انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 25 از 26:  « پیشین  1  ...  23  24  25  26  پسین »

پر از زندگی


مرد

 
Alideda
ممنونیم
     
  
مرد

 
پر از زندگی
قسمت ۱۹
فصل ۲
رحمان رحمان تو آمریکا زندگی میکرد و زنش هم به دلایل نامعلومی ازش طلاق گرفته بود. رحمان بخاطر اینکه سوزان سیزده ساله رو به چنگ بیاره اجازه داد سولماز دوست پسر داشته باشه اونم تو سن سیزده سالگی. سولماز هم از این فرصت استفاده کرد تا خوب با دوست پسرش جورج خوش بگذرونه از اون طرف رحمان هم از بدن سفید و بلوری سوزی لذت میبرد. سولماز همیشه سکس با دوست پسرش رو برای سوزی تعریف میکرد و سوزی هم سکس با رحمان رو برای سولماز تعریف میکرد این کار آروم آروم باعث شد که سولماز به باباش علاقمند بشه. اما این علاقه و عشق دختر به پدرش زمانی بیشتر شد که سولماز یه سوراخ توی کمد دیواری کند و از اون طریق تونست بدن لخت و کیر باباشو ببینه و عاشق کیر باباش بشه. رحمان اما پخته تر بودو این جور چیزا تو ذهنش نمی‌گذشت حتی وقتی دخترشو لخت در حال سکس با دوست پسرش دید، بخصوص اینکه نیازشو همیشه با سوزی برطرف میکرد و مثل سولماز نوجوون حشری هم نبود‌. این وسط یه مرد به اسم رسول خودشو به اسم محمد جا زد و سر رحمان و برادرش رامین کلاه گذاشت و کلی از پولاشون رو دزدید و به ایران فرار کرد. رحمان هم برای اینکه ورشکست نشه مجبور شد با سولماز بیان ایران تا خونه پدری گرون قیمتشو بفروشه تا کارخونشون رو از خطر ورشکستگی نجات بده. توی ایران رحمان متوجه شد که زنش بهش خیانت کرده و با همون کلاه بردار فرار کرده. اما زنش وقتی فهمید رحمان اومده ایران، نادم و پشیمان اومد پیش رحمان اما رحمان با اون مثل یه خیانتکار رفتار کرد و از خونش انداخت بیرون. از اون طرف سولماز که دستش از دوست پسر آمریکاییش کوتاه مونده بود یه دوست پسر ایرانی پیدا کرده بود اما چون میخواست که از باباش اجازه بگیره مثل آمریکا یه دختر به اسم سارا رو برای باباش جور کرد و آروم آروم رابطه اونا رو به طرف سکس هدایت کرد. خودش هم امید وار بود که یه روزی کیر باباشو تو دستش بگیره اما حتی لخت شدن جلوی باباش هم انگار بیفایده بود و رحمان حسی به سولماز نداشت. بعدها زن خیانتکار رحمان اومد پیش رحمان و گفت که کلی مدرک از رسول داره که رحمان می‌تونه رسول رو رسوا کنه اما رحمان که فهمیده بود رسول یه مرد خیلی پرنفوذ توی ایرانه و نمیتونه به همین راحتی ها آسیبی به رسول برسونه بیخیال شد و رفت سراغ عشق بازیش با سارا و آخر سر تونست که کس سارا رو فتح کنه و یه دل سیر بکندش. ادامه داستان: مثل یه خرگوش کوچولو منو گرفت تو بغلش و بعد آروم نشوند روی کیرش چشمامو بستمو رفتن کیرش توی کسمو حس کردم. کیر کلفت رحمان داشت به دیواره های کسم فشار می‌آورد. رحمان جونم همش قربون صدقه من می‌رفت منم غرق توی لذت بودم و همش ناله میکردم. همونجور که کیرش توی کسم بود منو خوابوند رو تخت و محکم شروع کرد به تلمبه زدن. کسم داشت میسوخت. رحمان همش میگفت دوست داری سارا دوست داری عزیزم؟ این حرفاش بیشتر حشریم میکرد کیر کلفتش توی کسم حس خیلی عالی داشت. رحمان منو به حالت سگی برگردوند و بازم شروع کرد به گاییدنم. رحمان با سیلی میزد روی کونم و منو دیوونه تر میکرد هر بار که تو کونم سیلی میزد دردش توی بدنم می‌پیچید. یه سکس عالی خیلی بیشتر از مدرسه بهم حال میداد. کاش هر روز کارم همین میشد. رو تخت دراز کشیدم و رحمان هم کنار من دراز کشیده بود نفس نفس میزد مثل اون کارگرا که خونمونو تعمیر میکردن و آخر روز خسته میشدن با این فرق که اونا گردو خاکی بودن اما رحمان لخت بود. به کیر خوابیدش نگاه کردم رحمان با خنده گفت چیه داری به چی نگا میکنی؟ خندیدم و سرمو رو سینه پرمو ومردونه رحمان گذاشتم. رحمان به ساعت نگاه کرد و گفت که دیر شد باید برم دنبال سولماز. لباس پوشیدیم و منو رسوند کوچمون کل مسیر دستش روی بدنم بود. دلهره داشتم یجورایی میترسیدم به سامان بگم اما همه چیزو با زوق و شوق برای علی تعریف کردم. سریع منو کشوند برد خونه سامان نشستیم و اینبار علی بود که با همه زوق و شوق داشت برای سامان داستان می‌گفت انگار اونجا بود و با چشمای خودش گاییده شدنمو میدید من پریدم تو بغل سامان اونم منو گرفت محکم به خودش فشار داد جوری که دردم گرفت بعد گردنمو از پشت بوسید و گفت دیگه واقعا جنده شدی عزیزم. حال کردی؟ آبشو کجات ریخت؟ من شروع کردم به توضیح دادن ریز به ریز همه چیزو بهشون گفتم علی دستشو کرد تو شلوارشو و با کیرش بازی میکرد اما سامان منو بغل کرده بود دستشو برد روی کسم و داشت کسمو میمالوند من با این کارش دوباره حشری شدم برگشتم با عشقم سامان شروع کردم به لب گرفتن علی هم از پشت چسبید بهم شروع کرد به لخت کردن من‌. زیر دست یه مرد گنده دوبار گاییده شدم الآنم بین دوتا پسر حشری و کسکش دارم حال میکنم. علی و سامان هردوتاشون لخت شدن و شروع کردن به لذت بردن از بدن من. من جایی که رحمان آبشو اونجا ریخته بود رو به علی نشون دادم اونم شروع کرد به لیسیدنش. وایییی داداش خیلی بیغیرتی دارممممم. نیم ساعت منو از کسو کون گاییدن. داداشم همیشه دوست داره من بهش فحش کسکشی بدم منم همش بهش میگفتم کسکش بکن بیشرف جرم بده. فرداش رفتم سر کوچه و منتظر رحمان و سولماز شدم. رحمان با یه حالت شاد اومد سمتم ماشینو نگه داشت. سولماز عقب نشسته بود منم نشستم عقب پیش سولماز. سلام کردم سولماز با یه حالت تعجب گفت تو باید جلو میرفتی من واسه تو خالی گذاشته بودم. رحمان خندید و بهم سلام کرد و گفت خوبی عزیز دلم؟ سولماز آروم دم گوشم گفت برو بشین جلو پیش دوست پسرت. من از این حرفش خندم گرفت و کلی خجالت کشیدم. تا خود مدرسه با هم در گوشی حرف زدیم و خندیدیم. وقتی داشتم پیاده میشدم با رحمان دست دادم رحمان جون صد هزار تومن بهم داد من داشتم شاخ درمیاوردم آخه تا حالا بیشتر از هزار تومن تو زندگیم ندیده بودم. با اون پول هرکاری میشه کرد رحمان بعدش گفت هرچقدر دلتون میخواد خرج کنین اما نزارین معلماتون بفهمن یا حتی مامان بابات. منم گفتم نگران نباش. رحمان جلوی سولماز دستشو به پام کشید و گفت باشه عسلم برو خوش بگذره. سولماز قضیه بین منو باباشو میدونست، اصلا چطور شده که بهم گفتن یا سولماز از کجا فهمیده اینا چیزایی بود که ذهنمو مشغول کرده بود. تا اخر مدرسه با سولماز حرف زدم و همه چیزو درمورد خودمو رحمان جون بهش گفتم اونم درمورد دوست پسرش بهم گفت و درمورد رابطه صمیمیش با باباش گفت من همیشه فکر میکردم فقط علی و سامان بیغیرتن و وقتی فهمیدم رحمان هم بیغیرته حس خوبی پیدا کردم انگار که ما تنها نیستیم. با سولماز حرف می‌زدیم بعضی جاها کم مونده بود بگم که من با داداشم سکس میکنم اما خیلی جلوی خودمو گرفتم. بعد مدرسه رحمان بازم اومد دنبالمو اینبار من نشستم جلو کنارش و تو کل مسیر دستمو گرفت آخرشم بوسیدمش و از ماشین پیاده شدم رفتم خونه پول رو به علی دادم اونم نمیدونست چیکارش کنه برای همین بردیم و دادیمش به سامان. بعد برگشتیم خونه لباس پوشیدیم تا بریم دنبال دوست دختر علی. من یه مانتو صورتی پوشیده بودم با یه شلوار جین مشکی اما نرگس برعکس دفعه قبل خیلی خوشگل شده بود لباسای جدید پوشیده بود یه مانتو تنگ و کوتاه پوشیده بود جوری که بیشتر پاهاش دیده میشد یجورایی بهش حسودیم شد. دست علی رو گرفت و رفتیم تا پیتزا بخوریم. وقتی داشتیم پیتزا می‌خوردیم فهمیدم که نرگس بار دومشه که پیتزا میخوره و عاشقش شده. اومدیم بیرون رفتیم سمت پارک، من درمورد زندگی نرگس ازش پرسیدم اما دوست نداشت چیزی بگه و سامان هم از اون طرف بهم چشمو ابرو رفت که بیخیال بشم. بعد کلی بگو بخند سامان و علی گیر دادن که نرگس بره مدرسه و درسشو دوباره شروع کنه منم خیلی ازش خواستم که بیاد مدرسه ما اما مدرسه ما خیلی از مدرسه خودش دور بود نرگس هم نمیدونست که باید چیکار کنه برای همین قرار شد سامان و علی بهش کمک کنن سامان علی هم خنگ تر ما. اونا هم نمیدونستن چیکار کنن و خودشونم باید مدرسه میرفتن و نمی تونستن که همینجوری مدرسه و ول کنن. آخرش گفتم از رحمان کمک میگیریم که همه موافقت کردن. بعد بحث برگشت به شغل جندگی نرگس که نرگس گفت دیگه این کارو نمیکنه و با حرف سامان جندگی رو گذاشته کنار. همینجور رو چمنا نشسته بودیم که چنتا مامور با لباسای عجیب و غریبشون که یکیش چفیه هم گردنش بود اومدن سمتمون من ترسیده بودم علی و نرگس هم دستپاچه شده بودن اما سامان خونسرد تر از ما بود. مامور زشت با کلی ریش که شبیه شیطان شده بود یه بیسیم گنده و زشت هم دستش بود گفت پاشین بیان اینجا، پرسید شما اینجا چیکار میکنین؟ آقایون چه نسبتی با شما دارن؟ من با ترس به علی سامان نگاه میکردم. سامان گفت سارا و علی با هم خواهرو برادرن اون خانوم هم دختر دختر خالشونه منم دوست علی ام بعد آروم رفت سمت ماموره آروم گفت دخترخالشون باباش تازه فوت کرده اومدیم بیرون یکم حالش بهتر بشه. مامور با قیافه خشک و زشتش به نرگس نگاه کرد و پرسید چند وقت بابات فوت شده نرگس گفت سه هفته. ماموره بیریخت ساکت بود بعد گفت بابات تازه فوت شده با این تیپ اومدی بیرون؟ برین اینجا نشینین، دیگه هم نبینم با این لباسا بیایین بیرون. من خیلی میترسیدم آخه تا حالا از این آدما ندیدم اما علی و سامان انگار براشون عادی بود. اولش فکر میکردم دارن دروغ میگن اما وقتی فهمیدم بابای نرگس واقعا فوت شده، خیلی ناراحت شدم. تو راه برگشت به خونه درمورد باباش با هم حرف زدیم. چند روز گذشت سولماز و من همه چیزمونو به هم می‌گفتیم سولماز درمورد باباش گفت اینکه دوست داره باهاش سکس کنه. اولش فکر میکرد من ناراحت میشم اما خیلی هم خوشحال شدم از اینکه سولماز میخواد بره زیر باباش. سولماز اونقدر گفت تا آخرش منم به رابطه خودمو داداشم اعتراف کردم سولماز که انگار بهش پیتزا داده باشن داشت سر جاش بالا پایین میپرید. گفتم چته اونم گفت خیلی خوشحاله که من مثل اونم. چند روز بعد صبح سوار ماشین شدم رحمان منو بوسید و دستشو گذاشت رو پام. جلوی مدرسه سولماز پیاده شد رحمان گفت عزیزم تو برو سارا یکم دیگه میاد، ماشینو روند همون جای قبلی منو کشید تو بغلش و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه رحمان دستشو برد لای پام من خیلی حشری شده بودم کیرشو گرفتم گفتم میخوامش، منو بکن کیرتو بکن تو کسم. همونجور که رحمان داشت گردنمو میخورد گفت خونه رو فروختم هیچ‌جا نداریم الان می‌خوام برم یه خونه بگیرم. رحمان اینا رو گفت دستشو برد روی کسم و کسمو محکم چنگ زد، من تا عمق وجودم تیر کشید داشتم دیووونه میشدم. جدیدا خیلی شدید تحریک میشم جوری که خودمو نمیتونم کنترل کنم. توی کوچه ای که رحمان نگه داشته بود راحت نبودم یجورایی میترسیدم. گفتم بریم یجا من میشناسم. رحمان با تعجب نگام کرد بعد ازم جدا شد گفت مدرسه داری دختر باید بری مدرسه. من دستمو گذاشتم رو کیر شق و خوشگل رحمان که از توی شلوار داشت منو صدا میزد. رحمان خیلی حشری شده بود با کلی عشوه گفتم حرکت کنیم سمت اون خونه که همیشه خالیه؟ رحمان ماشینو روشن کرد منم مستقیم بردمش جلوی خونه سامان من سریع پیاده شدم کلید خونه سامان رو دارم، منو علی و سامان هر کدوممون یه کلید داریم. سریع درو باز کردم و رحمان اومد تو اما میترسید گفت بابا مامانت؟ که منم گفتم خونمون اینجا نیست و این خونه همیشه خالیه. دست رحمانو گرفتم رحمان محو تماشای حیاط پر از درخت و گل شده بود واقعا هم حیاط خوشگلیه. داخل خونه رفتم رو همون تختی که همیشه علی و سامان منو میکردن. لخت شدمو خودمو ول کردم تا رحمان هرکاری دلش میخواد با جندش بکنه. رحمان هم لخت شد اومد روم و شروع کرد به خوردنم. به کسم رسید صدای ناله های من کل خونه رو پر کرده بود. چند دقیقه بعد من داشتم زیر کیر کلفت رحمان پاره میشدم. رحمان منو مثل یه جنده کوچولو تو بغلش گرفته بودو داشت کیرشو تو کسم عقبو جلو میکرد. اینکه مثل یه اسباب بازی تو بغلش بودم حس دیوونه کننده ای داشت. سامان و علی نمیتونستن اینجوری منو بکنن. آخرش رحمان آبشو ریخت روی شکمم و افتاد کنارم. من خودمو پاک کردم یکم تو بغل رحمانم استراحت کردم. به ساعت نگاه کردم تازه یازده و چند دقیقه بود کلی وقت داشتیم تا علی و سامان بیان. رحمان دستشو برد روی کسم و منو کشید تو بغلش. گفتم چطور بود عزیزم. رحمان که بعد یکم خواب به خودش اومده بود گفت بیهوشم کردی دختر با این کس کوچولوت. خندیدمو گفتم حالا کجاشو دیدی الان دلم میخواد از کون بهت بدم کونمو جر بدی با کیر کلفتت. این حرف کافی بود تا رحمانو دیوونه کنه. لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردنم منم آروم آروم حشری شدم اما دست رحمان روی سوراخ کونم منو دیوونه کرد. باید میرفتم و خودمو تمییز میکردم سریع پاشدم رفتم و خودمو تمیز کردم بعد رفتم تا یه کاندوم پیدا کنم پیدا کردنش یکم طول کشید اما بالاخره پیداشون کردم رفتم سراغ رحمان. کیر خوشگل خوابیده بود و منتظر بود من بیدارش کنم. رفتم سراغش و یه حال اساسی به کیر خوشگلش دادم. کاندومو کشیدم روش، رحمان منو به حالت سگی نشوند کونمو چرب کرد من داشتم نفس نفس میزدم. آروم آروم رفتن کیرشو توی کونم حس میکردم سوراخ کونم داشت پاره میشد خیلی درد داشتم بیشتر از وقتایی که به سامان و علی میدادم. رحمان نصف کیرشو کرد تو و آروم شروع کرد به گاییدنم من داشتم حال میکردم آروم آروم برام عادی شد و فقط داشتم لذت می‌بردم دیوونم کرده بود صدای ناله هام داشت به جیغ تبدیل میشد. رحمان سرعتشو کم میکرد و باز به سرعتش اضافه میکرد این کارش بیشتر دیوونم میکرد. وسط سکس بودیم که صدای در اومد. رحمان هم شنیده بود با ترس گفت تو که گفته بودی هیچکس نمیاد؟ من بلند شدم از اتاق رفتم بیرون، سامان و علی اومده بودن من ترسیده بودم رفتم جلو اونا حالت پریشون و عرق کرده منو دیدن گفتن چی شده؟ گفتم چرا زود اومدین؟ اما وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم سر وقت اومدن ما خیلی طولش دادیم. علی دوباره پرسید چی شده؟ من مجبور بودم بهشون بگم که رحمان تو اتاقه. علی از شنیدن این حرف خوشحال شد اما من خوشحالی رو تو قیافه سامان نمی‌دیدم اما ناراحت هم نبود. سامان گفت چرا اوردیش خونه من؟ منم همه چی رو بهشون توضیح دادم و فرستادمشون بیرون بعد رفتم تو اتاق دیدم رحمان داره لباس می پوشه. گفتم چیکار می‌کنی هنوز دلم میخواد. رحمان که انگار ترسیده بود گفت نه من نیستم. نمی‌دونستم چرا داره این کارو می‌کنه پرسیدم چرا اخه؟ رحمان با عصبانیت گفت اون دو نفر کین؟ میخواست بازم حرف بزنه که وسط حرفش پریدمو گفتم داداشمو دوست پسرمن هردوتاشونم بیغیرتن. رحمان گفت چی؟ من همه چیز رو به رحمان توضیح دادم. رحمان از تعجب داشت شاخ درمیاورد دوباره لختش کردمو کیرشو کردم تو کونم و یه حال اساسی کردیم اما اینبار فرق میکرد رحمان وسط گاییدن همش از داداشمو دوست پسرم میپرسید منم با شهوت جوابشو میدادم آخرشم آبشو ریخت توی کونم. رحمان لباساشو پوشید و رفت من رفتم تو هال و بعد رفتم اتاق بغلی، علی و سامان اونجا بودن علی دووید و منو بغل کرد شروع کرد به بوسیدنم سامانم اومد منو بغل کرد. هردوتاشون لخت بودن انگاری داشتن با هم حال میکردن. پرسیدن چی شد. منم همه چیزو براشون تعریف کردم علی و سامان هر دوتاشون حشری شده بودن. منو بغل کردن و دو نفری منو گاییدن. امروز برای بار سوم داشتم جر می‌خوردم. آخرش سامان آبشون ریخت تو دهن من و من همه آب خوشمزشو خورم علی هم آبشو ریخت تو دهن سامان اونم با من تقسیمش کرد. نمی‌خوام این روزای خوب هیچوقت تموم بشه. فرداش سوار ماشین رحمان جون شدم همون اول رحمان دستشو برد لای پام و کسمو چنگ انداخت جوری که من یکم دردم گرفته بود. سولماز با این کار باباش انگار خیلی حال کرده بود و داشت میخندید. توی مدرسه همه چیزو به سولماز تعریف کردم حتی سکسم با داداش و دوست پسرمو. خیلی دلم میخواست یکی باشه تا همه چیز توی دلمو براش بگم خیلی حس خوبی داشتم. بعد از ظهر رحمان اومد دنبالمون و مارو سوار کرد رفتیم سمت خونه ولی نزدیکی های کوچه سر ماشینو کج کرد سمت کوچه کناری یکم جلوتر رفت و کنار یه در کوچیک و خوشگل نگه داشت منو سولماز با تعجب به هم نگاه کردیم که رحمان با خوشحالی گفت رسیدیم. رحمان این خونه رو اجاره کرده بود خونه ای که فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت و حتی چند قدم اونطرف تر یه کوچه باریک و کوتاه بود که دوتا کوچه رو به هم وصل کرده بود جوری که میشد دو دقیقه ای از خونه سامان به خونه رحمان رسید. داخل خونه کوچیک و نقلی بود اما خوشگل و تروتمیز چنتا مبل و یکم چیزای خوشگل که از خونه قبلی آورده بود. سولماز پرید تو بغل رحمان و شروع به لب گرفتن کرد. جلوی چشمم پدرو دختر مثل دوتا عاشق داشتن با هم لب میگرفتن. خیلی دوست دارم سولماز کیر باباشو تو کسش حس کنه، یاد بابای خودم افتادم خوشتیپه و منم کاش کیرشو تو کسم حس میکردم عوضش کیر بابای سولمازو تصاحب کردم. رفتم کنارشون بغلشون کردم سولمازو رحمان از هم جدا شدن رحمان شروع کرد به خوردن لبای من، دستش روی کونم بود داشت منو به خودش میچسبوند معلوم بود که کیرش شق شده. دست رحمان تو کونم بود و داشتیم زبون همدیگه رو می‌خوردیم. یکم بعد بالاخره رحمان رضایت داد لبامون از هم جدا شه. سولماز با عشق و لذت داشت مارو تماشا میکرد یه دستش دور کمر من بود جوری که دستش زیر ساعد رحمان مونده بود و رحمان هم دستش به کون من بود. دست دیگش دور کمر رحمان بود منم همون جور دستم دور کمر سولماز بود و دستم دور کمر رحمان. منو سولماز هردو دستمون دور کمر رحمان بود دست من بالاتر از دست سولماز بود برای شیطنت دستمو آوردم پایین تر و خورد به دست سولماز دستشو هل دادم پایین وبردم سمت کون رحمان سولماز هم همینطور الان دست من یه طرف کون کوچیک رحمان بود دست سولماز هم یه طرف دیگه. رحمان خندش گرفته بود من تو چشمای سولماز نگاه کردم چشم تو چشم شدیم من لبامو گذاشتم روی لباش سولماز از هیجان کون رحمانو چنگ زد من آروم داشتم لبای خوشمزشو می‌خوردم رحمان داشت با تعجب و هیجان به ما نگاه میکرد. من یه لحظه متوجه ساعت شدم لبامو از روی لبای سولماز برداشتم، واقعا لباش خوشمزه بود سولماز نمیدونست چه اتفاقی افتاده بود انگار برق گرفته بودتش. ازشون جدا شدم کیفمو برداشتم و گفتم باید برم خونه دیر شده مامانم دعوام میکنه. رحمان گفت میرسونمت‌ اما من نذاشتم خودم زود از اون کوچه کوچیک رد شدم و سریع رفتم خونه. همون جور که فکر میکردم مامان مثل چی باهام دعوا میکرد و سرم غر میزد. امروز همه سر سفره نهار بودن حتی بابا هم بود. من گفتم دوستم تازه خونشون اومده سمت ما رفتم اونجا رو دیدم علی وقتی فهمید که رحمان و سولماز اومدن نزدیکی ما داشت از خوشحالی بال درمی‌آورد. قربون داداشی بیغیرتم شم اگه بدونه الان سه نفری چطور داشتیم حال میکردیم حتما سوراخ کونش به خارش می افته و دلش کیر میخواد. نهار رو خوردیم مامان واسه تنبیه نمیزاشت برم بیرون اما من اجازه رو از بابا گرفتم و از خونه زدیم بیرون. وقتی همه چیزو واسه سامان و علی تعریف کردم هردوتاشون کونشون به خارش افتاد یا وقتی که گفتم سولماز دلش میخواد به باباش کس بده علی از شدت هیجان کیر سامان رو تو دستش گرفت. اما وقتی گفتم که همه سولماز و رحمان همه چیز رو درمورد ما میدونن یکم ترسیدن اما من میدونستم که رحمان و سولماز هم مثل ما سه نفرن و دلم میخواد جنده هر سه تاشون باشم. به سامان و علی پیشنهاد دادم بریم خونه رحمان اول دلشون نمی‌خواست اما من با کلی عشوه و ناز راضیشون کردم. لباسامونو پوشیدیم و دو دقیقه بعد جلوی خونه رحمان بودیم. سامان همش میگفت بیا برگردیم اما علی آرامش بیشتری داشت می‌گفت همه چیزو میدونن ما هم همه چیزو درمورد اونا می‌دونیم چرا ناراحتی. در زدم و سولماز درو برامون باز کرد یکی از پیراهنای رحمان رو پوشیده بود خیلی نازو خوشگل شده بود و دیگه هیچی تو تنش نداشت رفتم تو علی و سامان هم پشت سر من اومدن با سولماز دست دادن. سولماز با لبخند و خیلی خودمونی باهاشون احوال پرسی کرد انگار خیلی وقته میشناسدشون. با هم رفتیم داخل پرید منو بغل کرد من لبامو گذاشتم رو لباش و بوسیدمش اما خیلی کوتاه و کوچولو سولماز بازم خجالتی شده بود. پرسیدم رحمان جون کجاست که گفت رفته بیرون گفت کار داره. سامان و علی داشتن به خونه نگاه میکردن اونام خوششون اومده بود از سولماز پرسیدم تا حالا با یه دختر لب نگرفتی؟ سولماز هم یه نه کشدار گفت که هممون خندمون گرفت. علی روی مبل نشست و سامان روی فرش کنارش منو سولماز هم روی زمین کنار پسرا نشستیم. من گفتم خب چطور بود خوشت اومد؟ سولماز با تعجب پرسید از چی؟ منو علی و سامان از خنده داشتیم خفه می‌شدیم. بعد کلی خندیدن گفتم از من دیگه یعنی لبای من. بازم دوباره با سولماز لب گرفتم اینبار طولانی تر. علی یه اوف کش دار گفت و نشست کنار سولماز و داشت از نزدیک لب گرفتن منو سولمازو تماشا میکرد. سامان سمت علی رفت بغلش کرد لباشو گذاشت رو لبش علی خوابید رو زمین و سامان هم رفت روش. سولماز با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد. من سولمازو خوابوندم رو زمین و رفتم روش پیرنشو از تنش درآوردم و ممه های نازشو به دهن گرفتم. ناله های حشری سولماز شروع شده بود و داشت به علی و سامان نگاه میکرد که چطور دارن زبونشونو تو دهن همدیگه میکنن و با چه شهوتی دارن با هم لب میگیرن. من رفتم پایین شورت کوچیکی که تن سولماز بودو درآوردم یه کس صورتی و خوشگل همه چیزیه که من می‌خوام. با حشر افتادم به جونش و با حرص میخوردمش ناله های سولماز داشت بلند تر میشد. سامان از علی جدا شد رفت سراغ ممه های ناز سولماز. علی هم رفت پشت من شلوارمو کشید پایین و کسمو که خیس شهوت شده بود رو میلیسید. چند دقیقه بعد همه لخت تو بغل هم داشتیم ناله میکردیم
     
  
مرد

 
قسمت ۲۰
فصل ۲
رحمان خونشو نزدیک خونه سامان گرفته بود چون میخواست همیشه به سارا نزدیک باشه همونجور که همیشه به سوزان نزدیک بود. این کارش بیشتر به این خاطر بود که دخترش سولماز تنها نباشه و دوستاش کنارش باشن اما نمیدونست که همون روز اول دخترشو فرستاده زیر کیر برادر و دوست پسر سارا. از اون طرف هم درگیری دیگه ای داشت مثل زنش معصومه، شرکت صادرات، حاجی، رسول که راست راست جلوش راه می‌رفت و عشق سابقشو تحقیر میکرد. ادامه داستان: فکرم درگیر بود نمی‌دونستم چیکار کنم داشتم آتیش می‌گرفتم داشتم میسوختم. نزدیکای غروب توی شرکت نشسته بودم که بالاخره معصومه پیداش شد. اطرافو نگاه کرد و سریع اومد داخل و درو بست اومد سمتم یه کیف گنده دستش بود پر از کاغذ و چیزای دیگه داد به من بعد سلام کرد و نشست دستپاچه بود پرسیدم چیه اینبار چرا اومدی؟ چی میخوای باز؟ معصومه با تعجب بهم نگاه کرد گفت اینا رو آوردم کلی از مدارکشو کپی گرفتم آوردم. کیف رو انداختم روی میز جلویی نشستم روی مبل کنارش گفتم ببین دختر وقتی تو داشتی به رسول کس میدادی من درموردش تحقیق کردم این چنتا تیکه کاغذ به هیچ دردی نمیخوره این آدم اندازه رییس‌جمهور قدرت داره چرا نمی‌فهمی؟ این آدم با وزیر و سفیر نشستو برخواست داره. معصومه سرش پایین بود دستاشو رو سرش گذاشته بود مثل ماتم زده هایی که مادرشون مرده. معصومه سرشو بالا آورد با یه حالت پر مدعایی گفت این همه فیلم ازش گرفتم. پریدم وسط حرفش و گفتم هیچکدوم مفت نمیارزن همشونو تو تاریکی گرفتی قیافشم درست مشخص نیست. معصومه دستشو برد توی کیف بزرگی که آورده بود یه نوار دیگه درآورد گفت بیا این یک ساعت فیلم اونه چراغا هم روشنه قیافش خوب دیده میشه. تعجب کرده بودم نمی‌دونستم چه نقشه ای داره. با تعجب ازش پرسیدم خب باشه این ویدیو درسته خب چرا خودت پخششون نمیکنی راحت پخششون کن بدون اینکه به من التماس کنی. معصومه خندش گرفته بود با یه حالت خنده و عصبانیت گفت خدایا تو کی اینقدر خنگ شدی؟ ببین رحمان بیا فرض کنیم من اینا رو پخش کردم همه هم دیدن و شناختن اصلا آبروی رسول هم رفت، خب بنظرت اونوقت چی میشه؟ من گفتم خب آبروش می‌ره زندگیش خراب میشه. معصومه گفت خب آره بعدش چی میشه؟ من با بی حوصلگی گفتم نمی‌دونم به من چه آبروش بره کافیه. معصومه با عصبانیت صداشو بلند کرد و گفت نه کافی نیست اصلا کافی نیست من نمی‌خوام آبروش بره من می‌خوام نابود بشه مثل همه آدمایی که زنگیشونو نابود کرده مثل من که خورد و تحقیرم کرده. پریدم وسط حرفش گفتم تو که حقت بود اما معصومه جوابمو نداد یکم خودشو آروم کرد و بعد با صدای آرومی گفت اگه الان فیلماشو پخش کنیم آبروش می‌ره اما همه اموالشو جمع می‌کنه و می‌ره یه کشور دیگه مثل آلمان یا فرانسه یا کانادا یا انگلستان. ببین رحمان این مردک نمی‌دونم چقدر پول داره شاید پنجاه میلیون دلار شایدم بیشتر، پولشو برمیداره و می‌ره یه کشور دیگه عشق و حالشو می‌کنه و به ریش ما می‌خنده، من نمی‌خوام اینجوری بشه من می‌خوام نابود بشه کاملا نابود، این کارم تنهایی نمیتونم انجامش بدم باید یکی مثل تو این کارو آنجام بده، باید با هم انجامش بدیم. حرفاش راست و حقیقت بود اما میترسیدم بازم کلاه برداری باشه بازم یه نقشه ای کشیده باشن واسه همین گفتم نه کمکت نمیکنم الآنم کیفتو بردار و برو دیگه هم نمی‌خوام ببینمت. کیفشو برداشتم پرت کردم تو بغلش دستشو گرفتم بلندش کردم هلش دادم سمت بیرون، معصومه داشت التماسم میکرد که باهاش صحبت کنم می‌گفت بزار حرف بزنیم من به کمکت احتیاج دارم اما من دیگه برام مهم نبود درو باز کردم هلش دادم بیرون گفتم نمی‌خوام کسی که بهم خیانت کرده دوباره بهم خیانت کنه درو یکم محکم به روش بستم اما معصومه دستشو دراز کرد، دستش بین در موند جوری که فکر کردم دستش حتما شکست یا مو برداشت جوری که خود من یه لحظه ترسیدم درو باز کردم این زنی که داشت به من نگاه میکرد اصلا شبیه معصومه ای نبود که من می‌شناختیم خشمی که توی چشماش بود رو تا حالا ندیده بودم چشماش خیس شده بود اما گریه نمی‌کرد اومد تو من فکر میکردم الان باید از درد دستش به خودش بپیجه معصومه ای که من می‌شناختم یه سر درد رو نمی‌تونست تحمل کنه الان چشم‌هاش اصلا شبیه چشمهای معصومه ای که می‌شناختم نبود. معصومه اومد تو درو پشت سرش بست، چشمای ترسناکش منو ترسونده بود. گفت من بهت خیانت کردم؟ واقعا فکر میکنی اونی که خیانت کرد من بودم؟ معصومه با همه عصبانیتش گفت من ترکت کردم اما اونی که خیانت کرد تو بودی. تو سه بار بهم خیانت کردی من هرسه تاشونو فهمیدم اما نتونستم هیچی بگم چون تو اون آمریکای مادر مرده تنها بودم، چیه فکر میکردی نمی‌دونم چه غلطایی میکردی از همه کثافت کاریات خبر داشتم اما نمیتونستم هیچی بگم. میفهمی؟ اونی که خیانت کرد تو بودی نه من. معصومه اینا رو گفت بعد کیفو تو صورتم پرت کرد درو باز کرد و رفت. اصلا نمی‌دونستم که درمورد دختر بازی هام خبر داره. کیفو برداشتم ماشینو سوار شدم و رفتم سمت خونه. خونه ساکت بود سولماز با یه شورت توی اتاقش خواب بود رفتم کنارش و صورتشو بوسیدم فرشته کوچیک من از خواب بیدار شد یکم چشماشو مالوندو با لبخند خوشگلش همه غما رو از تو دلم پاک کرد دستاشو باز کرد و منو کشید تو بغلش لباشو گذاشت رو لبام و یکم از من لب گرفت بعد پرسید چخبرا کجا رفتی. من گفتم هیچی همینجوری رفتم شرکت تو چیکارا کردی؟ سولماز یکم لوپاش گل انداخت با یکم خجالت گفت سارا اومده بود با داداشش و دوست پسرش، بعد گفت بابا سارا می‌گفت تو همه چیزو میدونی. پرسیدم در مورد چی ؟ سولماز گفت درمورد داداش سارا و دوست پسرش دیگه تعریف کرد که سارا رو برده بودی خونه دوست پسرش تا اونجا سکس کنین داداش سارا و دوست پسرش اومدن و سارا بهت گفته که دوست پسرش و داداشش بیغیرتن. گفتم آره سارا با داداشش سکس می‌کنه چطور شد به تو گفتن؟ نکنه باهاشون سکس کردی؟ سولماز یکم لوپاش گل انداخته بود با خجالت گفت آره. با تعجب پرسیدم چهار نفری؟ سولماز چیزی نگفت، پرسیدم چطور بود خوش گذشت؟ سولماز با یه حالت خنده بعد از این که فهمید ناراحت نشدم گفت آره، چهار نفری بودیم اول منو سولماز با هم لب می‌گرفتیم بعد سامان و علی. پریدم وسط حرفش گفتم سامان داداششه؟ که سولماز گفت نه داداشش علیه و سامان دوست پسرشه. سامان و علی هم با هم لب میگرفتن. بابا خیلی عجیب بود دوتا پسر با هم لب میگرفتن. با یه نیش خند کوچیک گفتم آره سارا گفته بود کونی ان. سولماز از این حرفم خندش گرفته بود دختر ناز من، قربون خنده هاش برم. شروع کردم به قلقلک دادنش از خنده داشت جیغ میزد، هیچی به جز یه شورت کوچیک صورتی رنگ تنش نبود گفتم پاشو یه چیزی بپوش پیتزا خریدم. از اتاق اومدم بیرون همه فکرم شده بود حرفای معصومه داشت توی مغزم رژه میرفت چپو راست میشد. سولماز همونجور لخت اومد بیرون با اخم نگاش کردم یه بالش کوچیک از روی مبل کنار دستم بود رو برداشتم و به سمتش پرت کردم گفتم یچیزی بپوش دیگه این چه وضعشه دختره پررو. سولماز ترسید و فرار کرد اما بالش درست خورد پشت سرش سولماز داشت جیغ میکشید و می‌خندید همون‌جوری یه بالش برداشت و پرت کرد سمت من. من بالشو رو هوا گرفتمو افتادم دنبالش. تو یه خونه کوچیک داشتم دنبال دختر لختم میدوویم. گرفتمش پرتش کردم رو مبل سولماز جیغ میکشید اما نمی‌تونست جلوی خنده هاشو بگیره گرفتمش و شروع کردم به گاز گرفتنش. هرجاش که به دستم می‌رسید رو گاز می‌گرفتم. سولماز داشت جیغ میکشید و التماس میکرد تورو خدا بسه غلط کردم بزار برم می‌پوشم. یه دل سیر گازش گرفتم همه جاشو گاز گرفتم حتی یه گاز که محکمترینش بود رو از روی کونش برداشتم که فکر کنم جاش کبود میشه. ولش کردم گفتم الان برو لباس بپوش، سولماز همونجور رو تخت ول بود از جاش تکون نمی‌خورد ما همیشه از این شوخیا با هم میکنیم اما اینبار واقعا زیاده روی کردم. پاشدم گفتم دلم خنک شد الان بیا پیتزا سرد میشه. سولماز صورتش به مبل بود و از من قهر کرده بود رفتم یکی از پیتزا ها رو باز کردم یه تیکه برداشتم و اومدم پیشش. با آرامش شروع کردم به خوردنش و گفتم اومممم چه خوشمزسسس خودم تنهایی میخورمش. سولماز صورتشو برگردوند به پهنای صورتش داشت گریه میکرد. من خندم گرفته بود و میخواستم بخندم قیافش خیلی دوست داشتنی و ناز شده بود بهش گفتم چیه چرا گریه می‌کنی چی شده مگه؟ دو تا گاز بود دیگه ببین ببین الان یه گاز به این پیتزا میزنم اصلا هم گریه نمیکنه بعد یه گاز بزرگ از پیتزا گرفتم. سولماز همونجور که داشت گریه میکرد خندش گرفته بود گفت تو خیلی بدی بابا، چیه مگه! الان پیش دوتا پسر لخت بودم هردوتاشونم منو کردن چه عیبی داره. کم مونده بود لقمه پیتزا بپره تو گلوم. با صرفه گفتم چی ؟ که سولماز گفت نخود چی. این دختر اینا رو از کجا یادگرفته. موهاشو نوازش کردم و گفتم عزیزم خب با اونا سکس کردی اما خب الان یه چیزی بپوش عیبی نداره که. سولماز پرید وسط حرفمو گفت خب عیبی نداره بزار لخت باشم. حوصله بحث کردن با این جنده کوچولو رو نداشتم گفتم باشه آزادی لخت شو. سولماز انگاری خوشحال شده بود پرید تو بغلم پیتزا خورد به ممه هاش و مالید به ممه هاش گفتم بیا ببین میگم یه چیزی بپوش، سولماز با خنده انگشتشو روی ممه کوچولوش کشید سسی که روی ممش مالیده شده بود رو با انگشتش پاک کرد و گذاشت دهنش و گفت ببین تمیز شد الان لباس بود حتما کثیف میشد. از دست این دختر حاضر جواب. سولماز بلند شد رفت از پشت به کون کوچولو و سفیدش نگاه کردم رد دندونام روی کونش نقش بسته بود حقشه این جنده خانومو باید بدتر گاز بگیرم سکس گروهی می‌کنه دختره جنده. سولماز پیتزا ها رو برداشت آورد نشت کنارم و همونجا پیتزا ها رو خوردیم من درمورد سکس گروهیش سوال کردم اونم شروع کرد به تعریف کردن. بابا منو سارا با هم حال میکردیم سامان علی با هم بعد منو لخت کردن سارا رفت لای پاهام و شروع کرد به لیسیدن کسم، سامان هم ممه هامو میخورد. بابا جون داشتم دیوونه میشدم. سولماز یه گاز به پیتزا میزد و از جندگیش می‌گفت قبلا هم سکسشو برام توضیح میداد وقتی با دوست پسر ایرانیش سکس میکرد اما اونجا خیلی شسته رفته و کوتاه اما اینبار داشت از کلمه کیر و کس و کردن استفاده میکرد انگار دیگه حرمتی بین منو اون باقی نمونده بود واقعا هم چیزی باقی نمونده بود چون لخت جلوم نشسته بود و با لذت از کس دادنش به دوتا پسر کونی می‌گفت و بدتر این که این حرفا برام ناراحت کننده نبود، پیتزا توی دستم بود یه لقمه به پیتزام میزدمو به جندگی دخترم گوش میکردم انگار قبول کردم که این قراره مدل زندگی ما باشه، فکر کنم چند وقت دیگه اگه شورتش رو هم جلوی من دربیاره من راحت قبول کنم. الان دارم به ممه های کوچولو و خوشگل دخترم نگاه میکنم که نوک صورتی سر بالاش داره جلوی چشمام میلرزه. سولماز یه گاز کوچیک از پیتزاش برداشت یکم از سس پیتزا ریخت روی پاهاش و چند قطره هم ریخت روی شورت صورتی رنگش، سولماز با انگشتش سس روی پاشو جمع کرد بعد دستشو گذاشت روی شورتش و سعی میکرد از روی شورتش سس رو پاک کنه، یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم به لای پای دخترم نگاه میکنم که داره کسشو جلو چشمم میماله. سولماز کارشو تموم کرد و بازم شروع کرد به گفتن. بابا جون علی رفته بود پشت ابجیش سارا شلوارو شورتشو با هم کشید پایین بعد شروع کرد به خوردن کس ابجیش بعد خودش کاملا لخت شد رفت پشت سارا کیرشو کرد تو کس ابجیش بابا جون خیلی عالی بود سارا داشت کس منو لیس میزد و به داداشش کس میداد یکم بعد سامان هم لخت شد و کیرشو کرد تو دهنم. خندیدمو با سیلی زدم تو سرش و گفتم خاک تو سرت دختره جنده. سولماز با اخمو ناراحتی گفت بابااااا چیه مگه با هم حال کردیم دیگههههه چیه مگه خودت اون همه دختر خوشگلو کردی من چیزی گفتم؟ در حین گفتن این حرفا چند بار سس ریخت روی ممه هاش اونم مثل بار اول از روی ممه هاش پاک کرد و خورد انگار که میخواست منو تحریک کنه آخرش گفت بابا دوست داری توام باهاشون سکس کنی؟ هردوتاشون کونی ان هرکدومو بخوای میتونی بکنی. از حرفش خندم گرفته بود آروم با سیلی زدم تو سرش گفتم خاک تو سرت دختره بی حیا. سولماز خندید و گفت بابااااا حیا چیه آخه بذار خوش بگذرونیم دیگه. واقعا حیا دیگه بی معنی شده بود هم برای من هم برای سولماز. خیلی دلم میخواست اون دوتا پسرو بکنم نمی‌دونم چطوریه اما گاییدن یه پسر نوجوون باید جالب باشه. سولماز با یه حالت عشوه گفت بدنشون سفیدو نرمه مثل یه دختر خوشگلن، بابا یبار وقتی سامان داشت کس سارا رو میخورد من از پشت سوراخ کونشو انگشت میکردم سامان هم خیلی خوشش میومد اونقدر انگشتش کردم که حتی منم دلم خواست بکنمش. گفتم علی چیکار میکرد؟ سولماز یکم مکث کرد انگار داشت فکر میکرد بعد گفت آها روی من بود داشت منو میکرد. سولماز از این حرفش خندش گرفته بود آروم اومد تو بغلم نشست روی پام چسبید بهم لباشو گذاشت رو لبام یکم لبامو خورد. خودشو بیشتر بهم چسبوند دوباره شروع کرد به لب گرفتن من که الان از حرفای سولماز گرم شده بودم خودمم دلم میخواست با یکی حال کنم دستامو دور بدن لخت سولماز حلقه کردم و لب می‌گرفتیم سولماز زبونشو میکرد توی دهنم منم زبونمو میکردم تو دهن سولماز. انگار سولماز حشری شده بود منم چیزی ازش کم نداشتم احساس کردم سولماز داره پاشو به کیرم فشار میده و دستشو می‌کنه زیر پیراهنم. دستشو از زیر پیراهنم خارج کرد رفت سراغ دکمه هاش میخواست دکمه هاشو باز کنه که مانعش شدم. داریم کنترلمونو از دست میدیم. سولماز رو از خودم جدا کردم هیچ حرفی بینمون نبود سولماز بدون هیچ تلاشی از من جدا شد فکر کنم خودش هم فهمیده بود زیاده روی کرده رفت نشست کنار مبل یه تیکه از پیتزاشو برداشت و آروم بهش گاز زد. من تیکه آخر پیتزامو برداشتم و شروع کردم به خوردنش واسه عوض کردن جو ازش پرسیدم مدرسه چطوره خوش میگذره؟ سولماز با یه پوز خند گفت اصلا، یعنی بابا خیلی مدرسه بدیه. من با تعجب گفتم چی میگی دختر من بهترین مدرسه تهران بردمت. سولماز با ناراحتی گفت آخه اصلا مثل مدرسه های آمریکا نیست فقط دختر داره پسر نداره. با خنده گفتم نه که تو اصلا پسر دوروبرت نیست خیلی تنها موندی. سولماز با این حرفم خندید و گفت حالا بابا قراره فردا هم بیان خیلی دوست دارم فردا پیشمون بمونی. پیتزام تموم شد بلند شدم گفتم من میرم بخوابم سولماز هم بلند شد اومد تو بغلم لبشو آروم بوسیدمو رفتم تو اتاق خوابم سولماز هم شروع کرد به تمیز کردن و بعد رفت تو اتاق خواب خودش. سولماز بد جور ذهنمو درگیر خودش کرده بود کلا همه حرفای معصومه رو فراموش کرده بودم کل ذهنم شده بود سارا و داداش و دوست پسر کونیش. حشری شده بودم مجبور شدم جق بزنم تا بتونم بخوابم. فرداش دخترا رو رسوندم مدرسه برگشتم خونه و نشستم و فیلمی که معصومه برام فرستاده بود رو نگاه کردم این فیلم برعکس بقیه فیلم هایی که گرفته بود بهتر بود قیافش واضح تر بود با دوتا دختر جوون و سکسی که ممه های گنده ای داشتن رو میکرد، حق با معصومه بود، اگه این فیلم رو منتشر کنیم آبروی رسول می‌ره و مجبور میشه همه چیشو جمع کنه و از ایران بره، درسته که اینجوری آبروش می‌ره اما تو یه کشور دیگه یه زندگی خیلی خوب رو واسه خودش درست می‌کنه و یه مدت بعد حتی شاید وقتی آب از آسیاب افتاد برگرده ایران و کاراشو ادامه بده. ذهنمو آروم کردم بعد شروع کردم به برسی یه کیف پر از کاغذ هایی که معصومه از کارای رسول جمع کرده بود. خیلی خوبه که حسابداری بلدم و میتونم بفهمم تو این کاغذا چی نوشته. اما بد قضیه این بود که بعضی موقع ها مدارک ناقص بود و بعضی موقع ها نمیتونستم بفهمم مدارک دارن از چی حرف میزنن اما در کل چیز زیادی نمیتونستم پیدا کنم. چنتا فرار مالیاتی کوچیک پیدا کردم که برای این آدم زیاد با اهمیت نبود و نمیشد چیزی دستمونو بگیره. همینجور داشتم همه چیزو برسی میکردم که صدای سولمازو بالای سرم شنیدم که می‌گفت سلام بابا. بالای سرمو نگاه کردم سولماز داشت به من که با یه مشت کاغذ محاصره شده بودم نگاه میکرد. لباس مدرسش هنوز تنش بود و داشت به من نگاه میکرد پرسیدم چرا اینقدر زود اومدین؟ سولماز گفت بابا تو نیومدی دنبالمون ما خیلی منتظرت شدیم. من به ساعت نگاه کردم، نمی‌دونم چطور وقت اینقدر زود گذشته بود و من چقدر سرم گرم کاغذ و فیلم شده بود. به تلویزیون نگاه کردم که خاموش بود. سولماز همونجور که داشت حرف میزد سمت اتاقش رفت من فیلم رو از توی دستگاه درآوردم و گذاشتم تو کیف تا سولماز نبینه و شروع کردم به نگاه کردن به کاغذ ها اما ورود سولماز تمرکزمو به هم زد. کاغذا رو جمع کردم چون به نظرم دیگه چیز به درد بخوری از اینا نمیشد پیدا کرد. همه چیزو جمع کردمو گذاشتم توی کیف، سولماز از اتاق خارج شد یه تور نازک پوشیده بود با یه شورت توری نازک که فقط جلوش پوشیده بود و حتی از پشت هم کاملا میشد کونشو دید. بهش نگاه کردمو گفتم این چیه؟ واسه شوهرت پوشیدی؟ سولماز خندید و گفت نخیر الان قراره سارا و علی و سامان بیان. بعد یه چرخ زد و گفت چطوره بهم میاد؟ خندیدمو گفتم مگه چیزی هم پوشیدی که بیاد؟ سولماز یه دهن کجی واسه من کرد و رفت سمت آشپزخونه یخچال رو باز کرد یکم کالباس و گوجه و چنتا چیز دیگه بیرون آورد تا بپزه بعد توری که تنش کرده بود رو درآورد تا کثیف نشه و فقط یه شورت نازک توری تنش موند که اونقدر نازک بود و سوراخهای توری گشادی داشت که کونش انگاری لخت دیده میشد. یه نگاه به خودم انداختم چند روزه که نرفتم حموم برای همین زود پریدم حموم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون یه دست لباس مرتب پوشیدم و اومدم پیش سولماز. دختر خوشگلم نهار رو حاضر کرده بود، کالباس و گوجه فرنگی. اونقدر سوسیس و کالباس خوردیم که دارم شبیه گوسفند های بدبختی که کالباس شدن میشم. سولماز با همون شورت توری کوچیکش نشست پشت میز و نهارمونو خوردیم از مدرسه پرسیدم اونم گفت که خیلی خوب بود داره به زمان امتحانات نزدیک میشه ولی اصلا اماده نیست منم گفتم نگران چیزی نباشه من خودم همه چیزو ردیف میکنم. نهار و خوردم و نشستم پای تلویزیون برنامه های مزخرف ایرانی رو نگاه میکردم. چنتا شبکه بیشتر نداشت اونم یا آخوند نشون میداد یا مراسم عذا بعضی موقع ها هم اخبار نشون میداد. از شانس خوب من یکی از شبکه ها فوتبال پخش میکرد که بهتر از هیچی بود بازی استقلال و سپاهان رو نشون میداد منم نشستم به دیدنش زیاد به فوتبال علاقه ندارم اما بین آخوند، برنامه مذهبی و فوتبال فکر نکنم حق انتخاب زیادی داشته باشم اما وقتی نشستم به دیدنش دیدم خوبه و هیجان خودشو داره. نیم ساعت گذشته بود که صدای زنگ در به صدا دراومد سولماز رفت در خونه رو باز کرد و رفت داخل راه پله و درو براشون باز کرد، سارا و داداشش و دوست پسرش بودن بلند شدم و رفتم سمتشون سارا از در اومد داخل، تا منو دید دووید سمتم و پرید تو بغلم لباشو گذاشت رو لبام محکم بغلش کردم از زمین بلندش کردم سارا پاشو دورم حلقه کرده بود لباشو گذاشته بود رو لبام و داشتیم با هم لب می‌گرفتیم که پسرا اومدن تو. من لبامو از لبای خوشمزه سارا جدا کردم سولماز بین پسرا بود سارا رو گذاشتم رو زمین و با پسرا دست دادم سارا هردوتاشونو معرفی کرد من بالاخره با این دوتا کونی آشنا شدم هردوتاشون خوشگل بودن و حق داشتن تا کونی باشن علی سفیدتر از سامان بود و خیلی شبیه سارا بود اما سامان قیافه کمی پخته تری از علی داشت اما اونم گوگولی و خوردنی بود. نشستیم رو مبل سولماز دست سارا رو گرفت و بدو بدو رفتن سمت اتاق منو پسرا موندیم. من حالشونو پرسیدم اما نمی‌دونستم چی بگم دو دقیقه بعد سارا و سولماز پیداشون شد. سارا هم همون لباس سولماز رو پوشیده بود خیلی سکسی و کردنی شده بود اومد و پرید تو بغل دوست پسرش و شروع کرد به لب گرفتن بعد بلند شد و یه دور چرخید و گفت چطور شدم؟ علی یه دست به کون سارا کشید و گفت خیلی خوردنی شدی آبجی جون، بعد برگشت سمت من و پرسید چطور شدم منم گفتم من چشام ضعیفه و دوره نمیتونم ببینم بیا نزدیک تر سارا خندید و اومدم پیشم منم بغلش کردمو چسبوندمش به خودم دستمو بردم به کونش لبامو گذاشتم رو لباش و بوسیدمش. به پسرا نگاه کردم سولماز کنار پسرا ایستاده بود علی داشت با لبخند و لذت به من نگاه میکرد اما من اون لبخند رو تو چهره سامان نمی‌دیدم. گفتم آقایون موردی نداره که این خوشگل خانومو تو بغلم داشته باشم؟ علی خندید و گفت نه اصلا سامان هم تایید کرد سارا خندش گرفته بود با خنده گفت نه اصلا ایرادی نداره علی و سامان هر دوتاشون بیغیرتن. این کلمه رو چندین بار ازشون شنیده بودم پرسیدم یعنی چی بیغیرتن؟ سارا گفت خب بیغیرتن دیگه نمیبینی من تو بغل توام با هم لب میگیریم اونم جلو چشم داداشم و دوست پسرم اونام اجازه میدن چون هردوتاشون بیغیرتن. یکم سکوت کردم بعد رو به پسرا گفتم علی آقا و آقا سامان یه سوال دارم ازتون. علی گفت بله بفرمایید اما سامان ساکت بود و داشت گوش میکرد. پرسیدم تا حالا شده کسی سارا رو اذیت کنه؟ علی سریع گفت آره. برگشتم از سامان پرسیدم که اونم تایید کرد بعد از سامان پرسیدم چی شد؟ سامان شروع کرد به توضیح دادن اما ساده و مختصر گفت یه پسری بود یبار به سارا تجاوز کرد اما علی کامل‌تر توضیح داد، یه پسر بود به اسم سجاد، سارا همیشه می‌رفت و باهاش سکس میکرد یه مدت بعد سارا دیگه باهاش سکس نکرد چون سجاد خیلی بی ادب و بدجنس بود سجاد هم یبار سارا رو می‌کشه توی خونشون و به سارا تجاوز می‌کنه و کتکش میزنه، خیلی هم بد زده بودتش و بهش تجاوز کرده بود جوری که یه هفته نمی‌تونست درست بشینه. شنیدن اینکه به سارا تجاوز شده بود واقعا ناراحتم کرد موهای سارا رو نوازش کردم لبشو بوسیدم و قربون صدقش رفتم سارا گفت هیچی نیست دیگه یادم رفته و مهم نیست. برگشتم و از پسرا پرسیدم شما چیکار کردین با سارا دعوا نکردین؟ سامان که ساکت و خشک داشت به حرفا گوش میکرد یهو ترکید و گفت یعنی چی سارا چه تقصیری داره اون حرومزاده به سارا تجاوز کرده اون بیشرف سارا رو زده سارا چه تقصیری داره؟ گفتم خب پس شما چیکار کردین؟ سامان گفت ما پسره رو گرفتیم کشوندیمش تو خونه دستو پاشو بستیم و بهش تجاوز کردیم کتکش زدیم اونقدر که یک دیگه پیداش نشد چند وقت بعد هم گورشو از تو محله ما جمع کردن و گم شدن. آروم لبخند زدم برگشتم سمت سارا گفتم چرا میگی بیغیرتن؟ این پسرا باغیرت ترین آدمایین که من تو زندگیم دیدم. بعد برگشتم سمت پسرا و گفتم علی جان، آقا سامان اشتباه نکنین شما بیغیرت نیستین. بیغیرت آدمیه که به خواهرش تجاوز بشه اما اون خواهرشو مقصر بدونه، بیغیرت کسیه که به ناموسش تجاوز کنن اما از ناموسش حمایت نکنه. یبار مردی رو می‌شناختم که دخترشو کشت چون با یه پسر دوست شده بود. یه مردی رو میشناسم که دخترش داشت طلاق می‌گرفت اون مرد دخترش رو تحقیر میکرد بهش میگفت خودتو بکشی بهتر از اینه که طلاق بگیری، اونقدر دخترشو تحقیر کرد که آخر سر دختره خودکشی کرد. این آدما بیغیرتن، شما باغیرت ترین پسرایی هستین که تو زندگیم دیدم شما وقتی سارا بهتون نیاز داشت پیشش بودین وقتی زخمی بود به زخمش نمک نپاشیدین، شما حساب اون متجاوز رو گذاشتین کف دستش تا دیگه عرضه انجام این کارا رو نداشته باشه. بچه ها هیچکدومتون بیغیرت نیستین. بعد برگشتم سمت سارا و گفتم عزیزم دیگه از کلمه بیغیرت استفاده نکن سارا هم با یه عشوه کوچیک گفت چشم. برگشتم سمت پسرا، سامان داشت با لبخند به من نگاه میکرد منم با لبخند جوابشو دادم. علی دستشو گذاشت رو ممه سولماز و لباشو میخورد منم سارا رو خوابوندم روی مبل و رفتم روش آروم لبامو گذاشتم رو لباش و غرق لبای داغش شدم. ممه های سارا رو تو دستم گرفتم و میمالوندم، سامان لباس توری سولمازو از تنش درآورد و رفت سراغ ممه هاش دستم رو گذاشتم رو کس سارا و کس خیسشو میمالوندم اون طرف ناله های سولماز بلند تر شده بود بهش نگاه کردم علی خوابید رو فرش سولماز رو کشید روش و لباشو میخورد سامان با من چشم تو چشم شد و با یه لبخند خوشگل رفت پشت سولماز شورتشو کشید پایین سرشو برد لای پاهای دخترم و شروع کرد به خوردن کسش. دست سارا روی کیرم منو متوجه خودش کرد برگشتم سمتش و شروع کردم به لخت کردنش سارا هم پیراهن منو درآورد بعد کمربند منو باز کرد تا شلوار منو دربیاره قلبم داشت تندتر میزد. سارا بلند شد من نشستم روی مبل سارا اومد لای پام شلوارمو درآورد منم شورتشو از پاش درآوردم سارا کیرمو گرفت تو دستش. دخترم جلوی چشمم لخت شده بود و بین دوتا پسر داشت حال میکرد سامان هم کاملا لخت شده بود بدن سفید و خوشگلی داشت یه نگاه به کیرش انداختم کوچولو بود. سارا کیرمو کرد تو دهنش من چشامو بستم از ته دلم آه کشیدم سولماز که ناله هاش شدید تر شده بود گفت جووووون بابا قربون ناله هات برم مننننن. سارا داشت برام ساک میزد منم قربون صدقش میرفتم. علی فقط یه پیراهن تنش بود کیرشو گذاشت دم کس سولماز و کیرشو تا ته کرد تو کسش شروع کرد به گاییدش، سامان اومد جلو و کیرشو کرد تو دهن دخترم. داشتم دیووونه میشدم سارا رو به حالت سگی روی فرش قرار دادم سولماز پشتش به من بود و من رفتن کیر علی رو تو کس دخترم میدیدم کیرمو تا ته کردم تو کس سارا. عشقم چشاشو بست و یه آخ کوچولو گفت من عاشق این صدای نازشم. دستمو گذاشتم روی کمرش و شروع کردم به گاییدنش کیرم تو کس عشقم بود داشتم مثل دیوونه ها میگاییدمش و همزمان داشتم کس دادن دختر خوشگلمو تماشا می‌کردم. سامان و علی جاشونو عوض کردن اینبار سولماز رو به من بود علی از زیر سولماز بیرون اومد تا سامان کیرشو بکنه تو کسش. علی پیراهنشو درآورد تا همه کاملا لخت بشیم. اومد کنار من و رفتن کیرم تو کس خواهرشو تماشا میکرد‌. من آروم دستمو بردم رو کون علی خیلی نرم و دوست داشتنی بود عرق کرده بود. کیرش خیس بود چون تازه از کس دخترم بیرون اومده بود. حس عجیبی بود اینکه یه پسر رو دست مالی کنم. سولماز اومد پیش سارا و شروع کردن به لب گرفتن علی رفت و کیرشو گرفت جلوشون اونا هم دوتایی داشتن واسه علی ساک میزدن. سولماز همش داشت به من نگاه میکرد آخرش از سامان جدا شد اومد منو بغل کرد لباشو چسبوند به لبام منم همون جور که داشتم سارا رو میکردم سارا از من جدا شد برگشت و شروع کرد به ساک زدن برای من سولماز هم خم شد سارا کیرمو از دهنش درآورد و گرفت سمت سولماز، سولماز هم یه جوون گفت و کیرمو کرد تو دهنش چشمامو بسته بودم تو دنیای شهوت غرق بودم سارا منو خوابوند رو زمین دختر خوشگلم بازم کیرمو گرفت تو دستش و برام ساک میزد کیرمو از دهنش درمی‌آورد و قربون صدقه کیرم می‌رفت بعد آروم اومد بالاتر کیرمو جلوی کسش گذاشت و آروم نشست روش کیر من تا ته رفت تو کس دخترم. داشتم میسوختم سولماز شروع کرد به حرکت کردن دستشو روی سینم گذاشته بود و مثل یه جنده داشت بهم کس میداد من چشمامو بسته بودم و غرق کس داغش شده بودم. سولماز با شهوت ازم پرسید بابایی خوشت میاد؟ دوست داری؟ بابایی قربون کیر گندت بشم منننن اینا رو می‌گفت و رو کیرم بالا پایین میشد ناله های خوشگل دخترم داشت دیوونم میکرد بغلش کردم و چسبوندمش به خودم دستمو دورش حلقه کردم و با شدت شروع کردم به گاییدنش مثل یه دمثل یه دیوونه داشتم میگاییدمش. سولماز داشت زیرم جیغ میکشید ناله های شدیدش اونقدر حشریم کرد که آبم اومد. سریع کیرمو از تو کسش درآوردم آبم پاشید روی کونش سارا و علی و سامان هم مشغول هم بودن که یکم بعد علی هم توی دهن سارا ارضا شد. سارا بلند شد و آبشو با سامان تقسیم کرد سولماز همونجور بیحال روی من خوابیده بود و سرشو روی سینه هام گذاشته بود دستاشو دور سرم حلقه کرده بود داشت نفس نفس میزد. یکم به خودم اومدم و دیدم چیزی که اصلا فکرشو نمی‌کردم اتفاق افتاد دخترم رو گاییدم تو همین فکرها بودم که سولماز سرشو بالا آورد و باهام لب گرفت بعد گفت بابا جون خیلی دوستت دارم. من صورت نازشو نوازش کردم موهای پریشون شدشو از روی صورتش کنار زدم گفتم منم دوستت دارم. صدای ارضا شدن سامان توی دهن علی توجه منو به خودش جلب کرد. علی هم با سارا لب گرفت، انگار براشون یه کار عادی و همیشگی بود. منو سولماز همونجور تو بغل هم داشتیم نگاشون میکردیم سارا اومد بالا سرمون با خنده گفت چقدرم همدیگه رو محکم بغل کردن. سولماز خندید و گفت دیگه بابام مال منه به هیشکی نمیدمش. سارا چند قطره از آب کیرمو که روی کون و پاهای سولماز پاشیده بود رو لیسید و گفت هنوز که آب کیرش مال منه. سامان نشسته بود تو بغل علی و علی هم از پشت بغلش کرده بود یه جوری که دوتا عاشق همدیگه رو بغل میکنن سارا لخت کنارم نشسته بود و داشت با سولماز حرف میزد. فصل جدیدی توی زندگی من شروع شده بود.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
January 24, 2022
Monday, 9:49 AM

قسمت ۲۱ فصل ۲

با سلام همه دخترا و پسرا امیدوارم از جندگی و کون دادناتون حال کافی رو برده باشین و حرفای عاشقانتون آخرش به سکس داغ ختم بخیر بشه. همیشه اعتراض وجود داشت که چرا قسمت های داستان اینقدر کند آپلود میشه. چیزی که دوست دارم درموردش صحبت کنم تعداد کلماته. عزیزان برای اینکه خودتون آزمایش کنید، یک قسمت از یک داستان رو کپی کنید مثلا زندگی کتایون یا زمهریر یا دیوار یا پر از زندگی، بعد برید توی گوگل سرچ کنید « شمارش تعداد کلمات» وارد اولین سایت بشید، یه باکس داره که میتونید هرچی کپی کردید رو اونجا پیست کنید و ببینید که اون مطلب چند کلمه داره، از چند تا کاراکتر یا همون حروف تشکیل شده، چند دقیقه زمان نیازه تا بتونید اون مطلب رو بخونید. خب حالا قصدم از این حرف ها چیه؟ ببینید عزیزان وقتی به داستان هایی مثل زمهریر یا دیوار نگاه میکنم (که داستان های خیلی خوبی هستن) میبینم که هر قسمت از این داستان ها حدودا از دو هزار کلمه تشکیل شدن حالا کمی بیشتر یا کمتر یا بعضی داستان ها رو نگاه کنید می‌بینید که نهایتا از سه هزار و پونصد کلمه تشکیل شدن حالا مواردی هم هست که بیشتر هم باشه. اما وقتی به داستان پر از زندگی نگاه میکنم میبینم به جز چند قسمت اول بیشتر قسمت ها بالای چهار هزار کلمه هستن مثلا قسمت سوم از فصل دوم چیزی حدود هفت هزار و چهارصد کلمه داره یا قسمت پانوزدهم از فصل دوم چیزی حدود شش هزار و ششصد کلمه داره بقیه قسمت ها هم بالای چهار هزار و پونصد کلمه هستن. مطمعنا نوشتن این حجم از داستان به زمان بیشتری احتیاج داره. من میتونم یه داستان چهار هزار و پونصد کلمه ای رو به دو قسمت تقسیم کنم و اونا رو زود زود آپلود کنم اونوقت احتمالا شما میگید به به چقدر زود آپلود می‌کنه. اما متاسفانه من وقتی یک قسمت جدید رو شروع میکنم فقط وقتی تمومش میکنم که احساس کنم تونستم حرفی که میخواستم رو درست و کامل برسونم. برای همین شاید کمی طول بکشه اما مطمعنا نتیجه خیلی با کیفیت تر و بهتر خواهد بود. البته این نکته رو بگم که طولانی بودن یک قسمت از داستان به معنی بهتر بودنش نیست.
درضمن عزیزان بینهایت باعث دلگرمی منه که نظرات شما رو داخل داستان ببینم نظراتتونو توی صفحه پر از زندگی بگید من خیلی دوست دارم تا همراه با داستان نظرات شما رو ببینم برای همین خیلی دوست دارم نظراتتون رو تو صفحه پر از زندگی بنویسین. بی صبرانه منتظر نظرات پر انرژی شما توی صفحه پر از زندگی هستم. بخاطر کندی که وجود داره از همه عزیزان عذرخواهی میکنم. کیرتون تو کس سارا کستون همیشه پر کیر

نمی‌دونم چه اتفاقی برام افتاده اما زندگیم دیگه تو کنترل خودم نیست. روی مبل نشسته بودم علی و سامان تو بغل هم بودن سولماز توی آشپزخونه داشت شربت درست میکرد. سارا از دستشویی بیرون اومد همونجور لخت اومد نشست توی بغلم. همه لخت بودیم و هیچکس هیچ چیز تنش نبود سامان بلند شد و رفت سمت آشپزخونه، از پشت داشتم به کون کوچیک و پسرونش نگاه میکردم خیلی خوشگل و دوست داشتنی بود. دست سارا روی کیرم منو متوجه خودش کرد به فرشته خوشگلم نگاه کردم با یه لبخند دوست داشتنی بهم نگاه میکرد. لبمو گذاشتم روی لبش و دستمو بردم سمت کسش. وقتی کس نازشو گرفتم یه آخ خوشگل تحویلم داد که بیشتر حشریم کرد. علی که جلو اومده بود و میخواست به خواهرش کمک کنه کیر منو تو دستش گرفت و با یه حرکت کرد توی دهنش، از شدت شهوت چشمامو بستم این پسر مثل یه جنده واقعی داشت کیرمو ساک میزد سارا نشست کنارش و دو نفری داشتن کیرو تخمامو می‌خوردن سولماز و سامان با یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون اومدن. دختر نازم با دیدن علی و سارا یه جووون کش دار گفت، برگشت سمت سامان و گفت یه دور دیگه سکس کنیم؟ سامان اول به ساعت نگاه کرد بعد گفت نه دیگه دیر شده باید بریم. سولماز یکم دلخور شد سامان بغلش کرد و لباشو بوسید گفت فردا بازم می‌آییم. سولماز از سامان جداشد و بدو بدو اومد پیش من نشست لای پاهام و میخواست اونم کیرمو ساک بزنه آخرش هم سارا جاشو باهاش عوض کرد جنده کوچولوی منم با یه حرکت همه کیر منو کرد توی دهنش و شروع کرد به خوردن کیر باباش. علی هم مشغول خوردن تخمام شد. اونقدر این کارو کردن تا آخرش من توی دهن دخترم ارضا شدم. سولماز کیر منو تو دهنش نگه داشت و آب کیرمو تا قطره آخرش از کیرم کشید بیرون بعد لباشو گذاشت رو لبای علی و آب کیرمو بین خودشون تقسیم کردن. بیحال روی مبل افتاده بودم بین پاهام دخترم داشت از یه پسر لب میگرفت. بلندشون کردم و نشوندمشون کنارم. علی سمت چپم نشسته بود دخترم شما راستم. علی مثل یه دختر تو بغلم جا خوش کرده بود. سارا و سامان هم تو بغل هم بودن سارا بلند شد و شربت ها رو برداشت هرکدوممون یکی برداشتیمو خوردیم. علی بعد از خوردن شربتش ازم پرسید حالا اگه ما بیغیرت نیستیم پس چییم؟ یکم از حرفش خندم گرفته بود گفتم آدمیم یکی مثل بقیه آدما اصلا بدتر از کسی نیستین شما فقط انتخاب کردین که اینجوری زندگی کنید. سارا گفت یعنی الان من جنده نیستم؟ مهمون خندمون گرفت سامان شربتشو خورد سارا رو بغل کرد و گفت نه تو هنوزم جنده ای سارا با خنده گفت ااااوا اینجوریهههه پس تو و علی هم کونیین. کلی با هم گفتیمو خندیدیم تا اینکه سارا و پسرا لباس پوشیدنو ما هم تا دم در بدرقشون کردیم حالا من مونده بودم با دخترم. هر دوتامون لخت بودیم من رفتمو دراز کشیدم روی مبل سارا هم اومد دراز کشید تو بغلم و شروع کرد به لب گرفتن. واسه اذیت کردنش گفتم دهنت بوی آب کیر میده در حالی که بوی آب کیر نمیداد‌. سولماز گفت بابا جون بیخیال دیگه چی میشه مگه آب کیر دیگه تعمش بد نیست که خیلی هم خوشمزس. از حرفش خندم گرفته بود گفتم حالا همه انرژیمو از بدنم کشیدی بیرون حالا خیلی گشنمه پاشو یکم میوه تو یخچال هست بشور بیار بخوریم. سولماز با کلی انرژی پاشد و دویید سمت آشپزخونه من همونجور روی مبل لم داده بودم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. چند ساعت خوابیدم و بالاخره با لمس انگشتای سولماز روی گونه هام از خواب بیدار شدم کنارم نشسته بود و داشت منو تماشا میکرد. مثل دخترو پسری که تازه با هم ازدواج کردن همه چیز برام گنگ بود انگار همه اون اتفاقا رو تو خواب دیدم اما نه سولماز هنوز هم لخت بود گفتم چیشده؟ سولماز اول منو بوسید و گفت هیچی رفتم تا میوه بیارم خوابت برده بود. به شوخی گفتم دیگه ببین چقدر طولش دادی. سولماز خندش گرفته بود آروم صورتشو نوازش کردم و گفتم آخرش خیالت راحت شد دیگه میتونی هرچقدر دلت میخواد لخت باشی. ساعت ۸ شب شده بود سولماز گفت بریم بیرون غذا بخوریم منم قبول کردم بلند شدم و دوش گرفتم لباس پوشیدم و از خونه زدیم بیرون توی رستوران غذای ایرانی سفارش داده بود اما اینبار نگاهش به من خیلی متفاوت بود انگار دیگه دختر و پدر نبودیم. بعد از خوردن غذا برگشتیم خونه. دیر وقت شده بود لباسمو عوض کردمو چراغو خاموش کردم رفتم توی تختم چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد سولماز اومد داخل و چراغو روشن کرد یه توری تنش بود با یه شورت توری که از جلو کسش کاملا باز بود‌. مثل یه زن آرایش کرده بود رژ لب قرمز رنگی که زده بود خیلی خوشگلش کرده بود اومد روی تخت من همونجور دراز کشیده بودم تا دخترم بیاد روی باباش. دستامو دورش حلقه کردمو کشیدمش توی بغلم. لبامو گذاشتم رو لباش یه دستمو بردم روی کونش و با اونیکی دستم توری نازکشو از تنش درآوردم. خوابوندمش روی تخت و خودم رفتم روش و شروع کردیم به عشق بازی پدرو دختری بعد آروم رفتم پایین سمت گردنش و سینه هاش.صدای ناله های شهوتناکش داشت منو دیوونه میکرد. یه دل سیر ممه های نازو کوچیکشو می‌خوردم رفتم پایین تر ر سیدم به کس صورتی رنگش. تا دیروز فکر نمی‌کردم اینقدر دلم بخواد که کس دخترمو بخورم. سولماز داشت سرمو به کسش فشار میداد من مثل دیوونه ها افتاده بودم به جوونش تا دختر کوچیکمو به اوج شهوت برسونم. ناله هاش دیوونم کرده بود انگشتمو میکردم تو کسش سولماز می‌گفت بابا جون کیرتو می‌خوام بابایی کیرتو بکن توی کسم دلم کیر میخواد. شلوارمو درآوردم کیرمو گذاشتم دم کسش و کیرمو فشار دادم توی کس داغش. شهوت داشت از چهره کوچیکش می‌بارید شهوتش به کیر پدرش. آخ و ناله دختر خوشگلم دیوونه ترم میکرد اونقدر که هرچقدر اون بیشتر ناله میکرد من محکم‌تر میگاییدمش اونقدر گاییدمش تا توی بغلم لرزید. سکس عجیب اما عالیی بود. همونجور دو نفری توی تخت خوابمون برد. صبح بیدار شدم سولماز کنارم خوابیده بود مثل یه فرشته کوچولو. از جام بلند شدم حموم کردم و اومدم بیرون سارا لباساشو پوشیده بود و آماده رفتن به مدرسه بود اینبار من لخت بودم و دخترم لباس تنش بود. سلام کردمو رفتم لباسامو پوشیدم اومدم بیرون، سولماز یه مثل همیشه چنتا سوسیس پخته بود که حالم داشت از اون سوسیس ها به هم میخورد اما بخاطر سولماز مجبور شدم همشو بخورم. سولماز رو رسوندم مدرسه سر راه هم سارا رو سوار کردم. بخاطر دیر کردن مجبور شدم خودم ببرمشون داخل کلاس تا اتفاقی نیوفته خاطراتی که دیر کردنای خودم وقت بچگی داشتم اصلا خوب نبود. اومدم بیرون سوار ماشین شدم و مستقیم رفتم شرکت. حاجی نشسته بود داشت کاراشو انجام میداد. سلام کردم اما داخل نرفتم اونم از جاش بلند شد اما جلو نیومد. جو سنگینی بین منو حاجی درست شده بود. از وقتی که دستش رو شده بود دیگه ارتباطی با هم نداشتیم حتی یه صحبت معمولی. نمی‌دونستم که باید باهاش چیکار کنم برادرش خیلی گردن کلفته و حتی اگه شکایت کنم هم به جایی نمی‌رسه نهایتش یه دردسر کوچیک براش به وجود میاد که اونم براش زیاد مهم نیست. راستش تو مملکتی که همه چیش با آشنا و پارتی انجام میشه دنبال قانون و عدالت گشتن یکم مسخرس. برای همین بیخیال شدم. چنتا زنگ به آمریکا زدم وضعیت شرکت خوب خوب بود با پولی که فرستاده بودم شرکت خیلی خوب راه افتاده بود حتی بهتر از قبل رامین ازم پرسید که چرا برنمی‌گردم آمریکا، منم به شوخی گفتم قلبم پیش کشورمه نمیتونم ترکش کنم. اونم اونور بعد خنده چنتا فحش آبدار نثارم کرد و گفت بیا اینجا کار خیلی زیاده. من سولمازو بهونه کردم که درسش رو نصفه ول می‌کنه و نمیشه و از این جور چیزا اما رامین گفت درس های ایرانو آمریکا با هم فرق دارن بغیر چنتا درس مثل ریاضی بقیه درس ها رو نمیشه تطبیق داد. حق هم با رامین بود. تلفنو قطع کردم میخواستم به سوزان زنگ بزنم که یادم اومد الان اونجا شبه و حتما پدر مادرش برگشتن. دلم برای کس سفیدش تنگ شده. اینجا یجورایی بهتر از آمریکاست چون بجای یه دختر دارم دوتا دخترو میکنم اونم کنار دوتا پسر کونی. واقعا دیروز خیلی عجیب بود روزهای عجیب زیادی تو زندگیم داشتم اما دیروز یکی از عجیب‌ترین هاش بود. یه دخترو پسر برام ساک زدن‌. با دختر خودم دوبار سکس کردم، وقتی بهش فکر میکنم حس عجیبی پیدا میکنم انگار یه سنگینی رو روی خودم حس میکنم. سکس با دختر خودم اصلا چیزی نبود که بخوام انجامش بدم اما دیروز دو بار انجامش دادم و ازش لذت بردم. فکرم پیش بچه ها بود از اون طرف فکرم درگیر حرفای معصومه بود، خیلی دلم میخواست اون فیلمای سوپری که از روسل دارمو پخش کنم راحت شم اما اینجوری چیزی عوض نمیشه و حق با معصومست نمیشه با این فیلم نابودش کرد فقط میشه آبروشو برد که واسه این آدم کافی نیست. ذهنم بدجور درگیر این چیزا بود از یه طرف دیگه باید برگردم آمریکا اما یه چیزی جلومو میگیره. انگار درس سولماز رو بهونه کردم انگار چیزی که منو اینجا نگه داشته حس انتقام از اون رسول بیشرفه. بلند شدم و از شرکت زدم بیرون کار زیادی هم اونجا نداشتم نشسته بودمو چایی می‌خوردم. نزدیک ماشینم شدم که پیکان قراضه و داغون معصومه رو دیدم که جنده خانوم هم توش نشسته بود. این احمق داره اینجا چه گوهی میخوره؟ ماشینو سوار شدم و حرکت کردم معصومه هم پشت سر من راه افتاد. همش به اطراف نگاه میکردم تا نکنه کسی تعقیبم کنه و من متوجهش نشم اما انگار خبری نبود. از خیابون پیچیدم سمت یه کوچه، چنتا کوچه رو رد کردم و آخر سر یه کوچه خلوت پیدا کردم نگه داشتم، معصومه هم دقیق پشت سر من نگه داشت. حرصم گرفته بود انگار هیچی به هیچ جاش نبود. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم سلام کرد من از شدت عصبانیت جوابشو ندادم آروم کشیدمش کنار اطرافو نگاه کردم و گفتم احمق چه گوهی داری میخوری اومدیم سیزده بدر اینجوری افتادی دنبالم؟ معصومه گفت چنتا خبر دارم برات بزار بگم بهت. من کشوندمش و نشستیم توی ماشین همش نگاهم به اطراف بود سرمو میچرخوندم تا همه جا رو نگاه کنم. معصومه خندید و گفت چته چیکار می‌کنی؟ گفتم دارم نگا میکنم ببینم کسی مارو تعقیب نکرده باشه. معصومه بازم خندید و گفت چی شده فکر میکنی طرف جیمزبانده یا مامور مخفی و رئیس یه تشکیلات مافیایی بزرگه؟!!! این رسول هیچ پوخی نیست بجز یه کلاه بردار ساده که همه چیزش شده عیاشی و هرزگی. یه هفتس حتی با من یه کلمه هم حرف نزده تنها حرفی که بینمون ردو بدل میشه جور کردن جنده و مشروب براشه. من با تعجب نگاهش کردم و معصومه تعجب رو تو نگاهم خوند، برگشت گفت من براش مشروب و دختر جور میکنم کارم اینه که شرایط رو برای عیاشی و خوش گذرونیش جور کنم. حالا بیخیال اینا یه خبر خیلی مهم دارم. گفتم خب بگو چیه؟ گفت رسول قراره یه کار بزرگ انجام بده خیلی بزرگ جوری که قراره کلی پول به جیب بزنه. گفتم چه کاری؟ معصومه گفت دقیق نمی‌دونم چون نتونستم از زیر زبونش بکشم بیرون. پریدم وسط حرفش گفتم اون که باهات اصلا حرف نمیزنه چطور از زیر زبونش کشیدی بیرون؟ معصومه خندش گرفت گفت شما مردا وقتی مست میشین قفل دهنتون باز میشه. بعد اینکه براش دوتا دختر آوردم و یه مشروب سنگین هم گذاشتم کنارش اون خورد و با دخترا خوش گذروند آخر سر هم اونقدر مست میشه که من باید جمعش کنم اونقدر که نمیتونه حرکت کنه من به زور میبرمش رو تخت یا لباساشو عوض میکنم البته اگه چیزی تنش باشه. همون وقت هم هست که شروع می‌کنه به فحاشی و تحقیر من. چشماش رو نمی‌شناختم انگار کس دیگه ای نشسته کنارم و داره حرف میزنه. اون لطافت و ظرافتش توی حرف زدن و حرکتاش از بین رفته بود خیلی خشک تر و بی‌روح تر حرف میزد. توی حرف زدنش به بدنش هم نگاه کردم ممه هاش از رو لباسش خودنمایی میکرد. قبلنا وقتی ممه هاشو میدیم دلم میخواست لختش کنم و بخورمش اونم برام ناز و عشوه میومد. اما الان حسی بهش نداشتم. معصومه صحبتشو قطع کرد چشمام تو چشماش افتاد فهمید که دارم به بدنش نگاه میکنم. معصومه خندش گرفت گفت چیه دلت میخواد؟ من سریع گفتم نه ببخشید میگفتی. معصومه دوباره گفت عیب نداره بریم پشت ماشین منو بکن این کوچه هم خیلی خلوته هیشکی نیست، بعد خم شد سمتم و گفت حالا وقت نیست در بیار برات بخورم، درستشو برد سمت شلوارم که من دستشو پس زدم و گفتم چیکار می‌کنی چرا عین جنده ها حرف میزنی؟ انگار رسول زیادی بهت توهین کرده تا اینجوری بشی. معصومه خندید گفت دیگه هیچی برام مهم نیست اینکه تو منو بکنی یا نکنی یا رسول تحقیرم کنه، برام مهم نیست که کسی ببینه و آبروم بره برام مهم نیست که حتی بمیرم یا زنده باشم یا اعدامم کن یا بکشن یا سنگسار کنن هیچ چیز برام مهم نیست فقط یه چیز برام مهمه اونم نابودی رسوله فقط همینو می‌خوام اونم تو باید کمکم کنی هر کاری هم بگی برات انجام میدم هر کاری هر کاری، میخوای همین الان منو بکن یا بهم تجاوز کن منو بزن یا تحقیرم کن، اصلا میخوای برات مشروب و دختر جووور کنم میتونم دخترای جوون و کون گنده برات جور کنم که همیشه بکنیشیون، مثل همون دخترایی که تو آمریکا باهاشون دوست بودی، هرچی تو بگی فقط کمکم کن اون رسول مادرجنده رو نابود کنم فقط همینو می‌خوام. چشماش پر شده بود و بغضش گرفته بود، این حروم زاده چیکار کرده با این دختر لطیف و زودرنجی که من می‌شناختم. هیچ کاری از دستم برنمیومد اما آروم بغلش کردم معصومه توی بغلم شروع کرد به گریه کردن انگار منفجر شده بود داشت زار زار گریه میکرد یکم همونجور موند تا آروم تر شه، واسه عوض کردن جو بینمون به شوخی گفتم یجوری میگی دخترای تو آمریکا انگاری چنتا بودن، کلا دوتا دختر بودن خب، بزرگش میکنی. معصومه خندید انگار سبک تر شده بود آروم تر شده بود شبیه معصومه خودم شده بود. چشماشو پاک کرد هیچ آرایشی روی صورتش نداشت با این حال هنوزم خوشگل بود. معصومه خودشو جمع کرد و گفت سه تا بودن آخرش اون دختر کوچیک همسایه رو هم از راه به در کرده بودی. من بی این حرفش خندم گرفته بود گفتم آره سوزانم هست یادم رفته بود. خب سه تا چیه مگه!! معصومه با یه حالت آرومی گفت خیانت خیانته حالا یکی دوتا یا ده تا. حق با اون بود من بهش خیانت کرده بودم. ازش پرسیدم چی شد فهمیدی؟ معصومه با یه پوزخند کوچیک گفت شما مردا همتون مثل همین فکر میکنین خیلی باهوشین اما خیلی احمق تر از چیزی هستین که فکر میکنین. اونقدر سوتی دادی تا آخرش فهمیدم دوست دختر داری اما تو آمریکا نمیتونستم هیچ کاری بکنم حتی به خودکشی هم فکر میکردم که رسول رو دیدم یه مرد متشخص و با وقار اما همش ظاهرسازی بود اولش باهام ارتباط برقرار کرد بعد منو کشوند سمت خودش بعدش هم ازم استفاده کرد تا ازت کلاه برداری کنه آخرشم میخواست همونجا توی آمریکا ولم کنه اما اتفاقایی افتاد که من شدم زنش یجورایی اتفاقی بود اما اتفاق بدی بود همیشه میگفتم کاش همونجا ولم میکرد و نمیومدیم ایران، کاش اصلا نمیدیدمش، ای کاش اصلا بهم خیانت نمی‌کردی. اصلا چرا بهم خیانت کردی مگه من چی برات کم گذاشته بودم؟
هیچ جوابی براش نداشتم نمی‌دونستم چی بگم مات و گیج داشتم بهت نگاه میکردم که خود معصومه برگشت گفت بیخیال مهم نیست الان فقط باید روی این کار تمرکز کنیم. من گفتم خب باشه قبول روی این کار تمرکز میکنیم منم می‌خوام بزنمش زمین می‌خوام نابود شدنشو ببینم اما نه اینجوری بیای دم در شرکت و بعد بیوفتی دنبالم و آخرش تو یه کوچه بشینیم حرف بزنیم اینا بدترین کارایین که میتونیم انجام بدیم تا توی دو روز به گا بریم. معصومه گفت خب چیکار کنیم؟ من خودمم نمی‌دونستم اما گفتم بزار ببینم چی میشه یه کاریش میکنم اما اینجوری نمیشه نقشه شکست یه آدم گنده رو کشید اینجوری نقشه نابودی خودمونو داریم میکشیم. معصومه خندید و گفت خیلی از این رسول میترسی، ببین این رسول هیچ پوخی نیست یه فقط یه عیاشه که کلی پول داره برای همین قدرت داره پولشو ازش بگیر هیچکس پشیزی براش ارزش نمیزاره. من پریدم وسط حرفش انگار این دختره رسول رو خیلی دست کم گرفته واسه همین با اخم بهش گفتم آره تو خونه شاید یه عیاش باشه اما بیرون از خونه یه کفتاره که آمادس مارو تیکه تیکه کنه، دست هیچکس هم به هیچ جا بند نمیشه الآنم دیگه بسه پیاده شو تا چیز به درد بخوری پیدا نکردی نیا منم فکر کنم ببینم چه خاکی به سرمون بریزیم که به گا نریم. معصومه گفت باشه خوبه زود فکراتو بکن و بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد و رفت سمت ماشینش سوار شد گازشو گرفت و رفت. این دختر ادب رو هم فراموش کرده. یه نگاه به ساعتم انداختم ای وای بازم دیر شده بود و بچه ها تا الان برگشتن. ماشینو روشن کردم و برگشتم خونه، سولماز خونه بود و به لباس توری پوشیده بود و دیگه چیزی تنش نبود حتی شورتی که همیشه میپوشید رو دیگه نپوشیده بود اومد سمتم پرید تو بغلم و شروع کردیم به لب گرفتن. قربون لبای دخترم شم. سولماز یه دستی به کیرم کشید و برگشت سمت آشپزخونه، وقتی پشتش به من بود کونشو واسم قر میداد تا تحریکم کنه که موفق هم شد ازش پرسیدم سارا پسرای کونی کجان؟ سارا سوسیس گوجه فرنگی که پخته بودو گذاشت روی میز و گفت که هنوز نیومدن اما تا نیم ساعت دیگه میان. نشستم روی صندلی و نهار شاهانه رو گذاشتم جلوم سولماز هم نشست کنارمو شروع کرد به خوردن نهار. سر نهار یکم با هم حرف زدیم و از مدرسش پرسیدم که گفت برنامه امتحانات رو دادن و تا یه هفته دیگه امتحانا شروع میشه و هیچی بلد نیست. من بهش گفتم نگران نباشه همه مدرستو میخرم میندازم سطل آشغال. نهار و خوردیم من رفتم نشستم روی مبل تا تلویزیون ببینم سولماز هم اومد جلوم و آروم آروم شروع کرد به قر دادن و عشوه اومدن یواش یواش باباشو تحریک کرد. کشوندمش تو بغلم و لبامو گذاشتم رو لبام شروع کردیم به خوردن لبای هم یه دستم روی کونش بود یه دستم روی ممه های نازش، سولماز هم بیکار نبودو دست برد روی کیر باباش و کیرمو از تو شلوارم درآورد بیرون نشست جلوی پاک و شروع کرد به ساک زدن برام. من داشتم داغ میشدم که صدای در رو شنیدم سارا منو ول کرد و دووید و درو باز کرد منم کیرمو کردم توی شلوارم و زیپ شلوارمو بستم. سارا و پسرا اومدن تو. سارا مثل یه توله سگ کوچولوی خوشحال پرید توی بغلم و با هم لب گرفتیم پسرا هم اومدن داخل و با من سلام و احوال پرسی کردن نشستن روی مبل منم نشستم روبروشون سارا نشست توی بغل من و سولمازم وسط پسرا به دخترا گفتم پاشین چایی بیارین. منو پسرا مشغول صحبت شدیم حالشونو پرسیدم و بعد درمورد مدرسشون پرسیدم اونام گفتن امتحانا نزدیکه و می‌خوان برای امتحانا بخونن. سارا و سولماز چایی آوردن و بازم سارا نشست تو بغل من و سولماز نشست بین پسرا. علی دستشو گذاشت روی رون لخت سولماز و یکم لباشو بوسید. همبنجور که داشتم نگاهشون میکردم سارا یجورایی با عجله و اشتیاق گفت آها آها سامان سامان درمورد نرگس با رحمان جون حرف بزن. من با تعجب به سامان نگاه کردم که نرگس کیه؟ علی از سولماز جدا شد و گفت آره درمورد مدرسش. سامان گفت نرگس دوست دختر علیه، بخاطر شرایط بد زندگیش امسال نتونسته مدرسه بره حالا اگه میشه شما کمک کنی مدرسه ثبت نام بشه خیلی ممنون میشیم. من سریع گفتم باشه حتما چیز مهمی نیست میسپورم همینجا تو مدرسه که سولماز می‌ره اسمشو بنویسن. سامان گفت نه اینجا که نمیشه خونشون خیلی دوره خانواده ای هم نداره و تنهاست. ازش درمورد این دختره نرگس پرسیدم اونم شروع کرد به تعریف کردن زندگی دردناک این دختر کوچولو که مادرشو از دست میده بعد از این محله میرن پایین شهر بعد پدرش معتاد میشه و نرگس با یه مرد ازدواج می‌کنه اما از شانس بدش شوهرش دستگیر میشه و خودش هم تبدیل میشه به یه جنده و آخر سر پدرش رو از دست میده و کاملا یتیم میشه اما از شانسش با علی و سارا و سامان آشنا میشه که فکر کنم این اتفاق خوبیه. بعد از گفتن همه چیز گفتم باشه الان کجاست پیش کی زندگی می‌کنه؟ سامان گفت الان خونه خودشه اما تنهایی زندگی می‌کنه هیشکی رو نداره، سولماز پرید وسط حرفش و گفت خب اونم با خودتون میاوردین خب. من گفتم اگه تنهاست بگین پاشه بیاد اینجا. تلفن رو نشونش دادم علی و سامان یه نگاهی به همدیگه انداختن بعد علی پاشد رفت سمت تلفن زنگ زد و گفت که پاشه بیاد به این آدرس و بعد آدرس رو از من پرسید و به نرگس گفت. سولماز دست سارا رو گرفت تا مثل بار قبل برن و لباس سکسی بپوشن منم مشغول حرف زدن با پسرا بودم اونا از آمریکا میپرسیدن و منم براشون تعریف میکردم و اونام با اشتیاق همه چیزو گوش میکردن یکم طول کشید تا دخترا بیان اما یه ست شورت و سوتین خیلی خوشگل پوشیده بودن همونی که سولماز شب برای من پوشیده بود اما خیلی سکسی تر از چیزی بود که تو تاریکی دیده بودم. یه سوتین توری که ممه هاشونو خوشگلتر کرده بود با یه شورت که جلوی کسش باز بود و از پشت هم رفته بود لای کون خوشگلشون. علی وقتی دیدشون با ذوق گفت منم می‌خوام از اینا. سولماز با ذوق رفت سمتش پرید تو بغلش و گفت واقعا میخوای؟ علی هم بغلش کردم گفت آره دوست دارم بپوشم علی بلند شد و با سولماز رفتن توی اتاق اما سامان نرفت. من سارا رو کشوندم تو بغلم و شروع کردم به خوردن لباش بعد گردن نازشو می‌خوردم سارا دستشو سمت سامان دراز کرد و اونو پیش ما دعوت کرد سامان هم با لبخند اومد سمتش و شروع کردن به لب گرفتن. سارا توی بغل من بودو داشت با عشقش لب میگرفت. من دستمو دور سامان حلقه کردم و کشوندمش سمت خودم چسبوندمش به خودم بدون مقدمه لبامو گذاشتم رو لباش هیجان خیلی خاصی داشتم اینکه دارم با یه پسر لب میگیرم. واقعا لباش خوشمزه بود، سامان هم انگار بدتر از من، خیلی حشری داشت لبامو می خورد. یکم با هم عشق بازی کردیم تا اینکه صدای زنگ در اومد سامان بلند شد رفت منو سارا مشغول شدیم. چند لحظه بعد در باز شد و یه دختر کوچولوی خوشگل دیگه به جمع ما اضافه شد. خیلی نازو دوست داشتنی بود سارا از من جدا شد و دووید سمتش و بغلش کرد بعد منو معرفی کرد سولماز و علی هم از اتاق بیرون اومدن و به جمع ما اضافه شدن سولماز نرگسو بغل کرد و محکم به خودش فشار داد بعد با سارا رفتن توی اتاق. من به علی نگاه کردم یه شورت و سوتین مثل دخترا پوشیده بود کشیدمش سمت خودم و گفتم جووونم چه کسی شدی تو. لبامو چسبوندم به لباش یه دستمو بردم به کونش با دست دیگه سامانو چسبوندم به خودم سه نفری با هم عشقو حال میکردیم. سامان یه دستش به کیر من بود و یه دستش رو برد روی کونم علی و من داشتیم با هم لب می‌گرفتیم سامان شلوارمو کشید پایین نشست جلوی منو علی و شروع کرد به ساک زدن برای ما. مثل جنده ها داشت ساک میزد اونقدر که نمیتونستم راحت باستم برای همین نشستم روی. علی و سامان هر دوتاشون رفتن برای پاهامو مثل جنده ها کیرمو ساک میزدن. صدای ناله های دخترا از اتاق شنیده میشد. سامان از ساک زدن برای من خیلی لذت میبرد جوری که تا جایی که میشد کیر منو میکرد توی دهنش علی هم همش قربون صدقه کیرو تخمای من می‌رفت. من چشمامو بسته بودمو غرق لذت بودم به خودم اومدم دیدم علی نیست پرسیدم کجاست که سامان گفت الان میاد. چند دقیقه بعد علی از دستشویی خارج شد اومد جلو با اون کیر کوچولوی شق شدش خوشگل و دوست داشتنی شده بود گفت من آمادم. سامان کیرمو صاف گرفت علی آروم نشست روی کیرم و آروم آروم کیرمو کرد توی کونش. کونش خیلی تنگ بود فشار دیواره سوراخ کونش داشت به کیرم فشار می‌آورد یکم طول کشید تا کیرم توی کونش فرو بره من روی مبل نشسته بودم و علی آروم آروم شروع کرد به تکون خوردن. سامان اون پایین داشت تخمامو میلیسید و زبونشو لای پاهام میکشید. علی آروم آروم سرعتشو بیشتر کردد دستمو رو بدن می‌کشیدم و به ناله هاش که داشت روی کیرم بالا پایین میشد گوش میکردم. خیلی عالی بود. دخترا از اتاق بیرون اومدن و به ما نگاه میکردن علی با لبخند پر از شهوت به نرگس نگاه میکرد و روی کیر من بالا پایین میشد نرگس روی مبل روبرویی دراز کشید تا سارا کسشو بخوره. سامان و سولماز هم با هم مشغول شدن. صدای ناله کل خونه رو پر کرده بود. نرگسو سارا داشتن کساشونو به هم میمالوندن. سامان پاهای سولمازو روی شونه هاش انداخته بودو داشت توی کس صورتی رنگش تلمبه میزد. من علی رو خوابوندم روی مبل و کیرمو گذاشتم روی سوراخش. ولی یه سوراخ کون خوشگل داشت که دیوونم میکرد. کیرمو با فشار کردم توی کونش که علی یه آخ محکم گفت منم گفتم جووونم کونی و اونقدر گاییدمش تا آب داغمو توی کون خوشگلش خالی کنم. سولماز و علی همدیگه رو ارضا کرده بودنو داشتن به ارضا شدن من توی کون علی نگاه میکردن. سکس خیلی عالیی بود. همه لخت بی حال هرکی یکی رو بغل کرده بود. علی کوچولو تو بغل من بود. سولماز و سامان تو بغل هم داشتن لب میگرفتن و سارا و نرگس که تازه دارم به بدن لختش نگاه میکنم توی بغل هم لش کرده بودن. یه لحظه به ذهنم رسید و از سولماز پرسیدم با دوست پسرت چیکار کردی؟ که سولماز خندید و گفت دیروز باهاش کات کردم. سارا با تعجب پرسید چیکار کردی؟ سولماز هم که انگار فارسی بلد نبود و زور میزد تا فارسیشو پیدا کنه گفت کات کردم دیگه، کات یعنی چیز دیگه همون بروک آپ کردیم با هم. میخواستم بپرم وسط حرفش اما خودش یکم طول کشید تا بگه که از هم جدا شدن. یکم با هم حرف زدیم و فهمیدم جنده ها برای درس خوندن اومده بودن. یکم دیگه حرف زدیم، من بیشتر سعی میکردم با نرگس آشنا بشم. بچه ها لباس پوشیدن و شروع کردن به درس خوندن من رفتم حموم و بیرون اومدم. نرگس همونجور نشسته بودو داشت به درس خوندن بچه ها نگاه میکرد. مثل دخترا یه لباس توری خیل خوشگل تنش بود و یه شورت کوچیک. لباس پوشیدمو به سولماز گفتم چایی داریم که نرگس گفت آره و بلند شد و رفت سمت آشپزخونه تا برای من چایی بیاره. بدن لختش توی اون لباس توری خیلی حشری کننده بود دلم میخواست این کس کوچولو رو هم جر بدم. نشستم روی مبل و نرگس یه چایی خوشرنگ برام آورد خیلی وقت بود دلم این چایی رو میخواست. نرگسو نشوندم کنارم و باهاش صحبت کردم. دختر واقعا خوشگل و نازی بود. توی صحبت هام فهمیدم که تنها توی خونه پدریش زندگی می‌کنه که برای یه دختر نوجوون اصلا چیز خوبی نیست. یکم توی فکر بودم که سارا به نرگس گفت پاشو لباس بپوش بریم. سارا و نرگس داشتن لباس میپوشیدن که من گفتم لازم نیست، نرگس می‌تونه همینجا بمونه البته اگه خودش بخواد یا علی که دوست پسرشه اجازه بده. علی همون اول رضایت داد اما نرگس یکم خجالت می‌کشید اما من ازش پرسیدم آشپزی بلدی؟ نرگس از روی خجالت خندید و گفت آره با مامانم زیاد آشپزی میکردیم. من گفتم خب منو سولماز اصلا آشپزی بلد نیستیمو سولماز اونقدر به من سوسیس خورونده که دارم شبیه سوسیس میشم. علی پرید وسط حرفمو گفت اما سوسیست خیلی خوشمزه و کلفته. همه خندیدن. من گفتم اگه اینجا پیش ما بمونی من کمکت میکنم همینجا تو مدرسه ای که سارا و سولماز درس میخونن درستو بخونی. با گفتن این حرف سارا و سولماز هم شروع کردن به حرف زدن با نرگس آخر سر هم نرگس قبول کرد که بمونه. بچه ها لباس پوشیدنو رفتن من موندم و دوتا دختر خوشگل.
     
  

 
کل شیش هزار کلمه هدره دیگه ننویس. اگه بلدی داستان قبلیتو تموم کن
     
  
مرد

 
مثل همیشه عالی بود .
لذت بردم .
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
مرد

 
poffy
چشم
ولی داره پیش میره خوب این چندتا موضوع با همه مشخصه
ولی بهر حال ممنون
     
  
مرد

 
Alideda
ممنون خوشحالیم
     
  

 
ادامه نداره دیگه.....
Gfgju
     
  
مرد

 
February 6, 2022 Sunday, 11:48 AM قسمت ۲۲ فصل ۲ رحمان توی آمریکا زندگی می‌کنه و بخاطر یه معامله بد کلی از سرمایه شرکت و زنشو از دست داد برای جبران خسارت به ایران برگشت و خونه مجلل و لوکس پدرشو فروخت و با پول اون تونست مشکلات زیادی رو حل کنه اما از اون طرف معصومه( زن رحمان) پیداش شد. داغون و له شده بود و چیزی از معصومه ای که رحمان می‌شناخت باقی نمونده بود. واقعا چه اتفاقی برای معصومه افتاده بود. این قسمت رو از زبان خود معصومه بخونید. - گیج و منگ روی نیمکت نشسته بودم به قهوه ای که پیشخدمت برام آورده بود نگاه میکردم از ذهنم همه چیز رد میشد اما هیچ چیز قابل درک نبود. نمی‌دونستم چرا داره اینقدر بهم خیانت می‌کنه مگه من براش چی کم گذاشتم حتما براش کافی نبودم‌. همینجور این فکر ها از ذهنم می‌گذشت و با فکر خودکشی مخلوط شده ‌بود. این سومین باریه که رحمان داره بهم خیانت می‌کنه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد. سرمو بین دوتا دستام گرفته بودم که صدای یه مرد رو بالای سرم شنیدم سرمو بالا آوردم یه مرد خوشتیپ که لباس های گرون قیمتی پوشیده بود داشت با لبخند منو نگاه میکرد بهم سلام کرد منم جوابشو دادم به گارسون اشاره کرد که قهوه منو عوض کنه، گارسون رفت و با دوتا مارتینی برگشت. من حالم از هرچی مرد بود بهم میخوره. به زبون فارسی گفت لباسی که پوشیدید واقعا زیباست باید به سلیقه خوبتون تبریک بگم. اجازه گرفت و نشست روبروی من، خوب بلد بود سر صحبت رو باز کنه، اسمش رسول بود توی آمریکا کار میکرد اما دیگه از آمریکا خسته شده بود دقیقا مثل من. گفتم منو میشناسی که گفت نه. پرسیدم از کجا فهمیدی که ایرانی ام. رسول گفت زیبایی شرقی رو از صد کیلومتری هم میشه دید. خوشگل حرف میزد برای همین گرم حرف زدنش شده بودم مرد خیلی گرمی بود. اونقدر خوب حرف میزد که همه چیز رو فراموش کرده بودم. آخرش بلند شد با من خداحافظی کرد پول دوتا مارتینی که سفارش داده بود رو حساب کرد و رفت. صحبت خوبی بود برای چند دقیقه فراموش کردم چه بدبختی هستم. سوار ماشینم شدم و روندم سمت خونه. سولماز خونه بود و از شانس خوبم ریخت منحوس رحمان رو تو خونه ندیدم. نهار درست کردم و با سولماز مشغول صحبت شدیم. با شور و شوق دخترونه کوچیکی که داشت از مدرسش می‌گفت. تنها چیزی که من بخاطرش زندمو دارم نفس میکشم دخترم سولمازه. نهار و خوردیم که رحمان پیداش شد. حالم داشت از این مردک بهم میخورد هرموقع میدیدمش میخواستم بالا بیارم. ناهارشو بهش دادم به بهانه اینکه با دوستام کار دارم از خونه زدم بیرون اما تا شب تو خیابونا سرگردون بودم. یبار هم رفتم همون کافه که رسول رو توش دیدم اما اونجا نبود. روزها همینجور می‌گذشت میخواستم بیخیال خیانت کاری رحمان بشم. رحمان با سوزان دختر نوجوون همسایه که دوست صمیمی سولماز هم بود رابطه داشت. یه دختر لاغر مردنی که هیچی نداشت پوست و استخوون بود نه ممه ای نه اندامی فقط یه لوله کوچیک بود که سرو دست و پا داشت. آخه از چی این دختر خوشش اومده بود که داره با اون بهم خیانت می‌کنه. بعضی موقع ها از عصبانیت ماشینو یه گوشه نگه میداشتم شروع میکردم به جیغ زدن اونقدر که خودمو خالی کنم. چند بار رفتم همون کافه تا اون مرد رو ببینم یجورایی منم میخواستم بهش خیانت کنم اینجوری شاید دلم خنک میشد اصلا اگه اون مرده هم نباشه من با یکی دیگه میخوابم، اصلا می‌خوام ازش انتقام بگیرم اصلا میرم
با این سیاهای کیر کلفت دوست میشم خیلی بهتر از این رحمان بی بخاره. نشسته بودم تو کافه که رسول از پشت سرم اومد با همون صدای گرم و مردونه بهم سلام کرد وقتی دیدمش واقعا خوشحال شدم باهاش دست دادم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود به کراوات قرمز و پیراهن سفید شبیه سناتور های آمریکایی شده بود. نشست و دو ساعت با هم صحبت کردیم بعد منو به یه رستوران گرون قیمت دعوت کرد و یه شام خیلی با کلاس که تا حالا ندیده بودم رو خوردیم. بعد از شام منو رسوند کنار ماشینم و با هم دوباره توی اون رستوران قرار گذاشتیم اونم برای فردا. رسیدم خونه دیر شده بود و سولماز خوابیده بود رفتم اتاقم رحمان با عصبانیت پرسید کجا بودم منم لباشو بوسیدمو گفتم با دوستام بودم. رحمان داشت با حیرت منو نگاه میکرد و از حال خوب من تعجب کرده بود. من لباسامو درآوردم و رفتم تو بغل رحمان شروع کردیم به عشق و حال کردن. توی بغل رحمان بودم اما انگار خودمو پیش رسول فرض میکردم. رسول منو بغل کرده و داره کیرشو می‌کنه تو کسم داره منو میگاد، خیانت داشت برام لذت‌بخش میشد چون هم داشتم با یه مرد جنتلمن رابطه برقرار میکردم هم از رحمان آشغال انتقام می‌گرفتم، خلاصه برای من دو سر سود بود. فرداش یه لباس خوشگل پوشیدمو رفتم سر قرار تا مثل رسول خوشتیپ بشم. وقتی با رسول بودم اونقدر منو میخندوند که میخواستم همونجا از خنده روی زمین پخش بشم، کنارش هم به مرد منطقی بود که حرف های واقعا عمیق و دوست داشتنیی میزد. قرارهامونو یه جوری تنظیم میکردم که زودتر به خونه برسم. هرروز با هم توی کافه یا رستوران قرار میزاشتیم تا اینکه منو به خونه خودش دعوت کرد. یه لباس مجلسی قرمز رنگ پوشیده بودم خیلی خوشگل و سکسی شده بودم. ماشینو سوار شدم و حرکت کردم سمت خونه رسول، وقتی رسیدم دهنم باز مونده بود یه خونه مجلل و بزرگ. داخل خونه هم به زیبایی و مجللی خارج از خونه بود رسول یه لباس خوشگل تنش بود البته مثل همیشه شیک و تمیز اما مثل همیشه رسمی نبود. با هم مشروب خوردیم و حرف زدیم. رسول یه پلیر خیلی قدرمند با یه تلویزیون خیلی بزرگ توی اتاق نشیمن داشت یه موسیقی فرانسوی و رمانتیک پخش کرد و منو به رقص دعوت کرد. من هم دستشو گرفتمو آروم رفتم توی بغلش قلبم داشت سریع تر میزد خونم پر شده بود از هیجان، تنم به تن رسول چسبیده بود رسول آروم لباشو چسبوند روی لبام من خودمو توی آغوشش رها کردم رسول یکم ازم لب گرفت لباشو جدا کرد داشتم نفس نفس میزدم اونم مثل من. منو محکم بغل کرد چسبوند به خودش و لبامو میخورد من دستمو دورش حلقه کردم تا محکم بگیرمش. رسول دستشو برد سمت کونم منو بیشتر به خودش فشار داد. داغ شده بودم انگار که دویست شات مارتینی خورده باشم. خودمو تو آغوشش رها کردم. رسول منو بیشتر توی آغوشش میکشید دستشو برد وسط چاک کونم منم دستمو آروم بردم سمت کیرش‌ و کیر شقشو از روی شلوار گرفتم. رسول رفت پایین تر و وسط سینه هامو میخورد. لباسمو کشید بالا و لختم کرد منم پیراهنو شلوارشو درآوردم. رسول آروم منو گذاشت روی مبل رفت لای پاهام لبای داغشو گذاشت روی شورتم. کس خیسم شورتمو خیس کرده بود آروم شورتمو با دندوناش کشید و از تنم دراورد. وقتی شروع کرد به خوردن کسم میخواستم داد بزنم سرشو نوازش میکردم. وحشی شده بود اومد بالا سرم و کیرشو گرفت جلوی صورتم. بغیر از رحمان این اولین کیریه که تو زندگیم میبینم، کیرش خوشگل از مال رحمان بود. دهنمو باز کردم رسول هم چند دقیقه مداوم دهنمو گایید تا کیرش خیس خیس بشه بعد کیرشو گذاشت دم کسم و تا ته کرد توش داشتم دیوونه میشدم هیجان خیلی زیادی رو داشتم تجربه میکردم خیلی وقت بود که اینقدر هیجان زده نشده بودم. کیر رسول توی کس من خیلی لذت بخش بود تازه میفهمم چرا رحمان داره این کارو می‌کنه. دلم خنک شده بود احساس میکردم انتقاممو از اون حرومی گرفتم. بعد سکس منو رسول رویمبل دراز کشیده بودیم. حس آرامش خیلی خاصی توی بغل یه غریبه داشتم حسی که خیلی وقت بود توی بغل شوهرم نداشتم. اون روز زود به خونه برگشتم تا بتونم حموم کنم اما از روزهای بعد منو رسول هرروز همدیگه رو می‌دیدیم و بیشتر وقت ها کارمون به سکس کشیده میشد. رسول توی سکس خیلی داغو حشری بود و بعضی موقع ها یکم خشن میشد که لذت سکس رو بیشتر میکرد. دیگه با رحمان سکس نمی‌کردم اونم اصلا اعتراضی نمی‌کرد فکر کنم چون اون دختر کوچیک همسایه رو تو چنگش داشت. یک ماه از رابطه منو رسول گذشته بود من به دیدن رسول رفته بودم رسول نمی‌دونم از کجا فهمیده بود من شوهر دارم. خیلی عصبانی بود چند بار سر من داد کشید که چرا دارم با شوهرم این کارو میکنم، من گریه میکردمو ازش خواهش میکردم که بزاره توضیح بدم اما اون گوشش بدهکار نبود. من اونقدر اصرار کردم تا آخرش اجازه داد براش توضیح بدم. من از سیر تا پیاز همه زندگیمو براش تعریف کردم، از این که سه بار بهم خیانت کرده از اینکه الان به یه دختر بچه توی رابطس از اینکه میترسم جدا بشم و توی این آمریکا تنها باشم. وقتی همه چیزو به رسول گفتم منو تو آغوشش گرفت و بهم دلداری داد گفت میخوای از اون مردک جدا بشی. من نمی‌دونستم چی بگم میترسیدم اما رسول بهم قوت قلب میداد. از اون روز به بعد من هیچ چیزو از رسول مخفی نمی‌کردم همیشه درمورد زندگی من میپرسید. یبار وقتی درمورد طلاق با رسول حرف میزدم بحث دارایی های رحمان اومد وسط من گفتم هیچی درموردش نمی‌دونم و رحمان هیچوقت هیچ چیزی به من نمیگه حتی نشده که بیشتر از پول توی جیبی یا پول خرید لباس بده. من توی حرفام گفتم رحمان همه مدارکشو توی خونه نگه می‌داره اما من هیچ‌چیزی ازشون سر در نمیارم. رسول ازم خواست که اون مدارک رو براش ببرم منم فردای همون روز همه مدارک رو که مدارک شرکت و خونه و دارایی هاش رو براش بردم. رسول همشو برسی کرد و گفت سند خونه ماشین یا کارخونه اینجا نیست حتی سند رسمی ازدواجتون هم اینجا نیست و این کاغذ ها به هیچ دردی نمیخورن. اما از روی همون اسناد گفت اگه طلاق بگیرم چیزی حدود ده میلیون دلار به من میرسه. من دهنم باز مونده بود. رسول یه وکیل قدرتمند گرفت و کمکم کرد تا درخواست طلاق رو تنظیم کنم. من دیگه پامو تو خونه رحمان نزاشتمو همه کارا رو وکیل برام انجام میداد‌. رحمان به تکاپو افتاده بود از دوستام سراغ منو می‌گرفت اما هیچ کدومشون نمیدونستن که من تو آغوش عشقم رسول عشق بازی میکنم. سه هفته گذشت تا اینکه صبح زود بود من از خواب خوبم بیدار شدم رسول قبل از من بیدار شدم بود و رفته بود. من توی خونه بزرگ و خوشگل رسول زندگی میکردم. رفتم توی آشپزخونه و برای خودم صبحونه حاظر کردم یه لباس خونه خیلی خوشگل تنم کردم آرایشمو درست کردم تا رسول هروقت منو دید مثل یه فرشته جلوش بدرخشم. نزدیکای ظهر بود که رسول اومد حالت پریشونی داشت انگار کمی عصبانی بود. پریدم تو بغلش و بوسیدمش. رسول با یه حالت سرد و بی روحی گفت وسایلت کجاست؟ من گفتم همش توی کیفم توی اتاقه. گفت سریع بردار بیا دم در. من رفتم توی اتاق اما لباسام کمی بهم ریخته بود برای همین طول کشید جمعش کنم. رسول داد زد کجایی پس زود باش. من بقیه وسایلمو زود جمع کردمو اومدم پیش رسول. رسول منو از در برد بیرون جلوی در چنتا مرد هیکل گنده ایستاده بودن آدمایی که تا حالا ندیده بودمشون. رسول دست منو گرفت و گفت ببین عزیزم من خیلی متاسفم ولی رابطه منو تو همینجا تموم شد الآنم برو خونه شوهرت ازش عذرخواهی کن و به زندگیت ادامه بده. باشه؟ من گیجو منگ مونده بودم که چی داره میگه! اون همه حرف های عاشقانه اون همه حمایت‌ و درک کردن چرا الان داره مثل یه تیکه اشغال از خونش پرتم می‌کنه بیرون. من گفتم عزیزم ما قرار بود با هم زندگی کنیم سولماز هم قرار بود بیاد پیش ما چی شده عزیزم من کجا برگردم؟ بدون اینکه جواب منو بده به سمت یکی از مرد ها اشاره کرد تا زود منو سوار ماشین کنه من خودمو تو بغلش انداختم و محکم بغلش کردم رسول منو از خودش جدا کرد و با لبخند گفت ببین خانوم من... یهو صدای یه مرد پیر رو از کنارمون شنیدیم. رسول با نگرانی به پشت سرش نگاه کرد، یه مرد پیر که شبیه مذهبی های ایرانی بود بهش سلام کرد و گفت نمی‌دونستم ازدواج کردی. رسول به تته پته افتاده بود سلام کرد و خواست توضیح بده گفت ازدواج نکردیم فقط چیزه... من پریدم وسط حرفش برای این که به رسول کمک کنم گفتم تازه نامزد کردیم و قراره عقد کنیم. رسول با یه حالت جدی به من نگاه کرد بعد با لبخند از یکی از مرد ها خواست تا منو به داخل خونه ببره اون مرد هم بدون هیچ حرفی منو داخل خونه برد. گیج و منگ روی مبل نشسته بودم نزدیکای غروب رسول پیداش شد قیافه خیلی عصبانیی داشت بلند شدم رفتم سمتش و بهش سلام کردم رسول با تمام قدرت توی گوشم سیلی زد جوری که با سر خوردم زمین. رسول یه لگد دیگه توی شکمم زد برای چند ثانیه نفسم بالا نمیومد. از عصبانیت داشت داد میکشید. می‌گفت ما نامزدیم آره؟ ما قراره با هم عقد کنیم آره؟ توی جنده فکر میکنی لیاقت منو داری که جلوی وزیر امور خارجه میگی ما نامزدیم. همش داشت بهم فحش میداد. من از درد به خودم می پیچیدم چشمام پر اشک شده بود توی سینم درد زیادی حس میکردم. خودمو جمع کردمو تونستم بشینم تازه فهمیدم اون مرد وزیر امورخارجه ایران بوده. دستم روی شکمم بود و درد همه وجودمو پر کرده بود به زحمت به دیوار تکیه دادم و با زحمت گفتم عزیزم قرارمون همین بود. رسول پرید وسط حرفم گفت خفه شو احمق، فکر کردی کی هستی که من بیام بگیرمت. آخه جنده من از چیه تو خوشم بیاد. فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اگه زرنگ بودی نمیزاشتی رحمان اون قرارداد رو باهات امضا کنه. با تعجب پرسیدم چه قرار دادی؟ رسول شروع کرد به خندیدن بعد گفت تو و رحمان وقتی اومدین آمریکا، رحمان یه کاغذ گذاشته جلوی تو و تو هم امضاش کردی. اصلا هیچی یادم نمیومد مغزم مثل یه ساعت زنگ زده قفل کرده بود خیلی زور زدم تا آخرش یادم اومد وقتی من اومدم آمریکا اونقدر زوق داشتم که بدون نگاه کردن یه کاغذ رو امضا کردم. گفتم خب چیه مگه اون یه تیکه کاغذ بود. رسول از عصبانیت گلدونی که کنار دستش بود رو گرفت و سمت من پرتاب کرد من دستمو گرفتم جلوی صورتم اما گلدون کنار من به دیوار خورد و تیکه تیکه شد. رسول گفت احمق تو توی اون کاغذ قبول کردی که هیچ حقی از اموال رحمان نداری. الآنم ده میلیون دلار که چی بگم ده قرون هم بهت نمی‌رسه. رسول اومد جلو دستشو گذاشت روی گردنم فشار دستاش داشت زیاد تر میشد. گفت احمق من فقط ده هزار دلار پول وکیلتو دادم. داشتم خفه میشدم نمیتونستم نفس بکشم سعی میکردم دستاشو باز کنم که رسول دستاشو ول کرد من تونستم نفس بکشم. مثل یه جنازه روی زمین افتاده بودمو داشتم سرفه میکردم. چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام، بلند شدمو بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت کردم. رسول کاملا عصبانی روی صندلی نشسته بود منو دید و گفت کدوم گوری داری میری؟ اما من جوابشو ندادم فقط میخواستم زود از اونجا بزنم بیرون دستم روی شکمم بود به زور خودمو به در رسوندم. رسول از پشت نزدیک شد موهامو گرفت و کشید عقب من از درد جیغ کشیدم و گفتم می‌خوام برم مگه همینو نمیخوای برو کنار. رسول با خنده گفت کجا میری جنده؟ این حرفش خیلی ناراحتم کرد به چه جراتی به من میگه جنده. از روی عصبانیت یه سیلی محکم زدم زیر گوشش. رسول چند ثانیه ساکت شد اما یجوری بهم نگاه کرد که همونجا خودمو خراب کردم. یه لحظه حس کردم نصف صورتم از جاش کنده شد. رسول با سیلی زد روی صورتم من با صورت خورم زمین. رسول موهامو گرفت و کشید داخل خونه من از درد داشتم جیغ می‌کشیدم. پرتم کرد سرم خورد به یکی از مجسمه ها، رسول بهم حمله کرد و با مشت و لگد منو میزد. از یه جا به بعد هیچ چیزی حس نمی‌کردم. فقط انگار دو نفر بازو های منو گرفته بودنو داشتن روی زمین میکشیدن. نمی‌دونم چند روز بیهوش بودم اما وقتی بیدار شدم نمیتونستم تکون بخورم دست و صورتم پانسمان شده بود خودمو روی یه تخت ساده توی یه اتاق کوچیک با یه پنجره کوچیک با نرده هایی که شبیه زندانش کرده بود میدیم. نور داشت از اون پنجره کوچیک به داخل می‌تابید انگار نزدیکای ظهر بود. به زور بلند شدم از درد نتونستم سر پا بایستم و محکم خوردم زمین. داشتم گریه میکردم که یه دست رو روی بدنم حس کردم و یه صدای آروم که گفت چرا از جات بلند شدی. اون مرد منو بلند کرد و خوابوند روی تخت. یه مرد گنده که شاید نزدیک دو متر قد داشت. ازش ترسیدم میخواستم ازش فرار کنم اما نمیتونستم. از ترس دستو پامو جمع کردم. داشتم میلرزیدم. اما اون مرد انگار میخواست آرومم کنه من مشت و لگد هایی که رسول تو صورتم میزد میل یه فیلم جلوی چشمام حرکت میکرد. اون مرد گنده گفت غذا و آب رو گذاشتم کنار تخت و بدون هیچ حرفی خارج شد. داشتم میلرزیدم و از ترس گریه میکردم اونقدر که دوباره خوابم برد. وقتی بیدار شدم شب شده بود غذا و آب هم روی میز کنار تختم بود. از گرسنگی داشتم میمیرم. به زور جامو درست کردم و همه غذا رو خوردم یه نگاه به اتاق انداختم. یه اتاق سفید رنگ که شاید سه متر در چهار متر بود با دوتا در. به زور خودمو به یکی از در ها رسوندم اما در قفل بود. اونیکی در هم به دستشویی می‌رسید. دستشویی داشتم و خیلی خوب که اینجا یه دستشویی داره از دستشویی اومدم بیرون همون مرد توی اتاق بود. با دیدن من انگار خیالش راحت شد. سلام کرد یکم دستمال و غذا و آب برام آورده بود. گفتم تو کی هستی اینجا کجاست چرا درو بستی؟ گفت من محافظ آقای اسدی ام اینجا هم اتاق خدمتکاره که آقای اسدی دستور دادن اینجا ازتون مراقبت کنم. من دنبال لباسام می‌گشتم اما هیچی پیدا نکردم. پرسیدم لباسام کجات می‌خوام برم. اسم تو چیه؟ اون مرد گنده یکم سکوت کرد. گفتم زحمتی نیست برو کنار بزار برم. مرد گنده با قیافه سرد و جدی گفت شما نمیتونی جایی بری دستور آقای اسدیه. دیگه از شنیدن اسم اون رسول اسدی حالم داشت به هم میخورد. گفتم چی از جون من میخواد من که هیچی ندارم از چنگم دربیاره الان میفهمم بخاطر اون ده میلیون دلار منو میخواست الآنم که اون ده میلیون دلار از دستم پریده خب ولم کنه برم. گنده‌بک گفت شما جلوی آقای وزیر گفتی با آقای اسدی نامزد کردی الانم آقای اسدی توی رودربایستی با آقای وزیر موندن و الان شما نامزد ایشون حساب میشی حتی جناب وزیر هم خیلی از این نامزدی خوشحاله برای همین آقای اسدی نمیتونه بزنه زیرش و بگه که همه چی دروغه. پس مجبوره شما رو نگه داره تا ببینیم در آینده چی میشه. حالم داشت از اسدی گفتنش به هم میخورد. نشستم روی تخت سرمو با دستام گرفتم، هیچی به مغزم نمی‌رسید چه حماقتی کردم. یک هفته اینجوری گذشت من حتی اجازه نداشتم از اون اتاق بیرون بیام فقط همون مرده گنده که فهمیدم اسمش ایوبه برام غذا میآورد. یک هفته شد دو هفته، بعد شد دو ماه. من توی اون اتاق دیوونه شده بودم به ایوب التماس میکردم منو از اونجا ببره بیرون اما اون همش میگفت همینجا برات امن تره و اگه رسول ببینتت ممکنه هر بلایی سرت بیاره پس بهتره از چشمش دور باشی. به فکر خودکشی افتاده بودم که ایوب اومد با یه دست لباس تمیز و گفت حموم کن و بپوش به خودت برس، یک ساعت دیگه میام دنبالت و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. اول نمی‌خواستم بعد بلند شدم و حاظر شدم یه لباس بلند و اسلامی که کاملا محجبه بود. ایوب سر وقت اومد وقتی منو دید یه لبخند خیلی کوچیک و محو گوشه لبش پیدا شد منو از اتاق بیرون برد انگار داشتم از قفس آزاد میشدم. سوار ماشین شدیم پرسیدم کجا میریم؟ ایوب گفت داریم میریم مهمونی آقای اسدی اونجاست، جناب وزیر هم اونجاست، قضیه از این قراره که آقای وزیر خیلی دوست داره شما رو ببینه و همیشه از آقای اسدی احوال شما رو می‌پرسه. آقای اسدی.... پریدم وسط حرفش گفتم اینقدر به اون بیشرف نگو آقای اسدی. ایوب یکم سکوت کرد و گفت رسول الان مجبوره که تورو توی مهمونی کنار خودش داشته باشه. تو باید مثل یه زن و شوهر کنار آقای اسدی یا همون رسول حضور داشته باشی. بهت توصیه میکنم کار عجیبی نکنی چون بغیر از من رسول یه بادیگارد دیگه داره من باهات خوب رفتار میکنم اما اون یه روانی به تمام معناست بخاطر رسول حاضره دویست نفرو زنده زنده بخوره پس خیلی حواست جمع باشه که دست از پا خطا نکنی. توی راه همه چیزو بهم توضیح داد آخرشم گفت رسول گفته اگه درست رفتار کنی شاید بزاره بری. توی مهمونی رسول کنار اون وزیر ایستاده بود داشتن با هم حرف میزدن. رسول تا منو دید با لبخند اومد سمتم و گفت بانو خوش اومدی بعد دست منو گرفت و به ایوب نگاه کرد. ایوب هم با سر تایید کرد که همه چیزو بهم یاد داده. من با وزیر سلام و احوال پرسی کردم. خیلی دلم میخواست همه چیزو بهش توضیح بدم همه چیزو بهش بگم اما ایوب گفته بود اگه آبروی رسولو ببرم رسول نمیزاره زنده بمونم. اون شب گذشت ایوب منو به اتاق قبلیم نبرد بجاش منو برد خونه رسول پیاده شدم رفتم تو. رسول قبل از من اومده بود خونه. رسول داخل روی مبل نشسته بود و سیگار می‌کشید. چپ چپ نگام میکرد گفت بیا جلو. سمت چپمو نگاه کردم یه مرد که گنده تر از ایوب بود توی تاریکی گوشه اتاق ایستاده بود چهرش درست دیده نمیشد اما داشت با چشمای ریزش به من نگاه میکرد. رسول سرم داد کشید مگه نگفتم بیا جلو. من سریع رفتم جلو. گفت بشین، من میخواستم روی مبل بشینم که رسول گفت رو زمین تو لیاقت مبل رو نداری. بعد گفت خب الان باهات چیکار کنم؟ من از ترس سرم پایین بود و هیچی نمیگفتم. رسول گفت یه آبجی جوون داری که هنوز مجرده با یه پدر مادر پیر و یه برادر کوچیک. با تعجب بهش نگاه کردم خندید گفت چیه فکر نمیکردی بدونم؟ من هر چیزی درمورد تو رو میدونم همه خانوادتو میشناسم پس خیلی مراقب رفتارت باش. اول میخواستم بفرستم همون اتاق خدمتکار اما دلم بحالت سوخت، ببین پاتو چپ بزاری بخوای زرنگ بازی دربیاری یه کاری میکنم که تا آخر عمر نکبت بارت زجر بکشی. فهمیدی؟ از خانوادم استفاده کرد تا منو بترسونه، هیچی نمیتونستم بگم از ترس کم مونده بود خودمو خراب کنم. رسول همونجور اومد سمتم گفت هر کاری دلم بخواد میکنم با هر کسی دلم بخواد تو ام بهتره پا پیچ من نشی. الآنم گمشو برو توی اون اتاق کپه مرگتو بزار خیلی کارا باهات دارم. نمی‌دونستم چی قراره سرم بیاد. یک هفته بود توی خونه بودم اینبار در رو روم قفل نکرده بود اما هنوز زندانی بودم خودم خودمو زندانی کرده بودم کارم شده بود گریه کردن و درد کشیدن توی تنهایی. یه هفته گذشته بود که رسول اومد توی اتاق درو بست مست بود جوری که نمی‌تونست تعادلشو حفظ کنه. شیشه مشروبو گذاشت روی میز اومد سمتم، من کنار تخت نشسته بودم ازش میترسیدم. اومد بالا سرم بوی مشروبش داشت حالمو به هم میزد. شلوارشو کشید پایین کیر نیمه شقش رو گرفت جلوی صورتم با حالت دستوری گفت بخورش. حالم داشت ازش به هم میخورد صورتمو برگردوندم گفتم گمشو بیرون نمی‌خوام ببینمت. کیرشو گرفت توی دستش سرمو گرفت به زور میخواست بکنه توی دهنم، من نمی‌خواستم این کثافت کاری بکنه، سرمو محکم گرفته بود جوری که گردنم درد میکرد انگار اصلا براش اهمیتی نداره با مشت زدم توی شکمش تا شاید ولم کنه رسول دو قدم عقب رفت صورتمو پاک کردم یه لحظه دنیا دور سرم چرخید. رسول با سیلی زده بود توی گوشم. رسول مثل دیوونه ها به سمتم حمله کرد اومد روم من شروع کردم به جیغ و داد اما انگار فایده ای نداشت. رسول موهامو گرفت منو چرخوند گفت جنده منو میزنی هاااا الان نشونت میدم حرومزاده. شلوار و شورتمو توی تنم پاره کرد وکیرشو تا ته کرد توی کسم من چشمام داشت از حدقه میزد بیرون درد خیلی زیادی توی بدنم حس میکردم رسول محکم توی کسم تلمبه میزد و منو میکرد. گریه من هیچ تاثیری روی رسول نداشت، میگفتم تورو خدا بسه تورو خدا ولم کن. رسول موهامو می‌گرفت و میکشید. تیشرتمو پاره کرد محکم داشت ممه هامو می‌گرفت. انگار هیچی براش اهمیتی نداشت. کیرشو درآورد گذاشت دم سوراخ کونم و فشار داد از درد داشتم جیغ می‌کشیدم. سوراخ کونمو سفت کردم تا نتونه بکنه توش. رسول سرمو به تخت فشار میداد جوری که نفس کشیدن برام سخت شده بود اما من بازم بهش اجازه نمیدادم. رسول با چنتا مشت زد پشت سرم من گیج شدم، اما درد پاره شدن دیواره سوراخ کونم منو به هوش آورد. من داشتم جیغ می‌کشیدم اما رحمان براش مهم نبود. داشت توی کونم تلمبه میزد، دم گوشم با همون حالت مستیش گفت می‌دونستی دختر دوازده سالت دوست پسر داره و داره بهش کس میده؟ میخواستم تو و دخترتو بیارم پیش خودم و هردوتاتونو کنار هم بخوابونمو مادر دختر از کس و کون جر بدممم جوووووون. اما حیف که دیگه نمیشه اما فردا قراره شوهرت یک میلیون دلار نقد بهم پول بده. شوهر احمقت هم تورو از دست داد هم پولشو. رسول کیرشو تا ته کرد توی کونم و همه آبشو اونجا خالی کرد، کیرشو درآورد با حالت چندش گفت اه خاک تو سرت گوهی شد. پیراهنمو از روی زمین برداشت و کیرشو تمیز کرد و از اتاق خارج شد. من از درد نمی‌تونستم تکون بخورم. خورد شده بودم کاملا خورد شده بودم شعورم شخصیتم احساسم و بدنم. احساس میکردم دیگه چیزی از من باقی نمونده بود. همون جور که روی تخت افتاده بودم چشمم به ملافه روی تخت افتاد یه ملافه لطیف و نازک. دستمو دراز کردم با همه انرژیی که برام باقی مونده بود ملافه رو به سمت خودم کشیدم. ملافه درازی بود. به زور بلند شدم صندلی رو به زیر لوستر کشیدم از صندلی بالا رفتم دستم به زور به بالای لوستر می‌رسید اما با هر زحمتی که شده یه سمت ملافه رو به بالای لوستر بستم، لوستر واقعا خوشگلی بود. روی صندلی ایستادم و طرف دیگه ملافه رو به گردنم بستم، گرهش رو چند بار بستم تا مطمعن شم که باز نمیشه. صندلی رو از زیر پام خالی کردم. نیم متر با زمین فاصله داشتم و چند ثانیه تا آزادی
     
  
صفحه  صفحه 25 از 26:  « پیشین  1  ...  23  24  25  26  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

پر از زندگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA