قسمت یازدهم:
شانس
مارال اون شب به ارسلان و ایمان پیام داد که میخواد ببیندشون. هر دو که حسابی از دستش شاکی بودن و مدام سوال میکردن که این مدت چرا جوابشون رو نمیداده در نهایت برای فردا عصر قرار گذاشتن. ایمان گفته بود تا شب خونهشون خالیه و میتونن اونجا همدیگه رو ببینن.
ایمان کلا از ماجرای منفرد خبری نداشت ولی ارسلان که در جریان بود و تهدید منفرد رو هم به مارال رسونده بود، خیلی نگران بود که مارال فردا چی میخواد بهشون بگه. با وجود اینکه مارال هر بار بهش میگفت که اون تقصیری نداره ولی ارسلان هنوز هم خودش رو تو این وضعیت مقصر میدونست. هیچ وقت طعم داشتن یه خانوادهی خوب رو نچشیده بود و مارال و صمیمیتی که باهاش پیدا کرده بود خیلی براش مهم بود.
تو این مدت 4 بار دیگه با شهره سکس کرده بود. دیگه به این نتیجه رسیده بود که لذت سکس با شهره به عذاب وجدان بعدش میچربه و حالا خودش رو از این بابت کمتر اذیت میکرد. هر چند هنوز باورش نمیشد که با زنی که تمام این سالها تو نظرش اصلیترین عامل مشکلاتش و به هم خوردن ازدواج پدر و مادرش بوده، همچین رابطهای داره.
اون شب پدرش خبر داده بود که دیروقت برمیگرده و شهره، سیاوش و ارسلان با هم شام خوردن. ارسلان از اینکه شهره همهی کارهای شام رو با عجله انجام میداد، تعجب کرده بود ولی به خاطر وجود سیاوش فکر نمیکرد شهره بخواد کاری بکنه. بعد از شام تو اتاقش دراز کشیده بود که شهره یواشکی وارد شد و با صدای آروم گفت: «بهرام 2 ساعت دیگه میاد. سیاوش هم که دیگه میره تو اتاقش بیرون نمیاد. 10 دقیقه دیگه بیا اتاق من.»
ـ سیاوش میشنوه صدامون رو.
ـ نمیشنوه. سرو صدا نمیکنیم. هیجانشم بیشتره. (ناخودآگاه از ذوق لبخندی زد.)
ـ بابام یهو بیاد چی؟
ـ بابات رو که میشناسی وقتی میگه 2 ساعت دیگه سر همون ساعت میاد. هیچی نمیشه. (اومد سمت ارسلان و دستی به صورتش کشید.) 10 دقیقه دیگه منتظرم.
شهره مثل تشنهای بود که تازه به چشمه رسیده و ارسلان هم اسیر لوندی اون شده بود و توان مقابله با خواستههاش رو نداشت و خودش رو هم نمیتونست گول بزنه که چقدر از سکس با شهره لذت میبرد.
10 دقیقه بعد تو اتاق شهره و پدرش بود. در رو پشت سرش برای اطمینان قفل کرد. شهره همون لباس خوابی رو پوشیده بود که بار اول باهاش به اتاق ارسلان رفته بود. باز هم بدون شورت و سوتین. طوری روی تخت نشسته بود که کسش معلوم باشه. نوک سینههاش هم که مثل همیشه خودنمایی میکردن. ارسلان حالا به صورت بدون آرایش شهره هم عادت کرده بود. تیشرت و شلوارکش رو درآورد و گذاشت پایین تخت دونفرهی بزرگ شهره و پدرش و با دستش آروم شهره رو هل داد عقب تا به پشت بیفته روی تخت. شهره از ذوق جیغ کوتاهی کشید و سریع جلوی دهنش رو گرفت و با همون حالت زد زیر خنده. هر بار که ارسلان فکر میکرد این زن دیگه از این حشریتر نمیشه باز سورپرایز میشد. وقتی ارسلان روی تخت دراز کشید شهره خم شد سمت شورتش و با زبون کمی روی برآمدگی کیر ارسلان کشید. از دیدن اینکه به مرور کیر ارسلان براش سیخ میشد لذت میبرد. شورت ارسلان رو درآورد و انداخت پایین سمتی از تخت که به پنجره نزدیک بود. کمی کیر ارسلان رو خورد و گفت: «حالا نوبت توئه.» خودش بالای تخت دراز کشید و ارسلان پایینش. پاهاش از تخت زده بود بیرون. سرش رو گذاشت بین پاهای شهره و زبونش رو روی کس شهره کشید. دیگه بعد از این مدت میدونست باید چه جوری و با چه سرعتی با زبونش با کس شهره بازی کنه تا حسابی حشریش کنه. شهره دستهاش رو تو موهای ارسلان به آرومی مشت کرده بود و هر از گاهی از لذت پاهاش رو جمع میکرد. کسش کاملا خیس شده بود. کیر ارسلان هم هنوز سیخ بود و از فشاری که بین بدنش و روتختی حس میکرد تحریک هم میشد. شهره با همون حال خمار، آروم از ارسلان خواست بیاد بالا. ارسلان لباس خواب شهره رو گرفت و از دو طرف کشید بالا و از تنش درآورد. شروع کرد به خوردن سینههای شهره و گاز ریزی هم از سرشون میگرفت. همزمان کیرش رو هم بدون اینکه فشاری بیاره روی کسش شهره میکشید. شهره یه لحظه باز اختیارش رو از دست داد و آه نسبتا بلندی کشید. ارسلان دستش رو گذاشت روی دهن شهره و گفت هیس و شهره حتی به خاطر این حرکتِ ارسلان هم حشریتر شد. شهره به پهلو دراز کشید و پاش رو برد بالا و ارسلان هم پشتش کمی پایینتر دراز کشید و آروم کیرش رو کرد تو کس شهره.صدای نالهی شهره باز میخواست بلند بشه که ارسلان باز دستش رو گذاشت روی دهن شهره. قبل از اینکه دستش رو برداره شهره گاز ریزی از انگشت ارسلان گرفت. هر دو حسابی حشری شده بودن و صدای آه و نالهی آرومشون هم حشریترشون کرده بود که صدای در ورودی آپارتمان اومد.
«شهره؟ بیداری؟» بهرام بود. ارسلان و شهره تو همون حال که کیر ارسلان تو کس شهره بود و با دستش از زیر سینهی شهره رو محکم گرفته بود، هنگ کردن. هر دو به محض اینکه به خودشون اومدن مثل فشنگ از جا پریدن. «شهره؟ سیاوش؟»
صدای بهرام به اتاق نزدیکتر میشد. شهره دوید سمت کمد و شورت و سوتینی پوشید و لباس خوابش رو هم تنش کرد. تیشرت و شلوارک ارسلان رو هم پرت کرد سمتش و هلش داد تو بالکن کوچک پشت پنجره، پنجرهی قدی رو بست و پرده رو کشید. بهرام که رسید پشت در شهره قفل رو باز کرد و زودتر دستگیره رو چرخوند: «سلام. بهرام جون زود اومدی.»
ـ یه کاری برای اکبری پیش اومد رفت. منم اومدم دیگه.
ـ خوب کردی عزیزم.
ـ این چیه پوشیدی؟ صد بار گفتم اینو به این کوتاهی وقتی بچهها هستن نپوش. مخصوصا وقتی ارسلان هست.
ـ تو اتاق پوشیده بودم بهرام جون. بیرون نرفتم باهاش.
ـ عوضش کن.
ـ باشه تا تو بری دست و صورتت رو بشوری منم عوضش میکنم.
بهرام لباسهاش رو عوض کرد و رفت سمت دستشویی. ارسلان همونطور لخت لباسها و زانوش رو بغل گرفته بود و نشسته بود روی زمین پشت دیوار اتاق. شهره منتظر بود تا بهرام بره دستشویی که ارسلان رو سریع بفرسته تو اتاقش ولی همون موقع سیاوش از اتاقش اومد بیرون. «سلام بابا. ببخشید پای تلفن بودم صدام کردی.» شهره که نقشهش به هم ریخته بود، در رو دوباره بست و رفت سمت بالکن. بدون اینکه پنجره رو باز کنه آروم به ارسلان گفت: «بیای بیرون بیچاره شدیم. اگه شد میارمت بیرون اگه نه که بمون فعلا.» قبل از اینکه ارسلان بتونه چیزی بگه بهرام دوباره اومد تو اتاق و به لباس شهره اعتراض کرد و شهره مشغول عوض کردنش شد. بهرام گفت: «بیا این 10 هزار تا رو هم بذار تو گاوصندوق.»
ـ باشه عزیزم.
ـ امروز زنگ زدم به مریم. (مامان ارسلان رو میگفت.)
ـ خب چی شد؟
ـ مرغش یه پا داره. میگه این همه سال من نگهش داشتم فعلا باشه پیش تو.
ـ حالا اشکالی هم نداره. دیگه عادت کردیم.
ـ عادت چی؟ تو که همش هی تو گوش من میخوندی براش خونه بگیرم بره.
ـ تو هم که نگرفتی و حالا این همه وقت گذشته.
ـ منتظرم ببینم کنکورش چی میشه. یه جا میگیرم بره.
ـ میگم که حالا اگه تهران قبول شد من دیگه مشکلی ندارم بمونه.
ـ تو هم یه چیزیت میشهها. بعد هم این تهران قبول بشه؟ (پوزخند زد.)
ـ این بچه هم گناه داره دیگه. تنها میمونه.
ـ نه فکر کنم واقعا یه ضربهای چیزی به سرت خورده.
ارسلان حرفهاشون رو میشنید و میدونست پدرش فقط منتظر فرصته تا از شرش خلاص بشه و اصرار شهره هم فقط به خاطر سکس بود نه چیز دیگه. صدای بهرام دوباره اومد: «برم کولر رو خاموش کنم، پنجره رو باز کنیم.»
ـ وای بهرام جون هوا به این گرمی. بذار روشن باشه.
ـ باز نصف شب نگی سردم شد برو خاموش کنا.
ـ نه خیلی گرمه امشب. (اصلا دوست نداشت اون شب اون پنجره باز بشه.)
چراغ رو خاموش کردن تا بخوابن. شهره داشت از سمت پنجره به طرف تخت میرفت که پاش رو چیزی رفت و ترسید. از صدای وای گفتن شهره، بهرام چراغ مطالعهی سمت خودش رو روشن کرد: «چی شد؟» شهره که تازه فهمیده بود پاش روی شورت ارسلان رفته، گفت: «هیچی پام خورد به ملافه فکر کردم سوسکه.» بهرام گفت: «دیگه از سن ما گذشته از سوسک بترسیم.» شهره با استرس شورت ارسلان رو زد زیر تخت و دراز کشید. البته که ارسلان فهمیده بود شهره از دیدن شورتش رو زمین ترسیده چون خودش هم وقتی متوجه شده بود فقط تیشرت و شلوارکش رو بغل گرفته تا مرز سکته رفته بود.
ارسلان مجبور بود صبر کنه تا بهرام خوابش ببره و وقتی صدای خر و پفش رو شنید به سختی تیشرت و شلوارکش رو پوشید و همون طور زانو به بغل منتظر شد تا صبح بشه.
نمیدونست از شانس بدش بود که باباش وسط سکس سر رسیده بود یا از شانس خوبش بود که در اتاقش رو موقع خروج بسته بود و باباش اتاق خالی رو ندیده بود یا راضی شده بود اون شب پنجره رو باز نکنه یا اتفاقی شورت رو روی زمین ندیده بود. شهره هم روز بعد تا جایی که تونست بهرام رو زود از خونه بیرون فرستاد و سیاوش رو هم برای خرید دست به سر کرد و ارسلان رو از بالکن بیرون آورد. هر جور شده اون شب به خیر گذشته بود؛ البته به خیر گذشتنی که با گردندرد و کمردرد و بیخوابی ارسلان و از اون بدتر شنیدن حرفهای پدرش همراه بود.
عصر اون روز مارال، ایمان و ارسلان دور هم جمع شده بودن. مارال وقتی ماجرای منفرد رو برای ایمان و ارسلان گفت، شوکه شدن. هر دو عصبانی راه میرفتن و از مارال گله داشتن که چرا زودتر بهشون خبر نداده. مارال نگران بود که حالا رفتار ایمان باهاش تغییری میکنه یا نه. ایمان که از عصبانیت قرمز شده بود، گفت: «مرتیکهی حرومزاده.» ارسلان که به خاطر گردن و کمردرد نمیتونست بیشتر از این وایسه، نشست روی مبل: «من اینو میکشم.» مارال گفت: «من نیومدم بهتون بگم که خودتون رو تو مصیبت بندازین. کمک میخوام ازتون.» ایمان گفت: «چه کمکی؟ هر چی باشه من هستم.» ارسلان هم همین رو گفت. مارال ته دلش گرم شد: «میخوام یه مدرکی چیزی ازش داشته باشم و تهدیدش کنم که ولم کنه وگرنه میفرستم برای زنش.» ایمان گفت: «زن داره این مرتیکه؟» مارال گفت: «آره. خارج از اون آپارتمان قدیسیه واسه خودش.» ارسلان که به سختی روی مبل کج و راست میشد، گفت: «آدمش میکنیم.» مارال که متوجه حال ارسلان شد، پرسید: «تو چرا اینجوری شدی امروز؟» ارسلان جواب داد: «هیچی. دیشب بد خوابیدم و گردنم هم گرفته.» مارال دیگه بعد از این مدت ارسلان رو خوب میشناخت و میدونست یه اتفاق دیگهای افتاده ولی جلوی ایمان نمیخواست بیشتر از این سوال کنه. ایمان پرسید: «حالا خودت برنامهای داری؟» مارال گفت: «نه هنوز. گفتم با هم همفکری کنیم.» چند دقیقهای در مورد نقشههای مختلفی که بدون تو خطر انداختن مارال بتونن مدرک خوبی از منفرد به دست بیارن بحث کردن ولی به نتیجهای نرسیدن. پسفردای اون روز منفرد انتظار داشت مارال رو تو آپارتمانش ببینه و باید زودتر یه فکری میکردن. تصمیم گرفتن تا فردای اون روز بیشتر فکر کنن و پشت مجتمع لاله همدیگه رو ببینن.
ارسلان که رفت، ایمان از مارال خواست تا کمی بیشتر بمونه. دیگه بعد از این اتفاقات مارال مطمئن شده بود نباید به ایمان دل ببنده. ایمان دست مارال رو گرفت و برد تو اتاق خواب. روی تخت دراز کشید و مارال رو بغل کرد. تو بغل ایمان تنها جایی بود که احساس امنیت میکرد. ایمان تو گوشش گفت: «متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاده.» مارال چیزی نگفت. چند دقیقه تو سکوت تو بغلش چشمهاش رو بست. ایمان پرسید: «مطمئنی نمیخوای شکایت کنی؟»
ـ نمیشه. خانوادهم رو که برات تعریف کردم و میشناسی.
ـ آره میدونم ولی خیلی دوست دارم حال این مرتیکه رو بگیریم. (انگشتهاش رو تو انگشتهای مارال قفل کرد.) راستی هنوز هم درد داری؟
ـ نه. فقط روی پهلوهام یه کم کبودن هنوز.
ـ میتونم ببینم؟
مارال تیشرتش رو کمی بالا زد و کبودی روی پهلوش نمایان شد. ایمان بلند شد و خم شد سمت پهلوی مارال. دستی روی جای کبودی روی تن مارال کشید و بوسیدش و دوباره کنار مارال دراز کشید و بغلش کرد و انگشتهاش رو تو انگشتهای مارال قفل کرد: «زندگیش رو نابود میکنیم.»
مارال با اینکه دوست نداشت اون لحظه رو خراب کنه ولی کلی سوال تو ذهنش داشت. هنوز هم نمیتونست درست بفهمه که ایمان چه حسی بهش داره. صرفا میخواد باهاش وقت بگذرونه یا رابطهی جدیتری میخواد؟ چه طور با سکسهای پولی مارال یا حتی اتفاقاتی که با منفرد براش افتاده راحت کنار میومد و تغییری تو حسی که بینشون وجود داشت پیش نمیومد؟ از بغل ایمان بدون مقدمه اومد بیرون و نشست رو به روش روی تخت.
ـ ایمان یه وقتایی یه چیزایی میگی یا یه کارایی میکنی که نمیتونم درک کنم. یعنی زیادی خوبه برای واقعی بودن.
ـ چی شد حالا یهو؟
ـ نه یهویی نیست. قبلا هم ازت پرسیدم گفتی هر کسی داستانی داره ولی برای من قانعکننده نیست.
ـ خب هر کسی داستانی نداره. (خندید.)
ـ مسخرهبازی درنیار دیگه. دارم جدی حرف میزنم.
ـ خب چی میخوای بشنوی؟
ـ میخوام بدونم این حسی که بینمون هست قراره به کجا برسه؟ با اون جوری که ما آشنا شدیم و اتفاقاتی که برای من افتاده اصلا میشه به جایی برسه؟
ـ من که گفتم مشکلی ندارم.
ـ خب همین دیگه. فقط میگی مشکلی ندارم ولی باورش برای من سخته. رفتارت بهم این حس رو میده که برات مهمه این رابطه ولی حرفات...
ـ آره مهمه برام. واقعا میخوای بدونی چرا اهمیتی نداره برام که چه جوری آشنا شدیم؟ که چرا میگم کاری که برای پول درآوردن میکردی یا اون منفرد آشغال برام اهمیت ندارن؟
چون خودم یه زمانی یکی رو تو موقعیت تو گذاشتم. من اونقدری که فکر میکنی آدم خوبی نیستم. 19 سالم بود با یه دختر یه سال کوچکتر از خودم دوست شدم. با اینکه دوست نداشت بدون کاندوم سکس کنه ولی من هی به بهونههای مختلف راضیش میکردم. با اینکه مواظب بودم کار به حاملگی نکشه ولی نشد. وقتی بهم گفت ترسیدم. زدم زیرش. گفتم از کجا معلوم مال منه؟ تنهاش گذاشتم. جوابش رو ندادم دیگه. بعد از چند وقت شنیدم رفته جایی واسه سقط جنین و از خونریزی زیاد تموم کرده. تو هر کاری بکنی برای رها شدن از این وضع حق داری. هر کاری. من یه بار یکی رو تو بدترین شرایطش تنها گذاشتم و نتیجهش شد عذاب وجدانی که تا آخر عمر باهامه ولی نمیخوام تو رو تنها بذارم. گفتم بهت هر کسی داستان خودش رو داره. حالا شاید تو منو به خاطر داستانم نخوای.
مارال ماتش برده بود و نمیدونست چی بگه. ایمان که چشمهاش خیس شده بودن، ادامه داد: «اولش فقط میخواستم بهت حس خوبی بدم که یه وقت به خاطر شرایطی که مجبور شده بودی اون کار رو انتخاب کنی نخوای زندگیت رو نابود کنی ولی بعد کم کم دیدم واقعا وقتی کنارتم خوشحالم. بعد از سالها احساس راحتی میکردم با کسی. مامانبزرگم میگفت غم آدمها رو به هم نزدیک میکنه. رابطهی یه روزه رو میکنه یه ماهه. یه ماهه رو میکنه یه ساله. منم فکر میکنم غمی که داریم ما رو به هم نزدیک کرده.»
مارال بغلش کرد. به حرفش فکر کرد. راست میگفت شاید همین غمی که داشتن باعث شده بود با وجود تمام مشکلات به هم نزدیک بشن. همونطور که همین غم باعث شده بود دوستیش با ارسلان تو این مدت کوتاه انقدر عمیق بشه. نمیدونست از شانس بدش بود که گیر کابوس منفرد افتاده بود یا از شانس خوبش که ایمان و ارسلان رو تو زندگیش داشت. تو اون لحظه و تو آغوش ایمان ولی تصمیم گرفت فقط به خوششانسیش فکر کنه.