ارسالها: 136
#222
Posted: 25 Jul 2021 17:21
پر از زندگی
قسمت ۱۲
فصل ۲
تا صبح نتونستم بخوابم چون چیزی که دیده بودم وحشتناک تر از چیزی بود که بتونم تصور کنم. دیشب سولماز تو بغلم گریه میکرد اونقدر گریه کرد تا تو بغلم خوابش برد و کل شونه من خیس از اشک های دخترم بود. پر از خشم بودم تنها چیزی که درون منو پر کرده بود حس نفرت بود خشم و کینه ای که تمام وجودمو پر کرده بود داشت از درون منو میخورد. تا صبح چند بار به فکر کشتن اون دوتا حیون افتادم. دیشب زنم رو کنار محمد دیدم، محمد همون آدمی که یک میلیون دلار از پول منو دزدیده بود همون آدم دیشب دستش دور کمر زنم بود. اسم واقعیش محمد یا رسول یا هر کوفتی که هست. چند روز پیش یک میلیون دلار منو دزدید و الآنم دستشو دور کمر زنم گرفته بود زنی که عشق زندگیم بود بینهایت دوستش داشتم بهم خیانت کرده بود و با اون حرومزاده دزد فرار کرده. تو اتاق هتل نشسته بودم ذهنم داشت میترکید میخواستم داد بزنم هرچی تو دلم بود رو خالی کنم. متوجه سولماز شدم که از خواب بیدار شده و داره به من نگاه میکنه. رفتم سمتش و موهاشو نوازش کردم لباشو بوسیدم همون جور که همیشه دوست داشت. پرید تو بغلم شروع کرد به گریه کردن. هیچ کاری از دستم برنمیومد. موهاشو نوازش کردم چند لحظه بعد سرشو از رو سینم برداشت اشکاشو پاک کرد پرسید اون کی بود کنار مامان. نمیدونستم چی جواب بدم نمیخواستم بفهمه اون کیه اصلا بفهمه مگه چیکار میخواد بکنه؟ خونشونو که بلد نیست شب من خودم به زور خونشونو پیدا کردم ولی بدونه که اون مرد همونیه که یک میلیون دلار مارو دزدیده بیشتر ناراحت میشه. به سولماز گفتم اون یه آدم بده و مامانت بخاطر اون مرد منو تو رو ول کرد. سولماز دوباره بغلم کرد یکم بعد که آروم شد گفتم بریم بیرون؟ سولماز که انگار برق گرفته بودتش همون جور که داشت اشک میریخت گفت نه بابا نمیخوام بیام دوست ندارم خیلی جای بدیه. یکم با هم صحبت کردیم و سعی کردم قانعش کنم اما اصلا خوشش نمیومد که پاشو از اتاق هتل بیرون بزاره. آخر سر قرار شد که توی اتاق بمونه تا من زود برم و برگردم. زود حموم کردم از هتل زدم بیرون مستقیم رفتم شرکت صادرات و وارداتی که تو ایران داشتیم. رفتم داخل منشی شرکت اصلا منو نمیشناخت انگار تازه استخدام شده بود. یه مانتو گشاد و مقنعه سرش بود. سراغ رئیس شرکت رو گرفتم گفت بشینید خبرتون میکنم. بدون اینکه اسممو بپرسه رفت داخل و چند لحظه بعد اومد بیرون گفت جناب آقای روحی کمی کار دارن گفتن چند دقیقه صبر کنید بعد با دستش صندلی رو بمن نشون داد. واقعا چه منشی احمقی اصلا نه اسم منو پرسید نه پرسید چه کاری دارم. خودمم تعجب کردم. رو صندلی ننشستم همون جور ایستاده مشغول برانداز کردن دفتر شرکت بودم به فکرم رسید که برم اتاق های دیگه رو هم برسی کنم میخواستم برم سمت اتاق های دیگه که کریم آبدارچی شرکت درو باز کرد و اومد داخل. کریم حدود سی سال میشه که آبدارچی شرکته تقریبا باید الان شصت یا شصتو پنج سالی داشته باشه، توی این ده سالی که ندیدمش یکم پیر تر شده بود. با دیدن من چشماش از حدقه زده بود بیرون یهو داد زد رحمان تو اینجا چیکار میکنی و محکم شروع کرد به خندیدن سینی چایی که رو دستش بود رو سریع گذاشت زمین و منو محکم بغل کرد همیشه مثل پدر بود برام و خیلی دوستش دارم با دیدنش اونقدر خوشحال شدم که برای چند لحظه همه چیز رو فراموش کردم. منو محکم بغل کرد صدای خنده های محکم کریم تو کل شرکت پیچید. رئیس پیر شرکت آقای روحی که من بیشتر وقتا بهش حاجی صداش درو باز کرد با دیدن من چشماش از حدقه در اومده بود با تعجب اومد سمتم دست دادیم رو بوسی کردیم، با قیافه متعجب و حیرت کردش گفت چیشد شما اینجا چیکار میکنین؟ پیر تر شده بود حدود هفتاد و چهار سال سن داشت. یکم با هم صحبت کردیم، کریم گفت برید داخل من براتون یه چایی بیارم. منشی با تعجب داشت به من نگاه میکرد و هنوز منو نشناخته بود. از حاجی پرسیدم منشی قبلی چیشد؟ که گفت ازدواج کرد، استعفا داد و رفت. داخل اتاق ریاست همه چیز ساده و منظم چیده شده بود خیلی خوشگلو تمیز معلوم بود که حاجی کارش درسته. حاجی کلی سوال ازم پرسید منم نصف بیشترشونو چرتو پرتو دروغ تحویلش دادم. درمورد خونه باهم صحبت کردیم اونم گفت اونی که مسعول مراقبت از خونه بوده معتاد شده بوده خونه رو تبدیل کرده به پاتوق، حاجی هم برداشته انداختتش بیرون. درمورد فروش خونه با هم صحبت کردیم حاجی یکم تو فکر فرو رفت بعد دستی به ریش بیریختش کشید و گفت خونه با این قیمت الان فکر کنم یکم فروشش سخته شاید چند ماه طول بکشه. چون من تقریبا هیچکسی رو نمیشناختم ازش خواستم چند تا کارگر بفرسته برای نظافت خونه. حاجی بی مقدمه زنگ زد و یکم حرف زد آدرس خونه رو از من پرسید و به افراد پشت تلفن گفت و تلفنو قطع کرد. بعد بهم گفت کلید بدید بفرستم تا درو براشون باز کنن که من گفتم نه دوست دارم خودم اونجا باشمو به کارا رسیدگی کنم. یکم دیگه با هم حرف زدیم بعد خواستم برم خونه که حاجی کلید ماشینشو بهم داد یه کلید بنز مثل مال من. خندم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم تشکر کردم و ازش خواستم که یه تاکسی تلفنی برام بگیره که حاجی بیشتر اصرار کرد. خیلی وقت بود تعارف تیکه پاره نکرده بودم. من چند بارم تشکر کردم آخر سر حاجی بیخیال شد تلفنو برداشت و به تاکسی تلفنی زنگ زد یک ساعت بعد رسیدم خونه. نزدیک به بیست نفر زنو مرد جلوی در منتظر بودن. پیاده شدم سلام کردم اونام با بدخلقی جواب دادن. بینشون یه مرد میانسال با قیافه جدی بود که معلوم بود سر کارگر ایناست ازش پرسیدم چند ساعته کارو تموم میکنین اونم گفت کار تمیز کاریه یه خونه یک با نهایتا سه ساعته تمومه چیزی نیست که نگرانش باشین. درو باز کردم با دیدن وضعیت خونه گفت اینجا چند روز طول میکشه بعد شروع به توضیح دادن کرد، اصلا حوصله کسشعرایی که میگفتو ندارم. گفتم تا شب تمومش کنین پول دو روز رو بگیرین. اونام که انگار از خدا خواسته سریع شروع کردن کار واقعا زیاد بود از تمیز کردن حیاط که کلی هرس و باغبونی لازم داشت تا تمیز کردن داخل خونه. خیلی هواسم بهشون بود تا چیزی ندزدن. کلی از آت آشغالایی که تو خونس عتیقه و قدیمیه. کل تمیز کردن خونه تا شب تموم شد واقعا تونستن خونه رو تا شب تمیز کنن منم بهشون کمک کردم. حساب کتاب کردم پولشونو دادم و رو مبل لم دادم قدیمی