ارسالها: 38
#1
Posted: 28 Jul 2020 17:55
"اعترافات یک ذهن خطرناک"
--------------------------
داستان سکسی - رمان سکسی - داستان سکسی جدید
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد /فریبنده زاد و فریبا بمیرد
ارسالها: 38
#2
Posted: 6 Jul 2021 13:04
فصل اول قسمت اول
زنده ام...
نفس میکشم...
هوا تاریکه...
شاید...
یادم نمیاد از کی اینجام...
سکوت...ترسناک تر از همیشه...
وقتی نمیدونی کجایی و چه اتفاقی افتاده،سکوت ترسناک ترین موضوعه...
شاید هم ...
نه امکان نداره که من مرده باشم...
سعی میکنم خودم رو تکون بدم...
از سمت چپ،خودم را روی زمین میندازم،پهلو هام درد میگیره،شاید اولین باره که از حس کردن درد خوشحال میشم.
اره!میدونستم که زنده ام...
همه چیز از اون روز نکبت شروع شد...
کلاس دوم دبستان بودم،اخرین روز مدرسه بود.اواسط خرداد ماه و من خوشحال از اینکه ۳ماه از بند درس و مشق ازاد شدم.
انگار زمانه با من همیشه لج بود،نمیذاشت که حتی ۲۴ساعت از خوحاشحالی من بگذره.با سر و صدا وارد خونه شدم و کیفم رو پرتاب کردم یه گوشه و با سرعت به سمت اتاق مادرم دویدم،میخواستم مثل هر روز بغلش کنم و حس خوبم رو باهاش شریک بشم.
وقتی وارد اتاق شدم...
چند ساعت بعد توی بیمارستان به هوش اومدم.خاله سوگل با مانتو سیاه کنار تختم نشسته بود،از چشم هاش معلوم بود که حسابی گریه کرده.
نمیدوستم چه اتفاقی افتاده ولی هرچی که هست اتفاق خوبی نیست.حتی یادم نمیاد وقتی وارد اتاق شدم چی دیدم.
سعی میکنم کمرم رو از روی تخت بلند کنم،خاله تازه متوجه بیدار شدن من میشه.
_عزیزم بالاخره بیدار شدی؟
گلوی خاله پر از بغض و احساس درد بود.کلمات به سختی از دهانش خارج میشدن.
_خاله جون!من چرا تو بیمارستانم؟چی شد که من خواب رفتم؟پدرم کجاست؟
هرچی سعی میکردم اسم مادرم رو بیارم نمیشد.میخواستم بپرسم مادرم کجاست ولی انگار در پس ذهنم میدونستم دیگه مادری نیست که بخوام صداش کنم...
۱۰سال بعد
بالاخره بعد از یک ماه خورده ای نتایج کنکور اومد.یه عالمه پسر و دختر جلوی دکه روزنامه ایستاده بودند و در حال پیدا کردن اسمشون تو صفحات روزنامه بودند.یه دختر عینکی که مقعنه مشکی به سر داشت در حال خوندن صفحه اول بود.یک لحظه به چهره من خیره شد و با صدای بلند گفت نفر اول کنکور...همه سرشون رو از روی روزنامه های تو دستشون بلند کردند تا بفهمن دختره چی میگه.به سمت من اومد و صفحه اول روزنامه رو به سمت من گرفت.عکس من به عنوان نفر اول کنکور ریاضی،روی صفحه اول روزنامه چاپ شده بود.
از خوشحالی اشک تو چشم هام جمع شده بود و روی پا بند نبودم.میخواستم با تمام توانم فریاد بکشم.میدونستم که رتبه خوبی میارم اما فکر نمیکردم که نفر اول بشم.
روزنامه رو از دکه خریدم و سوار ماشینم شدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم.با یه جعبه بزرگ پر از شیرینی خامه ای و روزنامه به سمت مزار مادرم میرفتم.به هرکس از کنارم رد میشد شیرینی تعارف میکردم.رسیدم بالا سر قبرش.پاهام سست شده بود.
حدود نیم ساعت میشد که کنار قبرش نشسته بودم و گریه میکردم.اومده بودم تا مثل ۱۰سال پیش خوشحالیم رو باهاش شریک بشم ولی انگار بغضی که تمام این سال ها تو سینه ام گیر کرده بود به یکباره ترکید.
صدای زنگ گوشی منو از حال و هوایی که داشتم بیرون اورد.پدرم بود.
_سلام دختر قشنگم.مبارک باشه عزیزم.
سعی کردم به خودم مسلط بشم که پدرم متوجه گریه کردنم نشه.
+سلام.مرسی بابایی.شما از کجا خبر دار شدید؟
_خانم زارعی روزنامه رو برام اورد و گفت عکس تو رو روی صفحه اول روزنامه دیده و خریده.
+بابایی حالا جایزه چی میخلی بلام؟دخمل نازت نفر اول کنکور شده!
_هر چیزی که اراده کنی برات میگیرم.
+نظرت درباره یه شام دو نفره،پدر و دختری چیه؟
_هرچی دختر قشنگم بگه.سعی میکنم شب زود بیام خونه که باهم شام بریم بیرون.
+مرسی بابای قشنگم.
_کاری نداری دخترم؟پس من برم کار هام رو تموم کنم که امشب یه قرار عاشقانه دارم.
+بوس پدر مهربونم.
_خداحافظ عزیزدلم.
یادم میاد وقتی کوچیک تر بودم مادرم بهم میگفت دختر قشنگ و با استعدادم وقتی بزرگ بشه یه خانم مهندس خوشگل میشه و من هم خوشحال ترین مادر دنیا میشم.ولی از اون روز حتی یک سال هم نگذشته بود که من رو تنها گذاشت و رفت...
بعد از اینکه یه ناهار مختصر خوردم به خونه برگشتم و به اتاق خودم رفتم.لباسم رو در اوردم و با یه شورت و تاپ بودم.خودم رو پرت کردم روی تختم.سردرگم بودم،نمیدونستم چیکار کنم.حوصله ام حسابی سر رفته بود...یادتونه وقتی کوچیک تر بودیم کل سال تحصیلی ارزو داشتیم کاش زودتر مدرسه تموم بشه و تابستان و استراحت...ولی همیشه فقط همون چند هفته اول بهمون حال میداد و بقیه اش کسل کننده میشد...
وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود.به ساعتی که روی میز،کنار تختم قرار داشت نگاهی انداختم،از ثاعت هشت گذشته بود.طبق معمول بازم بابا بد قولی کرد.
نزدیک به ۱۰ساله که پدرم تنهاست.یه مرد ۴۲ساله خوشتیپ و خوش قیافه.موهای جو گندمی با پوستی سفید.ظاهر مرتب و اتو کشیده.از چند سال پیش که درباره مسائل جنسی چشم و گوشم باز شد،تازه متوجه بعضی از رفتار های پدرم شدم.بعضی شب ها دیر میاومد خونه یا اصلا نمیاومد.بعضی شب ها خوش تیپ میکرد و عطر و ادکلن و میرفت بیرون.
راستش از همون موقع بهش حق میدادم که با زن های دیگه در ارتباط باشه.همین که کسی رو خونه نمی اورد نشون میداد نمیخواد من احساس بدی داشته باشم.به فکر من بود.
خب امشب هم حتما با کسی قرار داره.گوشی موبایلم زنگ خورد.ایدا سه سال از من بزرگتره.یه دختر خوشگل با پوست سفید و موهای مشکی بلند.چشم های مشکی و صورت ظریف و چهره ای زیبا.قدش نسبت به یه دختر بلنده.و اندام متناسبی داره.و مهمترین نکته درباره ایدا اینه که هرگز با هیچ پسری رابطه نداشته.همیشه دنبال دختر های جذابه.راستش منم یکم ازش میترسم...
_سلام خانم مهندس.مبارکتون باشه.
+سلام.مرسی عزیزم.
_کجایی دختر؟
+خونه
_جایی قرار نداری که؟
+راستش...نه جایی قرار ندارم
اصلا دوست نداشتم امشب رو تنهایی بگذورنم با اینکه زیاد با ایدا دم خور نبودم اما بهتر از تنها بودن بود.
_زود اماده شو بیا خونه ما دور هم باشیم.
+مزاحمتون نباشم؟
_حرف نباشه.زود اماده شو بیا اینجا.خداحافظ
دیوونه!حتی صبر نکرد خاحافظی کنم...
زنگ آیفون رو زدم،بعد از چند ثانیه در باز شد.سوار اسانسور شدم و کلید طبقه هفتم رو فشار دادم.
در خونه باز بود،وقتی وارد شدم...
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد /فریبنده زاد و فریبا بمیرد