انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 13 از 16:  « پیشین  1  ...  12  13  14  15  16  پسین »

بدون مرز



 
همه برای مهدیس
قسمت سی و یکم
بخش دوم

یک سال و چهار ماه قبل از تجاوز به سحر:
به یکی از دسته‌چک‌هام نیاز داشتم و باید می‌رفتم توی اتاقم. درِ اتاق رو به آرومی باز کردم. با اینکه مهدیس و سحر و لیلی، روی خودشون پتو کشیده بودن، اما از شونه‌های لُخت‌شون معلوم بود که لباس تن‌شون نیست. لیلی دمر و سرش به سمت درِ اتاق و مهدیس، به پهلو و توی بغل سحر، خودش رو جمع کرده بود. دسته چک رو از توی کیف مخصوص مدارکم برداشتم. وقتی سرم رو چرخوندم، متوجه شدم که سحر بیداره و داره من رو نگاه می‌کنه. حتی لحظه‌ای که از خواب بیدار شده بود هم، برق چشم‌هاش معنی همیشگی رو می‌داد. همچنان خیلی علنی از من خوشش نمی‌اومد و حتی دوست داشت که این حسش رو به من منتقل کنه. سرم رو به علامت سلام تکون دادم و کت و شلوارم رو از توی کمد لباس برداشتم و از اتاق خارج شدم. همه اتاق‌ها پُر بود و توی سالن، لباسم رو عوض کردم. خواستم از خونه بزنم بیرون که سحر گفت: صبحونه نخورده می‌خوای بری؟
سرم رو برگردوندم. سحر لباس خواب حریر صورتی مهدیس رو تنش کرده بود. کمربند لباس خواب رو گره زد و گفت: اگه وقت داری، بشین برات صبحونه آماده می‌کنم.
به ساعت نگاه کردم. هشت صبح بود و هنوز یک ساعت وقت داشتم. چند لحظه به چهره سحر نگاه کردم. هرگز سابقه نداشت که حتی یک لیوان چای به من تعارف کنه، اما داشت بهم پیشنهاد صبحونه می‌داد! یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.
سحر وارد آشپزخونه شد و توی چای‌ساز آب ریخت و روشنش کرد. کُتم رو درآوردم و من هم رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی صندلی کنار جزیره. همچنان باورم نمی‌شد که سحر داره برای من صبحونه آماده می‌کنه. بعد از بیست دقیقه، چای و وسایل صبحونه رو حاضر کرد. نشست جلوم و گفت: بخور دیگه.
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: ممنون.
به من زل زد و گفت: من باید از تو تشکر کنم. دیشب خیلی عالی بود. تا حالا این همه آدم خوشحال کنار هم ندیده بودم.
لبخند ناخواسته‌ای زدم و گفتم: اولا که باید از مهدیس تشکر کنی‌. همه‌تون می‌دونین که ایده این دورهمی خاص، با مهدیس بود. دوما به عنوان آدمی که از من خوشش نمیاد و فکر می‌کنه آدم خوبی نیستم، خیلی خوب تشکر کردی.
سحر لبخند محوی زد و گفت: چون ازت خوشم نمیاد، دلیل نمی‌شه که آدم بدی باشی. یعنی مهم اینه که آدم خوبی هستی. فقط خوش ندارم مهدیس رو کنار کَس دیگه‌ای ببینم. اما بالاخره باید به خاطر این همه زحمتی که برای ماها می‌کشی، ازت تشکر می‌کردم.
به چهره مغرور و جذاب سحر نگاه کردم و گفتم: اگه اینقدر مهدیس برات مهمه، چرا خودت پیشنهاد روناک رو قبول نکردی؟ چرا مهدیس رو به روناک پیشنهاد دادی؟ حتی به روناک یاد دادی که چی بگه تا مهدیس نرم بشه و قبول کنه.
سحر کمی جا خورد و گفت: فکر می‌کردم این جریان فقط بین من و روناک می‌مونه.
بدون مکث گفتم: متاسفانه اشتباه فکر می‌کردی.
سحر کمی فکر کرد و گفت: من به درد تو نمی‌خوردم. حال و حوصله نداشتم نقشی که نیستم رو بازی کنم. اما تو برای مهدیس یک موقعیت عالی بودی. با بودن تو، دنیا و آدم‌هاش رو بهتر می‌شناسه و از همه مهم‌تر...
+از همه مهم‌تر چی؟
-من زودتر از خود مهدیس فهمیدم که به پسرها هم گرایش داره. یعنی بالاخره به سمت یک پسر کشیده می‌شد. ترجیح دادم که اون پسر، تو باشی.
+تصمیم هوشمندانه‌ای بود. مهدیس رو درگیر پسری کنی که مطمئن باشی کاری به کار مهدیس نداره.
-دقیقا.
+به نظرت کمی خودخواهانه نیست؟
-یعنی می‌خوای بگی که تا حالا باهاش سکس نکردی؟ من خودم هم‌جنس‌گرام نوید. خوب می‌دونم که اکثر ما همجنس‌گراها هر چقدر که به جنس مخالف‌مون بی میل باشیم، اما شاید یک جاهایی، برای کنجکاوی یا تخلیه هم که شده، بدمون نمیاد تا تجربه‌شون کنیم. مخصوصا اگه پارتنر نداشته باشیم و طرف حساب‌مون دختر زیبا و خاصی مثل مهدیس باشه.
+من جزء اون حداکثری که داری می‌گی، نیستم. این وسواسی که هر روز داره شدید‌تر می‌شه، بیشتر از همه خودت رو از بین می‌بره. دودش تو چشم مهدیس هم می‌ره.
منتظر جواب سحر نموندم. ایستادم و گفتم: ممنون بابت صبحونه.

ده روز بعد از تجاوز به سحر:
+الو.
-آقا نوید؟
+بله بفرمایید.
-باران هستم.
+منتظر تماس‌تون بودم.
-یه جوری می‌گین انگار از جواب من مطمئن بودین.
+مهم اینه که تماس گرفتین. سحر توضیحات کامل رو بهتون داده؟
-آره همه چی رو با جزئیات بهم گفته. فقط یک سری شرایط باید برام محیا بشه.
+هر چی لازمه بگو.
-برای من و دوست پسرم باید یک خونه اجاره کنی. وسایل نو، شک بر انگیزه. با یک سمساری صحبت کردم و قراره وسایل کار کرده تمیز جور کنه. شماره کارتش رو میدم تا هزینه‌هاش رو پرداخت کنی. جدا از وسایل خونه، لازمه که برای من و کارن، شناسنامه فیک تهیه کنی. طبق سناریویی که توی ذهنمه، سنم باید کمتر باشه. عقدنامه هم قطعا لازمه. در ضمن، تمام مدارکی که برام جور می‌کنی باید قابل استعلام باشه. نکته مثبت من و کارن اینه که تو چند سال گذشته، کلی خونه عوض کردیم و هیچ کَسی با تحقیقات میدانی نمی‌تونه آمار ما رو در بیاره. با خانواده‌هامون هم که سال‌هاست قطع رابطه‌ایم. البته من مطمئنم که یک درصد هم به ما شک نمی‌کنن. مسیری برای دیده شدن توسط اونا انتخاب کردم که به عقل اجنه هم نمی‌رسه.
+همه اینا حله. فقط سحر بهتون گفته که به احتمال زیاد ازتون فیلم می‌گیرن؟
-طبق شرطی که برای سحر گذاشتم، برام مهم نیست که فیلم سکس من رو داشته باشن. سحر قول داده که جدا از مبلغی که قراره بهمون بدین، می‌تونین اقامت ما رو توی اسپانیا اوکی کنین.
+بله می‌تونم، اما تو هم باید بی‌نقص باشی.
-شما سر قولت باش و بقیه کار رو به من بسپار. خیالت تخت، از همین حالا، همه‌شون تو مُشتم هستن.

هشت روز قبل از تجاوز به سحر:
عباس مُچ دستم رو گرفت. نذاشت از ماشین پیاده بشم و گفت: این رفتارت با مهدیس، منصفانه نیست. اون داره هر کاری می‌کنه تا تو همون آدمی بشی که بودی. آدمی که هیچ وقت ندیده. اما تو در عوض چی داری بهش می‌دی؟
سعی کردم خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم و گفتم: هر چی کمتر به من وابسته باشه، به نفع خودشه.
-اگه به مهدیس رحم نمی‌کنی، به خودت رحم کن. فکر کردی نفهمیدم که عاشقش شدی؟ فکر کردی متوجه نشدم چرا نمی‌خوای قبول کنی که عاشق یک دختر شدی؟
+بس کن عباس.
-بس نمی‌کنم. این یک بار رو بس نمی‌کنم. تو هنوز درگیر علی هستی. فکر می‌کنی اگه عاشق یکی دیگه بشی، اونم عاشق یک دختر، به علی خیانت کردی. تو رو بهتر از همه می‌شناسم نوید. حتی بهتر از خودت.
دستم رو از توی دست عباس خارج کردم. از ماشین پیاده شدم و گفتم: فردا دیر میام‌ شرکت.
عباس کمی مکث کرد و گفت: داغ علی هنوز روی دلمه. به پدرم و به خانواده‌ام پشت کردم تا نذارم بلایی که سر علی اومد، سر تو هم بیاد. اگه لازم باشه خودم به مهدیس می‌گم که تو چه حسی بهش داری.
از حرف‌های عباس عصبی شدم. سرم رو خم کردم به سمت داخل ماشین و گفتم: تو هیچی به مهدیس نمی‌گی.
عباس بدون مکث گفت: پس خودت زودتر بگو.
عباس ماشین رو گذاشت توی دنده. سرم رو آوردم عقب و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه، حرکت کرد.
حرف‌های عباس حسابی من رو به هم ریخت. نا خواسته یاد آخرین روزی افتادم که علی رو دیده بودم. ازم خواست که با هم بریم شهربازی. هرگز علی رو اینقدر شاد و سرحال ندیده بودم. انگار دیگه خبری از فشارها و طعنه‌ها و زخم زبون‌های پدرش نبود. انگار دیگه هیچ کَسی توی دنیا آدمی که عاشق همجنس خودش شده رو قضاوت نمی‌کنه. حتی یک درصد هم نمی‌تونستم حدس بزنم که علی چه تصمیمی گرفته و قراره خودش رو بُکشه. همیشه بابت اون روز خودم رو سرزنش می‌کنم. من باید می‌فهمیدم که یک جای کار می‌لنگه، اما نفهمیدم. من مقصر اصلی مرگ علی بودم و هرگز امکان نداشت تا با این موضوع کنار بیام.
به خودم که اومدم جلوی آپارتمان مهدیس بودم. وقتی درِ خونه‌اش رو باز کرد و من رو دید، شوکه و نگران شد. ازم نپرسید چی شده. دستم رو گرفت و گفت: بیا تو.
نشوندم روی کاناپه. نشست کنارم. با هر دو تا دستش، دستم رو توی دستش نگه داشت و گفت: خبر جدیدی درباره اون زنیکه جاسوس شده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
مهدیس خبر نداشت که لمس دست‌هاش چه کمک بزرگی به منه. نمی‌دونست که اگه وارد زندگی‌ام نمی‌شد، شاید سرنوشت من هم بهتر از علی نبود. چند لحظه نگاهم کرد و گفت: توی خونه وودکا دارم. بیارم؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیار.
دستم رو رها کرد و ایستاد. یک تاپ و دامن کوتاه سرمه‌ای تنش کرده بود. انگار متوجه خط نگاهم شد. لبخند شیطونی زد و گفت: چه عجب.
نگاهم رو ازش گرفتم. نمی‌تونستم اجازه بدم که از احساساتم با خبر بشه. یک بطری وودکا بدون مخلفات و مزه آورد. جفت‌مون دوست نداشتیم که همراه با مشروب، چیز دیگه‌ای بخوریم. نشست جلوی من و شات مشروبم رو پُر کرد. لبخند زدم و گفتم: تو ساقی بشو نیستی.
شات خودش رو هم پُر کرد و گفت: نصفه پُر کردن، واس بچه سوسولاست.
حرف‌های معمولی و همیشگی خودمون رو زدیم و بطری اول رو تموم کردیم. مهدیس ایستاد که یک بطری دیگه بیاره. سرش کمی گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین. به سختی تعادل خودش رو حفظ کرد و گفت: من حالم خوبه.
یک بطری وودکای دیگه هم آورد. چشم‌‌هاش هر لحظه بیشتر خمار و مست می‌شد. اینقدر مست شده بود که دیگه نمی‌تونست شات‌های مشروب رو پُر کنه. بطری رو ازش گرفتم و خودم شات‌ها رو پُر کردم. شاتش رو یک نفس سر کشید. بعدش جیغ زد و گفت: رکورد خودم رو زدم. دیگه وقتشه که با لیلی دیوث مسابقه بدم.
از نگاه کردن به مهدیس سیر نمی‌شدم. وقتی مست می‌شد، بیشتر می‌تونستم معصومیت جذاب درونش رو ببینم. من مست نشده بودم. فقط سرم کمی سنگین شده بود. به نصفه‌های بطری دوم که رسیدیم، دیگه شات‌ها رو پُر نکردم و گفتم: بسه.
مهدیس به من زل زد و با صدای کش‌دار و مست شده‌اش گفت: کاش اینقدر عرضه داشتم که اندازه این بطری لعنتی، تو رو آروم کنم.
دوباره پرت شدم به خاطراتم با علی. آخرین جمله‌اش که به من گفت: هیچ کَسی مثل تو نمی‌تونه من رو آروم کنه. این رو همیشه یادت باشه نوید.
مهدیس خواست بِایسته اما نتونست. ولو شد روی کاناپه و گفت: امشب پیشم می‌مونی؟
به چهره‌اش نگاه کردم و گفتم: فکر نکنم با این حالت بتونم تنهات بذارم.
-پس بیا بریم بخوابیم. فکر کن اینجا پُر از آدماییه که باید بهشون ثابت بشه که من دوست دختر تو هستم. جلوی همه‌شون بوس و بغلم کن و ببرم توی اتاق. بعدش من حتی می‌تونم برات الکی آه و اوه کنم که انگار تو داری من رو می‌کنی. تازه یک جوری ناله سکسی می‌کنم که همه دخترای اینجا حسودی‌شون بشه. پیش خودشون بگن که اِی کاش بُکنی مثل نویدخان داشتن.
وقتی ایستادم، متوجه شدم که سر خودم هم گیج می‌ره. مهدیس رو بغل کردم و بردمش توی اتاقش. خوابوندمش روی تخت. خواستم از اتاق برم بیرون که گفت: حداقل پیشم بخواب. نترس، نمی‌خورمت. اینطوری شاید بالا آوردم و خفه شدم.
لبخند زدم و گفتم: اوکی.
خواستم کنارش بخوابم که گفت: لُختم کن. تو که می‌دونی من لُخت می‌خوابم.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.
به آرومی تاپ و دامنش رو درآوردم. خواستم شورت و سوتیتش رو در بیارم که گفت: فقط مواظب باش دستت خیلی بهم نخوره. چون به اون حس همجنس‌گرایی ناب خالصت، لطمه وارد می‌شه.
به حرفش توجهی نکردم و شورت و سوتینش رو هم درآوردم. روش پتو انداختم اما پتو رو پس زد. چراغ رو خاموش کردم و کنارش خوابیدم. دست‌هام رو گذاشتم روی سینه‌ام و به سقف خیره شدم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: چشم‌هات رو ببند مهدیس. خیلی مست شدی و بهتره بخوابی.
مهدیس به پهلو شد و گفت: اینقدر وانمود نکن که نگران منی. هر کاری کنم تهش برای تو هیچ معنی خاصی ندارم.
+ارزش تو خیلی بیشتر از اینه که برای من معنی داشته باشی یا نداشته باشی.
-من هیچ ارزشی ندارم. من یه دختر بدم و کارای بدی کردم.
+تو هیچ کار بدی نکردی.
-چرا فکر می‌کنی که من رو می‌شناسی؟
+بخواب مهدیس.
-چند ماه پیش، اولین شیفت شب ژینا به عنوان یک دکتر بود. شب رفتم پیشش و دیدم که مشغول درس خوندنه. خبر داشتم که عزمش رو جزم کرده تا تخصص بگیره. درِ اتاقش رو قفل کردم. کتابش رو بستم و نذاشتم که درس بخونه.
-چرا این کار رو کردی؟
+ازش خواستم که شلوار و شورتش رو در بیاره. مقاومت کرد و گفت که داخل بیمارستان نباید از این کارا کنیم. زدم توی گوشش و مجبورش کردم به حرفم گوش بده. مثل همیشه تحقیرش کردم و با تمام وجودم از تحقیر کردنش لذت بردم. خودم هم شلوار و شورتم رو درآوردم. نشستم روی میزش. پاهام رو از هم باز و مجبورش کردم تا کُسم رو بخوره. همونطور که روی صندلی‌اش نشسته بود، سرش رو بُرد بین پاهام و کُسم رو لیس زد. از موهاش چنگ زدم و مجبورش کردم نزدیک به نیم ساعت کُسم رو بخوره. تا اینکه پیجش کردن و مجبور شد که بره.
+این الان نشونه اینه که دختر بدی هستی؟
-فقط این نیست. سه ساله که دارم همین بلا رو سر ژینا میارم. گاهی وقت‌ها از ته دلم دوست دارم که بهش صدمه بزنم. اونم هیچ مقاومتی نمی‌کنه.
+شاید دوست داره. همونطور که تو دوست داری تا گاهی سحر بهت زور بگه.
-این حسم به سحر داره هر لحظه کم رنگ‌تر می‌شه. اون شب توی بیمارستان که ژینا داشت کُسم رو می‌خورد، چشم‌هام رو بستم و روزی رو تصور کردم که داشتن به جفت‌مون تجاوز می‌کردن. برای یک لحظه و توی ذهنم، جای ژینا و سحر رو عوض کردم. شورت سحر رو گذاشته بودن توی دهنش و داشتن بهش تجاوز می‌کردن. با تصور کیر اونا توی کُس سحر، ترشح کُسم و تحریک درونم بیشتر شد. توی حیاط بیمارستان، سرم رو توی حوض آب فرو کردم. شبیه یک گرگ‌نما شده بودم که انگار دوباره آدم شده و یادش اومده که چقدر بی‌رحم و خطرناک بوده.
من هم به پهلو شدم. با دستم، چشم‌های مهدیس رو بستم و گفتم: پس زودتر بخواب تا گرگ نشدی.
مهدیس چند لحظه بعد، خوابش بُرد. دوباره صاف خوابیدم. چشم‌هام تازه گرم شده بود که متوجه صدای درِ خونه شدم. چند لحظه بعد، سحر توی چهارچوب درِ اتاق بود.

هشت روز بعد تجاوز به سحر:
با اینکه یک ربع زودتر سر قرار حاضر بودم، سحر نشسته بود و داشت زمین رو نگاه می‌کرد. سلام کردم و سرش رو بالا آورد. جواب سلام من رو داد و به کیوان نگاه کرد. منتظر سوالش نموندم و گفتم: ایشون کیوان هستن. امشب لازمه که اینجا باشه. لباس‌ها و گوشی‌ات رو آوردی؟
سحر یک نگاه دیگه به سر تا پای کیوان کرد و گفت: آره تو ماشینه.
نشستم و گفتم: سوییچ ماشینت رو بده کیوان تا بره و بررسی‌شون کنه.
سحر کمی مکث کرد و سوییچ ماشین رو داد به کیوان و مکان دقیق ماشینش رو بهش توضیح داد. بعد از رفتن کیوان، به سحر نگاه کردم و گفتم: در چه حالی؟
سحر پوزخند زد و گفت: باورم نمی‌شه همچین سوال احمقانه‌ای رو از تو می‌شنوم.
به کبودی پای چشم و لب سحر نگاه کردم و گفتم: جواب کارشون رو می‌بینن. مطمئن باش.
-فعلا من مهم نیستم. بهم بگو که دست پُر اومدی.
+متاسفانه دست پُر اومدم.
-چرا متاسفانه؟
+حق با تو بود. اوضاع خیلی پیچیده‌تر از اونیه که حتی تصور کنیم.
-توضیح بده.
+این دفعه دیگه شوکه می‌شی.
-بگو نوید، سکته‌ام نده.
+هفته پیش و یک ساعت بعد از اینکه ازت جدا شدم، مشخصات داریوش و مانی و پریسا رو دادم به دوست اطلاعاتی‌ام تا ریز به ریز آمار خودشون و خانواده‌شون رو در بیاره. البته به بهونه موارد تجاری و مالی. نمی‌تونستم درباره تجهیزات مخصوص شنود و فیلم‌برداری مخفیانه ازش سوال بپرسم. دوستم ازم پنج روز فرصت خواست. توی این فاصله دنبال آدمی گشتم تا به من درباره تجهیزات شنود و فیلمبرداری مخفیانه اطلاعات بده. تو همین حین و به اصرار سمیه، قرار شد یک سر بزنم به کیوان تا بابت اینکه مهدیس و سمیه رو فرستادم تا با خواهرش صحبت کنن، ازش معذرت خواهی کنم. با بی میلی رفتم و یک درصد هم فکرش رو نمی‌کردم که کیوان رو مشغول خوندن یک مجله تخصصی درباره تجهیزات پیشرفته جاسوسی ببینم. با کیوان مشورت کردم و مطمئن شدم که مانی از تجهیزاتی استفاده کرده که در اختیار مردم عادی نیست. با راهنمایی کیوان، یک دستگاه تشخیص تجهیزات جاسوسی تهیه کردم. کیوان تمام لباس‌هام و گوشی‌هام و دو تا ویلام رو دقیق چک کرد. خبری از شنود و دوربین نبود.
کیوان یکهو پیداش شد و گفت: توی لباس‌ها و گوشی سحر خانم هم خبری نبود.
سحر سرش رو به سمت کیوان چرخوند و گفت: می‌بینم که همه جوره اطلاعاتت درباره جاسوسی خوبه.
کیوان لبخند زنان کنار من نشست و رو به سحر گفت: فقط جمله آخر آقا نوید رو شنیدم.
سحر به من نگاه کرد و گفت: برای اطمینان باید ژینا و لیلی هم دقیق بررسی کنیم. اما قرار بود یک چیزی بگی که شوکه بشم.
سعی کردم تمرکز کنم و گفتم: تجهیزاتی که اونا دارن استفاده می‌کنن رو فقط از یک جا می‌شه تهیه کرد.
کیوان در تایید حرف نوید گفت: طبق صحبت‌های آقا نوید، بدون اینکه شما متوجه بشین، هم شنود شدین و هم ازتون فیلم‌برداری شده. یعنی از تجهیزات ریز استفاده کردن. مثلا یک میکروفن ریز توی آستر لباس یا یک دوربین ریز توی کانال کولر و امثال این موارد که فقط و فقط سیستم اطلاعات کشورمون، همچین تجهیزاتی در اختیار داره.
سحر با دقت به من و کیوان نگاه کرد و گفت: یعنی مانی یا داریوش یا اون یارو که همراه پریسا اومده بود، اطلاعاتی هستن؟
کمی مکث کردم و گفتم: حدس اول منم همین بود. اما وقتی که دوست اطلاعاتی‌ام، تمام چیزی که می‌خواستم رو برام ارسال کرد، گره ذهنی‌ام باز شد. مانی و داریوش و بردیا اطلاعاتی نیستن اما یک رابط اطلاعاتی دارن و مطمئنم که اون آدم این تجهیزات رو در اختیارشون گذاشته.
چهره سحر درهم شد و گفت: اون آدم کیه؟ ما می‌شناسیمش؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما نه، ولی مهدیس خیلی خوب می‌شناستش.
سحر کمی کلافه شد و گفت: طرف کیه نوید؟
به چشم‌های نگران سحر نگاه کردم و گفتم: شوهرخواهر مهدیس. مَردی به اسم محمد طیبی.
انگار ته دل سحر خالی شد و گفت: خب شاید اتفاقی باشه. یعنی چون طرف اطلاعاتیه، دلیل نمی‌شه که تو باند این عوضیاست.
از داخل کیف همراهم، یک پرینت بانکی نشون سحر دادم و گفتم: داریوش مدت‌ها قبل و در فاصله‌ای زمانی ثابت، به حساب محمد، پول واریز کرده. بالای برگه پرینت، تاریخ عقد و ازدواج خواهر مهدیس با محمد رو نوشتم. اگه خوب به...
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
همه برای مهدیس
قسمت سی و یکم
بخش سوم

سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: تاریخ واریزها، قبل از عقد محمد و مائده است. یعنی این آدم به طور قطع با داریوش رابطه داره و این رابطه خیلی قدیمیه.
+حالا می‌تونیم معنی حرف‌های نامفهومی که درباره مائده، به مهدیس ‌زدن رو متوجه بشیم. مائده اولین آدمی بوده که ازش سوء استفاده جنسی کردن و به احتمال خیلی زیاد، شوهرش هم بهشون کمک کرده یا هم دست‌شون بوده.
-یا شاید همه کاره اونه.
+آره این احتمال هم هست. البته فقط این نیست.
-دیگه چی؟
+آدمی که همراه پریسا و برای معامله دستگاه‌ها اومده بود. مَردی به نام بردیا.
-خب؟
+اون مَرد، شوهرخواهر داریوشه. البته با این تفاوت که داریوش بعد از فوت همسر اولش، فامیلی خودش رو تغییر داده و خب هر کَسی نمی‌دونه که بردیا، با خواهر داریوش ازدواج کرده. زنی به اسم عسل. البته عسل یک خواهر بزرگ‌تر از خودش هم داره. یعنی داریوش دو تا خواهر داره، اما اینطور که مشخصه همه جا نسبتش با خواهرهاش رو مخفی کرده.
سحر کمی فکر کرد و گفت: مطمئنم داریوش به خواهرهای خودش هم رحم نکرده. این یعنی طرف حساب مهدیس، چهار تا موجودِ روانیِ خطرناکن. هیچ کَسی باور نمی‌کنه که همچین جونورایی تو این دنیا زندگی می‌کنن.
+یک مورد دیگه. اگه یادت باشه پریسا بهم گفته بود که می‌خواد درباره محفل مخفی ما بدونه. چون می‌خوان خودشون هم این کار رو بکنن.
-دروغ گفته بود؟
+اون قسمت که می‌خوان یک محفل مخفی داشته باشن رو درست گفت. من به آی‌پی اینترنت داریوش دسترسی دارم. با کمک کیوان فهمیدم که یک سایت دوست‌یابی داره.
کیوان در تکمیل حرف نوید گفت: اینطور که معلومه، تمرکزشون روی خانم‌های تنها یا زوج‌هایی هستش که دنبال سکس گروهی هستن.
سحر کمی فکر کرد و گفت: یعنی می‌خوان یه محفل سکس‌پارتی راه بندازن.
رو به سحر گفتم: از تاریخ فعالیت سایت مشخصه که اونا نیازی به راهنمایی ما نداشتن. اما مطمئنم که پریسا دروغ نمی‌گفت. این قسمت ماجرا خیلی گیجم کرده.
سحر برای چندمین بار توی فکر رفت. اینبار بیشتر فکر کرد و گفت: تنها راه نجات مهدیس اینه که ما هم از اونا مدرک داشته باشیم. بهترین گزینه هم اینه که مثل خودشون رفتار کنیم.
با دقت به سحر نگاه کردم و گفتم: واضح‌تر توضیح بده؟
سحر بدون مکث گفت: مگه دنبال زوج پایه سکس‌گروپ نیستن؟ خب یه زوج بهشون می‌دیم. یه زوج که خودشون انتخاب کنن. یعنی فکر کنن که خودشون انتخاب کردن. مطمئنم اگه با باران تماس بگیرم و یه پیشنهاد مالی خوب بهش بدم، قبول می‌کنه. فقط تو باید یک کاری بکنی نوید.
+چیکار؟
-تو هم تجهیزات جاسوسی تهیه کن. در جریانم که کلی دوست توی اروپا داری. اول باید از نوع تجهیزات جاسوسی اونا مطمئن بشیم، بعدش تو باید یک سری تجهیزات متفاوت و بهتر گیر بیاری. تنها مدرک معتبر اونا، فیلم سکس من و مهدیسه، اما ما می‌تونیم به اندازه موهای سرشون ازشون فیلم و مدرک تهیه کنیم. در ضمن اینطوری از جزئیات روابط‌شون هم، بیشتر با خبر می‌شیم. من همین امشب با باران تماس می‌گیرم. بلدم چطوری بگم که وسوسه بشه. شماره تماس تو رو می‌دم بهش که اگه اوکی بود، تماس بگیره.
کمی به پیشنهاد سحر فکر کردم و گفتم: به مهدیس چی بگم؟
-تمام این اطلاعاتی که به من دادی رو باید به مهدیس هم بگی. مخصوصا درباره مائده و شوهرش. مهدیس باید بدونه که تو چه خطر بزرگیه. اول صبر کن و ببین واکنش خودش چیه. حدس می‌زنم عصبی بشه و اونم بخواد جاسوسی مانی و کاری که با مائده کردن رو تلافی کنه. اگه چیزی نگفت، خودت پیشنهاد اقدام متقابل به مثل رو بده. اگه باران اوکی داد، بگو خودت پیداش کردی. تا من نگفتم، مهدیس نباید نقش من رو توی این جریان بدونه.
پیشهادهای سحر به نظرم منطقی می‌اومد. فقط نیاز به یک برنامه‌ریزی دقیق داشت. اما سحر یک نکته دیگه هم باید می‌دونست. یک برگ کاغذ بزرگ از داخل کیفم در آوردم. گرفتم به سمت سحر و گفتم: یک مورد دیگه هم درباره مهدیس هست که باید بدونی.
سحر کاغذ رو از توی دستم گرفت. اطلاعات داخل کاغذ رو به کیوان هم نگفته بودم. برای همین با کنجکاوی به سحر نگاه ‌کرد. سحر، خط به خط می‌خوند و چهره‌اش هر لحظه بیشتر تغییر می‌کرد. چشم‌هاش به لرزش افتاد و برای اولین بار دیدم که داره اشک می‌ریزه. بعد از خوندن کامل کاغذ توی دستش، با صدای لرزون گفت: کی بوده؟
یک برگ کاغذ دیگه بهش دادم و گفتم: این اظهارات اولیه تنها شاهد ماجراست که بعدا منکر حرف‌های خودش شده. تو اظهارات اولیه، اسم طرف رو شنیده.
سحر برگه دوم رو هم خوند. ایستاد و انگار نمی‌تونست بشینه. سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: مهدیس این مورد رو نباید بفهمه. حداقل الان وقتش نیست.
سحر پشتش رو کرد و چند قدم از من و کیوان فاصله گرفت. ترجیح دادم چیزی نگم تا بتونه همچین واقعیت تلخ و غیر قابل باوری رو هندل کنه. بعد از چند دقیقه، برگشت و گفت: اگه مورد جدیدی نیست، من برم تا با باران تماس بگیرم. در ضمن جریان باران رو به غیر از مهدیس، هیچ کَسی نباید بفهمه.
از ناراحتی شدید سحر متاثر شدم و گفتم: فعلا همینا بود که گفتم.
سحر کیفش رو برداشت. اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: اجازه نده به سمت کَس دیگه‌ای به غیر از تو جذب بشه. بهش این اطمینان رو بده که هرگز اجازه نمی‌دی تا دست اون عوضیا بهش برسه.
+اوکی حتما.
سحر پشتش رو کرد و رفت. چند قدم از ما فاصله گرفته بود که ایستاد. سرش رو کمی به سمت ما چرخوند و گفت: باهاش سکس کن.

نویسنده : شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تو برادر منی
قسمت سی و دوم
بخش اول

مهدیس اخم کرد و گفت: منم کادو می‌خوام.
وقتی اخم می‌کرد، چهره‌اش با نمک تر می‌شد‌‌. لُپش رو کشیدم و گفتم: یک ماه پیش تولد جنابعالی بود و کلی کادو گرفتی.
-من بازم تولد می‌خوام.
+باید تا تولد شش سالگیت صبر کنی. هر سال یک بار تولد می‌گیرن، نه هر ماه یک بار.
کمی فکر کرد و گفت: تو الان چند سالت شد؟
+ای وای چند بار بگم؟ تو رو خدا بس کن مهدیس.
-بازم بگو.
+من الان پونزده سالم شد.
-مانی چند سالش شد؟
+اولا که داداش مانی. دوما دوازده سالش.
-چرا برا اون تولد نگرفتیم؟
+چون دوازده سال و شش ماهشه. شش ماه مونده تا تولد سیزده سالگیش.
-داداش مهدی چند سالشه؟
+روانیم کردی مهدیس. برو پِی کارت، می‌خوام درس بخونم.
تو چشم‌هام نگاه کرد و از اتاق نرفت بیرون. ایستادم و عروسک سگ صورتیم رو دادم به دستش و گفتم: برو با این بازی کن‌.
عروسک رو از دستم گرفت و گفت: شب باهاش می‌خوابم.
+باشه، فقط برو بذار درس بخونم.
مهدیس از اتاق خارج شد و بالاخره می‌تونستم به اتفاق روز قبل فکر کنم. مانی، من رو با دوست پسرم دیده بود. پسری که چند ماه پیله شد تا باهاش دوست بشم. بیشتر در حد حرف بودیم. روز قبل، اولین باری بود که من رو می‌بوسید و از شانس بد من، سر و کله مانی پیداش شد‌. حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم که کَسی ما رو توی خونه نیمه‌ساز کناری‌مون ببینه. ما رو دید و بدون اینکه چیزی بگه، از اونجا رفت. نمی‌دونستم چه واکنشی قراره داشته باشه. از دلشوره داشتم می‌مُردم. چون اگه به مامانم یا مهدی می‌گفت، پوستم کنده بود‌. جدا از کتک مفصل، همین قدر آزادی که بهم داده بودن رو ازم می‌گرفتن و دیگه هیچ وقت به من اعتماد نمی‌کردن. حتی تصورش هم شبیه یک کابوس دردناک بود. با صدای مادرم به خودم اومدم. رفتم طبقه پایین و داخل آشپزخونه. مادرم به ظرف‌های داخل سینک اشاره کرد و گفت: برای خودت جشن تولد گرفتی، ظرف‌هات رو هم بشور.
یک نگاه به ظرف‌ها انداختم و گفتم: الان یک زنگ به عمو بزنم و بر می‌گردم.
برگشتم توی هال. با تلفن خونه به عموم زنگ زدم تا بابت کادویی که فرستاده بود، ازش تشکر کنم. بعد از چند دقیقه، مادرم اومد توی هال. اخم کنان بهم فهموند که حرف زدن با عموم بسه. گوشی رو قطع کردم و رفتم توی آشپزخونه. از ظرف شستن متنفر بودم اما چاره‌ای نبود. چند دقیقه گذشت که متوجه مانی شدم. کنارم ایستاده بود و داشت نگاهم می‌کرد. سرم رو به سمتش چرخوندم. به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: ما دیروز هیچ کاری نمی‌کردیم.
مانی بدون مکث گفت: داشتی بوسش می‌کردی.
+نخیر اشتباه دیدی.
-الان که به مامان گفتم، می‌فهمی اشتباه دیدم یا نه.
+باشه، فقط بوس بود.
-کجا با پسره دوست شدی؟
+تو راه مدرسه.
-به یه شرط به کَسی چیزی نمی‌گم.
+چه شرطی؟
-بذاری منم مثل اون بوست کنم.
لبخند توام با اخمی زدم و گفتم: می‌فهمی چی داری می‌گی؟ من و تو خواهر و برادریم.
-خب باشیم. منم می‌خوام ازت لب بگیرم.
+غیرتت کجا رفته؟ می‌خوای لب خواهرت رو بوس کنی؟
-الان که رفتم به مامان گفتم، با غیرت می‌شم.
+اَه یه دقیقه می‌شه تهدید نکنی؟
-اگه شرطم رو قبول نکنی، به مامان و مهدی می‌گم.
مانی از آشپزخونه رفت بیرون. ذهنم بیشتر مشغول شد. خوب که فکر کردم، پیشنهادش خیلی هم عجیب نبود. چند مدتی بود احساس می‌کردم که نسبت به من هیز شده. گذاشته بودم رو حساب کنجکاویش و حس جنسی که هنوز درک درستی ازش نداره. حسی که حتی خودم هم درک درستی ازش نداشتم.
بعد از شستن ظرف‌ها، از آشپزخونه بیرون اومدم. مادرم توی اتاقش مشغول استراحت و مهدیس هم پایین تختش، داشت با عروسک من بازی می‌کرد. مانی توی هال و جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت سریال می‌دید. تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم: تو الان باید کارتون ببینی، نه سریال.
ایستاد و گفت: من دیگه بچه نیستم که کارتون ببینم.
جوابش رو ندادم و از پله‌ها رفتم بالا. همراهم اومد توی اتاقم و گفت: خب به مامان بگم یا نه؟
چند لحظه فکر کردم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. مانی برگشت به سمت در که گفتم: باشه اما فقط یک لحظه.
لبخند رضایت زد. درِ اتاق رو بست. اصلا حس خوبی نداشتم. حسی شبیه به اینکه انگار می‌خوان بهم تجاوز کنن. اما بوس برادر دوازده ساله‌ی کنجکاوم، بهتر از این بود که مادرم و مهدی متوجه می‌شدن که یک پسر غریبه من رو بوسیده. مانی اومد به سمتم و دقیقا رو به روم ایستاد. چشم‌هام رو بستم و گفتم: زودتر تمومش کن و برو پِی کارت.
لب‌هاش رو چسبوند به لب‌هام. باورم نمی‌شد که به برادرم اجازه دادم تا لب‌هام رو ببوسه. چشم‌هام رو باز کردم. مانی رو هول دادم عقب و گفتم: بسه مانی.
از دست خودم و مانی عصبی شدم. با حرص و بغض گفتم: این کارت خیلی نامردی بود.
مانی شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: نامرد توعه هرزه‌ای که به پسر غریبه لب دادی.
صدام رو بردم بالا و با فریاد گفتم: برو گمشو از اتاقم بیرون.

سر میز شام، ذهنم درگیر بوسه مانی بود. مادرم رو به من گفت: می‌تونی از عموت یکمی پول بگیری؟
با بی‌تفاوتی گفتم: اگه قراره ازش پول بگیرم، باید می‌ذاشتین امروز بیشتر باهاش حرف بزنم.
-ازش خوشم نمیاد. دوست ندارم زیاد با شما در ارتباط باشه.
+ازش خوش‌تون نمیاد، اما توقع دارین به ما کمک مالی هم بکنه. چرا از داداش مهدی نمی‌گیرین؟
-تو که می‌دونی مهدی هر چی داشته ریخته تو یک پروژه ساخت و ساز. عموت تو رو خیلی دوست داره. هر چی بگی، نه نمی‌گه.
+ما نمی‌تونیم یک طرفه از عمو توقع داشته باشیم. شما هم باید به عمو احترام بذاری.
-تو لازم نکرده برای من تعیین تکلیف کنی. تا فردا خبرش رو بهم بده که می‌تونه پول بده یا نه.
+چقدر لازم دارین؟
-یک میلیون تومن.
تعجب کردم و گفتم: این همه پول برا چی؟
مانی با تمسخر گفت: مگه نفهمیدی؟ خان داداش دست و بالش بسته است.
تعجبم بیشتر شد و رو به مادرم گفتم: واقعا پول رو برای داداش مهدی لازم دارین؟ اگه اینطوره چرا خودش از عمو کمک نمی‌خواد؟ الان من به عمو بگم که این همه پول رو برای چی می‌خوام؟
مهدیس رو به مادرم گفت: می‌شه اول برای من عروسک بگیرین؟
مادرم کلافه شد و گفت: فردا با عموت تماس می‌گیری و می‌گی که برادر بزرگت نیاز مبرم به پول داره و خودش روش نشده باهاش تماس بگیره. فهمیدی یا نه؟
مانی گفت: همه چی برای خان داداش مهدی. پسر سوگلی مامان.
مادرم اخم کرد و رو به مانی گفت: بزنم دهنت پُر خون بشه؟
بعد رو به من گفت: زهره خانم فردا سفره حضرت ابوالفضل داره. بهش قول دادم که حلواش رو تو درست می‌کنی. سلیقه زهره خانم رو که می‌دونی. حلوای زرد دوست داره.
بعد از تموم شدن حرفش، ایستاد و از آشپزخونه رفت بیرون. مانی رو به مهدیس گفت: مگه غذات رو نخوردی؟
مهدیس به من و مانی نگاه کرد و گفت: هنوز گشنمه.
بشقاب غذای خودم رو گذاشتم جلوی مهدیس و گفتم: من سیر شدم، تو بخور.
مانی به من نگاه کرد و گفت: من و تو هیچ ارزشی براش نداریم. فقط مهدی رو دوست داره.
از حرف مانی حرصم گرفت و گفت: حرف مفت نزن. من و مهدیس هیچ ارزشی براش نداریم، چون دختریم. صد برابر مهدی، به تو اهمیت می‌ده. شبانه روز بیرونی و معلوم نیست چه غلطی می‌کنی، اما حتی ازت نمی‌پرسه کجا و با کی هستی. اما من حتی اختیار نفس کشیدن خودم رو هم ندارم.
مانی با طعنه گفت: خوبه که اختیار نداری.
متوجه منظورش شدم، اما دیگه جوابش رو ندادم. ظرف‌ها رو جمع کردم و گذاشتم توی سینک تا بشورم. مانی اومد کنارم و گفت: دوست ندارم اذیتت کنم. ببخشید که امروز بهت اون حرف رو زدم. هولم دادی و عصبی شدم.
مهدیس رو به من گفت: وای تو داداش مانی رو هول دادی؟
مانی رو به مهدیس گفت: شوخی می‌کردیم. تو هم بسه کمتر بخور، وگرنه چاق و زشت می‌شی.
مهدیس قاشقش رو گذاشت توی بشقاب و گفت: آره نباید چاق و زشت بشم. من می‌خوام از مائده خوشگل تر بشم.
به خاطر لحن جدی مهدیس، لبخند ناخواسته‌ای زدم. مانی هم لبخند زد و گفت: هورا خندیدی.
برای چند لحظه فراموش کردم که چند ساعت قبل، مانی باهام چیکار کرده بود. توی اون لحظه، فقط از مادرم عصبانی بودم. مانی ظرف کَفی شده رو ازم گرفت و گفت: من آب می‌کشم.
بعد رو به مهدیس گفت: تو هم برو بازی کن که نیم ساعت دیگه وقت خوابته.
مهدیس به ساعت دیواری آشپزخونه نگاه کرد و گفت: از خوابیدن بدم میاد.
مانی رو به مهدیس گفت: تو این خونه یه عالمه چیز هست که همه‌مون ازش بدمون میاد اما چاره‌ای نداریم. برو تا دعوات نکردم.
مهدیس اخم کنان از آشپزخونه رفت بیرون. مانی بعد از رفتن مهدیس، به من نگاه کرد و گفت: عصبانی می‌شم وقتی اذیتت می‌کنه.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. این احساس بهم دست داد که یکی توی این خونه، متوجه شده که مادرم دقیقا داره باهامون چیکار می‌کنه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
تو برادر منی
قسمت سی و دوم
بخش دوم

برگشتم عقب و گفتم: دنبالم نیا.
-چرا نیام؟
+چون معلوم نیست که این دفعه چه کَسی ما دو تا رو با هم ببینه.
-یه جای دیگه قرار می‌ذاریم.
+دیگه قرار نمی‌ذاریم. اصلا از اولش هم نباید با هم دوست می‌شدیم. تو یک سال از من کوچیکتری.
-هشت ماه کوچیکترم.
+به هر حال کوچیکتری. به درد من نمی‌خوری.
-پس چرا گذاشتی بوسِت کنم؟
+اشتباه کردم.
-نخیر، دوست داشتی.
+اگه دنبالم بیایی، مجبورم به داداش بزرگم بگم. اون وقت مجبوری اونو بوس کنی.
-داری نامردی می‌کنی. گفتی از من خوشت اومده.
+آره خوشم اومده اما...
-اما چی؟
+اگه مامان و داداشم بفهمن، پوستم کنده است. لطفا درک کن بردیا. ما نمی‌تونیم با هم دوست باشیم.

با انگشت‌هام مشغول گره زدن موهام بودم. هم زمان به مهدیس گفتم: می‌شه از اتاقم بری بیرون؟
-دوست ندارم برم.
+مهدیس برو بیرون.
-به مامان بگو به منم اتاق بده تا برم.
+تو هنوز بچه‌ای.
-نخیر بزرگم.
+روی سگ من رو بالا نیار مهدیس.
-تو بی ادبی.
+آره من بی‌ادبم. گمشو از اتاقم بیرون.
مانی وارد اتاق شد و گفت: چتون شده؟
رو به مانی گفتم: روانیم کرده. خونه به این بزرگی، همه‌اش اینجاست.
مانی رو به مهدیس گفت: برو پایین بازی کن. وگرنه به مامان می‌گم شبا بندازت توی زیر زمین.
مهدیس اخم همیشگی خودش رو کرد و رفت. تشکم رو انداختم کنار دیوار. بالشت و پتوم رو هم مرتب کردم که مانی گفت: الان می‌خوای بخوابی؟
پتو رو کشیدم روی خودم و گفتم: سرم درد می‌کنه.
-با اون پسره هنوز دوستی؟
+نه.
-هنوزم می‌ذاری بوسِت کنه؟
+کر بودی گفتم دیگه باهاش دوست نیستم.
-باورم نمی‌شه.
+به درک.
مانی چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: می‌تونم یه بار دیگه بوسِت کنم؟
پتو رو کامل کشیدم روی سرم و گفتم: چراغ اتاقم رو خاموش کن و برو بیرون.
مانی چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت: خیلی بی‌معرفتی.
به پهلو و به سمت دیوار خودم رو چرخوندم. چشم‌هام رو بستم و گفتم: برو بیرون مانی.
نمی‌دونم چقدر گذشت. گرمی دست یکی رو روی کونم حس کردم. احساس کردم که دارم خواب می‌بینم. حسی که درونم زنده شده بود رو دوست داشتم. دوست داشتم اون دست هرگز از روی کونم برداشته نشه. شک داشتم که دارم خواب می‌بینم یا نه.

با صدای مادرم از خواب پریدم. پتو رو از روم پس زد و گفت: پاشو دختر، چقدر می‌خوابی؟
نشستم و گفتم: باشه.
اولین چیزی که یادم اومد، دست روی کونم بود. بعد از رفتن مادرم، رو به خودم گفتم: یعنی داشتم خواب می‌دیدم؟ یا واقعیت داشت؟ اگه واقعیت داشت، چرا برنگشتم؟! نه مطمئنم که خواب بود.
دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین. مادرم جلوم سبز شد و گفت: چی شد به عموت زنگ زدی یا نه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: روم نمی‌شه زنگ بزنم.
-تو غلط کردی روت نمی‌شه. دو روزه صبر کردم، اما انگار نه انگار.
+من به عمو زنگ نمی‌زنم.
مادرم یک کشیده محکم زد توی گوشم. خواستم حرف بزنم که یکی دیگه هم زد و گفت: خیلی پُر رو شدی.
بغض کردم و گفتم: به خدا روم نمی‌شه ازش همچین درخواستی داشته باشم.
مادرم با حرص از موهام کشید و گفت: الان یک کاری می‌کنم که روت بشه.
وقتی دیدم که داره من رو به سمت حیاط و زیر زمین می‌بره، گریه کنان گفتم: باشه زنگ می‌زنم.
من رو برد پای تلفن و گفت: همین الان.
+الان با این اوضاعم؟
-آره به عموت بگو به خاطر شرایط بد مهدی، گریه‌ات گرفته.
مادرم وادارم کرد که توی همون شرایط به عموم زنگ بزنم. حدسش درست بود. عموم باور کرد که من واقعا نگران مهدی هستم و قول داد که هر طور شده پول رو جور کنه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم، مادرم از گوشم گرفت. با همه زورش، گوشم رو پیچوند و گفت: یک بار دیگه جلوی من دُم درازی کنی، من می‌دونم و تو.
دوباره همون اتفاق شب قبل برام افتاد. گرمی یک دست رو روی کونم حس کردم. این بار سعی کردم مطمئن بشم که خوابم یا بیدار. هر چی که بیشتر می‌گذشت، گرمی دست روی کونم رو بیشتر حس می‌کردم. وقتی از بیدار بودنم مطمئن شدم، چشم‌هام رو باز کردم. به پهلو و به سمت دیوار بودم. احساس کردم که یک نفر پشتم خوابیده. از صدای نا منظم نفس کشیدنش مطمئن شدم که مانیه. فکر کردم که الان عصبانی می‌شم و بر می‌گردم و می‌زنم توی گوشش. اما هیچ واکنشی نشون ندادم! ترجیح دادم که چشم‌هام رو ببندم و خودم رو به خواب بزنم. نمی‌دونستم که روم نمی‌شه به مانی بگم با من ور نرو یا اینکه دوست نداشتم گرمی دستش رو از دست بدم!

با هیجان زیاد با عموم احوال پرسی کردم. دیدنش، انرژی درون من رو هزار برابر می‌کرد. انگار که پدرم زنده شده و دارم پدرم رو می‌بینم و برای چند لحظه هم که شده، دلتنگی‌هام نسبت به پدرم رو فراموش می‌کردم. تعارف کردم که بیاد داخل خونه اما به تخت گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: همینجا بهتره.
لبخند زدم و گفتم: پس من برم چای بریزم و بیام.
وقتی وارد خونه شدم، مادرم من رو کشید توی اتاق خودش و گفت: بهش بگو من نیستم.
دوست داشتم جوابش رو بدم اما جراتش رو نداشتم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: چشم.
با سینی چای برگشتم توی حیاط. نشستم کنار عموم و گفتم: از زن عمو و آقا پسرتون چه خبر؟
عموم لبخند مهربونی زد و گفت: خوبن سلام دارن خدمت شما.
+به مامان زنگ زدم. جلسه قرآن بود. گفت اگه بتونه خودش رو می‌رسونه.
عموم یک پاکت به دست من داد و گفت: من زیاد مزاحم نمی‌شم. این هشتصد هزار تومن رو تونستم برای مهدی جور کنم. امیدوارم کارش راه بیفته.
به خاطر مهربونی و معرفت عموم، بغض کردم. نا خواسته اشک ریختم و گفتم: مرسی عمو جون.
با پشت انگشت‌هاش، اشکم رو پاک کرد و گفت: شماها یادگار تنها برادر من هستین. این وظیفه منه که هر طور شده ازتون حمایت کنم.
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: کاش مامان بود و اونم از شما تشکر می‌کرد.
دوباره لبخند زد و گفت: مهم نیست دخترم. سلام من رو بهش برسون. من کم کم برم که کلی کار دارم.

از دست مادرم اینقدر عصبانی بودم که داشتم به مرز جنون می‌رسیدم. دوست داشتم یک راهی پیدا کنم و این همه سنگدلیش نسبت به خانواده شوهرش رو تلافی کنم. می‌گفت به این خاطر از عموم متنفره، چون پدرم روی حرف عموم حرف نمی‌زد. چون هر تصمیم مهمی که می‌خواست بگیره، اول با عموم مشورت می‌کرد. نمی‌‌تونستم درک کنم که به خاطر همچین موردی، این همه ازشون متنفر باشه. حتی گاهی وقت‌ها حس می‌کردم که مادرم نه فقط از خانواده شوهرش، حتی از پدرم هم متنفره. به هر راهی که فکر می‌کردم، فایده نداشت. هیچ شانسی در برابر نفرت و کینه مادرم نداشتم. اگه هم از عموم طرفداری می‌کردم، عصبانیتش از من هم بیشتر می‌شد. پس مجبور بودم تو خودم بریزم و هیچی نگم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تو برادر منی
قسمت سی و دوم
بخش سوم

روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم و درخت انار وسط باغچه رو نگاه می‌کردم. مانی درِ اصلی حیاط رو باز کرد. وقتی من رو دید، اومد کنارم نشست و گفت: سلام.
همچنان نگاهم به درخت بود. تو همون حالت، رو به مانی گفتم: دیگه هیچ وقت نیا تو اتاقم. دیگه هیچ وقت بهم دست نزن. تو برادر منی، بفهم اینو.
مانی کمی فکر کرد و گفت: اگه بدت میاد، چرا همون موقع جلوم رو نگرفتی؟ دوست داشتی و خودت رو به خواب زدی.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. با یک لحن ملایم گفتم: ازت خواهش می‌کنم مانی. من خواهر تو هستم. الان بچه‌ای و نمی‌فهمی که داری چیکار می‌کنی. بعدا رومون نمی‌شه تو روی هم نگاه کنیم.
-من بچه نیستم.
+باشه آدم بزرگی، اما دیگه حق نداری شبا بیایی پیشم و بهم دست بزنی.
-تو دوست داری. منم دوست دارم. یعنی تو رو دوست دارم.
+این دوست داشتن نیست. دوست داشتن یعنی نذاری کَسی به من دست بزنه، نه اینکه خودت دست بزنی. مجبورم نکن به مامان بگم.
-برو بگو، برام مهم نیست.
+ازت خواهش می‌کنم مانی.
-از امشب، هر شب میام پیشت. دوست دارم پیش تو بخوابم.
+اگه مامان ببینه، جفت‌مون رو می‌کشه.
-مامان هر شب قرص خواب می‌خوره.

دوباره با گرمی دست مانی بیدار شدم. اینبار خیلی سریع برگشتم. چشم‌های مانی توی تاریکی شب، شبیه گربه‌ها برق می‌زد. با یک لحن عصبانی گفتم: برو گمشو.
مانی دستش رو از روی پیراهنم، روی سینه‌ام گذاشت و گفت: دوست دارم پیش تو بخوابم.
دستش رو پس زدم و گفتم: به خدا جیغ می‌زنم.
مانی دستش رو از روی دامنم، روی کُسم گذاشت و گفت: جیغ بزن.
دوباره دستش رو پس زدم. خودم رو مُچاله کردم که دیگه نتونه دستش رو به کُسم برسونه. سعی کردم از روی تشکم هولش بدم و گفتم: به ارواح خاک بابا جیغ می‌زنم.
-باشه بهت دست نمی‌زنم. فقط بذار کنارت بخوابم. اگه نذاری، هر شب اذیتت می‌کنم.
+مانی بس کن. مامان به اندازه کافی من رو اذیت می‌کنه. تو یکی بس کن.
-اینقدر بی‌معرفت نباش. فقط دوست دارم کنارت بخوابم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: فقط امشب. اما اگه بهم دست بزنی، جیغ می‌زنم.
به همون حالت مُچاله و طوری که پشتم به دیوار چسبیده بود، خوابیدم و تا می‌تونستم فاصله‌ام رو با مانی حفظ کردم. مانی هم به پهلو و رو به روی من خوابید.

مهدیس موهام رو کشید و از خواب بیدارم کرد. یک لحظه فکر کردم که مادرم داره موهام رو می‌کشه. با هول و ولا پریدم و گفتم: روانی چرا موهام رو می‌کشی؟
-چون هر چی صدا زدم، بیدار نشدی.
نمی‌تونستم به مادرم یا مهدیس توضیح بدم چند وقته که شب‌ها خواب درست و حسابی ندارم و برای همین صبح‌ها خواب می‌مونم. مانی اصرار داشت که هر طور شده با من ور بره. دیگه از تهدیدهای من هم نمی‌ترسید. مطمئن شده بود جراتش رو ندارم که درباره این موضوع با مادرم حرف بزنم. از دست مانی عصبانی و از دست خودم عصبانی تر بودم. چون قسمتی از وجودم، لمس کردن‌هاش رو دوست داشت. شبیه یک آدم گشنه که غذا جلوش می‌ذارن و نمی‌تونه از لذت خوردن غذا بگذره. با تمام وجودم دوست داشتم که یکی من رو لمس کنه و باهام ور بره اما نمی‌تونستم تصور کنم که اون یک نفر، برادر خودم باشه. گاهی وقت‌ها پشیمون می‌شدم که چرا با بردیا بهم زدم. اون می‌تونست نیاز شدید من رو به لمس سکسی، رفع کنه. اما از طرفی بردیا نهایتا یک پسر غریبه بود. حتی نمی‌دونستم تو کدوم محله زندگی می‌کنه و خانواده‌اش کیا هستن. جدا از این مورد، اگه مادرم و مهدی می‌فهمیدن که دوست پسر دارم، قطعا من رو می‌کشتن. مثل دو تا برادر همسایه‌مون که سر خواهر دانشجوی خودشون رو توی اهواز بردین. به جرم اینکه با دوست پسرش سکس کرده بود. تصور اینکه مهدی متوجه بشه که من با کَسی حتی کمترین رابطه جنسی دارم هم، باعث می‌شد همه وجودم پُر از استرس و ترس و دلشوره بشه. از اون دلشوره‌ها که آدم رو به مرز جنون می‌رسونه و حتی نفس کشیدن رو هم زهر تن آدم می‌کنه.
مهدیس بدون اجازه من، یکی از عروسک‌های صورتیم رو برداشت و از اتاقم فرار کرد. ذهنم آشفته تر از اونی بود که برم دنبالش و عروسکم رو پس بگیرم.

شمارش تعداد شب‌هایی که مانی پیشم می‌خوابید، از دستم در رفته بود. فقط مطمئن بودم که بیشتر از سی شبه که پیشم می‌خوابه و به قولش عمل می‌کنه و بهم دست نمی‌زنه. هر بار هم ازش می‌خواستم که دیگه پیشم نخوابه اما اینقدر خواهش و التماس می‌کرد که کوتاه می‌اومدم. وسط این همه احساسات متناقض، یک احساس عجیب و غیر قابل درک دیگه هم پیدا کرده بودم. دلم برای مانی می‌سوخت! انگار واقعا نیاز داشت تا پیش من باشه. دیگه دلم نمی‌اومد تا این همه خواهش و التماسش رو ببینم. وقتی چراغ‌ اتاقم رو خاموش کرد و کنارم خوابید، دیگه اعتراضی نکردم. خسته شده بودم بسکه پشت به دیوار خوابیده بودم. همیشه عادت داشتم که صورتم به سمت دیوار باشه، اما یک ماه می‌شد که بر عکس می‌خوابیدم. وقتی دیدم که مانی خوابش برده، پشتم رو کردم و مثل همیشه به پهلو و رو به دیوار خوابیدم. فقط چند دقیقه گذشت که مانی بدون اینکه کونم رو لمس کنه، کامل خودش رو به من چسبوند و از پشت بغلم کرد. هنوز تصمیم نگرفته بودم چه واکنشی داشته باشم که گفت: تو رو خدا بذار بغلت کنم مائده.
چشم‌هام رو باز کردم. توی همون تاریکی، به سفیدی گچ دیوار نگاه کردم. از این همه افکار و احساسات متناقض خسته شده بودم، اما انگار راه نجاتی در برابرشون نداشتم. مانی بیشتر خودش رو به من چسبوند و دستش رو به سینه‌هام رسوند. از دوازده سالگی، مادرم ازم خواسته بود که سوتین ببندم. سایز سینه‌هام به سرعت بالا رفت و چند ماهی می‌شد که سایز سوتین هفتاد می‌بستم. حتی خودم هم هرگز با سینه‌هام ور نرفته بودم. وقتی مانی سینه‌‌ام رو توی مشتش گرفت و فشار داد، حسی رو تجربه کردم که هرگز تجربه نکرده بودم. عطش بی‌نهایتِ لمس شدن، رهام نمی‌کرد. دستم رو به آرومی گذاشتم روی دست مانی که مثلا دستش رو پس بزنم اما جفت‌مون خوب می‌دونستیم که برای پس زدن دست یک آدم، باید زور بیشتری وارد کنم. وقتی مانی، سینه دیگه‌ام رو هم گرفت توی مشتش، یک آه کشیدم و گفتم: بس کن مانی.
مانی به حرفم توجه نکرد و با ولع بیشتری سینه‌ام رو چنگ زد. بعد از چند دقیقه، دستش رو از روی سینه‌ام برداشت و سعی کرد به کُسم برسونه. این بار با زور بیشتری دستش رو پس زدم. دستش رو گذاشت روی رون پام و وقتی فهمیدم که می‌خواد دامنم رو بالا بکشه، باز دستش رو از روی پام کنار زدم. دوباره دستش رو گذاشت روی سینه‌ام. به نوبت سینه‌هام رو مالش می‌داد و حس لذت درونم، هر لحظه بیشتر می‌شد. یک بار دیگه خواست دستش رو به کُسم برسونه یا دامنم رو بالا بزنه که باز هم نذاشتم. مانی هم دیگه اصرار نکرد. خودش رو از پشت به من می‌مالوند و هم زمان سینه‌هام رو چنگ می‌زد. چند بار و از طریق کونم، متوجه برجستگی کیرش شدم اما شهامت اینکه علنی به کیرش فکر کنم رو نداشتم. تنها آشنایی من با کیر، از طریق یک عکس بود که توی مدرسه و توی دست یکی از هم کلاسی‌هام دیده بودم. تنفس مانی به شدت نا منظم و عجیب و یکهو متوقف شد. بعدش هم دستش رو از روی سینه‌ام برداشت و ازم فاصله گرفت.

-ای شیطون با پسر دوازده سیزده ساله دوست شدی؟
+نه برام حرف در نیار.
-پس چرا داری می‌پرسی که پسرای بین دوازده تا سیزده سال می‌تونن سکس کنن یا نه؟
+یک جایی شنیدم و برام سوال شده. تنها شیطون سر کلاس هم تویی. گفتم شاید بدونی.
-کجا شنیدی؟
+اصلا ولش کن نخواستم. کاری نداری؟
-خب حالا ناراحت نشو. منم مثل تو کنجکاو شدم که چرا داری همچین سوالی می‌پرسی.
+اگه جوابش رو نمی‌دونی، خیلی هم مهم نیست برام.
-بعضی از پسرا و دخترا دچار بلوغ زودرس می‌شن. دوازده یا سیزده سال که چیزی نیست. بعضی از پسرها توی نُه سالگی دچار بلوغ جنسی می‌شن و رسما اونجاشون با دیدن بدن یک دختر، بلند می‌شه.
+چطوری می‌شه که اینطوری می‌شن؟
-یا آناتومی بدن‌شون اینطوریه که زودتر به بلوغ جنسی می‌رسن یا شاید تو سن پایین، اینقده عکس و فیلم سکسی دیدن که روی بلوغ جنسی‌شون تاثیر گذاشته. یا شاید...
+یا شاید چی؟
-شاید از نزدیک سکس دو نفر آدم رو دیده باشن. یا بدن لُخت یکی از نزدیکاشون رو.
+واقعا؟
-یک چیزی بهت بگم، باید قسم بخوری که به کَسی نگی.
+باشه قسم می‌خورم.
-یه بار از سر کنجکاوی، داداشم رو تو حموم دید زدم. می‌خواستم ببینم اونجاش چه شکلیه.
+وای خدای من.
-چیه تو کنجکاو نیستی که واقعیش رو ببینی؟
+من دیگه باید قطع کنم، مامانم اومد.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تو برادر منی
قسمت سی و دوم
بخش چهارم

حوله رو دورم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون. همینکه حوله رو از دورم باز کردم تا موهام رو خشک کنم، مانی از کمد دیوار اومد بیرون. سریع حوله رو دوباره دورم پیچیدم. بدون اینکه چیزی بگم، به چشم‌هاش خیره شدم. علنی و وقیحانه به شونه‌ها و قسمتی از پاهام که بیرون از حوله بود نگاه می‌کرد. یک قدم به سمتم اومد. نا خواسته یک قدم به سمت عقب رفتم.‌ لباس‌های تازه‌ای که می‌خواستم تنم کنم رو کنار دیوار گذاشته بودم. خواستم برم سمت لباس‌هام که مانی خودش رو زودتر رسوند. شورت سفیدم رو برداشت. گرفت به سمت من و گفت: جلوی من پات کن.
انگار دیگه انرژی و انگیزه‌ای نداشتم که سرش داد بزنم. دو شب قبل اجازه داده بودم که علنی خودش رو به من بمالونه و با سینه‌هام ور بره. جوابش رو ندادم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم. دوباره اومد نزدیکم. اینقدر که گوشه اتاق گیر کردم.‌ چنگ انداخت به حوله. زورش بیشتر بود و حوله رو از دورم باز کرد. کامل چسبیدم به کنج دیوار. خودم رو کمی جمع کردم و یک دستم رو گذاشتم جلوی کُسم و با دست دیگه‌ام، سینه‌هام رو پوشوندم. برق چشم‌های مانی بیشتر شد و پشت سر هم آب دهنش رو قورت می‌داد. نگاهش همه جام کار می‌کرد. دستش رو به سمتم دراز کرد که صدای مادرم بلند شد و گفت: کجایی مائده؟ قرار بود امروز خونه رو جارو کنی.

وقتی به پهلو و به سمت دیوار خوابیدم، به خودم گفتم: داری چیکار می‌کنی مائده؟
مانی از پشت خودش رو چسبوند به من و دوباره شروع کرد به مالیدن سینه‌هام. بعد از چند دقیقه، دستش رو برد به سمت پاهام و دامنم رو به آرومی داد بالا. وقتی دستش رو بدون واسطه و مستقیم و از طریق رون‌ پام لمس کردم، عطش و نیاز درونم چندین و چند برابر شد. صدای نفس کشیدن مانی، عجیب و غریب و نامنظم شد. پتو رو کامل از روی جفت‌مون پس زد. ازم کمی فاصله گرفت تا بتونه کونم رو لمس کنه. اول کمی از روی شورت و بعد دستش رو برد زیر شورتم. انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کونم و یکی از انگشت‌هاش رو روی سوراخ کونم نگه داشت. سعی کرد انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ کونم که خودم رو کشیدم جلو تر. دوباره شروع کرد به مالیدن کونم. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که می‌خواد شورتم رو در بیاره. با تکون کمر و کونم، کمکش کردم و شورتم رو درآورد. بعدش هم بهم فهموند که بلوز و دامنم رو هم در بیارم. دوست نداشتم کامل لُختم کنه اما کنترل، دست اون بود و من هیچ مقاومتی نمی‌تونستم بکنم. اجازه دادم و کامل لُختم کرد. حتی گیره‌های سوتینم رو که نمی‌تونست باز کنه، خودم باز کردم! بعد از لُخت کردنم، ازم فاصله گرفت. وقتی خودش رو بهم چسبوند، تماس بدن تمام لُختش با بدن تمام لُختم، باعث شد که یک آه بکشم. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم. تو همین حین برجستگی کیرش رو از طریق کونم حس کردم. مانی من رو کامل به دیوار چسبوند و با یک ریتم نامنظم، کیرش رو توی شیار کونم حرکت می‌داد. هم زمان دستش رو به سینه‌هام رسوند. صدایی که ازش به خاطر هیجان و شهوت زیاد بیرون می‌اومد، هر لحظه عجیب تر می‌شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که یک خیسی توی شیار کونم حس کردم. مانی ازم جدا شد و فهمیدم که داره لباس می‌پوشه. بعدش هم از اتاقم رفت بیرون. تو همون حالتی که بودم، بغض کردم و گریه‌ام گرفت.

طاهره خانم برای چندمین بار، قرآن خوندنم رو قطع کرد و گفت: چت شده مائده؟ چرا این همه غلط داری؟
همه برای چند ثانیه به من نگاه کردن. مادرم با نگاه عصبانیش می‌خواست من رو بخوره. خجالت کشیدم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: سرم درد می‌کنه.
طاهره خانم با لحن مهربونی گفت: خب امروز شما نخون عزیزم.
اینقدر تحت فشار بودم که نزدیک بود منفجر بشم. نمی‌تونستم هم زمان به صفحات قرآن نگاه کنم و یادم بیاد که چه گناه بزرگی مرتکب شدم. نا خواسته یک قطره اشک ریختم و توی دلم گفتم: خدایا خودت کمکم کن.
بعد از تموم شدن جلسه قرآن، داشتم همراه با مادرم می‌رفتم که طاهره خانم گفت: مائده جان می‌شه یک لحظه بیایی؟ یک کار کوچیک باهات داشتم.
به مادرم نگاه کردم. اخم کرد و با تکون سرش بهم فهموند همون کاری رو بکنم که طاهره خانم گفته. طاهره خانم من رو برد توی اتاق دخترش. درِ اتاق رو بست. نگاهش نگران و کنجکاو بود. حتی لحنش هم نگران بود و گفت: جلسه قبلی هم همه حواست جای دیگه بود. اتفاقی افتاده دخترم؟ بعضی وقت‌ها بچه‌ها روشون نمی‌شه با مادرشون حرف بزنن. هر چیزی شده به من بگو مائده جان. تو مثل دختر خودم می‌مونی. ما همسایه‌ها، تو خونه‌های همدیگه دورهمی نمی‌گیریم که فقط قرآن بخونیم. این یه بهونه است که از حال و روز همدیگه هم با خبر باشیم.
با تمام وجودم دوست داشتم تا با یکی حرف بزنم. اما مگه می‌تونستم؟ اگه می‌فهمیدن که چه اتفاقی بین من و مانی افتاده، یک فاجعه و آبروریزی تموم نشدنی درست می‌شد. سعی کردم ظاهر خودم رو بهتر نگه دارم. لبخند زورکی زدم و گفتم: اتفاق خاصی نیفتاده. فقط چند مدت ذهنم بیش از حد درگیر درس و مشق و آینده است.
طاهره خانم طوری به من نگاه کرد که انگار حرفم رو باور نکرد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: باشه دخترم. فقط یادت باشه هر مشکلی که داشتی، می‌تونی روی من حساب کنی.
مادرم توی مسیر خونه، همه‌اش به جونم غُر زد. حرفش این بود که من دارم الکی و سر هیچی، بقیه رو حساس می‌کنم. به مادرم حق می‌دادم. اگه چند بار دیگه من رو اینقدر حواس پرت می‌دیدن، معلوم نبود چه حرف‌ها که پشتم در نیارن. مثل هاجر که اول از همه، خانم‌های جلسه قرآن، با تغییر روحیاتش، متوجه شدن یک خبرهایی هست. بعدش برادرهاش، اینقدر زوم کردن روش تا فهمیدن جریان چیه. وقتی هم مطمئن شدن که هاجر با یک پسر سکس داشته، اون بلا رو سرش آوردن.

+مانی ما دیگه نباید پیش هم بخوابیم.
-چرا؟
+واقعا می‌پرسی چرا؟!
-آره چرا؟
+مانی ما باید تمومش کنیم. این کارمون اصلا درست نیست. ما خواهر و برادریم. اگه یکی بفهمه، به روز سیاه می‌شینیم. اصلا من دیگه دوست ندارم و اجازه نمی‌دم که بهم دست بزنی.
-اگه دوست نداشتی، نمی‌ذاشتی باهات ور برم و لُختت کنم.
مستاصل شدم و گفتم: تو برادر منی مانی. چرا نمی‌فهمی؟
مانی با خونسردی گفت: خب برادرت باشم. چه ربطی داره؟ من ازت خوشم میاد. تو هم از من و کارایی که باهات می‌کنم خوشت میاد.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: اگه مامان بفهمه چی؟
-چند بار بگم؟ مامان قرص خواب می‌خوره.
+هفته پیش که حوله‌ام رو زورکی از دورم باز کردی، مامان بیدار بود.
-ببخشید، دیگه اون کار رو تکرار نمی‌کنم. یعنی فقط شبا. فقط من و تو.
مهدیس یکهو وارد آشپزخونه شد و گفت: چی فقط شما دو تا؟
مانی رو به مهدیس گفت: فضولیش به تو نیومده. برو پِی کارت ببینم.
من هم رو به مهدیس گفتم: تو کار دیگه‌ای نداری؟ فقط باید فضولی من و مانی رو بکنی؟
مهدیس لب‌هاش رو کج و معوج کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. مانی دوباره به من زل زد و به آرومی گفت: آبم رو دست زدی؟ ریختم رو کونت.
جوابش رو ندادم و مشغول سرخ کردن سبزی‌های خورشتی شدم. نزدیک تر شد و گفت: تو خیلی نرمی. کونت خیلی نرمه. کاش می‌تونستم هر موقع که می‌خوام بهش دست بزنم. امشب می‌ذاری به کُست هم دست بزنم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چطوری روت می‌شه این همه بی‌ادب باشی؟
-بی‌ادبی نیست. دوست دارم با تو از این حرف‌ها بزنم. امشب می‌خوام بعد از لُخت کردنت، چراغ اتاق رو روشن کنم و قشنگ ببینمت. تو خیلی قشنگی مائده. مطمئنم که بردیا همیشه به یاد تو جق می‌زنه. آرزو داره که مثل من آبش رو بریزه روی کونت.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم و گفتم: اسم اون رو از کجا می‌دونی؟
-مگه می‌شه کَسی آبجی من رو ببوسه و من ته و توهش رو در نیارم؟! امشب می‌ذاری به کُست دست بزنم؟
+بس کن مانی. اگه مامان یکهو پیداش بشه، می‌شنوه چی می‌گی.
-باشه قبول. وقتی مامان بیداره، نه طرفت میام و نه از این حرف‌ها می‌زنم. فقط ازت یه خواهش دارم.
+چی؟
-قبل از خواب برو حموم.
+چرا؟
-اون روز موهای خیست دورت ریخته بود و بوی بهشت می‌دادی. قول می‌دی؟
+گفتم بس کن مانی.
-قول بده تا بس کنم.
+باشه، فقط بس کن.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
تو برادر منی
قسمت سی و دوم
بخش پنجم

زیر دوش حموم بودم و به خودم گفتم: مائده داری چیکار می‌کنی؟
بعد از دوش گرفتن، از طریق شیشه قدی درِ رختکن حموم، به اندام لُختم نگاه کردم. با یک دستم و به آرومی سینه‌هام رو مالوندم. انگشت‌های دست دیگه‌ام رو کشیدم توی شیار کُسم. هم زمان یاد حرف‌های سکسی مانی افتادم. لحظه‌ای رو تصور کردم که انگشتش رو روی سوراخ کونم نگه داشته بود. بعدش هم لحظه‌ای که آب منی نسبتا چسبناکش رو از روی کونم پاک کردم. دوست داشتم با انگشتم آب منی‌اش رو توی سوارخ کونم فرو کنم، اما از خودم خجالت کشیدم و روم نشد! مانی درِ حموم رو زد و گفت: بیا دیگه، داری چیکار می‌کنی؟
توی غیر قابل درک ترین شرایط ممکن بودم. می‌دونستم که مانی می‌خواد باهام چیکار کنه. انگار دوست داشتم که هر کاری باهام بکنه، اما روم نمی‌شد از حموم بیرون برم! مانی چند بار دیگه درِ حموم رو زد. به آرومی گفتم: الان میام صبر کن.
استرس و دلشوره و هیجان، همه وجودم رو گرفته بود. حوله رو دورم پیچیدم با تردید از حموم خارج شدم. مانی دل تو دلش نبود که زودتر توی اتاق تنها بشیم. از مُچ دستم گرفت و بردم توی اتاق. درِ اتاق رو بست و چراغ رو روشن گذاشت. وسط اتاق ایستاده بودم و نمی‌دونستم که باید چیکار کنم. مانی اومد به سمتم و گفت: حوله‌ات رو بنداز.
وقتی دید که روم نمی‌شه، تیشرت و شلوار گرم‌کنش رو درآورد و گفت: خب بیا من اول لُخت شدم.
توی دلم به خودم گفتم: این کار رو نکن مائده.
مانی وقتی مکث و تردید من رو دید، شورتش رو هم درآورد. برای اولین بار توی عمرم، کیر یک پسر رو از نزدیک می‌دیدم. کیر بزرگ شده‌اش که نا خواسته بهش زل زدم. مانی کیرش رو گرفت توی مشتش و گفت: ازش خوشت اومد؟
دوباره به چهره‌اش نگاه کردم و جوابی نداشتم که بهش بدم. اومد نزدیک تر. یکی از دست‌هام رو از روی حوله‌ام برداشت. وادارم کرد تا کیرش رو لمس کنم و گفت: بگیرش.
دستم رو از توی دستش خارج کردم و گذاشتم روی حوله‌ام. مانی دوباره دستم رو برد به سمت کیرش و گفت: تو اول برای من رو دست بزن.
به چشم‌های براق مانی نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم. با دست نسبتا لرزونم، کیرش رو گرفتم توی مشتم. تنفسم هر لحظه نامنظم تر و هیجان درونم هر لحظه بیشتر اوج می‌گرفت. حس عجیب و ناشناخته‌ای از لمس کیرش داشتم. به آرومی و با دستش، حوله رو از دورم باز کرد و انداخت روی زمین. با هر دو تا دستش، سینه‌هام رو گرفت توی مشتش و گفت: خیلی نرمن. کیر من چطوره؟
برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم. یک دستش رو برد به سمت کُسم. احساس کردم که می‌خواد انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ کُسم. کیرش رو رها کردم و یک قدم به عقب رفتم. حتی لحن صداش هم مثل چشم‌های خمارش تغییر کرده بود و گفت: من خیلی چیزا درباره شما دخترا بلدم. نترس انگشتم رو تو کُست فرو نمی‌کنم.
چون ازم فاصله داشت، می‌تونست با زاویه دید بهتری اندام لُختم رو توی روشنایی ورانداز کنه. چند لحظه سر تا پام رو نگاه کرد. دوباره اومد به سمتم و انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم. لبخند خاصی زد و گفت: کُست پُر آبه. می‌خوابی تا قشنگ نگاهش کنم؟
منتظر جواب من نموند. من رو خوابوند روی زمین. رفت پایین پاهام و از هم بازشون کرد. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و داشتم از خجالت آب می‌شدم. پاهام رو جمع کردم. از هم بازشون کرد و گفت: اذیت نکن بذار نگاش کنم.
متوجه شدم که لبه‌های کُسم رو از هم باز کرد. چشم‌هام رو باز کردم. سرم کمی بالا گرفتم تا ببینم داره چیکار می‌کنه. با دقت تمام داشت داخل کُسم رو نگاه می‌کرد. یکی از انگشت‌هاش رو کمی توی ورودی کُسم کشید و گفت: میگن این تو نرم ترین جای دنیاست.
پاهام رو دوباره جمع کردم و گفتم: بسه. تو رو خدا چراغ رو خاموش کن.
چهار دست و پا خودش رو کشید روی من و گفت: به شرط اینکه با کیرم ور بری.
دوباره منتظر جوابم نموند. ایستاد و چراغ رو خاموش کرد. بعدش کنارم و به صورت صاف خوابید. دستم رو گذاشت روی کیرش و گفت: بمالونش.
سعی کردم با کمترین اصطکاک ممکن، کیرش رو لمس کنم. لحن صداش حشری تر و ملتمسانه تر شد و گفت: قشنگ بمالون مائده.
دستم توی اون وضعیت خسته شد. به پهلو شدم و کیرش رو کامل گرفتم توی مشتم. انگار با خاموش شدن چراغ، خجالتم کمتر شد و دوباره با لمس کیرش، حس خوبی بهم دست داد. بعد از چند دقیقه، مانی گفت: بد می‌مالونی. داره دردم میاد.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم. سعی کردم جوری بمالونم که دردش نیاد. اما انگار موفق نشدم. دستم رو از روی کیرش کنار زد. بهم فهموند که دمر بخوابم. با تُف، چاک کونم و بین پاهام رو خیس کرد. خوابید روم و کیرش رو توی چاک کونم، عقب و جلو کرد. بعد از چند دقیقه، می‌تونستم کیرش رو حس کنم که بین پاهام حرکت می‌کنه. چشم‌هام رو بستم و به خاطر اینکه یک پسر روم خوابیده و داره کیرش رو بین پاهام فرو می‌کنه، از ته دلم لذت می‌بردم. لذت و هیجانی که دوست نداشتم تموم بشه. ریتم حرکاتش نامنظم بود و بعد از چند دقیقه، کامل ولو شد روی من. حدس زدم که باید ارضا شده باشه. اینبار دوست داشتم آب منی‌اش رو زودتر لمس کنم و بمالونم روی سوراخ کونم. وقتی از روم بلند شد و از اتاق رفت بیرون، دستم رو بردم بین پاهام. قسمتی از آبش روی فرش ریخته بود و قسمتیش بین پاهام بود. یک آب نسبتا غلیظ و چسبناک. با دستم، آبش رو از بین پاهام جمع کردم و مالوندم توی شیار کونم. هم زمان یکی از انگشت‌هام رو روی سوارخ کونم نگه داشتم. حتی وسوسه شدم که انگشتم رو فرو کنم توی سوراخ کونم. اما بعد از اینکه کمی انگشتم رو فرو کردم، دردم گرفت و به همون مالش سوراخ کونم با آب منی مانی قانع شدم. هیچ درکی از ارضا شدن نداشتم و نمی‌دونستم کِی و چطوری باید ارضا بشم.

+اگه ازت یک سوال بپرسم، سوال پیچم نمی‌کنی؟
-نه راحت باش.
+قول بده به کَسی هم نگی.
-باشه بابا.
+دخترا چطوری ارضا می‌شن؟
نگاهش کمی متعجب شد و گفت: چند روز پیش زنگ زدی و ازم پرسیدی که پسرا کِی به سن بلوغ می‌رسن. حالا هم داری می‌پرسی که ما دخترا چطوری ارضا می‌شیم؟
+قول دادی سوال پیچم نکنی.
لبخند معنا داری زد و گفت: دیگه لازم نیست سوال بپرسم. تابلوعه که دوست پسر دار شدی.
+نخیر.
-تو بگو "نه" و منم باور می‌کنم.
+تو رو خدا اذیتم نکن. غیر از تو کَسی نیست که این مدل سوال‌ها رو ازش بپرسم.
-ارضا شدن دخترا با هم فرق داره. باید مدل خودت رو پیدا کنی.
+الان این شد توضیح؟ بیشتر گیجم کردی که.
-اکثرا بعد از ارضا، کمی حس سُستی و بی‌حالی دارن. البته یه بی‌حالی لذت‌بخش و دوست داشتنی که بعدش حسابی سر حال می‌شن.
+تا حالا تجربه‌اش کردی؟
-آره چطور؟ یعنی تو تا حالا تجربه‌اش نکردی؟
+نه.
-پس زودتر بجنب تا شوهرت ندادن. اگه یاد نگیری، از اون زنایی می‌شی که موقع سکس فرق چندانی با گونی سیب‌زمینی ندارن.
+چطوری یاد بگیرم؟
-خود ارضایی کن.
+چطوری؟
-وای تو چقده خنگی. مگه می‌شه خود ارضایی بلد نباشی؟!
+بلد نیستم.
-با خودت ور برو. با سینه‌هات، با جلوت. اینقدر ور برو تا بفهمی ارضا شدن یعنی چی. بالای کُست، یه برآمدگی هست. مالش اون خیلی حال می‌ده.

مانی درِ اصلی هال رو قفل کرد و گفت: مامان و مهدیس بالاخره رفتن.
به بقچه توی دستش نگاه کردم و گفتم: این چیه؟
لبخند زنان گفت: بقچه لباس. اما توش فقط لباس نیست.
+چیه توش؟
بقچه رو گذاشت روی زمین. بازش کرد. وسط لباس‌ها، یک دستگاه ویدئو بود. دستگاه رو وصل کرد به تلویزیون. یک فیلم از توی بقچه درآورد و گفت: بیا اینجا پیشم بشین.
دو زانو نشستم کنارش و گفتم: مامان بفهمه، می‌کشت.
فیلم رو گذاشت پخش بشه و گفت: چیزای دیگه هم بفهمه، ما مُردیم. این که چیزی نیست.
به صفحه تلویزیون نگاه کردم. وقتی فیلم شروع شد، با تعجب گفتم: این چیه مانی؟
مانی با شوق به صفحه تلویزون نگاه کرد و گفت: این یادمون می‌ده بهتر با هم بازی کنیم.
اولین بار بود که فیلم پورن می‌دیدم. یک زن سفید پوست و بلوند که چند تا مَرد سیاه پوست، اطرافش ایستاده بودن و داشتن باهاش ور می‌رفتن. وقتی به دست‌ مَردهای سیاه پوست، روی بدن زن دقت کردم، موج خاصی وارد بدنم شد. انگار هر روز که می‌گذشت، بیشتر و بهتر می‌تونستم حس جنسی خودم رو درک کنم. مانی دستش رو گذاشت روی پای من و گفت: خوشت میاد؟
جوابی بهش ندادم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. زن سفید پوست رو لُختش کردن و روی کاناپه خوابوندنش. یکی از مَردها سرش رو برد بین پاهاش و شروع کرد به خوردن کُسش. یکی دیگه هم بالا سر زنه ایستاد و کیرش رو فرو کرد توی دهنش. حرارت بدنم بالا تر رفت و دلم لرزید. مانی ایستاد و تیشرت و شلوار و شورتش رو درآورد، اومد جلوی من و گفت: مثل اون زنه بخورش.
به کیر بزرگ شده مانی نگاه کردم. مانی انتهای کیرش رو با دستش گرفت و کیرش رو مالوند به لب‌های من. توی زاویه‌ای ایستاده بود که بتونم هم زمان، تصویر تلویزیون رو ببینم. با دقت به دهن زنِ توی فیلم نگاه کردم و دهنم رو به آرومی باز کردم. مانی یکهو همه کیرش رو فرو کرد توی دهنم. عوق زدم و هولش دادم عقب. دوباره اومد نزدیک. اینبار فقط سر کیرش رو فرو کردم توی دهنم. سعی کردم مثل زنِ توی فیلم، کیر مانی رو بخورم. مانی هم مثل مَرد بالای سر زن، دست به کمر شد. بعد از چند دقیقه، تو همون حالت نشسته، لُختم کرد. سرش رو بُرد بین پاهام و گفت: حالا نوبت منه که برای تو رو بخورم.
می‌تونستم نرمی زبونش رو توی شیار کُسم حس کنم. هم زمان یاد حرف‌های هم کلاسیم افتادم. وقتی زبون مانی به بالای شیار کُسم رسید، یک آه بلند کشیدم. خیلی زود متوجه شد که کدوم قسمت از کُسم حساس تره. زبونش رو همونجا نگه داشت و من ناخواسته دست‌هام رو بردم به سمت سرش و بهش فهموندم که ادامه بده.

اینبار، من هم مانی رو بغل کردم و در حالی که جفت‌مون لُخت بودیم، با میل و اشتیاق، ازش لب گرفتم. لمس بدن لُختش و بیشتر از همه کیر بزرگ‌ شده‌اش، باعث می‌شد که با ولع بیشتری لب‌های لطیف و نرمش رو بین لب‌هام بگیرم. چراغ خواب بنفش اتاقم رو خودم روشن گذاشته بودم. چون حالا منم دوست داشتم که با وضوح بیشتری بدن لُخت مانی رو ببینم. همینطور به صورت ایستاده، مشغول لب گرفتن از مانی بودم که احساس کردم یکی دیگه هم توی اتاق حضور داره. سرم رو به سمت در چرخوندم. مهدیس داشت به من و مانی نگاه می‌کرد. از شدت شوک و ترس، تمام احساسات شهوتیم خاموش شد. حتی احساس کردم که زبونم هم بند اومده. مانی هم چند لحظه به مهدیس نگاه کرد. بعد به آرومی در گوشم گفت: باید بیاریمش تو بازی.
به چشم‌های مانی نگاه کردم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم. مانی چند لحظه دیگه به مهدیس نگاه کرد و دوباره در گوشم گفت: اگه این کار رو نکنیم، به مامان می‌گه. برو بهش بگو این کار ما، یک بازی مخفیانه است که هیچ کَسی نباید بفهمه.
مهدیس به حرف اومد و گفت: دارین چیکار می‌کنین؟ چرا لباس تن‌تون نیست؟
کمی به مانی نگاه کردم. از شدت ترس و استرس، اشکم سرازیر شد. با قدم‌های آهسته رفتم به سمت مهدیس. جلوش زانو زدم و گفتم: داریم بازی می‌کنیم. یه بازی یواشکی که هیچ کَسی نباید بفهمه. مخصوصا مامان. اگه قول بدی که به مامان نگی، تو رو هم بازی می‌دیم. تازه یک کاری می‌کنیم که مامان قبول کنه دیگه پیشش نخوابی و بیایی پیش من. اینطوری هر شب بازی می‌کنیم. فقط ما سه تا. حالا بیا با هم بازی کنیم.
چشم‌های مهدیس از خوشحالی برق زد و گفت: باشه قبول. قول می‌دم به مامان هیچی نگم.
مانی هم اومد نزدیک و گفت: پس باید مثل من و مائده لُخت بشی.
مهدیس با ذوق شروع کرد به لُخت شدن و گفت: باشه چشم.

بیست و دو سال بعد:

زنگ کلاس خورد و به بچه‌ها گفتم: می‌تونین برین.
چادرم رو سرم کردم. کیفم رو برداشتم و از مدرسه زدم بیرون و وارد پارکینگ شدم. مانی به ماشینم تکیه داده بود. از نگاهش متوجه شدم که باید مورد مهمی پیش اومده باشه. نگران شدم و گفتم: چی شده؟
مانی با دقت به من نگاه کرد و گفت: امروز متوجه شدم که نوید همراه با چند تا از دوستای مهم مهدیس، چند وقته که اومدن تهران.
+خب؟
-احساس می‌کنم خبراییه. اومدم ازت بپرسم که مهدیس بازم سعی کرده از تو حرف بکشه یا نه؟
+مهدیس خیلی وقته که دیگه از من نا امید شده.
-مطمئن باشم؟
چند لحظه مکث کردم و گفتم: نه دیگه مهدیس سعی کرده از من حرف بکشه و نه من هیچ علاقه‌ای دارم که باهاش حرف بزنم.
-یعنی می‌خوای بگی یک ذره هم دلت براش نمی‌سوزه؟
+برای چی باید دلم براش بسوزه؟ مهدیس یک احمق به تمام معناست. وهم برش داشته که خیلی خفن و باهوشه و غرور همه وجودش رو گرفته. حتی اگه سحر جونش هم پیدا بشه و بهش بگه که جریان تجاوز ساختگی بوده، باز هم امکان نداره بفهمه که شما چه باهاش چی کار کردین. من هیچ وقت برای مهدیس اهمیت چندانی نداشتم. گذشت اون زمان که سعی می‌کردم ازش در برابر شما محافظت کنم. فکر می‌کردم حق مهدیس اینه که یک زندگی سالم داشته باشه، اما مهدیس ثابت کرد که هیچ فرقی با ما نداره. اونم یه کثافتِ هرزه است. راستش منم مثل شما، منتظرم تا خورد شدنش رو ببینم. لحظه‌ای که بفهمه تا چه اندازه بازیچه شما روانیا بوده. لحظه‌ای که همه‌تون آرزوش رو دارین. یک مهدیس تنها و شکست خورده. آماده برای اینکه له و لورده‌اش کنین و جذاب ترین برده‌تون بشه.
مانی سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: هیچ کَسی توی دنیا به جذابی تو نیست. خودت خوب می‌دونی که چقدر برامون اهمیت داری. ملکه واقعی تو هستی. حتی اگه مهدیس هم وارد دنیای ما بشه، این تو هستی که همه کاره‌ای. دقیقا مثل گذشته که هر بار اراده کردی، سرنوشت مهدیس رو تغییر دادی. مثل اون شب که مُچ من و تو رو گرفت. مثل یک ماه بعدش که کاری کردی تا خاطره چند تا لُخت بازی با ما رو فراموش کنه. مثل فرستادنش توی دانشگاه شیراز و یک دستی که به ما زدی.
+تاوانش رو هم پس دادم.
-آره و بعدها بهت ثابت شد که مهدیس لیاقتش رو نداشت. الان هم ترجیح می‌دم باور کنم که با تو هیچ ارتباط خاصی نداره. دوست دارم برای جبران این همه سال، مهدیس رو به تو هدیه بدم.
+که چیکارش کنم؟
-یعنی دوست نداری موجود مغرور و خود شیفته‌ای مثل مهدیس، اینقدر خوار و ذلیل بشه که به پات بیفته و التماس کنه؟ دوست نداری تبدیل به سگ خونگیت بشه و هر وقت که اراده کنی، برات واق واق کنه؟

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
مرد

 
دوست عزیز قسمت جدید اومده لطف کن و قسمت جدید رو کپی پیست کن مرسی،💙😁😁😁😂😂
     
  

 
یاغی
قسمت سی و سوم
بخش اول
دکتر، عکس ساق پام رو نگاه کرد و رو به سهیلا گفت: نشکسته، می‌تونین ببرینش. کوفتگی شدیده و با کمپرس یخ، بهتر می‌شه‌.
همراه با سهیلا و لنگ‌لنگان از اورژانس بیرون اومدم. درِ ماشین رو باز کرد تا بشینم. بعد هم خودش نشست پشت فرمون و راه افتاد. توی مسیر، جفت‌مون سکوت مطلق بودیم. سهیلا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد. خواست کمک کنه تا خودم رو به آسانسور برسونم. نذاشتم و گفتم: خودم می‌تونم بیام.
وقتی وارد خونه شدیم، از شدت درد، حتی طاقت این رو نداشتم که به اتاقم برم. توی هال و روی کاناپه نشستم. سهیلا از داخل آشپزخونه، یک لگن آورد و گفت: شلوارت پاره و خونی شده. درش بیار تا پاهات رو بشورم و تمیز کنم. بعدش کمپرس یخ درست می‌کنم و می‌ذارم روی پای راستت که مصدوم شده.
جواب سهیلا رو ندادم و مثل همیشه سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم. شال و مانتوش رو درآورد. زیرش یک شلوار جین سرمه‌ای و نیم‌تنه یاسی پوشیده بود. خط سینه‌هاش، توی نیم‌تنه‌اش، مشخص بود. اومد به سمت من. کمی دولا شد و دستش رو به شلوار ورزشیم رسوند و گفت: هنوز چهارده سالته و یک سال مونده تا به من نامحرم بشی.
توی وضعیتی که دولا شده بود، سینه‌هاش رو کامل می‌تونستم ببینم. شلوارم رو درآورد و لگن رو گذاشت زیر پام.‌ تو همین حین، نگاهش به کبودی کف دستم هم افتاد و گفت: با خودت چیکار کردی؟
به خاطر دیدن اندام سکسیش و سینه‌هاش و البته درآوردن شلوارم، حسابی معذب و خجالت‌زده شدم. روم رو ازش گرفتم و گفتم: هم به ساق پام لگد زد و هم زمین خوردم.
سهیلا سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: آخه فوتبالم شد ورزش؟
جوابی بهش ندادم و زمین رو نگاه کردم. سهیلا رفت و همراه با یک پارچ آب برگشت. از زانوهام شروع کرد به شستن تا ساق پام. دردم می‌اومد، اما سعی کردم به روی خودم نیارم. لمس دست‌هاش با پاهام، حس خجالتم رو چند برابر کرد. بعد از تمیز کردن پاهام، با یک دستمال مرطوب، کف دست‌هام رو هم تمیز کرد. لگن آب رو برداشت و رفت توی آشپزخونه و با پلاستیک فریزر و یخ خورد شده، کمپرس یخ درست کرد. برگشت توی هال و چهار زانو نشست جلوی پاهای من. باز هم توی زاویه‌ای بود که سینه‌هاش کامل دیده می‌شد. تمام سعی خودم رو کردم که نگاهش نکنم. کمپرس یخ رو گذاشت روی ساق پای راستم و نگه داشت. سنگینی نگاهش رو حس کردم اما همچنان ترجیح می‌دادم که فرش رو نگاه کنم. با یک لحن ملایم گفت: بابات ازم خواست که به دادت برسم. خودش جایی بود و با سالن بازی تو، خیلی فاصله داشت.
جوابش رو ندادم. کمی مکث کرد و گفت: معمولا اینجور مواقع، تشکر می‌کنن.
حتی بوی عطر تندش هم روم تاثیر گذاشته بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مرسی.
سهیلا با دست دیگه‌اش، پشت ساق پام رو لمس کرد و گفت: این قسمت هم درد داری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
کمپرس یخ رو روی ساق پام کمی فشار داد. دردم اومد اما اصلا دوست نداشتم به روی خودم بیارم. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: می‌دونم از من خوشت نمیاد. یا حتی شاید بدت بیاد. اما باید این رو بدونی که من به اصرار پدرت، زنش شدم. ترجیح می‌دادم یک رابطه موقت داشته باشیم و تموم، اما پدرت هر طور شده می‌خواست که زن رسمیش بشم. خب من هم نتونستم در برابر این همه اصرار مقاومت کنم. الان هم پیله شده که باید بیام و اینجا زندگی کنم. بابات رو بهتر از من می‌شناسی. تا به خواسته‌اش نرسه، ولکن نیست. من خونه و زندگی دارم و مجبور نیستم بیام اینجا اما...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: اینایی که می‌گی برام مهم نیست.
سهیلا چند لحظه مکث کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: من نمی‌خوام جای مادرت رو پُر کنم. در جریانم که چقدر تو و مادرت به هم نزدیک بودین. پدر و مادر من هنوز زنده هستن و نمی‌تونم درک کنم که از دست دادن مادرت چقدر سخت بوده. اونم توی یک حادثه و یکهویی. همه بهم گفتن که مادرت چقدر زن نازنین و دوست داشتنی و مردم داری بوده. پس...
دوباره حرفش رو قطع کردم. اینبار به چشم‌های مشکی‌اش نگاه کردم و گفتم: اما تو از مادرم خیلی جوون‌تری. خیلی هم خوشگل‌تر و شیک‌پوش‌تری. فکر کنم همین برای بابام کافی باشه.
سهیلا خواست جوابم رو بده که باز نذاشتم و گفتم: فقط بهم بگو از کِی باهاش رابطه داری؟ قبل از فوت مامانم؟ یا یک روز بعد از فوتش؟
سهیلا انگار از حرف من شوکه شد. با لحن خاصی گفت: تو درباره من و بابات چی فکر می‌کنی؟ اصلا من به درک. فکر می‌کنی بابات همچین آدمیه که به زنش خیانت کنه؟ یا صبر نداشته باشه و یک روز بعد از فوت زنش، با یکی دیگه رو هم بریزه؟
پوزخند زدم و گفتم: تو، چند ماه قبل از فوت مامانم، منشی بابام شدی.
سهیلا کمپرس یخ رو رها کرد و ایستاد. چشم‌هاش به لرزش افتاد و گفت: اولین رابطه من و پدرت، شش ماه بعد از فوت مادرت بود. دیگه هم بیشتر از این لازم نمی‌بینم که در این مورد بهت توضیح بدم. در ضمن، تصمیم پدرت اینه که بیام اینجا زندگی کنم. بهتره که جفت‌مون با این موضوع کنار بیایم و جَو این خونه رو برای خودمون جهنم نکنیم.

پام همچنان درد می‌کرد اما تمام سعی خودم رو کردم که لنگ نزنم. اولین نفر وارد کلاس شدم. ریاضی داشتیم. درسی که بیشتر از همه دوستش داشتم و بهم آرامش خاصی می‌داد. توی بازی با اعداد، کنترل کامل، دست خودم بود و مطمئن بودم هرگز قرار نیست چیزی رو از دست بدم و همه چی طبق اون چیزی پیش می‌ره که باید بره. جواب قطعیه و دیگه تصادفی در کار نیست. به خودم که اومدم، کلاس پُر شده بود. من دقیقا وسط کلاس بودم. کتاب و دفترم رو از توی کیفم، درآوردم و باز کردم. معلم بعد از وارد شدن و حضور غیاب کردن، رو به من گفت: می‌دونم که خود به خود یک درس جلوتر از بقیه هستی. تنبیهت اینه که بیایی پای تخته و هر چی که من درس می‌دم رو بنویسی.
وقتی خودم رو به تخته رسوندم، معلم گفت: پات چی شده؟
تخته رو پاک کردم و گفتم: تو فوتبال زمین خوردم.
معلم بهم گفت: اگه درد داری، لازم نیست پای تخته باشی.
بدون مکث گفتم: نه چیزی نیست آقا.
می‌دونستم معلم قراره چه مبحثی از کتاب رو توضیح بده. زودتر از اینکه شروع کنه، اولین معادله رو نوشتم. درس رو شروع کرد. باید صبر می‌کردم و هماهنگ با معلم‌مون، می‌نوشتم. توی همین فرصت، مجبور بودم به سمت کلاس نگاه کنم. درس سختی بود و از چهره اکثر کلاس مشخص بود که چیز زیادی از حرف‌های معلم نمی‌فهمن. حواس بیشترشون پیش معلم یا تخته و نوشته‌های من بود. به غیر از یک نفر که فقط به من نگاه می‌کرد. تنها آدمی بود که یاد گرفتن این درس براش اهمیت نداشت. البته کلا یاد گرفتن هیچ درسی براش توی اولویت نبود. انگار می‌اومد مدرسه که فقط به من خیره بشه. چند بار خواست بهم نزدیک بشه که با گارد من رو به رو شد و اجازه ندادم که باهام دوست بشه. روالی که بعد از فوت مادرم و نسبت به همه انجامش می‌دادم. دیگه هیچ علاقه و انگیزه‌ای نداشتم که به کَسی نزدیک بشم. اما علی کوتاه نمی‌اومد. حتی احساس می‌کردم که هر بار که پَسش می‌زنم، مصمم‌تر می‌شه تا باهام رابطه بر قرار کنه. ذهنم، هم‌زمان درگیر درس و نگاه‌های علی بود. غیر ارادی باهاش چشم تو چشم شدم. لبخند خفیفی زد. لبخندی که فقط آدم‌های برنده می‌زنن. روم رو ازش گرفتم و به خواست معلم، بقیه معادله‌ها رو نوشتم.

گوشه حیاط، ایستاده به دیوار تکیه داده بودم. هوا اینقدر سرد بود که اکثر بچه‌ها، توی کلاس‌ها می‌موندن. اما من، عاشق هوای ابری بودم. حتی با باد سرد و استخون‌شکن هم مشکلی نداشتم. دو هفته از مصدومیت پام می‌گذشت و سرما دیگه استخون پام رو اذیت نمی‌کرد. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خنده و شوخی چندتا پسر که چند متر از من فاصله داشتن، به خودم اومدم. علی هم بین‌شون بود. حس خوبی بهم دست نداد. انگار اصرار علی برای ارتباط برقرار کردن با من، بی‌فایده نبود. انگار من هم دوست داشتم تا نگاهش کنم. کاری که همه می‌کردن. چون علی زیباترین پسر مدرسه محسوب می‌شد. چهره‌ای که قطعا حتی اگه برای یک دختر هم بود، باز هر آدمی رو وادار می‌کرد تا نگاهش کنن. بین پسرهایی بود که اصلا ازشون خوشم نمی‌اومد. پسرهایی که توی مدرسه، به ارازل معروف بودن. هر کاری می‌کردن به غیر از درس خوندن و به عالم و آدم آزار می‌رسوندن. پیش خودم گفتم: شاید خودش هم فرقی با اونا نداره. تا یادمه از اولش هم با اینا دوست بود.
سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهم رو ازش گرفتم. اما متوجه شد که داشتم نگاهش می‌کردم. از دوستاش جدا شد و اومد به سمت من. وقتی بهم رسید، مثل من به دیوار تکیه داد و گفت: شنیدم مثل درس خوندنت، فوتبالیست خوبی هم هستی. کجا فوتبال بازی می‌کنی؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم: عصرا می‌رم سالن.
نگاهش به رو به روش بود و گفت: منم فوتبالم بدک نیست. آدرس بده، یه بار بیام.
چهره‌اش از نیم‌رُخ، جذابیت چند برابری داشت. لب‌های قرمزش روی پوست سفید صورت کشیده‌اش، بیش از اندازه زیبا به نظر می‌اومد. اما اوج زیبایی چهره‌اش، مُژه‌های پُر پشت و بلندش بود که ترکیبش با چشم‌های قهوه‌ایش، هر آدمی رو جذب می‌کرد. سعی کردم لحنم بی‌تفاوت باشه و گفتم: اکثرشون از ما بزرگ‌تر هستن. خیلی هم سفت و سخت بازی می‌کنن.
سرش رو به سمت من چرخوند. لبخند خفیفی زد و گفت: فکر کردی من سوسول و شکستنی هستم؟
ناخواسته یک نگاه به اندامش کردم. هرگز این فکر رو نکرده بودم که علی، بدن ضعیفی داره، حتی با اینکه از نظر خیلی‌ها، یک اندام دخترونه داشت. چند بار شنیده بودم که دوست‌هاش بهش می‌گن دختر جون. خودش هم قطعا از اندامش خوشش می‌اومد و همیشه تیشرت و شلوارهای چسب و اندامی می‌پوشید و دوست داشت تا همه، اندام جذابش رو ببینن. سعی کردم لحن بی‌تفاوتم رو حفظ کنم و گفتم: توی کلاس، آدرس سالن رو بهت می‌دم. ساعت هفت اونجا باش.
از حرفم تعجب کرد و گفت: یعنی باور کنم؟
+چی رو؟
-اینکه آدم حسابم کردی؟
جوابی بهش ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم. لحن علی پُرهیجان‌تر شد و گفت: من ازت خوشم میاد. دلم می‌خواد باهات دوست بشم. یه حسی بهم می‌گه تو هم از من خوشت میاد اما نمی‌دونم چرا...
دوباره به چشم‌هاش زل زدم و حرفش رو قطع کردم و گفتم: با خودت ساق‌بند هم بیار. اگه نداری، حتما بخر.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
یاغی
قسمت سی و سوم
بخش دوم
مشغول جمع کردن کوله‌ام بودم که سهیلا اومد بالا سرم و گفت: می‌خوای بری فوتبال؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
زیر چشمی می‌تونستم ببینم که سهیلا دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد و گفت: یعنی اینقدر از من بدت میاد که حاضر نیستی حتی بهم نگاه کنی؟
یک تیشرت زرد اندامی و یک ساپورت مشکی تنش کرده بود. برای چند لحظه و ناخواسته، اندام رو فُرم و سکسیش رو با علی مقایسه کردم. هر دوشون شبیه هم بودن. دیدن هر دوشون، باعث احساس خاصی در من می‌شد. احساسی نسبتا لذتبخش که دوست نداشتم نسبت به زن بابام پیدا کنم و نمی‌تونستم به چشم‌های سهیلا نگاه کنم و بگم: تو سکسی و جذاب می‌گردی و من با دیدنت، معذب می‌شم.
آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو آوردم بالا و گفتم: من از تو متنفر نیستم.
سهیلا کمی مکث کرد و گفت: فردا شب وسایلم رو میارم اینجا و دیگه توی این خونه زندگی می‌کنم. به پدرت پیشنهاد دادم که اتاق خواب‌مون رو با اتاق تو عوض کنیم.
از پیشنهاد سهیلا تعجب کردم و گفتم: چرا؟
لحنش ملایم‌تر شد و گفت: دوست ندارم هر شب، همراه با پدرت، وارد اتاقی بشم که همیشه مادرت وارد اون اتاق می‌شده. یعنی در اصل دوست ندارم تو این صحنه رو ببینی.
به چشم‌های سهیلا نگاه کردم. برای اولین بار یک حس مثبت از سمتش دریافت می‌کردم. ایستادم و کوله‌ام رو برداشتم و گفتم: نیازی به این کار نیست.
سهیلا پوزخند خفیفی زد و گفت: یعنی طاقت داری که جلوی چشم‌های تو، زن هرزه‌ای مثل من بره توی اتاقی که جایگاه مادرت بوده؟
+هیچ وقت بهت نگفتم هرزه.
-اگه خوب به حرف‌های رد و بدل شده بین‌مون توی روزی که پات مصدوم شده بود دقت کنی، بهم گفتی هرزه.
همچنان سعی می‌کردم به اندام و لباس چسبون سهیلا نگاه نکنم و گفتم: حرف‌های اون روزم رو به بابام گفتی؟
-به نظرت اگه گفته بودم، توی این چند مدت می‌تونست به روت نیاره؟ کدوم پدری اگه بفهمه پسرش اینطور قضاوتش کرده، سکوت می‌کنه؟ قسمتی از پدر تو به خاطر از دست دادن مادرت، نابود شده. اینقدر پول داره که بتونه هر شب با هر خوشگلی باشه و اگه مَرد هرزه‌ای بود، نیازی نداشت که من رو به عقد خودش در بیاره و به عالم و آدم نشونم بده. پدر تو، برای بقای خودش به من پناه آورده. اون به من نیاز داره. همونطور که به تو نیاز داره.
چند لحظه به سهیلا نگاه کردم و جوابی نداشتم که بهش بدم. از کنارش رد شدم تا از خونه برم بیرون. به درِ خونه که رسیدم، سهیلا صدام زد و گفت: نوید یک لحظه وایستا.
سرم رو برگردونم و منتظر بودم که چی می‌خواد بگه. چند قدم به سمتم اومد و گفت: قطعا هیچ‌وقت نمی‌‌تونم جای مادرت باشم، اما من و تو می‌تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من عاشق پدرت شدم و تصمیم گرفتم تا هر طور شده بهش کمک کنم. یعنی یک هدف خوب برای ادامه زندگیم پیدا کردم. قطعا شرایط مالی من رو می‌دونی. من هیچ نیازی به پول پدرت ندارم. به هر چی که اعتقاد داری قسم که اولین ارتباط احساسی ما، شش ماه بعد از فوت مادرت بود. تو پسر باهوشی هستی. مادرت موقعی که خارج بوده، توی یک کالج معتبر، کارشناسی فیزیک گرفته. قطعا هوش و ذکاوت تو، به مادرت رفته. به نظرت توی اون مدتی که مادرت زنده بود و من منشی پدرت بودم، اگه خبری بین ما بود، مادرت متوجه نمی‌شد؟
دوباره جوابی به سهیلا ندادم و از خونه زدم بیرون. توی مسیر سالن، ذهنم به شدت درگیر سهیلا بود. دلم کمی براش سوخت. داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که رضایت من رو جلب کنه تا قضاوت بدی در موردش نداشته باشم. و همچنان نمی‌دونست که یکی از دلایل دوری من ازش، اینه که دوست ندارم به زن بابای خودم حس جنسی داشته باشم. این حس از نظر من، نهایت نامردی بود و فقط یک آدم کثیف و هرزه، اجازه می‌داد که همچین حسی، توی وجودش ریشه کنه.

علی ورودی سالن ایستاده بود. با انرژی سلام کرد و گفت: غرق نشی.
نفهمیدم چرا دیدن علی، درون ملتهب و آشفته‌ام رو آروم کرد! لبخند زدم و گفتم: فکر نمی‌کردم که بیایی.
علی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: فعلا که اومدم. بریم و ببینیم فوتبال کدوم‌مون بهتره.
توی رختکن، مشغول تعویض لباس‌هامون شدیم. اینبار می‌تونستم بدن علی رو فقط با یک شورت ببینم. قابل حدس بود که بدن لُختش چقدر جذاب، سکسی و دیدنیه. فکر کردم متوجه خط نگاه من می‌شه و واکنش نشون می‌ده اما فهمیدم که همه حواسش به دیدن اندام منه! خواستم به روش بیارم اما چیزی نگفتم و تیشرت و شورت فوتبالیم رو پوشیدم و از رختکن زدم بیرون.

علی نفس نفس زنان، نشست روی زمین و گفت: خب چطور بودم؟
رو به روش نشستم و گفتم: بدک نبودی. همین که آبروم رو نبردی، خوبه.
اخم کرد و گفت: خیلی نامردی نوید. سه تا گل زدم لعنتی.
+منظورت همون سه تا دروازه خالی‌ای هست که من بهت پاس دادم؟
-بهترین بازیکنای دنیا، خودشون رو در موقعیت‌های گل‌زنی قرار می‌دن. کار هر کَسی نیست.
خنده‌ام گرفت و گفتم: آقای بهترین بازیکن دنیا، پاشو بریم که الان سانس جدید سالن شروع می‌شه.
ایستادم و دست علی رو گرفتم که بِایسته. لحظه‌ای که ایستاد، نگاه و لحنش جدی شد و گفت: مرسی، خیلی وقت بود که اینقدر بهم خوش نگذشته بود.
تعجب کردم و گفتم: فکر می‌کردم همیشه همراه دوستات توی مدرسه، بهت خوش می‌گذره.
علی پوزخند تلخی زد و گفت: واقعا تو همچین آدمی هستی؟
+چطور آدمی؟
-هر چیزی که چشم‌هات می‌بینه رو باور می‌کنی؟

علی نشست روی نیمکت من و گفت: از امروز می‌خوام پیش تو بشینم. یعنی جام رو با کناریت عوض کردم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: مرسی که قبلش اجازه گرفتی.
کتابش رو باز کرد و گفت: دیشب درباره بابای تو با بابام حرف زدم. بهش گفتم که بابات تاجره.
تعجب کردم و گفتم: خب که چی؟ اصلا تو شغل پدر من رو از کجا می‌دونی؟
علی به من نگاه کرد و گفت: مثل کبک سرت رو توی زمین فرو کردی و فکر می‌کنی اگه با کَسی دوست نباشی، ملت نمی‌فهمن که کی هستی و چه خانواده‌ای داری. بچه‌ها حتی مدل ماشین بابات رو هم می‌دونن.
+خب چرا با پدرت درباره پدر من حرف زدی؟
-پدرم می‌خواد شغلش رو عوض کنه. تو ذهنشه که بره تو کار خرید و فروش عمده انواع کالاها. اما برای شروع می‌خواد با یک آدم معتبر شریک بشه. پدر تو رو می‌شناخت اما خب امیدی نداره که پدر تو باهاش شریک بشه. منم بهش گفتم که با پسر این آدم دوستم و از طریق پسرش می‌تونیم قانعش کنیم.
به خاطر تعجب زیاد، خنده‌ام گرفت و گفتم: الان تو با من دوست شدی؟
چشم‌های علی برق زد و گفت: نیستم؟ کی توی این مدت تونسته تو رو اینطوری بخندونه؟
سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و گفتم: یعنی من یکاره به بابام بگم که بیا با فلانی شراکت کن؟
علی با خونسردی گفت: آره چرا که نه. تحقیق می‌کنه و می‌فهمه که پدر من، آدم آبرومند و خوش نامیه. بعدش هم، آدم‌ها توی شراکت، قرارداد رسمی می‌بندن. قرار نیست فیل هوا کنن که. پدر تو می‌تونه به پدر من کمک کنه. بعدش هم پدر من مدیون پدر تو می‌شه و بالاخره یک روزی به کارش میاد. در ضمن یک چیز دیگه هم هست که می‌دونم.
حسابی به خاطر صحبت‌های علی سوپرایز شدم و گفتم: چی رو می‌دونی؟
علی کمی مکث کرد و گفت: می‌دونم که نزدیک به یک سال پیش، مادرت رو توی تصادف از دست دادی. و...
+و چی؟
-می‌دونم که بابات چند وقته که با منشیش ازدواج کرده.
+خب اینا چه ربطی به خواسته تو داره؟
-ربطش واضحه. باباها وقتی بعد از فوت زن اول‌شون، با یکی دیگه ازدواج می‌کنن، مجبورن هر طور شده دل بچه‌هاشون رو به دست بیارن. تو الان توی موقعیتی هستی که هر نازی بکنی، مجبورا نازت رو بخرن.
تعجبم هر لحظه بیشتر می‌شد و گفتم: اینایی که گفتی رو همه می‌دونن؟
علی بدون مکث گفت: نه همه‌اش رو، بیشترش رو خودم درباره‌ات فهمیدم.
+یعنی یکاره درباره من و زندگیم فضولی کردی تا اطلاعات زندگی من رو بفهمی؟
-راستش رو بخوای، اسمش رو گذاشتم تحقیق درباره آدمی که دوسِش دارم و می‌خوام هر طور شده باهاش دوست بشم.
نمی‌دونستم چه واکنشی باید در برابر علی داشته باشم. حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم که اینقدر باهوش و نکته‌سنج و زرنگ باشه. کل تایم کلاس رو حواسم به علی و حرف‌هاش بود. توی زنگ استراحت، از کلاس زدم بیرون. علی همراهم اومد و دوست‌هاش، توی سالن، جلوش رو گرفتن. شنیدم که یکی‌شون به علی گفت: می‌بینم که بالاخره دو تا بچه خوشگل مدرسه با هم دوست شدن.
علی در جوابش گفت: صد بار گفتم به من نگو بچه خوشگل.
یکی دیگه‌شون و با یک لحن تمسخر‌آمیز گفت: من که از خدامه بهم بگن بچه خوشگل.
علی جواب‌شون رو نداد و خودش رو به من رسوند. خودم رو به گوشه حیاط رسوندم و به دیوار همیشگی تکیه دادم. وقتی علی اومد کنارم، نگاهش کردم و گفتم: همیشه اینطوری باهات حرف می‌زنن؟
علی کمی خجالت کشید و گفت: حدودا.
+بعد تو با همچین آدم‌هایی دوستی؟
-دوست نیستم.
+همیشه با اینایی.
-اونا همیشه با منن. ازشون خوشم نمیاد.
+حتما یه چیزی دیدن که همیشه خودشون رو به تو می‌چسبونن.
علی از حرفم ناراحت شد و گفت: می‌فهمی چی داری می‌گی؟
لحنم رو جدی کردم و گفتم: چیزی که نمی‌فهمم اینه که چطور آدم از یک عده خوشش نمیاد اما اجازه می‌ده که باهاش لاس بزنن.
نگاه و لحن علی تهاجمی شد و گفت: من نمی‌ذارم که کَسی باهام لاس بزنه.
به چشم‌های عصبانیش نگاه کردم و گفتم: اما من همیشه دیدم که اونا دورت جمع شدن و دارن باهات لاس می‌زنن و تو هم اصلا بدت نمیاد.
علی بغض کرد و گفت: من این وضعیت رو دوست ندارم. فقط اگه بهشون بگم که ازشون خوشم نمیاد، اذیتم می‌کنن. طرف تو نمیان، چون در جریانن که پدرت، اصلی‌ترین حامی مدرسه است.
با دقت به علی نگاه کردم. دوست نداشتم توی موضع ضعف ببینمش. دیگه مطمئن شده بودم که من هم نسبت بهش احساس پیدا کردم. با یک لحن جدی گفتم: علنی بهشون بگو که ازشون خوشت نمیاد. اگه نتونی از خودت دفاع کنی، همه ازت سوء استفاده می‌کنن.
تو همین حین، دوست‌های علی که مدعی بود ازشون خوشش نمیاد، به ما نزدیک شدن. یکی‌شون به علی گفت: بیا کارت دارم.
علی بغضش رو قورت داد و گفت: من با تو کاری ندارم.
از جواب علی تعجب کرد و گفت: دارم بهت می‌گم بیا اینجا.
علی چند لحظه به من نگاه کرد و رو به طرف گفت: گفتم که من باهات کار ندارم.
اومدن نزدیک علی. یکی‌شون با یک لحن جدی گفت: جنبه شوخی داشته باش بچه جون.
علی گفت: هر چقدر تا حالا باهام شوخی کردین، بسه. دیگه خوشم نمیاد دور و بر من باشین.
همه‌شون از جواب علی تعجب کردن. یکی‌شون نگاه معنی داری به من کرد و رو به علی گفت: این بچه پولدار سوسول پُرت کرده؟
دست علی رو گرفتم و کشیدمش عقب‌تر و رو به همه‌شون گفتم: مواظب این بچه پولدار سوسول باشین. چون اگه یک کلمه دیگه حرف مفت بزنین، مجبورین فردا با صورت کبود شده تو مدرسه راه برین. اونوقت کل مدرسه بهتون می‌گن که از یک بچه پولدار سوسول، کتک خوردین.
یکی‌شون اومد نزدیک من. جوری که نزدیک بود صورتش به صورت من بخوره. با حرص گفت: روزی ده تا مثل تو رو می‌کنم بچه کون. تو باید زیر من، دست و پا بزنی و از مامانت بخوای که بیاد کمکت و اون به جات، زیر من ناله کنه و ضجه بزنه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: خیلی بد شد. فکر کنم بابام باید حسابی سر کیسه رو شل کنه.
پسره با تمسخر گفت: برای اینکه کون پسرش نذارم؟
همه‌شون زدن زیر خنده. لبخندی از سر حرص و عصبانیت زدم و گفتم: نه برای دیه داغون شدن دماغ تو.
سرم رو بردم عقب و با تمام زورم کوبیدم توی بینی و صورتش. تا اومد به خودش بیاد، یک مشت محکم به شکمش و مشت بعدی رو توی فکش زدم. جوری نفسش بند اومد که بقیه‌شون فکر کردن داره خفه می‌شه. چند لحظه توی شوک بودن، اما همگی‌شون بهم حمله کردن. پنج تا می‌خوردم و یکی می‌زدم. چهره مادرم توی ذهنم می‌اومد و با تمام وجودم مشت و لگد می‌زدم و تو صورت هر کدوم‌شون، یه کله محکم زدم. چند دقیقه بعد، هر کی که توی حیاط بود، اومد و ما رو از هم جدا کرد. از بینی و دهنم خون می‌اومد و کل بلوزم خونی شده بود. همه‌مون رو بردن توی دفتر مدیریت. مدیر مدرسه وقتی من رو دید، تعجب کرد و گفت: از شما بعیده آقای زارعی. مجبورم به پدرتون اطلاع بدم.
علی هم که چندتایی مشت و لگد خورده بود، آوردنش توی دفتر. به چهره دوست‌های سابقش نگاه کرد و با ذوق و هیجان و رو به من گفت: سر قولت بودی. تو صورت همه‌شون یه کبودی هست.
مدیر با عصبانیت و رو به علی گفت: بشین و حرف زیادی نزن.
علی نشست کنار من و به آرومی در گوشم گفت: اما خودت هم حسابی داغون شدی. همه‌اش تقصیر من بود.
مدیر با اخم به علی نگاه کرد و بهش رسوند که دیگه حرفی نزنه. بعدش هم تلفن رو برداشت و با پدرم تماس گرفت.
سهیلا صورتم رو تمیز کرد و گفت: بابات رو حسابی شرمنده کردی. بدجور از دستت عصبانیه.
بدون مکث گفتم: پدر شدن یعنی همین.
سهیلا لبخند زد و گفت: چه زبونی داری تو. حالا برای چی دعوا کردی؟ بابات می‌گه با چند نفر هم‌زمان کتک کاری کردی.
+بهم فحش مادر دادن.
سهیلا کمی مکث کرد و گفت: حالا که اینقدر خوردی، چقدر تونستی بزنی؟
+به میزان لازم.
سهیلا کامل خنده‌اش گرفت و گفت: گاهی لازمه آدم وحشی بشه. خوب کردی زدی‌شون. با بابات حرف می‌زنم و می‌گم که بهت فحش مادر دادن.
+اگه ازت بخوام، یک چیز دیگه هم به بابام می‌گی؟
-چی؟
+پدر دوستم دنبال سرمایه‌گذاری جدید تو بازاره. نیاز به یک آدم با تجربه داره تا باهاش شریک بشه. می‌خوام بابا رو بهش معرفی کنم. البته سرمایه و پولش در حد بابا نیست.
-اوکی بهش می‌گم اما اول باید صبر کنیم که عصبانیتش سر جریان امروز فروکش کنه.
+به نظرت قبول می‌کنه؟
-بابات رو که می‌شناسی. تا خودش شخصا درباره کَسی تحقیق نکنه و مطمئن نشه، کوچک‌ترین اعتمادی نداره. همه چی به این بستگی داره که پدر دوستت چه طور آدمی باشه.
سهیلا از من فاصله گرفت و گفت: برو حموم و لباس‌هات رو بده تا بشورم. البته شک دارم خون روی بلوزت پاک بشه، اما امتحان می‌کنم تا ببینم چی می‌شه.

چشم‌های علی از تعجب گرد شد و گفت: واقعا داری می‌گی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، بابام گفته که حاضره با پدرت ملاقات کنه. بهش بگو فردا ساعت ده صبح بره دفترش.
علی با هیجان گفت: این عالیه. بالاخره بهش ثابت می‌شه که منم به درد بخورم.
+به کی ثابت می‌شه.
-به بابام. همیشه بهم می‌گه که تو بی‌عرضه و به درد نخوری. همیشه داداش بزرگم رو می‌زنه توی سرم و می‌گه کاش یه ذره شبیه اون باشم. تو خیلی خوش شانسی که تک بچه‌ای نوید.
از اینکه پدر علی، اینطور باهاش برخورد می‌کرد، ناراحت شدم. علی راست می‌گفت. هیچ چیزی در موردش، اونی نبود که به نظر می‌اومد. هر روز که بیشتر باهاش صمیمی می‌شدم، بیشتر می‌فهمیدم که چقدر تنها و افسرده است. سعی کردم ناراحتیم رو به روی خودم نیارم و گفتم: اولا که من تک بچه نیستم و یک خواهر بزرگ‌تر دارم که خارج زندگی می‌کنه. دوما بابات درباره دعوای توی مدرسه، چیزی نگفت؟
-اصلا براش مهم نیست که چه بلایی سر من بیاد. در هر حالتی طعنه می‌زنه و می‌گه مقصر خودم بودم که مشکل درست شده. حتی حاضر نیست به حرفم گوش بده. اما در عوض، توی مدرسه همه دارن درباره ما حرف می‌زنن. دیگه کَسی جرات نداره طرفم بیاد. آبروی اون عوضیا هم حسابی رفته. البته مدیر مدرسه هم بدجور تهدیدشون کرده. چون بعد از دعوای ما، خیلی‌ها رفتن پیش مدیر و ازشون شکایت کردن.
احساس کردم علی با صحبت کردن درباره پدرش، عصبی و ناراحت می‌شه. حرف رو عوض کردم و گفتم: امشب نباید از این پیر پاتالا ببازیم. تا می‌تونی سفت و محکم بازی کن.
علی دوباره هیجانی شد و گفت: اوکی حله، امشب حال‌شون رو می‌گیریم.

علی با دقت کل خونه رو ورانداز کرد و گفت: آپارتمان پولداری که می‌گن همین بود و ما خبر نداشتیم.
فکش رو گرفتم توی دستم. وادارش کردم به من نگاه کنه و گفتم: قراره فقط ریاضی کار کنیم. وقت برای نگاه کردن و فضولی زیاده.
فکش رو رها کردم. رفتم به سمت اتاقم و گفتم: زود باش.
علی دنبال من وارد اتاقم شد و گفت: چه حسی داره تک پسر آدم پولدار بودن؟
دفتر ریاضیم رو، گذاشتم روی میز تحریر. صندلی رو به سمت علی چرخوندم و گفتم: بشین تا برای خودم صندلی بیارم.
وقتی نشست، دفترم رو گذاشتم رو به روش و گفتم: دو صفحه برات معادله نوشتم. دونه به دونه‌شون رو حل می‌کنی تا بفهمم عمق فاجعه چقدره. بعد باهات کار می‌کنم.
علی که انگار اصلا به ریاضی علاقه نداشت، یک پوف طولانی کرد و گفت: این منصفانه نیست. اینجا هم ریاضی؟
به آرومی زدم توی سرش و گفتم: حل‌شون کن.
وارد اتاق پدرم و سهیلا شدم تا صندلی پدرم رو بردارم. نگاهم به تخت و شورت و سوتین بنفش سهیلا افتاد. ناخواسته اندام سکسیش رو تصور کردم. نگاهم رو از شورت و سوتینش گرفتم و به خودم گفتم: تمومش کن نوید. تو آدم کثیفی نیستی.
برگشتم توی اتاق و صندلی پدرم رو گذاشتم کنار علی و نشستم و منتظر موندم تا همه معادله‌ها رو حل کنه. وقتی تموم کرد، به جواب‌هاش نگاه کردم و گفتم: فاجعه‌تر از اونی که فکرش رو می‌کردم. خیلی کار داریم.
علی گفت: با تو که باشم، هر کاری باهام بکنی، راضیم. حتی ریاضی کار کردن که ازش متنفرم.
نگاه به علی تنها عاملی بود که باعث می‌شد تا بتونم حس خاصم به سهیلا رو مهار کنم. دفترم رو ورق زدم و گفتم: خوب دقت کن ببین چی می‌گم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
صفحه  صفحه 13 از 16:  « پیشین  1  ...  12  13  14  15  16  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بدون مرز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA