انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 23 از 26:  « پیشین  1  ...  22  23  24  25  26  پسین »

پر از زندگی


مرد

 
Alideda
لطف دارین
خوشحالیم
🤗🤗🤗
     
  
مرد

 
پر از زندگی
قسمت ۱۲
فصل ۲

تا صبح نتونستم بخوابم چون چیزی که دیده بودم وحشتناک تر از چیزی بود که بتونم تصور کنم. دیشب سولماز تو بغلم گریه میکرد اونقدر گریه کرد تا تو بغلم خوابش برد و کل شونه من خیس از اشک های دخترم بود. پر از خشم بودم تنها چیزی که درون منو پر کرده بود حس نفرت بود خشم و کینه ای که تمام وجودمو پر کرده بود داشت از درون منو میخورد. تا صبح چند بار به فکر کشتن اون دوتا حیون افتادم. دیشب زنم رو کنار محمد دیدم، محمد همون آدمی که یک میلیون دلار از پول منو دزدیده بود همون آدم دیشب دستش دور کمر زنم بود. اسم واقعیش محمد یا رسول یا هر کوفتی که هست. چند روز پیش یک میلیون دلار منو دزدید و الآنم دستشو دور کمر زنم گرفته بود زنی که عشق زندگیم بود بینهایت دوستش داشتم بهم خیانت کرده بود و با اون حرومزاده دزد فرار کرده. تو اتاق هتل نشسته بودم ذهنم داشت میترکید میخواستم داد بزنم هرچی تو دلم بود رو خالی کنم. متوجه سولماز شدم که از خواب بیدار شده و داره به من نگاه می‌کنه. رفتم سمتش و موهاشو نوازش کردم لباشو بوسیدم همون جور که همیشه دوست داشت. پرید تو بغلم شروع کرد به گریه کردن. هیچ کاری از دستم برنمیومد. موهاشو نوازش کردم چند لحظه بعد سرشو از رو سینم برداشت اشکاشو پاک کرد پرسید اون کی بود کنار مامان. نمی‌دونستم چی جواب بدم نمی‌خواستم بفهمه اون کیه اصلا بفهمه مگه چیکار میخواد بکنه؟ خونشونو که بلد نیست شب من خودم به زور خونشونو پیدا کردم ولی بدونه که اون مرد همونیه که یک میلیون دلار مارو دزدیده بیشتر ناراحت میشه. به سولماز گفتم اون یه آدم بده و مامانت بخاطر اون مرد منو تو رو ول کرد. سولماز دوباره بغلم کرد یکم بعد که آروم شد گفتم بریم بیرون؟ سولماز که انگار برق گرفته بودتش همون جور که داشت اشک می‌ریخت گفت نه بابا نمی‌خوام بیام دوست ندارم خیلی جای بدیه. یکم با هم صحبت کردیم و سعی کردم قانعش کنم اما اصلا خوشش نمیومد که پاشو از اتاق هتل بیرون بزاره. آخر سر قرار شد که توی اتاق بمونه تا من زود برم و برگردم. زود حموم کردم از هتل زدم بیرون مستقیم رفتم شرکت صادرات و وارداتی که تو ایران داشتیم. رفتم داخل منشی شرکت اصلا منو نمی‌شناخت انگار تازه استخدام شده بود. یه مانتو گشاد و مقنعه سرش بود. سراغ رئیس شرکت رو گرفتم گفت بشینید خبرتون میکنم. بدون اینکه اسممو بپرسه رفت داخل و چند لحظه بعد اومد بیرون گفت جناب آقای روحی کمی کار دارن گفتن چند دقیقه صبر کنید بعد با دستش صندلی رو بمن نشون داد. واقعا چه منشی احمقی اصلا نه اسم منو پرسید نه پرسید چه کاری دارم. خودمم تعجب کردم. رو صندلی ننشستم همون جور ایستاده مشغول برانداز کردن دفتر شرکت بودم به فکرم رسید که برم اتاق های دیگه رو هم برسی کنم میخواستم برم سمت اتاق های دیگه که کریم آبدارچی شرکت درو باز کرد و اومد داخل. کریم حدود سی سال میشه که آبدارچی شرکته تقریبا باید الان شصت یا شصتو پنج سالی داشته باشه، توی این ده سالی که ندیدمش یکم پیر تر شده بود. با دیدن من چشماش از حدقه زده بود بیرون یهو داد زد رحمان تو اینجا چیکار میکنی و محکم شروع کرد به خندیدن سینی چایی که رو دستش بود رو سریع گذاشت زمین و منو محکم بغل کرد همیشه مثل پدر بود برام و خیلی دوستش دارم با دیدنش اونقدر خوشحال شدم که برای چند لحظه همه چیز رو فراموش کردم. منو محکم بغل کرد صدای خنده های محکم کریم تو کل شرکت پیچید. رئیس پیر شرکت آقای روحی که من بیشتر وقتا بهش حاجی صداش درو باز کرد با دیدن من چشماش از حدقه در اومده بود با تعجب اومد سمتم دست دادیم رو بوسی کردیم، با قیافه متعجب و حیرت کردش گفت چیشد شما اینجا چیکار میکنین؟ پیر تر شده بود حدود هفتاد و چهار سال سن داشت. یکم با هم صحبت کردیم، کریم گفت برید داخل من براتون یه چایی بیارم. منشی با تعجب داشت به من نگاه میکرد و هنوز منو نشناخته بود. از حاجی پرسیدم منشی قبلی چیشد؟ که گفت ازدواج کرد، استعفا داد و رفت. داخل اتاق ریاست همه چیز ساده و منظم چیده شده بود خیلی خوشگلو تمیز معلوم بود که حاجی کارش درسته. حاجی کلی سوال ازم پرسید منم نصف بیشترشونو چرتو پرتو دروغ تحویلش دادم‌. درمورد خونه باهم صحبت کردیم اونم گفت اونی که مسعول مراقبت از خونه بوده معتاد شده بوده خونه رو تبدیل کرده به پاتوق، حاجی هم برداشته انداختتش بیرون. درمورد فروش خونه با هم صحبت کردیم حاجی یکم تو فکر فرو رفت بعد دستی به ریش بیریختش کشید و گفت خونه با این قیمت الان فکر کنم یکم فروشش سخته شاید چند ماه طول بکشه. چون من تقریبا هیچکسی رو نمی‌شناختم ازش خواستم چند تا کارگر بفرسته برای نظافت خونه. حاجی بی مقدمه زنگ زد و یکم حرف زد آدرس خونه رو از من پرسید و به افراد پشت تلفن گفت و تلفنو قطع کرد. بعد بهم گفت کلید بدید بفرستم تا درو براشون باز کنن که من گفتم نه دوست دارم خودم اونجا باشمو به کارا رسیدگی کنم. یکم دیگه با هم حرف زدیم بعد خواستم برم خونه که حاجی کلید ماشینشو بهم داد یه کلید بنز مثل مال من. خندم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم تشکر کردم و ازش خواستم که یه تاکسی تلفنی برام بگیره که حاجی بیشتر اصرار کرد. خیلی وقت بود تعارف تیکه پاره نکرده بودم. من چند بارم تشکر کردم آخر سر حاجی بیخیال شد تلفنو برداشت و به تاکسی تلفنی زنگ زد یک ساعت بعد رسیدم خونه. نزدیک به بیست نفر زنو مرد جلوی در منتظر بودن. پیاده شدم سلام کردم اونام با بدخلقی جواب دادن. بینشون یه مرد میانسال با قیافه جدی بود که معلوم بود سر کارگر ایناست ازش پرسیدم چند ساعته کارو تموم میکنین اونم گفت کار تمیز کاریه یه خونه یک با نهایتا سه ساعته تمومه چیزی نیست که نگرانش باشین. درو باز کردم با دیدن وضعیت خونه گفت اینجا چند روز طول می‌کشه بعد شروع به توضیح دادن کرد، اصلا حوصله کسشعرایی که میگفتو ندارم. گفتم تا شب تمومش کنین پول دو روز رو بگیرین. اونام که انگار از خدا خواسته سریع شروع کردن کار واقعا زیاد بود از تمیز کردن حیاط که کلی هرس و باغبونی لازم داشت تا تمیز کردن داخل خونه. خیلی هواسم بهشون بود تا چیزی ندزدن. کلی از آت آشغالایی که تو خونس عتیقه و قدیمیه. کل تمیز کردن خونه تا شب تموم شد واقعا تونستن خونه رو تا شب تمیز کنن منم بهشون کمک کردم. حساب کتاب کردم پولشونو دادم و رو مبل لم دادم قدیمی و کهنه بود برای فروش خونه باید این مبل ها رو عوض کنم. همون جور خسته روی مبل لم داده بودم که ای وای سولماز رو کاملا فراموش کردم. کل امروز رو بدون غذا تو اتاق هتل مونده. همه چراغهای خونه روشن بود بیخیال خاموش کردنشون شدم. با عجله با هر زحمتی که شده خودمو به هتل رسوندم. درو باز کردم سولماز روی تخت به بغل دراز کشیده بود پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و همون جور مچاله شده خوابیده بود. از صبح از جاش تکون نخورده. آروم موهای نازشو نوازش کردم گفتم بریم خونه بابا بزرگ؟ از خواب بیدار شد اصلا رمق حرکت نداشت شاید بخاطر گرسنگی بود شایدم بخاطر ناراحتی. با هزار تا التماسو خواهش بلندش کردم یه شورت و یه تاب مثل عادت همیشگی تنش بود بهش لباس پوشوندم از هتل زدیم بیرون و اولین رستورانی که دیدم واردش شدم رستوران یجورایی شلوغ بود اما بین اون جمعیت چنتا میز خالی پیدا میشد. سولماز بعد از نشستن روی صندلی روسریی که تو ترکیه براش خریده بودمو از سرش باز کرد کفری و عصبانی مثل خرس زخمی آماده تیکه پاره کردن هر کسی بود نمیتونستم حتی یک کلمه هم باهاش حرف بزنم. منو غذا رو آوردن. همش غذای ایرانی بود، وقتش بود به سولماز نشون بدم همه چیز ایران بد هم نیست. منو رو به سولماز دادم با بی‌حوصلگی یه نگاه به منو انداخت گفت نمی‌دونم اینا چین دیگه پیتزا ندارن من پیتزا می‌خوام. دیدم انگار نمی‌خواد انتخاب کنه منو رو گرفتم و دو تا قرمه سبزی با دوغ و سبزی سفارش دادم. نزدیک به بیست دقیقه طول کشید تا این غذای صاحب مرده برسه. سولماز با اینکه تازه ۱۳ سالشه اما بدن به نسبت تپل و توپری داره بخاطر باز کردن موهاش یجورایی همه پسرا داشتن نگاهش میکردن. کاری ازم برنمیومد فقط خدا خدا میکردم که کمیته نیاد بهمون گیر بده. بالاخره غذا اومد بوی خیلی خوبی داشت. دو بشقاب قرمه سبزی دوتا دوغ با چنتا نون و یکم سبزی. خیلی وقت بود که همچین بویی به مشامم نرسیده بود. سولماز قاشق رو برداشت و یه قاشق پر از پلو گذاشت دهنش. خیلی دوست داشتم ببینم خوشش اومده یا نه. لبخند خوشگل رو لباش بهم فهموند که به دلش نشسته. توی چند دقیقه یه بشقاب پر از پلو و قرمه سبزی با دوغ و سبزی ناپدید شد و توی شکم کوچولوی دخترم جا خوش کرد. سولماز که انگار حالش سر جاش اومده بود با لبخند به من نگاه کرد ازش پرسیدم خوشت اومد. اونم یکم صورتشو کج کرد و گفت ای بد نبود یعنی خوشمزه بود. آروم دستشو گرفتم گفتم بریم خونه بابا بزرگ؟ سولماز که نمیدونست خونه تمیز شده گفت برگردیم هتل اونجا تمیز تره. خندیدم بلند شدم گفتم بیا بریم شاید خوشت اومد. سولماز همون جور با موهای لخت بدون روسری بلند شد گفتم رو سریتو سرت کن بیرون منتظرم باش حساب کنم بیام رفتم حساب کردم برگشتم دیدم از رستوران رفته بیرون بدون اینکه روسریشو سرش کنه. رفتم سمتش به در رستوران نرسیده چند تا از اون حرومزاده های کمیته ای دور سولماز جمع شدن. انگار جاسوس دو جانبه پیدا کردن بیشرفای بی همه چیز. سریع خودمو بهشون رسوندم و مانع یه فاجعه بزرگ شدم، رو سری رو سر سولماز تنظیم کردم که نکنه اسلام به خطر بیوفته. سوار یه تاکسی شدیم رسیدیم خونه. کلید انداختم رفتم تو. بخاطر اینکه همه چراغ ها رو روشن گذاشته بودم خونه مثل یه الماس میدرخشید. سولماز چشماش از حدقه داشت میزد بیرون. با تعجب داشت درختا باغ و چمن هایی که کوتاه و تمیز شده بودنو نگاه میکرد. بنز قدیمی بابا رو از انبار آورده بودن بیرون تمیز کرده بودن. ولی انگاری کار نکرد. فردا باید ببرمش تعمیر. با سولماز وارد خونه شدیم اونقدر هواسش به درو دیوار بود که یادش رفته بود رو سریشو دراره. کل خونه رو بهش نشون دادم از اتاق خیلی بزرگی که بهش دادم تا اونجا بخوابه. از بزرگی و زرق و برق خونه کف کرده بود. شب وقتی میخواست بخوابه بهش گفتم عزیزم سعی میکنم اینجا رو زود بفروشم برگردیم آمریکا اما ممکنه چند ماه طول بکشه. برای همین باید صبر کنی در ضمن برای اینکه از درسات عقب نمونی این چند ماه رو همینجا میخونی امتحاناتتم احتمالا همینجا میدی. ناراحت و خسته چشماشو بست. از فرداش افتادم دنبال فروش خونه رئیس شرکت که بهش حاجی هم میگیم اونم کمک میکرد. خونه سه میلیونو دویست هزار دلار قیمت گذاری شد. ولی بخاطر قیمت بالاش مشتری زیادی نداشت معلوم بود زمان زیادی باید توی این سگ دونی بگذرونیم از اون طرف مدرسه سولماز دردسر شده بود چون ثبت نامش نمیکردن و بهونه های مختلفی میآوردن ولی به کمک حاجی تونستم اونم راه بندازم و سولماز رو توی یه مدرسه نزدیک خونه که مدرسه خوبی هم بود ثبت نام کردم. ولی سولماز خودشو تو خونه زندانی کرده بود. اعصاب من رو هم خورد کرده بود طوری که یه شب که فکرم درگیر خیانت زنم بهم بود، سولماز داشت می‌رفت رو اعصابم همش غر میزد که زود بفروش بریم، کنترلمو از دست دادم و محکم سرش داد کشیدم انگار میخواستم همه انتقام هامو از دخترم بگیرم. الان چند روزه باهام حرف نمیزنه و باهام قهره. نزدیکای غروب بود خسته از چنتا بنگاه که هرکدومشون منو احمق فرض کرده بودنو میخواستن مفت خونه رو ازم بخرن اومدم سمت مکانیکی که ماشین رو بهش داده بودم کلی خرجش شده بود آخه خیلی وقته خوابیده بودو کلی قطعه عوض شد، برعکس آمریکا اینجا هزینه تعمیر و نگهداری خودرو کمه. ماشین رو از تعمیر گاه گرفتم یادمه بابام اینو میروند و منو رامین هم پشتش کلی خوشحالی میکردیم. سوار ماشین شدم دلم خیلی برای پدر مادرم تنگ شد، یه نفس عمیق کشیدم روشنش کردم گازشو گرفتم رفتم سمت خونه. تو خونه سولماز توی آشپزخونه مشغول بود یه شلوار و پیراهن تنش کرده بود، از دیدنش تعجب کردم این که هرروز لخت میگشت چی شد امروز اینجوری میبینمش. هنوز تو آشپزخونه مشغول بود رفتم آروم از پشت بغلش کردم گونه نازشو بوسیدم سلام کردم اما اون هنوز باهام قهر بود گفتم دختر خوشگلم چیکار داره میکنه؟ ولی جوابی ازش نشنیدم. دوباره ازش پرسیدم من قربون دختر کوچولو و قشنگم بشم یه بوس از اون لبای نازت به بابات نمی‌دی؟ این آخرین نقشه ای بود که تو ذهنم داشتم آخه سولماز عاشق بوسیدن لبای منه. یجورایی انگاری از خدا خواسته برگشت محکم منو بغل کرد لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به بوسیدنم. دفعات پیش خیلی کوتاه بود اندازه یک یا دو ثانیه اما اینبار واقعا ازم لب می‌گرفت از یه طرف برام خنده دار بود از طرف دیگه لباش منو یاد سوزان مینداخت. یکم با هم لب گرفتیم مثل دوتا پسرو دختر. از هم جدا شدیم سولماز برعکس من معلوم بود خیلی روی لبای من تمرکز کرده بود انگار ضربان قلبش که تو بغل من بود تند تر شده بود. موهاشو نوازش کردم و انداختم پشت گوشش بهش گفتم بریم بیرون غذا بخوریم؟ سولماز که اینبار لبخند اومده بود روی لبای نازش گفت از همون غذای قبلی یا پیتزا؟ خندیدمو گفتم هرچی تو بخوای عزیزم. حالا برو حاظر شو. رفت حاظر شه چند دقیقه بعد از توی اتاق منو صدا کرد رفتم پیشش لباساشو کنده بود فقط یه شورت و سوتین تنش بود. بهم گفت نمیدونه که چی بپوشه. برعکس آمریکا که همیشه لخت میگشت اینجا نمیدونست که چیکار کنه یه روسری یه تیشرت دراز و یه شلوار بهش دادم اونم جلوی من با بی میلی شلوارشو پوشید بعد تیشرت درازشو که نمی‌دونم اسمش چی میشه. رو سری رو برداشتم و روی سرش تنظیم کردم چون خودش بلد نبود چطور رو سرش تنظیم کنه. از خونه زدیم بیرون. سوار ماشین شدیم شب شده بود اما تهران مثل همیشه شلوغ بود. اول میخواستم برم سمت یه رستوران ولی کنار یه شیرینی فروشی نگه داشتم با سولماز دوتا فالوده خوردیم برای اولین بار بود داشت فالوده میخورد و خیلی ازش خوشش اومد. بعد رفتیم و یه مغازه شیک لباس فروشی پیدا کردیم چنتا مانتو و شلوار و روسری براش خریدم. وقتی سولماز اون مانتو های گشاد رو میپوشید خیلی خواستنی میشد. بیشتر سعی کرد مانتو های تنگ تر رو بگیره و سراغ مانتو های گشادی که انگار تازه تو تهران مد شده بود نره. بعد از خرید یه مقدار لباس. سارا از مغازه بیرون اومد و سریع رفت داخل مغازه کناری. این زنا تو جهنم هم عاشق خریدن. از مغازه بیرون اومدم به مغازه کناری نگاه کردم. سولماز وارد مغازه لباس زیر زنانه شده بود و داشت چنتا شورتو سوتین رو نگاه میکرد وارد مغازه شدم یه زن میانسال به بالا که تقریبا نزدیک به پنجاه سال سن داشت شورت ها رو میچید جلوی سولماز. دختر خوشگل منم همش داشت انتخاب میکرد چند تا انتخاب کرد که واقعا کوتاه و کوچیک بودن اونقدر که زنه با تعجب به من نگاه کرد منم شونه هامو بالا انداختم. نزدیک به ده تا شورت و سوتین و چنتا لباس دیگه تو انواع رنگ ها و شکل ها خرید. از اونجا زدیم بیرون و رفتیم همون رستوران و همون غذا رو سفارش داد و بازم تا آخر بشقابشو خورد. بعد رفتیم پیاده روی و کلی خوش گذروندیم اونقدر که حجاب براش انگار عادی شده بود. از فرداش رفت مدرسه منم کنارش رفتم. همون لباسایی که براش خریده بودیمو پوشید. همیشه بهش میگفتم پوشیده تر باش اما این دیگه پوشیدگی نیست این بار سولماز انگار مومیایی شده بود توی اون لباس های گشادو زشت. توی مدرسه فهمیدیم که مدرسه لباس مخصوص به خودشو داره. چند هفته همینجور گذشت من سعی میکردم خونه رو بفروشم اما انگار به این قیمت مشتریی براش پیدا نمیشد. از اون طرف سعی میکردم اطلاعات این یارو کلاه بردار که یک میلیون عزیز منو به همراه زنمو دزدیده بودو پیدا کنم اما چیزای زیادی دستگیرم نمیشد، رفته رفته فهمیدم این با آدمای کله گنده ای دستش تو یه کاسس حتی گنده تر از آدمایی که من باهاشون ارتباط داشتم. کم کم فهمیدم این آدم خیلی قدرتمند تر از چیزیه که من بتونم حریفش بشم این یارو با چنتا وزیر در ارتباط بود و چند نفر تو اداره اطلاعات آدم داره. این مادر قهبه تو یه حرکت منو می‌تونه از صحنه روزگار حذف کنه. همه اینا رو حاجی و رفقاش پیدا کرده بودن. باید واقعیت رو قبول کنم، نمیتونم باهاش بجنگم و پیروز بشم. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که وقتی خونه رو فروختم این مردک رو یه گوشه گیر بندازم و با چاقو تیکه تیکش کنم و از ایران بزنم بیرون و دیگه هم پشت سرمو نبینم. اره بهترین راه همینه. وقتی نمیتونم حقمو پس بگیرم پس کاری میکنم که دلم خنک شه. کشتن این آدم از کشتن یه مگسی که کنار گوشت ویز ویز میکنه هم واجب تره این یارو انگل این جهانه معلوم نیست چند نفرو بدبخت کرده. شب شده بود برگشتم خونه سولماز یه شورت و یه لباس توری که ممه هاش دیده میشد پوشیده بود. اومد پرید توی بغلم لباشو گذاشت رو لبام و محکم منو بوسید. دیگه رسماً شدم دوست پسرش اونقدر که منو میبوسه. ازم جدا شد گفتم این چیه پوشیدی؟ یکم ازم فاصله گرفت یه دور چرخید گفت چطوره خوشگله؟ خندم گرفته بود یه شورت خیلی کوتاه که نصف کونش بیرون بود با یه لباس توری بدنشو به نمایش من گذاشته بود. یه نگاه به ممه هاش انداختم. گفتم اینو زنا واسه شوهراشون میپوشن نه دخترای کوچولویی مثل تو. با اخم و ناراحتی گفت خوشگله دلم میخواد. نشستم روی مبل اومد نشست رو پام منو بغل کرد یکم بعد گفت بابا میخوای یه چیزی بگم؟ وای این بازم چیکار کرده با بی‌حوصلگی گفتم بگو. گفت تو مدرسه با یه دختر آشنا شدم اسمش ساراست هم سن منه خیلی خوشگلو سکسیه. دوست داری باهاش دوست بشی؟ حرفش واقعا عجیب بود ولی دلم خیلی سوزانو میخواست اون بدن نرمو نازو خواستنیش بین دستام اون کس داغو صورتی رنگش. این حرف سولماز عطش منو بینهایت بالا برد خودشم اینجور لخت جلوی من نشسته. بینهایت به یه کس احتیاج دارم واسه خالی شدن ولی این دختره الکی این کارو نمیکنه. پرسیدم چی شده قضیه چیه؟ مکث سولماز بهم فهموند انگار چیزی وجود داره. با اخم به سولماز نگاه کردم. سولماز بعد یکم کشو قوص خودش گفت امروز ظهر داشتم از مدرسه برمیگشتم با یه نفر آشنا شدم. پرسیدم کی؟ سولماز با یه حالت مضطرب گفت یه پسره خیلی خوبو با ادب بود. شروع کرد به توضیح دادن خیلی نگران بودم که نکنه کار اون مادرقهبه باشه برای همین با سولماز مخالفت کردم اما تقریبا مطمعنم که که اون محمد از حضور من تو ایران اطلاعی نداره. کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بالاخره قبول کردم به شرطی که درمورد همه چیز با من حرف بزنه و اسمو اطلاعات اون پسره رو برای من بیاره. بعد شروع کرد درمورد سارا حرف زد اونقدر که واقعا دلم میخواست با سارا سکس کنم. سولماز با دستش سینمو لمس کرد گفت منو سارا هرروز با هم میریم مدرسه با هم برمیگردیم اگه دوست داری ببینیش فردا صبح با ماشین مارو برسون مدرسه و ببینش اگه ازش خوشت اومد باهاش دوست شو. کیرم بجای مغزم دستور صادر می‌کرد. بالاخره قبول کردم سولماز خودشو بهم چسبوند و لبامو بوسید این کارش دیگه واقعا حشریم کرد. بلند شدم به بهانه خستگی لباسامو برداشتم و زدم تو حموم و یه جق مشتی زدم.
فرداش صبح سولماز سوار ماشین شد راه افتادیم پنج دقیقه بعد سارا توی پیاده رو منتظر ما بود سولماز آروم ازم پرسید بابا چطوره؟ یه نگاه دقیق به بدنش انداختم تو اون لباس مدرسه هم میشد فهمید که خیلی خوشگلو سکسه یه صورت خوشگل و سفید داشت به دخترم گفتم خیلی خوشگله. سوار ماشین شد سلام و احوال پرسی کردیم خیلی خوب و راحت رفتار میکرد حتی راحت تر از بار اولی که سوزانو دیدم. توی راه مدرسه کمی با هم حرف زدیم واقعا دختر خیلی نازی بود. سولماز خوب کسی رو برام پیدا کرده بود. بچه ها رو رسوندم مدرسه و رفتم پی کارام. ظهر یجورایی بیکار بودم برگشتم سمت خونه ماشینو جلوی در پارک کردم پیاده شدم تا درو باز کنم یه صدا از پشت سرم توجهمو به خودم جلب کرد. برگشتم و زنم رو دیدم، البته زن سابقم که از داخل یه پیکان قدیمی رنگو رو رفته پیاده شد درو بست و به سمتم اومد. سرش پایین بود سلام کرد. با همه قدرتی که داشتم یکی خوابوندم زیر گوشش. نزدیک به دو متر عقب رفت تعادلش رو از دست داد و زمین خورد سرش زخمی شد به زور تونست روی دستاش بایسته چشماش خیس اشک بود سرش خونریزی کرده بود. با لرز و زحمت گفت فقط بزار حرفمو بزنم. دلم میخواست بهش همون جور که رو زمین دراز کشیده بهش حمله کنم اونقدر بزنمش تا زیرم پاهام بمیره. زنیکه جنده بهم خیانت کرده به دخترش خیانت کرده الان میخواد باهام حرف بزنه. همون جور که بالا سرش بودم گفتم تو لیاقت اینو نداری که تو روت تف کنم چه برسه به حرف زدن. از روی زمین بلند شد مانتوشو تکوند و دوباره ازم خواهش کرد فقط چند دقیقه بزار حرفمو بزنم من نمی‌دونستم رسول میخواد پولتونو بدزده.درو باز کردم ماشینو بردم تو و زنیکه همینطور با حالت التماس نگام میکرد. از ماشین پیاده شدم یک طرف درو بستم. میخواستم طرف دیگه در رو ببندم چشمم دوباره افتاد به زنم جلوی در با صورت خونی و چشمای خیسش و لباسای گشادش که گردوخاکی شده بود. همیشه میخواستم بدونم چرا ولم کرد الان که فهمیدم چرا ولم کرده این زنیکه جلوی دره و داره التماسم می‌کنه. گفتم بیا تو حرفتو بزن جلو در خوب نیست. اومد داخل درو پشت سرش بستم گفتم حرفتو بگو. با تعجب گفت اینجا؟ بهتر نیست بریم داخل؟ گفتم نه لازم نکرده الان سولماز احتمالا اومده یا الانه که بیاد حرفتو بزن نمی‌خوام ریختتو ببینه تازه آروم شده. رویا با شوق و ذوق گفت سولماز اینجاست؟ میشه منم ببینمش دلم براش یه ذره شده. اونقدر از دستش عصبانی بودم که با پشت دست زدم تو دهنش و گفتم خفه شو گفتم تازه حالش خوب شده بازم میخوای ببینیش؟ گوه میخوری زنیکه جنده عوضی. زود حرفتو بزن گورتو گم کن تا زیر پام لهت نکردم. با دستش لباشو لمس کرد بخاطر سیلی من از کنار لبش هم خون اومده بود. بعد پاک کردن دهنش گفت هیچوقت دوستت نداشتم هیچوقت نمیخواستمت خانوادم منو به زور بهت دادن من عاشق یه پسر دیگه بودم اما خانوادم مجبورم کردن باهات ازدواج کنم اونم بخاطر پولت هر لحظه از زندگیم کنار تو یه عذاب بود برام هیچ وقت نتونستم بهت علاقه مند بشم همیشه پولت رو میکوبیدی تو سرم و بدبختی خانوادمو جلو چشمم میاوردی‌. هر چیزی که به تو ربط داشت برام آزار دهنده بود خودت، خونه و ماشینت، موقعیتت، پولت حتی دخترم که عاشقشم بخاطر تو هیچوقت نتونستم مادر باشم براش. اما رسول اینجوری نبود به حرفام گوش میکرد مهربون بود منم عاشقش شدم. برعکس تو که همیشه پولتو میکوبیدی تو سرم نگو این کارو نمی‌کردی که بکشیمم قبول نمیکنم. رسول برعکس تو بود به حرفام گوش میداد و درکم میکرد.... پریدم وسط حرف رویا گفتم آفرین حالا گمشو از خونه من بیرون برو دنبال عشق زندگیت. رویا یکم مکث کرد گفت دروغ بود، همه کارای رسول دروغ بود. اون از من سواستفاده کرد تا مدارک و اطلاعات کارخونه تورو به دست بیاره تا بتونه ازت دزدی کنه. اره دزدیده شدن یک میلیون دلارت تقصیر حماقت منه. رسول نقطه ضعفمو خوب فهمیده بود و از اون طریق گولم زد... بازم پریدم وسط حرفش گفتم آفرین که گفتی حالا گورتو گم کن. رویا با عصبانیت همیشگیش گفت رحمان یه دقیقه خفه شو بزار بگم. یه نفس عمیق کشید و گفت همه حرفاش دروغ بود بعد از همه چیزا وقتی یک میلیون دلارتو دزدید و به ایران برگشتیم دیگه هیچ راه پسو پیشی نداشتم مجبور شدم همون‌جوری باهاش باشم اونم برعکس همه حرفهای عاشقانش مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار می‌کنه. همش میگه آدمی که به شوهرش خیانت کنه به هر کس دیگه هم می‌تونه خیانت کنه زندگی رو برام جهنم کرده همیشه تحقیرم می‌کنه اگرم حرفی بزنم مشت و لگده که حواله سرو صورتمه. توی شناسنامه زنشم اما بغیر تجاوز کار دیگه ای نمیکنه همش با دخترای دیگست و جلوی چشم من دختر میاره تو خونه حتی به خواهر کوچیکمم چشم داره. زیر بار هرچیزی میرم اما نمیتونم ببینم به خواهر کوچیکم تجاوز کنه. رحمان ببین نیومدم اینجا بهت التماس کنم که دلت برام بسوزه. چند هفته پیش شب توی کوچه دیدمتون تو و سولماز رو. توی اون کوچه تاریک داشتین به ما نگاه میکردین. اون شب یه جرقه تو ذهنم زد ببین من کلی آتو و پرونده ازش دارم میتونیم بزنیمش زمین. میتونیم به خاک سیاه بنشونیمش. تو چشماش نگاه کردم گفتم حرفات تموم شد؟ درو براش باز کردم گفتم حالا گمشو بیرون. با چشمای از حدقه باز کردش بهم نگاه میکرد برگشت گفت ببین میگم میتونی اتنقامتو ازش بگیری. و همینجور شروع کرد به حرف زدن دستشو گرفتم و از خونه انداختمش بیرون همون‌طور که داشتم درو میبستم هنوزم داشت التماس میکرد حتی بعد از بستن در هم داشت خواهش میکرد درو باز کنم. یک دقیقه بعد درو باز کردم رفته بود. از دور دختر خوشگلم سولمازو دیدم که داره میاد کیف مدرسه رو کج گرفته بود رو دستش دکمه های مانتو مدرسه آبی رنگشو باز کرده بود موهاش به شکل کاملا شلخته ای از مقنعش زده بود بیرون و ریخته بود رو صورتش زیبا ترین شلخته ایه که تو کل زندگیم دیدم.
     
  ویرایش شده توسط: Samasaraali   
مرد

 
پراز زندگی
قسمت ۱۳
فصل ۲
هوا خیلی گرم بود حتی وقتی از زیر سایه درختا و ساختمونا که میومدم بازم گرم بود دکمه های مانتومو باز کرده بودم پسرای ایرانی می‌خوان با چشماشون آدمو بخورن اونقده که هیزن نکبتای خاک بر سر. مدرسه ایران خیلی کسل کننده و بده معلما همشون عجیب غریبن خیلی عجیب تر از معلمامون تو آمریکا. همیشه فکر میکردم معلمای آمریکا عجیبن اما اینجا معلما وحشتناکن. حتی چند روز پیش معلم ادبیات فارسی با چوب یکی از بچه ها رو زد. من بجای اون دختره ترسیدم کم مونده بود خودمو خراب کنم. خانوم معلم یه مقنعه داشت که کامل رو سرش کشیده بود حتی روی چونش هم پوشونده بود با یه مانتو گشاد سیاه رنگ و یه شلوار گشاد و ابروهاش که انگاری چهل هزار ساله به صورتش دست نزده بود مثل یه مرد سیبیل داشت وقتی دید یکی از دخترا تو کلاس به انگشتاش لاک زده دستشو گرفت کشید جلوی کلاس جلوی همه دخترا شروع کرد به زدنش نمی‌دونم چنتا زد اما دختره داشت التماس میکرد که تورو خدا ببخشید و خانوم معلم هی داد میزد که غلط میکنی دیگه لاک بزنی. من خیلی ازش میترسم ادبیات فارسیمم خیلی ضعیفه حتی بچه ها میگن فارسی رو با لهجه انگلیسی حرف میزنم آخه چیکار کنم خیلی وقته از بچگیام تو آمریکا بزرگ شدم خب. برعکسش معلم ریاضیمون خیلی خوبه مثل معلم ادبیات لباس میپوشه، راستش نهههه مثل اون نیست صورتش مثل اون سیبیل نداره ابروهاشم خوشگله مقنعه رو مثل اون نمیبنده دختر خانوم معلم خیلی خوبیه همه هم دوستش داریم حتی من که فقط چند هفتس دارم میرم مدرسه. داشتم به خونه نزدیک میشدم دیگه سایه های درختا هم تموم شده بود فقط بعضی موقع ها سایه دیوار منو از اون گرما نجات میداد. چرا اینجا سرویس مدرسه ندارن؟ اصلا اینجا چی دارن اینم داشته باشن. در خونمون باز شد و یه زن از خونه اومد بیرون من ایستادم تا قیافشو بهتر ببینم اما خورشید داشت از روبرو می‌تابید و نمیزاشت چشامو باز کنم زنه سوار یه ماشین سفید شد روشن کرد و رفت سمت من نیومد اگر این سمتی میومد میدیدمش. یکم بعد بابا درو باز کرد و بیرونو نگاه کرد و منو دید. وقتی رسیدم خونه بابا هنوزم پشت در منتظر من بود پریدم تو بغلش و لبامو گذاشتم رو لبای داغ بابا رحمانم خودمو بهش چسبوندم و لباشو می‌خوردم اومممممم اومممممم خیلی بهم حال میداد کم مونده که کیر ناز بابا جونمو تو کسم احساس کنم. پرسیدم اون زنه کی بود الان. بابا داشت یجوری نگام میکرد فکر کنم جنده آورده بکنه بعد نمی‌خواست من بدونم. بابا گفت گدا بود اومده بود گدایی. خندیدمو گفتم گدا بود ولی یه ماشین سفید داشت. بابا خندید لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردن لبام من همه چیزو ول کردم و لباشو می‌خوردم برام مهم نبود اون کیه جندس یا گدا، الان فقط لبای بابایی رو میخواستم. وایییییییی این اولین باره که بابا لبای منو بوسید همیشه من لباشو می‌بوسم. بابا یه دل سیر لبامو بوسید اونقدر که من کلا همه چیز تو دنیا یادم رفته بود. بابا دستمو گرفت گفت بریم تو خونه؟ خندیدمو گفتم بریم تو خونه میخواستم از بابا جدا شم برم سمت اتاقم تا از این زندون لباسام در بیام که بابا دستمو ول نکرد به بابا نگاه کردم مکث کرده بود آروم بغلم کرد و موهامو نوازش کرد بعد ازم جدا شد. گفت هیچوقت تو هیچ جای زندگیت بخاطر هیچی از هیچکس گدایی نکن، باشه؟ خندم گرفت چون جملشو خوب نفهمیدم اما کلا فکر کنم گفت هیچوقت گدایی نکنم.با خنده به بابایی گفتم واااا ما پولداریم مگه قراره گدایی کنیم؟ بابا خندید و گفت نه هیچوقت همچین اتفاقی نمی افته و دوباره لبامو بوسید. رفتم اتاقم خیلی حشری شده بودم. وایییییی قربون بابایی شمممم. همه لباسامو درآوردم یه شورت تو تنم باقی مونده بود.داغ بودم خودمو انداختم رو تخت دستمو کردم توی شورتم چشامو بستم به عشق بابایی انگشتامو به کسم فشار دادم. دلم بدجور کیر بابامو میخواد یه روزی میکنمش تو کسم. اخخخخخ دارم می‌سوزم از حشر. داشتم خودمو میمالوندم که صدای در رو شنیدم بابا درو باز کرد زود دستمو از کسم درآوردم بابا درو باز کرد بعد زود بست، متوجه خودم شدم که فقط یه شورت تنم بود. بلند شدم یه تاب خوشگلو سکسی پوشیدم و از اتاق زدم بیرون به شورتم نگاه کردم آب کسم خیسش کرده بود. دلم میخواست بابایی همینجور منو خیس ببینه بفهمه براش خیس کردم. اما خودم خوشم نیومد برگشتم توی اتاق و شورتمو عوض کردم یه شورت شرابی رنگ خیلی خوشگل پوشیدم که کسم از روش راحت دیده میشد. تو آینه یه دست به خودم کشیدم. وایی هنوزم داغم باید خودمو خالی کنم. بابا یکم دیگه می‌ره و میتونم خوب کسمو بمالم. از اتاق اومدم بیرون بابا نهار حاظر کرده بود نشستیم و نهار خوردیم دوباره از بابا درمورد اون زن پرسیدم. بابا دستپاچه شده بود با دست پاچگی گفت گدا بود دیگه مگه میخواستی کی باشه. گفتم آخه ماشین داشت مگه تو ایران گداها ماشین دارن؟ بابا که انگاری داشت کفری میشد گفت ماشینش یه پیکان داغون خیلی قدیمی بود. من خندیدم یکمم شیطونیم گل کرده بود چون دیگه مطمعنم اون زن گدا نبود گدا ها همیشه لباساشون کثیفه اما اون زن حتی از اون فاصله هم معلوم بود لباساش خوشگلو تمیزه. خنده شیطانیم که تموم شد با شیطنت به بابا نگاه کردم گفتم اون زن گدا نبود خودت میگی یا من بگم؟ بابا که دیگه واقعا عصبانی شده بود با عصبانیت به من نگاه کرد جوری که ابروهاش چشمهاشو قایم کرده بود، با همون لحن عصبانی گفت میزاری نهارمونو زهر مار کنیم دختر یا میخوای روانیم کنی. من با همون لحن شیطانیم گفتم پس من میگم اون کی بود. بابا اعصابش خراب بود شاید نمی‌خواست بدونه که من فهمیدم با جنده بوده بابا یه لقمه نون رو خالی داشت میخورد به میز خیره شده بود و نگرانی و عصبانیت رو تو چهرش می‌دیدم.خودمم به حرفم شک کردم، آروم گفتم اون زنه جنده بود؟ بابا یهو شل شد یه نفس عمیق کشید و چشماشو بست و هوا رو از ششهاش خارج کرد. انگار که یه نفس راحت کشیده بود انگار که خیالش راحت شده بود. اما چرا بابا باید خیالش راحت شه از این که من فهمیدم اون با جنده بوده؟ بابا آروم خندید گفت ای شیطون تو از کجا فهمیدی اون جنده بود؟ منم گفتم من خیلی کارم درسته باباااا. بابا خندید یه دستی به موهاش کشید دوباره یه نفس عمیق کشید و گفت آره اون زنه یه جنده بود. پریدم وسط حرفش گفتم پس چرا گفتی گدا بود؟ بابا هم گفت خب جنده ها یه جور گدا هستن دیگه. درضمن باور کن اون زن هم گدا بود هم جنده. من که خیلی خوشحال بودم که مچ بابا رو گرفتم در عوض اون موقع که بابا مچ منو تو سکس گرفته بود گفتم بابایی چطوری با هم سکس کردین. بابا که یه لقمه غذا تو دهنش بود خندش گرفت غذا پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن و یه لیوان آب خورد تا راحت بشه. بابا که داشت میخندید گفت خوبه دیگه لازم نیست درمورد سکس منو یه جنده سوال بپرسی بیشن غذاتو بخور. بابا شروع کرد درمورد مدرسه ازم پرسید منم همه چیزو بهش گفتم حتی درمورد سارا و اندام نازو خوشگلش با هم حرف زدیم. بابام با یه اشتیاقی درمورد سارا حرف میزد که دلم میخواست همونجا بکشم پایین بگم بیا منو به جای سارا بکن. خواستم شیطنت کنم یکم بهش گفتم بابا ممه های سارا بزرگتر از ممه های سوزانه تقریبا هم اندازه ممه های منه. بعد دستمو بردم رو ممه هامو و ممه هامو تو دستم گرفتم میخواستم بابامو حشری کنم گفتم خوشگلو بزرگه؟ بابا به جای اینکه حشری بشه محکم خندید و گفت نه کوچولوعه، انگار نه انگار که دارم براش عشوه میام. بابای بد. بدن من با بدن دیگران چه فرقی داره که سارا یا سوزان با لباس میتونن حشریت کنن و شهوتو تو چشمات بخونم اما وقتی من پیشت لخت هم میشم انگار نه انگار، جلوی هر کسی یه تاب نازک و یه شورت قرمز بپوشم همونجا منو می‌کنه. نمی‌فهمم چرا نباید با بدن من حشری شه بدن منم مثل بدن دخترای دیگست چه فرقی داره آخه!! خیلی دلم میخواد با بابا کارای بیشتری انجام بدم اما میترسم که همه تلاشی که کردم خراب بشه و بابا بگه تو دخترمی و من با دخترم سکس نمیکنم و یا اندامتو دوست ندارم و یا بدتر ازم متنفر بشه و بگه دیگه دختر من نیستی. شاید من به اندازه کافی براش جذاب و خوشگل نیستم. کاش سکس خانوادگی آزاد آزاد بود همه میتونستن تو خانواده خودشون با هم سکس کنن اونموقع من راحت می‌تونستم به بابام کس بدم و لازم نبود دنبال دوست پسر بگردم. تو همین فکرها بودم که بابا صدام کرد غذاشو تموم کرده بود و از روی میز بلند شده بود. منم غذام آخرش بود و دیگه میلی بهش نداشتم. بلند شدم ظرفا رو تمیز کردم بابا اومد پیشم ازم خداحافظی کرد بره بیرون پیشونیمو بوسید. من دوست داشتم لبمو ببوسه. الان تو خونه تنها بودم نشستم رو صندلی تلفن خونه وصل شده بود منتظر دوست پسرم بودم که زنگ بزنه گفتم سر ساعت چهارو نیم بهم زنگ بزنه. دقیق ساعت چهار و نیم تلفن خونمون زنگ خورد. تلفنو جواب دادم. سلام عزیزم؟ سلام علی رضا جون خوبی عزیزم؟ قربونت بشم عشقم خوبی خوشگل خانومی من؟ کجایی علی رضا از کجا بهم زنگ زدی؟ عشقم از تو اتاقم بهت زنگ زدم تلفن بیسیم خریدیم. تو کجایی چیکار میکنی. تلفن بیسیم؟ یعنی چی؟ پس چطور صدات میاد. علی رضا بعد یکم خندیدن گفت بیخیال مهم نیست. بعداً یه روز میای خونمون نشونت میدم. حالا یه بوس بهم بده خوشگل خانوم. از پشت تلفن یه بوس براش فرستادم اونم یکم قربون صدقه لبام رفت بعد گفت بخورمش؟ منم که هنوز داغی لبای بابا رو لبام بود با یه عشوه دخترونه گفتم آره. علی رضا که خیلی خوشش اومده بود یه جون کش دار گفت. همین حرف کافی بود تا من دستم بره سمت کسم آروم با نوک انگشتام کسمو فشار دادم. علی رضا که انگار اونطرف تلفن علی رضا هم داغ شده بود. شروع کرد به قربون صدقه من آروم آروم از پشت تلفن منو حشری کرد. نفسام تند شده بود علی رضا از پشت تلفن گفت بغلت کنم دستمو ببرم روی کونت محکم بگیرمشون. حرفای علی رضا خیلی تحریک کننده بود. شروع کردم به مالوندن کسم. دستمو بردم تو شورتم و خودمو انگشت میکردم، صدای ناله هام بیشتر شده بود علی رضا کیرشو درآورده بود و همش حرفای سکسی میزد. می‌گفت کیرمو بکنم تو کونت. وقتی اینارو می‌گفت من خیال میکردم بابامه که داره کونمو می‌کنه بابا کیرشو کرده تو کنم و محکم داره منو میگاد مثل همون موقع که سوزانو میگاییید. هی پشت تلفن میگفتم بکن منو کسمو بگا، مال خودته، کیرتو می‌خوام، دلم کیرتو میخواد. با دوتا انگشت خودمو میکردم آخرشم بدنم شروع کرد به لرزیدن و ارگاسم شدم‌‌. علی رضا آبش چند دقیقه قبلش اومده بود. علیرضا با بی‌حالی پرسید چطور بود عزیزم. گفتم خیلی عالی بود مثل یه سکس واقعی بهم حال داد. علیرضا با تعجب پرسید‌. مگه سکس واقعی داشتی؟ حرفشو خیلی خنده دار گفت. کلی خندیدم، بازم دوباره سوالشو پرسید. دیدم داره جدی می‌پرسه گفتم آره دیگه. یکم مکث کرد گفت چند سالته. گفتم سیزده سالمه البته آخرای سیزده سالگیمه دارم میرم تو چهارده سالگی دو ماه دیگه تولدمه. علیرضا که مکث کرده بود پرسید دوست پسر داشتی؟ سوالات کوتاهش کلی جواب لازم داشت از اول شروعکردم کردم و قضیه دوست پسرم جرج رو براش تعریف  وقتی فهمید که باکرگیمو سال پیش از دست دادم پشت تلفن از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد می‌گفت اینجا دخترا تو دوازده سالگی هیچی در مورد سکس نمی‌فهمن. کلی با هم گفتیمو خندیدیم قرار شد با ماشین باباش بیاد دنبالم. بعد از ظهر بود یکم به خودم رسیدم به مانتو کوتاه از بین چنتا مانتویی که بابا برام خریده بود پیدا کردم و تنم کردم با یه شلوار جین تنگ و خوشگل. دلم میخواست با همون شورتو تاب برم بیرون مثل آمریکا که همه آزادن. میخواستم لاک بزنم که یاد معلم ادبیات افتادم که با یه چوب واسه کتک زدن و لباس زشت و گشاد و صورت پشمالوش. کلا بیخیال لاک زدن شدم. اما تا دلم میخواست ماتیک و کرم پودر زدم آخه همین یه صورتو دارم دیگه بقیش زیر پارچه قایم شده. یکم گذشت از خونه اومدم بیرون منتظرش بودم که بالاخره آقا پسر پیداش شد با یه ماشین نسبتا قدیمی آمریکایی، بزرگو پر سرو صدا. همیشه از اینا میخواستم اما بابایی از ماشینای کم صدا خوشش میاد. سوار شدم یه نگاه هم انداخت گفت چه خوشگل شدی عزیزم. گفتم نه بابا با این لباسای زشت کی خوشگل میشه. علی رضا یه پیراهن گشاد پوشیده بود و یه شلوار جین، قیافه خیلی خنده داری داشت به خیال خودش خیلی خوشگل شده. یکم باهم حرف زدیم. با همون ماشین داشتیم می‌گشتیم و آهنگای فارسی گوش میکردیم، همیشه از انگلیسی خوشم نیومد اما فارسی ها هم بد نیستن و بالاخره شب رو رفتیم رستوران و یه غذای خوشمزه خوردیم پسره خیلی خوبی بود. بعد غذا از رستوران اومدم بیرون داشتم به جلوی ماشین نگاه میکردم علیرضا از پشت دستشو گذاشت روی کمرم لازم پرسید چطوره عزیزم خوشگله مثل خودت آره؟ خندیدم گفتم آره خوشگله ولی چرا مدل قدیمی خریدین از این جدیدا میخریدین خب. علیرضا ساکت بود فکر کنم حرف بدی زدم سوار ماشین شدیم دستمو گرفت توی دستش ازم پرسید خوشگذشت عزیزم؟ منم گفتم خیلی خوب بود ببینم اینجا پارک نداره؟ علیرضا خندید گفت آره داره میخوای ببینی؟ منم با زوق و شوق گفتم آره بریم. رفتیم کلی شهر بازی رو گشتیم کلی بازی کردیم. علی رضا دستمو می‌گرفت و بعضی موقع ها خودشو بهم میچسبوند منم می‌فهمیدم یکم این کارش اذیتم میکرد اما برام لذت بخش و یکم هم هیجان داشت. شب بود و منم یکم خسته شده بودم سوار ماشین شدیم علیرضا منو برگردند برسونه خونه تو راه ازم پرسید پشت تلفن چطور بود. من که میدونستم منظورش حرفای سکسیمونه گفتم خوب بود اولین باره تجریش میکنم خواستم اومد باید بازم انجامش بدیم. علیرضا که انگاری از رک بودنم هنگ کرده بود گفت چرا تلفنی هر دوتامون همینجاییم. بعد دستشو گذاشت رو پام دست بزرگ و مردونش حس خوبی بهم داد. داشت رونمو میمالوند دستشو برد داخل رونم حس خوبی داشتم یهو دیدم ماشینو نگه داشت به اطرافم نگاه کردم ساکت تاریک و سوت و کور. یکم ترس برم داشته بود به علی رضا نگاه کردم صورتشو آورد نزدیک لباشو گذاشت روی لبم و شروع کرد به خوردن لبام دستشو گذاشت روی صورتمو گونه هامو نوازش کرد. با لبای نازش داشت لبامو میخورد خیلی هیجان داشتم تا حالا توی ماشین از این کارا نکرده بودم. آروم آروم داشتم داغ میدم. علیرضا دستشو گذاشت روی شونم محکم داشت لبمو میخورد. از روی عادت دستمو گذاشتم روی سینش آخه خیلی دوست دارم وقتی لبای عشقمو می‌بوسم سینه مردونه و خوشگلشو لمس کنم. علیرضا رفت سراغ گردنم و داشت گردنمو میلیسید. دستشو گذاشت روی پگ پام بانک دیگه داغ داغ شده بود دلم یه سکس داغ میخواد دکمه های مانتومو درآورد و مانتومو باز کرد ممه های خوشگلم افتاد جلوی چشمای گندش. دوباره شروع کرد به خوردن لبام. دستشو روی ممه هام حس کردم که آروم داشت نوازششون میکرد. حشری شده بودم دستمو بردم سمت کیرش دستمو گذاشتم روی شلوارش از روی شلوار نمی شد کیرشو راحت حس کرد اما سفتی کیرشو از روی شلوار هم میشد حس کرد. کیرشو تو دستم فشار دادم علیرضا لباشو از رو لبم کند چشماشو بست و یه آه از ته دلش کشید بعد توی چشمام نگاه کرد. چشماش از حشر خمار شده بود کیرشو دوباره فشار دادم چون خیلی دلم کیر میخواست. علیرضا خیلی آروم دستشو گذاشت روی کسم حس دستش روی کسم خیلی حشریم کرد. منو علی رضا داشتیم با هم حال میکردیم چشمای هردوتامون بسته بود. دوباره دست علیرضا رو روی ممه هام حس کردم. حسش تا عمق وجودم حرکت کرد، نفسام تند تر شده بود. علیرضا دستشو از کسم درآورد منو گرفت تو بغلش لبامو میخورد دستشو برد زیر تابم رسوند به سوتینم، سوتینمو زد کنار و یکم باهام ور رفت. من داشتم ناله میکردم. صندلی خودشو خوابوند و مثل یه خرگوش پرید صندلی عقب. منم میخواستم برم عقب اما پام چند بار گیر کرد به فرمون و صندلی چند بار سرم خورد به سقف ماشین داشتم از خنده میترکیدم بالاخره به زور خودمو رسوندم عقب ماشین. داشتم از خنده خودمو خیس می‌کردم علی رضا هم با من می‌خندید. یکم بعد که آروم شدم علیرضا منو بغل کرد خوابوند رو صندلی اومد روم دوباره شروع کردیم به خوردن لبای هم. من دستمو دور بدنش قفل کردم اما علیرضا شروع کرد به لخت کردن من چند لحظه بعد زیر علیرضا لخت لخت بودم علیرضا خودش شروع کرد به لخت شدن منم کمکش میکردم بدن مردونه و مو دارش حتی تو تاریکی شب هم منو دیوونه میکرد علی رضا منو بلند کرد و نشوند خودشم نشست شلوارشو درآورد کیر شق شدش بزرگتر از مال دوست پسرم جورج بود اما هنوزم از کیر بابا کوچیکتر بود. کیرشو گرفتم تو دستم خم شدم سر کیرشو لیسیدم. جورج همیشه این کارو خیلی دوست داشت علیرضا به آه خوشگل کشید که فهمیدم اونم عاشق این کاره. آروم آروم شروع کردم به ساک زدن کیر خوشگلش. یکم مو داشت و یکم هم بوی عرق میداد اما من حشری تر از اونیم که برام مهم باشه یکم براش ساک زدم. علیرضا منو خوابوند اومد روم و کیرشو روی کسم گذاشت و شروع کرد به مالوندن کیرش به کس خیسم. دستمو دورش حلقه کردم کشیدمش سمت خودم کیرش آروم رفت توی کسم. علیرضا شروع کرد به گاییدن کسم. داغو گنده بود و کس خیس منو پر میکرد علیرضا داشت با تمام قدرتش تو کنیم اینه میزد و قربون صدقه من می‌رفت، کسم خیلی وقت بود که کیر نچشیده بود. نیم ساعت زیر کیر خوشگلش گاییده شدم اخخخخ خیلی عالی بود، علیرضا آخرش کیرشو درآورد و آب داغشو ریخت رو شکمم. لبامو بوسید گفت چطور بود؟ گفتم خیلی عالی بود عزیزم تا حالا تو ماشین نداشتم. این اولیش بود و خیلی عالی بود. لباسامونو پوشیدیم و راه افتادیم، علیرضا منو رسوند خونه لبمو بوسید خداحافظی کرد و رفت. کلید انداختم و درو باز کردم. رفتم تو بابا تو خونه روی صندلی قدیمی نشسته بود و انگار منتظر من بود، با عصبانیت بهم نگاه میکرد جوری که خودمم ترسیده بودم به نگاه به ساعت بزرگ روی دیوار انداختم وای ساعت دوازده رو رد کرده بود. بابا اومد سمتم دستشو برد بالا تا بزنه. من از ترس خودمو بین دستام قایم کردم. بابا نزد اما شروع کرد به داد کشیدن همش می‌گفت این وقت شب کجا بودی تو چقدر سرخود شدی که تا این وقت شب بیرونی نمیدونی من نگران میشم. اینجا مگه امریکاست که هر غلتی دلت خواست بکنی. من از ترس داشتم گریه میکردم و سعی میکردم بین گریه هام جوابشو بدم اما بابا همش داد میزد به زور تونستم بگم که با علیرضا بودم. بابا با عصبانیت پرسید چه غلطی میکردی اینجورییی. دستمو کشوند و منو انداخت روی یه مبل. دیوونه شده بود هر لحظه میگفتم الان سمتم حمله می‌کنه و منو میزنه. تا حالا این رفتارو باهام نکرده بود. بابا یکم آروم شد من که داشتم گریه میکردم سعی کردم حرف بزنم اما چیزی از حرفام رو نمیشد فهمید اونقدر که ترسیده بودم. تلفن زنگ زد بابا برداشت گفت آره اومده خونه حالش خوبه خیلی ببخشید زحمت دادم داداش، بعد این همه مدت اینجوری همو دیدیم. ایشالا جبران میکنم. یکم دیگه حرف زد و تلفنو قطع کرد. اومد سمتم آروم تر شده بود. نشست جلوم دیگه داد نمی‌زد ولی من داشتم همون‌جوری گریه میکردم. یکم صورتمو نوازش کرد و منو بغل کرد تا یکم آروم شدم. ازم پرسید کجا رفته بودی؟ گفتم با علی‌رضا بودیم رفتیم گشتیم و غذا خوردیم. بابا گفت پس چرا قیافت اینجوریه انگاری ده روز کارگری کردی، یکم مکث کرد و گفت با هم سکس کردین؟ من از خجالت سرمو انداختم پایین خودمم نمی‌دونم چرا. منو بابا دیگه تو این مورد با هم خیلی راحتیم و با هم حرف می‌زنیم. با خجالت گفتم بخدا بابا حساب وقت از دستم در رفت. بابا خندید دستشو تو موهام چرخوند و گفت اینقدر بهت خوش گذشته که کلا همه چیز یادت رفته بابا گفت چه خبره دو روزه باهاش دوست شدی زود باهاش سکس کردی؟اینجوری رفتار کنی طرف فکر می‌کنه تو از اون دخترای خیابونی هستی پول میدی و هرکاری دلت خواست انجام میدی. خندیدمو گفتم بابا جنده ها رو میگی؟! خودت که امروز ظهر با یکیشون سکس کردی. بابا خندید و پرید وسط حرفم گفت نخیر اصلا هم اینجوری نیست. منو اون جنده با هم سکس نکردیم چون منو اون جنده معاملمون با هم جور نشد اما تو انگاری خیلی بهت خوش گذشته. حالا همه چیزو بهم بگو. گفتم که همه چیزو ریز به ریز در مورد این پسر بهم میگی. منم شروع کردم به توضیح دادن. از اینکه با بابا در مورد سکس حرف میزنم خیلی برام تحریک کنندس. همه چیزو در مورد علی رضا به بابا توضیح دادم بهش گفتم که بهش زنگ زدم و تلفنی با هم حرفای سکسی زدیم، بابا با شنیدنش چشماش قلمبه شده بود گردش و غذا خوردن رو هم بهش گفتم آخرشم گفتم که علی‌رضا ماشینو روند یه جای خلوت و تاریک مثل اون کوچه تاریک که با هم رفته بودیم. اولش یکم با هم ور رفتیمو لبای همو خوردیم بعد رفتیم صندلی عقب لخت شدیم و با هم سکس کردیم. بابا ساکت شده بود و چیزی نمی‌گفت. بعد از یکم مکث گفت از دفعه بعد هرچی بینتون اتفاق افتاد ریز به ریز بهم میگی. ببین دخترم من اینجا دشمن دارم و میترسم بهم صدمه بزنه برای همین باید بدونم،  نمیتونم ریسک کنم. دیگه حق نداری دیر کنی، الان نزدیک ده نفرو فرستادم همه جا رو بگردن. یه بار دیگه فقط به بار دیگه بدون اطلاع من از خونه بری بیرون دیگه نه من نه تو، فهمیدی؟ هیچی نمی‌تونستم بگم سرمو پایین انداختم بابا پیشونیمو بوسید گفت برو بخواب. دیر وقته. پریدم تو بغلش، بابا منو محکم بغل کرد اما وقتی خواستم لباشو ببوسم الکی ادای چندش درآورد و گفت نخیر الان معلوم نیست لبات کجاها خورده، گمشو گمشو برو حموم دختر کثافت. من حرف بابا رو گوش ندادمو محکم لبامو رو لبای خوشمزه بابا چسبوندم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
زیبا بود،ممنون.
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
     
  
مرد

 
اینقدر دیر ادامه داستان رو گذاشتی که کل داستان از ذهنم خارج شده
فکر کنم باید داستان رو از اول بخونم
zigurat
     
  
مرد

 
Alideda
ممنونziguratt
ببخشید دبگه . وضعیت ما هم شیر تو شیره
یکی کار داره
یکی کنکور
یکی
آماندا

😅😅😅
معذرت باز
و ممنون که میخونین
     
  

 
عالی بود عزیزم
     
  
مرد

 
ziguratt
کل داستان رو فراموش کردی؟بهت حسودیم میشه
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
     
  
مرد

 
Alideda
چرا حسادت؟؟؟!!!
zigurat
     
  
مرد

 
Samasaraali:
ممنونziguratt
ببخشید دبگه . وضعیت ما هم شیر تو شیره
یکی کار داره
یکی کنکور
یکی
آماندا

😅😅😅
معذرت باز
و ممنون که میخونین

خواهش میکنم
قصد جسارت نداشتم
فقط امیدوارم جذابیت ادامه داستان هم مثل اوایلش باشه
zigurat
     
  
صفحه  صفحه 23 از 26:  « پیشین  1  ...  22  23  24  25  26  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

پر از زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA