ارسالها: 68
#137
Posted: 23 Feb 2021 10:59
صبح از خواب بیدار شدم ، هنوز اون صحنه وقتی بهش فکر میکنم واضح جلو چشامه مادر و دختر یکی تو بغلم یکی سرش رو رن پام موهای ملیحه بود که رو کیرم بود ، میتونستم نرمی موهاشو رو بیضه هام حس کنم ، برگشتم سینه ناز ایدا رو گرفتم تو مشتم یکم مالیدم سرشو اووووم نمیدونین انگار دنیارو بهم داده بودن ، ایدا چشاشو جمع کرد ، داشتم بهش نگاه میکردم سرشو اورد بالا مامانشو دید تو اون حالت ، بعد به من نگاه کرد سرشو اورد بالا دید بیدارم با یه صدای خسته و هنوز خواب الود گفت صبح بخیر عزیزم ، یعنی واقعی بوده؟! منم با یه صدای کرخ شده گفتم منم تو هنگم واقعی بوده یا نه ، جفتمون یه خنده ریزی زدیم ، ملیحه از پچ پچ ما و خنده ی ما بیدار شد سرشو اورد بللا دید منو ایدا داریم ریز میخندیم گفت به چی میخندین ؟! و یهوییی خندمون بالا رفت ، ملیحه روش نمیشد بیاد بالا ، جلو دخترش به یکی کوص داده بود تازه دخترشم داده بود ، چه قمر در عقربی بود ، حس پشیمونی با لذت رو میشد تو چشاش دید بلند شده بود دستش رو سینش دنبال یه لباسی چیزی میگشت که تنش کنه اما هیچی نبود دیشب لباسارو پرت کرده بودیم خخخخ ، ایدا یه چرخش زد و اومد روم نشست رو شکمم وزنش زیاد بود شکمم خالی گفتم چیه هنوز میخواییی تو نه به اون تنفرت از مردا نه به اینکه سیر نمیشی خندیدو بلند شد از روم کوصش اونقدر خیس بود شکمم خیس شد ، بالا سرمو نگاه کردم شرتم اونجا بود ، باهاش شکممو پاک کردمو اونا داشتن لباسشونو میپوشیدنو ، منم براشون موضوع دیشبو که پیش اومده تعریف کردم گفتم به هستی طاقتم نیومده گفتمو اونم به نیوشا گفته و الان دیگه چیزی مخفی نی ، ملیحه گفت چرا خودتو اذیت میکنی عزیزم ، بهم پیشنهاد داد طلاق بگیرمو تا اخر با اینا زندگی کنم ، طلاق ایده خوبی بود ، پشیمون بودم از زندگی متاهلی ، مخصوصا الان که این دو نفر وارد زندگیم شده بودن ، اما چطور میشد ، به خانواده ای که انقدر مذهبین بگم زنم جندست؟! مگه میشه ، نمیدونم شاید بایذ با خودش حرف میزدم شاید توافقی میشد ، بهشون گفتم که دعوتم باغ ، ساعت طرفای ۹:۳۰ بود ، اونقدر شبش عرق کرده بودم که دیگه بو تعفن میدادم رفتم یه دوش گرفتمو اومدم بیرون دیدم ایدا رو کاناپه جلو تلویزیون ملیحه داره صبحونه درست میکنه ، ایدا یه شرت پاش بود و ملیحه هم یه تاپ بدون سوتین تا پایین و بدون شرت ، منم یه حوله دورم که دیگه برام حدو حدودی وجود نداشت ، چه حال میداد انقدر راحت چرخیدن بین دو تا حوری ، همینطور سرمو خشک میکردم سمت اشپزخونه رفتمو از پشت نزدیک ملیحه شدمو بوسیدمش اونم سرشو چرخوندو لبشو رسوند به لبم بهش گفتم واقعا دارم به پیشنهادت فکر میکنم و احساس میکنم طلاق تنها راه خلاصی من از ابن زندگی ، گفت منم کمکت میکنمو مشخص بود خییییلی خوشحاله که من حداقل دارم به بودن کنارشون فکر میکنم ، لباسمو پوشیدم رفتم سر گوشیم ، دیدم هیچ خبری از ایدا و ملیحه خداحافظی کردم دلم نمیخواست برم ، ولی خوب چاره ای نداشتم ، رفتم سمت باغ تو راه به مادر خانومم زنگ زدمو ادرسو برام خوند دوباره ، ادرس سر راست بود زود رسیدم ولی کسی نبود ، یه ساعت منتظر بودم تا دایی خانومم رسید، تو این مدت همش به یه راهکاری برای جدا شدن فکر میکردم واقعا من دنبال یه فانتزی خوب میگشتم اما تپ هیچکدوم از فانتزیام سکس ضربدری و زن فروشی نبود ، ما ها همینیم دیگه تا جایی که بتونیم ناموس بقیه رو میگایم ولی دوست نداریم ناموسمونو کسی بد نگاه کنه ، دایی خانومم اومد در باغو باز کرد ، زن داییش یه زن قد بلند و خوش استیل بود همیشه هم تریپش ساپورت بودو مانتو باز ، سلامی کردمو رفتیم داخل باغ هنوز کسی نیومده بود ، داایی رفت سمت پشت باغ ببینه چه خبره منم داشتم به زن دایی کمک میکردم وسیله هارو خالی کنه ، وسایل اولو داد به من بردم تو گذاشتم وسایل دوم رو که اومدم بگیرم دیدم خم شده داخل ماشین رو صندلی عقب یه سری وسیله پایین صندلی جلو پا بود باسنش جلو رومه مانتوش یه گوشه یه ساپورت شل یه کوص فندقی عجب چیزی افتاب بود چشمو یکم بسته بودم اینو که دیدم نور خورشید هم اذیتم نمیکردم ، الان از رو دوتا کوص توپولو بلند شده بودم ولی کیر چشمی لامصب انتها نداره که !!! انگار یه سبدو میخواست بیاره بالا صندلی جلو یکم عقب بود گیر کرده بود ، رفتم جلو گفتم چی شده زهرا خانوم ، گفت هیچی پیمان جان در نمیاد ساپورتش اومده بود پایین یکم پشت سفیدش زده بود بیرون منم نامردی نکردمو دستمو انداختم همونجا گفتم بزار من برشدارم ، اونم متوجه موضوع شد ، یه بار گفتم میخوای طبیعی کنین دلتونو بزنین به دریا ولی بی جنبه بازی در نیارین سنگین رنگین ، طرف طبیعی میشه ، من خیییلی جواب گرفتم ، بهم نگاه نکرد ارون اومد عقب هیچی نگفتیم بهم یه نگاه دورو برشو کرد دایی نبود احساس کردم اروم شد ، منم زور زدم دیدم صندلی راننده رو دایی داده عقب نمیشه اون سبد در بیاد اومدم برگردم عقب محکم خوردم به زندایی ، اونقدر محکم بود ضربه که یه قدم عقب رفت سریع دستشو گرفتم ، که مثلا نخوره زمین ، گفتم ببخشید زهرا خانوم شرمندم ، این سنگینی حرفم و راحتیم یه تضادی ایجاد میکنه که طرف خوشش میاد ، سریع سرشو چرخوند مشخص بود دنبال میگرده ببینه دایی دیده یا نه ، خیییلی میترسید از این قضیه ... سریع دستشو رها کردم رفتم صندلی راننده رو دادم جلو گفتم الان ازاد شد اونم رفت سبدو برداشت منم تا اومدم بیام سمتش از ماشین بیرون اومد ، یه طوری سبدو گرفته بود که دوباره دست همو لمس کنیم ، تو ذهنم یهو اومد کلا این خانواده انگیزه جندگی رو دارن خخخخخ، واقعا هم همشون انگیزه داشتن ، احتمالا سر حرفای زنونه ای بود که تو خلوتشون به هم میزدن ، نمیدونم ، ولی برداشتم این بود ، سبدو گرفتمو اومدم بالا.....
ادمه دارد...