و کهنه بود برای فروش خونه باید این مبل ها رو عوض کنم. همون جور خسته روی مبل لم داده بودم که ای وای سولماز رو کاملا فراموش کردم. کل امروز رو بدون غذا تو اتاق هتل مونده. همه چراغهای خونه روشن بود بیخیال خاموش کردنشون شدم. با عجله با هر زحمتی که شده خودمو به هتل رسوندم. درو باز کردم سولماز روی تخت به بغل دراز کشیده بود پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و همون جور مچاله شده خوابیده بود. از صبح از جاش تکون نخورده. آروم موهای نازشو نوازش کردم گفتم بریم خونه بابا بزرگ؟ از خواب بیدار شد اصلا رمق حرکت نداشت شاید بخاطر گرسنگی بود شایدم بخاطر ناراحتی. با هزار تا التماسو خواهش بلندش کردم یه شورت و یه تاب مثل عادت همیشگی تنش بود بهش لباس پوشوندم از هتل زدیم بیرون و اولین رستورانی که دیدم واردش شدم رستوران یجورایی شلوغ بود اما بین اون جمعیت چنتا میز خالی پیدا میشد. سولماز بعد از نشستن روی صندلی روسریی که تو ترکیه براش خریده بودمو از سرش باز کرد کفری و عصبانی مثل خرس زخمی آماده تیکه پاره کردن هر کسی بود نمیتونستم حتی یک کلمه هم باهاش حرف بزنم. منو غذا رو آوردن. همش غذای ایرانی بود، وقتش بود به سولماز نشون بدم همه چیز ایران بد هم نیست. منو رو به سولماز دادم با بیحوصلگی یه نگاه به منو انداخت گفت نمیدونم اینا چین دیگه پیتزا ندارن من پیتزا میخوام. دیدم انگار نمیخواد انتخاب کنه منو رو گرفتم و دو تا قرمه سبزی با دوغ و سبزی سفارش دادم. نزدیک به بیست دقیقه طول کشید تا این غذای صاحب مرده برسه. سولماز با اینکه تازه ۱۳ سالشه اما بدن به نسبت تپل و توپری داره بخاطر باز کردن موهاش یجورایی همه پسرا داشتن نگاهش میکردن. کاری ازم برنمیومد فقط خدا خدا میکردم که کمیته نیاد بهمون گیر بده. بالاخره غذا اومد بوی خیلی خوبی داشت. دو بشقاب قرمه سبزی دوتا دوغ با چنتا نون و یکم سبزی. خیلی وقت بود که همچین بویی به مشامم نرسیده بود. سولماز قاشق رو برداشت و یه قاشق پر از پلو گذاشت دهنش. خیلی دوست داشتم ببینم خوشش اومده یا نه. لبخند خوشگل رو لباش بهم فهموند که به دلش نشسته. توی چند دقیقه یه بشقاب پر از پلو و قرمه سبزی با دوغ و سبزی ناپدید شد و توی شکم کوچولوی دخترم جا خوش کرد. سولماز که انگار حالش سر جاش اومده بود با لبخند به من نگاه کرد ازش پرسیدم خوشت اومد. اونم یکم صورتشو کج کرد و گفت ای بد نبود یعنی خوشمزه بود. آروم دستشو گرفتم گفتم بریم خونه بابا بزرگ؟ سولماز که نمیدونست خونه تمیز شده گفت برگردیم هتل اونجا تمیز تره. خندیدم بلند شدم گفتم بیا بریم شاید خوشت اومد. سولماز همون جور با موهای لخت بدون روسری بلند شد گفتم رو سریتو سرت کن بیرون منتظرم باش حساب کنم بیام رفتم حساب کردم برگشتم دیدم از رستوران رفته بیرون بدون اینکه روسریشو سرش کنه. رفتم سمتش به در رستوران نرسیده چند تا از اون حرومزاده های کمیته ای دور سولماز جمع شدن. انگار جاسوس دو جانبه پیدا کردن بیشرفای بی همه چیز. سریع خودمو بهشون رسوندم و مانع یه فاجعه بزرگ شدم، رو سری رو سر سولماز تنظیم کردم که نکنه اسلام به خطر بیوفته. سوار یه تاکسی شدیم رسیدیم خونه. کلید انداختم رفتم تو. بخاطر اینکه همه چراغ ها رو روشن گذاشته بودم خونه مثل یه الماس میدرخشید. سولماز چشماش از حدقه داشت میزد بیرون. با تعجب داشت درختا باغ و چمن هایی که کوتاه و تمیز شده بودنو نگاه میکرد. بنز قدیمی بابا رو از انبار آورده بودن بیرون تمیز کرده بودن. ولی انگاری کار نکرد. فردا باید ببرمش تعمیر. با سولماز وارد خونه شدیم اونقدر هواسش به درو دیوار بود که یادش رفته بود رو سریشو دراره. کل خونه رو بهش نشون دادم از اتاق خیلی بزرگی که بهش دادم تا اونجا بخوابه. از بزرگی و زرق و برق خونه کف کرده بود. شب وقتی میخواست بخوابه بهش گفتم عزیزم سعی میکنم اینجا رو زود بفروشم برگردیم آمریکا اما ممکنه چند ماه طول بکشه. برای همین باید صبر کنی در ضمن برای اینکه از درسات عقب نمونی این چند ماه رو همینجا میخونی امتحاناتتم احتمالا همینجا میدی. ناراحت و خسته چشماشو بست. از فرداش افتادم دنبال فروش خونه رئیس شرکت که بهش حاجی هم میگیم اونم کمک میکرد. خونه سه میلیونو دویست هزار دلار قیمت گذاری شد. ولی بخاطر قیمت بالاش مشتری زیادی نداشت معلوم بود زمان زیادی باید توی این سگ دونی بگذرونیم از اون طرف مدرسه سولماز دردسر شده بود چون ثبت نامش نمیکردن و بهونه های مختلفی میآوردن ولی به کمک حاجی تونستم اونم راه بندازم و سولماز رو توی یه مدرسه نزدیک خونه که مدرسه خوبی هم بود ثبت نام کردم. ولی سولماز خودشو تو خونه زندانی کرده بود. اعصاب من رو هم خورد کرده بود طوری که یه شب که فکرم درگیر خیانت زنم بهم بود، سولماز داشت میرفت رو اعصابم همش غر میزد که زود بفروش بریم، کنترلمو از دست دادم و محکم سرش داد کشیدم انگار میخواستم همه انتقام هامو از دخترم بگیرم. الان چند روزه باهام حرف نمیزنه و باهام قهره. نزدیکای غروب بود خسته از چنتا بنگاه که هرکدومشون منو احمق فرض کرده بودنو میخواستن مفت خونه رو ازم بخرن اومدم سمت مکانیکی که ماشین رو بهش داده بودم کلی خرجش شده بود آخه خیلی وقته خوابیده بودو کلی قطعه عوض شد، برعکس آمریکا اینجا هزینه تعمیر و نگهداری خودرو کمه. ماشین رو از تعمیر گاه گرفتم یادمه بابام اینو میروند و منو رامین هم پشتش کلی خوشحالی میکردیم. سوار ماشین شدم دلم خیلی برای پدر مادرم تنگ شد، یه نفس عمیق کشیدم روشنش کردم گازشو گرفتم رفتم سمت خونه. تو خونه سولماز توی آشپزخونه مشغول بود یه شلوار و پیراهن تنش کرده بود، از دیدنش تعجب کردم این که هرروز لخت میگشت چی شد امروز اینجوری میبینمش. هنوز تو آشپزخونه مشغول بود رفتم آروم از پشت بغلش کردم گونه نازشو بوسیدم سلام کردم اما اون هنوز باهام قهر بود گفتم دختر خوشگلم چیکار داره میکنه؟ ولی جوابی ازش نشنیدم. دوباره ازش پرسیدم من قربون دختر کوچولو و قشنگم بشم یه بوس از اون لبای نازت به بابات نمیدی؟ این آخرین نقشه ای بود که تو ذهنم داشتم آخه سولماز عاشق بوسیدن لبای منه. یجورایی انگاری از خدا خواسته برگشت محکم منو بغل کرد لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به بوسیدنم. دفعات پیش خیلی کوتاه بود اندازه یک یا دو ثانیه اما اینبار واقعا ازم لب میگرفت از یه طرف برام خنده دار بود از طرف دیگه لباش منو یاد سوزان مینداخت. یکم با هم لب گرفتیم مثل دوتا پسرو دختر. از هم جدا شدیم سولماز برعکس من معلوم بود خیلی روی لبای من تمرکز کرده بود انگار ضربان قلبش که تو بغل من بود تند تر شده بود. موهاشو نوازش کردم و انداختم پشت گوشش بهش گفتم بریم بیرون غذا بخوریم؟ سولماز که اینبار لبخند اومده بود روی لبای نازش گفت از همون غذای قبلی یا پیتزا؟ خندیدمو گفتم هرچی تو بخوای عزیزم. حالا برو حاظر شو. رفت حاظر شه چند دقیقه بعد از توی اتاق منو صدا کرد رفتم پیشش لباساشو کنده بود فقط یه شورت و سوتین تنش بود. بهم گفت نمیدونه که چی بپوشه. برعکس آمریکا که همیشه لخت میگشت اینجا نمیدونست که چیکار کنه یه روسری یه تیشرت دراز و یه شلوار بهش دادم اونم جلوی من با بی میلی شلوارشو پوشید بعد تیشرت درازشو که نمیدونم اسمش چی میشه. رو سری رو برداشتم و روی سرش تنظیم کردم چون خودش بلد نبود چطور رو سرش تنظیم کنه. از خونه زدیم بیرون. سوار ماشین شدیم شب شده بود اما تهران مثل همیشه شلوغ بود. اول میخواستم برم سمت یه رستوران ولی کنار یه شیرینی فروشی نگه داشتم با سولماز دوتا فالوده خوردیم برای اولین بار بود داشت فالوده میخورد و خیلی ازش خوشش اومد. بعد رفتیم و یه مغازه شیک لباس فروشی پیدا کردیم چنتا مانتو و شلوار و روسری براش خریدم. وقتی سولماز اون مانتو های گشاد رو میپوشید خیلی خواستنی میشد. بیشتر سعی کرد مانتو های تنگ تر رو بگیره و سراغ مانتو های گشادی که انگار تازه تو تهران مد شده بود نره. بعد از خرید یه مقدار لباس. سارا از مغازه بیرون اومد و سریع رفت داخل مغازه کناری. این زنا تو جهنم هم عاشق خریدن. از مغازه بیرون اومدم به مغازه کناری نگاه کردم. سولماز وارد مغازه لباس زیر زنانه شده بود و داشت چنتا شورتو سوتین رو نگاه میکرد وارد مغازه شدم یه زن میانسال به بالا که تقریبا نزدیک به پنجاه سال سن داشت شورت ها رو میچید جلوی سولماز. دختر خوشگل منم همش داشت انتخاب میکرد چند تا انتخاب کرد که واقعا کوتاه و کوچیک بودن اونقدر که زنه با تعجب به من نگاه کرد منم شونه هامو بالا انداختم. نزدیک به ده تا شورت و سوتین و چنتا لباس دیگه تو انواع رنگ ها و شکل ها خرید. از اونجا زدیم بیرون و رفتیم همون رستوران و همون غذا رو سفارش داد و بازم تا آخر بشقابشو خورد. بعد رفتیم پیاده روی و کلی خوش گذروندیم اونقدر که حجاب براش انگار عادی شده بود. از فرداش رفت مدرسه منم کنارش رفتم. همون لباسایی که براش خریده بودیمو پوشید. همیشه بهش میگفتم پوشیده تر باش اما این دیگه پوشیدگی نیست این بار سولماز انگار مومیایی شده بود توی اون لباس های گشادو زشت. توی مدرسه فهمیدیم که مدرسه لباس مخصوص به خودشو داره. چند هفته همینجور گذشت من سعی میکردم خونه رو بفروشم اما انگار به این قیمت مشتریی براش پیدا نمیشد. از اون طرف سعی میکردم اطلاعات این یارو کلاه بردار که یک میلیون عزیز منو به همراه زنمو دزدیده بودو پیدا کنم اما چیزای زیادی دستگیرم نمیشد، رفته رفته فهمیدم این با آدمای کله گنده ای دستش تو یه کاسس حتی گنده تر از آدمایی که من باهاشون ارتباط داشتم. کم کم فهمیدم این آدم خیلی قدرتمند تر از چیزیه که من بتونم حریفش بشم این یارو با چنتا وزیر در ارتباط بود و چند نفر تو اداره اطلاعات آدم داره. این مادر قهبه تو یه حرکت منو میتونه از صحنه روزگار حذف کنه. همه اینا رو حاجی و رفقاش پیدا کرده بودن. باید واقعیت رو قبول کنم، نمیتونم باهاش بجنگم و پیروز بشم. تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که وقتی خونه رو فروختم این مردک رو یه گوشه گیر بندازم و با چاقو تیکه تیکش کنم و از ایران بزنم بیرون و دیگه هم پشت سرمو نبینم. اره بهترین راه همینه. وقتی نمیتونم حقمو پس بگیرم پس کاری میکنم که دلم خنک شه. کشتن این آدم از کشتن یه مگسی که کنار گوشت ویز ویز میکنه هم واجب تره این یارو انگل این جهانه معلوم نیست چند نفرو بدبخت کرده. شب شده بود برگشتم خونه سولماز یه شورت و یه لباس توری که ممه هاش دیده میشد پوشیده بود. اومد پرید توی بغلم لباشو گذاشت رو لبام و محکم منو بوسید. دیگه رسماً شدم دوست پسرش اونقدر که منو میبوسه. ازم جدا شد گفتم این چیه پوشیدی؟ یکم ازم فاصله گرفت یه دور چرخید گفت چطوره خوشگله؟ خندم گرفته بود یه شورت خیلی کوتاه که نصف کونش بیرون بود با یه لباس توری بدنشو به نمایش من گذاشته بود. یه نگاه به ممه هاش انداختم. گفتم اینو زنا واسه شوهراشون میپوشن نه دخترای کوچولویی مثل تو. با اخم و ناراحتی گفت خوشگله دلم میخواد. نشستم روی مبل اومد نشست رو پام منو بغل کرد یکم بعد گفت بابا میخوای یه چیزی بگم؟ وای این بازم چیکار کرده با بیحوصلگی گفتم بگو. گفت تو مدرسه با یه دختر آشنا شدم اسمش ساراست هم سن منه خیلی خوشگلو سکسیه. دوست داری باهاش دوست بشی؟ حرفش واقعا عجیب بود ولی دلم خیلی سوزانو میخواست اون بدن نرمو نازو خواستنیش بین دستام اون کس داغو صورتی رنگش. این حرف سولماز عطش منو بینهایت بالا برد خودشم اینجور لخت جلوی من نشسته. بینهایت به یه کس احتیاج دارم واسه خالی شدن ولی این دختره الکی این کارو نمیکنه. پرسیدم چی شده قضیه چیه؟ مکث سولماز بهم فهموند انگار چیزی وجود داره. با اخم به سولماز نگاه کردم. سولماز بعد یکم کشو قوص خودش گفت امروز ظهر داشتم از مدرسه برمیگشتم با یه نفر آشنا شدم. پرسیدم کی؟ سولماز با یه حالت مضطرب گفت یه پسره خیلی خوبو با ادب بود. شروع کرد به توضیح دادن خیلی نگران بودم که نکنه کار اون مادرقهبه باشه برای همین با سولماز مخالفت کردم اما تقریبا مطمعنم که که اون محمد از حضور من تو ایران اطلاعی نداره. کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بالاخره قبول کردم به شرطی که درمورد همه چیز با من حرف بزنه و اسمو اطلاعات اون پسره رو برای من بیاره. بعد شروع کرد درمورد سارا حرف زد اونقدر که واقعا دلم میخواست با سارا سکس کنم. سولماز با دستش سینمو لمس کرد گفت منو سارا هرروز با هم میریم مدرسه با هم برمیگردیم اگه دوست داری ببینیش فردا صبح با ماشین مارو برسون مدرسه و ببینش اگه ازش خوشت اومد باهاش دوست شو. کیرم بجای مغزم دستور صادر میکرد. بالاخره قبول کردم سولماز خودشو بهم چسبوند و لبامو بوسید این کارش دیگه واقعا حشریم کرد. بلند شدم به بهانه خستگی لباسامو برداشتم و زدم تو حموم و یه جق مشتی زدم.
فرداش صبح سولماز سوار ماشین شد راه افتادیم پنج دقیقه بعد سارا توی پیاده رو منتظر ما بود سولماز آروم ازم پرسید بابا چطوره؟ یه نگاه دقیق به بدنش انداختم تو اون لباس مدرسه هم میشد فهمید که خیلی خوشگلو سکسه یه صورت خوشگل و سفید داشت به دخترم گفتم خیلی خوشگله. سوار ماشین شد سلام و احوال پرسی کردیم خیلی خوب و راحت رفتار میکرد حتی راحت تر از بار اولی که سوزانو دیدم. توی راه مدرسه کمی با هم حرف زدیم واقعا دختر خیلی نازی بود. سولماز خوب کسی رو برام پیدا کرده بود. بچه ها رو رسوندم مدرسه و رفتم پی کارام. ظهر یجورایی بیکار بودم برگشتم سمت خونه ماشینو جلوی در پارک کردم پیاده شدم تا درو باز کنم یه صدا از پشت سرم توجهمو به خودم جلب کرد. برگشتم و زنم رو دیدم، البته زن سابقم که از داخل یه پیکان قدیمی رنگو رو رفته پیاده شد درو بست و به سمتم اومد. سرش پایین بود سلام کرد. با همه قدرتی که داشتم یکی خوابوندم زیر گوشش. نزدیک به دو متر عقب رفت تعادلش رو از دست داد و زمین خورد سرش زخمی شد به زور تونست روی دستاش بایسته چشماش خیس اشک بود سرش خونریزی کرده بود. با لرز و زحمت گفت فقط بزار حرفمو بزنم. دلم میخواست بهش همون جور که رو زمین دراز کشیده بهش حمله کنم اونقدر بزنمش تا زیرم پاهام بمیره. زنیکه جنده بهم خیانت کرده به دخترش خیانت کرده الان میخواد باهام حرف بزنه. همون جور که بالا سرش بودم گفتم تو لیاقت اینو نداری که تو روت تف کنم چه برسه به حرف زدن. از روی زمین بلند شد مانتوشو تکوند و دوباره ازم خواهش کرد فقط چند دقیقه بزار حرفمو بزنم من نمیدونستم رسول میخواد پولتونو بدزده.درو باز کردم ماشینو بردم تو و زنیکه همینطور با حالت التماس نگام میکرد. از ماشین پیاده شدم یک طرف درو بستم. میخواستم طرف دیگه در رو ببندم چشمم دوباره افتاد به زنم جلوی در با صورت خونی و چشمای خیسش و لباسای گشادش که گردوخاکی شده بود. همیشه میخواستم بدونم چرا ولم کرد الان که فهمیدم چرا ولم کرده این زنیکه جلوی دره و داره التماسم میکنه. گفتم بیا تو حرفتو بزن جلو در خوب نیست. اومد داخل درو پشت سرش بستم گفتم حرفتو بگو. با تعجب گفت اینجا؟ بهتر نیست بریم داخل؟ گفتم نه لازم نکرده الان سولماز احتمالا اومده یا الانه که بیاد حرفتو بزن نمیخوام ریختتو ببینه تازه آروم شده. رویا با شوق و ذوق گفت سولماز اینجاست؟ میشه منم ببینمش دلم براش یه ذره شده. اونقدر از دستش عصبانی بودم که با پشت دست زدم تو دهنش و گفتم خفه شو گفتم تازه حالش خوب شده بازم میخوای ببینیش؟ گوه میخوری زنیکه جنده عوضی. زود حرفتو بزن گورتو گم کن تا زیر پام لهت نکردم. با دستش لباشو لمس کرد بخاطر سیلی من از کنار لبش هم خون اومده بود. بعد پاک کردن دهنش گفت هیچوقت دوستت نداشتم هیچوقت نمیخواستمت خانوادم منو به زور بهت دادن من عاشق یه پسر دیگه بودم اما خانوادم مجبورم کردن باهات ازدواج کنم اونم بخاطر پولت هر لحظه از زندگیم کنار تو یه عذاب بود برام هیچ وقت نتونستم بهت علاقه مند بشم همیشه پولت رو میکوبیدی تو سرم و بدبختی خانوادمو جلو چشمم میاوردی. هر چیزی که به تو ربط داشت برام آزار دهنده بود خودت، خونه و ماشینت، موقعیتت، پولت حتی دخترم که عاشقشم بخاطر تو هیچوقت نتونستم مادر باشم براش. اما رسول اینجوری نبود به حرفام گوش میکرد مهربون بود منم عاشقش شدم. برعکس تو که همیشه پولتو میکوبیدی تو سرم نگو این کارو نمیکردی که بکشیمم قبول نمیکنم. رسول برعکس تو بود به حرفام گوش میداد و درکم میکرد.... پریدم وسط حرف رویا گفتم آفرین حالا گمشو از خونه من بیرون برو دنبال عشق زندگیت. رویا یکم مکث کرد گفت دروغ بود، همه کارای رسول دروغ بود. اون از من سواستفاده کرد تا مدارک و اطلاعات کارخونه تورو به دست بیاره تا بتونه ازت دزدی کنه. اره دزدیده شدن یک میلیون دلارت تقصیر حماقت منه. رسول نقطه ضعفمو خوب فهمیده بود و از اون طریق گولم زد... بازم پریدم وسط حرفش گفتم آفرین که گفتی حالا گورتو گم کن. رویا با عصبانیت همیشگیش گفت رحمان یه دقیقه خفه شو بزار بگم. یه نفس عمیق کشید و گفت همه حرفاش دروغ بود بعد از همه چیزا وقتی یک میلیون دلارتو دزدید و به ایران برگشتیم دیگه هیچ راه پسو پیشی نداشتم مجبور شدم همونجوری باهاش باشم اونم برعکس همه حرفهای عاشقانش مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار میکنه. همش میگه آدمی که به شوهرش خیانت کنه به هر کس دیگه هم میتونه خیانت کنه زندگی رو برام جهنم کرده همیشه تحقیرم میکنه اگرم حرفی بزنم مشت و لگده که حواله سرو صورتمه. توی شناسنامه زنشم اما بغیر تجاوز کار دیگه ای نمیکنه همش با دخترای دیگست و جلوی چشم من دختر میاره تو خونه حتی به خواهر کوچیکمم چشم داره. زیر بار هرچیزی میرم اما نمیتونم ببینم به خواهر کوچیکم تجاوز کنه. رحمان ببین نیومدم اینجا بهت التماس کنم که دلت برام بسوزه. چند هفته پیش شب توی کوچه دیدمتون تو و سولماز رو. توی اون کوچه تاریک داشتین به ما نگاه میکردین. اون شب یه جرقه تو ذهنم زد ببین من کلی آتو و پرونده ازش دارم میتونیم بزنیمش زمین. میتونیم به خاک سیاه بنشونیمش. تو چشماش نگاه کردم گفتم حرفات تموم شد؟ درو براش باز کردم گفتم حالا گمشو بیرون. با چشمای از حدقه باز کردش بهم نگاه میکرد برگشت گفت ببین میگم میتونی اتنقامتو ازش بگیری. و همینجور شروع کرد به حرف زدن دستشو گرفتم و از خونه انداختمش بیرون همونطور که داشتم درو میبستم هنوزم داشت التماس میکرد حتی بعد از بستن در هم داشت خواهش میکرد درو باز کنم. یک دقیقه بعد درو باز کردم رفته بود. از دور دختر خوشگلم سولمازو دیدم که داره میاد کیف مدرسه رو کج گرفته بود رو دستش دکمه های مانتو مدرسه آبی رنگشو باز کرده بود موهاش به شکل کاملا شلخته ای از مقنعش زده بود بیرون و ریخته بود رو صورتش زیبا ترین شلخته ایه که تو کل زندگیم دیدم.
ویرایش شده توسط: Samasaraali
ارسالها: 370
#224
Posted: 15 Aug 2021 12:04
زیبا بود،ممنون.
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
ارسالها: 370
#228
Posted: 19 Aug 2021 03:17
ziguratt
کل داستان رو فراموش کردی؟بهت حسودیم میشه
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe