ارسالها: 125
#2
Posted: 28 Oct 2020 01:10
فصل 1 - قسمت 1 : تو باید اینجا بمونی
پاییز بود. یک هفته تمام باران می بارید. دوره آموزشی سربازی تمام شده بود. بهم یک برگه تقسیم داده بودند و گفته بودند یک هفته دیگه برم خودم رو به ستاد معرفی کنم. کجا؟ توی تهران میدان نوبنیاد. که هیچ کس و کاری نداشتم. البته نمیتونم بگم نداشتم اما آشناییمون جوری نبود که بتونم برم برای 15 ماهی که قرار بود ستاد باشم اونجا بمونم. سالگرد پدرم بود. یکسال پیش درست همین روزها سکته کرد و قبل اینکه برسه بیمارستان تموم کرد. برادرم فوری برای بند حضانت اقدام کرد و معافی اش رو گرفت. ولی سال تا سال خونه ما هم نبود که حضانت کنه. مادرم یه حقوق آب باریکه بابام رو میگرفت و توی شهرستان با هزینه ها سر میکرد. برای رفتن به شهر خودمون باید می اومدم تهران. بعد از اینجا میرفتم. بچههای دیگه دست جمع رفتن شمال یک هفته خوش بگذرونن. به من هم گفتند بیا ولی نتونستم . یعنی پولش رو نداشتم اونجا هم باید دنی حساب میکردیم ضایع بود.
خلاصه اومدم تهران . دو ساعتی تو ترمینال ساکم و گذاشتم زیر سرم و خوابیدم که دژبان بهم گیر داد. گفتم بارون میاد . بند بیاد میرم . خلاصه خیلی پا پی شد منم زدم بیرون. ز به سرم برم سمت میدان نوبنیاد که قرار بود خدمت کنم. یه سر و گوشی آب بدم. ببینم چیکار میشه کرد. اگر میشد زودتر برم و خوابگاه بهم بدن دیگه سخت هم نبود که برم و برگردم. رفتم تا دم ستاد. هر چی اصرار کردم راهم ندادن. قبول نکردن. خلاصه دست از پا دراز تر خواستم برگردم میدون آزادی و ترمینال که برم شهرمون ... که یکهو دیدم پشت شیشه یه کافه نوشته کارگر شیفت عصر با جای خواب نیازمندیم. یک کاغذ A4 و خیلی ساده. بدون اینکه حتی فکر کنم رفتم تو و کاغذ رو از پشت شیشه کندم. رفتم سمت پیشخوان. یه آقای یه آقای میان سال نشسته بود. داشت با تلفن حرف میزد. از صحبتش پیدا بود شاکیه انگار چیزی رو باید بهش میدادن که نداده بودن. صبر کردم تا گوشی رو قطع کرد. بعد یه فحش چارواداری به نفر اون ور خط داد و گفت . - فرمایش... یک قدم رفتم جلو تر آگهی که تو دستم بود دراز کردم و گفتم ..برای اگهی اومدم...
با چشمهای گرد پرسید؟ خب چار از رو شیشه کندیش.. گفتم : خب من همون کارگرم دیگه ... یه کم نگاهم کرد و خندید..گفت چی ها بلد ی.. اهل کجایی ... من م بدون ترس بهش گفتم. گفتم سربازم و ماجرا رو کامل تعریف کردم...
نمیدونم رو چه حسابی گفت .. باشه ار شناسنامه داری بیا یه کاری برات میکنیم. ولی به شرطی که هر شب بتونی بیای نری حاجی حاجی مکه؟ منم از دهنم در رفت خب اگر نیومدم مینویسم امضا میکنم حق و حقوقی ندارم.. تو هم منو بنداز بیرون . فقط شناسنامه مو پس بده ... خلاصه از همون موقع من تو اون کافه رستوران مشغول شدم. اقای میانسال که اسمش علی آقا بود منو با محسن آنشا کرد که سرپرست و مدیر داخلی کافه و رستوران بود. کافه دو تا شعبه داشت و رستوارن یکی . ولی این جایی که بودم دو طبقه بود طبقه بالا کافی شاپ بود طبقه پایینش رستوران .
اون شب به شستن ظرف و بردن آشغال ها گذشت. برام کاری نداشت خدایی شستن صدتا بشقاب از سیصد تا دیس فلزی سلف که تو آموزشی میشستیم خیلی ساده تر بود. رستوران آشپزخونه و امکانات مجهز داشت. سه روز اول به همین منوال گذشت. محسن منو برد تو زیر زمین که هم انباری بود هم تاسیسات اشپزخونه اونجا بود کنار اتاق موتور خونه یه اتاق بود که یه پنجره نیم متری شاید هم کمتر به خیابون داشت. زیر زمین نمور بود ولی خوبیش این بود که گرم بود. شبها اونجا میخوابیدم. تنها بودم ولی کلید رستوران رو نداشتم. شبها علی آقا که در و می بست من می اومدم بیرون از یه در کوچیک میرفتم زیر زمین و تا صبح به نوعی اون تو حبس بودم. چند وقت غذاهای تخمی پادگان رو نمیخوردم و حالم بهتر بود. ضمن اینکه علی آقا یه پول تو جیبی بهم داد که میتونستم باهاش چیزهایی که لازممه بخرم.
صبح روز پنجم مرتب و منظم اومدم بالا که علی اقا گفت محمدرضا امروز میتونی بری کافه بالا نفرشون نمیاد کافه من دست تنهاست. من و من کردم .. من سرم رو بخاطر اموزشی تراشیده بود وآفتاب سوخته بودم. گفتم علی آقا چشم ولی بااین سر و وضع . یه کم نگاهم کرد و گفت ..خب یه کلاه میسپرم بهت بدن. یه کم هم سر و صورتتو سفید کن برو..فقط با همه محترمانه برخورد کن کسی هم چیزی گفت که نمیدونستی به کافه من بگوو کمکت میکنه ..خلاصه من رفتم تا ساعت 11 شب که کافه بسته بشه کمک بار من که اسمش پیمان بود کردم. تازه فهمیدم پیمان خیلی از محسن باحال تره و کار کافه خیلی سبک تره. من سفارش ها رو میگرفتمو مینوشتم رو کاغذ و میبردم برای پیمان.. اونم هر بار میخندید که میلک شیک درسته نه میل شیک یا مثلا چای ماسالا نه چای ماسوله .. خب خیلی نشنیده بودم اما منظور را میرساندم. اون شب کلی خندیدم . پیمان یه عکس با دوربین پلورایدش گرفت و همون موقع ضاهر کرد. بعد عکس رو چسابد روی تخته دم دستش. گفت از همه همکارهای کافه روز اول عکس میگیره . تابلو پر عکس ادمهای جورواجور بود اکثرا هم دختر دخترهای خوشکل و با تریپ های با مزه و هنری... اونشب بدون خستگی خوابیدم .
فردا صبح یه اتفاق جالب برام افتاد. ....