ارسالها: 186
#131
Posted: 18 Sep 2021 22:12
یاغی
قسمت سی و سوم
بخش سوم
نزدیک به یک ساعت با علی ریاضی کار کردم. احساس کردم که به خاطر من داره تمام تلاشش رو میکنه تا یاد بگیره. از طرفی بیشتر از این نمیتونستم بهش فشار بیارم. درس رو متوقف کردم و گفتم: فعلا بسه. من برم یه چیزی بیارم، بخوریم.
همینکه ایستادم، سهیلا دم در ظاهر شد و گفت: من براتون میارم.
علی از دیدن سهیلا کمی هول شد. ایستاد و گفت: سلام.
سهیلا با دقت علی رو نگاه کرد و گفت: شما باید علی آقا باشی. پسر آقای نیکمنش، شریک جدید پدر نوید جان.
علی گفت: بله پسر آقای نیکمنش هستم.
سهیلا گفت: خیلی خوش اومدی عزیزم. خیلی وقت بود که وصف شما رو از نوید جان میشنیدم. مشتاق بودم تا ببینمت.
بعد رو به من کرد و گفت: نیم ساعتی هست که اومدم. مزاحمتون نشدم چون وسط درس بودین. الان براتون یک عصرونه حسابی درست میکنم.
سهیلا یک پیراهن اندامی سفید با گلهای ریز قرمز همراه با یک دامن اندامی سفید که تا زانوش بود، تنش کرده بود. نگاهش کردم و گفتم: مرسی.
بعد از رفتنش، علی به آرومی گفت: عجب مامان با کلاسی گیرت اومده. بیشتر حسودیم شد.
درِ اتاق رو بستم. روی تختم دراز کشیدم. دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم: خیلی به لباس پوشیدن و تیپش اهمیت میده و همیشه عطر تند و تلخ میزنه. اکثرا هم لباسهای باز و اندامی میپوشه. از این اخلاقش اصلا خوشم نمیاد.
علی نشست و صندلی رو به سمت من چرخوند و گفت: بده آدم شیکپوش و تمیز باشه؟
به علی نگاه کردم و گفتم: اگه مامان واقعیم بود، نمیذاشتم جوری تیپ بزنه که همه جذبش بشن و نگاهش کنن.
علی اخم کرد و گفت: بیخیال نوید. زمونه عوض شده. هر کَسی میتونه هر جور که عشقش میکشه زندگی کنه. به نظر من که مامان جدیدت، حرف نداشت. تو همین چند ثانیه، خیلی ازش خوشم اومد. من که از خدامه یک روز بتونم مثل مامان جدیدت زندگی کنم.
+یعنی چی؟
-یعنی هر مدل که دلم میخواد باشم. مثل مامان جدید تو که هر مدل دلش میخواد تیپ میزنه و قضاوت تو براش مهم نیست. به نظر من که آدم شجاعیه.
لبخند توام با تعجب زدم و گفتم: شجاع؟!
علی بدون مکث گفت: آره شجاعت میخواد که خود واقعیت باشی.
با دقت به علی نگاه کردم و گفتم: یعنی تو الان خود واقعیت نیستی؟
-نه نیستم.
+خود واقعیت چیه؟
علی جدی شد و گفت: جرات ندارم درباره خود واقعیم حرف بزنم.
خواستم جواب علی رو بدم که سهیلا درِ اتاق رو زد و گفت: بیایین پسرا که براتون املت کالباس مرغ درست کردم.
همه حواسم به حرف علی بود. دوست نداشتم حرفش رو قبول کنم اما حقیقت داشت. من هم یک چیزهایی توی درونم داشتم که حاضر نبودم هرگز دربارهشون با کَسی حرف بزنم. کنجکاو شدم که چه چیزی توی دل علی میگذره که جرات حرف زدن دربارهاش رو نداره. سهیلا پرید وسط افکارم و گفت: او چه خبره؟
علی گفت: همیشه همینه. یکهو میره تو فکر.
سعی کردم عادی باشم و گفتم: خبری نیست.
سهیلا رو به من گفت: از دوستت خیلی خوشم اومده. پسر ناز و باحالیه. البته اینم بگم که بابات هم از پدر علی خیلی خوشش اومده. تصمیم گرفته حسابی دستش رو بگیره و بلندش کنه. آینده مالی پدر علی قطعا درخشان خواهد بود.
صورت علی به خاطر تعریف مستقیم سهیلا قرمز شد و گفت: خوبی از خودتونه.
سهیلا لحنش رو شیطون کرد و گفت: باید بگی، نازی از خودتونه.
من و علی زدیم زیر خنده. سهیلا هم خندهاش گرفت و گفت: خب پسرا من برم توی اتاق که جناب زارعی بزرگ یک سری کار بهم سپرده که باید توی خونه انجام بدم.
فکر کردم که علی با ایستادن سهیلا، مثل من نتونه مقاومت کنه و اندامش رو، مخصوصا از پشت، دید بزنه. اما علی انگار هیچ نگاه خاص و جنسی به سهیلا نداشت. مثل همیشه، فقط به من زل زد و گفت: بگو ببینم، به چی فکر میکردی؟
+به اینکه توی واقعی کی هستی؟
علی از سوالم جا خورد. یک نفس عمیق کشید و گفت: یک نقشهای بکش تا امشب رو پیش تو بمونم تا بهت بگم منِ واقعی چی هستم.
درِ اتاق پدرم و سهیلا رو زدم. سهیلا گفت: بیا تو.
روی تخت، چهارزانو نشسته بود و لپتاپش رو روی پاهاش گذاشته بود. به خاطر نوع نشستنش و بالا رفتن دامنش، رونهای سفیدش دیده میشد. طوری که انگار هیچی پاش نیست. سعی کردم به پاهاش نگاه نکنم و گفتم: میتونی یک کاری کنی که علی امشب پیش من باشه؟ باباش آدم سختگیریه.
سهیلا از بالای عینکش، با دقت من رو نگاه کرد و گفت: سعی خودم رو میکنم. میگم که به خاطر امتحان فردا، علی نیاز داره که تا دیر وقت با تو ریاضی کار کنه.
وقتی برگشتم که از اتاق برم بیرون، سهیلا گفت: ممنون.
از اینکه فراموش کردم که ازش تشکر کنم، خجالت کشیدم. برگشتم و گفتم: مرسی.
رختخواب علی رو وسط اتاقم انداختم. علی یک نگاه به رختخواب کرد و گفت: یعنی قراره تو روی تخت بخوابی و من روی زمین؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: آره چطور؟
علی صداش رو آهسته کرد و گفت: اینطوری نمیتونم چیزی که ازم خواستی رو بهت بگم. تو باید پیشم بخوابی و نزدیکم باشی.
از درخواستش کمی تعجب کردم و گفتم: بابام و سهیلا، شب تو اتاق خودشون میخوابن. صدا اصلا بیرون نمیره.
-همون که گفتم. تو باید پیشم بخوابی تا حرف بزنم.
+اوکی باشه. اون لحظهای که داریم حرف میزنیم رو کنارت میخوابم.
وقتی مطمئن شدم که پدرم و سهیلا خوابیدن، درِ اتاقم رو بستم. چراغ رو هم خاموش کردم. بالشتم رو گذاشتم کنار بالشت علی. به پهلو کنارش دراز کشیدم و گفتم: خب حالا میگی یا نه؟
علی هم به پهلو شد و گفت: اینطوری که نگام کنی، روم نمیشه بگم. صاف بخواب و سقف رو نگاه کن.
کلافه شدم و گفتم: سر کارم گذاشتی؟
-نه به خدا.
احساس کردم کمی صداش لرزش داره. به حرفش گوش دادم. صاف خوابیدم و به سقف نگاه کردم. علی خودش رو کمی به من نزدیکتر کرد و گفت: من شبیه بقیه پسرا نیستم. حق با تو بود، ته دلم خیلی بدم نمیاومد که اون عوضیا باهام لاس بزنن. فقط مشکل این بود که نامرد و عوضی بودن. برای همین ازشون بدم میاومد. من دوست دارم یه مَرد یا پسر باهام ور بره. دوست دارم تو باهام ور بری. دوست دارم هر کاری که عشقت میکشه باهام بکنی. حاضرم هر کاری که میخوای برات انجام بدم.
نمیتونستم به درستی حرفهای علی رو درک کنم. اما هیچ حس بدی از حرفهاش نگرفتم. علی پاش رو گذاشت روی پاهای من و گفت: من میخوام برای تو باشم نوید. فقط و فقط برای تو. این همون چیزیه که میترسم دربارهاش با کَسی حرف بزنم.
توی دلم غوغا شد. تصویر اندام سکسی علی و سهیلا، با سرعت توی ذهنم حرکت میکرد. علی لبهاش رو به گوش من رسوند. لاله گوشم رو کمی مکید و گفت: تو هم از من خوشت میاد. تو هم دوست داری منو بکنی اما روت نمیشه بگی.
دوباره لاله گوشم رو مکید و همزمان پاش رو به آرومی و از روی شلوارم، روی کیرم مالید. هر لحظه که بیشتر باهام ور میرفت، تواناییم برای حذف سهیلا از ذهنم بیشتر میشد و فقط به علی فکر میکردم. دستش رو برد توی شلوار و شورتم. کیرم رو لمس کرد و گفت: من دوست دارم برای این باشم.
آب دهنم رو قورت دادم و به نفس نفس افتادم. علی متوجه حجم بالای احساسات جنسی درونم شد و گفت: میدونستم که تو هم دوست داری. میدونستم که بالاخره به دستت میارم.
رفت پایین پاهام و شلوار و شورتم رو درآورد. چند تا بوسه به بیضههام زد و با یک صدای حشری گفت: میدونستم این بالاخره برای من میشه.
کیرم رو به آرومی فرو کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن. دچار شوک عصبی شدم و نزدیک بود مغزم منفجر بشه. تصور اینکه چهره و لبهای زیبای علی، مشغول ساک زدن کیر منه، امواج درونم رو سهمگینتر و غیر قابل مهارتر میکرد. بعد از چند دقیقه ساک زدن، کامل لُخت شد. دمر خوابید کنارم و گفت: من از امشب فقط برای تو هستم.
چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم اندام لُختش رو توی حالت دمر ببینم. فرم کونش توی وضعیت دمر، سکسیترین تصویری بود که تا اون لحظه دیده بودم. یقین پیدا کردم که شهوت درونم رو نسبت به علی، نمیتونم کنترل کنم و من هم با تمام وجودم دوست داشتم که باهاش سکس کنم. تیشرتم رو درآوردم. خودم رو کشیدم روی علی. وقتی کیرم با شکاف کونش تماس بر قرار کرد، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و ارضا شدم. بیحال و سُست شدم و یک حس بد بهم دست داد. حسی که انگار کار بدی کردم. دوباره صاف خوابیدم و دستهام رو گذاشتم روی چشمهام. علی به پهلو شد و پاش رو گذاشت روی پاهام و بغلم کرد. همزمان دستش رو گذاشت روی کیر در حال خوابیدهام و گفت: نیم ساعت دیگه دوباره بلندش میکنم. امشب باید من رو بکنی.
آغوش و بوی بدن علی، کمی آرومم کرد. نمیدونستم چه فعل و انفعالاتی توی درونم در حال شکلگیریه اما هر چی که بود، بودن علی، همچنان به من آرامش میداد.
حدس علی درست بود. بعد از نیم ساعت، دوباره با کیرم ور رفت و تونست بلندش کنه. اینبار کنترل بیشتری روی خودم داشتم. کیرم رو چند دقیقه توی شکاف کونش حرکت دادم. با تُف خودش، سوراخ کونش رو خیس کرد و گفت: بکن تو سوراخم نوید.
با دستم کیرم رو تنظیم و به سختی فرو کردم توی سوراخ کونش. احساس کردم که دردش اومد اما اصرار داشت که تا ته فرو کنم و متوقف نشم. بعد از چند بار جلو و عقب کردن کیرم، سوراخ کونش جا باز کرد و تونستم راحتتر تلمبه بزنم.
بیست و دو سال بعد (پانزده روز بعد از تجاوز به سحر):
مهدیس خودش رو مچاله کرده و خوابش برده بود. روش پتو کشیدم. باورم نمیشد که دارم دوباره تجربهاش میکنم. احساسات درونم بعد از اولین سکسم با مهدیس دقیقا شبیه احساساتم بعد از اولین سکسم با علی بود. احساساتی که شامل یک تردید پُر رنگ میشد. اینکه کار درستی کردم یا نه؟
آهسته از اتاق خارج شدم. از داخل یخچال، یک بطری آب برداشتم. برگشتم توی سالن و نشستم روی کاناپه. بطری آب رو یک سره سر کشیدم. سرم رو به کاناپه تکیه دادم و چشمهام رو بستم. خاطرات علی بیشتر از هر موقعی توی ذهنم زنده شد. هیچ شانسی نداشتم که بتونم علی رو از ذهنم پاک کنم. با صدای اساماس گوشیم به خودم اومدم. ایستادم و گوشیم رو از روی جزیره برداشتم. پیام از طرف یک شماره خارج از ایران بود. پیش شماره رو میشناختم که برای کشور اسپانیاست. پیام رو باز کردم و نوشته بود: واقعا فکر میکنی علی به خاطر پدرش خودکُشی کرد؟
مات و مبهوت به صفحه گوشی خیره شدم. چیزی که میخوندم رو نمیتونستم باور کنم. تنها حدسم این بود که باند داریوش از طریق شنود، حرفهای من و مهدیس رو شنیدن و الان دارن سر کارم میذارن. اما چه نفعی از این کار احمقانه میتونستن ببرن؟ با تردید و در جوابش نوشتم: تو کی هستی؟
بعد از چند لحظه جوابم رو داد و نوشت: همونی که همیشه طرف تو بوده و هست. راستی تونستی بالاخره دختره رو بکنیش؟ شنیدم بدجور تو کفته. تو این مورد، حسابی باهاش همذاتپنداری میکنم.
چهل و پنج روز بعد از تجاوز به سحر:
سحر کلافه شد و گفت: نوید حرف میزنی یا نه. نیم ساعته جلوم نشستی و داری چای میخوری و فکر میکنی. برای چی گفتی حتما باید من رو ببینی؟ من از تهران کوبیدم و اومدم اینجا تا ببینم چه خبر شده.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: قبل از هر چیزی، چند تا سوال ازت دارم.
-بپرس.
+به نظرت مانی نمیدونست که بعد از اون همه اطلاعاتی که به ما داد، بالاخره متوجه جریان شنود میشیم؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: این سوال منم هست. در این حد هم نمیتونن ما رو خنگ و گاگول فرض کنن.
+به نظرت برای رسیدن به مهدیس لازم بود که این همه برنامه بچینن و بازی رو پیچ بدن؟ کافی بود یک کاری کنن که مهدیس از دانشگاه اخراج بشه. همین بس بود که ضربه بعدی رو هم بهش بزنن. اخراج مهدیس از دانشگاه بدتر بود یا اینکه تو ازش جدا بشی؟
-نتیجهگیریت از این دو تا سوال چیه؟
+تمام محاسبات و تحلیل ما اشتباه بود. تو رو از مهدیس جدا نکردن که تنها بشه و کم بیاره و مثلا به خانوادهاش پناه ببره. تو رو از مهدیس جدا کردن که بتونه به من نزدیکتر بشه. ما هم دقیقا همونطور پیش رفتیم که اونا میخواستن.
-خب که چی؟ مهدیس به تو نزدیکتر بشه، چه نفعی برای اونا داره؟ نکنه فکر میکنی مهدیس قراره همون کاری رو بکنه که پریسا قرار بود بکنه؟
کمی مکث کردم و گفتم: اگه بهت بگم که از اولش همهمون بازی خوردیم و اجازه دادیم که یک مشت روانی، مثل عروسک خیمهشببازی، باهامون بازی کنن، چه احساسی پیدا میکنی؟
سحر اخم کرد و گفت: واضح حرف بزن نوید.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: وقتی مادرم فوت کرد، پدرم با زنی به اسم سهیلا آشنا شد. یعنی سهیلا از قبلش منشی شرکتش بود و بعد از فوت مادرم، زن پدرم شد. یکی دو هفته قبل، از داخل اسپانیا یک پیام بهم داد. پیامی مبهم که مرتبط با خودکُشی علی و البته درباره رابطه من و مهدیس بود.
چهره سحر متعجب شد و گفت: مهدیس یک بار درباره علی با من حرف زده. البته نه واضح. فقط گفته...
حرف سحر رو قطع کردم و گفتم: بهم گفته که تا چه اندازه درباره علی با تو حرف زده. آره علی معشوقه من بود. آدمی که از نوجوونی باهاش دوست شدم.
-خب بین خودکُشی علی و جریان مهدیس و زن بابای تو، چه رابطهای هست؟
+سهیلا تا قبل از ازدواج با پدرم، خودش رو یک زن بینیاز از نظر مالی معرفی کرده بود. میگفت "منشی شرکت تجاری شدم تا تجربه تجارت به دست بیارم." اما بعدها معلوم شد که دروغ گفته و یک موجود آس و پاس بوده. تا وقتی که پدرم زنده بود، قسمت زیادی از اموالش رو به نام سهیلا کرد. وقتی هم که مُرد، ورثه صد در صد بیمه پدرم، سهیلا بود. نهایتا هم کلی پول به جیب زد و شش سال پیش از ایران رفت.
-خب این زنیکه حسابی زرنگ بوده. اما همچنان ربطش رو به مهدیس نمیفهمم.
+من هم تا همین چند روز پیش، مثل تو گیج و گُنگ بودم. تا اینکه بالاخره فهمیدم جریان چیه.
-نوید داری سکتم میدی. دِ حرف بزن لعنتی.
+داریوش قبل از پریسا با زنی به نام ماهرخ ازدواج کرده بوده. یک زن تاجر و ثروتمند و البته تنها. با بررسی اسناد بایگانی شده شرکت پدرم، فهمیدم که ماهرخ با پدرم مبادلات مالی زیادی داشته. بعدش هم که به خاطر یک بیماری سخت میمیره و همه ثروتش به داریوش میرسه. اون مدتی که ماهرخ خونهنشین بوده، داریوش رابط شرکتش و شرکت پدرم بوده. و خب رابط شرکت پدرم چه کَسی بوده؟
سحر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: سهیلا.
+کیوان چند وقت پیش مطمئن شد که سایت مرموز داریوش، دو تا ادمین داره و یکی از ادمینهاش با آیپی کشور اسپانیا وارد سایت میشه.
-یعنی سهیلا در جریان تمام کثافتکاریهای داریوش هست.
+هنوز نمیدونم بین سهیلا و داریوش دقیقا چه نوع رابطهای بوده و هست. شاید شروع آشناییشون همون موقعی بوده که ماهرخ مریض میشه یا شاید از قبل بوده. فعلا تنها جواب قطعی اینه که سهیلا در حال حاضر، از تمام کارهای داریوش و باندش خبر داره. "محمد طیبی" و "مانی" و "بردیا" هم سه تا حیوون خطرناک و روانی هستن که قلادهشون دست این دو تاست. هنوز نتونستم بفهمم که این پنج تا آدم کجا و چطوری با هم آشنا شدن، فقط اینطور که متوجه شدم تنها هدف و سرگرمی اینا اینه که با آدما بازی کنن. لذتشون در اینه که آدما رو بشکونن و به میل خودشون کنترلشون کنن. اولش محدود به چند تا آدم بودن، اما به مرور پیشرفت کردن.
-مثل فیلم Salò o le 120 giornate di Sodoma.
+مثال بهتر از این نمیشد زد.
-اما هنوز نفهمیدم که نقش مهدیس این وسط چیه؟ یعنی حضور مهدیس توی این جریانا که نقطه مشترک همه ایناست، اتفاقی بوده؟
+نه هیچچیزی اتفاقی نبوده. اونا برنامهریزی کردن که مهدیس وارد اتاق شما بشه. اونا میدونستن که شما سه تا لزبین هستین. اونا خبر داشتن که گاهی یک دختر ساده و بی سر و زبون رو وارد اتاقتون میکنین و مدتی باهاش لاس میزنین و پرتش میکنین بیرون. اونا مطمئن بودن که مهدیس یکی مثل خودتون میشه. اونا تو رو علاقهمند کردن که جذب اکیپ من بشی. برنامهریزیشون حرف نداشت. اونا هنوزم دارن ما رو کنترل میکنن. برای همین براشون مهم نیست که از شنودها با خبر بشیم.
سحر لبخند ناباورانهای زد و گفت: امکان نداره. اونا مگه خدان که به جای من و تو تصمیم بگیرن؟
پوزخند ناخواستهای زدم و گفتم: نه خدا نیستن. فقط خوب میدونن که هر کدوم از ماها چه نقطه ضعفهایی داریم و جذب چه جور آدمهایی میشیم.
-بیشتر توضیح بده تا روانی نشدم.
+اولین کَسی که مهدیس رو به تو پیشنهاد داد، چه کَسی بود؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: دقیق یادم نیست. توی اتاق حرفش شد که یک سال اولی خوشگل چادری و بی دست و پا، وارد دانشگاه شده.
یک پوشه پُر از برگه A4 رو به دست سحر دادم و گفتم: خبر داشتنِ ما از سایت مرموز داریوش، تنها نقطه برتری ماست. حتی یک درصد هم احتمال نمیدن که من دسترسی کامل به دِیتا بِیس سایت داشته باشم. چون سهیلا همیشه کمی من رو دست کم میگرفت و مطمئن بود که نهایتا میتونه دورم بزنه و برنده بشه. فعلا ترجیح میدم همین ذهنیت رو درباره من داشته باشه. سهیلا و داریوش همیشه و فقط از طریق همین سایت با هم گفتگو میکردن و میکنن. کیوان تمام مکالمههای بین سهیلا و داریوش رو توی چند سال گذشته، درآورد. سه روز تموم، مکالماتشون رو خوندم. چند تا برگه اول، مهمترین مکالماتشونه.
سحر با دقت اولین برگ A4 رو خوند و گفت: داریوش به سهیلا گفته که "مهدیس از دستمون لیز خورد و تهران قبول نشد." از صحبتهاشون معلومه که مائده بهشون یک دستی زده و از طریق عموش، از مهدیس محافظت کرده. اینا هم انگار ترسیدن و جرات نکردن علنی با عموی مائده در بیفتن. البته مشخصه که یکمی از مهدی، برادر بزرگتر مهدیس هم میترسن. خوبیش اینه که حداقل میدونیم مهدی و عموی مهدیس ربطی به این بازی لعنتی ندارن. اما سهیلا به داریوش گفته که "اصلا مشکلی نیست. در هر صورت از مهدیس یه جنده تمام عیار درست میکنم. فقط از طریق مانی مطمئن شو که انتخاب نهاییش شیراز باشه و شهر دیگهای رو انتخاب نکنه." اما برای داریوش شرط گذاشته که "خودم هم باید از مهدیس استفاده کنم." بعدش داریوش به سهیلا گفته که "چطوری میخوای مهدیس رو هرزه کنی؟" سهیلا تو جوابش گفته که "از طریق همون جندهای که هر بار میاومدی شیراز، میفرستادمش پیشت تا بکنیش."
سحر سرش رو بالا آورد و با یک صدای نسبتا لرزون گفت: اینا دوست نداشتن مهدیس جایی غیر از تهران قبول بشه اما وقتی دیدن که نمیتونن جلوش رو بگیرن، کاری کردن که حتما شیراز بیفته و نقشهشون رو تغییر دادن. فقط نفهمیدم که منظورشون از جنده کیه؟
به چشمهای لرزون و بُهت زده سحر نگاه کردم و گفتم: لیلی به همهتون گفته که یک مادر و خواهر داره. تا حالا مادر و خواهرش رو از نزدیک دیدی؟ اصلا میدونی خونهاش کجاست؟
چهره سحر هر لحظه بُهت زدهتر میشد و گفت: لیلی شبی که به مهدیس تجاوز شده بود، براش تعریف کرده که مادرش جنده بوده و خواهرش رو هم جنده کرده. ژینا اون شب حرفهای لیلی رو شنید و بعدا برای من تعریف کرد. تا اون شب، من و ژینا کنجکاو بودیم که بیشتر درباره لیلی بدونیم اما از اون شب فهمیدیم که چرا لیلی خانوادهاش رو از ما مخفی میکنه و اصلا دوست نداره تا دربارهشون حرف بزنه.
بدون مکث گفتم: لیلی اصلا هیچ خواهری نداره.
بُهت سحر بیشتر شد و گفت: مطمئنی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: لیلی تا همین شش سال قبل که سهیلا هنوز توی ایران بود، براش فاحشگی میکرد و بعد از رفتنش، همون آدمی شد که نقش خدا رو برای سهیلا و داریوش بازی میکنه و باعث میشه ما همیشه توی همون مسیری باشیم که اونا میخوان. لیلی همون جندهای بوده که سهیلا میفرستاد پیش داریوش. لیلی همون آدمی بوده که تو رو ترغیب کرد تا با کمک مریم، مهدیس رو بیارین توی اتاقتون. لیلی همون آدمیه که باعث شد فکر کنین توی اکیپ نوید زارعی خبرای خاصیه و حتما باید واردش بشین. لیلی همون آدمیه که باعث آشنایی روناک و افخم شد. ریسک بود اگه خودش به روناک نزدیک و بعدش رابط آشناییش با شما بشه. اما مطمئن بود که افخم برای کلاس گذاشتن خودش هم که شده، روناک رو بالاخره بهتون نشون میده و یقین داشت که روناک از دخترهای جذاب و خوشگلی مثل شما خوشش میاد. چون خبر داشت که روناک آدم دوستبازیه. لیلی از قوانین ساده و ثابت آدمها استفاده کرد و به راحتی نقشه خودش رو جلو برد.
چشمهای سحر پُر از اشک شد. سرش به لرزش افتاد و گفت: امکان نداره، امکان نداره لیلی همچین آدمی باشه. داری اشتباه میکنی نوید.
به پوشه توی دست سحر اشاره کردم و گفتم: میتونی مکالمههای بین لیلی و سهیلا رو هم بخونی. همه ما آدما یه چیزای تاریکی توی وجودمون داریم. گاهی کم یا زیاد بروز میدیم. به گذشته خودت خوب دقت کن سحر. یک دختر بینهایت مغرور و خودخواه که خودش رو با دخترهای بی سر و زبون، سرگرم میکرد. حتی در جریانم که یک شب به یک دختر سال دومی، تا حدودی تجاوز کردین. لیلی دوست داشت که تو، همون بلا رو سر مهدیس بیاری. قطعا پیشبینی نمیکرد که همچین رابطه احساسیِ قوی و محکمی بین تو و مهدیس شکل میگیره، اما نهایتا تو همون کاری رو با مهدیس کردی که باید میکردی. اینکه مهدیس رو از یک دختر چشم و گوش بسته که میتونه یک زندگی نرمال و عادی داشته باشه، به اینی تبدیل کردی که الان هست. چون شیوه اونا اینه که برای شروع، طرف مقابلشون رو توی لجن میکشونن و بعد کنترلش میکنن. یعنی طعمههاشون، باید قدم اول رو با پای خودشون بردارن. در حالت عادی و بدون آتو، نمیتونستن یکاره مهدیس رو داشته باشن. چون مانعی به بزرگی عموش و برادر بزرگ ترش سر راهشون بود. شاید مهدیس به شدت پَسشون میزد و از عموش و برادر بزرگترش کمک میگرفت. پس من و تو، کار رو برای اونا راحت کردیم. مهدیس رو به همون چیزی تبدیل کردیم که اونا قرار بود تبدیل کنن. البته مهدیس یک خوش شانسی بزرگ هم آورد. اینکه ژینا خارج از نقشه لیلی، سعی کرد که از طریق چند تا گنده لات، مهدیس رو بترسونه و فراری بده. اون چند تا گنده لات، با تجاوزشون به مهدیس، بزرگترین لطف رو در حقش کردن. از مکالمهها، فهمیدم که تا حدود زیادی گند زدن به یکی از نقشههای مهم اون روانیا. به قول خودشون مهدیس رو دست خورده کردن و اونا دیگه نمیتونستن برای مهدیس، جشن پاره شدن پرده بکارتش رو بگیرن. یعنی یک سری تغییرات غیر قابل پیشبینی باعث شد که کمی مسیرشون رو تغییر بدن و این نهایتا به نفع مهدیس تموم شد.
اشکهای سحر جاری شد و گفت: هنوز نفهمیدم که چرا سهیلا باید بخواد که مهدیس به تو نزدیک بشه؟
+اولین هدف سهیلا اینه که با من بازی کنه. به آدمی وابسته بشم که هر لحظه میتونه نابودش کنه. دومین مزیت اینه که اینطوری، من و مهدیس رو همزمان میتونن زمین بزنن. نهایتا، من برای سهیلا میشم و مهدیس برای داریوش. حتی شاید برای همچین لحظهای، یک برنامهریزی مفصل کرده باشن. اینکه من و مهدیس با چشم خودمون، تحقیر شدن همدیگه رو ببینیم. همونطور که دوست داشتن مهدیس تحقیر شدن تو رو ببینه. پس فقط کافیه از ما مدرک داشته باشن و سر فرصت و در جایی که حتی فرصت یک واکنش ساده هم نداشته باشیم، ضربه خودشون رو بزنن. که متاسفانه به اندازه کافی از من و مهدیس آتو دارن.
-یعنی چی؟
+یعنی اونا هر مدرکی که لازمه رو دارن. یعنی ما در مورد پریسا اشتباه کردیم. پریسا نیومده بود که مثلا توی پارتیهای ما دوربین مخفی بذاره. پریسا رو فرستاده بودن که اگه یک روز دوربینهای مخفیشون لو رفت، ما حتی یک درصد هم به لیلی شک نکنیم. یعنی رسما پریسا رو این وسط قربانی کردن. چون یکی دیگه از شروط سهیلا برای داریوش، حفظ امنیت لیلی بوده.
سحر سعی کرد گریه نکنه و گفت: یعنی اونا تصویر پارتیهای ما رو دارن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره و لیلی قبل از اینکه مانی بیاد شیراز، همه دوربینها رو جمع کرده.
سحر ایستاد و چند قدم از من فاصله گرفت. برگشت و یک نفس عمیق کشید و گفت: الان میخوای چیکار کنی نوید؟ اگه تصاویرمون رو پخش کنن، زندگی همه تباه میشه.
همچنان سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: توی این جریان، طرف حساب سهیلا فقط منم و میخواد به من ضربه بزنه. اگه قرار بود فیلمها رو پخش کنه، تا حالا کرده بود. فعلا خبر نداره که من از جریان فیلمها و رابطهاش با لیلی خبر دارم. حدس میزنم که میخواد بیشتر و بیشتر ازم مدرک گیر بیاره. نمیدونم کِی و چطوری میخواد رو کنه. اگه هم بهم پیام داد برای این بود که من رو گیج کنه و بترسونه. سهیلا میخواد ذره ذره من رو به دست بیاره. عاشق اینه که آروم آروم آدما رو به دست بیاره و توی این کار به شدت ماهر و صبوره. ما چارهای نداریم و باید طبق نقشه خودمون جلو بریم. چون حدس میزنم فعلا انرژی خودشون رو گذاشتن روی تشکیل باند سکسیشون. برای همین فعلا کاری به کار مهدیس ندارن. باران و کارن، تنها امید ما محسوب میشن. فقط اونا میتونن شرایط ما و اون عوضیا رو برابر کنن. من میتونم تجهیزاتی برای بارن و کاران تهیه کنم که از تجهیزات اونا پیشرفته تر و غیر قابل حدس تر باشه.
سحر کمی فکر کرد و گفت: مگه نه اینکه سهیلا کلی از ثروت پدرت رو به جیب زده. چرا باید این همه از تو کینه داشته باشه؟
به چهره مستاصل و در عین حال، عصبی سحر نگاه کردم. برام جالب بود که در بدترین شرایط هم، میشد یاغی درونش رو توی چشمهاش دید. با یک لحن تردیدآمیز گفتم: تا حالا فکر کردی که شاید یک روز، مهدیس، بین "من و تو" و "خانوادهاش"، اونا رو انتخاب کنه؟
سحر نشست روی صندلی. آرنج دستهاش رو گذاشت روی میز و سرش رو به انگشتهای دستهاش تکیه داد و گفت: متاسفانه منم گاهی به این نظریه کوفتی فکر میکنم.
ایستادم و گفتم: تمام برگههای داخل پوشه رو بخون. یک سری جزئیات که بهت نگفتم رو متوجه میشی.
سحر سرش رو بالا آورد و گفت: اگه یک روز مهدیس رفت سمت اونا چی؟
کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم: ما ازش حمایت میکنیم اما نباید ازش غافل بشیم. باید آمادگی این رو داشته باشیم که شاید یک روز باهامون دشمن بشه.
سحر قطرات اشک روی گونههاش پاک کرد. با جدیت تمام به من زل زد و گفت: به هر حال دهن همهشون رو سرویس میکنم. تا حالا فکر میکردم این جنگ، فقط جنگ مهدیسه و به خاطر اون باید جلوشون وایستم. اما حالا این جنگ، جنگ منم هست.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#134
Posted: 30 Sep 2021 01:16
به محض اینکه شیوا قسمت جدیدی منتشر کنهاینجا بازنشر میکنم
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#136
Posted: 3 Nov 2021 00:51
قسمت سی و چهارم
بخش اول
مائده
وقتی کادو رو باز کردم و سه تا سکه طلای داخلش رو دیدم، چشمهام از تعجب گرد شد و ناخواسته گفتم: عمو این چه کاری بود آخه؟!
عموم با اشاره دستش، گارسون رو صدا زد و گفت: لطفا تا غذا حاضر میشه، دو تا دمنوش نعنا بیارین.
بعد از رفتن گارسون، دوباره رو به عموم گفتم: عمو!
لبخند زد و گفت: مگه دختر من، قراره چند بار دانشگاه قبول بشه. اونم دانشگاه تهران. فقط متوجه نشدم که دقیقا چه رشتهای قبول شدی.
به خاطر سه تا سکهای که هدیه گرفته بودم، حس معذب و خجالت خاصی توی وجودم شکل گرفت. درِ جعبه هدیهام رو بستم و گفتم: "علوم قرآن و حدیث". دقیقا همونی که مادرم میخواست. غیر از این بود، اجازه نمیداد که برم دانشگاه.
-مهم اینه که در هر مسیری که هستی، موفق بشی و تمام تلاش خودت رو بکنی. در ضمن اگه واقعا دوست داری یک رشته دیگه بری، من میتونم مادرت رو راضی کنم. فقط کافیه بخوای.
+نه عمو، خودم هم با این رشته مشکلی ندارم. اینقدر جلسه قرآن رفتم که خیلی به قرآن مسلط شدم و به راحتی میتونم از پس این رشته بر بیام.
-پس پیش به سوی خانم معلم شدن. فقط کافیه مدرکت رو بگیری، بقیهاش با من.
خواستم یک چیزی بگم که حرفم رو قورت دادم. تو همین حین، گارسون یک قوری دمنوش نعنا، همراه با دو تا فنجون آورد. بعد از رفتنش، عموم با دقت به من نگاه کرد و گفت: چی میخواستی بگی؟
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: نمیدونم تو این شرایط، گفتنش درست هست یا نه.
-وقتی با من هستی، گفتن هر چیزی جایزه.
چند لحظه به چهره مهربون عموم نگاه کردم و گفتم: چرا من؟
-چی چرا تو؟
+میدونم که بین شما و مادرم یک چیزی هست که اصلا دوست ندارین دربارهاش حرف بزنین. کنجکاوم بدونم، اما خب، انگار نباید بدونم. اما ما چهار نفریم عمو. مهدی و مانی و مهدیس هم هستن. چرا فقط به من این همه توجه میکنین؟ نمیگم که به سه تای دیگهمون بیتوجه هستین اما...
عموم حرفم رو قطع کرد و گفت: درسته، تو برای من خاص تری.
+چرا خب؟
عموم به من زل زد و انگار دوست نداشت جواب سوالم رو بده. بعد از چند لحظه، فنجونهامون رو پُر کرد و گفت: چون تو برای پدرت هم، از همه خاص تر بودی.
+خب چرا؟ مگه چه فرقی بین من با سه تای دیگه هست؟
-بعضی مسائل خیلی پیچیده تر از اونی هستن که بشه به راحتی توضیحشون داد. ازت خواهش میکنم ذهن خودت رو درگیر این موضوع نکن. لطفا فقط روی دانشگاه و آیندهات تمرکز کن.
وارد خونه شدم. مادرم همراه با چند تا از دوستانش، توی بالکن حیاط نشسته بودن. من رو که دید، با ذوق گفت: اینم از استاد قرآن آینده.
همهشون به خاطر قبول شدنم توی دانشگاه دولتی تهران، بهم تبریک گفتن. بعد از مدتها حس خوبی نسبت به درس خودن پیدا کرده بودم. احساس کردم که اعتبار خاصی پیش مادرم و اهالی محل پیدا کردم. چادرم رو گرفتم توی دستم. از دوستان مادرم تشکر کردم و رفتم توی خونه. مهدیس اخم کنان روی مبل نشسته بود و زیر چشمی به من نگاه کرد. خندهام گرفت و گفتم: چته بچه؟
با حرص گفت: باز همه دارن به تو تبریک میگن.
سعی کردم نخندم و گفتم: میشه اینقدر به من حسودی نکنی؟
لب و دهنش رو کج و معوج کرد و گفت: نخیرم من حسود نیستم.
دستم رو فرو کردم توی موهاش و سرش رو تکون دادم و گفتم: از دست توی شیطون.
دستم رو با عصبانیت از تو موهاش پس زد. سرم رو تکون دادم و رفتم به سمت پلهها. مهدیس با لحن طلبکارانهای گفت: قول دادی من رو ببری شهربازی.
نگاهش کردم و گفتم: پس فردا پنجشنبه میبرمت.
رفتم طبق دوم و وارد اتاقم شدم. درِ اتاق رو بستم و ولو شدم روی تختم. تختی که یک ماه پیش، مادرم و بعد از کلی اصرار برام خریده بود. بعد از فروش یکی از زمینهای پدرم که مشکل سندش حل شده بود، شرایط مالی بهتری پیدا کرده بودیم. مادرم هم کمتر به خاطر بیپولی حرص میخورد و عصبی میشد. من هم که بالاخره دانشگاه قبول شدم. در ظاهر همه چی خوب پیش میرفت اما همچنان قسمتی از وجودم، حس و حال خوبی نداشت. عموم فکر میکرد که من یک دختر خوب و بدون نقص هستم و خبر نداشت که دارم چیکار میکنم. هر بار که عموم رو میدیدم، دچار یک عذاب وجدان تلخ و گزنده میشدم. من آدمی بودم که با برادر هفده ساله خودم سکس داشتم و از نظر همه، یکی از پاکدامن ترین و با اخلاق ترین دخترهای محله و فامیل محسوب میشدم. با صدای بلند به خودم گفتم: تا کِی قراره این جریان ادامه پیدا کنه مائده؟
با صدای مادرم از خواب پریدم. سریع خودم رو رسوندم طبقه پایین و فکر کردم اتفاقی افتاده. مادرم گوشی تلفن خونه رو به سمت من گرفت و گفت: مهدی کارت داره.
+الو سلام داداش.
-سلام، یه کاری باهات داشتم.
+بفرما در خدمتم.
-زینب حالش زیاد خوب نیست. مادر و خواهرش هم شرایطی ندارن که بیان پیشش. منم همین الان دارم میرم یزد تا یک سری مصالح ساختمانی بخرم. امشب نیستم. وسایلت رو جمع کن و امشب بیا پیش زینب. تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
+چشم.
-اوکی خدافظ.
وقتی گوشی رو قطع کردم، مادرم گفت: چیکار داشت؟
با طعنه گفتم: خان داداش دارن تشریف میبرن یزد. امشب نیستن و دستور دادن که من برم پیش همسر محترمشون. خیلی هم تشکر کردن. اینقدر که از خجالت و شرمندگی، دارم آب میشم.
مادرم اخم کرد و گفت: کمتر زبون بریز. تو هوای زنداداش حاملهات رو نداشته باشی، کی داشته باشه؟
تو همین حین، مانی وارد خونه شد و گفت: چی شده مگه؟
مادرم رو به مانی گفت: هیچی نشده، فقط این مهدی مظلوم و جورکِش، یه چیزی از خواهرت خواسته و خواهرت هم داره ناز میکنه.
مانی خندهای از سر تعجب کرد و گفت: مهدی جورکشه؟! دقیقا جور کدوم یکی از ماها رو کشیده؟ در ضمن، مهدی فقط یه چیز از مائده خواسته؟ از وقتی که یادم میاد، مهدی فقط توقع داره که بقیه در خدمتش باشن.
ته دلم به خاطر دفاع مانی غنج رفت. جلوی لبخندم رو گرفتم و گفتم: من برم لباس بپوشم.
مادرم جواب مانی رو نداد و رو به من گفت: حواست خیلی به زینب باشه. مشکلی پیش اومد، به من زنگ بزن.
وارد اتاقم شدم. دامن و بلوزم رو درآوردم که مانی هم وارد اتاق شد. همونطور که با شورت و سوتین بودم، بغلم کرد و لبهام رو بوسید. هم زمان با دستهاش، دو طرف کونم رو هم چنگ زد. در هر حالتی نمیتونستم در برابر لمس کردنهاش مقاومت کنم. مثل همیشه وقتی که آه شهوتی من رو شنید، لبخند محو پیروزمندانهای زد و گفت: تو سکسی ترین خواهر دنیایی.
ازش جدا شدم و گفتم: تو هم عوضی ترین برادر دنیایی.
-حالا چرا اینقدر عصبانی؟
+عصبانی نباشم؟ برای برادر بزرگم، آقا مهدی، همیشه در نقش یک کُلفَت و کنیز مفت و مجانی هستم و برای برادر کوچیکترم، همیشه در نقش یک جنده مفت و مجانی. توقع داری چه حسی داشته باشم؟
مانی با لحن خاصی گفت: دوست داری از این به بعد بهت پول بدم؟
عصبی تر شدم و با حرص گفتم: خفه شو مانی، حرف دهنت رو بفهم.
مانی دوباره اومد سمت من. اینبار کُسم رو از روی شورت گرفت توی مشتش و گفت: اگه بذاری این رو افتتاحش کنم، تا آخر عمر برات جبران میکنم.
دستش رو پس زدم و گفتم: وقتی هم که برام خواستگار اومد، بهش میگم که شرمنده، من پرده بکارت ندارم. چون داداش مانی عزیزم افتتاحش کرده.
مانی دوباره دستش رو به کُسم رسوند و گفت: فرض کن که شوهر آیندهات مشکلی با این مورد نداره.
مانی رو با زور بیشتری هول دادم و گفتم: چرت و پرت بسه، برو گمشو. خان داداش الان میرسه. امشب نوبت اونه که بهش سرویس بدم.
مانی دوباره نزدیکم شد. به زور برم گردوند و از پشت بغلم کرد. دستش رو کرد توی شورتم و بدون واسطه، کُسم رو لمس کرد. انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: دلت میاد تا وقتی که من هستم، یه غریبه کُس صورتی و همیشه خیس تو رو افتتاح کنه؟
از این که در هر شرایطی موفق میشد که کمی من رو تحریک کنه، عصبی میشدم. سعی کردم پسش بزنم اما زورم نرسید. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: مانی ولم کن، الان مهدی میاد. حاضر نباشم، تا دم خونهاش به جونم غُر میزنه.
مانی، هم زمان که چوچولم رو میمالوند، با یک لحن حشری گفت: اگه ولت نکنم، چی؟
+مانی ازت خواهش میکنم ولم کن. الان وقتش نیست. منِ لعنتی که همیشه پیش تواَم.
مانی بعد از کمی مکث، رهام کرد و گفت: حالا شدی دختر خوب.
بغض کردم. برگشتم به سمت مانی و گفتم: من خواهر بزرگ ترت هستم. چطوری دلت میاد مجبورم کنی که اینطوری باهات حرف بزنم؟
چشمهای مانی برق زد و گفت: زودتر حاضر شو، وگرنه خان داداش معطل میشن.
به چشمهای مانی زل زدم. دیگه مطمئن شده بودم که مانی فقط از سکس با من لذت نمیبره. مانی بیشتر از سکس، از تحقیر من لذت میبرد. چیزی که حتی یک درصد هم نمیتونستم درک کنم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#137
Posted: 3 Nov 2021 00:52
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
مائده
مهدی توی مسیر خونهاش، یک سره با گوشی موبایلش حرف زد و مثل همیشه، اصلا براش مهم نبود که من چه حال و روزی دارم. وقتی پیاده شدم، با تکون سرش ازم خداحافظی کرد و رفت. زنگ خونه رو زدم و زینب بعد از چند لحظه، درِ خونه رو باز کرد. شکمش حسابی بالا اومده بود و روی راه رفتنش هم تاثیر گذاشته بود. بعد از احوالپرسی، به شکمش نگاه کردم و گفتم: خوشگل خانم دیگه کم کم داره پیداش میشه.
زینب لبخند زد و گفت: هنوز دو ماه دیگه مونده.
+مثل برق و باد میگذره.
-برای من که داره دیر میگذره.
زینب تعارف کرد که بشینم. با قدمهای آهسته به سمت آشپزخونه رفت و گفت: راستی مبارک باشه. امروز از مادرجان شنیدم. ایشالله تا باشه از این موفقیتها.
+مرسی عزیزم. ایشالله قبولی دانشگاهِ دختر خوشگل خودت.
-وای مائده، خیلی استرس دارم که چه شکلی قراره بشه.
+وا چرا استرس؟ یا شبیه تو میشه یا باباش. جفتتون هم که ماشالله خوشگلین.
-من شبیه مادرم هستم. میترسم این بچه شبیه عمو و عمههام بشه.
توی دلم خندهام گرفت. از اینکه زینب علنی روش نشد بگه که دوست نداره بچهاش شبیه پدرش بشه. به روی خودم نیاوردم و گفتم: اینطور که من خبر دارم، بچهها بیشتر از همه، شبیه پدر و مادرشون میشن. نگران این چیزا نباش.
زینب همراه با یک سینی چای و بیسکوییت برگشت و گفت: کلی دعا و نذر کردم که شبیه تو و مهدیس بشه. مخصوصا شبیه تو. هم از نظر ظاهری و هم اخلاقی. من یه دختر شبیه تو داشته بشم، دیگه هیچی از دنیا نمیخوام.
از تعریف زینب خوشم اومد و گفتم: هر چی قسمت بشه. مهم اینه که سالم باشه.
زینب نشست و گفت: البته مهدی بازم بچه میخواد. یعنی به یه دونه قانع نیست.
با لحن طعنهگونهای گفتم: مهدی پسر میخواد. تا براش پسر نیاری، ولکن نیست. سری بعد باید دوا درمون کنی تا هر طور شده پسر بشه.
زینب انگار اصلا از حرفم ناراحت نشد و با ذوق خاصی گفت: آره مهدی عشق پسره.
با دقت به زینب نگاه کردم و گفتم: انگار خودت بیشتر از مهدی، پسر دوست داری.
-از قدیم گفتن، پسر پشت و پناه آدمه.
+بله در جریانم.
-ایشالله خودت هر چی زودتر ازدواج میکنی و میفهمی چه حسی داره.
+داری نفرینم میکنی؟
-وا خدا مرگم بده، چرا نفرین کنم؟!
+یعنی میخوای بگی در جریان نیستی که با مامانم، یه روز در میون سر این جریان بحث دارم؟
-مادرجان خیر و صلاح تو رو میخواد مائده جان. آخه خوبیت نداره دختر تو خونه بمونه. مردم هزار و یک حرف در میارن. اونم دختر خوشگلی مثل تو.
جوابی نداشتم که به زینب بدم. دقیقا داشت حرفهای مادرم رو تکرار میکرد. خواستگار کم نداشتم، به غیر از یک مورد که ازش خوشم اومده بود، بقیه رو به هر بهونهای که میشد رد کردم، چون ازشون خوشم نمیاومد. اون یک مورد هم که خوشم اومد، بدون دلیل مشخصی، پشیمون شد.
رو به مانی و با اخم گفتم: تو باز بدون گواهی نامه، پشت فرمون نشستی؟ من این دوستت رو باید ببینم که چطوری دست تو ماشین میده.
زینب لبخند زنان گفت: سخت نگیر مائده جان. به خاطر تو ماشین دوستش رو گرفته.
بعد رو به مانی گفت: چطوری آقای ورزشکار؟ شنیدم حسابی همه رو میبری و قراره تیم ملی هم دعوت بشی.
مانی رو به زینب گفت: مرسی، خوبم زنداداش. آره اگه خدا بخواد و تو انتخابی خوب باشم، تیم ملی هم دعوت میشم. در ضمن این مائده همیشه همینه. فقط بلده بزنه تو ذوق آدم.
زینب گفت: من که حسابی دیشب رو به مائده جان زحمت دادم. الان هم تا ناهار نخوردین، نمیذارم که برین. مهدی تماس گرفت و گفت که غروب میاد.
مانی نشست کنار من و گفت: پس قراره امروز یه ناهار حسابی بخوریم.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. دوباره اخم کردم و گفتم: بفرما راحت باش.
مانی گفت: مامان بفهمه زنداداش رو تنها گذاشتیم، حسابی ناراحت میشه.
رو به زینب گفتم: من خودم ناهار درست میکنم.
زینب گفت: نه اصلا. برای خودم هم خوبه که در روز، کمی سر پا باشم و قدم بزنم. دکترم گفته که استراحت مطلق، خیلی خطرناکه.
بعد رو به مانی گفت: برای ورزشکارا باید غذای مقوی درست کرد. چلو ماهیچه گوسفندی دوست داری مانی جان؟
مانی دستش رو روی شکمش کشید و گفت: اگه اینطور باشه که من تا موقع ناهار، از انتظار، سکته میکنم.
زینب خندهاش گرفت و گفت: خدا نکنه. ایشالله همیشه سلامت باشی. پس من فعلا تنهاتون میذارم.
بعد از رفتن زینب، مانی دستش رو گذاشت روی پام و گفت: چطوری خوشگلم؟
دستش رو پس زدم و گفتم: به تو ربطی نداره. در ضمن من معشوقهات نیستم که اینطوری باهام حرف میزنی.
مانی اینبار دستش رو از روی دامن و شورتم، سعی کرد به کُسم برسونه و گفت: دیشب با زینب جون خوش گذشت؟
دستش رو پس نزدم و گفتم: توقع داری با موجودی شبیه به مامان خوش بگذره؟
مانی لحنش رو تغییر داد و گفت: حامله شده، کردنی تر شدهها.
+خیلی بیشعوری مانی.
یک چنگ ملایم از کُسم زد و گفت: فکر کن همینطور که حامله است، لختش کنم و بخوابونمش روی تخت. بعد پاهاش رو از هم باز کنم و کیرم رو تا ته بکنم توی کُسش.
دستش رو پس زدم. ایستادم و گفتم: تو یک روانی به تمام معنایی.
مانی پوزخند زد و گفت: به نظرت داروی خوابآور، روی بچه تو شکمش اثر بد میذاره؟
احساس کردم که مانی میخواد با آزار و اذیت روان من، مجبورم کنه که جلوش به خواهش و التماس بیفتم. حرفش رو جدی نگرفتم. محلش ندادم و رفتم توی آشپزخونه. اما ته دلم، هر چی که بیشتر میگذشت، بیشتر از مانی میترسیدم. مانی هر بار، غیر قابل پیشبینی تر میشد و ایدههای عجیب تری داشت.
مشغول غذا درست کردن بودم. مانی اومد توی آشپزخونه. با هیجان دست من رو گرفت و گفت: بیا ببین که چه چیزی کشف کردم.
من رو برد طبقه دوم. رفتیم انتهای راهرو و درِ انباری رو باز کرد. وقتی در باز شد، صدای بلند موزیک به گوشم رسید. چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: مامان این رو بشنوه، میکشت.
مانی با لحن خاصی گفت: مگه تو شنیدی که مامان بخواد بشنوه؟
کمی دقت کردم و دیدم که مانی راست میگه. فقط موقعی که به در نزدیک شدیم، صدای موزیک رو شنیدم. مانی با ذوق گفت: صدا از اینجا، هیچ جای خونه نمیره.
یک نگاه به انباری کردم و گفتم: خب که چی؟
-خب که چی نداره. اتاق خودم رو میکنم انباری و اینجا رو بر میدارم.
+مامان میذاره؟
-بهش میگم برای درس خوندن، نیاز به سکوت و آرامش دارم.
+اگه بحث اتاق پیش کشیده بشه، مهدیس باز گیر میده که اتاق میخواد.
-تو چارهای نداری. باید با مهدیس هم اتاق بشی. یعنی بیاریش پیش خودت.
+که مثل چند سال قبل، باز ما رو با هم ببینه؟
-از این به بعد هر کاری که خواستیم بکنیم، اینجا میکنیم. درِ این اتاق قفل میشه و کلیدش رو دارم.
دوباره و با دقت به انباری نگاه کردم. مانی درِ انباری رو بست. از پشت خودش رو به من چسبوند و گفت: این اتاق میشه خونه من و تو.
با یک دستش سینههام و با دست دیگهاش، کُسم رو مالوند. با یک لحن ملایم گفتم: باید برم غذا درست کنم.
دامنم رو داد بالا و شورتم رو تا زانوم، کشید پایین و گفت: سریع تمومش میکنم.
مجبورم کرد که دولا بشم. برای حفظ تعادلم، دستهام رو گذاشتم روی یک میز قدیمی که روش چند تا جعبه گذاشته بودن. با تُف دستش، سوراخ کونم رو خیس کرد و کیرش رو فرو کرد توی کونم. نزدیک به دو هفته بود که سکس نداشتیم و کمی دردم اومد، اما مثل همیشه با دردش مشکلی نداشتم. مانی، هم زمان که توی کونم تلمبه میزد، دستش رو به کُسم رسوند و با چوچولم هم ور رفت. چشمهام رو بستم و خیلی زود موفق شدم شهوتی بشم و مطمئن بودم که میتونم هم زمان با مانی ارضا بشم. احساس میکردم که مهارتم توی لذت جنسی و ارضا شدن، حتی از یک زن متاهل هم بیشتر شده. مهارتی که معتادش شده بودم و تحت هیچ شرایطی نمیتونستم ازش بگذرم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#138
Posted: 3 Nov 2021 00:55
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
مائده
مهدیس از خوشحالی، روی تختش بالا و پایین میپرید و میگفت: بالاخره منم اتاق دار شدم.
دست به سینه ایستاده بودم و بهش گفتم: اولا که الان تختت رو میشکونی. دوما اتاق دار نشدی. نصف اتاق من رو غصب کردی. یعنی در اصل مزاحم تنهایی و آرامش من شدی.
مهدیس متوقف شد. با دقت من رو نگاه کرد و گفت: مامان میگه تو زمین غصبی نمیشه نماز خوند. پس من اینجا نماز نمیخونم.
لبخند ناخواستهای زدم و گفتم: تو از همهمون بیشتر استعداد داری که شبیه مامان بشی.
مهدیس دوباره شروع کرد به بالا و پایین پریدن و گفت: من همین الانم شبیه مامانم. از همهتون خوشگل ترم. مخصوصا از تو.
متوجه مانی شدم که توی چهارچوب در ایستاده بود. با سرش به من اشاره کرد که همراهش برم. همراه با مانی وارد اتاق جدیدش شدم. درِ اتاق رو بست و گفت: حوصله داری با این بحث میکنی؟
با حرص گفتم: رو مخمه. گاهی میخوام بکوبمش به دیوار.
-ولش کن بابا، بچه است.
+آوردیم اینجا که همین رو بگی؟
-نه، امشب برات یک سوپرایز عالی دارم. شب که مامان و مهدیس خوابیدن، بیا تو اتاقم.
+چیه؟
-بگم که دیگه سوپرایز نیست.
کنجکاو بودم و هیجان داشتم که سوپرایز مانی چیه. وقتی مطمئن شدم که مهدیس خوابیده، به آرومی از اتاق خارج شدم و رفتم توی اتاق مانی. روی تختش نشسته بود و گفت: بیا بشین.
نشستم کنارش و دیدم که توی دستش یک نخ سیگاره. با تعجب گفتم: از کِی تا حالا سیگاری شدی؟
مانی کاغذِ سر سیگارِ توی دستش رو مچاله کرد و گفت: اولا که من سیگاری نیستم. دوما این سیگار نیست.
+پس چیه؟
-سوپرایز امشب.
+یعنی چی؟
-این یه گیاه مخصوصه. کشیدنش شبیه سیگاره، اما بعدش معجزه میکنه. باید بکشی تا سوپرایز بشی.
+نه خوشم میاد و نه بلدم.
-باید دودش رو تنفس کنی. یعنی قورت نده که به سرفه بیفتی. شبیه هوا تنفسش کن. یه بار امتحان کن و بعد بگو خوشم نمیاد.
مانی سیگار توی دستش رو روشن کرد. یک پک زد و گرفت به سمت من و گفت: دودش رو تنفس کن.
دو دل بودم اما از طرفی کنجکاو بودم که این چی میتونه باشه که مانی این همه براش هیجان داره. با تردید سیگار رو از توی دست مانی گرفتم. همونطور که بهم گفته بود، پُک زدم و دودش رو تنفس کردم. مانی همچنان هیجان داشت و گفت: یه پُک دیگه هم بزن.
از اینکه موفق شده بودم بدون سرفه پُک بزنم، خوشم اومد و یک پُک دیگه هم زدم. مانی دوباره گفت: یه پُک دیگه.
سومین پُک رو هم زدم. سیگار رو دادم به دست مانی و گفتم: بسه.
مانی دو پُک از سیگار زد و گفت: دیدی گفتم خوشت میاد.
خواستم جوابش رو بدم که یک سرگیجه خفیف توی سرم حس کردم. نوک انگشتهام رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم: سرم داره گیج میره مانی.
مانی سیگار رو به دستم داد و گفت: آخرشه.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه نمیکشم. حالم داره بد میشه. اصلا نباید میکشیدم.
مانی سیگار رو به سمتم نگه داشت و گفت: چون کم کشیدی، حالت داره بد میشه. سه تا پُک دیگه بزنی، حالت خوب میشه.
برای اینکه وضعیت سرگیجهام از بین بره، به حرف مانی گوش دادم. بعد از اینکه سه تا پُک دیگه کشیدم، حالت سرگیجهام تغییر کرد. ایستادم و خواستم از اتاق برم بیرون که متوجه شدم همه چی داره دور سرم میچرخه. انگار سوار چرخ و فلک شده بودم. برای حفظ تعادلم، نشستم روی زمین اما همچنان سوار چرخ و فلک بودم. دراز کشیدم و به سختی گفتم: این چی بود مانی؟
مانی اومد بالا سرم. جوری حرف میزد که انگار صداش رو روی دور آهسته گذاشته. فقط کلمه عروس رو از توی جملاتش، تشخیص دادم. انگار بهم گفت: امشب، شب عروس شدنته.
زمان به کندی میگذشت. فراموش کردم که کِی وارد اتاق شدم و کِی این سیگار عجیب رو کشیدم و کِی روم این همه اثر گذاشت. مانی شروع کرد به لُخت کردنم. یکی در میون چشمهام رو باز میکردم و مانی همچنان مشغول لُخت کردنم بود. به سختی حرف زدم و گفتم: زود باش دیگه.
مانی بالاخره لباسهام رو درآورد و گفت: کُست امشب قراره داداشی رو شاهداماد کنه.
سرش رو بُرد بین پاهام و شروع کرد به خورد کُسم. امکان نداشت بتونم این همه لذت رو هضم کنم. سلول به سلول زبونش رو وقتی که توی کُسم حرکت میکرد، با تمام وجودم حس میکردم. من و مانی سوار چرخ و فلک بودیم و توی همون حالت داشت کُس من رو میخورد. همچنان زمان کُند میگذشت. دیگه لازم نبود استرس این رو داشته باشم که مانی هر لحظه زبونش رو از توی کُسم در میاره و من تو کف میمونم. انگار قرار بود تا آخر عمرم، زبونش توی کُسم باشه. پاهام رو با اراده خودم بالا گرفتم و از هم باز کردم تا کُسم بیشتر در دسترسش باشه. نفهمیدم چقدر گذشت. متوجه شدم دیگه کُسم رو نمیخوره و نشسته جلوی کُسم. سرم رو به سختی خم کردم و دیدم که انتهای کیرش رو گرفته توی مشتش و سر کیرش رو داره توی شیار کُسم میمالونه. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: حواست باشه توش نکنی مانی.
بدنش رو کمی به سمت من خم کرد و گفت: عروس شدنت مبارک آبجی خانم.
کیرش رو فرو کرد توی کُسم. لحظه به لحظه ورود کیرش رو میتونستم حس کنم. خیلی واضح تر از لمس زبونش بود. درد خفیفی داشتم اما پُر شدن کُسم از طریق کیر مانی، باعث شد تا یک آه عمیق شهوتی بکشم. این همون لذت واقعی سکس بود. حالا میتونستم به خوبی کیر مانی رو حس کنم. کاری که با سوراخ کونم به این واضحی نمیتونستم بکنم. فراموش کرده بودم که مانی داره باهام چیکار میکنه. توی اون لحظه، تمام تمرکزم، روی لمس کیرش از طریق کُسم بود. وقتی که شروع کرد به تلمبه زدن، از شدت هیجان و لذت زیاد، دوست داشتم که جیغ بزنم. مانی، هم زمان که تلمبه میزد، دستش رو گذاشت جلوی دهنم. چشمهام رو بستم و تنها خواستهام این بود که حرکت کیر مانی توی کُسم تموم نشه.
صبح توی حموم و زیر دوش، نشسته بودم و باورم نمیشد که شب قبل چه اتفاقی افتاده. به مانی اجازه داده بودم تا پردهام رو بزنه! قسمتی از کنار کُسم خونی شده بود و مطمئن شده بودم که مانی کیرش رو تا ته فرو کرده توی کُسم و دختریم رو از بین برده. موهای خیسم رو از توی صورتم کنار زدم. این یکی رو نمیتونستم از کَسی مخفی کنم. حسی شبیه به سِر شدگی داشتم. دوست داشتم فکر کنم که مانی باعث و بانی این رابطه اشتباهه، اما حقیقت این بود که مقصر اصلی خودم بودم. از همون روزی که برای اولین بار، لبهاش رو به لبهام چسبوند. لمس لبهاش، دلم رو لرزوند و فراموش کردم که برادرمه. اکثر واکنشهای دفاعیم در برابر مانی، الکی بود. هر بار هم از ته دل دوست داشتم که به اصرارش ادامه بده و جلوی من کم نیاره.
توقع داشتم وقتی از حموم خارج میشم و میرم توی اتاقم، مانی جلوم سبز بشه. همیشه هیجان داشت تا درباره تجربه جدید جنسی که گذروندیم، حرف بزنه. اما خبری از مانی توی اتاق نبود. احساس ضعف کردم و احتمال میدادم که شاید هر لحظه بیهوش بشم. همچنان شبیه موجودی بودم که انگار بیشتر از ظرفیتش فشار و استرس، بهش وارد شده و دیگه هیچ حسی نداره. یاد یکی از حرفهای عموم افتادم. اینکه آدمهایی که دچار سوختگی درجه سه میشن، دیگه احساس سوزش و درد ندارن! چون تمام سنسورهای حسی پوستشون از بین رفته. من هم در اون لحظات و با یادآوری سکس شب قبلم با برادرم، انگار دقیقا شبیه آدمی شده بودم که دچار سوختگی درجه سه شده! برادرم پرده بکارتم رو زده بود و من، هنوز نمیتونستم باور کنم.
لباسم رو پوشیدم و به آرومی از پلهها پایین رفتم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم. مادرم و مهدیس مشغول خوردن صبحونه بودن. مهدیس من رو که دید، با تعجب گفت: شبیه روح شدی.
جواب مهدیس رو ندادم و نشستم. مادرم هم با دقت نگاهم کرد و گفت: چرا رنگت پریده دختر؟ چاییدی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه ضعف کردم.
مادرم با تردید نگاهم کرد و گفت: صبحونه کامل بخور تا جون بگیری. این همه وقت، همین امروز باید رنگت مثل گچ سفید میشد؟
مادرم ایستاد تا برام از اون دمنوشهاش مخصوص خودش رو درست کنه. مهدیس همچنان به من نگاه میکرد و گفت: روح باشی بیشتر بهت میاد، اینطوری خوشگل تری.
مادرم یک لیوان دمنوش معجون جلوی من گذاشت و گفت: امشب قراره برات خواستگار بیاد. از یک خانواده اصیل. پسره فقط یک ایراد داره، اما از همه لحاظ عالیه.
به سختی سرم رو بالا آوردم و به مادرم نگاه کردم. به شانس لعنتیم لبخند ناخواستهای زدم. یعنی دقیقا یک شب بعد از اینکه برادرم، پرده بکارتم رو پاره کرده بود، باید برام خواستگار میاومد؟! تعجب مادرم بیشتر شد و گفت: وا چت شده دختر؟
ایستاد و اومد به سمت من. دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت: یا صاحب زمان، تب داری بچه.
دست مادرم رو پس زدم. ایستادم و گفتم: خوبم، هیچیم نیست.
با قدمهای آهسته خودم رو به چهارچوب درِ آشپزخونه رسوندم. هم زمان که لحظه ورود کیر مانی به کُسم رو تصور میکردم، حرفهای مادرم درباره خواستگار رو هم مرور کردم. به چهارچوب در نرسیدم که چشمهام تار شد و دیگه نمیتونستم تعادل خودم رو حفظ کنم. مادرم با کمک مهدیس، من رو به اتاق خودش برد و روی تخت خودش خوابوند. بعد به طاهره خانم زنگ زد.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#139
Posted: 3 Nov 2021 00:57
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
مائده
طاهره خانم با دقت خاصی به من خیره شد. انگار احساس کرده بود که اتفاقی برای من افتاده. وقتی مادرم از اتاق خارج شد، با لحن مرموزی گفت: چیزی شده مائده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: فقط ضعف کرده بودم.
چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: وقتی مادرت جریان رو برام تعریف کرد، فکر کردم بعد از شنیدن جریان خواستگار، فیلم بازی کردی تا کنسلش کنی. اما وقتی خودم دیدمت، مطمئن شدم که حالت اصلا خوب نیست. البته نمیتونم باور کنم که این حال بدت، فقط به خاطر ضعف باشه.
روم رو از طاهره خانم گرفتم و گفتم: هر نظری دارین، به مادرم بگین. به غُر زدنهای مادرم عادت کردم.
طاهره خانم لحنش رو تغییر داد و گفت: من دشمنت نیستم دختر. خیر و صلاحت رو میخوام. مادرت چقدر درباره خواستگار امشبت باهات حرف زده؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: هیچی.
طاهره خانم چونهام رو گرفت. صورتم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: این بهترین موقعیت برای توعه. این پسره همه چی داره. خانواده درست و حسابی و آبرومند. خونه و ماشین و شغل و اعتبار. تنها مشکلش اینه که یکمی اختلاف سنیش با تو زیاده.
تمام فکر و ذهنم این بود که با این شرایط، همه چی لو میره و معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا میکنم. حتی یک درصد هم برام مهم نبود که خواستگارم چه آدمیه. چون تنها راه نجاتم این بود که به هر بهونهای ردش کنم تا بره پِی کارش. طاهره خانم با تعجب گفت: نمیخوای بپرسی چند سال ازت بزرگتره؟
یک مَرد چاق که بیشتر میخورد برادر بزرگ ترم یا حتی پدرم باشه. همراه با پدر و مادرش اومده بود به خواستگاری. مادرم خیلی زود ازشون خوشش اومد. اونا تمام چیزهایی که برای مادر من مهم بود رو داشتن. اسم طرف محمد بود. یک شغل دولتی داشت که البته خیلی نا مفهموم دربارهاش حرف زد. فقط رسوند که خیلی آدم مهمیه. از اونجایی که مادرم به شدت به حکومت علاقه داشت، خوشحال شد که خواستگار من، یکی از عوامل مهم حکومته. وقتی باهام و برای چند لحظه توی آشپزخونه تنها شد، با ذوق و شوق گفت: شک ندارم که پسره یکی از سربازان گمنام امام زمانه. چه سعادتی بالاتر از این؟
مورد بعدی درباره محمد، شرایط مالی خوبش بود. تیر خلاص رو اونجایی زد که رو به مادرم گفت: راضی نیستم حتی اگه یک هزار تومنی برای جهیزیه هزینه کنین. شما همینکه با دست خالی، چهار تا بچه سالم تحویل جامعه دادی، دِین خودتون رو ادا کردین. اصلا برای همین دختر شما رو انتخاب کردم.
چشمها و گوشهام در ظاهر توی مراسم خواستگاری بود اما همچنان توی بُهت اتفاقی بودم که شب قبل برام افتاده بود. من به هیچ وجه نمیتونستم با همچین آدمی ازدواج کنم. شب زفاف، متوجه میشد که من دختر نیستم و حتی یک لحظه هم نمیتونستم تصور کنم که بعدش چی میشه. تنها شانسم این بود که اختلاف سنی رو بهونه کنم و "نه" بیارم. با صدای مادرم به خودم اومدم که بهم گفت: مائده جان، مادر آقا محمد پیشنهاد دادن که اگه دوست دارین، چند لحظه با آقا محمد تنها باشین و حرف بزنین.
مادر محمد که همچنان چادر مشکیش رو جوری گرفته بود که مهدی و مانی، به وضوح چهرهاش رو نبینن، با صدای تو دماغیش گفت: آره حاج خانم، شاید یک سری شرط و شروط داشته باشن که روشون نشه توی جمع بگن. از مرجع تقلید پرسیدم. جهت ازدواج مشکلی نداره اگه چند لحظه با هم تنها باشن.
مردد بودم چه جوابی بدم که مانی رو به من گفت: اگه روت نمیشه، من باهات میام.
مهدیس هم سریع گفت: منم میام.
مادرم رو به مهدیس اخم کرد و مهدیس متوجه شد که دیگه نباید چیزی بگه. از پیشنهاد مانی تعجب کردم. شاید میخواست حضور داشته باشه و به من کمک بده تا این طرف رو ردش کنم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اگه میشه داداش مانی هم باهامون باشه.
مادر محمد رو به مادرم گفت: ماشالله به این دختر نجیب، هزار ماشالله که حاج خانم یک دختر از تبار فاطمه سلام الله علیه تربیت کردی.
مادرم رو مادر محمد گفت: لطف دارین. ایشالله که ما لیاقت کنیزی حضرت فاطمه رو داشته باشیم.
بعد رو به مانی گفت: شاید جلوی شما هم روشون نشه که حرف بزنن.
محمد گفت: مشکلی نیست حاج خانم.
مانی ایستاد و رو به محمد گفت: بریم بالا تو اتاق مائده. به این بهونه عروسکهاش رو هم میبینی و متوجه میشی که برای کادو، چه سلیقهای داره.
همه به خاطر شوخی مانی خندهشون گرفت اما من همچنان وقتی به مانی نگاه میکردم، لحظهای رو یادم میاومد که کیرش رو توی کُسم فرو کرد و من رو عروس خودش دونست. انگار هر چی که زمان بیشتر میگذشت، بیشتر میفهمیدم که چه گندی زدم. همراه با مانی و محمد وارد اتاقم شدیم. بدنم از شدت استرس، سُست شده بود. طوری که احساس کردم چادر سفیدم، چندین کیلو وزن داره و دیگه نمیتونم نگهش دارم. مانی به محمد تعارف کرد که بشینه و بعد رو به من گفت: بشین آبجی، چرا وایستادی؟
به آرومی و دو زانو نشستم روی زمین و امیدوارم بودم که مانی برای فرار از این کابوس، نجاتم بده. مانی قبل از اینکه بشینه، درِ اتاق رو قفل کرد. حتی تُن صدام هم به خاطر استرس زیاد، ضعیف و بیحال شده بود. با همون بیحالی و رو به مانی گفتم: چرا درِ اتاق رو قفل کردی؟
محمد با لحن مرموز و خاصی گفت: برای احتیاط عزیزم.
از لحن محمد تعجب کردم. حتی یک درصد هم شبیه لحن رسمی و مودبانهای نبود که توی جمع استفاده میکرد. مانی نشست کنار من و گفت: نگران نباش عروس خانم. محمد یکی از دوستان نزدیک منه. یعنی باهامون هماهنگه.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم و گفتم: چی داری میگی؟
محمد بدون مقدمه گفت: یعنی میدونم که دیشب آقا مانی بالاخره به آرزوش رسید و کُس نرم شما رو با کیرش لمس کرد.
سر و تنم به لرزش افتاد. احساس کردم که هر لحظه به خاطر دلشوره و استرس، قلبم از کار میفته. به سختی به محمد نگاه کردم و از شدت شوک زیاد، توانایی حرف زدن نداشتم. مانی چادرم رو از دورم پس زد و گفت: برش دار اینو، آقا محمد باید ببینه که قراره با چه لعبتی ازدواج کنه.
محمد گفت: و تبارک الله، و تبارک الله.
مانی گفت: میپسندی آقا محمد یا خوشگلیهاش رو بیشتر نشونت بدم؟
وقتی متوجه شدم که مانی میخواد دکمههای پیراهنم رو باز کنه، با دستم مانعش شدم. چند قطره اشک از چشمهام اومد و رو به مانی گفتم: داری چیکار میکنی؟
مانی جدی شد و گفت: تو دیگه دختر نیستی. پرده بکارت نداری. فقط آقا محمد حاضره با جندهای مثل تو ازدواج کنه. اگه یک بار دیگه من رو پس بزنی، میرم پایین و به همه میگم که یکی سوراخ کُست رو جر داده. فقط نمیتونی ثابت کنی که کار کی بوده. هیچ کَسی هم باور نمیکنه که کار برادرت باشه. فقط به تو تهمت میزنن که چقدر دریده و کثیفی. دختری که به برادر خودش تهمت ناموسی میزنه.
محمد گفت: این تنها شانسته دختر. من از همه چی خبر دارم. اما با این حال، اینقدر ازت خوشم میاد که حاضرم باهات ازدواج کنم. اگه من رو رد کنی، بعدش چی؟ چند تا خواستگار رو به خاطر نداشتن پرده بکارت میتونی رد کنی؟
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#140
Posted: 3 Nov 2021 01:00
قسمت سی و چهارم
بخش پنجم
مائده
مانی دکمههای پیراهنم رو باز کرد. همینطور اشک میریختم و هیچ ایدهای نداشتم که باید چیکار کنم. مانی وادارم کرد تا بخوابم. دامنم رو هم درآورد. از شدت خجالتِ اینکه تو همچین شرایطی داره من رو جلوی یک مَرد غریبه، لُخت میکنه، دوست داشتم بمیرم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و چشمهام. کامل گریهام گرفت و گفتم: تو رو خدا بس کن مانی.
محمد به شرایط من هیچ اهمیتی نداد. متوجه شدم که خودش رو به من و مانی رسوند. دستش رو برد بین رونهام و گفت: چه پوست سفید و لطیفی. این دختر، نقاشی خداست.
مانی گفت: برای همین بهش گفتم که همیشه شورت و سوتین مشکی تنش کنه.
محمد با کمک مانی، پاهام رو از هم باز کرد. دستهای تپل و سنگینش رو شناختم که کُسم رو از روی شورت چنگ زد و گفت: این خود بهشته.
چند لحظه کُسم رو مالوند. دستهام رو از روی صورتم برداشتم و متوجه شدم که شورت و شلوارش رو تا زانوش داد پایین. دوباره پاهام رو از هم باز کرد و خودش رو کشید روی من و بین پاهام. خواستم حرف بزنم که مانی با دستش جلوی دهنم رو گرفت و گفت: وقت کمه، آبروریزی نکن. به آقا محمد قول دادم همین امشب بکنه توی کُست و شوهرت بشه.
محمد کیرش رو از کنار شورتم، فرو کرد توی کُسم. نا خواسته مقاومت کردم اما زورم به هیچ کدومشون نمیرسید. محمد، هم زمان که توی کُسم تلمبه میزد، سوتینم رو بدون اینکه در بیاره، اینقدر داد پایین که سینههام بیفته بیرون. با حرص و ولع، سینههام رو خورد و نفس نفس زنان گفت: عجب کُس نرمی. عجب سینههایی. اینا گلابی و هلوهای بهشتی هستن.
مانی با یک دستش، دستهام رو نگه داشته بود و دست دیگهاش، همچنان روی دهنم بود و رو به محمد گفت: این کُسِ تر و تازه، تقدیم به شما آقا محمد. از حالا به بعد، اختیارش دست شماست.
محمد نفس زنان گفت: همچین کُسی کردن داره. اونم تو شب خواستگاری.
محمد نزدیک به پنج دقیقه تو کُسم تلمبه زد و یکهو متوقف شد. حتی توی همون شرایط هم میتونستم گرمای آب منیش رو توی کُسم حس کنم. چند لحظه بعد از ارضا شدنش، سریع ایستاد و شورت و شلوارش رو کشید بالا و خودش رو مرتب کرد. مانی من رو نشوند و گفت: گریه بسه، زود باش حاضر شو که دیگه باید برگردیم پایین.
از ترس اینکه بقیه متوجه نشن، به حرف مانی گوش دادم. ایستادم و اول پیراهنم رو تنم کردم. محمد اومد جلوم. دستش رو دوباره از روی شورتم، رسوند به کُسم و گفت: میبینم که آبم از توی کُست لیز خورده و شورتت رو خیس کرده. البته نگران حامله شدنت نباش، من عقیمم عزیزم.
با دستهای لرزون، پسش زدم و دامنم رو پوشیدم. مانی با دستمال کاغذی، صورتم رو تمیز کرد و گفت: خودت رو جمع جور کن. امشب به مامان جواب "بله" میدی. فهمیدی یا نه؟
چادرم رو از روی زمین برداشتم. مانی با حرص بازوم رو محکم گرفت و گفت: گفتم فهمیدی یا نه؟ یا همین امشب به مامان بگم که یکی جرت داده؟ اصلا تو کل محل پخش میکنم.
سعی کردم گریه نکنم و با بغض گفتم: آره فهمیدم، ولم کن.
هفده سال بعد:
محمد با حوصله به سوال پسرم درباره یک موضوع کامپیوتری، جواب داد. پسرم بعد از تموم شدن جواب محمد، ازش تشکر کرد و گفت: بابا راستی فکر کنم تا چند وقت دیگه، یک لپتاب قوی تر بخوام.
محمد با لحن مهربونی گفت: فردا میام دنبالت تا بریم یک لپتاب خوب بخریم.
پسرم خوشحال شد و گفت: وای خدا، به این زودی نیاز ندارم. یعنی راضی نیستم که خودتون رو با این عجله به زحمت بندازین.
محمد گفت: همیشه بهت گفتم که تو قول بده درس بخونی و منم برات، از هیچی کم نمیذارم.
پسرم با ذوق گفت: دوست دارم یک روزی مثل شما متخصص آیتی بشم و برای کشورم یک آدم مفید باشم.
محمد گفت: شک نکن همینطور میشه. مطمئنم یک روز میتونی جانشین خود من توی سازمان بشی.
پسرم کتاب و دفترش رو جمع کرد و گفت: شما بهترین بابای دنیا هستین. با اجازهتون من کم کم حاضر بشم. به مامان بزرگ قول دادم که امشب پیشش بخوابم. آخه دایی مانی مسافرته و خاله مهدیس هم شیفته و مامان بزرگ تنهاست.
محمد گفت: به مامان بزرگ سلام برسون.
بعد از رفتن پسرم، همینطور به محمد خیره شده بودم. محمد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: چته؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: واقعا دوستش داری؟
محمد چند لحظه مکث کرد و گفت: بیا اینجا پیش من.
ایستادم و به آرومی رفتم جلوی محمد. بهم فهموند که به حالت دمر، روی کاناپه و روی پاهاش بخوابم. جوری که کُس و شکمم روی پاهاش باشه. دامنم رو داد بالا. شورتم رو هم از پام درآورد. یک اسپنک محکم به کونم زد و گفت: تا وقتی تو دختر خوبی باشی، آره دوستش دارم و به تمام آرزوهاش میرسونمش.
دست محمد سنگین بود. پیشونیم رو گذاشتم روی دستهام و گفتم: اما اگه یک روز حقیقت رو بفهمه چی؟
محمد یک اسپنک دیگه زد گفت: هرگز نمیفهمه.
ضربه دومش محکم تر بود. کونم و پاهام کمی لرزید و گفتم: میشه خواهشا به منم بگین که چه خوابی برای مهدیس دیدین؟
محمد سومین اسپنک رو هم زد و گفت: عجیبه مائده، خیلی عجیبه. ما هیچ وقت، هیچ کَسی رو وادار به کاری نمیکنیم. انتخاب نهایی با خود آدماست. ما فقط انتخابهاشون رو محدود میکنیم. چیزی که تهش توی زندگی همهمون اجتناب ناپذیره.
توی همون حالتی که همچنان دمر بودم، ناخواسته پوزخند زدم و گفتم: انتخاب بین بد و بدتر؟
محمد چهارمین اسپنک رو با تمام زورش زد و گفت: مگه زندگی، غیر از اینه؟ مهدیس هم به وقتش باید انتخاب کنه. یا خانوادهاش یا اون دوستای عجیب و غریبش. و من مطمئنم که ما رو انتخاب میکنه. چون مهدیس از خون شماست. ما خیلی وقته مهدیس واقعی رو بیدار کردیم. موجودی که درونش زندگی میکنه، مثل تو و مانی، هر روز، بیشتر تشنه و اسیر شهوت میشه. فقط کافیه هر بار بهش یک طعم جدید رو بچشونیم. چیزی که اون احمقا دیگه نمیتونن بهش بدن. چه بخوای، چه نخوای، خواهرت یک جنده واقعیه.
مطمئن بودم که کونم حسابی سرخ شده. لحن صدام به خاطر درد زیاد کمی تغییر کرد و گفتم: از روزی میترسم که تمام محاسبات تو و داریوش، درباره مهدیس و دوستهاش، اشتباه باشه. شما یا خیلی خودتون رو دست بالا گرفتین یا اونا رو دست پایین. مهدیس شاید هم خون ما باشه و شیطون درونش مثل ما عطش تنوع توی این شهوت لعنتی رو داشته باشه. اما نزدیک به هفت سال با همون دوستهای به قول تو احمقش بوده. گاهی تو چشمهاش نگاه میکنم و مطمئنم که مهدیس خیلی پیچیده تر و ناشناخته تر از اونیه که ما قضاوتش کردیم.
محمد پنجمین اسپنک رو زد و گفت: فکر میکردم دیگه نگران مهدیس نیستی؟
از شدت درد، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه نیستم، دیگه نیستم. اما نگران خودم و پسرمم. اینکه شاید مهدیس، مثل من، با قوانین شما بازی نکنه و کاری باهامون بکنه که پشیمون بشیم.
محمد کف دستش رو کشید روی کونم. دقیقا جایی که اسپنک زده بود. لحنش حشری شد و گفت: لازم نیست نگران باشی. مهدیس هیچ غلطی نمیتونه بکنه. فعلا تمرکز و انرژی خودمون رو گذاشتیم روی گندم جون. عروس خوشگل و جذاب و سکسی آینده خانواده. کِی بشه که تو و گندم جون رو بخوابونم کنار هم و نوبتی روی کون خوشگلتون اسپنک بزنم. بعدش مجبورتون کنم که سوراخ کون همدیگه رو لیس بزنین.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان