ارسالها: 186
#1
Posted: 2 Mar 2021 22:18
سلام خدمت مدیر محترم
درخواست ایجاد تاپیک در تالار سکسی دارم با این موضوع :
مجموعه داستانی "بدون مرز"
هر قسمت از مجموعه "بدون مرز" یک عنوان مجزا خواهد داشت.
هر قسمت از مجموعه "بدون مرز" دارای دو خط داستانی است. یک خط داستانی مخصوص همان قسمت است و پایان نسبتا شفاف و مشخص دارد و یک خط داستان، شامل زنجیرهی داستانی کل مجموعه است که مخاطبان عزیز، با منتشر شدن چند قسمت، قطعا متوجه خط کلی داستان خواهند شد.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#2
Posted: 3 Mar 2021 22:34
قسمت اول مجوعه بدون مرز
اولین تریسام من و شوهرم
طول هال رو قدم میزدم و استرسم هر لحظه بیشتر میشد. شایان از حموم بیرون اومد. وقتی من رو دید، متوجه شد که نگرانم. اومد جلوی من. دستهام رو گرفت توی دستهاش و گفت: قبلا هم گفتم، باز هم میگم. هر لحظه که پشیمون شدی، فقط کافیه بگی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نمیدونم دقیقا چه احساسی دارم. آره به خاطر پیامدهای احتمالی کاری که قراره انجام بدیم، استرس دارم، اما وسوسهاش، دست از سرم بر نمیداره. مطمئنم تو هم همین حس رو داری. هر دوتامون منتظر اون یکیه که این قرار رو کنسل کنه، اما...
شایان لبخند زد و گفت: اما چی؟
لبهام رو بردم نزدیک لبهای شایان و گفتم: جفتمون خوب میدونیم که من و تو، آخرش این رو تجربه میکنیم. این چیزیه که همیشه میخواستیم. حتی قبل از اینکه زن و شوهر بشیم. اگه اسم این تصمیم رو بذارم ویروس، باید بهت بگم که توی تمام بدنمون پخش شده و اگه انجامش ندیم، تا آخر عمرمون حسرت میخوریم. اما از طرفی باید استرسهاش رو هم تحمل کنیم.
شایان لبهاش رو چسبوند به لبهام. یک لب کوتاه از من گرفت و گفت: نمیترسی بعدش همه چی عوض بشه؟ شاید اینقدر پشیمون بشیم که زندگیمون از هم بپاشه. یا شاید دیگه نتونیم مثل الان عاشق همدیگه باشیم. یا شاید هر اتفاق دیگهای بیفته و نتونیم جمعش کنیم.
به چشمهای مردد شایان زل زدم و گفتم: هزار بار این حرفها رو با هم زدیم. استرس من هم به خاطر همین مواردیه که گفتی. اما وسوسهی این کار، من و تو رو به مرز جنون رسونده. اینقدر که فکر میکنم اگه انجامش ندیم، به زندگیمون لطمه میخوره.
-خیلی هیجان دارم گندم. همهی احساسات خوب و بد دنیا توی دلم ترکیب شده.
+گفتم که احساس جفتمون شبیه همه. در شرایط فعلی، سوال مهم اینه که موارد امنیتی رو خوب رعایت کردیم یا نه؟
-فکر نکنم بیشتر از این میشد که رعایت کنیم. برای امشب، یک خونه کرایه کردم و برای کرایه، از مشخصات واقعیمون استفاده نکردم. درسته که با مانی توی اینترنت آشنا شدیم، اما نزدیک به چهار ماه باهاش در ارتباط بودیم و همه جوره آزمایشش کردیم. مجبورش کردیم مشخصات اصلی خودش رو بهمون بده. حتی برای اثبات خودش، کلی عکس از خودش و خانوادهاش بهمون نشون داد و تصویر شناسنامه و کارت ملیاش رو هم دیدیم. از همه مهم تر اینکه مانی مدتی توی رشتهی ورزشیاش، عضو تیم ملی بوده و الان هم باشگاه داره و درآمد اصلیاش، همون باشگاهه. یعنی مانی هم خیلی چیزها برای از دست دادن داره و فکر کنم به اندازهی من و تو، صدمه پذیره. ما فقط اسم کوچیکمون رو بهش گفتیم اما همه چی رو در موردش میدونیم.
+به نظرت چرا با این هم سخت گیریهایی که کردیم، مانی همچنان پای من و تو ایستاده؟
-واقعا خودت علتش رو نمیدونی؟ همهاش به خاطر توعه. مانی برای رسیدن به تو، فقط چهار ماه صبر کرد، اما بهت قول میدم که هر چقدر بیشتر طولش میدادیم، مانی در هر صورت صبر میکرد. یعنی میخوای بگی که نمیدونی مانی دیوونهی تو شده؟ نگو نه که باور نمیکنم. من که شوهرت هستم و تو این پنج سال، همه جوره در اختیارم هستی، هنوز که هنوزه با دیدنت، دلم میلرزه. توی خیابون که راه میری، همه به تو نگاه میکنن. توی مهمونیها، هیچ مَردی رو ندیدم که جذب تو نشه. صورت کشیده و چشمهای مشکیات. موهای موج دار و بلند و خرماییات. بینی و لب و دهن ظریف و زیبات. قد متوسط و اندام متناسب و جذابت. تو اصلا شکم نداری و خوش فرم ترین کون و رونهایی رو داری که من تا حالا توی زندگیام دیدم.
از تعریفهای شایان دلم غنج رفت و گفتم: اگه بی نقص بودم، سینههام رو عمل نمیکردم.
شایان اخم کرد و گفت: مهم اینه که در حال حاضر، فرم سینههات عالیه و الان بی نقص هستی.
+مانی، از تو هم خیلی خوشش اومده. هم ظاهرت خوبه و هم روابط اجتماعیات خیلی بهتر از منه.
-اگه ظاهرم خوب نبود که انتخابم نمیکردی. چون تو سخت پسندی. خوش اخلاق بودنم هم به خاطر توعه. چون فقط از تو انرژی میگیرم.
+داری لوسم میکنی شایان. الان بیش از حد احساسی میشم و یکهو دیدی پشیمون شدم.
شایان خندهاش گرفت و گفت: آره زیادی رفتیم تو فاز. اما فکر کنم لازم بود که قبل از امشب، یکمی فاز احساسی برداریم. من و تو به خاطر همدیگه و در کنار هم میخوایم که این کار رو انجام بدیم. لذت اصلیاش برای اینه که در کنار هم باشیم.
+یعنی همه چی طبق فانتزیهامون پیش میره؟
-مطمئن نیستم، اما تا انجامش ندیم، به جواب این سوالت نمیرسیم.
+امشب میخوای چی تنت کنی؟
-تیپ اسپرت میزنم. شلوار جین پر رنگ و تیشرت سرمهای. تو چی میخوای بپوشی؟
+به نظرت چی بپوشم؟
شایان چشمهاش رو شیطون گرفت و گفت: فکر کنم خودت میدونی که چی باید بپوشی.
لبهام رو گاز گرفتم و کمی خجالت کشیدم. وقتی که قرارمون با مانی قطعی شد، بهش قول داده بودم که طبق سلیقهی مانی لباس بپوشم و توی این چهار ماه، خیلی خوب از سلیقهاش خبر داشتم. شایان متوجه خجالتم شد. دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: برو حاضر شو، داره شب میشه.
کامل لُخت شدم و خودم رو توی آینه نگاه کردم. همیشه از چهره و اندام خودم خوشم میاومد و میدونستم که زیبا تر و خوش اندام تر از اکثر زنهای اطرافم هستم. یک سوتین و شورت لامبادای سِت مشکی تنم کردم. یک جوراب شلواری رنگ پا، پام کردم. مانی عاشق جوراب شلواری رنگ پا بود. دوباره رفتم جلوی آینه. تصور اینکه مانی تا چند ساعت دیگه، پاهای من رو توی این جوراب شلواری میبینه، دلم رو لرزوند. یک پیراهن مجلسی مشکی اندامی که تا روی زانوهام بود رو هم پوشیدم و موهام رو طبق سلیقهی مانی، نبستم و دورم ریختم. برای آرایش، فقط یک رژلب قرمز و خط چشم مشکی زدم. برای آخرین بار خودم رو توی آینه نگاه کردم و رفتم توی هال. جلوی شایان ایستادم و گفتم: چطور شدم؟
شایان که روی کاناپه لم داده بود و سرش توی گوشیاش بود، بلند شد و گفت: ملکهی من فقط یک عطر کم داره. که اونم خودم انتخاب میکنم.
نتونستم ذوق زدگیام رو به خاطر برق نگاه شهوتی و تعریف شایان مخفی کنم. یک نفس عمیق از سر هیجان کشیدم و گفتم: میتونم حدس بزنم که انتخابت چیه.
شایان عاشق عطرهای سرد و تلخ بود. به نظر شایان ترکیب بوی بدن خودم و یک عطر سرد و تلخ، من رو چند برابر سکسی تر میکرد. از توی اتاق، عطر مورد نظرش رو آورد و داد به دستم و گفت: مانی امشب روانی میشه.
تعریفهای شایان از استرسم کم کرده بود اما وقتی سوار ماشین شدیم، هیجان و نگرانی درونم با شدت بیشتری برگشت، اما سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم تا بیشتر از این به شایان موج منفی ندم.
طبق قرار با صاحب خونه، توی خیابون قرار گذاشتیم و کلید خونه رو ازش گرفتیم. یک مرد نسبتا مسن بود. وقتی که خواست کلید رو به شایان بده، نگاه خاصی به من کرد. شایان متوجه شد و بعد از اینکه حرکت کردیم، رو به من گفت: فکر کرد تو دوست دخترمی و خونه رو برای مکان میخوایم.
پوزخند زدم و گفتم: فکر نکرد که من دوست دخترت هستم. فکر کرد من جندهام.
شایان دستش رو گذاشت روی رون پام و گفت: اشتباه فکر کرد؟
دستم رو گذاشتم روی دست شایان. با فشار دستش، وادارش کردم تا رون پام رو چنگ بزنه و گفتم: معلومه که من جندهی تو هستم.
آدرس خونه، یک واحد آپارتمان، توی سعادت آباد بود. یک خونهی دو خوابهی شیک و خوش ساخت و با امکانات کامل. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و رو به شایان گفتم: فکر نمیکردم که تا این حد تمیز باشه.
شایان هم با تکون سرش حرف من رو تایید کرد و گفت: مانی اصرار داره تا خودش حساب کنه.
اخم کردم و گفتم: نه خودمون حساب کنیم. اینطوری شاید برای یک درصد هم فکر کنه که ندید بدید هستیم.
شایان خواست جواب من رو بده که زنگ خونه رو زدن. با تعجب گفتم: مگه قرار نبود ساعت نُه بیاد؟
شایان لبخند زد و گفت: یک نگاه به ساعتت بنداز.
ساعت مچیام رو نگاه کردم و دیدم که مانی دقیقا سر ساعت اومده. ته دلم خالی شد و گفتم: وای خدای من. فکر میکردم هنوز نیم ساعت وقت داریم.
شایان به چشمهام نگاه کرد و گفت: حرف من یادت نره. هر لحظه که حس کردی، دوست نداری ادامه بدی، فقط کافیه اشاره کنی. بقیهاش با من.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: تو در رو باز کن.
شایان آیفون رو زد و طبق قرار، در واحد رو نیملا گذاشت. نشستم روی کاناپه و برای یک لحظه فکر کردم که پشیمون شدم و روم نمیشه که با مانی رو در رو بشم. با صدای خوش و بش شایان و مانی به خودم اومدم. مانی همراه با شایان وارد هال شد. هرگز توی عمرم، این همه استرس و هیجان رو تجربه نکرده بودم. حتی حس کردم که بدنم و دستهام به لرزش افتاد. برای دومین بار یک نفس عمیق کشیدم. ایستادم و رو به مانی گفتم: سلام.
مانی خیلی زیبا تر از عکس و تصاویر ویدئویی بود که ازش دیده بودیم. به خاطر تیشرت تنگ و اندامیاش، اندام ورزشکاری و جذابش، بیشتر مشخص میشد. با لبخند و البته با خونسردی، دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: سلام، بالاخره همدیگه رو دیدیم.
به آرومی باهاش دست دادم و سعی کردم تا جلوی لرزش دستم رو بگیرم. مانی برای چند لحظه، دست من رو توی دستش نگه داشت. با نگاه خونسردش، به چهرهی من زل زد و گفت: از عکسهات خیلی خوشگل تری.
دستم رو به آرومی از توی دست مانی خارج کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: منم دقیقا داشتم همین فکر رو در مورد شما میکردم.
شایان خندهاش گرفت و گفت: شما؟!
اخم کردم و رو به شایان گفتم: خب اولین باره که دارم آقا مانی رو از نزدیک میبینم. فکر کنم یکمی...
شایان حرفم رو قطع کرد و با تعجب گفت: آقا؟!
مانی هم خندهاش گرفت و گفت: اذیتش نکن شایان. بهش حق میدم و این نشون میده که همسرت، خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم، با ادب و با خانواده است.
شایان سعی کرد دیگه نخنده و گفت: خب فعلا بشینیم و کمی صحبت کنیم، بلکه یخ گندم باز بشه.
نشستم و گفتم: موافقم.
مانی قبل از اینکه بشینه، یک کادو به سمت من گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
اصلا متوجه کادوی توی دست مانی نشده بودم. به خاطر کادوش سوپرایز شدم. از دستش گرفتم و گفتم: مرسی اما قرار نبود از این زحمتها بکشین.
مانی نشست و گفت: اولا این حداقل وظیفه است و زحمت نبود. دوما کرایه امشب اینجا رو هم من حساب میکنم.
شایان نشست کنار من و گفت: نخیر، کرایه امشب رو ما حساب میکنیم.
مانی خواست جواب بده که نذاشتم و گفتم: آقا مانی لطفا اصرار نکنین، ما حساب میکنیم.
مانی کمی مکث کرد و گفت: اوکی هر جور مایل هستین، اما در عوض شام مهمون من.
پیشبینی ذهنیام این بود که مانی با چشمهاش همه جای بدن من رو بخوره اما رفتارش کاملا عادی و نگاهش، فقط به صورتم بود. به خاطر هیز نبودن چشمهاش، ازش یک موج مثبت گرفتم! این بزرگ ترین تناقضی بود که توی عمرم تجربه میکردم. با پای خودم اومده بودم تا با یک مَرد غیر شوهرم سکس کنم اما از اینکه نگاه هیزی نداشت، حس خوبی ازش میگرفتم! همین مورد باعث شده بود که قسمتی از استرس درونم کم بشه. شایان بلند شد و گفت: من برم توی آشپزخونه و چای درست کنم. صاحب خونه گفته که امکانات حداقل پذیرایی رو داره.
دست شایان رو گرفتم و گفتم: تو بشین، من میرم.
شایان میدونست که آشپزخونه یکی از مکانهایی هستش که به من آرامش میده. دوباره نشست و گفت: باشه عزیزم، هر جور راحتی.
رفتم توی اتاق خواب. دقیقا شبیه یک اتاق خواب متاهلی بود. روتختی قرمزِ روی تخت رو لمس کردم و مشخص بود که تازه شسته شده. از تمیزی اتاق خواب خوشم اومد. شالم رو از روی سرم برداشتم و مانتوم رو هم درآوردم. رفتم جلوی آینه میز آرایش. موهام رو یک نواخت، دورم ریختم و رژ لب و خط چشمم رو چک کردم. انگار برام مهم بود که از نظر ظاهری، جلوی مانی بینقص باشم. برگشتم توی هال. بدون اینکه به شایان و مانی نگاه کنم، وارد آشپزخونه شدم. توی کابینت چند بسته تروبیکا دیدم. سرم رو چرخوندم و رو به شایان و مانی گفتم: تروبیکا یا چای؟
مانی باهام چشم تو چشم شد. از نگاهش معذب نشدم اما کمی خجالت کشیدم. خجالت کشیدنم باعث شد که خندهام بگیره. باورم نمیشد در برابر آدمی که نزدیک به چهار ماه، کلی حرفهای سکسی با هم زده بودیم، خجالت بکشم. شایان سرش رو بین من و مانی چرخوند و گفت: یک چیزی بین شما دو تا اتفاق افتاد.
خندهام شدید تر شد و پشتم رو کردم. مانی هم خندهاش گرفت و گفت: به خاطر اینکه خجالت کشید، خندهاش گرفت. من همون تروبیکا رو ترجیح میدم.
شایان گفت: چه خانم خجالتی داشتم و خبر نداشتم. منم تروبیکا میخوام.
کتری رو آب کردم و گذاشتم تا جوش بیاد. به بهونهی گشتن توی کابینتهای آشپزخونه، خودم رو معطل کردم تا آب جوش بیاد. مانی و شایان هم مشغول صحبتهای معمول و مردونه شدن. ما سه نفر دور هم جمع شده بودیم که سکس سه نفره داشته باشیم اما تو برخورد اول، هیچ کدوم از رفتارها و حرفهامون نشون از هدفمون نداشت!
بالاخره آب جوش اومد. سه تا فنجون تروبیکا درست کردم و برگشتم توی هال. موقع تعارف کردن، شایان گفت: ماشالله عروس خانم خیلی خجالتی هستن.
برای چندمین بار خندهام گرفت و گفتم: خفه شو شایان.
مانی فنجون خودش رو گرفت توی دستش و گفت: به نظرم، شام رو سفارش بدیم. چون به هر حال یک زمانی طول میکشه تا بیارن.
حرف مانی رو تایید کردم و گفتم: موافقم.
مانی گوشیاش رو برداشت و گفت: چی بخوریم؟ رستورانی یا فستفودی؟
در جواب مانی گفتم: بهتره یک چیز سبک بخوریم.
اینبار با شایان چشم تو چشم شدم. دیگه لازم نبود با هم تنها بشیم و نظرم رو در مورد مانی بهش بگم. با جوابم در مورد شام، نظرم رو به جفتشون رسونده بودم. شایان لبخند معناداری زد و گفت: به نظرم همبرگر گزینهی خوبیه.
مانی بدون اینکه حرفی بزنه، تماس گرفت و سفارش سه تا همبرگر داد. بعد از سفارش دادن، گوشیاش رو قطع کرد و گفت: ازشون خواستم که غذا رو بیارن سر کوچه.
از تصمیم مانی خوشم اومد، چون به فکر امنیت همهمون بود. برای چندمین بار باهاش چشم تو چشم شدم. هر لحظه از خجالتم کم و به هیجان درونم اضافه میشد. تا حدی که علنی بهش خیره شدم و به چشم یک خریدار نگاهش کردم. زیبایی چهرهاش در حد شایان بود. دقیقا طبق سلیقهی من. اندام ورزشکاریاش هم که حرف نداشت. اما جذاب ترین خاصیتش، تُن صداش بود. با شنیدن صداش، ترکیبی از حس آرامش و شهوت، توی وجودم شکل میگرفت. شایان بالاخره طلسم رو شکست و گفت: خب تصمیم ندارین تا در موردش حرف بزنیم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: فکر نکنم لازم باشه که در موردش حرف بزنیم. چون از رفتار هر سه تامون مشخصه که تصمیم قطعی خودمون رو گرفتیم. پیشنهادم اینه که بعد از انجامش در موردش حرف بزنیم.
چهرهی مانی جدی شد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و رو به من گفت: اولش به خاطر زیبایی چهره و اندامت سوپرایز شدم. اما هر لحظه که بیشتر میگذره، بیشتر جذب روحیات و اخلاقت میشم.
به خاطر تعریف مانی، توی دلم غنج رفت و گفتم: مرسی لطف دارین. توی همین فاصلهی کم، من هم از شخصیت شما، خیلی خوشم اومده.
شایان اخم کرد و گفت: یعنی قرار نیست از من تعریف کنین؟ فقط از خودتون؟
من و مانی به خاطر لحن شایان زدیم زیر خنده. مانی رو به شایان گفت: مرد حسابی، اگه تو آدم کار درستی نبودی که همچین زنِ همه چی تمومی گیرت نمیاومد.
شایان با همون لحن طنز گونهاش گفت: با اینکه باز هم توی جملهات از گندم تعریف کردی، اما میپذیرم. یعنی چارهای ندارم.
اینبار سه تاییمون زدیم زیر خنده. شوخی شایان باعث شد که مانی هم بزنه به دلقک بازی و شوخی. شایان و مانی با هم شوخی میکردن و من نمیتونستم جلوی خندهام رو بگیرم. البته خودم خوب میدونستم که یکی از واکنشهای غیر ارادی من در مواقع استرسزا، خندیدن نا خواسته است. اما به هر حال جَو بینمون، خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم، صمیمی شد. انرژیهای منفی درونم هر لحظه کم رنگ تر میشد. حس خوبی داشتم که همه چی داشت به خوبی پیش میرفت.
گوشی مانی زنگ خورد. جواب داد و متوجه شدم که غذامون رو آوردن. گوشی رو قطع کرد و گفت: من برم غذا رو بگیرم.
شایان بلند شد و گفت: من میرم بگیرم.
مانی با یک لحن جدی گفت: قرار شد شام مهمون من باشین.
شایان گفت: از سمت خودت فقط قرار گذاشتی. کل هزینه امشب با ماست. از قبل، رای گیری شده و چون رای من و گندم، اکثریته، رای تو مهم نیست و تصمیم هم گرفته شده.
احساس کردم شایان با این کارش میخواد که من برای چند لحظه با مانی تنها بشم. موردی که اصلا در موردش حرف نزده بودیم و شایان خودش این تصمیم رو گرفته بود. شایان منتظر جواب مانی نموند و از خونه زد بیرون. احساس غریب و ناشناختهای، توی درونم شکل گرفت. دوباره دچار استرس شدم. نمیدونستم باید از دست شایان ناراحت بشم یا نه. پیش خودم گفتم: باید با من هماهنگ میکرد.
اما خوب میدونستم که اگه میخواست باهام هماهنگ بکنه، قبول نمیکردم که با مانی توی خونه تنها بشم. برای همین، من رو توی عمل انجام شده قرار داد. مانی رشتهی افکارم رو قطع کرد و با یک لحن ملایم گفت: فکر نمیکردم که شوهرت تا این اندازه دوستت داشته باشه.
سرم رو آوردم بالا و گفتم: چطور؟
-همهی تمرکزش پیش توعه. خیلی تابلو حواسش هست که تو در چه شرایطی هستی. یعنی روحیات و حالات تو از خودش هم براش مهم تره. در ضمن از من خواسته که اگه هر لحظه و در هر شرایطی پشیمون شدی، باید کنار بکشم.
خواستم جواب مانی رو بدم که نذاشت و گفت: این خواستهی خود من هم هست. تا همین چند ساعت پیش، لذت خودم برام توی اولویت بود. اما انرژی که توی همین فاصلهی کم از تو و شوهرت گرفتم، باعث شده که لذت من، خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم در گروی لذت تو باشه. یعنی اگه یک صدم درصد هم فکر کنم که حالت خوش نیست، شک نکن که درجا آف میشم و میکشم کنار. درسته که امشب جمع شدیم تا یکی از فانتزیهای جنسیمون رو عملی کنیم و حالش رو ببریم اما اگه نتونیم تو بُعد روانی، همدیگه رو هندل کنیم، حتی یک ذره هم نمیتونیم لذت ببریم.
صحبتهای مانی برام دلنشین بود و حس امنیت خاصی ازش دریافت کردم. خواستم به خاطر حرفهاش ازش تشکر کنم که نذاشت و گفت: البته معذرت که در موردش حرف زدم.
خیلی سریع گفتم: منظورم این نبود که اصلا هیچی نگیم. فقط به نظرم اگه بیش از حد در مورد جزئیات حرف بزنیم، باعث میشه که این جریان برامون لوس بشه و اینکه ممنون از حس مثبتی که میدی.
مانی بالاخره یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: در ضمن لباست خیلی قشنگه. وقتی از اتاق اومدی بیرون...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چرا حرفت رو خوردی؟
مانی لبخند زد و گفت: خودت میدونی با دیدنت توی این لباس جذاب و سکسی، چه حسی بهم دست داد.
تو همین حین، شایان با گوشیاش زنگ زد و خواست که در رو باز کنیم. مانی آیفون رو زد و در واحد رو نیملا گذاشت. چند لحظه بعد، شایان وارد خونه شد. شام رو توی آشپزخونه و پشت میز ناهار خوری، خوردیم. بعد از شام هم، قرار شد همونجا بشینیم تا من چای درست کنم. شوخیهای شایان و مانی تمومی نداشت. یخ من هم دیگه باز شده بود و توی شوخیهاشون شرکت میکردم.
شایان به ساعت گوشیاش نگاه کرد و گفت: ساعت دوازده شد. نزدیک به دو ساعته اینجا نشستیم و داریم چرت و پرت میگیم. قرار نیست بخوابیم؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: تو اگه خوابت میاد، برو بخواب.
مانی لبخند زد و گفت: من و شایان توی اتاق خواب میخوابیم.
رو به مانی گفتم: چه پیشنهاد خوبی. من هم توی هال میخوابم.
وقتی به سکس با مانی فکر میکردم، قسمتی از وجودم همچنان دچار استرس میشد. استرسم فقط به خاطر سکس با مانی نبود. اینکه قرار بود جلوی چشم شایان، با یکی دیگه سکس کنم هم ته دلم رو میلرزوند. ترکیبی از ترس و لذت. من و شایان حتی قبل از شروع زندگی متاهلیمون، انواع و اقسام فانتزیهای جنسی رو توی ذهنمون انجام میدادیم. وقتی هم که ازدواج کردیم، فانتزیهامون رو با هم در میون گذاشتیم. تو اکثر سکسهامون، از فانتزیهای جنسیمون میگفتیم. همیشه فکر میکردم که اگه یک روز قرار باشه تا یکی از فانتزیهامون رو عملی کنیم، صد در صد آمادگی ذهنیاش رو دارم، اما حالا توی یک قدمی انجامش بودم و حس درونیام، اصلا قابل مقایسه با فانتزیهام نبود.
شایان افکارم رو قطع کرد و گفت: چرا رفتی توی فکر؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: توی اتاق میخوابیم. قبلش همهی چراغها رو خاموش کنیم. فقط چراغ خواب اتاق رو روشن میذاریم. همونقدر نور کافیه.
به آرومی ایستادم و با قدمهای آهسته وارد اتاق خواب شدم. فقط چراغ خواب قرمز رنگ رو روشن کردم. خوابیدم وسط تخت. دستهام رو گذاشتم روی شکمم و چشمهام رو بستم. همهی انرژیام رو گذاشتم تا استرس و هیجان درونم رو کنترل کنم. بعد از چند دقیقه، متوجه شدم که شایان و مانی به حرف من گوش دادن و چراغهای کل خونه رو خاموش کردن. چند لحظه بعدش، هر دوتاشون وارد اتاق شدن. شایان حتی درِ اتاق رو هم بست. چون میدونست مواقعی که استرس دارم، ترجیح میدم که توی یک محیط کاملا بسته سکس داشته باشم. هر کدومشون یک سمت من دراز کشیدن. میتونستم به صورت هم زمان بوی عطر جفتشون رو حس کنم. شایان دستش رو گذاشت روی دستهام و گفت: حالت خوبه؟
همونطور چشم بسته گفتم: یکمی استرس دارم که طبیعیه. در ضمن با پرسیدن حالم، استرسم از بین نمیره.
شایان دستش رو گذاشت روی صورتم. لبهام رو بوسید و دیگه حرفی نزد. چشمهام رو باز کردم. نور قرمز چراغ خواب، اینقدر بود که بتونم برق شهوتِ توی چشمهای شایان رو ببینم. بعد از چند لحظه لب گرفتن، لبهاش رو از روی لبهام برداشت و سرم رو به آرومی چرخوند به سمت مانی. دوست نداشتم دیگه چشمهام رو ببندم. شایان دست مانی رو گرفت و گذاشت روی شکم من. وقتی مانی یک چنگ ملایم به شکمم زد، به صورت نا خواسته یک آه کوتاه کشیدم. هم زمان که به چشمهام زل زده بود، لبهاش رو چسبوند به لبهام. همه چی برای من حکم اولین بار رو داشت. اولین لمس و بوسه توسط یک مَرد غیر شوهرم. لبهاش لطیف تر از شایان بود. مهارتش توی لب گرفتن بالا بود و خیلی سریع من رو مجاب کرد تا همراهش بشم. وقتی دست شایان رو روی سینههام حس کردم، بالاخره شهوت درونم، کمی زنده شده. دستم رو گذاشتم روی صورت مانی و با شدت بیشتری ازش لب گرفتم. مانی به سینهی دیگهام چنگ زد و لبهاش رو گذاشت روی گردنم. برای دومین بار آه کشیدم و سرم رو بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترس مانی باشه. شایان دستش رو از روی سینهام برداشت و گذاشت روی کُسم. تا چند دقیقه، تمام بدنم رو از روی لباس مالوندن. تحریک جنسی، باعث شد که استرس درونم، هر لحظه کم رنگ تر بشه. شایان پیراهن مجلسی و سوتینم رو درآورد و شروع کرد به خوردن یکی از سینههام. مانی از روی جوراب شلواریام و برای اولین بار، دستش رو گذاشت روی کُسم. یک چنگ ملایم از کُسم زد و سینهی دیگهام رو گذاشت توی دهنش. خورده شدن سینههام توسط دو نفر، شهوت درونم رو به صورت کامل فعال کرد. یک موج به بدنم دادم و سر مانی رو گرفتم توی دستهام و وادارش کردم که دوباره ازم لب بگیره. اینبار وحشیانه لبهاش رو میخوردم. از لطافت و طعم لبهاش خوشم اومده بود. همون تنوعی رو داشت که تصور میکردم. یک طعم متفاوت و دوست داشتنی. بعد از چند دقیقه، دوباره سر مانی رو بردم سمت سینههام. شایان لبهاش رو به گوشم رسوند و گفت: کامل لختت کنم؟
با تکون سرم، تایید کردم. شایان جوراب شلواری و شورتم رو با هم درآورد. شایان و مانی هنوز لباس تنشون بود و من کامل لُخت بودم. اینکه بدن لُختم در اختیار دو تا مَرد بود، لذت و هیجان درونم رو بیشتر کرد. این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم. اینکه بدنم به صورت هم زمان توسط چهار تا دست لمس بشه. شایان رفت پایین پاهام. پاهام رو کمی از هم باز کرد و زبونش رو کشید توی شیار کُسم. مانی بیوقفه سینههام رو میخورد. یکی داشت کُسم رو و یکی دیگه داشت سینههام رو میخورد. بالاخره به حرف اومدم و به آرومی و رو به مانی گفتم: عزیزم.
انگار بهش انرژی مضاعف دادم. به شکمم یک چنگ محکم زد و گفت: چه پوست لطیفی داری لعنتی.
خودم متوجه چشمهای خمارم شده بودم. با دستهام وادارش کردم تا بهم نگاه کنه. هم زمان که شوهرم داشت کُسم رو میخورد، به چشمهای مانی خیره شدم. دوست داشتم برق شهوت توی چشمهاش رو ببینم و اون هم، تسلیم شدن محض من رو در برابر شهوت ببینه. حتی لحن صدام هم شهوتی شده بود و به مانی گفتم: تو لُخت نمیشی؟
مانی چند لحظه به چشمهای خمارم زل زد. بعدش ازم فاصله گرفت و کامل لُخت شد. شایان هم سرش رو از بین پاهام برداشت و به تبعیت از مانی لُخت شد. دوباره هر دوتاشون کنارم دراز کشیدن. اینبار همگیمون لُخت شده بودیم و میتونستیم به صورت کامل، بدن همدیگه رو لمس کنیم. شایان من رو به پهلو و به سمت مانی کرد. بدن شِیو شدهی مانی رو محکم بغل کردم و لبهاش رو بوسیدم. میتونستم از طریق شکمم، کیر بزرگ شدهاش رو حس کنم. شایان از پشت بغلم کرد و کیرش رو گذاشت روی چاک کونم و پشت گردنم رو بوسید. مانی کمی از من فاصله گرفت و دستش رو رسوند به کُسم. وقتی انگشتهاش رو از طریق کُسم حس کردم، چشمهام رو ناخواسته بستم و یک آه بلند کشیدم. من هم کیر مانی رو گرفتم توی دستم و اینبار نوبت مانی بود که آه بکشه. شایان یکی از پاهام رو بالا گرفت تا کُسم بیشتر در دسترس مانی باشه. من کیر مانی رو میمالوندم و مانی با شدت، انگشتهاش رو توی کُسم جلو و عقب میبرد و همچنان مشغول لب گرفتن از هم بودیم. صدای آه و نالههام ممتد و شدید تر شد. بعد از چند دقیقه، شایان بهم فهموند که به سمت مانی سجده کنم. پاهام رو تو حالت سجده، کمی از هم باز کرد که بتونه لبهاش رو به کُسم برسونه. میدونستم هدفش از اینکار چیه. این یکی از بهترین وضعیتها در فانتزیهامون بود. همونطور که مانی خوابیده بود، انتهای کیرش رو گرفتم توی مشتم و سر کیرش رو به آرومی بوسیدم. لرزش بدنش، حس شهوت من رو بیشتر کرد. هم زمان که شوهرم کُسم رو میخورد، کیر مانی رو به آرومی گذاشتم توی دهنم. مانی یک آه بلند کشید و گفت: من امشب دیوونه میشم.
شروع کردم به ساک زدن کیر مانی. طول کیرش هم اندازهی شایان اما کمی کلفت تر بود. برای همین نمیتونستم همهاش رو به صورت کامل توی دهنم فرو کنم. تو همین حین که به حالت داگی داشتم برای مانی ساک میزدم، شایان کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُسم. به خاطر تلمبههای شایان، بدن و سینههام تکون میخورد. متوجه خط نگاه مانی شدم که داشت لرزش سینههام رو نگاه میکرد. ریتم نسبتا تند ساک زدنم رو حفظ کردم و شهوت درونم هر لحظه بیشتر اوج میگرفت. بعد از چند دقیقه، حس کردم که مانی دیگه بیشتر از این نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. با شدت بیشتری کیرش رو مکیدم و توی دهنم ارضا شد. میدونستم که به خاطر هیجان زیاد، نمیتونم به این زودی ارضا بشم. اکثر آب مانی رو قورت دادم. سرم رو گذاشتم روی شکمش و کیر در حال خوابیدهاش رو نوازش کردم. شایان هم چند لحظه بعد ارضا شد و آبش رو ریخت روی کون و کمرم. حدسم درست بود، هم شایان و هم مانی، برای بار اول، زود آبشون اومد. بهشون حق میدادم که این حجم بالا از لذت و شهوت رو خیلی نتونن تحمل کنن.
از رو تخت بلند شدم و رفتم حموم. بدون اینکه صورت و موهام خیس بشه، بدنم رو شستم و برگشتم توی اتاق خواب. مانی و شایان داشتن با هم حرف میزدن. وقتی وارد اتاق شدم، سکوت کردن. از توی کولهپشتی، حولهام رو برداشتم. شایان و مانی به من خیره شده بودن. دیگه از مانی خجالت نمیکشیدم. به جفتشون نگاه کردم و گفتم: چی میگفتین؟
شایان گفت: در مورد خروسها صحبت میکردیم.
لبخند زدم و گفتم: تصمیم ندارین تا خودتون رو تمیز کنین؟
مانی بلند شد و گفت: منتظر بودم که تو بیایی.
وقتی مانی از اتاق رفت بیرون، نشستم روی تخت و تکیه دادم به تاج تخت. شایان دستم رو گرفت و گفت: حالت خوبه؟
+آره خوبم.
-جفتمون گند زدیم، زود ارضا شدیم.
+مطمئن بودم که زود ارضا میشین. به هر حال، من به این زودی ارضا نمیشدم. در ضمن تا صبح کلی راه داریم. سری دوم، جفتتون دیر تر ارضا میشین.
شایان دستم رو فشار داد و گفت: دوسِت دارم.
من هم دستش رو فشار دادم و گفتم: حست چی بود؟
-چه حسی؟
+برای اولین بار دیدی که یک مَرد دیگه، بدن لُخت زنت رو لمس میکنه و انگشتهاش رو فرو میکنه توی کُسش و زنت براش ساک میزنه.
شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: یعنی واقعا معلوم نبود چه حسی داشتم؟
خندهام گرفت و گفتم: میخوام از دهن خودت بشنوم.
-حسش وصف نشدنیه. بیشتر از اونی که فکر میکردم لذت بردم. تو درست گفتی. لذت و هیجان اینقدر توی وجودم زیاد بود که ظرفیت درکش رو نداشتم. همین الان هم کیرم داره بلند میشه. منی که حداقل باید یک ساعت بگذره تا دوباره بتونم شهوتی بشم. تو چه حسی نسبت به مانی داشتی؟
خواستم جواب شایان رو بدم که مانی وارد اتاق شد. شایان دستم رو رها کرد و گفت: نوبت منه.
متوجه شدم که مانی هم مثل من، بدنش رو کامل شسته. حولهام رو از دورم برداشتم. گرفتم به سمت مانی و گفتم: خودت رو خشک کن.
مانی حوله رو از توی دستم گرفت. هم زمان که خودش رو خشک میکرد، به بدن لُختم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟
خندهام گرفت و گفتم: یعنی همون مکالمهای که با شایان داشتم رو با تو هم باید داشته باشم؟
مانی هم خندهاش گرفت. بعد از اینکه خودش رو خشک کرد، نشست کنار من و گفت: با شایان قول دادیم که جبران کنیم.
دستم رو گذاشتم روی کیر نیمه راست شدهی مانی و گفتم: اگه جبران نکنین، زنده از این خونه بیرون نمیرین.
مانی بعد از کمی مکث گفت: اجازه هست بغلت کنم؟ چند لحظه، بدون شهوت.
درخواستش کمی برام جالب و غیر منتظره بود. بدون اینکه جواب بدم، دستش رو گذاشتم دور گردنم و سرم رو گذاشتم روی سینهاش. دستم رو هم از روی کیرش برداشتم و گذاشتم روی شکمش. مانی هم من رو بغل کرد و با دست دیگهاش، موهام رو نوازش کرد. از نوع تنفسش فهمیدم که داره موهام رو بو میکنه. برام خوشایند و البته کمی عجیب بود که من رو صرفا یک تیکه گوشت برای ارضا شدن نمیدید.
بعد از چند دقیقه، شایان وارد اتاق شد. مثل من و مانی، تمام بدن خودش رو شسته بود. حوله از مانی گرفت. نشست سمت دیگهی من و گفت: اشتباه کردیم غذای سبک خوردیم. اینطوری تا صبح ضعف میکنیم.
سرم رو از روی سینهی مانی برداشتم و دوباره تکیه دادم به تاج تخت. تو همون حالت که هر سه تاییمون نشسته بودیم، کیر شایان و مانی رو گرفتم توی دستهام و رو به شایان گفتم: تو صبح بهمون کلهپاچه میدی تا جبران ضعف بشه.
شایان از رون پام یک چنگ محکم زد و گفت: فعلا پاچه جنابعالی دم دست تره.
به خاطر چنگ شایان، حس شهوت درونم، مجددا بیدار شد. لبهام رو چسبوندم به لبهاش و بعد از یک لب طولانی گفتم: همه چیِ من دست توعه. فقط کافیه اراده کنی.
شایان و مانی دوباره شروع کردن به ور رفتن با من. احساس کردم که اینبار کنترل بیشتری دارن و با ریتم بهتری بدنم رو لمس میکنن. صاف خوابیدم و پاهام رو از هم باز کردم و به مانی فهموندم که کُسم رو بخوره. مانی رفت بین پاهام و شروع کرد به خوردن کُسم. از ریتم تند خوردنش لذت بردم. تمام حرکات مانی با حرکات شایان فرق میکرد و برای چندمین بار از این تنوع خوشم اومد. بعد از چند دقیقه، شهوت درونم به صورت کامل فعال شد و حس کردم کنترل بهتری روی هیجاناتم دارم. با دو تا دستهام سر مانی رو گرفتم و بهش رسوندم که خوردن کُسم کافیه. مانی نشست و خودش رو جلو تر کشید. جوری که کیرش رو توی همون حالت نشسته، برسونه به کُسم. شایان کمی از من و مانی فاصله گرفت. سرم رو به سمت شایان چرخوندم. اولین بار بود که یک کیر غیر شوهرم میخواست وارد کُسم بشه. طبق قرارمون با شایان، خودم با دستهام، پاهام رو تا میتونستم بالا گرفتم و از هم باز کردم. مانی کیرش رو گرفت توی مشتش و مالوند به شیار کُسم. بعد از چند لحظه مالوندن و هم زمان که من و شایان چشم تو چشم بودیم، کیرش رو یکهو و یکجا فرو کرد توی کُسم. چشمهای خمار و پر از شهوتِ شایان، از دیدن کرده شدن زنش، چنان حس شهوت و لذتی به من داد که هرگز توی عمرم تجربه نکرده بودم. لذتی که فرای تصوراتم بود و حتی توی فانتزیهامون هم فکر نمیکردم که توی این وضعیت، این همه بتونم لذت ببرم. مانی از همون اول، شروع کرد با سرعت و شدت، تلمبه زدن. میدونستم که کُس من برای کیر نسبتا کلفتش، حسابی تنگه و اون هم مثل من، توی اوج لذته. سرم رو چرخوندم به سمت مانی و حالا دوست داشتم چشمهای خمار و شهوتی مانی رو نگاه کنم. بعد از چند دقیقه، یکی از پاهام رو گذاشت روی شونههاش تا کیرش بیشتر توی کُسم فرو بره. همین کارش باعث شد که صدای آه و نالههای من، از صدای شالاپ شلوپ تلمبههای مانی توی کُسم، بیشتر بشه. بدن و صورت مانی عرق کرده بود اما بدون خستگی، تلمبه میزد. کل بدنم و سینههام میلرزید. مانی به سینههای لرزونم خیره شد و انگار شهوتش هر لحظه بیشتر میشد و وحشی تر رفتار میکرد.
بعد از چند دقیقه، مانی کیرش رو از توی کُسم درآورد و ازم خواست که داگی بشم. اینبار میتونستم هم زمان که مانی کیرش رو فرو میکنه توی کُسم، برای شایان ساک بزنم. شایان ایستاد کنار تخت و توی حالت ایستاده، کیرش رو فرو کرد توی دهنم. به خاطر تلمبههای محکم مانی، بدنم با شدت بیشتری تکون میخورد و نمیتونستم به خوبی کیر شایان رو بخورم. حتی حس کردم چند بار ناخواسته، دندونهام، کشیده شد روی کیر شایان، اما انگار برای شایان مهم نبود و مطمئن بودم که شایان هم مثل من هرگز تا این اندازه شهوتی نشده. از طریق لبهام، رگهای باد کردهی کیرش رو لمس کردم و مطمئن شدم که کیرش هرگز به این بزرگی نشده بود. بعد از چند دقیقه، مانی گفت: من دارم میام.
اینبار بیشر از اونی که ازش توقع داشتم خودش رو نگه داشته بود. کیر شایان رو از توی دهنم درآوردم و سرم رو گذاشتم روی تخت و کامل سجده کردم که کُسم بیشتر در دسترس مانی باشه. مانی با دو تا دستهاش، دو طرف کونم رو چنگ زد و مشخص بود که داره با تمام زورش، توی کُسم تلمبه میزنه. بعد از چند لحظه، کیرش رو درآورد و همراه یک نعره، آب منیاش رو ریخت روی کون و کمرم. بعد از ارضا جوری بیحال شد که سست شدن دستهاش رو روی کونم، به وضوح حس کردم. مانی ولو شد روی تخت و به نفس نفس افتاده بود. به همون حالت سجده، برگشتم به سمت مانی و کیرش رو گذاشتم توی دهنم. دوست داشتم کیر در حال کوچیک شدنش رو بذارم توی دهنم. شایان تو همون حالت ایستاده، کیرش رو فرو کرد توی کُسم و یک اسپنک محکم روی کونم زد. کُسم تو کمتر از یک دقیقه، یک کیر دیگه رو داشت تجربه میکرد. موردی که مطمئن بودم شایان هم بهش فکر میکنه. سرعت و قدرت تلمبه زدن مانی، روی شایان تاثیر گذاشته بود و اون هم با سرعت، توی کُسم تلمبه میزد. هم زمان چند تا اسپنک محکم دیگه روی کونم زد و همین باعث شد تا بالاخره ارضا بشم. شایان وقتی فهمید که من ارضا شدم، کیرش رو درآورد و آبش رو ریخت روی کون و کمرم.
عمیق ترین ارضایی بود که توی عمرم تجربه کرده بودم. وسط تخت و به حالت دمر خوابیدم. حتی توی همون حالت بیحالی بعد از ارضا، وقتی تصور کردم که کون و کمرم، سه بار گرمی آب منی رو حس کرده، توی دلم یک موجی از لذت شکل گرفت. شایان کنارم و به پهلو دراز کشید. آبی منی خودش و مانی رو، روی گودی کمرم پخش کرد و گفت: دریاچه درست شده.
با یک صدای بی جون گفتم: دریاچه ترکیبی.
مانی به سختی لبخند زد و اون هم به پهلو شد. به چشمهاش زل زدم و گفتم: قرار شد جبران کنی، نه اینکه جرم بدی.
مانی دستش رو گذاشت روی کونم و مثل شایان شروع کرد به پخش کردم آب منی خودش و شایان، روی کونم. هم زمان یک لب کوتاه از من گرفت و گفت: من فقط با جر دادن بلدم جبران کنم.
یک آه کشیدم و گفتم: پس یادم باشه که همیشه تو رو مدیون نگه دارم تا مجبور باشی جبران کنی.
شایان گفت: به نظرتون یک بار دیگه هم میتونیم؟
کیر مانی رو گرفتم توی مشتم و گفتم: چند ساعت تا روشنی هوا مونده. اگه یک بار دیگه من رو ارضا نکنین، زنده از این در بیرون نمیرین.
مانی اخم کرد و گفت: فکر کنم تو به هر حال ما رو آوردی اینجا تا بکشیمون، کردن و دادن و اینا، بهونه است.
کیرش رو توی مشتم فشار دادم و گفتم: آفرین پسر باهوش، بالاخره فهمیدی.
بعد از چند دقیقه که حالمون بهتر شد، سرم رو چرخوندم به سمت شایان و گفتم: سری سوم بریم توی حموم. حمومش بزرگه و میتونین تو هر حالتی که دوست دارین، من رو بکنین.
شایان همون دستش که خیس از آب منی خودش و مانی بود رو گذاشت روی صورتم و گفت: شهوتی تر از تو هم توی این دنیا پیدا میشه؟
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#4
Posted: 4 Mar 2021 22:38
Jahl:
سلام دوست عزیز لطفا داستان جدید بنویس این داستان چند ساله نوشته شده الانم همزمان توی چند سایت هست از جمله همین سایت و سایت شهوانی زحمت کپی کردن رو بخودت تده
سلام و وقت بخیر
من فقط باز نشر این داستان رو انجام میدم
نکته :در مورد کپی کردن داستان از نویسنده داستان اجازه گرفته شده و با هماهنگی خودشون داره اینجا باز نشر میشه
نکته پلاس: اسم نویسنده داستان زیر داستان قید شده
نکته پلاس پلاس : به اسم خودم منتشر نکردم که بخوام حرفی یا دعایی در موردش داشته باشم
و نکته آخر : خودم دارم روی یه داستان کار میکنم ولی تا تموم نشه نه اینجا منتشرش میکنم نه جای دیگه ای چون خیلی از داستانهای سایت نیمه کاره رها شده و چون خودم داستان نیمه کاره دوست ندارم تا اتمام داستان شروع به منتشر کردنش نمیکنم
و در آخر بازم ممنونم بایت نقدی که داشتی
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#5
Posted: 4 Mar 2021 22:51
قسمت دوم مجوعه بدون مرز
معارفه بعد از تریسام
از نگاه و رفتار مانی مشخص بود که حسابی از دست من ناراحته. حتی با اینکه تاپ و شلوارک تنگ و بدون شورت و سوتین تنم کرده بودم و برجستگی نوک سینههام و چاک کُسم مشخص بود، اصلا به اندامم نگاه نمیکرد. برای هر سه تامون چای و کیک آوردم. گذاشتم روی میز عسلی و نشستم کنار شایان. یک نفس عمیق کشیدم و رو به شایان گفتم: تو میگی یا من بگم؟
شایان گفت: خودت بگو.
به مانی نگاه کردم و گفتم: من و شایان بهت اصرار کردیم که امشب بیایی خونهمون، چون باید یک موضوع مهم رو بهت بگیم.
مانی با چشمهای ناراحتش به من نگاه کرد و گفت: مگه موضوع دیگهای هم مونده که بگی؟
دلم به حالش سوخت و گفتم: این مورد اخیر، اصلا اونطور نیست که به نظر میاد.
مانی یک پوزخند تلخ زد و گفت: مثلا میخوای...
حرف مانی رو قطع کردم و گفتم: اول اجازه بده من حرفهام رو بزنم. خواهش میکنم.
مانی کامل تکیه داد به کاناپه. پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: اوکی.
یک لبخند ملایم زدم و گفتم: چای سرد نشه. کیک هم خودم پختم.
مانی گفت: ممنون.
بعد از چند لحظه مکث، رو به مانی گفتم: من و شایان تصمیم گرفته بودیم که فقط یک بار با تو، سکس سه نفره رو تجربه کنیم. این تصمیم قبل از اینکه تو رو ببینیم، گرفته شده بود. اما دو تا عامل باعث شد که تصمیممون عوض بشه. اول اینکه تو خیلی آدم خوب و با شخصیتی از آب در اومدی. دوم اینکه تجربهی سکس سه نفرهمون با تو، چندین برابر اونی که تصور میکردیم برامون هیجان انگیز و لذتبخش بود. پس نظرمون عوض شد و تصمیم گرفتیم تا رابطهمون رو با تو حفظ کنیم اما اگه میخواستیم تو رو نگه داریم، قطعا نیاز بود که خیلی بیشتر از تو مطمئن میشدیم. چون وقتی وارد زندگی ما بشی، همه چی رو دربارهی ما میفهمی. خودت بهتر میدونی که اگه خانوادههای هر دوی ما بفهمن که داریم چیکار میکنیم، آبرو برامون نمیمونه و معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کنیم. حتی گاهی پیش خودم فکر میکنم که اگه پدرم بفهمه که من همراه با شوهرم، سکس سه نفره رو تجربه کردم، خودم رو بکشم. یعنی آبروم تا این اندازه برام مهم و ارزشمنده. البته اینطور نبود که به تو بدبین باشیم. اتفاقا به ما ثابت شده بود که آبرو و موقعیت تو هم برات خیلی مهمه. ما فقط میخواستیم محکم کاری کنیم. اول از همه صبر کردیم که ببینیم واکنش تو بعد از رابطهی سه نفرهمون، چیه. یک ماه گذشت و تو دقیقا طبق قولت عمل کردی. تصمیم ادامهی رابطه رو به عهده ما گذاشتی. نه از ما سوء استفاده کردی و نه پیله و مزاحم شدی. از جنبه و شعورت خیلی خوشم اومد. چند بار که باهات تماس گرفتم، نوع گفتارت با من شبیه یک جنتلمن واقعی بود. یعنی اینطور نبود که بعد از سکس با من، فکر کنی که من...
مانی حرف من رو قطع کرد و گفت: میشه به خودت توهین نکنی؟
یک لبخند ملایم زدم و گفتم: چَشم.
مانی چای خودش رو برداشت و گفت: خب ادامه بده.
من هم لیوان چای خودم رو برداشتم و گفتم: تو امتحان اول، نمره قبولی کامل رو گرفتی. اما من و شایان دوست داشتیم که بیشتر از تو مطمئن بشیم. درست یا غلط تصمیم گرفتیم که تو رو آزمایش کنیم. برای همین باهات تماس گرفتم و گفتم که شوهرم شب پیشم نیست و دوست دارم که با تو تنها باشم. یعنی بهت پیشنهاد یک رابطهی مخفیانه، بدون اینکه شایان بفهمه...
مانی دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت: وقتی قبول نکردم، بهم گفتی که بیمعرفت هستم و از رفاقت هیچی سرم نمیشه.
به مانی حق دادم که همچنان از دست من ناراحت باشه. لحن صدام رو ملایم تر کردم و گفتم: اونشب من بهت دروغ گفتم. لحظهای که بهت زنگ زدم و ازت خواستم که بیایی پیشم، شایان کنارم بود و تنها نبودم، و اگه تو قبول میکردی، رابطهمون برای همیشه تموم میشد.
مانی اخم کرد و بدون تامل خواست جواب بده، اما نذاشتم و گفتم: نمیتونی تصور کنی که چقدر استرس داشتم.
مانی رفت توی فکر. انگار داشت حرفهای من رو توی ذهنش آنالیز میکرد. با دقت بیشتری به من نگاه کرد و گفت: استرس برای چی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: برای از دست دادن تو. چون من و شایان بیشتر از اونی که فکر کنی، از تو خوشمون اومده. حتی توی فانتزی و رویاهامون هم نمیتونستیم تصور کنیم که همچین پارتنر جنسی یا بهتر بگم همچین دوست آدم حسابی و قابل اعتمادی پیدا کنیم. برای همین تا قبل از تجربه سکس سه نفره با تو، تصمیم داشتیم که فقط یک بار انجامش بدیم.
مانی سکوت کرد و انگار همچنان داشت به حرفهای من فکر میکرد. شایان رو به مانی گفت: حق داری که از دست ما ناراحت باشی و حتی باهامون کات کنی. اما پیشنهاد من و گندم اینه که ما رو به عنوان یک دوست بپذیری. یک دوستی طولانی مدت و شاید همیشگی. چون میتونستی به راحتی پیشنهاد گندم رو قبول کنی و من رو دور بزنی، اما اینقدر معرفت داشتی که حق رفاقت رو به جا بیاری و پیشنهاد گندم رو رد کنی. با وجود اینکه خیلی خوب میدونم که چقدر از گندم خوشت میاد.
مانی رو به شایان گفت: بهتون حق میدم که حفظ امنیتتون، توی اولویت باشه اما وقتی گندم به من گفت که بیمعرفت هستم و دارم تنهاش میذارم، بد جور توی ذوقم خورد. نمیتونین تصور کنین که این سه روز چی به من گذشت. حتی خانوادهام هم فهمیده بودن که یک اتفاقی برای من افتاده. درسته که متاهل نیستم اما من هم خانواده دارم. اگه مادرم و برادرم و خواهرهام و دوستهام، بفهمن که با یک زوج، رابطهی جنسی دارم، معلوم نیست چه واکنشی در برابر من داشته باشن. حتی شاید توی کارم هم تاثیر بذاره. شما حاضری بچهات رو بفرستی باشگاه آدمی که از دید جامعه، یک منحرف جنسیه؟
تا جایی که میتونستم لحنم رو ملایم کردم و رو به مانی گفتم: حق با توعه عزیزم. من و شایان، توی حفظ امنیتمون، زیاده روی کردیم و یک طرفه و خودخواهانه به رابطهمون نگاه کردیم. من ازت معذرت میخوام مانی جان. از ته دلم ازت معذرت میخوام.
شایان لبخند زد و گفت: قسمت شد و برای اولین بار معذرتخواهی گندم خانم رو هم دیدیم.
اخم کردم و رو به شایان گفتم: یکی از وظایف من اینه که تو رو همیشه اذیت کنم. چون وظیفه است، نیازی به معذرت خواهی نیست.
مانی بالاخره یک لبخند واقعی زد و رو به شایان گفت: تو که میدونی حریف زبونش نمیشی، چرا خودت رو ضایع میکنی؟
شایان زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت: ریز میبینمش.
یک نیشگون محکم از رون پای شایان گرفتم و گفتم: نظرت با این نیشگون ریز چیه؟
شایان خودش رو جمع کرد و گفت: غلط کردم، درشت میبینم. اصلا اینقدر درشت که دیگه هیچی معلوم نیست. فقط کونت معلومه.
لحن طنز شایان باعث شد که سه تامون بزنیم زیر خنده. لیوانهای خالی رو گذاشتم توی سینی و گفتم: چای بریزم؟
مانی گفت: ممنون میشم.
شایان رو به مانی گفت: کاش شام میاومدی، تعارف کردی.
مانی گفت: به اندازه کافی مزاحم شما شدم.
لبخند زدم و گفتم: این یعنی ما رو بخشیدی. پس امشب اینجا میمونی و فردا صبح کلهپاچه مهمون آقا شایان هستیم. اون سری که پیچوند و صبحونه بهمون نداد.
شایان رو به من گفت: تو جون برای من گذاشتی که خودم رو به کلهپاچهای برسونم؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: به هر حال، فردا صبح باید برامون کلهپاچه بگیری.
چای ریختم و برگشتم توی هال. اینبار نشستم کنار مانی. انگشتهای دستم رو توی انگشتهای دستش گره زدم و گفتم: دلم برات تنگ شده بود.
مانی انگشتهام رو فشار داد و گفت: میخواستم امشب نیام و برای همیشه باهاتون کات کنم.
گونهی مانی رو بوسیدم و گفتم: مهم اینه که الان اینجا و پیش ما هستی.
مانی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: کیک عالی شده.
از تعریفش خوشم اومد. دستش رو رها کردم و دوباره رفتم رو به روش و کنار شایان نشستم. اینبار انگشتهام رو توی انگشتهای شایان گره زدم و رو به مانی گفتم: همیشه میگفتی که دوست داری بیشتر از ما بدونی. امشب شب توعه، هر چی دوست داری بپرس.
مانی کمی فکر کرد و با یک لحن طنز گفت: آره اما همهی سوالاتم یادم رفت.
خندهام گرفت و گفتم: غلط کردی که یادت رفت.
شایان گفت: خب من به جاش سوال میپرسم. گندم خانم میشه لطفا نظر تخصصی خودتون رو دربارهی اولین تریسام عمرتون بگین؟
ناخونهام رو فرو کردم توی پشت دست شایان و گفتم: بعد از سوالهای مانی، در مورد اون شب حرف میزنیم.
شایان رو به مانی گفت: برای سوال اول ازش بپرس که دقیقا جزء کدوم گونه از جانوران وحشیه.
ناخونهام رو با شدت بیشتری فرو کردم پشت دست شایان. مانی خندهاش گرفت. لحنم رو جدی کردم و رو به مانی گفتم: خب منتظریم.
شایان گفت: بپرس تا دست من رو قطع نکرده.
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: اسم واقعیتون؟
دست شایان رو رها کردم. چهارزانو نشستم روی کاناپه و گفتم: گندم و شایان.
مانی گفت: دقیقا چند سالتونه و چند وقته که ازدواج کردین؟
+هر دو تامون، چهار سال از تو کوچیکتریم، یعنی بیست و هشت سالمونه و پنج ساله که ازدواج کردیم.
-ازدواجتون سنتی بود یا با هم دوست بودین؟
+یک سال با هم دوست بودیم.
-چطوری با هم آشنا شدین؟
نا خواسته به خاطر سوال مانی، لبخند زدم و گفتم: نحوه آشناییمون اینقدر عجیب و غیر قابل باوره که ترجیح میدیم به کَسی نگیم.
مانی رفت توی فکر و گفت: احتمالش هست که آینده، در موردش با من حرف بزنین؟
سرم رو چرخوندم به سمت شایان. شایان هم چند لحظه به من نگاه کرد و بعدش رو به مانی گفت: احتمالش زیاده.
مانی به چشمهای من زل زد و گفت: قبل از شوهرت، تجربه سکس با کَس دیگهای رو هم داشتی؟
خیلی سریع گفتم: نه.
-حتی با هم جنسهات؟
+حتی با هم جنسهام. شایان اولین تجربه سکس من بود و تو دومیش.
حس کردم که مانی از جوابم خوشش اومد. چون با رسیدن به جواب این سوال، اهمیت خودش رو بیشتر متوجه شد. دوباره کمی فکر کرد و گفت: من اولین کاندیدا برای عملی کردن فانتزی شما بودم؟
دوباره خیلی سریع گفتم: قطعا نه. توی دو سال اخیر، با خیلیها توی مجازی آشنا شدیم، اما هر کدوم به دلایل مختلف، حذف میشدن. تا اینکه با تو آشنا شدیم و تمام فاکتورهای ما رو داشتی.
-مهمترین فاکتورهاتون چی بود؟
+اول از همه چهره و اندام و بعدش شعور و اخلاق.
مانی با دقت به من خیره شد و گفت: واقعا استرس داشتی که من توی آزمایش شما رد بشم؟
نگاهم جدی شد و با یک لحن جدی گفتم: من هرگز در مورد احساساتم به کَسی دروغ نمیگم.
مانی دستهاش رو بالا گرفت و گفت: معذرت، سوالم جالب نبود.
با خونسردی گفتم: خب سوال بعدی.
مانی سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: دیگه سوالی ندارم. مواردی که برام خیلی مهم بود رو پرسیدم.
شایان بلند شد و کنار مانی نشست. به من نگاه کرد و با یک لحن جدی گفت: قول دادی بعد از انجامش، در موردش حرف بزنیم.
تعجب کردم و گفتم: چرا رفتی پیش مانی نشستی؟
شایان پوزخند زد و گفت: دوست دارم وقتی که داری در موردش حرف میزنی، از زاویه دید مانی به تو نگاه کنم.
میدونستم که این گفتگو برای شایان خیلی اهمیت داره. خواستم حرف بزنم که شایان گفت: با جزئیات.
نا خواسته پوزخند زدم. شایان دوست داشت تا من رو تحت فشار قرار بده. میدونست که هر چقدر هم که راحت باشم، اما خجالت میکشم که علنی توی چشم شوهرم و پارتنر جنسیام نگاه کنم و از جزئیات سکس سه نفرهمون بگم. دستهام رو فرو کردم توی موهام تا تمرکز کنم. مانی متوجه معذب بودنم شد و گفت: اگه راحت نیستی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: من و شایان بعضی وقتها نیاز داریم تا همدیگه رو تحت فشار بذاریم. یعنی گاهی از اینکه طرف مقابلمون رو اذیت کنیم، لذت میبریم.
مانی تعجب کرد و گفت: اوکی، تصمیمش با خودت.
انگشتهام رو توی هم گره زدم. یک نفس عمیق کشیدم و رو به شایان گفتم: بدن سفت و محکم و ورزیدهی مانی رو دوست داشتم. تو همون تماس اول، با لمس بدنش، خودم رو باهاش هماهنگ کردم و ازش لذت بردم. به صورت کلی، مهارتش توی سکس، به اندازهی تو نیست اما قوی تر و محکم تره. کیرش هم کمی کلفتتره که کلفتیاش رو دوست داشتم. وقتی برای بار اول توی کُسم فرو کرد، کمی دردم گرفت که قطعا دردش لذتبخش بود. مورد لذتبخش بعدی، این بود که در اختیار دو تا مَرد بودم. دو تا مَرد یعنی چهار تا دست، دو تا دهن و دو تا کیر که هم زمان میتونستم لمسشون کنم یا بهتر بگم، اونا من رو لمس کنن. اما بیشترین لذتی که من از اون شب بردم، این بود که جلوی چشمهای شوهرم، با یک مَرد دیگه سکس کردم. منظور از سکس یعنی عشق بازی و ساک زدن و دخول کیر مانی توی کُسم. اوج لذت من توی اون شب، لحظهای بود که مانی برای اولین بار کیرش رو فرو کرد توی کُسم و هم زمان با تو چشم تو چشم شدم. هرگز توی این پنج سال رابطهی جنسیمون، تا این اندازه از سکس و شهوت، لذت نبرده بودم. حتی مطمئن نیستم که بتونم دوباره اون لحظه رو تجربه کنم و تا اون اندازه به اوج برسم. این یعنی متغیر اصلی و مهم من، توی اون شب، تو بودی.
شایان لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: اگه ازت بخوام که امشب با مانی بری توی اتاق خواب و فقط خودتون دو تا سکس کنین، جوابت چیه؟
پوزخند زدم و گفتم: اولا ما نمیدونیم که مانی میخواد امشب پیش ما بمونه یا نه. دوما نظر مانی هم توی این رابطه مهمه. قرار نیست مانی برای من و تو، حکم یک اسباب بازی جنسی رو داشته باشه. سوما آره اگه تو بخوای، این کار رو میکنم. میدونم که دوست داری صدای سکس من رو بشنوی و تصور کنی که زنت توی اتاق خواب، داره به یک مَرد دیگه میده.
مانی حسابی رفته بود توی فکر و از چهرهاش، مشخص بود که به خاطر رفتار و حرفهای من و شایان، سوپرایز شده. رشتهی افکارش رو قطع کردم و گفتم: امشب پیش ما میمونی؟
مانی به خودش اومد و گفت: دوست ندارم تعارف کنم و کلاس بذارم. معلومه که دوست دارم بمونم.
به چشمهای مانی زل زدم و گفتم: حاضری امشب با من، توی اتاق خواب، تنها بخوابی؟
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: اگه این جزئی از لذت سه نفرهی بین ماست، آره حاضرم.
شایان بلند شد و گفت: مشروب که داریم. فقط برم یکمی مزه و آب میوه بگیرم. فقط در حدی میخوریم که بدنمون گرم بشه.
شایان حاضر شد و از خونه زد بیرون. مانی همچنان توی فکر بود. برای دومین بار پریدم وسط افکارش و گفتم: داری به این فکر میکنی که من و شایان، خیلی دیوونه هستیم؟
مانی لبخند زد و گفت: آره حدودا.
از صداقت مانی خوشم اومد. یک لبخند خفیف زدم و گفتم: میتونم یک چیز دیگهای هم ازت بخوام؟
مانی سرش رو تکون داد و گفت: حتما، چرا که نه.
کمی مکث کردم و گفتم: میتونی تا جایی که میشه، خشن باشی؟ خشن نه به این معنی که فقط محکم بکنی و اسپنک بزنی. یعنی در حدی که بهم صدمه بزنی و حتی اگه گریهام هم در اومد و ازت خواستم که تمومش کنی، اما تو به حرفم گوش ندی و ادامه بدی.
مانی هم زمان که با چشمهاش تعجب کرد، با لبهاش لبخند خاصی زد و گفت: باورم نمیشه که داری همچین درخواستی از من میکنی.
حدس زدم که مانی دلش نمیاد تا به من صدمه بزنه. حس امنیتی که از سمت مانی دریافت میکردم، بینهایت من رو مجذوبش میکرد. جدی تر شدم و گفتم: یک رمز توقف مشخص میکنیم. یعنی هر جا که کم آوردم و دیگه نتونستم تحمل کنم، رمز توقف رو میگم و تو دیگه بهم صدمه نمیزنی. اما تا وقتی که از رمز توقف استفاده نکردم، میتونی هر جور که دلت میخواد به من صدمه بزنی. تنها قانون و محدودیت اینه که با صورتم کاری نداشته باشی. بقیهی بدنم، کامل در اختیار توعه.
مانی چند لحظه فکر کرد و گفت: این خواست توعه یا شایان؟
بدون مکث گفتم: جفتمون.
مانی دوباره رفت توی فکر. بلند شدم و کنارش نشستم. دستم رو گذاشتم روی پاش و گفتم: لازم نیست همین امشب یا به همین زودی انجامش بدیم. فعلا فقط سعی میکنیم که بهش نزدیک بشیم، تا اینکه بالاخره بتونی من رو به یکی دیگه از فانتزیهام برسونی. یعنی یک سکس بیرحمانه و خشن، شبیه تجاوز. یک حسی بهم میگه که تو هم بدت نمیاد که توی سکس، با طرف مقابلت خشن برخورد کنی.
مانی دستش رو گذاشت روی دست من و گفت: تو زن باهوشی هستی. حدست کاملا درسته. اما حس من به تو صرفا جنسی نیست. شاید دلم نیاد که به لطافت و ظرافت زنانهی تو صدمه بزنم.
لبهام رو بردم نزدیک گوش مانی. لالهی گوشش رو گرفتم بین لبهام. کمی لالهی گوشش رو مکیدم و گفتم: اگه بدونی که من دوست دارم، دلت میاد. خیلی هم خوب دلت میاد.
مانی سرش رو کامل به سمت من چرخوند. برق شهوت و تسلیمِ توی چشمهاش، تحریک جنسی درونم رو فعال کرد. طاقت نیاورد و با شدت شروع کرد به خوردن لبهام. تو همون حالت، من رو خوابوند روی کاناپه و خودش رو کشید روی من. هم زمان که ازم لب میگرفت، دستش رو از روی شلوارکم گذاشت روی کُسم و به کُسم چنگ زد. من هم دستهام رو بردم پشتش و کمرش رو مالش دادم. توی همین حین صدای باز شدن در خونه اومد. مانی خواست بلند بشه که نذاشتم و بهش فهموندم که ادامه بده. شایان با پلاستیک خرید، وارد خونه شد. تاپم رو دادم بالا و سر مانی رو بردم به سمت سینههام. بدون مکث و بوسه، شروع کرد به خوردن سینههام. هم زمان که مانی داشت سینههام رو میخورد، سرم رو به سمت شایان چرخوندم. سینی چای و کیک رو برد توی آشپزخونه و بساط مشروب رو آورد توی هال و با خونسردی مشغول چیدن بساط مشروب، روی میز عسلی شد.
تاپم رو کامل درآوردم و سر مانی رو به سمت کُسم هل دادم. حس کردم که مانی هیچ کنترلی روی شهوتش نداره. پیراهن خودش و شلوارک من رو درآورد و کامل لُختم کرد. پاهام رو از هم باز کرد و شروع کرد به خوردن کُسم. شایان سه تا پیک مشروب ریخت. هم زمان که موهای مانی رو چنگ میزدم، به چشمهای شایان زل زدم. شایان پیک خودش رو برداشت. دستش رو تکون داد و گفت: به سلامتی.
وقتی مانی چوچولم رو بین لبهاش گرفت، یک آه بلند کشیدم. شایان کامل تکیه داد به کاناپه و چشمهاش، هر لحظه خمار تر میشد. دستهام رو گذاشتم روی سینههام و خودم سینههام رو مالش دادم. مانی بعد از چند دقیقه، سرش رو از بین پاهام برداشت. شلوار و شورتش رو درآورد و دوباره خودش رو کشید روی من. پاهام رو از هم باز کرد و یکی از پاهام رو گذاشت روی شونهاش. کیرش رو تنظیم کرد روی سوراخ کُسم و همهاش رو یکجا فرو کرد داخل. هر لحظه بیشتر به خاطر خشونت و محکم بودن مانی، شهوتی میشدم. صدای آه و نالهام با صدای شالاپ شلوپ کیر مانی توی کُسم، مسابقه داده بودن. مانی بدون مکث و با یک ریتم تند و ثابت، توی کُسم تلمبه میزد. بعد از حدود یک ربع و موقعی که حس کردم آب مانی داره میاد، کامل کشیدمش روی خودم و در گوشش و به آرومی گفتم: برای امشب قرص خوردم، بریز تو کُسم. میخوام گرمی آبت رو توی کُسم حس کنم.
انگار جملهی من تیر خلاص بود و مانی ارضا شد. به فانتزی کوچولوم در مورد مانی رسیده بودم و گرمی آبش رو توی کُسم حس کردم. مانی بعد از چند لحظه، کیرش رو از توی کُسم بیرون آورد. با دستهام، پاهام رو بردم توی شکمم که کُسم به سمت بالا قرار بگیره تا آب منی مانی، نریزه روی کاناپه. انگار مانی متوجه شد و کمی از آب منیاش که روونهی سوراخ کونم شده بود رو با انگشتهاش پاک کرد و گفت: تو ارضا شدی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم. مانی بلند شد و رو به شایان گفت: اگه ارضاش نکنی، ایندفعه دیگه کارمون تمومه.
به خاطر شهوت زیاد، صدام کشدار شده بود و رو به شایان گفتم: نصف کُسم پر شده از آب مانی. نصف دیگهاش منتظر آب توعه.
اینبار مانی نشست رو به روی ما و شایان لُخت شد و تو همون حالتی که بودم، خودش رو کشید روی من و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. مانی پیک مشروبش رو برداشت و به من نگاه کرد و گفت: به سلامتی.
میدونستم که شایان با تصور اینکه کُسم پر از آب مانیه، هزار برابر بیشتر تحریک شده و خیلی نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. حدسم درست بود و بیشتر از پنج دقیقه، نتوست تلمبه بزنه و موفق شدم خودم رو باهاش هماهنگ کنم و با هم ارضا بشیم. شایان از روی من بلند شد و رفت کنار مانی نشست. مانی پیک مشروب جفتشون رو پر کرد. همچنان کُسم رو به سمت بالا نگه داشته بودم. دستم رو گذاشتم روی کُسم و با یک صدای خیلی کشدار، رو به شایان و مانی گفتم: کُسم پر از آب منی شده.
با اینکه جفتشون ارضا شده بودن اما چشمهاشون به خاطر دیدن وضعیتی که داشتم، برق میزد. به مانی نگاه کردم و گفتم: عزیزم میشه اون بسته دستمال کاغذی روی اُپن رو بهم برسونی.
مانی بلند شد و بسته دستمال کاغذی رو از روی اُپن آشپزخونه برداشت. میتونستم از نمای دور تر، بدن لُخت و رو فرمش رو ببینم. چند تا دستمال کاغذی برداشتم و کُسم رو تمیز کردم. بعد نشستم و با دست دیگهام، پیک مشروبم رو برداشتم. به سمت شایان و مانی گرفتم و گفتم: به سلامتی.
شایان رو به مانی گفت: فکر کن این مست نشده، اینه.
پیک مشروبم رو سر کشیدم و گذاشتم روی میز عسلی. موهام رو کامل دادم یک طرفم و رو به مانی گفتم: فعلا باید من رو ببری حموم و بشوری.
مانی پیک دومش رو سر کشید. ایستاد و دست من رو گرفت و گفت: بریم.
ایستادم و همراه مانی رفتم توی حموم. دوش آب رو ولرم تنظیم کردم و نشستم توی وان حموم. مانی یک لیف و صابون برداشت. لیف رو کفی کرد و از پاهام شروع کرد به لیف کشیدن. رون پاهام و کُسم رو ملایم تر لیف کشید. برای چند لحظه، لیف رو روی کُسم نگه داشت. به صورتم نگاه کرد و گفت: کیر من از شایان کلفت تره. اذیتت نمیکنه؟
لبخند زدم و گفتم: قرار شد تمرین کنیم که بتونی باهام خشن تر از این حرفها باشی. حالا نگران کلفتی کیرت هستی؟!
مانی به آرومی شیار کُسم رو با لیف تمیز کرد و گفت: وقتی بهم گفتی که شوهرت رو دور بزنیم و تنهایی با هم باشیم، شوکه شدم. باورم نمیشد اون آدمی که توی ذهنم ساختم، به این راحتی به شوهرش پا بزنه. پیش خودم گفتم که اگه به این راحتی به همسرت پشت پا میزنی، به وقتش به من هم میزنی. این سه روز، واقعا سخت گذشت. اما وقتی بهم گفتین که همهاش برای آزمایش کردن من بوده و فهمیدم که قبلش در مورد تو اشتباه نکرده بودم، انگار دنیا رو بهم دادن. چون من هم مثل شما دو تا، سه نفره بودن رابطهمون رو دوست دارم. شما دو تا رو کنار هم میخوام داشته باشم. اگه دنبال ارتباط دو نفره بودم که با یک دوست دختر، کارم راه میافتاد.
دستم رو گذاشتم روی دست مانی. همون دستش که روی کُسم بود. به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: بازم معذرت میخوام گلم. فقط میخواستیم مطمئن بشیم که تو هم مثل ما، توی فاز سکس سه نفره هستی و دنیای من و شایان رو درک میکنی.
شایان لیف رو برد روی شکمم و گفت: شایان راست میگه. تو پر از شهوتی. البته خیلی خوش شانسی که شوهر پایه و با معرفتی مثل شایان گیرت اومده. شما دو تا خوشبخت ترین زوجی هستین که تا الان دیدم.
با مهربونی به مانی نگاه کردم و گفتم: یک حسی بهم میگه که تو هم قراره، تبدیل به بهترین دوست من و شایان بشی.
مانی بعد از لیف کشیدن، کل بدنم رو آب کشید. بعدش هم خودش دوش گرفت. از وان حموم اومدم بیرون و مانی رو زیر دوش بغل کردم. میدونستم که دوست داره برای لحظاتی، باهاش رابطهی عاطفی بر قرار کنم. البته این مورد همچنان برام کمی عجیب بود.
شایان برای من و مانی حوله آورد. خودمون رو خشک کردیم و همونطور که حوله رو دور خودمون پیچیده بودیم، برگشتیم توی هال. شایان اما همچنان لُخت بود. این بار من و مانی کنار هم نشستیم و شایان رو به روی ما نشست. مشغول صحبتهای معمولی و ساده شدیم و هم زمان مشروب میخوردیم. نزدیک به دو ساعت حرف زدیم. حتی از مصاحبتهای سادهی بین خودمون سه تا هم لذت میبردم و بهم حس مثبت میداد. از نظرها و صحبتهای مانی در مورد مسائل مختلف، مشخص بود که از نظر اجتماعی، یک آدم سطح بالا محسوب میشه.
سرم و بدنم گرم و سنگین شده بود و میدونستم که ظرفیتم برای خوردن مشروب، پُر شده. پیک آخرم رو خوردم. سرم رو گذاشتم روی شونههای مانی و گفتم: من دیگه بسمه. مانی من رو ببر توی اتاق.
مانی وقتی که خواست من رو بغل کنه، حولهی جفتمون از روی بدنممون افتاد. من رو با هر دو تا دستش بلند کرد. دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و حس خوبی داشتم که توی بغلش هستم. به آرومی من رو برد توی اتاق خواب و خوابوندم روی تخت. یک بوسه از پیشونیام زد و گفت: خیلی مست شدی، بگیر بخواب.
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم: در رو ببند و بیا پیشم.
مانی در اتاق خواب رو بست. روی تخت و کنارم دراز کشید و گفت: اتاق خواب قشنگی دارین. همه چی رو سِت بنفش کردی.
به پهلو و به سمت مانی شدم. کیر خوابیدهاش رو گرفتم توی مشتم و گفتم: کیرت رو میخوام مانی. چرا کوچیکه؟
مانی سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: اگه تو بخوای، بزرگ میشه.
خواستم بشینم تا براش ساک بزنم اما سرم اینقدر سنگین شده بود که نتونستم. حتی تُن صدام هم تغییر کرده بود. کیر مانی رو توی مشتم فشار دادم و گفتم: کیرت رو بیار نزدیک دهنم. میخوام بخورمش، امشب نخوردمش.
مانی تو همون حالت به پهلو، برعکس شد و کیرش رو آورد نزدیک صورتم. صورت خودش رو هم برد نزدیک کُسم و به حالت 69 شدیم. یک پام رو بالا گرفتم تا کُسم در دسترس دهنش باشه. دوست داشتم با شدت و سریع، براش ساک بزنم، اما نمیتونستم. به آرومی کیرش رو مکیدم و بزرگ شدن کیرش رو توی دهنم حس کردم. مانی نسبت به سری قبل، بهتر کُسم رو میخورد. مطمئن بودم که از طعم و بوی کُسم خوشش اومده و اگه ذرهای با اکراه میخورد، متوجه میشدم. کیر مانی به بزرگ ترین حالت خودش رسیده بود و دیگه نمیتونستم، همهی کیرش رو توی دهنم فرو کنم. اما انگار دوست داشت که تمام کیرش رو توی دهنم فرو کنم. من رو صاف خوابوند و خودش رو کشید روی من. پاهام رو از هم باز کرد و با شدت بیشتری کُسم رو خورد و هم زمان کیرش رو تا ته فرو کرد توی دهنم. خواستم مقاومت کنم اما توجهی نکرد و توی دهنم شروع به تلمبه زدن کرد. چند بار نا خواسته عوق زدم تا اینکه کیرش رو از توی دهنم درآورد. وادارم کرد تا دمر بخوابم. دو تا بالشت گذاشت زیر شکمم و کیرش رو از پشت فرو کرد توی سوراخ کُسم. همچنان به خاطر کلفتی کیرش، کمی درد میکشیدم. دوست داشتم آه و ناله کنم اما تاثیر مشروب هر لحظه بیشتر میشد و حتی توانایی آه و ناله هم نداشتم. فقط صدای شالاپ شلوپ تلمبههای مانی، تو فضای اتاق پخش میشد. مطمئن بودم که شایان از توی هال، صدای شالاپ شلوپ سکس ما رو میشنوه و با شنیدن صدای دادن زنش پشت یک در بسته، به یکی دیگه از فانتزیهاش میرسه. تصور حالات شایان باعث شد که بیشتر تحریک بشم. ترشح کُسم اینقدر زیاد شد که انگار مانی داشت توی دریاچه، تلمبه میزد. مانی با چند تا اسپنک محکم روی کونم، شهوتم رو چند برابر کرد و بالاخره موفق شدم یک آه خفیف بکشم. انگار متوجه لذتم شد و اسپنک زدنهاش رو محکم تر و بیشتر کرد. تا جایی که صدای جیغم به خاطر درد و لذت زیاد، بلند شد. حالا شایان میتونست صدای جیغ لذت زنش رو هم بشنوه و فانتزیاش کامل تر بشه. مانی دستهاش رو گذاشت روی کمرم و با شدت شروع کرد توی کُسم تلمبه زدن. احساس کردم که کُسم داره جر میخوره و دردش هر لحظه بیشتر میشد. دوست داشتم دوباره با حس گرمی آب مانی از طریق کُسم، ارضا بشم. به خاطر تملبههای شدید مانی، نمیتونستم خوب حرف بزنم و کلمات رو به صورت قطع و وصل، میگفتم. اما موفق شدم با همون حالت بگم: تو کُسم ارضا شو مانی.
اینبار بیشتر از یک ربع توی کُسم تلمبه زد و بالاخره ارضا شد. من هم موفق شدم هم زمان با مانی ارضا بشم. مست شدن و ارضا شدن، دیگه جونی برای من نذاشته بود. مانی توی همون حالت روم دراز کشید. موهام رو زد کنار و گردنم رو بوسید. هیچ توانی نداشتم که دستم رو ببرم عقب و نوازشش کنم. مانی لبهاش رو رسوند نزدیک گوشم و گفت: فکر کنم بالشتت کثیف شد.
به سختی و با یک صدای کشدار گفتم: آب منی تو و آب کُس من ریخته روش. نگران نباش، میشورمش. میشه بالشت خاطرهها.
صدای مانی هم بیحال شده بود و گفت: اینجوری حرف نزن لعنتی. من دیگه نمیتونم امشب بکنمت. تحریکم نکن.
یک لبخند خفیف زدم و گفتم: خودم هم دیگه نمیتونم بدم. فقط دوست دارم امشب سه تایی بغل همدیگه بخوابیم. میخوام هم زمان که شما دو تا دارین من رو نوازش میکنین، خوابم ببره.
مانی از روم بلند شد. قبل از اینکه بالشتهای زیرم رو برداره، با دستش، کُسم رو تمیز کرد و بالشتهای زیرم رو برداشت و از اتاق برد بیرون. مانی متوجه شده بود که من تا حدی وسواسی هستم. بعد از چند لحظه، شایان وارد اتاق شد. به سختی چشمهام رو باز کردم و متوجه شدم که کیرش بزرگ شده. از توی کمد سه تا بالشت برداشت. یکی از بالشتها رو گذاشت زیر سر من. یکی دیگه رو گذاشت سمت دیگهام و یکی دیگهاش رو گذاشت زیر سر خودش و کنارم دراز کشید. من همچنان تو حالت دمر بودم. به آرومی سرم رو چرخوندم به سمت شایان و دستم رو رسوندم به کیر بزرگ شدهاش و گفتم: تو هم بکن تا ارضا بشی.
شایان به پهلو شد. گونهام رو بوسید و گفت: من یک بار ارضا شدم و بسه. الان نمیخوام ارضا بشم. میخوام تا صبح با حس شهوت الانم بخوابم.
با چشمهای نیم باز خودم به شایان نگاه کردم و گفتم: صداش رو میشنیدی، آره؟ دوست داشتی؟
شایان لبخند زد و گفت: بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
من هم یک لبخند خفیف زدم و گفتم: با تصور تو، به اوج رسیدم.
شایان دستش رو گذاشت روی گودی کمرم. یک بوسهی دیگه از گونهام زد و گفت: میدونم.
مانی وارد اتاق شد و اومد روی تخت و سمت دیگهی من دراز کشید. مانی هم به پهلو شد و پاش رو گذاشت روی کونم. سرم رو چرخوندم به سمت مانی و گفتم: خسته نباشی. امشب عالی بودی.
موهام رو نوازش کرد و گفت: تو هم عالی بودی. همه چی، دو طرفه بود.
به چشمهای مشکی مانی زل زدم و گفتم: قولی که بهم دادی رو یادت نرفته که؟
شایان خیلی سریع گفت: کدوم قول؟
خندهام گرفت و گفتم: خصوصیه و به تو ربطی نداره.
مانی دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: نه یادم نرفته. سعی خودم رو میکنم تا بالاخره به آرزوت برسی.
شایان گفت: اگه به من نگین، میمیرم از فضولی.
یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: مطمئنم که میتونی من رو سوپرایز کنی.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#7
Posted: 6 Mar 2021 01:24
samira_1363
خودم به شخصه دیدم همچین شخصی رو که عاشق این بود فقط سکس خانومش رو با یه نفر دیگه ببینه
و از این کار لذت هم میبورد
و جدای از این داستان تو جامعه واقعیمون زیر تمام نقاب هایی که زدیم داریم همچین اشخاصی رو که به این کار علاقه دارند
من نه تایید میکنم کارشون رو نه رد میکنم
چون هر کسی یه علاقه و سبک خاصی رو دوست داره
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#9
Posted: 6 Mar 2021 21:17
قسمت سوم
اسم و مشخصات شخصیتهای جدید و مهم قسمت سوم مجموعه «بدون مرز» با نام: خواهر و برادر دوقلوی من
نام: پرهام
سن: 18 سال
قد: 170
وزن: 60
وضعیت تاهل: مجرد
فرم صورت: الماسی
رنگ مو: خرمایی
رنگ چشم: مشکی
رنگ پوست: گندمی
نام: پانید
سن: 18 سال
قد: 164
وزن: 52
وضعیت تاهل: مجرد
فرم صورت: الماسی
رنگ مو: خرمایی
رنگ چشم: مشکی
رنگ پوست: گندمی
وقتی پدر و مادرم وارد خونه شدن، تعجب کردم و رو به مادرم گفتم: پانیذ و پرهام کجان؟
مادرم یک آه کشید و گفت: نیومدن.
اخم کردم و گفتم: چرا نیومدن؟
پدرم نشست روی کاناپه و گفت: بچه بازیهای همیشگی.
از چهرهی پدر و مادرم مشخص بود که حسابی از دست پانیذ و پرهام شاکی هستن. خواستم برم توی آشپزخونه که شایان رو به من گفت: شما بشین، من چای میریزم.
نشستم رو به روی پدر و مادرم و گفتم: ذهن خودتون رو درگیر نکنین. بالاخره این دو تا وروجک هم عاقل میشن.
پدرم با حرص گفت: آخه کِی؟ دیگه هجده سالشون شده. تو هم بچهی ما بودی گندم جان. آرزو به دل موندم که یک بار از تو یک نکته منفی ببینم. تا وقتی که توی خونه بودی، همهی فکر و ذکرت، آرامش من و مادرت بود. حالا نمیگم این دو تا بچه، عین تو باشن اما تا کِی قراره به این مسخره بازیهاشون ادامه بدن؟ تنها هدفشون اینه که با من و مادرت لجبازی کنن. خستهام کردن دخترم. نمیدونم دیگه باید چیکار کنم.
شایان با سینی چای برگشت. به همهمون تعارف کرد و نشست کنار من. با یک لحن ملایم و رو به پدرم گفت: پدر جان با حرص خوردن چیزی درست نمیشه. اکثر جوونهای امروزی، شبیه پانیذ و پرهام هستن.
مادرم رو به شایان گفت: شایان جان، اذیت کردنهاشون تمومی نداره. همین چند وقت پیش پدرشون رو مجبور کردن تا گوشیهاشون رو عوض کنه و آیفون جدید و به روز بخره. قبلش هم که گفته بودن لپتاپهاشون دیگه قدیمی شده و کلی هزینهی لپتاپهای جدیدشون شد. امروز عصر هم گیر دادن که باید براشون ماشین بخریم. اینقدر درک ندارن که یک معلم بازنشسته، از کجا باید بیاره. هنوز قسط وامی که باهاش گوشی گرفتیم، تموم نشده. وقتی هم که "نه" بشنون، مثل امشب قهر میکنن.
رو به مادرم گفتم: مادرِ من، مقصر اصلی خود شما هستین. این دو تا وروجک رو شما لوس بار آوردین. حالا هم قهر کردن که کردن. فدای یک تار موی هر دو تاتون. در ضمن این دو تا بچه هنوز گواهینامه نگرفتن که بخوان ماشین داشته باشن.
پدرم پوزخند زد و گفت: برنامهی اونم ریختن. از الان دارن دعواش رو میکنن تا بعد از گواهینامه گرفتن، مجبور بشیم براشون ماشین بخریم.
وقتی دیدم که پدر و مادرم خیلی عصبانی هستن، ترجیح دادم که دیگه بحث رو ادامه ندم. شایان هم متوجه شد و سعی کرد با حرفهای متفرقه، حواسشون رو پرت کنه. میدونستم که پدرم، قرمهسبزیهای من رو خیلی دوست داره و برای همین قرمهسبزی درست کرده بودم. بعد از شام هم براشون یک مستند حیات وحش گذاشتم تا کمی ذهنشون از پانیذ و پرهام فاصله بگیره، اما حس کردم که همچنان دارن به پانیذ و پرهام فکر میکنن. همینطور تو حالت عادی، دوست نداشتم که پیر شدنشون رو ببینم و حالا در کنار پیر شدنشون، باید ناراحتیها و غصههاشون رو هم میدیدم. یک حس غم و موج منفی وارد بدنم شد اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
رفتم توی آشپزخونه که میوه بیارم. گوشیام روی اُپن بود و متوجه شدم که برام پیام اومده. مانی حالم رو پرسیده بود. خیلی کوتاه برای مانی نوشتم: حالم اصلا خوب نیست. بعدا باهات حرف میزنم، الان مهمون دارم.
آخر شب و بعد از رفتن پدر و مادرم، یک قرص مسکن خوردم تا سر دردم بهتر بشه. رفتم توی اتاق خواب. بلوز و دامنم رو درآوردم و چشم بندم رو زدم و خوابیدم روی تخت. شایان بعد از مرتب کردن خونه، چراغها رو هم خاموش کرد و اومد توی اتاق خواب. کنارم دراز کشید. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: زندگی همینه گندم. قرار نیست همیشه، همه چی به میل ما جلو بره. درگیری پدر و مادرت با پانیذ و پرهام، چیز عجیبی نیست. تا باشه از این حرص خوردنا. میدونم که طاقت ناراحتیشون رو نداری اما...
دست شایان رو توی دستم فشار دادم و گفتم: اما چی؟
شایان یک نفس عمیق کشید و گفت: خلاصهاش این میشه که تو حق نداری به روان خودت صدمه بزنی.
دستم رو از توی دست شایان خارج کردم. به پهلو و به پشت خوابیدم و گفتم: بغلم کن شایان.
شایان از پشت بغلم کرد. موفق شدم با لمس بدن شایان، کمی آرامش بگیرم، اما تا نزدیکهای صبح خوابم نبرد. از روی تخت بلند شدم. یک بالشت و پتو برداشتم و رفتم توی هال. تصمیم گرفتم جام رو عوض کنم تا شاید خوابم ببره. تغییر جای خواب، جواب داد و بالاخره روی کاناپه، خوابم برد.
با پچ پچ صدا از خواب بیدار شدم. حس کردم که دارم صدای پانیذ و پرهام رو میشنوم. فکر کردم که دارم خواب میبینم اما صدای پچ پچ پانیذ و پرهام، هر لحظه واضح تر میشد. بالاخره چشمهام رو باز کردم و دیدم که پانیذ و پرهام روی کاناپهی رو به روی من نشستن. پرهام لبخند زنان گفت: آبجی خانم لنگ ظهر شده، نمیخوای بیدار شی؟
خواستم بشینم که یادم اومد فقط شورت و سوتین تنمه و حتی شونههام هم بیرون از پتوعه. پتو رو کامل کشیدم روی خودم و گفتم: سلام.
هر دو تاشون جواب سلام من رو دادن و پانیذ گفت: چه رمانتیک، آقا شایان و گندم جان برای حفظ روابط عاشقانهشون، شبها جدا از هم میخوابن.
شایان با یک سینی چای اومد توی هال و رو به پانیذ و پرهام گفت: دوقلوهای افسانهای کمتر زبون بریزن. دیشب گندم به خاطر شما دو تا اعصابش به هم ریخت و اومد توی هال خوابید.
پرهام با کف دستش زد پشت دست دیگهاش و رو به پانیذ گفت: جدا خوابیدن آبجی گندم و آقا شایان هم گردن من و تو افتاد.
سرم رو کمی تکون دادم تا کامل بیدار بشم و رو به پانیذ و پرهام گفتم: شما دو تا دو دقیقه نمیتونین خفه شین؟
پانیذ لبخند زد و گفت: هر چی آبجی بزرگه بگه.
جفتشون دستشون رو گذاشتن روی دهنشون که مثلا دیگه حرف نزنن. شایان رو به من گفت: دوقلوهای افسانهای، نیم ساعت پیش اومدن. هر چی صدات کردم، بیدار نشدی.
نشستم و حواسم بود که پتو همچنان دورم پیچیده باشه. رو به پانیذ و پرهام گفتم: روتون رو اونور کنین. من لُختم، میخوام برم توی اتاق.
پانیذ وانمود کرد که میخواد یک چیزی بگه اما چون دستش جلوی دهنشه، نمیتونه حرف بزنه. هیچ وقت نمیتونستم جلوی دلقکبازیهای پانیذ و پرهام مقاومت کنم. لبخند زدم و گفتم: بردار اون دست بیصاحاب رو.
پانیذ دستش رو برداشت و گفت: آبجی جون همچین لُخت لُخت هم نیستیا. یعنی تا یک مراحلی پیش رفتین و بعدش یکهو قهر کردین.
سرم رو تکون دادم و گفتم: خیلی بیشعوری پانیذ.
پرهام هم دستش رو از جلوی دهنش برداشت و گفت: ما فقط به دنبال شفاف سازی هستیم، نه بیشتر.
شایان هم لبخند زد و گفت: خواهرتون گفت که روتون رو برگردونین.
پانیذ و پرهام، لبهاشون رو کج و معوج کردن و سرشون رو چرخوندن به سمت همدیگه. از فرصت استفاده کردم و پتو رو گرفتم توی دستم و سریع دویدم به سمت حموم. در رو بستم اما شنیدم که پانیذ با یک لحن طنز رو به پرهام گفت: دلم برای آقا شایان میسوزه که گیر آبجی ما افتاده.
پرهام هم توی جواب پانیذ گفت: آره من هم همینطور.
خندهام گرفت و میدونستم که حریف زبون بازی پانیذ و پرهام نمیشم. شورت و سوتینم رو درآوردم و رفتم زیر دوش. سرم هنوز کمی درد میکرد. دوش آب گرم باعث شد تا حالم جا بیاد. شایان برام حوله و لباس آورد. توی حموم، بدن و موهام رو خشک کردم و لباس پوشیدم. شایان برام یک تیشرت و ساپورت آورده بود. میدونست که جلوی پانیذ و پرهام، کمی راحت تر از پدر و مادرم، لباس میپوشم. برگشتم توی هال. نشستم روی کاناپه و شایان برام یک لیوان چای ریخت. پانیذ و پرهام سکوت کرده بودن و من رو نگاه میکردن. حتی نگاهشون هم خنده دار بود. همچنان حوله توی دستم بود و داشتم خیسی باقی موندهی موهام رو خشک میکردم. پرهام به حرف اومد و گفت: ما اومدیم به خاطر دیشب معذرت خواهی کنیم.
یک نفس عمیق از سر حرص کشیدم و گفتم: این رسم جدیده؟ اینطوری باید بیایین خونهی من؟ حتما چند وقت دیگه باید تو چهار شب مختلف خانوادهام رو دعوت کنم که هر شب یکیشون بیاد. حوصله دخالت توی دعوای شما دو تا با بابا و مامان رو ندارم. اما اینقدر ارزش ندارم که برای چند ساعت اختلافتون رو کنار بذارین؟ شایان برای خانوادهی ما بیشتر از یک داماده و برای من هم بیشتر از یک شوهره اما به فرض که من یک شوهر حرفکِش و غُر زن داشتم. میدونین در اون صورت چقدر باید سرکوفت شما رو میشنیدم؟
پانیذ هم یک نفس عمیق کشید و گفت: ما این مورد رو لحاظ کردیم، وگرنه اونقدرها هم بیشعور نیستیم. تو نفست از جای گرم بلند میشه. عزیز دردونهی بابا و مامان هستی. این ما هستیم که شبانه روز، تو رو توی سرمون میزنن و تحمل میکنیم. خسته شدم بس که بابا، من رو با تو مقایسه کرد.
تُن صدام رفت بالا و گفتم: حرف تو دهن من نذار پانیذ. من نگفتم بیشعور هستین.
پانیذ هم صداش رو برد بالا و گفت: آره هیچ وقت علنی نمیگی که من و پرهام بیشعور هستیم اما همهی رفتار و کردارت همین پیغام رو میرسونه. که تو آبجی عاقل و فهمیده و دلسوز هستی و من و پرهام فرشتههای عذاب و بابا و مامان.
عصبانی شدم و گفتم: میفهمی داری چی میگی؟
پانیذ پوزخند زد و گفت: هم من میفهمم که چی دارم میگم و هم تو.
شایان وقتی دید که داره دعوامون بالا میگیره، پرید وسط حرفمون و گفت: به نظرم همینقدر که گلایهها گفته شد، بسه. ظهر جمعه بهاری رو خراب نکنیم. امروز هوا خیلی عالیه. شام دیشب خیلی مونده. ناهار همون شام دیشب رو میخوریم و بعدش میریم بیرون و کمی دور میزنیم. شام هم مهمون من.
پرهام حرف شایان رو تایید کرد و گفت: من که قرمهسبزی مونده رو بیشتر از تازهاش دوست دارم. با بیرون رفتن هم پایهام.
به چشمهای عصبانی پانیذ نگاه کردم و با یک لحن ملایم گفتم: من هم مثل تو منتقد افراط و تفریط بابا و مامان هستم و راضی نیستم که شما رو با من مقایسه کنن. در ضمن هیچ وقت خودم رو بالا تر از تو ندونستم و نمیدونم.
بعد به شایان نگاه کردم و گفتم: من هم با پیشنهادت موافقم.
پرهام با شونهاش زد به شونهی پانیذ و گفت: نظر تو چیه؟
پانیذ یک لبخند زورکی زد و گفت: من هم موافقم. فقط امیدوارم بابا همهی سالادهای دیشب رو نخورده باشه.
لبخند زدم و گفتم: نصف بیشترش مونده.
به پیشنهاد شایان رفتیم باغ وحش و شهر بازی ارم. شام هم بیرون خوردیم و آخر شب، پانیذ و پرهام رو رسوندیم خونهی پدرم و برگشتیم سمت خونهی خودمون. تو راه برگشت به خونه، سرم رو تکیه دادم به شیشهی ماشین و به شایان گفتم: بابا و مامان کاری کردن که این دو تا از من بدشون میاد.
شایان با یک لحن آروم گفت: اینطور نیست گندم.
پوزخند زدم و گفتم: خودت بهتر از من میدونی که اشتباه نمیکنم.
شایان بحث رو عوض کرد و گفت: راستی فردا بعد از ظهر قراره بابام بستری بشه برای عمل قلب. شب اول تحت نظره و پس فردا عمل داره. داداش شهرام که خارجه و قول داده خودش رو برسونه. شب اول رو خودم پیش بابا میمونم تا ببینم چی میشه. شب دوم شاید یکی از آبجیهام پیش بابا موند. ایندفعه دیگه واقعا شب خونه تنها هستی.
سرم رو به سمت شایان چرخوندم و گفتم: پس بالاخره راضی شد به عمل. فردا ظهر میرم خونهی پدرت. تو هم از سر کار بیا اونجا. تا بیمارستان باهاتون میام. بعدش هم میرم خونه.
-نمیخوای بری خونهی بابات؟
+نه تو این شرایط حال و حوصلهی اونجا رو ندارم.
مثل شب قبل، تا صبح خوابم نبرد. نمیدونستم که واقعا توی خانوادهام یک مشکل بزرگ داره به وجود میاد و حق دارم که اینقدر نگران و ناراحت باشم یا ظرفیت من پایینه و نمیتونم اختلاف بین اعضای خانوادهام رو تحمل کنم.
ظهر وقتی وارد خونهی پدر شوهرم شدم، تمام انرژی خودم رو گذاشتم که ظاهرم رو حفظ کنم. حتی تا جایی که میتونستم به پدر شوهرم امید و انگیزه دادم. عصر همراه با شایان و پدر شوهرم رفتم بیمارستان. وقتی پدر شوهرم رو پذیرش کردن، خواستم خداحافظی کنم که شایان گفت: چند لحظه تو حیاط بیمارستان منتظر بمون.
کمی توی حیاط بیمارستان قدم زدم. یک نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم. باورم نمیشد که شرایط روحیام تا این اندازه داغون بشه. تو فکر و خیال خودم بودم که از قسمت تاریک شمشادها یک نفر رو به من گفت: خانم محترم شما اجازه نداری اینجا بشینی.
با حرص گفتم: مگه نشستن توی حیاط بیمارستان هم اجازه میخواد؟
یک قدم به سمت من برداشت و گفت: بله که اجازه میخواد اما خب چون شما بسیار زن زیبا و سکسی و جذابی هستی، ایندفعه رو کاری به کارتون نداریم.
وقتی دقت کردم و فهمیدم که مانی جلوم ایستاده، مونده بودم که باید بخندم یا از دستش عصبانی بشم. ایستادم و یک نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم: اصلا بلد نیستی صدات رو کلفت کنی.
مانی لبخند زد و گفت: اگه بلد نیستم، چرا همون اول نشناختیم؟
دوباره بازوش رو نیشگون گرفتم و گفتم: چون تو فکر بودم و حواسم یک جای دیگه بود.
مانی به چهرهام نگاه کرد و گفت: یعنی باور کنم که این گندم همون گندم یک هفته پیشه؟ اون گندمی که پر از هیجان و انرژی بود.
اخم کردم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
شایان از سمت دیگه یکهو ظاهر شد و گفت: من ازش خواستم بیاد.
با حرص به شایان گفتم: خیلی بیملاحظه شدی شایان. همونطور که تو، من و مانی رو پیدا کردی، میتونست یک آدم آشنا هم...
شایان حرفم رو قطع کرد و گفت: آروم تر گندم. حالا گیریم یکی شما رو با هم میدید. مگه تو چه وضعیتی هستین که شک کنه. آروم باش و بگیر بشین، باهات کار دارم.
وقتی نشستم، شایان هم نشست کنارم و گفت: دو روزه تمام ذهنت درگیر خانوادهات شده. هر روز که پانیذ و پرهام بزرگ تر میشن و اختلافاتشون با پدر و مادرت شدید تر میشه، تو هم بیشتر ذهن خودت رو درگیرشون میکنی. نمیگم به خانوادهات فکر نکن اما نه اینقدر که به خودت صدمه بزنی. امشب هم نمیتونستم تو رو با این حال و روزت، توی خونه تنها بذارم. گزینهی بهتر از مانی پیدا نکردم که امشب رو پیشت باشه. چون سری قبل سر کارش گذاشته بودیم تا آزمایشش کنیم، ازش خواستم بیاد بیمارستان تا با چشم خودش اوضاعمون رو ببینه.
همچنان از تصمیم یک طرفهی شایان عصبانی بودم و گفتم: مانی، بیکار و علاف من و تو نیست که هر وقت و بیوقت، ازش بخواییم که سرکاریها یا واقعیهامون رو جواب بده.
شایان سعی کرد با لحنش من رو آروم بکنه و گفت: فکر کنم در این مورد خودش باید تصمیم بگیره. الان هم زنده و سالم اینجاست.
مانی یک قدم به ما نزدیک شد و گفت: شایان بهم گفت که حالت اصلا خوب نیست اما فکر نمیکردم تا این حد به هم ریخته باشی. به نظرت الان که حال و روز تو رو دیدم، میتونم بگم به تخمم و برم پِی زندگی خودم؟
شایان ایستاد و دست من رو هم گرفت که بِایستم. دستهاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: الان با مانی میری خونه. مانی تا هر وقت که من بتونم بیام خونه، پیشت میمونه. ازت خواهش میکنم برای چند لحظه، به فکر بقیه نباشی و فقط به سلامتی خودت فکر کنی و اینکه دیگه سر این موضوع با من بحث نکنی.
توی عمل انجام شده قرار گرفتم. شایان استرس عمل پدرش رو داشت و درست نبود که بیشتر از این باهاش بحث کنم. یک نفس عمیق کشیدم و با تکون سرم حرفش رو تایید کردم. شایان رو به مانی گفت: میسپارمش به تو.
سوار ماشین مانی شدم. توی مسیر خونه، جفتمون سکوت کردیم. وقتی وارد خونه شدیم، اول از همه رفتم توی آشپزخونه و کتری آب رو گذاشتم تا جوش بیاد. برگشتم توی هال. نمیدونستم از اینکه با مانی توی خونه تنها شدم، چه حسی باید داشته باشم. مانی نشسته بود روی کاناپه و توی فکر بود. نشستم رو به روش و گفتم: دوست نداشتم من رو توی این وضعیت ببینی.
مانی سرش رو آورد بالا و گفت: همهمون همیشه رو فرم نیستیم. منم دوست ندارم تو رو با این حال و روز ببینم اما رفاقت فقط این نیست که بگیم و بخندیم و خوش باشیم. اگه بتونیم دوست ناخوشیهای همدیگه باشیم، میشه اسممون رو رفیق گذاشت.
نا خواسته به خاطر حرفهای مانی پوزخند زدم. مانی لبخند زد و گفت: چرا پوزخند میزنی؟
شال روی سرم رو برداشتم و گفتم: به تو پوزخند نمیزنم، به خودم میزنم. تا همین چند وقت پیش، تو قرار بود فقط پارتنر جنسی من و شوهرم باشی. تازه فقط برای یک شب. اما حالا به قول شایان تنها آدم، تو شرایط فعلی هستی که میتونه آرومم کنه. وقتی تو حرف میزنی، حس امنیت بهم دست میده.
مانی جواب من رو نداد و رفت توی فکر. با دقت بهش نگاه کردم و گفتم: یاد همونی افتادی که همیشه همین جمله رو بهت میگفت؟
مانی خندهاش گرفت و گفت: وقتی یکی ذهنم رو میخونه، انگار بهم تجاوز کرده.
لبخند زدم و گفتم: شانسی حدس زدم. آخه چهرهات، بعد از جملهی آخرم، یکهو عوض شد. آب جوش اومد، من برم چای دم کنم.
ایستادم و مانتوم رو هم درآوردم. رفتم توی آشپزخونه و چای دم کردم. از داخل آشپزخونه، رو به مانی گفتم: شام املت میخوری؟
-آره حتما، اتفاقا خیلی وقته نخوردم و هوس کردم.
چند تا گوجه از توی یخچال برداشتم و شروع کردم به پوست کردن و خورد کردنشون. مانی بعد از چند دقیقه، اومد توی آشپزخونه. با دستم به لیوانهای روی آبچیک اشاره کردم و گفتم: لطفا برای جفتمون چای بریز.
مانی برای هر دو تامون چای ریخت و گذاشت روی میز ناهار خوری. خودش هم نشست روی صندلی و به من خیره شد. تو همون حالت که داشتم گوجهها رو خورد میکردم، رو به مانی گفتم: من چندمین نفر بودم؟
-در چه مورد؟
+خودت میدونی منظورم چیه.
-فرض کن که متوجه منظورت نشدم.
لبخند زدم و گفتم: من چندمین دختر و زنی بودم که باهاش سکس کردی.
مانی کمی مکث کرد و گفت: پنجمی.
+دوست دارم به صورت خلاصه، همهشون رو بگی.
مانی بعد از چند لحظه مکث؛ گفت: اولیاش یک فاحشه پولی بود. تو هجده سالگی باهاش سکس کردم. دو بار البته.
+تجربه خوبی بود؟
-متوسط. نه بد، نه خوب.
+خب بقیهاش؟
-دومیاش یک دختر بود که حدود دو سال باهاش دوست بودم. اینجا دانشجو بود و بعد از تموم شدن درسش، برگشت شهرش. رابطهمون خیلی عمیق نبود. فقط در حد ارضا کردن همدیگه بودیم.
+سومی؟
سرم رو چرخوندم به سمت مانی. وقتی دیدم که دوباره رفته توی فکر، مطمئن شدم که مورد سوم باید مهم باشه. یک نفس عمیق کشید و گفت: شش سال پیش، با مادر یکی از شاگردهام دوست شدم. البته مطلقه و سه سال از من بزرگ تر بود، اما خیلی زود به همدیگه وابسته شدیم. تا جایی که حتی تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم، اما خب نشد.
گوجهها رو ریختم توی ماهیتابه. دستم رو شستم و گاز رو روشن کردم. نشستم رو به روی مانی و گفتم: اسمش چی بود؟ چه شکلی بود؟
-پریسا، مثل تو زیبا و جذاب اما یک هوا ریز نقش تر از تو بود. اوایل آشناییمون متوجه شدم که به خاطر سزارین، کمی افتادگی شکم داره. پیش یک دکتر معرفیاش کردم و عمل کرد و تنها نقض بدنش بر طرف شد. صورت گرد و موهای لَخت و مشکی که همیشه دوست داشت پسرونه و کوتاه باشه. عاشق مدل تایتانیکی بود و خب واقعا هم بهش میاومد. به خاطر بیبیفیس بودنش، خیلی جوون تر از سن واقعیاش نشون میداد. تا حدی که فکر میکردم خواهر شاگردمه که هر روز میارش باشگاه و بعد از تموم شدن تایم باشگاه، میاد دنبالش.
+چرا نشد که باهاش ازدواج کنی؟
-باهاش کات کردم. حدود سه سال پیش.
+پس سه سال باهاش در رابطه بودی. چی ازش دیدی که باهاش کات کردی؟
-دوست داشت سکس گروهی با یک زوج دیگه رو تجربه کنه، البته در کنار من.
خاطره مانی برام جالب شد و گفتم: غیرتی شدی؟
مانی به حالت تاسف سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
باورم نمیشد که مانی همچین تجربهای داشته باشه. انگار متوجه تعجبم شد. لبخند محوی زد و گفت: چهارمیاش، یک دختر بود که همیشه تمایل دوستی با من رو داشت. ازش خوشم نمیاومد اما باهاش دوست شدم تا بلکه بتونم پریسا رو فراموش کنم.
+که موفق نشدی.
-نه، حتی شرایط روانیام، بدتر هم شد.
+به خاطر همین تصمیم گرفتی که فانتزی و آرزوی پریسا رو انجام بدی.
-نمیدونم، سه ساله که دارم سعی میکنم از ذهنم پاکش کنم اما انگار نمیشه. چهرهات اصلا شبیه پریسا نیست، اما انرژی مثبت تو و یک سری از روحیاتت خیلی شبیه اونه. خودم هم نمیدونم که دقیقا به خاطر چی تو این مدت کوتاه و تا این اندازه شیفتهی تو شدم. به خاطر خودته یا به خاطر پریسا، مطمئن نیستم.
+چرا سعی نکردی که برش گردونی؟
-وقتی به خودم اومدم و متوجه شدم که چقدر بهش وابسته هستم، دیگه دیر شده بود.
+پارتنر جدید گرفته بود؟
-ازدواج کرد.
ایستادم و گفتم: لطفا گوجهها رو هم بزن تا من برم لباس عوض کنم.
وارد اتاق خواب شدم. فکرم درگیر گذشته و رابطههای مانی شده بود. دونستن انگیزهی مانی برای رابطهی جنسیمون، حس عجیب و نا شناختهای بهم میداد. کامل لُخت شدم و شورت و سوتینم رو هم درآوردم. یک پیراهن و دامن انتخاب کردم و پوشیدم. برگشتم توی آشپزخونه. مانی کنار گاز ایستاده بود. یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: رنگ سفید هم بهت میاد.
لبخند زدم و گفتم: مرسی.
از توی یخچال چند تا تخممرغ برداشتم و گذاشتم کنار گاز و گفتم: تو بشین، بقیهاش با من.
مانی نشست و گفت: امشب قرار شد حالت رو بهتر کنم اما ذهنت رو بیشتر درگیر کردم.
+پشیمونی که پیشنهاد پریسا رو قبول نکردی؟
مانی چند لحظه مکث کرد و گفت: آره، چون زمان گذشت و فهمیدم که پریسا میخواسته کنار من به فانتزیاش برسه. برای همین شب و روز به فانتزی پریسا فکر کردم. اینقدر فکر کردم که تصمیم گرفتم انجامش بدم.
شروع کردم به شکستن تخممرغها و دیگه حرفی نزدم. بعد از چند دقیقه، مانی گفت: نباید در مورد پریسا حرف میزدم.
لبخند نا خواستهای زدم و گفتم: اگه بگم که این موضوع برام بیاهمیته، دروغ گفتم. اکثر ما خانمها دوست نداریم که مقایسه بشیم. اما از طرفی صادقانه، علت و انگیزه واقعی خودت رو گفتی. امشب قرار نیست حال من و تو خوب باشه. تو درگیر گذشته و پریسا شدی و من هم درگیر خواهر و برادری که اندازهی جونم دوستشون دارم اما هر لحظه، بیشتر ازشون دور میشم.
-شایان فقط گفت که ناراحتیات مربوط به خانوادهات میشه. چیزی از جزئیات نگفت.
املت درست شده بود. گاز رو خاموش کردم. یک سفرهی کوچیک پارچهای روی میز ناهار خوری پهن کردم و ماهیتابه رو گذاشتم وسط سفره. برای هر دوتا مون نون گذاشتم و نشستم رو به روی مانی. نمکدون رو گرفتم به سمت مانی و گفتم: کلا یادم رفت نمک بزنم.
مانی موقعی که خواست نمکدون رو از توی دستم بگیره، به عمد انگشتهام رو لمس کرد و گفت: من زیاد نمک خور نیستم.
حس لمسش رو دوست داشتم. برام آرامشبخش بود. دستم رو به آرومی عقب کشیدم. به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: وقتی ده سالم بود، پانیذ و پرهام به دنیا اومدن. بالاخره از تنهایی در اومدم و هر دو تاشون همه چیز من شدن. شبها پایین پاشون میخوابیدم تا هر لحظه ببینمشون و خیالم راحت باشه که از پیشم نمیرن. اونقدری که من براشون وقت میذاشتم، مامان و بابام نمیذاشتن. البته اونا هم به من وابسته بودن و رابطهی عاطفی شدیدمون، دو طرفه بود. همه چی بین ما عالی بود، تا اینکه من و شایان با هم آشنا شدیم و یک سال بعدش هم ازدواج کردیم. شایان خیلی از خلاهای عاطفی من رو پُر کرد و همین باعث شد که کمی از پانیذ و پرهام فاصله بگیرم. بعدش هم که پانیذ و پرهام بزرگ شدن و روحیاتشون اصلا شبیه من نشد. بابا و مامانم همیشه پانیذ و پرهام رو با من مقایسه میکنن و توقع دارن که اون دو تا عین من باشن. همین مقایسه کردنها باعث شد که من رو بابت تمام مشکلاتشون مقصر بدونن. شکاف بین ما اینقدر زیاد شده که دیگه نمیتونم پُرش کنم. چند وقته که فقط به خاطر حفظ حرمت شایان میان خونهی من. حتی احساس میکنم که پانیذ از من متنفره...
بغض کردم و اشکهام سرازیر شد و دیگه نتونستم حرف بزنم. خجالت کشیدم که جلوی مانی گریهام گرفت. نمیتونستم خودم رو درک کنم. حدود یک هفته قبل، توی هال خونهام و جلوی شوهرم، با مانی سکس کرده بودم و حتی یک ذره هم خجالت نداشتم، اما حالا به خاطر شکننده بودنم جلوی مانی، تحت فشار بودم. ایستادم و با قدمهای سریع خودم رو به اتاق خواب رسوندم. در رو پشت سرم بستم و خودم رو روی تخت مچاله کردم. به خاطر بیخوابی چند شب قبل، خسته بودم و هم زمان که گریه میکردم، خوابم برد.
نفهمیدم چقدر گذشت اما وقتی که مانی روم پتو کشید، بیدار شدم. خواست از اتاق بره بیرون که گفتم: همهی چراغها رو خاموش کن و بیا پیشم.
مانی کل چراغهای خونه رو خاموش کرد. برگشت توی اتاق خواب و کنارم دراز کشید. به پهلو و پشتم رو بهش کردم و گفتم: بیا زیر پتو.
مانی اومد زیر پتو و از پشت بغلم کرد و گفت: املت رو گذاشتم توی یخچال. صبحونه بیشتر میچسبه.
دست مانی رو گذاشتم روی سینهام و گفتم: چقدر خوابیدم؟
مانی محکم تر بغلم کرد و گفت: حدود یک ساعت.
من هم خودم رو به سمتش فشار دادم و گفتم: برای همین گاهی دوست داری تا باهام رابطهی عاطفی بر قرار کنی. چون تو رو یاد پریسا میاندازم.
مانی پشت گردنم رو بوسید و گفت: پریسا برای همیشه از زندگیام رفته. دیگه دوست ندارم تو رو با پریسا مقایسه کنم.
دامنم رو دادم بالا. دست مانی رو از روی سینهام برداشتم و گذاشتم روی کُسم و گفتم: ازش عکس داری؟ کنجکاوم ببینمش.
مانی یک چنگ آروم از کُسم زد و گفت: فکر نمیکردم که پریسا تا این اندازه برات جالب باشه.
پاهام رو کمی از هم باز کردم. انگشت مانی رو کشیدم توی شیار کُسم و گفتم: هیچ وقت تو زندگیام رقیب نداشتم. اولین باره که حس میکنم رقیب یکی هستم.
مانی انگشتش رو فرو کرد تو سوراخ کُسم و گفت: پریسا هم مثل تو عاشق سکس خشن بود. حتی یک بار بهم گفت که دوست داره بهش تجاوز بشه. یعنی هم تحقیر بشه و هم بهش صدمه بزنن. برای همین وقتی تو ازم خواستی که خشن باشم، شوکه شدم.
یک آه آروم شهوتی کشیدم و گفتم: کم کم دارم بهت حق میدم که با دیدن من، یاد پریسا بیفتی.
مانی یک انگشت دیگهاش رو هم توی کُسم فرو کرد و گفت: همیشه کُست خیسه و آمادهی سکسی.
کونم رو مالوندم به کیر بزرگ شدهاش و گفتم: گاهی وقتها حال و حوصلهی پیشنوازی ندارم. فقط دوست دارم کیر شایان بره تو کُسم. شایان بهم میگه دائمالتحریک و دائمالخیس.
مانی انگشت سومش رو هم کرد توی کُسم و گفت: امشب فقط قرار بود پیشت باشم.
دستم رو بردم پشتم. کیر مانی رو از روی شلوارش لمس کردم و گفتم: وقتی فردا برای شایان تعریف کردیم، به سومین فانتزیاش هم میرسه. تو با تصمیم هر سه تامون، پیش من هستی. الان هم این شلوار لعنتی رو در بیار. اصلا کامل لُخت شو.
مانی از من فاصله گرفت و لُخت شد. برگشتم و دولا شدم به سمت کیرش و با حرص و ولع شروع کردم به ساک زدن. کیر مانی هر لحظه برای من، جذاب تر و تحریک کننده تر میشد. موهام رو چنگ زد و صدای تنفسش نا منظم شد. بعد از چند دقیقه، کیرش رو از توی دهنم در آوردم و من هم کامل لُخت شدم و نشستم روی کیر مانی. اول کیرش رو با شیار کُسم هماهنگ کردم و جلو عقب شدم. حتی توی تاریکی هم میتونستم برق شهوت چشمهاش رو ببینم. بعد از چند دقیقه، با دستم کیرش رو روی سوراخ کُسم تنظیم کردم و کامل نشستم روش. مثل چند سری قبل، به خاطر کلفت بودن کیرش، کمی دردم اومد. دستهام رو گذاشتم روی شونههاش. به آرومی کیرش رو توی کُسم حرکت دادم و گفتم: هیچ وقت اونطور که دوست داشت باهاش سکس کردی؟
تُن صدای مانی نا منظم شده بود و گفت: اون روزها یک احمق به تمام معنا بودم. فکر میکردم پریسا یک منحرف جنسیه و خواستههاش غیر عادیه. درکم از دنیای سکس خیلی پایین بود.
سرعت حرکت کیرش توی کُسم رو بیشتر کردم و گفتم: همین الان هم دلت نمیاد با من خیلی خشن باشی.
مانی دستهاش رو رسوند به سینههای لرزون من و گفت: چون تو هم مثل پریسا، ظریفی. میترسم بهت صدمه بزنم.
از روی کیر مانی بلند شدم و نوع نشستنم رو عوض کردم و به حالت اسکات شدم و دوباره روی کیرش نشستم. توی این وضعیت، صدای شالاپ شلوپ حرکت کیرش توی کُسم، بیشتر شد. برای حفظ تعادلم انگشتهای دستم رو توی انگشتهای دست مانی گره زدم و گفتم: حس خوبیه که دوست نداری صدمه دیدنم رو ببینی، اما دوست دارم بهم صدم بزنی. بهت گفتم که، رمز توقف مشخص میکنیم.
مانی انگشتهام رو فشار داد و گفت: رمز توقف رو چی بذاریم؟ کِی انجامش بدیم؟
سرعت بالا و پایین شدنم رو روی کیر مانی بیشتر کردم. من هم به نفس نفس افتادم و گفتم: رمز توقف رو میذاریم "یاقوت سرخ". توی ذهنت تکرار کن تا یادت بمونه. هر بار که گفتمش، یعنی توقف هر کاری که داری باهام میکنی. زمان انجامش و جزئیات کارایی که میخوای باهام بکنی رو تو مشخص کن. فقط به من نگو. چون دوست دارم سوپرایز بشم.
مانی متوجه شد که توی این حالت، پاهام خسته شده. بهم فهموند که حالت نشستنم رو عوض کنم. همونطور که کیرش توی کُسم بود، حالت پاهام رو عوض کردم و ولو شدم روی مانی. با موج دادن به کمر و کونم، کیر مانی رو توی کُسم حرکت دادم. مانی دستهاش رو گذاشت روی کونم و گفت: بهت قول میدم که سوپرایز بشی.
دستهام رو انداختم دور گردن مانی. چند تا بوسهی ریز از گردنش زدم و گفتم: دوست دارم هم از نظر روانی و هم از نظر جسمی، له و لوردهام کنی.
مانی همونطور که کیرش توی کُسم بود، کامل برم گردوند. حالا اون روی من بود و میتونست طبق روال خودش، محکم تلمبه بزنه. بغلم کرد و با شدت و سرعت شروع کرد به تلمبه زدن توی کُسم. پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و با ناخونهام چنگ انداختم پشت کمرش. مانی چند دقیقه تلمبه زد و گفت: دارم میام گندم.
لبهاش رو بوسیدم و گفتم: بریز تو کُسم عزیزم. این ماه رو کامل دارم قرص میخورم.
مانی چند تا تلمبه دیگه زد و ارضا شد. میدونستم که حالا حالاها ارضا بشو نیستم و اگه ازش بخوام بیشتر تحمل کنه، بهش فشار میاد. صورت و لبهاش رو بوسیدم و هم زمان موهاش رو نوازش کردم و گفتم: قربونت برم عزیزم.
مانی متوجه شد که من ارضا نشدم و گفت: تو نشدی.
یک بوسه دیگه از لبهاش زدم و گفتم: تا صبح کلی وقت داریم. مشکل از منه که گاهی دیر ارضام. تازه به این بهونه، امشب یک بار دیگه هم کیرت رو حس میکنم. خودت خبر نداری که چه کیر دوست داشتنی و نازی داری.
مانی به آرومی از روی من بلند شد. دستم رو گرفتم زیر کُسم تا آب مانی بریزه توی دستم. توان و انرژی دوش گرفتن رو نداشتم. داخل دستشویی خودم رو شستم و برگشتم توی اتاق خواب. مانی هم خودش رو شست و برگشت روی تخت. به پهلو و پشت به مانی شدم و گفتم: هر وقت دوباره کیرت راست شد، تو همین حالت بکن توی کُسم. بدنم خسته است و توان هیچ حالت دیگهای رو ندارم.
مانی از پشت انگشتش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: باید برات یک برنامه ورزشی بچینم. ظاهر بدنت رو فرمه اما ورزیده نیستی.
خودم رو بیشتر مچاله کردم تا کُسم بیشتر در دسترس انگشتهای مانی باشه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: برام توی باشگاه خودت، زمان خصوصی بذار.
مانی به آرومی کُسم رو مالش داد و گفت: فکر خوبیه.
تُن صدام رو کِشدار کردم و گفتم: اگه خوابم برد هم، بکن. دوست دارم با تلمبههای تو بیدار بشم.
حدسم درست بود و به خاطر خستگی زیاد، خوابم برد. نمیدونم چقدر گذشت اما مانی به حرفم گوش داد و با تکون تلمبههای کیر مانی توی کُسم، از خواب بیدار شدم. کُسم خیس بود و صدای شالاپ شلوپ تلمبههای مانی، کل اتاق رو برداشته بود. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، موهام رو از پشت کشید و شدت و سرعت تلمبههاش رو بیشتر کرد. اینبار مدت طولانی تری تلمبه زد و موفق شدم هم زمان با حس گرمی آبش توی کُسم ارضا بشم. بعد از ارضا شدن، به شدت بیحال شدم و به مانی گفتم: لطفا دستمال کاغذی بیار. اصلا حال ندارم که برم خودم رو بشورم.
مانی دستمال کاغذی آورد و کُسم رو تمیز کرد. بعد از تمیز کردن من، خودش رو هم تمیز کرد و کنارم خوابید. سرم رو گذاشتم روی شونهاش و برای سومین بار خوابم برد.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#10
Posted: 7 Mar 2021 22:07
سوپرایز دوست پسرم، جلوی چشمهای شوهرم
دسته گل شایان رو گذاشتم روی میز کنار تخت پدرشوهرم و گفتم: پدر جان از اولش هم مشخص بود که عمل سختی نیست و شما از پسش بر میایی. الان هم که خدا رو شُکر تموم شد و بالاخره از اون همه درد خلاص شدین.
پدرشوهرم سعی کرد لبخند بزنه و گفت: وقتی عروس گلم در کنارم باشه، معلومه که همه چی خوب پیش میره.
شایان قیافهاش رو کج و معوج کرد و گفت: کِی بشه یکی از این هندونهها بیفته و بشکنه.
اخم کردم و گفتم: چیه حسودیت میشه؟
پدرشوهرم خندهاش گرفت و رو به من گفت: این از بچگی به تو حسودیاش میشد.
شایان چشمهاش رو گرد کرد و گفت: پدر من، این گندم خانم همهاش پنج ساله که عروس خانوادهمون شده. اونوقت من از بچگی بهش حسودی میکردم؟!
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: حتما حسودی میکردی دیگه. پدر جان هیچ وقت اشتباه نمیکنه.
شایان خواست جواب بده که دو تا خواهر و برادر بزرگ ترش، شهرام، وارد اتاق شدن. شهرام بعد از احوال پرسی، رو به من گفت: لازمه که جلوی جمع از شما یک تشکر ویژه کنم. قرار بود شایان فقط یک شب پیش پدر جان باشه اما متاسفانه من امروز موفق شدم وارد ایران بشم و شرایط جوری شد که شایان دو شب پشت هم، پیش پدر جان بود و شما هم توی خونه تنها شدی. البته در جریان هستم که از امروز صبح پیش پدر جان هستین تا شایان کمی استراحت کنه. همگی ما قدر دان شما هستیم.
به خاطر تعریفهای شهرام خجالت کشیدم. میدونستم یکی از انگیزههاش برای تعریف از من، طعنه به دو تا خواهرهاشونه. چون هیچ کدومشون، شب پیش پدر شوهرم نموندن. اینکه توی خونهی خودمون و توسط پدر و مادرم، با خواهر و برادرم مقایسه میشدم و من روی توی سرشون میزدن کم بود، حالا همون اتفاق و به نوع دیگهای، داشت توی خانواده شوهرم تکرار میشد. میتونستم نگاههای همراه با حرص خواهرشوهرهام رو حس کنم، اما سعی کردم توجه نکنم و رو به شهرام گفتم: هر کاری کردم، وظیفهام بوده. اون دو شب هم تنها نبودم. یکی از هم کلاسیهای دوران دانشجوییام، پیشم بود. من و شایان بیشتر از این حرفها به پدر جان مدیون هستیم. تا آخر عمرم فراموش نمیکنم که اگه پدر جان نبود، ما صاحب خونه نمیشدیم.
پدرشوهرم اخم کرد و گفت: چند بار بگم دختر؟ لازم نیست بابت خونه از من تشکر کنی. من به همهی بچههام کمک کردم تا خونه دار بشن. شایان پسر منه، تو دختر منی، این کمترین کاری بود که میتونستم برای شما بکنم.
شهرام رو به پدرش گفت: این تشکر کردنها از بزرگواری گندم خانمه. بینهایت برای داداش شایان خوشحالم که همچین زن فهمیدهای داره و البته کمی هم حسودیام میشه.
لبخند زدم و گفتم: نظر لطف شماست. ایشالله قسمت بشه و به زودی شیرینی عروسی خودتون رو بخوریم.
شایان از فرصت استفاده کرد و رو به شهرام گفت: بهونهات این بود که بابا باید عمل کنه. این هم از عمل بابا. داری پیرمرد میشی داداش. گزینههای خوب، یکی یکی دارن پر میزنن.
به شایان نگاه کردم و گفتم: امکان نداره که خان داداش اراده کنه و گزینهی خوبی براش پیدا نشه.
صورت شهرام به خاطر تعریف من کمی قرمز شد و گفت: مگه گندم خانم هوای ما رو داشته باشه.
شایان با یک لحن طنز گفت: خب بسه دیگه، هندونهها هر لحظه داره بیشتر و بزرگ تر میشه. تا یکیاش نیفتاده و نشکسته، من و گندم بریم. امشب شام مهمون یکی از دوستان هستیم. تا بریم خونه و حاضر بشیم، دیر میشه. فعلا خداحافظ همگی.
وقتی وارد حیاط بیمارستان شدیم، شایان به آرومی گفت: از کِی تا حالا با مانی هم دانشگاهی بودی و من خبر نداشتم.
خندهام گرفت و گفتم: بده خواستم خیلی هم احساس دِین نکنن؟
شایان تُن صداش رو آروم تر کرد و گفت: این همکلاسی محترم فقط پیشتون بود یا احیانا...
حرفش رو قطع کردم و من هم به آرومی گفتم: هم کلاسیام دو شب پشت هم، من رو کرد. اونم روی تخت خواب من و شوهرم. هر شب هم دو بار کرد. چون کیرش یکمی از شوهرم کلفتتر بود، بعد از دو شب احساس میکنم که کُسم گشاد شده. الان قشنگ در جریان قرار گرفتی عزیزم؟
شایان سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: شما و همکلاسیتون چه رابطهی عمیقی دارین. تا حدی که رابطهتون رو به گشادی رفته.
نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم. با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم: خیلی دیوونهای شایان.
شایان لبخند زد و گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.
دست شایان رو گرفتم توی دستم و گفتم: تو خر ترین و دوست داشتنی ترین و دیوونه ترین شوهر دنیا هستی و من هم خوششانس ترین دیوونهی دنیام.
وقتی وارد خونه شدیم، به ساعت نگاه کردم و گفتم: تند باش شایان، زیاد وقت نداریم.
شایان هم به ساعت نگاه کرد و گفت: اوکی، من سریع برم دوش بگیرم.
وقتی شایان دوش حموم رو باز کرد، سرم رو بردم توی حموم و گفتم: نمیخوای بکنی؟
شایان اخم کرد و گفت: این پرسیدن داره؟
خندهام گرفت. لُخت شدم و من هم رفتم توی حموم. دوش آب رو بستم. جلوی شایان نشستم و کیرش رو گذاشتم توی دهنم. شایان ساک با ریتم ملایم دوست داشت. به آرومی ساک زدم و کیرش توی دهنم بزرگ شد. بعد از چند دقیقه ساک زدن، ایستادم و دستهام رو تکیه دادم به دیوار. کمی دولا شدم و گفتم: زیاد وقت نداریم.
شایان تو همون حالت ایستاده، کیرش رو فرو کرد توی کُسم و خیلی سریع، تلمبههاش شدت گرفت. با صدای شالاپ شلوپ کیر شایان توی کُسم، من هم تحریک شدم. شایان یک اسپنک محکم روی کونم زد و گفت: پس مانی حسابی کُست رو گشاد کرده.
بدنم و سینههام به خاطر تلمبههای شایان میلرزید. تُن صدام هم شهوتی شد و گفتم: آره.
میدونستم که شایان داره توی ذهنش، دو شبی که من پیش مانی تنها بودم رو تصور میکنه. نزدیک به ده دقیقه تلمبه زد و هر دو تامون با هم ارضا شدیم. پاهام سست شد و بعد از اینکه شایان کیرش رو از توی کُسم درآورد، نشستم روی زمین و گفتم: لعنتی نمیخواستم ارضا بشم.
شایان دوش آب رو باز کرد و گفت: فقط یک جندهای مثل تو میتونه این همه پشت هم سکس داشته باشه و ارضا بشه.
همونطور نشسته، به دیوار حموم تکیه دادم و گفتم: چرا دوست داری بهم بگی جنده؟
شایان با دستش روی من آب پاشید و گفت: چون تو حشری ترین و دوست داشتنی ترین جندهی دنیا هستی و خودت هم دوست داری که بهت بگم جنده. الان هم پاشو که دیر شد.
همچنان بیحال بودم و با کمک شایان خودم رو شستم. وقتی از حموم اومدم بیرون، حوله رو دورم پیچیدم و چند دقیقه روی تخت ولو شدم. شایان خودش رو کامل خشک کرد. رفت توی آشپزخونه و برام شیرموز درست کرد. برگشت و لیوان شیرموز رو گرفت به سمت من و گفت: این رو بخور، یکمی جون بگیری.
نشستم و لیوان شیرموز رو ازش گرفتم. سشوار رو برداشت و موهام رو هم خشک کرد. حالم کمی بهتر شد. بلند شدم و رفتم جلوی دراور. یک شورت و سوتین سِت سرمهای تنم کردم. یک شلوار جین رنگ روشن پام کردم. به انتخاب شایان، یک تیشرت صورتی پر رنگ اندامی هم پوشیدم. از توی مانتوهام هم، یک مانتوی جلو باز مشکی انتخاب کردم. موهام رو هم مثل اکثر مواقع، ریختم دور شونههام. رژ لب قرمز و خط چشم مشکی هم زدم. وقتی شالم رو مرتب کردم، خودم رو توی آینه دیدم. خیلی وقت بود که تیپ بیرونی تا این حد سکسی نزده بودم. شایان یک کت و شلوار مشکی، همراه با پیراهن سفید تنش کرد. موفق شدیم به موقع سر قرار برسیم. مانی ازمون خواسته بود که توی پل طبیعت همدیگه رو ببینیم. موقع احوالپرسی، یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: هر روز خوشگل تر از دیروز.
شایان گفت: من چی؟
خندهام گرفت و گفتم: شایان اینقدر به من حسودی نکن.
این بهونه شد که هم زمان با قدم زدم، همهاش با همدیگه شوخی کنیم و بخندیم. مانی از من و شایان خواسته بود که حتما ما رو برای شام مهمون بکنه. شایان که دو شب پشت هم، توی بیمارستان بود، به همچین تنوعی نیاز داشت و برای همین از پیشنهاد مانی استقبال کردم. بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی، مانی به ساعتش نگاه کرد و گفت: توی یک رستوران خوب، میز رِزرو کردم. بریم که دیگه وقتشه.
قرار شد با ماشین ما بریم رستوران. شایان راننده بود و مانی هم جلو نشست. من وسط صندلی عقب نشستم. وقتی وارد اتوبان شدیم، دستم رو گذاشتم روی شونههای شایان و مانی و گفتم: امیدوارم همیشه و همینقدر از همدیگه حس خوبی بگیریم. جمعمون رو خیلی دوست دارم. بیشتر از اونی که همیشه تصور میکردم.
شایان گفت: والا من که اصلا حس خوبی ندارم، چون از گشنگی دارم میمیرم.
یک نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم: شیکمو.
وارد یک رستوران شیک شدیم. گارسون ما رو به سمت میزی که مانی رِزرو کرده بود، هدایت کرد. شایان و مانی کنار هم و من هم رو به روشون نشستم. هر کدوممون یک غذای مجزا سفارش دادیم. گارسون قبل از آماده شدن غذا، برامون سوپ آورد. مانی یک قاشق از سوپ خودش رو خورد و گفت: هشت روز دیگه تولد خواهرزادهی منه. ده سالش میشه.
من هم یک قاشق از سوپم رو خوردم و گفتم: به سلامتی، مبارک باشه. حالا دختره یا پسر؟
مانی گفت: پسره، البته تولدش برای خانوادهی ما خیلی ویژه است. چون لحظهای که به دنیا اومد، هم خودش و هم مادرش مشکل حاد داشتن و نزدیک بود که زنده نمونن. حتی دکترا جوابشون کرده بودن. روز تولدش مصادف بود با یک تاریخ مذهبی. برای همین مامانم نذر کرد که تا هجده سالگیاش و در روز تولدش، صد کیلو برنج بپزه و بده به بهزیستی. هر سال به همین بهونه، همهی خانواده و بعضی از اقوام، جمع میشن خونهی مامانم. عصرش دعا و قرآن میخونن و بعدش مشغول پختن غذا میشن. یک جورایی هم نذر مادرم ادا میشه و هم به نوعی جشن تولد خواهرزادمه. در کل شب دوست داشتنی و خاصیه.
شایان با تکون سرش حرفهای مانی رو تایید کرد و گفت: چه حکایت جالبی.
مانی گفت: برای همین، این بچه سوگولیه و همه بیش از حد دوستش دارن.
رو به مانی گفتم: وقتی خانواده دور هم جمع میشه، بینظیر ترین حسها رو بهم منتقل میکنن.
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: میخوام از شما دعوت کنم که توی مهمونی تولد خواهرزادهام شرکت کنین.
چند لحظه طول کشید تا متوجه حرف مانی بشم. چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: داری ما رو به مهمونی خانوادگی خودت دعوت میکنی؟ اونم همچین مهمونی مهمی؟
مانی لبخند زد و گفت: دقیقا.
خندهام گرفت و باورم نمیشد که مانی تا این اندازه به من و شایان اعتماد کرده باشه. به شایان نگاه کردم و گفتم: ما نمیتونیم این دعوت رو قبول کنیم.
شایان اخم کرد و گفت: چرا نتونیم؟
از واکنش شایان هم تعجب کردم و گفتم: این خیلی زیاده رویه شایان. من نمیتونم استرسش رو تحمل کنم. یک درصد فکر کن که شک کنن.
مانی لحن صداش رو ملایم تر کرد و گفت: مگه قرار نیست که دوستی ما سه نفر، دوام داشته باشه؟ اگه قراره مدت طولانی با هم دوست باشیم و رابطه بر قرار کنیم، مخفی کردنش ریسک بیشتری داره.
شایان حرف مانی رو تایید کرد و گفت: تو خیلی با وسواس به این موضوع نگاه میکنی گندم. فکر میکنی هر کی که ما سه نفر رو ببینه، درجا میفهمه که چی بین ما گذشته و میگذره. در صورتی که اصلا اینطور نیست. این همه متاهل هست که همچنان با دوستان دوران مجردیشون رابطه دارن. تا حالا شده یک بار به یکیشون شک کنی و فکر کنی که بینشون خبر خاصیه؟
اینبار مانی حرف شایان رو تایید کرد و گفت: تا خودمون یک سوتی فاحش ندیم، هرگز کَسی شک نمیکنه.
از طرفی به خاطر پیشنهاد مانی سوپرایز شده بودم و از طرف دیگه به خاطر امنیتمون، دچار استرس شدم. سعی کردم منطقی فکر کنم و رو به مانی گفتم: میخوای به خانوادهات بگی که ما کی هستیم؟
مانی لبخند زد و گفت: قبلا گفتم.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی قبلا گفتی؟
شایان گفت: بعد از شب اولی که مانی اومد خونهمون، به مادرش گفته که بهترین دوست دوران سربازیاش رو پیدا کرده. مانی چند سال دیر رفته سربازی و میخوره که با یکی مثل من، هم دوره بوده باشه.
کمی فکر کردم و رو به شایان گفتم: تو که کلی خدمت بسیج داشتی و نهایتا هشت ماه رفتی سربازی. تازه چون ازدواج کرده بودیم، هوات رو داشتن و همهاش خونه بودی.
شایان با کلافگی گفت: وقتی میگیم زنا خنگ تشریف دارن، بهتون بر میخوره. یعنی خانوادهی مانی یک کاره پیگیر جزئیات سربازی من میشن؟! من و مانی فقط کافیه در مورد زمان و مکان سربازیمون با هم هماهنگ باشیم. بقیهاش اصلا پیچیده نیست و برای کَسی سوال پیش نمیاد.
همچنان ذهنم درگیر بود که مانی گفت: نگران نباش گندم. من اگه تو شب ظلمات هم به خانوادهام بگم که آفتاب تو آسمونه، قبول میکنن. چه برسه به این مورد که خیلی ساده است و به شدت باور پذیر.
شایان هم زمان که ابروهاش رو انداخت بالا، لبخند زد و گفت: من هم به پدرم میگم که مانی همونی بود که تمام کارهای اداری سربازی من رو انجام داد و هوام رو داشت تا زودتر خلاص بشم.
چند لحظه فکر کردم و ناخواسته با یک لحن تهاجمی گفتم: پس شما دو تا جونور از قبل با هم هماهنگ کردین و بریدین و دوختین. جون به جون شما مردها کنن، تهش تو یک تیم هستین.
شایان سرش رو آورد نزدیک من و با یک صدای خیلی آهسته گفت: جفتمون خوب میدونیم که تو خیلی بیشتر از اونی که نشون میدی از مانی خوشت اومده و دوست داری که حفظش کنی. همین یک ساعت پیش آرزو کردی که اِیکاش همیشه با هم بمونیم. پس منطقی ترین راه حفظ مانی، همین نقشهایه که ما کشیدیم. مخفی کردنش، خطرناک تره. چون هر لحظه شاید توسط یکی دیده بشیم.
شایان و مانی من رو توی شرایطی قرار داده بودن که باید یک تصمیم مهم میگرفتم. رفتم توی فکر و دلایل و استدلالهای شایان و مانی رو توی ذهنم مرور کردم. هر دوتاشون فهمیدن که نیاز به فکر دارم. بحث رو عوض کردن و تو همین حین، گارسون غذاهامون رو آورد.
غذا رو به آرومی توی دهنم میجویدم و همچنان ذهنم درگیر بود. کمی مکث کردم و رو به مانی گفتم: تولدت خواهرزادهات یک مهمونی خانوادگیه. ضایع نیست اگه ما بیاییم؟
مانی گفت: دو تا خواهرهام هر سال، بعضی از دوستهاشون رو دعوت میکنن. تازه مادرم همیشه چند تا از همسایههامون رو هم دعوت میکنه.
چند لحظهی دیگه مکث کردم و رو به مانی گفتم: اوکی دعوتت رو قبول میکنیم.
وقتی لبخند پیروزمندانهی شایان رو دیدم، با حرص گفتم: تو رو هم بعدا آدمت میکنم.
مانی خندهاش گرفت و گفت: یک خواهش دیگه هم دارم. لطفا با همین تیپ الانتون بیایین. میخوام تو همون برخورد اول متوجه بشن که چه مدلی هستین و حساب کار دستشون بیاد. وگرنه اگه مادرم حس کنه که مذهبی هستین، توی تمام مراسمهای مذهبی که خودش میره، دعوتت میکنه.
برای چندمین بار اخم کردم و گفتم: آخه اینطوری؟
مانی با خونسردی گفت: اصلا جای نگرانی نیست. تیپ خواهر کوچیکه من، از تو خفن تره. فقط میخوام اینطوری همون اول کار بدونن که با چه مدل آدمهایی طرف حساب هستن، همین.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی، فقط هر داستانی که لازمه بین خودتون بسازین و هماهنگ کنین، به من هم بگین تا در جریان باشم.
استرسم دقیقا شبیه همون روزی بود که برای اولین بار میخواستم مانی رو ببینم. وسط هال راه میرفتم و شایان و مانی روی کاناپه نشسته بودن و من رو نگاه میکردن. یک نگاه به ساعت انداختم و گفتم: برین حاضر بشین دیگه. چرا دارین من رو نگاه میکنین؟
شایان گفت: آخه وقتی استرسی میشی، خوشگل تر و جذاب تر میشی.
رو به شایان گفتم: خفه شو شایان، برو حاضر شو.
بعدش رو به مانی گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ برو دیگه، ما خودمون میاییم.
مانی با خونسردی گفت: به مادرم گفتم که قراره بیام دنبال شما. البته تاکید کردم که تو با اون قسمت دعا و قرآن زیاد حال نمیکنی و شاید کمی دیر تر بریم.
پوزخند زدم و گفتم: از این بهتر نمیشد. جلسهی دعا و قرآن کَسی شرکت میکردم که با پسرش...
شایان حرفم رو قطع کرد و گفت: وای چقدر سکسی.
مانی گفت: ما به وسواسهای تو احترام میذاریم گندم. اما قبول کن که داری زیاده روی میکنی. یکمی از شایان یاد بگیر، دنیا به تخمشه.
با حرص رو به مانی گفتم: برین گورتون رو گم کنین و حاضر شین.
شایان و مانی لبخند زنان رفتن توی اتاق تا حاضر بشن. خودم هم میدونستم که این همه استرسم منطقی نیست اما ترس و وحشت از اینکه یک روز خانوادههامون و مخصوصا خانوادهی خودم بفهمن که من و شایان چه نوع رابطهای با مانی داریم، اعصاب من رو ضعیف کرده بود.
توی مسیر، سکوت کردم و هیچی نگفتم. حتی برای چند لحظه سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم. مانی وارد محلهشون شد و گفت: به پایین شهر خوش اومدین.
چشمهام رو باز کردم. کل عمرم رو توی تهران زندگی کرده بودم، اما هرگز سر و کارم به پایین شهر نیفتاده بود. برام جالب به نظر اومد و با دقت اطراف رو نگاه کردم. مانی هر چی جلو تر میرفت، کوچهها باریک تر میشدن. ظاهر خونهها و کوچهها اصلا قابل مقایسه با بالا شهر نبود. مانی وارد یک کوچهی بن بست شد. ماشین رو انتهای کوچه پارک کرد و گفت: رسیدیم.
چند تا پسر بچه داشتن داخل کوچه فوتبال بازی میکردن. وقتی ما از ماشین پیاده شدیم، فوتبالشون متوقف شد و به من و شایان خیره شدن. مانی رو به همهشون گفت: نمایشگاه تموم شد، به فوتبالتون برسین.
بعدش من و شایان رو به سمت درِ بزرگ انتهای کوچه هدایت کرد. در باز بود. وارد یک حیاط بزرگ شدیم که داخلش چند تا ماشین پارک کرده بودن. وقتی با تعجب حیاط بزرگ و درختهای توی باغچه رو نگاه کردم، مانی گفت: کل دنیا یک طرف و این حیاط یک طرف.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: خیلی زیباست.
گوشهی حیاط چند تا دیگ بزرگ گذاشته بودن. چند نفر هم اطراف دیگها پرسه میزدن. وقتی جلو تر رفتیم و متوجه حضور ما شدن، سر همگی به سمت من و شایان برگشت. یک خانم مُسن اومد به طرف ما و با خوشرویی احوالپرسی کرد. با اینکه نیازی به معرفی نبود و شناختمش اما مانی، مادرش رو به من و شایان و ما رو هم به مادرش معرفی کرد. هر کَسی توی حیاط بود، با خوشرویی که اصلا انتظارش رو نداشتم، باهامون احوالپرسی کرد. روی بالکن بزرگ خونه یک فرش انداخته بودن و مادر مانی رو به من و شایان گفت: اگه دوست دارین همینجا توی بالکن بشینین. اگه هم توی خونه راحت تر هستین، بفرمایین داخل خونه. خلاصه که شما هم مثل دختر و پسر خودم هستین. اگه بفهمم که تعارف کردین، حسابی ناراحت میشم.
مانی رو به مادرش گفت: داخل خونه رو نشونشون میدم و بر میگردیم توی حیاط.
مادر مانی گفت: من سرم شلوغه پسرم. تا میتونی هواشون رو داشته باش تا خدایی نکرده، معذب نشن.
مانی رو به مادرش گفت: نگران نباش مادر. یک ساعت که بگذره، یخشون حسابی باز میشه. مگه میشه کَسی تو این جمع، یخش باز نشه؟
مادر مانی برای چندمین بار سفارش من و شایان رو به مانی کرد و به سمت دیگها برگشت. بوی برنج، کل حیاط رو برداشته بود. از صحبتهاشون متوجه شدم که گوشت هم پختن و میخوان چلو گوشت بدن. خواستیم بریم داخل خونه که یکی جلومون سبز شد. مثل من یک مانتوی جلو باز تنش کرده بود. زیر مانتو هم یک تاپ و ساپورت سفید رنگ پوشیده بود. حتی یک ذره هم شکم نداشت و اندامش عالی بود. شال روی سرش هم فقط برای دکور گذاشته بود. طبق تعریفهای مانی و شباهت چهرهاش، خیلی سریع شناختمش. یک نگاه به سر تا پای من کرد و بعد رو به مانی گفت: داداشی افتخار دادن و بالاخره یکی از دوستهاشون رو آوردن توی جمع خانواده. دیگه کم کم داشتم از خودمون نا امید میشدم.
مانی لبخند زد و گفت: آقا شایان و گندم خانم.
خواهر مانی یک نگاه به شایان کرد و گفت: بله قبل از اینکه بیان، صحبتشون حسابی تو خونه بود. به هر حال همه مشتاق بودن که ببینن کیا موفق شدن دل آقا مانی رو به دست بیارن و باهاش دوست بشن.
صحبتها و طعنههای خواهر مانی کمی برام عجیب بود. مانی رو به من و شایان گفت: مهدیس جان، کوچیکترین عضو خانواده و البته بینمک ترین.
مهدیس پوزخند زد و گفت: ایشون هم مانی خان، از اون بچه وسطیهایی که به طرز معجزه آسایی عزیز دردونهی مامی شده. تو خانوادههای دیگه کَسی وسطیها رو آدم حساب نمیکنه و بچه آخری از همه عزیز تره، اما خب...
مانی حرف مهدیس رو قطع کرد و گفت: خب زبون ریختن بسه. برو دم دست مامان یکمی کمک بده.
مهدیس لُپ مانی رو کشید و گفت: هر چی داداشی خودم بگه.
وقتی وارد ساختمون شدیم، متوجه شدم که داخل خونهشون هم به بزرگی حیاطه. از قاب عکس بزرگ توی هال و خط مشکی که گوشهی قاب عکس بود، متوجه شدم که عکس پدر مانیه. شایان هم مثل من به عکس نگاه کرد و رو به مانی گفت: خدا رحمتش کنه.
مانی گفت: مادرم مهدیس رو حامله بود که پدرم فوت شد.
یک خانم شیک پوش اما پوشیده و محجبه، همراه با یک پسر بچه وارد هال شد. یک مانتوی سبز لجنی بلند تنش کرده بود. شال روی سرش رو جوری بسته بود که حتی یک لاخه از موی سرش هم مشخص نمیشد. با هیجان به سمت ما اومد و گفت: شما باید آقا شایان و گندم خانم باشین. خیلی خیلی خوش اومدین.
از برخورد و استقبال گرمش خوشم اومد و گفتم: شما هم باید خواهر بزرگ تر آقا مانی باشین. این آقا پسر خوشگل هم باید همون گل پسری باشه که آقا مانی همیشه در موردش حرف میزنه.
خواهر بزرگ مانی لبخند مهربونی زد و گفت: خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که دوستهای مانی جان هم قراره امشب اینجا باشن. ازتون خواهش میکنم اصلا احساس غریبی نکنین. من فعلا تو آشپزخونه هستم. کارم که تموم شد، بیشتر میرسم به خدمتتون. فعلا شما رو میسپارم به مانی جان.
خواهر مانی و پسرش برگشتن توی آشپزخونه. مانی رو به من و شایان گفت: بریم اتاق خودم رو نشونتون بدم.
انتهای هال، یک راه پله بود. مانی از پلهها رفت بالا و گفت: بیایین دنبال من.
متوجه شدم که خونهشون دوبلکس اما قدیمی سازه. وارد طبقهی دوم شدیم. مانی به یک در آلومینیومی نسبتا قدیمی اشاره کرد و گفت: این سرویس حموم و توالت مخصوص همین طبقه است.
بعد به در رو به روش اشاره کرد و گفت: این اتاق رو هم مادرم تبدیل به انباری کرده. اون اتاق آخری هم اتاق منه.
همراه با مانی وارد اتاقش شدیم. مانی چراغ اتاق رو روشن کرد. با دقت اتاقش رو نگاه کردم. اینقدر منظم و مرتب بود که اصلا نمیخورد اتاق یک پسر مجرد باشه. روی دیوار چند تا عکس رزمی کار بود. به عکسها نگاه کردم و گفتم: چرا هیچ عکسی از خودت نیست؟
مانی در اتاق رو بست و گفت: از عکس خودم خوشم نمیاد. همهی این عکسها برای هم تیمیهام و دوستامه.
یک نگاه دیگه به اتاق انداختم و متوجه شدم که اتاقش هیچ پنجرهای نداره. لبخند زدم و گفتم: بهم گفته بودی که مثل خودم عاشق جاهای دنج و بسته هستی.
مانی گفت: اولش اون اتاقی که مادرم انباری کرده، برای من بود. پنجرهاش رو به حیاط بود و اتفاقا دوستش داشتم. اما گاهی دوست دارم موزیک با صدای بلند گوش بدم اما مامانم اصلا صدای موزیک رو دوست نداره. صدا از این اتاق بیرون نمیره و برای همین اتاقم رو عوض کردم.
نشستم روی تخت تک نفرهی گوشه اتاق. پتوی لطیفش رو لمس کردم و گفتم: از تمیزی و مرتبی اتاقت هم خوشم اومد.
مانی صندلی کامپیوترش رو کشید جلو و رو به شایان گفت: بشین.
شایان نشست و گفت: خونهتون خیلی بزرگه. فکر نمیکردم توی پایین شهر، همچین خونهای پیدا بشه.
مانی دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت: بابام بنا بود. این زمین هم از پدرش بهش ارث رسید و خودش ساخت. الان هم که دیگه قدیمی شده و خفن محسوب نمیشه.
دراز کشیدم روی تخت و گفتم: به نظر من که خونهی قشنگ و دل بازی دارین. خانوادهات هم خیلی با صفا و با حال هستن.
شایان رو به مانی گفت: مامان من که مُرده و بابام تنهاست. بابای تو هم که مُرده و مامانت تنهاست.
به پهلو شدم. اخم کردم و رو به شایان گفتم: دو دقیقه نمیتونی با شعور باشی؟
مانی خندهاش گرفت و گفت: داداش بزرگهام بیش از حد نرمال غیرتیه. بفهمه مادرم میخواد ازدواج کنه، دخل بابات اومده.
شایان گفت: همون هیکل گنده که بعد از مامانت باهامون احوالپرسی کرد؟
مانی گفت: دقیقا.
شایان گفت: غلط کردم، بابام تنها باشه بهتره.
خندهام گرفت و بعدش رفتم توی فکر. اتفاقات نیم ساعت گذشته رو مرور کردم و رو به مانی گفتم: چرا برای خانوادهات اینقدر جالب بود که دوستهات رو دعوت کردی؟
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: چون بعد از اینکه با پریسا کات کردم، دیگه هیچ دوستی نداشتم. خودم بودم و خودم. خانوادهام هم هر روز بیشتر نگران شرایط روانی من میشدن.
شایان اخم کرد و گفت: پریسا کیه؟
پوزخند زدم و گفتم: فکر کردی فقط خودت با مانی حرفهای یواشکی داری؟
مانی لبخند زد و رو به شایان گفت: بعدا برات تعریف میکنم.
رو به مانی گفتم: پس از دید خانوادهات، من و شایان نجات بخش پسر افسرده و غمگین و تارک دنیا هستیم.
مانی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: دقیقا.
یکم دیگه فکر کردم و گفتم: چقدر دو تا خواهرت با هم فرق میکردن. خیلی واضح دو تا دنیای متفاوت داشتن. اون کوچیکه چند سالشه؟
مانی لبخند زد و گفت: خواهر بزرگم مائده، رشته انسانی خوند و الان معلمه. مقطع راهنمایی و درس دینی و قرآن تدریس میکنه. خب از برخورد و ظاهرش هم دقیقا مشخصه که چه مدل آدمیه. اما مهدیس دقیقا نقطهی مقابل مائده است. یک سال از تو کوچیکتره و بیست و هفت سالشه. توی بچگی و نوجوونیاش، خیلی بی سر زبون و مظلوم بود. وقتی دانشگاه شیراز قبول شد، همه مخالف بودیم که تنهایی بره شیراز. مخصوصا داداش بزرگه. اما از طرفی پزشکی قبول شده بود و موقعیت خوبی رو داشتیم ازش میگرفتیم. عموم همهی ما رو قانع کرد که مهدیس میتونه توی یک شهر غریب درس بخونه و مشکلی براش پیش نمیاد. بالاخره بعد از کلی بحث و حرف، مهدیس رفت شیراز. یک مدت توی خوابگاه بود و یک مدت هم با دوستهاش خونه کرایه کردن. عموم راست میگفت، مهدیس از پسش بر اومد اما هر چی که میگذشت، بیشتر تغییر میکرد و وقتی که دانشگاهش تموم شد، کلا یک آدم دیگهای شده بود. حتی یک درصد هم شباهتی به اون مهدیسی که میشناختیم نداشت. داداش بزرگهام بیشتر از همه باهاش مشکل داره و همیشه از دستش حرص میخوره. الان هم توی یک درمانگاه کار میکنه و تصمیم داره تا تخصص بگیره.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: وقتی با تو حرف میزد، یاد آبجی خودم افتادم. همونقدر شیطون و زبون باز.
شایان گفت: آره منم همینطور.
مانی گفت: پس در این مورد، من و گندم هم درد هستیم.
چند لحظه هر سه تامون سکوت کردیم. شایان سکوت رو شکست و به مانی نگاه کرد و گفت: کِی قراره شروع کنی؟
مانی یک نگاه معنا دار به شایان کرد و گفت: الان.
رو به جفتشون گفتم: دارین در مورد چی حرف میزنین؟
شایان کامل به صندلی کامپیوتر تکیه داد. پاش رو انداخت روی پاش. پوزخند زد و گفت: قراره مانی همین الان و برای اولین بار سوراخ کون تو رو افتتاح کنه.
خندهام گرفت و گفتم: امروز خیلی بینمک شدی شایان. سری بعد یادم بنداز همراه خودم یک نمکدون بیارم تا هر وقت لازم شد، بپاشم روت.
مانی در اتاق رو قفل کرد. برگشت به سمت من و گفت: لُخت شو گندم.
نا خواسته نشستم و گفتم: میشه این شوخی بیمزه رو تمومش کنین؟
نگاه مانی، سرد و جدی شد. با یک لحن جدی و قاطع گفت: بهت گفتم لُخت شو.
ایستادم و گفتم: الان داری جدی حرف میزنی یا شوخی؟
مانی یک قدم به من نزدیک شد و گفت: یعنی اینقدر خنگی که فرق شوخی و جدی رو متوجه نمیشی؟
دلم به شور افتاد و گفتم: اگه داری جدی حرف میزنی، باید بگم که درخواستت خیلی احمقانه است. همین یک ساعت پیش و فقط به خاطر رو به رو شدن با خانوادهات، داشتم از استرس سکته میکردم. حالا به نظرت اینقدر خرم که تو این شرایط و اینجا با تو سکس کنم؟
مانی یک قدم دیگه به من نزدیک شد. دستش رو گذاشت روی پهلوی من. با قدرت و محکم پهلوم رو چنگ زد و گفت: به زبون خوش لُخت میشی یا نه؟
از شدت درد پهلوم، نفسم بند اومد. هر دو تا دستم رو گذاشتم روی دست مانی و گفتم: چت شده مانی؟ داری دردم میاری، ولم کن.
مانی دست دیگهاش رو گذاشت طرف دیگهی پهلوم. اینبار دو دستی پهلوهام رو چنگ زد و گفت: همهی لباسهات رو در بیار و لُخت شو.
میدونستم اگه جیغ بزنم، صدام میره بیرون. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و اشکهام به خاطر درد شدید پهلوهام سرازیر شد. مانی با عصبانیت به چشمهام خیره شد و گفت: پس که اینطور. کاری میکنم با دستهای خودت لُخت بشی.
مانی پهلوهام رو رها کرد. همچنان اشک میریختم و یک دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم که نا خواسته جیغ نزنم. یک قدم به عقب رفتم. به دیوار تکیه دادم و دست دیگهام رو گذاشتم روی پهلوم. مانی از توی کمدش یک کمربند آورد. سر کمربند رو توی مشتش گره زد و اومد به طرف من. باورم نمیشد که چه اتفاقی داره میافته. خواستم برم سمت شایان که مانی بیرحمانه و محکم شروع کرد به زدن من. به خاطر ضربههای شدید کمربند، نشستم و سرم رو توی دستهام گرفتم. مانی کمربند رو به کمر و پاهام میزد. گریهام هر لحظه شدید تر میشد، اما نمیتونستم با صدای بلند گریه کنم. سعی کردم آروم صحبت کنم و گفتم: تو رو خدا نزن مانی. ازت خواهش میکنم نزن.
مانی با حرص میزد و به آرومی گفت: لُخت میشی یا نه؟
دیگه بیشتر از این نمیتونستم ضربههای کمربند رو تحمل کنم. هم زمان که گریه میکردم، صدام به لرزش افتاد و گفتم: باشه لُخت میشم. دیگه نزن، تو رو خدا نزن.
مانی یک قدم رفت عقب و گفت: عجله کن، زیاد وقت نداریم.
همهی بدنم از ترس میلرزید. هرگز توی عمرم کتک نخورده بودم و نمیتونستم این همه درد رو تحمل کنم. همینطور که گریه میکردم، ایستادم و با دستهای لرزون، شروع کردم به لُخت شدن. شایان با خونسردی ما رو نگاه میکرد و انگار هیچ اهمیتی براش نداشت که مانی چه بلایی داره سر زنش میاره. بعد از مانتو و شلوار و تیشرتم، شورت و سوتینم رو در آوردم و با هق هق گریه رو به مانی گفتم: ازت خواهش میکنم اینجا نکنیم مانی.
شایان ایستاد و اومد به طرف من. چونهام رو با انگشتش داد بالا و گفت: توی جنده بودن تو چه فرقی میکنه؟ خونهی خودت و روی کاناپه و تختمون، یا توی اتاق مانی؟ نگران این هستی تا همه بفهمن که چه جندهای هستی؟ پس خفه خون بگیر و دمر بخواب روی تخت مانی. اگه جیغ نزنی و سرو صدا نکنی، هیچ کَسی متوجه نمیشه که اینجا چه خبره. در ضمن مانی قراره هوات رو داشته باشه و اول سوراخ کونت رو چرب کنه.
گریهام شدید تر شد و گفتم: من تا حالا کون ندادم شایان. نمیتونم تحمل کنم.
شایان پوزخند زد و گفت: حالا میبینیم که میتونی تحمل کنی یا نه.
شایان برگشت و روی صندلی کامپیوتر نشست. مانی لُخت شد و گفت: به زبون خوش دمر میخوابی یا باز هم بزنم؟ بدنت به اندازه کافی کبود شده یا بیشتر از این میخوای؟
با چشمهای لرزونم به چشمهای مصمم مانی خیره شده. خودم ازش خواسته بودم که یک بار سوپرایزم کنه و به وحشیانه ترین و بیرحمانه ترین شکل ممکن باهام سکس کنه، اما یک درصد هم احتمال نمیدادم که توی همچین شرایطی من رو گیر بندازه. میتونستم رمز توقف رو بگم و خلاص بشم. با اینکه داشتم عذاب میکشیدم اما هیچ ارادهای برای گفتن رمز توقف نداشتم! یک نگاه به پهلو و شکم و پاهام انداختم. همهی بدنم رد قرمز کمربند بود. بغضم رو قورت دادم و گفتم: داری بهم صدمه میزنی.
مانی دوباره شروع کرد به زدن من. اینبار ضربات کمربند، مستقیم و بدون واسطه به بدنم میخورد. گریهام شدید تر شد و گفتم: باشه میخوابم.
هم زمان که داشتم دمر میخوابیدم، مانی همچنان با کمربند میزد به کمر و کونم. سرم رو فرو کردم تو پتو و گریه کنان گفتم: بسه دیگه نزن. خواهش میکنم دیگه نزن.
مانی چند ضربه محکم دیگه زد و کمربند رو گذاشت کنار. با دستهاش و به آرومی رد کمربند روی کونم رو نوازش کرد. کون و پاهام به لرزش افتاده بود و تصور اینکه تا چند لحظهی دیگه چه درد وحشتناکی رو باید تحمل کنم، شدت گریهام رو بیشتر میکرد. بعد از چند لحظه، سوراخ کونم خیس و سرد شد. مانی داشت سوراخ کونم رو چرب میکرد. با هر لمس، لرزش پاهام و کونم بیشتر میشد. وقتی یکی از انگشتهاش رو فرو کرد توی سوراخ کونم، با دستهام به پتوی روی تخت چنگ زدم و خودم رو سفت گرفتم. مانی موهام رو با شدت کشید و گفت: شل کن جنده.
من حتی تحمل درد انگشتش رو هم نداشتم. دیگه وقتش بود تا از رمز توقف استفاده کنم اما همچنان نمیتونستم بگم! درد سوراخ کونم بیشتر شد و فهمیدم که مانی دو تا انگشتش رو فرو کرده توش. چند دقیقه انگشتهاش رو توی سوراخ کونم، جلو و عقب کرد و بالاخره درشون آورد. یک اسپنک محکم به کونم زد و گفت: گندم خانم یک عمر سوراخ کونش رو آکبند نگه داشته بود. حالا وقتشه روی تخت من جر بخوره.
مانی خوابید روی من. کیرش رو تنظیم کرد روی سوراخ کونم. حتی دستها و سرم هم به لرزش افتاده بود. مانی در گوشم گفت: فکر نمیکردم که ضجه زدن و دست و پا زدن تو، زیر کیر من، تا این اندازه بهم حال بده.
یکهو کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونم. با همه توانم پتو رو گاز گرفتم تا صدای جیغم خفه بشه. هم زمان با همهی زورم دستها و بدنم رو تکون دادم تا خودم رو از دست مانی نجات بدم. شایان سریع اومد بالا سرم و دستهام رو محکم گرفت که نتونم حرکت کنم. از سوراخ کونم تا مغز سرم، هم درد میکرد و هم میسوخت. هرگز توی عمرم درد به این وحشتناکی رو تجربه نکرده بودم. مانی بیرحمانه و با سرعت توی کونم تلمبه میزد. فقط گریه میکردم و انرژیام هر لحظه برای دست و پا زدن کمتر میشد. بعد از چند دقیقه، مانی کیرش رو از توی کونم درآورد. شایان هم دستهام رو رها کرد. فکر کردم که مانی ارضا شده اما ارضا نشده بود. من رو برگردوند و صاف خوابوند و پاهام رو بالا گرفت. اینبار شایان از بالا سرم، مچ پاهام رو گرفت و پاهام رو کشید به سمت خودش. تا جایی که زانوهام رو به شونه هام رسوند. متوجه شدم که مانی میخواد توی این حالت، کیرش رو فرو کنه توی کونم. خواستم دوباره مقاومت کنم که بدنم رو محکم گرفت و کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونم. توی این حالت، درد کونم شدید تر شد و اینبار مجبور شدم با دستهام جلوی دهنم رو بگیرم. شوهرم پاهام رو نگه داشته بود و مانی با سرعت توی کونم تلمبه میزد. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن و به خاطر تغییر چهرهاش و بیحال شدنش، فهمیدم که توی کونم ارضا شده. مانی به آرومی کیرش رو از توی کونم درآورد. شایان همچنان مچ پاهام رو نگه داشته بود. مانی یک چنگ محکم از کُسم گرفت و گفت: سوراخ کونت حسابی جا باز کرده تا کیر شایان جون بره توش.
مانی و شایان جاشون رو عوض کردن. مانی مچ پاهام رو نگه داشت و شایان لُخت شد. اومد روی تخت و کیرش رو فرو کرد توی کونم. درد و سوزش دوباره برگشت توی وجودم. شایان تو کمتر از پنج دقیقه ارضا شد. هرگز فکرش رو نمیکردم که اولین سکس آنال من و شایان این شکلی باشه. حتی باورم نمیشد که شایان بتونه اینقدر با من بیرحمانه رفتار کنه. چون هر بار که میخواستیم آنال داشته باشیم، دلش نمیاومد و بیخیال میشد.
مانی بعد از ارضا شدن شایان، مچ پاهام رو رها کرد و با دستمال کاغذی، سوراخ کونم رو تمیز کرد. خودم رو مچاله کردم. دستم رو گذاشتم روی کونم و دردش تمومی نداشت. مانی موهام رو کشید و گفت: باید سریع بری سرویس و صورتت رو بشوری و از اول آرایش کنی. وقت نیست، زود باش.
شایان گفت: در ضمن نمیتونی گشاد گشاد راه بری. حواست باشه مثل بچه آدم راه بری.
به سختی از روی تخت بلند شدم. به خاطر درد زیاد کونم، دوباره زدم زیر گریه. مانی دوباره و با حرص موهام رو کشید و گفت: خفه شو و گورت رو گم کن توی سرویس.
شایان لباسش رو تنش کرد. در اتاق رو باز کرد و گفت: من راه پله رو چک میکنم. سریع برو توی سرویس. کیف و لباست رو برات میارم.
مانی موهام رو رها کرد و هولم داد به سمت در اتاق. رفتم توی سرویس. دستهام همچنان میلرزید. با درد و زجر، کونم رو شستم. به سختی لباس پوشیدم و مجبور بودم صورتم رو از اول آرایش کنم. راه رفتن برام سخت بود و با هر قدمی که بر میداشتم، یک موج از درد شدید، بین کون و مغز سرم، حرکت میکرد. هر طوری بود ظاهرم رو مرتب کردم و از سرویس اومدم بیرون. شایان و مانی با خونسردی، اول راه پله ایستاده بودن. شایان پوزخند زد و گفت: هیچ جندهای توی این دنیا، نمیتونه مثل تو ظاهر خودش رو حفظ کنه. مطمئنم که از پسش بر میایی.
سعی کردم آهسته تر قدم بردارم تا کمتر درد بکشم. بدون اینکه به شایان و مانی نگاه کنم، از راه پلهها به سختی رفتم پایین. تا جایی که در توانم بود، ظاهرم رو خوب نگه داشتم تا تابلو نشم. به پشنهاد مانی، توی حیاط و بالکن نشستیم. قسمت کم نور بالکن نشستم تا کمتر دیده بشم. موقع نشستن، کونم اینقدر درد گرفت که نزدیک بود جیغ بزنم. سرم رو به بهونهی تو گوشی بودن، پایین نگه داشتم تا چهرهی درهم و دردناکم مشخص نشه. هدف مانی فقط این نبود که موقع سکس، زجر و شکنجهام بده. میخواست تو بدترین شرایط ممکن، مجبور به حفظ ظاهر بشم.
شایان هم کنارم نشست و به آرومی گفت: بوی عرق بدنت با بوی عطرت قاطی شده. الان همه رو حشری میکنی.
همچنان سرم توی گوشی بود و جوابی بهش ندادم. مانی از من و شایان با میوه پذیرایی کرد. چند نفر دیگه از اقوامشون اطراف ما نشستن و خیلی زود با شایان گرم گرفتن. بعد از نیم ساعت، سفرهی شام رو انداختن. مادر مانی موقع شام خوردن، رو به روی من و شایان نشست. همچنان درد داشتم اما شرایطم کمی قابل تحمل تر بود. سعی کردم با اشتها شام بخورم و حس کردم که تسلطم روی حفظ ظاهرم، هر لحظه بیشتر میشه. شایان راست میگفت. من در بدترین شرایط هم میتونستم درونم رو از بقیه مخفی کنم و شایان و مانی، روی همین ویژگی من حساب کرده بودن.
مادر مانی بعد از اینکه سفره رو جمع کردن، کنار من نشست و گفت: گندم خانم یک خواهش ازت دارم. تو رو به خدا هر وقت که فرصت شد با مانی حرف بزن. آقا شایان و شما دوستش هستین و شاید حرف شما رو بیشتر از من گوش بده. هر چی پسر و دختر بزرگم بی دردسر و به موقع رفتن سر خونه و زندگیشون، این دو تا ورپریده مانی و مهدیس، میخوان که من رو دق بدن. مانی که اصلا اجازه نمیده اسم ازدواج رو جلوش بیارم. مهدیس هم که به تمام خواستگارهاش، جواب منفی میده. از رفتار و ظاهر شما هم مشخصه که خانم با تجربه و عاقل و فهمیدهای هستی. این لطف رو در حق من بکن و با مانی جان حرف بزن. بلکه این پسر سر عقل بیاد و زن بگیره.
با یک لحن مهربون گفتم: شما لطف داری. چَشم همهی سعی خودم رو میکنم و تو اولین فرصت با آقا مانی حرف میزنم.
به شایان نگاه کردم و گفتم: بریم زودتر که وقت بشه یک سر به بیمارستان هم بزنیم.
مانی رو به مادرش گفت: پدر شایان به تازگی عمل قلب کرده. البته خدا رو شُکر به خیر گذشته.
مادر مانی گفت: هیچی واجب تر از پدر و مادر نیست. غیر از این بود، حق نداشتین به این زودی از خونهی من برین. ایشالله که پدر آقا شایان شفا پیدا کنه. مانی شما رو میرسونه.
موقع خداحافظی، همهی اعضای خانوادهاش تا دم در ما رو بدرقه کردن. مائده خواهر بزرگ مانی با من دست داد و گفت: امشب شرایط جوری نشد که خوب همدیگه رو ببینیم. ایشالله تو یک فرصت بهتر تشریف بیارین.
رو به مائده گفتم: حتما مزاحمتون میشیم. این خونه و خانواده پر از انرژی مثبت بود.
مهدیس دوباره با یک لحن طعنه آمیز گفت: بله هر چی که مربوط به مانی جان باشه، توی این خونه، چیزی جز انرژی مثبت دریافت نمیکنه.
نا خواسته و برای چند لحظه با مهدیس چشم تو چشم شدم. انگار که داشتم به چشمهای خواهر خودم نگاه میکردم. لبخند زدم و گفتم: از دیدنت خیلی خوشحال شدم مهدیس جان. خوشحال میشم هر وقت که تونستی، همراه با مانی جان بیایی خونهی ما.
مهدیس گفت: اگه وقت کنم، حتما.
توی ماشین نمیتونستم روی کونم بشینم. وقتی که راه افتادیم، خوابیدم روی صندلی عقب ماشین و دستم رو گذاشتم روی کونم. توی مسیر خونه، هر سه تامون سکوت کردیم. مانی همراه من و شایان وارد خونه شد. خودم رو به اتاق خواب رسوندم. همچنان کونم درد میکرد و میسوخت. خوابیدم روی تخت و به خاطر درد زیاد و این همه فشار و استرسی که تحمل کرده بودم، گریهام گرفت. مانی وارد اتاق شد. نشست روی تخت. موهام رو نوازش کرد و گفت: چرا از رمز توقف استفاده نکردی؟ یک جا فکر کردم یادت رفته.
دستم رو گذاشتم روی دست مانی و گفتم: نه یادم نرفته بود. اتفاقا چند بار خواستم بگم.
مانی اشکهام رو پاک کرد و گفت: الان حالت چطوره؟
دست مانی رو گذاشتم روی کونم و گفتم: دارم از درد میمیرم مانی.
مانی به آرومی کونم رو مالش داد و گفت: چرا از رمز توقف استفاده نکردی؟
با هق هق گریه گفتم: خودم هم نمیدونم چرا رمز توقف رو نگفتم.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان