ممنون Papayoga
قسمت هجدهم (پایانی):
ققنوس
صبح روز بعد یکی از شلوغترین روزهای عمارت بود. اون شب قرار بود دخترهایی که فروش رفته بودن رو بفرستن به کشورهای مختلف و همه حسابی درگیر بودن. مارال هر چقدر دنبال ارسلان گشت پیداش نکرد. آراس خان که روی ایوان وایساده بود و همه چیز رو زیر نظر داشت، مارال رو دید و صداش کرد: «مارال بیا بالا.» مارال خودش رو سریع به ایوان رسوند. میدونست آراس خان دوست نداره معطل بشه. دستی به کون مارال کشید و گفت: «دیشب خوب کارت رو انجام دادی. آفرین.»
ـ ممنونم آراس خان.
ـ از این به بعد گاهی وقتا اگه مجبور باشیم باید از این کارا بکنی. متوجهی که؟
ـ بله آراس خان. هر چی شما بگید.
ـ میدونی هر اتفاقی هم که بیفته آخرش مال منی دیگه؟
ـ بله آراس خان. (مارال از لحن آراس خان ترسیده بود.)
ـ امشب وقتی کارها تموم شد میفرستم دنبالت. حالا برو.
ـ با اجازه آراس خان.
مارال رفت پایین تو باغ عمارت. باید ارسلان رو پیدا میکرد. اگه قرار بود شب رو با آراس خان بگذرونه، ارسلان نمیتونست نقشهش رو عملی کنه. بالاخره عصر اون روز ارسلان رو پیدا کرد. معلوم نبود تا اون موقع کجا بود. با سر بهش اشاره کرد که باید برن یه جای خلوت و حرف بزنن. پشت عمارت تنها جایی بود که تو اون شلوغی میتونستن برن. با فاصله وایسادن که اگه کسی اومد مشکوک نشه. مارال گفت: «از صبح دارم دنبالت میگردم.»
ـ مجبور شدم صبح برم دنبال کارهای امشب. همه چیز حله.
ـ شک نکردن به نبودنت؟
ـ رییسم یه ذره سین جیمم کرد ولی امروز انقدر شلوغه که کسی جای خالیم رو زیاد حس نکرده بود.
ـ ببین امشب نمیشه.
ـ مارال مسخرهبازی در نیار.
ـ آراس خان گفت امشب باید برم پیشش.
ـ غلط کرد. ببین امشب نشه دیگه باید تا 3 ماه دیگه و بعد از مراسم بعدی صبر کنیم. فقط تو این شلوغیها میشه یه کاری کرد.
ـ تو اصلا نقشهت چیه؟
ـ تو کاریت نباشه فقط شب که دارن دخترها رو از عمارت میبرن بیرون تو هم تو باغ باش.
ـ یعنی چی کاریم نباشه؟ باید بدونم میخوای چی کار کنی. اگه یه درصد هم قراره برات خطرناک باشه من نمیخوام.
ـ خطرناک نیست. همه چیز حله.
ـ تو واسه اون منفرد اون همه نقشه کشیده بودی با ایمان بعد الان واسه فرار از این عمارت و آراس خان روانی هی میگی حله حله؟ چی حله؟
ـ اون موقع کانکشن نداشتم. تو این 5 سال انقدر رفیق همهکاره پیدا کردم که فقط کافی بود ازشون بخوام کمکم کنن. پامون رو از این عمارت بذاریم بیرون تمومه. شب یه ماشین منتظرمونه و خلاص.
ـ بچه شدی؟ اگه به این راحتی بود که تا الان همه فرار کرده بودن.
ـ تو فقط شب وقتی دارن دخترا رو میبرن تو باغ باش. من تو رو میبرم بیرون از اینجا.
ـ آراس خان رو چی کار کنم؟ ارسلان به خدا خطرناکه. من مشکلی ندارم با اینجا موندن.
ـ من مشکل دارم. آراس هم بعد از رفتن دخترا میخواد ببینه تو رو دیگه؟ ما تا اون موقع رفتیم.
ـ نمیدونم. گفت وقتی کارها تموم شد. اینا بیشتر کارهاشون تو روزه شب فقط گروه گروه دخترا رو خارج میکنن.
ـ اگه قبل از رفتن دخترا صدات کرد باید یه جوری به یه بهونهای بیای بیرون. باشه؟
ـ ارسلان...
ـ باشه؟
ـ باشه.
ارسلان رفت سر پستش و مارال هم رفت تو اتاقش. دل تو دلش نبود. یه کیف کوچک از وسایلش آماده کرد و منتظر شب شد.
ساعت 1:30 شب بود. دخترها رو معمولا ساعت 2 کمکم از عمارت خارج میکردن. بر عکس تمام روز حالا سکوت عمارت رو در بر گرفته بود. فقط صدای قدمهای بادیگاردها تو باغ به گوش میرسید. در اتاق مارال زده شد. با همون ضربهی اول فهمید که آراس خان قبل از رفتن دخترها میخواد ببیندش. حالا باید یه راهی برای بیرون اومدن از اتاق آراس خان هم پیدا میکرد.
بوی ویسکی اتاق رو پر کرده بود. با اولین نگاه به آراس خان متوجه شد که بد جوری مست کرده بود. معلوم بود وقتی خیالش از همه چیز راحت و استرس اون چند روز تموم شده بود، حسابی با ویسکی مورد علاقهش جشن گرفته. دیگه فقط سوار کردن دخترها و راهی کردنشون مونده بود که دستیارهاش انجام میدادن: «بیا تو مارال. بالاخره تموم شد. بیا جشن بگیریم.» حال طبیعی نداشت. مارال قبلا هم چند باری مستی آراس خان رو دیده بود. همون لحظه تصمیم گرفت از مستی آراس خان برای بیرون رفتن از اتاق استفاده کنه. جای لیوان ویسکی خود بطری رو برداشت. آراس خان گفت: «زیادیت میکنه دختر.» مارال جواب داد: «مال من نیست.» مارال اون شب با لباس خوابی که بهش داده بودن به اتاق آراس خان رفته بود. لباس خواب رو همونطور که بطری دستش بود از روی شونههاش سر داد پایین. لخت جلوی آراس خان که روبدوشامبر همیشگیش رو پوشیده بود وایساد.
آراس خان دستی به سینههای سر بالای مارال کشید. مارال نشست گوشهی میز. چند قطره ویسکی ریخت بالای سینهش. ویسکی از نوک سینهش چکه کرد روی رون سفیدش. آراس خان با چشمهایی که مستیش رو بیشتر از قبل نشون میداد به مارال نگاه کرد. با همون حال غیرطبیعی لبخندی زد و با زبون رد ویسکی رو از روی رون مارال پاک کرد و رفت سراغ سینهش. مارال با دست آراس خان رو به سمت پایین هدایت کرد. صورتش رو به روی کس مارال بود. مارال بطری رو بین سینههاش خم کرد و ویسکی سرازیر شد. آراس خان صورتش رو گذاشت بین پاهای مارال و اومد بالا.به محض اینکه تموم میشد مارال دوباره این کار رو تکرار میکرد و آراس خان هم که هوشش سر جاش نبود، بیشتر و بیشتر مست میشد. مارال از باغ صدایی شنید. متوجه شد که دخترها رو بردن تو باغ تا کمکم سوار ماشینها بشن و خارج بشن. وقت زیادی نداشت. آراس خان که تعادل کمی داشت رو بلند کرد و با خودش به سختی برد سمت تخت. هنوز کمی هوشیار بود.
مارال دستی به موهای آراس خان کشید و گفت: «یه کم چشمهاتون رو ببینید حالتون جا میاد.» آراس خان حرف نامفهومی زد و چشمش بسته شد. مارال سریع لباس خواب رو پوشید و از اتاق رفت بیرون. به محافظ بیرون در گفت: «آراس خان خوابشون برده. من میتونم برم؟» با رضایت محافظ رفت پایین. تا جایی که میشد سعی کرد سریع خودش رو کمی تمیز کنه، لباس مناسبی بپوشه و با بوی عطر بوی ویسکی رو بگیره. ساعت 2:10 از پنجره اتاق رفت بیرون و بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنه به باغ جلوی عمارت رسید. ارسلان رو دید که کنار گروهی از دخترها وایساده. ارسلان با سر بهش اشاره کرد که کمی نزدیکتر بشه. نباید انقدر نزدیک میشد که دخترها تشخیصش میدادن. هر چند همه انقدر استرس داشتن که به کسی توجه نمیکردن. چند دقیقهای معطل شدن تا چند تا گروه از دخترها سوار ماشین بشن. بالاخره نوبت گروه ارسلان شد. مارال فاصلهش رو کم کرد و پشت آخرین نفر وایساد. دونه دونه دخترها با لیستی که دست یکی از آدمهای آراس خان بود چک و سوار ماشین میشدن. فاصلهی کمی با در خروجی که برای ماشین باز بود داشتن. نوبت به مارال رسید. اما اسمی تو لیست نبود.
ـ اسمی تو لیست نیست که.
ـ نمیدونم به من دادن که بیارمش.
ـ این که ماراله. آراس خان امکان نداره...
ارسلان با اسلحه کوبید به شقیقهی آدم آراس خان و دست مارال رو گرفت و دوید به سمت در. صدای جیغ دخترها و داد و فریاد بادیگاردها و دستیارهای آراس خان بلند شد و چند نفری دنبال ارسلان و مارال دویدن بیرون. اونها که انتظار همچین چیزی رو نداشتن تا به خودشون بیان، ارسلان و مارال کمی از عمارت دور شده بودن ولی هنوز تا بیرون کوچه و جایی که ارسلان با آشناهاش قرار گذاشته بود فاصله داشتن. هر دو با نهایت توان در حال دویدن بودن و بادیگاردهای آراس خان هم پشت سرشون. میدونستن اگه به گوش آراس خان برسه چه اتفاقی افتاده روزگارشون رو سیاه میکرد.
همون طور که مارال و ارسلان در حال فرار بودن، مارال که حالا به سختی نفس میکشید، گفت: «این بود نقشهت؟» ارسلان جواب داد: «بدو رسیدیم. بدو.» خودش رو پشت مارال سپر کرده بود که اگه تیراندازی شد اتفاقی برای مارال نیفته. چندین سال کار کردن با گروههای خیابونی ترکیه باعث شده بود تجربهی زیادی به دست بیاره. از طرفی هم خیالش تقریبا راحت بود که آدمهای آراس خان نمیخوان با صدای تیراندازی اطراف عمارت باعث جلب توجه بشن. به سر کوچه رسیده بودن که ماشین بادیگاردهای آراس خان جلوی چند نفری که دنبالشون میدویدن توقف کرد و سوارشون کرد.
ارسلان میدونست باید سریعتر به ماشینهای خودشون برسن. از مارال جلو زد و دستش رو کشید. از کوچه که رد شدن 2 تا ماشینی که منتظرشون بودن رو دید. مارال رو سوار ماشین جلویی کرد. یه راننده و همراهش جلو بودن. مارال رفت کنار که ارسلان سوار بشه. ارسلان در رو بست و فقط به مارال گفت: «دیدی گفتم خودم درستش میکنم.» ماشینی که مارال توش بود حرکت کرد و ارسلان رفت سمت ماشین عقبی و کنار راننده نشست. ماشین آدمهای آراس خان حالا تو یه قدمی ماشین ارسلان بود و وقتی ماشین ارسلان شروع به حرکت کرد از پشت کوبیدن به ماشین. رانندههای ماهری پشت فرمون ماشینهای ارسلان و مارال بودن اما آدمهای آراس خان هم کمتجربه نبودن و تعقیب و گریز تا بیرون از اون منطقه و رسیدن به جادههای خاکی ادامه داشت. وقتی از منطقهی شهری دور شدن صدای تیراندازی بلند شد.
مارال که هنوز از فرار و جدا شدن از ارسلان تو شوک بود دیگه مطمئن شد که ارسلان از قبل پیشبینی کرده بوده که قراره کار به اینجا برسه و از قصد خودش رفته تو ماشین پشتی تا سپر بلا بشه. تو تاریکی شب و خاک و نور چراغ ماشینِ ارسلان وقتی برمیگشت چیز زیادی نمیتونست ببینه. سرعت ماشینها بیشتر و بیشتر میشد. حس کرد ماشین خودشون داره فاصله میگیره از ماشین ارسلان. به نظر میرسید دارن از قصد کاری میکنن سرعت ماشین آدمهای آراس خان کمتر بشه. مدام سد راهشون میشدن. دوباره صدای تیراندازی بلند شده بود. حالا فاصلهی ماشین مارال خیلی بیشتر شده بود. فاصله بیشتر و بیشتر میشد. صدا دورتر و دورتر میشد. نقشهی ارسلان برای فراری دادن مارال داشت جواب میداد ولی خودش هنوز با آدمهای آراس خان درگیر بود. ماشین مارال از کنار یه تل خاکی کوچک رد شد و فاصلهش رو با دو ماشین پشتی بیشتر کرد. مارال چشم دوخته بود به پشت سرش. نمیتونست درست نفس بکشه. ماشین ارسلان رو میدید که مدام چپ و راست میشه تا بتونه راه ماشین آدمهای آراس خان رو سد کنه. سایهای از ارسلان رو دید که از پنجرهی ماشین کمی به بیرون خم شده و شلیک میکنه. همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. ماشین ارسلان به تل خاکی گرفت و بلند شد و بر عکس روی جادهی خاکی افتاد. ماشین آدمهای آراس خان از بغل و جایی که ارسلان نشسته بود، کوبیده شد بهشون. مارال جیغ میزد که باید برگردن ولی راننده و همراهش گوش نمیدادن. آتشی که از ماشینها بلند شده بود، پشت سرشون رو روشن کرده بود و مارال با جیغ و التماس از راننده و همراهش میخواست که برگردن ولی اونها که میدونستن کسی از اون تصادف زنده بیرون نمیاد، همونطور که به ارسلان قول داده بودن، به راهشون ادامه دادن و آتش تو چشمهای مارال کوچک و کوچکتر شد.
مارال به کمک آشناهای ارسلان از ترکیه خارج شد و به ایران برگشت. ارسلان به امیر، پویا و اشکان هم سپرده بود که به مارال کمک کنن تا بتونه اموالی که بهش به ارث رسیده بود رو پس بگیره و به زندگیش سر و سامون بده.
بیشتر از یک سال از مرگ ارسلان گذشته بود و مارال صاحب یه آپارتمان کوچک و یه مغازهی نقلی بود که خرج و مخارجش رو تامین میکرد. زندگی آرومی داشت. اون روز هم مثل خیلی دیگه از روزها موقع غروب کاغذ کوچکی که آشناهای ارسلان قبل از ترک کردن ترکیه بهش داده بودن رو میخوند:
«مارال اگه این نامه رو داری میخونی یعنی بالاخره اتفاقهای تلخی که با پیشنهاد من شروع شد، تموم شدن. از اینکه باعث شروع شدنشون شدم متاسفم ولی راستش اگه هزار بار دیگه هم برگردم عقب باز اون روز میام تا ازت سیگار بگیرم. همیشه حسرت داشتن یکی که بهم واقعا حس خانواده داشتن بده رو داشتم ولی از یه جایی به بعد تو شدی اون آدم.
داستان ققنوس رو یادت نره.
جای هر دومون زندگی کن.
ارسلان»
ارسلان اون کاغذ رو سپرده بود به کسی که مسئول بردن مارال بود و ازش خواسته بود در صورتی که اتفاقی براش افتاد نامه رو به مارال بده. نامهای که حالا ارزشمندترین دارایی مارال بود.
مارال کاغذ رو گذاشت تو صندوقچهی کوچکش روی میز و به فکر درست کردن شام افتاد که زنگ آیفون به صدا در اومد. حتی با موهای بلندشده بر عکس دوران سربازی و بعد از 6 سال و نیم از آخرین باری که دیده بودش به راحتی ایمان رو تشخیص داد. با دست لرزان دکمه رو زد و در باز شد. تو همون چند ثانیه تا جایی که میشد با عجله یه کم خونه رو مرتب کرد. تو آینه به خودش نگاهی کرد و بدون آرایش و با لباس و شلوار توخونهی آبی روشنش خیلی هم بد هم نبود. صدای زنگ در بلند شد. در رو باز کرد و ایمان که فقط موهاش کمی بلندتر و چهرهش پختهتر شده بود مقابلش با یه دسته گل پیونی سفید ظاهر شد. ایمان گفت: «باورم نمیشه. بیمعرفت من الان باید بفهمم؟» مارال دعوتش کرد تو و گل رو گرفت و تشکر کرد. یه کم معذب بودن هنوز و یادشون رفت حتی دست بدن. ایمان که نشست دوباره شروع کرد: «یعنی من انقدر هم ارزش نداشتم بهم خبر بدی زندهای؟ یا حداقل وقتی برگشتی بهم بگی؟ من باید از امیر بشنوم؟» مارال تصمیم گرفته بود به ایمان چیزی نگه تا بدون فکر مارال زندگیش رو بکنه و به امیر، پویا و اشکان که هر از گاهی از طریق شبکههای اجتماعی با ایمان در تماس بودن هم سپرده بود این موضوع رو.
ـ ای امیر دهنلق.
ـ میشه بگی چرا؟
ـ چون زندگیت راحتتر بود بدون من.
ـ تو باید در موردش تصمیم میگرفتی یا من؟
ـ بعد از این همه مدت اومدی دعوا؟
ـ نیومدم دعوا ولی خیلی ناراحتم از دستت. میدونی من چی کشیدم این سالها؟ همش فکر میکردم اگه نذاشته بودم بری الان زنده بودی.
ـ ایمان من به خاطر خودت چیزی نگفتم. دیدی سر ارسلان چی اومد؟ (بغض کرده بود.)
ـ متاسفم.
ـ برو ایمان. برو پیش همسرت. احتمالا الان بچه هم داری. برو پیششون زندگیت رو بکن.
ـ زن و بچه چیه دیگه؟
ـ ارسلان گفت...
ـ من خیلی سال پیش باهاش حرف زده بودم. یه سالی میشه متارکه کردیم. تازگی جدا شدیم. اصلا امیر برای همین بهم داستان تو رو گفت. وقتی فهمید جدا شدیم گفت بهم.
مارال نمیدونست چی بگه. ته دلش خیلی خوشحال شده بود ولی نمیخواست نشون بده. ایمان ادامه داد: «مارال نمیدونی وقتی بهم گفت چه حالی شدم و چه جوری تا اینجا اومدم.»
هر دو گرم صحبت شدن و از این سالهایی که دور از هم بودن گفتن. انگار نه انگار ایمان تا همین چند دقیقه پیش چقدر از مارال ناراحت بود و مارال هم مصر بود که از ایمان دوری کنه. دوباره مثل سابق بدون توجه به گذر زمان از با هم بودن لذت میبردن. مارال بلند شد و رفت کنار ایمان نشست و ازش عذرخواهی کرد بابت پنهانکاریش. بغلش کرد و پرت شد به شب خداحافظیشون. انگار دوباره یه چیزی تو وجودش داشت جوونه میزد.
ایمان بهش نگاه کرد: «مارال من میخوام کنارت بمونم. برام مهم نیست چه جوری آشنا شدیم و چقدر از هم دور موندیم و تو این سالها چی گذشته بهمون. تو اگه بخوای من دیگه همیشه کنارت میمونم.» مارال دستی به تهریش ایمان کشید و لبهاش رو بوسید و گفت: «من از خدامه.» با حرارت بیشتری همدیگه رو بوسیدن. جوری همدیگه رو میبوسیدن و لمس میکردن که تلافی اون سالها دوری دربیاد.
مارال دکمههای پیراهن و بعد کمربند ایمان رو باز میکرد و ایمان لباسهای مارال رو در میآورد. انقدر عطش داشتن که حتی به اتاق خواب نرفتن. مارال روی مبل دو نفره دراز کشید و ایمان هم روی مارال. ایمان کیرش رو کرده بود تو کس مارال و مشغول بوسیدنش بود. مارال دستهاش رو از پشت روی شونههای ایمان گذاشته بود و از حس کردن بدن ایمان و فشاری که به سینههاش وارد میشد، لذت میبرد. روی مبل جا کم بود و وقتی سرعت تلمبه زدن ایمان بیشتر شد، کمکم مجبور شدن از مبل بیان روی زمین. ایمان پرسید که مارال راحته یا نه و مارال که تو اون لحظه فقط ایمان رو میخواست ازش خواست همونطور روی زمین ادامه بدن. ایمان گردن مارال رو میبوسید و با سرعت بیشتری کیرش رو تو کس مارال جلو و عقب میکرد. دستهاش رو دو طرف مارال ستون کرد. بازوهاش از قبل ورزیدهتر شده بودن. به بدن مارال نگاه میکرد که از قبل توپرتر و جذابتر شده بود. با یه دستش سینهی مارال رو گرفت تو دستش و به کردن ادامه داد. مارال غرق لذت شده بود و ایمان هم. مارال دستش رو از بالای سرش به مبل فشار میداد و از دیدن ایمان و حس کردن کیرش تا مرز ارضا شدن رسیده بود. وقتی گرمای آب ایمان رو تو کسش حس کرد، خودش هم ارضا شد.
ایمان همونطور روی زمین کنار مارال دراز کشید و میز رو عقبتر زد. هر دو نفسنفس میزدن. وقتی به خودشون اومدن و تازه فهمیدن که از شدت خواستن هم وسط خونه با چه وضعی روی زمینن زدن زیر خنده. مارال ایمان رو بوسید و وقتی خواست بلند بشه موهاش رو به یه طرف ریخت و تتوی پشت گردنش توجه ایمان رو جلب کرد. موهای مارال رو کامل کنار زد و پرسید: «این طرح چیه مارال؟» مارال گفت: «ققنوس.» یه تتوی مینیمال زیبا از ققنوس پشت گردنش زده بود تا همیشه یاد ارسلان باشه. ارسلان آتش گرفت تا از خاکسترش مارال جون دوبارهای بگیره. حالا مارال کنار ایمان این فرصت رو داشت تا به جای خودش و ارسلان زندگی کنه و از زندگی لذت ببره. این بهترین انتقامی بود که میتونست از سالهای سختی که پشت سر گذاشته بود بگیره.