ارسالها: 186
#101
Posted: 19 Jul 2021 21:38
یک ضربدری واقعی
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
یک تاپ مغز پستهای و یک مانتوی کوتاه جلو باز همراه با یک شلوار جذب کشی سفید پوشیدم. عمدا زیرش شورت پام نکردم تا خط کُسم مشخص بشه. یک عطر مست کننده هم زده بودم. وقتی وارد مغازه کارن شدم دو تا مشتری دیگه هم داشت اما به گرمی با من احوالپرسی کرد. درجا یاد جمله داریوش افتادم. شب قبل بهم گفته بود: به احتمال زیاد وقتی که باهات تنها بشه، رفتارش تغییر کنه.
پیشبینی داریوش درست از آب در اومد. کارنِ بدون باران، در برابر من، یک آدم دیگه بود! بعد از رفتن مشتریهاش یک نگاه سریع به سر تا پام کرد و گفت: منور کردین پریسا خانم. خیلی خوش اومدین. افتخار دادین.
خودم رو کمی لوس گرفتم و گفتم: افتخار از ماست.
کارن یک بار دیگه به پایین تنهام نگاه کرد و گفت: در خدمتم، کل مغازه دربست در اختیار شما.
هیجان و لذت درونم اوج گرفت. لاس زدن با کارن و اینکه اجازه بدم اونم باهام لاس بزنه، لذت بیشتری از لاس زدن با باران داشت. لحنم رو ملیح کردم و گفتم: برای تو خونه، چند دست لباس شیک میخوام. گفته بودی شلوارک لی داری.
-بله حتما. البته تو جنسهامون نگاه کردم. چند مدل شلوارک کتان هم داریم. الان همه نمونههاش رو براتون میارم.
کارن تمام شلوارکهای لی و کتان رو گذاشت روی میز شیشهای جلوش. از یک شلوارک لی سرمهای طرح دار بالا زانو خوشم اومد و گفتم: میتونم پرو کنم؟
-بله حتما.
کیفم رو دادم به کارن و گفتم: پس لطفا کیفم رو برام نگه دار.
شلوارک رو برداشتم و رفتم توی اتاق پرو. مانتو و شلوارم رو درآوردم. شلوارک رو پام کردم. فیت بدنم بود و خیلی بهم میاومد. از همه مهمتر این بود که توی این شلوارک هم، خط کُسم معلوم بود. کارن رو صداش کردم و گفتم: آقا کارن فکر کنم کمرش از پشت چین داره. میشه لطفا شما هم چک کنی.
کارن گفت: چشم حتما.
وقتی درِ اتاق پرو رو کامل باز کردم، چهره کارن تغییر کرد. دیگه باید بهش ثابت میشد که من سرتاپا چراغ سبزم. نمیتونست نگاهش رو از خط کُسم و رون پاهام بگیره. به روی خودم نیاوردم. پشتم رو کردم و گفتم: کمرش از پشت چین داره؟
کارن کمی به تته پته افتاد و گفت: نه خیلی خوب وایستاده.
برگشتم و گفتم: پس این رو بر میدارم. لطفا اون شلوارک کتان یشمی هم بیار تا تست کنم.
درِ اتاق پرو رو بستم و شلوارک سرمهای رو درآوردم. وقتی کارن برگشت، در رو نیملا کردم و شلوارک کتان رو ازش گرفتم. قطعا کارن فهمیده بود که شورت پام نیست و حتما لحظهای که داشت شلوارک کتان رو بهم میداد، تصور کرد که پایین تنهام کامل لُخته.
از شلوارک کتان یشمی هم خوشم اومد. بعدش از کارن خواستم برام چند تا تیشرت بیاره تا جلوم نگه دارم و ببینم بهم میاد یا نه. باران راست میگفت. تیشرتهای اسپرت و زنانه شیکی داشت. خیلی خوب میتونستم حدس بزنم که کارن هر بار با دادن یک لباس جدید به من، چه حال و روزی پیدا میکنه. دو تا تیشرت هم انتخاب کردم. لباس خودم رو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون. لبخند زنان به کارن گفتم: خب لباس راحتی من برای مسافرت جور شد. این تنها دغدغهام برای این سفر بود.
کارن دوباره به پایین تنهام نگاه کرد و گفت: تا باشه از این دغدغهها.
بعد کیفم رو داد بهم. و مشغول تا کردن لباسهایی شد که انتخاب کردم. همینکه کیف پولم رو از توی کیفم درآودم، با یک لحن جدی گفت: حتی بهش فکر هم نکنین.
+حساب حسابه، کاکا برادر.
-میخواین باران منو بکشه؟
از رفتار و لحنش فهمیدم که تعارف نمیکنه و تصمیم قطعی گرفته تا ازم پول نگیره. لبخند زدم و گفتم: مرسی، ایشالله جبران کنم.
کارن لباسها رو داخل یک پلاستیک گذاشت. پلاستیک رو داد به دستم و گفت: شما از قبل جبران کردی.
پلاستیک رو از دست کارن گرفتم. عمدا انگشتهاش رو لمس کردم و گفتم: فردا باهاتون تماس میگیرم تا آخرین هماهنگیهای سفر رو بکنیم. به باران جون سلام برسون.
+بزرگیتون رو میرسونم. شما هم به آقا داریوش سلام برسون.
-چشم، حتما. فعلا خدافظ.
از مغازه کارن خارج شدم. گوشیام رو از توی کیفم درآوردم و به داریوش پیام دادم: به قول عسل، پرتابم از سه امتیاز هم بیشتر ارزش داشت. در ضمن، امروز قبل از اینکه بیام پیش کارن، از شیوه عسل استفاده کردم و باران اصلا شک نکرد.
پیام رو برای داریوش ارسال کردم. بعدش به پیامی که چند ساعت قبل به باران داده بودم، نگاه کردم. براش نوشته بودم: سلام عزیزم. یک موضوعی هست که حقیقتش روم نشد حضوری مطرح کنم. میخواستم ازت بپرسم توی مسافرت و جلوی شوهرت تا چه حد میتونم راحت لباس بپوشم. آخه قبلا جلوی شوهر یکی از دوستهام با شلوارک بودم، بعدش دوستم کلی داستان درست کرد. الان هم صلاح دیدم نظر تو رو بپرسم.
باران در جوابم نوشته بود: خدا مرگم بده پریسا جون. من غلط بکنم توی لباس پوشیدن تو دخالت کنم و حرفی بزنم. تو دوست خوب منی. دیوونهام مگه که اینقدر احمقانه فکر کنم؟ اصلا با هم ست میکنیم. جفتمون شلوارکی میگردیم. سفر و تفریحه دیگه.
لبخند رضایتی زدم و گوشیام رو گذاشتم توی کیفم. اینکه همه چی تحت کنترلم بود، حس ناب و لذتبخشی بهم میداد.
وقتی وارد خونه شدم و نگاهم به عسل افتاد، همه چی درباره کارن و باران یادم رفت. با قدمهای سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم. عسل هم من رو بغل کرد. لحظهای که اجازه نداد تا عراقیها باهام سکس کنن، یادم اومد. مطمئن بودم که در اون لحظه دوستی و من عسل، وارد یک فاز جدید شد. عسل به حرف اومد و گفت: داریوش آوردم اینجا. گفت خیلی نگرانم هستی.
از عسل جدا شدم و گفتم: خودش رفت؟
-آره.
+چند روزه خواب و خوراک درست حسابی ندارم. همهاش تو فکر تو هستم. الان در چه حالی؟
-بهترم. این چند روز داشتم استراحت میکردم. حوصله هیچ کَسی رو نداشتم.
+اون شب بعد از رفتن من، چی شد؟
-اگه داریوش و بردیا مجبورم نکنن، دوست ندارم درباره اون شب حرف بزنم.
+اوکی بگیر بشین برات قهوه درست کنم. به بردیا زنگ بزن، شام بیاد اینجا.
عسل نشست و گفت: پروژه باران در چه حاله؟
شال و مانتوم رو درآوردم. پلاستیک خرید رو دادم به دست عسل و گفتم: الان مغازه کارن بودم.
عسل نگاه شیطونی کرد و گفت: اوف که من با دیدن این تیپ سکسیات خیس کردم. چه کردی با دل شوهر مردم؟
رفتم توی آشپزخونه و گفتم: کارن که تمومه کارش. مطمئنم باران هم میتونم بیارم تو راه. تو و بردیا چیکار کردین با اون زوجی که تجربه ضربدری داشتن؟
-از دیروز شروع کردیم. وای پریسا که چقده شوهره خوشگله. مانی راست میگفت. پایه هستن اما بدبین شدن. البته تهش راه میان، مطمئنم.
توی دستگاه قهوهساز آب ریختم و گفتم: سیما هم بدجور مخ اون یارو که زنش نقشه تجاوز کشیده رو زده. یارو داره برای سیما له له میزنه.
-پس کل تیم رو به جلوعه.
+آره، حسابی.
-شما کِی میرین سفر؟
+پس فردا. قراره بریم رامسر. با ماشین ما.
-ببینم من زودتر میتونم برم زیر اون یارو خوشگله یا تو بری زیر کارن.
+من که اگه میخواستم، همین الانم زیرش بودم. باید بودی و میدیدی. فکش افتاد وقتی من رو اینطوری دید.
-وای که جای من خالی بوده پس.
+آره، حسابی.
برای جفتمون قهوه ریختم. فنجونها رو گذاشتم توی سینی و برگشتم توی هال. سینی رو گذاشتم روی میز. خواستم رو به روی عسل بشینم که اخم کرد و گفت: بشین کنارم.
وقتی کنارش نشستم، دستم رو گرفت توی دستش و سرش رو تکیه داد روی شونهام. میتونستم حس کنم که هنوز دلش شکسته است و غمگینه. ترجیح دادم چیزی نگم و موهاش رو نوازش کردم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#102
Posted: 19 Jul 2021 21:38
یک ضربدری واقعی
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
وقتی وارد حیاط ویلا شدیم، رو به باران گفتم: من و تو بریم داخل رو ببینیم. آقایون وسایل و چمدونها رو میارن.
داخل ویلا، بینهایت شیک و مدرن بود. باران هیجانی شد و گفت: وای خدای من، خیلی خوشگله.
به آبنمای داخل سالن نگاه کردم و گفتم: فکر کنم طبقه زیر زمین، استخر هم داشته باشه.
حدسم درست بود. یک استخر و جکوزی تمیز توی طبقه زیر زمین بود. باران همچنان هیجان داشت و گفت: ای وای اگه میدونستیم استخر داره، مایو میآوردیم.
با یک لحن بیتفاوت گفتم: وا مگه استخر عمومیه؟ با همون شورت و سوتین معمولی میپریم تو آب. حالا فوقش هِی از پامون لیز میخوره و با دست میکشیم بالا.
لحنم رو عوض کردم و گفتم: تهش اگه خیلی اذیت شدیم، لُخت میریم تو آب.
باران خندهاش گرفت و گفت: من که نمیتونم از آبتنی بگذرم. هر طور شده میرم. کارن هم عاشق آب و شناست.
بدون مکث گفتم: از نظر من و داریوش، مشکلی نداره مختلط آبتنی کنیم. البته هر طور تو و کارن راحتین.
باران کمی توی فکر فرو رفت و گفت: فکر نکنم روم بشه.
+خب با ساعتبندی، زنونه و مردونه میکنیم.
باران دوباره فکر کرد و گفت: حالا صبر کن من اول با کارن حرف بزنم. اگه کارن اوکی بده، شاید روم شد. اصلا دوست ندارم مخالف جمع باشم.
لُپ باران رو کشیدم و گفتم: این یعنی دخمل مهربون و با شعوری هستی. اوکی، در مورد استخر، جمعی تصمیم میگیریم. فعلا بریم بالا و ببینیم آقایون در چه حالی هستن.
ویلا یک سالن و آشپزخونه بزرگ و مجهز و سه تا اتاق خواب داشت. دکور و از همه مهم تر، آبنمای داخل سالن، محشر و چشمنواز بود. کارن و داریوش هم محو تماشای ویلا شده بودن. رو به داریوش گفتم: اینجا عالیه عزیزم. مرسی که همیشه با سلیقهترینی.
باران در تایید حرف من گفت: ممنون آقا داریوش. واقعا جای زیبا و دلپذیریه.
داریوش گفت: عالیه که خوشتون اومده.
کارن گفت: مگه میشه آدم از اینجا خوشش نیاد؟
داریوش گفت: با یک رستوران معتبر هماهنگ کردم. ناهار و شام رو با پِیک میارن. فقط قبلش باید بهشون منو بدیم.
باران گفت: آقا داریوش اینطوری هزینهها خیلی زیاد میشه. بعضی وعدهها رو خودمون میپزیم.
داریوش گفت: قرار شد همگی توی این چند روز، فقط استراحت کنیم و خوش بگذرونیم. سپردم و یخچال پُر از میوه و نوشیدنی و خوردنیهای خوش مزه است. نبینم کَسی تعارف کنه.
از چهره کارن و باران میتونستم حدس بزنم که چقدر هیجان دارن و از شرایطی که داخلش هستن، لذت میبرن. در تکمیل حرف داریوش گفتم: در ضمن، دیگه نبینم تشکر کنین و این حرفها.
کارن با من چشم تو چشم شد و گفت: آخه نمیشه این همه لطف و محبت شما رو نادیده گرفت.
به چشمهای کارن زل زدم. از رفتار و نگاه متفاوتش جلوی باران، خوشم میاومد. یاد روزی افتادم که توی مغازهاش با چشمهاش، داشت من رو میخورد. لبخند خفیفی زدم و گفتم: لطف و محبت شما هم به ما رسیده کارن جان.
بعد رو به جمع گفتم: تعارف و تشکر بسه. یک موردی هست که باید همه نظر بدن. طبقه زیر زمین اینجا استخر داره. ساعتبندی و زنونه و مردونه کنیم یا مختلط بریم؟ رایگیری میکنیم. کیا با گزینه مختلط موافقن؟
دست خودم رو بردم بالا و با یک لحن طنز گفتم: نه به زنونه و مردونه کردن.
داریوش هم دستش رو بُرد بالا و گفت: آری به هر چی که پریسا بگه.
کارن کمی مکث کرد و دستش رو بُرد بالا و گفت: از زنونه و مردونه کردن هر چیزی متنفرم. اومدیم مسافرت، مسجد نیومدیم که.
باران به هر سه تامون نگاه کرد. دستش رو به آرومی بالا برد و گفت: منم پایه جمع هستم.
مانتوم رو درآوردم و گفتم: بعد از خستگی جاده، هیچی مثل آبتنی خستگی آدم رو رفع نمیکنه.
بعد رو به داریوش گفتم: شما آقایون لطفا چمدون و وسایل هر کدوممون رو ببرین بالا و توی یک اتاق بذارین.
باران وقتی دید که دارم لُخت میشم، دهنش از تعجب باز شد و گفت: اینجا پریسا جون؟
اخم کردم و گفتم: وا یه طبقه فاصله است. چه فرقی میکنه.
یک شورت و سوتین نخی قرمز تنم کرده بودم. تاپ و شلوار و مانتو و شالم رو دادم به داریوش گفتم: لطفا وسایل رو که جابجا کردی، برام حوله هم بیار.
داریوش گفت: چشم، هر چی رئیس بگه.
پشتم رو کردم و گفتم: داریوش جان برای ناهار هم هر چی خودت خواستی برام سفارش بده.
از پلهها رفتم پایین و مطمئن بودم که کارن و باران به خاطر حرکت من شوکه شدن. یک نفس عمیق کشیدم و شیرجه زدم توی آب. به پشت شنا کردم و چشمهام رو بستم. همچنان نمیتونستم عسل رو از توی ذهنم بیرون کنم. حرفهای بردیا توی ذهنم تکرار شد. بهم گفته بود: عسل گاهی وقتها نمیتونه هوش هیجانی خودش رو کنترل کنه. لازم بود که بالاخره یک تنبیه سخت و جدی بشه. این بیشتر از همه به نفع خودشه.
با صدای باران به خودم اومدم. چشمهام رو باز کردم و رفتم لبه استخر. یک ربع تاخیر باران، ثابت میکرد که حسابی مردد بوده و خجالت میکشیده. به شورت و سوتین نخیِ سفیدش نگاه کردم و گفتم: خیلی سفید دوست داریا.
صورتش قرمز بود و گفت: روم نشد جلوی آقا داریوش لُخت بشم. صبر کردم برن توی اتاق. البته قبلش حوله تو رو داد به من. گذاشتم روی سکوی گوشه استخر.
نشستم لبه استخر و گفتم: هر چیزی اولش سخته. حالا هم بهش فکر نکن. بپر تو آب تا حسابی حال بیایی.
باران به آرومی وارد قسمت کم عمق استخر شد و گفت: شنا بلد نیستم.
+استخرش عمیق نیست. قسمت عمیقش نهایتا دو متره. برای تمرین شنا، عالیه.
دوباره رفتم تو آب و مشغول شنا شدم. فکر میکردم داریوش و کارن هم بیان اما خبری ازشون نشد. تنها حدسم این بود که داریوش داره با کارن حرف میزنه. دل تو دلم نبود که بدونم چیا دارن به هم میگن. کمی شنا کردم و رفتم به قسمت کم عمق. ایستادم رو به روی باران و گفتم: آدمی که حرکات سخت رقص رو توی چند جلسه یاد بگیره، یاد گرفتن شنا، اصلا نباید براش سخت باشه.
باران گفت: تنبلی کردم. با این که خیلی آبتنی دوست دارم، هیچ وقت شنا یاد نگرفتم. اما راست میگی، باید کلاس شنا هم برم. راستی، آقایون نمیان شنا؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: احتمالا مشغول صحبت شدن.
-صحبتهای خسته کننده مردونه.
+شاید دارن درباره ما صحبت میکنن.
-واقعا؟ چی میگن مثلا؟
با یک لحن شیطون گفتم: شاید دارن از خوشگلیمون میگن.
باران لبخند زد و گفت: بهت حسودیم میشه پریسا جون. اینقدر که تو زن شاداب و شوخی هستی.
+یه زمانی یه زن افسرده و داغون بودم.
باران ورودی سالن استخر رو نگاه کرد و آهسته گفت: تو واقعا با برادرشوهرت...؟
به خاطر اینکه روش نشد حرفش رو کامل بگه، لبخند زدم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، با برادرشوهرم رابطه جنسی داشتم. به تلافی خیانت و بلاهایی که شوهرم سرم آورده بود. اصلا هم پشیمون نیستم.
باران کمی فکر کرد و گفت: شوهرت هیچوقت فهمید؟
+نه.
باران دوباره فکر کرد و گفت: چقدر تو عجیبی. اگه هر کی غیر تو بهم میگفت که با برادرشوهرش رابطه داشته، چندشم میشد. اما در مورد تو هیچ حس بدی ندارم. نمیدونم چرا.
+چون فهمیدی که چقدر دوسِت دارم.
باران لبخند زد و گفت: منم تو رو دوست دارم.
+فکر کنم آقایون فعلا حس شنا ندارن. جکوزی رو که بلد نیستیم روشن کنیم. یکم دیگه تو استخر باشیم و بعدش دوش بگیریم و بریم بالا.
یک ربع دیگه شنا کردم و از استخر اومدم بیرون. رفتم به سمت حموم مخصوص سالن استخر. یک کابین دوش شیشهای که شیشههاش کمی مشبک بود و داخلش به وضوح دیده نمیشد. واردش شدم و شورت و سوتینم رو درآوردم. بعد از اینکه دوش گرفتم، سرم رو از تو حموم آوردم بیرون و رو به باران گفتم: عزیزم میشه لطفا حوله من رو بدی؟
باران از استخر خارج شد. میدونستم که میتونه اندام کاملا لُخت من رو از پشت شیشه مشبک کابین حموم ببینه. حولهام رو به دستم داد و گفت: برم برات لباس بیارم؟
+نه عزیزم، حوله میپیچم دور خودم و میرم بالا.
-منم فقط حوله آوردم.
+خب اگه روت نمیشه با حوله بری بالا، من میرم و برات لباس میارم.
باران کمی مکث کرد و گفت: نه مرسی منم همون کاری رو میکنم که تو میکنی.
لبخند ناخواستهای زدم. دیگه مطمئن شده بودم که باران هم داره از بازی لذت میبره. بهم ثابت شده بود که شیطون درونش، خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم، فعاله و فقط دوست داره تا ظاهرش رو یک دختر نجیب و خجالتی نشون بده.
حوله رو پیچیدم دور خودم. شورت و سوتین خیسم رو مُچاله کردم و گرفتم توی دستم. از حموم اومدم بیرون و به باران گفتم: برو تو حموم لُخت شو و شورت و سوتین رو بده به من. میرم بالا و میشورم و پهن میکنم.
باران خیلی سریع گفت: نه پریسا جون، خودم میشورم.
یک پوزخند خفیف زدم و گفتم: اما من دوست دارم شورت و سوتین تو رو بشورم.
باران با حالت خاصی به من زل زد و انگار نمیدونست که چه واکنشی باید داشته باشه. لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: باشه، هر چی تو بگی.
وارد حموم شد و شورت و سوتینش رو درآورد و داد به من. شورت و سوتینش رو گرفتم و گفتم: بالاخره افتخار دیدن بدن جذاب باران خانم هم نصیبمون شد. البته شیشهها مشبکه و واضح نیست. اما به همین راضیام.
باران خنده ریزی کرد و گفت: از دست تو پریسا. بس که شیطونی.
از پلهها رفتم بالا. توی سالن، خبری از کارن و داریوش نبود. رفتم طبقه دوم و اتاقها رو چک کردم و از روی چمدون خودمون، فهمیدم که داریوش کدوم اتاق رو انتخاب کرده. اتاقی که یک پنجره به سمت حیاط ویلا داشت. از پنجره دیدم که داریوش و کارن، روی نیمکت چوبی داخل حیاط نشستن و دارن با هم حرف میزنن. ته دلم هیجان داشتم که داریوشِ لعنتی چی داره به کارن میگه. از اتاق خارج شدم. رفتم داخل سرویس بهداشتی طبقه دوم و شورت و سوتین خودم و باران رو شستم. بعد رفتم توی بالکن و روی نردههای چوبی، پهنشون کردم. داریوش و کارن اینقدر گرم صحبت بودن که حتی متوجه حضور من توی بالکن هم نشدن. با صدای باران سرم رو به عقب چرخوندم. حوله دور خودش پیچیده بود و گفت: آقایون کجان؟
به حیاط اشاره کردم و گفتم: غرق صحبت.
باران هم وارد بالکن شد و گفت: وای خدای من نگاهشون کن.
برگشتم و گفتم: بریم لباس بپوشیم.
وارد اتاق خودم شدم. شلوارک لی سرمهای و یک تیشرت رنگ تیره که از کارن گرفته بودم رو پوشیدم. دوباره رفتم توی بالکن و با صدای بلند گفتم: حرف بسه. چه خبرتونه؟
سر داریوش و کارن به سمت من چرخید. داریوش گفت: چشم، الان میآییم داخل.
برگشتم توی سالن. از داخل یخچال، یک بطری نوشیدنی برداشتم. تو همین حین، باران هم وارد سالن شد. یک نیمتنه و شلوارک بالا زانوی نخی زرد تنش کرده بود. خیلی سریع متوجه شدم که مثل من، زیر نیمتنه و شلوارکش، شورت و سوتین نپوشیده. عمدا یک نگاه به سر تا پاش کردم و گفتم: نوشیدنی میخوری جذابِ من؟
لبخند خجالتی زد و گفت: آره مرسی.
از داخل یخچال، یک بطری نوشیدنی به باران دادم و گفتم: من که حسابی خستگیام در رفت.
باران بطری رو از توی دستم گرفت و گفتم: منم.
تو همین حین، داریوش و کارن وارد سالن شدن. داریوش خیلی واضح به اندام باران نگاه کرد و گفت: بد که نمیگذره؟
بدون مکث گفتم: والا انگار به شما آقایون بیشتر خوش میگذره.
بعد رو به کارن گفتم: اینجا سیستم پخش داره. لطفا راش بنداز. خیلی سکوت بدیه. من همیشه باید آهنگ گوش بدم.
کارن گفت: چشم، حتما.
باران رو به کارن گفت: همون فولدر گلچین توی گوشی خودت رو پخش کن کارن.
کارن تو چند دقیقه، سیستم پخش داخل سالن ویلا رو راه انداخت. یک موزیک انرژیک که مخصوص رقص بود رو گذاشت تا پخش بشه. همونطور که بطری توی دستم بود، به آرومی شروع کردم به رقصیدن و رو به باران گفتم: زود باش، نشون بده که شاگرد زرنگی.
باران لبخند زد و گفت: نه، تو بهتری.
مُچ دستش رو گرفتم و گفتم: غلط کردی.
وادارش کردم همراه با من برقصه. حرکات نرم بدنش، بینهایت عالی بود. حتی خانمها هم از رقص باران لذت میبردن، چه برسه به آقایون. بطریهای نوشیدنی جفتمون رو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه و کامل مشغول رقصیدن شدیم. باران خجالتش رو از طریق خندیدن، کنترل میکرد. رو به کارن گفتم: کارن صداش رو ببر بالا.
کارن صدای موزیک رو بیشتر کرد. ریتم رقصم رو سریعتر کردم و جیغ کشیدم. باران یک موج زیبا به موهاش داد و از من جدا شد. مدل رقصی رو انتخاب کرد که من نمیتونستم اون مدلی برقصم. چرخیدم و به همین بهونه با داریوش چشم تو چشم شدم. مثل همیشه و با ژست همیشگی خودش، به اُپن آشپزخونه تکیه داده بود و داشت بقیه رو نگاه میکرد. رفتم به سمت کارن. دستهاش رو گرفتم و وادارش کردم تا همراه با من برقصه. کارن هم خندهاش گرفت و سعی کرد همراهیام کنه. با عوض شدن موزیک، دستهای کارن رو رها کردم و مدل رقصم رو تغییر دادم. تو همین حین، گوشی داریوش زنگ خورد. با دستش اشاره کرد که صدای موزیک رو کم کنیم. کارن صدای پخش رو کم کرد. از مکالمه داریوش، فهمیدم که از رستوران باهاش تماس گرفتن. ولو شدم روی کاناپه و گفتم: رقص بعدی، بعد از مست شدن. اینطوری زیاد حال نمیده.
باران نشست رو به روی من و رو به کارن گفت: میبینی پریسا جون چقدر انرژی داره؟
کارن گفت: هم خودش انرژی داره و هم به بقیه انرژی میده.
داریوش تماسش رو قطع کرد و گفت: تا یک ربع دیگه ناهار رو میارن.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#103
Posted: 19 Jul 2021 21:39
یک ضربدری واقعی
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
غروب شد و این بار نوبت من و باران بود که توی حیاط قدم بزنیم. داریوش، میدونست اگه باهاش تنها بشم، سوال پیچش میکنم که چی داره بین اون و کارن میگذره. برای همین، اصلا در موقعیتی قرار نمیگرفت که با من تنها باشه. مطمئن بودم که این هم جزئی از بازیهای خاص خودشه و میخواست ببینه میتونم به تنهایی مخ باران رو بزنم یا نه.
باران به تاب بزرگ گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: بریم یکمی روی تاب بشینیم.
وقتی روی تاب نشستیم، بدون مقدمه گفت: اولین بار چطوری پیش اومد؟ با برادرشوهرت منظورمه.
به خاطر یکهویی پرسیدنش، خندهام گرفت. مردد بودم که حقیقت رو بهش بگم یا نه. کمی مکث کردم و گفتم: بار اول بهم تجاوز کرد.
چشمهای باران از تعجب گرد شد. دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای خدای من. برادرشوهرت بهت تجاوز کرد؟!
با تکون سرم تایید کردم و گفتم: آره، چاقو روی گلوی بچهام گذاشت و من هم به خواستهاش تن دادم.
تعجب باران بیشتر شد و گفت: تو بچه داری پریسا؟!
اینبار به خاطر تعجبش لبخند زدم و گفتم: آره یه پسرِ حدودا شونزده ساله. من خیلی زود بچهدار شدم.
باران همچنان توی بُهت بود و گفت: باورم نمیشه. اصلا بهت نمیخوره که یه پسر بزرگ داشته باشی. دو تا شوک بزرگ بهم دادی. الان پسرت کجاست؟ پیش باباشه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه با مادرم زندگی میکنه.
باران توی فکر فرو رفت و سکوت کرد. بعد از چند لحظه، سکوت رو شکستم و گفتم: بار دوم هم به خواست خودم نبود، اما وقتی بهم ثابت شد که شوهرم از روز اول زندگیمون، داشته بهم خیانت میکرده و خب یاد اون همه ادعا و غرورش و منم منمها و اذیت کردنهاش که افتادم، تصمیم گرفتم مثل خودش باشم. کی بهتر از برادر عوضیاش؟ مطمئنم تو هم کمبود زیادی از سمت کارن احساس میکردی که با دوستش ریختی رو هم، یا شاید...
باران سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: یا شاید چی؟
داشتم ریسک بزرگی میکردم. سرم رو به سمت باران چرخوندم و گفتم: تا حالا به این فکر کردی که شاید کارن در جریان رابطه تو و بهترین دوستش بوده و به روی خودش نیاورده؟
باران شبیه توی استخر، به چهرهام زل زد. بعد از کمی مکث؛ گفت: امکان نداره.
پوزخند خفیفی زدم و گفتم: توی این دنیای پیچیده، هیچی غیر ممکن نیست. حتی یک احتمال دیگه هم میدم.
بُهت باران بیشتر شد و گفت: چه احتمالی؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: ظرفیت شنیدنش رو داری؟
باران با تردید گفت: نمیدونم.
دستم رو گذاشتم روی رون پای باران. انگشتهام رو بردم زیر شلوارکش و گفتم: شاید خود کارن از دوستش خواسته تا با تو سکس کنه. خودش تو شرایطی نبوده که تو رو خوشحال کنه و بهت لذت بده. از دوستش خواسته تا اون این کار رو براش انجام بده. دوستش هم چیزهایی رو به تو داده که کارن نمیداده یا نمیتونسته بده. وقتی هم که ازش خواستی کات کنه، بدون مزاحمت و اذیت کردن، باهات کات کرده. یعنی براش مهم بوده که تو صدمه نبینی. یعنی در اصل برای کارن مهم بوده که تو صدمه نبینی.
باران لبخند از سر تعجبی زد و گفت: این امکان نداره پریسا. هیچ مَردی توی این دنیا حاضر نیست که زنش با کَس دیگهای باشه.
به آرومی رون پای باران رو چنگ زدم و گفتم: بیا فرض کنیم که احتمال یک در هزار من درست بوده باشه. در این صورت چه حسی به کارن داری؟
احساس کردم که ضربان قلب باران بالا رفت و تنفسش نا منظم شد. یک نفس عمیق آه مانند کشید و گفت: داری باهام چیکار میکنی پریسا؟
انگشتهام رو بیشتر بردم زیر شلوارکش. رون پاش رو چنگ ملایمی زدم و گفتم: دوست ندارم خودت رو هرزه بدونی. لیاقت تو این نیست که خودت رو مقصر بدونی. چه باور بکنی یا نکنی، این تنها خواسته منه.
باران ایستاد و دست من رو از روی پاش پس زد. چند قدم از من فاصله گرفت و گفت: مغزم داره میترکه پریسا.
من هم ایستادم و گفتم: دوست داری کارن رو امتحان کنیم؟
باران برگشت و گفت: چطوری؟
+تو پایه باش، بقیهاش با من.
باران رو با افکارش تنها گذاشتم و برگشتم توی ساختمان ویلا. کارن سرش توی گوشیاش بود. گوشی رو از توی دستش گرفتم و گفتم: گوشی بازی ممنوع.
کارن گفت: بازی نمیکردم.
به صفحه گوشیاش نگاه نکردم. با یک لحن خاص گفتم: پس چَت کردن با مخاطب خاص ممنوع.
کارن لبخند زد و گفت: مخاطب خاصم کجا بود؟
گوشی رو بهش برگردوندم و گفتم: همه یه مخاطب خاص دارن. هر کی بگه نداره، دروغ میگه.
کارن برای چندمین بار یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: تو مخاطب خاص داری؟
خواستم جواب بدم که باران وارد سالن ویلا شد. ذهنش همچنان درگیر بود. صدام رو بردم بالا و گفتم: داریوشخان استراحت بسه. بیا پایین بازی کنیم، حوصلهمون سر رفت.
کارن گفت: چی بازی کنیم؟
رو به کارن گفتم: یه بازی هیجانی و استرسی.
داریوش از پلهها اومد پایین و گفت: باز شیطون شدی؟
رفتم داخل آشپزخونه. یک قوطی ویسکی همراه با چهار تا شات آوردم توی سالن و گفتم: امشب شب اعتراف است. قبلش باید همگی مست بشیم تا من بفهمم کی داره دروغ میگه. جرات و حقیقت بازی میکنیم.
باران انگار با بازی جرات و حقیقت آشنا بود و گفت: وای نه پریسا. من استرسی میشم و همهاش میبازم.
شاتها رو گذاشتم روی میز و گفتم: خب یه کار دیگه میکنیم.
شاتها رو پُر کردم و گفتم: اول همه باید سه تا شات پُر، ویسکی بخورن. این ویسکی خیلی کارش درسته. درجا میگیره.
همه رو وادار کردم سه تا شات ویسکی بخورن. سرم کمی سنگین شد و گفتم: یه پیج فیسبوک میشناسم، مخصوص متاهلهای شیطونبلا. صاحب پیج خیلی آدم خلاق و باحالیه. برای دورهمیهای متاهلی، کلی بازی طراحی کرده. چند شب پیش یک چیز جدید معرفی کرد. سوالهای خفن و چالشی که همه باید جواب بدن. بیست تا سوال طرح کرده. همهاش رو اگه بخواییم جواب بدیم، طول میکشه و خسته میشیم. به نظرم چهار تا سوال بسه. هر کدومتون یک عدد از یک تا بیست بگه. من همون سوال رو از همهمون میپرسم. باران تو شروع کن.
باران کنار کارن نشسته بود. به خاطر تغییر حالت چشمهاش حدس زدم که ویسکی روی اونم تاثیر گذاشته. کمی فکر کرد و گفت: سوال شماره یک.
کارن گفت: شماره هفت.
داریوش گفت: شماره یازده.
رو به باران گفتم: چون من سوالها رو میدونم، تو جای من بگو.
باران کامل تکیه داد به کاناپه و گفت: شماره هفده.
از کنار داریوش بلند شدم و روی کاناپه تک نفره نشستم. به صفحه گوشی نگاه کردم و گفتم: سوال شماره یک. آیا سکس دهانی دوست دارید؟
باران دستهاش رو گذاشت جلوی صورتش. خودش رو پشت کارن مچاله کرد و از خنده ریسه رفت. کارن هم لبخند زد و گفت: چرا سکته میدی. قبلش میگفتی چه مدل سوالی قراره بپرسی.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همینی که هست. باران تو اول بگو.
صورت باران از خجالت سرخ شد و گفت: نمیشه من جواب ندم؟
اخم کردم و گفتم: خیر امکان نداره.
باران گفت: نه دوست ندارم.
با دقت به باران نگاه کردم و گفتم: وای به حالت اگه بفهمم دروغ گفتی. کارن نوبت توعه.
کارن به من نگاه کرد و گفت: من دوست دارم.
داریوش بدون اینکه ازش بخوام، جواب داد و گفت: منم دوست دارم.
به چشمهای کارن زل زدم و گفتم: منم دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. خب سوال شماره هفت. قبل از ازدواج، تجربه سکس داشتهاید؟
باران دوباره زد زیر خنده. میدونستم که هر بار که زیاد خجالتی میشه، هیجانش رو با خنده تخلیه میکنه. لحنم رو جدی کردم و گفتم: باران میام کتکت میزنما.
باران سعی کرد دیگه نخنده و گفت: نه نداشتم.
کارن گفت: یک بار. با دختر همسایه. البته کامل نبود.
داریوش گفت: زیاد.
خودم هم گفتم: اگه شوهر اولم رو حساب کنم، منم مثل باران نداشتم. خب سوال شماره یازده. روی کَسی از آشنایان و دوستان کراش جنسی دارید؟
باران گفت: این رو که همه میگن نه.
داریوش گفت: من دارم. از همسر یکی از دوستام خوشم میاد.
من هم تیر خلاص رو زدم و گفتم: منم از شوهر یکی از دوستام خوشم میاد. کراشه دیگه، جرم نیست که.
باران اینبار جدی شد و گفت: من رو کَسی کراش ندارم.
کارن کمی مکث کرد و گفت: منم روی زن یکی از دوستام کراش دارم.
دهن باران از تعجب باز شد و گفت: کارن؟!
کارن گفت: کراشه دیگه، جرم نیست که.
اجازه ندادم باران حرف بزنه و گفتم: سوال هفدهم و آخر. اگه بفهمی که همسرت با کَس دیگهای سکس داشته، چه واکنشی داری؟ باران بگو.
باران کمی فکر کرد و گفت: نمیشه من آخر جواب بدم؟
رو به کارن گفتم: تو بگو.
کارن بدون مکث گفت: اگه بدونم به همسرم خوش گذشته، اصلا ناراحت نمیشم. اولویت من خوشحالی و لذت همسرمه.
چشمهای باران به خاطر تعجب زیاد، نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون و دوباره گفت: کارن؟!
کارن به باران نگاه کرد و گفت: عین حقیقت رو گفتم. در ضمن، سریع جواب دادم چون قبلا هم به این سوال خیلی فکر کرده بودم.
به خاطر چهره مست و وا رفته و بُهت زده باران، لبخند زدم و گفتم: داریوش تو بگو.
داریوش گفت: جواب من و کارن یکی است.
دوباره به کارن نگاه کردم و گفتم: اگه با هماهنگی خودم باشه، منم ناراحت نمیشم. اما اگه مخفی باشه، خیلی بهم بر میخوره و شاید واکنش تندی داشته باشم.
باران با تعجب به من نگاه کرد و گفت: این نظر واقعی توعه پریسا؟ یعنی هیچ کدوم از شما سه تا، مشکلی با این جریان ندارین؟
رو به باران گفتم: آره قطعا. حالا نوبت خودته.
باران دوباره کمی فکر کرد و گفت: من اما فکر کنم ناراحت بشم. البته مطمئن نیستم. اما خب در هر حالتی، دلم نمیاد کاری کنم. کارن رو بیشتر از این حرفها دوست دارم.
ایستادم و از توی یخچال یک قوطی ویسکی دیگه آوردم. شات همه رو دوباره پُر کردم و گفتم: سه تا شات دیگه میزنیم و میپریم تو استخر. فقط ایندفعه، آقایون اول برن که جکوزی رو هم روشن کنن.
همینطور چرت و پرت میگفتم و همه رو وادار کردم که سه تا شات دیگه بخورن. خودم هم کم کم مست شده بودم و مطمئن نبودم که کنترل کاملی روی حرفها و حرکاتم داشته باشم. رو به کارن گفتم: پاشو دیگه. اول برو تا جکوزی رو روشن کنی.
داریوش ایستاد و رو به کارن گفت: پاشو بریم که هیچی لذتبخشتر از شنا تو مستی نیست.
بعد از رفتن داریوش و کارن، به باران نگاه کردم و گفتم: شنیدی چی گفت؟
باران حسابی مست شده بود. حتی صداش کشدار شد و گفت: پریسا فکر کنم همه اینا خواب باشه. مطمئنم خوابه.
ایستادم و رفتم به سمت باران. دولا شدم. لبهاش رو بوس کردم و گفتم: چه خواب شیرین و خوشگل و خوش طعمی.
صدای باران کشدارتر شد و گفت: توی حیاط باهام داشتی ور میرفتی.
دستم رو گذاشتم روی رون پاش و گفتم: هیچ کدوممون شورت و سوتین نداریم. پاشو بریم بالا و شورت و سوتین بپوشیم. در ضمن یک چیزی هم هست که باید نشونت بدم.
باران تلو تلو زنان، همراه من، از پلهها بالا اومد. دستش رو گرفتم و بردمش توی اتاق. درِ اتاق رو بستم و گفتم: اول قسم بخور که به کارن چیزی نمیگی و تابلو بازی در نمیاری.
با صدای کشدار گفت: قسم میخورم.
نشستم کنارش. صفحه گوشیام رو گرفتم جلوی صورتش و گفتم: به نظرت این خانم خوشگل و لُخت و محیط اطرافش آشنا نیست؟
چند تا عکس لُخت خودش رو نشونش دادم. توی همون سایت سکسی که کارن عکسهاش رو منتشر میکرد. باران جوری گیج شده بود که هیچ واکنشی نمیتونست نشون بده. به آرومی گفتم: این عکسها رو اتفاقی توی این سایت دیدم. حالا فهمیدی چرا احتمال میدم که دوست کارن با هماهنگی خودش، مخ تو رو زده؟ بذار چند تا از کامنتها رو برات بخونم.
-جون زنت عجب کُسیه.
-تنها آرزوم اینه که کیرم رو فرم کنم تو همچین کُس نابی.
-عجب هیکلی، مگه میشه اینقدر خوب؟
-حاضرم هر چقدر بخوای بدم و یک شب این گوشت تازه زیرم باشه.
-بهت حسودیم شد.
-خدایا میشه من هم صاحب همچین زن خوش اندامی بشم؟
همینطور کامنتها رو میخوندم و باران بیشتر تعجب میکرد. گوشی رو از دستم گرفت. چند تا عکس و کامنت دیگه رو دید و بعدش به من خیره شد. خواست حرف بزنه که گفتم: لطفا عجله نکن. شوهرت موضع خودش رو علنی در برابر تو نشون داد. این عکسها ثابت میکنه که حتی دوست داره تا بقیه هم با تو لاس بزنن و از اندام سکسیات لذت ببرن. یعنی میخواد همه بفهمن که چه زن محشری داره. به عکسها خوب دقت کن. حسابی امنیت تو رو هم لحاظ کرده. من اگه شوهرم تا این اندازه به اندام زیبام افتخار میکرد و به همه نشون میداد، کلی ذوق میکردم.
گذاشتم گوشیام توی دستش باشه. ایستادم و لُخت شدم. از چهرهاش مشخص بود که ذهنش درگیره. سرش رو از توی گوشی درآورد و با چشمهای خمارش به من نگاه کرد و گفت: لُخت شدی.
حالت مستی باران برام جالب بود. با شیطنت گفتم: میخوای تو رو هم لُخت کنم؟
لبخند خفیفی زد و گفت: شیطون نشو پریسا. خودم لُخت میشم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#104
Posted: 19 Jul 2021 21:40
یک ضربدری واقعی
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
شورت و سوتینم رو پام کردم. خواستم از اتاق برم بیرون که باران گفت: چرا با دیدن این عکسها از دست کارن عصبانی نشدم؟
لبخند زدم و گفتم: زودی حاضر شو و بیا پایین.
وقتی وارد استخر شدم، داریوش مشغول شنا و کارن لبه استخر نشسته بود. به جکوزی نگاه کردم. بعدش با انگشت شستم به کارن علامت اوکی نشون دادم و گفتم: درود بر تو.
شیرجه زدم توی استخر. بعد از شیرجه زدنم، شورتم کامل لیز خورد و لوله شد روی رون پاهام. با دستم شورتم رو دادم بالا و گفتم: داریوش چرا نگفتی استخر داره تا مایو بیاریم؟
داریوش گفت: نه اینکه خیلی هم معذب میشی.
رفتم به سمت کارن. دستهام رو گذاشتم روی زانوهاش و گفتم: کارن پسر خوبیه، نگام نمیکنه.
چشمهای کارن خمار مست و شهوت بود. میدونستم توی زاویهای نشسته که میتونه سینههام رو به خوبی ببینه. منتظر جواب کارن نموندم. کف دو تا پام رو به دیوار استخر چسبوندم و خودم رو هول دادم به سمت وسط استخر. باران هم بالاخره پیداش شد. همون شورت و سوتین نخی سفیدش رو تنش کرده بود. فکر میکردم بعد از فهمیدن جریان عکسها، جلوی کارن تابلو بازی در بیاره. اما به حرفم گوش داد و اصلا به روی خودش نیاورد. مثل ظهر، رفت توی قسمت کم عمق استخر. رو به داریوش گفتم: باران از قسمت عمیق میترسه.
داریوش رفت زیر آب. یواشکی خودش رو به باران رسوند. یکهو زیر پای باران رو خالی کرد و گرفتش و کشوندش توی قسمت عمیق استخر. باران جیغ زنان، کارن رو صدا کرد. با اینکه مست بودم اما دیدم که داریوش به هوای گرفتن باران، عملا داره به کُسش چنگ میزنه و باهاش ور میره. باران هم دست و پا میزد و از داریوش میخواست تا رهاش نکنه. کارن خندهاش گرفت و گفت: عاقبت شنا بلد نبودن.
باران دستهاش رو دور گردن داریوش حلقه کرد و گفت: آقا داریوش تو رو خدا ولم نکن.
داریوش کون باران رو گرفت توی دستش و عملا بغلش کرد و گفت: غرق شدن تنبیه تنبلهاییه که شنا بلد نیستن.
متوجه خط نگاه کارن شدم که داشت زیر آب و پایین تنه باران رو نگاه میکرد. یعنی علنی دید که دست داریوش کجای زنشه. باران با صدای کشدار و مستشدهاش، گفت: چشم آقا داریوش، قول میدم یاد بگیرم.
داریوش برش گردوند توی قسمت کم عمق و رهاش کرد. رفتم به سمت باران و گفتم: حالت خوبه؟
باران آبِ توی صورتش رو با دستهاش پس زد و گفت: باورم نمیشه آقا داریوش این همه شیطون باشه.
از استخر خارج شدم و گفتم: بیا بریم توی جکوزی تا دوباره شیطونی داریوش گل نکرده.
باران همراه با من وارد جکوزی شد. کنار هم نشستیم و گفتم: در چه حالی؟
باران گفت: اگه کَسی نخواد غرقم کنه، همه چی عالیه.
سرم رو به سمت باران چرخوندم. تُن صدام رو آهسته کردم و یواشکی گفتم: چیه فهمیدی شوهرت اگه بفهمه خیانت کردی، ناراحت نمیشه. برای همین سر حال شدی؟
باران به من نگاه کرد و جوابی نداد. از برق چشمهاش فهمیدم که هیچ مشکلی با شرایط موجود نداره. بعد از چند دقیقه، کارن وارد جکوزی شد. خواست بشینه که تو صورتش آب پاشیدم. کارن هم شروع کرد تو صورت من آب پاشیدن. تا چند دقیقه، من و باران و کارن، تو صورت هم آب پاشیدیم و جیغ و داد کردیم. داریوش هم وارد جکوزی شد و گفت: خسته نشدین؟
با یک دستم صورتم رو پوشوندم و گفتم: آقا پرچم سفید.
همگی متوقف شدیم. به نفس نفس افتاده بودم و نشستم. باران و کارن هم نشستن. یک طرفم باران بود و یک طرفم کارن. داریوش هم رو به روی ما سه تا نشست. باران سرش رو تکیه داد به بالشتک چرمی جکوزی. پاهاش رو دراز کرد و گفت: معذرت آقا داریوش.
داریوش گفت: راحت باش.
باران چشمهاش رو بست و گفت: یک درصد هم فکر نمیکردم که آبتنی توی مستی این همه حال بده.
بدون مقدمه و یکهویی، دستم رو از روی شورت کارن، گذاشتم روی کیرش و گفتم: محاله داریوش پیشنهاد الکی بده.
کارن یک آه آروم ناخواسته کشید و به من نگاه کرد. بهش توجهی نکردم و سرم رو گذاشتم روی بالشتک چرمی و سرم رو به سمت باران چرخوندم. همزمان، کیر کاملا بزرگ شده کارن رو مالوندم و گفتم: تو چی کارن؟ بهت خوش میگذره یا نه؟
کارن به تته پته افتاد و گفت: مگه میشه خوش نگذره؟
دستم رو بردم توی شورتش. کیرش رو مستقیم لمس کردم و گرفتم توی مشتم و گفتم: از مزیتهای سفر با دوستان با صفا و اهل دل همینه.
زیر چشمی به داریوش نگاه کردم. جوری داشت به من و کارن نگاه میکرد تا به کارن برسونه که متوجه حرکت من شده. از رگهای باد کرده کیر کارن متوجه شدم که به بزرگترین حالت خودش رسیده. کیرش رو مالوندم و گفتم: چه حالی میده تو همین حالت، یکمی چُرت بزنیم.
صدای باران هر لحظه کشدارتر میشد. سرش رو به سمت دیگه جکوزی چرخوند و گفت: آره موافقم.
وقتی دیدم سر باران به سمت دیگه است به کارن نگاه کردم. شوک و بُهت و شهوت توی چشمهاش، هورمونهای جنسی من رو هم فعال کرد. لبخند محوی زدم و به داریوش نگاه کردم و همچنان کیر کارن رو میمالوندم. نگاه کارن بین من و داریوش میچرخید و قطعا نمیتونست وضعیت موجود رو هضم کنه. داریوش به آرومی گفت: فکر کنم باران خوابش برد.
دستم رو از توی شورت کارن درآوردم. وضعیت باران رو بررسی کردم و گفتم: خوابش برده. هم خیلی مست شد و هم خسته بود.
بعد رو به کارن و به آرومی گفتم: بیا بالا و بشین لبه جکوزی.
چشمهای متعجب و مست کارن، هر لحظه بیشتر خمار شهوت میشد. به باران نگاه کرد و به حرفم گوش داد. بلند شد و نشست لبه جکوزی. با اشاره سرم به داریوش فهموندم که حواسش به باران باشه. کیر کارن رو از توی شورتش درآوردم. چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم و کیرش رو فرو کردم توی دهنم. یک آه عمیق کشید و دستش رو گذاشت روی سرم. هم زمان با دستم، بیضههاش رو میمالوندم و براش ساک میزدم. کارن فقط چند دقیقه دووم آورد و توی دهنم ارضا شد. تا لحظه آخر که داشت آبش میاومد، براش ساک زدم. خودش رو پیچ و تاب و سرم رو به سمت کیرش فشار داد. سرم رو آوردم بالا و شورتش رو مرتب کردم و با نگاهم، بهش فهموندم که آبش رو تا قطره آخر قورت دادم. بعدش یک لبخند محو زدم و نشستم سر جام. کارن دوباره به باران نگاه کرد و نشست توی جکوزی. داریوش با خونسردی خیره شده بود به کارن. مطمئن بودم که داریوش توی این شرایط، بیشتر از من و کارن، لذت میبره. باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: خب آقا داریوش چه خبرا؟ خوش میگذره یا نه؟
داریوش لبخند معنا داری زد و گفت: به قول کارن، مگه میشه خوش نگذره؟
بعد به کارن نگاه کرد و گفت: مگه نه کارن؟
کارن انگار بعد از ارضا شدن، بیشتر درگیر شرایط عجیبی بود که براش ایجاد کرده بودیم. کمی هول شد و گفت: آآآره همه چی عالیه.
رو به داریوش گفتم: شما آقایون دوش بگیرین و برین. من پیش باران میمونم تا یکمی استراحت کنه. الان دلم نمیاد بیدارش کنم.
داریوش و کارن به حرفم گوش دادن. دوش گرفتن و رفتن. من هم مثل باران پاهام رو دراز کردم و سرم رو تکیه دادم به بالشتک چرمی و چشمهام رو بستم. از بازیای که داشتیم با کارن و باران میکردیم، نهایت لذت رو داشتم میبردم. بعد از چند دقیقه، دستم رو گذاشتم روی رون پای باران. کمی رونش رو مالوندم. بعد دستم رو رسوندم به کُسش. از روی شورت، کُسش رو به آرومی لمس کردم و گفتم: باران جون بیدار نمیشی؟ باران عزیزم، حالت خوبه؟
باران که انگار همچنان مست بود، سرش رو به سمت من چرخوند. چشمهاش رو به سختی باز کرد و گفت: حالم اصلا خوب نیست پریسا. حالت تهوع دارم.
کُسش رو مشت کردم و گفتم: بیا کمک کنم دوش بگیری و ببرمت بالا.
باران سرش رو کمی آورد بالا و گفت: آقا داریوش و کارن رفتن؟
+آره، رفتن گلم.
به من نگاه کرد و گفت: میترسم بلند شم، سرگیجهام بدتر بشه.
+من حواسم بهت هست.
دستم رو از روی کُسش برداشتم. کمک کردم که بِایسته و از جکوزی بیاد بیرون. بردمش به سمت کابین شیشهای حموم. درِ کابین رو باز کردم و گفتم: اجازه هست شورت و سوتینت رو در بیارم؟
لبخند زد و گفت: تا حالا هیچ کَسی به غیر از کارن، لُخت من رو ندیده.
اخم کردم و گفتم: مطمئنی شیطون؟
انگار یکهو رابطهاش با دوست کارن یادش اومد و گفت: اصلاح میکنم. به غیر از کارن و دوستش.
هر دو تا دستم رو بردم پشتش و به چشمهای خمار و مستش نگاه کردم و گیره سوتینش رو باز کردم. بعد جلوش زانو زدم و شورتش رو هم درآوردم. زبونم رو از رون پاش تا شیار کُسش کشیدم. وقتی زبونم رو وارد کُسش کردم، یک قدم رفت عقب. ایستادم و گفتم: حالا من شدم سومین نفر.
باران دستش رو گذاشت روی شونهام و گفت: داری باهام چیکار میکنی پریسا؟
دوش آب رو باز کردم و گفتم: دوش بگیر تا بریم.
با کمک من، بدنش رو آب کشید. حولهاش رو پیچیدم دورش و نشوندمش روی سکوی گوشه استخر. خودم هم لُخت شدم و دوش گرفتم. حولهام رو پیچیدم دورم و همراه با باران رفتیم بالا توی سالن. داریوش و کارن، لباس تو خونهای پوشیده بودن. داشتن حرف میزدن که با دیدن ما، حرفشون قطع شد. رو به کارن گفتم: همسرت تحویل شما. ببرش بالا و کمک کن تا لباس بپوشه.
کارن چند لحظه به من نگاه کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: چشم.
بعد از رفتن کارن و باران، نشستم کنار داریوش. سرم رو تکیه دادم به شونهاش و گفتم: چطور بودم؟
داریوش موهای خیسم رو نوازش کرد و گفت: مثل همیشه عالی. گفتم که همبازی بهتر از تو گیرم نمیاد.
-------------------------------------------------------
نزدیکهای ظهر بود که از خواب بیدار شدم. داریوش رو بیدار کردم و گفتم: لنگ ظهر شد.
بعد درِ اتاق باران و کارن رو زدم و گفتم: پاشین تنبلا.
رفتم توی آشپزخونه و مشغول مهیا کردن صبحونه شدم. کارن زودتر از همه اومد پایین. با روی باز گفتم: بَه بَه آقا کارن. خوب هستین؟ خسته نباشین. بفرما بشین که چای حاضره.
بعد تُن صدام رو آهسته کردم و گفتم: دیشب باران باهات حرف نزد؟
کارن سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه هیچی نگفت. خیلی مست بود. بیهوش شد.
نگاه پُر از تردید و متفکر کارن، باعث شد که لبخند خاصی بزنم. تُن صدام رو آهسته تر کردم و گفتم: بشین عزیزم و فقط به این فکر کن که الان قراره یک صبحونه حسابی بخوری. لازم نیست ذهنت رو درگیر چیز دیگهای بکنی. اوکی؟
کارن کمی مکث کرد و گفت: چشم، هر چی شما بگی.
داریوش و باران، با هم اومدن پایین. از چهره باران مشخص بود که حالش خوبه و دیگه خبری از مستی و خستگی نیست. اومد کنار من و گفت: پریسا جون قرار نشد تنها تنها کارا رو بکنی.
به صندلی کنار کارن اشاره کردم و گفتم: تو بشین کنار شوهرت عزیزم. امروز من صبحونه رو حاضر میکنم و فردا نوبت توعه.
باران نشست کنار کارن. میز صبحونه رو مفصل چیدم و برای همه چای ریختم. نشستم کنار داریوش و گفتم: چرا منتظرین؟ بفرمایین.
هر چهارتامون طوری رفتار میکردیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اما قطعا کارن و باران، توی ذهنشون داشتن به اتفاقهای شب گذشته فکر میکردن. اتفاقهایی که مخصوص خودشون بود و اون یکی خبر نداشت. بعد از صبحونه، پیشنهاد فیلم دادم. باران گفت: عالیه من پایهام.
کارن گفت: منم فیلم دوست دارم.
داریوش گفت: مگه فلش فیلم رو هم آوردی؟
رو به داریوش گفتم: دست کم گرفتی. تا شما بساط تخمه و آجیل رو اوکی کنین، من برم فلش رو بیارم.
همگی جلوی تیوی بزرگ داخل سالن، بالشت گذاشتیم تا تکیه بدیم و فیلم ببینیم. فلش رو به تیوی وصل کردم. گذاشتم فیلم Adore پخش بشه و گفتم: این فیلم رو دوستم بهم معرفی کرده. گفت قشنگه.
میدونستم که موضوع فیلم، درباره دو تا پسر تینیجره که عاشق مادرهای همدیگه میشن و به صورت ضربدری با مادرهای همدیگه سکس میکنن. مطمئن بودم که با این فیلم، کارن به طور قطع میفهمه که خواسته من و داریوش چیه. حتی شاید باران هم بالاخره میفهمید که من چی ازش میخوام. در طول فیلم، کارن نمیتونست هیجان خودش رو مخفی کنه. علنا نشون داد که از موضوع فیلم خوشش اومده. باران هم واکنش جالبی داشت و گفت: نویسنده این فیلم خیلی شیطون بوده.
انرژی زیادی گذاشته بودم و همه چی داشت به خوبی پیش میرفت. داریوش به هر بهونهای که میشد با باران لاس میزد. باران همون عکسالعملی رو مقابل داریوش داشت که در برابر من هم نشون میداد. به وضوح ته دلش دوست داشت تا باهاش لاس بزنن و در مرکز توجه باشه. اما در عین حال اصرار داشت تا ظاهر خودش رو معصوم و نجیب نشون بده. خیلی وقتها حس میکردم که عمدا خودش رو به نفهمیدن در برابر لاس زدنهای داریوش میزنه. از نگاه متفکرانه کارن معلوم بود که متوجه رفتارهای متناقض زنش هست. باران یک جنده فوق حشری مخفی در درون خودش داشت. انگار فقط معطل آدمهایی مثل ما بود تا خود واقعیاش رو نشون بده. اما با این حال دوست نداشتم ریسک کنم و علنی بهش پیشنهاد سکس ضربدری بدم. باران این بازی رو به شیوه خودش دوست داشت و شاید با پیشنهاد علنی، ما رو پس میزد و همه چی به هم میخورد.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#105
Posted: 19 Jul 2021 21:40
یک ضربدری واقعی
قسمت بیست و هفتم
بخش ششم
هوا رو به تاریکی رفت و باران گفت: من میخوام برم آبتنی.
کمی فکر کردم و گفتم: هوا یکمی قابل تحمل شده. من میخوام برم توی بالکن بشینم. اگه هم یکی پایه بازی باشه، باهاش بازی کنم.
کارن گفت: چی بازی؟
رو به کارن گفتم: تخته نرد بلدی؟
کارن گفت: آره.
باران رفت طبقه دوم. با حوله برگشت و گفت: من که اصلا حوصله بازی ندارم.
بعد از رفتن باران، داریوش گفت: منم میرم شنا.
چشمهای کارن برق زد. انگار از اینکه قراره داریوش و باران توی استخر تنها باشن، دلش لرزید. بعد از رفتن داریوش، جفتمون سکوت کردیم. بعد از چند لحظه سکوت رو شکستم و گفتم: پاشو بریم بالا توی بالکن.
تخته نرد رو از داخل چمدون برداشتم. رفتم توی بالکن. چهار زانو و رو به روی کارن نشستم و گفتم: شرطی.
کارن هم مثل من چهارزانو نشست و گفت: سر چی؟
به چشمهای کارن نگاه کردم و گفتم: سر اینکه با هر نتیجهای، تو باید واسم بلیسی.
چهره کارن وا رفت. مطمئن بودم که توی عمرش، حتی نزدیک به این شرایط رو هم تجربه نکرده. اینقدر از پیشنهاد من جا خورد که نتونست جواب بده. از طرفی احساس کردم که قسمتی از ذهنش درگیر باران و داریوشه. همونطور به حالت نشسته، رفتم عقب و به دیوار بالکن تکیه دادم. شلوارکم رو درآوردم و پاهام رو از هم باز کردم. با اشاره انگشتم و رو به کارن گفتم: نظرت چیه اول شرطت رو ادا کنی و بعد بازی کنیم.
کارن مسخ نگاه به پایین تنه کاملا لُخت و کُس من شده بود. تخته نرد رو زد کنار و چهار دست و پا شد. با همون حالت چهار دست و پا به سمت من اومد. سجده کرد و لبهاش رو به کُسم رسوند. با لمس زبونش توی شیار کُسم، آه کشیدم و گفتم: قربون زبونت برم من.
کارن مهارت زیادی توی لیسیدن و خوردن کُس داشت. حدس زدم توی سکس هم باید مهارت بالایی داشته باشه. مطمئن شدم که عمدا باران رو ارضا نمیکرده تا باران کم بیاره و با دوستش سکس کنه. بعد از چند دقیقه، بهش فهموندم که خوردن کُسم کافیه. تیشرتم رو درآوردم و خوابیدم کف زمین. کارن هم لباسهاش رو درآورد. خودش رو کشید روی من و با ولع شروع کرد به خوردن سینههام. دستهام رو روی سرش گذاشتم و گفتم: جونم عزیزم. جونم نفسم.
چند دقیقه سینههام رو خورد و با دستش کیرش رو تنظیم و فرو کرد توی کُسم. پاهام رو دور کمرش حلقه و با دستهام بغلش کردم. کارن به نفس نفس افتاده بود و نا منظم و کنترل نشده توی کُسم تلمبه میزد. پنج دقیقه بیشتر از تملبه زدنش نگذشته بود که گفتم: فکر کن الان باران زیر داریوشه و داره آه و ناله میکنه.
کارن کیرش رو از توی کُسم درآورد و نشست و آبش رو ریخت روی شکمم. همچنان نفس نفس میزد. سرش رو انداخت پایین و گفت: معذرت میخوام. به خدا من زود ارضا نیستم. نمیدونم چم شده.
من هم نشستم و کیر در حال خوابیدهاش رو گرفتم توی مشتم و گفتم: عیبی نداره عزیزم. میدونم که هرگز همچین چیزی رو تجربه نکردی. حق داری که نتونی تمرکز کنی. همه جامون عرق کرده. بریم سریع دوش بگیریم تا باران نیومده.
هر دو تامون زیر دوش حموم بودیم. آب منی کارن رو از روی شکمم پاک کردم و گفتم: اگه یه سوال بپرسم، قول میدی راستش رو بگی؟
کارن با تردید من رو نگاه کرد و گفت: سعی میکنم.
خودم رو بهش چسبوندم. بغلش کردم و گفتم: تو از دوستت خواستی که مخ باران رو بزنه و باهاش سکس کنه؟
کارن تو چند روز گذشته، اینقدر شوکه شده بود که دیگه واکنش خاصی در برابر این سوال من نداشت. دستهاش رو برد پشت کمرم. بغلم کرد و گفت: آره نقشه من بود. پس باران بهت گفته که با دوست من رابطه داشته.
کمر کارن رو مالش دادم و گفتم: مطمئن بودم.
از حموم اومدیم بیرون. سریع خودمون رو خشک کردیم و لباس پوشیدیم. کارن به وضوح حواسش پیش باران و داریوش بود. من هم کنجکاو بودم که دقیقا چی داره بین باران و داریوش میگذره. رو به کارن گفتم: بریم یواشکی نگاه کنیم؟
کارن سریع تایید کرد و گفت: آره موافقم.
هر دو تامون به آرومی از پلهها پایین رفتیم. جوری که داریوش و باران نفهمن، سرمون رو به سمت سالن استخر خم کردیم. هر دو تاشون توی جکوزی و رو به روی هم نشسته بودن. هیچ کدومشون لُخت نبود. کمی توی ذوقم خورد. توقع داشتم صحنه سکسشون رو ببینم. از صحبتهاشون هم مشخص بود که دارن درباره مسائل ساده و معمولی حرف میزنن. سرم رو آوردم عقب و به کارن گفتم: هیچ خبری نیست.
نکته جالب این بود که حال کارن هم گرفته شد و گفت: آره خبری نیست. بریم به بازی خودمون برسیم.
از دست داریوش عصبانی شدم. معلوم نبود که داره چیکار میکنه. از بُهت و شوک کارن، وقتی که توی جکوزی براش ساک زدم، معلوم بود که داریوش هیچ حرف خاصی درباره تمایل جنسی من و خودش، بهش نزده. الان هم که داشت درباره مسائل چرت و پرت با باران حرف میزد. تو دلم و با حرص گفتم: آخه اگه فقط به لاس زدن بود که این همه راه نمیاومدیم اینجا. داری چیکار میکنی داریوش؟
چند دست از بازی من و کارن میگذشت، که داریوش و باران از استخر اومدن بیرون. باران حوله دور خودش پیچیده بود و وارد اتاق خودشون شد. داریوش اما توی همون استخر لباسش رو پوشیده بود. پیش خودم گفتم: این یعنی جلوی داریوش دوش گرفته. در صورتی که میدونه شیشههای مشبک کابین حموم، تا حدودی بدن کاملا لُختش رو نشون میده. حتی شاید از داریوش خواسته تا بهش حوله بده.
باران بعد از چند دقیقه، از اتاق اومد بیرون. لباس جدید تنش کرده بود. یک تیشرت و شلوار گرمکن کاملا پوشیده. از دیدنش تعجب کردم. پیش خودم گفتم: این یعنی داریوش خواسته باهاش سکس کنه و باران پسش زده؟
حتی لحنش هم کمی سنگین شده بود و رو به من و کارن گفت: خسته نشدین از بازی؟ من که رفتم پایین تا میوه بخورم.
داریوش همزمان که داشت موهاش رو شونه میزد، رو به باران گفت: منم میوه میخوام.
باران رو به من و کارن گفت: شما چی؟
کارن به صفحه بازی نگاه کرد و گفت: نه میل ندارم.
ناراحتی کارن برام جالب بود. انگار خیلی امید داشت، تا داریوش هر طور شده مخ باران رو بزنه و باهاش سکس کنه. رو به باران گفتم: منم فعلا میل ندارم عزیزم.
باران رو به داریوش گفت: آقا داریوش براتون پوست بگیرم و خورد کنم؟
داریوش گفت: نیکی و پرسش؟ تو این فاصله برم توی حیاط و یک نخ سیگار بکشم.
از فرصت استفاده کردم. همراه داریوش وارد حیاط شدم. جوری که صدام داخل نره، به داریوش گفتم: معلوم هست داری چیکار میکنی؟ من سرویس شدم تا باران رو به اینجا رسوندم. الان که دیگه وقت لاس زدن نیست. توی جکوزی و رو به روی هم نشستین و دارین چرت و پرت میگین؟ حداقل یکمی باهاش ور میرفتی. من دیروز علنی با کُسش ور رفتم و لیسش زدم. اگه مشکلی داشت، امروز باید باهام سر سنگین میبود. دیگه به چه زبونی بگه که تنش میخواره؟
داریوش یک پُک از سیگار زد و گفت: پس فضولی کردین.
پاکت سیگار رو از دست داریوش گرفتم. یک نخ سیگار برای خودم روشن کردم و گفتم: دیر بجنبیم مسافرت تموم شده و هیچ غلطی نکردیم. فکر میکردم امروز هر طور شده این زنه رو میکنی.
داریوش لبخند زد و گفت: از کجا مطمئنی که نکردمش؟
تعجب کردم و گفتم: داری الکی میگی.
از پوزخند غرور آمیز داریوش، بهم ثابت شد که حرفش سر کاری نیست. باورم نمیشد که باران به داریوش داده باشه. به چشمهای مرموز داریوش نگاه کردم و گفتم: چطوری؟ یعنی چطوری شروع کردی؟ هیچ مقاومتی نکرد؟ تو رو خدا بهم بگو داریوش. با اینکه مطمئنم باران خیلی شیطونه اما بازم باورش سخته که به راحتی پا بده.
داریوش یک پُک دیگه از سیگار زد و گفت: فکر کردی فقط خودت بلدی مخ بقیه رو بزنی؟ موقعی که شما ما رو دیدین، کارمون تموم شده بود. برای رفع خستگی، توی جکوزی نشسته بودیم.
با هیجان گفتم: توی استخر کردیش؟
داریوش جوابی بهم نداد. انگار از کنجکاوی بیش از حد من لذت میبرد. سیگارش رو خاموش کرد و گفت: من برم که باران جون برام میوه آماده کرده.
من هم سیگارم رو نصفه خاموش کردم و گفتم: عوضی روانی.
همراه با داریوش وارد سالن ویلا شدم. از توی حیاط دیدم که کارن همچنان توی بالکن نشسته و حسابی ذهنش درگیره. سریع رفتم طبقه دوم. از توی چمدون یک بسته قرص برداشتم. بعد وارد بالکن شدم. نشستم رو به روی کارن و با هیجان گفتم: داریوش و باران سکس کردن. لحظهای که ما دیدیمشون، کارشون تموم شده بوده.
چشمهای کارن از تعجب گرد شد و گفت: واقعا؟ پس چرا باران اینطوری سرسنگین شد یکهو؟
با اطمینان گفتم: آره واقعا. باران هم یحتمل دچار افسردگی و پشیمونی بعد از ارضا شده.
کارن گیج شد و گفت: یعنی دیگه نمیذاره داریوش بره سمتش؟
بسته قرص رو دادم به دست کارن و گفتم: هیجان و لذت بیش از حد باعث میشه که زود ارضا بشی. این قرص کارت رو راه میاندازه. پیشنهادم اینه که فعلا بذاریم باران به حال خودش باشه. تا فرداشب همه چی رو عادی میگذرونیم. فرداشب دو تا پیشنهاد میدم. اول اینکه مشروب بخوریم و دوم اینکه همگی توی سالن بخوابیم. تو هم از پیشنهادم استقبال کن. یک مدل مشروب جدید به باران میدم که بیشتر از سری قبل مست بشه اما حالت تهوع بهش نده. فردا شب اگه به حرفم گوش بدی، بالاخره به رویات میرسی. اینکه یکی زنت رو جلوی چشمهات بکنه. البته اگه سکس دوستت و باران رو یواشکی ندیده باشی.
کارن بسته قرص رو ازم گرفت و گفت: هیچ وقت سکسشون رو ندیدم. فقط برام تعریف میکرد.
کیر کارن رو از روی شلوارکش لمس کردم و گفتم: فرداشب قراره این وروجک منفجر بشه.
کارن با تردید گفت: شاید باران روش نشه جلوی من، کاری کنه. شاید اصلا دیگه نخواد با داریوش سکس کنه.
پوزخند زدم و گفتم: هنوز نفهمیدی؟
کارن اخم کرد و گفت: چی رو؟
لبهام رو نزدیک گوش کارن بردم و گفتم: اینکه باران یه جنده مخفی به تمام معناست. فرداشب کاری میکنیم که توی عمل انجام شده قرار بگیره و با تمام وجودش از دادن جلوی تو لذت ببره.
کارن سینههام رو لمس کرد و گفت: چرا داری این کارو میکنی؟
لاله گوشش رو چند لحظه مکیدم و گفتم: چون ما هم مثل شما هستیم. داریوش هم دقیقا مثل توعه و دوست داره زنش توسط بقیه گاییده بشه. من هم دوست دارم، شوهرم جلوی چشمهای من، زن یکی دیگه رو جر بده.
کیر کارن به خاطر حرفهام، بزرگ شد و گفت: باورم نمیشه. انگار همه اینا خواب و رویاست.
کیرش رو فشار دادم و گفتم: باران هم همین طور فکر میکرد. اما فرداشب بهت ثابت میشه که همهاش واقعیه. خودت رو آماده کن. قراره با چشم خودت ببینی که کیر داریوش، وارد کُس زن خوشگلت میشه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#106
Posted: 19 Jul 2021 21:41
یک ضربدری واقعی
قسمت بیست و هفتم
بخش هفتم
چهره و رفتار باران این رو نشون میداد که انگار از خیانت مجددش به کارن و سکس با داریوش، ناراحته و ذهنش درگیره. روش نمیشد با داریوش چشم تو چشم بشه. تا میتونست حواسش بود که داریوش دیگه باهاش لاس نزنه. حس کنجکاویام داشت دیوونهام میکرد. بین داریوش و باران دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ داریوش آدمی نبود که کارش رو با زور و تجاوز جلو ببره. اما اگه سکسشون به خواست باران بوده، پس این همه گارد دفاعی برای چی بود؟ باران هر لحظه برام جالبتر به نظر میاومد. باران یه گونه جدید بود. از اون مدل گونهها که انگار خجالت کشیدن و عذاب وجدان داشتن به خاطر خیانت، جزئی از لذتش بود!
کارن طبق نقشه عمل کرد. همینکه به بهونه بیشتر در کنار هم بودن، پیشنهاد دادم تا همگی توی سالن بخوابیم، سریع موافقت کرد و گفت: مگه چند وقت یک بار اینطور دور هم جمع میشیم. پیشنهاد پریسا خانم عالیه.
باران که دوباره مست شده بود، رو به من گفت: خب شاید آقا داریوش بخواد توی اتاق استراحت کنه.
داریوش گفت: نه مشکلی نیست. همینجا کنار هم میخوابیم و تا صبح صحبت میکنیم.
رو به کارن گفتم: توی کمد دیواری اتاق ما، چند دست رختخواب هست. بیا کمک کن تا بیاریمش.
با کمک کارن، دو تا تشک و دو تا پتوی دو نفره آوردیم توی سالن. تشکها رو کنار هم پهن کردم. نشستم روی تشک خودمون و گفتم: آخرین نفر چراغها رو خاموش کنه. فقط چراغ تزئینی آبنما رو روشن بذاره. تاریکی مطلق نباشه و یکمی نور داشته باشیم.
باران رو به جمع گفت: با پریسا جون موافقم. یکم نور باشه که شب اگه خواستیم بریم دستشویی، همدیگه رو لگد نکنیم.
خوابیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و گفتم: داریوش جان لطفا درجه سرمای کولر رو زیاد کن. دوست دارم یخ کنم و برم زیر پتو.
باران هم خوابید روی تشک خودشون. مثل من پتو رو کشید روی خودش و گفت: همچنان با پریسا جون موافقم.
داریوش رو به کارن گفت: تو بخواب پیش خانمت. من برم یک نخ سیگار بکشم. برگشتنی، چراغها رو خاموش میکنم.
داریوش قبل از رفتن، درجه سرمای کولر رو بیشتر کرد. باران به پهلو و به سمت من شد. پتو رو کامل دور خودش پیچید و گفت: راست میگی پریسا جون، چه حالی میده.
کارن کنار باران خوابید. از پشت بغلش کرد. حتی حس کردم که سینههای باران رو هم لمس کرد و گفت: خداییش حال میده یخ زدن تو دل تابستون.
من هم به پهلو شدم و گفتم: بغل بغل توی سرما بیشتر از همه حال میده.
کارن، به صورت علنی داشت با باران ور میرفت. باران خندهاش گرفت. دست کارن رو از روی خودش پس زد و گفت: البته فقط بغل بغل ساده و خالی.
داریوش بعد از چند دقیقه، برگشت. به غیر از چراغهای تزئینی آبنما، بقیه چراغها رو خاموش کرد. خواست بخوابه که گفتم: داریوش جان، میشه لطفا روغن ماساژ رو بیاری و ماساژم بدی.
داریوش گفت: اینجا؟!
با شیطنت گفتم: آره مشکلیه؟
داریوش گفت: اولا که باید لُخت بشی. دوما که زیر پتو نمیشه با روغن ماساژ کَسی رو ماساژ داد.
لحنم رو شیطونتر کردم و گفتم: صبر میکنیم تا باران و کارن خوابشون ببره.
باران لبخند ریزی زد و با صدای کشدار و مست شدهاش گفت: اصلا ما پشتمون رو میکنیم.
داریوش چراغ راه پله طبقه دوم رو مجددا روشن کرد و گفت: اوکی هر چی رئیس بگه.
بعد از چند لحظه، همراه با روغن ماساژ برگشت. چراغ راه پله رو خاموش کرد و کنار من خوابید. روش پتو کشیدم و گفتم: مرسی مهربونم.
با اینکه چراغها خاموش بود، اما اینقدر نور داشتیم تا همدیگه رو ببینیم. صاف خوابیدم. به آبنما نگاه کردم و گفتم: بیایین درباره فیلمی که با هم دیدیم حرف بزنیم. به نظرتون چطور بود.
باران گفت: من که گفتم. نویسنده و کارگردانش خیلی شیطونبلا بودن.
کارن گفت: از فیلمش خوشم اومد. حس خاصی داشت.
داریوش گفت: از چه نظر حس خاصی داشت؟
کارن گفت: اینکه ضربدری با مادرهای هم سکس کردن.
باران رو به کارن گفت: اگه جای یکی از اون پسرها بودی، حاضر میشدی تا دوستت با مادرت سکس کنه؟
کارن گفت: آره چرا که نه.
به خاطر شجاعت و بیپروایی کارن لبخند زدم و گفتم: ازت خوشم میاد کارن. بدون قضاوت شدن، نظر واقعی خودت رو میگی.
نزدیک به یک ساعت درباره فیلم بحث و گفتگو کردیم. باران خمیازه کشید و گفت: من دوباره مست شدم و خوابم گرفته.
رو به باران گفتم: بخواب عزیزم.
بعد از نیم ساعت، به داریوش گفتم: نمیخوای ماساژم بدی؟
داریوش گفت: از زیر پتو بیا بیرون. اگه ماساژ روغنی میخوای، باید لُخت بشی.
پتو رو از روی خودم پس زدم. مشغول لُخت شدن شدم و گفتم: اینا که خوابیدن. تو هم لُخت شو تا لباست روغنی نشه آقای وسواسی.
بعد از لُخت شدن، دمر شدم. داریوش هم لُخت شد. اول کمر و کون و رون و پشت ساق پاهام رو با روغن چرب کرد. بعد نشست روی کونم. کیر کاملا بزرگ شدهاش رو گذاشت توی شکاف کونم و شروع کرد به ماساژ شونهها و کمرم. سرم به سمت باران بود. یک لحظه چشمهاش رو باز کرد و بست. اما انگار فهمید که من متوجه شدم که بیداره. چشمهاش رو باز کرد و باهام چشم تو چشم شد. لبخند زدم و چیزی نگفتم. باران آب دهنش رو قورت داد و به داریوش هم نگاه کرد. نگاه خاص و معنا دارش به داریوش، یک موج بزرگ شهوت توی دلم درست کرد.
از حرکات زیر پتو فهمیدم که کارن داره با باران ور میره. اما اینبار باران مقاومت نکرد و دست کارن رو پس نزد. داریوش بعد از چند دقیقه، رفت پایینتر و شروع کرد به ماساژ کونم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: اوم عالیه داریوش.
توی همون نور کم، میتونستم برق شهوت توی چشمهای باران رو ببینم. این همون بارانی بود که همیشه منتظرش بودم. داریوش دستش رو از توی شکاف کونم به شیار کُسم رسوند. کاری که همیشه مانی باهام میکرد. پاهام رو از هم باز و کونم رو کمی بالا دادم تا راحتتر بتونه کُسم رو لمس کنه. داریوش دیگه ماساژم نمیداد. علنی داشت باهام ور میرفت. انگشتهاش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم و گفت: اینطوری خوبه عزیزم؟
یک آه بلند کشیدم و گفتم: آره عالیه.
از تکونهای پتوی باران و کارن، فهمیدم که کارن داره باران رو لُخت میکنه. باران دوباره مقاومت کرد اما زورش به کارن نرسید. چند بار نزدیک بود تا پتوشون پس زده بشه اما باران نذاشت. ته مونده مقاوتش من رو شهوتیتر کرد. برگشتم و رو به داریوش گفتم: جلوم هم ماساژ بده عزیزم.
داریوش سینهها و شکم و پاهام رو روغنی کرد. بدون اینکه وزنش رو روی من بندازه نشست روی شکمم و شروع کرد به مالش سینههام. از صدای آه خفیف باران، فهمیدم که کارن از پشت کیرش رو فرو کرده توی کُسش و داره تلمبه میزنه. بدن و سر باران به خاطر تلمبههای کارن، تکون میخورد. داریوش بعد از مالش سینههام، وادارم کرد تا به پهلو و به سمت باران بخوابم. مثل کارن، کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُسم. هم من و هم باران، مجبور بودیم کمی خم بشیم تا کیر شوهرهامون به راحتی توی کُسمون حرکت کنه. دستم رو گذاشتم روی صورت باران و گفتم: جونم عزیزم.
باران دستش رو گذاشت روی دست من و بدون اینکه پلک بزنه، با چشمهای خمار و مست و شهوتیاش بهم نگاه کرد. کارن بعد از چند دقیقه، پتو رو از روی باران پس زد. آخرین مقاومت باران هم شکست و با پس زدن پتو مخالفتی نکرد. وقتی سینههاش رو مالوندم، چشمهاش رو بست و صدای آه و نالهاش رو آزاد کرد. بعد از چند دقیقه، از داریوش جدا شدم و رفتم پیش کارن خوابیدم. از پشت بغلش کردم و سعی کردم کُسم رو به کونش بمالونم. داریوش هم از فرصت استفاده کرد. خودش رو چسبوند به باران. ازش لب گرفت و سینههاش رو مالوند. من هم دستم رو به بیضههای کارن رسوندم. هم زمان که داشت توی کُس زنش تملبه میزد، بیضههاش رو مالش دادم. متوجه شدم که داریوش هم داره چوچول باران رو میمالونه. صدای آه و ناله کارن هم بلند شد. من و داریوش داشتیم چیزی رو به کارن و باران میدادیم که حتی توی تصوراتشون هم نبود. دستهام رو حلقه کردم دور کمر کارن. کشیدم به سمت خودم و گفتم: اونو ولش کن، بیا پیش من عزیزم. من امشب تو رو میخوام.
کارن کیرش رو از توی کُس باران خارج کرد و به سمت من برگشت. کیر خیسش رو گرفتم توی مشتم و ازش لب گرفتم. احساس کردم که کارن دوست داره تا باران و داریوش رو ببینه. صاف خوابیدم و پاهام رو از هم باز کردم. کارن رو کشیدم روی خودم و گفتم: اینطوری هم من رو میکنی و هم دادن زنت رو میبینی.
داریوش به باران فهموند که صاف بخوابه. نشست جلوی کُس باران. پاهاش رو از زانو خم و از هم بازشون کرد. کیرش رو تنظیم کرد روی کُس باران و یکهو فرو کرد داخل. کارن با دیدن این صحنه، وحشی شد و مثل داریوش، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. هم زمان که تملبه میزد، یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به داریوش و باران. صدای شالاپ شلوپ تلمبههای داریوش و کارن تو کُس باران و من، کل سالن رو برداشته بود. هم زمان صدای آه و ناله جفتمون هم بیشتر و بیشتر میشد. باران توی دستهای داریوش، شبیه یک خرگوش کوچولو و بیاراده به نظر میاومد. داریوش چنان با ولع و حرص، تو کُس باران تلمبه میزد که هرگز من رو اینطوری نکرده بود. یاد یکی از جملههاش افتادم که گفت: لذت تصاحب زن یکی دیگه، دست کمی از دیدن سکس زنت نداره.
بدن و سینههای جفتمون به خاطر تلمبههای داریوش و کارن میلرزید و مالکیت کامل روی بدنمون داشتن. من بیشتر حواسم به واکنشهای کارن بود. متوجه شدم که چند بار با باران چشم تو چشم شد. تا اینکه بالاخره به حرف اومد و گفت: عاشقتم عشقم.
بعد دستش رو به سمت باران دراز کرد. باران هم دستش رو به سمت کارن دراز کرد. صحنه خاص و جالبی بود. هم زمان که باران داشت به داریوش میداد و کارن داشت من رو میکرد، دست هم دیگه رو گرفتن و به چهره همدیگه زل زدن. باران هم نفس زنان و ناله کنان گفت: منم عاشقتم.
ترکیب صورت عرق کرده و نگاه خاصشون به هم، اروتیک خاص و جالبی درست کرده بود. احساس عجیبی بهم دست داد. این ضربدری خیلی با ضربدری که با "عسل و بردیا" یا "رضا و سیما" داشتیم فرق داشت. انگار اولین بار بود که داشتم طعم و لذت واقعی ضربدری رو تجربه میکردم. کارن و باران به معنای واقعی عاشق همدیگه بودن و سر منشا لذتشون از این رابطه سکس ضربدری، عشقشون بود. به چشمهای شهوتی داریوش نگاه کردم و مطمئن شدم که این اولین ضربدری واقعیای هستش که داریم تجربه میکنیم.
با دو تا دستم صورت کارن رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم: دوست داری پوزیشنمون رو عوض کنیم؟
کارن با تکون سرش درخواستم رو قبول کرد. سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و گفتم: پوزیشنمون رو عوض کنیم عزیزم.
کارن کیرش رو از توی کُسم درآورد. ایستادم و رفتم روی کاناپه. داگی شدم و دستهام رو گذاشتم روی پشتی کاناپه و رو به باران گفتم: بیا پیشم.
دیگه خبری از خجالت توی چهره باران نبود. به خاطر شهوت زیاد، قدمهاش سست شده بود. اومد کنارم و مثل من داگی شد. داریوش به حالت ایستاده، کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُس باران. کارن هم کیرش رو فرو کرد توی کُس من. صدای شالاپ شلوپ حرکت کیرشون توی کُس من و باران، دوباره بلند شد. سرم رو به باران نزدیک کردم و بهش فهموندم که از هم لب بگیریم. مهارتش توی لب گرفتن، به خوبی عسل و سیما نبود اما طعم لبهاش اینقدر حشریام کرد که نمیتونستم ازش بگذرم. بعد از چند دقیقه، داریوش کیرش رو از توی کُس باران درآورد. نشست روی کاناپه و به باران گفت: بیا بشین روش عزیزم.
باران به حالت اسکات نشست روی کیر داریوش. من هم از کارن خواستم بشینه روی کاناپه و مثل باران نشستم روی کیرش. تا چند دقیقه، توی حالت اسکات، روی کیرهای کارن و داریوش، بالا و پایین شدیم. هم زمان و نفس زنان گفتم: آقایون نظرشون چیه که آبشون رو توی صورتمون بریزن؟
داریوش نفس زنان گفت: پایهام. چی بهتر از اینکه آبم رو توی صورت خوشگل باران جون بپاشم.
بعد از چند دقیقه، از روی کیر کارن بلند شدم. پاهام خسته شده بود. دو زانو نشستم روی زمین و شروع کردم برای کارن ساک زدن. داریوش هم باران رو وادار کرد که مثل من، روی زانوهاش بشینه و براش ساک بزنه. معلوم بود که باران توی ساک زدن، خیلی وارد نیست. داریوش کیرش رو از توی دهن باران درآورد. با دست خودش جق زد و با نعره، آبش رو ریخت توی صورت باران. آب داریوش اینقدر زیاد بود که اکثر صورت باران و قسمتی از موهاش، پُر از آب داریوش شد. من هم لبهام رو با فشار بیشتری دور کیر کارن کشیدم. بالاخره موفق شدم و کارن کیرش رو از توی دهنم درآورد و با صدای عجیب و خاص خودش، آبش رو ریخت توی صورت و سینههام. چشمهام رو بستم تا آبش توی چشمهام نره. بعد از ارضا شدنش، آبش رو از توی صورتم جمع کردم و با بیحالی گفتم: باورم نمیشه. سابقه نداشته توی این فاصله کم سه بار ارضا بشم.
بعد رو به باران گفتم: تو شدی؟
داریوش نشست روی کاناپه و گفت: مگه میشه زیر من باشه و نشه؟
باران به سختی ایستاد. پاهاش کمی لرزش داشتن و گفت: دو بار.
کارن با دستش، آب منی داریوش رو از توی صورت باران پاک کرد و گفت: حالت خوبه عزیزم؟
باران گفت: ببرم توی سالن استخر. همونجا دوش میگیرم. بعدش دوست دارم توی جکوزی دراز بکشم.
داریوش رو به باران گفت: خستگی بگیر که یک نخ سیگار میکشم و دوباره میام سر وقتت.
باران انگار دوباره یادش اومد که باید کمی خجالت بکشه. لبخند محوی زد و نگاهش رو از داریوش گرفت و جوابش رو نداد. پشتش رو کرد و با قدمهای آهسته رفت به سمت پلهها. نمای اندام لُخت باران از پشت، جذاب و دیدنی بود. کارن هم چیزی نگفت و همراه باران رفت. رو به داریوش گفتم: من میرم حموم بالا. بعدش میام تو استخر.
داریوش گفت: منم فعلا میرم تو حیاط سیگار بکشم.
بدن و پاهای من هم سُست شده بود. به سختی دوش گرفتم و حولهام رو دورم پیچیدم و تصمیم داشتم یک شورت و سوتین جدید تنم کنم. همینکه وارد اتاق شدم، گوشیام زنگ خورد. دلواپس شدم که ساعت سه صبح، چه کَسی داره با من تماس میگیره. وقتی دیدم عسل تماس گیرنده است، بیشتر نگران شدم. گوشی رو جواب دادم و گفتم: سلام.
عسل هیچی نگفت و فقط صدای گریهاش میاومد. دچار استرس شدم و گفتم: چی شده عسل؟
عسل فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت. عصبی شدم و گفتم: دِ حرف بزن. داری سکتهام میدی.
با هق هق گریه گفت: تنها دلخوشیام فقط همون بود. نامردا ازم گرفتنش. دارم دق میکنم از تنهایی پریسا. دوست دارم بمیرم.
خواستم جواب بدم که گوشی رو قطع کرد. سریع زنگ زدم به بردیا. با صدای خوابآلود گوشی رو جواب داد. با استرس گفتم: عسل کجاست؟
بردیا کمی مکث کرد. انگار تازه متوجه شد که عسل کنارش نیست. خواب از سرش پرید و گفت: شب پیش من خوابیده بود. صبر کن ببینم کجای خونه است.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: تو خونه نیست. همین الان باهام تماس گرفت. صداش از توی خیابون میاومد.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 25
#107
Posted: 20 Jul 2021 12:42
gharibe_ashena
دوست عزیز میشه از نویسنده اصلی یک سوال بپرسی و جوابش رو اینجا بذارید
تو قسمت های قبل دقیق نمیدونم کدوم قسمت مانی به جمع داریوش چ اطرافیانش پیوست این پیوستن بعد از قسمت اول یعنی اولین تریسام من و شوهرم هست یا قبلش به این جمع پیوسته بود و با نقشه بزرگ کردن محفل با اون خانواده تریسام رفتند؟
در آخر از زحماتش تشکر کن البته زحمت شما هم نباید نادیده گرفت که از سایت دیگر کپی و در چند بخش داستان رو اینجا میگذارید
Try fail but Don't fail to try
ارسالها: 186
#108
Posted: 25 Jul 2021 21:00
رازهای پشت پرده
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
شهرام ایستاد و گفت: من کم کم برم زنداداش. حسابی بهتون زحمت دادم.
موهام رو از روی چشمم کنار زدم و گفتم: من که میدونم شما عادت به چای بعد از ناهار داری. شایان که تو اتاق من خوابش برده. پانیذ و پرهام هم که دارن درس میخونن. منم که باید تو هال تنها بشینم و در و دیوار رو نگاه کنم. شما بشین تا من چای دم کنم.
شهرام انگار داشت تعارف میکرد اما وقتی اصرار من رو دید، نشست و گفت: چشم هر چی شما بگی.
چای دم کردم و برگشتم توی هال. نشستم جلوی شهرام و گفتم: سخت نیست همه چی رو بیخیال بشین و بیایین ایران؟
شهرام به من نگاه کرد و گفت: اسمش رو گذاشتم انتقالی. همون کار خارج رو میارم داخل ایران. یکمی محدود میشم اما مهم نیست. پدرم چند سال دیگه بیشتر زنده نیست. میخوام این مدت کنارش باشم. اگه این کارو نکنم، همیشه عذاب وجدان دارم.
لبخند زدم و گفتم: پدرجان خیلی خوشبخته که شما و شایان رو داره.
-هر چی داریم، از پدرمون داریم. البته در جریانم که خود شما هم دست کمی نداری و دختر با وفای بابا و مامانت هستی. البته کاش بودن و میدیدمشون.
از تعریف شهرام خوشم اومد و گفتم: اتفاقا پدرم هم خیلی مشتاقه تا شما رو ببینه. ایشالله سر فرصت، دعوتتون میکنم یک شب بیایین اینجا. من برم چای بریزم.
برای جفتمون چای ریختم. برگشتم و به شهرام چای تعارف کردم. چای خودش رو برداشت و گفت: یاد شبی افتادم که اومده بودیم خواستگاری شما. مادرت به جای جنابعالی، بهمون چای تعارف کرد.
خندهام گرفت و گفتم: شایان ورپریده اینقدر درباره شما و پدرجان به من چاخان گفته بود که از استرس داشتم سکته میکردم. ترسیدم اگه خودم چای بیارم، خرابکاری کنم.
شهرام هم خندهاش گرفت و گفت: بله در جریانم گفته بود که چقدر ترسناکیم و منتظر بهونه تا مخالفت کنیم.
خواستم جواب شهرام رو بدم که گوشیاش زنگ خورد. متوجه شدم که تماس کاریه. چای خودم رو برداشتم و به بهونه سر زدن به پانیذ و پرهام، اجازه دادم تا شهرام تنها باشه و راحت حرف بزنه. وارد اتاق پانیذ و پرهام شدم و درِ اتاق رو پشت سرم بستم. جفتشون روی تخت پانیذ خوابیده بودن و روشون پتو بود. از تکون خوردنشون فهمیدم که دوباره روی هم هستن و دارن سکس میکنن. لیوان چای رو گذاشتم روی میز. با حرص پتو رو کمی پس زدم و گفتم: یعنی شما دو تا یه ذره شعور و حیا ندارین؟ الان وقتشه؟ نمیگین یکی بیاد داخل؟
صورت و بدن جفتشون عرق کرده بود. پانیذ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: اولا که شایان هیچ وقت تو اتاق ما نمیاد. دوما که گاهی دلمون میخواد تو همچین شرایطی سکس کنیم. هیجانش خیلی عالیه. سوما که کمتر حرص بخور و برو به لاس زدنت با آقا شهرام برس.
به چشمهای پانیذ زل زدم و برای چندمین بار بهم ثابت شد که دارم خودم رو میبینم. با حرص موهای پرهام رو کشیدم و گفتم: که چی نگام نمیکنی؟ مثلا خجالت میکشی؟
برگشتم به سمت درِ اتاق که یکهو متوجه یک چیزی شدم. تازه یادم اومد که پانیذ و پرهام، توی پوزیشن میشنری داشتن سکس میکردن. برگشتم و رو به پرهام گفتم: خدا مرگم بده. پردهشو زدی؟
هر دو تاشون زدن زیر خنده. پرهام همچنان روش نمیشد با من چشم تو چشم بشه. پانیذ سعی کرد نخنده و گفت: چطوری به این نتیجه رسیدی؟
پتو رو کامل از روشون پس زدم و دیدم که پرهام توی همین پوزیشن میشتری، کیرش رو فرو کرده توی سوراخ کون پانیذ.
پانیذ پاهاش رو بیشتر از زانو خم کرد و بالا گرفت. به بدنش موج داد تا کیر پرهام توی کونش حرکت کنه. یک آه کشید و گفت: خیر سرت متاهلی. نمیدونی این مدلی هم میشه کون داد؟
نگاهم میخ بدن لُخت و خیس از عرق پانیذ و پرهام شد. اندام ظریف و تینیجری جفتشون، جذاب و سکسی بود. خودم رو جمع و جور کردم. دوباره موهای پرهام رو کشیدم و گفتم: این بیصاحاب الان باید با دیدن من بخوابه.
دوباره جفتشون زدن زیر خنده. میدونستم که پانیذ چرا اینقدر وقیح شده. اما جلوی پرهام نمیتونستم چیزی بهش بگم. همچنان دوست نداشتم که پرهام از راز من با خبر بشه. پانیذ از گردن پرهام گرفت و وادارش کرد تا ازش لب بگیره. هم زمان دوباره به کمرش موج داد و به پرهام رسوند که کیرش رو توی کونش حرکت بده. روم رو ازشون گرفتم و از اتاق زدم بیرون. تماس شهرام تموم شده بود. من رو که دید، ایستاد و گفت: من دیگه برم زنداداش. امیدوارم بالاخره، این همه لطف و محبت شما رو جبران کنم.
دیگه اصرار نکردم و گذاشتم تا شهرام بره. تصور چیزی که چند لحظه قبل دیده بودم، ته دلم رو لرزوند. پیش خودم گفتم: شاید پانیذ فهمیده که من چه حسی بهشون دارم. میخواد با این کارش، حسم رو قوی تر کنه.
دراز کشیدم روی کاناپه. دستم رو گذاشتم روی چشمهام و سعی کردم بخوابم. نمیدونم چقدر خوابیدم اما با صدای شایان از خواب پریدم. نشستم و گفتم: بشین برات چای بریزم.
شایان لیوان چای دستش رو نشونم داد و گفت: تو بشین، برای تو هم میریزم. شهرام کِی رفت؟
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: یکم بعد از اینکه تو خوابیدی.
پانیذ از اتاق خارج شد و رو به شایان گفت: بعد از عمری اومدی اینجا و خوابت رو آوردی؟
شایان گفت: زبون نریز بچه، برو برای خواهرت چای بریز.
پانیذ گفت: به روی چشم.
به پانیذ نگاه کردم و گفتم: مگه نمیخواستی بری بیرون؟
پانیذ متوجه شد که میخوام با شایان تنها باشم. به من چشمک ریزی زد و رو به پرهام گفت: من میخوام برم بیرون. تو باهام میایی؟
پرهام از اتاق خارج شد و گفت: اوکی بریم.
شایان نگاه خاصی به من کرد و گفت: خبریه؟
رو به شایان گفتم: نه، یعنی آره. یعنی باهات حرف میزنم.
شایان متوجه شد که منتظر رفتن پانیذ و پرهام هستم. حرف رو عوض کرد و گفت: بابا و مامانت کِی میان؟
لبخند زدم و گفتم: مسافرت بهشون چسبیده. انگار تا هفته دیگه نمیان.
-برای روحیه خودشون، اینطوری بهتره.
پانیذ و پرهام حاضر شده بودن. پانیذ رو به من گفت: آبجی بیرون کاری نداری؟
رو به پانیذ گفتم: نه عزیزم، خوش بگذره.
بعد از رفتن پانیذ و پرهام، شایان با لحن خاصی گفت: عجب!
خندهام گرفت و گفتم: کوفت.
شایان یک قلُپ از چای خودش رو خورد و گفت: خب بفرما، چی میخواستی بگی.
کمی مِن و مِن کردم و گفتم: تو چند وقت گذشته یک سری اتفاقها افتاده که لازمه بدونی. البته سری قبل که همدیگه رو دیدیم، میخواستم بهت بگم. اما خب اصلا شرایط خوبی نداشتی.
شایان با دقت من رو نگاه کرد و گفت: خب.
یک نفس عمیق کشیدم و جریان اخطار مهدیس توی رستوران و یادداشت عسل بعد از سکس پارتی سه شب قبل رو برای شایان تعریف کردم. شایان حسابی تو فکر فرو رفت. خواست حرف بزنه که گفتم: هنوز مونده.
-بگو خب.
کمی مکث کردم و گفتم: پانیذ از رابطههای سکسی خاص ما خبر داره. البته نه با جزئیات.
چهره شایان تغییر کرد. چشمهاش گرد شد و گفت: چی میگی گندم؟!
+من بهش گفتم. شرایط روانیام افتضاح بود. نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. مورد اعتماد تر از پانیذ پیدا نکردم.
شایان به هم ریخت و گفت: مورد اعتماد تر از پانیذ پیدا نکردی؟ تو میفهمی چیکار کردی گندم؟ آخه فکرت کار...
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی. تصمیم داشتم هیچ وقت بهت نگم. اما انگار چارهای ندارم.
شایان که هر لحظه بیشتر عصبی میشد، با یک لحن تهاجمی گفت: دیگه چی شده؟
سعی کردم ملایم تر باشم و گفتم: چند وقته که رابطهام با پانیذ و پرهام پیچیده شده. یعنی یک اتفاقی افتاد که همه چی رو تغییر داد.
شایان اخم توام با تعجبی کرد و گفت: چه اتفاقی؟
به چشمهای زیبای شایان نگاه کردم و گفتم: پانیذ و پرهام با هم رابطه جنسی دارن و من خیلی اتفاقی فهمیدم. یعنی با چشم خودم دیدم. تهدیدم کردن اگه به بابا و مامان بگم، با سیانور خودشون رو میکشن.
شایان مثل مجسمهها بیحرکت شد. انگار نمیتونست دادههای وارد شده به مغزش رو تحلیل کنه. من هم دیگه نمیدونستم که چی باید بگم. شایان ایستاد. رفت توی اتاق من. من هم ایستادم و دنبالش رفتم توی اتاق. شایان پنجره اتاقم رو باز کرد. نگاهش به بیرون بود و ذهنش مشغول حرفهای من. نشستم روی تختم و گفتم: اگه دوست داشته باشی، میتونم با جزئیات برات تعریف کنم. فقط در جریان باش که پانیذ نباید بفهمه که به تو گفتم.
شایان برگشت به سمت من و گفت: میتونیم بگیم مهدیس خواهر مانیه و خب با فضولی از رابطه جنسی ما با خبر شده و این حرکتش از شیطنتشه، اما نمیشه از اخطار عسل گذشت. به مانی و مهدیس اشاره کرده. در صورتی که اصلا مانی و مهدیس رو نمیشناسه و سه شب پیش، برای بار اول، مانی رو دیده. به قول خودت یک لحظه هم باهاش تنها نشده که مانی ازش بخواد تا برای سر کار گذاشتن تو، این یادداشت رو بهت بده. دلشورهام برای بابام کم بود، اینم بهش اضافه شد.
ایستادم و رفتم به سمت شایان. هر دو تا بازوش رو گرفتم توی دستهام و گفتم: شهرام که داره به خاطر پدرت میاد ایران. یک پرستار ۲۴ ساعته هم که براش پیدا کردین. باور کن از این بهتر نمیتونستین برای پدر جان تصمیم بگیرین.
شایان دستهاش رو گذاشت روی پهلوهام و گفت: همون روزی که حالت بد شد، متوجه رابطه پانیذ و پرهام شدی؟
شایان رو بغل کردم. سرم رو گذاشتم روی سینهاش و گفتم: آره.
شایان موهام رو نوازش کرد و گفت: بگو پس باهات صمیمی شده.
لبخند زدم و گفتم: خیلی. از مهدیس و دوستهاش هم کلی خوشش اومده.
-به نظرت مهدیس چطوری فهمیده که با مانی سکس داری؟
+نمیدونم. فقط منم مثل تو دچار استرس و دلشوره شدم.
-بعد از اخطار عسل، با مهدیس تماس نگرفتی؟
+نه، باید با تو حرف میزدم. دیگه خودم نمیدونم که باید چیکار کنیم.
-تصمیمت درباره پانیذ و پرهام چیه؟
+هیچ کار خاصی از دستم بر نمیاد. فقط سعی میکنم تا بابا و مامان متوجه رابطهشون نشن. تو هم اصلا به روی خودت نیار.
-چرا از اول بهم نگفتی؟
+ترسیده بودم. سردرگم بودم. یک شب قبل از سکس پارتی عسل، وسوسه شده بودم تا با پرهام و پانیذ، سکس کنم. از اینکه نمیتونستم جلوی خودم مقاومت کنم، عصبی شده بودم. برای خلاصی از وسوسه لعنتیام، قبول کردم که تنهایی برم تو سکس پارتی عسل. حتی میخواستم به تو نگم و برم. اما مانی دعوام کرد. گیج شدم شایان. مانی یک دوست خوب و دلسوزه. اما از طرفی اخطارهای مهدیس و عسل، واقعا ترسناکه.
-همهاش تقصیر منه. تو بدترین شرایط تنهات گذاشتم. این همه فشار روت بوده. من همهاش به فکر پدرم بودم و تو رو ندید گرفتم.
شایان رو محکم تر بغل کردم و گفتم: مهم اینه که الان پیش هم هستیم.
-آره مهم همینه.
+الان چه حسی نسبت به پانیذ و پرهام داری؟
-راستش رو بخوای، خیلی شوکه نشدم.
از حرف شایان تعجب کردم. ازش جدا شدم و گفتم: یعنی چی؟
-حدس میزدم که بین پانیذ و پرهام، باید خبرهایی باشه.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: چطور؟
-خیلی از رفتارا و مخفی کاریهاشون عجیب و غیر عادی بود. چندین بار هم حس کردم که دارن با هم لاس جنسی میزنن.
+خب چرا هیچی نگفتی؟
-به نظرت باور میکردی؟
کمی به سوال شایان فکر کردم. حق با شایان بود. اگه همچین موردی رو بهم میگفت، باور نمیکردم که خواهر و برادرم با هم سکس داشته باشن و قطعا جلوی شایان، گارد میگرفتم. برگشتم و روی تخت نشستم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: هر چقدر هم که صمیمی باشیم، یک حرفهایی هست که نسبت به شرایط نمیتونیم به هم بگیم. درباره پانیذ و پرهام چیزی به تو نگفتم، چون دوست نداشتم نگاه بدی بهشون داشته باشی. چون تو رو به معنای واقعی دوست دارن.
شایان هم نشست روی تخت و گفت: نگران نباش. در هر حالتی، این دو تا برای من، همون وروجکهای دوست داشتنی و البته اعصاب خورد کن همیشگی هستن. فقط...
به شایان نگاه کردم و گفتم: فقط چی؟
-اون حسی که وسوسه شده بودی تا باهاشون سکس کنی، فقط از سمت تو بود؟
به چشمهای شایان زل زدم و گفتم: احساس میکنم اونا هم میخوان.
+به نظرت امکان داره یک روز نتونی جلوی وسوسهات مقاومت کنی.
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: من و تو باید یک تصمیم مهم بگیریم.
-درباره؟
+من ظرفیت و جنبه این مدل رابطهها رو ندارم شایان. حس میکنم که معتاد شدم. وگرنه تو حالت عادی، عمرا اگه وسوسه میشدم که با خواهر و برادر خودم سکس کنم. شاید بهتره باشه که نه با مهدیس حرف بزنیم و نه با مانی. با همهشون کات کنیم و برای همیشه از این جریان خارج بشیم. اونوقت میتونم خیلی راحت تر فاصله خودم رو با پانیذ و پرهام، حفظ کنم. زندگیمون هم بر میگرده به روال عادی خودش. یک مدت تنوع جنسی رو تجربه کردیم و دیگه وقتشه که تمومش کنیم. نظر تو چیه؟
شایان حسابی رفت توی فکر. سکوت کردم و اجازه دادم تا قشنگ فکر کنه. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: باید به مانی بگیم و بعد برای همیشه کات کنیم. یکهو و بیخبر کات کردن، منطقی نیست.
+در مورد اخطار مهدیس و عسل، به مانی چیزی نگیم؟
-من یک فکری دارم.
+چی؟
-همین الان زنگ بزن به مهدیس. گوشی رو بذار رو اسپیکر و بهش بگو که من کنارت نشستم.
+چی میخوای بهش بگی؟
-فقط چند تا سوال.
+اوکی صبر کن برم گوشیام رو بیارم.
از توی هال، گوشیام رو آوردم. تردید داشتم اما ترجیح دادم که به حرف شایان گوش بدم. مهدیس بعد از چند تا بوق، گوشیاش رو جواب داد. بعد از احوالپرسی، گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم و گفتم: مهدیس جان، گوشی رو گذاشتم روی اسپیکر. شایان میخواد باهات حرف بزنه.
مهدیس با صدای پُر انرژی خودش گفت: سلام آقا شایان خوب هستین؟
شایان که انگار ذهنش هر لحظه پریشون تر میشد، سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت: سلام، ممنون شُکر خوبم. زیاد مزاحم شما نمیشم. فقط چند تا سوال داشتم.
-بفرما در خدمتم.
+شما چطوری متوجه رابطه واقعی ما و مانی شدین؟
مهدیس چند لحظه مکث کرد و گفت: توقع داشتم زودتر از این در موردش حرف بزنیم.
شایان به من نگاه کرد و گفت: من امروز فهمیدم. البته سوال مهم تر اینه که شما شخصی به نام عسل میشناسین؟
مهدیس بدون مکث گفت: بله که میشناسم. همونی که سه شب پیش میزبان گندم جون بود. خبراش بهم رسیده که چقده به گندم جون خوش گذشته.
به خاطر تعجب زیاد، دستهام رو گذاشتم روی صورتم و گفتم: خدای من، امکان نداره. آخه چطوری؟ یعنی ما با آدمی توی اینترنت آشنا شدیم که اتفاقی مهدیس رو میشناسه؟!
شایان رو به من گفت: مثل من و تو که هم کلاسی از آب در اومدیم.
اخم کردم و گفتم: اون مورد عجیب یک در میلیون بود. امکان نداره دوباره پیش بیاد.
شایان گفت: شاید پیش اومده.
خواستم جواب شایان رو بدم که مهدیس گفت: حق با گندمه. آشنایی من و عسل، اتفاقی نیست. آشنایی عسل و مانی هم اتفاقی نیست. هر دوی ما، خیلی وقته که عسل رو میشناسیم.
ته دلم خالی شد. لحظهای رو یادم اومد که مانی جوری با عسل احوالپرسی کرد که انگار بار اولشه که عسل رو میبینه. امکان نداشت همچین چیزی، صحنه سازی باشه. شایان به چهره مضطرب و نگران من نگاه کرد و رو به مهدیس گفت: لطفا واضح تر توضیح بدین. ما با عسل توی یک سایت اینترنتی آشنا شدیم. نوع آشنایی ما، هیچ ارتباطی با شما و مانی نداشت.
مهدیس گفت: این ظاهر ماجراست. اشتباه شما اینه که فکر میکنین، شما عسل رو انتخاب کردین. در صورتی که عسل شما رو انتخاب کرد. البته چارهای نداشت. فقط داشت طبق دستورات مانی عمل میکرد.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: امکان نداره. مانی امکان نداره با ما بازی کنه. آخه دلیلی نداره. من همه جوره در اختیارش بودم. برای چی بخواد این همه صحنه سازی کنه و دروغ بگه؟!
مهدیس دوباره کمی مکث کرد و گفت: میبینم که مانی خیلی خوب پیش رفته.
شایان به خاطر نگرانی و استرس من، کلافه و عصبی شد و گفت: مهدیس خانم خواهشا اینقدر گنگ حرف نزنین.
مهدیس گفت: اگه دوست دارین حقیقت رو بدونین، باید حضوری همدیگه رو ببینیم. تا همین جاش هم ریسک کردم و شاید مکالمه ما رو شنود کرده باشن. البته دلایلی هست که حدس میزنم، هنوز به مرحلهای نرسیدن که برای شما شنود بذارن. اما خب هیچ چیز از مانی بعید نیست. دو ساعت دیگه بیایین به آدرسی که براتون پیام میکنم. البته اگه حقیقت و زندگیتون براتون اهمیت داره. شما دو تا پا تو بازی گذاشتین که هیچی ازش نمیدونین.
بدون اینکه فکر کنم، با صدای لرزون گفتم: ما تصمیم گرفتیم که برای همیشه با تو و مانی و عسل کات کنیم. هر چی که بود، دیگه تموم شد.
مهدیس گفت: برای این تصمیم، دیگه دیره. اگه مانی بفهمه همچین تصمیمی گرفتین، مرحله آخر نقشهاش رو، همین الان روی شما اجرا میکنه. اونوقت دیگه از دست من هم کاری بر نمیاد. آدرس رو براتون پیام میکنم. انتخاب با خودتونه.
مهدیس اجازه نداد که جوابش رو بدیم و گوشی رو قطع کرد. دلشوره و اضطراب همه وجودم رو گرفته بود. حتی یک درصد هم نمیتونستم قبول کنم که مهدیس راست گفته باشه. با صدای لرزون و رو به شایان گفتم: چیکار کنیم؟
از چهره شایان مشخص بود که مثل من، دچار استرس و نگرانی شده. سعی کرد آروم باشه و گفت: مهدیس یک سری موارد میدونه که نمیشه به راحتی ازش گذشت. اگه بریم پیشش، ضرر نکردیم. حضوری حرفهاش رو میشنویم و میفهمیم که چی توی سرش میگذره. پاشو حاضر شو. به پانیذ و پرهام هم پیام بده و بگو که رفتیم ملاقات پدر من.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#109
Posted: 25 Jul 2021 21:01
رازهای پشت پرده
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
آدرس مهدیس، یک برج اطراف چیتگر بود. وقتی بهش پیام دادم که رسیدیم به مکان مورد نظر، آدرس دقیق خونه رو داد. خونه، پنتهاوس همون برج بود. سمیه درِ واحد رو باز کرد. با یک لحن سرد، به اتاق کنار ورودی خونه اشاره کرد و گفت: اینجا لطفا.
سمیه بعد از هدایت کردن ما، در رو بست و رفت. یک اتاق با حداقل امکانات. یک جالباسی و دو تا صندلی. بعد از چند دقیقه، مهدیس وارد اتاق شد. دیگه خبری از اون مهدیس پُر حرارت و شاداب نبود. اینقدر لحن و نگاهش سرد و بیروح بود که شوکه شدم. به شایان نگاه کرد و گفت: باید جفتتون لُخت و دقیق وارسی بشین. البته قبلش گوشیهاتون رو همراه با رمز ورودش، بدین به من.
اخم کردم و گفتم: معنی این کارا چیه؟ گفتی بیاییم تا با هم حرف بزنیم.
مهدیس با بیتفاوتی گفت: بله اومدین تا با هم حرف بزنیم. اما اول باید مطمئن بشم که شنود همراه خودتون ندارین. تا همین الان هم به اندازه کافی درباره شما دو تا ریسک کردم. تا مطمئن نشم، هیچ حرفی نمیزنم.
به شایان نگاه کردم و نمیدونستم چی باید بگم. مهدیس پوزخند زد و گفت: خجالت میکشین؟
شایان، بدون اینکه چیزی بگه، تیشرتش رو درآورد و گذاشت روی جالباسی. متوجه شدم که تصمیم خودش رو گرفته و هر طور شده میخواد حرفهای مهدیس رو بشنوه. یک نفس عمیق کشیدم و من هم شروع کردم به لُخت شدن. مهدیس با خونسردی به جفتمون نگاه میکرد. ته دلم حس خوبی نداشتم که داره بدن لُخت ما رو توی این شرایط میبینه. وقتی کامل لُخت شدیم، سه تا ضربه به در زد. بعد از چند دقیقه، یک پسر جوون و خوش چهره که تا حالا ندیده بودمش، همراه با سمیه وارد اتاق شد. هر دو تاشون دستکش لاتکس دستشون کرده بودن. پسره به سمت شایان رفت و سمیه به سمت من اومد. به صندلی اشاره کرد و گفت: بشین.
چند لحظه با مهدیس چشم تو چشم شدم و نشستم. وقتی نشستم، سمیه جلوم زانو زد. پاهام رو از هم باز و انگشتهاش رو فرو کرد توی کُسم. دردم اومد اما چیزی نگفتم. ایستاد و ازم خواست که برگردم و دولا بشم. حدس زدم که داره برای چی سوراخ کُسم رو وارسی میکنه اما این همه اقدام امنیتی رو نمیتونستم درک کنم. به آرومی ایستادم و دستهام رو گذاشتم روی پشتی صندلی و زانوی پای راستم رو گذاشتم روی نشیمن صندلی و کمی دولا شدم. تو این وضعیت، نگاهم به شایان افتاد. پسره داشت با دقت همه جای بدنش رو وارسی میکرد. یکهو متوجه شدم که سمیه انگشتش رو توی سوراخ کونم فرو کرد. نا خواسته خودم رو جمع کردم و گفتم: آی لعنتی قبلش بگو حداقل.
سمیه انگشتش رو درآورد و گفت: این پاکه.
پسره هم، همونطور که سمیه من رو وارسی کرد، شایان رو وارسی کرد و گفت: اینم پاکه.
مهدیس رو به سمیه گفت: لباسهاشون رو هم خوب بررسی کن. بعدش بفرستینشون داخل.
پسره همراه با مهدیس از اتاق خارج شد. سمیه دستکشهاش رو درآورد و با دقت و حوصله، لباسهامون رو گشت. بعد رو به جفتمون گفت: میتونین بپوشین.
شایان به وضوح عصبانی بود. لباسش رو با حرص پوشید. سعی کردم تا جایی که میتونم، کلافگی و استرس خودم رو به شایان منتقل نکنم. هر دو تامون لباسهامون رو پوشیدیم. با هدایت سمیه وارد خونه شدیم. هال بزرگ خونه، مثل اتاق ورودی، حداقل امکانات رو داشت. انگار هیچ کَسی اونجا زندگی نمیکرد. تنها وسیله لوکس اونجا، کاناپه سبز رنگ وسط سالن بود. مهدیس نشست و به من و شایان اشاره کرد تا بشینیم. تو همین حین، درِ اتاق باز شد. ژینا همراه با یک مَرد دیگه از اتاق خارج شدن. ژینا لبخند زنان با من احوالپرسی کرد. رو به مهدیس گفتم: لازم بود این همه آدم اینجا باشن؟
مهدیس پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: همه اینا به خاطر تو اینجان.
مَرد جدید که کت و شلوار مشکی و شیکی تنش کرده بود، کنار مهدیس نشست و گفت: البته در اصل به خاطر مهدیس اینجا هستیم.
مهدیس به مَرد کنارش اشاره کرد و گفت: ایشون نوید خان هستن. از دوستان قدیمی من.
بعد به سمیه و ژینا اشاره کرد و گفت: این دو تا خوشگله رو هم که میشناسی.
بعد به پسری که توی اتاق ما رو وارسی کرد اشاره کرد و گفت: ایشون هم کیوان جان هستن. البته همه این عزیزان شما رو میشناسن و نیازی به معرفی شما نیست.
شایان رو به مهدیس گفت: توی وزارت اطلاعات هم اینطوری ملت رو نمیگردن. تحمل کردم چون میخوام ببینم چی داری که به ما بگی.
مهدیس کامل تکیه داد به کاناپه. انگار همهشون منتظر بودن تا فقط مهدیس حرف بزنه. به کیوان نگاه کرد و گفت: گوشیهاشون رو بررسی کردی؟
کیوان گوشیهامون رو داد به دست خودمون و گفت: گوشی هر دوتاشون تا حالا باز نشده. یعنی شنود نداره. اما اینترنت گوشی گندم خانم، تحت نظره.
مهدیس رو به من گفت: دو ساعت پیش کجا بودی که با من تماس گرفتی؟
از سوالش تعجب کردم و گفتم: خونه بابام.
مهدیس گفت: شنیدم یک بار با مانی توی اتاق دوران مجردیات، سکس داشتی. یعنی اومده اونجا. تو شرایطی بود که توی خونه تنها بشه؟
شایان با عصبانیت گفت: داری بازجوییمون میکنی؟
مهدیس لحنش رو جدی تر کرد و گفت: لطفا به سوال من جواب بدین.
نذاشتم شایان جواب بده و گفتم: نه حتی برای یک لحظه هم تنها نشد. حالا حرف میزنی یا نه؟
نوید به من و شایان زل زده بود و رو به مهدیس گفت: اول حقیقت رو بهشون بگو. بعد با دقت خونه خودشون و خونه پدر گندم رو میگردیم. اگه مانی چیزی مخفی کرده باشه، میفهمیم.
با استیصال رو به مهدیس گفتم: دارم از دلشوره میمیرم. تو رو به خدا حرف بزن.
سمیه رو به مهدیس گفت: وقتشه بهش بگی. داره سکته میکنه.
مهدیس به ساعتش نگاه کرد و گفت: خودم هم دلم نمیاد تو این شرایط ببینمش اما باید صبر کنیم تا عسل پیداش بشه.
بعد رو به من و شایان گفت: بهتون قول دادم حقیقت رو بگم. سر قولم هستم. فقط لازمه که عسل هم باشه.
همگی سکوت کردیم. کیوان رفت داخل آشپزخونه و برای همهمون نوشیدنی آورد. تعارفش رو رد کردم و گفتم: نمیخورم.
کیوان با لحن مهربونی گفت: رنگتون پریده گندم خانم. لطفا بخورین.
با کمی مکث، لیوان آب میوه رو برداشتم و گفتم: ممنون.
نزدیک به نیم ساعت گذشت و بالاخره زنگ خونه رو زدن. درِ ورودی رو نمیتونستم ببینم اما صدای عسل رو شناختم که گفت: اول برم توی اتاق، لُخت بازی کنیم.
فهمیدم که عسل رو هم مثل ما گشتن. بعد از چند دقیقه، عسل وارد سالن شد. لبخند زنان و رو به من و شایان گفت: طرف درست رو انتخاب کردین.
با طعنه و رو به عسل گفتم: ما هنوز نمیدونیم جریان چیه که بخوایم انتخابی داشته باشیم.
سمیه به سمت من و شایان اومد. یک عکس ده در پونزده به من داد و گفت: الان دقیقا میفهمی که جریان چیه.
من و شایان به عکس نگاه کردیم. سه نفر داخل عکس بودن. یک پسر نوجوان و یک پسر جوان و یک مَرد که سنش از دو تای دیگه بیشتر بود. انگار تو یک کلوپ کرایه و فروش فیلم ایستاده بودن. تونستم پسر نوجوان رو بشناسم. گیج شدم و با تعجب گفتم: این عکس دوران نوجوانی مانیه. خب که چی؟
مهدیس به من و شایان نگاه کرد و گفت: مانی در مورد پریسا چی به شما گفته؟
کمی فکر کردم و گفتم: اینکه یک دورانی دوست بودن و بعدش کات کردن.
مهدیس گفت: پسر سمت چپی رو که شناختی. مَرد وسط داخل عکس، اسمش داریوشه و شوهر فعلی پریساست. البته پریسا بعد از پایان رابطهاش با مانی، همسر داریوش شد. پسر جوون سمت راستی، اسمش بردیاست و شوهر عسله. این عکس موقعی گرفته شده که بردیا هنوز با عسل ازدواج نکرده بود و مانی و داریوش، هنوز پریسا رو نمیشناختن. یعنی ندیده بودنش که بخوان بشناسنش. به عبارتی این یک عکس قدیمیه که ثابت میکنه مانی و داریوش و بردیا، از خیلی وقت پیش با هم دوست بودن. قبل از تمام این اتفاقها.
نوید همچنان به من و شایان زل زده بود و هیچی نمیگفت. توضیحات مهدیس برام گیج کننده بود. خواستم حرف بزنم که مهدیس نذاشت و گفت: مانی هرگز با پریسا کات نکرد. یعنی قرار نبوده که کات کنه. همه اینا یک پاس کاری برنامه ریزی شده از قبل بوده.
بعد رو به عسل گفت: بقیهاش رو بهشون بگو.
عسل در تکمیل حرف مهدیس گفت: من دیگه زن بردیا شده بودم. اکثرا جلوی من حرف میزدن و در جریان همه چی بودم. بین مانی و داریوش و بردیا اختلاف نظر بود که کدومشون اول مخ پریسا رو بزنه. تا اینکه قرعه به نام مانی افتاد. داریوش و مانی و بردیا، یک سایت چت و دوست یابی داشتن. هر دختر یا زن تنهایی که وارد سایت میشد رو رصد میکردن. البته به غیر از من، هیچ کَسی نمیدونه که زمان واقعی راه اندازی این سایت لعنتی، کِی بوده. پریسا رو برای بار اول، توی همون سایت پیداش کردن. یه مثلا ناشناس که خود مانی بود، پریسا رو قانع کرد که بچهاش رو ببره کلاس رزمی و حتی یک جای مطمئن و خوب رو بهش معرفی کرد. مانی اینطوری به پریسا نزدیک شد. به هر حال، هر کدومشون که بار اول مخ پریسا رو میزد، بعد از یک مدت، باهاش کات میکرد و با یک نقشه حساب شده، پاسش میداد به نفر بعدی. کاری که با خیلیهای دیگه هم میکردن. یه زن یا دختر خوشگل گیر میآوردن و بدون اینکه طرف بفهمه، بین خودشون سه تا پاسکاری میکردن. البته این وسط، از بازی کردن هم لذت میبردن. بازی کردن با جسم و روان دخترا، جذاب ترین قسمت ماجرا بود. اما در مورد پریسا یک اتفاق خیلی مهم افتاد. داریوش متوجه شد که پریسا با همه فرق داره. از این نظر که خودش هم دوست داره تا بین مَردهای مختلف دست به دست بشه. خودش هم دوست داره تا باهاش بازی کنن. پس وقت بیشتری برای پریسا گذاشتن. اینقدر که یک نقشه جدید برای پریسا کشیدن. داریوش تصمیم گرفت تا با پریسا ازدواج کنه. داریوش چیزی رو توی پریسا دید که من خیلی دیر فهمیدم. پریسا پتانسیل این رو داشت که شاه کلید داریوش برای توسعه بازیهای روانیاش باشه. البته پریسا از این داستانی که برای شما گفتم، خبر نداره. یعنی پریسا نمیدونه که داریوش و مانی و بردیا، از قبل با همدیگه دوست بودن. مانی به عنوان یک عاشق پشیمون به زندگی پریسا برگشت. فیلم بازی کرد که حاضره به خاطر پریسا، وارد سکسپارتیهای داریوش بشه.
شایان رو به عسل گفت: خب اینا که گفتی، چه ربطی به ما داره؟
عسل لبخند محوی زد و گفت: مانی متوجه شد که مهدیس با کمک نوید، یک محفل مخفی تشکیل داده. از جزئیات خبر نداشت اما این فکر توی کله مانی و داریوش و بردیا افتاد که بازی رو پیچیده تر کنن. یک محفل مخفی و سکسگروپ مخصوص متاهلها تشکیل دادن. بهترین ابزارشون هم برای تشکیل همچین محفلی، پریسا بود. زنی که میتونه هر کَسی رو وسوسه کنه. زنی که میتونه هر کَسی رو قانع به هر کاری بکنه. قرار شد که هر کدوم از ما، از طریق همون سایتی که اکثرا فکر میکنن بعد از تشکیل محفل، راه اندازی شده، روی یک زوج کار کنیم. باهاشون رابطه بر قرار کنیم و وقتی که ازشون مطمئن شدیم، بیاریمشون توی محفل. شما با مانی توی همون سایت دوست شدین. شما وقتی وارد اون سایت میشین، با تایید اولین چت خصوصی، این اجازه رو به یک ویروس میدین تا وارد کامپیوتر یا گوشیتون بشه. اینطوری همه اطلاعات شما در اختیار مدیر سایته. مانی تمام چتهای شما با بقیه رو میخوند. وقتی بهتون نزدیک شد، دقیق میدونست که از چی خوشتون میاد و از چی بدتون میاد. برای همین خیلی زود ازش خوشتون اومد و رابطهتون شروع شد. طبق روال همیشگی، باید بعد از چند مدت، بهتون پیشنهاد ورود به محفل رو میداد، اما...
شایان رو به عسل گفت: اما چی؟
عسل به مهدیس نگاه کرد. بعد مهدیس رو به شایان گفت: شبی که تو و گندم رو توی خونه مادرم دیدم، خیلی تعجب کردم. از وجود محفل خبر داشتم. حتی شیوه کارشون رو هم میدونستم. اما امکان نداشت که مانی، سوژه مخفی محفل رو وارد خونه مادریاش بکنه. مانی حتی پریسا رو هرگز به ما نشون نداده بود. ما فقط میدونستیم که با یک زن بزرگ تر از خودش دوست شده و هیچ وقت پریسا رو توی خونه مادریمون نیاورد. اولش فکر کردم که شاید تو واقعا دوست دوران سربازی مانی باشی اما وقتی دیدم که توی اتاق مانی چه اتفاقی افتاد، مطمئن شدم که شما جزء سوژههای محفل هستین اما یک چیزی این وسط مثل همیشه نبود.
عسل در ادامه گفت: مانی همیشه میگفت که اگه یکی مثل من و پریسا پیدا بشه، حاضره زن بگیره و چرخه ازدواج سه تا دوست قدیمی رو تکمیل کنه. اما هیچ وقت از هیچ کَسی خوشش نمیاومد. تا اینکه با گندم آشنا شد. برای همین نقشه رو تغییر داد. تصمیم گرفت هر طور شده گندم رو تصاحب کنه. به هر قیمتی شده اعتماد گندم رو جلب کنه و تو موقعیت مناسب، شایان رو حذف و برای همیشه به گندم برسه. اما شما دو تا گیر داده بودین تا یک پارتنر زن رو هم تجربه کنین. پس مانی چارهای نداشت تا از من استفاده کنه. شما رو کامل زیر نظر داشتم. قرار بود اگه هر بار، به کَسی نزدیک شدین، ارتباط رو قطع کنم و نذارم که طرف مورد نظرتون، دیگه بهتون پیام بده. بعدش هم وقتی که توی سایت خودمون بودین، با یک آیدی خاص و تابلو منتظر باشم تا خودتون بهم پیام بدین. که بالاخره پیام دادین و خب بقیه ماجرای بین خودمون رو میدونین. مانی با مشورت داریوش تصمیم گرفت که شما رو وارد محفل کنیم و برای حذف شایان، یک نقشه جدید ریختن.
با صدای لرزون و رو به عسل گفتم: حذف یعنی چی؟
عسل برای چندمین بار با مهدیس چشم تو چشم شد. چشمهاش رو باز و بسته کرد و گفت: مطمئن باش که دوست نداری بشنوی.
مهدیس با یک لحن دستوری و رو به عسل گفت: اما باید بشنوه.
عسل از توی کیفش یک امپیفور کوچیک درآورد. روشنش کرد و گذاشت یک فایل صوتی پخش بشه. صدای چند نفر بود که میتونستم صدای مانی رو بینشون تشخیص بدم. داشتن با هم مشورت میکردن که چطوری شایان و من رو نسبت به هم سرد کنن. مانی وسط حرف دو نفر دیگه پرید و گفت: شاید مجبور بشیم خفن ترین بازیمون رو روی گندم اجرا کنیم. اینطوری خیلی بعیده که شایان حاضر باشه با گندم ادامه بده. شایان هر چقدر هم که عاشق گندم باشه، نمیتونه این مورد رو تحمل کنه. همه چی بینشون شکننده میشه و منم به وقتش تیر خلاص رو میزنم و گندم میفته تو مُشتم.
یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد و گفتم: قراره باهام چیکار کنن؟
عسل مردد بود که جوابم رو بده. مهدیس رو به عسل گفت: بهش بگو.
عسل یک نفس عمیق کشید و گفت: یکی از سرگرمیهای محفل داریوش، اینه که بازیهای خاص و عجیب طراحی کنیم. بازی انتخاب پاکت که توی سکس پارتی سه شب پیش تجربه کردی، جزء ساده ترین بازیهامونه. چندین و چند بازی سخت تر هم داریم. اما همیشه یک بازی مد نظر داریوش و مانی و بردیا بود که امکان نداشت روی کَسی اجرا کنیم. چون پریسا مخالف قطعی این بازی بود. یعنی حتی پریسایی که هر روز بیشتر غرق بازیهای کثیف این سه نفر میشه هم زیر بار اجرای این بازی توی محفل نرفت.
صدای شایان هم به لرزش افتاد و گفت: این بازی چیه مگه؟
عسل کمی مکث کرد و گفت: اینکه گندم باید توی روز دوازدهم بعد از شروع پریودیاش، یعنی روزی که تخمکها، در فعال ترین حالت خودشون هستن، با تمام مَردهای عضو محفل، به غیر از شوهرش، توی یک خونه تنها بشه. همه باید با گندم سکس کنن و آبشون رو بریزن داخل کُسش. گندم اینقدر توی اون خونه میمونه تا مطمئن بشن حامله است. البته هیچ وقت نمیتونه و حق نداره بفهمه که پدر واقعی بچه کیه. بعدش مجبورش میکنن تا بچه رو حمل و نهایتا به دنیا بیاره. اونوقت شایان باید به بچهای نگاه کنه که بچه خودش نیست. در این صورت همون شکافی که مانی دنبالش بود، ایجاد میشه. البته نهایتا از بازی جذابشون هم لذت میبرن. حامله کردن یک زن متاهل، توسط چند تا مَرد غریبه. بازی جذابی که له له میزنن برای انجامش.
مغزم هنگ کرده بود. یک خنده هیستریک کردم و گفتم: به فرض که اینقدر خر بشم و وارد این بازی بشم. بعدش اینقدر احمقم که همچین بچهای رو نگه دارم؟
مهدیس گفت: وارد شدن به بازی و نگه داشتن بچه، دست خودت نیست. هنوز نفهمیدی مانی چه نقشهای برات کشیده؟ متوجه نشدی چرا از عسل خواسته تا اون تو رو وارد محفل کنه؟ چون تو هیچ وقت قرار نیست بفهمی که مانی هم عضو محفله. چون عسل قراره تو رو مجبور کنه تا وارد بازی بشی و بچه رو حفظ کنی و به دنیا بیاری. مانی هم نهایتا در نقش یک مَرد با معرفت و دوست قابل اعتماد و فداکار، قهرمانانه وارد میشه و تنها آدمی میشه که تو رو در هر شرایطی دوست داره.
چند قطره اشک دیگه از چشمهام سرازیر شد و گفتم: آخه عسل چطوری میتونه من رو مجبور به انجام همچین بازی کثیفی بکنه؟
عسل رو به من گفت: شرط اصلی ورورد به محفل اینه که باید جلوی شوهرت و البته در برابر همه مَردهای محفل که ماسک زدن، با یک مَرد غریبه که اونم ماسک زده، سکس کنی. البته تو و شوهرت حق ندارین ماسک بزنین و از این سکس هم به صورت علنی فیلمبرداری میشه. در گذشته چندین مورد داشتیم که زیر بار این شرط نرفتن. داریوش برای حل این مشکل، یک تقلب بزرگ کرد. اینکه قبل از مطرح کردن این شرط، بهشون یک نوشیدنی بدیم. نوشیدنی که داخلش یک قرص خاص انداختیم. از اون مدل قرصها که بعد از خوردنش، عقلت درست کار نمیکنه و شاید هر تصمیمی بگیری. البته اینم جزء مواردیه که پریسا در جریانش نیست. یعنی شما بعد از قبول کردن ورود به محفل، اون نوشیدنی رو میخوردین و به راحتی با شرط فیلمبرداری موافقت میکردین. همون فیلم میشد بهترین اهرم فشار برای اینکه گندم رو وادار کنم تا وارد بازی بشه.
شایان رو به عسل گفت: شاید ما هرگز مشتاق نمیشدیم که وارد محفل بشیم. یا شاید به نوشیدنی شک میکردیم.
عسل با لحن خاصی و رو به شایان گفت: تصور میکنی مانی فکر این موارد رو نکرده؟ سه شب پیش که زنت به سکس پارتی من اومد، توی کل خونه دوربین کار گذاشته بودن. از لحظه به لحظه اون شب، فیلم دارن. چهره همه به غیر از عسل، توی فیلم، مات شده و معلوم نیست. آهان البته این رو بگم که اون خونه اصلا برای من نبود. به اسم یک آدمِ از همه جا بیخبر کرایه کرده بودیم. فقط دکورش رو کمی تغییر دادیم. راستی یادتون میاد که چه کَسی به شما پیشنهاد داد تا برای سکس اولتون با مانی، خونه کرایه کنین؟
عسل راست میگفت. یکی توی اینترنت این پیشنهاد رو به ما داده بود که برای امنیت بیشتر، باید خونه کرایه کنیم و اگه طرف مقابل از این کار خوشش نیومد، باید بهش شک کنیم. اما مانی بعد از شنیدن پیشنهاد ما، خیلی خوشحال شد و سریع موافقت کرد.
عسل ادامه داد و گفت: مانی فکر همه جا رو کرده. هر مرحله که طبق نقشه پیش نرین، نقشه جایگزین داره. و من قراره نقشه رو پیش ببرم. یعنی اگه من و مهدیس به شما اخطار نمیدادیم، هرگز متوجه نمیشدین که مانی پشت همه این ماجراست و مطمئنم که نقشههاش، مو به مو اجرا میشد.
دستهام رو گذاشتم روی صورتم و فقط اشک میریختم. تصورش هم غیر ممکن بود که مانی چنین موجود خطرناکی باشه. دستهای لرزون شایان رو روی پام احساس کردم. انگار اون هم خودش رو باخته بود و با صدای لرزون گفت: آروم باش گندم.
نوید بالاخره به حرف اومد و گفت: با گریه هیچی حل نمیشه. تو خیلی خوش شانسی که مهدیس تصمیم گرفته تا بهت کمک کنه.
دستهام رو از روی صورتم برداشتم. کامل گریهام گرفت و گفتم: چطوری میخواد کمک کنه؟ چرا اصلا گذاشت تا برم سکس پارتی عسل؟ حالا هیچ شانسی ندارم. یه طرف آبروم وسطه و یه طرف زندگیم. مانی هر کاری دلش بخواد میتونه باهام بکنه.
مهدیس ایستاد و اومد به سمت و من و شایان. گوشیاش رو داد به دست شایان. توی صفحه گوشی، تصویر سکس سه نفره من و شایان و مانی بود. مهدیس برگشت سر جاش. نشست و گفت: مانی از شبی که توی اتاقش سکس کردین هم فیلم داره. خیلی وقت پیش فهمیدم که مانی سه تا دوربین مخفی توی اتاقش کار گذاشته. دوربینهاش رو هک کردم و من هم به تصاویرش دسترسی دارم. برای همین خیلی زود فهمیدم که بین شما چه خبره. اون فیلم شاید به درد پخش عمومی نخوره. چون محیط اتاق مانی داخلش مشخصه اما برای نشون دادن به خانوادههاتون خیلی به درد میخوره.
ژینا با لحن طعنهگونهای گفت: اگه اشتباه نکنم آقا شایان با دستهای خودش پاهای گندم جون رو بالا نگه داشته تا مانی خان توی سوراخ زنش تلمبه بزنه.
مهدیس رو به ژینا گفت: تو نمیتونی دو دقیقه نیش نزنی؟
از لحن تحقیرآمیز ژینا خوشم نیومد. اما در شرایطی نبودم که به این مورد اهمیت بدم. سمیه رو به کیوان گفت: کیوان جان، لطفا براشون نوشیدنی بیار.
مهدیس رو به من و شایان گفت: هر سوالی دارین، میتونین بپرسین.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#110
Posted: 25 Jul 2021 21:02
رازهای پشت پرده
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
با دستهای لرزون، گوشی رو از شایان گرفتم و فیلم رو قطع کردم. تمام وجودم پُر از عصبانیت بود. هرگز توی عمرم کَسی بهم خیانت نکرده بود و همچین حس بدی رو تجربه نکرده بودم. با صدای بغض دار و با حرص و عصبانیت، رو به مهدیس گفتم: از کجا معلوم تو هم یه روانی مثل مانی نباشی. اصلا چرا باید به من کمک کنی؟ چرا عسل باید همه این چیزا رو به من بگه؟ شاید اینم یه بازی کثیفه. اصلا شاید دست همهتون توی یه کاسه است.
شایان لحنش ملایم تر از من بود و گفت: دوربینهای مخفی فیلمبرداری و میکروفونهای ریزِ شنود. این تجهیزات فقط به درد اطلاعاتیها میخوره تا باهاش جاسوسی کنن. چیزی نیست که هر جایی پیدا بشه.
ژینا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: آفرین به سوال درست.
مهدیس به من نگاه کرد و گفت: من نمیخوام بهت صدمه بزنم. به دلیلی که برای خودم هم واضح نیست، ازت خوشم اومده و دوست دارم بهت کمک کنم. هیچ کدوم از ما با تو بازی نمیکنیم. اگه فکر میکنی دروغ میگیم، تنها راهش اینه که همین الان با مانی تماس بگیری و بهش بگی اینجا چه خبره. واکنش مانی، همه چی رو روشن میکنه. اما تبعات این کار به عهده خودته. چون در اون صورت، مانی دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و معلوم نیست چه پوستی ازت بکنه. همونطور که پریسا با همه فرق داشت و داریوش حاضر شد تا باهاش ازدواج کنه، تو هم با همه فرق داری. یک زن خوشگل و خوشاندامی که بیش از حد نرمال، عاشق روابط غیر معمول جنسی هستی. تو برای مانی و داریوش و بردیا، حتی از پریسا و عسل هم میتونی بهتر باشی. عمرا اگه ازت بگذرن.
بعد به عسل اشاره کرد و گفت: عسل با خواست خودش اینجاست. چند وقت پیش اومد پیش ما و خیلی حقایق رو درباره مانی و داریوش و بردیا و محفلشون به ما گفت. تصمیم گرفت طرف ما رو انتخاب کنه. اولش نمیخواست توی نجات تو کمک کنه و منم بهش اجباری نکردم اما حتی دل عسل هم برات سوخت.
شایان رو به عسل گفت: یک جاهایی گفتی که پریسا از خیلی چیزا خبر نداره. خب چرا بهش نمیگی؟ چرا این عکس رو نشونش نمیدی تا بفهمه اونم بازیچه بوده؟
عسل گفت: تو حتی یک ذره هم نمیدونی که پریسا چقدر داریوش و مانی و بردیا رو دوست داره. پریسا باورش شده که ملکه است. ناناستاپ و شبانه روز بهش محبت و توجه میکنن. پریسا رو روی سرشون میذارن و واقعا بهش اهمیت میدن. پریسا جون بخواد، براش جون میدن. توقع داری با چه عقلی برم پیش پریسا؟ داریوش به پریسا گفت مدتی که با مانی در رابطه بوده، از طریق یک کاربر ناشناس توی مجازی، باهاش حرف میزده و از همون موقع تصمیم گرفته تا باهاش ازدواج کنه. پریسا بعد از شنیدن این حقیقت، اصلا ناراحت نشد. حتی بدش هم نیومد که داریوش باهاش بازی کرده! داریوش این پیش زمینه رو به پریسا داده تا یک روز همه چی رو بهش بگه و به احتمال زیاد، پریسا دوباره با این موضوع کنار میاد. چون پریسا زندگی الانش رو دوست داره. از ته دلش دوست داره. پس به هیچ وجه نمیشه ریسک کرد و تمام حقیقت رو به پریسا گفت.
مهدیس در تکمیل حرف عسل و رو به من گفت: پریسا به شدت برای هر سه تاشون مهمه. درباره تو و شایان هم بهش پیش زمینه دادن. ذهنش رو طوری آماده کردن که تو اصلا در کنار شوهرت خوشبخت نیستی و حتی ازش میترسی. یعنی پریسا این آمادگی رو داره که برای حذف شایان، کاملا با مانی همکاری کنه. بدترین نکته درباره پریسا اینه که ما اصلا نمیتونیم پیشبینیاش کنیم. برای همین گفتم که پریسا از مانی خطرناک تره.
همچنان عصبانی بودم و رو به عسل گفتم: چرا اومدی پیش مهدیس؟ مگه بهت بد میگذشت؟ خودت داری میگی که همیشه از کاراشون خبر داشتی. خب به تو هم داشته خوش میگذشته و مشکلی باهاشون نداشتی. چرا داری خودت رو به خطر میاندازی؟
لحن عسل جدی تر شد و گفت: فکر نکنم بیشتر از این نیاز باشه که بدونی. در ضمن من باید کم کم برم. تو و شوهرت هم فکرهاتون رو بکنین. الان دیگه میتونین انتخاب کنین که طرف کی باشین.
عسل ایستاد. مانتوش رو تنش و شالش رو روی سرش مرتب کرد و رفت. هیچ کَسی، هیچ حرفی نمیزد و بین همه سکوت بود. کیوان این بار، یک نوشیدنی گرم آورد. با دست لرزون، فنجون توی سینی رو برداشتم و گفتم: ممنون.
افکارم بیحس شده بود. نمیتونستم این همه ترس و استرس رو تحمل کنم. احساس کردم که از درون دارم متلاشی میشم. من و شایان توی بدترین حالتهای ممکن هم، تصور چنین شرایط وحشتناکی رو نمیکردیم. همینطور اشک میریختم که ژینا رو به مهدیس گفت: چرا به عسل نگفتی که همه چی رو میدونی؟
مهدیس ایستاد. از روی جزیره یک بسته سیگار برداشت. یک نخ سیگار روشن کرد و گفت: فعلا نیازی نیست.
سمیه گفت: خب چرا داره موضوع به این مهمی رو از ما مخفی میکنه؟
نوید گفت: تنها نکته مهم و ثابت شده درباره عسل اینه که طرف ماست. حداقل تا این لحظه. هنوز حقیقت رو به صورت کامل نگفته چون تردید داره و میترسه. شاید هر کدوم از شماها جای عسل بودین و همچین بلایی سرتون میآوردن، همینقدر هم شهامت نداشتین.
شایان گفت: عسل چی رو داره مخفی میکنه؟
مهدیس یک پُک عمیق از سیگار زد. از چهرهاش اینطور مشخص بود که کمی عصبی و کلافه است. حتی لحنش هم کمی تغییر کرد و رو به شایان گفت: یک روز عسل با این عکس پیداش شد و تمام رازهای مانی و داریوش و بردیا رو برای من تعریف کرد. بهم گفت که داریوش و بردیا یک اهرم فشار قوی دارن و اگه بفهمن که بهشون خیانت کرده، فاتحهاش خونده است. اما در ادامه گفت که دیگه نمیتونه تحمل کنه و لازمه جلوشون بِایسته. با من معامله کرد که در ازای دادن اطلاعات، کمک کنم تا اهرم فشارش برداشته بشه. البته هیچ اشارهای نکرد که اون اهرم فشار چیه و قرار شد به وقتش بهم بگه. با کمک نوید، زیر و بم عسل رو درآوردیم و متوجه شدیم که چه اهرم فشاری روی عسل دارن و فهمیدم که عسل یک نکته خیلی مهم رو بهمون نگفته. نکتهای که فعلا صلاح نیست تا شما بدونین. الان هم اصلا منطقی نیست که به روش بیاریم. ما اگه عسل رو از دست بدیم، یعنی گندم رو هم از دست دادیم. البته امیدوارم به خاطر خودتون هم که شده، این حرفها همین جا دفن بشه. به تو و گندم، بیشتر از عسل اعتماد دارم. وگرنه این حرفها رو بهتون نمیگفتم.
رو به مهدیس گفتم: عسل توی یادداشتی که به من داد، برام نوشته بود "شاید همهمون رو نجات بدی." یعنی به غیر از خودش، کَس دیگهای هم هست که اسیر اون روانیا باشه؟ منظورش پریسا بود؟
مهدیس چند لحظه با نوید چشم تو چشم شد. مشخص بود که یک چیزی این وسط هست که نمیخوان به ما بگن. بعد به من نگاه کرد و گفت: نه منظورش پریسا نبود. پریسا که مشکلی با شرایطش نداره. فعلا نمیتونم بگم که منظورش کی بوده.
شایان رو به مهدیس گفت: الان ما باید چیکار کنیم؟
مهدیس یک پُک دیگه از سیگار زد. دوباره کنار نوید نشست و گفت: در شرایط فعلی، تنها راه اینه که اجازه بدیم مانی نقشه توی سرش رو عملی کنه.
با تعجب به مهدیس نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟ این شد کمک؟
مهدیس با خونسردی گفت: تو به مانی اجازه میدی که نقشهاش رو جلو ببره اما با شیوه خودت. بهت میگم که چیکار کنی. نترس من هر طور شده زندگی تو رو نجات میدم و مانی، آرزوی داشتن تو رو به گور میبره. گفتم که این دفعه نمیذارم برنده بشه. البته به شرطی که از این لحظه به بعد، حتی آب خوردنت رو هم با من هماهنگ کنی.
شایان عکس قدیمی مانی و داریوش و بردیا رو دوباره گرفت توی دستش. با دقت به عکس نگاه کرد و گفت: عکاس این عکس کی بوده؟
چهره همهشون به خاطر سوال شایان، کمی تغییر کرد و انگار سوپرایز شدن. ژینا لبخند زنان و رو به شایان گفت: دوباره آفرین آقا شایان. دومین سوال درست.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان