ارسالها: 186
#13
Posted: 12 Mar 2021 21:29
چادری سکسی
با پرس و جو، اتاق حراست رو پیدا کردم. چادرم رو مرتب کردم و در اتاق رو زدم. یک صدایی گفت: چند دقیقه صبر کنید.
یک قدم از در فاصله گرفتم. هر کَسی از کنارم رد میشد، یک جور خاص نگاهم میکرد. یکی از هم کلاسیهام، من رو شناخت و گفت: همهاش یک ماهه اومدی، اینجا چیکار میکنی؟
از لحنش جا خوردم و در جوابش گفتم: نمیدونم، فقط به من گفتن که بیام دفتر حراست. خبر ندارم که علتش چیه.
چهرهی همکلاسیام متعجب شد. حرف دیگهای نزد و رفت. بعد از چند دقیقه، درِ اتاق باز شد. یک دانشجو از دفتر حراست خارج شد و گفت: خانم سلحشور گفت که بری داخل.
کمی استرس داشتم و با قدمهای آهسته وارد دفتر شدم. تصور ذهنیام این بود که مسئول حراست، باید یک آقای مسن و چاق با محاسن سفید باشه. اما پشت میز ریاست حراست، یک خانم نسبتا جوان که میخورد نهایتا چهل سالش باشه، نشسته بود. نگاه جدیای داشت و با یک لحن محکم گفت: بگیر بشین.
آب دهنم رو قورت دادم و نشستم. خانم سلحشور پروندهی جلوی میزش رو باز کرد. کمی خوند و گفت: مهدیس خالقی فرزند محمد و ساکن تهران، درسته؟
+بله درسته خانم.
-تحصیلات و شغل و پدر و مادرت؟
+داخل فرم اطلاعات، نوشتم خانم.
خانم سلحشور از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت: تحصیلات و شغل پدر و مادرت؟
+پدرم سواد ابتدایی داشت و بَنّا بود. البته فوت شده. مادرم هم سواد آنچنانی نداره و خانه داره.
سر خانم سلحشور دوباره رفت توی پروندهی روی میزش. استرسم بیشتر شد و گفتم: من کاری کردم خانم؟
خانم سلحشور جوابی به من نداد. دوباره تکرار کردم: من کار بدی کردم خانم؟
خانم سلحشور همچنان مشغول نگاه کردن به پرونده بود. تو همون حالت گفت: اینجا فقط من سوال میپرسم و شما هم فقط سوالهای من رو جواب میدی.
به خاطر جواب و لحن سردش، خورد توی ذوقم و گفتم: چَشم، معذرت میخوام.
بعد از چند دقیقه، خانم سلحشور پروندهی روی میزش رو بست. کامل به صندلیاش تکیه داد. به من نگاه کرد و گفت: من به غیر از ریاست حراست، مسئول نظارت بر انضباط خوابگاههای دانشگاه هم هستم. به من گزارش دادن که شما با هم اتاقیهات درگیر شدی براشون مزاحمت ایجاد کردی.
چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: من درگیر شدم خانم؟! یا اونا که همهاش دارن من رو اذیت میکنن؟ شب و روز کارشون اینه که حجاب و چادر و پوشش من رو مسخره کنن. فکر کنم این من باشم که باید از...
خانم سلحشور حرفم رو قطع کرد و گفت: از شما سوال پرسیدم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه، ببخشید.
خانم سلحشور با یک انگشت، عینکش رو بالا برد و گفت: پنج نفر توی یک اتاق هستین و سه نفرشون از دست تو شاکی هستن و گزارش کردن. اگه یک یا دو نفر بودن، موضوع رو جدی نمیگرفتم، اما در شرایط فعلی، تکلیف کاملا روشنه. چارهای ندارم و به خاطر نظم داخل خوابگاه، مجبورم شما رو از خوابگاه اخراج کنم. البته قبلش باید با مادرت تماس بگیرم تا در جریان قرار بگیره.
شوکه شدم و چیزی که میشنیدم رو باور نمیکردم. بغض کردم و گفتم: به خدا من مقصر نیستم خانم. از همون هفتهی اول این سه نفر من رو اذیت کردن. همیشه مزاحم من هستن و محجبه بودنم رو مسخره میکنن. شاید چون فکر میکنن سال دومی هستن، باید بهم زور بگن. من حتی یک بار هم باهاشون درگیر نشدم و توی این یک ماه فقط سکوت کردم.
خانم سلحشور با خونسردی گفت: شما اینقدر ادب و شعور نداری که احترام من رو نگه داری. تاکید کردم که در حضور من تا ازت سوال نپرسیدم، حرفی نزنی. کاملا مشخصه که چه دختر یاغی و سرکشی هستی. حالا توقع داری باور کنم که در برابر اکثر هم اتاقیهات، مقصر نیستی؟
بغضم ترکید. گریهام گرفت و گفتم: به خدا من مقصر نیستم خانم. توی عمرم یک بار هم با کَسی درگیر نشدم. من اصلا بلد نیستم یاغی باشم خانم. یکی از هم اتاقیهام به اسم نفیسه شاهده که من اصلا مقصر نیستم. تو رو خدا ازش بخوایین که بیاد و شهادت بده.
خانم سلحشور به حرفهام توجه نکرد. گوشی تلفن روی میزش رو برداشت و گفت: شمارهی خونهات همینیه که توی پرونده نوشته شده؟
شدت گریهام بیشتر شد. ایستادم و گفتم: خانم تو رو خدا به مامانم زنگ نزنین. ازتون خواهش میکنم. اگه بهش زنگ بزنین، دیگه هیچ وقت نمیتونم بیام دانشگاه. بهتون التماس میکنم خانم. این همه سال زحمت کشیدم که پزشکی قبول بشم. خواهش میکنم آینده من رو خراب نکنین خانم. به پاتون میفتم خانم. اگه زنگ بزنین...
خانم سلحشور با اشارهی دستش بهم فهموند که دیگه حرف نزنم. به صندلی اشاره کرد و گفت: بگیر بشین و اینقدر سر و صدا نکن.
داشتم از دلشوره و استرس جون به لب میشدم. گریه کنان نشستم و انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. خانم سلحشور گوشی تلفن رو گذاشت روی گوشش. دستش رو هم برد به سمت دکمههای تلفن اما چند ثانیه مکث کرد و گفت: چرا اینقدر نگران تماس من با مادرت هستی؟
هق هق گریه اجازه نمیداد که خوب حرف بزنم. سعی کردم کمتر هق هق کنم و گفتم: چون خانوادهام و مخصوصا مادر و برادر بزرگ ترم، مخالف این بودن که من توی یک شهر غریب، برم دانشگاه. به هزار بدبختی و با واسطهی عموم راضی شدن. اگه شما زنگ بزنی، همین فردا میان و من رو بر میگردونن.
خانم سلحشور چند ثانیه به من نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید و بدون اینکه شماره بگیره، گوشی تلفن رو گذاشت سر جاش و گفت: من عادت ندارم که به کَسی فرصت دوباره بدم اما اینبار چون امکان داره از درس خوندن محروم بشی، ازت میگذرم.
چند لحظه قبل دوست داشتم بمیرم و با جملهی آخر خانم سلحشور، انگار دنیا رو به من دادن. همچنان هق هق میکردم و گفتم: ممنونم خانم. یک دنیا ممنون.
-اما چند تا شرط داره.
+چَشم هر چی که شما بگی قبوله.
-اول اینکه باید تعهد کتبی بدی تا دیگه توی خوابگاه یاغیگری نکنی. دوم اینکه دیگه نمیتونی توی اون اتاق بمونی. با مسئول خوابگاهت، صحبت میکنم تا تو رو بفرسته توی یک اتاق دیگه. سوم اینکه سری بعد اگه دردسر درست کردی، درجا به مادرت زنگ میزنم. اگه این سه شرط رو قبول میکنی، یک فرصت دیگه بهت میدم. اما اگه قراره دوباره با من بحث کنی و منکر کار اشتباهت بشی، بیشتر از این حوصله ندارم و مجبورم با مادرت تماس بگیرم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: چَشم خانم، هر چی شما بگی، دیگه بحث نمیکنم.
خانم سلحشور وادارم کرد تا با دست خط خودم، یک تهعدنامه بنویسم و پایینش رو امضا و اثر انگشت بزنم. برگهی تعهد من رو گذاشت توی کشوی میزش و گفت: الان مستقیم میری پیش خانم کارگر، مسئول خوابگاهت. تا تو برسی پیشش، باهاش هماهنگ میکنم. دیگه صلاح نیست که توی اتاق خودت باشی. اما یادت باشه که سری بعد، دیگه خبری از گذشت نیست.
اینقدر استرس وارد بدنم شده بود که احساس کردم توان ایستادن و راه رفتن ندارم. خواستم بِایستم که خانم سلحشور متوجه شد و گفت: چرا رنگت پریده؟ فشارت افتاد؟
+بله خانم، فشار من همیشه پایینه.
خانم سلحشور زنگ آبدارچی رو زد. بعد از چند لحظه، یک آقای قد بلند میانسال وارد دفتر شد و گفت: امرتون خانم.
خانم سلحشور گفت: یک لیوان آب قند بیار.
آبدارچی رفت و چند دقیقه بعد با یک لیوان آب قند برگشت. نصف لیوان آب قند رو خوردم و حالم کمی بهتر شد. از دفتر خانم سلحشور خارج شدم. با همون حال بدم و با پای پیاده، خودم رو به خوابگاه رسوندم. ساختمان و محوطه خوابگاه دختران، انتهای دانشگاه بود. یک کیسوک نگهبانی، ورودی محوطه وجود داشت که فقط دخترها اجازه ورود داشتن. محوطه مخصوص دختران بود و با دیوار از بقیه دانشگاه جدا میشد. دفتر خانم کارگر هم دقیقا ورودی ساختمان خوابگاه بود که همراه یک خانم جوان، مسئولیت خوابگاه رو به عهده داشتن. یک راست رفتم دفتر خانم کارگر و گفتم: من رو خانم سلحشور فرستاده.
خانم کارگر با یک لحن طلبکارانه گفت: بذار دو روز بگذره و بعد این همه دور بردار بچه.
جوابی نداشتم که به خانم کارگر بدم. از دفترش خارج شد و گفت: دنبالم بیا.
وقتی متوجه شدم که میخواد من رو ببره طبقهی چهارم، تعجب کردم و گفتم: خانم اینجا طبقهی انترنهاست.
خانم کارگر بدون اینکه به من نگاه کنه و با یک لحن جدی گفت: همهی اتاق ها پر شده و جا نیست. خانم سلحشور هم تاکید کرد که حتما باید اتاقت رو عوض کنم. اگه مشکلی داری، برو پیش خانم سلحشور.
یک نفس عمیق کشیدم و دیگه حرفی نزدم. وارد راهروی طبقهی چهارم شدیم. خانم کارگر رفت به سمت انتهای راهرو و درِ اتاق آخر رو زد. بعد از چند دقیقه، یک دختر مو طلایی و لاغر و با پوست خیلی سفید، در رو باز کرد. خانم کارگر به من اشاره کرد و رو به دختره گفت: این دختر از بچههای سال اول علوم پایهاست. امسال میاد اتاق شما.
دختر مو طلایی بدون مکث گفت: ما جا نداریم.
خانم کارگر گفت: ظرفیت اتاق شما پنج نفره اما سه نفر بیشتر نیستین.
دختر مو طلایی یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: واسه این چُسترم سال اولی جا نداریم. مگه خودشون لونه ندارن؟
خانم کارگر یک پوف طولانی کرد و گفت: یک موردی پیش اومده و خانم سلحشور از من خواست که اتاقش رو عوض کنم. غیر از اتاق شما، هیچ جای خالی دیگهای نداریم.
دختر مو طلایی خواست حرف بزنه که یک دختر دیگه اومد دم در و گفت: دهن ما رو سرویس کردی خانم کارگر. هر هفته یکی رو میاری و میگی که فقط اتاق شما جا داره.
خانم کارگر اخم کرد و گفت: اولا که درست حرف بزن. دوما بیا خودت لیست همه اتاقها رو ببین. اگه جا پیدا کردی، من دیگه این دور و ورا پیدام نمیشه.
دختره به موهای مشکیاش یک تِل قرمز زده بود. از دختر مو طلاییه قد بلند تر و بدنش تو پُر تر بود. یک تاپ و شورت مشکی تنش کرده بود و اصلا خجالت نمیکشید که با اون وضع جلوی خانم کارگر ایستاده. یک نگاه به من انداخت و رو به خانم کارگر گفت: تا یکی رو تو پاچهمون نکنی، ولکن نیستی. اگه یک بار، فقط یک بار بره تو مخم، از بالکن همینجا پرتش میکنم پایین.
خانم کارگر رو به من گفت: برو وسایلت رو بردار و بیا اینجا. فقط یادت باشه که دیگه شر به پا نکنی.
وقتی وارد اتاق شدم تا وسایلم رو بردارم، نفیسه اومد سمت من و با تعجب گفت: چرا داری وسیله جمع میکنی؟!
ترسیدم که اگه جلوی بقیه به نفیسه جواب بدم، شر به پا بشه. مشغول جمع کردن وسایلم شدم و رو به نفیسه گفتم: دارم اتاقم رو عوض میکنم. میشه لطفا کمک کنی وسایلم رو ببرم؟
توی راه پلهها جریان رو برای نفیسه تعریف کردم. نفیسه تعجب کرد و باورش نمیشد که من محکوم شده باشم. توی پاگرد جلوی من رو گرفت و گفت: تو نباید کوتاه میاومدی. چرا تعهد دادی؟
+داشت به مامانم زنگ میزد.
-خب میزد. تو هیچ تقصیری نداشتی. من که شاهدم. این یک ماه فقط این عوضیا بودن که تو رو اذیت کردن. از اولش هم حس خوبی نداشتم که با این سال دومیها، هم اتاقی بشم.
+با تو که کاری ندارن. گیرشون من بودم که دارم میرم. اگه شهادت میدادی، با تو هم لج میشدن.
نفیسه رفت توی فکر و گفت: برای من هم عجیبه. خب من هم چادری هستم. چرا فقط به تو گیر میدادن؟!
-مهم نیست نفیسه، فعلا که از دستشون خلاص شدم.
انگار نفیسه متوجه شرایط بد روانیام شد و بحث رو ادامه نداد. با کمک نفیسه کل وسایلم رو گذاشتم جلوی درِ اتاق جدیدم. همهاش یک ماه از آشنایی من و نفیسه میگذشت و دوستی صمیمی نداشتیم و فقط سه طبقه بینمون فاصله افتاده بود اما نفیسه جوری ناراحت شد که انگار یک عمر با هم دوست بودیم و قرار بود برای همیشه از هم جدا بشیم.
درِ اتاق رو زدم و دختر مو طلایی در رو باز کرد. اینبار که کمی بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که رنگ طلایی موهاش و رنگ آبی چشمهاش، برای خودشه و چهرهاش دقیقا شبیه اروپاییهاست. توی دلم کنجکاو شدم که اهل کجای ایران میتونه باشه. یک نگاه به وسایلم انداخت و گفت: خوبه زیاد وسیله نداری، بیارشون تو.
وقتی وارد اتاق شدم، تعجب کردم. اینقدر اتاقشون مرتب و مجهز و تمیز بود که شوکه شدم. اصلا قابل مقایسه با اتاق قبلیام نبود. چهار تا تخت، چهار گوشهی اتاق گذاشته بودن که روی یکیاش پر از کتاب و دفتر بود. دختر تِل قرمزی توی بالکن بود و داشت بیرون رو تماشا میکرد. وسایلم رو آوردم داخل اتاق و نمیدونستم چی باید بگم یا چیکار باید بکنم. خواستم از دختر مو طلایی سوال بپرسم که درِ اتاق باز شد. یک دختر دیگه با لباس بیرونی وارد اتاق شد. من رو که دید، سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: کارگر آخرش یکی رو فرو کرد؟
دختر مو طلایی پوزخند زد و گفت: جوجه سال اولی هم فرو کرد.
دختر تازه وارد، شال روی سرش رو برداشت. با دقت بیشتری من رو ورانداز کرد و گفت: بچه کجایی؟
با یک لحن آروم گفتم: تهران.
مانتوش رو هم در آورد و گفت: کجاش؟
زیر مانتوش یک تاپ مغز پستهای و شلوار کتان سفید پوشیده بود. نکتهی جالب توجه، موهای خیلی بلندش بود که تا روی باسنش میرسید. مِش یخی موهاش هم نظرم رو جلب کرد. یک نگاه نا خواسته به اندام متناسب و موهای بلند و مش کردهاش کردم و گفتم: علی آباد.
دختر تازه وارد، پوزخند زد و گفت: به قیافه و تیپ داغونت میخورد که از در و دهاتای تهران باشی.
رو به دختر مو طلایی گفتم: وسایلم رو کجا باید بذارم؟
دختر تِل قرمز از توی بالکن اومد داخل اتاق. برام عجیب به نظر اومد که چطور توی این هوای نسبتا سرد پاییزی و با اون سر و وضع، توی بالکن بود. نشست روی یکی از تختها و تکیه داد به دیوار. با خونسردی رو به من گفت: اسم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: مهدیس.
بدون اینکه پلک بزنه به چشمهام زل زد و گفت: قانون اول؛ خبرچینی و فضولی ممنوع. بفهمم یک کلمه از حرفهای داخل این اتاق رو جایی گفتی، فاتحهات خوندهاس. هر چی میبینی و میشنوی، همینجا چال میشه. قانون دوم؛ هیچ کدوم از دوستهات حق ندارن بیان اینجا. قانون سوم؛ چون چُستِرم سال اولی هستی و ما قبول کردیم که امسال رو با توی جوجه هم اتاق بشیم، تا اطلاع ثانوی، غذا پختن و شستن ظرفها و نظافت اتاق به عهدهی توعه. البته اکثرا ناهار رو توی غذاخوری دانشگاه میخوریم. قانون چهارم؛ وراجی و سر و صدا ممنوع. قانون پنجم و مهم ترینش؛ همه کاره این اتاق من هستم. هر موردی که مربوط به این اتاق باشه، باید با من هماهنگ کنی. هر سه تای ما انترن سال ششمی هستیم و به غیر امسال، یک سال دیگه هم مهمون اینجاییم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی و ازت خوشم بیاد، سال بعد هم میتونی با ما باشی. اما اگه بزنی جاده خاکی، کمتر از یک هفته نسخهات رو میپیچم. فهمیدی یا نه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بله متوجه شدم.
دختر مو طلایی به خودش اشاره کرد و گفت: ژینا.
بعد به دختر مو بلند که تازه از بیرون اومده بود، اشاره کرد و گفت: لیلی.
بعد به دختر تِل قرمزی اشاره کرد و گفت: سحر.
یک لبخند زورکی زدم و گفتم: خوشبختم.
سحر به تختی که روش پر از کتاب و دفتر بود، اشاره کرد و گفت: همهی کتابها و دفترهاش رو بردار و مرتب بچین رو به روی کتابخونه. این تخت میشه جای خوابت. فعلا کتابهات رو بذار زیر تخت تا یک طبقه از کتابخونه رو برات خالی کنیم. یک قسمت از رگال لباس داخل کمد دیواری خالیه و میتونی لباسهات رو بذاری تو کمد. در ضمن لباس کثیف توی اتاق نبینم. هر بار رفتی حموم، باید لباس کثیفهات رو بشوری. توی رختکن حموم یک رخت آویز هست. میذاریش توی بالکن و لباسهات رو پهن میکنی روش. خشک که شد، سریع باید برش داری و رختآویز رو بذاری سر جاش. البته موقعهایی که بارون میاد، میتونی رختآویز رو بذاری جلوی شوفاژ. البته باید یک ملحفه زیرش پهن کنی تا فرش خیس نشه. شیرفهم شدی؟
رو به سحر گفتم: بله فهمیدم.
چادر و مانتوم رو درآوردم. اول از همه رو تختی و بالشت و دو تا پتوم رو گذاشتم روی تخت و بعدش مشغول جابجا کردن وسایلم شدم. سحر روی تختش نشسته بود و با دقت من رو زیر نظر داشت. همهی انرژیام رو گذاشته بودم تا حرکت اشتباهی نکنم و همین اول کار، بهونه دستشون ندم. وقتی کارم تموم شد، رو به سحر گفتم: میتونم امشب برم حموم و بعدش هم لباسهام رو بشورم؟
سحر به در سرویس اشاره کرد و گفت: قبلش دستشویی و حموم رو قشنگ بشور، بعد برو حموم.
کل سرویس حموم و دستشویی و توالت رو شستم. بعدش هم چادر و مانتو و لباسهای کثیفم رو شستم. مُچ دستهام اینقدر خسته شده بود و درد میکرد که توانی برای شستن موهام نداشتم. به هر سختی که بود، موهام رو شامپو زدم و شستم. توی همون رختکن حموم، خودم رو خشک کردم. شورت و سوتین پوشیدم و یک بلوز و دامن بلند تنم کردم. وقتی از حموم برگشتم، متوجه شدم که سفره شام وسط اتاق پهنه و همه شام خوردن و هیچی برای من نگه نداشتن. رختآویز رو گذاشتم توی بالکن و لباسهام رو روش پهن کردم. بالاخره میتونستم چند دقیقه بشینم و استراحت کنم. همینکه نشستم روی تخت، سحر به سفرهی شام اشاره کرد و گفت: مگه بهت نگفتم نظافت اتاق و شستن ظرفها با توعه؟
چند لحظه به سحر نگاه کردم و گفتم: چَشم.
بعدش بلند شدم و سفره رو جمع کردم. ظرفها رو بردم بیرون از اتاق، توی آشپزخونهی مرکزی طبقهی چهارم و شستم. برگشتم توی اتاق و ظرفها رو گذاشتم سر جاش و رو به سحر گفتم: میتونم استراحت کنم؟
سحر سرش توی گوشیاش بود و گفت: هر روز ظهر که از کلاس برگشتی، اتاق رو جارو میزنی.
یک نفس عمیق از سر خستگی کشیدم و گفتم: چَشم.
سحر از طریق اسپیکر کوچیکی که به گوشیاش وصل کرده بود، یک آهنگ خارجی پخش کرد. یکی از پتوهام رو پهن کردم روی تخت. روی پتو، رو تختیام رو پهن کردم. بالشتم رو گذاشتم روی تخت و خوابیدم. خودم رو مُچاله کردم و پتوی دیگهام رو کامل کشیدم روی بدن و سرم. به خاطر اتفاقهای داخل دفتر خانم سلحشور، همچنان بدنم پر از استرس و ترس بود. خستگی جسمی هم مزید بر علت شد و دچار یک سر درد شدید شدم. دوست داشتم بخوابم اما هر کاری میکردم، خوابم نمیبرد. همیشه عادت داشتم که در سکوت و توی تاریکی بخوابم، اما مشخص بود که بقیه به این زودی قصد خوابیدن ندارن. نا خواسته بغض کردم و گریهام گرفت. سعی کردم بیصدا گریه کنم و همهاش به خودم میگفتم: آخه چقدر من بد شانسم.
آخر شب شد و بالاخره بعد از دو ساعت، صدای موزیک رو قطع و چراغها رو خاموش کردن. همونطور که گریه میکردم، خوابم برد.
"هر چی میدویدم، به انتهای کوچه نمیرسیدم. در خونهمون جلوی روم بود اما هر کاری میکردم، دستم بهش نمیرسید. دیگه خسته شدم و توانی برای دویدن نداشتم. بالاخره بهم رسید و مُچ دستم رو گرفت. شروع کردم به جیغ زدن اما هیچ کَسی صدام رو نمیشنید. لباسهام رو توی تنم پاره کرد و وادارم کرد تا جلوش زانو بزنم. ازم خواست که کیرش رو توی دهنم بذارم و براش ساک بزنم. همچنان داشتم مقاومت میکردم که نگاهم به یک دختر بچه افتاد. چهره دختر بچه خیلی برام آشنا بود. انگشتش رو به علامت سکوت جلوی بینیاش گذاشت و بهم فهموند که دیگه جیغ نزنم و مقاومت نکنم. انگار اون دختر بچه میدونست که هیچ شانسی ندارم. اما برای آخرین بار خواستم شانسم رو امتحان کنم و سعی کردم که دوباره به سمت درِ خونه بدوم. اما همینکه به جلوی درِ خونه رسیدم، دختر بچه جلوم سبز شد. اجازه نداد که وارد خونه بشم و سرش رو به علامت منفی تکون داد و دوباره بهم فهموند که هیچ شانسی ندارم و باید تسلیم بشم. به چشمهای دختر بچه زل زدم. مطمئن شدم که شناختمش. دیگه انگیزهای برای فرار نداشتم. برگشتم و جلوی مَردی که دنبالم کرده بود زانو زدم. کیرش رو گرفتم توی دستهام و بعد از چند لحظه مکث، شروع کردم به ساک زدن. مَردی که داشتم براش ساک میزدم، به موهام چنگ زد و کیرش رو با ته فرو کرد توی دهن و حلقم. بعد از چند لحظه دیگه نمیتونستم نفس بکشم. حس کردم که میخواد خفهام کنه. هر چی به دستهاش چنگ میزدم فایده نداشت و کیرش رو با شدت بیشتری توی حلقم فرو میکرد."
از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم. انگار که به معنای واقعی داشتم خفه میشدم. یک نگاه به اطراف کردم و یادم اومد که کجا هستم. خوش شانس بودم که موقع خواب، جیغ نزده بودم و همین شب اول از خواب بیدارشون نکرده بودم. بعد از چند لحظه، دوباره چشمهام رو بستم. امیدوار بودم که اگه خوابم برد، دیگه کابوس نبینم.
صبح وقتی وارد کلاس شدم، نفیسه کنار من نشست و گفت: حالت خوبه مهدیس؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره خوبم.
نفیسه به من خیره شد و گفت: ظاهرت یک چیز دیگهای میگه.
جوابی به نفیسه ندادم و کتابم رو باز کردم. نفیسه کمی صندلیاش رو به من نزدیک تر کرد و گفت: تو حتی حریف سه تا سال دومی هم نشدی. چطوری میخوای با این هیولاهای انترن کنار بیایی؟
یک پوزخند خفیف زدم و گفتم: چیه توقع داری از خوابگاه فراری بشم؟ که بعدش مامانم بیاد و من رو از اینجا ببره؟
نفیسه بعد از کمی مکث، گفت: من فقط نگرانتم، همین.
یک ماه گذشت و موفق شدم تمام قوانین سختگیرانهی سحر رو مو به مو انجام بدم. همین باعث شده بود که دیگه کمتر روی من زوم بکنه و مثل اوایل بهم گیر نده. تونسته بودم با یک برنامه ریزی دقیق، هم به درسهام و هم به کارهای اتاق برسم. نفیسه تا حدودی فهمیده بود که چه شرایطی توی اتاقم دارم و سعی داشت با محبت و توجه، کمی به من کمک کنه. گاهی دوست نداشتم که بهم ترحم کنه اما گاهی به معنای واقعی به محبتش نیاز داشتم. بچههای انترن طبقهی چهارم، حجاب و پوشش من رو بیشتر از همه مسخره میکردن. نمیدونستم تا کِی میتونم این همه نگاه و طعنههای تحقیرآمیز رو تحمل کنم.
از کلاس عصر بر میگشتم. دیگه به پیاده روی بین دانشکده و خوابگاه عادت کرده بودم. تو حال و هوای خودم بودم که لیلی نزدیکم شد و یک تنهی محکم بهم زد و گفت: چه خبره بابا، غرق نشی جوجه جون.
دستم رو گذاشتم روی کتفم و گفتم: اصلا متوجه نشدم کِی بهم نزدیک شدی.
-از دانشکده که خارج شدی، من پشت سرت بودم. اصلا حواست نبود. حالا زیاد بهش فکر نکن. پسرا همهشون شبیه هم هستن. خودش میاد منتکشی.
لبخند زدم و گفتم: من دوست پسر ندارم.
لیلی اخم کرد و گفت: دروغ ممنوع.
+به خدا راست میگم.
-پس باهاش کلا کات کردی.
+من هیچ وقت دوست پسر نداشتم.
-یعنی باور کنم؟
+آخه برای چی بخوام دروغ بگم؟
-یعنی وسوسه هم نشدی که دوست پسر داشته باشی؟
تا حالا هیچ کَسی این سوال رو از من نپرسیده بود. کمی فکر کردم و گفتم: نمیدونم.
ورودی اصلی خوابگاه، ژینا با لباس بیرونی و یک کوله پشتی، جلومون ظاهر شد. از صحبتهاش با لیلی متوجه شدم که میخواد بره شهرستان. بعد از خداحافظی، چند قدم از ما جدا شد و برگشت و رو به لیلی گفت: طرف حسابی پخته، آماده خوردنه.
لیلی گفت: آره منم داشتم به همین فکر میکردم.
رو به لیلی گفتم: امشب ژینا شام درست کرده؟
لیلی زد زیر خنده و گفت: نه، منظورش یه چی دیگه بود.
وقتی وارد اتاق شدیم، چادر و مقنعه و مانتوم رو درآوردم و بلوز و دامن تنم کردم. لیلی مقنعهاش رو درآورد و نشست روی تخت و رفت توی گوشیاش. کتابهام رو مرتب کردم و رو به لیلی گفتم: امشب شام چی درست کنم؟
لیلی سرش رو از توی گوشیاش بالا آورد و گفت: سحر تو شهره، ساندویچ خریده.
سویشرت پوشیدم و رفتم توی بالکن. به سحر حق دادم که همیشه بیاد توی بالکن. چون منظرهی پاییزی محوطه خوابگاهمون، واقعا زیبا بود. نگاه کردن به این منظره زیبا، تنها نکتهی مثبت و روحیه بخش برای من محسوب میشد. غرق افکار خودم بودم و اصلا متوجه نشدم که سحر کِی وارد اتاق شد. وقتی فهمیدم که اومد داخل بالکن و گفت: میبینم که اینجا رو کشف کردی.
لبخند زدم و گفتم: اوایل وقتی میدیدم که شما تو این سرما، میایی تو بالکن، تعجب میکردم.
سحر شال روی سرش و مانتوش رو درآورده بود. یک شلوار جین سرمهای و یک تیشرت مشکی تنش بود. روی تیشرتش عکس یک اسکلت بود و زیر اسکلت نوشته بود: 666.
متوجه خط نگاهم شد و گفت: چیه از فرم سینههام خوشت اومده؟
خجالت کشیدم و گفتم: ببخشید، عکس روی تیشرت نظرم رو جلب کرد.
سحر کِش موهاش رو باز کرد. موهاش مثل من تا روی بازوهاش میرسید. اما موهای من، مشکی تر از موهای سحر بود. انگار متوجه خط نگاه من شد و گفت: چیه از موهام هم خوشت میاد؟
سرم رو چرخوندم به سمت منظرهی بیرون بالکن و جوابش رو ندادم. سحر یک قدم به من نزدیک شد و گفت: خانوادهات مذهبی هستن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیشتر از همه مامانم. بعدش هم برادر بزرگ ترم.
-خودت چی؟
کمی مکث کردم و گفتم: نمیدونم.
-همیشه با چادر هستی.
+عادته، وگرنه...
-وگرنه چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: با چادر و بی چادر خیلی برام مهم نیست.
-حالا تو دانشکده دوست داری با چادر باشی، بحثش جداست. اما میتونی وقتی میری توی شهر، چادرت رو برداری. اینجا دیگه خبری از خانوادهات نیست که بهت گیر بدن.
هرگز به این فکر نکرده بودم که بدون چادر برم بیرون. انگار سحر فهمید و گفت: حتی تا حالا بهش فکر هم نکرده بودی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
-به نظرم کلا سلیقهات رو در مورد لباسهات عوض کن. اینطوری هیچ کَسی ازت خوشش نمیاد. الان مثلا این چیه که پوشیدی؟ رفتی تو بازار و گشاد ترین بلوز و دامن رو انتخاب کردی. حیف اندام به این خوبی نیست؟ آدمهای چاق و بیریخت لباس گشاد میپوشن تا مشخص نشه که چقدر زشتن. یکمی شیک بپوش. سعی کن تغییر کنی.
هرگز کَسی اینطور علنی بهم نگفته بود که لباس پوشیدنم ضایع است. سحر از بازوهام گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند. صورتش رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم. چشمهای قهوهایاش به صورت کشیدهاش میاومد. نگاهش جدی تر شد و گفت: تو این مدت ازت خوشم اومده. برام مهم نیست که بقیه مسخرهام کنن و بگن که یک دهاتی چادری کلاغ سیاه، هم اتاقی من شده. فقط دارم به خاطر خودت میگم. همه فکر میکنن چون اندامت ایراد داره، لباسهای گشاد میپوشی.
یاد دو ماه گذشته افتادم. تمام تمسخرها و طعنههای تحقیر کننده اومد جلوی چشمم. نا خواسته بغض کردم و گفتم: خسته شدم بسکه مسخرهام کردن. آخه مگه گناه من چیه؟ چون فقط چادری هستم؟
-چون هم رنگ جماعت نیستی. داری بر خلاف جهت آب شنا میکنی. من و لیلی و ژینا هم نمیتونیم با همه درگیر بشیم که چرا هم اتاقیمون رو مسخره میکنن.
بغضم رو قورت دادم و جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر لبخند زد و گفت: خب حالا نمیخواد خودت رو ناراحت کنی. بیا بریم داخل شام بخوریم. امشب اون مفتخور ژینا نیست و منم دست و دل باز شدم.
رفتم سرویس و دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، لیلی و سحر، هر دو، با تاپ و شلوارک بودن. نقطهی مشترک بین سحر و لیلی و ژینا، این بود که اندام هر سه تا شون رو فرم و چهرهشون زیبا و جذاب بود. البته سحر از ژینا و لیلی، قد بلند تر بود و بدن تو پُر تری داشت. مشخص بود که چقدر نسبت به چهره و اندام خودش اعتماد به نفس داره. برای چند لحظه به سحر حسودیام شد. سویشرتم رو درآوردم و نشستم روی تخت و رفتم توی فکر. دلتنگی مامانم از یک طرف و حرفهای سحر از یک طرف دیگه، باعث شد تا حسابی ذهنم درگیر بشه. سحر رو به لیلی گفت: اون تاپ و شلوارکی که هفتهی پیش خنگ بازی درآوردی و اضافی از مغازه برداشتی رو پس دادی؟
لیلی شونههاش رو انداخت بالا و گفت: نه، هنوز نرفتم تو شهر که پس بدم.
سحر گفت: بدش به مهدیس.
لیلی از زیر تختش یک تاپ و شلوارک نو که توی بسته بندی بود رو برداشت و گرفت به سمت من. هم تعجب کردم و هم معذب شدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من نمیتونم...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: بگیرش.
لیلی گفت: مهدیس جان درسته که لباس پوشیدن، یک مورد شخصیه و به خودت مربوطه اما به خدا دیگه دارم به خاطر دیدن تو، توی این لباسهای عن دهاتی، بالا میارم. خیر سرمون، همگی هم جنس تو هستیم. نکنه دو روز دیگه که شوهر کردی، میخوای همین ریختی جلوش بگردی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه چون توی خونه داداش داشتم، مامانم همیشه ازم میخواست که با دامن و بلوز باشم. من هم خب عادت کردم.
سحر گفت: الان اینجا هم داداش داری؟
لیلی وقتی تردید من رو دید، پوزخند زد و گفت: نکنه از ما میترسی؟ مثلا فکر میکنی یکهو کیر در میاریم و میکنیمت؟
به خاطر رُک گویی لیلی خجالت کشیدم و گفتم: نه اینطور نیست.
پوزخند لیلی غلیظ تر شد و گفت: اگه اینطور نیست، پس این رو بگیر و بپوش.
هر دو تاشون به من زل زده بودن. لب بالام رو گاز گرفتم. به آرومی ایستادم و تاپ و شلوارک رو از لیلی گرفتم. همچنان مردد بودم که لیلی گفت: وا چته تو؟ خب بپوش دیگه.
روم نمیشد که جلوی سحر و لیلی، دامن و بلوزم رو در بیارم. سحر اخم کرد و گفت: واقعا خجالت میکشی؟!
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
لیلی گفت: زیر لباست، شورت و سوتین تنت نیست؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: تنمه.
لیلی چشمهاش از تعجب گرد شد و گفت: یعنی واقعا خجالت میکشی که جلوی ما با شورت و سوتین باشی؟!
سحر خندهاش گرفت و گفت: این خیلی داغونه بابا.
لیلی بلند شد و تاپ و شلوارکش رو درآورد. یک شورت و سوتین زرد تنش بود. رو به روی من ایستاد و گفت: الان اتفاقی برای من افتاد؟ کَسی کیرش رو فرو کرد توی کُسم؟ اصلا میخوای کامل لُخت بشم؟
لیلی دستش رو برد به سمت سوتینش که سحر گفت: ولش کن، الانه که سکته بزنه و بمونه رو دستمون. این نمیتونه مثل بقیه باشه. من و تو هم داریم اصرار الکی میکنیم.
برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میتونم تو رختکن حموم عوض کنم؟
سحر و لیلی برای چند لحظه به همدیگه نگاه کردن. سحر لبخند محوی زد و رو به من گفت: پیشرفت خوبیه.
وارد رختکن حموم شدم و بلوز و دامنم رو درآوردم و تاپ و شلوارک لیمویی که از لیلی گرفته بودم رو پوشیدم. جلوی آینه در حموم ایستادم و به خودم نگاه کردم. شلوارکش بالای زانو بود و فرق چندانی با شورتهای پاچهدار نداشت. به خاطر معذب بودن و خجالت، فشار زیادی روم بود. من و مائده خواهر بزرگم، توی خونه هرگز اجازه نداشتیم که لباسهای لُختی و اندامی بپوشیم. یاد روزی افتادم که مائده یواشکی برای خودش یک تاپ و شلوارک خریده بود و مامانم فهمید و یک کتک سیر بهش زد.
وقتی برگشتم توی اتاق، خجالت درونم، بیشتر شد. لیلی تاپ و شلوارکش رو پوشیده بود و نشسته بود روی تخت و داشت به صورت پچ پچ با سحر حرف میزد. وقتی متوجه من شدن، سکوت کردن. جفتشون به من زل زدن و ایستادن. سحر شروع کرد به دست زدن و گفت: حیف این همه زیبایی نیست که قایمش کرده بودی؟
لیلی دورم چرخ زد و گفت: عجب کون خوشگلی داری. میبینم کُس تپلی هم هستی که.
سحر اومد نزدیکم. دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت: میدونستی ملت برای داشتن همچین اندامی، چقدر خرج عمل میکنن؟
حس دوگانهای نسبت به تعریفهاشون داشتم. قسمتی از وجودم برای اولین بار تعریف شدن رو تجربه میکرد و لذت میبرد و قسمتی از وجودم حس خوبی از این نظرهای رُک و صریح نمیگرفت. سحر یک دست به موهام زد و گفت: داری مو خوره میگیری. باید یکمی کوتاهش کنی. بعدش هم شامپوت رو عوض کن و ماسک مو بزن.
لیلی گفت: جون من دیگه اون عن دهاتیها رو نپوش. اصلا این تاپ و شلوارک مهمون من. فقط تو رو خدا مثل آدم بگرد.
سحر انگشتهای دست راستش رو توی انگشتهای دست راست من گره داد و گفت: اگه قول بدی که شیک و خوشگل بگردی، یک دست لباس بیرونی درست و حسابی هم، مهمون منی. اصلا همین امشب. فردا و پس فردا که تعطیله. شام که خوردیم، میریم بیرون و برات میخرم. بعدش هم یکمی ولگردی میکنیم.
لیلی از پشت، موهام رو داد بالا. انگشتهاش رو به آرومی کشید روی گردنم و گفت: کم پیش میاد سحر این همه دست و دل باز بشهها.
انگشتهام رو از توی انگشتهای سحر درآوردم. یک قدم ازشون فاصله گرفتم و گفتم: تا بریم و برگردیم، دیر میشه و دیگه بهمون اجازه نمیدن که وارد خوابگاه بشیم. در ضمن پول این تاپ و شلوارک رو حساب میکنم. برای خرید لباس هم، خودم پول دارم، فقط فکر نکنم نیاز...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: اولا ادب حکم میکنه که آدم دست رد به هدیه دوستش نزنه. دوما قرار نیست جلوی خانوادهات با تیپ و لباس جدیدت بگردی. یک مدت آزمایش میکنی تا ببینی حست چطوریه. سوما هر لحظه از شبانه روز که عشقم بکشه، از این خوابگاه میرم بیرون و بر میگردم. اسمش رو بذار یکی از هزار تا مزیت هم اتاقی شدن با من.
لیلی با یک لحن جدی گفت: تنها دوستت، اون دهاتی کلاغ سیاهِ هم اتاقی قبلیته. وقتشه که برای خودت دوست آدم حسابی انتخاب کنی. کَسایی که بتونن هوات رو داشته باشن و بهت کمک کنن. آدمهایی که تو رو بالا بکشن. هیچ وقت ندیدم که رفتار و ظاهر کَسی برای سحر مهم باشه. این یعنی از تو خیلی خوشش اومده و دوست نداره که دیگه کَسی تو رو مسخره کنه. من جای تو بودم، همچین موقعیتی رو از دست نمیدادم. همه دانشگاه تو رویاهاشونه که با سحر دوست بشن.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 29
#14
Posted: 13 Mar 2021 13:50
خاطرات دانشگاه بود یا داستان سکسی?
شما که داری از جای دیگه کپی می کنی حداقل دو سه قسمت و با هم بزار
خوش باش دمی، که زندگانی این است.
ارسالها: 186
#19
Posted: 13 Mar 2021 15:36
amin1shahvat:
اینم بقیه قسمتاش
مرتیکه میرهاز یه سایت دیگه کپی میکنه ، هر قسمتشم یه هفته طول میده بزاره 😏😏😏😏😏😏😏💩💩💩💩💩💩💩💩💩
اول از همه این شکلکی که گذاشتی نوش جانت گوارای وجودت
دوم من که همون اول گفتم این داستان نویسندش شخص دیگه ای هستش و من تو این سایت فقط منتشرش میکنم
سوم هر قسمت رو دو روز به دو روز دارم ارسال میکنم
چهارم کسی مجبورت نکرده بود بیای اینجا بخوای کاملش کنی
درضمن اسکی رفتن هم خوب نیست فصلش داره تموم میشه
اگه راست میگی داستانی که ناتموم مونده کامل کن نه این داستانی که داره نوشته میشه
یه داستان تو همین سایت به اسم بازی اگه مردی اون رو برو کامل کن بعد بیا اینجا حرف اضافه بزن
راستی چرا قسمت جدیدش رو نذاشتی
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#20
Posted: 14 Mar 2021 03:45
به شوهرم خیانت کردم
-چند سالت بود که ازدواج کردی؟
+شونزده.
-عاشق شدی؟
+نه خواستگار رسمی و به انتخاب و اجبار پدرم.
-شوهرت چند سالش بود؟
+بیست و نُه.
-کِی بچه دار شدی؟
+یکی دو ماه مونده به هفده سالگیام.
-پس الان بچهات پونزده سالشه.
+آره.
-پسره یا دختر؟
+پسر.
-اصلا نمیخوره که حتی بچه داشته باشی. چه برسه به یک بچهی پونزده ساله.
+این جمله رو زیاد شنیدم. علت اصلیاش اینه که بیبی فیسم.
-تو چند سالگی طلاق گرفتی؟
+بیست و هشت سالم بود.
-علت؟
+به شوهرم خیانت کردم.
-برای چی خیانت کردی؟
+شهوت.
-شوهرت توی رابطه جنسی کم کار بود یا به خاطر تنوع طلبی خودت؟
+جفتش.
-یعنی اگه از سمت شوهرت ارضا میشدی، باز هم خیانت میکردی؟
+نمیدونم.
-چطوری فهمید؟
+احمق تر از این حرفها بود که بخواد بفهمه. خیلی اتفاقی من رو توی خونه با یکی دید.
-یعنی با هر کی دوست میشدی، میآوردیش خونه خودت؟
+فقط دو بار تو خونهی خودم، به شوهرم خیانت کردم. باور اول و بار آخر.
-در چه وضعیتی شما رو دید؟
+جفتمون لُخت بودیم. پسره داشت باهام سکس میکرد. روی تخت دو نفرهی اتاق خواب.
-تو چه حالتی سکس میکردین؟
+داگی استایل.
-چجوری متوجه حضور شوهرت شدی؟
+اسمم رو فریاد زد.
-یعنی ندیدیش که وارد اتاق شد؟
+نه، چون سرم به سمت در نبود.
-پس چند دقیقه شما رو نگاه کرده و بعد واکنش نشون داده.
+به احتمال زیاد.
-بعد از فریاد چیکار کرد؟
+فکر میکردم من رو میکشه یا اینقدر کتک میزنه که فرق چندانی با یک جنازه نداشته باشم اما فقط فریاد زد و بعدش از خونه رفت بیرون.
-بعدش؟
+توافقی طلاق گرفتیم. بچه رو هم نخواست.
-موقعهایی که خیانت میکردی، بچهات رو چیکار میکردی؟
+به غیر از اولین بار، میذاشتمش خونهی مادرم.
-اون یک بار، بچه کجا بود؟
+تو اتاقش.
-خواب یا بیدار؟
+خواب.
-پسرت علت اصلی طلاقتون رو فهمید؟
+آره، خودم خیلی سر بسته بهش گفتم. چون به هر حال یک روز به گوشش میرسید.
-واکنشش چی بود؟
+هیچی.
-الان با تو زندگی میکنه.
+نه پیش مادرمه.
-بعد از طلاق دیگه آزاد شدی تا هر کاری که دلت میخواد بکنی. با چند نفر سکس کردی؟
+یک نفر.
-باور کنم؟
+میتونی نکنی.
-در مورد اون یک نفر حرف بزن.
+دوست ندارم در موردش حرف بزنم.
-حتی اسم و سنش رو هم نمیتونی بگی؟
+اسمش مانی و سه سال از من کوچیکتر بود.
-چند وقت باهاش بودی؟
+حدود سه سال.
-کِی باهاش کات کردی؟
+حدود سه ماه پیش. میشه لطفا دیگه در موردش سوال نپرسی؟
-اوکی، تو هیچ سوالی نداری؟
+من همه چیز رو در مورد شما میدونم. یک هفته گذشته رو شبانه روز در مورد شما تحقیق کردم. میدونم که چهل سالتونه و همسرتون رو دوازده سال پیش و توی اولین سال زندگیتون از دست دادین، به خاطر سرطان. حتی میدونم با علم به اینکه میدونستین همسرتون سرطان داشته، باهاش ازدواج کردین. که البته این جریان در ظاهر خیلی انسان دوستانه به نظر میاد، اما شاید هدف شما از این کار، رسیدن به ثروت زیاد همسرتون بوده باشه. زنی که هیچ وارثی نداشته به جز شوهرش. از طریق ثروت همون زن، صاحب چهار تا شرکت تجاری شدین که مهم ترینش همین شرکتی هستش که الان داخلش هستم. اگه اشتباه نکنم اینجا حدود چهل تا کارمند، زیر دست شما کار میکنه. عمدا دیوار اتاق مدیریتتون رو شیشهای کردین تا کُل شرکت، زیر نظرتون باشه. این یعنی اصلا دوست ندارین که چیزی از چشم شما مخفی بمونه. در ضمن به قهوه ترک هم به شدت علاقه دارین. البته چند تا نکتهی دیگه در مورد خودتون و خانوادهتون میدونم که چیز مهمی نیست.
داریوش بعد از تموم شدن حرفهام، لبخند خاصی زد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: صراحت و رُک گویی جالبی داری. فکر نمیکردم تا این اندازه دقیق، در موردم تحقیق کرده باشی.
پام رو روی پام عوض کردم و گفتم: من و شما توی اینترنت با هم آشنا شدیم. عقل حکم میکرد که تا قبل از اولین دیدار، اطلاعات لازم رو در موردتون بدونم. مثل شما که قطعا همه چیز رو در مورد من میدونی و فقط برای امتحان کردنم، این سوالها رو پرسیدی.
داریوش با دقت به من نگاه کرد و گفت: علت طلاق و جزئیات خیانتت رو نمیدونستم.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: حالا دیگه مواردی که لازمه رو از همدیگه میدونیم. از نظر من، شما همون گزینهای هستی که میخوام. حالا شما هم نظر خودتون رو بگین.
داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: شرایط خودت رو بگو. فرض کن که جواب من، بله است.
بدون مکث گفتم: مهریه نمیخوام، کلا هیچ چیز مالیای نمیخوام. فقط حق طلاق میخوام. و اینکه باید به قولتون عمل کنین. همون قولهایی که توی چت بهم دادین. که اگه زنتون بشم...
حرفم رو قورت دادم و دیگه چیزی نگفتم. توی چت، حرفهام رو خیلی راحت تر میزدم اما توی اولین دیدارمون، کمی خجالت میکشیدم. البته از نگاهش مطمئن شدم که منظورم رو متوجه شده. چند لحظه به من خیره شد و گفت: شرایط شما قبوله. امروز با پدر و مادرم در مورد شما صحبت میکنم. تا هفته دیگه به صورت رسمی به خواستگاری شما میام. اگه مشکلی ندارین، به جای جشن عروسی، یک سفر به اروپا بریم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: قطعا موافقم.
برای ازدواج با داریوش، فقط به چهل روز رابطه مجازی و یک هفته تحقیق نیاز داشتم. هنوز نمیدونستم که میتونم دوستش داشته باشم یا نه. من فقط نیاز داشتم تا با یک مَرد همراه باشم. مَردی که بهم آزادی جنسی بده و حتی همراهیم کنه. داریوش تمام فاکتورهایی که برام مهم بود رو داشت. اعتبار و آبرو و فانتزیهای مشترک، به عنوان یک شوهر. انگار من هم برای داریوش، دقیقا همون زنی بودم که مدتها دنبالش بود. زنی که از طریقش به تمام فانتزیهایی که یک عمر توی سرش داشته، بتونه برسه. زنی که هیچ خطری براش نداشته باشه و فقط به دنبال لذت باشه.
وقتی که عقد کردیم، لبهام رو به نزدیک گوش داریوش رسوندم و به آرومی گفتم: بهت قول میدم من همون زنی هستم که همیشه میخواستی داشته باشی.
چشمهای داریوش برق زد و گفت: اگه مطمئن نبودم، الان اینجا نبودیم. تو هم مطمئن باش که انتخابت درست بوده. به زودی میفهمی.
هرگز اروپا رو ندیده بودم. یا بهتر بگم، هیچ وقت سفر خارج از ایران نداشتم. داریوش یک تور مسافرتی یک ماهه و دو نفره رو برنامه ریزی کرده بود. پنج تا کشور رو رفتیم و آخریش ایتالیا بود، که قرار شد بیشتر از همه بمونیم. از برنامه ریزی دقیق داریوش خوشم میاومد. از اونجایی که خودش تجربه اروپا گردی رو داشت، دقیق میدونست که چه مکانهایی رو باید بریم. حس خوبی داشتم از اینکه سلیقههام خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم با سلیقههای داریوش شباهت داره. تا جایی که مطمئن شدم، من میتونم به داریوش حس داشته باشم و شاید یک روز عاشقش بشم.
آخرین شب مسافرتمون بود. توی اتاق هتل بودیم و اینقدر سکسمون طول کشید و ارضای عمیقی داشتم که حتی توانایی ایستادن و دوش گرفتن هم نداشتم. دمر خوابیدم و داریوش به پهلو و رو به من خوابید. موهای کوتاه و پسرونهام رو نوازش کرد. به چهرهی نیم رخم من نگاه کرد و گفت: از اولین خیانتت بگو. دوست دارم با جزئیات کامل بگی.
به چشمهای برق زدهاش نگاه کردم. باورم نمیشد که مَردی توی این دنیا پیدا بشه که تا این اندازه شهوتی باشه و فانتزیهای عجیب جنسی داشته باشه. داریوش به وضوح از شنیدن داستان خیانتهای من، لذت میبرد. نمیدونستم چه واکنشی در برابر جوابی که میخواستم بهش بدم، قراره داشته باشه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بار اول به شوهرم خیانت نکردم، بهم تجاوز شد.
چهرهی داریوش متعجب شد و گفت: یادمه که گفتی بار اول توی خونهات بود. یعنی توی خونهات...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: آره توی خونهی خودم بهم تجاوز شد.
داریوش کمی مکث کرد و گفت: اگه اینطوریه، راضی نیستم که...
دوباره حرفش رو قطع کردم و گفتم: برادر شوهرم بود.
چهره داریوش هر لحظه متعجب تر میشد. دستش رو گذاشت زیر سرش و هیچی نگفت. انگار قسمتی از درونش دوست داشت که داستان من رو بشنونه و قسمت دیگهاش، راضی نبود که با یادآوریاش، اذیت بشم. دستم رو گذاشتم روی بازوش. به آرومی بازوش رو لمس کردم. دیگه وقتش بود که حقیقت خیانتم رو به داریوش بگم.
تولد دو سالگی پسرم بود. کل خانوادهی شوهرم رو دعوت کرده بودم. از طرف من، فقط مادرم حضور داشت که همهاش داخل آشپزخونه بود و به من کمک میداد. مادرم تنها کَسی که مخالف ازدواج من، توی شونزده سالگی بود. اونم با مَردی که سیزده سال از خودم بزرگ تره. مادرم متوجه شد که من، به اجبار شوهرم و خانوادهاش، حامله شدم. با همون سن کم، خوب میدونستم منطقی نیست که به این سرعت بچه دار بشیم. اما اون روزها جسارت و شهامت مخالفت با شوهر و خانوادهی شوهرم رو نداشتم. کل دوران حاملگی رو گریه کردم و غصه خورم. حتی پدرم هم متوجه شده بود که من چقدر افسرده شدم و هر روز بیشتر متلاشی میشم. اما پشیمونیاش دیگه فایده نداشت. وقتی که شوهرم به خواستگاریام اومد، پدرم اینقدر شیفهی اعتبار و جایگاه خانوادگیاش شد که چشمهاش در برابر بقیه موارد بست. فکر میکرد که اگه جواب منفی بده، دیگه هرگز شوهر و خانواده شوهر به این خوبی گیرم نیاد. در جواب مخالفت مادرم هم میگفت: زمان میگذره و عاشق همدیگه میشن. اتفاقا چون سنش کمتره، زودتر خودش رو وقف میده.
تو روزهای آخر حاملگیام، تنها دلخوشیام این بود که پدرم با تمام توانش سعی داشت که اشتباه خودش رو جبران کنه و بهم روحیه بده. تنها آدمی که میتونست اون روزها، من رو کمی بخندونه، پدرم بود. هر روز بهم سر میزد و هر بار، نگاه نگران و پشیمونش رو میدیدم. اما انگار بد اقبالیهای من تمومی نداشت. درست دو شب قبل از به دنیا اومدن بچهام، پدرم سکته کرد و مُرد. کابوسی که داخلش گیر کرده بودم، هر لحظه برای من ترسناک تر و غیر قابل تحمل تر میشد. لحظهای که پسرم به دنیا اومد، نمیدونستم که باید عاشقش باشم یا باید ازش بدم بیاد. من هنوز خودم رو یک بچه میدونستم و چطور میتونستم که یک بچه داشته باشم؟ مادرم متوجه شرایط داغون روحی من شد. تمام کارهای بچه رو به عهده گرفت و میشه گفت که مادرم بیشتر از خود من، برای بچهام، مادری کرد. شوهرم هم که نقش همیشگی خودش رو داشت. یک مرد خنثی و بی خاصیت. انگار مسیر زندگی و ازدواج و پدر شدن رو براش ترسیم کرده بودن و اون هم باید مثل یک ربات از قبل برنامه ریزی شده، همهاش رو انجام میداد. حتی یک ذره هم به شرایط روانی من اهمیت نمیداد. من فقط نقش یک زاینده بچه رو برای شوهرم داشتم. دریغ از دو کلمه حرف. دریغ از ذرهای توجه و محبت. میانگین، هفتهای یک بار، بدون پیش نوازی و عشق بازی، کیرش رو فرو میکرد توی کُسم و بعد از چند تا تلمبه، آبش میاومد. بعدش هم پشتش رو میکرد و تو کمتر از چند دقیقه، خوابش میبرد. کاری که فکر کنم اکثر مَردها حتی با جندههای پولی هم نمیکنن. به توصیه مادرم، قرص ضد بارداری میخوردم که دوباره حاملهام نکنه. چون اصلا مراعات شرایط من رو نمیکرد و یک بچه دیگه میخواست. هر روز بیشتر ازش متنفر میشدم. باورم نمیشد که یک آدم تا این اندازه بتونه خودخواه باشه. زمان میگذشت و من هر روز پژمرده تر و افسرده تر میشدم. فکر میکردم که دیگه بدتر از این نمیشه اما خبر نداشتم که همیشه یک شرایط بدتر هم وجود داره.
مادرم از من خواسته بود که بیشتر پیش مهمونها باشم و خودش همهاش توی آشپزخونه بود. پدرشوهرم همه رو دعوت به سکوت کرد. از من خواست که کنارش بشینم. وقتی کنارش نشستم، صحبت پدرم رو پیش کشید و جاش رو خالی کرد. پدرشوهرم ارادت خاصی نسبت به پدرم داشت. یکی از علتهایی که پدرشوهرم رو دوست داشتم، همین بود. بعد از تموم شدن حرفهاش، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریهام گرفت. پدرشوهرم سرم رو روی شونهاش گذاشت و نوازشم کرد. حس خوبی بهم دست داد. حس محبت و توجه شدن. در اون لحظه، بیشتر از هر زمان دیگهای، متوجه شدم که شوهرم، من رو از چه چیز ارزشمندی محروم کرده. قبلا هم به این موضوع فکر کرده بودم اما انگار در اون لحظه، صبرم به سر اومد. حس کردم که دیگه نمیتونم تحملش کنم. وقتی که مهمونها رفتن، از مادرم خواستم که بیخیال کار کردن بشه. مادرم اصرار کرد که جمع و جور کنه اما با عصبانیت و رو به مادرم گفتم: به اندازه کافی کار کردی.
شوهرم از عصبانیت من تعجب کرد و گفت: چت شده پریسا؟
اون شب برای اولین بار سر شوهرم داد زدم. با تمام توان و از ته دلم سرش جیغ زدم و گفتم: تو یکی خفه شو.
شوهرم از رفتار من شوکه شد. انگار توی ضمیرش این بود که اگه زنت سرت جیغ کشید، باید بری طرفش و تا میخوره کتکش بزنی. مادرم هر چی التماس میکرد که من رو نزنه، گوشش بدهکار نبود. کتکم میزد و میگفت: بلایی به سرت میارم تا دیگه جرات نکنی که زر زیادی بزنی و تو روی من بِایستی.
اون شب بهونهای شد که بالاخره سکوتم رو بشکونم و یک تصمیم جدی بگیرم. تصمیم گرفتم که به شوهرم پیشنهاد طلاق بدم. شوهرم به شدت با درخواستم مخالفت کرد. هر بار هم که دعوامون میشد، کتکم میزد و میگفت: باید از روی جنازه من رد بشی که بخوای با طلاق، آبروی من و خانوادهام رو ببری.
خانواده شوهرم و مخصوصا پدرشوهرم هم با طلاق مخالف بودن. پدرشوهرم دلایل طلاق من رو بچگانه میدونست. فکر میکرد که شوهرِ آدم، فقط باید معتاد باشه یا خیانت کنه که زنش بخواد ازش جدا بشه. بدتر از همه این بود که مادرم هم با طلاق مخالف بود. نمیتونست آینده من رو در جایگاه یک زن مطلقه تصور کنه. هر بار میگفت: من هم از پدرت خوشم نمیاومد. اما اینقدر صبوری کردم تا بالاخره قابل تحمل شد. زندگی همه همینه.
هیچ شانسی برای طلاق نداشتم و هر روز تنها تر میشدم. هر کَسی که دلایل من رو برای طلاق میشنید، مسخرهام میکرد و میگفت: نفست از جای گرم بلند میشه.
هیچ کَس درک نمیکرد که چقدر از کمبود محبت و عاطفه و توجه، دارم زجر میکشم. انگار کل دنیا جمع شده بود تا بهم بفهمونه که باید شرایط موجود رو تحمل کنم. حتی با یک وکیل هم مشورت کردم و بهم گفت: قاضیها حتی برای دلایل خیلی بدتر از این هم، حکم طلاق نمیدن. با توجه به اینکه شوهرت مخالف طلاقه و هر دلیلی که بیاری رو منکر میشه، هیچ شانسی برای جدایی نداری. البته به فرض محال که موفق به جدایی بشی، اما حتی یک درصد هم نمیشه حضانت بچهات رو بگیری. شک نکن مثل آب خوردن و به بهونههای مختلف، میتونن تو رو برای همیشه از بچهات جدا کنن.
یک سال گذشت و آخرش تسلیم شدم و بهم ثابت شد که باید تا آخر عمرم، بسوزم و بسازم. برای تولد سه سالگی پسرم، تصمیم گرفتم که هیچ جشنی نگیرم. تنها برادر شوهرم که سه سال از شوهرم کوچیکتر بود به خونهام اومد و سعی داشت که من رو برای جشن تولد پسرم راضی کنه. پسر من، تنها نوهی پسری خانواده بود و خیلی بهش اهمیت میدادن. برادرشوهرم میدونست که اگه جشن نگیرم، حاشیه درست میشه و همه ناراحت میشن، اما من پام رو توی یک کفش کردم و گفتم: عمرا اگه جشن بگیرم.
اون روز وقتی برادرشوهرم مقاومت من رو دید، یک جملهای گفت. باورم نمیشد که دارم این جمله رو از دهن برادر شوهرم میشنوم. قشنگ یادمه که یک نفس عمیق کشید و گفت: بهت حق میدم که از برادر من بدت بیاد. همیشه میدونستم که هر دختری اگه زن این گاگولِ احمقِ خودخواه بشه، زندگیاش به فنا میره. اما تو هیچ راه نجاتی از دستش نداری. کَسی رو هم نداری که پشت تو رو بگیره. پس ازت خواهش میکنم لجبازی رو بذار کنار و شرایط رو از اینی که هست، بدتر نکن.
اولین بار بود که یکی در برابر شوهرم، طرف من رو میگرفت. اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم. برادرشوهرم اون روز موفق شد رضایت من رو برای جشن تولد بچهام بگیره، و توی جشن تولد، تا میتونست کمک کرد و هوای من رو داشت. حس خوبی داشتم که بالاخره یک نفر پیدا شده و من رو درک میکنه. شب تولد سه سالگی بچهام، خیلی بهتر از اونی که تصور میکردم، برای من گذشت. البته محبتها و توجههای برادرشوهرم به شب تولد ختم نشد. از اون شب به بعد، همیشه سعی داشت که اخلاق گند برادر بزرگ ترش رو جبران کنه. در کنار توجه کردنهاش، با حوصله به درد و دلهای من گوش میداد. پیش خودم فکر میکردم کی امین تر و بهتر از برادرشوهرم، برای درد و دل کردن؟
هر روز بیشتر بهش اعتماد میکردم و بیشتر به حمایتهاش وابسته میشدم. تا جایی که ارزشش برای من از خواهرها و برادرهای خودم هم بیشتر شد. چون هر کدوم از خواهرها و برادرهام، جوری به زندگی خودشون چسبیده بودن که انگار خواهری به اسم من ندارن. تعریف خواهر و برادری از دید خواهرها و برادرهای من، فقط دورهمیهای خانوادگی بود که چند ماه یک بار دور هم جمع میشدیم. انگار فقط همدیگه رو برای خوشی و خنده میخواستن. اما برادرشوهرم، همراه روزهای سخت من بود. اینقدر بهش علاقه پیدا کردم که دیگه داداش صداش میزدم. از ته دل، برادر خودم میدونستمش و بهش اعتماد داشتم. حتی یک هزارم درصد هم نمیدونستم که چی توی سرش میگذره و چه هدفی داره.
اون روزها فکر میکردم نقطه عطف زندگی من، همون شبی بود که برای اولین بار به شوهرم معترض شدم. اما اشتباه فکر میکردم. زندگی من توی یک ظهر تابستونی تغییر کرد. حتی خودم هم اون روز عوض شدم و دیگه پریسای گذشته نشدم.
هیچ وقت سابقه نداشت که برادرشوهرم، وقتهایی که تنها هستم، بیاد خونهام. همیشه موقعهایی میاومد که شوهرم هم توی خونه بود. تمام مکالمات مهم ما از طریق پیام متنی و تماس صوتی بود. وقتی اون روز بهم پیام داد که یک کار مهم باهام داره و لازمه که حتما تنها باشیم، کمی جا خوردم. حتی خوب یادمه که یک ذره استرس هم بهم وارد شد اما فکر بدی نکردم و در جوابش نوشتم: آره تنهام، بیا.
شوهرم صبح میرفت سر کار و عصر بر میگشت. برادرشوهرم آمار شوهرم رو داشت و فقط میخواست مطمئن بشه که مادرم پیشم نیست. قبل از اینکه بیاد و مثل همیشه، لباسم رو عوض کردم و یک سارافون و شلوار پارچهای پوشیدم. شال روی سرم رو هم مرتب کردم و فقط به این فکر میکردم که چه اتفاقی میتونه افتاده باشه. وقتی در رو باز کردم، توقع داشتم که چهره برادرشوهرم، کمی مضطرب و نگران باشه اما با لبخند وارد شد. اما من همچنان نگران بودم و گفتم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
برادرشوهرم خندید و گفت: نه چیزی نشده.
+جون به لبم کردی. از لحظهای که پیام دادی و گفتی که کار مهم باهام داری، فکرم هزار راه رفت.
-نه خیالت راحت، همه چی امن و امانه.
+خب کار مهمت چیه؟
برادرشوهرم نشست روی مبل. با دستش به مبل رو به روش اشاره کرد و گفت: بگیر بشین. بچه کجاست؟
همچنان فکر میکردم که یک خبر بدی داره و میخواد آروم آروم بهم بگه. نشستم و گفتم: بچه توی اتاقش خوابیده. تو رو خدا حاشیه نرو. هر اتفاقی افتاده، بهم بگو. کَسی چیزیش شده؟
-ای بابا، چقدر استرس داری؟! میگم هیچی نشده.
+پس زودتر کارت رو بگو.
-عجب گیری کردیما. اصلا کار مهم ندارم. فقط اومدم دو دقیقه حالت رو بپرسم.
هنوز شک داشتم و فکر میکردم که برادرشوهرم حامل یک خبر بده. اخم کردم و گفتم: ازت خواهش میکنم. آخه مگه میشه بیدلیل به من پیام بدی و بگی که...
برادرشوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت: خواستم باهات تنهایی حرف بزنم تا بهت یک جمله مهم رو بگم.
+خب بفرما.
برادرشوهرم یک نفس عمیق کشید و گفت: من عاشقت شدم.
انتظار هر جملهای رو داشتم به غیر از این جمله. چنان شوکی بهم وارد شد که انگار یک پُتک توی سرم کوبیدن. حتی شک کردم که چی شنیدم و گفتم: چی گفتی؟
-من عاشقت شدم.
لبخند نا خواستهای زدم و گفتم: میدونم که همیشه سعی داری تا با خنده و شوخی، به من انرژی بدی اما این شوخیات خیلی مسخره و...
برادرشوهرم حرف من رو قطع کرد و گفت: کاملا جدی گفتم. هیچ شوخی در کار نیست. دیگه بیشتر از این نمیتونم احساساتم رو نسبت به تو مخفی کنم. من عاشقت شدم پریسا.
آب دهنم رو قورت دادم و شوک درونیام بیشتر شد. همینطور بیاختیار به برادرشوهرم زل زدم و نمیدونستم چی باید بهش بگم. برادرشوهرم متوجه حالت من شد و گفت: من و تو برای هم ساخته شدیم. اون برادر کودن من، لیاقت تو رو نداره. تو به این خوشگلی، تو به این جذابی، تو به این...
با صدای لرزون حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن، دارم بالا میارم. تو برادر منی، چطور میتونی اینطوری حرف بزنی؟!
-نه من برادر تو نیستم. اتفاقا هر بار که بهم میگی داداش، عصبی میشم. من میتونم شوهر واقعیات باشم. درسته که برادرم تو رو طلاق نمیده اما ما میتونیم مخفیانه، زن و شوهر واقعی هم باشیم.
اینقدر از حرفهای برادرشوهرم شوکه شده بودم که حس کردم تنگی نفس گرفتم و نمیتونم خوب نفس بکشم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: از این خونه گمشو برو بیرون. چی در مورد من فکر کردی؟ اگه باهات صمیمی شدم و مورد اعتمادم شدی، فقط به خاطر این بود که توی قلب من، حکم برادر دلسوزم رو داشتی. چه برداشتی از رابطهات با من کردی؟
-من هیچ برداشتی نکردم. از اولش از تو خوشم میاومد. فقط فکر میکردم با برادرم خوشبختی و درست نیست که من طرفت بیام. اما وقتی فهمیدم که دوستش نداری، مطمئن شدم که میتونی برای من بشی. الان هم لطفا احساسی برخورد نکن. جفتمون خوب میدونیم که برادر من، جز زجر و عذاب، برای تو هیچی نداره. این فقط من هستم که میتونم بهت لذت و آرامش بدم. تو به من نیاز داری. هیچ کَسی هم متوجه رابطه ما نمیشه.
ایستادم و گفتم: برو از این خونه بیرون، همین الان.
برادرشوهرم لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: این برخوردت اصلا درست نیست. مثل دو تا آدم بالغ داریم حرف میزنیم. من فقط...
حرفش رو قطع کردم. صدام رو بردم بالا و گفتم: دارم میگم گورت رو گم کن.
برادرش شوهرم ایستاد و یک قدم به سمت من برداشت. همچنان لحنش ملایم بود و گفت: پریسا جان، ازت خواهش میکنم آروم باش. اجازه بده دو کلام حرف بزنیم. مطمئن باش که میتونم تو رو قانع کنم.
یک قدم به سمت عقب رفتم و گفتم: تو نمیفهمی که چی داری میگی. همین الان برو و من هم قول میدم که به برادرت هیچی نگم. اما دیگه سمت من نیا.
برادرشوهرم یک قدم دیگه به من نزدیک شد و گفت: تو هم من رو دوست داری. نمیدونم چرا داری لجبازی میکنی. شاید فکر میکنی که برادرم من رو برای امتحان کردن تو فرستاده.
+من فقط فکر میکنم که تو یک آدم عوضی هستی. فقط یک نامرد عوضی میتونه به زن برادر خودش نظر داشته باشه و اینطور وقیحانه مطرح کنه.
-تو و برادر من، فقط توی شناسنامه زن و شوهر هستین. شما دو تا هیچ حسی بهم ندارین. طلاق فقط این نیست که اسمش رو از توی شناسنامهات خط بزنن. همینکه دیگه دوستش نداری، یعنی طلاق. پس حق داری عاشق کَسی باشی که واقعا دوستت داره.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: دارم بالا میارم. تو عمرم اینقدر حس چندش بهم دست نداده بود. میری یا زنگ بزنم به برادرت؟
-پریسا داری بچگانه رفتار میکنی.
دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم. خواستم برم سمت گوشی تلفن که برادرشوهرم مُچ دستم رو گرفت و گفت: برای آخرین بار ازت خواهش میکنم که بشین و درست و حسابی به حرفهای من فکر کن.
عصبانی شدم. توی صورتش تف کردم و خواستم مُچ دستم رو از توی دستش در بیارم، اما مُچ دستم رو محکم تر گرفت و با دست دیگهاش، یک کشیدهی محکم زد تو گوشم. خواستم جیغ بزنم که دستش رو سریع گذاشت جلوی دهنم. ترسیده بودم و فکرم کار نمیکرد که باید چیکار کنم. تنها کاری که از دستم بر میاومد، این بود که تقلا کنم و مشت و لگد بزنم. اما زورم زیاد نبود و شانس چندانی نداشتم. برادرشوهرم، تو همون حالت که با همدیگه در کشاکش بودیم، من رو برد به اتاق بچهام. به خاطر سر و صدای درگیری ما، بچهام بیدار شد. برادرشوهرم، از توی جیبش یک چاقو درآورد و گذاشت روی گردن پسرم و گفت: اگه یک بار دیگه جیغ بزنی و تقلا کنی، بیخ تا بیخ سرش رو میبرم. بعدش هم سر خودت رو میبرم. بعدش جوری صحنه سازی میکنم که انگار دزد اومده.
پسرم با دیدن عموش خوشحال شد. هنوز نمیتونست خیلی از کلمات رو بگه. فکر کرد که عموش داره باهاش بازی میکنه و خندید. اشکهام سرازیر شد و متوقف شدم. شال روی سرم به خاطر درگیری با برادرشوهرم، افتاده بود. اولین بار بود که یک مرد نا محرم، موهای سرم رو میدید. اما در اون لحظه اینقدر ترسیده بودم که این موضوع اصلا برام مهم نبود. برادرشوهرم قبل از اینکه دستش رو از جلوی دهنم برداره، با یک لحن جدی گفت: یادت باشه که این آخرین شانسته. آروم باش و به هر چی که میگم، گوش کن.
شدت اشکهام بیشتر شد و سرم رو به علامت تایید تکون دادم. برادرشوهرم دستش رو از جلوی دهنم برداشت و گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا جلوی چشمهای پسرت، لُختت میکنم و جرت میدم یا خیلی سریع میخوابونیش و دو تایی با هم میریم توی اتاق خواب. یادت باشه که اگه کوچکترین حرکت اشتباهی کنی، جفتتون مُردین. چون به هر حال چیزی برای از دست دادن ندارم. ترجیح میدم جفتتون رو بُکشم تا اینکه بخواد آبروم بره. فهمیدی یا نه؟
با صدای لرزون و گریون گفتم: فقط چاقو رو از جلوی گلوش بردار.
چشمهای برادرشوهرم از عصبانیت قرمز شده بود. لحنش ترسناک تر شد و گفت: انتخاب کن، کدومش؟
بدون مکث گفتم: باشه میخوابونمش.
برادرشوهرم چاقو رو از روی گلوی پسرم برداشت و گفت: سریع. بفهمم داری بازی در میاری، همینجا جلوی بچهات، جرت میدم.
کنار بچهام خوابیدم و سعی کردم بخوابونمش. چون روال همیشگیاش بود که ظهرها بخوابه، خیلی زود و دوباره خوابش برد. برادرشوهرم گوشهی اتاق ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد. وقتی فهمید که بچهام خوابیده، چاقو رو دوباره برد نزدیک گلوش و به آرومی در گوشم گفت: همینجا یا بریم توی اتاق خواب؟
دوباره گریهام گرفت و نمیدونستم که باید چیکار کنم. در اون لحظه فقط و فقط به جون بچهام فکر میکردم. حدس میزدم که شاید داره بلوف میزنه و هرگز شهامت و جسارت کشتن برادرزادهی خودش رو نداره اما اگه یک درصد به حرفش عمل میکرد، نمیتونستم خودم رو ببخشم. ایستادم و با گریه گفتم: به خدا به هیچ کَسی هیچی نمیگم. ازت خواهش میکنم بس کن. بهت التماس میکنم.
برادرشوهرم چاقو رو بیشتر به گلوی پسرم نزدیک کرد و گفت: شروع کنم؟
بدنم به لرزش افتاد و گفتم: چاقو رو بردش دار. تو رو خدا برش دار.
چاقو رو چسبوند به گلوی بچهام و گفت: شروع کنم یا نه؟
شدت گریهام بیشتر شد. زانو زدم و گفتم: باشه هر چی تو بگی. فقط چاقو رو برش دار.
از مُچ دستم گرفت و من رو برد به اتاق خواب. پرتم کرد روی تخت و گفت: لُخت شو.
خواستم دوباره بهش التماس کنم که با عصبانیت برگشت به سمت در و گفت: تا سر اون توله رو از بدنش جدا نکنم، توی حرومزاده رام نمیشی. بعدش میام و خودم لباست رو توی تنت جر میدم.
فقط و فقط به چاقوی روی گلوی پسرم فکر میکردم. سریع دویدم به سمتش. دستش رو گرفتم و گفتم: باشه لُخت میشم.
همینطور اشک ریختم و لُخت شدم. برادرشوهرم با حرص و ولع، به اندام لُخت من نگاه کرد. یک لبخند پیروزمندانه زد و خودش هم لُخت شد. چاقو به دست من رو خوابوند روی تخت. خودش رو کشید روی من و گفت: این چاقو هنوز توی دستمه. اگه باز بزنی جاده خاکی، دیگه به خودت و تولهات رحم نمیکنم.
اول کمی ازم لب گرفت و گردن و سینههام رو خورد. حتی یک ذره هم براش مهم نبود که من دارم گریه میکنم و بدنم از ترس داره میلرزه. بعد از چند دقیقه، پاهام رو از هم باز کرد. کیرش رو با دستش تنظیم کرد و خواست فرو کنه توی کُسم. اما اصلا ترشح نداشتم و کُسم خشک بود. با دستهی چاقو کوبید به سرم و گفت: اگه همیشه کُست مثل الان خشکه، داداشم حق داره مثل سگ باهات رفتار کنه.
با تف خودش، کُسم رو خیس کرد و کیرش رو یکهو و یکجا فرو کرد توش. زجرآور ترین لحظات زندگیام رو داشتم میگذروندم. باورم نمیشد که چه بلایی داره سرم میاد. فقط گریه میکردم و دوست داشتم که این کابوس لعنتی، زودتر تموم بشه. اما برادرشوهرم ارضا بشو نبود. بعدها فهمیدم که اون روز، قرص مصرف کرده بوده. بعد از حدود یک ربع تلمبه زدن، وادارم کرد تا برگردم و سجده کنم. تو حالت سجده هم نزدیک به یک ربع تلمبه زد و بالاخره ارضا شد. توی درد و دلهام بهش گفته بودم که دیگه بچه نمیخوام و یواشکی قرص ضد حاملگی میخورم. پس با خیالت راحت، آبش رو ریخت توی کُسم. مجبورم کرد دمر بخوابم و چند دقیقه روم خوابید. بیحال شده بود و میخواست زمان بگذره تا سر حال تر بشه. بالاخره از روی من بلند شد. لباسش رو پوشید و گفت: بیا تو هال کارت دارم.
دیگه اشکهام نمیاومد. انگار بدنم از درون بیحس شده بود و حتی انگیزهای برای گریه کردن هم نداشتم. اما بدنم و دستهام، همچنان میلرزید. با دستهای لرزون، لباسم رو پوشیدم. حتی رفتم توی اتاق پسرم و شالم رو هم سرم کردم! برگشتم توی هال و برادرشوهرم ازم خواست که بشینم رو به روش. تحقیر نشستن جلوی آدمی که چند لحظه قبلش، اون بلا رو سرم آورده بود، به مراتب از تحقیر موقع تجاوز، بیشتر بود. وقتی نشستم، با یک لحن خونسرد گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا اتفاق امروز، برای همیشه بین خودمون میمونه، یا اگه به کَسی حرفی بزنی، دیگه قید جون بچهات رو بزن. چون در هر شرایطی، برادرم تو رو طلاق میده. هیچ مَردی حاضر نیست با زنی که توسط برادرش گاییده شده، زندگی کنه، ولو به تجاوز. بعدش هم خودت خوب میدونی که حضانت بچه رو بهت نمیده. پس من میمونم و پسرت. بعدش هم فرار میکنم و از ایران میرم. خودت هم خوب میدونی مدتهاست که تو فکر رفتن از ایران هستم. پس همه چی به عهده خودته. پیشنهادم اینه که بری حموم و قیافه درب و داغونت رو مرتب کنی. من دیگه کم کم باید برم. منتظر میمونم تا ببینم چه غلطی میخوای بکنی.
داریوش مات و مبهوت، من رو نگاه میکرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. از روی تخت بلند شدم. میدونستم که داریوش عاشق اینه که لُخت، جلوش راه برم. با قدمهای آهسته خودم رو به یخچال اتاق هتل رسوندم. از توی یخچال دو تا شیشه نوشیدنی برداشتم. در هر دو تا شیشه رو باز کردم. برگشتم به سمت تخت. نشستم و یکی از شیشهها رو به سمت داریوش گرفتم. داریوش هم نشست. شیشه رو از دست من گرفت و گفت: برادرشوهرت خیلی حرومزاده بوده.
پام رو انداختم روی پای دیگهام و گفتم: من چُلمنگ و بیدست و پا و احمق بودم. شوهر سابقم عمرا اگه عرضه بچه نگه داشتن رو داشت، کما اینکه تهش بچهاش رو رها کرد و رفت. برادرش هم، هرگز یک بچه رو نمیکُشت. همهی اتفاقهای اون روز، به خاطر بیعرضگی خودم بود.
-اینطوری فکر نکن. یکهو و بیهوا اون بلا رو سرت آورده. اینقدر شوکه شده بودی که نمیدونستی باید چیکار کنی. در ضمن برادرشوهرت، شرایط ضعیف روانی تو رو میدونسته. از تمام نقطه ضعفهای تو خبر داشته. خودت رو مقصر ندون. حتی تصورش برای من هم سخته. اینکه چاقو روی گلوی بچهی آدم بذارن. هر چقدر هم مطمئن میبودی که داره بلوف میزنه اما باز هم وحشتناکه. بعدش چیکار کردی؟ حتما به شوهرت گفتی و اون هم باور نکرد.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: به هیچ کَسی نگفتم. ثابت کردن تجاوز برادرشوهرم، کاری نداشت. کافی بود همون لحظه خودم رو به پلیس برسونم. آبش هنوز توی کُسم بود. اما بعد از اثباتش، قطعا شوهرم طلاقم میداد و دیگه نمیتونستم بچهام رو ببینم. گفتم که، اون روزا واقعا فکر میکردم که با طلاق، از بچهام جدا میشم. بعدش هم تا آخر عمرم، این انگ بهم میچسبید که توسط برادرشوهرم گاییده شدم. پدرشوهرم همیشه میگفت که "زن رو میشه عوض کرد، اما خانواده رو نمیشه." یعنی اگه پای آبروی خانواده مطرح میشد، قطعا با طلاق موافقت میکرد. طلاقی که در اون لحظات، فکر میکردم دیگه به دردم نمیخوره. در کُل برادرشوهرم به خوبی من رو میشناخت و انگار مطمئن بود که ریسکش میگیره و من عرضه و توان مقابله باهاش رو ندارم.
داریوش چند لحظه فکر کرد و گفت: بعدش چی شد؟ واکنش برادرشوهرت بعد از سکوت تو چی بود؟
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان