داستان سکسی: حقارت یک صدفموضوع: روابط BDSMتعداد 40 قسمت.ژانر: داستان سکسی، رمان سکسی، داستان سکس خشن، داستان سکس ارباب و برده
بیا ببینیم تو چه داستانی میزاری کامل میزاری یا نصفه ول میکنی میری سایت خارجی ادامش بزاری مثل یکی از داستان نویسها میگفت میرم ادمشو سایت خارجی میزارم احتمالا الان رفته سماغشو بمکه تو سایتهای خارجی
جناب ادمین این بابا اون یکی داستانشو نصفه کاره گزاشته اون داستان اعترافات ذهن خطرناک من رو چطور اجازه میدی همچین آدمی بیاد یه داستان جدید رو ادامه بده در حالی که داستان قبلیش رو نیمه کاره رها کرده
Bamandek: جناب ادمین این بابا اون یکی داستانشو نصفه کاره گزاشته اون داستان اعترافات ذهن خطرناک من رو چطور اجازه میدی همچین آدمی بیاد یه داستان جدید رو ادامه بده در حالی که داستان قبلیش رو نیمه کاره رها کردهداستان اعترافات یک ذهن خطرناک نیمه کاره رها نشده همین هفته پیش قسمت جدید رو گذاشتم و دارم روی قسمت بعدی کار میکنم.بعد هم چهارتا نویسنده زپرتی تو سایت میان و ادامه نمیدن،چرا میای بقیه رو میزنید؟
حقارت یک صدف پارت اولهووف،خدایا یعنی میشه این یکی امتحان به خیر بگذره؟ته کلاس نشسته بودم و دست به دعا بودم نمره ام از اونی که فکر میکردم پایین تر نیاد.خدایا غلط کردم، یه شب نتونستم بخونم یعنی نشد که بشه، خدایا کلاس ثبت نام میکنم فقط این سری رو به بندت رحم کن .همینطور داشتم دعا و صلوات زیر لب زمزمه میکردم که یکی محکم زد روی شونم- به به صدف خانوم! یک بار هم ما تورو دست به دعا دیدیم. صحنه نابیه بخدا اوففف.+ ساکت شو رها، خوبه میبینی از استرس دارم میمیرم! چه توقعی از من داری؟با گریه به رها نگاه میکنم و ادامه میدم.+ همش تقصیر داداشم بود. نزاشت درس بخونم. همش گفت بریم بیرون، بریم بیرون. اصلا من غلط بکنم دیگه به حرف اون گوش بدم.با خنده نشست پیشم و گفت: - اشکال نداره بابا، بیا ببین خوب شدی! با شنیدن این جمله طوری سرم رو که روی میز بود بالا گرفتم، گردنم صدای بدی داد. باسرعت برگه رو از دستش کشیدم و به نمره نگاه کردم.وای خدا باورم نمیشه. یعنی من هیجده شدم؟ خدایا عاشقتم!با ذوق داشتم به برگه نگاه میکردم که رها گفت:- راستی صدف من میخوام برم کلاس ثبت نام کنم امروز، توهم میای؟+ اره، ساعتش رو برام پیامک کن میام اونجا. بعد از صبحت های الکی با رها زنگ مدرسه خورد. منم اومدم بیرون و پیاده به سمت خونه راه افتادم.هوف، خدارو شکر برای فردا وقت دارم شیمی بخونم. عادت داشتم تنها باشم؛ خیلی حس خوبی بهم میداد.وارد کوچه که شدم، فهمیدم ساختمون روبه روییمون قراره پر بشه. یکم جلوتر رفتم و به خانمی که داشت با همسایه ها آشنا میشد سلام کردم.+ سلام خانوم خوش اومدین!- سلام دخترم، ممنون.+خواهش میکنم، من صدف هستم. همسایه روبه روییتون، اگر کاری داشتید حتما بهم بگین.- دستت درد نکنه عزیزم، لطف میکنی.سرمو با لبخند تکون میدم و میرم سمت خونه،با زدن آیفون منتظر میشم که یادم میاد هیچکس خونه نیست و من تا شب تنها هستم.کلیدمو از توی کیفم پیدا میکنم و میخوام در رو باز کنم که ...
حقارت یک صدفپارت دومبا دیدن یک دویست و شیش سفید که وارد کوچه شد کمی مکث کردم. تاحالا اینجا دویست و شیش نیومده بود. حتما خانواده همسایه جدیدمونه!سرم رو انداختم پایین و با کلید در رو باز کردم که صدای سلام کردن همسایه هارو شنیدم. برگشتم که با دیدن یه پسر خوشتیپ پشت سرم خشکم زد.چرا من تا حالا اینطوری نشده بودم؟ من که از پسرا متنفرم چرا الان خیره اون پسر شدم؟میخواستم برم تو و در رو محکم ببندم اما انگار پاهام قفل زمین شده بود. با برگشت ناگهانی اون پسر و دیدنم یه شوک دیگه بهم وارد شد.سریع رفتم داخل و بدون اینکه دوباره نگاهش کنم در رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و با قدم های بلند خودم رو به آسانسور رسوندم. وارد آسانسور که شدم، طبقه دوم رو زدم و خودم رو تو آیینه نگاه کردم. چت شده صدف؟ چرا این مدلی شدی؟ خودم رو لعنت کردم و با باز شدن در آسانسور به سمت واحدمون رفتم. با عصبانیت در رو باز کردم و کیفم رو پرت کردم رو مبل.صدف با یک نگاه، به پسر غریبه حس پیدا کردی؟ خجالت بکش لعنتی!وارد آشپزخونه میشم و از پارچ داخل یخچال یک لیوان آب ریختم و یک نفس سر کشیدم. کمی حالم با خوردن آب بهتر میشه.ساعت یک بود ولی من که هیچ میلی به غذا خوردن نداشتم رفتم سمت گوشی و از شارژر درش آوردم که چشمم به پیام رها افتاد.- سلام صدفی، خوبی؟ امروز ساعت چهار بریم برای ثبت نام. بعدش هم یکم بگردیم.با خنده جواب دادم:+ باشه عزیزم ولی به فکر من هم باش! فردا امتحان شیمی دارم. لاعقل زودتر برگردیم خونه بتونم بخونم._باشه هرچی تو بگی، نگران نباش.رفتم سمت تخت و یکهو خودم رو روش پرت کردم. به این حرکت عادت داشتم و هر کی میدید میگفت دیوونه ام. خودم رو با گوشیم سرگرم کرده بودم که صدا قار و قور شکمم در اومد.وایی چرا یهو اخه. با سرعت بلند شدم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. در یخچال رو باز کردم و دوتا تخم مرغ در آوردم. حوصله نداشتم یه غذا خوب درست کنم چون تا یک ساعت دیگه باید میرفتم پیش رها.با دیدن ساعت چشم هام گرد شد و سریع تر کارم رو انجام دادم. نمیدونم چجوری برای خودم لقمه گرفتم و همونطور کهداشتم غذا میخوردم به سمت اتاق رفتم. شلوار و مانتوم رو آماده کردم.توی ده دقیقه لباس پوشیدم و شروع کردم به درست کردن موهام.آهان خوبه! من عادت به ارایش کردن نداشتم ولی این سری یک خط چشم خوشگل کشیدم. کیف، شناسنامه و وسایل هایی که رها گفته بود هم برداشتم و رفتم بیرون. ایرپدم رو روشن کردم و توی گوشم گذاشتم. اهنگ مورد علاقم I know رو هم پلی کردم و سوار آسانسور شدم. نمیدونم چرا این آهنگ برام جذابیت خاصی داشت.از آسانسور بیرون اومدم و با اهنگ لب خونی میکردم که تا در رو باز کردم...
حقارت یک صدف پارت سومبا دوباره دیدن همون پسر کپ کردم. اوه چه تیپی زده! حتما با دوست دخترش قرار داره.یه لحظه حسودیم شد. یعنی دوست دخترش از من خوشگل تر یا پولدار تره؟ دستم رو مشت کردم و در رو محکم بستم که حس کردم شیشه های در لرزید.اون پسر هم با تعجب داشت نگاهم میکرد.نگاه کن برای چی عصبی شدم! هوف. با قدم های بلند خودم رو به سر کوچه رسوندم و رها رو دیدم، به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم. + سلام عزیزم، خوبی؟ چقدر خوشتیپ کردی بلا، خبریه؟- سلام، نه بابا چه خبری؟ تازه این مانتو و شلوار رو گرفتم، گفتم بپوشم دلم باز بشه.آروم زدم رو دستش و گفتم:+تو که راست میگی.خندم گرفته بود، هر کی نمیدونست من که میدونستم پسر عموش رو دوست داره.با رها به سمت همون اموزشگاهی که گفت رفتیم. خدارو شکر سالن طبقه اول بود وگرنه با این پله ها میمیردم تا برم بالا، وارد سالن که شدیم رفتم سمت میز و شروع کردم به سلام و احوال پرسی.قیمت کلاس ها برام اهمیت نداشت ولی تایم هاش خیلی مهم بودن. قیمت و شرایط کلاس ها رو خانم محمدی توضیح داد و گفت که کلاس شیمی پنچ دقیقه دیگه شروع میشه. وای خدا مرسی که به فکرمی و میدونی فردا امتحان دارم.نشستم رو صندلی و منتظر شدم تا رها کارش تموم بشه. گوشیم رو در آوردم و الکی تو اینستاگرام چرخیدم که صدای مردونهای به گوشم خورد. سرم رو بالا آوردم تا ببینم اون شخص کیه که با دیدن اون پسر چشمام گرد شد. باورم نمیشه، این پسره اینجا چیکار میکنه؟ توی چشم هام خیره شده بود و من هم توانایی اینکه حرکتی کنم نداشتم. با نشستن رها کنارم سرم رو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتای دستم بازی کردن.خدایا اخه این چه سرنوشتیه که انقدر امروز با این پسر ناشناس برخورد کنم. اخه چرا با قلب من بازی میکنی؟ با صدا زدن خانوم محمدی بلند شدیم بریم سر کلاس اما...
حقارت یک صدف پارت چهارم اما موبایلم به صدا در اومد. با تعجب به گوشی نگاه کردم و فهمیدم مامان داره زنگ میزنه.هه چه عجب یادش افتاد یک دخترم داره.+ سلام، بله؟- چرا انقد پول کشیدی؟ این همه پول رو میخوای چیکار کنی؟ + مامان اگر اول سلام بدی بد نیست ها، اون پول هم برای ثبت نام کردن توی کلاس دادم.- باشه، کاری نداری؟ راستی شب دیر میام خونه مواظب باش.با شنیدن این جمله اعصابم خورد شد و با یک خداحافظ کوتاه تماس رو قطع کردم.گفت شب دیر میاد، هی خدا این چه زندگیه اخه؟ صورتم از عصبانیت حسابی سرخ شده بود.رها دستم رو گرفت و وارد کلاس شدیم. روی صندلی های انتهای کلاس جا گرفتیم که رها اسرار کرد دلیل عصبانیتم رو بهش بگم و منم کل جریان رو براش تعریف کردم. تنها کسی که از زندگی من باخبر بود رهاست.بعد از چند دقیقه همه به احترام استاد بلند شدن. اما من سرم پایین بود و به استاد نگاه نکردم که صدای مردی بلند شد.- سلام بچه ها ! بنده آرشام دادکان استاد درس شیمی شما هستم.یه لحظه حس کردم نمیتونم نفس بکشم. خیره تو چشم هاش نگاه کردم. آرشام! اسم قشنگیه. نمیدونم چرا خیره شده بودم بهش که رها صورتم رو برگردوند سمت خودش و با شیطنت گفت:_صدف خانوم راه افتادی ها.+،ببند دهنتو، تو فکر بودم._اره اره میدونم.با خنده چشم هاش رو به روبه رو دوخت که سرم رو دوباره انداختم پایین و سعی کردم کمتر نگاهش کنم. حالا که اسمش هم میدونستم همه چیز واسم راحت تر شده بود.توی اون یک ساعت تمام تمرکزم رو سر درس گذاشتم و گاهی دزدکی آرشام رو دید میزدم.امیدوارم که چیزی از این حسِ تازه جوونه زده متوجه نشه.یک ساعت مثل برق و باد گذشت که رها گفت:...
حقارت یک صدفپارت پنجم- صدف میای بریم کافه؟ یکجای خیلی خوب و سراغ دارم. با کلافگی نگاش کردم و گفتم:+ باشه عزیزم بریم، ولی چون امتحان دارم برام خیلی مهمه زود برسم خونه.- اوکی عزیزم، نگران نباش.از آموزشگاه بیرون اومدیم ک دیدم دویست و شیش آرشام نیست. یعنی به این سرعت رفت؟ با عصبانیت هوفی میکشم و دنبال رها راه میافتم. نمیدونستم دقیقا کجا داریم میریم برای همین بیشتر به راه توجه میکردم. رها هم مدام باهام صحبت میکرد تا منو بخندونه ولی من در اون لحظه بیشتر از یک لبخند زدن نمیتونستم کارِ دیگه ای انجام بدم.رها داشت حرف میزد و من سرم رو تکون میدادم. حواسم همه جا بود به جزء حرف های رها، معلوم نبود چم شده، فقط امیدوار بودم این رویه به روحیهام صدمه نزنه.نمیدونم چند دقیقه تو فکر بودم که متوجه شدم رها داده تکونم میده._صدف! عزیزم کجایی؟ رسیدیم.+ببخشید متوجه نشدم.بعد از دادن کرایه از تاکسی پیاده شدم و به دور و بر نگاه کردم. اینجا برام آشنا نبود. رها که دید دارم گیج میشم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. وقتی وارد کافه شدیم خیلی فضای کافه برام دلنشین بود. بدون اینکه از رها بپرسم رفتم طبقه دوم و کنار پنجره نشستم. ویوی اینجا خیلی عالیه. همون موقع رها اومد سمتم و با خنده گفت...
حقارت یک صدفپارت ششم- چیه؟ از اینجا خوشت اومده؟+اره ویویی که داره خیلی دلنشینِ، دوستش دارم.با گفتن این حرف رها سرش رو تکون داد و گفت:- پس من برم سفارش بدم بیام. جایی نری ها.با خنده و عصبانیت بهش خیره شدم که قبل از اینکه چیزی بهش بگم سریع از طبقه دوم پایین رفت.چند دقیقه گذشته بود و حوصلم سر رفته بود. گوشیم رو برداشتم و وارد تلگرام شدم.توی یه گروه اس ام رفتم و چت ها رو نگاه کردم. هیچکس اونی ک میخوام نبود!همینطور با گوشی سرگرم شده بودم که دیدم رها از پله ها بالا اومد و گفت:_میبینم خوب خلوت کردی صدف خانوم!+ کوفت، حوصلم سر رفته خوب، چیکار کنم؟ حالا هم بشین تا من بیام.چشمکی زدم و با خنده از اونجا دور شدم. به سرویس بهداشتی که رسیدم شیر آب رو باز کردم و دستم رو شستم. خوبه که خلوته!همینطور ک سرم پایین بود یکی از پشت بهم چسبید و کمرم رو محکم گرفت.با وحشت نفس گرفتم و خواستم سرم رو بالا بگیرم که محکم سرم رو به پایین فشار داد.از ترس داشتم سکته میکردم. هر چقدر تقلا کردم نتونستم یک میلیمتر تکون بخورم. اون شخص سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:- بهتره جم نخوری، میدونی از کی دارم دیدت میزنم لعنتی! عجب تیکه ایی هستی، اگه ساکت باشی هم خودت لذت میبری هم من.دهنم رو باز کردم فحشش بدم که محکم زد تو دهنم. طعم گس و شوری خون رو حس میکردم. آروم زدم زیره گریه، به فکر فرار بودم ولی چیزی به ذهنم نمیرسید. من رو هول داد داخل یه دستشویی و شالم رو برداشت و پاره کرد. سریع باهاش دهنم رو بست. سعی میکردم جیغ بکشم اما فقط صدای خفهای ازم بیرون میومد. برگردوندم و دست هام رو از پشت سر با تیکه دیگه شال قفل کرد. چک محکمی به لمبره های باسنم زد، از دردش جیغ تو گلویی کشیدم و گریم بیشتر شد. بیتوجه شلوار و شرتم رو پایین کشید و سیلی محکمی روی کصم زد. همونطور که با سوراخ پشتم ور میرفت یکی از انگشت هاش رو توی سوراخ باسنم فرو کرد و کناره گوشم خمار گفت:- اوففف عجب گوشتی هستی تو لامصب، دلم میخواد کص و کونت رو باهم یکی کنم..