درخواست ایجاد داستان "رویا" رو در بخش داستان های سکسی دارم.موضوع : محارم، گروهی و...تعداد پست: بالای 10
- رامین... رامین پاشو دیگه اَه!با تکون های شدید شونه م از خواب پریدم. گیج و منگ به چهره ی عصبیش نگاه کردم. کمی تار بود پس طبق عادت دستمو به سمت کنسول بغل تخت دراز کردم و با چپ و راست کردن عینکم رو پیدا کردم.- چه عجب! تو چرا انقد خوابت سنگینه آخه؟ پاشو میلاد پایین منتظره. با زدن عینک تاری چشمم برطرف شد و نگاهم و به نگارین یا همون نگار خودمون دوختم. هنوز گیج بودم. چهره ی منو که دید پوفی کشید و بیرون رفت. کم کم ازون حالت گیجی دراومدم و با یاد آوری اینکه کجام و سرکارم دیر شده از جام پریدم و راه افتادم سمت توالت تا برای یه روز تخمی دیگه آماده شم. طبق معمول تو مسیر با میلاد همکلام نشدم. آخه چیزی واسه گفتن به هم نداشتیم! به اجبار تو یه خونه زندگی میکردیم ولی جفتمون خوب میدونستیم فرصتش پیش بیاد خر خره ی هم رو میجوییم! فعلا تو آتش بس بودیم و به خاطر نگارین کاری به کار هم نداشتیم. جفتمون تو یه خبرگذاری کار میکردیم و درحقیقت خبرنگار بودیم. البته میلاد بعد از دوسال خیلی ناگهانی شد مسئول سایت و ادمین سایت خبرگذاری شد. خیلی راحت خبر ها، عکس ها، مقاله ها و... که ساعت ها طول میکشید توسط یه خبرنگار تهیه بشه رو تو دو ثانیه میزد روی سایت. کار ازین راحت تر؟! نفهمیدم چی شد که به اونجا رسید اما خب...! تو این کشور خایه مالی دوای هر دردی بود.وارد ساختمون شدم و قبل از ورود به دفتر کارم یه راست رفتم سراغ هدی. دوست دخترم بود و اگه خدا اجازه میداد میخواستم همسر آینده م شه. اما دقیقا مشکل همینجا بود که خدا نمیخواست! از وقتی پدرش متوجه شد من با خواهر و شوهر خواهرم تو یه خونه زندگی میکنم شرط گذاشته بود اول خونه بعد هدی! یکی نبود بهش بگه اگه من میتونستم خودم خونه بخرم که هر روز قیافه نحس میلاد رو تحمل نمیکردم! بعد از کلی سگ دو زدن آخر به پیشنهاد نگار باهام هم خونه شدیم تا در آینده یه خونه دیگه بگیریم. هرکاری کردم تا این اتفاق نیوفته نشد. خودمو به آب و آتیش زدم و درآخر به این نتیجه رسیدم که راه دیگه ای نیست. باید تحمل میکردم تا بتونم خودم یه خونه بخرم اما با بالا رفتن نجومی قیمت مسکن یه بیلاخ بزرگ از خدای متعال دریافت کردم و به این نتیجه رسیدم من و اون دوتا آخرش به پای هم پیر میشیم و خونه ی دیگه ای نمیتونیم بخریم. قسمت بد ماجرا این بود که بیشتر پول رو میلاد داده بود! هروقت تو خونه باهاش فیس تو فیس میشدم احساس میکردم داره بهم پوزخند میزنه! انگار زیر دینش بودم هرچند خودش چیزی نمیگفت. اوایل که باهم نامزد بودند با اینکه سن و سالم بالا رفته بود میخواستم از حسودی منفجر شم! اعتراف تلخی بود ولی میلاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود. خیلی زیاد! جوری بود که وقتی بار اول میدیدیش فک میکردی قبلا عکسش رو تو مجله یا پوستر ها دیدی. تنها برتری من نسبت به اون قدم بود که چندسانتی ازش بلند تر بودم. نگار هم دقیقا هم قد من بود و برای یه دختر قد خیلی بلندی محسوب میشد. همیشه تو دلم میلاد رو مسخره میکردم که قد زنش ازش بلند تره! هرچند خودم خوب میدونستم زیاد به چشم نمیاد. وقتی میلاد برای اولین بار نگار رو دید دهنش باز موند. یادمه مکث زیادش روی چهره و قد و بالای نگار داشت خونم رو جوش میآورد. از اون ور چهره ی سرخ شده نگار و نگاهی که میدزدید نشون دهنده این بود که خواهرم به سمت میلاد جذب شده. طبیعی بود. یه پسر همه چی تموم و یه دختر همه چی تموم! از همدیگه خوششون اومد و چند ماه بعد میلاد اومد خواستگاری نگار، درحالی که بعد ها فهمیدم تو همون ملاقات اولشون دور از چشم من شماره رد و بدل کردند! دلایل دیگه ای هم برای تنفر از میلاد داشتم. اینکه نحس بود! سه ماه بعد از ازدواجشون پدر و مادرم تو تصادف فوت کردند و ما یتیم شدیم. و دلیل آخر اینکه رفتار نگار خجالتی بعد از شروع رابطه با میلاد ازین رو به اون رو شد. دختری که همیشه از خجالت لپ هاش سرخ بود مانتوی جلو باز میپوشید درحالی که زیرش تیشرت داشت! میلاد هم انگار نه انگار که زنش همچین لباسی پوشیده عکس العملی نشون نمیداد. آرایش نسبتا غلیظ و رژ لب سرخ همیشگی لب هاش به کنار، عمل لب و فکش از همه بدتر بود. بینیش که از قبل خوش فرم بود و آنچنان فرقی نکرد اما با عمل فکش و زاویه دادن بهش حالت چهره ش خیلی خاص شد. یه جوری بود انگار وقتی چهره ش رو میدیدی غرور رو فریاد میزد و میگفت آره درسته! درهمین حدی که چشمهات میبینه من خوشگل و بی نظیرم. درکل با اینکه خیلی خوشگل تر از قبل شد ولی من به عنوان برادرش مخالف صددرصدی عمل های زیبایی بودم. هدی تو قسمت امور مالی ساختمون کار میکرد. به زور دستشو گرفتم و بردم یه جای خلوت. بعد از کمی چاخان ازش لب گرفتم که محکم زد به شونه م : دیوونه دوربینا!محکم زدم به پیشونیم. اصلا حواسم نبود. اگه کسی چک میکرد بدبخت میشدیم. برگشتیم و حین برگشت نگاهم به صورتش افتاد که هنوز از خجالت سرخ بود. اصلا یکی از دلایل اصلی که سمتش جذب شدم همین بیتجربگی و نجابتش بود. روز اول که دیدمش چادر سرش بود ولی بعد ازینکه مخش رو زدم با بدبختی بهش فهموندم قرار نیست کسی چون چادر سرت نمیکنی بخورتت! اونهم هرچند با اکراه ولی قبول کرد. درکل جلوی من نمیتونست زیاد مقاومت کنه. بدجور عاشقم شده بود، خودم هم بهش علاقه مند بودم اما نه مثله اون. اوایل که از نگاه های زیر چشمیش متوجه شدم به من میل داره شماره شو ازش گرفتم و باهاش دوست شدم. با خودم گفتم بالاخره که چی؟ همه زن میگیرن منم باید بگیرم، حالا که یه دختر خوب پیدا شده چرا دست نجنبونم؟ ولی همونطور که گفتم مانع اصلی ازدواجم پدر هدی بود. هرچند من با وجود خانواده سخت گیر و مذهبیش و البته عقاید بسته خودش رامش کردم و تونستم باهاش رابطه داشته باشم. خوب یادمه اون روز با هزار استرس خونه رو خالی کرده بودم و نگارین رو فرستاده بودم پی نخود سیاه. خیلی دستپاچه بودم اما با دیدن چهره ی هدی انرژی میگرفتم. بدبخت داشت پس میوفتاد. یکی نبود بگه آخه دختر خوب تو که اهل این چیزا نیستی چیو میخوای به خودت ثابت کنی؟! البته من که راضی بودم. بعد از مدت ها وقت کرده بودم تا با جنس مخالف رابطه داشته باشم و کلی دلم رو صابون زده بودم. هدی رو مبل نشست و مطابق معمولی که پسرا دختر میارن خونه بهش گفتم : اگه گرمته لباساتو دربیار. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت : نه ممنون... همینجوری راحتم. چله تابستون بود و داشت شر شر عرق میریخت میگفت راحتم! با دوتا لیوان آب میوه برگشتم و کنارش نشستم. خودشو جمع کرد که بهم برخورد. خیلی سعی کردم چیزی نگم اما نشد : هدی... تو چرا اومدی اینجا؟جا خورده نگاهم کرد. جوابی نداد که دوباره پرسیدم : با شما ام هدی خانوم... میگم چرا اومدی اینجا؟من و منی کرد و گفت : خب... خب... چون... آخرش ساکت شد. جمله شو کامل کردم: چون به من اعتماد داری. درسته؟ با کمی مکث سرشو تکون داد. لبخندی زدم : آفرین دختر خوب... پس چرا انقد خودتو سفت میگیری؟ شل کن بابا! چند قطره ریز عرق کنار ابروهاش رو با نوک انگشت پاک کردم و ادامه دادم : چقد داغی تو... داری آتیش میگیری هدی... مگه مجبوری آخه؟ دربیار این لامصبو. و دستمو به سمت بازوهاش بردم که سریع گفت: باشه باشه! درمیارم خودم و با دودلی مانتوش رو درآورد. با خودم گفتم من تا اینو زمین بزنم کونم پاره میشه! خیلی چغر بود. زیر مانتوش یه تیشرت بنفش آستین کوتاه پوشیده بود. پوست دستش مثله صورتش سفید بود و لطیف. نیشخندی زدم و سریع رفتم سمت دستگاه پخش. فیلمی که از قبل آماده کرده بودم رو پلی کردم و برگشتم سر جام. نیم ساعت بعد که صحنه های فیلم اروتیک کم کم داشت باز میشد دستمو آهسته دور کمرش حلقه کردم. کمی بعد حلقه دستمو سفت کردم و به سمت خودم کشیدمش. بدنش و سفت گرفته بود و صدای نفس هاش نمیومد. زل زده بود به صفحه تی وی هرچند حواسش جای من بود. با لخت شدن دو بازیگر و پیچیدن تنهاشون بهم هدی دست هاش رو روی صورتش گذاشت و از خجالت سرشو پایین انداخت. سرمو نزدیک گوشش بردم و لب زدم : چی شد عزیزم؟ خجالت کشیدی؟ سرشو تکون داد : رامین آخه... این چه فیلمیه؟ قرار بود یه فیلم ساده ببنیم... من اگه میدونستم اینجوریه اصلا نمیومدم. نخیر! من فیلم رو گذاشته بودم تا خانوم تحریک شه اما فایده ای نداشت.
توی این وضعیت قحطی داستان بدرد بخور و رفتن یهویی نویسنده ها از سایت امیدوارم داستانت مثل بقیه نشه و خواننده ها رو سرخورده نکنه. قسمت اول خیلی خوب بود. امیدوارم ادامش هم به همین خوبی باشه. مرسی
بدون حرف، بیشتر از قبل به خودم فشردمش و سرم رو تو گردنش فرو کردم که بلافاصله صداش در اومد : رامین...- هیش... هیچی نگو فقط... لذت ببر. چند بوسه دیگه به گردن سفید و باریکش زدم. با دستم چونه ش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندم. چشمهاش رو بسته بود و منقطع نفس میکشید. میدونستم داره اذیت میشه اما نیاز چشمهام رو کور کرده بود. تو همون حالت لب هاش رو بوسیدم که چشمهاش رو باز کرد و شروع کرد به تقلا کردن. بلافاصله با یه حرکت سریع کمرش رو گرفتم و انداختمش روی خودم. پاهاش رو با پاهام قفل کردم و دوتا دستهاش رو محکم گرفتم. با وجود اینکه دختر بود اما چون ترسیده بود زورش چند برابر شده بود. چند بار نزدیک بود از دستم در بره که سفت گرفتمش. با تقلاهاش باسن نرمش به روی کیرم کشیده میشد و تحریکم میکرد. یه لحظه از خود بی خود شدم و محکم خودم رو به باسنش چسبوندم. با لمس کیرم که به بزرگ ترین حالت خودش رسیده بود نالید : رامین داری اذیتم میکنی... لعنتی ولم کنننن جمله آخرش رو با جیغ گفت. اگه همینطور جیغ جیغ میکرد همسایه ها صداش رو میشنیدن. سریع دست به کار شدم و گفتم : عزیز من... یکم راه بده به این دل سگ مصب دیگه...! بخدا بعدش پشیمون نمیشی. دوباره جیغ زد : نمیخوام... میخوام برم خونه... ولم کن عوضی. بدون مکث دوتا دست هاش رو از پشتش با یه دست گرفتم و دست دیگه م رو به سمت پاهاش بردم. تیشترش بالا رفته بود و پوست سفید و زیبای شکمش مشخص بود. با لمس پوستش شروع کرد به کولی بازی و تکون دادن خودش اما من که نمیخواستم این فرصت طلایی رو از دست بدم حلقه دست و پاهام رو محکم تر کردم. اصلا به بعدش فکر نمیکردم و تنها چیزی که برام اهمیت داشت رسیدن به تن هدی بود. دستمو بردم پایین تر و از تنگی کش شلوارش گذشتم. با لمس شُرتش با نوک انگشت هام کشش رو بالا دادم و رفتم پایین تر. نرمی موهای شرمگاه و بعد... لمس خط باریک بین پاهاش. همون 250 گرمی که تمام مرد های عالم اسیرش بودن رو داشتم حس میکردم. لای پاهاش گرم بود ولی به خاطر استرس انگشتهای من سرد بود. با این کارم هدی جیغ بلندی زد و شروع کرد گریه کردن. با اعصابی خراب داد زدم : اَههههه خفه شو دیگه... هی جیغ جیغ میکنه واسم... ببند دهنتو یه دیقه. با انگشت اشاره و وسطم خط کسش رو باز کردم و شروع کردم مالیدن. هدی هق هق میزد ولی دیگه خبری از جیغ نبود فقط گاهی زیر لب زمزمه میکرد : عوضی نامرد... تو منو گول زدی... بزار برم تورو خداااا. بدون حرف مالیدن رو ادامه دادم و ادامه دادم اونقدری که مایع نسبتا غلیظ و چسبناکی رو حس کردم. به نظر میومد دیگه دست هاش رو تکون نمیده پس با تمأنینه دست هاش رو ول کردم و گذاشتم رو سینه هاش. حدسم درست بود و دیگه دست و پا نزد و ازین بابات خوشحال شدم اما نکته ای که زده بود تو پرم سایز سینه هاش بود! اونقدری که من انتظارش رو داشتم بزرگ نبود هرچند خیلی هم کوچیک نبود. با مالیدن کس و سینه هاش کاملا خودش رو روی من ول کرده بود. دوباره سرش رو چرخوندم سمت خودم و بعد از بوسیدن لب هاش از شدت حشر لیسی به خیسی زیر چشمهاش زدم که احساس شوری زیر زبونم پیچید. آهسته زیر گوشش زمزمه کردم : چرا دیگه کولی بازی درنمیاری؟ خوشت میاد؟! چشم هاش رو بهم میفشرد و جوابی نداد. خودم رو از زیرش کشیدم بیرون و جلوش ایستادم. چشمهاش رو باز کرد و بهم دوخت. حالا توی چشمهاش بی حالی و هوس رو باهم. میدیدم. تو همون حالت از کمر شلوارش گرفتم و همه رو کشیدم پایین. هیچ اعتراضی نکرد. کاملا تسلیم من شده بود. با دیدن لای پاهاش چشم هام برق زد. شاید سینه هاش بزرگ نبود اما کس و کون خوبی داشت! کونش رو که بار ها دید زده بودم و کس سفیدش رو هم حالا دیدم. نکته ای که باعث تعجبم شده بود این بود که اطرف کسش هم مثله بقیه بدنش سفید بود. حتی صورتی هم نبود و فقط سفید سفید. پوست بدنش یکدست و بی نظیر بود. زبونم رو روی لبم کشیدم و رفتم سراغ اصل کاری یعنی لیسیدن! کاری که تو اولین رابطه جنسیم فهمیدم توش استعداد خاصی دارم. تمام دوست دختر هام رو با همین روش تیغیدم. من ارضا شون میکردم و اون ها پول خرجم میکردند! ولی تو این یکی دوسال که خونه مشترک داشتم دیگه خبری از دوست دختر نبود. نشستم بین پاهاش و دست هام رو روی رون هاش گذاشتم : گفتی بهم اعتماد داری درسته؟ جواب اعتمادت رو میدم. زبونم که روی کسش نشست اولین واکنش تو این مدت رو نشون داد. بدنش تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. با زبون زدن های بعدی بالاخره ناله ش که با فشردن لبهاش سعی در خفه کردنش داشت به گوشم رسید. به رون هاش چنگ زدم و جدی تر از قبل لیسیدن رو ادامه دادم. نمیدونم چقد گذشت فقط وقتی سرم رو برداشتم چشم های نیمه باز هدی و دستش روی سینه ش درحال مالیدن بود رو دیدم. نیشخندی زدم. اصن مگه دختری هم بود که جلوی من مقاومت کنه؟! ادامه دادم تا جایی که نفس های تند و عمیقش قطع و ارگاسم شد. دیگه کامل روی تخت لش کرده بود جوری که انگار مرده بود! رفتم سمتش تا من هم به اون کون طلایی و مراد دلم برسم اما قبل ازینکه بازوی هدی رو بگیرم تا برش گردونم چیزی درونم نهیب زد که اگه ادامه بدم هدی رو از دست میدم. از جلو که نمیشد از عقب هم چون بار اولش بود دردش میومد و میرفت و دیگه پشت سرشم نگاه نمیکرد. اگه میخواستم هدی مال من بمونه باید تحمل میکردم. عقب کشیدم و ادامه ندادم. اون روز هدی رو به حال خودش گذاشتم و دو سه روز تنهاش گذاشتم. کمی بعد دوباره بدون اینکه حرفی از این اتفاق بزنم نزدیکش شدم و شدیم مثه قبل اما بدون یادآوری اون اتفاق! درست یک هفته بعد هدی بهم پیامک داد : "سلام عشقم، هفته ی دیگه دوشنبه شب خونه مون دعوتی!" با خوشحالی بهش زنگ زدم و گفتم : بالاخره بابات رضایت داد؟ کمی مکث کرد و با خجالت گفت : نه... ینی چیزه... اون موقع کسی خونه مون نیست! اول هنگ بودم اما کم کم متوجه قضیه شدم. مزه زبونم زیر دندونش رفته بود و خلاصه ی ماجرا اینکه خانوم هوس کرده بود! الان طبیعتا من باید دوتا بال درمیاوردم. فکر به اینکه کاری کرده بودم تا دختری با عقاید هدی که تا دیروز چادر سرش میکرد خودش غیر مستقیم بهم پیشنهاد سکس بده باعث میشد احساس غرور بهم دست بده! با وجود پدر تعصبی ای که داشت ریسک کرده بود و منو به خونشون دعوت کرده بود!
با کمال میل پیشنهادش رو قبول کردم. دست هام رو پشت گردنم قفل و به صندلی تکیه دادم. نگاهم به سقف بود و لبخند به لب خوشحال از اینکه هدی رو با یه نقشه خوب رام خودم کردم بودم که دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد. انتظار داشتم باز هم هدی باشه اما مسعود، یکی از همکار ها و دوست های صمیمیم بود که خبر پارتی برای فردا شب رو داده بود. خوشی پشت خوشی! چه اتفاقی داشت می افتاد؟ همه چی داشت بر وفق مرادم میچرخید. ساعت 8 شب رسیدم خونه و یه راست رفتم اتاقم. همون اولی که خونه رو خریدیم با خودم عهد کردم تا جایی که درتوانم بود تو خونه نباشم و سرم رو بیرون از خونه گرم کنم. خواه ناخواه میلاد و نگارین زن و شوهر بودن و من دوست نداشتم مزاحم زندگی زناشوییشون بشم. بعد از کمی کار پای لب تاپ چشمهام رو مالیدم و کم کم خوابم برد. از خواب که بیدار شدم احساس تشنگی شدیدی کردم. ساعت 1 نصف شب بود. بی سر و صدا راه افتادم سمت آشپزخونه. سکوت مطلق فضا رو گرفته بود. کمی که گذشت حس کردم صدایی شنیدم. گوش هامو تیز کردم و... و درست میشنیدم. صدای آه و ناله بود و حرف های نامفهوم میلاد که واضح به گوشم نمیرسید. با اینکه از آخرین رابطه م با هدی زمان نسبتا زیادی میگذشت و به قول معروف کمرم پُرِ پُر بود راه اتاقم رو درپیش گرفتم و سعی کردم به سر و صدای اونها توجهی نکنم. دوست نداشتم فردا که تو صورت اون دوتا نگاه میکردم یاد صدای های دیشب بیوفتم. روز بعد که به مهمونی رفتم اکثر مهمون ها با پارتنرشون اومده بودن. یعنی میشد یه روز منو هدی باهم اینجور جاها بیایم؟! تقریبا غیر ممکن بود. میلاد هم تا قبل ازدواج با نگار همیشه تو این مکان ها پلاس بود اما بعد ازون دور این چیز ها رو خط کشیده بود. اون شب تنها کاری که از دستم برمیومد دید زدن یواشکی دختر ها بود. خداییش هم چقد داف یه جا جمع شده بودند!از ماشین پیاده شدم و صدای مسعود به گوشم رسید : مطمئنی خودت میتونی؟ کله پا نشی یه وقت؟درحالی که پشت بهش بودم و سعی میکردم آروقم رو خفه کنم دستمو به نشونه تشکر بالا بردم و راه افتادم سمت راه پله ها. با بدبختی خودم رو به در واحد رسوندم و بعد از پنج دقیقه گشتن جیب هام، دسته کلیدم رو پیدا کردم. خودمو که روی تخت انداختم بلافاصه به خواب رفتم. روز بعد که از خواب بیدار شدم درحال رفتن به دستشویی بودم که نگارین رو دیدم : صبح بخیربا صورتی گلگون و چشم هایی که ازم میدزدید قدم تند کرد و از جلوم غیب شد. با تعجب گفتم : اِ چی شد نگار؟ اتفاقی افتاده؟ میلاد از اتاق بیرون اومد و درحالی که دستشو روی شونه م میکوبید حرفمو قطع کرد : صبح بخیر پهلوون! سرحالی ها! طبیعتا الان باید تا لنگ ظهر میخوابیدی نه اینکه مارو هم بیدار کنی. این دیگه چی میگفت؟ - منظورت چیه؟ کمی تو صورتم نگاه کرد و گفت : منظورت از منظورت چیه چیه؟! - متوجه نمیشم چی میگی. دیشب چی شده مگه؟ دوباره کمی تو صورتم نگاه کرد انگار که میخواد دروغ یا واقعیت رو از تو چشمهام بخونه. یه دفعه زد زیر خنده : دهنت سرویس رامین! عجب مارمولکی هستیا. خوشم اومد خوب خودت رو میزنی به اون راه. کم کم داشتم عصبی میشدم. با چاشنی خشم گفتم : ببین واسه من طفره نرو ها! سر صبحی اعصابم تخمیه سر به سرم نزار. میگم چی شد یک کلام جواب بده. ایندفعه انگار باور کرد که لبخندش رنگ باخت و گفت : یعنی چی! ینی هیچی یادت نمیاد؟! پسر دیشب فهمیدم مست بودی ولی نه دیگه در این حد... و با صدای بلند تری ادامه داد : نگار بیا ببین داداشت چی میگه؟ نگااار؟ نگار دوباره با همون حالت قبل که دیدمش اومد سمتمون. میلاد دستش رو گرفت و روی مبل نشستند. من هم روبه روشون نشستم و میلاد در جواب "چی میگه" ی نگار گفت : میگه از دیشب هیچی یادش نمیاد. ابروهای نگار بالا پرید و انگار کمی رنگش پرید. طره ای از موهای لختش که تو صورتش ریخته بود رو پشت گوشش فرستاد و صداش رو صاف کرد : مگه میشه؟
نگار:*دیشب که همه چی طبیعی بود. میلاد خندید و گفت : آره واقعا هم خیلی طبیعی بود!با اعصابی خراب پریدم بین بحثشون : میگین دیشب چه اتفاق لعنتی ای افتاده یا نه؟ تو مستی سوتی دادم؟نگاهی بینشون رد و بدل شد و میلاد مردد گفت : خب دیشب... دیشب ما باهم دیگه رابطه داشتیم. فک کنم ابروهام چسبید به محل روییدن موهای سرم. رابطه؟! با چشم های گرد نگاهشون کردم و یه دفعه زدم زیر خنده. درحالی که دلم رو از خنده شدید گرفته بودم بریده بریده گفتم : شما... شما دوتا... وای! شما دوتا خیلی باحالید...خنده م شدید تر شد و اشکی از گوشه چشمم بیرون غلطید. از بس خم شده بودم که دیگه کم کم داشتم از رو مبل میوفتادم پایین.- خیلی باحالید ولی... ولی شوخیاتون دیگه خیلی بی تربیتی شده! مسخره ها جمله ی آخرم همراه با کمی حرص بود. میلاد کمی صورتش سرخ شده بود و معلوم بود عصبیه. هنوزم نگاه های عجیب و غریب بینشون رد و بدل میشد و نگارین لبش رو میگزید. من همچنان داشتم میخندیدم که میلاد یه دفعه از کوره در رفت : بسه دیگه اَه! هی هیچی نمیگم تو هم گندشو در آوردی. چه بخوای چه نه ما سه تا دیشب باهم بودیم که اتفاقا خیلی هم حال داد!از جا پریدم و داد زدم : حرف دهنتو بفهم مرتیکه! اینی که اینجا نشسته خواهرمه ها. دیشب من مشروب خوردم ولی مثله اینکه تو مست شدی!راه افتادم سمت اتاقم که یه دفعه تصویری تو ذهنم تداعی شد. لحظه ای که تو فضای تاریک خونه با قدم های ناموزون میرفتم سمت درب نیمه باز اتاق که صدای آه و ناله از بینش بیرون می اومد. در رو آروم باز کردم و رفتم جلو. نگار لخت و عور درحالی که سرش به سمت من بود، روی تخت خم شده بود و میلاد خودش رو از پشت بهش میکوبید. چراغ ها همه خاموش بود اما مهتاب که از پنجره میتابید به خوبی صحنه رو روشن کرده بود و زیبایی پوست برنزهی کمر نگارین رو یه تصویر میکشید. حضور من باعث نشد اون ها حتی لحظه ای تعلل کنند. نگار درحالی که سرش به سمت پایین خم بود حضورم رو حس کرد و سرش رو بالا آورد که باعث شد موهای بلند و لَختش از روی صورتش کنار بره. با چشمهای پر از شهوت بهم زل زد و دستش رو سمتم دراز کرد. در آخرین لحظه من به سمتش حرکت کردم و... و بقیه ش رو یادم نمیومد. وسط راه خشک شده بودم که نگارین با نگرانی گفت : چی شد داداش؟برگشتم و با چهره ای وحشت زده نگاهی بهش انداختم که دوباره با نگرانی بیشتر گفت : داداش؟سریع راه افتادم سمت اتاقم و بین راه تنه ای به میلاد زدم. لباس هام رو تنم کردم و بی توجه به اونها از خونه بیرون زدم. مغزم داشت منفجر میشد. نمیتونستم باور کنم. اصلا نمیشد باور کنم! امکان نداشت این اتفاق افتاده باشه. شاید توهم زدم. آره! حتما همینه. اونقدر با خودم کلنجار رفتم که شب شد. رفتم خونه ی مسعود. منو که دید کلی سوال پیچم کرد. بنده خدا فکر میکرد واسه کسی اتفاق بدی افتاده. خب البته افتاده بود! از این بدتر چی می تونست پیش بیاد؟ سه روز اونجا موندم و فکر کردم. دو حالت بیشتر وجود نداشت. یا اینکه این اتفاق واقعا افتاده بود یا همه ش توهمات ذهنم بود. اگه واقعا من با اونها سکس داشتم ترجیح میدادم خودمو یه جا گم و گور کنم تا دوباره باهاشون چشم تو چشم نشم. روز چهارم دیگه ترجیح دادم برگردم. نمیشد تا ابد خونه مسعود پلاس باشم. تو این مدت حتی سرکار هم نرفتم تا میلاد رو نبینم.باید تکلیف این قضیه روشن میشد. وارد خونه که شدم عکس العمل اون دوتا و به خصوص میلاد خیلی طبیعی بود. انگار خیلی خوب این موضوع رو هضم کردند و همه ش به من لبخند میزدند. اما کمی که گذشت فهمیدم داستان چیز دیگه ست. تو پذیرایی سرم تو لب تاپ بود که درست رو به روم میلاد خم شد و لب های نگار رو بوسید. چند باری قبلا دیده بودم اما نه اینجوری ضایع. کمی بعد دوباره یه بوسه ی دیگه و این بار دستش که به سمت سینه های خواهرم رفت. عصبی از جام پریدم و بعد از برداشتن سوییشرتم از مقابل چشم های خندان و نیشخند میلاد گذشتم و از خونه بیرون زدم. نصف شب که برگشتم، بلافاصله بعد از ورودم صدای آه و ناله بسیار بلند اونها به گوشم رسید. کاملا مشخص بود از قصد صداشونو بلند کردند. با بدبختی خوابیدم و روز بعد خروس خون قبل از میلاد از خونه بیرون زدم. تو اتاق کارم بودم و درگیر که اس ام اس هدی رو دریافت کردم : سلام عزیزم سفر مادر و پدرم یه هفته تأخیر خورد. یه هفته دیگه مهمون خودمی" با چند تا شکلک بوس و قلب! گوشی رو پرت کردم اونور. الان کمترین نگرانیم درمورد هدی بود و مشکلات خیلی مهم تری داشتم.***با دیدن شلوار چسبون و لباس تنش که بود و نبودش زیاد فرقی نداشت چایی پرید تو گلوم و سرفه کردم. قسم میخورم نصف شکمش مشخص بود و پیرسینگ نافش که معلوم نبود کی زده بود کاملا دیده میشد. تازه از سرکار برگشته بودم و اون دوتا میخواستن دوتایی برن بیرون خوش گذرونی. چند بار خواستم یه چیزی بگم ولی آخرش حرفم رو خوردم و ساکت موندم. باورم نمیشد خواهرم با این تیپ داشت خودشو به نمایش میگذاشت. شلوارشو بگو! تا نصف ساق پاهاش دیده میشد. این چه مدلش بود دیگه؟ مگه میلاد شوهرش نبود؟ اگه هدی میخواست با همچین تیپی بره بیرون دهنشو سرویس میکردم!دو سه ساعت بعد درحالی که من هنوز هم درگیر کارم بودم، برگشتن و با خنده به سمت اتاقشون حرکت کردند. گردن خشک شدم رو آوردم بالا و مالیدم، همزمان نگاهم به نگار افتاد که از اتاقش بیرون اومد. فقط مانتو و شالش رو درآورده بود و هنوز اون نیم تنه لعنتی تنش بود. کمی چرخید سمت اتاق و نیم رخش مشخص شد. بی اختیار نگاهم رو اندامش زوم شد. تو یک کلمه بخوام توصیف کنم، بی نقص بود! قد بلند، اندام تو پُر و استایل بدنش، همه این ها همراه با زیبایی چهره ش یه اثر فوق العاده ساخته بود. اصلا بی نظیر بود! هیچ جنس مخالفی رو به کاملی نگار تا بحال از نزدیک ندیده بودم. نگاهم چرخید و روی برجستگی باسنش که از روی ساپورت مشخص بود نشست. یعنی اگه منم دختر میشدم مثه نگار همینقد زیبا میشدم اصلا من چرا قبل از این به این همه کمالات خواهرم دقت نکرده بودم؟ خدای من! هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر به قشنگیش پی میبردم. نگاهم همچنان خیره به باسنش بود و نگار داشت با میلاد گفت و گو میکرد. درمقابل نگار مثله یه تیکه آهن درب و داغون و زنگ زده بودم که حالا اون خیلی ناگهانی مثله آهن ربا داشت جذبم میکرد به سمت خودش. با وجود اینکه خواهرم بود حتی نصف جذابیتش رو نداشتم. چهره م بد نبود ولی نه مثه نگار و حتی میلاد! چند ماهی بود که ریش هامو بلند کرده بودم و با اون عینک گرد و شال گردنی که در صورت سردی هوا گردنم مینداختم، تیپ هنری زده بودم واسه خودم و درکل قابل تحمل بودم. سنگینی نگاهی باعث شد نگاهمو به سختی جدا کنم. نگاهم قفل نگاه شیطنت بار میلاد شد که نیشخندی زد و بدون کلامی صحبتش رو با نگار ادامه داد. تف! سوتی دادم و سوتی بدی هم دادم. ناخواسته داشتم وارد بازیشون میشدم. از اون روز درست مثله یه توپ تو سرازیری افتادم و بدون اینکه توان مقاومت داشته باشم سقوط میکردم! دید زدن نگار با اون تیپش برام لذت بخش شده بود و رفتار میلاد هم باعث میشد به این کار ترغیب بشم. نمیدونم هدفشون چی بود اما مهم نبود! مهم احساس لذت من بود وقتی که کمر باریک، سینه های برجسته، پوست صاف و برنزه و باسن خوش فرم و توپر نگار رو تو لباس های نچندان پوشیده ش میدیدم. واسه خودم هم این تغییر رفتار عجیب بود ولی عجیب تر این بود که نمیتونستم جلوشو بگیرم. اصلا اختیاری از خودم نداشتم. اوایل بوسیدن های عاشقانه و کم کم مالیدن هم اونم وسط پذیرایی دیگه به یه امر عادی تبدیل شده بود. وقتی بهشون تشر میزدم که زشته و رعایت کنید میلاد خیلی محترمانه میرید بهم و میگفت : رامین جان منو خواهرت زن و شوهریم... زن و شوهر هاهم تو خونه خودشون راحت هستند. درسته تو هم تو خونه هستی ولی ناراحت نشیا! ما که نمیتونیم به خاطر حضور تو خودمون رو ازین لذت ها محروم کنیم، میتونیم؟! تو هم اگه خوشت نمیاد روتو بکن اونور!منم ترجیح دادم با این بشر بحث نکنم. با این وجود بزرگترین اتفاقی که احتمالش رو میدادم افتاد. درحال تماشای فوتبال بودم ولی فکرم سمت اینکه تا یکی دو هفته پیش معمولا تا این موقع هنوز بیرون از خونه بودم اما حالا چند شبی بود که بست تو خونه مینشستم. این یکی که تقصیر اون دوتا نبود! واقعا من چم شده بود؟ با صدای باز شدن در و بعدش صدای میلاد حواسم جمع اون دوتا شد :- برو سریع بپوش ببینم چجوریه، تو تنت خوب میشینه یا نه؟!+ عه میلاد ولکن تورو خدا خسته م. - عشقم برو دیگه اذیت نکن... جون میلاد! یه دیقه طول میکشه همه ش. با کنجکاوی به اون دوتا نگاه میکردم. نگار بعد از کمی این پا و اون پا ساکی رو برداشت و وارد اتاقشون شد. بیست دقیقه بعد که من و میلاد از انتظار خشک شده بودیم با سری پایین بیرون اومد و... لباس خواب مشکی تنش هوش از سرم پروند. باورم نمیشد این نگار باشه. تو این حالت زیبایی خودش و اندامش بیشتر از قبل به نمایش گذاشته شده بود. لباسش کوتاه بود. یعنی خیلی کوتاه بود! شاید نهایت یک وجب بالا تر از زانوش، اما از این بدتر حالت توری لباس بود. به جز قسمت سینه و شُرت تمام پوست تنش در معرض نمایش بود. هرچند از لا بلای توری لباس. من که خشک شده بودم و زبونم نمیچرخد اما میلاد با دیدنش سوتی زد. نوک انگشت شستش رو به انگشت اشاره ش چسبوند : پِرفکت! خوشگل تر از تو خودتی به خدا!