ارسالها: 186
#92
Posted: 19 Jul 2021 21:32
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش اول
چشمهام بسته بود و هیچ جایی رو نمیدیدم. بیشتر از همه نگران این بودم که زمین بخورم. چون روی زمین پُر از سنگ ریزه بود. صدای پچ و پچ و خندههاشون رو میشنیدم اما نمیتونستم حدس بزنم که کدوم یکیشون نزدیک منه و دقیقا چه نقشهای برام کشیدن. از اونجایی که توی یک فضای بازِ کوهستانی/جنگلی بودیم، مطمئن بودم که حرکت سکسی نمیکنن. جای دنجی بودیم و هر کَسی همچین جایی رو نمیشناخت اما باز هم یک درصد احتمال داشت تا یکی پیداش بشه. دستهام، رو به جلو بود و داشتم دور خودم چرخ میزدم که یکهو، یکی اومد پشتم و ساپورت و شورتم رو تا زانو کشید پایین. جیغ زدم و گفتم: کثافتا شاید یکی بیاد.
عسل گفت: پس زودتر خودت رو به درخت جلوت برسون تا کَسی نیومده.
باد خنکی که به نیم تنه لُختم خورد، تحریکم رو بیشتر کرد. برای اینکه بتونم راه برم، ساپورت و شورتم رو کامل درآوردم. چند قدم برداشتم و از طریق دستهام، یک درخت پیدا کردم. عسل گفت: درخت رو بغل کن و دولا شو.
کاری که عسل گفته بود رو انجام دادم. چند لحظه بعد، یکی از مَردها، اومد پشتم و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. چند تا تلمبه زد و رفت. چند لحظه بعدش، یکی دیگه اومد پشتم و کیرش رو توی کُسم فرو کرد. این چرخه ادامه داشت و هر بار، فقط چند تا تلمبه میزدن و جاشون رو عوض میکردن. عسل تو همین حین گفت: تا تشخیص ندی که توی لحظه، کیر کی تو کُست فرو میره، اوضاع همینه.
ته دلم استرس این رو داشتم که شاید یکی پیداش بشه اما بهشون قول داده بودم هر چی که بگن رو باید گوش بدم. با هر کیری که توی کُسم میرفت، اسم یکی رو میگفتم. اما هر بار اشتباه از آب در میاومد. از طرفی تصور اینکه کیر چهار تا مَرد، پشت هم و نوبتی و توی یک فضای باز، توی کُسم فرو میره، شهوتم رو بیشتر کرده بود. تا حدی که استرسم هر لحظه کمتر میشد و بیشتر دولا شدم تا کیرهاشون راحت تر توی کُسم فرو بره. داریوش، مانی، بردیا، رضا. جوری کیرشون رو توی کُسم فرو میکردن که اصلا نمیتونستم تشخیص بدم کدوم به کدومه. نمیدونم چقدر طول کشید اما بالاخره و به خاطر تلمبه یکهویی و محکم مانی توی کُسم، شناختمش و گفتم: مانی.
عسل گفت: چه عجب. نمره کیر شناسی، صفر. میتونی چشمبندت رو باز کنی. اما در کل بازی خوبی بود. میتونیم از این بازی تو پارتیهامون استفاده کنیم. بهتر از چند بازی لوس قبلی بود که تست کردیم.
بدن و پاهام کمی سُست شده بود. دوست داشتم ارضا بشم. ایستادم و چشم بندم رو باز کردم. سیما سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: میذاشتی صبح بشه بعد میفهمیدی.
دست مانی رو گرفتم و گفتم: اگه ارضام نکنی، همینجا میکشمت و پای همین درخت، دفنت میکنم.
هم زمان که مانی رو بردم توی چادر مسافرتیمون، داریوش و بردیا و رضا، شلوار و شورتشون رو بالا کشیدن و دکمهها و کمربند شلوارشون رو بستن. تیشرت و سوتینم رو درآوردم و کامل لُخت شدم. سجده کردم و گفتم: وحشی بکن مانی. فقط وحشی بکن.
توی چادر دیگه استرس این رو نداشتم که شاید یکی سر برسه. با خیال راحت از تلمبههای سریع و محکم مانی لذت میبردم و صدای آه و نالهام رو بالا بردم. مانی از موهام کشید و بدون مکث و با سرعت، توی کُسم تلمبه زد. بین مَردها، فقط مانی توانایی تایم بالا از تلمبههای سریع و وحشی رو داشت. بعد از ارضا شدنم، به حالت دمر خوابیدم. مانی به پهلو و کنارم دراز کشید. دستش رو کشید توی گودی کمرم و گفت: ارضا شدی عزیزم؟
موهام رو از صورت عرق کردهام کنار زدم و گفتم: مگه میشه تو بکنی و ارضا نشم؟
مانی لبهام رو بوسید و گفت: تو تنها آدمی توی این دنیا هستی که به معنای واقعی دوستش دارم.
داریوش و بردیا و رضا، آتیش درسته کرده بودن و دور آتیش، چند تا کُنده درخت گذاشتن تا دورش بشینیم. عسل با صدای بلند گفت: بیایین که دارم براتون چای ذغالی درست میکنم.
مانی انگشتهاش رو توی شکاف کونم کشید و به شیار کُسم رسوند. پاهام رو کمی از هم باز کردم و کونم رو هم کمی بالا دادم تا کُسم بیشتر در دسترس باشه. لبهاش رو بوسیدم و گفتم: هنوز باورم نمیشه که تو و داریوش رو به صورت هم زمان دارم. شبیه یک رویای غیر قابل باور میمونه.
مانی انگشتش رو به آرومی فرو کرد توی کُسم و گفت: تو هم مرسی که من رو بخشیدی.
لبخند زدم و گفتم: بریم که الان عسل آبرو ریزی میکنه.
مانی از داخل کولهپشتی گوشه چادر، دستمال کاغذی برداشت و آب منیاش رو از روی کون و کمرم تمیز کرد. ایستادم و لباسهام رو پوشیدم. هوای مطبوع طبیعت بِکر و بوی آتیش، حس و حال خوب بعد از ارضا شدنم رو چندین و چند برابر کرد. رفتم بیرون از چادر و کنار داریوش نشستم. سرم رو گذاشتم روی شونهاش و به آتیش خیره شدم. در اون لحظات، مطمئن بودم که خوشبخت ترین زن دنیام. هم عشق و احساساتم رو داشتم و هم لذتهای خاص جنسیام. همه این احساسات و هیجانهای لذتبخش تموم نشدنی رو مدیون داریوش بودم. هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم و مطمئن بودم که داریوش لایق پرستیده شدنه.
عسل رو به بردیا گفت: من چای درست کردم، تو بریز.
بردیا به حرف عسل گوش داد. لیوانها رو از داخل سبد درآورد و با کمک رضا، برای همه چای ریختن. لیوان چای خودم رو گرفتم بین دستهام. داغیاش رو دوست داشتم و گفتم: خیلی وقت بود بوی چای ذغالی به مشامم نخورده بود.
بردیا گفت: نوش جان.
لبخند زدم و با لحن مهربونی گفتم: مرسی گل پسرم.
رضا رو به داریوش گفت: فکر کنم الان وقتشه تا در موردشون حرف بزنیم و بالاخره تصمیم بگیریم.
داریوش گفت: اول باید اطلاعات تکمیلی پریسا رو بشنویم.
سر همه به سمت من چرخید. لبخند زدم و گفتم: حداقل صبر کنین تا چای بخورم.
عسل گفت: حالا یکمی بگو تا چای سرد بشه. بعد که کوفت کردی، بقیهاش رو بگو.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: خب همونطور که گفته بودین، به بهونه کلاس رقص، تا میتونستم به باران نزدیک شدم. باران همهاش بیست و یک سالشه اما استعداد بینظیری توی رقص داره. قطعا بهترین شاگرد اونجاست. البته من هم پیشرفتهای خوبی تو رقص داشتم. توفیق اجباری خوبی بود.
رضا گفت: اینا رو که خودمون هم میدونیم. در ضمن تا برامون لُختی نرقصی، نمیشه فهمید که چقدر پیشرفت داشتی.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#93
Posted: 19 Jul 2021 21:32
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
یک قلُپ از چای خوردم و گفتم: من و باران یک نقطه مشترک جالب داریم. باران هم مثل من، توی سن شونزده سالگی ازدواج کرده. البته یک ازدواج عاشقانه و با انتخاب خودش بوده. خوشبختانه مثل روز برام روشن شده که زن سکسی و داغیه. اما متاسفانه به شدت خجالتی و محافظه کاره. وقتی بهش جوک سکسی میگم، از خنده ریسه میره و خوشش میاد، اما هم زمان صورتش از خجالت قرمز میشه. گاهی وقتها هم یواشکی از اندام سکسی و جذابش تعریف میکنم. خوشش میاد و اصلا واکنش بدی نداره. علنا بهم اجازه میده تا باهاش لاس بزنم اما در عین حال، خجالت میکشه و معذب میشه. یک جورایی با پا پیش میکشه و با دست پس میزنه. یک زن در ظاهر نجیب اما با لایههای متفاوت درونی. در کنار همه این موارد، به شدت عاشق شوهرشه و تنها موردیه که همیشه تاکید میکنه. گاهی حس میکنم این همه اصرار کردنش برای علاقه به شوهرش، منطقی نیست. انگار که قراره یک کار بد بکنه و با گفتن این مورد، به خودش اخطار و تذکر میده. خیلی دوست دارم بدونم اگه بفهمه جماعتی عاشق عکسهای لُختش هستن و شبانه روز به یادش جق میزنن، چه حسی بهش دست میده.
داریوش گفت: فعلا نباید این موضوع رو بفهمه.
مانی رو به من گفت: موافقم، اگه الان بفهمه که شوهرش داره ازش سوء استفاده میکنه، معلوم نیست چه واکنشی داشته باشه.
سیما با تعجب گفت: شما چطوری این همه اطلاعات از این و اون دارین؟!
عسل گفت: انگاری ما محرم نیستیم که بهمون بگن.
سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و گفتم: تو این جمع، غریبه نداریم. وقتشه بهشون بگی.
داریوش کمی مکث کرد و گفت: من یک سایت دوستیابی و چت راه اندازی کردم. البته با استفاده از سرورهای خارجی. با راهنمایی یکی از دوستان متخصص اینترنت، یک چیز نامرئی و خاص توی سایت کار گذاشتم. یک چیزی شبیه به ویروس. توضیح و اصطلاحات علمیاش، خسته کننده و طولانیه اما به صورت خلاصه و ساده اگه بخوام بگم، هر کَسی که وارد سایت بشه، ما میتونیم کنترلش کنیم. اگه با کامپیوتر وارد بشه، کامپیوترش تحت کنترل ما در میاد. اگه با موبایل وارد بشه، موبایلش توی مشت ماست. سایت رو به یک سری از کلیدواژهها حساس کردیم. برای شناسایی آدمهایی که روحیات کاکولد یا کاککوئین دارن. بین این مدل از آدمها و البته با کمک مانی که خیلی برای سایت وقت میذاره، گزینههای جذاب رو گلچین و با دقت بیشتری رصدشون میکنیم. اینطوری، هم تا حد زیادی میشناسیمشون و هم رازهاشون رو میفهمیم. مثل "کارن" که یک کاکولد خالصه و به صورت مخفیانه، از اندام لُخت "باران" عکس میگیره و توی یک سایت سکسی، منتشر میکنه.
عسل پوزخند زد و رو به داریوش گفت: خیلی جالبه که مانی برای تو از همه ما مورد اعتماد تره.
رو به عسل گفتم: اینطور نیست عزیزم. اگه شما مورد اعتماد نبودین، داریوش حقیقت رو بهتون نمیگفت. تا حالا سکوت کردیم، چون مطمئن نبودیم که این کار جواب میده یا نه.
سیما گفت: به نظرتون این کار منصفانه است؟ سرک کشیدن توی حریم خصوصی بقیه.
داریوش بدون مکث گفت: ما قرار نیست ازشون سوء استفاده کنیم. این امن ترین راه ممکنه. اینکه خودمون کِیسهای بعدی رو انتخاب کنیم. چه بهتر که قبل از انتخابشون، به صورت کامل بشناسیمشون. من به همهتون قول دادم که اول از همه امنیتمون رو تامین کنم. نمیخوام زیر قولم بزنم.
در تکمیل حرفهای داریوش و رو به سیما گفتم: با داریوش موافقم. ما قرار نیست که کَسی رو وادار به کاری کنیم. اگه باران و کارن پایه جمع ما نبودن، رهاشون میکنیم و تمام.
بردیا رو به سیما گفت: ما داریم یک کار غیر قانونی و ریسکی میکنیم. بهترین راه همینه که اول از همه به امنیت خودمون فکر کنیم.
سیما انگار کمی قانع شد و رو به من گفت: چطوری میخوای مطمئن بشی که باران پایه هست یا نه؟
قلُپ آخر چای رو خوردم و گفتم: حس میکنم همونطور که کارن، یواشکی و به دور از زنش، سکس چت میکنه و توی فانتزیهاش، از بقیه میخواد که توی سکس چت، با زنش سکس کنن و حتی عکسهای یواشکی از اندام زنش میگیره، باران هم یک راز مهم توی دلش داره. رازی که روی سینهاش سنگینی میکنه و این پتانسیل رو داره که بالاخره با یکی در میون بذاره. و خب من اینقدر بهش محبت و توجه کردم که در حال حاضر، معتمد ترین دوستش محسوب میشم. دو تا گزینه برای نزدیک تر شدن به باران توی ذهنم دارم. یکیاش اینه که از هفته دیگه با همدیگه بریم کلاس یوگا.
رضا گفت: کجا قراره برین؟
لبخند مرموزی زدم و گفتم: یک استاد خصوصی مد نظرمه. یکی که هم ماساژ حرفهای بلده و هم در جریانم که مدتها یوگا کار کرده.
چشمهای سیما از تعجب گرد شد و رو به من گفت: تو چه ورپریدهای هستی پریسا. اصلا به قیافه مظلومت نمیخوره این همه شیطون باشی.
عسل رو به رضا گفت: ببینم عرضه داری مخ زنه رو بزنی یا نه.
رضا کمی مردد شد و رو به من گفت: من که استاد یوگا نیستم.
بدون مکث گفتم: اما یوگا کار کردی. یکی مثل من و باران نمیفهمیم که تو استاد یوگا نیستی. در ضمن اگه باران به شوهرش بگه که قراره برای یوگا، پیش یک استاد مَرد بره، شوهرش رو هوا قبول میکنه.
رضا کمی فکر کرد و گفت: خب بعدش چی؟
عسل رو به رضا گفت: هول شدی، خنگ شدی. آیکییو خان، هیچ کَسی مثل تو نمیتونه با انگشتها و دستهاش، نقاط حساس بدن رو لمس و تحریک کنه. پریسا برای همین تو رو انتخاب کرده. طبق مواردی که پریسا داره از باران میگه، به احتمال زیاد وا میده.
بردیا در تکمیل حرف عسل گفت: اگه هم وا بده، یعنی زن و شوهر، هر دو، پایه هر کاری هستن. اونوقت مجوز ورود رو میگیرن.
رضا همچنان کمی مردد بود و رو به من گفت: خب گزینه دوم برای نزدیک شدن بیشتر به باران چیه؟
رو به رضا گفتم: همون پروژهای که قرار بود من و داریوش با عسل و بردیا انجام بدیم. دعوتش میکنم که همراه با شوهرهامون بریم مسافرت.
بردیا گفت: آره نقشه خوبی بود اما خب عسل گند زد به همه چی.
عسل زبونش رو برای بردیا درآورد و گفت: به تخمدونم که گند زدم.
رضا کمی فکر کرد و گفت: به نظرم گزینه دوم بهتره. گزینه اول ریسک داره و شاید باران پا نده. اما توی گزینه دوم، میتونی از شوهرش هم استفاده کنی. یعنی میشه به صورت هم زمان، جفتشون رو تحریک کرد.
مانی گفت: من هم با رضا موافقم.
سیما بالاخره به هیجان اومد و گفت: واو چه سفری بشه. کنجکاوم که باران خانم بالاخره کِی وا میده.
رضا رو به من گفت: عکسهای سکسیاش رو داری؟
لبخند زدم و گفتم: آره که دارم. شوهرش عکسهاش رو توی انجمن یک سایت سکسی گذاشته و کلی هم طرفدار داره.
از داخل ماشین، گوشیام رو برداشتم. وارد گالری شدم و عکسهای باران رو به رضا نشون دادم. اکثر عکسها، موقع خواب بود. رضا و سیما با دقت عکسها رو نگاه کردن. عسل هم رفت پشت سرشون تا نگاه کنه. بعد از دیدن چند تا عکس، عسل رو به من گفت: اوف که چه بدن لاغر و سکسی و رو فُرمی داره.
حرف عسل رو تایید کردم و گفتم: آره لاغره اما به شدت سکسی و رو فُرمه.
رضا گفت: مخصوصا فُرم کونش. من رو یاد Amirah Adara انداخت. فقط دوست دارم چهرهاش رو هم ببینم.
عسل رو به رضا گفت: اینی که گفتی، خوردنی بود؟
رضا خندهاش گرفت و گفت: قطعا خوردنیه.
بردیا رو به عسل گفت: اسم یک پورن استاره.
بعد رو به رضا گفت: اگه بهت بگم که چهرهاش هم شبیه Amirah Adara هستش، چیکار میکنی؟
رضا تعجب کرد و با هیجان گفت: تو کجا دیدیش؟
بردیا گفت: از مزیتهای راننده شخصی پریسا خانم بودن.
رضا آب دهنش رو قورت داد و گفت: صبرم نیست که زودتر این گوشت حسابی رو به سیخ بکشم.
به داریوش نگاه کردم و گفتم: نظر تو چیه؟
داریوش کمی مکث کرد و گفت: هر دو تا نقشهای که کشیدی خوبه. تو نقشه اول، وقتی باران دُم به تله داد، به صورت کامل در اختیار ماست و مثل آب خوردن میتونیم شوهرش رو هم وارد ماجرا کنیم. اما خب به قول رضا، شاید به تنهایی پا نده و نقشهمون نگیره. تو نقشه دوم، هر دو تاشون کنار همدیگه هستن. همین باعث میشه که از همدیگه خجالت بکشن و خود واقعیشون رو نشون ندن. البته میشه شرایطی رو مهیا کرد که آروم آروم نرم بشن و وا بدن. که اگه این اتفاق بیفته، قطعا جلو تر هستیم و کارن و باران خیلی زودتر، جزئی از جمع ما میشن.
عسل رو به داریوش گفت: نقشه دوم بهتره. تو مخ کارن رو بزن و پریسا هم که داره باران رو میپزه.
مانی گفت: فکر کنم همگی با نقشه دوم موافق هستن.
رو به داریوش گفتم: پس تصویب شد. مخ کارن و باران رو با همی و به صورت هم زمان میزنیم. نقشه اول رو بعدا روی یکی دیگه اجرا میکنیم.
عسل رو به داریوش گفت: به فرض که کارن و باران، وارد جمع ما شدن. چه تضمینی هست که راز دار باشن؟
سیما در تایید حرف عسل گفت: اگه ما رو لو بدن، بدبخت میشیم که.
داریوش گفت: درسته، برای شروع میشه بهشون اعتماد کرد اما در ادامه، شاید به هر دلیلی با ما به مشکل برخوردن و در این صورت، به راحتی میتونن ما رو لو بدن. برای جلوگیری از این کار، فقط یک راه وجود داره.
سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و گفتم: چه راهی؟
داریوش چند لحظه با مانی چشم تو چشم شد. بعد رو به جمع گفت: باران باید جلوی شوهرش و با یکی از ما مَردها سکس کنه. و از این سکس باید فیلمبرداری بشه. البته اونی که با باران سکس میکنه، ماسک میزنه. اما چهره باران و شوهرش، باید توی فیلم مشخص باشه و باید حرفهایی بزنن تا ثابت کنه که با اراده و خواست خودشون این سکس انجام شده. اینطوری هرگز نمیتونن ما رو لو بدن. چون آبرو و حیثیت جفتشون در خطره و خب مدرک اثبات جرم هم هست.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#94
Posted: 19 Jul 2021 21:33
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش سوم
همگی بعد از صحبت داریوش، سکوت کردن و به فکر فرو رفتن. مانی سکوت رو شکست و گفت: این قانون باید برای خودمون هم اجرا بشه.
عسل با یک لحن طعنهگونه و رو به مانی گفت: ما همه زوجیم، اما تو چی؟
داریوش رو به عسل گفت: مانی قبل از همه شما مدرک اثبات وفاداریاش رو داده.
تعجب کردم و گفتم: چه مدرکی؟ مانی زن نداره که.
داریوش رو به من گفت: فعلا صلاح نیست بگم اما بهت قول میدم از اون چیزی که گفتم، مدرک بهتر و محکم تریه. پای مانی بیشتر از همه ماها گیره. تا حالا فکر نکردی که چرا این همه به مانی اعتماد دارم؟
به چشمهای داریوش زل زدم و گفتم: همیشه دارم بهش فکر میکنم.
داریوش خواست جواب من رو بده که سیما نذاشت و گفت: یعنی میخوای از ما فیلم بگیری؟
داریوش رو به سیما گفت: خودت انتخاب کن. اینکه همیشه استرس لو رفتن و نابود شدن زندگیات رو داشته باشی، یا با خیال راحت، هر چقدر که دلت خواست، عشق و حال کنی؟ در ضمن این قانون برای همهمون اجرا میشه.
ذهنم درگیر شد. کمی دچار استرس شدم و گفتم: چه تصمیم سختی.
رضا گفت: به نظر من که حق با داریوشه.
سیما رو به رضا گفت: یعنی مشکلی نداری که از سکسمون فیلم بگیرن؟
رضا رو به سیما گفت: وقتی به امنیت خودم و خودت فکر میکنم، نه مشکلی ندارم. مگه اینکه کلا بیخیال این جریان بشیم و برگردیم به زندگی ساده و تکراری قبلیمون.
عسل حسابی توی فکر فرو رفته بود. سیما رو به عسل گفت: تو چرا هیچی نمیگی؟
عسل یک نفس عمیق کشید و گفت: اگه همهمون انجامش بدیم، من هم پایهام.
سیما گفت: فیلمها پیش کی باشه؟
بردیا رو به سیما گفت: گزینه بهتر از داریوش سراغ داری؟
سیما کمی فکر کرد و گفت: نه، داریوش اگه قرار بود به ما صدمه بزنه، تا حالا صد بار زده بود. من بهش اعتماد دارم.
مانی در تکمیل حرف سیما گفت: داریوش بینهایت فرصت داشت تا یواشکی ازتون فیلم بگیره. اما الان داره صادقانه این موضوع رو مطرح میکنه.
داریوش گفت: از خودم و پریسا شروع میکنم. همین حالا. ماسک و دوربین آوردم. یک داوطلب نیاز داریم که پریسا رو جلوی من بکنه و یکی هم که فیلم بگیره.
دلم به شور افتاد. اما از طرفی، حرفها و دلایل داریوش، مثل همیشه منطقی بود. ایستادم و گفتم: ترجیح میدم ریسک نگه داشتن فیلم سکسهامون رو پیش خودمون به جون بخرم تا اینکه همیشه استرس این رو داشته باشم که شاید یکی ما رو لو بده. خب کی من رو جلوی شوهرم میکنه؟
عسل گفت: تو جون داری دوباره بدی؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: من هیچ وقت از دادن سیر نمیشم.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
باران از پیشنهادم جا خورد و گفت: نمیدونم چی بگم. پیشنهادت خیلی یکهویی بود.
اخم کردم و گفتم: نمیدونم نداریم. اجازه نمیدم با این اوضاع پات بری خونه خودت. میریم خونه ما. به شوهرت زنگ بزن که بیاد اونجا. شب هم حاضری یک چیزی دور هم میخوریم.
باران کمی فکر کرد و گفت: زیاد پیش اومده که ماهیچه پام بگیره. چیز خاصی نیست.
+چرا هست. نمیتونی راه بری. در ضمن یه دوست دارم که استاد ماساژه. منم یه چیزایی ازش یاد گرفتم. بلدم چجوری پات رو ماساژ بدم تا از روز اولش هم بهتر بشه. دو دل نباش و تعارف نکن. زنگ بزن به شوهرت.
-آخه مزاحم میشیم.
دوباره اخم کردم و گفتم: وا چه مزاحمتی؟ اصلا دوست دارم به همین بهونه، رابطه خانوادگی هم داشته باشیم. بده میخوام بیشتر پیش هم باشیم؟
-وای پریسا جون تو خیلی مهربونی. منم که از خدامه بیشتر با هم باشیم.
+پس تعارف و خجالت رو بذار کنار. خیلی دوست دارم داریوش تو رو ببینه. اینقدر ازت تعریف کردم که نگو.
صورت باران کمی سرخ شد و گفت: چی گفتی؟
+گفتم که هم خوشگلی و هم حسابی خانمی. راستش داریوش هم خیلی مشتاقه که تو رو ببینه.
صورت باران بیشتر سرخ شد و گفت: وای خدای من. طبق تعریفهات از آقا داریوش، باید آدم به شدت قانونمند و سخت گیری باشه. حتما توقع داره که دوست تو یک آدم بینقص باشه.
+آره که توقع داره و مطمئنم که بدجور با دیدنت سوپرایز میشه. چون من با هر آدمی دوست نمیشم.
-وای پریسا جون، تو رو خدا اینطوری نگو. دارم استرسی میشم.
+نترس هیچی نمیشه. یعنی میشه. اما از نوع مثبتش. تا با شوهرت هماهنگ کنی، من زنگ بزنم اسنپ.
پای چپ باران درد میکرد و همچنان لنگ میزد. با کمک من وارد خونه شدیم. نشوندمش روی کاناپه و گفتم: داریوش دو ساعت دیگه میرسه. کلی وقت داریم که پات رو اوکی کنیم. من برم روغن ماساژ بیارم.
باران که همچنان معذب بود و خجالت میکشید، سعی کرد لبخند بزنه و گفت: حسابی مزاحمت شدم پریسا جون.
لبخند مهربونی زدم و گفتم: تا باشه از این مزاحم خوشگلا.
مثل همیشه به وضوح از اینکه بهش میگفتم خوشگل، خوشش اومد. این بار یک لبخند واقعی زد و گفت: تو خیلی لوسم میکنی. شوهرم اینقدر بهم نمیگه خوشگل.
بدون مکث گفتم: غلط کرده نمیگه. من اگه مَرد بودم، شبانه روز بوت میکردم و بهت میگفتم خوشگل. تو لایق بهترینها هستی.
باران لب پایینش رو گاز گرفت. آب دهنش رو قورت داد و گفت: اما شاید من لایق این همه عشق و محبت و توجه نباشم.
چند لحظه به چشمهاش نگاه کردم. دیگه کم کم داشتم مطمئن میشدم که باران یک راز مهم داره. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: در هر شرایطی تو لایق بهترینها هستی. هیچ وقت منکر این مورد نشو. من برم روغن ماساژ بیارم.
باران رو با گرههای ذهنی درونش تنها گذاشتم. عمدا کمی معطل کردم تا بیشتر توی فکر فرو بره. بعد از یک ربع برگشتم توی هال و رو به باران گفتم: وا چرا شلوارت رو در نیاوردی؟
باران به خودش اومد و بدون اینکه چیزی بگه، اول شال و مانتوش و بعد هم شلوار جینش رو درآورد. تاپ زرد کم رنگش به پوست نسبتا سبزهاش میاومد. به دسته کاناپه تکیه داد و پای چپش رو روی کاناپه دراز کرد. همچنان میتونستم حس کنم که داره خجالت میکشه اما انگار مقاومتی در برابر خواستههای من نداشت. دو زانو روی زمین نشستم و با روغن ماساژ، رون پاش رو چرب کردم. تمام سعی خودم رو کردم که شبیه رضا لمسش کنم و مالشش بدم و چند بار انگشتهام رو رسوندم به شورت سفیدش. مشخص بود که هنوز درد داره اما به روی خودش نمیاره. لمس و مالش رون پاش، تحریک جنسیام رو بیشتر کرد. آب دهنم رو قورت دادم و تصور کردم که باران کامل در اختیارمه و هر کاری میتونم باهاش بکنم.
بالاخره بعد از نیم ساعت ماساژ، موفق شدم و گرفتگی ماهیچه پاش بهتر شد. دستهام رو دور رون پاش نگه داشتم و گفتم: خب الان در چه حالی؟
باران کمی مکث کرد و گفت: از این بهتر نمیشم. باورم نمیشه که اینقدر خوب پام رو ماساژ دادی.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#95
Posted: 19 Jul 2021 21:34
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
باران کمی مکث کرد و گفت: از این بهتر نمیشم. باورم نمیشه که اینقدر خوب پام رو ماساژ دادی.
+دوست داری همه بدنت رو ماساژ بدم؟
-وای نه پریسا جون. همینقدر هم مُردم از خجالت.
+اوکی هر جور راحتی. دوست ندارم توی خونه من معذب باشی. من برم برای جفتمون یه نوشیدنی خنک بیارم. تو هم فعلا به پات استراحت بده. هنوز مونده تا داریوش بیاد.
گذاشتم تا یک موزیک لایت پخش بشه و رفتم توی آشپزخونه. برای جفتمون شیر انبه درست کردم و برگشتم توی هال. باران شلوارش رو پاش کرده بود. وقتی لیوان شیر انبه خودش رو برداشت، فهمیدم که ذهنش حسابی درگیره. نشستم رو به روش و گفتم: هنوز داری به این فکر میکنی که لایق محبت و توجه هستی یا نه؟
باران لبخند محوی زد و گفت: تو چطوری همیشه ذهن من رو میخونی؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: چون همیشه قیافهات تابلوعه. انگار اصلا بلد نیستی که چیزی رو مخفی کنی.
باران به چهره من زل زد. هرگز نگاهش رو اینطور مردد و غمگین ندیده بودم. چشمهاش رو چند لحظه بسته و باز کرد و گفت: چرا من خیلی خوب بلدم یک چیزایی رو مخفی کنم. جوری که هیچ کَسی نفهمه. راستش همیشه همینطور بودم و هستم. فقط جلوی تو دلیلی ندارم که انرژی بذارم و مخالف درونم رفتار کنم.
لحنم رو ملایم تر کردم و گفتم: حس میکنم یک چیزی توی دلت سنگینی میکنه. دوست داری دربارهاش حرف بزنی اما خجالت میکشی یا شاید میترسی و به کَسی اعتماد نداری.
باران نگاهش رو از من گرفت. این همون لحظهای بود که دنبالش بودم. حس غرور خاصی بهم دست داد. موفق شده بودم اعتماد باران رو جلب کنم و فضا و شرایطی ایجاد کنم که بالاخره سفره دلش رو باز کنه. سکوت کردم و اجازه دادم تا خودش حرف بزنه. حدسم درست بود. سرش رو دوباره به سمت من چرخوند. یک قطره اشک از چشمش سرازیر شد و گفت: من آدم خوبی نیستم. یعنی اون فرشته معصومی که تو فکر میکنی، نیستم. هر بار که ازم تعریف میکنی، خوشم میاد اما ته دلم دچار عذاب وجدان میشم. بهم میگی نجیب و معصوم اما...
باران بغض کرد و نتونست حرفش رو ادامه بده. ایستادم و جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز ناهار خوری برداشتم و دادم به دست باران. نشستم سر جام و گفتم: من مطمئنم که تو دختر نجیب و معصومی هستی. حتی یک درصد هم شک ندارم.
باران انگار از حرفم عصبانی شد. با بغض و عصبانیت گفت: به منِ جندهِ هرزه نگو نجیب و معصوم.
خودم رو متعجب گرفتم و گفتم: وا باران؟ معلومه چی داری میگی؟
انگار هیچ کنترلی روی احساساتش نداشت و گفت: من همون کثافتی هستم که به شوهرم خیانت کردم. همون لجن هرزهای که به با بهترین دوست شوهرم...
با اینکه آمادگی شنیدن همچین چیزی رو داشتم اما بدون اراده شوکه شدم. باورم نمیشد که همچین زنی به شوهرش خیانت کرده باشه. فکر میکردم نهایتا فکر خیانت به سرش زده اما عملیاش نکرده. سعی کردم تمرکزم رو حفظ کنم. نباید این فرصت رو از دست میدادم. با یک لحن خونسرد گفتم: من هنوز سر حرفم هستم. تو هیچ شباهتی به یک زن هرزه نداری. مشکلت اینه که تعریفت از واژه هرزه اشتباست.
باران از واکنش من متعجب شد. خواست جوابم رو بده که نذاشتم و گفتم: من هم به شوهرم خیانت میکردم. البته به شوهر سابقم. تو با دوست شوهرت بودی، من با برادرشوهرم بودم. من هم مثل تو خودم رو هرزه و بیارزش میدونستم، اما با گذشت زمان بهم ثابت شد که رابطه با برادرشوهرم، دقیقا همون چیزی بود که شوهر سابقم لیاقتش رو داشت. من هرزه نبودم. فقط داشتم حقم رو از این زندگی میگرفتم. البته با کمک داریوش به این ذهنیت رسیدم.
چشمهای باران از تعجب گرد شد. چهرهاش رو جوری متعجب گرفت که نزدیک بود بزنم زیر خنده. انگار شرایط خودش رو برای چند لحظه فراموش کرد. بغضش رو قورت داد و گفت: داری باهام شوخی میکنی؟
+به نظرت آدمی هستم که توی همچین شرایطی شوخی کنم؟
باران اشکهاش رو پاک کرد و گفت: آقا داریوش شوهر اول تو نیست؟ تو هم مثل من به شوهرت خیانت کردی؟ بعدش به آقا داریوش هم گفتی؟ یعنی...
حرف باران رو قطع کردم و گفتم: اگه راز دلت رو بهم نمیگفتی، هرگز اینا رو بهت نمیگفتم. الانم شیر انبهات رو بخور. بعدش هم پاشو برو دست و صورتت رو بشور که داریوش کم کم پیداش میشه. راستی کارن کِی میاد؟
باران همچنان توی بُهت و شوک بود. مطمئن بودم که حجم وارد شده به مغزش بیشتر از ظرفیت روانیشه. لبخند زدم و گفتم: بعدا در موردش حرف میزنیم. هم درباره تو و دوست شوهرت و هم درباره من و برادرشوهرم. اجازه نمیدم که اینقدر غیر منصفانه درباره خودت قضاوت و فکر کنی. شک ندارم که یک جای کار از سمت شوهرت میلنگیده. پاشو دختر، پاشو که اصلا دوست ندارم داریوش، تو رو با این حال و روز ببینه. صورتت رو بشور و برو توی اتاق خواب و مجددا میکاپ کن.
وقتی برخورد باران رو با داریوش دیدم، بهم ثابت شد که مهارت زیادی در مخفی کردن درون واقعیاش داره. جوری با داریوش احوالپرسی کرد و حرف زد که انگار هیچ درگیری و چالش ذهنی نداره. من هم از فرصت استفاده کردم و رو داریوش گفتم: باران جون من رو کُشت. خجالت میکشید بیاد خونهمون. خیلی خجالتی و تعارفیه.
داریوش رو به باران گفت: دوستان پریسا، دوستان من هم هستن. رفت و آمد که ساده ترین گزینه است. کَسی که دوست پریسا باشه، میتونه همه جوره روی من حساب کنه. از همه نظر. پس توی این خونه، کَسی حق نداره خجالت بکشه و تعارف کنه.
باران از حرف داریوش به وجد اومد و گفت: وای خدای من. شما دقیقا همون آدمی هستین که تصور میکردم. پریسا جون خیلی خوشبخته که شما رو داره.
چند لحظه با داریوش چشم تو چشم شدم. انگار دیگه میتونستیم ذهن همدیگه رو بخونیم. سرم رو به سمت باران چرخوندم و گفتم: راز موفقیت ما اینه که خود واقعیمون رو به هم دیگه نشون دادیم. غم و ناراحتی و شادی و هیجان و لذتهامون رو با هم شریک شدیم. برای همین هر کی ما رو میبینه، خیلی زود متوجه رفاقت و دوستی بین ما میشه.
باران نگاه معنی داری به من کرد و گفت: مطمئنم همینطوره.
داریوش رو به باران گفت: آقا کارن کِی تشریف میارن؟
باران گفت: طبق روال هر شب، تا یک ساعت دیگه مغازه رو میبنده. البته کارن از من خجالتی تره. وقتی بهش گفتم که پریسا جون دعوتمون کرده، کلی بهم غُر زد که چرا قبول کردم.
داریوش کتش رو درآورد. نشست روی کاناپه و گفت: حق داره. اما نگران نباش. گفتم که دوست پریسا، دوست من هم هست. امشب اینقدر به کارن خوش میگذره که خجالت کلا یادش میره.
باران رو به داریوش گفت: مرسی از این همه لطف شما. کارن واقعا نیاز داره تا با آدم پُخته و فهمیدهای مثل شما دوست بشه. مطمئنم که با نصیحت و راهنماییهای شما، خیلی بیشتر میتونه پیشرفت کنه.
دوباره با داریوش چشم تو چشم شدم. مطمئن بودم که داریوش هم داره به همون چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم. اینکه باران بیشتر از اونی که فکر میکردیم از ما خوشش اومده بود. در کنار این مورد، رازهای مخفی باران و کارن رو هم میدونستیم. این یعنی کاملا توی مشتمون بودن. لبخند محوی زدم و رو به داریوش گفتم: پس امشب قراره کلی خوش بگذرونیم.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: بدون تردید.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#96
Posted: 19 Jul 2021 21:34
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
عسل با حرص گفت: پریسا حرف میزنی یا نه؟ کُشتیمون، اینقدر حاشیه نرو.
از چهره همهشون مشخص بود که درباره باران و کارن، حسابی کنجکاون و هیجان دارن. نگاههای شهوتی رضا بیشتر از همه برام جذاب بود. انگار که سکس با باران، تنها خواستهای بود که داشت. سعی کردم جلوی خندهام رو بگیرم و گفتم: فکر کنم باید باران و کارن رو جزئی از خودمون بدونیم. به عبارتی اولین عضو محفل به غیر از جمع خودمون. شبی که خونه ما بودن، من و داریوش بهترین جَو صمیمی و دوستانه رو براشون آماده کردیم. کارن هم مثل باران، خیلی زود باهامون صمیمی شد. هر دو تاشون به شدت از ما خوششون اومد. اینقدر شرایط خوب پیش رفت که بعد از اینکه پیشنهاد سفر دادم، روی هوا قبول کردن.
عسل گفت: وا این الان کجاش سکسی بود؟ یه جوری گفتی که فکر کردم همون شب ضربدری زدین.
داریوش گفت: چندین بار و عمدا به اندام باران و مخصوصا پایین تنهاش نگاه کردم. جوری که کارن هم متوجه بشه. هیچ واکنش منفی نداشت. حتی میتونم بگم که به وضوح لذت هم میبرد. اصلا همین مورد باعث شد که رابطه گرم تری با من داشته باشه.
در تایید حرف داریوش گفتم: آره کارن یه کاکولد واقعی و البته افراطیه. شک ندارم همین مورد باعث شده که خودش نتونه رابطه احساسی و جنسی خوبی با زنش بر قرار کنه.
بردیا گفت: اکثر مَردهای کاکولد همیشه استرس این رو دارن که زنشون اگه رازشون رو بفهمه، سرکوفت بزنه و سرخورده بشن. تمایل جنسی شدید درونی از یک طرف و این استرس از طرف دیگه، باعث میشه که نتونن رابطه صادقانه و خوبی با همسرشون داشته باشن.
سیما گفت: یعنی برای همین باران به شوهرش خیانت کرده؟
رو به سیما گفتم: حدس زیادی میزنم که یکی از دلایل خیانت باران، کم توجهی از سمت شوهرش بوده.
عسل گفت: مخصوصا کم توجهی توی سکس.
رضا گفت: قطعا دوست شوهرش، متوجه این مورد شده و از شرایط نهایت استفاده رو کرده.
مانی بالاخره سکوتش رو شکست و گفت: زنهای خیلی حشری، گاهی کارهایی میکنن که حتی برای خودشون هم قابل باور نیست. مخصوصا اگه از سمت شوهر یا پارتنرشون تامین نشن.
احساس کردم که مانی داره به من طعنه میزنه. پوزخند محوی زدم و گفتم: الان داری به من طعنه میزنی؟ فکر کردم این مورد بین ما حل شده.
مانی به چهره من زل زد و گفت: طعنه نبود عزیزم. مستقیم تر از این نمیتونستم بگم. در ضمن اگه همچنان با این مورد مشکل داشتم، الان اینجا پیش شما نبودم.
بردیا پرید توی صحبت من و مانی و گفت: خب برنامه سفر چیه؟ فکری براش کردین؟
داریوش گفت: برنامه مشخصه. پریسا میره تو کار باران. اگه دوست کارن موفق شده مخ باران رو بزنه، پس برای پریسا هیچ کاری نداره. مطمئنم طرف هر چقدر هم که تیز و باهوش بوده باشه، انگشت کوچیکه پریسا هم نمیشه.
عسل رو به رضا گفت: شرمنده رضا جون. انگار کیر داریوش خان اولین کیر محفل خواهد بود که به درون سوراخهای باران خانم فرو میرود. الکی صابون به دلت زدی.
رضا خندهاش گرفت و گفت: دومی هم باشم، راضیام.
مانی گفت: اگه بحث سر این موضوع تموم شده، دو تا مطلب هست که باید بگم.
همگی به مانی نگاه کردیم و من گفتم: فعلا در مورد باران و کارن، حرف جدیدی نیست.
مانی گفت: اول اینکه باید همفکری کنیم و برای تنوع و هیجان بیشتر، چند تا بازی و قانون جنسی خوب برای پارتیهای سکسیمون انتخاب کنیم. تو چند وقت گذشته، بعضی از قوانینمون اصلا جالب نبود و هیجان خاصی نداشت.
بردیا گفت: منم با مانی موافقم. به جای اینکه هر کَسی فی البداهه یک نظر بده و قانون بذاره، باید با همفکری همدیگه چند تا قانون و بازی درست و حسابی طراحی کنیم.
رضا گفت: میتونیم از وسایل خاص سکسی استفاده کنیم. مثل دیلدو یا دستبند یا شلاق و همین چیزا.
عسل گفت: آره فکر خوبیه.
سیما گفت: یا میتونیم برای هر پارتی، یک تِم لباس خاص تعیین کنیم.
داریوش گفت: برای هیجان بیشتر و جدی تر شدن بازیهامون، میتونیم تنبیهات خیلی سخت در نظر بگیریم. اینطوری خود به خود همه تلاش میکنن که بازی و قوانین رو جدی بگیرن.
رو به جمع گفتم: پس همگی خوب فکرهاتون رو بکنین. تا آماده شدن باران و کارن، وقت داریم که یک نظم درست و حسابی به پارتیهای سکسیمون بدیم. اگه نتونیم این کار رو بکنیم، این همه ریسک و زحمت، هیچ ارزشی نداره.
مانی گفت: به غیر از باران و کارن، یک گزینه جدی دیگه هم هست.
دوباره سر همگی به سمت مانی چرخید. انگار از اینکه توجه همه رو جلب کرده بود، خوشش اومد. لبخند خاصی زد و گفت: تو چند روز گذشته، یک زوج دیگه هم پیدا کردم. به طور قطع، جالب تر از کارن و باران هستن.
عسل رو به مانی گفت: از چه نظر؟
مانی گفت: بر عکس کارن و باران هستن. زنه به شدت دنبال سکس گروهی و ضربدریه اما شوهرش راضی نمیشه.
عسل گفت: این الان شد جالب تر؟ شوهره حتما غیرتیه و عمرا اگه هیچ وقت راضی بشه.
مانی گفت: شوهره خیلی هم غیرتی نیست. ته دلش از ضربدری بدش نمیاد اما خب جسارت عملی کردنش رو نداره. نکته جالب اینجاست که زنه برای حل مشکل شوهرش، یک ایده خفن داره.
سیما گفت: چه ایدهای؟
مانی دوباره لبخند خاصی زد و گفت: میخواد که یک یا دو تا مَرد، جلوی شوهرش، بهش تجاوز کنن. یعنی با هماهنگی از قبل اما جوری برای شوهرش وانمود کنن که انگار به اجبار و تجاوزه.
عسل تعجب کرد و گفت: اوه مای گاد. این زنیکه دیگه چه سگ حشریه.
داریوش گفت: میخواد بزرگ ترین ریسک رو بکنه. شوهرش با دیدن کرده شدن زنش توسط یک یا دو مَرد غریبه، یا احساسات کاکولدی و خاص جنسیاش فعال میشه و قبح قضیه براش از بین میره. یا کلا زده میشه و دیگه نمیتونه با زنی که جلوش کرده شده زندگی کنه.
مانی گفت: خود زنه هم این دو حالت رو گفت. اما رسیدن به آرزوی جنسیاش براش اینقدر مهمه که حاضره همچین ریسکی کنه.
سیما گفت: حداقل تو این جریان بهم ثابت شد که ما تنها نیستیم. انگار خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم، مثل ما هستن.
عسل که حسابی توی فکر فرو رفته بود، رو به سیما گفت: من همیشه این جمله رو میگفتم اما بهش باور نداشتم. فکر میکردم فقط من و تو اهل این مدل فانتزیهای سکسی هستیم. اما از وقتی که پریسا وارد جمعمون شد، بهم ثابت شد که واقعا تنها نیستیم.
داریوش رو به مانی گفت: تو و رضا چیزی که زنه میخواد رو بهش میدین. فقط باید هماهنگی دقیق داشته باشین و شرایط امنیتی رو مو به مو لحاظ کنین. شوهره نباید چهره شما رو ببینه.
مانی گفت: خود زنه یک نقشه حسابی و بدون نقص کشیده. توی کردان ویلای تفریحی دارن. نقشه کشیده که اونجا خفتش کنیم. قراره قبلش هم به شوهرش کلی مشروب بده تا نتونه مقاومت جسمی خاصی بکنه. یعنی سه سوت دست و پاش رو میبندیم و تمام.
عسل گفت: پس من و بردیا و سیما فعلا باید جق بزنیم.
مانی رو به عسل گفت: اگه بگم یک مورد دیگه هست که باب خودته، چی میگی؟
چشمهای عسل از تعجب گرد شد و گفت: دروغ میگی؟
من هم تعجب کردم و رو به مانی گفتم: راست میگی مانی؟
مانی به خاطر تعجب من و عسل، خندهاش گرفت و گفت: مگه جرات دارم با این عسل وحشی شوخی کنم.
بردیا گفت: چه میکنه این اینترنت. چه میکنه این سایت.
عسل رو به مانی گفت: خب بنال ببینم.
مانی سعی کرد نخنده و گفت: این مورد خیلی خیلی راحته. یک زوج که قبلا ضربدری داشتن اما تجربه خوبی نبوده. برای همین زده شدن و دیگه تصمیم ندارن که ادامه بدن. اما مطمئنم اگه یک زوج دیگه بتونه اعتمادشون رو مجددا جلب کنه و این بار تجربه خوبی از آب در بیاد، قطعا پایه جمع ما هم میشن. از نظر ظاهری هم عالی هستن.
سیما رو به عسل گفت: خب اینم از هیجان تو و بردیا. انگار من فقط باید جق بزنم.
مانی رو به سیما گفت: حتی یک درصد هم فکر نکن که به کار نمیایی. برای اینکه ریسک نقشه تجاوز کم بشه، لازمه که قبلش به شوهره نزدیک بشی و حتی بهش بگی که تو و شوهرت اهل ضربدری هستین و فقط در این صورت بهش پا میدی. یعنی یه محرک قوی برای تصمیم گیری شوهره. چون زنه گفته اونایی که بهش تجاوز میکنن، باید ازش بخوان تا از سکس لذت ببره، وگرنه شوهرش رو میکُشن. به عبارتی شوهره قراره شاهد سکس لذتبخش زنش و یک یا دو مَرد غریبه باشه. و شک نکن که هم زمان به تو هم فکر میکنه. شوهره توی اینستاگرام خیلی فعاله. برای نزدیک شدن بهش، میتونی از همون اینستاگرام استفاده کنی.
رو به مانی گفتم: اگه اومد توی راه چی؟ بعدش بهش حقیقت رو میگیم؟
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#97
Posted: 19 Jul 2021 21:35
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش ششم
مانی گفت: باید بگیم. مخفی نگه داشتنش ریسک بزرگیه و شاید بفهمه و دیگه بهمون اعتماد نکنه. اما وقتی شوهره راضی به سکس گروهی شد و انجامش داد، میشه حقیقت رو بهش گفت.
داریوش با لحن خاصی گفت: و کَسی هم که لذت سکس گروهی زیر دندونش بره، براش مهم نیست که چطوری وارد این مسیر شده. حتی شاید از زنش و ما تشکر هم بکنه.
بردیا گفت: پس ما باید بهترین لذت جنسی رو به همهشون بدیم. لذتی که تا حالا تجربه نکردن.
مانی گفت: لذتی که معتادشون میکنه و بدون فکر، عضویت محفل رو قبول میکنن.
از فرصت استفاده کردم و با لحن طعنهگونهای و رو به مانی گفتم: مثل همون پسر مثلا غیرتی که نتونست از لذت سکس گروهی بگذره و معتادش شد.
عسل خندید و گفت: خداییش این پرتاب از سه امتیاز هم بیشتر ارزش داشت. من بهش ده امتیاز میدم.
چهره مانی جدی شد و رو به من گفت: چه خوب و چه بد، هیچ مشکلی با بودنم توی این جمع ندارم. به هر حال این تنها راهیه که میتونم در کنار تو باشم.
سیما رو به من و مانی گفت: وا امشب چتون شده شما؟ میشه دو دقیقه به هم تیکه نندازین.
بعد به داریوش نگاه کرد و گفت: منظورت از تنبیه سخت چیه؟ برامون مثال بزن.
داریوش گفت: هر نوع تنبیهی میتونه باشه. از تنبیه بدنی گرفته تا تنبیه روانی. برای نمونه یک نفر از بین ما، مهم ترین قانونمون رو شکسته و قطعا باید به سخت ترین شکل ممکن تنبیه بشه. همین الان و جلوی چشم همه.
رو به داریوش گفتم: داری مثلا میگی دیگه.
داریوش گفت: نه کاملا جدی هستم و هیچ مثالی در کار نیست.
همگی از حرف داریوش تعجب و به همدیگه نگاه کردیم. نمیتونستم حدس بزنم که کدوممون چه قانونی رو نقض کرده. حتی یک لحظه به خودم هم شک کردم که نکنه کار اشتباهی کردم و خبر ندارم. داریوش به عسل نگاه کرد و گفت: دوست داری خودت به همه توضیح بدی؟
تعجب بردیا بیشتر شد و به عسل گفت: باز چه گندی زدی؟
چهره عسل تغییر کرد. انگار مردد بود و رو به داریوش گفت: نمیدونم درباره چی داری حرف میزنی.
مانی گفت: داره درباره دوست پسرت حرف میزنه.
عسل حالت تهاجمی گرفت و گفت: دوست پسرم به خودم و شوهرم ربط داره. توی قوانین محفل، تعیین نکرده بودین که زندگی شخصیمون هم به بقیه مربوط میشه.
داریوش گفت: بله قطعا روابط شخصی هر کَسی به خودش ربط داره و شامل قوانین محفل نمیشه. اما اینکه به دوست پسرت درباره محفل بگی، بر خلاف تمام تذکرهایی بوده و هست که به همهتون دادم. این یعنی به خطر انداختن همهمون.
با بُهت به عسل نگاه کردم و گفتم: تو دوست پسر داری؟
عسل انگار اصلا دوست نداشت که این موضوع توی جمع مطرح بشه. لحنش عصبی شد و رو به داریوش گفت: نگفته بودی که گوشی موبایل و کامپیوترمون رو چک میکنی.
داریوش گفت: به نظرت اگه تا این اندازه محتاط نبودم، تا اینجا دووم میآوردیم؟
بردیا رو به عسل گفت: درباره محفل چی به پسره گفتی؟
عسل عصبی تر شد و گفت: هیچی، فقط گفتم چند تا دوست دارم که...
رضا گفت: که چی؟
عسل برای کنترل اعصابش، یک نفس عمیق کشید و گفت: که تصمیم گرفتن تا پارتیهای سکسی داشته باشن.
باورم نمیشد که چی دارم میشنوم. ناخواسته لحنم تهاجمی شد و رو به عسل گفتم: این الان هیچی بود؟
عسل خیلی سریع گفت: بعدش بهش گفتم شوخی کردم. اونم عادت داره به سرکار گذاشتنهای من. اصلا از همون اولش هم باور نکرد.
داریوش رو به جمع گفت: یک درصد فکر کنین که دوست پسر عسل، باور میکرد و این موضوع رو توی یک جمع دیگه میگفت و همینطور حرف میچرخید تا اینکه به گوش پلیس میرسید. به نظرتون چی در انتظار همه ما بود؟
سیما رو به عسل گفت: دوست پسر داشتنت رو از همهمون مخفی کرده بودی. اما به اون گفتی که ما همچین جمعی داریم؟
مانی گفت: جای نگرانی نیست. لحظهای که این مورد رو به دوست پسرش گفته، مست بوده. عسل درست میگه. پسره از همون اول باورش نشد و مطمئن بود که عسل داره سر کارش میذاره.
رو به مانی گفتم: این الان توجیه کار احمقانه عسله؟
داریوش گفت: قطعا نه. به هیچ وجه نمیشه از همچین حماقتی به راحتی گذشت.
چهره عسل کاملا قرمز شده بود. مشخص بود که به شدت تحت فشار قرار گرفته. حتی صداش کمی به لرزش افتاد و رو به داریوش گفت: مگه نگفتی امشب برای نمونه تنبیه میشم. خب تنبیهم کن و خلاص.
داریوش با خونسردی گفت: اولین تنبیه اینه که باید برای همیشه با پسره کات کنی و دیگه حق نداری بدون هماهنگی، با هیچ آدمی دوست بشی.
عسل لبخند هیستریکی زد و گفت: برات خیلی احترام قائلم اما فکر نکنم تو در جایگاهی باشی که...
بردیا حرف عسل رو قطع کرد و گفت: همون که داریوش گفت. دیگه وقتشه تمومش کنی عسل. یک بار برای همیشه.
عسل بغض کرد و رو به بردیا گفت: میفهمی چی داری میگی؟
احساس کردم که یک چیزی بین بردیا و عسل وجود داره که من ازش بیخبرم. بردیا رو به عسل گفت: آره خوب میفهمم که چی دارم میگم. این کاریه که باید خیلی وقت پیش میکردی. نمیتونم تصور کنم که به خاطر جو گیر شدن تو، چه بلایی ممکن بود سر همهمون بیاد. بیشتر از این نمیتونم بهت فرصت بدم عسل. اگه تو تمومش نکنی، با شیوه خودم تمومش میکنم.
اشکهای عسل جاری شد. هرگز گریه کردنش رو ندیده بودم. هم از دستش عصبانی بودم و هم دلم براش سوخت. ته دلم دوست نداشتم اینطور از سمت جمع تحت فشار قرار بگیره. بردیا لحنش رو جدی تر کرد و رو به عسل گفت: خودت بهتر از همه میدونی که اگه روی سگ من رو بالا بیاری، چه اتفاقی میفته. یک بهونه جور کن و برای همیشه بندازش دور.
لرزرش صدای عسل بیشتر شد و رو به بردیا گفت: باشه هر چی تو بخوای. باهاش طِی کردم که هر لحظه ازش بخوام باید از زندگی من بره بیرون. لازم نیست که براش دلیل بیارم. اینطوری تو هم بالاخره به آرزوت میرسی.
بردیا گوشی عسل رو از کنارش برداشت. گرفت به سمتش و گفت: خب چرا معطلی؟
عسل به بردیا نگاه کرد و گوشیاش رو گرفت. چند لحظه به صفحه گوشی خیره شد. بردیا گفت: همین الان تمومش کن عسل.
شرایط کمی برام گیج و مبهم بود. این چه مدل دوست پسری میتونست باشه که تا این اندازه برای عسل اهمیت داشت. برای یک لحظه، حس کنجکاویام به بقیه احساساتم غالب شد. عسل وارد تلگرام شد و یک متن نوشت. قبل از ارسال، متن رو به بردیا نشون داد. بردیا با تکون سرش تایید کرد و عسل، هم زمان که شدت اشک ریختنش بیشتر میشد، پیام رو ارسال کرد. همگی سکوت کرده بودن و هیچ کَسی، هیچی نمیگفت. داریوش بعد از چند لحظه، سکوت رو شکست و گفت: تنبیه اصلی هنوز مونده.
بردیا بدون مکث گفت: هر چی بگی، انجام میشه.
داریوش گفت: چند روزه از طرف یکی از شرکتهای عراقی که از مشتریهای ثابت ما هستن، سه تا نماینده وارد ایران شده. جهت یک سری کار اداری و معامله. امشب شب آخرشونه و فردا برمیگردن بغداد. بهشون قول دادم که شب آخر، یک حال حسابی بهشون بدم و یه جنده جذاب براشون جور کنم. عسل میره به آدرسی که بهش میدم. تا فردا صبح در اختیار این سه نفره و اجازه دارن تا هر کاری که دوست دارن با عسل بکنن. در ضمن توی محل اقامت اون سه عراقی، دوربین کار گذاشتم. جهت اینکه تحت نظر خودم باشن و برای شرکت مشکل درست نکنن. پس فیلم سکس عسل با اون سه نفر هم به فیلمهای تضمین امنیتمون اضافه میشه.
از تنبیه داریوش شوکه شدم و گفتم: به نظرت خیلی سخت نگرفتی؟ عسل با سه تا مَرد عراقی که اصلا نمیشناسه سکس کنه؟ اونم توی این شرایط روانی؟ حال و روزش رو نمیبینی؟
رضا گفت: به نظر من هم تنبیه خیلی سختیه اما این برای همه درس عبرت میشه تا دیگه کَسی همچین اشتباه بزرگی نکنه.
سیما رو به رضا گفت: یعنی اگه من این کار رو کرده بودم، اجازه میدادی تا داریوش اینطوری تنبیهم کنه؟
رضا گفت: حتی یک لحظه هم شک نکن.
بردیا گفت: الان هم همین میشه که داریوش میخواد.
مانی رو به عسل گفت: منتظرن، باید کم کم راه بیفتی. خودم میرسونمت. اما قبلش یکمی به خودت برس.
عصبی شدم و رو به داریوش گفتم: چرا جوابم رو نمیدی؟ میگم این تنبیه خیلی زیاده. این منصفانه نیست که بهشون گفتی عسل جنده است. معلوم نیست اون سه تا چه بلایی سرش بیارن. این فرق میکنه با سکس گروهی و لذتی که مد نظرمون بود و هست.
داریوش با یک لحن جدی گفت: این تصمیم رو نگرفتم که عسل لذت ببره. اگه خیلی دلت براش میسوزه و نگرانی، خودت هم میتونی همراهش بری.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#98
Posted: 19 Jul 2021 21:35
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش هفتم
با بُهت گفتم: داریوش؟!
داریوش گفت: من سر آبرو و اعتبار و امنیتم با هیچ کَسی معامله نمیکنم. حتی تو که همسرم هستی.
عسل اشکهاش رو پاک کرد و گفت: اوکی میرم، بحث نکنین.
رو به عسل گفتم: نکنه فکر میکنی کلی قراره بهت خوش بگذره؟
عسل ایستاد و گفت: برام مهم نیست چطوری بگذره.
تصور اینکه سه تا مَرد عراقی در ازای پول قراره با عسل چه کارهایی که نکنن، عصبیام کرد. ناخواسته یاد روزی افتادم که برادرشوهرم بهم تجاوز کرد. با حرص و رو به داریوش گفتم: منم باهاش میرم. بهشون بگو دو تا جنده گیر آوردی.
داریوش گفت: هر طور مایلی.
مانی از بازوم گرفت و وادارم کرد تا همراهش برم توی اتاق خواب. درِ اتاق رو بست و گفت: داریوش بهشون گفته آزادن تا هر کاری که عشقشون میکشه باهاش بکنن. تو حق نداری همراهش بری.
خواستم جواب مانی رو بدم که گفت: بچه نشو پریسا و احساسی تصمیم نگیر. عسل باید تنبیه بشه. این بهترین درس عبرت برای همه است. تو هم مگه از روی جنازه من رد بشی اگه بخوای...
حرف مانی رو قطع کردم و گفتم: دلم نمیاد تنهاش بذارم. باهاش میرم.
مانی کلافه و عصبی شد. یک نفس عمیق از سر حرص کشید و گفت: یک دقیقه همینجا بمون.
از اتاق خارج شد و همراه با داریوش برگشت. درِ اتاق رو بست و رو به داریوش گفت: لطفا زنگ بزن و بهشون بگو که پریسا خاله است و باید همراه جندهاش باشه تا مطمئن بشه کَسی سرش کلاه نمیذاره.
داریوش چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: اوکی اما در این حالت هم هیچ تضمینی نیست که سمت پریسا نرن. نهایتا هر اتفاقی که افتاد، مسئولیتش با خودشه.
من و عسل از ماشین مانی پیاده شدیم. نگاه نگران مانی برام دلگرم کننده بود. اما طبق قرار باید نقش تاکسی رو بازی میکرد و میرفت. بعد از رفتن مانی، زنگ واحد محل اقامت سه تا مَرد عراقی رو زدم. بعد از چند دقیقه، در باز شد. قبل از اینکه وارد آسانسور بشیم، مُچ دست عسل رو گرفتم. به چهره غمگین و داغونش نگاه کردم و گفتم: ازت خواهش میکنم بهم بگو که امشب دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ جریان دوست پسرت چی بود؟ چرا به خاطر اینکه مجبورت کردن تا باهاش کات کنی، این همه به هم ریختی؟ چرا اگه این همه برات مهم بود، با این سرعت قبول کردی که باهاش کات کنی؟
عسل نگاه سردی به من کرد و گفت: دونستن اینا هیچ چیزی رو تغییر نمیده. تا حالا کیر عرب تجربه نکردم. بریم زودتر که منتظرن. امشب کلی خوش میگذره.
با حرص گفتم: یعنی تو الان در شرایطی هستی که از سکس لذت ببری؟
عسل پوزخند زد و گفت: حالا میبینیم.
همچنان نمیتونستم درک کنم که جریان از چه قراره. به چشمهای عسل زل زدم و گفتم: امشب احساس کردم که یک سری چیزا هست که من ازش بیخبرم.
عسل خنده تلخ و معنا داری کرد و گفت: بریم پریسا. الانه که زنگ بزنن به داریوش. دوست ندارم یه تنبیه شدید تر برام تعیین کنه.
وقتی وارد آسانسور شدیم، دکمه طبقه هفتم رو زدم و گفتم: چند وقت بود که باهاش دوست بودی؟ دوست پسرت رو میگم.
عسل کمی مکث کرد و گفت: قبل از اینکه با بردیا ازدواج کنم.
به چهره عسل خیره شدم. توی اون لحظه احساس کردم که اصلا عسل رو نمیشناسم. درِ آسانسور باز شد. عسل لبخند محوی زد و بدون اینکه چیزی بگه از آسانسور خارج شد. درِ واحد محل اقامت سه مَرد عراقی باز بود. پشت سر عسل وارد واحد آپارتمان شدم. وقتی چهره و اندام سه مَرد عراقی رو دیدم، وا رفتم. چهره خونسرد داریوش اومد جلوی چشمم و باورم نمیشد که چه تصمیمی گرفته. سه تا مَرد بدقواره که یکیشون خیلی چاق بود و یکی دیگهشون بینهایت چهره زشت و ترسناکی داشت. البته اون یکی دیگه هم به هیچ وجه قیافه و اندام جالبی نداشت. خیلی وقت بود که به خاطر برق شهوت توی چشمهای یک مَرد هیز، منزجر نشده بودم. داریوش سلیقه عسل رو میدونست. خبر داشت که چهره و اندام طرف مقابل، توی سکس، براش اهمیت داره. یاد یکی از جملههای عسل افتادم که بهم گفته بود: امثال من و تو که تجربه سکس با مَردهای مختلف رو داریم، بیشتر وسواسی هستیم. یعنی اگه یکی طبق سلیقهمون نباشه، مغز و روانمون عملا به فنا میره. فقط جندههای پولی هستن که مجبورن تا با هر کَسی سکس کنن. وگرنه مثل ما که تنوع جنسی رو فقط برای عشق و حال خودمون میخواییم، عمرا اگه بتونیم با هر کَسی باشیم.
عسل بعد از احوالپُرسی، رو به هر سه تاشون گفت: یعنی هیچ کدومتون بلد نیستین فارسی حرف بزنین؟
همونی که از همه زشت تر بود، به فارسی دست و پا شکسته و البته با لهجه عربی گفت: چی پیش خودت فکر کردی. معلومه که بلدیم.
یکی دیگهشون به من نگاه کرد و گفت: آقا داریوش حسابی شرمنده کرد. دو تا حوری فرستاد.
عسل گفت: این صاحب کارمه. فقط اومده تا مطمئن بشه مثل آدم پول میدین.
سرم رو به سمت عسل چرخوندم. هر لحظه به بُهت و شوک درونم اضافه میشد. عسل بدون هیچ مقاومتی و به خوبی داشت نقش یک جنده پولی رو بازی میکرد. نفر سوم مشخص بود که اصلا بلد نیست فارسی حرف بزنه. به عربی یک چیزی به دو نفر دیگه گفت. همینطور داشتن به عربی با هم حرف میزدن که عسل پرید وسط حرفشون و گفت: علف زیر پام سبز شد. تکلیفم رو روشن کنین. اگه اوکی هستین، همین الان پولتون رو رد کنین بیاد. بعدش هم من واسه شما. البته طبق قرار، تا صبح فردا.
زشت ترینشون از داخل یک کیف اداری، یک بسته اسکناس به سمت عسل داد و گفت: حلالت.
عسل اسکناسها رو به دست من داد و گفت: خب تو میتونی بری.
خواستم حرف بزنم که یکی از عراقیها نذاشت و گفت: این خانم مهمان ماست. کجا بره این وقت شد.
از دستم گرفت و وادارم کرد تا بشینم روی کاناپه. عسل چند لحظه به من نگاه کرد و رو به بقیه گفت: خب چیکار کنم؟ قراره پارتی بگیریم یا چی؟
یکی از مَردها با لحن تمسخری گفت: پارتی و مهمانی مخصوص سوسولهاست. تو برو توی اتاق حاضر باش که قراره پارتی اصلی رو ما یادت بدیم.
عسل کیفش رو به دست من داد. چند لحظه با هم چشم تو چشم شدیم. هیچی نگفت و رفت توی اتاق. احساسات درونم هر لحظه منفی تر میشد. موقعی که با شوهر اولم بودم، بارها خودم رو توی چنین موقعیتهایی قرار داده بودم و برای من تجربه جدیدی نبود. اما نمیدونستم چم شده و چرا این همه حس بد دارم. عسل درِ اتاق رو نیملا گذاشته بود. میتونستم ببینم که داره لُخت میشه. دو تا از مَردها نشستن رو به روی من و یکیشون وارد اتاق شد و در رو کامل بست. انگار با بسته شدن در، نگرانی و استرسم بیشتر شد. یکی از مَردها گفت: نگران چی هستی؟ پولتون رو که دادیم.
به چهرهاش نگاه کردم و جوابی بهش ندادم. هر دو تاشون جوری به من نگاه میکردن که انگار توی عمرشون زن ندیدن. یکیشون خنده مضحکی کرد و گفت: زن ایرانی لعبت.
اون یکی به عربی یک چیزی گفت. انگار حرف دوستش رو تایید کرد. بعد رو به من یک چیزی به عربی گفت. اونی که فارسی بلد بود، کیرش رو از روی شلوار مالید و گفت: دوستم میگه نرخ تو چنده؟
توی دلم گفتم: لعنت بهت داریوش. این چه شبی بود که برامون درست کردی؟ چرا هیچ وقت نمیشه توی لعنتی رو پیشبینی کرد؟!
خواستم جوابش رو بدم که صدای جیغ عسل بلند شد. ناخواسته ایستادم. مَردی که فارسی بلد بود هم ایستاد و گفت: اصلا جای نگرانی نیست. دوستم داره بهش پارتی واقعی یاد میده. نه از این پارتیهای مسخره شما ایرانیها.
صدای جیغ لذت عسل رو میشناختم. این جیغ و فریاد هیچ شباهتی به وقتهایی نداشت که عسل از سر لذت جیغ میکشید. به درِ بسته اتاق نگاه کردم و دوست داشتم برم داخل و عسل رو بردارم و از اونجا بریم. مَرد عراقی انگار متوجه نگرانی من بابت عسل شد. لحنش رو جدی کرد و گفت: پولش رو داده. نگران چی هستی؟
یاد جمله داریوش افتادم که گفت: اگه هر اتفاقی افتاد، مسئولیتش با خودته.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و دوباره نشستم. مَردی که فارسی بلد بود هم نشست و شروع کرد با دوستش به عربی حرف زدن. زمان دیر میگذشت و کلافگی من هر لحظه بیشتر میشد. با آروم تر شدن صدای جیغ و فریاد عسل، احساس کردم که حتی نای جیغ زدن هم نداره. معلوم نبود که عراقی لعنتی چه بلایی داره به سرش میاره. به ساعت گوشیام نگاه کردم. چهل و پنج دقیقه میگذشت. بالاخره درِ اتاق باز شد. مَرد عراقی، لُخت از اتاق خارج شد. بدن پُر از پشمش، خیس عرق بود. وقتی نگاهم به کیر در حال خوابیدهاش افتاد، دهنم از تعجب باز شد. هرگز توی عمرم، کیر به این بزرگی و کلُفتی ندیده بودم. حتی با اینکه شکم بزرگی داشت، اما کیر بزرگش خودنمایی میکرد. متوجه خط نگاه من شد. لبخند غرور آمیز خاصی زد و گفت: حق داری تعجب کنی. توی ایران از این چیزها پیدا نمیشه. برای همین شما جندههای ایرانی عاشق ما عراقیها هستین.
جوابی بهش ندادم. ایستادم و خواستم برم توی اتاق. اونی که فارسی بلد نبود، دستم رو گرفت و سرش رو به علامت منفی تکون داد. یکی دیگهشون گفت: فقط به یک شرط میتونی بری داخل.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#99
Posted: 19 Jul 2021 21:36
زوجهای تابو شکن
قسمت بیست و ششم
بخش هشتم
همهشون نقطه ضعف من رو فهمیده بودن. میدونستن که نگران وضعیت عسل هستم. در نیملا بود و میتونستم ببینم که به پهلو خودش رو مُچاله کرده. زبونم قفل شده بود و هیچی نمیتونستم بگم. اونی که زشت ترین بود، همونجا توی هال، لُخت شد. بزرگی و کلُفتی کیر راست شدهاش دست کمی از اون مَرد چاق نداشت. اومد به طرف من. دستم رو از توی دست دوستش درآورد. لبخند مسخرهای زد و دستم رو برد به سمت کیرش. وادارم کرد تا کیرش رو بگیرم توی مشتم. کیرش اینقدر کلُفت بود که موقع مشت کردنش، انگشت شستم به چهار تا انگشت دیگهام، نمیرسید. با دست دیگهاش، کُسم رو از روی ساپورت و شورت لمس کرد و گفت: دوست نداری امتحانش کنی؟ اینطوری دوستت هم یکمی استراحت میکنه.
اونی که فارسی بلد نبود، رفت پشتم و دستش رو برد زیر مانتوم و گذاشت روی کونم. به خاطر چنگ محکمی که به کونم زد، یک آه ناخواسته کشیدم. آهی که خودم هم علتش رو نمیدونستم! مَرد رو به روم، دستم رو روی کیرش حرکت داد و گفت: دو برابر بهت پول میدم.
با صدای عسل به خودم اومدم. همونطور لُخت اومد به سمت ما. از بازوم گرفت و من رو از بین دو تا مَرد عراقی خارج کرد. چسبوندم به دیوار و با عصبانیت به چشمهام زل زد. با صدای آروم گفت: حتی یک لحظه هم وسوسه نشو که باهاشون سکس کنی. چیزی جز جر خوردگی و درد و عذاب نداره. اینا یک درصد هم براشون مهم نیست که ما لذت ببریم یا نه. فقط کار خودشون رو میکنن. بهت قول میدم روزی که برادرشوهرت بهت تجاوز کرد، یه ذره لذت بردی که اینجا هیچ خبری از همون یه ذره هم نیست.
مَرد زشتی که لُخت شده بود، با حرص از بازوهای عسل گرفت. پرتش کرد روی کاناپه. انگار به خاطر اینکه عسل داشت من رو منصرف میکرد، عصبی شد. به عربی یک چیزی به دو تا دوست دیگهاش گفت. دو تای دیگه، پاهای عسل رو تا میشد از هم باز کردن و به عقب بردن. جوری که زانوهای عسل به شونههاش رسید. مَرد عراقی، با چشمهای ترسناکش به من نگاه کرد و کیرش رو بدون مکث و کامل فرو کرد توی کُس عسل. نمیتونستم باور کنم که کیر به این درازی و کلُفتی چطوری توی کُس عسل جا میشه. کُس عسل اینقدر در برابر کیرش تنگ بود که نمیتونست با سرعت تلمبه بزنه. به کُندی و سختی کیرش رو توی کُس عسل، جلو و عقب میبرد. عسل دوباره جیغ زد که یکیشون دستش رو گذاشت جلوی دهنش. بدون اراده رفتم به سمت مَردی که داشت عسل رو میکرد. دستم رو گذاشتم روی شونهاش و گفتم: منم یک شرط دارم.
مَرد زشت و ترسناک لبخند پیروزمندانهای زد و کیرش رو از توی کُس عسل درآورد. دوباره وادارم کرد کیرش رو بگیرم توی مشتم و گفت: چند برابر میخوای؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: همونقدر که به این دادین. بیشتر نمیخوام. فقط وحشی بازی دیگه ممنوع. اونطوری که ما میخواییم باهامون سکس میکنین.
برای اینکه تاثیر بیشتری روش بذارم، دستم رو دور کیرش حرکت دادم. کیرش به خاطر ترشح کُس عسل، کمی خیس شده بود. چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: انگار این جنده خیلی برات مهمه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: مگه نمیخوای با منم سکس کنی. تو شرط خودت رو گفتی، منم شرط خودم رو گفتم.
دو تا مَرد دیگه پاهای عسل رو رها کردن. اونی که فارسی بلد نبود، یک چیزی به عربی گفت و هر سه تاشون رفتن توی اتاق تا مشورت کنن. عسل همونطور که پاهاش از هم باز بود، دستش رو گذاشت روی کُسش و گفت: کیر خر هم به این بزرگی نیست. جر خوردم پریسا. دردش وحشتناکه.
نشستم کنار عسل و گفتم: منم به جای تو دردم اومد.
عسل لبخند تلخی زد و گفت: عمرا اگه شرط تو رو قبول کنن. اصل لذتش اینه که ضجه زدن و عذاب کشیدن ما رو ببینن.
خواستم جواب عسل رو بدم که هر سه تاشون از اتاق اومدن بیرون. مَرد زشت رو به من گفت: شرط تو قبول نیست. اگه خیلی نگران این جنده هستی، خودت هم بده تا فشار کمتری بهش بیاد.
نمیدونستم چه تصمیمی باید بگیرم. عسل به سختی ایستاد. کیفهای هر دو تامون رو داد به دست من. از بازوم گرفت و وادارم کرد که همراش تا دم در واحد آپارتمان برم. در رو که باز کرد، یکی از عراقیها با سرعت خودش رو به ما رسوند. عسل با عصبانیت گفت: اگه دست بهش بزنی، چنان جیغ و داد میکنم که کل ملت بریزن اینجا.
بعد رو به من گفت: برو گورت رو گم کن. من اشتباه کردم و خودم هم باید جورش رو بکشم. بهت قول میدم این ساده ترین تنبیهی بود که داریوش تعیین کرد. اگه بفهمه که تو ساده ترش کردی، از دست جفتمون عصبانی میشه. اینطور که مشخصه تو هنوز روی بیرحم داریوش رو ندیدی.
مطمئن بودم که عسل با این کارش، سه تا مَرد عراقی رو عصبی تر میکنه و با بیرحمی بیشتری باهاش سکس میکنن. عسل من رو هول داد و بدون اینکه جواب من رو بشنونه، در رو بست. به خاطر تنها شدن عسل، استرس درونم بیشتر شد. دستم رو به سمت زنگ خونه بردم اما مردد بودم که فشارش بدم یا نه. چند لحظه چشمهام رو بستم و دستم رو عقب کشیدم. مطمئن نبودم که بتونم دردی که عسل داشت تحمل میکرد رو تحمل کنم. شرایط روانیام دقیقا شبیه لحظاتی بود که داشتم توسط برادرشوهرم مورد تجاوز قرار میگرفتم.
بدون هدف توی خیابون قدم میزدم و نمیدونستم که باید از دست داریوش عصبانی باشم یا نه. از طرفی اگه حرکت احمقانه عسل، ما رو لو میداد، پلیس بلای به مراتب بدتر سر همهمون میآورد. اما از طرف دیگه دلم براش میسوخت. شاید اگه داریوش تنبیه آسون تری براش در نظر میگرفت، هیچ تاثیری نداشت و باز تکرار میکرد. یا شاید همون کات کردن با دوست پسرش کافی بود. با صدای زنگ گوشیام به خودم اومدم. داریوش بود و بدون سلام گفت: کجایی؟
+بهت زنگ زدن؟
-نه خودم دیدم و شنیدم که چی شد.
+از دستم عصبانی شدی؟
-نه، برای دوستت تلاش کردی.
+دارم قدم میزنم. دارم فکر میکنم.
-لوکیشن بفرست تا بیام دنبالت.
+باورم نمیشه که چه شب بدی رو گذروندیم و تو چه تصمیمی گرفتی.
-اجتناب ناپذیر بود. اما تو باید به من اعتماد کنی.
+امشب یکمی از خودمون و کارهایی که داریم میکنیم، ترسیدم.
-توقع داری شکستن تابوها ترسناک نباشه؟ یادت رفته که همین ترس و هیجان باعث میشد که لذت بیشتری از خیانت به شوهرت ببری؟ فراموش کردی که بعد از طلاق، دیگه میل و رغبتی نداشتی که با مَردهای مختلف سکس کنی؟ تو همون پریسا هستی و منم همون داریوشی هستم که بهت قول دادم تا تو رو به همه آرزوهات برسونم. اما قبل از هر چیزی باید امنیتمون رو حفظ کنم.
+چرا اینقدر راحت میتونی خرم کنی؟ چرا اینقدر بهت اعتماد دارم؟
-چون توی ضمیرت قبول کردی که بَرده من هستی. یک بَرده واقعی که حاضره هر کاری برای اربابش بکنه.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#100
Posted: 19 Jul 2021 21:37
یک ضربدری واقعی
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
با صدای باران از خواب پریدم. با یک لحن مودبانه گفت: معذرت میخوام، نمیخواستم بیدارت کنم. اما آقا داریوش چند باره که داره با گوشی تو تماس میگیره. روم نشد جواب بدم.
سرم سنگین بود و دوست نداشتم بیدار بشم. چشمهام رو بستم و گفتم: جواب بده باران. بگو پریسا خوابه.
باران کمی مکث کرد و گوشیام رو برداشت و جواب داد. از صحبتهاش فهمیدم که داریوش دلواپس شده. باران بعد از قطع کردن تماس؛ گفت: حالت خوبه؟
با صدای خوابآلود گفتم: نه خوب نیستم. دلم خواب میخواد. چند روزه خواب درست حسابی نداشتم.
باران دوباره کمی مکث کرد و گفت: با آقا داریوش قهر کردی؟
+نمیدونم، مطمئن نیستم.
-فکر میکردم هیچ وقت قهر نمیکنین.
+همه گاهی قهر میکنن. مهم بعدشه که جنبه داشته باشن.
-امروز توی کلاس حدس زدم که یک اتفاقی افتاده. اصلا تمرکز نداشتی. خیلی خوشحالم که ازت خواستم بیایی اینجا.
+منم که خوابم رو آوردم اینجا. نفهمیدم کِی خوابم برد.
-یک لحظه رفتم تو آشپزخونه. وقتی برگشتم، بیهوش بودی. اینجا رو کاناپه اذیت میشی. تو اتاق بخواب.
+بعضیا خوششون نمیاد کَسی تو اتاق خوابشون بره.
-من و کارن از این اخلاقا نداریم.
+راستی، کارن کِی میاد؟
-بهش گفتم ناهار رو همون مغازه بخوره و ظهر نیاد.
چشمهام رو باز کردم و گفتم: وا این چه کاری بود؟
-خواستم تو راحت باشی.
+به طفلک گفتی نیاد تا من راحت باشم؟! بهش زنگ بزن و بگو بیاد.
-باشه هر چی تو بگی. اصلا به کارن میگم برای ما هم ناهار بگیره.
ایستادم و شال و مانتوم رو درآوردم. زیرش یه تاپ و شلوار غواصی مشکی پوشیده بودم. رفتم توی اتاق خوابشون و ولو شدم روی تخت. همچنان دوست داشتم بخوابم. باران وارد اتاق شد. سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم: میشه لطفا اتاق رو تاریک کنی؟
باران پرده اتاق رو کشید. خواست بره که گفتم: یکمی پیشم باش.
درِ اتاق رو بست. به پهلو و رو به روی من خوابید و گفت: کمکی از دست من بر میاد؟
میدونستم که چشمهام خمار خوابه و حتی لحن صدام هم تغییر کرده. به باران نگاه کردم و گفتم: چطوری مخت رو زد؟ سخته باورش که کَسی بتونه مخ زنی مثل تو رو بزنه.
باران از سوالم جا خورد. مثل همیشه، صورتش خیلی سریع قرمز شد و گفت: نفهمیدم چی شد. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که قراره کارمون به کجا بکشه. بهترین و نزدیکترین دوست کارن بود و خب منم مثل برادرم دوستش داشتم. فکر کنم اونم هیچ برنامهریزی نداشت که مخ من رو بزنه. به مرور با همدیگه صمیمی شدیم. تا اینکه...
با بیحالی تمام لبخند زدم و گفتم: چیه روت نمیشه بگی؟
باران آب دهنش رو قورت داد و گفت: داخل حموم بودم. خبر نداشتم که دوست کارن اومده. درِ حموم خونه قبلیمون دقیقا رو به هال بود. فکر کردم حوله رو با خودم بردم. اما وقتی خواستم خودم رو خشک کنم، فهمیدم فراموش کردم. درِ حموم رو باز کردم تا از کارن بخوام تا برام حوله بیاره. دوستش دقیقا جلوم بود. چند لحظه قفل شدم و سریع درِ حموم رو بستم. مطمئن بودم که دوست کارن برای چند لحظه، بدن لُخت من رو دیده. حتی روم نمیشد از حموم بیام بیرون.
+و از اون روز همه چی بین تو و دوست کارن تغییر کرد.
-آره دقیقا. اولش فقط نگاهش عوض شد. گاهی به چهرهام زل میزد. احساس میکردم که با نگاه به چهرهام، داره لحظهای رو تصور میکنه که من رو لُخت دیده. گاهی از نگاهش فرار میکردم. اما گاهی باهاش چشم تو چشم میشدم. هر چی بیشتر میگذشت، بیشتر از خودم بدم میاومد. چون به نگاههای دوست کارن عادت کرده بودم و دیگه باهاش مشکلی نداشتم! دوست کارن انگار فهمیده بود. کم کم لحن حرف زدنش هم تغییر کرد. مهربونتر شد. همهاش بهم توجه میکرد و بیشتر با هم صمیمی شدیم. بیشتر از یک خواهر و برادر.
دست باران رو گرفتم توی دستم. دستش عرق کرده بود. همچنان صدام خوابآلود بود و گفتم: خب بعدش؟
انگار باران خجالت میکشید تا جریان رو بگه. برای چندمین بار آب دهنش رو قورت داد. لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: اون شب نفهمیدم چی شد.
دستش رو رها کردم. با پشت انگشتهام، یک قطره اشکِ روی گونهاش رو پاک کردم و گفتم: بگو خجالت نکش. تا در موردش حرف نزنی، سبک نمیشی.
بغضش رو قورت داد و گفت: چند شب مونده به عید بود و کارن بیشتر از روال عادی، توی مغازه میموند. حوصلهام تو خونه سر رفت. زنگ زدم به کارن تا برم پیشش و شام بریم رستوران. کارن قبول کرد. قرار شد که دوستش بیاد دنبالم تا با هم بریم.
باران دوباره متوقف شد. چهره معصوم و خجالتزدهاش، اینقدر سکسی شده بود که خواب کامل از سرم پرید. احساس کردم ترشح کُسم زیاد شده. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم. موهای باران رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم: خب بعدش؟
یک قطره اشک دیگه روی گونهاش سرازیر شد و گفت: از دوست کارن خواستم که منتظر باشه تا من لباسم رو عوض کنم. اما همینکه لُخت شدم، وارد اتاق شد.
اشکهای باران، کامل جاری شد و گفت: میتونستم جیغ بزنم و از اتاق پرتش کنم بیرون. اما انگار دوست داشتم که دوباره بدن لُخت من رو ببینه. اومد سمتم و بهم گفت عاشقمه. بغلم کرد و لبهام رو بوسید.
باران دوباره متوقف شد. مطمئن بودم که جزئیتر از این نمیتونه توضیح بده. دوباره اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: چند بار باهاش بودی؟
-هفت بار و هر بار بیشتر عذاب وجدان داشتم. آخرش هم نتونستم تحمل کنم و باهاش به هم زدم.
+الان کجاست؟ دوستیاش با کارن هم تموم شد؟
-نه هنوز هست.
کمی تعجب کردم و گفتم: وای چه سخت و پیچیده. دیگه سعی نکرد بیاد سمتت؟ یا ازت سوء استفاده کنه؟
-نه، وقتی دید که واقعا پشیمونم و دارم عذاب میکشم، اونم کشید کنار. حتی حس کردم اونم پشیمونه و دچار عذاب وجدان شده. از آخرین باری که با هم بودیم، یک سال میگذره.
+الان که باهاش رو به رو میشی، چه حسی داری؟
باران سکوت کرد و جوابی نداد. میدونستم چی تو سرش میگذره. توی دلم لبخند پیروزمندانهای زدم. انگشتهام رو به آرومی کشیدم روی بازوی نسبتا ظریفش و گفتم: قسمتی از وجودت درگیر حس گناه و عذاب وجدانه و قسمت دیگهات، با دیدنش تحریک میشه و دوست داره که دوباره تجربهاش کنه.
اشکهای باران دوباره جاری شد و گریهاش گرفت. بغلش کردم و گفتم: قربون دل صاف و سادهات برم. تو هرزه نیستی گلم. بهت قول میدم توی این جریان، حتی یک درصد هم مقصر نبودی. تو فقط دنبال غریزهات رفتی. دوست کارن هم اگه آدم نامردی بود به این راحتی ازت جدا نمیشد. شما تو اون لحظه به همدیگه نیاز داشتین. تو حق نداری خودت رو مجازات کنی. الان هم پاشو به کارن زنگ بزن. امروز صبحونه نخوردم و حسابی گشنمه.
بعد از اینکه باران از اتاق بیرون رفت، زنگ زدم به داریوش. سلام کردم و گفتم: زنگ زده بودی، کارم داشتی؟
-از صبح که رفتی کلاس، خبری ازت نشد.
+باران ازم خواس برم خونهاش. فراموش کردم بهت خبر بدم.
-حالت خوبه؟
+فکر کنم آره.
-با باران تا کجا پیش رفتی؟
+بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
-چطور؟
+باران جزئیات خیانت به شوهرش رو برام تعریف کرد. از حرفهاش، یک حدس مهم میزنم.
-چه حدسی؟
+باران با دوست شوهرش ریخته رو هم. یک حسی بهم میگه که دوست شوهرش با هماهنگی شوهرش مخ باران رو زده.
-مطمئنی؟!
+نه خیلی. اما حدس میزنم همینطور باشه. دوست کارن موفق شده جوری برای باران نقش بازی کنه که انگار اونم اسیر شهوت و عاطفه شده و حتی پشیمونه.
-اگه اینطور باشه، کارن خیلی زرنگتر از اونیه که نشون میده.
+آره قطعا. این مورد رو حتی به غریبههایی که باهاشون چَت میکرده هم نگفته.
-جریان داره جالب میشه.
+الان باید چیکار کنیم؟
-روال خودمون رو ادامه میدیم. طبیعی رفتار کن و درباره این مورد با هیچ کَسی حرف نزن. گرفتن عکس مخفی از یک طرف و این حرکت هم از یک طرف. اصلا معلوم نیست اگه باران این موارد رو بفهمه، چه واکنشی داشته باشه. امروز بهشون تاکید کن که برنامه سفر قطعیه. همون ویلای مجهز رامسر که دربارهاش گفته بودم جور شد. چون هوا گرمه، همهاش باید توی ویلا باشیم. اینطوری کلی فرصت داریم.
+اوکی همین کار رو میکنم.
بعد از قطع کردن گوشی، چشمهام رو بستم. از لحظهای که عسل من رو از خونه بیرون کرد و خودش با عراقیها تنها شد، دیگه ندیدمش. چند بار بهش زنگ زدم اما با بیحالی جواب داد. مطمئن بودم که شرایط جسمی و روانی خوبی نداره. داریوش همچنان معتقد بود که منطقیترین کار ممکن رو کرده. بقیه و حتی سیما هم از داریوش حمایت کامل کردن. انگار فقط من بودم که فکر میکردم برای تنبیه عسل، زیادهروی کردیم. در هر حالتی نمیتونستم این موضوع رو کش بدم. باید فراموش میکردم و بهترین راه این بود که خودم رو سرگرم پروژه باران و کارن کنم. دو تا نقشه جدید تو ذهنم داشتم. اول اینکه با کارن تنها بشم و بهش بگم که همه چی رو میدونم. اینطوری، کامل میاومد طرف ما و با همکاری هم، باران رو میآوردیم توی راه. اما این نقشه یک ایراد بزرگ داشت. داریوش تاکید کرده بود که هیچ کَسی نباید از پشت پرده سایت با خبر بشه. یعنی نباید بفهمه که ما پشت سایت هستیم. در مورد زنی که دوست داشت جلوی شوهرش بهش تجاوز بشه، داریوش گفته بود: اگه شوهره خام شد و اومد توی راه، فقط بهش میگیم که مانی اتفاقی توی اینترنت با زنش دوست شده و برای این نقشه همکاری کرده. هیچ کدومشون نباید بفهمن که از قبل تحت نظر بودن و این یک تصمیم قبلی و جمعی بوده.
غرق افکار خودم بودم که با صدای باران به خودم اومدم. انگار به خاطر حرف زدن با من، سبکتر شده بود. به من نگاه کرد و گفت: کارن میگه کباب بگیره یا مرغ؟
نشستم و گفتم: جفتش رو دوست دارم.
-میتونی بخوابی. کارن زودتر از دو ساعت دیگه نمیاد.
ایستادم و گفتم: اجازه هست لُخت بخوابم؟ اصلا عادت ندارم با لباس بخوابم.
باران کمی از حرفم جا خورد و گفت: هر جور راحتی.
تاپ و شلوارم رو درآوردم. باران هیچ وقت من رو با شورت و سوتین ندیده بود. اومد سمتم. لباسهام رو از توی دستم گرفت و گفت: آویزون میکنم روی جالباسی گوشه اتاق.
دوباره خوابیدم روی تخت و رفتم زیر پتو و چشمهام رو بستم. همچنان ذهنم درگیر عسل بود که خوابم برد.
موقع ناهار، چند بار با کارن چشم تو چشم شدم. من و داریوش مطمئن شده بودیم که کارن از هیزی روی زنش لذت میبره اما هنوز نمیدونستیم که خودش هم روی زنهای دیگه، آدم هیزی هست یا نه؟ یا شاید در این مورد خیلی محتاط رفتار میکرد و توی اولویتش نبود. تصمیم گرفتم هر طور شده امتحانش کنم. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم: خب بچهها برنامه سفر قطعیه دیگه؟
کارن و باران چند لحظه به هم نگاه کردن و کارن گفت: آره حتما.
به چشمهای کارن زل زدم و گفتم: داریوش یه ویلای تفریحی توی رامسر جور کرده. فکر کنم برای همهمون خوب باشه که چند روز استراحت و تفریح کنیم.
کارن گفت: آره موافقم. من که واقعا نیاز به استراحت دارم.
رو به کارن گفتم: تو مغازهات، لباس تو خونهای با کیفیت هم داری؟
کارن گفت: بیشتر تو کار لباس اسپرتیم. اما خب چند مدل شلوارک لی داریم که به درد پوشیدن تو خونه هم میخوره.
باران گفت: تیشرتهاشون هم خیلی متنوع و خوشگله.
رو به کارن گفتم: پس لازم شد بیام پیشت.
باران گفت: همین امروز با هم بریم.
میخواستم تنها برم و به باران گفتم: امروز باید برم خونه. برنامه سفر برای سه روز دیگه است. قراره پنج روز اونجا باشیم. برنامهریزی کن که هر چی لازمه با خودت بیاری. نیازی به پخت و پز هم نداریم. غذا رو کلا از بیرون سفارش میدیم. در ضمن هزینه کل سفر با ماست.
کارن خیلی سریع گفت: این طوری نه.
اخم کردم و گفتم: ما پیشنهاد دادیم، فکر هزینهاش هم کردیم. مخالفت ممنوع که داریوش ناراحت میشه.
باران احساساتی شد و گفت: ایشالله همیشه تو و آقا داریوش خوشبخت باشین. خیلی خوشحالم که باهاتون دوست شدیم.
لبخند مهربونی زدم و گفتم: ما هم خوشحالیم. فردا اطراف بوتیک کارن کار دارم. اگه وقتم زیاد بود به تو هم میگم بیایی تا با هم بریم پیشش. اگه نه که خودم تنها میرم.
باران گفت: عزیزم خودت رو معطل من نکن. جنسهای بوتیک کارن واقعا متنوع و جذابه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena