممکن بود هیچوقت این آشنایی صورت نمیگرفت اگه به خاطر ارسلان نبود. همین حس ضد و نقیض خیلی ذهنش رو مشغول میکرد. ایمان پرسید: «چی شد باز رفتی تو فکر؟»
ـ هیچی. چیزی نیست.
ـ اصرار نمیکنم ولی اگه خواستی خودت بگو.
ـ باشه حتما.
اون روز علی رغم تماسهای پدر و مادرش مارال تصمیم گرفت بیشتر بمونه پیش ایمان و یه بار دیگه طعم سکس باهاش رو بچشه. حالا بعد از مدتها دو تا چیز تو زندگیش داشت که براش ارزشمند بودند. دوستیش با ارسلان و احساسش به ایمان.
ارسلان اما بر عکس مارال روز خوبی نداشت و فکر اتفاقی که بین خودش و شهره افتاده بود مثل خوره افتاده بود به جونش. هم دوست داشت دوباره تجربهش کنه و هم میدونست آخر و عاقبت خوشی نداره. دیگه حتی جرات نمیکرد پا تو خونه بذاره و صبر کرد تا شب که پدرش از سفر برگرده و با کمترین ارتباط ممکن با شهره رفت تو اتاقش. غیر عادی بودن رفتار شهره رو هم میتونست خوب حس کنه. اگه پدرش میفهمید روزگار هر دوشون سیاه بود.
عصر روز بعد دوباره با مارال پشت مجتمع لاله مشغول سیگار کشیدن بودن که بالاخره قضیهی سکس خودش و شهره رو برای مارال تعریف کرد. مارال که چشمهاش از تعجب گرد شده بود فقط وای وای میکرد. ارسلان گفت: «خودم میدونم چه غلطی کردم تو نمیخواد دیگه انقدر جو بدی.»
ـ ارسلان. وای. چرا این کار رو کردی آخه؟
ـ بابا خودش اومد اتاق.
ـ ردش میکردی بره خب.
ـ دیگه تو هم اون صحنه رو میدیدی نمیتونستی.
ـ چی چیو نمیتونستی؟ زن باباته احمق.
ـ خیلی ممنون که گفتی. تا الان نمیدونستم.
ـ حالا میخوای چی کار کنی؟
ـ اگه میدونستم که از تو نمیپرسیدم.
ـ ببین برو بشین باهاش حرف بزن. اونم قطعا نمیخواد بابات خبردار بشه. یه شب بوده تموم شده رفته.
ـ من اصلا نمیتونم دیگه نزدیکش بشم حتی. خیلی وضع ناجوریه.
ـ مجبوری دیگه ارسلان. نمیتونی بذاری همینجوری بمونه. باید خیال خودت رو راحت کنی.
ـ عجب گیری کردیما.
ـ دیگه اون موقع که داشتی عشق و حال میکردی فکر این چیزاش رو هم میکردی.
ـ حالا نمیخواد واسه من مادر ترزا بشی. آقاتون چه طورن؟ خوش گذشت؟ (از اینکه حس میکرد مارال نگرانشه و دوست نداره تو دردسر بیفته حس خوبی پیدا کرده بود.)
ـ به تو ربطی نداره. (نیشش باز شد.)
ـ هیچی دیگه. از دست رفتی تو.
ـ خفه شو. چیزی نیست اصلا. یعنی نمیتونه چیزی باشه.
ـ چرا؟
ـ چون که ...
صدایی حرفش رو قطع کرد: «خانم مرندی یه لحظه تشریف میارید؟» صدای منفرد بود. تمام بدن مارال یخ زد. سیگار از دستش افتاد. نمیدونست باید چی کار کنه. ارسلان گفت: «فرمایش؟» منفرد جواب داد: «عرض کردم خانم مرندی.» ارسلان با عصبانیت گفت: «منم عرض کردم فرمایش؟» منفرد خیلی جدی جواب داد: «بچه جون وقتی کسی آدم حسابت نمیکنه خودت حدت رو بفهم.» ارسلان بلند شد بره سمتش ولی مارال دستش رو گرفت. زیر لب گفت: «ولش کن. شر میشه. بذار برم ببینم چی میگه.» ارسلان پشت سر مارال راه افتاد. منفرد گفت: «تنها تشریف بیارید.» ارسلان آروم گفت: «بزنم مرتیکه گوریل رو نصف کنما.» مارال با نگاه بهش فهموند که وضع رو از این بدتر نکنه و خودش با بدنی لرزان همراه منفرد رفت.
از محوطه کاملا خارج شدن. تو خیابون پشتی وارد یه کوچهی بنبست خلوت شدن و منفرد بالاخره برگشت رو به مارال و گفت: «خب. منو که حتما یادت هست.»
ـ بله.
ـ میدونی چه کارهایی میتونم بکنم دیگه؟
ـ بله.
ـ پس انقدر از دست من فرار نکن. خب؟
ـ چشم.
ـ باریکلا. حالا هم زودتر میرم سر اصل مطلب. دوست داری همه بفهمن تو خونهی آقای شریفی چه غلطی میکنی؟
ـ نه. (با اینکه از قبل هم میدونست منفرد چی میخواد بگه ولی دیگه تموم دنیا رو سرش خراب شد.)
ـ دوست داری همه بفهمن که این دو روز با پسر آقای فخرایی چه غلطی میکردید تو خونهشون؟
ـ نه. (با خودش فکر میکرد آخه این آدم چه جوری از همه چیزش خبر داره.)
ـ پس دیگه از دست من فرار نکن. خب؟
ـ چشم.
ـ حالا اگه نمیخوای آبروی خودت و خانوادهت دوباره بره باید مثل بچهی آدم به حرفهای من گوش بدی.
ـ چشم. (میلریزد و وحشتش بیشتر از همیشه شده بود.)
ـ فردا ساعت 5 میای طبقهی ششم مجتمع خودمون. همون که 3 واحد خالی داره. فهمیدی؟
ـ بله.
ـ فکر اینکه به کسی مخصوصا این پسره که باهات بود بگی هم از سرت بیرون کن.
ـ چشم.
ـ باریکلا دختر خوب. (مارال رو همون طور ول کرد و رفت.)
ارسلان که یواشکی تعقیبشون کرده بود بعد از دور شدن منفرد دوید تو کوچه و مارال رو که میلرزید و گریه میکرد بغل کرد و به ماشینی که اونجا بود تکیه داد: «چی شد؟ چی گفت؟ فهمیده بود؟» مارال با گریه جواب داد: «آره.»
ـ ببین تو نگران نباش من گردن میگیرم.
ـ چیو گردن میگیری؟ منو دیده اومدم خونهتون و رفتم پیش ایمان.
ـ ای بابا. چه جوری همه رو فهمیده آخه؟ چی میخواد؟
ـ گفت فردا برم پیشش.
ـ کجا؟
ـ 3 تا واحد خالی داره تو مجتمع ما. گفت برم اونجا.
ـ گه خورد. منم میام.
ـ نه گفت کسی بفهمه آبروم رو میبره دوباره. این بار دیگه نابودم میکنن.
ـ یعنی میخوای بری؟
ـ مجبورم.
ـ سکس میخواد یعنی؟
ـ حتما دیگه. (دوباره بغضش ترکید.) یه روز من نمیتونم خوشحال باشم. فقط یه روز.
ـ این جوری نمیشه که. این میخواد حالا هی باج بگیره.
ـ زورش میرسه دیگه.
ـ غلط کرده مرتیکه جاکش.
ـ هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.
ارسلان به فکر فرو رفته بود و خودش رو هم تو موقعیتی که مارال توش گیر افتاده بود مقصر میدونست. زیر بغلش رو گرفت و بردش به سمت مجتمع. باید یه فکری میکرد وگرنه مارال تا مدتها باید تمام خواستههای منفرد رو بی چون و چرا اجرا میکرد.