انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

بدون مرز



 

.
.
.
.
حرف نداااااااااااره
amin shahvat
     
  
مرد

 
عالي فقط خدا كنه ناتمام نمونه
     
  

 
چادری سکسی
با پرس و جو، اتاق حراست رو پیدا کردم. چادرم رو مرتب کردم و در اتاق رو زدم. یک صدایی گفت: چند دقیقه صبر کنید.
یک قدم از در فاصله گرفتم. هر کَسی از کنارم رد می‌شد، یک جور خاص نگاهم می‌کرد. یکی از هم کلاسی‌هام، من رو شناخت و گفت: همه‌اش یک ماهه اومدی، اینجا چیکار می‌کنی؟
از لحنش جا خوردم و در جوابش گفتم: نمی‌دونم، فقط به من گفتن که بیام دفتر حراست. خبر ندارم که علتش چیه.
چهره‌ی همکلاسی‌ام متعجب شد. حرف دیگه‌ای نزد و رفت. بعد از چند دقیقه، درِ اتاق باز شد. یک دانشجو از دفتر حراست خارج شد و گفت: خانم سلحشور گفت که بری داخل.
کمی استرس داشتم و با قدم‌های آهسته وارد دفتر شدم. تصور ذهنی‌ام این بود که مسئول حراست، باید یک آقای مسن و چاق با محاسن سفید باشه. اما پشت میز ریاست حراست، یک خانم نسبتا جوان که می‌خورد نهایتا چهل سالش باشه، نشسته بود. نگاه جدی‌ای داشت و با یک لحن محکم گفت: بگیر بشین.
آب دهنم رو قورت دادم و نشستم. خانم سلحشور پرونده‌ی جلوی میزش رو باز کرد. کمی خوند و گفت: مهدیس خالقی فرزند محمد و ساکن تهران، درسته؟
+بله درسته خانم.
-تحصیلات و شغل و پدر و مادرت؟
+داخل فرم اطلاعات، نوشتم خانم.
خانم سلحشور از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت: تحصیلات و شغل پدر و مادرت؟
+پدرم سواد ابتدایی داشت و بَنّا بود. البته فوت شده. مادرم هم سواد آنچنانی نداره و خانه داره.
سر خانم سلحشور دوباره رفت توی پرونده‌ی روی میزش. استرسم بیشتر شد و گفتم: من کاری کردم خانم؟
خانم سلحشور جوابی به من نداد. دوباره تکرار کردم: من کار بدی کردم خانم؟
خانم سلحشور همچنان مشغول نگاه کردن به پرونده بود. تو همون حالت گفت: اینجا فقط من سوال می‌پرسم و شما هم فقط سوال‌های من رو جواب می‌دی.
به خاطر جواب و لحن سردش، خورد توی ذوقم و گفتم: چَشم، معذرت می‌خوام.
بعد از چند دقیقه، خانم سلحشور پرونده‌ی روی میزش رو بست. کامل به صندلی‌اش تکیه داد. به من نگاه کرد و گفت: من به غیر از ریاست حراست، مسئول نظارت بر انضباط خوابگاه‌های دانشگاه هم هستم. به من گزارش دادن که شما با هم اتاقی‌هات درگیر شدی براشون مزاحمت ایجاد کردی.
چشم‌هام از تعجب گرد شد و گفتم: من درگیر شدم خانم؟! یا اونا که همه‌اش دارن من رو اذیت می‌کنن؟ شب و روز کارشون اینه که حجاب و چادر و پوشش من رو مسخره کنن. فکر کنم این من باشم که باید از...
خانم سلحشور حرفم رو قطع کرد و گفت: از شما سوال پرسیدم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه، ببخشید.
خانم سلحشور با یک انگشت، عینکش رو بالا برد و گفت: پنج نفر توی یک اتاق هستین و سه نفرشون از دست تو شاکی هستن و گزارش کردن. اگه یک یا دو نفر بودن، موضوع رو جدی نمی‌گرفتم، اما در شرایط فعلی، تکلیف کاملا روشنه. چاره‌ای ندارم و به خاطر نظم داخل خوابگاه، مجبورم شما رو از خوابگاه اخراج کنم. البته قبلش باید با مادرت تماس بگیرم تا در جریان قرار بگیره.
شوکه شدم و چیزی که می‌شنیدم رو باور نمی‌کردم. بغض کردم و گفتم: به خدا من مقصر نیستم خانم. از همون هفته‌ی اول این سه نفر من رو اذیت کردن. همیشه مزاحم من هستن و محجبه بودنم رو مسخره می‌کنن. شاید چون فکر می‌کنن سال دومی هستن، باید بهم زور بگن. من حتی یک بار هم باهاشون درگیر نشدم و توی این یک ماه فقط سکوت کردم.
خانم سلحشور با خونسردی گفت: شما اینقدر ادب و شعور نداری که احترام من رو نگه داری. تاکید کردم که در حضور من تا ازت سوال نپرسیدم، حرفی نزنی. کاملا مشخصه که چه دختر یاغی و سرکشی هستی. حالا توقع داری باور کنم که در برابر اکثر هم اتاقی‌هات، مقصر نیستی؟
بغضم ترکید. گریه‌ام گرفت و گفتم: به خدا من مقصر نیستم خانم. توی عمرم یک بار هم با کَسی درگیر نشدم. من اصلا بلد نیستم یاغی باشم خانم. یکی از هم اتاقی‌هام به اسم نفیسه شاهده که من اصلا مقصر نیستم. تو رو خدا ازش بخوایین که بیاد و شهادت بده.
خانم سلحشور به حرف‌هام توجه نکرد. گوشی تلفن روی میزش رو برداشت و گفت: شماره‌ی خونه‌‌ات همینیه که توی پرونده نوشته شده؟
شدت گریه‌ام بیشتر شد. ایستادم و گفتم: خانم تو رو خدا به مامانم زنگ نزنین. ازتون خواهش می‌کنم. اگه بهش زنگ بزنین، دیگه هیچ وقت نمی‌تونم بیام دانشگاه. بهتون التماس می‌کنم خانم. این همه سال زحمت کشیدم که پزشکی قبول بشم. خواهش می‌کنم آینده من رو خراب نکنین خانم. به پاتون میفتم خانم. اگه زنگ بزنین...
خانم سلحشور با اشاره‌ی دستش بهم فهموند که دیگه حرف نزنم. به صندلی اشاره کرد و گفت: بگیر بشین و اینقدر سر و صدا نکن.
داشتم از دلشوره و استرس جون به لب می‌شدم. گریه کنان نشستم و انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. خانم سلحشور گوشی تلفن رو گذاشت روی گوشش. دستش رو هم برد به سمت دکمه‌های تلفن اما چند ثانیه مکث کرد و گفت: چرا اینقدر نگران تماس من با مادرت هستی؟
هق هق گریه‌ اجازه نمی‌داد که خوب حرف بزنم. سعی کردم کمتر هق هق کنم و گفتم: چون خانواده‌ام و مخصوصا مادر و برادر بزرگ ترم، مخالف این بودن که من توی یک شهر غریب، برم دانشگاه. به هزار بدبختی و با واسطه‌ی عموم راضی شدن. اگه شما زنگ بزنی، همین فردا میان و من رو بر می‌گردونن.
خانم سلحشور چند ثانیه به من نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید و بدون اینکه شماره بگیره، گوشی تلفن رو گذاشت سر جاش و گفت: من عادت ندارم که به کَسی فرصت دوباره بدم اما اینبار چون امکان داره از درس خوندن محروم بشی، ازت می‌گذرم.
چند لحظه قبل دوست داشتم بمیرم و با جمله‌ی آخر خانم سلحشور، انگار دنیا رو به من دادن. همچنان هق هق می‌کردم و گفتم: ممنونم خانم. یک دنیا ممنون.
-اما چند تا شرط داره.
+چَشم هر چی که شما بگی قبوله.
-اول اینکه باید تعهد کتبی بدی تا دیگه توی خوابگاه یاغی‌گری نکنی. دوم اینکه دیگه نمی‌تونی توی اون اتاق بمونی. با مسئول خوابگاهت، صحبت می‌کنم تا تو رو بفرسته توی یک اتاق دیگه. سوم اینکه سری بعد اگه دردسر درست کردی، درجا به مادرت زنگ می‌زنم. اگه این سه شرط رو قبول می‌کنی، یک فرصت دیگه بهت می‌دم. اما اگه قراره دوباره با من بحث کنی و منکر کار اشتباهت بشی، بیشتر از این حوصله ندارم و مجبورم با مادرت تماس بگیرم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: چَشم خانم، هر چی شما بگی، دیگه بحث نمی‌کنم.
خانم سلحشور وادارم کرد تا با دست خط خودم، یک تهعدنامه بنویسم و پایینش رو امضا و اثر انگشت بزنم. برگه‌ی تعهد من رو گذاشت توی کشوی میزش و گفت: الان مستقیم میری پیش خانم کارگر، مسئول خوابگاهت. تا تو برسی پیشش، باهاش هماهنگ می‌کنم. دیگه صلاح نیست که توی اتاق خودت باشی. اما یادت باشه که سری بعد، دیگه خبری از گذشت نیست.
اینقدر استرس وارد بدنم شده بود که احساس کردم توان ایستادن و راه رفتن ندارم. خواستم بِایستم که خانم سلحشور متوجه شد و گفت: چرا رنگت پریده؟ فشارت افتاد؟
+بله خانم، فشار من همیشه پایینه.
خانم سلحشور زنگ آبدارچی رو زد. بعد از چند لحظه، یک آقای قد بلند میانسال وارد دفتر شد و گفت: امرتون خانم.
خانم سلحشور گفت: یک لیوان آب قند بیار.
آبدارچی رفت و چند دقیقه بعد با یک لیوان آب قند برگشت. نصف لیوان آب قند رو خوردم و حالم کمی بهتر شد. از دفتر خانم سلحشور خارج شدم. با همون حال بدم و با پای پیاده، خودم رو به خوابگاه رسوندم. ساختمان و محوطه خوابگاه دختران، انتهای دانشگاه بود. یک کیسوک نگهبانی، ورودی محوطه وجود داشت که فقط دخترها اجازه ورود داشتن. محوطه مخصوص دختران بود و با دیوار از بقیه دانشگاه جدا می‌شد. دفتر خانم کارگر هم دقیقا ورودی ساختمان خوابگاه بود که همراه یک خانم جوان، مسئولیت خوابگاه رو به عهده داشتن. یک راست رفتم دفتر خانم کارگر و گفتم: من رو خانم سلحشور فرستاده.
خانم کارگر با یک لحن طلبکارانه گفت: بذار دو روز بگذره و بعد این همه دور بردار بچه.
جوابی نداشتم که به خانم کارگر بدم. از دفترش خارج شد و گفت: دنبالم بیا.
وقتی متوجه شدم که می‌خواد من رو ببره طبقه‌ی چهارم، تعجب کردم و گفتم: خانم اینجا طبقه‌ی انترن‌هاست.
خانم کارگر بدون اینکه به من نگاه کنه و با یک لحن جدی گفت: همه‌ی اتاق ها پر شده و جا نیست. خانم سلحشور هم تاکید کرد که حتما باید اتاقت رو عوض کنم. اگه مشکلی داری، برو پیش خانم سلحشور.
یک نفس عمیق کشیدم و دیگه حرفی نزدم. وارد راهروی طبقه‌ی چهارم شدیم. خانم کارگر رفت به سمت انتهای راهرو و درِ اتاق آخر رو زد. بعد از چند دقیقه، یک دختر مو طلایی و لاغر و با پوست خیلی سفید، در رو باز کرد. خانم کارگر به من اشاره کرد و رو به دختره گفت: این دختر از بچه‌های سال اول علوم پایه‌است. امسال میاد اتاق شما.
دختر مو طلایی بدون مکث گفت: ما جا نداریم.
خانم کارگر گفت: ظرفیت اتاق شما پنج نفره اما سه نفر بیشتر نیستین.
دختر مو طلایی یک نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: واسه این چُس‌ترم سال اولی جا نداریم. مگه خودشون لونه ندارن؟
خانم کارگر یک پوف طولانی کرد و گفت: یک موردی پیش اومده و خانم سلحشور از من خواست که اتاقش رو عوض کنم. غیر از اتاق شما، هیچ جای خالی دیگه‌ای نداریم.
دختر مو طلایی خواست حرف بزنه که یک دختر دیگه اومد دم در و گفت: دهن ما رو سرویس کردی خانم کارگر. هر هفته یکی رو میاری و میگی که فقط اتاق شما جا داره.
خانم کارگر اخم کرد و گفت: اولا که درست حرف بزن. دوما بیا خودت لیست همه اتاق‌ها رو ببین. اگه جا پیدا کردی، من دیگه این دور و ورا پیدام نمی‌شه.
دختره به موهای مشکی‌اش یک تِل قرمز زده بود. از دختر مو طلاییه قد بلند تر و بدنش تو پُر تر بود. یک تاپ و شورت مشکی تنش کرده بود و اصلا خجالت نمی‌کشید که با اون وضع جلوی خانم کارگر ایستاده. یک نگاه به من انداخت و رو به خانم کارگر گفت: تا یکی رو تو پاچه‌مون نکنی، ولکن نیستی. اگه یک بار، فقط یک بار بره تو مخم، از بالکن همینجا پرتش می‌کنم پایین.
خانم کارگر رو به من گفت: برو وسایلت رو بردار و بیا اینجا. فقط یادت باشه که دیگه شر به پا نکنی.
وقتی وارد اتاق شدم تا وسایلم رو بردارم، نفیسه اومد سمت من و با تعجب گفت: چرا داری وسیله جمع می‌کنی؟!
ترسیدم که اگه جلوی بقیه به نفیسه جواب بدم، شر به پا بشه. مشغول جمع کردن وسایلم شدم و رو به نفیسه گفتم: دارم اتاقم رو عوض می‌کنم. می‌شه لطفا کمک کنی وسایلم رو ببرم؟
توی راه پله‌ها جریان رو برای نفیسه تعریف کردم. نفیسه تعجب کرد و باورش نمی‌شد که من محکوم شده باشم. توی پاگرد جلوی من رو گرفت و گفت: تو نباید کوتاه می‌اومدی. چرا تعهد دادی؟
+داشت به مامانم زنگ می‌زد.
-خب می‌زد. تو هیچ تقصیری نداشتی. من که شاهدم. این یک ماه فقط این عوضیا بودن که تو رو اذیت کردن. از اولش هم حس خوبی نداشتم که با این سال دومی‌ها، هم اتاقی بشم.
+با تو که کاری ندارن. گیرشون من بودم که دارم می‌رم. اگه شهادت می‌دادی، با تو هم لج می‌شدن.
نفیسه رفت توی فکر و گفت: برای من هم عجیبه. خب من هم چادری هستم. چرا فقط به تو گیر می‌دادن؟!
-مهم نیست نفیسه، فعلا که از دست‌شون خلاص شدم.
انگار نفیسه متوجه شرایط بد روانی‌ام شد و بحث رو ادامه نداد. با کمک نفیسه کل وسایلم رو گذاشتم جلوی درِ اتاق جدیدم. همه‌اش یک ماه از آشنایی من و نفیسه می‌گذشت و دوستی صمیمی نداشتیم و فقط سه طبقه بین‌مون فاصله افتاده بود اما نفیسه جوری ناراحت شد که انگار یک عمر با هم دوست بودیم و قرار بود برای همیشه از هم جدا بشیم.
درِ اتاق رو زدم و دختر مو طلایی در رو باز کرد. اینبار که کمی بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که رنگ طلایی موهاش و رنگ آبی چشم‌هاش، برای خودشه و چهره‌اش دقیقا شبیه اروپایی‌هاست. توی دلم کنجکاو شدم که اهل کجای ایران می‌تونه باشه. یک نگاه به وسایلم انداخت و گفت: خوبه زیاد وسیله نداری، بیارشون تو.
وقتی وارد اتاق شدم، تعجب کردم. اینقدر اتاق‌شون مرتب و مجهز و تمیز بود که شوکه شدم. اصلا قابل مقایسه با اتاق قبلی‌ام نبود. چهار تا تخت، چهار گوشه‌ی اتاق گذاشته بودن که روی یکی‌اش پر از کتاب و دفتر بود. دختر تِل قرمزی توی بالکن بود و داشت بیرون رو تماشا می‌کرد. وسایلم رو آوردم داخل اتاق و نمی‌دونستم چی باید بگم یا چیکار باید بکنم. خواستم از دختر مو طلایی سوال بپرسم که درِ اتاق باز شد. یک دختر دیگه با لباس بیرونی وارد اتاق شد. من رو که دید، سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: کارگر آخرش یکی رو فرو کرد؟
دختر مو طلایی پوزخند زد و گفت: جوجه سال اولی هم فرو کرد.
دختر تازه وارد، شال روی سرش رو برداشت. با دقت بیشتری من رو ورانداز کرد و گفت: بچه کجایی؟
با یک لحن آروم گفتم: تهران.
مانتوش رو هم در آورد و گفت: کجاش؟
زیر مانتوش یک تاپ مغز پسته‌ای و شلوار کتان سفید پوشیده بود. نکته‌ی جالب توجه، موهای خیلی بلندش بود که تا روی باسنش می‌رسید. مِش یخی موهاش هم نظرم رو جلب کرد. یک نگاه نا خواسته به اندام متناسب و موهای بلند و مش کرده‌اش کردم و گفتم: علی آباد.
دختر تازه وارد، پوزخند زد و گفت: به قیافه و تیپ داغونت می‌خورد که از در و دهاتای تهران باشی.
رو به دختر مو طلایی گفتم: وسایلم رو کجا باید بذارم؟
دختر تِل قرمز از توی بالکن اومد داخل اتاق. برام عجیب به نظر اومد که چطور توی این هوای نسبتا سرد پاییزی و با اون سر و وضع، توی بالکن بود. نشست روی یکی از تخت‌ها و تکیه داد به دیوار. با خونسردی رو به من گفت: اسم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: مهدیس.
بدون اینکه پلک بزنه به چشم‌هام زل زد و گفت: قانون اول؛ خبرچینی و فضولی ممنوع. بفهمم یک کلمه از حرف‌های داخل این اتاق رو جایی گفتی، فاتحه‌ات خونده‌اس. هر چی می‌بینی و می‌شنوی، همینجا چال می‌شه. قانون دوم؛ هیچ کدوم از دوست‌هات حق ندارن بیان اینجا. قانون سوم؛ چون‌ چُس‌تِرم سال اولی هستی و ما قبول کردیم که امسال رو با توی جوجه هم اتاق بشیم، تا اطلاع ثانوی، غذا پختن و شستن ظرف‌ها و نظافت اتاق به عهده‌ی توعه. البته اکثرا ناهار رو توی غذاخوری دانشگاه می‌خوریم. قانون چهارم؛ وراجی و سر و صدا ممنوع. قانون پنجم و مهم ترینش؛ همه‌ کاره این اتاق من هستم. هر موردی که مربوط به این اتاق باشه، باید با من هماهنگ کنی. هر سه تای ما انترن سال ششمی هستیم و به غیر امسال، یک سال دیگه هم مهمون اینجاییم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی و ازت خوشم بیاد، سال بعد هم می‌تونی با ما باشی. اما اگه بزنی جاده خاکی، کمتر از یک هفته نسخه‌ات رو می‌پیچم. فهمیدی یا نه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بله متوجه شدم.
دختر مو طلایی به خودش اشاره کرد و گفت: ژینا.
بعد به دختر مو بلند که تازه از بیرون اومده بود، اشاره کرد و گفت: لیلی.
بعد به دختر تِل قرمزی اشاره کرد و گفت: سحر.
یک لبخند زورکی زدم و گفتم: خوشبختم.
سحر به تختی که روش پر از کتاب و دفتر بود، اشاره کرد و گفت: همه‌ی کتاب‌ها و دفترهاش رو بردار و مرتب بچین رو به روی کتابخونه. این تخت می‌شه جای خوابت. فعلا کتاب‌هات رو بذار زیر تخت تا یک طبقه از کتابخونه رو برات خالی کنیم. یک قسمت از رگال لباس داخل کمد دیواری خالیه و می‌تونی لباس‌هات رو بذاری تو کمد. در ضمن لباس کثیف توی اتاق نبینم. هر بار رفتی حموم، باید لباس کثیف‌هات رو بشوری. توی رختکن حموم یک رخت آویز هست. می‌ذاریش توی بالکن و لباس‌هات رو پهن می‌کنی روش. خشک که شد، سریع باید برش داری و رخت‌‌آویز رو بذاری سر جاش. البته موقع‌هایی که بارون میاد، می‌تونی رخت‌آویز رو بذاری جلوی شوفاژ. البته باید یک ملحفه زیرش پهن کنی تا فرش خیس نشه. شیرفهم شدی؟
رو به سحر گفتم: بله فهمیدم.
چادر و مانتوم رو درآوردم. اول از همه رو تختی و بالشت و دو تا پتوم رو گذاشتم روی تخت و بعدش مشغول جابجا کردن وسایلم شدم. سحر روی تختش نشسته بود و با دقت من رو زیر نظر داشت. همه‌ی انرژی‌ام رو گذاشته بودم تا حرکت اشتباهی نکنم و همین اول کار، بهونه دست‌شون ندم. وقتی کارم تموم شد، رو به سحر گفتم: می‌تونم امشب برم حموم و بعدش هم لباس‌هام رو بشورم؟
سحر به در سرویس اشاره کرد و گفت: قبلش دستشویی و حموم رو قشنگ بشور، بعد برو حموم.
کل سرویس حموم و دستشویی و توالت رو شستم. بعدش هم چادر و مانتو و لباس‌های کثیفم رو شستم. مُچ دست‌هام اینقدر خسته شده بود و درد می‌کرد که توانی برای شستن موهام نداشتم. به هر سختی که بود، موهام رو شامپو زدم و شستم. توی همون رختکن حموم، خودم رو خشک کردم. شورت و سوتین پوشیدم و یک بلوز و دامن بلند تنم کردم. وقتی از حموم برگشتم، متوجه شدم که سفره شام وسط اتاق پهنه و همه شام خوردن و هیچی برای من نگه نداشتن. رخت‌آویز رو گذاشتم توی بالکن و لباس‌هام رو روش پهن کردم. بالاخره می‌تونستم چند دقیقه بشینم و استراحت کنم. همینکه نشستم روی تخت، سحر به سفره‌ی شام اشاره کرد و گفت: مگه بهت نگفتم نظافت اتاق و شستن ظرف‌ها با توعه؟
چند لحظه به سحر نگاه کردم و گفتم: چَشم.
بعدش بلند شدم و سفره رو جمع کردم. ظرف‌ها رو بردم بیرون از اتاق، توی آشپزخونه‌ی مرکزی طبقه‌‌ی چهارم و شستم. برگشتم توی اتاق و ظرف‌ها رو گذاشتم سر جاش و رو به سحر گفتم: می‌تونم استراحت کنم؟
سحر سرش توی گوشی‌اش بود و گفت: هر روز ظهر که از کلاس برگشتی، اتاق رو جارو می‌زنی.
یک نفس عمیق از سر خستگی کشیدم و گفتم: چَشم.
سحر از طریق اسپیکر کوچیکی که به گوشی‌اش وصل کرده بود، یک آهنگ خارجی پخش کرد. یکی از پتوهام رو پهن کردم روی تخت. روی پتو، رو تختی‌ام رو پهن کردم. بالشتم رو گذاشتم روی تخت و خوابیدم. خودم رو مُچاله کردم و پتوی دیگه‌ام رو کامل کشیدم روی بدن و سرم. به خاطر اتفاق‌های داخل دفتر خانم سلحشور، همچنان بدنم پر از استرس و ترس بود. خستگی جسمی هم مزید بر علت شد و دچار یک سر درد شدید شدم. دوست داشتم بخوابم اما هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. همیشه عادت داشتم که در سکوت و توی تاریکی بخوابم، اما مشخص بود که بقیه به این زودی قصد خوابیدن ندارن. نا خواسته بغض کردم و گریه‌ام گرفت. سعی کردم بی‌صدا گریه کنم و همه‌اش به خودم می‌گفتم: آخه چقدر من بد شانسم.
آخر شب شد و بالاخره بعد از دو ساعت، صدای موزیک رو قطع و چراغ‌ها رو خاموش کردن. همونطور که گریه می‌کردم، خوابم برد.
"هر چی می‌دویدم، به انتهای کوچه نمی‌رسیدم. در خونه‌مون جلوی روم بود اما هر کاری می‌کردم، دستم بهش نمی‌رسید. دیگه خسته شدم و توانی برای دویدن نداشتم. بالاخره بهم رسید و مُچ دستم رو گرفت. شروع کردم به جیغ زدن اما هیچ کَسی صدام رو نمی‌شنید. لباس‌هام رو توی تنم پاره کرد و وادارم کرد تا جلوش زانو بزنم. ازم خواست که کیرش رو توی دهنم بذارم و براش ساک بزنم. همچنان داشتم مقاومت می‌کردم که نگاهم به یک دختر بچه افتاد. چهره دختر بچه خیلی برام آشنا بود. انگشتش رو به علامت سکوت جلوی بینی‌اش گذاشت و بهم فهموند که دیگه جیغ نزنم و مقاومت نکنم. انگار اون دختر بچه می‌دونست که هیچ شانسی ندارم. اما برای آخرین بار خواستم شانسم رو امتحان کنم و سعی کردم که دوباره به سمت درِ خونه بدوم. اما همینکه به جلوی درِ خونه رسیدم، دختر بچه جلوم سبز شد. اجازه نداد که وارد خونه بشم و سرش رو به علامت منفی تکون داد و دوباره بهم فهموند که هیچ شانسی ندارم و باید تسلیم بشم. به چشم‌های دختر بچه زل زدم. مطمئن شدم که شناختمش. دیگه انگیزه‌ای برای فرار نداشتم. برگشتم و جلوی مَردی که دنبالم کرده بود زانو زدم. کیرش رو گرفتم توی دست‌هام و بعد از چند لحظه مکث، شروع کردم به ساک زدن. مَردی که داشتم براش ساک می‌زدم، به موهام چنگ زد و کیرش رو با ته فرو کرد توی دهن و حلقم. بعد از چند لحظه دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم. حس کردم که می‌خواد خفه‌ام کنه. هر چی به دست‌هاش چنگ می‌زدم فایده نداشت و کیرش رو با شدت بیشتری توی حلقم فرو می‌کرد."
از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم. انگار که به معنای واقعی داشتم خفه می‌شدم. یک نگاه به اطراف کردم و یادم اومد که کجا هستم. خوش شانس بودم که موقع خواب، جیغ نزده بودم و همین شب اول از خواب بیدارشون نکرده بودم. بعد از چند لحظه، دوباره چشم‌هام رو بستم. امیدوار بودم که اگه خوابم برد، دیگه کابوس نبینم.
صبح وقتی وارد کلاس شدم، نفیسه کنار من نشست و گفت: حالت خوبه مهدیس؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره خوبم.
نفیسه به من خیره شد و گفت: ظاهرت یک چیز دیگه‌ای می‌گه.
جوابی به نفیسه ندادم و کتابم رو باز کردم. نفیسه کمی صندلی‌اش رو به من نزدیک تر کرد و گفت: تو حتی حریف سه تا سال دومی هم نشدی. چطوری می‌خوای با این هیولاهای انترن کنار بیایی؟
یک پوزخند خفیف زدم و گفتم: چیه توقع داری از خوابگاه فراری بشم؟ که بعدش مامانم بیاد و من رو از اینجا ببره؟
نفیسه بعد از کمی مکث، گفت: من فقط نگرانتم، همین.

یک ماه گذشت و موفق شدم تمام قوانین سخت‌گیرانه‌ی سحر رو مو به مو انجام بدم. همین باعث شده بود که دیگه کمتر روی من زوم بکنه و مثل اوایل بهم گیر نده. تونسته بودم با یک برنامه ریزی دقیق، هم به درس‌هام و هم به کارهای اتاق برسم. نفیسه تا حدودی فهمیده بود که چه شرایطی توی اتاقم دارم و سعی داشت با محبت و توجه، کمی به من کمک کنه. گاهی دوست نداشتم که بهم ترحم کنه اما گاهی به معنای واقعی به محبتش نیاز داشتم. بچه‌های انترن طبقه‌ی چهارم، حجاب و پوشش من رو بیشتر از همه مسخره می‌کردن. نمی‌دونستم تا کِی می‌تونم این همه نگاه و طعنه‌های تحقیرآمیز رو تحمل کنم.
از کلاس عصر بر می‌گشتم. دیگه به پیاده روی بین دانشکده و خوابگاه عادت کرده بودم. تو حال و هوای خودم بودم که لیلی نزدیکم شد و یک تنه‌ی محکم بهم زد و گفت: چه خبره بابا، غرق نشی جوجه جون.
دستم رو گذاشتم روی کتفم و گفتم: اصلا متوجه نشدم کِی بهم نزدیک شدی.
-از دانشکده که خارج شدی، من پشت سرت بودم. اصلا حواست نبود. حالا زیاد بهش فکر نکن. پسرا همه‌شون شبیه هم هستن. خودش میاد منت‌کشی.
لبخند زدم و گفتم: من دوست پسر ندارم.
لیلی اخم کرد و گفت: دروغ ممنوع.
+به خدا راست می‌گم.
-پس باهاش کلا کات کردی.
+من هیچ وقت دوست پسر نداشتم.
-یعنی باور کنم؟
+آخه برای چی بخوام دروغ بگم؟
-یعنی وسوسه هم نشدی که دوست پسر داشته باشی؟
تا حالا هیچ کَسی این سوال رو از من نپرسیده بود. کمی فکر کردم و گفتم: نمی‌دونم.
ورودی اصلی خوابگاه، ژینا با لباس بیرونی و یک کوله پشتی، جلومون ظاهر شد. از صحبت‌هاش با لیلی متوجه شدم که می‌خواد بره شهرستان. بعد از خداحافظی، چند قدم از ما جدا شد و برگشت و رو به لیلی گفت: طرف حسابی پخته، آماده خوردنه.
لیلی گفت: آره منم داشتم به همین فکر می‌کردم.
رو به لیلی گفتم: امشب ژینا شام درست کرده؟
لیلی زد زیر خنده و گفت: نه، منظورش یه چی دیگه بود.
وقتی وارد اتاق شدیم، چادر و مقنعه‌ و مانتوم رو درآوردم و بلوز و دامن تنم کردم. لیلی مقنعه‌اش رو درآورد و نشست روی تخت و رفت توی گوشی‌اش. کتاب‌هام رو مرتب کردم و رو به لیلی گفتم: امشب شام چی درست کنم؟
لیلی سرش رو از توی گوشی‌اش بالا آورد و گفت: سحر تو شهره، ساندویچ خریده.
سویشرت پوشیدم و رفتم توی بالکن. به سحر حق ‌دادم که همیشه بیاد توی بالکن. چون منظره‌ی پاییزی محوطه خوابگاه‌مون، واقعا زیبا بود. نگاه کردن به این منظره زیبا، تنها نکته‌ی مثبت و روحیه بخش برای من محسوب می‌شد. غرق افکار خودم بودم و اصلا متوجه نشدم که سحر کِی وارد اتاق شد. وقتی فهمیدم که اومد داخل بالکن و گفت: می‌بینم که اینجا رو کشف کردی.
لبخند زدم و گفتم: اوایل وقتی می‌دیدم که شما تو این سرما، میایی تو بالکن، تعجب می‌کردم.
سحر شال روی سرش و مانتوش رو درآورده بود. یک شلوار جین سرمه‌ای و یک تیشرت مشکی تنش بود. روی تیشرتش عکس یک اسکلت بود و زیر اسکلت نوشته بود: 666.
متوجه خط نگاهم شد و گفت: چیه از فرم سینه‌هام خوشت اومده؟
خجالت کشیدم و گفتم: ببخشید، عکس روی تیشرت نظرم رو جلب کرد.
سحر کِش موهاش رو باز کرد. موهاش مثل من تا روی بازوهاش می‌رسید. اما موهای من، مشکی تر از موهای سحر بود. انگار متوجه خط نگاه من شد و گفت: چیه از موهام هم خوشت میاد؟
سرم رو چرخوندم به سمت منظره‌ی بیرون بالکن و جوابش رو ندادم. سحر یک قدم به من نزدیک شد و گفت: خانواده‌ات مذهبی‌ هستن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیشتر از همه مامانم. بعدش هم برادر بزرگ ترم.
-خودت چی؟
کمی مکث کردم و گفتم: نمی‌دونم.
-همیشه با چادر هستی.
+عادته، وگرنه...
-وگرنه چی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: با چادر و بی چادر خیلی برام مهم نیست.
-حالا تو دانشکده دوست داری با چادر باشی، بحثش جداست. اما می‌تونی وقتی میری توی شهر، چادرت رو برداری. اینجا دیگه خبری از خانواده‌ات نیست که بهت گیر بدن.
هرگز به این فکر نکرده بودم که بدون چادر برم بیرون. انگار سحر فهمید و گفت: حتی تا حالا بهش فکر هم نکرده بودی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
-به نظرم کلا سلیقه‌ات رو در مورد لباس‌هات عوض کن. اینطوری هیچ کَسی ازت خوشش نمیاد. الان مثلا این چیه که پوشیدی؟ رفتی تو بازار و گشاد ترین بلوز و دامن رو انتخاب کردی. حیف اندام به این خوبی نیست؟ آدم‌های چاق و بی‌ریخت لباس گشاد می‌پوشن تا مشخص نشه که چقدر زشتن. یکمی شیک بپوش. سعی کن تغییر کنی.
هرگز کَسی اینطور علنی بهم نگفته بود که لباس پوشیدنم ضایع است. سحر از بازوهام گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند. صورتش رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم. چشم‌های قهوه‌ای‌اش به صورت کشیده‌اش می‌اومد. نگاهش جدی تر شد و گفت: تو این مدت ازت خوشم اومده. برام مهم نیست که بقیه مسخره‌ام کنن و بگن که یک دهاتی چادری کلاغ سیاه، هم اتاقی من شده. فقط دارم به خاطر خودت می‌گم. همه فکر می‌کنن چون اندامت ایراد داره، لباس‌های گشاد می‌پوشی.
یاد دو ماه گذشته افتادم. تمام تمسخرها و طعنه‌های تحقیر کننده اومد جلوی چشمم. نا خواسته بغض کردم و گفتم: خسته شدم بسکه مسخره‌ام کردن. آخه مگه گناه من چیه؟ چون فقط چادری هستم؟
-چون هم رنگ جماعت نیستی. داری بر خلاف جهت آب شنا می‌کنی. من و لیلی و ژینا هم نمی‌تونیم با همه درگیر بشیم که چرا هم اتاقی‌مون رو مسخره می‌کنن.
بغضم رو قورت دادم و جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر لبخند زد و گفت: خب حالا نمی‌خواد خودت رو ناراحت کنی. بیا بریم داخل شام بخوریم. امشب اون مفت‌خور ژینا نیست و منم دست و دل باز شدم.
رفتم سرویس و دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، لیلی و سحر، هر دو، با تاپ و شلوارک بودن. نقطه‌ی مشترک بین سحر و لیلی و ژینا، این بود که اندام هر سه تا شون رو فرم و چهره‌‌شون زیبا و جذاب بود. البته سحر از ژینا و لیلی، قد بلند تر بود و بدن تو پُر تری داشت. مشخص بود که چقدر نسبت به چهره و اندام خودش اعتماد به نفس داره. برای چند لحظه به سحر حسودی‌ام شد. سویشرتم رو درآوردم و نشستم روی تخت و رفتم توی فکر. دلتنگی مامانم از یک طرف و حرف‌های سحر از یک طرف دیگه، باعث شد تا حسابی ذهنم درگیر بشه. سحر رو به لیلی گفت: اون تاپ و شلوارکی که هفته‌ی پیش خنگ بازی درآوردی و اضافی از مغازه برداشتی رو پس دادی؟
لیلی شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: نه، هنوز نرفتم تو شهر که پس بدم.
سحر گفت: بدش به مهدیس.
لیلی از زیر تختش یک تاپ و شلوارک نو که توی بسته بندی بود رو برداشت و گرفت به سمت من. هم تعجب کردم و هم معذب شدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من نمی‌تونم...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: بگیرش.
لیلی گفت: مهدیس جان درسته که لباس پوشیدن، یک مورد شخصیه و به خودت مربوطه اما به خدا دیگه دارم به خاطر دیدن تو، توی این لباس‌های عن دهاتی، بالا میارم. خیر سرمون، همگی هم جنس تو هستیم. نکنه دو روز دیگه که شوهر کردی، می‌خوای همین ریختی جلوش بگردی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه چون توی خونه داداش داشتم، مامانم همیشه ازم می‌خواست که با دامن و بلوز باشم. من هم خب عادت کردم.
سحر گفت: الان اینجا هم داداش داری؟
لیلی وقتی تردید من رو دید، پوزخند زد و گفت: نکنه از ما می‌ترسی؟ مثلا فکر می‌کنی یکهو کیر در میاریم‌ و می‌کنیمت؟
به خاطر رُک گویی لیلی خجالت کشیدم و گفتم: نه اینطور نیست.
پوزخند لیلی غلیظ تر شد و گفت: اگه اینطور نیست، پس این رو بگیر و بپوش.
هر دو تاشون به من زل زده بودن. لب بالام رو گاز گرفتم. به آرومی ایستادم و تاپ و شلوارک رو از لیلی گرفتم. همچنان مردد بودم که لیلی گفت: وا چته تو؟ خب بپوش دیگه.
روم نمی‌شد که جلوی سحر و لیلی، دامن و بلوزم رو در بیارم. سحر اخم کرد و گفت: واقعا خجالت می‌کشی؟!
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
لیلی گفت: زیر لباست، شورت و سوتین تنت نیست؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: تنمه.
لیلی چشم‌هاش از تعجب گرد شد و گفت: یعنی واقعا خجالت می‌کشی که جلوی ما با شورت و سوتین باشی؟!
سحر خنده‌اش گرفت و گفت: این خیلی داغونه بابا.
لیلی بلند شد و تاپ و شلوارکش رو درآورد. یک شورت و سوتین زرد تنش بود. رو به روی من ایستاد و گفت: الان اتفاقی برای من افتاد؟ کَسی کیرش رو فرو کرد توی کُسم؟ اصلا می‌خوای کامل لُخت بشم؟
لیلی دستش رو برد به سمت سوتینش که سحر گفت: ولش کن، الانه که سکته بزنه و بمونه رو دست‌مون. این نمی‌تونه مثل بقیه باشه. من و تو هم داریم اصرار الکی می‌کنیم.
برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: می‌تونم تو رختکن حموم عوض کنم؟
سحر و لیلی برای چند لحظه به همدیگه نگاه کردن. سحر لبخند محوی زد و رو به من گفت: پیشرفت خوبیه.
وارد رختکن حموم شدم و بلوز و دامنم رو درآوردم و تاپ و شلوارک لیمویی که از لیلی گرفته بودم رو پوشیدم. جلوی آینه در حموم ایستادم و به خودم نگاه کردم. شلوارکش بالای زانو بود و فرق چندانی با شورت‌های پاچه‌دار نداشت. به خاطر معذب بودن و خجالت، فشار زیادی روم بود. من و مائده خواهر بزرگم، توی خونه هرگز اجازه نداشتیم که لباس‌های لُختی و اندامی بپوشیم. یاد روزی افتادم که مائده یواشکی برای خودش یک تاپ و شلوارک خریده بود و مامانم فهمید و یک کتک سیر بهش زد.
وقتی برگشتم توی اتاق، خجالت درونم، بیشتر شد. لیلی تاپ و شلوارکش رو پوشیده بود و نشسته بود روی تخت و داشت به صورت پچ پچ با سحر حرف می‌زد. وقتی متوجه من شدن، سکوت کردن. جفت‌شون به من زل زدن و ایستادن. سحر شروع کرد به دست زدن و گفت: حیف این همه زیبایی نیست که قایمش کرده بودی؟
لیلی دورم چرخ زد و گفت: عجب کون خوشگلی داری. می‌بینم کُس تپلی هم هستی که.
سحر اومد نزدیکم. دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت: می‌دونستی ملت برای داشتن همچین اندامی، چقدر خرج عمل می‌کنن؟
حس دوگانه‌ای نسبت به تعریف‌هاشون داشتم. قسمتی از وجودم برای اولین بار تعریف شدن رو تجربه می‌کرد و لذت می‌برد و قسمتی از وجودم حس خوبی از این نظرهای رُک و صریح نمی‌گرفت. سحر یک دست به موهام زد و گفت: داری مو خوره می‌گیری. باید یکمی کوتاهش کنی. بعدش هم شامپوت رو عوض کن و ماسک مو بزن.
لیلی گفت: جون من دیگه اون عن دهاتی‌ها رو نپوش. اصلا این تاپ و شلوارک مهمون من. فقط تو رو خدا مثل آدم بگرد.
سحر انگشت‌های دست راستش رو توی انگشت‌های دست راست من گره داد و گفت: اگه قول بدی که شیک و خوشگل بگردی، یک دست لباس بیرونی درست و حسابی هم، مهمون منی. اصلا همین امشب. فردا و پس فردا که تعطیله. شام که خوردیم، می‌ریم بیرون و برات می‌خرم. بعدش هم یکمی ولگردی می‌کنیم.
لیلی از پشت، موهام رو داد بالا. انگشت‌هاش رو به آرومی کشید روی گردنم و گفت: کم پیش میاد سحر این همه دست و دل باز بشه‌ها.
انگشت‌هام رو از توی انگشت‌های سحر درآوردم. یک قدم ازشون فاصله گرفتم و گفتم: تا بریم و برگردیم، دیر می‌شه و دیگه بهمون اجازه نمی‌دن که وارد خوابگاه بشیم. در ضمن پول این تاپ و شلوارک رو حساب می‌کنم. برای خرید لباس هم، خودم پول دارم، فقط فکر نکنم نیاز...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: اولا ادب حکم می‌کنه که آدم دست رد به هدیه دوستش نزنه. دوما قرار نیست جلوی خانواده‌ات با تیپ و لباس جدیدت بگردی. یک مدت آزمایش می‌کنی تا ببینی حست چطوریه. سوما هر لحظه از شبانه روز که عشقم بکشه، از این خوابگاه می‌رم بیرون و بر می‌گردم. اسمش رو بذار یکی از هزار تا مزیت هم اتاقی شدن با من.
لیلی با یک لحن جدی گفت: تنها دوستت، اون دهاتی کلاغ سیاهِ هم اتاقی قبلیته. وقتشه که برای خودت دوست‌ آدم حسابی انتخاب کنی. کَسایی که بتونن هوات رو داشته باشن و بهت کمک کنن. آدم‌هایی که تو رو بالا بکشن. هیچ وقت ندیدم که رفتار و ظاهر کَسی برای سحر مهم باشه. این یعنی از تو خیلی خوشش اومده و دوست نداره که دیگه کَسی تو رو مسخره کنه. من جای تو بودم، همچین موقعیتی رو از دست نمی‌دادم. همه دانشگاه تو رویاهاشونه که با سحر دوست بشن.

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
خاطرات دانشگاه بود یا داستان سکسی?
شما که داری از جای دیگه کپی می کنی حداقل دو سه قسمت و با هم بزار
خوش باش دمی، که زندگانی این است.
     
  

 
شورت صورتی

وقتی وارد پارکینگ دانشگاه شدیم، سحر به سمت یک ماشین خارجی و گرون قیمت رفت. چشم‌هام از تعجب گرد شد و باورم نمی‌شد که سحر همچین ماشینی داشته باشه. انگار متوجه تعجب من شد. در ماشین رو باز کرد و با لحن خاصی گفت: بشین دیگه.
لیلی جلو و کنار سحر نشست و من عقب نشستم. فقط دو بار و همراه با نفیسه توی شهر رفته بودم. هر دو بار هم برای خرید لوازم‌التحریر بود و جای خاصی نرفتیم. سحر و لیلی مشغول حرف زدن‌های خودشون شدن و من هم خیابون‌ها رو نگاه می‌کردم. شیراز از اون چیزی که فکر می‌کردم، جذاب تر بود. سحر وارد یک خیابون نسبتا شلوغ شد و ماشین رو پارک کرد. کمی توی پیاده رو راه رفتیم و سحر به یک بوتیک اشاره کرد و گفت: جنس‌های اینجا عالیه.
بوتیک بزرگی بود و چند تا فروشنده داشت. سحر به سمت یک خانم میان‌سال رفت و از احوال‌پرسی‌شون مشخص بود که با هم آشنا هستن. بعد به من اشاره کرد و گفت: یک مانتو و شلوار جین برای دوستم می‌خوام. سلیقه‌ی شما رو قبول دارم. هر چی خودتون انتخاب کردین.
خانم فروشنده رو به من گفت: عزیزم می‌شه چادرت رو در بیاری؟
چادرم رو درآوردم و گرفتم توی دستم. خانم فروشنده یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: توی بار امروزمون چند مدل مانتوی جدید برامون اومده. یکی‌شون تک سایزه و خیلی خوشگله و قطعا به سایزت می‌خوره. صبر کنین الان میارمش.
خانم فروشنده رفت به سمت انتهای بوتیک. لیلی از من و سحر جدا شد تا لباس‌های بوتیک رو ببینه. بعد از چند دقیقه، خانم فروشنده همراه با یک مانتوی یشمی به سمت من اومد. مانتو رو به دست من داد و گفت: اتاق پرو پشت سرته.
خواستم برم داخل اتاق پرو که سحر گفت: کیف و چادرت رو بده به من.
کیف و چادرم رو دادم به سحر. داخل اتاق پرو مانتوی خودم رو درآوردم و مانتوی یشمی رو تنم کردم. یک مانتوی کوتاه بالای زانو و کاملا اندامی بود.
در اتاق پرو رو باز کردم. سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: بچرخ.
وقتی چرخیدم، لبخند زد و گفت: حالا شد. کون به این خوش فرمی رو از همه قایم کرده بودی.
خجالت کشیدم و یک لبخند زورکی زدم. سحر به خانم فروشنده گفت: همین عالیه. یک شلوار جین هم می‌خواد.
خانم فروشنده گفت: برای اون مانتو، یک کتان کشی سبز پر رنگ پیشنهاد می‌دم.
سحر گفت: گفتم که سلیقه شما رو قبول دارم.
شلوارش بیشتر شبیه یک ساپورت ضخیم بود. توی عمرم نه مانتوی به این کوتاهی و اندامی تنم کرده بودم و نه همچین شلوار چسبی. یک حس دلشوره و استرس بهم دست داد. در اتاق پرو رو باز کردم و به سحر گفتم: این خیلی چسبه.
سحر تعجب کرد و گفت: می‌خوای شلوار کُردی پات کنی؟ تازه داری شبیه آدم می‌شی. خیلی هم بهت میاد. چون تا حالا نپوشیدی، اینطوری فکر می‌کنی. فقط یک شال و کفش جدید هم می‌خوای.
به پیشنهاد خانم فروشنده یک شال سبز هم انتخاب کردم. سحر خودش شال روی سرم رو مرتب کرد. عمدا قسمتی از موهام رو بیرون گذاشت و گفت: عالی شدی مهدیس. با دقت خودت رو توی آینه ببین. اگه ته دلت از خودت خوشت نیومد، همون لباس‌های مسخره خودت رو بپوش و برگردیم خوابگاه. اگه هم خوشت اومد، به چیز دیگه‌ای فکر نکن. مهم خودتی و بس. در ضمن همین الان لباس مسخره و چادرت رو بذار کنار. چون می‌خوام یک جا ببرمت که عمرا اگه بشه با اون چادر مسخره‌ات رفت.
در اتاق پرو رو بستم. سحر راست می‌گفت. خوشگل شده بودم اما همچنان حس معذب بودن و استرس باهام بود. منی که یک عمر با چادر می‌گشتم، با این مانتو و شلوار اندامی، انگار لُخت شده بودم. روم نمی‌شد که با سحر مخالفت کنم. یا شاید ازش می‌ترسیدم و نمی‌خواستم با "نه" گفتن، ناراحتش کنم. هر جور با خودم کلنجار رفتم، توانایی "نه" گفتن به سحر رو نداشتم. به چشم‌های درمونده‌ام توی آینه نگاه کردم و گفتم: امشب رو تحمل کن.
از اتاق پرو خارج شدم و رو به سحر گفتم: پول اینا رو بعدا باهات حساب می‌کنم.
سحر اخم کرد و گفت: هنوز یاد نگرفتی که روی حرف من، حرف نزنی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: من همیشه اینقدر خوش حوصله نیستم که باهام مخالفت کنی و هیچی نگم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید، نمی‌خواستم بی‌احترامی کنم.
سحر پول مانتو و شلوار و شالم رو حساب کرد. یکی از پلاستیک‌های مخصوص خرید بوتیک رو گرفت و مانتو و شلوار و چادر خودم رو گذاشت داخلش و پلاستیک رو داد به دستم. مغازه کناری بوتیک، یک کفش فروشی بود. سحر رو به لیلی گفت: براش یک کفش سبز بخر که با لباسش سِت بشه. من جایی کار دارم. فعلا خودت حساب کن. بعدا باهات حساب می‌کنم.
به همراه لیلی وارد کفش فروشی شدیم و یک کتونی سبز رنگ انتخاب کردم. لیلی نذاشت پول کفش رو حساب کنم و گفت: اگه بذارم حساب کنی، سحر من رو می‌کشه.
من و لیلی به سمت ماشین برگشتیم. سحر هنوز نیومده بود. لیلی از توی کیفش یک عطر درآورد. به گردن و مُچ دست‌هام زد و گفت: حالا شدی دختر خوب. البته بعدا باید یک فکری هم برای صورتت بکنیم. دیگه وقتشه که ابروهات رو برداری و صورتت رو بند بندازی. صد سال قبل بود که تا پرده‌ی دختره رو نمی‌زدن، آرایش نمی‌کرد و شبیه گوسفندها می‌گشت.
سحر بالاخره پیداش شد. متوجه شدم که یک پلاستیک خرید کوچیک رو توی کیفش گذاشت. همگی سوار ماشین شدیم و سحر ماشین رو حرکت داد. بعد از چند دقیقه وارد یک اتوبان شد. از داخل آینه عقب ماشین من رو نگاه کرد و گفت: خانواده‌ات با آرایش کردن مخالفن؟ یعنی از همونا هستن که می‌گن دختر تا شب عروسی نباید به صورتش دست بزنه؟
من هم به داخل آینه نگاه کردم و گفتم: آره حدودا.
سحر سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ببخشیدا اما عجب خانواده داغونی داری.
بعد از چند دقیقه، وارد یک خیابون با درخت‌های بلند شدیم. به خاطر ظاهر شیک خونه‌ها، حدس زدم که باید قسمت بالا نشین شیراز باشیم. سحر ماشین رو پارک کرد و گفت: بریم یکمی دودی شیم.
همراه با لیلی و سحر وارد یک کافه شیک و زیبا شدم. لیلی راست می‌گفت. توی همچین کافه‌ی باکلاسی با همچین مشتری‌هایی، هیچ جایی برای یک دختر چادری وجود نداشت. همه‌ی دخترهای داخل کافه، مانتویی‌های شیک پوش بودن و حتی شال روی سر بعضی‌هاشون، افتاده بود روی شونه‌هاشون و موهاشون کامل دیده می‌شد. لیلی زد به شونه‌ام و گفت: اینطوری نگاه نکن. همه می‌فهمن از ته دهات اومدی.
خودم رو جمع جور کردم و گفتم: ببخشید.
یک پسر هیکلی و قد بلند به سمت سحر اومد و گفت: به به ببین کی اینجاست. افتخار دادین سحر خانم. خیلی وقت بود نیومده بودین.
سحر با پسره دست داد و گفت: اگه آلاچیق خالی نداشته باشی، می‌رم و دیگه نمیام.
پسره لبخند زد و گفت: سحر خانم اراده کنه، کل کافه رو براش خالی می‌کنم. آلاچیق خالی که جای خود.
لیلی رو به پسره گفت: چشم‌هات فقط سحر رو می‌بینه؟
پسره با لیلی دست داد و گفت: چشم‌های من غلط بکنه که شما رو نبینه. دل‌مون برای شما هم تنگ شده بود لیلی خانم.
یک نفس عمیق کشیدم و رو به پسره گفتم: سلام.
پسره انگار تازه متوجه من شد. سحر گفت: مهدیس خانم، از دوستان جدید من.
پسره دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: خوش اومدی مهدیس خانم.
هرگز با یک پسر نا محرم دست نداده بودم. تو عمل انجام شده قرار گرفتم و به آرومی با پسره دست دادم. وقتی دستم رو لمس کرد، دلشوره و استرس درونم، بیشتر شد. پسره دستم رو نسبتا محکم فشار داد و گفت: کامبیز هستم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: خ‌خ‌خوشبختم.
کامبیز ما رو هدایت کرد به انتهای کافه و وارد یک آلاچیق خالی شدیم. بعد رو به سحر گفت: الان می‌گم بیان خدمت‌تون تا سفارش‌تون رو بگیرن.
وقتی پسره رفت، لیلی با حرص و رو به من گفت: تو چرا اینقدر تابلویی؟ باهاش دست دادی، بهت تجاوز نکرد که.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من...
سحر نذاشت حرف بزنم و رو به لیلی گفت: بهش گیر نده. همینکه امشب تصمیم گرفته که دیگه شبیه دهاتیا نباشه، برای شروع عالیه. خیلی‌ها جرات و شهامت همچین کاری رو ندارن.
بعد رو به من گفت: بشین دیگه، چرا ایستادی؟
وقتی نشستم، لیلی به من خیره شد و گفت: اما خداییش خیلی جیگر شدی مهدیس. بچه‌های خوابگاه اگه تو رو اینطوری ببینن، کف و خون قاطی می‌کنن.
ته دلم کمی از تعریف لیلی خوشم اومد. سحر هم به من زل زد و رو به لیلی گفت: خودش هم می‌دونه که چقدر ظاهرش جذاب شده. بچه نیست که فرق زیبایی الانش رو با اون تیپ مسخره چادری‌اش نفهمه.
یک لبخند تلخ زدم و گفتم: من به چادر تعصبی نداشتم و ندارم. گفتم که، فقط از روی عادت بود. یا شاید هم به خاطر خانواده‌ام. یعنی چادر خیلی هم برام مهم نبود. اما اگه مادرم من رو با این تیپ ببینه، سکته می‌کنه. برادر بزرگم هم من رو می‌کشه.
سحر اخم کرد و گفت: همه چی دست خودته. یک بار که تو روی همه‌شون وایستی، حدود خودشون رو می‌فهمن. زمان قدیم بود که دختر جماعت برده‌ی خانواده خودش بود و بعدش هم می‌شد برده‌ی لندهوری به اسم شوهر.
هماهنگی حرف‌های سحر و لیلی برام جالب بود. یک پسر لاغر اندام و نوجوون اومد تا سفارش بگیره. سحر قلیون و سرویس همراهش رو سفارش داد. بعد از رفتن پسره، رو به سحر گفتم: من جز چَشم تو خونه‌مون هیچی نگفتم. فکر نکنم هیچ شانسی در برابرشون داشته باشم.
سحر پوزخند زد و گفت: خودم یادت می‌دم که چطور پوزشون رو به خاک بمالی. فقط اولش سخته. وقتی قشنگ فرو رفت تو کله‌شون که تو می‌خوای استقلال داشته باشی، دیگه کار به کارت ندارن.
سحر و لیلی هر دو تاشون قلیون کشیدن و همه‌اش در مورد من حرف زدن. تا حدود زیادی بهشون حق می‌دادم. من بدون اینکه هیچ علاقه‌ای داشته باشم و فقط به خاطر تحمیل خانواده‌ام، جوری می‌گشتم که مایه آبروریزی و تمسخر بقیه می‌شدم. برای چندمین بار به سحر بابت اعتماد به نفس زیادش، حسودی‌ام شد. توی دلم گفتم: کاش من هم بتونم یک روزی مثل سحر بشم.
تو حال و هوای خودم بودم که کامبیز وارد آلاچیق شد. یک قلیون هم توی دستش بود و رو به سحر گفت: خانم‌های محترم مزاحم نمی‌خوان؟
سحر گفت: تا باشه از این مزاحم‌های خوش هیکل.
کامبیز نشست کنار من. نا خواسته کمی خودم رو جمع و جور کردم. لیلی با اخم بهم رسوند که تابلو نباشم. سعی کردم ظاهر خودم رو خونسرد نشون بدم اما مطمئن بودم که تلاشم هیچ فایده‌ای نداره. کامبیز رو به سحر گفت: خیلی بی معرفتی. یکهو غیبت می‌زنه و معلوم نیست کجایی. البته خبراش می‌رسه. فعلا با از ما بهترون می‌پری.
سحر شلنگ قلیون رو به لیلی داد و گفت: هر کی منو نشناسه، تو که خوب می‌شناسیم. من حال و حوصله‌ی اینکه همه‌اش با یه اکیپ ثابت بپرم رو ندارم. ربطی به بهتر و بدتر بودن نداره.
کامبیز پشت هم به قلیون پُک می‌زد. بعد از تموم شد حرف سحر؛ گفت: حالا خداییش با اکیپ آرشام اینا حال کردی یا نه؟
سحر گفت: هِی بگی نگی. برا تنوع بد نبود...
لیلی حرف سحر رو قطع کرد و گفت: یه مشت بچه فوفول. من که باهاشون حال نکردم.
کامبیز زد زیر خنده و گفت: اگه غیر این می‌گفتین، به عقل جفت‌تون شک می‌کردم.
سحر گفت: خب حالا بیخیال آرشام. پارتی مارتی چی تو بساط داری؟ دلم لک زده واسه یه پارتی حسابی.
کامبیز کمی فکر کرد و گفت: یکی از بچه‌های کار درست، قراره دو یا سه هفته دیگه، یک پارتی خفن بگیره. اتفاقا به من سپرده که فقط بچه‌های لول بالا باید تو پارتی باشن. البته ورودی پارتی یوخده گرونه.
سحر بدون مکث گفت: پولش مهم نیست.
کامبیز لحنش رو عوض کرد و گفت: خودتون تنها میایین یا با دوست پسر میایین؟
سحر پوزخند زد و گفت: فعلا از دوست پسر خبری نیست. من و لیلی و ژینا میاییم.
کامبیز گفت: پس مهدیس خانم چی؟
سحر به من نگاه کرد و گفت: اگه دوست داشته باشه، می‌تونه بیاد.
از حرف‌هایی که می‌شنیدم، هیچ درکی نداشتم. نمی‌دونستم چه جوابی باید بدم. انگار سحر متوجه سردرگمی من شد و گفت: حالا بعدا با مهدیس صحبت می‌کنم. فعلا دلتنگ مامی جونشه و افسرده است.
کامبیز گفت: ای بابا مگه می‌شه کَسی دم دست سحر خانم باشه و افسرده بشه؟
لیلی گفت: مهدیس جون هنوز گنج درون سحر جون رو کشف نکرده. به زودی کشف می‌کنه و از همه‌مون سر حال تر می‌شه.

تو راه برگشت به خوابگاه، انواع و اقسام حس‌های منفی بهم حمله کرده بودن. نمی‌دونستم که رفتن به اون قهوه خونه، درست بود یا نه. نمی‌فهمیدم که پوشیدن همچین لباس بیرونیِ اندامی و چسبی، درسته یا نه. و بدتر از همه منتظر واکنش خانم کارگر بودم. ساعت نزدیک به دوازده شب بود و قطعا برخورد شدیدی باهامون می‌کرد. سحر ماشین رو پارک کرد و قدم زنان به سمت خوابگاه رفتیم. توی مسیر، سحر با گوشی‌اش تماس گرفت و گفت: ما داریم می‌ریم خوابگاه، هماهنگ باش.
متوجه نشدم که با کی صحبت کرد. اما نه کیوسک نگهبانی محوطه جلومون رو گرفت و نه خانم کارگر. شوکه شده بودم و باورم نمی‌شد که خانم کارگر به ما هیچ گیری نداد. وقتی وارد اتاق شدیم، نتونستم جلوی تعجبم رو بگیرم و گفتم: حتی ازمون سوال هم نکرد که تا این وقت شب کجا بودیم.
لیلی پوزخند زد و گفت: گفتم که، هنوز سحر جون رو نشناختی.
سحر از توی کیفش یک پلاستیک خرید کوچیک درآورد. گرفت به سمت من و گفت: چون امشب دختر حرف گوش کنی بودی، برات یک هدیه ویژه خریدم.
این همه ول خرجی سحر رو نمی‌تونستم درک کنم. به پلاستیک خرید نگاه کردم و گفتم: آخه این درست نیست.
سحر اخم کرد و گفت: چی درست نیست؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اینکه این همه چیز برای من بخری.
سحر برای چند ثانیه به لیلی نگاه کرد. حس کردم که از طریق نگاه‌شون دارن با هم حرف می‌زنن. بعد به من نگاه کرد و گفت: دستم خشک شد. می‌گیریش یا نه؟
با تردید پلاستیک خرید رو از سحر گرفتم. از داخلش یک شورت اسپرت صورتی و یک تاپ سفید درآوردم. شورت و تاپ رو توی دست‌هام لمس کردم و رو به سحر گفتم: جنس‌شون خیلی لطیف و خوبه. قیمت‌شون هم حتما خیلی بالاست.
سحر شال و مانتوش رو درآورد. نشست روی تخت خودش. پاش رو انداخت روی پای دیگه‌اش و گفت: بپوش‌شون. مطمئنم با این تاپ و شورت، خیلی سکسی و جذاب می‌شی.
چند لحظه فکر کردم. انگار نمی‌تونستم هیچ مقاومتی در برابر خواسته‌های سحر داشته باشم. به آرومی دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و درش آوردم. تیشرت و شلوارم رو هم درآوردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: می‌شه توی رختکن حموم...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: برو.
توی رختکن حموم، شورت و سوتینم رو درآوردم و تاپ و شورتی که سحر برام خریده بود رو پوشیدم. هرگز تاپ و شورت به این لطیفی تنم نکرده بودم. برای اینکه کمتر خجالت بکشم، چند لحظه تمرکز کردم و برگشتم توی اتاق. سحر با دیدن من لبخند زد و گفت: دیدی گفتم.
لیلی گفت: خیلی سکسی شدی مهدیس.
سنگینی نگاه جفت‌شون، من رو اذیت می‌کرد. خواستم برگردم توی حموم تا شورت و سوتین خودم رو بپوشم که سحر گفت: کجا؟
کمی مکث کردم و گفتم: برم لباس عوض کنم.
سحر با یک لحن قاطع گفت: از امشب دیگه اون دامن و بلوز مسخره خودت رو نمی‌پوشی. یا تاپ و شلوارکی که لیلی بهت داده رو تنت می‌کنی یا همینی که الان تنت هست.
لیلی گفت: با سحر موافقم. بعد از این همه صحبت که من و سحر از سر دلسوزی کردیم، هنوز دو دل هستی. شاید برات مهم نیست که بقیه پشت سرت چی می‌گن. اما من دیگه حاضر نیستم که به خاطر یک هم اتاقی دهاتی، مسخره بشم. آخه کدوم احمقی توی یک خوابگاه دخترونه، با بلوز دامن گشاد می‌گرده؟
سر دو راهی قرار گرفته بودم. اگه حرف سحر رو گوش نمی‌دادم، معلوم نبود بعدش چی بشه. به قول نفیسه، من حریف سه تا سال دومی هم نبودم، چه برسه به اینکه بخوام جلوی سحر و لیلی و ژینا بِایستم. سحر رشته‌ی افکارم رو قطع کرد و گفت: انتخاب کن مهدیس. همچنان می‌خوای باعث تهوع ما بشی؟
به سحر نگاه کردم. لب بالام رو گاز گرفتم و نمی‌دونستم چی باید بگم. سحر ایستاد. اخم کرد و با یک لحن جدی گفت: صبر کن ببینم، نکنه به ما شک داری؟ فکر می‌کنی اگه جلوی ما لُختی بگردی، کاری باهات می‌کنیم؟ با تواَم مهدیس، چرا لال شدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه اینطوری نیست.
سحر گفت: اوکی، اگه اینطور نیست، کامل لُخت شو.
لیلی گفت: این به خودش هم شک داره. عمرا لُخت بشه.
رو به لیلی گفتم: من به کَسی شک ندارم.
لیلی پوزخند زد و گفت: پس ثابت کن.
دلم به شور افتاد و نا خواسته بغض کردم. سحر یک قدم به من نزدیک شد و گفت: امشب معلوم می‌شه که تو کله‌ی تو چه خبره. اگه بفهمم که به من و دوست‌هام شک داری، پوستی ازت بکنم که تا عمر داری یادت بمونه.
با بغض گفتم: به خدا من فکر بدی درباره شما نمی‌کنم.
سحر رو به لیلی گفت: تو لُخت شو لیلی. بذار با چشم خودش ببینه که کَسی توی این اتاق با لُخت شدن، نمی‌میره.
لیلی با خونسردی ایستاد و لباس‌هاش رو درآورد و کامل لُخت شد. هرگز یک دختر کاملا لُخت رو ندیده بودم. استرس و دلشوره درونم، هر لحظه بیشتر می‌شد. لیلی دست‌هاش رو برد بالا و یک چرخ زد و با تمسخر گفت: من هنوز زنده‌ام.
سحر به من زل زد و گفت: می‌خوای منم لُخت بشم؟
جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر هم مثل لیلی، کامل لُخت شد. روم نمی‌شد به بدن لُخت‌شون نگاه کنم. سحر اومد طرفم. با همون لحن جدی خودش گفت: توی این اتاق، با لُخت شدن، اتفاقی برای کَسی نمی‌افته. فکر نمی‌کنی که امشب با این کارت به من و لیلی توهین زشتی کردی؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: م‌م‌من ه‌ه‌هر چی ت‌ت‌تو گفتی گوش دادم.
سحر گفت: توهین از این بدتر که هر بار برای عوض کردن لباست، گورت رو گم می‌کنی توی حموم؟ انگار بقیه هم اتاقی‌هات، بیمار جنسی هستن و منتظرن تا لُخت بشی و بهت تجاوز کنن.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: م‌م‌من نمی‌خواستم ت‌ت‌توهین ک‌ک‌کنم. فقط روم ن‌ن‌نمی‌شه...
سحر لب‌هاش رو نزدیک صورتم آورد و گفت: اما من حس می‌کنم که به من و لیلی، توهین شد. اگه می‌خوای ثابت کنی که فکر بدی در مورد ما نمی‌کنی، همین الان لُخت شو.
لیلی اومد پشتم. خواست تاپم رو در بیاره که سحر گفت: باید خودش لُخت بشه. یا همین الان جلوی ما لُخت می‌شه یا همین فردا از اتاق می‌ره بیرون. چون به صلاحش نیست که در کنار آدم‌هایی که بهشون شک داره زندگی کنه.
با چشم‌های لرزونم به چشم‌های سحر خیره شدم. هیچ شانسی در برابر سحر نداشتم. می‌تونست به راحتی لیلی و ژینا و حتی چند نفر دیگه از انترن‌های طبقه‌ی چهارم رو به جون من بندازه و طبق سابقه‌ای که داشتم، خانم سلحشور اینبار به مادرم زنگ می‌زد و دکتر شدن رو برای همیشه باید به گور می‌بردم. بغضم رو برای چندمین بار قورت دادم و با دست‌های لرزون و به آرومی تاپم رو درآوردم. بعدش هم شورتم رو درآوردم و کاملا غیر ارادی یک دستم رو جلوی کُسم گذاشتم و دست دیگه‌ام رو جلوی سینه‌هام. دیگه حتی روم نمی‌شد به چهره سحر و لیلی نگاه کنم. خط نگاهم به سمت زمین بود و داشتم از خجالت آب می‌شدم. سحر با دست‌هاش دو طرف صورتم رو گرفت و سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: خب الان هر سه تامون لُخت شدیم. اتفاقی افتاد؟ با تواَم مهدیس؟ می‌گم اتفاقی برات افتاد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
لیلی از پشت دست‌هام رو از روی سینه‌هام و کُسم برداشت و گفت: خیر سرت می‌خوای دکتر بشی. قراره کلی بدن لُخت ببینی و لمس کنی. نکنه می‌خوای به مریض‌هات بگی افکارت هنوز پوسیده و دهاتیه و روت نمی‌شه که بدن لُخت‌شون رو نگاه کنی تا مریضی‌شون رو تشخیص بدی؟
سحر همچنان به چشم‌هام زل زده بود. ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: نظرت چیه امشب هر سه تامون همینطوری لُخت بخوابیم تا بیشتر بهت ثابت بشه که لُخت بودن کنار هم جنس‌هات، هیچ صدمه‌ای بهت نمی‌زنه.
لیلی همچنان مچ دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفته بود و گفت: من که موافقم. اصلا هر سه تامون کنار هم می‌خوابیم.
سحر گفت: پتوهای ژینا خیلی لطیف و نرمه. جون می‌ده که به جای تشک ازش استفاده کنیم.
لیلی دست‌هام رو رها کرد و گفت: به شدت با پیشنهادت موافقم.
سحر دست‌هاش رو از روی صورتم برداشت و با یک لحن دستوری گفت: اول اتاق رو مرتب می‌کنی. بعدش هم پتوهای ژینا رو می‌اندازی وسط اتاق و بالشت هر سه تامون رو می‌ذاری کنار هم. البته بالشت خودت رو وسط می‌ذاری. البته همه این کارها رو همینطور لُخت انجام می‌دی. تا صبح هیچ کَسی حق نداره تو این اتاق لباس تنش کنه. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله فهمیدم.
سحر و لیلی روی تخت‌های خودشون نشستن و سر جفت‌شون رفت توی گوشی‌هاشون. اینکه دیگه به من نگاه نمی‌کردن، باعث شد که بتونم کمی از حجم زیاد استرس و ترس و خجالت درونم رو تحمل کنم. طبق خواسته‌ی سحر، اتاق رو مرتب کردم. بعدش هم پتوهای ژینا رو انداختم وسط اتاق. وقتی خواستم بالشت‌ها رو بذارم، متوجه سحر شدم که با دقت من رو نگاه می‌کرد. انگار منتظر بود که دست از پا خطا کنم. بالشت خودم رو وسط گذاشتم و بالشت سحر و لیلی رو اطراف بالشت خودم گذاشتم. پتوی خودم از روی تخت برداشتم و گرفتم توی دست‌هام و رو به سحر گفتم: می‌تونم بخوابم.
یک لبخند رضایت روی لب‌های سحر نشست و گفت: آره عزیزم.
سریع خوابیدم و پتو رو کشیدم روی خودم. کمی حس امنیتم بیشتر شد و انگار که دوباره لباس تنم کردم. بعد از چند دقیقه سحر و لیلی چراغ اتاق رو خاموش کردن و مثل من پتوهای خودشون رو برداشتن و اطراف من خوابیدن. غیر ارادی پتو رو محکم تر نگه داشتم. کمتر از یک ساعت گذشت که متوجه شدم جفت‌شون خواب‌شون برده. هر چی که زمان می‌گذشت، استرس و ترس درونم کمتر می‌شد. تا حدی که متوجه نشدم کِی خوابم برد.
صبح زود و با روشنایی هوا از خواب بیدار شدم. سحر و لیلی، همچنان خواب بودن. لیلی پشتش به من و سحر به پهلو و رو به روی من بود. چون پتوی سحر از روش پس زده شده بود، تمام بدنش دیده می‌شد. حتی با اینکه خواب بودن هم روم نمی‌شد که به بدن لُختش نگاه کنم. خواستم بلند بشم که چشم‌های سحر باز شد. دوباره خوابیدم و پتو رو کشیدم روی خودم. سحر با صدای خواب‌آلود گفت: می‌بینم که هنوز زنده‌ای.
بعد دمر شد و گفت: مشت و مالم بده. بدنم کوفته است.
حس خجالت و استرس شب قبل، برگشت توی وجودم. هیچ راه انتخاب دیگه‌ای نداشتم. بعد از چند لحظه مکث، نشستم و سعی کردم که پتو قسمتی از بدنم رو بپوشونه. به آرومی شروع کردم به لمس کمر سحر. بعد از چند دقیقه، سحر گفت: حیف نون، این الان مشت و ماله؟ قشنگ بشین پشتم و به کمرم مشت بزن.
یک نفس عمیق کشیدم. دیگه مجبور بودم پتو رو کامل از روی خودم پس بزنم. خواستم بشینم روی کمر سحر که گفت: احمق جون، رو گودی کمر که نمی‌شینن. بشین روی کونم. نترس نمی‌ری توش.
وقتی نشستم روی کون سحر، چنان موج عجیب و نا شناخته‌ای توی وجودم شکل گرفت که نا خواسته یک نفس عمیق کشیدم. هرگز بدن لُخت کَسی رو لمس نکرده بودم. هیچ تصوری از لطافت و گرمی بدن آدم‌ها نداشتم. همچنان توی شوک موج عجیبی بودم که توی وجودم شکل گرفته بود که سحر گفت: چیه سکته زدی؟ جون بکن دیگه.
چند تا مشت به کمر سحر زدم که گفت: محکم تر.
سعی کردم محکم تر بزنم اما هوش و حواسم جای دیگه‌ای بود. به خاطر لمس بدن لُخت سحر، کلی حس نا شناخته توی وجودم شکل گرفته بود که هیچ درکی ازشون نداشتم. لیلی رشته‌ی افکارم رو قطع کرد و گفت: اوف اینجا رو ببین.
سحر رو به لیلی گفت: این نفله عرضه دو تا مشت زدن نداره. تو بیا یکمی مشت و مالم بده.
لیلی نشست و گفت: این دختر دهاتی آخرش ما رو سکته می‌ده.
نگاهم به سینه‌های نسبتا بزرگ لیلی افتاد. رنگ قهوه‌ای نوک سینه‌هاش با پوست سبزه‌اش، همخونی جالبی داشت. نگاهم از روی سینه‌هاش به سمت شکم و کُسش رفت. لیلی یک بشکن زد و گفت: نخوری منو جوجو. بلند شو ببینم.
خودم رو جمع و جور کردم. از روی سحر بلند شدم. خواستم برم سرویس که سحر گفت: بشین همینجا یاد بگیر.
لیلی نشست روی کون سحر و شروع کرد به مشت و مال کمرش. از حرکات دستش مشخص بود که وارده. امواج نا شناخته درونم، هر لحظه شدید تر می‌شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من دستشویی دارم. بعدش هم باید دوش بگیرم.
سحر گفت: برو.
بلند شدم و با سرعت حوله حموم و شورت و سوتینم و تاپ و شلوارک لیمویی که از لیلی گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سرویس. توی دستشویی نشسته بودم و مغزم هنگ کرده بود. از دستشویی خارج شدم. خواستم برم توی حموم که یک صدایی از داخل اتاق شنیدم. صدایی شبیه ناله کردن. در سرویس رو کمی باز کردم. سحر صاف خوابیده و لیلی سینه‌های سحر رو گذاشته بود توی دهنش. جفت‌شون به کمر و کون‌شون موج می‌دادن. نگاهم قفل شده بود و نمی‌تونستم چشم ازشون بردارم. سحر سرش رو به سمت در سرویس چرخوند و برای یک لحظه باهاش چشم تو شدم. در سرویس رو بستم و سریع رفتم توی حموم. ضربان قلبم بالا رفته بود و حس کردم که قلبم می‌خواد از قفسه سینه‌ام بیرون بیاد. دوش آب رو باز کردم و دست‌هام رو گذاشتم روی قلبم. به خاطر اینکه نمی‌تونستم احساسات درونم رو بشناسم و تفکیک کنم، عصبی شده بودم.
تا می‌تونستم خودم رو توی حموم معطل کردم. بعدش خودم رو خشک کردم و لباس پوشیدم. تاپ و شلوارک لیلی رو به تاپ سفید و شورت صورتی که سحر برام خریده بود، ترجیح می‌‌دادم. چون کمی پوشیده تر بود. وقتی وارد اتاق شدم، سحر و لیلی به پهلو و رو به روی هم خوابیده بودن و پاهاشون توی هم گره خورده بود. سحر با یک لحن عجیب و خاص گفت: برای صبحونه نیمرو درست کن.
تُن صدای سحر کش دار و شبیه آدم‌های خسته بود. از اتاق رفتم بیرون. وقتی داشتم به سمت آشپزخونه مرکزی می‌رفتم، هر کَسی که من رو می‌دید، با تعجب نگاهم می‌کرد. همیشه من رو با لباس‌های کاملا پوشیده و گشاد می‌دیدن و حالا با تاپ و شلوارک بودم. وقتی برگشتم داخل اتاق، سحر و لیلی با هم دیگه داخل حموم بودن. صدای قهقهه خنده‌شون تا توی اتاق هم می‌اومد. جای خواب‌مون رو جمع کردم و سفره صبحونه رو انداختم. سحر و لیلی هر دو حوله‌هاشون رو دورشون پیچیده بودن و از حموم خارج شدن. همونطور نشستن کنار سفره و صبحونه خوردن. جوری رفتار می‌کردن که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

روی یکی از نیمکت‌های محوطه نشسته بودم و نمی‌دونستم باید به چی فکر کنم. تصویر بدن لُخت سحر و لیلی، همه‌اش جلوی چشم‌هام بود. حس نا شناخته اون لحظه‌ای که بدن سحر رو لمس کردم، هنوز توی وجودم بود. صدای ناله های سحر، به خاطر عشق بازی‌اش با لیلی، هنوز توی گوش‌هام بود. درمونده و مستاصل بودم. هر داستانی که می‌شد توی ذهنم مرور کردم تا به خانم سلحشور بگم که بذاره از اون اتاق بیام بیرون. اما همه‌ی داستان‌های توی ذهنم، منجر به دشمنی سحر و لیلی و ژینا می‌شد و نتیجه نهایی، اخراج من از خوابگاه بود.
-هوا به این سردی اینجا نشستی؟
با صدای نفیسه به خودم اومدم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: همینطوری گفتم یه هوایی بخورم. تو چطوری من رو دیدی؟
نفیسه لبخند زد و گفت: همه اش سه چهار تا کلاغ سیاه هستیم. از دور دیدم که یکی‌مون نشسته روی نیمکت. حدس زدم که باید تو باشی.
یک لبخند محو زدم و گفتم: پس تو هم شنیدی که بهمون می‌گن کلاغ سیاه.
نفیسه نشست روی نیمکت و گفت: برام مهم نیست. اینقدر بگن تا خسته بشن.
+اما من دیگه خسته شدم. این جریان داره روی درس‌هام تاثیر می‌ذاره.
نفیسه چند لحظه مکث کرد و گفت: دارن اذیتت می‌کنن؟
+کیا؟
-هم اتاقی‌هات. بچه‌های انترن طبقه چهارم.
+نه چطور؟
-ظاهرت خیلی داغونه مهدیس. همه‌اش تو خودتی. حس می‌کنم یک چیزی هست و به من نمی‌گی.
+نه هیچی نیست.
-دوست دارم بهت بگم که گاهی بیایی توی اتاقم اما خب اون سه تا عوضی هنوز باهات مشکل دارن. از طرفی هم اتاقی‌هات بهت گفتن که حق نداری مهمون داشته باشی. خوب بود اگه می‌تونستیم برای چند ساعت هم که شده با هم باشیم. سال بعد حتما باید هم اتاقی بشیم. چند تا گزینه خوب هم در نظر گرفتم که مطمئنم باهاشون به مشکل بر نمی‌خوریم.
+حالا تا سال بعد.
-پاشو بریم خوابگاه. اینجا بمونی، سرما می‌خوری.
توی راه پله‌های خوابگاه، با نفیسه خداحافظی کردم. داشتم به سمت اتاق خودم می‌رفتم که از کنار دو تا انترن رد شدم. شنیدم که یکی‌شون به اون یکی گفت: دختره دیوونه است. خودش هم نمی‌دونه با خودش چند چنده.
اون یکی در جواب گفت: این جماعت همه‌شون همین هستن. تعادل روانی درستی ندارن. بدتر اینه که همچین آدم‌هایی قراره دکتر این ممکلت بشن.
وارد اتاق شدم و رو به سحر گفتم: اجازه هست با گوشی‌ات تماس بگیرم. با مامانم کار دارم.
انگار سحر متوجه روحیه خرابم شدم. با مکث گوشی‌اش رو به سمت من گرفت و گفت: اوکی راحت باش.
رفتم توی بالکن و درش رو بستم. زنگ زدم به مادرم و بعد از احوال‌پرسی؛ گفتم: پول لازم دارم. امروز چادر و مانتوم گیر کرد به یه نیمکت و پاره شد.
مادرم باورش شد و قرار شد برام توی حسابم پول بریزه. برگشتم توی اتاق. گوشی سحر رو دادم به دستش و گفتم: می‌شه یک خواهشی ازت کنم؟
سحر با دقت به من نگاه کرد و گفت: حتما.
+می‌شه لطفا با هم بریم بیرون. می‌خوام یک مانتو و شلوار بخرم که برای محیط دانشگاه مناسب باشه. مانتو و شلواری که تو برام خریدی رو اینجا نمی‌تونم بپوشم. یه چیزی تو مایه‌های مانتو و شلواری که تو و لیلی و ژینا توی دانشکده می‌پوشین، مد نظرمه. پولش رو هم قراره مامانم برام بفرسته. یعنی تو امشب حساب کن. من بعدا بهت پس می‌دم.
سحر تعجب کرد و گفت: حالت خوبه؟
بدون مکث گفتم: دیگه نمی‌خوام اینجا چادر سرم کنم.

نوشته: شیوا
amin shahvat
     
  

 
خواهر کوچیک خوانواده

-سلام خوبی خواهری؟
+سلام داداش، ممنون خوبم، شما خوبی؟
-منم خوبم. چرا صدات گرفته؟ مریض شدی؟
+اوم آره یکمی مریض شدم. هوا اینجا خیلی سرد شده.
-مطمئن؟ اتفافی نیفتاده؟ همه چی اوکیه؟
+نه نه اصلا، هیچی نشده. چرا باید اتفاقی بیفته؟ صبح تا غروب که سر کلاس هستم و شب‌ها هم توی خوابگاه جنازه می‌شم و می‌خوابم.
-پس حسابی درگیر درسی. مامان و خان داداش خیلی نگرانت هستن. تصمیم دارن بیان شیراز تا بهت سر بزنن.
+من خودم چند وقت دیگه، یک سر میام تهران. به مامان و خان داداش بگو اینقدر نگران من نباشن. بچه نیستم که.
-بله که دیگه بچه نیستی اما خواهر کوچیکه خانواده هستی، عزیز دردونه مامان. هیچ کدوم از ما راضی نیستیم که یک مو ازت کم بشه. برای همین نگرانیم.
+همگی‌تون به من لطف دارین داداش. اما به خدا من بلدم از پس خودم بر بیام. لطفا اینقدر به من نگو خواهر کوچیکه.
-باشه مهدیس جان، حق با تو. به مامان و خان داداش می‌گم که کمتر حساس باشن. اتفاقا چند شب پیش بهشون گفتم حالا که به مهدیس اعتماد کردیم و اجازه دادیم تا توی شهر غریب درس بخونه، تا تهش باید ازش حمایت کنیم و چوب لای چرخش نذاریم.
+همیشه دلم به تو خوش بوده داداشی. توی خونه، فقط تو پشت من بودی و هستی. بعد از اصرار عمو، تو اولین نفری بودی که راضی به اومدن من به شیراز شدی.
-همه طرف تو هستن خواهری. گفتم که، هم تو حق داری، هم بقیه. فقط ازت خواهش می‌کنم هر بار که مشکلی برات پیش اومد، حتما بگی. اگه به مامان و خان داداش سختته بگی، به مائده بگو، اگه با مائده هم‌ راحت نیستی، به من بگو.
+چَشم حتما. تا الان که همه چی عالی پیش رفته و هیچ مشکلی ندارم.
-ایشالله همیشه همینطور پیش بره. دیگه بیشتر از این مزاحمت نشم.
+مرسی داداشی. به همه سلام‌ برسون، خداحافظ.
-خداحافظ خواهری.
بعد از قطع کردن گوشی، چند لحظه توی باجه ایستادم. استرس همه‌ی وجودم رو گرفته بود. برای یک لحظه حس کردم که مانی شک کرده و متوجه شده که ذهنم درگیره و همه چی به صورت عادی پیش نمی‌ره.
توی ناهار خوری، تو حال و هوای خودم بودم که نفیسه جلوم نشست. خواست سلام کنه اما با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چادرت کو؟
سعی کردم خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم و گفتم: دیگه نمی‌خوام چادر سرم کنم.
نفیسه اخم کرد و گفت: یعنی چی دیگه نمی‌خوام چادر سرم کنم؟ می‌فهمی چی داری می‌گی؟
+آره می‌فهمم چی دارم می‌گم.
-یعنی به خاطر تمسخر یه عده آدم معلوم‌الحال، می‌خوای عقب بکشی؟
+من هیچ وقت نمی‌دونستم که دقیقا برای چی دارم چادر سرم می‌کنم. مامانم یک سری دلایل می‌آورد که درکش نمی‌کردم. چادر سرم می‌کردم چون از نظر مامانم، باید چادر سرم می‌کردم.
-یعنی تازه به این نتیجه رسیدی که به اجبار مامانت چادری بودی؟ توقع داری باورم کنم مهدیس؟
کلافه شدم و گفتم: من تصمیم خودم رو گرفتم.
نفیسه یک نفس عمیق از سر حرص کشید و گفت: مطمئنم که یک اتفاقی برای تو افتاده. اگه نمی‌خوای با من حرف بزنی، حداقل برو با حراست دانشگاه حرف بزن. نذار اذیتت کنن مهدیس. من در مورد هم اتاقی‌هات تحقیق کردم. همه ازشون می‌ترسن و هیچ کَسی جرات نداره باهاشون سر شاخ بشه. تازه شایعات هم در موردشون زیاده. اینکه اهل خیلی از کثافت‌کاری‌ها هستن.
+توی دانشگاه پشت همه حرف می‌زنن. حتی پشت سر من و تو.
-آره پشت سرمون ما رو مسخره می‌کنن اما حرف بدی در مورد ما نمی‌زنن.
+به نظر من که فرق چندانی نمی‌کنه. مهم اینه که در هر حالتی، همه پشت هم حرف می‌زنن.
نفیسه تُن صداش رو آهسته کرد و گفت: یک موضوع دیگه هم در مورد یکی از هم اتاقی‌هات فهمیدم. همونی که اسمش سحره.
+چه موردی؟
-سحر بچه‌ی یک آدم پولداره. اون می‌تونه بهترین خونه رو تو این شهر اجاره کنه اما توی خوابگاه مونده و این اصلا منطقی نیست. مهدیس من اصلا حس خوبی از بودن تو، توی اون اتاق ندارم. به خدا نگرانتم.
حرف‌های نفیسه به جای اینکه آرامش‌بخش باشه، ترس و استرسم رو بیشتر کرد. به چشم‌های نگران و درهم نفیسه نگاه کردم و گفتم: امروز عصر کلاس دارم. برم یکمی استراحت کنم.
از ناهارخوری خارج شدم. با قدم‌های سریع خودم رو به محوطه خوابگاه دختران رسوندم. دورترین نیمکت رو توی محوطه انتخاب کردم و نشستم. بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت. این همه سال زحمت کشیده بودم که پزشکی قبول بشم. شبانه روز، رویاها برای خودم از دانشکده پزشکی می‌ساختم. اما از وقتی که پام به دانشگاه باز شده بود، همه‌اش درگیر حاشیه بودم.
وقتی وارد اتاق شدم، هیچ کَسی توی اتاق نبود. طبق روال هر روز ظهر، اتاق رو مرتب و جارو کردم. بعدش خواستم بخوابم که متوجه یک صدای عجیب از بیرون شدم. رفتم توی بالکن و دیدم که داره تگرگ میاد. تگرگ‌ها درشت بود و بعد از چند دقیقه، همه جا رو سفید پوش کرد. بعد از قطع شدن تگرگ، بارش برف شروع شد. درِ بالکن رو بستم و دراز کشیدم روی تخت. اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. یک ساعت گذشت و با صدای زنگ ساعتم از خواب پریدم. حاضر شدم که برم سر کلاس. تو همین حین، سحر وارد اتاق شد. می‌دونستم که بیمارستان بوده و از چهره‌اش مشخص بود که خیلی خسته‌ است. یک نگاه به من کرد و گفت: هوا خیلی سرده، با این سویشرت گرم نمی‌شی. کاپشن من رو بپوش.
هیچ شانسی برای درک سحر نداشتم. گاهی اوقات کاملا بی‌رحمانه با من رفتار می‌کرد و بعضی‌ وقت‌ها احساس می‌کردم که به من اهمیت می‌ده. کاپشن خودش رو درآورد و داد به من. بدون اینکه لباس عوض کنه، روی تختش ولو شد و گفت: برو دیگه، چرا به من زل زدی.
توی کلاس‌ همه‌ی حواسم به رفتارهای سحر با خودم بود. هر چی بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر بهم ثابت می‌شد که درک رفتار سحر، از عهده‌‌ی من خارجه. وقتی کلاس عصر تموم شد و خواستم برگردم به سمت خوابگاه، متوجه شدم که بارش برف قطع شده. هوا رو به تاریکی رفت و هم زمان یک باد شدید، شروع به وزیدن کرد. یک باد سرد که تا مغز استخون رو یخ می‌زد. با قدم‌های سریع خودم رو به خوابگاه رسوندم. دست‌ها و صورتم یخ زده بود. وقتی وارد اتاق شدم، نشستم کنار شوفاژ تا گرم بشم. سحر همچنان خواب بود. خودم رو مُچاله کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام. گرمای شوفاژ باعث شد که خوابم ببره.
با صدای باز شدن در اتاق، از خواب پریدم. لیلی و ژینا وارد اتاق شدن. هر دوتاشون مثل من یخ زده بودن. چراغ اتاق رو روشن کردن و دو طرف من ایستادن و دست‌هاشون رو گذاشتن روی شوفاژ. از صحبت‌هاشون فهمیدم که اونا هم بیمارستان بودن. بلند شدم که لباسم رو عوض کنم. همینکه ایستادم، ژینا گفت: کاپشن سحر بهت میادا.
کاپشن سحر رو درآوردم و آویزون کردم روی جالباسی و رو به ژینا گفتم: خیلی هم گرمه.
دکمه‌های مانتوم رو باز کردم. خواستم درش بیارم که در اتاق رو زدن. درِ اتاق رو باز کردم. خانم کارگر بود و گفت: لوله‌ی شوفاژ یکی از اتاق‌ها ترکیده. بچه‌های همون اتاق، امشب میان پیش شما تا فردا تعمیرکار بیاد و درستش کنه.
نمی‌دونستم چی باید به خانم کارگر بگم. یکهو صدای سحر بلند شد و گفت: خانم کارگر، امسال نمودی مارو. بس کن دیگه.
خانم کارگر گفت: درست صحبت کن سحر. چیکار کنم؟ بچه‌های مردم یخ می‌زنن از سرما.
لیلی گفت: حالا کدوم اتاق هست؟
خانم کارگر گفت: اتاق افخم مرادی. چون می‌دونستم با شما دوست هستن، به شما گفتم.
سحر ایستاد و گفت: اوکی بگو بیان. اینم از آخر هفته تخمی ما. خیر سرم فردا می‌خواستم حسابی بخوابم.
خانم کارگر جوابی به سحر نداد و رفت. در اتاق رو بستم و به سحر نگاه کردم. به خاطر عصبانیت سحر، دچار استرس شدم. سحر هم به من نگاه کرد و گفت: می‌رم حموم. هر وقت صدات کردم، بیا پشتم رو بکش.
همینطور به سحر نگاه کردم و جوابی بهش ندادم. با عصبانیت به سمت من قدم برداشت. با انگشت‌هاش و به حالت ضربه به چونه‌ام زد و با فریاد گفت: لالی یا کَری؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید.
سحر صداش رو بالا تر برد و گفت: ببخشید و کوفت. وقتی ازت یک چیزی می‌خوام، جون می‌کنی و می‌گی چَشم.
نا خواسته یک قدم به سمت عقب برداشتم و گفتم: چَشم.
سحر برگشت به سمت لیلی و گفت: هر پنج‌تاشون هستن؟
لیلی شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: امروز فقط افخم رو دیدم. از بقیه هم اتاقی‌هاش خبری ندارم.
ژینا گفت: من سه تاشون رو دیدم. یعنی چهار نفر قطعی هستن.
لیلی با یک لحن ملایم و رو به سحر گفت: همین یک شبه، تحمل می‌کنیم دیگه. با خود افخم که اوکی هستیم. هم اتاقی‌هاش هم بدک نیستن.
سحر جلوی همه‌مون، کامل لُخت شد. حوله‌اش رو برداشت و رفت توی حموم. وقتی سحر رفت، لیلی اومد به سمت من و به آرومی گفت: تو هنوز نمی‌دونی وقتی که این اعصابش خورده، نباید بری تو مخش؟ یک کلمه می‌گفتی چَشم میام، به جایی بر می‌خورد؟
ژینا حرف لیلی رو تایید کرد و گفت: این دیوونه از تو خوشش اومده. اگه گند بزنی، یکهو دیدی برعکس شدا. به هر حال از ما گفتن بود. در ضمن، با لباس نرو تو حموم که فکر می‌کنه باز هم داری تنگ بازی در میاری به عالم و آدم شک داری. اعصابشم که دیدی چطوریه.
مانتوم رو درآوردم و آویزون کردم روی جالباسی. لیلی هم شروع کرد به درآوردن لباسش و گفت: قبل از اینکه بری پشت سحر رو بکشی، برو فلاسک رو آب کن. دلم چای می‌خواد.
فلاسک رو بردم توی آشپزخونه و پرش کردم. وقتی برگشتم، صدای سحر رو شنیدم که گفت: به اون حیف نون بگین بیاد پشتم رو بکشه.
بلوز و شلوارم رو درآوردم و با شورت و سوتین وارد حموم شد. سحر نشسته بود روی صندلی حموم. حتی از نوع نشستنش هم مشخص بود که اعصابش خورده. پاهاش کمی از هم باز بودن و دست‌هاش رو گذاشته بود روی زانوهاش و مشت‌هاش رو گره کرده بود. در حموم رو بستم. لیف رو برداشتم و با صابون کفی‌اش کردم. می‌دونستم اگه پشتش رو آروم بکشم، عصبانی می‌شه. کمی خم شدم و شروع کردم به کشیدن پشتش. بعد از چند دقیقه، مچ دستم درد گرفت اما اهمیتی ندادم. سحر، سکوت بین‌مون رو شکست و گفت: چه عجب یه بخاری از تو بلند شد. پشت گردنم رو بیشتر بکش.
+چَشم.
لیف رو بردم به سمت گردن سحر که گفت: چرا امروز گریه کرده بودی؟
از سوال سحر جا خوردم. فکر نمی‌کردم با اون حال خسته‌اش و با دیدن چشم‌های من، متوجه بشه که یک ساعت قبلش گریه کردم. بعد از کمی مکث؛ گفتم: دلم گرفته بود. علت خاصی نداشت.
-اون دختره کلاغ سیاه، حرفی بهت زده؟
چشم‌هام از تعجب گرد شد. به تته پته افتادم و گفتم: ن‌ن‌نه اصلا.
-بهش بگو اگه یک بار دیگه فضولی من و لیلی و ژینا رو بکنه، از این دانشگاه فراریش می‌دم.
+چَشم. می‌شه یکمی آروم تر بکشم، مچ دستم خسته شد.
-اوکی آروم بکش، یه وخ نمیری بیفتی رو دستم.
سحر دوباره بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: چرا تاپ و شورتی که من برات خریدم رو نمی‌پوشی؟
+علت خاصی نداره. فقط...
-فقط چی؟
+آخه سردم می‌شه.
-اتاق به این گرمی، چطوری سردت می‌شه؟ چیه نکنه هنوز به عالم و آدم شک داری؟
+نه اصلا.
-پس امشب می‌پوشیش، فهمیدی؟
+بله فهمیدم.
-بدون سوتین هم می‌پوشی.
+چَشم.
سحر پاهاش رو دراز کرد و گفت: پاهام رو هم لیف بکش.
کنار سحر نشستم تا به پاهاش مسلط باشم. حس معذب و خجالتی که سری قبل با دیدن بدن لُختش بهم دست داده بود، برگشت توی وجودم. سعی کردم به سینه‌ها و کُسش نگاه نکنم. سحر متوجه سعی من شد و گفت: چیه روت نمی‌شه نگام کنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه.
-از انگشت‌ها و کف پام شروع کن.
+چَشم.
لیف رو دوباره با صابون کفی کردم و انگشت‌ها و کف پاش رو لیف کشیدم. همچنان روم نمی‌شد که نگاهش کنم اما متوجه سنگینی نگاهش بودم. وقتی به ساق پاش رسیدم، سحر گفت: خودت هم دوش لازم شدی.
با تکون سرم حرفش رو تایید کردم و گفتم: آره.
سحر مچ دستم رو گرفت و گفت: پاهام خسته شد. وایمیستم و همه جام رو لیف بکش.
صندلی رو گذاشت کنار و ایستاد. هنوز رون پاهاش رو لیف نکشیده بودم. جلوش زانو زدم و شروع کردم به لیف کشیدن رون پاهاش. هر چی بالا تر می‌رفتم، استرس و خجالتم بیشتر می‌شد. حتی دستم به لرزش افتاد. وقتی رون پاش رو لیف کشیدم، لیف رو گذاشتم روی شکمش. سحر با یک لحن دستوری و جدی گفت: گفتم همه جام.
کمی مکث کردم و به آرومی جلوی کُسش رو لیف کشیدم. بعدش ایستادم و شکم و سینه‌هاش رو لیف کشیدم. به خاطر بلندی قدش و برای لیف کشیدن گلوش، سرم رو باید بالا می‌گرفتم. نگاهش جدی بود اما حس کردم که یک لبخند محو روی لب‌هاش نشسته. پشتش رو کرد و گفت: پشت پاهام رو هم بکش. دوباره نشستم و این بار پشت پاهاش و کونش رو لیف کشیدم. ایستادم و گفتم: تموم شد.
-بین پاهام رو خوب نشستی.
یک نفس عمیق کشیدم و لیف رو بردم بین رون‌های پاهاش. دستم چند بار به شیار کُسش خورد. امواج خجالت و احساسات نا شناخته درونم، هر لحظه بزرگ تر می‌شد. سحر برگشت و گفت: بسه وایستا.
وقتی ایستادم، سحر نگاهم کرد و گفت: دوست داری، من هم تو رو بشورم؟
اینقدر درونم به هم ریخته بود که نمی‌تونستم حرف بزنم. سحر دست‌هاش رو برد پشتم و بند سوتینم رو باز کرد. بعدش خم شد و شورتم رو هم درآورد. لیف رو از توی دستم گرفت و انداخت روی زمین. صابون رو برداشت و گفت: بهتره که اول بدن رو با صابون کفی کنی و بعد لیف بکشی.
از گردنم و به آرومی شروع کرد به صابون کشیدن. پشت هم آب دهنم رو قورت می‌دادم و با هر لمس سحر، احساسات عجیب و نا شناخته‌ام، با شدت بیشتری به روان من حمله می‌کردن. سحر اول سینه‌هام رو با صابون کفی کرد و بعد با دستش شروع کرد به پخش کردن کف صابون، روی سینه‌هام. در برابر سحر، همه چیز برای من اولین بار محسوب می‌شد. هیچ کَسی هرگز سینه‌های من رو لمس نکرده بود. نا خواسته یک نفس عمیق آه مانند کشیدم و یک قدم به عقب رفتم و چسبیدم به دیوار حموم. لبخند سحر نمایان تر شد و گفت: از چی می‌ترسی؟
همچنان نمی‌تونستم جواب سحر رو بدم. می‌ترسیدم به خاطر اینکه جوابی بهش نمی‌دم، عصبانی بشه. اما اصلا عصبانی نشد. اومد نزدیکم و صابون رو گذاشت روی شکمم. ضربان قلبم بالا رفته بود و کامل حسش می‌کردم. سحر صابون رو به آرومی روی شکمم کشید. به خاطر سریع تر شدن تنفسم، شکمم و سینه‌هام، جلو و عقب می‌شد. سحر صابون رو ثابت گذاشت روی شکمم و انگار از جلو و عقب شدن شکمم، خوشش اومده بود. به چشم‌های لرزونم نگاه کرد و دست دیگه‌اش رو گذاشت روی قلبم. لب‌هاش رو نزدیک لب‌هام آورد و گفت: قلبت مثل گنجشک‌های کوچولو، تند تند می‌زنه.
تا می‌تونستم خودم رو به دیوار حموم فشار دادم و حتی کف دست‌هام رو هم چسبوندم به دیوار حموم. سحر بعد از چند ثانیه مکث، کمی از من فاصله گرفت و صابون رو برد به سمت کُسم. هم زمان که شیار کُسم و بین پاهام رو کفی می‌کرد، به چشم‌هام زل زده بود. وقتی صابون رو توی شیار کُسم کشید، یک آه نا خواسته‌ی دیگه کشیدم. سحر دوباره یک لبخند محو زد و نشست جلوم. رون پاهام رو به آرومی کفی کرد. صورتش دقیقا جلوی کُسم بود و داشتم از خجالت می‌مردم. همچنان خودم رو به دیوار فشار ‌دادم که سحر گفت: پشتت رو کن.
سریع پشتم رو کردم. انگار توی این وضعیت که فقط دیوار رو ببینم، راحت تر بودم. سحر پشت ساق و رون‌هام رو کفی کرد. وقتی دستش رو گذاشت روی کونم، یک لرزش نا خواسته وارد بدنم شد. اما سحر هیچ توجهی به شرایط من نداشت و به آرومی مشغول کفی کردن کونم و گودی کمرم بود. بعد از چند دقیقه ایستاد. کمرم و پشت گردنم رو هم کفی کرد. وقتی کل بدنم کفی شد، لیف رو برداشت و شروع کرد به لیف کشیدن بدنم. اول پشتم رو لیف کشید و بعد ازم خواست که برگردم و جلوم رو لیف کشید. بعدش هم لیف رو داد به دستم و گفت: صورتت رو خودت لیف بکش.
لیف رو از توی دستش گرفتم. خواستم صورتم رو لیف بکشم که گفت: معمولا اینجور مواقع، تشکر می‌کنن.
به چشم‌های خونسرد سحر نگاه کردم و گفتم: م‌م‌ممنون.
سحر لبخند زد و گفت: خواهش می‌کنم.
صورتم رو خیلی سریع لیف زدم و به سحر گفتم: می‌شه من اول دوش بگیرم و برم؟
-اوکی، فقط یادت نره امشب چی بپوشی.
می‌خواستم به سحر بگم که شورت صورتی که برام خریدی رو روم نمی‌شه جلوی جمع پام کنم، اما شهامتش رو نداشتم. دوش آب رو باز کردم و گفتم: چَشم.
داشتم خودم رو توی رختکن حموم خشک می‌کردم که سحر در حموم رو باز کرد و بای صدای بلند گفت: لیلی بیا کارت دارم.
وقتی لیلی اومد، یک نگاه معنا دار به من کرد و رو به سحر گفت: جونم عشقم.
سحر به من اشاره کرد و رو به لیلی گفت: یکمی به این برس. نمی‌خوام آبرومون جلوی افخم و هم اتاقی‌هاش بره.
لیلی با انگشت شستش، حرف سحر رو تایید کرد و گفت: موافقم. خیالت تخت، بسپرش به من.
لیلی رفت و بعد از چند لحظه برگشت. یک لوسیون داد به دستم و گفت: خودت رو قشنگ خشک کن و بعدش این لوسیون رو به همه جای بدنت بمال. لوسیون که دیگه می‌دونی چیه؟
لوسیون رو از دست لیلی گرفتم و گفتم: آره می‌دونم، ممنون. فقط می‌شه لطفا تاپ سفید و شورت صورتی که سحر برام خریده رو بیاری؟ توی کمد لباس...
لیلی حرفم رو قطع کرد و گفت: می‌دونم کجاست.
از بوی لوسیون خوشم اومده بود. یک عطر ملایم و دلنشین داشت. کل بدنم رو لوسیون زدم. لیلی تاپ و شورتم رو آورد و لوسیون رو ازم گرفت. اینکه همه‌اش نگران این بودن که من با دهاتی بازی‌هام، آبروشون رو ببرم، حس بدی بهم می‌داد. بیشتر از همه از دست خودم عصبانی بودم که چرا همچین آدمی هستم. چرا نباید اینقدر برای خودم هویت داشته باشم که لازم نباشه بقیه برام تعیین تکلیف کنن. حس عصبانیتم و احساساتی که با سحر توی حموم داشتم، ترکیب شده بود. وقتی از حموم خارج شدم، لیلی به تخت خودش اشاره کرد و گفت: بشین تا بیام موها و صورتت رو درست کنم.
ژینا یک نگاه به سر تا پام کرد و همراه با یک پوزخند؛ گفت: حموم خوش گذشت؟
جوابی به ژینا ندادم و نشستم روی تخت لیلی. موهام رو شونه‌‌ کرد و دم اسبی از بالا بست. بعد برام یک خط چشم مشکی کشید و یک رژ لب صورتی کم رنگ به لب‌هام زد. وقتی کارش تموم شد، رو به ژینا گفت: ببین چه عروسکی شده. فقط حیف که صورتش هنوز پشمالوعه و ابروهاش هم پاچه بزیه.
ژینا گفت: آسیاب به نوبت. به وقتش ترتیب اونا رو هم می‌دیدم.
لیلی به من نگاه کرد و گفت: برو خودت رو جلوی آینه ببین.
وقتی خودم رو توی آینه دیدم، برای چند لحظه از خودم خوشم اومد، اما چون تجربه اینطوری بودن رو هرگز نداشتم، استرس و احساسات نا شناخته‌ی درونم، همچنان توی وجودم و به صورت موج، می‌رفت و می‌اومد. برگشتم و رو به لیلی گفتم: ممنون.
ژینا گفت: آخه حیف این همه خوشگلی نیست؟ چرا اینقدر سخت می‌گیری؟ دیوونه جون، همه دارن به خوشگلی و خوش اندامی تو حسودی می‌کنن. مطمئن باش که جزء خوشگل‌ترین دخترهای دانشگاه هستی. خبر داری با پسرهای دانشگاه چیکار کردی؟
تعجب کردم و خیلی سریع گفتم: به خدا من با پسرهای دانشگاه کاری نکردم.
لیلی و ژینا زدن زیر خنده. لیلی حتی از شدت خنده، روی تختش ولو شد و دلش رو گرفت. ژینا سعی کرد دیگه نخنده و گفت: جوجه خنگی دیگه.
متوجه خنده‌شون نشدم و مطمئمن بودم که کاری با پسرها نکردم. لیلی به خاطر خنده‌ی زیاد، اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. نشست و گفت: منظور ژینا اینه که کل پسرهای دانشگاه تو کف تو هستن.
چند لحظه فکر کردم و بالاخره متوجه حرف‌های ژینا شدم. از سوتی که دادم خجالت کشیدم و رو به ژینا گفتم: ببخشید متوجه منظورت نشدم.
ژینا یکهو جدی شد و گفت: گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم عمدا خودت رو به خنگی می‌زنی. آخه خبر دارم که استعدادت توی درس‌هات عالیه. همچین آدم با استعدادی، نمی‌تونه بعضی وقت‌ها، تا این اندازه خنگ باشه.
رو به ژینا گفتم: من واقعا متوجه منظورت نشدم. من حتی...
سحر از حموم خارج شد و من حرفم رو قورت دادم. حوله‌اش رو پیچیده بود دورش و نشست روی تختش و گفت: به چی می‌خندین؟
ژینا گفت: داشتیم به جوجه صورتی می‌خندیدیم.
سحر به من نگاه کرد و گفت: چه جوجه صورتی خوشگلی. هر روز آدمی‌زاد تر از دیروز.
چهارزانو نشستم روی تختم و تکیه دادم به دیوار. نمی‌دونستم که باید از تعریف‌هاشون خوشحال باشم یا ناراحت. تو همین حین، در اتاق رو زدن. ژینا با صدای بلند گفت: اگه خودی هستی، در بازه.
افخم در اتاق رو باز کرد. سرش رو آورد داخل و گفت: بچه‌ها آماده باشین که امشب قراره بترکونیم.
سحر مشغول خشک کردن موهاش بود و در جواب افخم گفت: چند نفرین افخم؟
افخم گفت: با خودم می‌شیم پنج نفر.
سحر گفت: بخشکه این شانس. این آخر هفته همه نیت کردن تو خوابگاه بمونن.
افخم تُن صداش رو آهسته کرد و گفت: یکی از بچه‌های خودمون نیست اما امشب مهمون ویژه دارم. همون دختره که در موردش باهاتون حرف زده بودم.
ژینا با تعجب گفت: واقعا؟
لیلی گفت: اسمش روناک بود، آره؟
افخم چشمک زد و گفت: آره.
سحر لبخند زد و گفت: حالا شد یه چیزی. پس امشب قراره کلی خوش بگذره.
افخم یک بوس برای سحر فرستاد و گفت: شام هم مهمون من. تا دو ساعت دیگه خراب می‌شیم سرتون.
ژینا گفت: من فقط پیتزا گوشت می‌خورما.
افخم خواست جواب ژینا رو بده که نگاهش به من افتاد. چشم‌هاش از تعجب گرد شد و گفت: تو همون جوجه سال اولیه هستی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
افخم یک نگاه به سحر و لیلی و ژینا انداخت و با یک لحن خاصی گفت: شما سه تا خیلی کُس‌کشین.
بعد در رو بست و رفت. ژینا خیلی سریع رو به لیلی گفت: زود باش ما هم بریم حموم. مگه نشنیدی چی گفت، اون دختره هم هست.
لیلی شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: افخم زیاد لاف می‌زنه. حالا شاید...
سحر حرف لیلی رو قطع کرد و گفت: نه لاف نزده. دختره واقعا دوست دختر نوید زارعیه.
لیلی رو به سحر گفت: خب دوست دختر همچین پسر خفن و پولداری، چرا باید با افخم دوست بشه؟
سحر گفت: اینکه چطوری با هم آشنا شدن رو نمی‌دونم. اما دختره به واسطه‌ی افخم با یک دکتر زنان آشنا شده و تونسته بدون دردسر، بچه‌اش رو سقط کنه.
ژینا با هیجان گفت: اگه مخ دختره رو بزنیم، می‌تونیم بریم تو اکیپ نوید.
لیلی گفت: اگه افخم همچین کاری برای دختره کرده، چرا خودش نتونسته بره تو اکیپ‌شون؟
سحر پوزخند زد و گفت: توقع داری با این قیافه زشتش، بره تو همچین اکیپی؟
ژینا حرف سحر رو تایید کرد و گفت: حالا واقعا چیزهایی که در مورد نوید و مهمونی‌هاش می‌گن، حقیقت داره؟
سحر گفت: قراره همین رو بفهمیم دیگه. امشب تا می‌تونیم باید هوای دختره رو داشته باشیم.
سحر بعد به من نگاه کرد و گفت: مهمون افخم، امشب روی تخت تو می‌خوابه. بقیه‌شون هم رو زمین بخوابن. تو هم پیش من می‌خوابی.
ژینا حوله‌اش رو برداشت و رو به لیلی گفت: پاشو دیگه، وقت نیست.
ژینا قبل از اینکه بره توی حموم، به من نگاه کرد و گفت: لطفا امشب خنگ بازی رو بذار کنار. اگه گند بزنی، من می‌دونم و تو.
لیلی هم حوله‌اش رو برداشت و همراه ژینا رفت توی حموم. برام سوال بود که این دختره روناک کیه که تا این حد براشون مهمه. سحر ایستاد و بدنش رو لوسیون زد. از داخل لباس‌هاش دو دست تاپ و شلوارک برداشت. نشون من داد و گفت: کدوم؟
به تاپ و شلوارک مشکی که دو طرفش، یک خط سفید داشت، اشاره کردم و گفتم: این.
سحر بدون اینکه شورت و سوتین بپوشه، تاپ و شلوارکش رو پوشید. بعدش موهاش رو شونه کرد و باز گذاشت. کراتینه بودن موهاش حالت لختی موهاش رو جذاب تر کرده بود. بعد از مرتب کردن موهاش، یک لاک صورتی از داخل لوازم آرایشش برداشت و گفت: همیشه خودم باید حواسم به همه چی باشه.
سحر اومد به سمتم و نشست روی تخت من. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: از سری بعد، خودت لاک می‌زنی.
سحر با حوصله، ناخون‌های دست و پام رو لاک زد. وقتی کارش تموم شد، ایستاد و گفت: حالا واقعنی شدی جوجه صورتی.
نشست روی تخت خودش و ناخن‌های خودش رو لاک قرمز زد و صورتش رو هم آرایش کرد. دست و پاهام رو جوری نگه داشته بودم که لاک صورتی‌ام کامل خشک بشه. سحر لبخند زد و گفت: خشک شد بابا، راحت باش.
دست و پاهام رو جمع کردم. خواستم از سحر یک سوال بپرسم که حرفم رو خوردم اما متوجه شد و گفت: چرا خوردیش؟ بگو.
چند لحظه به سحر نگاه کردم و گفتم: ژینا گفت که پشت سرم، یعنی پسرها، یعنی اینکه...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: پشت سرت می‌گن خوب تیکه‌ای هستی. معلومه وقتی تیپ و ظاهرت شبیه آدمی‌زاد شده، همه متوجه خوشگلی‌هات می‌شن. کجاش برات عجیبه؟
+این زشت نیست؟
-احمق جون، ملت خودشون رو جر می‌دن که دو زار دیده بشن. اینکه خوشگل و خوش‌اندامی و همه از تو خوش‌شون اومده، زشته؟ نکنه اینم توی دروس حجاب مامان جونت تدریس شده؟ از همون حرف‌ها که می‌گه خودتون رو توی گونی کادو پیچ کنین تا یه وقت پسرها شما رو نخورن. این جماعت کلاغ سیاه از بس زیر چادر بودن، هم تن‌شون کپک زده و هم مغزشون بوی گُه می‌ده.
همیشه از اینکه اکثریت دانشگاه، من رو مسخره می‌کردن و از دیدشون یک دختر دهاتی بودم، غمگین و ناراحت و عصبی می‌شدم. اما حالا هم که داشتن در مورد زیبایی چهره و اندامم حرف می‌زدن، حس خوبی بهم نمی‌داد. اما کمی هم برام جالب بود. حسابی رفتم توی فکر و داشتم حرف‌ها و نگاه‌های بچه‌های دانشگاه رو در مورد خودم تصور می‌کردم. سحر پرید توی افکارم و گفت: بیا اینجا پیش من.
با قدم‌های آهسته به سمت سحر رفتم. به وضوح به پاهام و شورتم نگاه کرد و حتی متوجه برق چشم‌هاش هم شدم. وقتی نشستم، بازوهام رو محکم گرفت. توی چشم‌هام نگاه کرد و با یک لحن جدی گفت: تو دیگه به خانواده‌ات تعلق نداری. تو قراره خانم دکتر بشی و دنیای واقعی تو اینجا و بین همین آدماست. این رو توی کله‌ات فرو کن و گُه نزن توی ‌آینده‌ات. اینکه یکی خوشگل باشه و همه از خوشگلی‌اش حرف بزنن، اصلا عجیب نیست. عجیب اون مزخرفاتی هستش که توی کله‌ی پوک تو فرو کردن. می‌فهمی چی می‌گم؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره
سحر انگشت‌هاش رو کشید روی بازوهام و گفت: امشب می‌دونی که چرا اصرار دارم تا این همه سکسی و خوشگل باشی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سحر با یک لحن خاص و مرموز گفت: چون دوست دارم چشم همه‌شون در بیاد. افخم و هم اتاقی‌هاش از اون حرف‌کش‌های قهار هستن. امشب و اینجا، هر چیزی که ببینن و بشنون رو همه جا پخش می‌کنن. می‌خوام همه بدونن که چه جوجه صورتی خوشگلی هم اتاقی ما شده. قراره دیگه همه فراموش کنن که تا چند وقت پیش، از این کلاغ سیاه‌های کپک زده بودی. بعدش کم کم می‌فهمی که خوشگل و خوش‌اندام بودن، چه مزیت‌هایی داره. هیچ پسری نمی‌تونه جلوی یک خانم دکتر خوشگل مقاومت کنه.
به خاطر تعریف‌های سحر، یک لبخند نا خواسته زدم. هر احساسی که به خاطر رفتار و حرف‌های سحر تجربه می‌کردم، برای من جدید و نا شناخته بود. تا حدود زیادی متوجه حرف‌هاش بودم. داشت از همون اعتماد به نفسی حرف می‌زد که من اصلا نداشتم. سحر از لبخند من خوشش اومد و گفت: آفرین حالا شدی دختر خوب. امشب قرار نیست لبخند خوشگلت محو بشه. به همه ثابت که خودت رو دوست داری. می‌فهمی چی می‌گم یا نه؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره یعنی نه، یعنی سعی خودم رو می‌کنم.
-در ضمن خودم هوات رو دارم. اگه دیدم دارن اذیتت می‌کنن و می‌خوان ببرننت توی حاشیه، ترتیب همه‌شون رو می‌دم. فقط به شرطی که به من اعتماد کنی و پشت من باشی. اوکی؟
+اوکی.
وقتی ژینا و لیلی از حموم بیرون اومدن، مثل سحر، حسابی به خودشون رسیدن و آرایش کردن. ژینا یک تاپ و دامن کوتاه سرمه‌ای و لیلی یک تاپ و شلوارک مغز پسته‌ای پوشید. ژینا بعد از اینکه حاضر شد، گوشی‌اش رو برداشت و گفت: بیایین سلفی بگیریم.
اول فکر کردم که فقط می‌خوان سه نفری سلفی بگیرن. برای همین نرفتم طرفشون. اما سحر اخم کرد و گفت: چرا نشستی؟
من هم بلند شدم و کنار سحر ایستادم. سحر دستش رو گذاشت روی پهلوم‌ و کمی پهلوم رو فشار داد. برای چند ثانیه، یاد لمس دست‌هاش توی حموم افتادم. نا خواسته، آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر به من نگاه کرد و گفت: به دوربین گوشی نگاه کن عزیزم.
ژینا تو چند تا وضعیت متنوع، از همه‌مون عکس گرفت. بعد عکس‌های توی گوشی‌اش رو نگاه کرد و گفت: هر کی وارد این اتاق بشه، چشم‌هاش در میاد. مخصوصا روناک. همه‌مون حسابی خوشگل شدیم.
لیلی گفت: مخصوصا اگه این جوجه صورتی رو ببینن. دقت کردین، وقتی افخم، مهدیس رو دید، چطوری شد؟
ژینا گفت: آره شک نکن همه جا پخش می‌کنه. فقط امیدوارم این دختره خراب نکنه.
سحر رو به ژینا و با یک لحن جدی گفت: اینقدر به مهدیس گیر نده. همینکه داره تمام تلاش خودش رو می‌کنه تا هم پای ما بشه، کافیه. خودت رو یادت رفته یا بگم چه عن دماغی بودی؟
چهره‌ی ژینا درهم شد و گفت: خب حالا.
سحر گفت: امشب بالاخره می‌فهمیم که شایعات در مورد نوید و روناک درسته یا نه.
لیلی گفت: من که بعید می‌دونم.
ژینا رو به لیلی گفت: ای بابا تو همه‌اش بد بینی.
سحر گفت: خب حالا بحث نکنین. یک مطلبی هست که تا قبل از اینکه بیان باید بهتون بگم.
ژینا گفت: چیزی شده؟
سحر نشست روی تختش و گفت: نه چیزی نشده. از این به بعد و مثل سابق، نظافت اتاق و آشپزی، نوبتی انجام می‌شه. مهدیس دیگه جزئی از ماست و من بهش اطمینان کامل دارم. تا حالا یک کلمه هم جایی در مورد اتفاقات این اتاق حرف نزده.
لیلی با یک لحن شیطون گفت: پس معلومه حسابی تو حموم بهتون خوش گذشته.
به سحر نگاه کردم و به خاطر تصمیمی که گرفته بود، شوکه شدم. باورش برام سخت بود که من رو جزئی از خودشون بدونن. یک احساس دو گانه بهم دست داد. از یک طرف خوشحال شدم و از یک طرف ترسیدم. خوشحال از اینکه حمایت آدمی مثل سحر رو داشتم و ترس از اینکه همچنان سحر و لیلی و ژینا برای من نا شناخته و عجیب و غریب بودن. سحر رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: از این به بعد هر کَسی که بهت گفت بالای چشمت ابرو، فقط کافیه اشاره کنی. حالا چه پسر باشه و چه دختر. چه نظافتچی باشه و رئیس دانشگاه. فقط مطمئن باش که از کارش پشیمون می‌شه. اوکی؟
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: م‌م‌ممنون.
ژینا خودش رو برای سحر لوس کرد و با یک لحن طنز گفت: سحر جون، این لیلی همیشه به من می‌گه که بالای چشمم ابرو. می‌شه نسخه‌اش رو بپیچی؟
سحر بدون مکث گفت: لیلی همینکه دم دست تو، هنوز زنده‌اس، بسه. تا ویروسی مثل تو، توی زندگی‌اش می‌لوله، نسخه فایده نداره.
لیلی زد زیر خنده. من هم خنده‌ام گرفت. ژینا اومد به سمت من. نوک انگشت‌هاش رو کشید روی گردنم و گفت: می‌بینم که جوجه صورتی بلده بخنده.
سعی کردم نخندم و گفتم: ببخشید.
سحر گفت: معذرت‌خواهی لازم نیست. از این به بعد آزادی که با همه شوخی کنی و به شوخی بقیه بخندی.
حس کردم که ژینا از خنده‌ی من خوشش نیومد. کاملا جدی به من نگاه کرد و گفت: آره جوجه جون. از این به بعد آزادی هر کاری که دوست داری بکنی.
سحر متوجه ناراحتی ژینا شد و گفت: می‌شه از مهدیس بکشی بیرون؟ چت شده تو؟
ژینا پوزخند زد و گفت: هیچی نشده.
گوشی سحر زنگ خورد. از صحبت‌هاش فهمیدم که کامبیز باهاش تماس گرفته. چند جمله به هم گفتن و سحر گوشی رو قطع کرد. بعد رو به همگی‌مون گفت: کامبیز می‌گه پارتی اون یارو دوستش، آخر هفته دیگه است. توی یک ویلای خارج شهر.

نوشته: شیوا
amin shahvat
     
  

 
تو جنده‌ی خودمی

درِ اتاق رو زدن. خواستم درِ اتاق رو باز کنم که سحر با اشاره‌ی دستش بهم فهموند که بشینم روی تخت. خودش بلند شد و درِ اتاق رو باز کرد. افخم جوری با سحر احوال‌پرسی کرد که انگار بعد از چند سال دارن همدیگه رو می‌بینن! بعد از تموم شدن احوال‌پرسی‌شون، افخم به همراه چهار تا دختر دیگه وارد اتاق شدن. من هم مثل لیلی و ژینا ایستادم و به همه‌شون سلام کردم. افخم با سه تا از دخترها با لباس راحتی بودن و یکی‌ دیگه‌شون با مانتو و شلوار بیرونی بود. حدس زدم که باید روناک باشه. همون دختری که برای سحر و لیلی و ژینا خیلی مهم بود و تصمیم داشتن بهش نزدیک بشن. با معرفی کردن همگی توسط افخم به همدیگه، فهمیدم که حدسم درسته. نا خواسته تو بحر روناک رفتم. علاوه بر خوشگلی‌اش، سرویس طلای قشنگی هم انداخته بود. افخم با دستش به من اشاره کرد و رو به روناک گفت: ایشون هم مهدیس جان، دانشجوی سال اول علوم پایه.
روناک با دقت یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: خوشبختم عزیزم. ماشالله چه دختر خوشگل و نازی هستی.
لبخند زدم و گفتم: من هم خوشبختم.
برای چند لحظه، بقیه هم اتاقی‌های افخم هم به من زل زدن. سحر متوجه خجالتم شد و رو به افخم گفت: خب معرفی بسه. شام چی برامون گرفتی که مردم از گشنگی.
افخم رو به سحر گفت: سفارش پیتزا دادم. باید تا یک ربع دیگه برسه.
یکی از هم اتاقی‌های افخم رو به سحر گفت: معذرت که امشب مزاحم شما شدیم.
سحر با یک لحن مهربون گفت: نه چه مزاحمتی؟ توی این هوای سرد، نمی‌شد توی اتاق خودتون بمونین. بعدش هم که فردا تعطیله و امشب تا صبح می‌تونیم با هم دیگه خوش بگذرونیم. البته به افتخار روناک جان.
روناک رو به سحر گفت: لطف دارین سحر خانم. تعریف شما رو خیلی از افخم جان شنیدم. البته عکس‌تون رو هم دیده بودم. ماشالله شما هم خیلی زیبا هستین. اصلا خوب که دقت می‌کنم، هر چهار تاتون خوشگلین.
افخم گفت: سحر خانمه دیگه. فقط به خوشگلا افتخار هم اتاقی شدن می‌ده.
یکی از هم اتاقی‌های افخم، با یک لحن خاصی گفت: آره چه جورم.
حس کردم که منظورش من بودم. اما سعی کردم به روی خودم نیارم و رو به سحر گفتم: فلاسک رو آب جوش کنم برای چای؟
سحر چند لحظه فکر کرد و گفت: باشه برای بعد از شام.
زمان‌بندی افخم درست بود و پیتزاها رو به موقع آوردن. هر کَسی پیتزای خودش رو توی دستش گرفت. موقع شام، لیلی و ژینا با هم اتاقی‌های افخم شوخی می‌کردن و می‌خندیدن. مطمئن بودم که سر و صدای قهقه‌ی خنده‌شون، کل خوابگاه رو برداشته. اما هیچ کَس جرات نداشت که به اتاقی که سحر داخلشه تذکر بده.
بعد از شام، با کمک لیلی، جعبه‌های پیتزا رو جمع و اتاق رو مرتب کردیم. خواستم فلاسک چای رو ببرم که یکی از هم اتاقی‌های افخم فلاسک رو از توی دستم گرفت و گفت: شما زحمت نکش. من آبش می‌کنم. تازه باید دو تا فلاسک اتاق خودمون رو هم آب کنم.
فلاسک چای رو به دست هم اتاقی افخم دادم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. انگار عادت کرده بودم که همیشه باید توی این اتاق، یک کاری انجام بدم. سحر به من نگاه کرد و گفت: بیا بشین عزیزم. نگران پذیرایی از مهمون نباش. افخم جان خودش حواسش هست.
وقتی خواستم کنار سحر بشینم، دوباره متوجه سنگینی نگاه همه‌شون شدم. همچنان به خاطر اینکه جلوی جمع، با یک تاپ چسبون و شورت هستم، تحت فشار بودم و بهش عادت نکرده بودم. روناک که روی تخت من نشسته بود، رو به من گفت: هم خوشگل و هم مهربون. هم اتاقی‌هات خیلی خوش شانس هستن.
سحر گفت: مهدیس جان به شدت دختر مسئولیت‌پذیریه. تازه خیلی هم با استعداده و مطمئنم در آینده یک خانم دکتر حاذق می‌شه.
ژینا پرید وسط حرف سحر و گفت: خب نظرتون چیه که امشب دور هم بشینیم و تا صبح چرت و پرت بگیم؟
از نگاه و لحن ژینا حس کردم که داره به من حسودی می‌کنه و توقع نداره که سحر تا این اندازه بهم توجه کنه. لیلی از حرف ژینا خنده‌اش گرفت و گفت: وا الان هم که دور هم نشستیم و یک ساعته که داریم چرت و پرت می‌گیم.
ژینا گفت: منظورم اینه که همگی روی زمین و نزدیک هم بشینیم. اینطوری یک جوریه. انگار از هم دوریم.
یکی از هم اتاقی‌های افخم، حرف ژینا رو تایید کرد و گفت: من هم با ژینا جون موافقم.
افخم گفت: روناک جان خاطرات جالبی از احضار روح داره. پیشنهاد می‌کنم که چراغ‌ها رو خاموش کنیم و روناک جان از خاطراتش بگه.
سحر گفت: واو از این بهتر نمی‌شه.
روناک لبخند زد و رو به افخم گفت: من مشکلی ندارم اما شاید بچه‌ها بترسن و این بحث رو دوست نداشته باشن.
ژینا گفت: هر کَسی می‌ترسه بره تو اتاق افخم.
روناک رو به من گفت: نظر شما چیه مهدیس خانم؟
از اینکه توی جمع فقط نظر من رو خواست، جا خوردم و گفتم: من تابع جمع هستم.
روناک چشمک زد و گفت: به این می‌گن دختر پایه.
هم اتاقی افخم با سه تا فلاسک چای و یک پلاستیک بزرگ برگشت. توی پلاستیک، چند بسته چیپس و پفک بود. لیلی به آرومی رو به سحر گفت: این همه چیپس و پفک فقط یک چیز می‌خواد.
سحر هم به آرومی گفت: فقط به افخم اعتماد کامل داریم. وگرنه مورد مد نظرت دم دسته.
توی دلم برام سوال شد که منظور لیلی چیه. سحر انگار از نگاه من متوجه فکرم شد. لبخند زد و گفت: کنجکاو نشو جوجه، بعدا بهت می‌گم.
طبق پیشنهاد ژینا، همگی روی زمین و دور هم نشستیم. لیلی فلاسک‌های چای و چند تا لیوان رو گذاشت وسط و گفت: هر کَسی خواست برای خودش چای بریزه.
یکی از هم اتاقی‌های افخم گفت: لیوان کمه.
ژینا گفت: خب باید دو نفری از یه لیوان بخورین.
هم اتاقی افخم، لحنش رو شیطون کرد و گفت: من عادت ندارم شریکی بخورم. فقط تنهایی دوست دارم بخورم.
همه‌شون زدن زیر خنده. متوجه حرف هم اتاقی افخم نشدم اما برای اینکه انگشت‌نما نشم، لبخند زدم. پیش خودم گفتم حتما یک شوخی کرده که فقط خودشون در جریان هستن. شوخی هم اتاقی افخم باعث شد که همگی بیفتن رو دور شوخی و دوباره قهقهه و جیغ بزنن. اکثر شوخی‌هاشون رو نمی‌فهمیدم و فقط زورکی لبخند می‌زدم.
نزدیک به یک ساعت گذشت. سحر رو به همگی گفت: بچه‌ها دیر وقته. دیگه وحشی بازی بسه. حالا یکمی جدی باشین تا روناک جان همگی‌مون رو ببره به سرزمین ارواح.
همگی سکوت کردن و منتظر شدن تا روناک صحبت کنه. روناک کمی تمرکز کرد و گفت: یک عمو دارم که دو سال از خودم بزرگ تره. به خاطر اختلاف سنی کمی که با هم داشتیم، هم بازی هم محسوب می‌شدیم. جفت‌مون از همون بچگی علاقه شدیدی به روح و جن و ماورا داشتیم. و خب از وقتی که دوازده سالم شد، به صورت جدی دنبال این جریان‌ها افتادیم...
روناک فن بیان خوبی داشت و همه محو حرف‌هاش شده بودن. وقتی خاطراتش رسید به اونجایی که موفق شدن اولین روح رو احضار کنن، سحر ایستاد و گفت: بچه‌ها من روی زمین سردم شدم. تا قبل از اینکه داستان جذاب روناک جان به اوج برسه، چند تا پتو بندازیم زیرمون.
افخم حرف سحر رو تایید کرد و گفت: پس من میرم و از تو اتاق خودمون، پتوهامون رو میارم.
افخم و یکی از هم اتاقی‌هاش رفتن و پتوهاشون رو آوردن. به افخم کمک کردم و چند تا پتو کف زمین پهن کردم. تو همین حین، سحر به تخت من اشاره کرد و رو به روناک گفت: روناک جان، هر وقت خوابت گرفت، اون تخت در اختیار شماست. افخم و بچه‌هاش هم روی همین پتوهایی که پهن کردیم می‌خوابن.
افخم گفت: یکی از شما هم باید روی زمین بخوابه.
سحر گفت: اگه پنج نفر روی زمین بخوابن، یکی‌شون خیلی به در نزدیک می‌شه. سوز سرما از زیر در میاد. مهدیس پیش من می‌خوابه.
روناک با یک لحن خاص گفت: پس من قراره روی تخت مهدیس جان بخوابم.
سحر به من نگاه کرد و با نگاهش بهم فهموند که من باید جواب روناک رو بدم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: خواهش می‌کنم.
از نگاه سحر فهمیدم که جواب جالبی ندادم. یک نفس عمیق کشید و گفت: خب حالا همگی با خیال راحت به ادامه داستان جذاب روناک جان گوش می‌دیم. البته پیشنهاد می‌کنم همگی یک پتو روی خودشون بندازن. تا حالا همچین سرمای شدیدی رو تجربه نکردم.
لیلی حرف سحر رو تایید کرد و گفت: آره موافقم.
یکی از هم اتاقی‌های افخم گفت: چون کل زمین یخ زده و باد شدید داره می‌وزه. اگه امشب توی اتاق خودمون می‌خوابیدیم، تا صبح یخ می‌زدیم.
ژینا پتوی خودش رو روی شونه‌هاش انداخت و نشست و گفت: خب بشینین دیگه. کارشناسی هوا بسه.
لیلی چراغ‌های اتاق رو خاموش و چراغ خواب قرمز رنگ اتاق رو روشن کرد و گفت: حالا وقتشه که چراغ‌ها رو هم خاموش کنیم.
دوباره همگی نشستن. اما اینبار هر کَسی یک پتو روی شونه‌ یا پاهاش انداخته بود. روناک پتوی من رو برداشته بود و من پتو نداشتم. سحر پتوی خودش رو روی پای جفتمون انداخت و رو به روناک گفت: خب روناک جان ادامه بده که حسابی کنجاوم بدونم بالاخره برای اولین بار موفق شدین روح احضار کنین یا نه.
روناک شروع کرد به گفتن ادامه‌ی داستانش. نمی‌دونستم داره راست می‌‌گه یا نه اما هر لحظه بیشتر می‌ترسیدم. با دقت به داستان روناک گوش می‌دادم و تصور اینکه اگه آدم بتونه با یک روح ارتباط بر قرار کنه، من رو می‌ترسوند. همینطور که داشتم به روناک نگاه می‌کردم که یکهو متوجه گرمی یک دست، روی رون پام شدم. نا خواسته و خیلی سریع سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر مثل بقیه داشت به حرف‌های روناک گوش می‌داد اما دستش رو گذاشته بود روی پای من. دوباره به روناک نگاه کردم و افکارم کاملا از حرف‌هاش پرت شد. سحر شروع کرد به آروم مالیدن رون پام. آب دهنم رو قورت دادم و یاد چند ساعت قبل افتادم که سحر داشت من رو می‌شست. همون احساساتی که از لمس کردنش بهم دست داده بود، برگشت توی وجودم. مالش دست‌ سحر هر لحظه محکم تر می‌شد. چون چهارزانو نشسته بودم، تسلطش روی رون پاهام زیاد بود. بعد از چند دقیقه، دستش رو از روی شورتم، به کُسم رسوند. شوکه شدم و نفسم بند اومد. لب بالام رو گاز گرفتم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. سحر در ظاهر به حرف‌های روناک گوش می‌داد اما انگشت‌هاش رو به آرومی و از روی شورت، روی شیار کُسم می‌کشید. دستم رو به آرومی بردم زیر پتو. کمی شهامت به خرج دادم و سعی کردم که دست سحر رو از روی کُسم پس بزنم. اما هر بار و دوباره دستش رو روی کُسم می‌ذاشت. دوباره سرم رو به سمتش چرخوندم. این بار سحر هم سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهش خونسرد بود و لبخند محوی روی لب‌هاش داشت. به من نگاه کرد و یک چنگ محکم از کُسم زد. نا خواسته یک نفس عمیق کشیدم. انگار از اینکه من رو تحت فشار قرار داده، لذت می‌برد. لبخندش غلیظ تر شد و دوباره به روناک نگاه کرد. هیچ ایده‌ و راهکاری نداشتم که خودم رو چطوری از دست سحر خلاص کنم. به معنای واقعی من رو گیر انداخته بود و شهامت و جسارت این رو نداشتم که توی جمع بهش برگردم. یا شاید اصلا روم نمی‌شد. پیش خودم گفتم: آخه چی بگم؟ چی می‌تونم بگم؟ جلوی این همه آدم بگم که بهم دست نزن؟
حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود. پس چاره‌ای جز تحمل کردن نداشتم. سحر هر چقدر که دلش خواست با رون‌هام و کُسم ور رفت. همیشه توی ذهنم این بود که فقط پسرها با دخترها ور می‌رن و از این کار لذت می‌برن. نمی‌تونستم درک کنم که سحر چه لذتی از لمس من می‌بره. حتی مطمئن نبودم که این کارش تجاوز محسوب می‌شه یا نه. اشتباه از خودم بود. نباید توی حموم، جلوی سحر لُخت می‌شدم. نباید بهش اجازه می‌دادم که من رو بشوره و لمس کنه. توی اون لحظات بیشتر از همه از دست خود بی‌عرضه‌ام، عصبانی بودم.
بالاخره حرف‌ها و خاطرات روناک تموم شد. گرچه از یک جا به بعدش رو اصلا متوجه نشدم اما انگار حرف‌هاش روی اکثرا تاثیر گذاشته بود و حسابی توی فکر رفته بودن و با هم دیگه در مورد نکته‌های جالب خاطرات روناک حرف می‌زدن. سحر همچنان دستش روی رون پای من بود. به من نگاه کرد و گفت: خب نظر تو چیه مهدیس؟ به نظر من که خاطران روناک واقعا منحصر به فرد بود.
به چشم‌های سحر زل زدم. از طرف دیگه متوجه خط نگاه روناک هم بودم که انگار منتظر جواب من به سوال سحر بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یکمی ترسیدم اما ارزشش رو داشت. هیچ اطلاعاتی در مورد احضار روح نداشتم.
سحر یک چنگ ملایم از رون پام زد و گفت: به نظر من هم که ارزشش رو داشت.
متوجه منظورش شدم اما جوابی نداشتم که بهش بدم. برای آخرین بار دستش رو از روی رون پام پس زدم و گفتم: برم فلاسک‌ها رو آب کنم؟
لیلی گفت: ساعت نزدیک سه صبحه. من که خوابم میاد.
بقیه هم حرف لیلی رو تایید کردن و قرار شد که بخوابیم. وقتی که همه سر جاشون خوابیدن، روناک رو به سحر گفت: می‌شه لطفا چراغ خواب رو خاموش کنین؟ من چشم بندم رو نیاوردم و فقط توی تاریکی خوابم می‌بره.
سحر به سمت کلید چراغ خواب رفت و گفت: این حرف‌ها چیه عزیزم. شما اراده کنی، برق کل منطقه رو برات قطع می‌کنم.
روناک، روی تخت من و لیلی و ژینا، روی تخت خودشون و افخم و هم اتاقی‌هاش، روی زمین خوابیدن. سحر به آرومی به من گفت: چرا وایستادی؟ تو طرف دیوار بخواب.
یک نگاه به اتاق انداختم. هیچ جایی برای من نبود. گیر کرده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. سحر به من نزدیک شد. اخم کرد و خیلی آهسته گفت: چیه باز کَر شدی؟
بیشتر از این نمی‌تونستم معطل کنم. توی دلم پر از استرس و آشوب بود. با قدم‌های آهسته و سنگین به سمت تخت سحر رفتم. سحر از بازوم گرفت و بهم فهموند که طرف دیوار بخوابم. به پهلو و به سمت دیوار خوابیدم. استرس درونم هر لحظه بیشتر می‌شد. سحر بعد از چند لحظه، کنارم خوابید و پتوی خودش رو روی جفت‌مون انداخت. تا می‌تونستم خودم رو به دیوار نزدیک کردم تا از سحر دور بمونم. اما بعد از چند دقیقه، سحر از پشت بغلم کرد و دستش رو گذاشت روی شکمم. بدنم به لرزش افتاد و استرس درونم بیشتر شد. نا خواسته کمی خودم رو مچاله کردم. نمی‌دونستم که توی این حالت، سحر تسلط بیشتری برای بغل کردنم داره. با دستش به شکمم فشار آورد و کونم رو تا می‌تونست به خودش چسبوند. دست‌های لرزونم رو گذاشتم روی دستش اما زورم نرسید که دستش رو از روی شکمم بردارم. تصمیم گرفتم که برگردم اما سحر نذاشت و در گوشم گفت: آروم بگیر. هنوز خواب‌شون نبرده.
افخم به آرومی گفت: شما دو تا چی دارین پچ پچ می‌کنین؟
سحر گفت: داریم غیبت تو رو می‌کنیم.
افخم گفت: فکر کردم دارین روح احضار می‌کنین.
سحر گفت: اونم به وقتش.
ژینا گفت: بگیرین بخوابین دیگه.
نمی‌دونم چقدر گذشت تا همگی خواب‌شون برد. حتی فکر کردم که سحر هم خوابش برده. اما گرمی دستش رو روی کونم حس کردم. با دست دیگه‌اش موهام رو از روی گردنم کنار زد و پشت گردنم رو بوسید. با هر لمس و بوسه‌اش، یک موج عجیب و نا شناخته و استرس‌زا، وارد بدنم می‌شد. سحر بعد از چند دقیقه، دستش رو برد زیر تاپم و سینه‌هام رو لمس کرد. یک نفس عمیق آه مانند کشیدم. سحر در گوشم زمزمه کرد: جوجه صورتی سکسی خودمی.
هنوز نمی‌دونستم که چه اتفاقی داره برام میفته. سحر با شدت بیشتری، سینه‌هام رو چنگ ‌زد و امواج نا شناخته‌ی درونم، هر لحظه عظیم تر و غیر قابل مهار تر می‌شد. انگار من یک کشتی بودم که توی دریای طوفان زده، اسیر امواج سنگین شده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم. به خاطر اینکه نمی‌تونستم درکی از احساسات درونم داشته باشم، عصبی و کلافه شدم. سحر دستش رو برد به سمت شورتم و متوجه شدم که می‌خواد شورتم رو در بیاره. دستم رو گذاشتم روی دستش تا مانع بشم. لحن صداش رو جدی کرد و گفت: مهدیس اگه یک بار دیگه، جلوی من مقاومت کنی، من می‌دونم و تو. روی سگ من رو بالا نیار. وگرنه همین الان از اتاق پرتت می‌کنم بیرون.
آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو از روی دست سحر برداشتم. سحر شورتم رو تا روی زانوم داد پایین. مجبورم کرد که بیشتر مچاله بشم و از پشت، شروع کرد به لمس کردن کونم. اول کمی کونم رو لمس کرد و بعد انگشت‌هاش رو کشید روی شیار کُسم. هر بار انگشتش رو بیشتر توی شیار کُسم فرو می‌کرد. بعد از چند دقیقه، کمی از من فاصله گرفت. فکر کردم بیخیال شده اما وقتی که دوباره من رو بغل کرد، متوجه شدم که شلوارک خودش رو هم داده پایین. استرس درونم اینقدر زیاد شد که بغض کردم. ترسیده بودم و نمی‌دوستم که سحر می‌خواد باهام چیکار کنه. دوباره دستش رو به کُسم رسوند که بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت. دستش رو از روی کُسم برداشت و گذاشت روی دهنم و گفت: خفه می‌شی یا نه؟
اشک‌هام سرازیر شده بود و دیگه هیچ کنترلی رو خودم نداشتم. سحر وقتی دید که نمی‌تونه من رو آروم کنه، با حرص موهام رو کشید و گفت: من تو رو آدمت می‌کنم، حالا ببین. شورت بی‌صاحابت رو بپوش.
بدون مکث و سریع شورتم رو کشیدم بالا. سحر کمی از من فاصله گرفت و پشتش رو کرد. دیگه کاری باهام نداشت اما دلشوره‌ام به خاطر تهدیدی که کرد، باعث شد که تا روشنی هوا خوابم نبره.
با صدای درِ اتاق از خواب پریدم. خانم کارگر بود و گفت: تعمیرکار اومده. کَسی از اتاق بیرون نیاد تا کارش تموم بشه.
نزدیک به نیم ساعت به سقف نگاه کردم. مطمئن شدم که دیگه خوابم نمی‌بره. به آرومی از روی تخت بلند شدم. ساعت نُه صبح بود. یکی از کتاب‌هام رو برداشتم. نشسته، به در بالکن تکیه دادم و شروع کردم به مطالعه. یک ساعت گذشت. متوجه روناک شدم که نشسته بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. با تکون سرم بهش سلام کردم. روناک هم سرش رو تکون داد. بلند شد و اومد کنار من نشست و گفت: تو مدرسه اصلا از بچه‌های خر خون خوشم نمی‌اومد.
لبخند زدم و گفتم: اکثرا خوش‌شون نمیاد.
روناک خودش رو جمع کرد و گفت: از زیر در سوز میاد، یخ می‌کنی دختر. برو رو تخت خودت بشین.
+من با سرما مشکلی ندارم. همیشه زمستون رو به تابستون ترجیح می‌دم.
-پس از اون دخترهای گرمایی و هات هستی.
+شما هم دانشجو هستین؟
-نه من تا دیپلم بیشتر نخوندم. حوصله درس و دانشگاه رو نداشتم. درس رو ول کردم و چسبیدم به آرایش‌گری.
+به سلامتی. ایشالله همیشه موفق باشین.
-یک سالن با خدمات کامل دارم. پنج تا آرایش گر خیلی خوب زیر دستم کار می‌کنن.
+پس موفق هستین.
-تو خیلی خوشگلی. تازه بدون آرایش. اگه تو رو بدن دست من، چنان عروسکی ازت درست کنم که همه انگشت به دهن بمونن.
از تعریف روناک خجالت کشیدم و گفت: مرسی لطف دارین.
افخم هم از خواب بیدار شد. نشست و گفت: الان یعنی نمی‌تونیم بریم تو آشپزخونه؟ من چای می‌خوام.
یکی از هم اتاقی‌های افخم از زیر پتو گفت: اگه بریم، آقای تعمیرکار می‌خورمون.
افخم لحنش رو شیطون کرد و گفت: جون، پس من برم خورده بشم.
در اتاق رو دوباره زدن. اینبار هم خانم کارگر بود و رو به افخم گفت: شوفاژ اتاق‌تون درست شد.
افخم ایستاد. بقیه‌ی هم اتاقی‌هاش رو بیدار کرد و گفت: بیدار شین، بچه‌ها. اتاق‌مون اوکی شد.
سحر متوجه شد که افخم و هم اتاقی‌هاش دارن می‌رن. بلند شد و باهاشون خداحافظی کرد. اما لیلی و ژینا همچنان خواب بودن. روناک دم درِ اتاق، یک کارت ویزیت داد به دست من و گفت: اینم کارت آرایشگاهم. خوشحال می‌شم باز هم ببینمت.
بعد از رفتن‌شون، رفتم دستشویی. وقتی برگشتم، سحر روی تختش نشسته بود و داشت به زمین نگاه می‌کرد. می‌دونستم که از دست من عصبانیه. آب دهنم رو قورت دادم و با یک لحن ملایم گفتم: الان می‌تونم برم فلاسک رو آب کنم؟
سحر سرش رو آورد بالا و گفت: مگه نشنیدی کارگر چی گفت؟ یارو رفته دیگه.
توی آشپزخونه چند نفر توی صف سماور بزرگ آبجوش بودن و همین باعث شد که چند دقیقه معطل بشم. وقتی برگشتم، ژینا و لیلی بیدار شده بودن. لیلی وقتی از سرویس برگشت، شروع به حاضر شدن کرد و رو به من گفت: زودتر یک چای برای من بریز.
یک چای کیسه‌ای انداختم توی فلاسک و گفتم: چند دقیقه دیگه حاضر می‌شه.
متوجه شدم که ژینا هم داره حاضر می‌شه. انگار جفت‌شون می‌خواستن برن بیرون. فکر کردم سحر هم همراهشون می‌ره اما سحر همچنان روی تختش نشسته بود. بعد از چند دقیقه، برای همه‌مون چای ریختم. ژینا و لیلی مانتوهاشون رو پوشیدن. چای خودشون رو هم خوردن و از اتاق زدن بیرون. می‌دونستم که سحر اهل صبحونه خوردن نیست. خودم هم گشنه‌ام نبود. کش موهام رو باز کردم. کتابم رو برداشتم و روی تخت خودم نشستم. سحر ایستاد و رفت به سمت درِ اتاق. متوجه شدم که کلید رو انداخت روی در و قفلش کرد. بعد اومد به سمت من. کتابم رو از توی دستم گرفت و پرت کرد روی زمین. چند ثانیه به من نگاه کرد و یکهو یک کشیده‌ی محکم زد توی گوشم. شوکه شده بودم و دستم رو گذاشتم روی صورتم. اما سحر یک کشیده‌ی محکم دیگه زد طرف دیگه‌ی صورتم و گفت: حالا تو روی من وایمیستی؟
خیلی سریع بغض کردم و گفتم: من تو روی تو واینستادم.
سحر از موهام گرفت و مجبورم کرد که از روی تخت بلند شم. پرتم کرد وسط اتاق و گفت: اول حسابی ادبت می‌کنم و بعدش پرتت می‌کنم بیرون.
گریه‌ام گرفت و گفتم: به خدا من نمی‌خواستم بهت توهین کنم.
سحر دوباره و اینبار با دوتا دستش از دو طرف موهام گرفت. وادارم کرد که بِایستم. من رو چسبوند به درِ سرویس و گفت: مگه بهت نگفتم که اگه یک بار دیگه دست من رو پس بزنی، من می‌دونم و تو؟ کَر بودی و نشنیدی؟
اشک‌هام سرازیر شد و جوابی نداشتم که به سحر بدم. سحر موهام رو محکم تر کشید. سرم رو کوبید به در سرویس و گفت: فکر کردی خبر ندارم که برای چی از اتاق قبلی انداختنت بیرون؟ تازه شنیدم تعهد کتبی هم دادی که دیگه توی خوابگاه دردسر درست نکنی. فردا می‌رم دفتر حراست و تکلیفت رو برای همیشه یک سره می‌کنم. اگه اراده کنم کل طبقه‌ی چهارم شهادت می‌دن که تو لیاقت موندن توی خوابگاه رو نداری.
برای یک لحظه یاد روزی افتادم که توی دفتر خانم سلحشور، فقط یک قدم تا اخراج از خوابگاه فاصله داشتم. اون سری سه نفر سال دومی علوم پایه بر علیه من شهادت داده بودن و این سری قطعا کارم تموم بود. گریه‌ام شدید تر شد و گفتم: به خدا از لحظه‌ای که گفتی، دیگه دستت رو پس نزدم. به جون مامانم پس نزدم.
سحر یک نفس عمیق از سر حرص کشید و گفت: ننه من بود که کولی بازی درآورد؟ اگه صدای گریه‌ات رو می‌شنیدن چی؟
+به خدا دست خودم نبود. نمی‌خواستم گریه کنم.
سحر چند لحظه با چشم‌های عصبانی‌اش به من زل زد. بالاخره موهام رو رها کرد و گفت: وسایلت رو جمع کن. همین الان از این اتاق باید بری بیرون. منِ احمق همین دیشب تو رو جزء خودمون حساب کردم. به خاطر توی دهاتی، چُس بازی‌های ژینا رو تحمل کردم. چون همه‌شون مطمئن بودن که تو لیاقت دوستی و حمایت من رو نداری. آدم اینقدر نمک نشناس می‌شه؟ دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم.
توی دلم آشوب شد. استرس و آشوبی که صد برابر لحظه‌هایی بود که سحر لمسم می‌کرد. سحر می‌تونست مثل آب خوردن باعث اخراج من از خوابگاه بشه و اخراج از خوابگاه برای من یعنی تموم شدن دانشگاه و نابود شدن تمام رویاهام. نا خواسته دستش رو گرفتم و گفتم: تو رو خدا من رو از اتاق ننداز بیرون.
سحر دستش رو از توی دستم خارج کرد و گفت: دیگه دیره، تو لیاقت اینجا رو نداری.
+غلط کردم، ازت خواهش می‌کنم نندازم بیرون. بهت التماس می‌کنم سحر.
سحر با یک لحن سرد گفت: خودت وسایلت رو جمع می‌کنی یا پرت‌شون کنم بیرون؟
جلوی سحر زانو زدم. شدت گریه‌ام شدید تر شد و گفت: تو رو به خدا این کارو با من نکن. تو رو به جون هر کی دوست داری. من گُه خوردم، غلط...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: صدات رو بیار پایین.
سعی کردم صدای گریه‌ام رو آهسته کنم. خواستم دوباره حرف بزنم که سحر نذاشت و گفت: پاشو وایستا.
ایستادم و اشک‌هام رو با دستم پاک کردم اما همچنان اشک می‌ریختم و کنترلی روی خودم نداشتم. سحر با همون لحن جدی خودش گفت: اگه یک بار دیگه، خوب دقت کن مهدیس، اگه فقط یک بار دیگه، جلوی من "نه" بیاری و کوچکترین حرکتی کنی که معنی‌اش "نه" باشه، همون لحظه، خودت چمدونت رو ببند و برای همیشه از این شهر گورت رو گم کن بیرون. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله فهمیدم، هر چی تو بگی، همون می‌شه.
-نه فقط هر چی که می‌گم. هر چی که من می‌گم و هر چی که من می‌خوام، همون می‌شه.
+چَشم، هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای.
سحر یک نفس عمیق دیگه کشید و گفت: علت کولی بازی دیشب چی بود؟ مگه داشتم باهات چیکار می‌کردم که گریه‌ات گرفت؟ چیه می‌خوای بگی که تا حالا به خودت دست نزدی؟
بغضم رو قورت دادم. سعی کردم دیگه گریه نکنم و گفتم: گریه‌ام دست خودم نبود. ترسیدم، یعنی اینکه نفهمیدم چی داره...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: فکر کردی دارم بهت تجاوز می‌کنم؟ فقط راستش رو بگو.
به چشم‌های جدی سحر نگاه کردم و گفتم: آره.
-فکر نمی‌کنی اگه بنا به تجاوز بود، توی این مدتی که پیش ما هستی، صد تا موقعیت بهتر از دیشب داشتم؟ آخریش همون موقعی که توی حموم بودیم. با تواَم مهدیس.
+آره درسته.
سحر نشست روی تختش. پاش رو انداخت روی پای دیگه‌اش و گفت: حالا به فرض که داشتم بهت تجاوز می‌کردم. مگه می‌شه آدم حس کنه که دارن بهش تجاوز می‌کنن و هم زمان تحریک بشه؟
+من تحریک نشدم.
سحر پوزخند زد و گفت: تحریک نشدی؟! اصلا می‌دونی تحریک شدن یعنی چی؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: نمی‌دونم.
-پس زر زیادی نزن که تحریک نشدم.
دوباره گریه‌ام گرفت و گفتم: من هیچی نمی‌دونم. من یک موجود رقت‌انگیز و بدبختم. من حتی نمی‌دونم دقیقا کی یا چی هستم. از خودم خسته شدم. از خودم بدم میاد. من هیچی نیستم. گاهی وقت‌ها دوست دارم بمیرم و خلاص شم.
سحر به کنارش اشاره کرد و گفت: شلوغش نکن، بگیر بشین ببینم.
وقتی نشستم، یک دستمال از جعبه دستمال کاغذی زیر تختش برداشت و اشک‌هام رو پاک کرد. لحنش ملایم شد و گفت: وقتی توی حموم لمست کردم، مطمئن شدم که تحریک شدی. وقتی دیشب بیشتر لمست کردم و باهات ور رفتم، تمام علائم تحریک جنسی رو داشتی. ترشح کُست چند برابر شد و با هر لمس من، بدنت می‌لرزید و تنفست نا منظم تر می‌شد. حتی سینه‌هات هم سفت شده بود و نوکشون زده بود بیرون. بهت اطمینان می‌دم اگه این حس رو داشتی که داره بهت تجاوز جنسی می‌شه، حتی یک هزارم درصد هم امکان نداشت که تحریک بشی. پس من بهت تجاوز نمی‌کردم. فقط باعث بیدار شدن احساساتی شدم که همیشه برات تابو بوده و ازشون دوری می‌کردی. تو دیشب از من نترسیدی، از خودت ترسیدی. چون هیچ توضیحی نداشتی برای اتفاقاتی که داشت برات می‌افتاد. از روزی که پات به این اتاق باز شده، دارم تمام سعی خودم رو می‌کنم تا بهت کمک کنم مهدیس. می‌خوام از جوونی‌ات لذت ببری. نه اینکه کل عمر جوونی و پر انرژی خودت رو شبیه گوسفند بگذرونی و بعدش حسرت بخوری. به نظرت چون می‌خوام بهت خوش بگذره، دوست بدی هستم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سحر با یک دستش صورتم رو لمس کرد و گفت: از ژینا و لیلی خواستم برن بیرون، چون دوست نداشتم جلوی اونا باهات برخورد کنم. دارم با تمام وجودم پرستیژ و کلاس تو رو پیش بقیه حفظ می‌‌کنم. توی زندگی‌ات، تا حالا کَسی رو داشتی که این همه به فکرت باشه؟ داشتی یا نه؟
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه نداشتم.
-پس قدر من رو بدون مهدیس. این آخرین باریه که از غرورم به خاطر تو می‌گذرم. من اگه با کَسی اوکی باشم، براش بهترینم اما اگه کَسی بره تو مخم، می‌شم بدترین کابوس زندگی‌اش. همین الان انتخاب کن. می‌خوای من برای تو کدوم باشم؟
فقط یک جواب می‌تونستم به سحر بدم. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: می‌خوام دوستت بمونم.
سحر لبخند زد و گفت: پس بهم اعتماد کن و دیگه روی سگ من رو بالا نیار مهدیس. دوست ندارم بهت صدمه بزنم و خودم هم نمی‌دونم اگه سری بعد به من موج منفی بدی، چه بلایی قراره سرت بیارم. می‌فهمی چی می‌گم یا نه؟
+آره می‌فهمم.
حالا هم برو به درس و مشقت برس. خبر دارم که پس فردا با چه استاد سخت‌گیری کلاس داری. بعدا در مورد تضاد درونی‌ات نسبت به تحریک جنسی بیشتر حرف می‌زنیم. البته شاید نیاز به حرف زدن نباشه و فقط باید عملی تجربه‌اش کنی.

سه روز گذشت. اتفاقات بین خودم و سحر، همه‌اش توی ذهنم تکرار می‌شد. حس دوگانه‌ام به سحر، بیشتر و عمیق تر شده بود. همچنان قسمتی از من، حمایت و محبت و توجه سحر رو دوست داشت و قمست دیگه‌ام، از سحر می‌ترسید. نمی‌دونستم باید پیش سحر احساس امنیت کنم یا نه. حرف‌هاش رو توی ذهنم مرور می‌کردم و بیشتر می‌فهمیدم که چقدر از شناختن خودم دور هستم.
توی غذاخوری مشغول ناهار خوردن بودم که نفیسه جلوم نشست. پوزخند زد و گفت: هر روز خوشگل تر از دیروز.
حوصله‌ی طعنه‌های نفیسه رو نداشتم. جوابی بهش ندادم و سرعت خوردنم رو بیشتر کردم که زودتر برم. نفیسه متوجه شد و گفت: نمی‌خواد غذات رو بدون جویدن قورت بدی.
سلف غذاش رو برداشت و رفت روی یک میز دیگه. برای چند لحظه دلم براش سوخت. نفیسه تنها آدم تو دانشگاه بود که بهش اعتماد کامل داشتم و مطمئن بودم که خیر و صلاح من رو می‌خواد. اما خبر نداشت که من تو چه شرایطی گیر کردم. یا شاید هم حق با نفیسه بود. خودم بودم که این تغییرات رو دوست داشتم و به خودم تلقین می‌کردم که به اجبار این تغییرات رو پذیرفتم.
ساعت شروع کلاس‌های عصر طوری بود که دیگه ارزش نداشت برم خوابگاه. کمی توی کتابخونه مطالعه کردم و رفتم سر کلاس. دم غروب، کلاس‌هام تموم شد. موقع برگشتن به خوابگاه، هوا تاریک شده بود. وقتی وارد اتاق شدم، لیلی روی تختش دراز کشیده بود و داشت مطالعه می‌کرد. سحر هم انگار تازه از بیمارستان اومده بود. نوبت من بود که اتاق رو نظافت کنم. لباسم رو عوض کردم و مشغول نظافت اتاق شدم. تو همین حین، گوشی لیلی زنگ خورد. از صحبت‌هاش فهمیدم که ژینا اون طرف خطه. بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد، رو به سحر گفت: یکی از بچه‌های انترنی که قرار بوده با ژینا امشب شیفت شب باشه، یک کاری براش پیش اومده و نتونسته بره. برا همین از من خواست برم پیشش.
سحر شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: خب چرا به من می‌گی؟ اگه می‌خوای، برو دیگه.
لیلی کمی فکر کرد و گفت: چند وقته ژینا خیلی حساس شده. اگه نرم، داستان می‌شه.
سحر گفت: انگاری باباش رو دوباره گرفتن و انداختن زندان. البته بین خودمون باشه.
لیلی هم زمان که مشغول حاضر شدن بود، رو به سحر گفت: آخه یکی نیست به این بابای کُسخل ژینا بگه که...
لیلی حرفش رو خورد و ادامه نداد. سحر تو جواب لیلی گفت: اونایی که فعالیت سیاسی می‌کنن، این زندانی شدن‌ها براشون عادیه. فشارش روی خانواده بیچاره است.
لیلی دیگه حرفی نزد. مانتو و مقنعه‌اش رو پوشید و رفت. فکر می‌کردم که ژینا به خاطر توجه‌هایی که سحر به من داره، رفتارش عصبی شده. اما حالا که فهمیده بودم پدرش رو دستگیر کردن، حس عذاب وجدان بهم دست داد.
برای خودم و سحر چای ریختم و گفتم: برای شام چیکار کنیم؟
سحر بعد از چند لحظه مکث گفت: من که گشنه‌ام نیست.
قندون رو گذاشتم کنار سینی چای و گفتم: منم اشتها ندارم.
در سکوت چای خوردیم. ذهن من همچنان درگیر پدر ژینا بود. سحر سکوت رو شکست و گفت: خیلی خسته‌ام، امشب زود خاموشی بزنیم.
لیوان‌های چای و فلاسک چای رو بردم توی آشپزخونه و شستم‌شون. وقتی برگشتم توی اتاق، سحر یک قرص بهم داد و گفت: این آرامش بخشه، بگیر بخورش.
وقتی تعلل من رو دید، اخم کرد و گفت: اینطوری خیلی کمتر دچار استرس می‌شی.
نمی‌دونستم قرصِ توی دست سحر چیه و دقیقا قراره باهام چیکار کنه. اما مثل همیشه، جرات و شهامت مخالفت با سحر رو نداشتم. قرص رو ازش گرفتم. به من زل زد تا مطمئن بشه که قرص رو می‌خورم. بعدش پتوی ژینا رو وسط اتاق پهن کرد. بالشت خودش و من رو گذاشت بالای پتو. دراز کشید و گفت: نمی‌خوای بخوابی؟
مطمئن بودم که اگه پیشش بخوابم، حتما لمسم می‌کنه. مستاصل و نا امید شده بودم. برای یک لحظه احساس کردم که این حس رو قبلا تجربه کردم. تا حدی این احساس توی من قوی بود که از خودم متعجب شدم. دقیقا شبیه مواقعی که آدم یک مکان رو می‌بینه و مطمئنه که قبلا هم اینجا رو دیده، اما دقیق یادش نیست که کجا و چطوری دیده. سحر متوجه حالتم شد و گفت: چرا اخم کردی؟
خواستم به سحر بگم که چِم شده، اما پشیمون شدم و گفتم: هیچی یک لحظه یاد بابای ژینا افتادم. دلم براش سوخت وقتی فهمیدم که باباش رو گرفتن.
سحر دستش رو گذاشت زیر سرش و گفت: گفتم که، هر چند وقت یک بار می‌گیرنش و مورد جدیدی نیست. چراغ‌ها رو خاموش کن و یک پتو هم برای رومون بیار.
پتوی خودم رو برداشتم و به پهلو و به سمت سحر دراز کشیدم. سحر هم به پهلو شد و پتو رو روی جفت‌مون انداخت. دستش رو گذاشت روی بازوی من و گفت: امروز اوضاع دانشکده چطور بود؟
+مثل همیشه.
-حالت خوبه؟
+آره خوبم مرسی.
سحر خودش رو به من نزدیک تر کرد و گفت: خبر داری که چقدر سر زبونا افتادی؟ همونطور که می‌خواستم، افخم و هم اتاقی‌هاش، همه جا پخش کردن که چه جوجه صورتی خوشگلی، هم اتاقی من شده.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره نگاه سنگین شون رو حس می‌کنم.
-نگاه‌شون رو دوست نداری؟
+نمی‌دونم.
سحر لحنش رو مرموز کرد و گفت: این قطار دیگه راه افتاده و متوقف نمی‌شه. چه بخوای و چه نخوای، جزء خوشگلای دانشگاه هستی.
لبخند زدم و گفتم: اگه مامانم و داداش‌هام بفهمن، من رو می‌کشن.
سحر به آرومی لب‌هام رو بوسید و گفت: بهشون فکر نکن، هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن.
اولین بار بود که از طریق لب‌هام، لب یکی دیگه رو لمس می‌کردم. استرس درونم خفیف تر از دفعه قبل بود که پیش سحر خوابیده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دست خودم نیست که بهشون فکر نکنم.
سحر دوباره لب‌هام رو بوسید. موهام رو نوازش کرد و گفت: به مرور یاد می‌گیری.
همون امواج نا شناخته، دوباره توی وجودم فعال شد. وقتی برای بار دوم لب‌هام رو بوسید، یک آه نا خواسته کشیدم. سحر لحن صداش رو کِش‌دار کرد و گفت: قربون آه کشیدنت برم خوشگلم.
اینبار لب‌هاش رو طولانی مدت به لب‌هام چسبوند و دستش رو گذاشت روی کونم. نمی‌دونستم تاثیر قرص بود یا استرس خودم نسبت به لمس و بوس‌های سحر، کمتر شده بود. استرس داشتم اما نه اینقدر که من رو اذیت کنه. مطمئن نبودم که از روی ترس دارم خودم رو در اختیارش قرار می‌دم یا اینکه خودم هم دوست دارم. سحر لب‌هاش رو گذاشت روی گردنم. کاملا غیر ارادی سرم رو بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترسش باشه. نمی‌دونم چقدر گذشت اما سحر تا می‌تونست از من لب گرفت و گردنم رو بوسید و کونم رو مالید. استرس خفیف درونم هر لحظه محو تر می‌شد و مطمئن شدم که سحر راست می‌گه. انگار تمام اون احساساتی که تعریف دقیقی ازش نداشتم، تحریک جنسی بود. چیزی که من هرگز تجربه‌اش نکرده بودم. سحر متوجه شد که تسلیم محض حس جنسی‌ام شدم. دستش رو گذاشت روی صورتم. مطمئن شده بودم که لمس صورتم رو دوست داره. چند لحظه به من زل زد و گفت: چرا قبل از اینکه بیایی پیش من بخوابی، اخم کردی و رفتی توی فکر؟ تا حالا اخمت رو ندیده بودم. چیه دوباره از من ترسیدی؟
احساس کردم که به خاطر تاثیر قرص، سرم سنگین و دمای بدنم بالا رفته. حتی انگار روی تُن صدام هم تاثیر گذاشته بود. با یک لحن کِش‌دار و به آرومی گفتم: آره ازت ترسیدم، اما علت اخم کردنم، ترس از تو نبود.
از اینکه اینقدر رُک به سحر جواب داده بودم، از خودم متعجب شدم. به چشم‌هاش زل زدم و گفتم: ببخشید که ازت ترسیدم. من دوست ندارم که تو دشمن من بشی و از اتاق بندازیم بیرون.
سحر صورتم رو نوازش کرد و گفت: من هیچ وقت تو رو از این اتاق بیرون نمی‌اندازم. تازه تو رو پیدا کردم، چرا بخوام بهت صدمه بزنم؟ تو فقط کافیه که بهم اعتماد کنی. اونوقت بهت ثابت می‌شه که من هیچی برای ترسیدن ندارم.
نا خواسته دستم رو گذاشتم روی دست سحر. همون دستی که داشت صورتم رو نوازش می‌کرد. انگار دوست داشتم که نوازش صورتم رو متوقف نکنه. یک پِلک طولانی زدم و گفتم: هم دوسِت دارم و هم ازت می‌ترسم.
انگار سحر متوجه شده بود که کنترل چندانی روی حرکات و حرف‌هام ندارم. خنده‌اش گرفت و برای چندمین بار یک لب طولانی از لب‌هام گرفت. بعدش گفت: نگفتی که علت اخم کردنت چی بود.
سرم سنگین تر شده بود و حتی حس کردم که کمی حالت تهوع دارم. به لب‌های سحر خیره شدم و گفتم: نمی‌دونم چی بود. اگه می‌شه الان در موردش حرف نزنیم. استرس و ترسم نسبت به تو داره کمتر می‌شه. نمی‌خوام اون حس لعنتی، برگرده.
سحر دوباره لب‌هام رو بوسید و گفت: کاش خودت می‌تونستی ببینی که چقدر چشم‌هات خمار و سکسی شده.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اگه مامانم و داداش‌هام بفهمن، تیکه تیکه‌ام می‌کنن.
سحر اخم کرد و گفت: همین چند ثانیه قبل گفتی که دوست نداری به چیز بدی فکر کنی.
پتو رو از روی جفت‌مون پس زد. من رو صاف خوابوند و نشست پایین شکمم. متوجه شدم جوری نشست که سنگینی‌اش روی من نیفته. تاپ و سوتینم رو درآورد. مچ هر دو تا دستم رو گرفت و دست‌هام رو برد بالای سرم و شروع کرد به بوسیدن سینه‌هام. دوباره آه کشیدم و سحر گفت: عزیزم.
انگار حتی قربون صدقه رفتن‌های سحر هم، روی احساسات درونم تاثیرگذار بود. وقتی سحر شروع به مکیدن سینه‌هام کرد، یک آه بلند کشیدم و به بدنم موج دادم. هرگز توی عمرم، این حجم زیاد از هیجان رو تجربه نکرده بودم. دوست داشتم دست‌هام رو از توی دست‌هاش آزاد کنم اما سحر نذاشت و با شدت بیشتری سینه‌هام رو خورد. چون نمی‌تونستم دست‌هام رو تکون بدم، نا خواسته به شکم و بدنم موج دادم و آه کشیدم. سحر با هر آه کشیدن من، شدت خوردن سینه‌هام رو بیشتر می‌کرد، تا جایی که دردم اومد اما همچنان توانی برای آزاد کردن دست‌هام نداشتم. بعد از چند دقیقه، سحر از روی شکمم بلند شد. رفت پایین پاهام و شلوارک و شورتم رو درآورد. خجالت کشیدم و نا خواسته پاهام رو به هم چسبوندم و جمع کردم. سحر از زانوهام گرفت و گفت: خودتو شل کن مهدیس.
یاد اون جمله‌اش افتادم که دیگه حق ندارم بهش جواب "نه" بدم. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و پاهام رو شل کردم و اجازه دادم که از هم بازشون کنه. سحر شروع کرد به بوسیدن رون پاهام. حس می‌کردم که هم می‌بوسه و هم گاز می‌گیره. لب‌هاش هر چی بیشتر به کُسم نزدیک می‌شد، خجالت و هیجانم بیشتر می‌شد. لرزش درونم اینقدر زیاد بود که می‌خواستم جیغ بزنم اما با همه‌ی وجودم، جلوی خودم رو گرفتم. وقتی اولین بوسه رو به کنار کُسم زد، دوباره به بدنم موج دادم و یک آه بلند دیگه کشیدم. سحر پاهام رو بیشتر از هم باز کرد. اینبار یک خیسی رو توی شیار کُسم حس کردم. حدس زدم که باید زبونش باشه. هر چی که بود، باعث شد که دست‌هام رو از روی صورتم بردام و به پتو چنگ بزنم. دیگه بیشتر از این نتونستم مقاومت کنم و به ناله کردن افتادم. انگار با ناله کردن، می‌تونستم کمی از هیجان بیش از حد درونم رو تخلیه کنم. سحر با سرعت و شدت بیشتری، کُس من رو می‌خورد و هیجان و لرزش‌های درون من، همچنان اوج می‌گرفت. یک لحظه حس کردم که سرم داره از شدت هیجان زیاد، منفجر می‌شه. آخرین چیزی که حس کردم، این بود که سحر هم زمان با خوردن کُسم، ناخون‌هاش رو فرو کرد توی رون‌های پام.
نمی‌دونم چقدر بی‌هوش بودم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم، همچنان سرم سنگین بود و انگار بدنم از زمین فاصله داشت. سحر کنارم و به پهلو دراز کشیده بود. صورتم رو با دستش و به آرومی به سمت خودش چرخوند. به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: تو جنده‌ی خودمی.

نوشته: شیوا
amin shahvat
     
  

 
اینم بقیه قسمتاش

مرتیکه میرهاز یه سایت دیگه کپی میکنه ، هر قسمتشم یه هفته طول میده بزاره 😏😏😏😏😏😏😏💩💩💩💩💩💩💩💩💩
amin shahvat
     
  

 
amin1shahvat:
اینم بقیه قسمتاش

مرتیکه میرهاز یه سایت دیگه کپی میکنه ، هر قسمتشم یه هفته طول میده بزاره 😏😏😏😏😏😏😏💩💩💩💩💩💩💩💩💩

اول از همه این شکلکی که گذاشتی نوش جانت گوارای وجودت
دوم من که همون اول گفتم این داستان نویسندش شخص دیگه ای هستش و من تو این سایت فقط منتشرش میکنم
سوم هر قسمت رو دو روز به دو روز دارم ارسال میکنم
چهارم کسی مجبورت نکرده بود بیای اینجا بخوای کاملش کنی
درضمن اسکی رفتن هم خوب نیست فصلش داره تموم میشه
اگه راست میگی داستانی که ناتموم مونده کامل کن نه این داستانی که داره نوشته میشه
یه داستان تو همین سایت به اسم بازی اگه مردی اون رو برو کامل کن بعد بیا اینجا حرف اضافه بزن

راستی چرا قسمت جدیدش رو نذاشتی
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  ویرایش شده توسط: gharibe_ashena   

 
به شوهرم خیانت کردم

-چند سالت بود که ازدواج کردی؟
+شونزده.
-عاشق شدی؟
+نه خواستگار رسمی و به انتخاب و اجبار پدرم.
-شوهرت چند سالش بود؟
+بیست و نُه.
-کِی بچه دار شدی؟
+یکی دو ماه مونده به هفده سالگی‌ام.
-پس الان بچه‌ات پونزده سالشه.
+آره.
-پسره یا دختر؟
+پسر.
-اصلا نمی‌خوره که حتی بچه داشته باشی. چه برسه به یک بچه‌ی پونزده ساله.
+این جمله رو زیاد شنیدم. علت اصلی‌اش اینه که بیبی فیسم.
-تو چند سالگی طلاق گرفتی؟
+بیست و هشت سالم بود.
-علت؟
+به شوهرم خیانت کردم.
-برای چی خیانت کردی؟
+شهوت.
-شوهرت توی رابطه جنسی کم کار بود یا به خاطر تنوع طلبی خودت؟
+جفتش.
-یعنی اگه از سمت شوهرت ارضا می‌شدی، باز هم خیانت می‌کردی؟
+نمی‌دونم.
-چطوری فهمید؟
+احمق تر از این حرف‌ها بود که بخواد بفهمه. خیلی اتفاقی من رو توی خونه با یکی دید.
-یعنی با هر کی دوست می‌شدی، می‌آوردیش خونه خودت؟
+فقط دو بار تو خونه‌‌ی خودم، به شوهرم خیانت کردم. باور اول و بار آخر.
-در چه وضعیتی شما رو دید؟
+جفت‌مون لُخت بودیم. پسره داشت باهام سکس می‌کرد. روی تخت دو نفره‌ی اتاق خواب.
-تو چه حالتی سکس می‌کردین؟
+داگی استایل.
-چجوری متوجه حضور شوهرت شدی؟
+اسمم رو فریاد زد.
-یعنی ندیدیش که وارد اتاق شد؟
+نه، چون سرم به سمت در نبود.
-پس چند دقیقه شما رو نگاه کرده و بعد واکنش نشون داده.
+به احتمال زیاد.
-بعد از فریاد چیکار کرد؟
+فکر می‌کردم من رو می‌کشه یا اینقدر کتک می‌زنه که فرق چندانی با یک جنازه نداشته باشم اما فقط فریاد زد و بعدش از خونه رفت بیرون.
-بعدش؟
+توافقی طلاق گرفتیم. بچه رو هم نخواست.
-موقع‌هایی که خیانت می‌کردی، بچه‌ات رو چیکار می‌کردی؟
+به غیر از اولین بار، می‌ذاشتمش خونه‌ی مادرم.
-اون یک بار، بچه کجا بود؟
+تو اتاقش.
-خواب یا بیدار؟
+خواب.
-پسرت علت اصلی طلاق‌تون رو فهمید؟
+آره، خودم خیلی سر بسته بهش گفتم. چون به هر حال یک روز به گوشش می‌رسید.
-واکنشش چی بود؟
+هیچی.
-الان با تو زندگی می‌کنه.
+نه پیش مادرمه.
-بعد از طلاق دیگه آزاد شدی تا هر کاری که دلت می‌خواد بکنی. با چند نفر سکس کردی؟
+یک نفر.
-باور کنم؟
+می‌تونی نکنی.
-در مورد اون یک نفر حرف بزن.
+دوست ندارم در موردش حرف بزنم.
-حتی اسم و سنش رو هم نمی‌تونی بگی؟
+اسمش مانی و سه سال از من کوچیکتر بود.
-چند وقت باهاش بودی؟
+حدود سه سال.
-کِی باهاش کات کردی؟
+حدود سه ماه پیش. می‌شه لطفا دیگه در موردش سوال نپرسی؟
-اوکی، تو هیچ سوالی نداری؟
+من همه چیز رو در مورد شما می‌دونم. یک هفته گذشته رو شبانه روز در مورد شما تحقیق کردم. می‌دونم که چهل سال‌تونه و همسرتون رو دوازده سال پیش و توی اولین سال زندگی‌تون از دست دادین، به خاطر سرطان. حتی می‌دونم با علم به اینکه می‌دونستین همسرتون سرطان داشته، باهاش ازدواج کردین. که البته این جریان در ظاهر خیلی انسان دوستانه به نظر میاد، اما شاید هدف شما از این کار، رسیدن به ثروت زیاد همسرتون بوده باشه. زنی که هیچ وارثی نداشته به جز شوهرش. از طریق ثروت همون زن، صاحب چهار تا شرکت تجاری شدین که مهم ترینش همین شرکتی هستش که الان داخلش هستم. اگه اشتباه نکنم اینجا حدود چهل تا کارمند، زیر دست شما کار می‌کنه. عمدا دیوار اتاق مدیریت‌تون رو شیشه‌ای کردین تا کُل شرکت، زیر نظرتون باشه. این یعنی اصلا دوست ندارین که چیزی از چشم شما مخفی بمونه. در ضمن به قهوه ترک هم به شدت علاقه دارین. البته چند تا نکته‌ی دیگه در مورد خودتون و خانواده‌تون می‌دونم که چیز مهمی نیست.
داریوش بعد از تموم شدن حرف‌هام، لبخند خاصی زد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: صراحت و رُک گویی جالبی داری. فکر نمی‌کردم تا این اندازه دقیق، در موردم تحقیق کرده باشی.
پام رو روی پام عوض کردم و گفتم: من و شما توی اینترنت با هم آشنا شدیم. عقل حکم می‌کرد که تا قبل از اولین دیدار، اطلاعات لازم رو در موردتون بدونم. مثل شما که قطعا همه چیز رو در مورد من می‌دونی و فقط برای امتحان کردنم، این سوال‌ها رو پرسیدی.
داریوش با دقت به من نگاه کرد و گفت: علت طلاق و جزئیات خیانتت رو نمی‌دونستم.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: حالا دیگه مواردی که لازمه رو از همدیگه می‌دونیم. از نظر من، شما همون گزینه‌ای هستی که می‌خوام. حالا شما هم نظر خودتون رو بگین.
داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: شرایط خودت رو بگو. فرض کن که جواب من، بله است.
بدون مکث گفتم: مهریه نمی‌خوام، کلا هیچ چیز مالی‌ای نمی‌خوام. فقط حق طلاق می‌خوام. و اینکه باید به قول‌تون عمل کنین. همون قول‌هایی که توی چت بهم دادین. که اگه زن‌تون بشم...
حرفم رو قورت دادم و دیگه چیزی نگفتم. توی چت، حرف‌هام رو خیلی راحت تر می‌زدم اما توی اولین دیدارمون، کمی خجالت می‌کشیدم. البته از نگاهش مطمئن شدم که منظورم رو متوجه شده. چند لحظه به من خیره شد و گفت: شرایط شما قبوله. امروز با پدر و مادرم در مورد شما صحبت می‌کنم. تا هفته دیگه به صورت رسمی به خواستگاری شما میام. اگه مشکلی ندارین، به جای جشن عروسی، یک سفر به اروپا بریم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: قطعا موافقم.

برای ازدواج با داریوش، فقط به چهل روز رابطه مجازی و یک هفته تحقیق نیاز داشتم. هنوز نمی‌دونستم که می‌تونم دوستش داشته باشم یا نه. من فقط نیاز داشتم تا با یک مَرد همراه باشم. مَردی که بهم آزادی جنسی بده و حتی همراهیم کنه. داریوش تمام فاکتورهایی که برام مهم بود رو داشت. اعتبار و آبرو و فانتزی‌های مشترک، به عنوان یک شوهر. انگار من هم برای داریوش، دقیقا همون زنی بودم که مدت‌ها دنبالش بود. زنی که از طریقش به تمام فانتزی‌هایی که یک عمر توی سرش داشته، بتونه برسه. زنی که هیچ خطری براش نداشته باشه و فقط به دنبال لذت باشه.
وقتی که عقد کردیم، لب‌هام رو به نزدیک گوش داریوش رسوندم و به آرومی گفتم: بهت قول می‌دم من همون زنی هستم که همیشه می‌خواستی داشته باشی.
چشم‌های داریوش برق زد و گفت: اگه مطمئن نبودم، الان اینجا نبودیم. تو هم مطمئن باش که انتخابت درست بوده. به زودی می‌فهمی.

هرگز اروپا رو ندیده بودم. یا بهتر بگم، هیچ وقت سفر خارج از ایران نداشتم. داریوش یک تور مسافرتی یک ماهه و دو نفره رو برنامه ریزی کرده بود. پنج تا کشور رو رفتیم و آخریش ایتالیا بود، که قرار شد بیشتر از همه بمونیم. از برنامه ریزی دقیق داریوش خوشم می‌اومد. از اونجایی که خودش تجربه اروپا گردی رو داشت، دقیق می‌دونست که چه مکان‌هایی رو باید بریم. حس خوبی داشتم از اینکه سلیقه‌هام خیلی بیشتر از اونی که فکر می‌کردم با سلیقه‌های داریوش شباهت داره. تا جایی که مطمئن شدم، من می‌تونم به داریوش حس داشته باشم و شاید یک روز عاشقش بشم.
آخرین شب مسافرتمون بود. توی اتاق هتل بودیم و اینقدر سکس‌مون طول کشید و ارضای عمیقی داشتم که حتی توانایی ایستادن و دوش گرفتن هم نداشتم. دمر خوابیدم و داریوش به پهلو و رو به من خوابید. موهای کوتاه و پسرونه‌ام رو نوازش کرد. به چهره‌ی نیم رخم من نگاه کرد و گفت: از اولین خیانتت بگو. دوست دارم با جزئیات کامل بگی.
به چشم‌های برق زده‌اش نگاه کردم. باورم نمی‌شد که مَردی توی این دنیا پیدا بشه که تا این اندازه شهوتی باشه و فانتزی‌های عجیب جنسی داشته باشه. داریوش به وضوح از شنیدن داستان‌ خیانت‌های من، لذت می‌برد. نمی‌دونستم چه واکنشی در برابر جوابی که می‌خواستم بهش بدم، قراره داشته باشه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بار اول به شوهرم خیانت نکردم، بهم تجاوز شد.
چهره‌ی داریوش متعجب شد و گفت: یادمه که گفتی بار اول توی خونه‌ات بود. یعنی توی خونه‌ات...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: آره توی خونه‌ی خودم بهم تجاوز شد.
داریوش کمی مکث کرد و گفت: اگه اینطوریه، راضی نیستم که...
دوباره حرفش رو قطع کردم و گفتم: برادر شوهرم بود.
چهره داریوش هر لحظه متعجب تر می‌شد. دستش رو گذاشت زیر سرش و هیچی نگفت. انگار قسمتی از درونش دوست داشت که داستان من رو بشنونه و قسمت دیگه‌اش، راضی نبود که با یادآوری‌اش، اذیت بشم. دستم رو گذاشتم روی بازوش. به آرومی بازوش رو لمس کردم. دیگه وقتش بود که حقیقت خیانتم رو به داریوش بگم.

تولد دو سالگی پسرم بود. کل خانواده‌ی شوهرم رو دعوت کرده بودم. از طرف من، فقط مادرم حضور داشت که همه‌اش داخل آشپزخونه بود و به من کمک می‌داد. مادرم تنها کَسی که مخالف ازدواج من، توی شونزده سالگی بود. اونم با مَردی که سیزده سال از خودم بزرگ تره. مادرم متوجه شد که من، به اجبار شوهرم و خانواده‌اش، حامله شدم. با همون سن کم، خوب می‌دونستم منطقی نیست که به این سرعت بچه دار بشیم. اما اون روزها جسارت و شهامت مخالفت با شوهر و خانواده‌ی شوهرم رو نداشتم. کل دوران حاملگی رو گریه کردم و غصه خورم. حتی پدرم هم متوجه شده بود که من چقدر افسرده شدم و هر روز بیشتر متلاشی می‌شم. اما پشیمونی‌اش دیگه فایده نداشت. وقتی که شوهرم به خواستگاری‌ام اومد، پدرم اینقدر شیفه‌ی اعتبار و جایگاه خانوادگی‌اش شد که چشم‌هاش در برابر بقیه موارد بست. فکر می‌کرد که اگه جواب منفی بده، دیگه هرگز شوهر و خانواده شوهر به این خوبی گیرم نیاد. در جواب مخالفت مادرم هم می‌گفت: زمان می‌گذره و عاشق همدیگه می‌شن. اتفاقا چون سنش کمتره، زودتر خودش رو وقف می‌ده.
تو روزهای آخر حاملگی‌ام، تنها دلخوشی‌ام این بود که پدرم با تمام توانش سعی داشت که اشتباه خودش رو جبران کنه و بهم روحیه بده. تنها آدمی که می‌تونست اون روزها، من رو کمی بخندونه، پدرم بود. هر روز بهم سر می‌زد و هر بار، نگاه نگران و پشیمونش رو می‌دیدم. اما انگار بد اقبالی‌های من تمومی نداشت. درست دو شب قبل از به دنیا اومدن بچه‌ام، پدرم سکته کرد و مُرد. کابوسی که داخلش گیر کرده بودم، هر لحظه برای من ترسناک تر و غیر قابل تحمل تر می‌شد. لحظه‌ای که پسرم به دنیا اومد، نمی‌دونستم که باید عاشقش باشم یا باید ازش بدم بیاد. من هنوز خودم رو یک بچه می‌دونستم و چطور می‌تونستم که یک بچه داشته باشم؟ مادرم متوجه شرایط داغون روحی من شد. تمام کارهای بچه رو به عهده گرفت و می‌شه گفت که مادرم بیشتر از خود من، برای بچه‌ام، مادری کرد. شوهرم هم که نقش همیشگی خودش رو داشت. یک مرد خنثی و بی خاصیت. انگار مسیر زندگی و ازدواج و پدر شدن رو براش ترسیم کرده بودن و اون هم باید مثل یک ربات از قبل برنامه ریزی شده، همه‌اش رو انجام می‌داد. حتی یک ذره هم به شرایط روانی من اهمیت نمی‌داد. من فقط نقش یک زاینده بچه رو برای شوهرم داشتم. دریغ از دو کلمه حرف. دریغ از ذره‌ای توجه و محبت. میانگین، هفته‌ای یک بار، بدون پیش نوازی و عشق بازی، کیرش رو فرو می‌کرد توی کُسم و بعد از چند تا تلمبه، آبش می‌اومد. بعدش هم پشتش رو می‌کرد و تو کمتر از چند دقیقه، خوابش می‌برد. کاری که فکر کنم اکثر مَردها حتی با جنده‌های پولی هم نمی‌کنن. به توصیه مادرم، قرص ضد بارداری می‌خوردم که دوباره حامله‌ام نکنه. چون اصلا مراعات شرایط من رو نمی‌کرد و یک بچه دیگه می‌خواست. هر روز بیشتر ازش متنفر می‌شدم. باورم نمی‌شد که یک آدم تا این اندازه بتونه خودخواه باشه. زمان می‌گذشت و من هر روز پژمرده تر و افسرده تر می‌شدم. فکر می‌کردم که دیگه بدتر از این نمی‌شه اما خبر نداشتم که همیشه یک شرایط بدتر هم وجود داره.
مادرم از من خواسته بود که بیشتر پیش مهمون‌ها باشم و خودش همه‌اش توی آشپزخونه بود. پدرشوهرم همه رو دعوت به سکوت کرد. از من خواست که کنارش بشینم. وقتی کنارش نشستم، صحبت پدرم رو پیش کشید و جاش رو خالی کرد. پدرشوهرم ارادت خاصی نسبت به پدرم داشت. یکی از علت‌هایی که پدرشوهرم رو دوست داشتم، همین بود. بعد از تموم شدن حرف‌هاش، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریه‌ام گرفت. پدرشوهرم سرم رو روی شونه‌اش گذاشت و نوازشم کرد. حس خوبی بهم دست داد. حس محبت و توجه شدن. در اون لحظه، بیشتر از هر زمان دیگه‌ای، متوجه شدم که شوهرم، من رو از چه چیز ارزشمندی محروم کرده. قبلا هم به این موضوع فکر کرده بودم اما انگار در اون لحظه، صبرم به سر اومد. حس کردم که دیگه نمی‌تونم تحملش کنم. وقتی که مهمون‌ها رفتن، از مادرم خواستم که بیخیال کار کردن بشه. مادرم اصرار کرد که جمع و جور کنه اما با عصبانیت و رو به مادرم گفتم: به اندازه کافی کار کردی.
شوهرم از عصبانیت من تعجب کرد و گفت: چت شده پریسا؟
اون شب برای اولین بار سر شوهرم داد زدم. با تمام توان و از ته دلم سرش جیغ زدم و گفتم: تو یکی خفه شو.
شوهرم از رفتار من شوکه شد. انگار توی ضمیرش این بود که اگه زنت سرت جیغ کشید، باید بری طرفش و تا می‌خوره کتکش بزنی. مادرم هر چی التماس می‌کرد که من رو نزنه، گوشش بدهکار نبود. کتکم می‌زد و می‌گفت: بلایی به سرت میارم تا دیگه جرات نکنی که زر زیادی بزنی و تو روی من بِایستی.
اون شب بهونه‌ای شد که بالاخره سکوتم رو بشکونم و یک تصمیم جدی بگیرم. تصمیم گرفتم که به شوهرم پیشنهاد طلاق بدم. شوهرم به شدت با درخواستم مخالفت کرد. هر بار هم که دعوامون می‌شد، کتکم می‌زد و می‌گفت: باید از روی جنازه من رد بشی که بخوای با طلاق، آبروی من و خانواده‌ام رو ببری.
خانواده شوهرم و مخصوصا پدرشوهرم هم با طلاق مخالف بودن. پدرشوهرم دلایل طلاق من رو بچگانه می‌دونست. فکر می‌کرد که شوهرِ آدم، فقط باید معتاد باشه یا خیانت کنه که زنش بخواد ازش جدا بشه. بدتر از همه این بود که مادرم هم با طلاق مخالف بود. نمی‌تونست آینده من رو در جایگاه یک زن مطلقه تصور کنه. هر بار می‌گفت: من هم از پدرت خوشم نمی‌اومد. اما اینقدر صبوری کردم تا بالاخره قابل تحمل شد. زندگی همه همینه.
هیچ شانسی برای طلاق نداشتم و هر روز تنها تر می‌شدم. هر کَسی که دلایل من رو برای طلاق می‌شنید، مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت: نفست از جای گرم بلند می‌شه.
هیچ کَس درک نمی‌کرد که چقدر از کمبود محبت و عاطفه و توجه، دارم زجر می‌کشم. انگار کل دنیا جمع شده بود تا بهم بفهمونه که باید شرایط موجود رو تحمل کنم. حتی با یک وکیل هم مشورت کردم و بهم گفت: قاضی‌ها حتی برای دلایل خیلی بدتر از این هم، حکم طلاق نمی‌دن. با توجه به اینکه شوهرت مخالف طلاقه و هر دلیلی که بیاری رو منکر می‌شه، هیچ شانسی برای جدایی نداری. البته به فرض محال که موفق به جدایی بشی، اما حتی یک درصد هم نمی‌شه حضانت بچه‌ات رو بگیری. شک نکن مثل آب خوردن و به بهونه‌های مختلف، می‌تونن تو رو برای همیشه از بچه‌ات جدا کنن.
یک سال گذشت و آخرش تسلیم شدم و بهم ثابت شد که باید تا آخر عمرم، بسوزم و بسازم. برای تولد سه سالگی پسرم، تصمیم گرفتم که هیچ جشنی نگیرم. تنها برادر شوهرم که سه سال از شوهرم کوچیکتر بود به خونه‌ام اومد و سعی داشت که من رو برای جشن تولد پسرم راضی کنه. پسر من، تنها نوه‌ی پسری خانواده بود و خیلی بهش اهمیت می‌دادن. برادرشوهرم می‌دونست که اگه جشن نگیرم، حاشیه درست می‌شه و همه ناراحت می‌شن، اما من پام رو توی یک کفش کردم و گفتم: عمرا اگه جشن بگیرم.
اون روز وقتی برادرشوهرم مقاومت من رو دید، یک جمله‌ای گفت. باورم نمی‌شد که دارم این جمله رو از دهن برادر شوهرم می‌شنوم. قشنگ یادمه که یک نفس عمیق کشید و گفت: بهت حق می‌دم که از برادر من بدت بیاد. همیشه می‌دونستم که هر دختری اگه زن این گاگولِ احمقِ خودخواه بشه، زندگی‌اش به فنا میره. اما تو هیچ راه نجاتی از دستش نداری. کَسی رو هم نداری که پشت تو رو بگیره. پس ازت خواهش می‌کنم لجبازی رو بذار کنار و شرایط رو از اینی که هست، بدتر نکن.
اولین بار بود که یکی در برابر شوهرم، طرف من رو می‌گرفت. اینقدر شوکه شده بودم که نمی‌دونستم چه جوابی باید بهش بدم. برادرشوهرم اون روز موفق شد رضایت من رو برای جشن تولد بچه‌ام بگیره، و توی جشن تولد، تا می‌تونست کمک کرد و هوای من رو داشت. حس خوبی داشتم که بالاخره یک نفر پیدا شده و من رو درک می‌کنه. شب تولد سه سالگی بچه‌ام، خیلی بهتر از اونی که تصور می‌کردم، برای من گذشت. البته محبت‌ها و توجه‌های برادرشوهرم به شب تولد ختم نشد. از اون شب به بعد، همیشه سعی داشت که اخلاق گند برادر بزرگ ترش رو جبران کنه. در کنار توجه کردن‌هاش، با حوصله به درد و دل‌های من گوش می‌‌داد. پیش خودم فکر می‌کردم کی امین تر و بهتر از برادرشوهرم، برای درد و دل کردن؟
هر روز بیشتر بهش اعتماد می‌کردم و بیشتر به حمایت‌هاش وابسته می‌شدم. تا جایی که ارزشش برای من از خواهرها و برادرهای خودم هم بیشتر شد. چون هر کدوم از خواهرها و برادرهام، جوری به زندگی خودشون چسبیده بودن که انگار خواهری به اسم من ندارن. تعریف خواهر و برادری از دید خواهرها و برادرهای من، فقط دورهمی‌های خانوادگی بود که چند ماه یک بار دور هم جمع می‌شدیم. انگار فقط همدیگه رو برای خوشی و خنده می‌خواستن. اما برادرشوهرم، همراه روزهای سخت من بود. اینقدر بهش علاقه پیدا کردم که دیگه داداش صداش می‌زدم. از ته دل، برادر خودم می‌دونستمش و بهش اعتماد داشتم. حتی یک هزارم درصد هم نمی‌دونستم که چی توی سرش می‌گذره و چه هدفی داره.
اون روزها فکر می‌کردم نقطه عطف زندگی من، همون شبی بود که برای اولین بار به شوهرم معترض شدم. اما اشتباه فکر می‌کردم. زندگی من توی یک ظهر تابستونی تغییر کرد. حتی خودم هم اون روز عوض شدم و دیگه پریسای گذشته نشدم.
هیچ وقت سابقه نداشت که برادرشوهرم، وقت‌هایی که تنها هستم، بیاد خونه‌ام. همیشه موقع‌هایی می‌اومد که شوهرم هم توی خونه بود. تمام مکالمات مهم ما از طریق پیام متنی و تماس صوتی بود. وقتی اون روز بهم پیام داد که یک کار مهم باهام داره و لازمه که حتما تنها باشیم، کمی جا خوردم. حتی خوب یادمه که یک ذره استرس هم بهم وارد شد اما فکر بدی نکردم و در جوابش نوشتم: آره تنهام، بیا.
شوهرم صبح می‌رفت سر کار و عصر بر می‌گشت. برادرشوهرم آمار شوهرم رو داشت و فقط می‌خواست مطمئن بشه که مادرم پیشم نیست. قبل از اینکه بیاد و مثل همیشه، لباسم رو عوض کردم و یک سارافون و شلوار پارچه‌ای پوشیدم. شال روی سرم رو هم مرتب کردم و فقط به این فکر می‌کردم که چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه. وقتی در رو باز کردم، توقع داشتم که چهره برادرشوهرم، کمی مضطرب و نگران باشه اما با لبخند وارد شد. اما من همچنان نگران بودم و گفتم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
برادرشوهرم خندید و گفت: نه چیزی نشده.
+جون به لبم کردی. از لحظه‌ای که پیام دادی و گفتی که کار مهم باهام داری، فکرم هزار راه رفت.
-نه خیالت راحت، همه چی امن و امانه.
+خب کار مهمت چیه؟
برادرشوهرم نشست روی مبل. با دستش به مبل رو به روش اشاره کرد و گفت: بگیر بشین. بچه کجاست؟
همچنان فکر می‌کردم که یک خبر بدی داره و می‌خواد آروم آروم بهم بگه. نشستم و گفتم: بچه توی اتاقش خوابیده. تو رو خدا حاشیه نرو. هر اتفاقی افتاده، بهم بگو. کَسی چیزیش شده؟
-ای بابا، چقدر استرس داری؟! می‌گم هیچی نشده.
+پس زودتر کارت رو بگو.
-عجب گیری کردیما. اصلا کار مهم ندارم. فقط اومدم دو دقیقه حالت رو بپرسم.
هنوز شک داشتم و فکر می‌کردم که برادرشوهرم حامل یک خبر بده. اخم کردم و گفتم: ازت خواهش می‌کنم. آخه مگه می‌شه بی‌دلیل به من پیام بدی و بگی که...
برادرشوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت: خواستم باهات تنهایی حرف بزنم تا بهت یک جمله مهم رو بگم.
+خب بفرما.
برادرشوهرم یک نفس عمیق کشید و گفت: من عاشقت شدم.
انتظار هر جمله‌ای رو داشتم به غیر از این جمله. چنان شوکی بهم وارد شد که انگار یک پُتک توی سرم کوبیدن. حتی شک کردم که چی شنیدم و گفتم: چی گفتی؟
-من عاشقت شدم.
لبخند نا خواسته‌ای زدم و گفتم: می‌دونم که همیشه سعی داری تا با خنده و شوخی، به من انرژی بدی اما این شوخی‌ات خیلی مسخره و...
برادرشوهرم حرف من رو قطع کرد و گفت: کاملا جدی گفتم. هیچ شوخی در کار نیست. دیگه بیشتر از این نمی‌تونم احساساتم رو نسبت به تو مخفی کنم. من عاشقت شدم پریسا.
آب دهنم رو قورت دادم و شوک درونی‌ام بیشتر شد. همینطور بی‌اختیار به برادرشوهرم زل زدم و نمی‌دونستم چی باید بهش بگم. برادرشوهرم متوجه حالت من شد و گفت: من و تو برای هم ساخته شدیم. اون برادر کودن من، لیاقت تو رو نداره. تو به این خوشگلی، تو به این جذابی، تو به این...
با صدای لرزون حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن، دارم بالا میارم. تو برادر منی، چطور می‌تونی اینطوری حرف بزنی؟!
-نه من برادر تو نیستم. اتفاقا هر بار که بهم می‌گی داداش، عصبی می‌شم. من می‌تونم شوهر واقعی‌ات باشم. درسته که برادرم تو رو طلاق نمی‌ده اما ما می‌تونیم مخفیانه، زن و شوهر واقعی هم باشیم.
اینقدر از حرف‌های برادرشوهرم شوکه شده بودم که حس کردم تنگی نفس گرفتم و نمی‌تونم خوب نفس بکشم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: از این خونه گمشو برو بیرون. چی در مورد من فکر کردی؟ اگه باهات صمیمی شدم و مورد اعتمادم شدی، فقط به خاطر این بود که توی قلب من، حکم برادر دلسوزم رو داشتی. چه برداشتی از رابطه‌ات با من کردی؟
-من هیچ برداشتی نکردم. از اولش از تو خوشم می‌اومد. فقط فکر می‌کردم با برادرم خوشبختی و درست نیست که من طرفت بیام. اما وقتی فهمیدم که دوستش نداری، مطمئن شدم که می‌تونی برای من بشی. الان هم لطفا احساسی برخورد نکن. جفت‌مون خوب می‌دونیم که برادر من، جز زجر و عذاب، برای تو هیچی نداره. این فقط من هستم که می‌تونم بهت لذت و آرامش بدم. تو به من نیاز داری. هیچ کَسی هم متوجه رابطه ما نمی‌شه.
ایستادم و گفتم: برو از این خونه بیرون، همین الان.
برادرشوهرم لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: این برخوردت اصلا درست نیست. مثل دو تا آدم بالغ داریم حرف می‌زنیم. من فقط...
حرفش رو قطع کردم. صدام رو بردم بالا و گفتم: دارم می‌گم گورت رو گم کن.
برادرش شوهرم ایستاد و یک قدم به سمت من برداشت. همچنان لحنش ملایم بود و گفت: پریسا جان، ازت خواهش می‌کنم آروم باش. اجازه بده دو کلام حرف بزنیم. مطمئن باش که می‌تونم تو رو قانع کنم.
یک قدم به سمت عقب رفتم و گفتم: تو نمی‌فهمی که چی داری می‌گی. همین الان برو و من هم قول می‌دم که به برادرت هیچی نگم. اما دیگه سمت من نیا.
برادرشوهرم یک قدم دیگه به من نزدیک شد و گفت: تو هم من رو دوست داری. نمی‌دونم چرا داری لجبازی می‌کنی. شاید فکر می‌کنی که برادرم من رو برای امتحان کردن تو فرستاده.
+من فقط فکر می‌کنم که تو یک آدم عوضی هستی. فقط یک نامرد عوضی می‌تونه به زن برادر خودش نظر داشته باشه و اینطور وقیحانه مطرح کنه.
-تو و برادر من، فقط توی شناسنامه زن و شوهر هستین. شما دو تا هیچ حسی بهم ندارین. طلاق فقط این نیست که اسمش رو از توی شناسنامه‌ات خط بزنن. همینکه دیگه دوستش نداری، یعنی طلاق. پس حق داری عاشق کَسی باشی که واقعا دوستت داره.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: دارم بالا میارم. تو عمرم اینقدر حس چندش بهم دست نداده بود. میری یا زنگ بزنم به برادرت؟
-پریسا داری بچگانه رفتار می‌کنی.
دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم تحمل کنم. خواستم برم سمت گوشی تلفن که برادرشوهرم مُچ دستم رو گرفت و گفت: برای آخرین بار ازت خواهش می‌کنم که بشین و درست و حسابی به حرف‌های من فکر کن.
عصبانی شدم. توی صورتش تف کردم و خواستم مُچ دستم رو از توی دستش در بیارم، اما مُچ دستم رو محکم تر گرفت و با دست دیگه‌اش، یک کشیده‌ی محکم زد تو گوشم. خواستم جیغ بزنم که دستش رو سریع گذاشت جلوی دهنم. ترسیده بودم و فکرم کار نمی‌کرد که باید چیکار کنم. تنها کاری که از دستم بر می‌اومد، این بود که تقلا کنم و مشت و لگد بزنم. اما زورم زیاد نبود و شانس چندانی نداشتم. برادرشوهرم، تو همون حالت که با همدیگه در کشاکش بودیم، من رو برد به اتاق بچه‌ام. به خاطر سر و صدای درگیری ما، بچه‌ام بیدار شد. برادرشوهرم، از توی جیبش یک چاقو درآورد و گذاشت روی گردن پسرم و گفت: اگه یک بار دیگه جیغ بزنی و تقلا کنی، بیخ تا بیخ سرش رو می‌برم. بعدش هم سر خودت رو می‌برم. بعدش جوری صحنه سازی می‌کنم که انگار دزد اومده.
پسرم با دیدن عموش خوشحال شد. هنوز نمی‌تونست خیلی از کلمات رو بگه. فکر کرد که عموش داره باهاش بازی می‌کنه و خندید. اشک‌هام سرازیر شد و متوقف شدم. شال روی سرم به خاطر درگیری با برادرشوهرم، افتاده بود. اولین بار بود که یک مرد نا محرم، موهای سرم رو می‌دید. اما در اون لحظه اینقدر ترسیده بودم که این موضوع اصلا برام مهم نبود. برادرشوهرم قبل از اینکه دستش رو از جلوی دهنم برداره، با یک لحن جدی گفت: یادت باشه که این آخرین شانسته. آروم باش و به هر چی که می‌گم، گوش کن.
شدت اشک‌هام بیشتر شد و سرم رو به علامت تایید تکون دادم. برادرشوهرم دستش رو از جلوی دهنم برداشت و گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا جلوی چشم‌های پسرت، لُختت می‌کنم و جرت می‌دم یا خیلی سریع می‌خوابونیش و دو تایی با هم می‌ریم توی اتاق خواب. یادت باشه که اگه کوچکترین حرکت اشتباهی کنی، جفت‌تون مُردین. چون به هر حال چیزی برای از دست دادن ندارم. ترجیح می‌دم جفت‌تون رو بُکشم تا اینکه بخواد آبروم بره. فهمیدی یا نه؟
با صدای لرزون و گریون گفتم: فقط چاقو رو از جلوی گلوش بردار.
چشم‌های برادرشوهرم از عصبانیت قرمز شده بود. لحنش ترسناک تر شد و گفت: انتخاب کن، کدومش؟
بدون مکث گفتم: باشه می‌خوابونمش.
برادرشوهرم چاقو رو از روی گلوی پسرم برداشت و گفت: سریع. بفهمم داری بازی در میاری، همینجا جلوی بچه‌ات، جرت می‌دم.
کنار بچه‌ام خوابیدم و سعی کردم بخوابونمش. چون روال همیشگی‌اش بود که ظهرها بخوابه، خیلی زود و دوباره خوابش برد. برادرشوهرم گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و ما رو نگاه می‌کرد. وقتی فهمید که بچه‌ام خوابیده، چاقو رو دوباره برد نزدیک گلوش و به آرومی در گوشم گفت: همینجا یا بریم توی اتاق خواب؟
دوباره گریه‌ام گرفت و نمی‌دونستم که باید چیکار کنم. در اون لحظه فقط و فقط به جون بچه‌ام فکر می‌کردم. حدس می‌زدم که شاید داره بلوف می‌زنه و هرگز شهامت و جسارت کشتن برادرزاده‌ی خودش رو نداره اما اگه یک درصد به حرفش عمل می‌کرد، نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. ایستادم و با گریه گفتم: به خدا به هیچ کَسی هیچی نمی‌گم. ازت خواهش می‌کنم بس کن. بهت التماس می‌کنم.
برادرشوهرم چاقو رو بیشتر به گلوی پسرم نزدیک کرد و گفت: شروع کنم؟
بدنم به لرزش افتاد و گفتم: چاقو رو بردش دار. تو رو خدا برش دار.
چاقو رو چسبوند به گلوی بچه‌ام و گفت: شروع کنم یا نه؟
شدت گریه‌ام بیشتر شد. زانو زدم و گفتم: باشه هر چی تو بگی. فقط چاقو رو برش دار.
از مُچ دستم گرفت و من رو برد به اتاق خواب. پرتم کرد روی تخت و گفت: لُخت شو.
خواستم دوباره بهش التماس کنم که با عصبانیت برگشت به سمت در و گفت: تا سر اون توله رو از بدنش جدا نکنم، توی حروم‌زاده رام نمی‌شی. بعدش میام و خودم لباست رو توی تنت جر می‌دم.
فقط و فقط به چاقوی روی گلوی پسرم فکر می‌کردم. سریع دویدم به سمتش. دستش رو گرفتم و گفتم: باشه لُخت می‌شم.
همینطور اشک ریختم و لُخت شدم. برادرشوهرم با حرص و ولع، به اندام لُخت من نگاه کرد. یک لبخند پیروزمندانه زد و خودش هم لُخت شد. چاقو به دست من رو خوابوند روی تخت. خودش رو کشید روی من و گفت: این چاقو هنوز توی دستمه. اگه باز بزنی جاده خاکی، دیگه به خودت و توله‌ات رحم نمی‌کنم.
اول کمی ازم لب گرفت و گردن و سینه‌هام رو خورد. حتی یک ذره هم براش مهم نبود که من دارم گریه می‌کنم و بدنم از ترس داره می‌لرزه. بعد از چند دقیقه، پاهام رو از هم باز کرد. کیرش رو با دستش تنظیم کرد و خواست فرو کنه توی کُسم. اما اصلا ترشح نداشتم و کُسم خشک بود. با دسته‌ی چاقو کوبید به سرم و گفت: اگه همیشه کُست مثل الان خشکه، داداشم حق داره مثل سگ باهات رفتار کنه.
با تف خودش، کُسم رو خیس کرد و کیرش رو یکهو و یکجا فرو کرد توش. زجرآور ترین لحظات زندگی‌ام رو داشتم می‌گذروندم. باورم نمی‌شد که چه بلایی داره سرم میاد. فقط گریه می‌کردم و دوست داشتم که این کابوس لعنتی، زودتر تموم بشه. اما برادرشوهرم ارضا بشو نبود. بعدها فهمیدم که اون روز، قرص مصرف کرده بوده. بعد از حدود یک ربع تلمبه زدن، وادارم کرد تا برگردم و سجده کنم. تو حالت سجده هم نزدیک به یک ربع تلمبه زد و بالاخره ارضا شد. توی درد و دل‌هام بهش گفته بودم که دیگه بچه نمی‌خوام و یواشکی قرص ضد حاملگی می‌خورم. پس با خیالت راحت، آبش رو ریخت توی کُسم. مجبورم کرد دمر بخوابم و چند دقیقه روم خوابید. بی‌حال شده بود و می‌خواست زمان بگذره تا سر حال تر بشه. بالاخره از روی من بلند شد. لباسش رو پوشید و گفت: بیا تو هال کارت دارم.
دیگه اشک‌هام نمی‌اومد. انگار بدنم از درون بی‌حس شده بود و حتی انگیزه‌ای برای گریه کردن هم نداشتم. اما بدنم و دست‌هام، همچنان می‌لرزید. با دست‌های لرزون، لباسم رو پوشیدم. حتی رفتم توی اتاق پسرم و شالم رو هم سرم کردم! برگشتم توی هال و برادرشوهرم ازم خواست که بشینم رو به روش. تحقیر نشستن جلوی آدمی که چند لحظه قبلش، اون بلا رو سرم آورده بود، به مراتب از تحقیر موقع تجاوز، بیشتر بود. وقتی نشستم، با یک لحن خونسرد گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا اتفاق امروز، برای همیشه بین خودمون می‌مونه، یا اگه به کَسی حرفی بزنی، دیگه قید جون بچه‌ات رو بزن. چون در هر شرایطی، برادرم تو رو طلاق می‌ده. هیچ مَردی حاضر نیست با زنی که توسط برادرش گاییده شده، زندگی کنه، ولو به تجاوز. بعدش هم خودت خوب می‌دونی که حضانت بچه رو بهت نمی‌ده. پس من می‌مونم و پسرت. بعدش هم فرار می‌کنم و از ایران می‌رم. خودت هم خوب می‌دونی مدت‌هاست که تو فکر رفتن از ایران هستم. پس همه چی به عهده خودته. پیشنهادم اینه که بری حموم و قیافه درب و داغونت رو مرتب کنی. من دیگه کم کم باید برم. منتظر می‌مونم تا ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی.

داریوش مات و مبهوت، من رو نگاه می‌کرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. از روی تخت بلند شدم. می‌دونستم که داریوش عاشق اینه که لُخت، جلوش راه برم. با قدم‌های آهسته خودم رو به یخچال اتاق هتل رسوندم. از توی یخچال دو تا شیشه نوشیدنی برداشتم. در هر دو تا شیشه رو باز کردم. برگشتم به سمت تخت. نشستم و یکی از شیشه‌ها رو به سمت داریوش گرفتم. داریوش هم نشست. شیشه رو از دست من گرفت و گفت: برادرشوهرت خیلی حروم‌زاده بوده.
پام رو انداختم روی پای دیگه‌ام و گفتم: من چُلمنگ و بی‌دست و پا و احمق بودم. شوهر سابقم عمرا اگه عرضه بچه نگه داشتن رو داشت، کما اینکه تهش بچه‌اش رو رها کرد و رفت. برادرش هم، هرگز یک بچه رو نمی‌کُشت. همه‌ی اتفاق‌های اون روز، به خاطر بی‌عرضگی خودم بود.
-اینطوری فکر نکن. یکهو و بی‌هوا اون بلا رو سرت آورده. اینقدر شوکه شده بودی که نمی‌دونستی باید چیکار کنی. در ضمن برادرشوهرت، شرایط ضعیف روانی تو رو می‌دونسته. از تمام نقطه ضعف‌های تو خبر داشته. خودت رو مقصر ندون. حتی تصورش برای من هم سخته. اینکه چاقو روی گلوی بچه‌ی آدم بذارن. هر چقدر هم مطمئن می‌بودی که داره بلوف می‌زنه اما باز هم وحشتناکه. بعدش چیکار کردی؟ حتما به شوهرت گفتی و اون هم باور نکرد.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: به هیچ کَسی نگفتم. ثابت کردن تجاوز برادرشوهرم، کاری نداشت. کافی بود همون لحظه خودم رو به پلیس برسونم. آبش هنوز توی کُسم بود. اما بعد از اثباتش، قطعا شوهرم طلاقم می‌داد و دیگه نمی‌تونستم بچه‌ام رو ببینم. گفتم که، اون روزا واقعا فکر می‌کردم که با طلاق، از بچه‌ام جدا می‌شم. بعدش هم تا آخر عمرم، این انگ بهم می‌چسبید که توسط برادرشوهرم گاییده شدم. پدرشوهرم همیشه می‌گفت که "زن رو می‌شه عوض کرد، اما خانواده رو نمی‌شه." یعنی اگه پای آبروی خانواده مطرح می‌شد، قطعا با طلاق موافقت می‌کرد. طلاقی که در اون لحظات، فکر می‌کردم دیگه به دردم نمی‌خوره. در کُل برادرشوهرم به خوبی من رو می‌شناخت و انگار مطمئن بود که ریسکش می‌گیره و من عرضه و توان مقابله باهاش رو ندارم.
داریوش چند لحظه فکر کرد و گفت: بعدش چی شد؟ واکنش برادرشوهرت بعد از سکوت تو چی بود؟

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
صفحه  صفحه 2 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بدون مرز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA