ارسالها: 186
#141
Posted: 5 Nov 2021 22:05
قسمت سی و پنجم
بخش اول
حرامزادههای لعنتی
علی وقتی دید که کاغذِ توی دستم رو انداختم داخل سطل آشغال، ناراحت شد و گفت: این چه کاریه؟
با بیتفاوتی گفتم: هر روز سر کلاس ده بار پیغام کاغذی میدی که عاشقمی. توقع داری کلکسیون کاغذ جمع کنم؟ با این دست خط فاجعهات؟
علی لحنش رو شیطون کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد.
جدی شدم و گفتم: میشه ازت خواهش کنم که دیگه این کار رو نکنی؟ اگه یک نفر این کاغذهای مسخره تو رو بخونه، چه فکری پیش خودش میکنه؟ اینکه یک پسر عاشق یک پسر دیگه شده؟!
-آره مگه چیه؟
+عقلت رو از دست دادی. یا فراموش کردی تو چه مملکت و فرهنگی داری زندگی میکنی.
-برام مهم نیست که بقیه چه فکری میکنن.
+اما برای من مهمه.
-اوکی بابا، عصبانی نشو. راستی بابات جواب دعوت بابام رو داد.
+چی گفته؟
-قبول کرده. فردا شب شام مهمون ما هستین.
+تو اون خونه، من آخرین نفر از همه چی با خبر میشم.
-الان ناراحتی که میخوای همراه با پدر و مامان جونت، بیایی خونه ما؟
+صد بار گفتم به سهیلا نگو مامان.
-چه بخوای، چه نخوای، مامانته.
+اون زن بابامه.
-چرا ازش خوشت نمیاد؟ زن به این مهربونی.
+امروز حوصله ندارم علی، بذار به حال خودم باشم.
-اوکی، پس فکر کنم همدیگه رو نبینیم تا فردا شب. البته امیدوارم اینقدر اخمو نباشی.
-------------------------
برام جالب بود که پدرم این همه از پدر علی خوشش اومده. دیگه میشه گفت که فقط رابطه کاری نداشتن و تبدیل به دو تا دوست هم شده بودن. علی یک برادر بزرگ تر به اسم عباس هم داشت. پسری که متوجه شدم در جریان جزئیات کاری پدرش هست و بهش کمک میده. در کل، من هم از خانواده علی حس خوبی دریافت کردم. وقتی علی من رو به اتاقش برد، لبخند زدم و گفتم: کی فکرش رو میکرد یک روز حتی خانوادههامون هم با همدیگه دوست بشن.
علی اومد جلوم. صورتم رو با لبهای نرم و لطیف و سرخش بوسید و گفت: کی فکرش رو میکرد که تو با من دوست بشی؟
لمس لبهاش، حس خوبم رو بیشتر کرد. یک بوسه کوتاه از لبهاش زدم و گفتم: تو اشتباهی پسر شدی. مگه میشه پسر اینقدر خوشگل و نرم و لطیف باشه؟
علی جلوم زانو زد. خواست کمربندم رو باز کنه که نذاشتم. دستم رو پس زد و گفت: نترس، هیچ کَسی اینجا نمیاد.
کمربند و دکمههای شلوارم رو باز کرد. شلوار و شورتم رو تا زانو داد پایین. کیر نیمه راست شدهام رو گرفت توی مشتش و گفت: لبهام داره له له میزنه تا اینو لمس کنه.
سر کیرم رو شبیه بستنی مکید. تو کمتر از یک دقیقه، کیرم کامل بزرگ شد. علی با اشتیاق و ولع، شروع به خوردن کیرم کرد. از طریق کیرم میتونستم لبهای علی رو لمس کنم و این حس بینظیر بود. شدت ساک زدنش رو بیشتر کرد و آبم توی دهنش خالی شد. تا قطره آخر آب منیم رو خورد. جوری که انگار داره خوش مزه ترین چیز دنیا رو میخوره. بعد ایستاد و گفت: دفعه بعدی باید تو اتاق خودم بکنیم.
----------------------
به خاطر تعطیلیهای پشت هم، دو روز بود که علی رو ندیده بودم. دل تو دلم نبود که زودتر تعطیلیها تموم بشه و همدیگه رو ببینیم. از حال و هوای خودم خندهام میگرفت. همیشه علی رو به این متهم میکردم که نمیتونه جلوی احساسات خودش رو بگیره و صبور باشه، اما انگار خودم از علی بدتر شده بودم. علی برای من تبدیل به یک نیاز شده بود. بودنش و لمس کردنش و بو کردنش، انرژی و امید درون من رو هزار برابر میکرد. وسوسه شدم که من هم براش یک نامه بنویسم. پشت میز تحریرم نشستم و تمام حس و حال اون لحظهام رو براش نوشتم. آخرهای نامه بودم که درِ اتاقم باز شد. سهیلا بود و گفت: بابات تماس گرفته و گفته که تا دو هفته دیگه نمیاد. در ضمن، اگه تو از تنهایی تو اتاق دق نکردی، من از تنهایی توی خونه، دارم دیوونه میشم.
سهیلا یک تاپ و دامن کوتاه مغز پستهای تنش کرده بود. مثل همیشه یک لباس لُختی و اندامی و تنگ. و هورمونهای جنسی من، همچنان با دیدن سهیلا، تحریک میشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: تو که خودت منشی بابا هستی و میدونی. اکثر سفرهای خارجیش همیشه طول میکشه.
سهیلا دست به سینه شد و گفت: یعنی تو کل این مدت، جنابعالی باید تو اتاقت باشی و من مثل ارواح تو خونه پرسه بزنم؟ یعنی اینقدر از من بدت میاد؟
+من از تو بدم نمیاد.
-مشخصه، حتی یک ذره هم برات مهم نیست که چه حال و روزی دارم.
دفتر رو بستم. ایستادم و گفتم: خب بگو من چیکار کنم؟
سهیلا لبخند زد و گفت: داره بارون میاد. بریم ماشین سواری تو بارون. شام هم بیرون میخوریم.
از پیشنهاد سهیلا خوشم اومد و گفتم: دوش بگیرم و بریم.
چهره سهیلا، خوشحال شد و گفت: چی بپوشم؟
از سوالش تعجب کردم و گفتم: من بگم؟
سهیلا لحنش رو تغییر داد و با حالت خاصی گفت: وقتی بابات نیست، مَرد خونه تو هستی. یعنی دوست دارم فکر کنم که الان مَرد من، تویی. حالا بگو چی بپوشم؟
تیپهای بیرونی سهیلا رو توی ذهنم مرور کردم و گفتم: یادته اون شب که من و مامانم اومدیم شرکت و برای اولین بار تو رو دیدیم؟
-آره مگه میشه یادم نباشه.
+اون شب مامانم از لباست خیلی خوشش اومده بود.
سهیلا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چی پوشیده بودم؟
+یه کت و دامن. کت کرم رنگ و دامن بلند مشکی. شال روی سرت و تاپ زیر کتت هم مشکی بود.
سهیلا سریع یادش اومد و گفت: آره یادم اومد. اما خیلی جالبه.
+چی جالبه؟
-هنوز حاضر نیستی که از طرف خودت من رو بپذیری یا درباره من نظر بدی. میگی اون لباس رو بپوشم، چون مادرت خوشش اومده بود. اما اوکی مشکلی نیست. گفتم که در هر حالتی، دوست دارم وقتهایی که بابات نیست، تو مَرد من باشی.
حق با سهیلا بود. ماشین سواری توی بارون و اونم توی خیابونهای خلوت شیراز، خیلی حال و هوام رو تغییر داد. سهیلا با سرعت آروم رانندگی میکرد و یک موزیک جذاب از ابی در حال پخش بود. نزدیک به یک ساعت گذشت. سهیلا صدای موزیک رو کم کرد و گفت: در چه حالی؟
+خوبم، مرسی.
-خوبه حداقل به یک دردی خوردم. برای شام چیکار کنیم؟
+هوس دیزی سنگی کردم.
سهیلا سرعت ماشین رو بیشتر کرد و گفت: یه جای محشر سراغ دارم. پیش به سوی دیزی سنگی.
یک رستوران سنتی مجلل بود که هرگز ندیده بودمش. با راهنمایی گارسون، وارد یک کلبه چوبی شدیم. یک بخاری کوچک هم داخلش داشت. سهیلا کنار بخاری نشست و گفت: چطوره؟
یک نگاه به کلبه کردم و گفتم: عالیه.
سهیلا همینطور به من زل زده بود و گفت: باورم نمیشه.
من هم نگاهش کردم و گفتم: چی رو؟
-اینکه بالاخره داره رابطهمون خوب میشه.
+چرا اینقدر برات مهمه که رابطهات با من خوب بشه. تو مورد اعتماد بابامی. حتی اقواممون هم تو رو پذیرفتن. من هم که مزاحمتی براتون ندارم. یعنی مانع بین تو و بابام نیستم. پس چرا باید این همه دنبال رضایت من باشی؟
سهیلا مکث کرد. انگار تردید داشت که حرف توی ذهنش رو بگه. آب دهنش رو قورت داد و گفت: علتش اینی نیست که توی ذهنته.
با دقت بیشتری نگاهش کردم و گفتم: پس چیه؟
چهره سهیلا جدی شد و گفت: چون فارغ از اینکه تو پسر شوهرم هستی...
+خب بعدش؟
-باشه بعدا دربارهاش حرف میزنیم. الان مطمئن نیستم که بعد از شنیدن جواب من، چه واکنشی داری. ترجیح میدم ریسک نکنم و شب خوبمون رو حفظ کنیم.
-------------
وقتی با علی دست دادم، دوست داشتم بغلش کنم. اما چند نفر دیگه هم توی رختکن سالن بودن. نمیدونستم علی هر بار زیبا تر میشه یا به چشم من زیبا تر به نظر میاد. به صورت زیبا و پوست سفید و صاف و لب های سرخش نگاه کردم. دستش رو توی دستم فشار دادم و گفتم: امشب کمتر مُرده خوری کن. یکمی اون جلو اگه بدوی، به جایی بر نمیخوره.
چهره و نگاه علی شیطون شد. سرش رو آورد جلو و درِ گوشم گفت: فقط یه چیز تو این دنیا هست که من دوست دارم بخورمش.
لحظهای رو توی ذهنم تصور کردم که علی جلوم زانو زد و کیرم رو گذاشت توی دهنش. یک موج لذت و شهوت از توی بدن رد شد و گفتم: سهیلا امشب تا دیر وقت تو شرکت کار داره. بعد از سالن، بریم خونه ما.
---------------------------
بعد از اینکه وارد خونه شدیم، کولههامون رو انداختیم و همدیگه رو بغل کردیم. لبهای علی رو بوسیدم و گفتم: بریم حموم؟
چشمهای علی خمار شهوت شد و گفت: بریم، جفتمون خیلی عرق کردیم.
همونجا توی هال لُخت شدیم. من زودتر رفتم توی حموم و دوش آب رو ولرم کردم. وقتی علی خواست وارد حموم بشه، محو تماشای اندامش شدم. پوست بدنش هم مثل پوست صورتش، صاف و سفید بود. زیر بغل و اطراف کیر من، کمی مو داشت اما توی هیچ قسمت از بدن علی، خبری از مو نبود. متوجه نگاه من شد و گفت: چی تو ذهنته؟
خیسی توی چشمهام رو با دستهام پاک کردم و گفتم: فکر کنم تو اشتباهی پسر شدی.
علی نزدیکم شد. کیر بزرگ شدهام رو گرفت توی مشتش و گفت: چطور؟
+صورتت، بدنت، حتی یک سری حرکاتت. شبیه دختراست. حتی از اکثر دخترا هم خوشگل تری.
-یعنی میخوای بگی چون شبیه دخترا هستم، بهم حس داری؟
+نمیدونم، مطمئن نیستم.
کیرم رو توی مشتش فشار داد و گفت: من هیچ حسی به دخترا ندارم. به نظر من که تو اصلا شبیه دخترا نیستی. خوشگلی اما پسری. برای همین ازت خوشم میاد.
صدای خمار و شهوتی علی، شهوت من رو بیشتر کرد. برش گردوندم و چسبوندمش به دیوار. ازش فاصله گرفتم. حالا میتونستم فرم کون و رونهاش رو از پشت و توی روشنایی ببینم. بعد از چند لحظه، صابون رو برداشتم و رفتم نزدیکش. سوراخ کونش و کیرم رو کفی کردم. اول کمی کیرم رو توی شیار کونش حرکت دادم. بعد کیرم رو تنظیم کردم روی سوراخ کونش و به آرومی فرو کردم داخلش. علی دستهاش رو به حالت تسلیم، چسبوند به دیوار و گفت: تا ته فرو کن نوید.
کیرم رو به سختی و تا ته توی سوراخ تنگ کونش فرو کردم. مطمئن بودم که داره درد میکشه اما انگار داشت با تمام وجودش از درد لذت میبرد. تا چند دقیقه، کیرم به سختی توی سوراخ کونش جلو و عقب میرفت. اما کم کم مسیر سوراخ کونش روون شد و میتونستم با ریتم سریع تری تلمبه بزنم. بهش فهموندم که کمی خم بشه تا راحت تر بتونم بکنمش. هم زمان دستم رو بردم جلوش و کیرش رو گرفتم توی مشتم و براش جق زدم. آه کشیدنهاش هر لحظه بلند تر میشد. بعد از چند دقیقه، فهمیدم که آبش اومد. من هم چند تا تلمبه شدید دیگه زدم و آبم رو توی سوارخ کونش خالی کردم. تا چند لحظه و همونطور که کیرم توی سوراخ کونش در حال کوچیک شدن بود، بغلش کردم. بعد علی رو برگردوندم. بغلش کردم و گفتم: من تو رو همینطوری دوست دارم. بعد از مادرم، هیچ کَسی تو این دنیا، مثل تو، به من آرامش و امنیت نمیده.
علی لباس تمیز نداشت و یک دست از لباسهای خودم رو بهش دادم. بعدش با پدرش تماس گرفتم و به بهونه اینکه تنها هستم، قرار شد که علی شب رو پیش من بمونه. توی آشپزخونه بودیم و برای علی میوه آورده بودم. هم زمان داشتیم درباره اتفاقهای توی فوتبال حرف میزدیم. با سلام سهیلا، به خودمون اومدیم. علی ایستاد و گفت: سلام.
سهیلا با دقت خاصی من و علی رو ورانداز کرد و رو به علی گفت: خوش اومدی عزیزم.
ناخواسته دچار استرس و دلشوره شدم. نگاه سهیلا مشکوک بود. وقتی وارد اتاقش شد، من هم رفتم دنبالش و گفتم: زود اومدی. فکر میکردم تا آخر شب توی شرکت بمونی.
سهیلا مانتوش رو درآورد. زیرش یک تاپ قرمز و شلوار جین پوشیده بود. سعی کردم به برجستگی سینههاش نگاه نکنم. شال روی سرش رو هم برداشت و گفت: خیلی خسته بودم. دیگه مخم نمیکشید. فردا شب تو هم باید بیایی کمک.
+اوکی باشه مشکلی نیست.
سهیلا لبخند محوی زد و گفت: در ضمن، عافیت باشه.
+چی عافیت باشه؟
-پسرای خوشگل وقتی حموم میرن، قشنگ معلومه.
بدون فکر و مکث گفتم: با هم نرفته بودیم.
-مگه من گفتم با هم رفتین؟
+اوکی من برم پیش علی. قراره امشب اینجا بخوابه. فکر میکردم تا دیر وقت نمیایی.
-اینجا خونه خودته نوید. لازم نیست چیزی رو به من توضیح بدی. تو هر کاری دوست داری میتونی بکنی. این منم که مهمون ناخونده شدم و باید خودم رو با تو وفق بدم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#142
Posted: 5 Nov 2021 22:07
قسمت سی و پنجم
بخش دوم
حرامزادههای لعنتی
سهیلا راست میگفت. به خاطر چند تا معامله پشت هم، کارهای شرکت خیلی زیاد شده بود. از من خواست تا توی بایگانی کمک بدم. تا ساعت ده شب مشغول بودیم. سهیلا ایستاد و گفت: برای امشب کافیه. بقیهاش رو خودم فردا تموم میکنم.
آخرین سندها رو گذاشتم توی زونکن و گفتم: اوکی.
سهیلا با لحن مهربونی گفت: مرسی نوید. اگه تو نبودی، تنهایی از پسش بر نمیاومدم.
+خواهش میکنم.
-فکر کنم امشب هم باید شام رو بیرون بخوریم.
+خیلی خستهایم. ساندویچ بگیریم و ببریم خونه.
-پیشنهادات برای غذا، همیشه عالیه.
------------------------------------------------
وقتی وارد خونه شدیم، جفتمون از خستگی، ولو شدیم رو کاناپه. سهیلا به من نگاه کرد و گفت: نوید کاش یکی بود ساندویچها رو میذاشت تو دهنمون.
از حرف سهیلا خندهام گرفت و گفتم: موافقم.
سهیلا ایستاد و گفت: کَسی نیست عزیزم. باید خودمون بذاریم تو دهن همدیگه. من میذارم تو دهن تو و تو بذار تو دهن من.
دوباره از لحن سهیلا خندهام گرفت. سهیلا انگار دوباره شارژ شد و گفت: تا شام نخوردیم، من دوش بگیرم. شکم پُر نمیتونم برم حموم.
سهیلا وقتی از حموم بیرون اومد، یک شلوارک چرم بالای زانوی طلایی، همراه با یک بالا تنه ستش تنش کرده بود. رونهای پاها و خط سینههاش، اینقدر توی چشمم بود که دوباره اون حس دوگانه وارد بدنم شد. هم زمان که مشغول خشک کردن موهاش بود، رو به من گفت: نوید میشه خواهشا یکمی من رو ماساژ بدی. کمر و پاهام کوفته شده بسکه رو صندلی شرکت نشستم.
منتظر جواب من نموند. رفت توی اتاقش و گفت: بیا زودتر ماساژم بده که حسابی گشنم شده.
تمام تمرکزم رو روی این گذاشتم که بیشتر از این نسبت به اندام فوق سکسی و نیمه لُخت سهیلا، تحریک نشم. وقتی وارد اتاقش شدم، دمر روی تخت خوابیده بود. وضعیتی که فرم زیبای کونش بیشتر دیده میشد. صداش رو کشدار کرد و گفت: داری استخاره میکنی عزیزم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه اومدم.
روی تخت و کنار سهیلا نشستم و با دستهام و به آرومی شروع کردم به ماساژ کتفهاش. سهیلا گفت: نوید قشنگ بشین رو پاهام و درست ماساژم بده.
کمی مکث کردم و نشستم روی رون پاهاش. نیم تنهاش اینقدر لُختی بود که فقط قسمت کمی از کمرش رو میپوشوند. دستهام رو گذاشتم روی کمرش و سعی کردم زودتر ماساژش بدم تا از این وضعیت خلاص بشم. بعد از چند دقیقه، سهیلا گفت: رونهام رو هم ماساژ بده نوید.
رفتم پایین تر تا بتونم رونهاش رو هم ماساژ بدم. وقتی یکی از رونهاش رو گرفتم بین دستهام، دلم لرزید و کیرم بزرگ شد. چشمهام رو بستم و توی دلم گفتم: خودت رو جمع کن نوید.
بعد از ماساژ رونهاش، خواستم بلند بشم که سهیلا برگشت و گفت: عجله داری یا گشنته؟
نگاهم به ناف و قسمتی از شکمش افتاد که لُخت بود. برای دومین بار، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بریم شام بخوریم.
سهیلا از پهلوهام گرفت و خوابوندم روی تخت و نشست روی من. خودش رو به کیر بزرگ شدهام فشار داد و گفت: معنی این همه مقاومت تو رو نمیفهمم.
نصفی از وجودم اسیر شهوت بود و نصف دیگهام، درگیر عذاب وجدان. خواستم سهیلا رو پس بزنم که از مُچ دستهام گرفت و از هم بازشون کرد و چسبوند به اطراف تخت. یک بوسه کوتاه از لبهام زد. دوباره به کمرش موج داد تا کیرم رو بیشتر لمس کنه. احساس کردم که داره کُسش رو به کیرم میمالونه. هم زمان گفت: خودت میدونی که چقدر دوستت دارم. فهمیدی که چرا این همه دارم تلاش میکنم تا بهت نزدیک بشم. تو هم از من خوشت میاد. اما داری الکی با حست میجنگی. داری بیمورد با من میجنگی.
دوباره لبهاش رو چسبوند به لبهام. اینبار مدت زمان بیشتری ازم لب گرفت. بعد دستهام رو رها کرد و نیمتنهاش رو داد بالا و سینههاش رو انداخت بیرون. این اولین بار بود که سینههای یک زن رو از نزدیک میدیدم. سینههاش رو چسبوند به صورتم و گفت: بخورش عزیزم. فکر کن این شامته.
نیمه وجودم داشت با نیمه دیگهام میجنگید. اسیر شهوت شده بودم، اما کاری که سهیلا داشت با من میکرد درست نبود. اینکه به پدر خودم خیانت کنم، کثیف ترین کار دنیا بود.
وقتی فهمیدم که داره شلوارکش رو هم در میاره، با تمام زورم از روی خودم پسش زدم. به خاطر دوگانگی احساسات و روانم، عصبی شده بودم. با عصبانیت گفتم: بس کن.
سهیلا خواست دوباره مُچ دستم رو بگیره که ایستادم و گفتم: سری بعد اگه بهم دست بزنی، به بابا میگم.
سهیلا از واکنش من خوشش نیومده بود. نیمتنهاش رو کشید روی سینههاش و با حرص گفت: نمیتونی ازم فرار کنی. بالاخره برای خودم میشی. در ضمن اگه به گفتن باشه، من هم حرفهای جالبی دارم که درباره تو و علی جون، به باباهای جفتتون بگم.
استرس درونم بیشتر شد و گفتم: رابطه من و علی به تو ربطی نداره.
سهیلا ایستاد. اومد به سمتم. دستهام رو گرفت توی دستش و گفت: ربط داره. من میتونم از جفتتون محافظت کنم. همونطور که من فهمیدم خبری بین شما هست، بقیه هم میتونن بفهمن. شما دو تا یکی رو لازم دارین تا ازتون حمایت کنه.
دستهام رو از توی دست سهیلا درآوردم و گفتم: من نیازی به حمایت تو ندارم. تا حالا فکر میکردم که به خاطر پدرم داری سعی میکنی که بهم نزدیک بشی اما...
سهیلا حرفم رو قطع کرد و گفت: اما عاشقت شدم. میفهمی، عاشقت شدم. جُرم کردم؟
+آره جُرم کردی. تو شوهر داری. تو زن پدرمی.
-داری سختش میکنی.
+نه سختش نمیکنم. فقط آدم عوضی و نامردی نیستم. مامانم من رو اینطوری بار نیاورده.
-اینقدر اسم اون مامان زشت و حال به هم زنت رو جلوی من نیار.
کنترل خودم رو از دست دادم و یک کشیده محکم زدم توی صورت سهیلا و گفتم: اسم مامان من رو نیار.
اشک توی چشمهای سهیلا جمع شد. دستش رو گذاشت روی صورتش و گفت: هر چقدر دوست داری بزن اما من عاشقتم و هیچ وقت بیخیال تو نمیشم. اما بدون اگه یک درصد از رسیدن به تو نا امید بشم، کاری میکنم که تا آخر عمرت عذاب بکشی.
------------------------------------
بیست و پنج سال بعد:
مهدیس وقتی از درمانگاه خارج شد، من رو دید. لبخند زنان سوار ماشین شد و گفت: نمیدونستم شما هم اهل سوپرایز کردن هستی نوید خان.
سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: لازم بود حرف بزنیم.
شال روی سرش افتاد روی شونههاش. سرش رو به سمت من خم کرد و گفت: پس بریم یک جای خلوت.
ماشین رو به حرکت درآوردم. توی مسیر، جفتمون در سکوت و غرق در فکر بودیم. احساس میکردم که روان مهدیس هم مثل من و به خاطر این چند سال فشار عصبی که روی همهمون بود، خسته شده. میتونستم حدس بزنم که چقدر داره به خودش فشار میاره تا ظاهر خودش رو محکم و قوی نشون بده. اما گاهی توی چشمهاش همون مهدیس گذشته رو میدیدم. یک دختر معصوم و تنها که توی این دنیای تاریک و بیرحم، گیر کرده و ترسیده.
ماشین رو بردم بالاشهر. البته یک جای پرت و دور افتاده و خلوت. جایی که متوقف شدیم، کل تهران دیده میشد. از ماشین پیاده شدم. مهدیس هم پیاده شد. چهارزانو نشست روی کاپوت جلوی ماشین و گفت: نکنه آوردیم اینجا تا سکس کنیم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه امشب خبری از سکس نیست.
-پس چه خبره؟
+خبر خاصی نیست. امشب قراره درباره آخرش حرف بزنیم. دیگه موش و گربه بازی بسه. بالاخره وقتشه این بازی مسخره رو تمومش کنیم. اما سوال اینجاست که چطوری تمومش کنیم.
-تو دوست داری چطوری تمومش کنیم؟
+جدی باش مهدیس. لازم نکرده جلوی من فیلم بازی کنی. بهتر از همه میدونم که چی تو دلت میگذره.
چهره و نگاه مهدیس جدی شد و گفت: سوالم جدی بود. هنوز مطمئن نیستم که چطوری تمومش کنیم. ما تو موقعیتی هستیم که میتونیم کل تشکیلاتشون رو از بین ببریم. یا فقط میتونیم با یک معامله ساده، خودمون رو برای همیشه از این بازی بکشیم بیرون.
+اگه نابودشون کنیم، معلوم نیست چه واکنشی نشون بدن. ما هنوز نمیدونیم که اونا تا کجا میتونن پیش برن. ما هنوز مطمئن نیستیم که سهیلا مسئول مرگ علی بوده یا نه. شاید فقط خواسته بلوف بزنه تا من رو عصبی کنه.
-واقعا هیچ وقت وسوسه نشدی که باهاش سکس کنی؟ عکسهای اون موقعهاش رو دیدم. یک زن فوقالعاده سکسی و جذاب بوده.
+این چندمین باره که این سوال رو میپرسی؟
-و چندمین باره که تو میپیچونی و جواب نمیدی؟
کمی مکث کردم و گفتم: فکر میکنی هر کَسی اگه جای من بود، وسوسه نمیشد؟ اما نهایتا اون قسمت از وجودم که شبیه انسان بود رو ترجیح دادم. چون دوست نداشتم یک خائن پست باشم.
-و شاید این انتخابت به قتل بهترین دوستت ختم شده باشه.
+داری تو زمین سهیلا بازی میکنی؟
-نه، فقط میخوام بدونم که اخلاقیات یک آدم تا کجا میتونه براش ارزش داشته باشه. اگه میدونستی که جون دوستت در خطره، حاضر بودی که باهاش سکس کنی؟
+تو فکر میکنی سهیلا فقط دنبال سکس بود؟
مهدیس پوزخند تلخی زد و گفت: همه ما آخرش به فکر خودمون هستیم. تو حاضر نبودی اسیر سهیلا بشی. حتی به قیمت...
حرف مهدیس رو قطع کردم و گفتم: نیومدیم اینجا که درباره مرگ علی حرف بزنیم.
-گفتی شاید اگه از ریشه نابودشون کنیم، روانی بشن و قصد جونمون رو کنن؟
+تو نظر دیگهای داری؟
-قبل از اینکه نگران جونم باشم، دوست دارم بدونم که اصلا ارزشش رو داشت یا نه؟ اینکه سه سال تموم، مثل اونا و تو زمین اونا بازی کنیم. خب آخرش که چی؟ مگه نه اینکه همیشه بازی رو اونا میچرخوندن و میچرخونن؟ مگه نه اینکه من با نقشه لیلی وارد اون اتاق شدم؟ مگه نه اینکه من به خواست اونا تبدیل به همون هرزهای شدم که دوست داشتن؟ مگه نه اینکه جلوی چشمهام به سحر تجاوز کردن و من هیچ کاری نتونستم بکنم؟
مهدیس سکوت کرد. بعد از چند لحظه، با بغض گفت: مگه نه اینکه سحر رو از من گرفتن؟ مگه نه اینکه سه سال تموم دارم تو ترس و استرس زندگی میکنم؟ از ترس اینکه کِی قراره همون بلاهایی که سر مائده آوردن رو سر من هم بیارن. حتی با این همه مدرکی که ازشون داریم، باز هم باید ازشون بترسیم. این دقیقا یعنی چی نوید؟
سعی کردم لحنم ملایم باشه و گفتم: ما هیچ کار بیهودهای نکردیم. هر کاری که تو این سه سال کردیم، برای حفظ امنیت خودمون بود. وگرنه الان تو موقعیتی نبودیم که بخواییم تصمیم به نابودیشون بگیریم. سرنوشت من و تو به طرز باورنکردنی به هم گره خورده. اتحاد داریوش و سهیلا و محمد، باعث شد که ما به هم برسیم. آره نقشه اونا بود که ما به هم برسیم، اما همهاش تحت کنترل اونا نبود. تو توی اتاق سحر، هرزه نشدی. تو عاشق شدی. تو هنوزم عاشق سحر هستی. چیزی که اونا یک درصد هم فکرش رو نمیکردن. تو ژینا رو بخشیدی و بعد از رفتن سحر، تبدیل به بزرگ ترین حامیش شدی. وجود تو پُر از عشق و محبته. چیزی که اونا درکش نمیکنن. تو اجازه ندادی ما از هم بپاشیم. تو به تمام آدمهایی که برات مهم هستن، وفاداری. این ربطی به اونا نداره. این انتخاب خودت بوده و هست. اونا هرگز فکر نمیکردن که ما اینطور پشت هم باشیم. برنامهشون این بود که تو، توی اون اتاق، فقط تغییر کنی و بتونن شکارت کنن. اما هنوز موفق نشدن. الان هم انتخاب نهایی با توعه. فقط قبلش باید یک چیزی رو بدونی.
-چه چیزی؟
+چیزی که خیلی زود فهمیدیم اما ازت مخفی کردیم. دوست ندارم اون عوضیا بهت بگن. وقتشه خودم بهت بگم.
مهدیس با تعجب گفت: چی رو از من مخفی کردی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: توی خانواده تو یک راز وجود داره. یک راز تاریک.
چهره مهدیس بیشتر تغییر کرد و گفت: حرف بزن نوید، حوصله مقدمه چینی ندارم.
چند لحظه تمرکز کردم و گفتم: مائده تنها دخترِ پدر توعه.
مهدیس با بُهت به من زل زد و گفت: این یعنی چی؟
چشمهام رو برای چند لحظه بستم. تصویر سحر اومد جلوی چشمم که بهم گفت: اگه این رو بشنونه، بیشتر از همیشه داغون میشه. اون فکر میکنه که فقط مانی و مائده، تنها موجودات کثیف و روانی اون خونه هستن. اما ما چارهای نداریم. باید بهش بگیم. وگرنه اونا بهش میگن. شاید هم تو یک موقعیت بد بهش بگن.
چشمهام رو باز کردم و گفتم: مادرت به پدرت خیانت میکرده. پدر مهدی یه مَرد ناشناسه. پدر تو و مانی هم یک مَرد ناشناس دیگه است. تنها بچه واقعی از پدرت، مائده است. که انگار اون هم از دست مادرت در رفته. اینطور که متوجه شدم، مادرت میخواسته که از پدرت، هیچ بچهای نیاره. چون که به اجبار خانوادههاشون، با هم ازدواج کردن. اونا نذاشتن که مادرت با عشق واقعیش ازدواج کنه. مادرت هم عقدههاش رو جور دیگه خالی کرده.
چشمهای مهدیس به لرزش افتاد. از شدت شوک زیاد، حتی نمیتونست حرف بزنه. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و گفتم: علت مرگ پدرت، سکته نبوده. پدرت خودکُشی کرده. از پشتبوم یکی از خونههایی که داشته میساخته، خودش رو پرت کرده. البته یک نفر در اون لحظه، شاهد خودکُشی پدرت بوده. یک شاهد که توی پرونده، هیچ اسمی ازش برده نشده. چون به درخواست خودش، خواسته که همیشه ناشناس بمونه. همه چی رو از اظهارات اولیه شاهد متوجه شدم. پدرت بنا به دلایل نامعلوم به مادرت شک کرده بوده. از همه بچههاش آزمایش DNA میگیره و مطمئن میشه که زنش بهش خیانت کرده. در لحظه خودکُشی، با شاهد ماجرا حرف میزنه و همه چی رو بهش میگه. حتی اینطور که مشخصه اسم پدر تو و مانی رو هم میگه. یعنی میشناختش. اما شاهد ماجرا، فقط در همین حد اشاره میکنه که پدرت، اسم پدر واقعیت رو میدونسته. که البته همون اظهارات اولیه ناقص رو هم پس میگیره و بعدش کلا یه داستان دیگه میگه. نتونستم بفهمم اون شاهد کی بوده و چرا حرفش رو عوض کرده.
مهدیس همچنان مثل مجسمه داشت من رو نگاه میکرد. به چشمهای بُهت زدهاش نگاه کردم و گفتم: مطمئنم که اونا هم این مورد رو میدونن. همیشه از خودم میپرسیدم که چرا همون موقعی که فرصتش رو داشتن، تو رو با اون همه مدرک، وادار نکردن که بری طرفشون. احساس میکنم که تو تنها موجود توی این دنیا باشی که مانی بهش اهمیت میده و همون باعث شده که تا الان آسیبی بهت نزنن. چون از یک پدر هستین. البته شاید این مورد رو از همه مخفی کرده باشه، حتی از داریوش و محمد و سهیلا.
مهدیس همچنان در شوک بود و حرفی برای گفتن، نداشت. طاقت نداشتم که مهدیس رو تو این شرایط ببینم. برگشتم و به تهران نگاه کردم. این همه چراغ روشن بود اما نهایتا این تاریکی بود که به چشم میاومد. چند دقیقه گذشت که مهدیس با صدای لرزون گفت: مطمئنم که اون شاهد، عموم بوده. حالا میفهمم که چرا از مادرم متنفره. حالا میفهمم که چرا فقط به مائده اهمیت میده. اظهاراتش رو پس گرفته، چون تصمیم نداشته آبروی برادرش بره. واقعا اسم پدر واقعی من رو توی اظهارات اولیهاش نگفته؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
-داری راست میگی یا نمیخوای پدر واقعیم رو بشناسم.
+من حتی نمیدونستم که شاهد، چه کَسی بوده. فقط تونستم کاغذهای اظهاراتش رو گیر بیارم.
-چرا این همه مدت ازم مخفی کردی؟
+دوست نداشتم بیشتر از این...
-روت نمیشه بگی؟ بیشتر از این بفهمم که چه خانواده لجنی دارم؟ یا اینکه بفهمم یک بچه حروم زادهام؟
جوابی نداشتم که به مهدیس بدم. چند دقیقه سکوت کرد، اما یکهو با یک لحن خاصی گفت: صبر کن ببینم. برگرد به من نگاه کن نوید.
برگشتم. مهدیس چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: گفتی که "خیلی زود فهمیدیم اما ازت مخفی کردیم." به غیر از تو دیگه چه کَسی در جریانه که گفتی "فهمیدیم" و "کردیم".
از خودم توقع نداشتم که همچین سوتی واضحی بدم. اینقدر ذهنم درگیر گفتن حقیقت به مهدیس بود که حواسم نبود از چه کلماتی دارم استفاده میکنم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره یکی دیگه هم در جریانه. یکی که از اول در جریان همه چی بود. یکی که باران رو اون برامون جور کرد تا چشم و گوش ما توی محفل داریوش باشه. یکی که هرگز از زندگی تو بیرون نرفت. یکی که به خاطر تو با مانی معامله کرد. حاضر شد بهش تجاوز کنن و از زندگیت بره بیرون. اما هرگز از زندگیت بیرون نرفت. آدمی که هنوز عاشقته و حاضره هر کاری به خاطرت بکنه. کَسی که همین الان هم داره به حرفهای ما گوش میده. چون اونم مثل من، توی دلش غوغاست. به خاطر تو.
مهدیس از کاپوت ماشین اومد پایین. جوری به من نگاه کرد که هرگز ندیده بودم. لرزش چشمهاش بیشتر شد و با صدای لرزون گفت: چچچی داری مممیگی نوید؟
گوشیم روی اسپیکر بود و سحر گفت: هنوزم به تته پته میفتی جوجه؟
مهدیس یک قدم عقب رفت. اشکهاش جاری شد و حتی احساس کردم به سختی داره نفس میکشه. به آرومی گفتم: ما چارهای نداشتیم. مانی به سحر گفته بود اگه دور و بر تو پیداش بشه، باید دکتر شدن رو توی خواب ببینی. گرچه حدس میزنم اگه سحر تن به خواستهشون نمیداد، مانی کاری به کارت نداشت. اما سحر حاضر نبود به خاطر امنیت و آینده تو، حتی یک درصد ریسک کنه.
مهدیس حتی انگار دیگه نمیتونست روی پاهاش بِایسته. روی زانوهاش نشست و اشکهاش جاری شد. وضعیتش اینقدر ناراحت کننده بود که احساس کردم قلبم داره از سینهام بیرون میزنه. بغضم رو برای چندمین بار قورت دادم و حس کردم که اشکهای من هم داره میاد. مهدیس سرش رو بالا آورد. به آسمون نگاه کرد و با تمام توانش فریاد کشید.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#143
Posted: 5 Nov 2021 22:07
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
حرامزادههای لعنتی
من و ژینا و سمیه و کیوان و باران و کارن، دور هم و روی کاناپه نشسته بودیم. سحر سیگار به دست، از داخل آشپزخونه و همراه با یک لیوان چای وارد سالن شد. ژینا رو به سحر گفت: هنوزم فقط برای خودت چای میریزی؟
سحر ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: تو هم هنوز زبون داری؟
سحر لیوان چای خودش رو گذاشت روی عسلی کاناپه. نشست کنار سمیه و گفت: اصلا اجازه نمیده باهاش حرف بزنم. جوری باهام برخورد میکنه که انگار غریبهام. میدونستم روی سگ داره اما فکر نمیکردم این همه خفن باشه.
ژینا رو به سحر گفت: دست پرورده خودته.
باران رو به سحر و با طعنه گفت: درکش میکنم.
سحر رو به باران گفت: همین مونده که توی عوضی به من زخم زبون بزنی.
باران پوزخند زد و گفت: چه بخوای، چه نخوای، تو همینی. هیچ کدوم از اینایی که اینجان، تو رو نمیشناسن. حتی اون جوجه رنگی عاشق. اما من تو رو خوب میشناسم. تو هیچ وقت نفهمیدی که توی زندگیت چی میخوای. هیچ وقت نتونستی توی مواقع حساس زندگیت، انتخاب درستی داشته باشی. فقط بلدی آدمهایی که دوست داری رو از خودت برونی.
سحر ایستاد و رفت به سمت باران. از بازوهای باران گرفت و وادارش کرد که بِایسته. برش گردوند و با سرعت بردش به سمت دیوار. کوبیدش به دیوار و گفت: باور کن تو ساده ترین مشکلم هستی، اما اگه دلت میخواد که دک و پوزت رو یکی کنم، هیچ مشکلی ندارم.
پوزخند باران همچنان روی لبهاش بود و گفت: من ساده ترین مشکل تو نیستم. من تنها تجربه واقعی تو از زندگی هستم. واقعیتی که هرگز نمیتونی ازش فرار کنی.
ایستادم و رفتم به سمتشون. از هم جداشون کردم و گفتم: واقعا تو این شرایط باید بیفتین به جون هم؟
سحر چند لحظه و با عصبانیت به باران زل زد. بعد رهاش کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت. سمیه گفت: اینجا جمع شدیم که تصمیم نهایی رو بگیریم. نه اینکه با هم دعوا کنیم.
باران هم چند لحظه به سحر نگاه کرد. بعد نگاهش رو از سحر گرفت و رو به سمیه گفت: طبق قرارمون، من برای هر نقشهای آمادهام. تا این لحظه صبر کردم که جای بکآپ اصلی فیلمها و عکسهاشون رو بفهمم. حالا هم که فهمیدم، اما تصمیم با شماست. در هر حالتی، تا دو هفته دیگه من ایران نیستم. خود دانید.
سمیه رو به من گفت: باید چیکار کنیم نوید؟ ازت خواهش میکنم یک راهکار مشخص بهمون بده. اگه اون فیلمها پخش بشه، زندگی خیلیها به خطر میفته.
سعی کردم آروم باشم و گفتم: توقع داشتم که تصمیم نهایی رو مهدیس بگیره.
باران با تمسخر گفت: اونم که فعلا اعصاب معصابش از دست این دیوونه به هم ریخته. توقع داشته توی این سه سال، بهش میگفتین که نقشهتون چیه. فکر نمیکرده که سحر خانم این همه خودخواه باشه که جای جفتشون تصمیم بگیره.
ژینا رو به باران گفت: واقعا موجود رو مخی هستی.
باران گفت: رو مخ بودن، مثبت ترین ویژگی منه عزیزم.
کارن رو به باران گفت: میشه بس کنی؟
بعد رو به من گفت: آقا نوید، همونطور که باران گفت و طبق قرارمون، ما کار خودمون رو کردیم. از شما هم ممنونیم که سر تمام قول و قرارت بودی. اما به هر حال باید تصمیم بگیرین.
خواستم جواب کارن رو بدم که مهدیس از اتاق خارج شد. چشمهاش قرمز خون بودن. مانتو و شلوار جینش رو درآورده بود و با یک تاپ صورتی و شورت سفید بود. از داخل بسته سیگار سحر، یک نخ سیگار برداشت و روشنش کرد. نشست روی جزیره. یک پُک عمیق از سیگار زد و رو به باران گفت: حق با نویده. نمیتونیم به صورت کامل نابودشون کنیم. اگه مدارک و فیلمهای اونا رو پخش کنیم، زندگی خیلیهای دیگه به خطر میفته که اصلا توی این بازی نبودن. فقط عضو محفل شده بودن که عشق و حال جنسی کنن. کاری که خودمون هم بارها کردیم.
ژینا رو به مهدیس گفت: یعنی فقط یک معامله ساده کنیم و تموم؟ بعد وسط معامله بهشون بگیم که "لطفا به غیر از این عکس و فیلمهایی که دارین الان به ما میدین، اون بکآپها رو هم پاک کنین؟" بعد اونا بگن که "عه ببخشید، حواسمون نبود و چشم پاکشون میکنیم."
مهدیس یک پُک دیگه از سیگار زد و گفت: در ظاهر آره، معامله میکنیم و هر طرف، هر مدرکی که از طرف مقابل داره رو تحویل میده.
ژینا گفت: خب این در ظاهر. بعدش چی؟
مهدیس گفت: اگه نتونیم از ریشه نابودشون کنیم، میتونیم دست و پاشون رو قطع کنیم. جوری که هیچ وقت دستشون به ما نرسه.
سمیه گفت: چطوری؟
مهدیس رو به سمیه گفت: شبی که باهاشون قرار میذاریم تا معامله کنیم، باید خونه مائده آتیش بگیره. یک آتیش سوزی که طبیعی به نظر بیاد. اونا تمام مدارکی که از ما دارن رو بهمون میدن و مطمئن هستن که از همهشون بکآپ دارن. خبر ندارن که در همون لحظه، هر چی که بکآپ دارن، از بین میره. اما در عوض، ما بکآپ تمام مدارک اونا رو نگه میداریم و بعدش این بهترین اهرم فشار ماست. برای اینکه دیگه جرات نکنن طرف ما بیان.
باران لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: حالا این شد یه نقشه حسابی. بالاخره من هم میتونم حرصم رو سرشون خالی کنم. چون با چشم خودم دیدم که اونا چقدر روانی هستن و فقط دنبال تفریح جنسی نیستن. یعنی هستن اما تفریح اونا سوء استفاده از بقیه است. سوء استفاده از تک تک زن اون احمقهایی که با دست خودشون، زنهاشون رو در اختیار این عوضیا گذاشتن.
سحر رو به باران گفت: یعنی میخوای بگی تو یکی نگران اینی که مبادا از کَسی سوء استفاده بشه.
باران به سحر نگاه کرد. با اشاره سرش من رو نشون داد و گفت: من جای تو بودم به مشکلات مهم ترم فکر میکردم.
ژینا رو به باران گفت: تو میگی مدارک رو فقط دو جا نگه میدارن. اگه جای سومی هم باشه، چی؟
باران گفت: شما جرات کردین که مدارک اونا رو بیشتر از دو جا نگه دارین؟ که اونا بخوان همچین حماقتی کنن. در ضمن، اگه مطمئن نبودم، بهتون اطمینان صد در صدی نمیدادم. سه سال دهنم بین اونا سرویس شد تا به اینجا رسیدم.
سحر رو به باران گفت: سرویس شدی؟ یا تمام این مدت، مشغول عشق و حال بودی؟ در ضمن کدوم عشق و حالی رو سراغ داری که تو سه سال، این همه پولدارت کنه؟
مهدیس با عصبانیت و رو به سحر گفت: خفه شو سحر. برام مهم نیست که قبلا چی بین تو و باران گذشته، اما همه ما به باران و کارن مدیونیم.
چشمهای باران برق زد و رو به سحر گفت: بالاخره آدم حسابت کرد و باهات حرف زد.
مهدیس رو به باران گفت: تو هم لطفا خفه شو باران.
بعد رو به ژینا گفت: اولا که، هم اونا متخصص کامپیوتر دارن و هم ما. موقع معامله مدارک، اگه از یک هارد جدید استفاده بشه، همهمون میفهمیم. چون تاریخ کپی کردن فایلها مشخصه. دوما که، هیچ آدم عاقلی، یه مشت عکس و فیلم سکسی که براش مهمه رو صد جا کپی نمیکنه که بعدا نتونه جمعش کنه. اونم داریوش و محمد و مانی که به شدت محافظه کارن. سوما که، ما اصلا بهشون فرصت نمیدیم که کپی سوم از مدارک بگیرن. بهشون اطلاع میدیم که مدارک مهمی ازشون داریم و کمتر از یک ساعت بعد باهاشون قرار میذاریم. اونا هم نهایتا خیالشون راحته که یک بکآپ اصلی از همه چی دارن. چهارما که، از طریق شنودهایی که باران کار گذاشته، اگه بخوان تو همون فرصت کم، یک کپی سوم درست کنن، متوجه میشیم. اما نهایتا این رو در نظر بگیر که اونا یک هزارم درصد هم نمیتونن حدس بزنن که باران آدم ماست و موفق شده جای بکآپ اصلیشون رو بفهمه.
سمیه گفت: میتونم یک سوال سخت بپرسم؟
مهدیس رو به سمیه گفت: میدونم سوالت چیه. در ضمن خبر دارم که از اون دختره پانیذ خوشت اومده.
سمیه گفت: تصمیمت برای عسل و گندم و پریسا چیه؟ هر سه تای اونا دارن قربانی میشن. تنها شانسشون ما هستیم.
همه سکوت کردن و به مهدیس خیره شدن. مهدیس آخرین پُک از سیگارش رو کشید. سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کرد و گفت: عسل چیزی به ما نگفت که خودمون ندونیم. اما خب با اطلاعاتی که بهمون رسوند، متوجه شدیم که تو مسیر درستی هستیم. به هر حال از من قول گرفت تا کمکش کنم. در مورد گندم هم، نیاز نیست که ما کار دیگهای بکنیم. همینکه تمام مدارک اونا رو از بین ببریم، گندم از شرشون خلاص میشه. بعدش انتخاب با خودشه. اما در مورد پریسا، دلیلی نمیبینم که نجاتش بدیم. برام مهم نیست که چه اتفاقی براش میفته.
باران گفت: وقتی نقشهات عملی بشه، دستِ بالا رو داری. میتونی با اهرم فیلمهایی که بهت رسوندم، وادارشون کنی تا نقشهشون رو روی پریسا عملی نکنن.
ژینا گفت: میبینم اینجا یکی هست که به پریسا علاقه داره.
مهدیس رو به باران گفت: ما داریم گندم و عسل رو ازشون میگیریم. نمیتونم ریسک کنم و پریسا رو هم ازشون بگیرم. اگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشن، غیر قابل پیشبینی میشن.
سمیه رو به مهدیس گفت: کِی نقشهات رو عملی میکنی؟ مانی قراره از گندم و شایان دعوت کنه که دو شب دیگه برن سکس پارتی.
باران گفت: آره و انگار یک نقشه حسابی برای گندم کشیدن.
مهدیس گفت: برنامه ریزی من، برای هفته دیگه است. تو این پارتی، هر اتفاقی که برای گندم بیفته، باید تحمل کنه. نهایتا این راهی بوده که خودش انتخاب کرده.
باران رو به مهدیس گفت: چقدر شبیه اونا حرف میزنی! و چقدر راحت میخوای پریسا رو قربانی کنی. اونا میخوان پریسا رو وادار کنن تا با پسر خودش سکس کنه. کاش فقط سکس بود. میخوان که پریسا از طریق پسر خودش حامله بشه. میفهمی این یعنی چی؟
مهدیس چند لحظه به سحر نگاه کرد. بعد سرش رو به سمت باران چرخوند و گفت: همه ما توی این جریان قربانی هستیم و خیلی چیزها رو از دست دادیم. تو فقط همون کاری رو بکن که بهت گفتم. پریسا ارزش این رو نداره که براش دلسوزی کنی. اونم یه کثافت لجنیه مثل اونا. از اولش باید به این فکر میکرد که شاید یک روز این کثافتکاریهاش، دامن پسرش رو هم بگیره.
تا حدود زیادی میتونستم علت خشم و عصبانیت مهدیس رو بفهمم. حدس زدم که پریسا رو داره با مادر خودش مقایسه میکنه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: دو تا سوال مهم دیگه باقی مونده. اول اینکه با لیلی چیکار کنیم؟ دوم اینکه چطوری مطمئن بشیم شبی که قراره خونه مائده آتیش بگیره، کَسی تو خونه نباشه و آتیشسوزی به بقیه آپارتمان سرایت نکنه؟
مهدیس یک نخ سیگار دیگه روشن کرد و گفت: یک جور برنامه ریزی میکنم که مائده و پسرش، اون شب تو خونه نباشن. آتیش سوزی، دقیقا باید از اتاق محمد و هاردهای بکآپ شروع بشه. وقتی مطمئن شدیم که اتاق محمد کامل سوخته، خودمون به آتشنشانی خبر میدیم.
ژینا رو به مهدیس گفت: لیلی چی؟ اونا به هیچ وجه نمیفهمن که باران، نفوذی ما بوده. لیلی اولین نفریه که بهش شک میکنن.
مهدیس به سحر نگاه کرد و گفت: لیلی خیلی وقته که دیگه تو لیست مشکلات من نیست. سرنوشت اونم برام اهمیت نداره.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#148
Posted: 6 Dec 2021 13:13
قسمت سی و ششم
بخش اول
خانواده نفرین شده
محمد مثل همیشه آبش رو ریخت توی کُسم. دیگه یقین پیدا کرده بودم که فقط دوست داره جلوی یکی دیگه با من سکس کنه. پنج سال از ازدواجمون میگذشت، اما حتی یک بار هم توی خلوت با هم سکس کامل نداشتیم. اما وقتی جلوی داریوش و بردیا و مانی باهام سکس میکرد، انگار اولین باره که داره باهام سکس میکنه. لبهام رو بوسید و از روم بلند شد. بیرون اومدن آب منیش رو از توی کُسم، حس میکردم. بردیا چند لحظه بعد از بلند شدن محمد، روم خوابید و کیرش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: دوست دارم وقتی آب کیر شوهرت توی کُسته، توش تلمبه بزنم.
دیگه از حرفها و حرکاتشون ناراحت نمیشدم. نه گریه میکردم و نه خودم رو ناراحت نشون میدادم. فهمیده بودم که اگه همپاشون بشم، کمتر اذیتم میکنن. انگار هر چی بیشتر ضعف من رو میدیدن، بیشتر دوست داشتن که یک ایده جدید و تحقیرآمیز دیگه روم اجرا کنن. دستهام رو دور گردن بردیا حلقه کردم و گفتم: منم دوست دارم حالا حالاها کُسم پُر باشه.
بعد از چند دقیقه که از بردیا لب گرفتم، سرم رو به سمت دیگه چرخوندم. مانی، مادرم رو به پهلو خوابونده بود. به حالت قیچی، روی یکی از پاهای مادرم نشسته بود و پای دیگهش رو گذاشته بود روی شونهاش و به آرومی توی کُسش تلمبه میزد. مادرم هم مثل همیشه، بیهوش بود و خبر نداشت که توی خونهش چه اتفاقی داره میفته و چه بلایی دارن به سرش میارن. نمیدونست که مانی همراه با قرص خوابش، یک داروی قوی دیگه هم بهش میده. مثل همیشه فکر میکرد که سنگینی سرش موقع بیدار شدنهای صبح، به خاطر قرص خوابه. حتی دکتر بیسوادش هم، همین رو بهش گفته بود. اوایل وقتی میدیدم که توی حالت بیهوشی دارن باهاش سکس میکنن، عصبی و ناراحت میشدم اما وقتی متوجه شدم که خودش در گذشته، دست کمی از ماها نداشته، دیگه برام مهم نبود که باهاش چیکار میکنن. من و مادرِ بیهوشم، به صورت هم زمان داشتیم به چهار تا مَرد که یکیش برادرم بود، سرویس جنسی میدادیم، اما این مورد دیگه برام اهمیت نداشت و انگار تمام احساساتم، به غیر از ترس، خاموش شده بود. تنها اولویتم این بود که بیشتر از این بهم صدمه نزنن.
داریوش دو زانو نشست روی زمین، کنار کاناپه. جوری که بتونه رو به روم باشه و نگاهم کنه. من روی کاناپه خوابیده بودم و سر و بدنم، به خاطر تلمبههای بردیا، تکون میخورد. یک ملحفه هم روی کاناپه پهن کرده بودن تا اگه آب منیشون از کُسم خارج شد، لک کثیفی نندازه و باعث شَک مادرم نشه. داریوش موهام رو نوازش کرد و گفت: فکرهات رو کردی یا نه؟
پوزخند تلخی زدم و با صدای قطع و وصل شده، به خاطر تلمبههای بردیا؛ گفتم: واقعا براتون مهمه که نظر من چیه؟ شما که تهش هر بلایی بخوایین سر من میارین.
داریوش سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: تو این مورد لازمه که به همهمون قول بدی. قولی که تا تهش پاش بِایستی.
مطمئن بودم که اگه "نه" بگم، بالاخره یک راهی برای راضی کردنم، پیدا میکنن. مثل اوایل که تهدیدم کردن اگه توی سکس گروهیهاشون، مثل آدم رفتار نکنم و ضد حال بزنم، مهدیس رو هم بیهوش و بهش تجاوز میکنن. به چشمهای نفرتانگیز داریوش نگاه کردم و گفتم: هر کاری لازمه باهام بکنین. فقط خواهشا با مهدیس کاری نداشته باشین.
داریوش لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: خیلی خوبه که بالاخره دختر عاقلی شدی.
وارد باشگاه مانی شدم. به سختی مشغول تمرین بود. برام جالب بود که چطور با این همه سکس، باز هم انرژی برای ورزش داره! چادرم رو گرفتم توی دستم و گوشه سکوهای سالن نشستم. مانی خیلی زود متوجه حضور من شد. صورتش عرق کرده بود. با دیدنم کمی جا خورد. خودش رو خیلی سریع به من رسوند و بدون سلام گفت: اینجا چیکار میکنی؟
+دوست داشتم تو شرایطی باهات حرف بزنم که مطمئن باشم صدامون ضبط نمیشه.
مانی کمی نگاهم کرد. نشست کنارم و گفت: چی شده؟
+میخوام بدونم دقیقا قراره باهام چیکار کنین؟
-داریوش گفته بهت نگیم. میخواد سوپرایز بشی.
+میترسین خودکشی کنم؟ یا برم پیش عمو یا مهدی؟
-نه عرضهش رو داری و نه میتونی. اگه خودکُشی کنی، هر کاری که باید با تو بکنیم، با مهدیس میکنیم. اگه پیش اون مهدی پولپرست عوضی یا عموی احمقت هم بری، اینقدر ازت مدرک داریم که آبرو برات نمونه و خودت محکوم بشی.
+خب پس بهم بگو. خواهش میکنم مانی.
-نمیتونم.
+بهت التماس میکنم. به پات میفتم مانی، قراره چه بلایی سرم بیارین؟
مانی کمی مکث کرد و گفت: فقط بدون که قرار نیست بهت خوش بگذره. بیشتر از این نمیتونم بگم.
چند قطره اشک از چشمهام جاری شد. بغض کردم و گفتم: چرا اینقدر بهشون اعتماد داری؟ چرا اینقدر شیفتهشون شدی؟ فکر نمیکنی که یک روز بهت نارو بزنن؟
-ما به هم اعتماد داریم. نگران نباش، هرگز پشت همدیگه رو خالی نمیکنیم.
+چه اعتمادی؟ پس چرا این همه ازت مخفی کاری میکنن؟ چرا بهت نمیگن که اون زنیکه مرموز کیه که گاهی با نقاب میاد تو جمع ما و انگار رئیس همهشونه؟ چرا محمد هرگز به تو نگفت که چطور از خیانت مامان به بابا خبر داشته؟ چطور میدونسته که پدرهامون از هم جدان و فقط من بچه واقعی پدرمون هستم؟ چرا بهت نمیگه که پدر واقعی مهدی کیه؟ یا پدر واقعی تو و مهدیس کیه؟
-هیچ کدوم از اینایی که گفتی، برام اهمیت نداره. فقط میدونم که مادر ما، یک لجنِ کثافت واقعی بوده که بچههاش، از سه تا مَرد مختلف هستن. و این رو هم میدونم که بابای جاکش مهدی و خود مهدی رو بیشتر از همه دوست داره. تو هم از دستش در رفتی، وگرنه قرار نبود هرگز از بابای کودن تو، بچه به دنیا بیاره.
+بابای خودت چی؟
از تردید و مکث مانی استفاده کردم و گفتم: دیدی دوست داری بدونی. محمد و داریوش، نصف بیشتر حقیقت رو به تو نگفتن. محمد توی ده سالگی سر راه تو سبز شد و تو رو تبدیل به...
چهره مانی تغییر کرد. کمی جدی و ترسناک شد و گفت: تبدیل به چی کرد؟ بگو، نترس.
متوجه شدم که گند زدم. من برای جلب اعتماد مانی اومده بودم و نه اینکه عصبانیش کنم. لحنم رو آروم تر کردم و گفتم: به نظر من، محمد از یک بچه ده ساله، سوء استفاده کرد. به تو نصف حقایق رو گفت و وادارت کرد که به خواهر خودت نظر داشته باشی.
مانی پوزخند زد و گفت: تو چی؟ کی تو رو وادار کرد که با برادرت سکس کنی؟
جوابی نداشتم که به سوال مانی بدم. کامل گریهم گرفت و گفتم: تو برای اونا، فقط یک عروسک خیمه شب بازی هستی. اونا یه مشت روانی هستن که تنها سرگرمیشون، بازیهای کثیف جنسی با بقیه است. هر چی کثیف تر، بهتر و لذت بیشتری میبرن. کی بهتر از خانواده ما؟ کی بهتر از تو؟ کی بهتر از منِ هرزه؟ اما به این فکر کن که ما تا کجا قراره با محمد و داریوش و بردیا پیش بریم؟ تا کجا میتونی تحمل کنی مانی؟
نگاه مانی، سرد و بیروح شد و گفت: تنها سودی که شما زنا دارین همینه. که ما باهاتون بازی کنیم. الانم گورت رو گم کن. سه روز دیگه قراره حامله بشی. فقط امیدوارم که بچهت پسر باشه. چون اگه دختر باشه، یه کثافت دیگه به این دنیا اضافه میشه.
متوجه شدم که هیچ شانسی برای خریدن ترحم مانی ندارم. اشکهام رو پاک کردم. ایستادم و چادرم رو سرم کردم. یک قدم از مانی فاصله گرفتم که گفت: محمد نمیدونه پدر من و مهدیس کیه. فقط میدونه که یک ناشناسه. بابای تو از مامان، بازم بچه میخواسته. مامان هم، همچنان سر لج و هرزگی بوده. یه ناشناس مورد اعتماد گیر آورده که حاملهش کنه. ارزش من و مهدیس برای مامان، از چرک کف دستش هم کمتره. فقط ما رو آورد که دهن پدرت رو ببنده. از تو هم بدش میاد، چون...
حرف مانی رو قطع کردم و گفتم: خودم میدونم.
مانی هم ایستاد و گفت: پس دیگه کمتر سوال بپرس. اگه قول بدی دختر خوبی باشی، منم قول میدم هوات رو داشته باشم. مثل آدم اجازه بده اونطور که تصمیم گرفتن، حامله بشی.
+اینطوری ما چه فرقی با مامان داریم؟
-من هیچ وقت نگفتم که با مامان فرق داریم.
تا چند ثانیه به چشمهای مانی زل زدم. جوابش، تیر خلاص به آخرین امید من بود و دیگه جای هیچ بحثی نذاشت. برای بار هزارم به خودم گفتم: کاش هرگز به دنیا نمیاومدم.
یک اتاق سرد و تاریک بود که غیر از یک میز و صندلی، هیچ چیز دیگهای نداشت. نزدیک به یک ساعت داخل اتاق بودم و دلشوره و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد. همهاش به خودم میگفتم: چرا زهره ترک نمیشی؟ چرا نمیمیری تا خلاص بشی؟
بالاخره درِ اتاق باز شد. محمد همراه با یک هندیکم وارد اتاق شد. هم زمان که داشت از من فیلمبرداری میکرد، با یک لحن دستوری گفت: از حالا به بعد همه چی به تو بستگی داره. مادامی که دقیق و مو به مو از دستورات پیروی کنی، صدمهای به مادرت و مخصوصا مهدیس وارد نمیشه. متوجه شدی چی گفتم؟
به چهره محمد نگاه کردم و گفتم: بله متوجه شدم.
-به دوربین نگاه کن.
+چشم.
-آفرین دختر خوب. حالا خوب دقت کن ببین چی میگم. اول از همه، شورت و سوتینی که بهت گفتم رو پوشیدی؟
میدونستم اگه مودبانه جوابش رو ندم عصبانی میشه. از درون پُر از نفرت و عصبانیت بودم اما خودم رو کنترل کردم و گفتم: بله پوشیدم.
-خیلی خوب. همین جا توی اتاق، لباسهات رو در بیار و لُخت شو. البته شورت و سوتینت رو در نیار. فقط معطل نکن که دوست ندارم برنامه ریزی زمانیم به هم بخوره.
چند لحظه به دوربین نگاه کردم. ایستادم و چادرم رو گذاشتم روی میز. مقنعه و مانتوم رو درآوردم. بعدش تیشرت و شلوارم رو درآوردم. طبق خواسته محمد، یک شورت و سوتین توری مشکی تنم کرده بودم. شورت و سوتنی که باعث میشد نوک سینههام و خط کُسم دیده بشه. محمد با دوربین دورم چرخید و گفت: حالا چادرت رو سرت کن.
وقتی چادرم رو سرم کردم، از روی شلوار، کیرش رو لمس کرد و گفت: مرواریدی در صدف.
اینقدر ایدههای عجیب و کثیف جنسی از محمد دیده بودم که دیگه برام مهم نبود چرا از همچین شرایطی لذت میبره. تنها دلشوره و استرسم این بود که دقیقا میخواد چه بلایی سرم بیاره. یک چشمبند از داخل جیبش درآورد. داد به دستم و گفت: مثل بچه خوب و همونطور که اومدیم اینجا، چشمبندت رو ببند.
خواستم بپرسم که قراره کجا بریم اما منصرف شدم و چشمبند رو از دست محمد گرفتم و زدم به چشمهام. از صدای پا، متوجه حضور یک نفر دیگه شدم. از بوی بدنش، فهمیدم که مانیه. از دستم گرفت و بهم فهموند که راه برم. بعد از چند بار چپ و راست شدن، از ساختمان خارج شدیم. هوا سرد بود و همه تنم لرزید. مانی درِ گوشم گفت: چادرت رو محکم بگیر.
بعد از چند لحظه، سوار یک ماشین شدیم. مانی کنارم نشست و متوجه شدم که محمد داره رانندگی میکنه. سکوت بینشون، ترسم رو بیشتر کرد و اشکهام برای چندمین بار جاری شد و گریهم گرفت. مانی دستش رو برد زیر چادرم. انگشتهاش رو از روی شورتم، کشید روی کُسم و گفت: گریه نکن آبجی جونی. هر چی بیشتر سخت بگیری، بیشتر بهت سخت میگذره.
نمیتونستم جلوی گریه خودم رو بگیرم و گفتم: تو رو خدا منو بُکش مانی. ازت خواهش میکنم بُکشم و خلاصم کن. اگه از من این همه متنفری، منِ لعنتی رو بُکش مانی.
مانی مجبورم کرد که پاهام رو از هم باز کنم. کُسم رو محکم چنگ زد و گفت: من دقیقا همون حسی رو به تو دارم که به خودم دارم. پس اگه هر بلایی باشه، سر جفتمون با هم میاد.
بعد از حدود یک ساعت، ماشین متوقف شد. با بیرون اومدن از ماشین، دوباره لرزم گرفت. چادرم رو محکم نگه داشتم. انگار اگه چادرم میافتاد، عالم و آدم میفهمیدن که زیرش هیچی نپوشیدم و لُختم. وقتی وارد ساختمان شدیم، مانی چشمبندم رو برداشت. محمد دوباره شروع کرد به فیلمبرداری کردن. داخل یک راهروی طولانی و پهن بودیم. اصلا نمیتونستم حدس بزنم که اینجا چه جور ساختمانی هست. داریوش انتهای راهرو بود. با قدمهای آهسته، به طرف من اومد. صدای قدمهاش، داخل اون راهروی کم نور و نمناک و ترسناک، عصبی ترم کرد. عصبانیتی که تواَم با ترس شدید بود. جلوی من ایستاد. چادرم داشت لیز میخورد که نذاشت و گفت: حجابت رو حفظ کن عزیزم.
همه بدنم از شدت ترس، به لرزش افتاد. گریه کنان، چادرم رو مرتب کردم. داریوش اشکهام رو پاک کرد و گفت: انتهای این راهرو، یک زندان مخفیه. محل نگهداری یک مشت زندانی سیاسی که سالهاست کَسی از وجودشون خبر نداره.
محمد که همچنان داشت فیلمبرداری میکرد، در تکمیل حرفهای داریوش گفت: یک مشت آدم مثلا آرمانگرا که خودشون رو مدافع مردم میدونستن.
مانی با تمسخر گفت: از همونا که حس میکنن ناجی هستن.
داریوش گفت: امشب شب آخر زندگیشونه. الان قرنطینه شدن تا فردا اعدام بشن. محمد مسئولیت قرنطینه کردنشون رو به عهده گرفته.
محمد گفت: حتی داخل سازمان هم کَسی خبر از وجود همچین زندانیهایی نداره. فقط چند نفر محدود میدونیم. این کثافتهای انگل رو چند مدت نگه میداریم تا خوب به حرف بیان. بعدش هم کامل از صحنه حذف میشن.
مانی گفت: امشب قراره یکی از این کثافتا، بابای بچه تو بشه.
محمد گفت: خیلی دوست دارم بدونم آدمایی که روزی نگران فاحشگی دخترا و زنا بودن، قراره با تو چیکار کنن.
داریوش از مچ دستم گرفت. خواست وادارم کنه راه برم که ناخواسته مقاومت کردم. داریوش گفت: تو به هر حال، میری داخل اون زندان. چه بهتر که با پای خودت بری. وگرنه به زور میبرمت و تبعات بعدش هم به پای خودت.
شدت گریهم بیشتر شد و همراه با داریوش به سمت درِ آهنی انتهای راهرو حرکت کردم. محمد درِ اتاق رو باز کرد. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. بیشتر از ده نفر بودن. فقط شورت پاشون بود. کل صورت و بدنهاشون اینقدر زخم و کبودی داشت که نمیشد رنگ پوستشون رو تشخیص داد. به خاطر لاغری غیر عادی، دندههاشون دیده میشد. معلوم نبود که چند وقت اسیر بودن و چه بلاهایی سرشون آوردن. مچ پاهاشون با زنجیر به هم وصل بود. محمد دوربین رو دور همهشون چرخوند و گفت: خب طبق قرارمون، توی این سه شب حسابی بهتون غذای مقوی دادم و جون گرفتین. حالا نوبت شماست که تلافی کنین. اگه امشب بچههای خوبی باشین، فردا کم درد ترین مرگ ممکن رو خواهید داشت. اما اگه پسرهای بدی باشین، حالا حالاها از مرگ خبری نیست و بر میگردین به روال سابق. متوجه شدین یا نه؟
از چهرههاشون مشخص بود که از محمد میترسن. هم صدا گفتن: بله متوجه شدیم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#149
Posted: 6 Dec 2021 13:13
قسمت سی و ششم
بخش دوم
خانواده نفرین شده
داریوش وادارم کرد تا وسط زندان بِایستم. محمد، دوربین رو گوشه بالای زندان کار گذاشت و رو به زندانیها گفت: هر کاری باهاش میکنین، همین وسط باشه. فقط یادتون باشه که با صورتش کاری نداشته باشین و نباید بمیره. باید زنده بمونه و نهایتا حاملهش کنین. یادتون نره که این زن کیه. این زن یکی از عوامل خبرچین ما بود که امثال شما رو به ما میفروخت. اما چند وقت پیش به ما خیانت کرد. دوست دارم اول به دست خودتون ادب بشه.
محمد قبل از رفتن از اتاق، یک کلید به سمت یکی از زندانیها انداخت و گفت: هر وقت کارتون باهاش تموم شد، دوباره پاهاتون رو قفل کنین و کلید رو بندازین وسط زندان.
قبل از اینکه زندانیها، پاهاشون رو باز کنن، محمد و مانی و داریوش، از زندان خارج شدن و درِ زندان رو بستن. اما میتونستم ببینم که دو تا چشم داره از دریچه کوچیک زندان، داخلش رو نگاه میکنه.
زندانیها، همگی پاهای خودشون رو باز کردن. چشمهای بعضیهاشون به سختی باز میشد. تا چند لحظه، فقط به من نگاه میکردن. تا اینکه یکیشون بهم نزدیک شد. چادرم رو از روی سرم کشید. چشم همهشون به بدن لُخت من افتاد. حتی در اون شرایط هم میدونستم که با این شورت و سوتین توری، سکسی تر از لُخت مادرزاد هستم. به خاطر سرمای شدید داخل زندان، خودم رو بغل کردم. انگار علاوه بر معاملهای که محمد با زندانیها کرده بود، میل جنسیشون هم فعال شد و خیلی زود نگاهشون به من تغییر کرد. هیچ کدومشون شبیه آدمی نبود که بخواد به خاطر مردم کشورش، جلوی حکومت بِایسته. حتی نمیتونستم تصور کنم که چه بلایی سرشون آوردن. فقط مطمئن بودم که دیگه نمیشد بهشون گفت "آدم". همهشون به من نزدیک شدن. هر کدومشون یک جای بدنم رو لمس کرد. دست بعضیهاشون میلرزید. بعد از چند لحظه، یکیشون، یکهو و بیرحمانه و از پشت، مشت زد توی کمرم. یکی دیگهشون از جلو مشت زد توی شکمم و رو به بقیه گفت: چرا معطلین؟ قول دادیم حاج خانم رو حامله کنیم.
نفسم بند اومد. با هر دو دستم، شکمم رو گرفتم و دولا شدم. یکیشون از پشت، شورتم رو پاره کرد و از همون پشت و بیرحمانه، انگشتهاش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم. از شدت درد و ناخواسته داد زدم. یکی از جلو، سوتینم رو توی تنم پاره کرد. وحشیانه و نوبتی سینههام رو میخوردن و میمالوندن. بعد از چند لحظه و تو همون حالت ایستاده، وادارم کردن تا دولا بشم. چند نفر از جلو نگهم داشتن تا زمین نخورم. یکی پشتم ایستاد. با ضربه محکم پاهاش به مُچ هر دو تا پام، بهم فهموند که پاهام رو از هم باز کنم. کیرش رو گذاشت روی سوراخ کونم و گفت: قبل از حامله کردنش، یکمی ادبش کنیم.
تازه متوجه شدم که چرا محمد و داریوش و بردیا و مانی، توی چند ماه گذشته باهام آنال سکس نمیکردن. وقتی کیرش رو با زور و فشار وارد سوراخ کونم کرد، جیغ زنان سعی کردم تا خودم رو نجات بدم اما محکم نگهم داشتن و اجازه ندادن که خودم رو نجات بدم. از شدت درد، تا مغز سرم تیر کشید. بیتوجه به ضجهها و جیغهای من، نوبتی کیرهاشون رو توی کونم فرو میکردن. اینقدر جیغ کشیدم تا از هوش رفتم. البته فقط برای چند لحظه. خوابوندنم روی زمین. دو نفرشون پاهام رو از زانو خم کردن و بالا گرفتن. اینقدر بالا که کُسم به سمت بالا باشه. از حرفهاشون فهمیدم که میخوان تو حالتی باشم که آب منیشون توی کُسم بمونه و هدر ندره. یکیشون خودش رو کشید روم و کیرش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: خودم اول آبم رو میریزم توی کُست و حاملهت میکنم.
دوازده سال بعد:
"همهی چراغهای خونه، قرمز بود. اینقدر که همه چیز، قرمز دیده میشد. البته بخشهایی از خونه تاریک و سرد بود. احساس سرما کردم. تصمیم گرفتم برم آشپزخونه و برای خودم چای بریزم. بند قلادهی گردن مهدیس رو کشیدم و گفتم: زود باش، هرگز سگ به این کُندی ندیدم.
مهدیس تو همون حالت چهار دست و پا، سعی کرد با سرعت بیشتری همراه من به داخل آشپزخونه بیاد. به خاطر اینکه لبهاش رو به هم دوخته بودم، نمیتونست حرف بزنه یا با زبونش، نوک انگشتهای پاهام رو لیس بزنه. وقتی ایستادم پای گاز، لبهاش رو چسبوند به انگشت پاهام و دمش رو تکون داد. پسرم تو همین حین وارد آشپزخونه شد. یک لگد محکم به پهلوی مهدیس زد و گفت: پای مامانم رو بهتر ببوس.
بعد رو به من گفت: دیگه حالم از این سگه به هم میخوره. خیلی بی عرضه است.
رو به پسرم گفتم: آره منم از دستش خسته شدم.
پسرم شیر داغ کن روی گاز رو برداشت. داخلش پُر از روغن داغ بود. گرفت بالای مهدیس و روغنها رو ریخت روی سرش."
نفس زنان از خواب پریدم. قلبم داشت از داخل سینهام در میاومد. دستم رو گذاشتم روی قلبم و سعی کردم آروم بشم. چند دقیقه گذشت و یادم اومد که کجا هستم. توی خونه مادرم و توی اتاق مهدیس بودم. اتاقی که زمانی اتاق خودم بود. پسرم در فاصله چند متریم، در خواب عمیق بود. دلم برای مهدیس به شور افتاد. بدون فکر، گوشیم رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم. بعد از چند تا بوق، جواب داد و گفت: الو.
+سلام منم مائده.
-آره دیدم تویی. چی شده؟
+هههیچی نشده.
-ساعت سه صبح زنگ زدی و میگی هیچی نشده؟
+خواستم بدونم کِی میایی خونه؟
مهدیس چند لحظه مکث کرد و گفت: من شیفت شبم مائده. مثل همیشه، هشت صبح میام.
-خب پس ما سعی میکنیم تا اون موقع بیدار بشیم.
+لازم نکرده. لباس راحتیهام رو گذاشتم توی اتاق مامان. همونجا میخوابم.
-باشه، اینم فکر خوبیه.
مهدیس دوباره کمی مکث کرد و گفت: مائده.
+بله.
-چی شده؟
+هیچی نشده، خدافظ.
گوشی رو قطع کردم. پشیمون شدم که به مهدیس زنگ زدم. این احمقانه ترین کاری بود که میتونستم بکنم. دوباره خوابیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم اما شدنی نبود. حتی یک لحظه هم نمیتونستم فراموش کنم که تو چه جهنمی اسیر شدم.
وقتی مهدیس همراه با حوله وارد اتاق شد، ناخواسته یاد موقعهایی افتادم که مانی توی اتاق منتظر میموند تا من از حموم برگردم. همیشه عاشق این بود که بدن و موهای خیس بعد از حموم من رو ببینه و بو کنه. به قطرات خیسِ روی شونههای مهدیس نگاه کردم و برای چند لحظه، به تمام کَسایی که با مهدیس رابطه جنسی داشتن، حسودیم شد. مهدیس با دقت به من نگاه کرد و گفت: پسرت کو؟
+رفت کلاس زبان. تو خواب بودی. گفت از طرفش ازت خداحافظی کنم. چون امشب میریم خونه خودمون و مستقیم از کلاس میره اونجا.
مهدیس به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد. ساعت شش عصر بود. بعد رو به من گفت: مثل خرس خوابیدم. خیلی خسته بودم.
+آره چند بار بهت سر زدم. بیهوش بودی.
احساس کردم که مهدیس میخواد لباس بپوشه و با بودن من، معذبه. رفتم به سمت در و گفتم: منم کم کم برم. امشب محمد هم از ماموریت میاد. باید برم شام درست کنم.
وقتی دستگیره در رو گرفتم توی دستم، مهدیس گفت: مائده.
سرم رو به سمت مهدیس چرخوندم و گفتم: بله.
بهم نزدیک شد. بدون اینکه پلک بزنه، نگاهم کرد و گفت: چیزی میخوای به من بگی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه چیزی نشده که بخوام بگم.
انگار حرفم رو باور نکرد. لبخند محوی زد و گفت: یادته تو بچگیهام، همیشه بهت حسودی میکردم؟
لبخند زدم و گفتم: مگه میشه یادم بره؟ بیست و چهار ساعتی، روی من زوم بودی. هر کاری که من میکردم، تو هم میکردی. انگار بزرگ ترین رقیبت بودم.
لبخند مهدیس روی لبهاش خشک شد و گفت: یادته توی همین اتاق، تو و مانی باهام چیکار کردین؟
سوال غیر قابل پیشبینی مهدیس، توی دلم رو خالی و درون ملتهب و داغونم رو بدتر کرد. دستگیره در رو رها کردم. مهدیس لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: همهش پنج سالم بود.
چشمهام رو بستم. بغض کردم. چشمهام رو باز کردم و گفتم: من نمیدونم الان چی باید بگم. یعنی نمیدونم که توقع داری چی بگم.
مهدیس موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد و گفت: تو منو دوست داری؟
سوال مهدیس، یک تیر مستقیم توی قلبم بود. از خودم متنفر بودم که چرا حس ثابتی نسبت به مهدیس ندارم. گاهی ازش متنفر و گاهی عاشقش بودم. یک قطره اشک ریختم و با بغض گفتم: نمیدونم.
مهدیس چند لحظه مکث کرد و گفت: من فکر میکنم تو بهم اهمیت میدی.
گریهام گرفت و گفتم: چرا اینطور فکر میکنی؟
-چند وقت پیش با عمو حرف زدم. بهم گفت که چطور راضیش کردی تا مامان و مهدی رو راضی کنه که من، توی یک شهر دیگه هم بتونم درس بخونم. دیگه مطمئن شدم که چرا اینکار رو انجام دادی و میتونم حدس بزنم که قبلش هم، چقدر به خاطر من، خودت رو فدا کردی.
جوابی نداشتم که به مهدیس بدم. شبیه گذشته شده بودم و جز گریه، کار دیگهای از دستم بر نمیاومد. چهره مهدیس هم غمگین شد و گفت: من همه چی رو میدونم مائده. شاید از بعضی جزئیات خبر نداشته باشم اما میدونم که باهات چیکار کردن. من از اتحاد اون پنج تا روانی به خوبی خبر دارم. میدونم که توی اون زندان، چه بلایی به سرت اومد. میدونم چرا سعی کردی که پسرت رو سقط کنی. حتی جوری انجامش دادی که خودت هم از بین بری.
برام مهم نبود که مهدیس از کجا، جریان حامله شدن من رو میدونه. حس تحقیری که جلوش داشتم، بیشتر از قبل آزارم داد. تمام بلاهایی که اونا سرم آورده بودن به یک طرف و اینکه عزیز ترین آدم توی زندگیم، این موضوع رو بفهمه، از طرف دیگه من رو متلاشی میکرد. حالا این من بودم که به مهدیس حسودی میکردم. مهدیسی که در کودکی یک دختر لجباز و حسود و در نوجوانی، منزوی و گوشه گیر بود. حالا جلوی خودم، دختری رو میدیدم که بیشتر از هر آدم دیگهای به خودش مسلط بود. با یک دستش، حوله دورش رو نگه داشت. با دست دیگهش، اشکهای روی گونهم رو پاک کرد و گفت: من میدونم که مامان چیکار کرده. میدونم که باباهای من و تو فرق دارن. میدونم که چرا مانی این همه ترسناک و عوضی شده. میدونم که قراره چه بلایی سرم بیارن و میدونم که اگه تو نبودی، تمام کارایی که با تو کردن رو با من میکردن.
کنترل خودم رو از دست دادم. دست مهدیس رو پس زدم. هم زمان که گریه میکردم، با حرص و عصبانیت گفتم: نه من باعث نشدم که باهات کاری نکنن. این احمقانه ترین فکر و خیالی بود که در تمام عمرم داشتم. اونا من رو انتخاب کردن، چون لایقش بودم. همه توی این خونه، یک حامی درجه یک دارن. مهدی، مامان رو داره. مانی، اون سه تا روانی رو داره. تو، مانی رو داری که ته دلش، دوست نداره کارایی که با من کردن رو با تو بکنن. اما من کی رو دارم؟ من هیچ کَسی رو ندارم. من، توی این خونه لعنتی و نفرین شده، هیچ کَسی رو ندارم.
خواستم از اتاق برم بیرون که مهدیس مُچ دستم رو گرفت و گفت: نمیذارم اینطوری از این اتاق بری بیرون. قطعا یک دهم بلاهایی که سر تو اومده، سر من نیومده. اما من هم اوضاع خوبی نداشتم و ندارم. منم همون تجربه تلخی که تو توی اون زندان داشتی رو تجربه کردم. فقط خوش شانس بودم که چند تا عوضی از همه جا بیخبر بهم تجاوز کردن و نه این چهار تا روانی. اما به هر حال، ترس و دردش رو چشیدم. اگه داریوش و باند کثیفش نبودن، من هرگز پام به اون اتاق باز نمیشد و زندگی دیگهای داشتم. لطفا فکر نکن که تو تنها قربانی فاجعهای هستی که مامان به بار آورده.
جوابی نداشتم که به مهدیس بدم. این اولین بار بود که توی عمرمون، اینطور شفاف با هم حرف میزدیم. وادارم کرد که روی تخت بخوابم. به پهلو و به سمت دیوار، خودم رو مچاله کردم. مهدیس همونطور با حوله، کنارم دراز کشید و بغلم کرد و گفت: تو تنها نیستی مائده. تو منو داری. منم همیشه تو رو داشتم و نه مانی رو.
در عمرم هرگز آغوشی به این امنی رو تجربه نکرده بودم. چشمهام رو بستم و برای چند لحظه، احساس آرامش و امنیت کردم. مهدیس موهام رو نوازش کرد و دیگه هیچ حرفی نزد.
پسرم درِ خونه رو باز کرد. از شوخیهای عسل و خندههای پسرم، متوجه شدم که بردیا و عسل هستن. درِ اتاق محمد رو زدم و گفتم: بردیا و عسل اومدن.
رفتم به سمت در و با بردیا و عسل احوالپرسی کردم. عسل بغلم کرد و گفت: مگه من بهت سر بزنم. یه وقت نیایی پیش من که احتمالا میمیری.
من هم بغلش کردم و گفتم: تو نمیدونی این چند وقت، چقدر درگیر بودم.
بردیا گفت: خانم معلم حسابی درگیر مدرسه است.
رو به بردیا گفتم: دقیقا.
پسرم گفت: اینقدر که حتی برای من هم نمیتونه وقت بذاره.
عسل رو به پسرم گفت: این مامان برای تو مامان بشو نیست.
محمد از اتاقش خارج شد و با عسل و بردیا احوال پرسی کرد. پسرم تنها آدمی تو اون جمع بود که خبر از رابطه واقعی ما نداشت. وقتی مطمئن شد که همه با هم احوالپرسی کردن، رو به بردیا گفت: عمو بهم قول دادی چند تا مورد درباره نرم افزار حسابداری یادم بدی.
بردیا گفت: اتفاقا برات یک سیدی هم آوردم.
رو به پسرم گفتم: میذاشتی یک دقیقه بشینن.
بردیا گفت: نه مشکلی نیست.
پسرم همراه با بردیا رفتن به اتاقش و درِ اتاق رو بستن. نگاه محمد نسبت به عسل تغییر کرد. لبخند زنان بهش نزدیک شد. کُسش رو از روی شلوار مالید و گفت: جیگر خودم چطوره؟
عسل یک آه کشید و به آرومی گفت: خوبه، فقط دلتنگ کیر توعه.
محمد گردن عسل رو بوسید و گفت: به زودی دلتنگیش رو بر طرف میکنم.
دست عسل رو گرفتم. از محمد جداش کردم و گفتم: تا پسرم تو خونه هست، این کارا ممنوع.
بعد رو به محمد گفتم: شما هم برو کارت رو تموم کن تا آخر شب بتونیم چهار تایی با هم باشیم.
محمد رفت به سمت اتاق خودش و گفت: تا یک ساعت دیگه، کار من تموم میشه.
رو به عسل گفتم: بیا یه چای برای شوهرت بریز. خودت براش ببر.
رفتم داخل آشپزخونه. عسل هم همراهم اومد. جفتمون میدونستیم که محمد توی خونه خودش دوربین نذاشته، اما همه جا شنود هست. نگاه عسل وقتی مطمئن شد که محمد رفت توی اتاقش، تغییر کرد. دیگه خبری از یک زن پُر نشاط و شهوتی نبود. با جدیت به من زل زد و با علامتهای دست و انگشتهاش، بهم گفت: بین همهشون، بیشتر از شوهر تو متنفرم.
خیلی وقت بود که از شیوه رمزی مخصوص خودمون برای حرف زدن یواشکی، استفاده نکرده بودیم. لبخند زدم و من هم با اشاره دستم گفتم: میدونم.
عسل نشست روی صندلی و با اشاره دستش گفت: پروژه پریسا رو استارت زدن.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و با اشاره دستم گفتم: این رو هم میدونم.
نگاه عسل غمگین شد و گفت: تنها شانس ما، خواهر توعه. هیچ کاری از دست ما بر نمیاد. از وقتی که پسر پریسا، سکس هم زمان مادرش رو با داریوش و مانی و بردیا دیده، اوضاع روانی پریسا داغون شده. اینقدر داغون که حتی نمیتونی تصور کنی. البته هنوز خبر از مرحله بعد نداره. نمیدونه چطور دارن روی مخ پسرش کار میکنن. مثل همون کاری که محمد و داریوش و بردیا با مانی کردن.
یک لیوان چای جلوی عسل گذاشتم و گفتم: اینقدر برای پریسا دل نسوزون. اون از اولش میدونست که داره چیکار میکنه. مثل من و تو نبود که ازمون نقطه ضعف داشته باشن.
عسل از حرفم خوشش نیومد. اخم کرد و گفت: اونا میتونستن تو رو مجبور کنن که از پسرت حامله بشی. یک درصد فکر کن که آدمی مثل پریسا که یک پسر بزرگ داره، وارد محفل نمیشد.
یک لیوان چای دیگه ریختم. گذاشتم توی یک سینی کوچک و گفتم: روزی نیست که به این موضوع فکر نکنم. قبول دارم که پریسا اگه هر کاری کرده باشه، حقش این نیست اما...
حرفم رو قورت دادم و با صدای بلند گفتم: خودم چای میبرم. تو که نیومده سرت تو گوشیه و داری بازی میکنی.
عسل هم با صدای بلند گفت: همینی که هست. خیلی هم دلت بخواد. همین که ریخت من رو میبینی، بسه.
چای بردیا رو بردم توی اتاق پسرم. هر دوتاشون، سرشون توی کامپیوتر بود و بردیا داشت به پسرم یک سری توضیحات میداد. از اتاق پسرم اومدم بیرون. اتاق محمد رو چک کردم. اون هم سرش تو کامپیوتر و مشغول کار سازمان بود. برگشتم توی آشپزخونه. عسل همینکه باهام چشم تو چشم شد، با اشاره دستش گفت: کاش میتونستیم خودکُشی کنیم. بعضی وقتها به سرم میزنه که بچهم رو همراه با خودم بُکشم. از کجا معلوم که بعدا بچههای ما اسیر اینا نشن؟ یک حسی بهم میگه بالاخره یک روز براشون تکراری میشیم. کما اینکه همین الان هم شدیم. بازی و تحقیری نیست که روی ما اجرا نکرده باشن. الان هم فقط در نقش پادو هستیم.
عسل به موردی اشاره کرد که من هم بارها بهش فکر کرده بودم. یک آه عمیق کشیدم و با اشاره دستم گفتم: من هم فهمیدم که دیگه جذابیت اوایل رو براشون نداریم. اما به قول خودت، فعلا کاری از دست ما بر نمیاد. مگه مهدیس یک کاری کنه. البته حدس میزنم که مهدیس غیر از تو، یک جاسوس دیگه، توی محفل داریوش داره.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#150
Posted: 6 Dec 2021 13:14
قسمت سی و ششم
بخش سوم
خانواده نفرین شده
عسل با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و گفت: منم همینطور فکر میکنم.
نشستم رو به روی عسل و گفتم: دو شب پیش، توی خونه مامانم، از چیزی خبر داشت که حتی تو هم نمیدونی. یعنی تو بهش نگفتی که بدونه. موردی که فقط من و داریوش و محمد و بردیا و مانی میدونیم.
عسل کمی تعجب کرد و گفت: در مشکوک بودن مهدیس شکی نیست. چند بار بهم ثابت شده که اصلا با من رو راست نیست و بهم اعتماد کامل نداره. اما در هر صورت، همینقدر که باهامون همراه شده، یعنی داره ریسک میکنه و روی من و تو، تا حدی حساب کرده. مخصوصا حالا که یک مورد فوق مخفی رو به تو گفته. این فقط یک معنی میتونه داشته باشه.
من هم تعجب کردم و گفتم: چی؟
-اینکه پشتش خیلی گرمه. یعنی یک نقشه حساب شده برای اینا داره.
+شاید هیچ نقشهای نداره و نمیدونه که اینا چقدر قدرت دارن.
-نه مهدیس اینقدر خنگ و متوهم نیست. خودت که بهتر از من میشناسیش.
+آره میشناسمش اما این عوضیها رو هم میشناسم.
-شیشه عمر ما و بچههامون، دست مهدیسه. اینطور که مشخصه، یک طوفان در راهه. باید حواسمون باشه که این طوفان، ما رو با خودش نبره. البته مهدیس به من پیشنهاد یک راه آخر رو هم داده. در صورتی که...
+در صورتی که چی؟
-نقشهش شکست بخوره.
+چه راهی پیشنهاد داده؟
-بعدا بهت میگم. تو هم میتونی انجامش بدی. البته یادت باشه که این، راه آخره.
+آخرین بار کِی دخترت رو دیدی؟
عسل مکث کرد. یک قطره اشک ریخت و گفت: از همون شب که منع شدم. نه دخترم رو دیدم و نه پدرش رو.
+خیلی ریسک خطرناکی کردی. نباید به شوهر سابقت میگفتی که جریان چیه.
-چیز خاصی بهش نگفتم. اون شب خیلی مست و داغون بودم. فقط جریان سکس گروهی رو گفتم. تازه جوری گفتم که انگار انتخاب خودم بوده.
+نمیدونی اون چند روز چقدر استرس داشتم. کارد به محمد میزدی، خونش در نمیاومد. هم عصبانی بود و هم ترسیده بود. حالا گذشته، مهم اینه که جواب سختی به کارت ندادن و دخترت و پدرش، در امنیت هستن. قطع اجباری رابطه تو با دخترت و شوهر سابقت، ساده ترین تنبیه ممکن بود.
عسل سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: حرف الکی نزن، هیچ کدوم از ما توی امنیت نیستیم.
+راستی از خواهرت چه خبر؟
-خبر خاصی نیست. مثل برادر بزرگ تر تو. دنیا رو آب ببره، خواهرم رو خواب میبره.
لبخند زدم و گفتم: فکر کنم خواهر تو، خوششانس ترین زشت دنیاست.
-آره زشت بودنش، نجاتش داد.
+شنیدم که آخر هفته سکس پارتی خفن دارین.
-آره مخصوص گندم جونه.
+پریسای شماره دو.
-آره اما خیلی هم شبیه پریسا نیست. یه نجابت خاصی داره.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا با صدای بلند نخندم. عسل بدون اشاره و با صدای بلند گفت: وا چرا میخندی؟ برو به خودت بخند.
من هم با صدای بلند گفتم: وقتی بازی میکنی، از شدت هیجان، لب و دهنت رو اینور اونور میکنی.
-برو مادر شوهرت رو مسخره کن. با اون صدای تو دماغیش.
+خیلی هم صدای نازی داره.
-آره همینکه تو میگی، مشخصه.
با اشاره دستم گفتم: نجابت؟! اون زنیکه جنده، کجاش نجیبه؟ نکنه هم دوست داره جلوی شوهرش، کُس بده و هم خجالت بکشه؟ شاید فتیش خجالت موقع دادن جلوی شوهر داره.
عسل لبخند زد و گفت: باور کن یه چیزی تو همین مایههاست. گندم یه جوریه. انگار مطمئن نیست که داره چیکار میکنه و یک جنگ درونی خفن با خودش داره. گاهی چهرهاش خیلی معصوم میشه.
+تو ازش خوشت اومده؟
-نمیدونم، فکر نکنم.
+غلط کردی اگه ندونی. مثل پریسا که یک دل نه صد دل عاشق اون دختره روانی باران شده.
-آره شاید ازش خوشم اومده. شاید چون تا آخر عمرمون حق نداریم عاشق یک مَرد بشیم، گاهی از یک همجنس خودمون خوشمون میاد و بهش حس پیدا میکنیم.
+آره موافقم.
-خب تو چی؟ عاشق کی شدی؟
جوابی به عسل ندادم و با صدای بلند گفتم: بازی بسه عسل، روانیم کردی. حداقل چای کوفت کن.
نگاه عسل تغییر کرد. یک جور خاصی بهم زل زد و با اشاره دستش گفت: فکر کنم تو هم از یکی خوشت میاد، اما رو نمیکنی.
ایستادم و از داخل یخچال، میوه برداشتم. داشتم میوهها رو میچیدم توی میوهخوری که عسل ایستاد و اومد به طرفم. از بازوم گرفت و وادارم کرد تا بهش نگاه کنم. با نگاه تعجبگونه و با اشاره دستش گفت: تو از مهدیس خوشت میاد؟!
سوال عسل اذیتم کرد. ناخواسته یاد موهای خیس و قطرات آبِ روی شونههای لُخت مهدیس افتادم. لحظهای رو تصور کردم که از پشت، بغل و نوازشم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و با اشاره دستم گفتم: اگه نتونم حسم رو نسبت به مهدیس از بین ببرم، شک نکن که خودم رو میکُشم. من یک بار گند زدم و دیگه تکرارش نمیکنم. جدا از اینکه من خواهرشم و دیگه نمیخوام با یکی از اعضای خانواده خودم بخوابم، جفتمون خوب میدونیم که لیاقتش رو ندارم.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان