ارسالها: 186
#21
Posted: 18 Mar 2021 03:19
راز مشترک من و برادر شوهرم
قسمت دهم مجموعه بدون مرز
با صدای خواهرشوهرم به خودم اومدم. لبخند کم رنگی زد و گفت: چته پریسا؟ همهاش تو فکری؟
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: نه هیچی نیست، خوبم.
مادرشوهرم یک سینی پر از گوجه و خیار و پیاز جلوی من گذاشت. بعدش یک چاقو به دستم داد و گفت: آدم که بیکار باشه، زیاد تو فکر میره.
چاقو رو گذاشتم توی سینی. یک کاسه بزرگ از توی کابینت برداشتم و همراه با سینی از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم توی اتاق خواهر شوهرم. حوصلهی هیچ کَسی رو نداشتم و میخواستم تنها باشم. نشستم کنار تخت و مشغول پوست کندن خیارها شدم. دوباره تو حال و هوای خودم بودم که اینبار با صدای برادرشوهرم به خودم اومدم. درِ اتاق رو بست و گفت: سلام به روی ماه عروس خوشگل خودمون.
توی دلم غوغا شد. تک تک لحظاتی که چاقو، روی گلوی بچهام گذاشت و بهم تجاوز کرد، اومد جلوی چشمهام. سعی کردم خودم رو محکم و قوی نشون بدم. جوابی بهش ندادم و کار خودم رو کردم. برادرشوهرم نشست جلوی من. یکی از خیارهایی که پوست کنده بودم رو برداشت. یک گاز زد و گفت: اخم نکن خوشگله، اصلا بهت نمیاد.
جوابی بهش ندادم. یک گاز دیگه از خیار زد و گفت: یعنی میخوای بگی اون روز اصلا بهت خوش نگذشت؟ یعنی حتی بعدش هم که بهش فکر کردی، حس خوبی بهت دست نداد؟
بغض کردم اما دوست نداشتم جلوش گریه کنم. با تمام وجودم خودم رو کنترل کردم و جوابی بهش ندادم. سرش رو آورد نزدیک و با یک لحن آروم گفت: اما خداییش عجب کُس تنگی داشتی. خیلی هوس کردم یه بار دیگه هم بکنم توش. خودت چی؟
تلاشم هیچ فایدهای نداشت. اشکهام سرازیر شد و گریهام گرفت. برادرشوهرم با انگشتهاش، اشکهای من رو از روی گونهام پاک کرد و گفت: گریه نکن عزیزم. من فقط خوبی تو رو میخوام. اگه اون روز پایه بودی، به تو هم خوش میگذشت. منم لازم نبود از دستت عصبانی بشم. مطمئنم که دفعه بعد، به تو هم خوش میگذره.
خواهرشوهرم درِ اتاق رو باز کرد و وارد شد. برادرشوهرم خیلی سریع حرف رو عوض کرد و گفت: برادرِ من همینه پریسا. نمیشه توقع داشت که یکهو تغییر کنه. اینطوری فقط به خودت ضربه میزنی.
خواهرشوهرم نشست روی تختش و گفت: وای پریسا تو خسته نشدی بس که پشت داداشم حرف زدی؟ والا هر کدوم از دوستهام که ازدواج کرده، مثل تو حرف میزنن. همهشون فقط اول زندگیشون عشق و عاشقی دارن. به مرور دیگه خبری از اون همه هیجان و احساسات نیست. حالا تو گیر دادی که چرا داداش من احساسات نداره. دختر چهارده ساله که نیستی. اینطور که معلومه، زندگی همه همینه. تو هم اینقدر سختش نکن.
به چشمهای برادرشوهرم زل زدم. هر بار با دیدنش، بیشتر احساس حقارت میکردم. هیچ کنترلی روی جاری شدن اشکهام نداشتم. اشک میریختم و سالاد درست میکردم و به نصیحتهای خواهر شوهرم گوش میدادم.
دو هفته از تجاوز جنسی برادرشوهرم میگذشت. فکر میکردم به مرور فراموشم میشه اما هر لحظه، تصویر لحظاتی که داشت بهم تجاوز میکرد، توی ذهنم پُر رنگ تر میشد و بیشتر عذابم میداد. مخصوصا مواقعی که شوهرم باهام سکس میکرد. دقیقا روی همون تختی که برادرش بهم تجاوز کرده بود. اصلا هم براش مهم نبود که چقدر شرایط روانی من، موقع سکس، داغونه. مثل خروس، چند تا تلمبه میزد و ارضا میشد و بر میگشت و میخوابید. رفتارش توی عمل، فرق چندانی با تجاوز برادرشوهرم نداشت. برای هیچ کدومشون مهم نبود که چه بلایی داره به سر من میاد. هیچ کَسی رو نداشتم که باهاش حرف بزنم. دیگه به هیچ کَسی اعتماد نداشتم. احساس میکردم که توی خلا هستم و دیگه هیچ حسی ندارم.
صبح جمعه بود. شوهرم از خواب بیدار شد و رفت حموم. وقتی از حموم برگشت، رو به من گفت: حاضر شو بریم خونه بابام. بهم پیام دادن که دلشون برای بچه تنگ شده.
با بی تفاوتی گفتم: همین سه روز پیش، اونجا بودیم؟
شوهرم با یک لحن طلبکارانه گفت: جُرم کردن دلشون برای بچه تنگ شده؟
حوصله و انرژی بحث و دعوا نداشتم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من سرم درد میکنه. بچه رو حاضر میکنم، خودت ببرش.
میدونستم که شوهرم ترجیح میده که بدون من بره. فهمیده بود که اصلا دوست ندارم تو خونهی پدرش باشم. فقط علتش رو نمیدونست. فکر میکرد همچنان دارم لجبازی میکنم تا با طلاق موافقت کنه. سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: خاک تو اون سر نمک نشناست کنن. زودتر بچه رو حاضر کن. لیاقت تو همینه که تو تنهایی بپوسی.
بعد از رفتن شوهرم و بچه، بالشت و پتوم رو برداشتم و رفتم توی هال و روی کاناپه دراز کشیدم. از اون تخت متنفر بودم و تا جایی که میشد، نمیخواستم روش بخوابم. چشمهام رو بستم و خوابم برد.
با صدای درِ خونه از خواب پریدم. ساعت دیواری رو نگاه کردم و متوجه شدم که یک ساعت گذشته. از چشمی در نگاه کردم و هیچ کَسی پشت در نبود. خواستم برگردم که دوباره درِ خونه زده شد. حدس زدم که دختر همسایه باید باشه. مادرش گاهی میفرستادش خونهی ما تا خودش بره خرید. در رو باز کردم و برادرشوهرم یکهو من رو پس زد و وارد خونه شد. خیلی سریع درِ خونه رو بست و گفت: ساعت خواب.
از دیدنش شوکه شدم. چند لحظه زمان برد تا بفهمم جریان چیه. برای باز شدن در اصلی آپارتمان، یا صبر کرده بود که یکی وارد یا خارج بشه، یا زنگ یکی دیگه از واحدها رو زده بود. بعدش هم کنار در قایم شده بود و در میزد. میدونست که اگه بفهمم اونه، در رو باز نمیکنم. یکهو به خودم اومدم و متوجه شدم که با تاپ و شلوارک هستم. خواستم برم توی اتاق که مُچ دستم رو گرفت و گفت: مگه جن دیدی؟
با حرص گفتم: دیگه بچهام توی خونه نیست که با تهدیش بتونی...
نتونستم حرفم رو ادامه بدم و بغض کردم. برادرشوهرم با یک لحن ملایم گفت: ازت خواهش میکنم بشین. دو کلام باهات حرف دارم.
مُچ دستم رو از توی دستش خارج کردم و گفتم: من با تو هیچ حرفی ندارم.
خواستم برم توی اتاق که گفت: سه ماه دیگه دارم از ایران میرم. شاید برای همیشه، چون میخوام پناهنده بشم. فعلا هیچ کَسی نمیدونه. تو اولین نفری هستی که دارم بهش میگم.
برای اولین بار توی چند مدت گذشته، حس خوبی بهم دست داد. تصور اینکه باید تا آخر عمرم، برادرشوهر عوضیام رو تحمل کنم، من رو روانی میکرد. اما قرار بود از ایران بره. اومد به سمت من. دوباره مُچ دستم رو گرفت و گفت: ازت خواهش میکنم بشین.
نمیدونم چرا دیگه حس خجالت در برابرش نداشتم. پیش خودم گفتم: بدن من رو لُخت کامل دیده و کاری که نباید هم، باهام کرده. حالا چه با حجاب و چه بی حجاب، چه فرقی میکنه؟
دیگه مقاومتی نکردم و اجازه دادم تا من رو بشونه روی کاناپه. خودش هم رو به روم نشست و گفت: حالا شدی دختر خوب.
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: حرفت رو بزن و برو.
لبخند زد و گفت: میخوام توی این سه ماه، همه چی رو جبران کنم. دوست ندارم یک عمر از من متنفر باشی و نفرینت پشت سرم باشه.
+اگه میخوای جبران کنی، دیگه هیچ وقت جلوی چشمم نباش. البته بدون فایده نداره و نفرین من همیشه پشت سرته.
-به من یک فرصت دیگه بده پریسا. بذار ایندفعه هر دوتامون لذت ببریم. جفتمون خوب میدونیم که باز هم میتونم به زور هر کاری که دلم میخواد باهات بکنم. تو هم آدمی نیستی که به کَسی حرفی بزنی. چون اینقدر عاقل هستی که بدونی بعدش چی میشه. به من این فرصت رو بده که بهت لذت شهوت رو بچشونم. مطمئنم حتی یک درصد هم نمیدونی لذت جنسی یعنی چی. چون برادرم رو از تو بهتر میشناسم. میدونم که توی سکس، چقدر فاجعه است.
از حرفهای برادرشوهرم تعجب کردم. حتی کمی گیج شدم. نمیتونستم بفهمم که چطور از روابط جنسی برادرش خبر داره. انگار متوجه سوال درون ذهنم شد و گفت: من و شوهرت یک خونه مجردی مخفیانه داریم. به غیر از خودمون، هیچ کَسی از وجود اون خونه خبر نداره. به اسم یکی از دوستهام اجارهاش کردیم. البته قبل از اینکه با تو ازدواج کنه، این خونه رو داشتیم. تا قبل از ازدواج برادرم، تو اکثر مواقع، با هم جنده جور میکردیم. هر بار که برادرم با جنده میرفت توی اتاق، چند دقیقه بعدش کارش تموم میشد. بعضی از جندهها هم به شوخی بهش تیکه میانداختن و بهم ثابت شده بود که توی سکس، خروسه.
شوهرم همیشه قسم میخورد که من تنها موجود مونث توی کل عمرش هستم که بهش دست زده. به خاطر غروری که جلوی من، نسبت به جنس مخالف داشت، حرفش رو باور میکردم. یعنی فکر میکردم اینقدر مغروره که حاضر نیست به خاطر ارضای شهوتش، دست به دختر یا زن دیگهای بزنه. از حرفهای برادرشوهرم شوکه شدم. آب دهنم رو قورت دادم و کاملا نا خواسته گفتم: بعد از ازدواجش چی؟
برادرشوهرم بعد از کمی مکث گفت: کلید اون خونه رو، هر دوتامون داریم. شوهرت برای اینکه تو شک نکنی، دیگه کمتر میتونست با کَسی، سکس کنه. فقط گاهی وقتها...
حرف برادرشوهرم رو قطع کردم و گفتم: داری دروغ میگی.
برادرشوهرم پوزخند زد و گفت: اگه بهت ثابت کردم چی؟ همین فردا میخواد یکی رو بکنه. قراره مرخصی ساعتی بگیره و بره سر وقتش. خودم میبرمت جلوی خونه تا با چشمهای خودت ببینی. فقط به شرطی که سلیطه بازی در نیاری.
با اینکه مطمئن بودم که هیچ حسی به شوهرم ندارم اما شنیدن خبر خیانتش، چنان غم و ناراحتی توی وجودم درست کرد که دقیقا یاد لحظهای افتادم که خبر فوت پدرم رو بهم دادن. احساس کردم که بزرگ ترین کلاه دنیا سرم رفته. شبیه آدمهای مال باخته که کل زندگیشون رو ازشون دزدیدن و دیگه چیزی برای از دست دادن، ندارن.
برادرشوهرم ایستاد و اومد کنار من نشست. دستش رو گذاشت روی پای من و گفت: فقط کافیه به من فرصت بدی و اعتماد کنی. بهت قول میدم این سه ماه، بهترین لحظات عمرت بشه.
مات و مبهوت جلوم رو نگاه کردم و انگار که تمام احساسات درون من کشته شد. دیگه هیچ انگیزهای برای پس زدن برادرشوهرم نداشتم. در اون لحظه مطمئن شدم اونی که باید ازش متنفر باشم، برادرشوهرم نیست، بلکه شوهرمه. برادرشوهرم دست من رو گرفت و بلندم کرد. با هم وارد اتاق خواب شدیم. طلسم شده بودم و هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم. اینبار با ملایمت من رو روی تخت خوابوند و با دستهای خودش، لُختم کرد. بعد از اینکه خودش هم لُخت شد، از نوک انگشتهای پاهام شروع به بوسیدن کرد. وقتی به کُسم رسید، پاهام رو از هم باز کرد و تا چند دقیقه کُسم رو لیس زد و خورد. هیچ احساسی به حرکاتش نداشتم. نه چندشم میشد و نه بدم میاومد و نه لذت میبردم. پوچ ترین لحظات عمرم رو تجربه میکردم. برادرشوهرم خودش رو کامل کشید روی من و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. این دفعه، ترشح کُسم زیاد بود و کیرش به راحتی رفت داخل و کُسم دیگه نسوخت. مثل سری قبل، بعد از چند دقیقه، ازم خواست که برگردم و سجده کنم. بدون هیچ مقاومتی، به حرفهاش گوش میدادم. اون هم با ملایمت باهام رفتار میکرد و موقع کردن، قربون صدقهام میرفت. مثل سری قبل طولانی مدت تلمبه زد. قبل از اینکه ارضا بشه، با تُن صدای شهوتی شدهاش؛ گفت: ایندفعه میخوام آبم رو بریزم روی کون خوشگلت.
کیرش رو از توی کُسم درآورد و آبش رو ریخت روی کون و کمرم. تو همون حالت دمر خوابیدم. سرم چرخید به سمت قاب عکس عروسی خودم و شوهرم که روی عسلی تخت گذاشته بودم. به چهرهی شوهرم زل زدم و احساسی پوچی درونم، عمیق تر شد.
طبق قرارم با برادرشوهرم، بچه رو سپردم به همسایه و سر کوچه ایستادم. سر ساعت مقرر رسید. توی مسیر هیچ حرفی نزدیم. بعد از نیم ساعت رانندگی، برادرشوهرم وارد یک کوچه شد و ماشین رو پارک کرد. درِ ماشین رو باز کرد و گفت: ماشین من رو میشناسه و تابلو میشیم. از اینجا به بعد رو پیاده میریم. باهاش هماهنگ کردم و یک ربع دیگه باید خودش رو برسونه.
نزدیک به پنج دقیقه پیاده رفتیم. وارد یک کوچه دیگه شدیم. برادرشوهرم من رو برد به انتهای کوچه و پشت یک ماشین ایستادیم. به یک آپارتمان با نمای سنگ سیاه اشاره کرد و گفت: خونه مجردی مخفی ما، طبقه چهارم همین آپارتمانه.
بعد از چند دقیقه، یک ماشین جلوی آپارتمان متوقت شد. یک دختره از ماشین پیاده شد. به خاطر پول دادنش به راننده، متوجه شدم ماشینی که دختره رو رسوند، تاکسیه. برادرشوهرم به آرومی گفت: این جنده مورد علاقه شوهرته. به خاطر هر جندهای مرخصی ساعتی نمیگیره.
دختره با گوشیاش یک تماس گرفت و قدم زنان و آروم به سمت سر کوچه حرکت کرد. چند لحظه بعد، سر و کله ماشین شوهرم پیداش شد. دختره سوار ماشین شوهرم شد. ماشین شوهرم اومد به سمت همون آپارتمانی که برادرشوهرم میگفت. درِ پارکنیگ باز شد و ماشین رفت داخل آپارتمان. احساسات روز قبلم، با شدت بیشتری بهم حمله کردن. باورم نمیشد که شوهرم اینطور جلوی من جا نماز آب بکشه و خودش رو اینقدر سفید جلوه بده اما همچین زندگی مخفی داشته باشه. همیشه دلم خوش بود که اگه هیچ رابطه احساسی بین ما نیست، حداقل من رو به عنوان یک تیکه گوشت، جهت تخلیه آبش، قبول داره. از حرص زیاد، به خودم پوزخند زدم و بهم ثابت شد که چقدر آدم احمقی بودم و خبر نداشتم.
توی مسیر برگشت به خونه، بین من و برادرشوهرم سکوت بود و هیچ حرفی نزدیم. موقعی که خواستم از ماشین پیاده بشم، برادرشوهرم سکوت رو شکست و گفت: فقط یادت باشه که قول دادی هیچی نگی و هیچ واکنشی نشون ندی. هر چی بگی، من میزنم زیرش. امروز فقط به خاطر تو، راز خودم و برادرم رو فاش کردم. لطفا یک بار دیگه به من اطمینان بده که تابلو بازی در نمیاری.
انگار هیچ رمقی برای حرف زدن نداشتم. به سختی لبهام رو تکون دادم و گفتم: انگیزهای ندارم که بخوام چیزی به کَسی بگم یا واکنشی داشته باشم.
برادرشوهرم لبخند زد و گفت: آفرین خوشگل خانم.
خواستم از ماشین پیاده بشم که دوباره نذاشت و گفت: راستی یک چیز دیگه هم هست که میخوام بهت بگم.
سرم رو چرخوندم به سمت صورتش و گفتم: چی؟
چشمهاش رو شیطون گرفت و گفت: نظرت چیه فردا همین موقع بریم و خونه مجردیمون رو نشونت بدم؟
از ماشین پیاده شدم و جوابی به برادرشوهرم ندادم. شیشهی ماشین رو داد پایین و گفت: اگه جوابت مثبت بود، برام اساماس کن که فردا میخوای بری خرید و به ماشین من نیاز داری.
وقتی وارد خونه شدم، میخواستم کمی تنها باشم و نرفتم دنبال بچهام. برای چند لحظه حس کردم که حتی به بچهام هم دیگه حسی ندارم. با لباس رفتم توی حموم. درِ حموم رو بستم و دوش آب رو باز کردم. سرم رو بردم زیر دوش و با تمام توانم جیغ زدم.
میز شام رو چیدم و با خوشرویی به شوهرم گفتم: شام آماده است عزیزم.
مثل همیشه براش فرقی نمیکرد که با چه لحنی دعوتش کنم برای خوردن شام. بدون اینکه تشکر کنه، نشست پشت میز ناهارخوری و مشغول خوردن شام شد. چند لحظه بهش نگاه کردم و گفتم: از سر کار چه خبر؟
از سوالم کمی جا خورد و گفت: چطور؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: آخه امروز عصر که اومدی خونه، حس کردم خیلی خستهای. حدس زدم که باید روز سختی رو گذرونه باشی.
شوهرم کمی مکث کرد و گفت: آره درست حدس زدی. امروز حتی وقت چای خوردن هم نداشتم. ناهار هم هول هولی خوردم. تمام وقت درگیر کار بودم.
لبخند زدم و گفتم: گاهی وقتها از خودم خجالت میکشم.
تعجب شوهرم بیشتر شد و گفت: چطور؟
+اینکه شوهرم اینطور سر کار زحمت میکشه و من اونطور که باید و شاید، قدرشناس نیستم.
شوهرم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ یا نکنه باز خواستهای داری؟
لبخندم غلیظ تر شد و گفتم: نه عزیزم، من دیگه هیچ خواستهای از تو ندارم. فقط تصمیم گرفتم از این به بعد، بیشتر از قبل، قدر زندگیام رو بدونم و تمام سعی خودم رو بکنم که قدردان زحمات تو باشم.
شوهرم چند لحظه با تعجب به من نگاه کرد و گفت: امیدوارم واقعا به این نتیجه رسیده باشی.
از درون داشتم منفجر میشدم اما نمیدونم چطوری این همه توانایی برای حفظ درونم، پیدا کرده بودم. میز شام رو جمع کردم و ظرفها رو شستم. بچهام رو بردم توی اتاقش تا بخوابونمش. عادت داشت که من پیشش دراز بکشم تا خوابش ببره. همونطور که پیش پسرم خوابیده بودم، به برادرشوهرم پیام دادم: فردا میخوام برم خرید، به ماشینت نیاز دارم.
وقتی وارد خونه شدم، دهنم از تعجب باز موند. برادرشوهرم علت تعجب من رو فهمید و گفت: ما این خونه رو مبله کرایه کردیم. صاحبش توی خارج زندگی میکنه.
خونهی مجردی مخفی شوهرم و برادرشوهرم هیچ شباهتی به خونه مجردی نداشت. وسایل و دکور خونه، بینهایت شیک و زیبا بود. برادرشوهرم رفت به سمت آشپزخونه و گفت: چی میخوری برات بیارم؟
به ساعت مچیام نگاه کردم و گفتم: زیاد وقت نداریم. دیروز هم بچه رو سپردم به همسایه. اگه دیر برم، تابلو میشیم.
برادرشوهرم لبخند خاصی زد. الان که فکر میکنم، معنی لبخندش رو خیلی خوب میفهمم. اون میخواست من با خواست خودم در اختیارش باشم و نهایتا به هدفش رسید. مانتو و شالم رو درآوردم و رفتم توی اتاق خواب. کل دکور اتاق خواب، طلایی رنگ بود. از تخت گرفته تا میز آرایش. برادرشوهرم وارد اتاق شد و از پشت بغلم کرد. گردنم رو بوسید و یک دستش رو از روی تاپم، روی سینهام گذاشت و دست دیگهاش رو از روی شلوارم، روی کُسم گذاشت. از اینکه با ارادهی خودم، در اختیارش بودم، هیچ حس عذاب وجدانی نداشتم. حتی بر خلاف تصوراتم، موفق شدم به خاطر بوسیدنها و لمس کردنهاش، تحریک بشم. دستم رو گذاشتم روی دستش و بهش فهموندم که با شدت بیشتری سینهام رو مالش بده. لحن برادرشوهرم شهوتی شد و گفت: جون، حالا شدی همونی که میخواستم.
تصمیم گرفته بودم تا تمام حالتهای جنسی که دوست داشتم با شوهرم اجرا کنم رو با برادرش انجام بدم. برگشتم و جلوی برادرشوهرم زانو زدم. کمربند و دکمه و زیپ شلوار جینش رو باز کردم. شلوار و شورتش رو تا روی زانوش کشیدم پاییدم. کیر بزرگ شدهاش رو گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به ساک زدن. صدای آهش بلند شد و موهام رو چنگ زد. هم زمان که به خاطر خوردن کیرش، تحریک جنسیام، بیشتر میشد، حس لذت انتقام از شوهرم هم، توی وجودم شکل گرفت. بعد از چند دقیقه، برادرشوهرم کیرش رو از توی دهنم درآورد. از بازوم گرفت و بلندم کرد. خوابوندم روی تخت و شلوار و شورتم رو درآورد. بدون بوسیدن پاهام، مستقیم لبهاش رو گذاشت روی کُسم. با دستهای خودم، پاهام رو تا میتونستم از هم باز کردم. اینبار با تمام وجودم از خورده شدن کُسم لذت میبردم. نه خبری از استرس و ترس و حقارت بود و نه عذاب وجدان داشتم. بعد از چند دقیقه، تاپ و سوتینم رو درآوردم. از سرش گرفتم و بهش فهموندم که خودش رو کامل روی من بکشه. کیرش رو با دست خودم تنظیم کردم و فرو کردم توی کُسم. بعد از چند تا تلمبه، حالا نوبت من بود که آه و ناله کنم. از جملات برادرشوهرم، مشخص بود که بالاخره به آرزوش رسیده و از روز اولی که من رو دیده، این لحظه، توی رویاهاش بوده. حس دوگانهای نسبت به حرفهاش داشتم. از طرفی بیشتر بهم ثابت شد که چقدر آدم نفرت انگیز و هرزهایه و از طرف دیگه، حق شوهرم، همین برادر خائن و عوضی بود. توی سکس قبلیمون، هیچ حس تحریکی نداشتم اما با مرورش، فهمیده بودم که تو حالت سجده، میتونم لذت بیشتری ببرم. پس اینبار خودم به برادرشوهرم فهموندم که حالتمون رو عوض کنیم. سجده کردم و برادرشوهرم، از پشت، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. موقع تلمبه زدن، چند تا ضربه به کونم زد که برام لذتبخش بود. هر لحظه اوج شهوت و لذتم بیشتر اوج میگرفت و بیشتر بهم ثابت میشد که شوهرم از چه چیزی من رو محروم کرده. تا قبلش فکر میکردم که فقط کمبود عاطفه و محبت و توجه دارم اما انگار بزرگ ترین کمبود من، ارضای جنسی بود. تصمیم گرفته بودم که برای انتقام و تخلیهی عقدههام نسبت به شوهرم، از سکس با برادرش لذت ببرم اما از یک جا به بعد، انگار فقط برای لذت خودم، باهاش سکس کردم.
هیچ وقت توی زندگی متاهلیم، تا این اندازه سر حال و شاداب نبودم. فکر میکردم بعد از گذشتن یک روز از سکس اختیاری با برادرشوهرم، حالم خراب بشه و درگیر عذاب وجدان بشم. اما حال و روزم بر عکس اونی بود که پیشبینی کرده بودم. با انرژی، کل خونه رو جارو زدم و گرد گیری کردم. منتظر بودم که شوهرم زودتر بیاد و تو چشمهاش نگاه کنم و بیشتر و بیشتر با یادآوری خیانتم، لذت ببرم. کاری که اون از روز اول زندگیمون با من میکرد.
شوهرم متوجه شد که حالم خیلی خوبه و تغییر کردم. همچنان معتقد بود که من میخوام دوباره بحث طلاق رو پیش بکشم و دارم با این رفتارم، خرش میکنم. با این افکارش، فقط نفرت من رو بیشتر میکرد. اما ظاهرم رو خوب نشون دادم و تصمیم گرفتم که دیگه ساز جدایی نزنم. اتفاقا هر چی خودم رو بیشتر عاشق شوهر و زندگیام نشون میدادم، خانواده شوهرم، حمایت بیشتری از من میکردن. منطق من این بود که اگه شوهرم میتونه یک انسان ریا کار و هزار رنگ باشه، چرا من نتونم؟ اون روزها متوجه نبودم که دارم چه بلایی سر خودم میارم و قراره تو چه مسیری بیفتم. نفرت و انتقام، چشمهام رو کور کرده بود و متوجه نبودم که نهایتا دارم خودم رو به چه موجودی تبدیل میکنم.
-سلام عروس خوشگل خودمون. چه خبرا کم پیدایی؟
+سلام. دست پیش میگیری، پس نیفتی؟ من کم پیدام؟ یک هفتهاس هیچ خبری ازت نیست. ده روز دیگه هم که داری میری.
-فدات شم خوشگلم. به خدا درگیر همین مسائل رفتن بودم.
+بالاخره تصمیم گرفتی به خانوادهات بگی یا نه؟
-نه بابا چی رو بگم؟ مگه کُسخلم؟ همهشون فکر میکنن که دارم برای تفریح میرم. هیچ کَسی به غیر از تو خبر نداره که میخوام بمونم و پناهنده بشم. بابام بفهمه، جنگ جهانی راه میاندازه.
+اما اگه بری و اونجا بفهمه، خیلی عصبانی میشه.
-عصبانی بشه بهتر از اینه که جلوم رو بگیره. بعدش هم مجبوره باهاش کنار بیاد.
+چی بگم والا، تهش خودت بهتر میدونی.
-از این بگذریم. خودت در چه حالی؟
+خوبم مرسی.
-دلت برام تنگ نشده؟
+یکمی.
-ای شیطون مغرور.
+من مغرورم؟!
-بیخیال، زنگ زدم تا بهت یک پیشنهاد خفن بدم.
+چه پیشنهادی؟
-میترسم عصبانی بشی.
+بگو حالا.
-یادته توی سکس ازت سوال کردم که دوست داری با دو نفر، هم زمان باشی؟
+خب.
-تو گفتی آره.
+خودت داری میگی تو سکس. مغز آدم اون موقع فقط تو شهوته.
-میخوام برات عملیاش کنم. تا قبل از اینکه برم.
+چرت نگو.
-چرت نمیگم، پیشنهادم واقعیه. دو روز وقت داری تا فکر کنی. منتظر جوابت هستم. فقط یادت باشه که تو میتونی در کنار من و با امنیت کامل به بهترین لذت جنسی برسی. اگه من برم، دوباره تنها میشی.
وسوسه پیشنهاد برادرشوهرم، دست از سرم بر نمیداشت. بعد از حدودا سه ماه، مطمئن شده بودم که معتاد سکس با برادرشوهرم شدم. توی گفتگوهای درونی خودم، خوب میدونستم که تنها انگیزه من برای رابطه با برادرشوهرم، انتقام نیست. اون یک هفتهای هم که ازش بیخبر بودم، دلم برای خودش تنگ نشده بود. دلتنگ سکس و ارضا بودم. من به شوهرم خیانت کرده بودم. حالا چه فرقی میکرد که اگه با یک نفر باشم، یا با دو نفر. وقتی برادرشوهرم جواب مثبت من رو گرفت، باهام قرار گذاشت و تو یک کافه همدیگه رو دیدیم. همچنان با دیدن من، چشمهاش برق میزد. مخصوص برادرشوهرم، با مانتوی جلو باز و ساپورت رفتم سر قرار. یک جای دنج انتخاب کردیم و از من خواست بشینم و خودش رفت که سفارش بده. متوجه شدم که چند تا پسرِ میز کناریمون، به من زل زدن. تا قبل از خیانت به شوهرم، از نگاه بقیه عصبی میشدم اما اصلا از نگاه اون پسرها ناراحت نشدم. حتی حس خوبی بهم دست داد. چون هر چی که بیشتر میگذشت، بیشتر میفهمیدم که چقدر جذاب و زیبا هستم. علاوه بر سکس، معتاد به توجه شدن هم شده بودم. برادرشوهرم برگشت و نشست رو به روی من. حدس زدم که میخواد موضوع مهمی رو مطرح کنه. پیش خودم گفتم: من که بهش اوکی دادم، پس چی میخواد بگه اینقدر هیجان داره؟ چه چیزی میتونه از سکس با دو مَرد هم زمان، مهم تر باشه؟
برادرشوهرم بالاخره به حرف اومد و گفت: تو قراره با دو تا از دوستهام سکس کنی.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی؟
-یعنی چی نداره، دوستهام تو رو میکنن. یعنی عروس گلمون توسط دو تا غریبه کرده میشه.
اخم کردم و گفتم: نخیر قبول نمیکنم. فکر کردم قراره با خودت و یکی دیگه باشم.
-این دو تا، از دوستان خیلی دور من هستن. هیچی از جزئیات زندگی من نمیدونن.
+فقط بحث امنیت نیست. دیگه اینقدرهام هم نمیتونم جنده باشم.
برادرشوهرم لبخند زد و گفت: میتونی، تو ذاتا یک جندهای.
از اینکه بهم میگفت جنده، لذت میبردم. نا خواسته لبخند زدم و گفتم: اگه تو بری، من چیکار کنم؟
برادرشوهرم بدون مکث گفت: فعلا نمیخواد به رفتن من فکر کنی. قراره بهترین سکس عمرت رو تجربه کنی. یک چیز دیگهای هم هست البته.
+نکنه سه نفرن؟
-نه دو نفرن اما خودشون نمیدونن که قراره تو رو بکنن.
تعجب کردم و گفتم: وا یعنی چی؟
-نمیدونن دیگه.
+تو رو خدا قشنگ حرف بزن. گیجم کردی.
-یادته دو سری آخر، قبل از اینکه بریم مکان، سر راه، رفتیم بنگاه ماشین یکی از دوستهام.
+آره یادمه.
-یکیشون همونه. از دوستای قدیم که دیر به دیر همدیگه رو میبینیم. برای فروش ماشین میرفتم پیشش. بار اول که با تو رفتم، فکر کرد تو زن منی. ازدواجم رو تبریک گفت و منم وانمود کردم که تو زن منی.
خندهام گرفت و گفتم: واقعا؟
-آره.
+خب حالا که چی؟
-قراره برای آخر هفته و به همراه یکی دیگه از دوستای مشترکمون، بیان خونهی ما. مثلا خونهی متاهلی ما.
+خب این شد یک مهمونی ساده که.
-آره اما قرار نیست ساده بمونه.
+داری دیوونم میکنی. گفتم قشنگ بگو.
-بعد از غذا، مشروب میدیم بهشون. من و تو هم تا میتونیم میخوریم. بعدش من وانمود میکنم که حالم بد شده و باید بخوابم. هر دوتاشون رو با تو تنها میذارم. اینقدر لاشی و هرزه هستن که بقیه نقشه رو خودشون جلو ببرن.
+اولا من تا حالا مشروب نخوردم. دوما از کجا مطمئنی که دوستهات اینقدر عوضی هستن که زن دوستشون رو توی خونهی خودش بکنن؟
-برای اولا یک فکری میکنیم اما در مورد دوما این رو بگم که از اکثر کثافت کاری این دو تا خبر دارم. اگه پاش بیفته به خواهر خودشون هم رحم نمیکنن. تو فقط کافیه یک لباس سکسی بپوشی و یکمی مست کنی. منم که در خواب سنگین. در بدترین حالت اینه که اون شب پیغمبر میشن و بهت دست نمیزنن. اونوقت مجبورم فرداش، خودم برات جبران کنم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: چرا بهشون نگفتی که این زنه، جنده است و اگه دوست دارین، شما هم باهاش باشین؟ چرا داری پیچ میدی؟
برادرشوهرم لبخند محوی زد و گفت: میدونی چرا از اولی که وارد خانواده شدی، ازت خوشم اومد؟
کمی فکر کردم و گفتم: از چهرهام خوشت اومد؟
-چهره و اندامت خوبه اما نه، به خاطر ظاهرت نبود.
+یعنی به خاطر اخلاقم، عاشق کُس و کونم شدی؟
برادرشوهرم زد زیر خنده و گفت: نه، ازت خوشم اومد، چون زن داداشم بودی.
متوجه حرف برادرشوهرم نشدم و گفتم: یعنی چی؟
-یعنی هر کَسی زن داداشم میشد، ازش خوشم میاومد.
+امروز نیت کردی که همهاش گیجم کنی.
برادرشوهرم گوشیاش رو نشونم داد و گفت: توی این گوشی، حداقل شمارهی بیست تا جنده و دوست دختر هست که چند برابر تو، چهره و اندام دارن. حتی خوش سکس تر هم هستن. حتی شاید شخصیت جذاب تری هم داشته باشن. اما یک دهم لذتی که تو بهم میدی، نمیتونن بهم بدن. چون هر بار موقع کردنت، به این فکر میکنم که دارم عروسمون رو میکنم. در اصل، اینکه تونستم زن داداشم رو صاحب بشم، بهم لذت میده. حالا دوست دارم تو زنم باشی و یکی دیگه تو رو صاحب بشه.
همچنان نمیتونستم حرفهای برادرشوهرم رو درک کنم. انگار متوجه شد که گیج شدم و گفت: حالا به وقتش، حرفهای من رو میفهمی. الان فقط بگو پایه هستی یا نه؟ چون قراره شب رو تا صبح پیش هم باشیم، همین حالا باید یک سناریوی خوب بسازیم.
وقتی برادرشوهرم در رو باز کرد، هر دو تا دستم رو به نشونه تسلیم بالا بردم و گفتم: معذرت، خودم میدونم دیر شد.
برادرشوهرم لبخند زد و گفت: کم کم داشتم به این فکر میکردم که به دوستهام زنگ بزنم و امشب رو کنسل کنم.
+مامانم برای کمرمش وقت دکتر داشت. دیر اومد خونه.
-نقشه دقیق پیش رفت؟
+آره، به مامانم گفتم امشب مهمونی دوستم دعوتم و به شوهرم هم گفتم که حال مامانم خوب نیست و شب باید پیشش باشم.
-مامانت یه وقت سوتی نده؟
+نگران نباش، هماهنگه.
-جون به این مامان پایه.
+دیر شده، من باید اول دوش بگیرم و بعد حاضر بشم. تازه کارای خونه هم مونده.
-نگران کارای خونه نباش. غذا رو خودم پختم و همه وسایل پذیرایی حاضره. خونه رو هم حسابی مرتب کردم. تو فقط برو دوش بگیر و حاضر شو. یک سری از خورده کارا مونده که خودم انجامش میدم.
بعد از حموم، موهام رو خشک کردم و شونه زدم و با کلیپس بستمشون. شورت و سوتین قرمزم رو تنم کردم و بعدش یک آرایش نسبتا غلیظ کردم و یک پیراهن نخی و دامن کرم پوشیدم. دامنم تا روی زانو و پیراهنم هم اندامی بود. جلوی آینه یک چرخ زدم و دقیق خودم رو نگاه کردم. برجستگی سینهها و کونم کاملا مشخص بود. دقیقا همونی شده بودم که برادرشوهرم میخواست. یک عطر هم به گردن و مچ دستهام زدم و رفتم توی هال. چشمهای برادرشوهرم با دیدن من برق زد و گفت: قربون زن خوشگلم برم. عمرا اگه بتونن از همچین گوشتی بگذرن.
نزدیک به یک ساعت، بقیه هماهنگیها رو با هم کردیم. حس کردم که ته دلم از این بازی خوشم میاد. تعریفی براش نداشتم اما هیجانش فرق داشت با یک سکس عادی و معمولی. راس ساعت مقرر، مهمونها اومدن. اولش کمی استرس داشتم که شاید متوجه اصل ماجرا بشن و بفهمن که ما زن و شوهر نیستیم. اما برادرشوهرم اینقدر واقعی رفتار کرد که خودم هم باورم شده بود که زنش هستم! همین باعث شد تا من هم اعتماد به نفس پیدا کنم و دقیقا همون زنی بشم که مد نظرش بود.
موقع شام خوردن، متوجه شدم که حق با برادرشوهرمه. هر دو تا دوستش، با چشمهاشون، میخواستن من رو بخورن. در ظاهر مشغول گپ و گفتگو بودن اما همهی حواسشون به بدن من بود. هیچ حس بدی نسبت به چشمهای هیز و هرزهشون نداشتم. حتی تصور اینکه توی ذهنشون چی دارن در مورد من فکر میکنن، ته دلم رو میلرزوند و تحریکم میکرد. انگار برادرشوهرم راست میگفت. من ذاتا یک جنده بودم و فقط موقعیتش رو نداشتم که خود واقعیم رو نشون بدم.
بعد از شام، برادرشوهرم، روی میز عسلی، بساط مشروب رو چید و رو به همه گفت: خب بریم تو کار مست کردن و خاطره تعریف کردن.
یکی از دوستهاش گفت: هیچی بهتر این نمیشه.
آقایون نشستن و من هم بقیهی وسایل پذیرایی رو بردم توی هال و نشستم کنار برادرشوهرم. موقع نشستن، عمدا و کمی دامنم رو بالا تر دادم. چون رو به روی دوستهای برادرشوهرم بودم، مطمئن بودم که حتی شورتم هم میتونن ببین. خط نگاه هر دو تا دوستش خیلی سریع به سمت رونهای من رفت. به روی خودم نیاوردم و رو به برادرشوهرم گفتم: عزیزم خیلی دوستهای خوش مشرب و خوبی داری. چرا تا الان به من نشونشون نداده بودی؟
برق نگاه هر دوتاشون به خاطر تعریف من، بیشتر شد. برادرشوهرم لبخند معنا داری زد و گفت: متاسفانه روزگار و مشکلات، باعث شده بود که مدتی از هم دور بشیم. مهم اینه که همدیگه رو بالاخره پیدا کردیم.
صحبت من بهونه شد که هر سه تاشون شروع کنن به تعریف از خاطرات گذشته و دوران دبیرستانشون. همینطور مشروب میخوردن و قهقهه میزدن. طبق قرارم با برادرشوهرم، من فقط چند پیک مشورب خوردم. اما همون چند پیک بس بود که سر و بدنم گرم بشه. حس سنگینی سرم رو دوست داشتم و دلم میخواست بیشتر مشروب بخورم اما برادرشوهرم تاکید کرده بود که زیاد نخورم، وگرنه حالم بد میشه. اما خودش پشت هم میخورد و مشخص بود که هر لحظه بیشتر مست میشه.
ساعت از دستم در رفت و نمیدونستم چقدر گذشته. سرم رو به شونههای برادرشوهرم تکیه دادم و سنگینی سرم هر لحظه بیشتر میشد. برادرشوهرم طبق نقشه، من رو پس زد و گفت: شرمنده همگی، من لازمه یکمی روی تخت دراز بکشم، وگرنه حالم بد میشه. پریسا جان، شما هوای مهمونها رو داشته باش.
خودم رو ناراحت گرفتم و گفتم: آخه زشت نیست اگه تو بخوابی؟
برادرشوهرم گفت: یه استراحت کوچولو میکنم.
یکی از دوستهاش گفت: چه زشتی پریسا خانم؟ زیاده روی کرده، اجازه بدین بره استراحت کنه.
از لحظهای که برادرشوهرم رفت، نگاه دوستهاش، روی بدن و رونهای پای من، علنی تر شد. ایستادم و خواستم برم از توی آشپزخونه تا کیک بیارم، اما سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین که یکیشون سریع بلند شد و من رو گرفت و گفت: شما بشین پریسا خانم. هر چی خواستی، بگو من میارم.
باورم نمیشد که همون چند پیک مشروب، تا این اندازه روی من تاثیر بذاره. دستم رو گذاشتم روی پیشونیام و گفتم: لطفا از توی یخچال کیک بیارین.
دوست برادرشوهرم، من رو دوباره نشوند روی کاناپه و گفت: چشم هر چی پریسا خانم بگه.
مطمئن بودم که موقع نگه داشتن من، سینههام رو لمس کرد. اما همچنان خودم رو به نفهمیدن زدم و نشستم. دوست دیگهاش، رو به من گفت: پریسا خانم به نظر من، چند لحظه همینجا دراز بکشین تا حالتون بهتر بشه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ممنون، همینطوری راحت ترم. لطفا از خودتون پذیرایی کنین. کیک تازه است.
هر دو تاشون زوم کرده بودن رو من. شهوت درون چشمهاشون اینقدر تابلو بود که نزدیک بود خندهام بگیره. یکیشون به اون یکی نگاه کرد و گفت: من برم یک سر به رفیقمون بزنم.
بعد از چک کردن برادرشوهرم برگشت و گفت: بدجور خوابش برده.
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: مدلش همینطوریه. مست میکنه و میگیره میخوابه. الان اگه توپ هم در گوشش بترکونین، بیدار بشو نیست که نیست. این آقا رفت که فردا ظهر از خواب بیدار بشه.
یکیشون لبخند خاصی زد و گفت: مهم نیست پریسا خانم، پیش میاد دیگه.
اون یکی گفت: امشب همهاش ما وراجی کردیم. شما کم حرف بودی. تعریف کن پریسا خانم.
کمی فکر کردم و گفتم: خاطرات دوران دبیرستان من هم، فرق چندانی با شما نداره. همون شیطنتها و همون اتفاقها.
یکیشون متوجه شد که سرم داره گیج میره. اومد و کنار من نشست و گفت: پریسا خانم، شما هم یکمی دراز بکش و استراحت کن.
بعد به اون یکی گفت: تو هم برو یه سر دیگه از رفیقمون بزن.
ته دلم به برادرشوهرم فحش دادم. خوب میدونست چه کَسایی رو انتخاب کنه. میخواستن از خواب بودن برادرشوهرم مطمئن بشن. وقتی یک آدم اینقدر عوضی باشه که به زن داداشش چشم داشته باشه، قطعا دوستهایی هم داره که به زن دوستشون چشم داشته باشن و از کوچکترین فرصت هم نگذرن. دوست برادرشوهرم من رو خوابوند و سرم رو گذاشت روی پاش و گفت: استراحت کن پریسا خانم.
اون یکی برگشت و گفت: خواب خواب.
اونی که سرم رو گذاشته بود روی پاش، کلیپس موهام رو باز کرد و گفت: ماشالله چه موهای لطیف و نرمی.
اون یکی هم نشست پایین پاهام. دستش رو گذاشت بین رونهام و گفت: همه جای پریسا خانم، نرم و لطیفه.
به خاطر تماس دستش، یک آه ناخواسته کشیدم. همین بس بود که بیفتن به جونم و مطمئن بشن که تن خودم هم میخواره. یکیشون لبهام رو میخورد و اون یکی دامنم رو داد بالا و از کنار بند شورتم، کُسم رو میخورد. آه و نالهام هر لحظه بیشتر میشد و بیشتر غرق شهوت میشدم. تمام تصوراتم از سکس هم زمان با دو تا مَرد، درست از آب در اومد. جفتشون هر لحظه حریص تر میشدن و با شدت و ولع بیشتری، بدنم رو میخوردن و چنگ میزدن. چشمهام رو بستم و خودم رو کامل در اختیارشون گذاشتم. متوجه نشدم که کِی لُخت شدن. فقط وقتی حس کردم که دارن من رو لُخت میکنن، چشمهام رو باز کردم و دیدم که لباس تنشون نیست. همچنان و هر چند دقیقه یک بار، یکیشون میرفت و برادرشوهرم رو چک میکرد.
همونجا بود که بالاخره حسش کردم. همون حس خاصی که برادرشوهرم، شیفهاش بود. اینکه دو تا مرد غریبه به جون زنت بیفتن و تو در خواب عمیق باشی. همونطور که شوهر واقعیام، در خواب عمیق بود و خبر نداشت که من دارم چه کارهایی میکنم.
هیجانش، لذت تحریک جنسیام رو چندین برابر کرد. تا جایی که کیر یکیشون رو گرفتم توی دستم و بهش فهموندم که تو حالتی بشه تا بتونم براش ساک بزنم. هم زمان که مشغول ساک زدن بودم، اون یکی کیرش رو فرو کرد توی کُسم. از همون اول با سرعت و شدت تلمبه میزد و من هم با سرعت بیشتری برای دوستش ساک میزدم. شهوت هر سه تامون به صورت تساعدی بالا میرفت و بدنهامون خیس عرق شده بود. هر کدومشون از تلمبه زدن، خسته میشد، جاش رو با اون یکی عوض میکرد. هر بار هم موقع عوض کردن جاشون، پوزیشن من رو هم تغییر میدادن. همچنان بهترین حالت برای من داگی بود. با این تفاوت که یکیشون هم زمان توی کُسم تلمبه میزد و یکی دیگهشون از جلو کیرش رو توی دهنم، جلو و عقب میکرد. اون شب عمیق ترین ارضای عمرم رو تجربه کردم. تا جایی که حتی برای چند لحظه بیحال شدم.
اون شب با مفهومی از سکس آشنا شدم که برام تازگی داشت. همیشه فکر میکردم سکس یعنی تماس جنسی و دخول اما در اون لحظه فهمیدم که لذت جنسی، تعاریف دیگهای هم میتونه داشته باشه. برادرشوهرم اون شب موفق شد به معنای واقعی، از من، یک عوضی و بیمار جنسیِ خیانتکار، مثل خودش درست کنه. بهم ثابت شد که فقط معتاد به سکس و توجه شدن نیستم. من دوست داشتم تا جایی که میتونم عوضی باشم و خودم رو در اختیار عوضیها بذارم.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#22
Posted: 20 Mar 2021 03:11
قسمت یازدهم مجموعه بدون مرز
تئوری یک ضربدری
داریوش مات و مبهوت خاطرات من شده بود. نصف بیشتر نوشیدنیهای داخل یخچال اتاق هتل رو خورده بودیم و چیزی به سپیده دم نمونده بود. دستی توی موهاش کشید و گفت: اما تو خودت رو یک جور دیگه برای من معرفی کردی. فکر میکردم یک زن هرزه بودی و فقط برای تنوع طلبی، به شوهرت خیانت میکردی.
خندهام گرفت و گفتم: اینکه به مدت سه ماه با برادرشوهرم رابطه داشتم و حاضر شدم خودم رو در اختیار دو تا از دوستهاش بذارم و بعد از رفتنش از ایران، معتاد رابطه با آدمهای مختلف شدم، تعریفش هرزگی نیست؟
-هست اما نه اونطور که تو خودت رو به من معرفی کردی. اگه برادرشوهرت بهت تجاوز نمیکرد و بعدش هم مخت رو نمیزد، عمرا اگه پا توی همچین مسیری میذاشتی.
+بهت اطمینان میدم که همهی هرزهها از اول هرزه نبودن. همهشون یک محرک قوی داشتن. اما از یک جا به بعد، خودشون خواستن که هرزه باشن.
-تنها چیزی که توی این دنیا برای من مهمه، پول و شهوته. همیشه آرزو داشتم با کَسی ازدواج کنم که بتونم تمام فانتزیهای جنسیام رو باهاش عملی کنم. از تو خوشم اومد و تمام فاکتورهای من رو داشتی اما فکر نمیکردم به این زودی بتونی احساسات من رو قلقلک بدی. نمیخوام بگم که امشب با شنیدن گذشتهات، دلم به حالت سوخت و حس ترحم دارم. اما... چطور بگم؟
+احساساتی شدی.
-آره.
+امیدوارم اینقدر احساساتی نشده باشی که...
-نه خیالت راحت. تمام قولهایی که تو مدت آشناییمون، بهت دادم، سر جاشه. تازه انگیزههام دو برابر هم شده. چون همونقدر که خودم رو میخوام به آرزوهای جنسیام برسونم، برای تو هم این رو میخوام. یادم نرفته که ما دقیقا به همین بهونه با هم آشنا شدیم و برای همین، همدیگه رو انتخاب کردیم. داریوش همیشه سر قولش هست.
+بریم حموم، دوست دارم توی حموم برات ساک بزنم.
-بریم عزیزم.
توی حموم، جلوی داریوش زانو زدم و براش ساک زدم. خودم انرژی و توان اینکه برای سومین بار ارضا بشم رو نداشتم اما موفق شدم داریوش رو برای سومین بار ارضا کنم. حس بینهایت خوبی داشتم. برای اینکه هر لحظه که میخواستم، داریوش رو تحریک و ارضا میکردم. بعد از ارضا شدنش، هر دوتامون توی وان حموم دراز کشیدیم. سرم رو گذاشتم روی شونهی داریوش و خودم رو داخل بدنش، مچاله کردم. دستم رو گذاشتم روی کیر خوابیدهاش و گفتم: وقتی شوهرم طلاقم داد، دیگه نتونستم زن هرزهای باشم.
داریوش لبخند زد و گفت: هیچی رو در موردت نمیشه حدس زد. تصورم این بود که بعد از طلاق، آزاد میشی و میتونی راحت تر با آدمهای مختلف رابطه داشته باشی.
خودم رو بیشتر به داریوش فشار دادم و گفتم: خودم هم، همینطور فکر میکردم. اما درست بعد از طلاق، متوجه شدم که چه اتفاقی برام افتاده.
-چه اتفاقی؟
+من معتاد به سکس با آدمهای مختلف نشده بودم. معتاد و وابسته به یک چیز دیگه شده بودم.
-نگو، بذار حدس بزنم. تو فقط به عنوان یک زن شوهر دار میتونستی با مَردها و پسرها سکس کنی. تو معتاد هیجان خیانت شده بودی. اما وقتی جدا شدی، دیگه خبری از این هیجان نبود.
+دقیقا همین اتفاق برام افتاد. چند بار سعی کردم اما حتی یک بار هم موفق نشدم با کَسی تحریک بشم. جسمم و هورمونهام نیاز شدید به سکس داشتن اما روانم هیچ کششی برای یک سکس ساده و بدون هیجان رو نداشت. تا جایی که حتی افسرده شدم. همه و مخصوصا مامانم فکر میکردن که به خاطر طلاق افسرده شدم. هیچ کَسی خبر از درون من نداشت و چقدر سخته که هیچ آدمی رو توی این دنیا نداشته باشی تا باهاش حرف واقعی دلت رو بزنی. اون روزها با تمام وجودم نیاز به یکی مثل تو داشتم.
-اما به جاش با مانی دوست شدی.
لبخند زدم. حساسیت داریوش نسبت به مانی برام جالب بود. تصمیم گرفته بودم که هرگز در مورد مانی حرفی نزنم اما نظرم عوض شد. صورت داریوش رو بوسیدم و گفتم: وقتی به مانی حسودی میکنی، ذوق میکنم.
داریوش هم خندهاش گرفت و گفت: خیلی در موردش کنجکاوم.
+مانی استاد کاراته پسرم بود. درست زمانی باهاش آشنا شدم که در ضعیف ترین حالت خودم از نظر روحی بودم. اولش فکر میکرد که من خواهر شاگردش هستم. اصلا به خاطر همین با هم آشنا شدیم. روزی که فهمید من مادرش هستم، جوری تعجب کرد که من زدم زیر خنده. همون تعجب و همون خنده، استارت آشنایی ما شد. مانی هم قیافه داشت، هم اندام ورزشکاری و هم اخلاق. خیلی هم مهربون بود. تا به خودم اومدم، دیدم که عاشقش شدم. با مانی، احساساتی رو تجربه کردم که برام تازگی داشت. تازه معنی واقعی توجه و محبت رو فهمیدم. اینقدر انگیزه پیدا کردم که به خاطرش، خط سزارین و افتادگی شکمم رو عمل کردم. همه در جریان رابطه من و مانی بودن. اینقدر به هم نزدیک شدیم که حتی به ازدواج فکر میکردیم. اون روزا همه چی رویایی بود. حس زنده بودن رو با مانی و به عمیق ترین شکل ممکن، داشتم تجربه میکردم. اما سه سال رابطه فوق نزدیک ما، به یک لحظه نابود شد. شبیه یک خواب شیرین که یکهو از خواب میپری و میفهمی که همهاش خواب بوده. وسط سکس بودیم و در اوج شهوت. برای چند لحظه، یاد سکس سه نفرهام با دوستهای برادرشوهرم افتادم. یکهو از دهنم پرید و به مانی پیشنهاد سکس سه نفره دادم. حتی جزئیاتش رو هم براش تصور کردم. اینکه هم زمان در اختیار مانی و یک مَرد دیگه باشم. کیر مانی یکهو خوابید. چهرهاش عوض شد. من رو پس زد و یک کشیده محکم زد توی گوشم. در عرض چند ثانیه تبدیل به یک آدم دیگهای شد. من رو گرفت به باد توهین و فحش. اینقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم از خودم دفاع کنم. پیشنهاد من اصلا جدی نبود و فقط خواستم...
بغض کردم و نتونستم حرفم رو ادامه بدم. اینقدر دلم از رفتار تند مانی شکسته بود که همچنان با یادآوریاش، دلم میگرفت. داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: یعنی به همین سادگی و برای همین کات کردین؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: فکر کنم جفتمون منتظر اون یکی بود تا معذرت بخواد. یا شاید ظرفیت قهر و دعوا رو نداشتیم و توی اولین دعوای جدیمون، کم آوردیم. علتش هر چی که بود، بهم ثابت شد که دیگه نمیخوام با مانی باشم. برای همین تصمیم گرفتم هر طور که شده با یکی دیگه وارد رابطه بشم. متوجه شدم که عاشقی یعنی ضعف و حقارت. فهمیدم که همون پریسای قبلی خیلی بهتر میتونه از من محافظت کنه تا پریسایی که برای مانی ترسیم کرده بودم.
-تصمیم گرفتی که تو کمترین زمان ممکن با یکی دیگه باشی تا به طور قطع، تمام پلهای برگشت مانی رو از بین ببری.
+دقیقا. البته اصلا فکر نمیکردم که با آدمی مثل تو آشنا بشم. هر لحظه که باهات چت میکردم و بیشتر میفهمیدم که چقدر نقاط مشترک داشتیم، بهتر میتونستم مانی رو از توی ذهنم پاک کنم. فقط میترسیدم فیک باشی و بهم دروغ بگی که خب...
داریوش لبخند زد و گفت: که تمام زیر و بم زندگی من رو درآوردی. حتی تا رنگ شورت مامانم.
خندهام گرفت و گفتم: دیوونه.
داریوش جدی شد و گفت: دیگه حق نداری بغض کنی. مسیر من و تو روشنه. فقط و فقط عشق و حال. فهمیدی یا نه؟
با تمام زورم داریوش رو بغل کردم و فشار دادم و گفتم: چَشم هر چی شما بگی.
وقتی داریوش وارد خونه شد، دهنش از تعجب باز موند و گفت: تو چطوری خودت تنهایی این همه وسیله رو جابجا کردی؟
از تعجبش خندهام گرفت و گفتم: تنها نبودم، مامان و پسرم هم بهم کمک دادن. خونهات، هم نظافت اساسی میخواست و هم تغییر دکوراسیون. خب چطور شده؟
داریوش کُل خونه رو وارسی کرد و گفت: از این بهتر نمیشه. بالاخره نمردیم و یک زن کدبانو گیرمون اومد. مامانت و پسرت کجان؟
+هر چی اصرار کردم، نموندن. حالا بعدا دعوتشون میکنم.
-پسرت دیگه تصمیم گرفته همیشه پیش مامانت باشه؟
+آره، البته گاهی به پدرش هم سر میزنه. اونور خیلی هواش رو دارن. پدرشوهر سابقم، تمام مخارجش رو میده.
-خیلی خوبه که از بابت پسرت نگران نیستی.
+تو هم مرسی که پیگیر شرایط زندگی من هستی.
-پیگیرم چون اگه پریسا سر حال نباشه، نمیتونه به من خوب سرویس بده.
خودم رو لوس کردم و گفتم: پریسا در هر شرایطی موظفه که به آقا داریوش سرویس بده.
داریوش لباسش رو درآورد. دمر خوابید روی تخت و گفت: پس برای شروع، پریسا خانم یکمی مشت و مالم بده.
نشستم روی کونش و شروع کردم کمرش رو ماساژ دادن. داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: خب این سه ماه چطور گذشت؟
+ماه اول که عالی بود. بهترین سفر عمرم رو تجربه کردم. این دو ماه هم که بهتر از این نمیتونست بگذره. شدم خانم یک آقای جنتلمن و همه بهم احترام میذارن. دیگه چی میتونم بخوام؟
-از این خونه خوشت میاد؟
+وا مگه دیوونم که خوشم نیاد؟ داریوش خواهشا اینقدر نگران شرایط من نباش. من حتی یک درصد هم از انتخاب تو پشیمون نیستم.
-اوکی، بهترین خبر برای من همینه که تو راضی باشی. حالا که همه چی اوکیه، وقتشه که یک گفتگوی جذاب داشته باشیم.
+کامل خوابیدم روی داریوش. پشت گردنش رو بوس کردم و گفتم: من عاشق گفتگوهای جذاب هستم. پس تا بری دوش بگیری، میز ناهار رو میچینم و هم زمان که داریم خورشت قیمه خوشمزه من رو میخوریم، حرفهای جذاب میزنیم.
داریوش اولین قاشق غذا رو گذاشت توی دهنش. وقتی جوید و قورت داد، لبخند رضایتی زد و گفت: هیچی بهتر از یک زن سکسی و خوشگل و کدبانو نیست.
توی دلم غنج رفت و گفتم: اینقدر لوسم نکن.
-هر چی ازت تعریف کنم، کمه.
+گفتی قراره حرفهای جذاب بزنیم.
-آره، اما تو شروع کن. میخوام ببینم بالاخره تصمیمت چیه.
+من خیلی فکر کردم. ضربدری بهترین گزینه است. توی ضربدری، همهی فانتزیهای دیگهای که در موردش حرف زدیم رو میشه انجامش داد. سکس سه نفره، دیدن سکس همدیگه، دیدن سکس یک زوج دیگه و همه اونایی که در موردش حرف زدیم.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره همهی اینا زیرمجموعه سکس ضربدری میشه.
لبخند زدم و گفتم: در مورد سکس ضربدری هم شبیه آدمهای مدیر حرف میزنی.
داریوش هم لبخند زد و گفت: دیگه عادت کردم.
+پس با ضربدری موافقی؟
-آره.
+خب حالا رسیدیم به قسمت جذاب تر و البته سخت تر. اینکه با کی ضربدری کنیم؟ آشنا یا غریبه؟ اگه آشنا باشه، یک جور برامون میتونه دردسر داشته باشه و اگه غریبه باشه، یک جور دیگه. با آشنا همیشه چشم تو چشم هستیم و غریبه رو هم که هیچی ازش نمیدونیم و معلوم نیست چه جونورهایی از آب در بیان.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: میبینم که دقیق همه چی رو بررسی کردی.
پوزخند زدم و گفتم: یعنی میخوای بگی خودت به این مواردی که گفتم فکر نکردی؟ اگه تویی که یقین دارم ده برابر من بهشون فکر کردی. طبق معمول اول خواستی من حرف بزنم تا بفهمی چیکارهام. الان هم شک ندارم که یک پیشنهاد جذاب داری.
داریوش زد زیر خنده. مطمئن شدم که یک چیزی توی سرش میگذره. هیجان درونم بیشتر شد و گفتم: ازت خواهش میکنم بگو که چی تو سرته. اگه نگی، میمیرم از کنجکاوی.
داریوش سعی کرد دیگه نخنده. یک نفس عمیق کشید و گفت: منم باهات موافقم. گزینه آشنا و غریبه، حداقل برای شروع اصلا مناسب نیست. درسته که سن جفتمون کم نیست و با تجربه هستیم اما به هر حال هرگز توی این روابط نبودیم و باید خیلی محتاط باشیم. پس بهترین حالت اینه که یک گزینه نیمه آشنا و نیمه غریبه رو پیدا کنیم. یعنی نه اینقدر آشنا که همیشه توی زندگیمون باشن و نه اونقدر غریبه که هیچی ازشون ندونیم.
از حرف داریوش تعجب کردم و گفتم: آخه چطوری همچین زوجی رو پیدا کنیم؟ اینطوری گزینههامون خیلی محدود میشه. یا شاید اصلا هیچ گزینهای وجود نداشته باشه.
داریوش لبخند خاصی زد و با یک لحن مرموز گفت: از کجا مطمئنی؟
حالا نوبت من بود که دهنم از تعجب باز بمونه. از شدت هیجان، دستهام رو گذاشتم جلوی دهنم و نا خواسته از روی صندلی بلند شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نگو که یک گزینه... اگی بگی آره، جیغ میزنم.
داریوش لبخند زد و گفت: اگه جیغ بزنی، در و همسایه فکر میکنن که دارم بهت تجاوز میکنم.
نتونستم خودم رو کنترل کنم. یک جیغ خوشحالی کوتاه زدم و گفتم: تو دیوث ترین و مرموز ترین و زرنگ ترین و حشری ترین و پایه ترین و بهترین شوهر دنیایی.
داریوش با دستش به صندلی اشاره کرد و گفت: بگیر بشین و قضیه رو تموم شده ندون. فعلا در حد یک گزینه هستن. شاید بشه و شاید هم نشه. فکر کنم قسمت زیادش به خودمون مربوطه.
کمی توی ذوقم خورد. نشستم و با اخم گفتم: یعنی چی به ما مربوطه؟ ما که تکلیفمون روشنه.
-اینطور که حدس میزنم اونا هم هرگز رابطه ضربدری رو تجربه نکردن. از این نظر به ما مربوطه که بتونیم اعتمادشون رو جلب کنیم. چون شاید مثل من و تو، تا این اندازه مصمم نباشن.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: حالا این زوج رو من میشناسم؟
-نه.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: هم آشنا و هم غریبه. پس مربوط به آدمهای اطراف تو میشه. آدمی که تا حالا ندیدمش.
-نگفتم ندیدیش، گفتم نمیشناسیش.
+سکتهام نده داریوش. بگو کیه.
-یکی از کارمندام.
دوباره چند لحظه فکر کردم و گفتم: لعنت به تو داریوش. حالا قشنگ فهمیدم که منظورت از نیمه آشنا و نیمه غریبه چیه. خیلی کنجکاوم چهرهشون رو ببینم. ازشون عکس داری؟
داریوش گوشیاش رو باز کرد. وارد گالری عکس شد و گوشی رو داد به دست من. وقتی چهرهی مَرده رو دیدم، سریع شناختمش. یکی از کارمندهای بخش حسابداری شرکت داریوش بود که زیاد توی دفترش میاومد. حتی یک بار همراه با من و داریوش، چای خورد. وقتی چشمم به عکسهای بیحجاب زنش افتاد، تعجب کردم. اکثر عکسها با لباس مجلسی بود. از چهره نسبتا خوب و اندام متوسط هر دوتاشون خوشم اومد. زنش بیشتر از اینکه خوشگل باشه، با نمک و تو دل برو بود. وقتی عکسها رو با دقت نگاه کردم، رو به داریوش گفتم: چطوری عکسهای خصوصیشون رو داری؟ خودش بهت داده؟ نکنه اصلا باهاش صحبت کردی؟
-نه تا این لحظه هیچ صحبتی باهاش نکردم. عکسها هم خودش بهم نداده.
تعجب کردم و گفتم: پس جریان چیه؟
-نمیخوای اسمهاشون رو بدونی؟
+داریوش تو رو خدا اذیتم نکن. هر چی که لازمه رو بهم بگو دیگه. دارم میمیرم از فضولی.
داریوش لبخند زد و گفت: بردیا 33 ساله و همسرش عسل، 29 ساله. نزدیک به ده ساله که ازدواج کردن. بچه ندارن چون یکیشون مشکل داره. البته تمایلی ندارن کَسی متوجه بشه که کدومشون مشکل داره. چند وقتیه که دچار بحران تکراری بودنِ زندگی شدن. بردیا توی تئوری و فانتزی، علاقه زیادی به سکس ضربدری داره. اما هنوز شهامت و جسارت این رو نداره که افکار و فانتزیهاش رو با عسل مطرح کنه. چون هنوز مطمئن نیست که چقدر زنش رو میشناسه. حتی خیلی هم کنجکاوه که بتونه درون واقعی عسل رو ببینه. بردیا هم مثل من و تو، روحیات کاکولدی داره. از اینکه زنش خوشگل بگرده و توی چشم باشه، خوشش میاد. البته هنوز مطمئن نیست که این روحیاتش تا چه اندازهایه. خلاصه اگه بگم، بردیا همچنان درگیر تمایلات و فتیشهای جنسی خودشه. یعنی نه به صورت کامل خودش رو میشناسه و نه زنش رو.
اخم کردم و گفتم: داریوش تو اینا رو از کجا میدونی؟ این همه اطلاعات فوق خصوصی رو فقط خود بردیا میتونسته به تو بده. هم اطلاعات و هم عکسها.
نوبت داریوش بود که به خاطر تعجب من، بزنه زیر خنده. خودم هم خندهام گرفت و گفتم: تو رو خدا اذیتم نکن داریوش. تو با بردیا حرف زدی؟
داریوش برای چندمین بار سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و گفت: هم آره و هم نه.
+یعنی چی هم آره و هم نه؟!
-نزدیک به یک ساله که من یکی از صمیمی ترین دوستهای بردیام. البته هویت واقعی من رو نمیدونه. من برای بردیا، چیزی جز یک اکانت مجهول نیستم. البته همه چی با یک اتفاق شروع شد. توی بانک مشغول صحبت با رئیس بانک بودم که یکهو یکی از شریکهای تجاری شرکتم که توی چین کار میکرد رو دیدم. اومده بود ایران تا به شرکتهای خودش سر بزنه. موقع احوالپرسی متوجه شدم که یک مغز متفکر کامپیوتر و شبکه همراهشه. متخصص همراش، قرار بود تا یک نرمافزار مدیریت روی تمام کامپیوترها نصب کنه. یک نرمافزار قوی که هم ضد ویروس بود و هم امنیت سیستمها رو به شدت بالا میبرد و جالب ترین کاراییاش این بود که اجازه میداد تا تمام کامپیوترهای شرکت، به صورت کامل کنترل بشه. خب من هم خوشم اومد. از طرف خواستم که نرمافزار رو روی کامپیوترهای شرکت من هم نصب کنه. البته هزینهاش خیلی زیاد شد، اما قطعا ارزشش رو داشت. حدود یک ماه طول کشید تا کار با نرمافزار رو یاد بگیرم. سِرور اصلی نرمافزار، کامپیوتر داخل اتاق من بود و فقط خودم میتونستم به امکانات کاملش دسترسی داشته باشم. بعد از اینکه روی نرمافزار مسلط شدم، تصمیم گرفتم که وقت بذارم و تمام کامپیوترهای کارمندهام رو بررسی کنم. به صورت آنلاین میتونستم ببینم که هر کدوم از کارمندهام، دقیقا چه کاری دارن با کامپیوترشون انجام میدن. البته این قابلیت نرمافزار رو به هیچ کَسی نگفته بودم و چون یک نرمافزار جدید و حرفهای بود، کَسی هم نمیشناختش و از این قابلیت خبر نداشت. تو ساعات مختلف و به صورت رندوم، یکی از سیستمها رو چک میکردم. همه سرشون توی کار خودشون بود اما متوجه شدم که بردیا، ساعاتی که زمان خالی داره، وارد سایتهای سکسی میشه. اولش عصبانی شدم و خواستم باهاش به سختی برخورد کنم اما همون لحظهای که خواستم به تلفن روی میزش زنگ بزنم و ازش بخوام که بیاد دفتر، دیدم که داره وارد اکانتش توی سایت میشه. برای چند لحظه کنجکاو شدم که دقیقا اونجا چیکار میکنه. اولش حدس زدم که میره سر وقت فیلم و عکس پورن، اما این کار رو نکرد. وارد بخش پیامهاش شد. مشخص بود که با چند نفر، رشته پیام داره. مطمئن بودم که همهی مخاطبهاش، زن هستن اما وقتی متوجه شدم که همهشون مَرد هستن، داستان برام جالب شد. چتهاش رو با همهشون خوندم. همونجا بود که متوجه یک سری از روحیات خاص بردیا شدم. بعدش هم تصمیم گرفتم تا خودم یک اکانت بسازم و باهاش حرف بزنم. چون تا حدودی میدونستم که چه چیزهایی براش جذابه، خیلی سریع موفق شدم که باهاش رابطه برقرار کنم. به مرور اعتمادش رو جلب کردم. هر بار هم که میخواست هویت واقعی من رو بدونه، بهش میگفتم: به خاطر شرایط شغلیام، برای جفتمون بهتره که هیچی از هویت واقعی من ندونی. اگه مورد اعتماد نبودم، تا حالا صد بار فهمیده بودی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: و اینطوری شد که بهت اعتماد کرد و همهی حرفهای دلش رو بهت زد و حتی عکس زنش رو هم نشونت داد. برای گفتن همچین حرفهایی، کی بهتر از یک ناشناس. اما کارمند عزیزمون خبر نداره که رئیسش همون کاربر ناشناسه. تو واقعا یک دیوث واقعی هستی داریوش. همیشه یک قدم از همه جلو تری. خب حالا برنامهات چیه؟ فقط قبلش اجازه دارم تا یک سوال مهم ازت بپرسم؟
-حتما چرا که نه.
+تو کف زنش هستی؟
داریوش لحنش رو مرموز کرد و گفت: حتی نمیتونی تصورش رو بکنی که چقدر تو کف زنشم.
من هم لحنم رو تغییر دادم و گفتم: و برای رسیدن به زن کارمند خودت، حاضری زن خودت رو در اختیارش بذاری؟
-تو حاضری برای اینکه من به زن کارمند خودم برسم، خودت رو در اختیار شوهرش بذاری؟
به خاطر واکنش صریح داریوش، شهوت تمام وجودم رو گرفت. به خاطر هیجان زیاد، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: حاضرم هر کاری بکنم تا تو به عسل جون برسی. حالا بگو برنامهات چیه.
داریوش به من زل زد و گفت: تو بهترین هم بازی دنیایی. حسرت میخورم که چرا زودتر با هم آشنا نشدیم.
+مهم اینه که الان توی یک تیم هستیم. از مرحله بعدی برام بگو.
-روال چت کردن من با بردیا، به عنوان یک ناشناس، همچنان ادامه داره. چون به شدت روی افکارش نفوذ دارم و هر روز بیشتر برای انجام ضربدری، تحریکش میکنم. اما این کافی نیست. باید در کنارش یک کار دیگه هم بکنیم. هفته دیگه میخوام به بردیا ترفیع مقام بدم و به این بهونه اعتمادش رو به عنوان رئیسش، جلب کنم. بعدش هم میخوام ترتیب یک مهمونی خانوادگی رو بدم. دعوتشون میکنیم که بیان خونهمون. از اونجا به بعد، تو باید هنر خودت رو نشون بدی. جلب اعتماد عسل و اسیر کردن بردیا. البته ترجیح میدم که آروم و بدون عجله جلو بریم. اول باید بفهمیم که اصلا میشه مخشون رو برای ضربدری زد یا نه. شاید اصلا اینکاره نباشن. در ضمن، میخوام از لحظه به لحظه این بازی لذت ببرم. من همیشه لقمه رو به خوبی توی دهنم میجوم و مزه مزه میکنم و بعد قورت میدم.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اگه آدم بدون جویدن و مزه کردن، لقمهاش رو قورت بده، هیچ لذتی از طعم غذا نمیبره.
داریوش لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: هر چقدر که بگم تو بهترین هم بازی دنیایی، کم گفتم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: امیدوارم بتونم از پسش بر بیام. باید یکمی در مورد عسل خوش شانس باشیم. چون همونطور که گفتی، حتی برای شوهرش هم کمی مجهوله.
-تنها دغدغهی منم همینه. برای همین در مورد عسل باید دقیق و با احتیاط و تیمی بازی کنیم.
+بهت قول میدم که تمام سعی خودم رو بکنم تا عسل بره زیر تو و از همین حالا برای دیدن این صحنه، لحظه شماری میکنم.
هرگز توی عمرم به خاطر داشتن مهمون استرس نداشتم. خودم هم به خاطر استرسم، خندهام گرفته بود. با اینکه همه چی رو حاضر کرده بودم، اما هر بار بررسی میکردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه. میخواستم بهترین پذیرایی ممکن رو از بردیا و عسل بکنم. باید جَوی توی مهمونی درست میکردم که بهترین لحظاتشون رو توی خونهی ما بگذرونن. به خودم توی آینه نگاه کردم. یک پیراهن مجلسی آبی فسفری تا روی زانوم پوشیده بودم. چند تا گل سر ریز آبی به موهام زدم. موهای کوتاه و نسبتا پسرونهام رو دوست داشتم. ترکیب فرم صورتم و موهام، چندین سال از سنم کم میکرد.
وارد هال شدم و رو به داریوش گفتم: خب چطور شدم؟
داریوش با نگاه نافذش من رو برانداز کرد و گفت: زیبا، دلربا، سکسی و از همه مهم تر، شیطون و جذاب.
خندهام گرفت و گفتم: فکر کردم میخوای بگی زیبا، جادار، مطمئن...
داریوش زد زیر خنده و گفت: اونم میشه.
تو همین حین، زنگ خونه رو زدن. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اگه عسل عن دماغ باشه چی؟
داریوش رفت به سمت آیفون و گفت: نفوذ بد نزن.
برای برخورد اول، هیچ حس بدی از هیچ کدومشون نگرفتم. بردیا همون مَردی بود که حدس میزدم. خجالتی و ساکت و آروم و البته احساساتی. به ظاهر از اون مَردهایی بود که انگار میشد احساسات درونش رو حدس زد. اما عسل نقطهی مخالف بردیا بود. یک زن اجتماعی و با اعتماد به نفس، و به شدت تودار، که سخت میشد درونش رو حدس زد. موهای بلوند کرده و بلندش تا آرنج دستش میرسید و جذابیت ظاهریاش رو چند برابر کرده بود. از صورت کشیده و چشمهای نسبتا درشتش هم خوشم اومد. یک تیشرت سفید و شلوار جین کم رنگ پاش کرده بود. اندامش کمی از من تو پر تر به نظر میاومد. کمرِ باریک و کون و سینههای برجستهاش، توی لباسش خود نمایی میکرد. به داریوش حق دادم که تو کف عسل باشه. حتی منی که زن بودم هم از عسل خوشم اومد و برای اولین بار توی عمرم، حس تحریک از یک همجنس خودم گرفتم.
هم زمان که موقع پذیرایی، داشتم با دقت بردیا و عسل رو بررسی میکردم، حواسم به داریوش هم بود. داریوش جوری رفتار میکرد که حتی یک درصد هم کَسی نمیتونست حدس بزنه که چه حسی به عسل داره. نه از نگاهش و نه از لحنش. چند بار نزدیک بود خندهام بگیره اما جلوی خودم رو گرفتم.
مشغول جمع کردن میز شام بودم که عسل گفت: پریسا خانم، خواهشا بیایین بشینین. ما اومدیم که دور هم باشیم. شما همهاش درگیر پذیرایی هستی.
با یک لحن مهربون، رو به عسل گفتم: عزیزم الان دیگه کارم تموم میشه. بعدش تمام پذیرایی رو میارم دم دست همهمون که نخوام بلند بشم.
داریوش گفت: بهترین کار همینه. پس من هم میام کمک تا زودتر جمع و جور کنی.
با کمک داریوش، آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تمام وسایل پذیرایی رو بردیم توی هال و گذاشتیم روی میز . هر دو تامون نشستیم رو به روی عسل و بردیا. داریوش گفت: حالا شد شب نشینی درست و حسابی. منم حس خوبی ندارم که یکی از جمع، همهاش درگیر پذیرایی باشه.
عسل ابروهاش رو کمی بالا داد و رو به داریوش گفت: با توجه به چیزهایی که در مورد شما شنیده بودم، خیلی برام جالب بود که به پریسا جان کمک کردین.
صورت بردیا از خجالت سرخ شد. داریوش لبخند زد و رو به بردیا گفت: بردیا خان، مگه چیا پشت سر من گفتی؟
بردیا آب دهنش رو قورت داد و گفت: نه به خدا چیز خاصی نگفتم. عسل داره شوخی میکنه.
عسل اخم کرد و رو به بردیا گفت: وا خودت گفتی که رئیستون خیلی آدم سخت گیر و خشکیه و همهاش دستور میده.
من و داریوش، هر دو زدیم زیر خنده. عسل هم خندهاش گرفت و صورت بردیا بیشتر قرمز شد. داریوش به داد بردیا رسید و گفت: بردیا راست میگه. رفتار و روحیات من، موقعی که سر کار هستم اصلا قابل مقایسه نیست با مواقعی که توی خونه هستم.
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: داریوش جان سر کار رئیس هستن و داخل خونه مرئوس.
داریوش حرفم رو تایید کرد و گفت: قطعا موافقم. پریسا خانم تمام سخت گیریهایی که برای کارمندام دارم رو جبران میکنه.
بالاخره بردیا یک لبخند زد. خیلی سریع و رو به داریوش گفتم: ببین طفلک وقتی فهمید من دارم انتقامشون رو میگیرم، لبخند زد. دلش خنک شد.
همگی به خاطر جمله من، زدن زیر خنده. حتی بردیا هم دیگه نتونست جلوی خندهاش رو بگیره. عسل رو به بردیا گفت: این خیلی خوبه که آقا داریوش میتونه بین محیط کار و خونه، همچین مرزبندی جالبی داشته باشه.
حدس زدم که عسل غیر مستقیم به بردیا طعنه زد. با یک لحن ملایم و رو به عسل گفتم: خب داریوش جان سِنی ازش گذشته و کلی تجربه داره و به پختگی کامل رسیده.
داریوش گفت: آره الان آماده خورده شدن هستم، حسابی پختم.
دوباره همگی زدیم زیر خنده. یک نیشگون از بازوی داریوش گرفتم و گفتم: اینقدر شیطون نباش.
بعد رو به بردیا گفتم: شما خیلی ساکتی آقا بردیا. راحت باش، میتونی هر چی دوست داری، جلوی من، به داریوش بگی.
بردیا روش نمیشد که با من چشم تو چشم بشه. حس کردم که به سختی من رو نگاه کرد و گفت: راستش خیلی سوپرایز شدم. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که داریوش خان، همچین آدم شوخطبعی باشه. عسل راست میگه. سر کار لازمه که یک مدیر، قاطع و مقرراتی و سخت گیر باشه و توی زندگی هم، لازمه که یک مَرد، باعث نشاط و شادی باشه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آفرین به شما به خاطر این تحلیل زیبا. حالا من هم نسبت به شعور بالای شما سوپرایز شدم.
داریوش گفت: دوست ندارم توی خونه و مخصوصا وسط مهمونی، در مورد مسائل کاری حرف بزنم، اما به طور قطع، بردیا بهترین کارمند منه. اینقدر که به بردیا اعتماد دارم، به هیچ کَس دیگهای ندارم. برای همین توی شرکت بهش یک مسئولیت مهم دادم و به خاطر همین مناسبت، ازش دعوت کردم که به همراه همسر محترمش، مهمون ما باشن. در اصل این مهمونی به خاطر تشکر از زحمات بردیاست. البته یک جمله کلیشهای قدیمی هست که میگه پشت هر مَرد موفقی، یک زن صبور و دلسوز وجود داره. چون تجربه به من ثابت کرده که آرامش داخل خونه، تاثیر مستقیمی توی روحیه کارمندهام داره. پس امشب من از عسل خانم هم تشکر میکنم.
بردیا و عسل به وضوح تحت تاثیر حرفهای داریوش قرار گرفتن. حتی اینبار صورت عسل هم کمی از خجالت قرمز شد و رو به داریوش گفت: چقدر شما رئیس مهربون و خوبی هستین. بردیا و من هم از شما به خاطر این مهمونی تشکر میکنیم و خیلی دوست دارم که حتما جبران کنیم.
رو به عسل گفتم: قربونت برم عزیزم. دارم کم کم به آقا بردیا حسودی میکنم. هم یک زن خوشگل و مهربون داره و هم یک رئیس فهمیده و قدرشناس.
عسل در جواب من گفت: شما هم خیلی مهربون هستین پریسا خانم. حقیقتش همیشه فکر میکردم یک زن مغرور و...
عسل روش نشد که حرفش رو تموم کنه. لبخند زدم و گفتم: خیلی هم بیراه فکر نمیکردی. معمولا اکثر خانمهایی که زن یک آقای رئیس میشن، فکر میکنن که خودشون هم رئیس هستن و برای بقیه قیافه میگیرن. اما من و داریوش توی محیط زندگی، به این چیزا توجه نمیکنیم. البته از این صراحت و رُک گویی تو هم خیلی خوشم اومد.
داریوش حرف من رو تایید کرد و گفت: موافقم، من هم از صراحت کلام عسل خانم لذت میبرم.
برای یک لحظه با بردیا چشم تو چشم شدم. مطمئن بودم که ذهنش درگیره و داره به یک چیزی فکر میکنه. یک نفس عمیق کشیدم و رو به داریوش گفتم: از آقا بردیا و عسل جان خیلی خیلی خوشم اومده. حس میکنم اگه یک مسافرت با هم بریم، خیلی خوش بگذره.
داریوش بدون مکث گفت: شما هر چی بخوای، من پایهام عزیزم.
به بردیا نگاه کردم و گفتم: نظر شما چیه آقا بردیا؟
بردیا از پیشنهاد من جا خورد و نمیدونست چی باید بگه. عسل اما از پیشنهاد من خوشحال شد و گفت: این خیلی خوبه. چقده شما ماهی پریسا خانم. من هم از شما خیلی خوشم اومده.
بردیا آب دهنش رو قورت داد و گفت: باعث افتخارمه که همراه شما به سفر بیاییم.
رو به داریوش گفتم: پس حله، برنامه ریزی سفر با شما داریوش جان.
داریوش چند لحظه فکر کرد و گفت: توی مارماریس ترکیه یک سوییت دارم که خیلی با ساحل فاصله نداره. این موقع از سال، اونجا شبیه بهشت میمونه. به نظرم بهترین گزینه ممکن برای سفر همونجاست.
انگشتهای دستم رو توی هم گره دادم و گفتم: این عالیه. دیگه لازم نیست پول هتل بدیم. سوییت از خودمونه و از همه مهم تر، نزدیک ساحل هم هست.
بردیا خواست نظر خودش رو بگه که داریوش گفت: البته به عنوان هدیه ترفیع مقام بردیا، هزینه بلیط رفت و برگشت ترکیه بردیا و عسل خانم، به عهده شرکته.
عسل از شدت هیجان زیاد، دستهاش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای این عالیه.
بردیا به خاطر پیشنهاد داریوش تعجب کرد و گفت: اما رئیس این همه لطفی که شما به من...
داریوش حرف بردیا رو قطع کرد و گفت: اولا که من فقط سرِ کار رئیس هستم. دوما وظیفه هر شرکتیه که از بهترین کارمندش تقدیر به عمل بیاره. فردا شخصا پیگیر بلیط رفت و برگشت میشم. احتمال زیاد برای ده روز دیگه اوکی بشه. زمان دقیقش رو توی شرکت بهت میگم. موارد دیگه هم که خود خانمها هماهنگ میکنن.
رو به داریوش گفتم: پیشنهاد میکنم که یک گروه چهار نفره تلگرامی بزنیم. تمام اطلاع رسانیها و هماهنگیها، درباره مسافرت رو اونجا انجام بدیم که همگی در جریان قرار بگیرن.
عسل حرف من رو تایید کرد و گفت: خیلی با این پیشنهاد موافقم.
داریوش با شدت و سرعت توی کُس من تلمبه میزد. من رو دقیقا روی همون کاناپهای میکرد که عسل روش نشسته بود. دستهام رو دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: عزیزم فکر کن که الان کیرت توی کُس عسل جونه.
داریوش سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد و با صدای نفس نفس گفت: صد بار نزدیک بود شق کنم. سرویس شدم بس که جلوی خودم رو گرفتم.
لبخند زدم و گفتم: حق داری، عسل خیلی از عکسش خوشگل تر بود. منم با تصور اینکه لُخت بشه و بتونم لمسش کنم، شهوتی شدم. بردیا هم عالی بود. دقیقا از همون مَردهای خجالتی که آدم دوست داره سر به سرشون بذاره.
داریوش دیگه طاقت نیارود. کیرش رو درآورد و آبش رو ریخت روی شکمم. دوباره وادارش کردم که روم دراز بکشه. نوازشش کردم و گفتم: برای شروع خیلی خوب پیش رفتیم.
داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: به نظرت میشه مخشون رو زد؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: در مورد بردیا مطمئنم که میشه. ذهنش به شدت درگیر بود. روش نمیشد با من چشم تو چشم بشه. خیلی تابلو از من خوشش اومده بود. اما در مورد عسل، پیچیده تر از اونیه که بشه حدسش زد. در ظاهر زن پر جنب و جوش و اجتماعی بود اما حتی یک درصد هم نتونستم درونش رو حدس بزنم. مشخصه که تو یک سری از موارد، به شدت تو داره. بردیا هم برای همین ازش میترسه و جرات نداره تا از فانتزیهاش، براش حرف بزنه.
داریوش کمی فکر کرد و گفت: به نظرت چیکار کنیم؟
یک بوسه از لبهای داریوش زدم و گفتم: مطمئنم که یک راهی پیدا میکنیم. یک حسی بهم میگه که عسل هم دنیای شیطون درون خاص خودش رو داره. فقط تا حالا به کَسی نشون نداده.
-نمیدونم چطوری حسم رو تعریف کنم.
+آره قبول دارم که سخته. اما سعی کن توی ذهنت پیچیدهاش نکنی. از لحظهای که وارد خونهی رئیست شدی رو مرور کن و هر چیزی که باعث شد با دیدنش، حس عجیبی بهت دست بده رو تعریف کن.
-خب اولین نکته این بود که من و عسل رو خیلی تحویل گرفتن. حس سربلندی خاصی پیش عسل بهم دست داد. من و عسل نگران بودیم که شاید زن رئیسم، از اونایی باشه که چون زن رئیسه، خودش رو بگیره، اما اصلا اینطوری نبود. یک زن خاکی و مهربون. لباس سکسی جذابی هم تنش کرده بود و خیلی به چهرهی خوشگل و اندام رو فرمش میاومد.
+خب بعدش.
-وقتی که زن رئیسم باهام دست داد، دلم لرزید.
+اولا که اسمش رو بگو. دوما چرا لرزید؟
-حس کردم با دیدن پریسا و لمس کردنش، شهوتی شدم. تا جایی که حتی دچار استرس شدم که نکنه کیرم راست بشه و آبروم بره.
+پریسا خوشگل تر بود یا عسل؟
-اتفاقا به این هم فکر کردم. هر کدومشون جذابیت و خوشگلی خودش رو داره. نمیتونم تعیین کنم که کدوم خوشگل تره.
+توی همون چند ساعت، پریسا رو از نظر سکسی، چطور دیدی؟
-به ظاهر میخورد که زن حشری و راحتی باشه. البته شب مهمونی، یک مورد دیگه هم برام جذاب بود.
+چی؟
-عسل هم به خاطر تیشرت اندامی و شلوار جینش، حسابی سکسی شده بود. حس خاصی داشتم از اینکه رئیسم داره زنم رو میبینه.
+تصور کردی که تو داری پریسا رو میکنی و رئیست داره عسل رو میکنه.
-دقیقا و تصورش داشت من رو به مرز جنون میرسوند. پریسا فکر کرد که علت سکوت من، چیز دیگهایه و اصلا روحش هم خبر نداشت که چی داره توی سر من میگذره.
+دیدی گفتم که این مهمونی، سکسی ترین مهمونی عمرت میشه. قشنگ حسش میکردم.
-آره حق با توعه. وقتی رسیدم خونه، طاقت نیاوردم و درجا عسل رو کردم.
+موقع کردن عسل، به پریسا فکر میکردی؟
-هم به پریسا فکر میکردم و هم به اینکه چی میشه اگه رئیسم، جای من، عسل رو بکنه.
+برنامهات برای سفر چیه؟ اونجا تا دلت بخواد میتونی پریسا رو دید بزنی و از زنت بخوای تا لباسهایی سکسی بپوشه.
-آره درست میگی. این سفر میتونه طلایی ترین سفر عمرم باشه. اولش قرار بود ده روز دیگه بریم اما یک موردی توی شرکت پیش اومد و رئیسم برای یک ماه دیگه بلیط گرفت.
+به نظرت میتونی به رئیست و زنش، پیشنهاد ضربدری بدی؟
-این خیلی ریسک بزرگیه. داریوش رئیس منه. میتونه مثل آب خوردن اخراجم کنه.
+اما شاید همچین شانسی دیگه گیرت نیاد. من عکس عسل رو دیدم. یک زن خوشگل و فوق سکسیه. خیلی بعیده که هیچ مَردی بتونه از همچین کُسی بگذره.
-آخه همه اینا فقط تو فکر خودمه. من تا حالا حتی با عسل هم در مورد فانتزیهام حرف نزدم. شاید اگه بفهمه که چی توی سرم میگذره، زندگیام از بین بره.
+نترس هیچ زنی با شنیدن فانتزیهای ذهنی شوهرش، آتیش به زندگیاش نمیزنه. در ضمن لازم نیست علنی بگی. شرایط رو جوری مهیا کن که ضربدری به ذهن خودش بیاد.
-چطوری؟
+یک جوری غیر مستقیم براش چند تا داستان سکسی ضربدری بفرست. ببین واکنش اولیهاش چیه. اگه دیدی خوشش اومده، کم کم توی سکس، فانتزیهات رو باهاش مطرح کن و وادارش کن که اونم بگه. بعدش میتونی یواش یواش در مورد پریسا و داریوش باهاش حرف زنی. البته فقط در حد فانتزی. اینطوری ذهنش آماده میشه. توی مسافرت هم تا میتونی باید شرایطی درست کنی که هر چهار نفرتون، نسبت به همدیگه، نزدیک تر و صمیمی تر بشین. از شوخی و جوک سکسی شروع کن.
-پیشنهادات خیلی خوبه، اما همچنان استرس دارم. البته یک استرس دوست داشتنی.
+باید بجنبی. فقط یک ماه وقت داری. باید ذهن عسل رو تا حدودی آماده کنی. در ضمن یک سری راهکار بهت میدم که میتونی بفهمی پریسا پا بده هست یا نه. چند تا کار باید انجام بدی و طبق واکنش پریسا، میتونی متوجه بشی که چیکاره است. اگه پریسا از تو خوشش بیاد، نصف بیشتر راه رو رفتی.
-از همین حالا هیجان دارم. خیلی خوشحالم که تو رو دارم دوست ناشناس و مجازی من.
+من هم خوشحالم که با تو دوست هستم. توی این یک سال، هر دو تامون روی هم تاثیر مثبت گذاشتیم. یک حسی بهم میگه که میتونی با داریوش و پریسا به رویای ضربدریات برسی. فقط زمان رو از دست نده. از همین امشب روی عسل کار کن. چند تا داستان برات میفرستم. با یک کاربری ناشناس برسون به دستش. بعدش ببین چی میشه.
همینطور به صفحه گوشی و سابقه چت داریوش و بردیا نگاه میکردم و هر لحظه بیشتر متعجب میشدم. با هیجان و رو به داریوش گفتم: مشخصه که بردیا حتی یک هزارم درصد هم حدس نمیزنه که تو همون کاربر ناشناس هستی.
داریوش بادی به غبغب انداخت و گفت: ما اینیم دیگه.
+تازه چقدر هم روش نفوذ داری. هر چی که میگی، قبول میکنه.
-نتیجه یک سال مخ زنیه.
+به نظرت تو این یک ماه، میتونه روی عسل تاثیر خاصی بذاره؟
-این به تو هم بستگی داره. اینکه اعتماد عسل رو جلب کنی.
+چطوری اعتمادش رو جلب کنم؟
-باهاش تماس بگیر. جویای حالش شو. جوری وانمود کن که بهش علاقهمند شدی و همین چیزا دیگه...
+برای سفر، برنامه خاصی داری؟ یعنی کاری کنی که مثلا تحریک بشن.
-مهم ترین مورد توی سفر اینه که تو در برابر بردیا، دقیقا همون واکنشهایی رو داشته باشی که من میگم. همون واکنشهایی که قراره طبق اونا، بردیا مطمئن بشه که تو پا بده هستی. یک سری چیزهای دیگه هم توی ذهنم هست. باشه به وقتش بهت میگم. فعلا زوم کن روی عسل.
به بهونهی تشکیل گروه چهار نفره تلگرامی جهت هماهنگیهای سفر، به بردیا زنگ زدم و شماره عسل رو ازش گرفتم. حتی از لحن صداش هم مشخص بود که چقدر درگیر من شده. یک گروه چهار نفره تلگرامی ساختم. اینطوری میتونستم توی پیوی عسل برم و سعی کنم بهش نزدیک بشم. بعد از چند بار حال و احوالپرسی کردن و صحبت در مورد موضوعهای خاله زنکی، موفق شدم تا حدودی باهاش صمیمی بشم. تا جایی که عسل هم به من پیام میداد و حالم رو میپرسید. من هم دقیقا طبق راهنماییهای داریوش جلو رفتم. توی همون چند روز اول، اینقدر با عسل صمیمی شدم که حتی جُکهای سکسی برای همدیگه میفرستادیم. مشخص بود که زن شیطون و شادابیه. اما همچنان نمیتونستم حدس بزنم که تو بُعد جنسی، چه فازی داره. میترسیدم ریسک کنم و ازش سوالهای خصوصیِ جنسی بپرسم و حس بدی نسبت به من پیدا کنه. ترجیح دادم همین صمیمیت و اعتمادی که بینمون شکل گرفته رو حفظ کنم و نهایتا امیدم به داریوش بود، که از طریق اون اکانت ناشناسش، بتونه بردیا رو برای زدن مخ عسل، به خوبی راهنمایی کنه.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#25
Posted: 28 Mar 2021 00:24
اولین ضربدری من و شوهرم
-باورم نمیشه که جواب داد.
+بهت که گفتم. عسل، شیطونِ درونش رو ازت مخفی کرده. حالا دقیق برام تعریف کن ببینم چی شده.
-همهی اون داستانهای سکسی ضربدری که از طریق یک کاربر ناشناس براش فرستاده بودم رو خوند. تا چند روز اصلا واکنشی نشون نداد اما دیشب یکهو بحثش رو پیش کشید و داستانها رو نشونم داد. اولین سوالش این بود که "این داستانها واقعی هست یا نه؟" من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم که "آره واقعیه." قشنگ معلوم بود که ذهنش درگیر داستانها شده و براش جذابه.
+مطمئن بودم اینطوری واکنش نشون میده.
-تو راست میگفتی. تکراری شدن و افت کردن رابطه جنسی ما، تاثیر زیادی روی واکنش عسل نسبت به داستان سکسی داشت.
+اکثر زوجهایی که تو سن پایین ازدواج میکنن، به مرور دچار این افت میشن و خیلیهاشون در برابر تنوع رابطه جنسی، واکنش بدی ندارن. حالا درسته که شاید شهامت عملی کردن فانتزیهاشون رو نداشته باشن اما قطعا با فانتزیهایی که کمبود تنوع جنسی رو توی وجودشون، جبران کنه، خیلی حال میکنن. عسل هم دقیقا مثل خودته. دوست داره توی رابطه جنسی، تنوع داشته باشه. حتی شاید بیشتر از تو.
-حالا باید چیکار کنم؟
+امشب توی سکس، وقتی که تو اوج شهوت بود، بحث فانتزی ضربدری رو پیش بکش. اگه دیدی شهوتی تر شد، ریسک کن و اسم رئیست و زنش رو بیار و پیشنهاد بده که توی فانتزی ذهنیتون، با اونا ضربدری کنین.
-شاید ناراحت بشه؟
+دیگه وقتشه که ریسک کنی. درسته که هرگز با عسل چت نکردم، اما توی این یک سال، زنت رو هم به خوبی خودت شناختم. مطمئنم که به شدت زن حشری و تنوع طلبیه.
-راستی در مورد رئیسم چیکار کنم؟
+در مورد رئیست هم باید ریسک کنی. نترس و شجاع باش. بهش بگو که رابطه جنسی زندگی زناشوییات، دچار افت شدید شده. در کنارش بگو که چقدر روحیات کاکولدی داری. بعدش هم خیلی مودبانه و صریح، پیشنهاد ضربدری بده. اگه دوست داشتی، توی متن بهت کمک میکنم.
-واقعا لطف میکنی. دارم از ترس سکته میکنم، اما مطمئنم که اگه این موقعیت رو از دست بدم، تا آخر عمرم پشیمون میشم.
+نترس و شجاع باش.
دوباره هاج و واج، به صفحه گوشی و سابقه چت داریوش نگاه کردم و گفتم: این پسره هر چی که تو بهش میگی گوش میکنه. انگار هیپنوتیزم شده.
داریوش لبخند زد و گفت: قراره امشب بهم پیام بده. یعنی همون متنی که با کاربر ناشناس براش میفرستم رو قراره بده به خودم.
کمی فکر کردم و گفتم: وقتی خودم رو میذارم جای بردیا، واقعا داره ریسک بزرگی میکنه. این اصلا منطقی نیست و با عقل جور در نمیاد. معلوم نیست توی این یک سال، چیکارش کردی که تا این اندازه به اون اکانت ناشناس اعتماد داره. امشب قراره، هم به رئیسش پیشنهاد ضربدری بده و هم قراره توی سکس با زنش، تصویر سازی سکس ضربدری با ما رو بکنه. تو اعجوبهای داریوش.
داریوش لبخند مغرورانهای زد و گفت: میتونی برام جبران کنی.
به خاطر اینکه یک قدم دیگه به ضربدری نزدیک تر شده بودیم، تحریک شدم. جلوی داریوش زانو زدم. شورت و شلوارکش رو درآوردم و شروع کردم به ساک زدن. چشمهاش رو بسته بود و به موهام چنگ میزد. مطمئن بودم که داره عسل رو تصور میکنه. من هم چشمهام رو بستم و تصور کردم که دارم برای بردیا ساک میزنم.
وقتی پیام عسل رو خوندم، شوکه شدم. یک لبخند محو زدم و به خودم گفتم: انگار شوکه شدنهای من تمومی نداره. برام نوشته بود: پریسا خانم یک موردی هست که تا الان روم نمیشد ازتون بپرسم، اما چارهای ندارم و باید بگم. میخواستم ازتون بپرسم که تا چه اندازه میتونم جلوی شما، یعنی جلوی شوهرتون آقا داریوش، راحت باشم. یعنی راحت لباس بپوشم. آخه دوست ندارم جوری بشه که شما ناراحت بشی و خب من اصلا نمیخوام که باعث ناراحتی کَسی بشم. قبلا تجربه این رو داشتم که حتی خواهر خودم دوست نداشت که جلوی شوهرش، هر جور لباسی بپوشم. الان هم که داریم با هم میریم سفر، حتی یک درصد هم نمیخوام باعث دلخوری بشم. برای همین تصمیم گرفتم تا از خود شما بپرسم. هر چی شما بگی، من همونطور میپوشم.
پیام عسل رو چند بار خوندم. نمیتونستم جلوی خندهی خودم رو بگیرم. طاقت نیاوردم و زنگ زدم به داریوش. کمی دیر جواب داد و گفت: سلام عزیزم، خوبی؟
+آره خوبم داریوش. میتونی حرف بزنی؟
-موردی پیش اومده؟
+نه، یعنی آره. یعنی نه اینقدر مهم که بخوام مزاحم کارت بشم و وقتت رو بگیرم، اما اینقدر هیجان دارم که دوست دارم حتما باهات مطرح کنم.
-مگه میشه برای تو وقت نداشته باشم؟
+وای داریوش نمیدونی چی شده. عسل همین الان به من یک پیام برگریزون داده. البته هیجانم فقط مربوط به پیامش نیست. یک چیزی در مورد عسل هست که با منطق و عقل من، جور در نمیاد.
-چه پیامی بهت داده؟ چیه عسل برای تو عجیبه؟ راحت و خونسرد، هر چی که تو دلت میگذره رو به من بگو.
+من حس میکنم که عسل از پیشنهاد شوهرش به تو خبر داره. بردیا به تو گفت که زنش هنوز در جریان نیست اما من فکر میکنم دروغ گفته. حتی فکر میکنم، بردیا توی تمام مدتی که با تو حرف میزده و میگفته که زنش از هیچی خبر نداره، دروغ میگفته. یک حسی بهم میگه عسل میدونه که شوهرش به رئیسش پیشنهاد ضربدری داده. در ضمن تو به من نگفتی که به عنوان یک رئیس، دقیقا چه واکنشی بعد از پیشنهاد کارمندت داشتی. داریوش من خیلی گیج شدم. یک چیزی این وسط درست نیست.
-یعنی تو میگی که بردیا و عسل خبر دارن که من همون اکانت ناشناس هستم؟
+شاید ندونن که تو همون اکانت هستی اما فکر میکنم که بردیا به اون اکانت نا شناس، حقیقت رو نگفته. اون قسمت که زنش از همه چی خبر داره رو حتی از اکانت نا شناس هم مخفی کرده. من حدس میزنم که حتی شاید با هماهنگی همدیگه، با اون اکانت نا شناس در رابطه بودن. بعدش هم که به توصیه اون اکانت نا شناس به تو که رئیسش باشی، پیشنهاد ضربدری داد و گفت که زنش هنوز در جریان نیست و لازمه که برای اینکار، آماده بشه. الان موفق شدم منظورم رو برسونم؟
-آره موفق شدی عزیزم. فقط چی شد که به این نتیجه رسیدی؟
+دلیل منطقی و محکمی برای این فکرم ندارم. فقط حسم داره بهم میگه که عسل...
-عسل چی؟
+نزدیک به سه هفته است که با عسل در رابطه هستم. قرار بود من روی عسل تاثیر بذارم و شیطون درونش رو زنده کنم تا برای ضربدری و سکس گروهی وسوسه بشه اما...
-اما چی؟
+به نظر من، عسل خیلی باهوش تر از اونیه که نشون میده. گاهی وقتها مطمئنم که اصرار داره تا خودش رو یک زن خنگ با شخصیت سطحی، نشون بده. در صورتی که اصلا آدم خنگی نیست. عسل آیکییو و ایکییو به شدت بالایی داره. امکان نداره همچین زنی، از درون شوهرش خبر نداشته باشه. محاله آدمی مثل عسل، نفهمه که شوهرش به مدت یک سال، با یک کاربر نا شناس در تماسه و تا این اندازه تحت تاثیر اون کاربر نا شناس قرار گرفته.
-گفتی بهت یک پیام برگریزون داد. پیامش چی بود؟
+داره از من اجازه میگیره که میتونه جلوی شوهرم، یعنی تو، راحت لباس بپوشه یا نه. اون شب مهمونی که اومده بودن خونهی ما، من یک لباس مجلسی اندامی و نیمه سکسی پوشیده بودم. خودش هم که یک تیشرت و شلوار جین چسبون پوشیده بود و کون و سینههاش رو انداخته بود بیرون. یعنی تکلیف جفتمون در مورد پوشش، همون شب اول مشخص شد. حالا چه لزومی داره که در این مورد از من اجازه بخواد؟
-خب بده که میخواد بهت احترام بذاره؟ فکر نمیکنی یکمی بد بین شدی؟
+داریوش یک حسی بهم میگه...
-چرا حرفت رو قورت دادی.
+حس میکنم که عسل داره با من و تو بازی میکنه. همونطور که تو به عنوان یک کاربر نا شناس با اونا داری بازی میکنی. شاید باورت نشه اما حتی شاید فهمیده باشن که تو همون کاربر نا شناس هستی.
داریوش چند لحظه مکث کرد و گفت: فکر نمیکنی که هوش هر دو تاشون رو زیادی دست بالا گرفتی؟
+گفتم که از هیچی مطمئن نیستم. فقط حسم و حدسهام رو دارم بهت میگم. الان حتی نمیدونم که چه جوابی باید به عسل بدم.
-اوکی پیشنهادم اینه که فعلا استراحت کنی. عصر که اومدم خونه، از اول همه چی رو با هم مرور میکنیم و نهایتا به جمع بندی میرسیم. فعلا هم جواب عسل رو نده تا من بیام.
+باشه عزیزم، هر چی تو بگی.
به حرف داریوش گوش دادم و کمی خوابیدم. وقتی بیدار شدم، رفتم توی حموم. کمی پشیمون شدم که چرا بدون اینکه از چیزی مطمئن بشم، با داریوش مطرحش کردم. پیش خودم گفتم: با این کارم، حسابی ذهن داریوش رو مختل کردم.
از حموم برگشتم. خودم رو خشک کردم و حوله رو دورم پیچیدم. چیزی به ساعت اومدن داریوش نمونده بود. رفتم توی آشپزخونه و چای دم کردم. خواستم برم توی اتاق که لباس بپوشم، اما درِ خونه رو زدن. داریوش هیچ وقت درِ خونه رو نمیزد. کلید میانداخت و میاومد داخل. خودم رو به در رسوندم و گفتم: کیه؟
داریوش پشت در بود و گفت: منم در رو باز کن.
در رو باز کردم. خواستم به داریوش بگم: تو که کلید داری، پس چرا...
وقتی نگاهم به بردیا و عسل افتاد که کنار داریوش ایستاده بودن، خشکم زدم. داریوش با لبخند گفت: عافیت باشه عزیزم.
بردیا و عسل هم لبخند زنان، سلام کردن. چند لحظه به هر سه تاشون نگاه کردم و گفتم: سلام.
عسل گفت: عزیزم نمیخوای دعوتمون کنی داخل؟
دوباره چند لحظه نگاهشون کردم. بعد یک قدم به سمت عقب رفتم و گفتم: بفرمایین داخل.
اول داریوش وارد شد. بعد بردیا وارد شد. بعد عسل وارد شد و لبخند زنان گفت: چه حوله آبی خوش رنگی.
داریوش بدون اینکه کُتش رو در بیاره، نشست روی کاناپه. سیگار و فندک و جا سیگاریاش رو از روی میز عسلی برداشت و یک نخ سیگار روشن کرد. عسل یک نگاه به آشپزخونه انداخت و گفت: وای خدا کاش یک چیز دیگه ازت میخواستم. پریسا جون، اجازه هست برای خودم چای بریزم. این بردیا گُه زده تو اعصاب من و فقط یک لیوان چای میتونه جلوی من رو برای کشتنش بگیره.
بردیا نشست رو به روی داریوش و رو به عسل گفت: الان جنابعالی طلبکار شدی؟
عسل وارد آشپزخونه شد و رو به بردیا گفت: دو ساعته داری غُر میزنی. ولکن هم نیستی.
یک لیوان از توی کابینت برداشت و گفت: داریوش تو چای میخوای؟
داریوش یک پُک از سیگارش زد و گفت: آره بریز.
عسل رو به من گفت: پریسا جون تو هم چای میخوری تا برات بریزم؟
همینطور ایستاده و هاج و واج، داشتم هر سه تاشون رو نگاه میکردم. نا خواسته حوله رو دورم محکم تر گرفتم و اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم. داریوش رو به عسل گفت: بریز براش.
بردیا رو به عسل گفت: منم هویجم.
عسل در جواب بردیا گفت: خودت بیا برای خودت بریز.
بردیا رو به داریوش گفت: میبینیش تو رو خدا. رو که نیست...
داریوش حرف بردیا رو قطع کرد و گفت: میشه دو دقیقه به جون هم نپرین.
عسل همراه با یک سینی که داخلش سه تا لیوان چای بود، برگشت توی هال. سینی چای رو گذاشت روی میز. مانتو و شالش رو درآورد و انداخت روی دستهی کاناپه. بعدش نشست کنار داریوش و رو به بردیا گفت: خوب شد تو زن نشدی. وگرنه مخ شوهر بدبختت رو میخوردی، بس که غُر میزنی.
بردیا با حرص گفت: تو گند زدی، چرا نمیخوای قبول کنی. یک کلام بگو من مقصرم تا منم ولت کنم.
عسل گفت: وا من کجا گند زدم. دقیقا همون کاری رو کردم که شما از من خواسته بودین.
داریوش یک لبخند محو زد و به عسل نگاه کرد. عسل هم لبخند زد و گفت: البته به غیر از حرکت امروزم.
چند لحظه همهشون سکوت کردن. من همچنان ایستاده بودم و توی شوک بودم و نمیتونستم حرفهاشون رو بفهمم. عسل برای چند ثانیه با من چشم تو چشم شد و یکهو خندهاش گرفت و گفت: اصلا همهاش تقصیر توعه.
بردیا در جواب عسل گفت: به پریسا چه ربطی داره؟
عسل گفت: آخه زن اینقدر تیز و باهوش؟ فکر میکردم فقط خودم تنها زن باهوش ایران زمین هستم.
بردیا گفت: اعتماد به نفست من رو کُشته. گند زدی و حالا میگی خیلی باهوشی؟
داریوش به چهرهی بُهت زده و متعجب من نگاه کرد و گفت: بیا بشین چای بخور. بعد از حموم، میچسبه.
عسل گفت: این طفلک گیرپاژ کرده بابا. یکی اول بهش بگه چه خبره تا سکته مغزی نزده.
داریوش دوباره گفت: بیا بشین پریسا.
بالاخره موفق شدم به حرف بیام و رو به داریوش گفتم: برم لباس بپوشم.
داریوش گفت: نمیخواد، بیا بشین.
یک نفس عمیق کشیدم و با کمی فاصله، نشستم کنار بردیا و به چشمهای داریوش زل زدم. بردیا هم یک نفس عمیق کشید و گفت: خب کی براش توضیح میده؟
سرم رو به سمت بردیا چرخوندم و گفتم: چی رو؟
بردیا انگار کمی هول شد و گفت: همین جریانی که... اصلا هر چی داریوش بگه. یعنی خودش بگه.
عسل رو به بردیا و با یک لحن خاصی گفت: چیه هنوز ازش خجالت میکشی یا بیش از حد توی نقشت فرو رفتی؟
بردیا گفت: خجالت نمیکشم. فقط دوست ندارم ناراحت بشه.
به چهرهی خونسرد داریوش نگاه کردم و گفتم: جریان چیه داریوش؟ اینا چی میگن؟
داریوش یک نخ سیگار دیگه روشن کرد و رو به عسل گفت: تو بگو.
عسل خودش رو برای داریوش لوس کرد و گفت: چَشم هر چی شما بگی.
سرم رو به سمت عسل چرخوندم و منتظر موندم تا حرف بزنه. عسل آب دهنش رو قورت داد و گفت: ما داشتیم باهات بازی میکردیم.
تعجب و شوکم بیشتر شد. خواستم حرف بزنم که بردیا گفت: این چه طرز گفتنه؟
داریوش رو به بردیا گفت: گفتم عسل بهش بگه.
بردیا که انگار از دست عسل عصبی بود، یک پوف طولانی کرد و کامل تکیه داد به کاناپه و دیگه چیزی نگفت. عسل دوباره به من نگاه کرد و گفت: داریوش دوست داشت که تو رو سوپرایز کنه. یعنی برای رسیدن به فانتزی و آرزوت، یک مسیر چالشی و جذاب رو، جلوی پات بذاره. وگرنه من و بردیا همیشه پایه ضربدری با داریوش بودیم. حتی قبل از اینکه تو وارد زندگیاش بشی.
هر لحظه بیشتر گیج میشدم. به داریوش نگاه کردم و همچنان نمیدونستم که چی باید بگم. عسل گفت: عزیزم به من نگاه کن. همهی جوابها پیش منه.
دوباره به عسل نگاه کردم و گفتم: الان همهتون دارین با من شوخی میکنین دیگه؟
عسل خندهاش گرفت و گفت: شوخی چیه عزیزم؟ مگه میشه زن و شوهری که تو و شوهرت دارین نقشه میریزین که مخشون رو برای ضربدری بزنین، بیان تو خونهات و اینطوری باهات شوخی کنن؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پس میشه کامل حرف بزنی تا بفهمم جریان چیه. مخم داره منفجر میشه.
عسل سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و گفت: خیلی ساده است عزیزم. من و بردیا از قبل با داریوش رابطه داشتیم.
اخم کردم و گفتم: یعنی چی رابطه داشتیم؟
عسل با انگشت اشاره و شست یک دستش، یک حلقه درست کرد. انگشت اشاره اون یکی دستش رو وارد حلقه کرد و با یک لحن شیطون گفت: رابطه یعنی بکن بکن و این حرفا.
نا خواسته به خاطر لحن و حرکت عسل لبخند زدم و گفتم: خب.
عسل گفت: خب نداره دیگه. همیشه منتظر بودیم که داریوش یک زن پایه بگیره که مخالفتی با رابطهی ما نداشته باشه. که خب داریوش تو رو توی اینترنت تور کرد. البته اولش تو رو جدی نگرفتیم، اما خب شوخی شوخی، تو جدی شدی و با داریوش ازدواج کردی. تصمیم داشتیم که یکهویی خودمون رو بهت معرفی کنیم و بهت بگیم که جریان از چه خبره اما داریوش پیشنهاد داد تا یک جور دیگه با تو...
حرف عسل رو قطع کردم و گفتم: باهام بازی کنین.
نگاه و لحن عسل جدی شد و گفت: ما هیچ وقت نمیخواستیم بهت آسیب برسونیم. کل این بازی، به خاطر لذت تو بود. گفتم که، داریوش دوست داشت که تو با هیجان بیشتری به آرزوی جنسی خودت برسی. اگه همون روز اول، ما رو میذاشت جلوی تو و میگفت که "بیا زوج برای ضربدری گیر آوردم"، چه حسی بهت دست میداد؟ ما قصد اذیت کردن تو رو نداشتیم. سه ساله که داریوش رو میشناسم و هیچ وقت ندیدم که به هیچ موجود زندهای، احساس داشته باشه. اما از وقتی که تو وارد زندگیاش شدی، داریوش یک آدم دیگهای شده. هر بار به ما میگه که باید حواسمون باشه و بهت صدمه نزنیم. اگه من درست بازی کرده بودم یا تو اینقدر تیز و باهوش نبودی، همه چی طبق نقشه پیش میرفت. طبق یک داستان هیجان انگیز و جذاب، به ضربدری میرسیدی. اما خب نشد که بشه. داریوش از من خواسته بود که جوری با تو رفتار کنم تا ازم نا امید نشی. یعنی امید داشته باشی که بتونی مخم رو بزنی. اما انگار زیاده روی کردم. پیام امروز هم که فاجعه بود و تو واکنش نشون دادی و متوجه شدی که یک کاسهای زیر نیم کاسه است.
عسل مکث کرد و با یک لحن شیطون گفت: البته اون قسمت که به داریوش گفتی من باهوش تر از اونی هستم که به نظر میام، خیلی خوب بود. کلی ذوق کردم.
بردیا رو به عسل گفت: اینکه سوتی دادی، علائم باهوش بودنه؟
عسل ادای بردیا رو درآورد و گفت: همینی که هست.
هنوز موفق نشده بودم که حرفهای عسل رو هضم کنم. به داریوش نگاه کردم و گفتم: میتونم چند تا سوال بپرسم؟
داریوش با یک لحن جدی گفت: تو هر کاری که دوست داری میتونی انجام بدی. حتی حق داری با عصبانیت، سوالهات رو بپرسی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من از چیزی عصبانی نیستم. اولِ صحبتهای عسل، کمی ناراحت شدم اما اگه منطقی باشم، دلیلی برای ناراحتی وجود نداره. همونطور که من قبل از ازدواج با تو، رابطهها و...
ترجیح دادم حرفم رو ادامه ندم. بعد از کمی مکث و رو به داریوش گفتم: عسل و بردیا واقعا زن و شوهر هستن؟
داریوش لبخند زد و گفت: آره.
+خیلی ساله ازدواج کردن و بچه دار نمیشن؟
-آره.
+چند وقته که باهاشون تو رابطه هستی؟
-سه سال.
+همه اون چتهایی که بین کاربر نا شناس و بردیا بود...
عسل حرف من رو قطع کرد و گفت: آره همهاش ساختگی بود. با کمک همدیگه اون چتها رو نوشتیم.
یک لبخند محو زدم و رو به داریوش گفتم: سه سال پیش، از طریق همون نرمافزار و اکانت نا شناس به بردیا نزدیک شدی و با عسل و بردیا صمیمی شدی؟
داریوش گفت: در مورد نرمافزار و شرکت دروغ نگفتم اما نه، اینطوری به بردیا نزدیک نشدم. این بچه اصلا اهل اینترنت و چت کردن نیست.
اخم کردم و گفتم: پس کلا اکانت نا شناسی کار نیست.
عسل رو به داریوش گفت: به نظرم، همین الان همه چی رو بهش بگیم.
داریوش گفت: در مورد اکانت نا شناس بهت دروغ نگفتم. فقط اون اکانت نا شناس با بردیا حرف نمیزد.
گیج شدم و گفتم: با عسل حرف میزد؟
عسل خندهاش گرفت و گفت: من و بردیا اصلا از طریق اینترنت به داریوش نزدیک نشدیم. بعدا که مست بودم، داستان خودمون رو برات تعریف میکنم. اینطوری روم نمیشه.
بردیا رو به عسل گفت: تو روت نمیشه؟!
عسل اخم کرد و گفت: دلت میاد داستان به اون جذابی رو توی مستی تعریف نکنم؟
یک نفس عمیق کشیدم و رو به داریوش گفتم: پس اکانت نا شناس با کی حرف میزده؟
بردیا رو به من گفت: پریسا خانم، توی این جمع، فقط دو نفر هستن که از طریق اینترنت با هم آشنا شدن.
عسل لحنش رو مرموز کرد و رو به من گفت: به نظرت داریوش آدمیه که تو رو فقط با چهل روز چت کردن، انتخاب کنه؟
چند لحظه به حرفهای عسل و بردیا فکر کردم. یکهو توی دلم خالی شد و نفسم بند اومد. انگار شوکه شدنهای من، تمومی نداشت. با تعجب به داریوش نگاه کردم و گفتم: سراب عشق تویی؟
داریوش به چشمهام نگاه کرد و هیچ جوابی نداد. هر دو تا دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: وای خدای من، باورم نمیشه. چرا حتی یک درصد هم شک نکردم. سراب عشق به من پیشنهاد داد که وارد اون سایت دوستیابی بشم. سراب عشق من رو قانع کرد که میتونم از طریق اینترنت یکی رو انتخاب کنم. سراب عشق بود که از همه زندگی من خبر داشت و همیشه باهاش درد و دل میکردم. حتی قبل از اینکه با مانی آشنا بشم. هر بار ازش پرسیدم که جنسیت و هویتش چیه، تو جوابم میگفت که مهم نیست و فقط در حد یک هم صحبت مجازیه و نه بیشتر.
عسل با یک لحن شوخی گفت: چه میکنه این سراب عشق.
آب دهنم رو قورت دادم و رو به داریوش گفتم: توی لعنتی چند سال تموم با من چت میکردی. تو همه چی رو در مورد من میدونستی، اما هر بار که برات تعریف کردم، طوری وانمود کردی که انگار بار اوله که داری میشنوی. میخواستی من رو امتحان کنی؟ یا شاید هم باهام بازی کنی. کدومش داریوش؟
داریوش با یک لحن ملایم گفت: دیدی گفتم حق داری که عصبانی بشی.
عسل رو به من گفت: پریسا جون، خواهشا خودت رو درگیر داریوش نکن. این روانی خودش هم توانایی شناخت خودش رو نداره. مهم اینه که اگه دوستت نداشت، تو الان اینجا و پیش ما نبودی. داریوش فقط با آدمهایی بازی میکنه که براش مهم هستن. حالا شاید یه کوچولو هم میخواسته امتحانت کنه تا از صداقتت مطمئن بشه. که خب تو نهایتا موفق شدی دل این روانی رو بدزدی.
نمیدونستم که باید چه احساسی داشته باشم. حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که تو همچین شرایطی قرار بگیرم. یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یک بار دیگه همه چی رو توی ذهنم مرور کنم. عسل از جاش بلند شد و اومد به سمت من. جلوی من دو زانو روی زمین نشست. دستهاش رو گذاشت روی پاهای من و گفت: ازت خواهش میکنم ناراحت نباش خانمی. داریوش وقتی امروز دید که تو، به من و بردیا شَک کردی، تصمیم گرفت تا حقیقت رو بهت بگه و بیخیال بازی بشه. چون دلش نیومد ذهنت درگیر باشه و استرس داشته باشی. اصلا باورم نمیشد که این روانی، دلش به حال کَسی بسوزه، اما امروز با چشم خودم دیدم که نگران تو بود. من به چیزی اعتقاد ندارم که قسم بخورم. فقط میتونم به جون خودم قسم بخورم که هر چیزی که الان بهت گفتم، حقیقت محضه.
به چهرهی عسل نگاه کردم و گفتم: حالا میفهمم که چرا از تو خواست تا جریان رو بگی.
عسل متوجه منظورم شد. چهرهاش رو ملوس کرد و گفت: کار من همینه. اینکه همه رو راضی و سر حال نگه دارم. الان هم دقیقا برای همین، اینجا هستم. بگو که چیکار کنم تا حالت بهتر بشه. تو فقط اراده کن تا همونی بشم که تو میخوای. اصلا دوست داری هاپو بشم برات؟ به اندازه کافی هاپوی این دو تا بودم. امشب دوست دارم فقط هاپوی تو باشم. تازه هاپ هاپ هم میکنم برات.
به خاطر حرفهای عسل، هم تعجب کردم و هم لبخند زدم. نگاه و لحن عسل جدی شد و گفت: فکر کردی، تنها دیوونهی این شهر، فقط خودتی؟ فکر کردی تنها زنی که تمایلات عجیب جنسی داره، فقط خودتی؟ اگه جوابت آره است که قطعا آره است، باید بهت بگم که سخت در اشتباهی. تعداد من و تو، بیشتر از اونیه که حتی تصورش رو بکنی. فقط نیاز به یک عدد داریوش داشتیم و داریم تا خود واقعیمون رو رها کنیم.
به چشمهای عسل زل زدم و جوابی نداشتم که بهش بدم. دوباره خودش رو ملوس کرد و دستم رو گذاشت روی دستش و گفت: نگفتی، دوست داری امشب هاپوی تو بشم؟
خندهام گرفت و همچنان نمیدونستم که چی باید بگم. عسل لبخند زد و گفت: نخند خوشگلم. فقط بگو چی میخوای. بردیا رو میخوای؟ دوست داری همین الان ببرت توی اتاق و مشت و مالت بده؟ خیلی خوب بلدهها. یا اصلا اگه ذهنت درگیره و نمیخوای با کَسی باشی، دوست داری من برم زیر داریوش جون تا به یکی از فانتزیهات برسی؟ حرف بزن پریسا. ما قرار گذاشتیم که امشب، هر چی که تو بخوای، همون بشه.
سرم رو تکون دادم و گفتم: فکر کنم تنها راه ممکن برای درک شرایط فعلی، مست شدن باشه.
بردیا ایستاد و گفت: هر چی پریسا خانم بگه. سه سوت بساط مشروب رو براتون ردیف میکنم.
خواستم به بردیا جای مشروبها رو بگم که یادم اومد خودش خبر داره. طبق چیزهایی که شنیده بودم، قطعا عسل و بردیا بیشتر از من توی این خونه بودن و از همه چی خبر داشتن. عسل هم از کنارم بلند شد و رفت تا به بردیا کمک بده. حس کردم که به این بهونه، خواستن که من و داریوش، چند لحظه تنها باشیم. داریوش سومین نخ سیگارش رو روشن کرد. یک نفس عمیق کشیدم و ایستادم. به سمت داریوش رفتم و سیگار رو از توی دستش گرفتم و جا سیگاری رو برداشتم و برگشتم سر جام. یک پُگ از سیگار زدم و رو به داریوش گفتم: آدمی که نهایتا روزی دو نخ سیگار میکشه، حالا داره پشت هم سیگار روشن میکنه. واقعا به خاطر من، عصبی و مضطرب شدی یا اینم جزء همون بازیهای منحصر به فرد خودته؟
داریوش پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت: از لحظهای که با عسل و بردیا وارد خونه شدم، دیگه خبری از بازی نبود و نیست.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#26
Posted: 28 Mar 2021 00:24
بخش دوم
یک پُک دیگه زدم و گفتم: نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. از لحظهای که با تو آشنا شدم، زندگیام پر از سوپرایز و هیجان بوده. همونی که همیشه دوست داشتم. الان هم اینقدر غافلگیر شدم که مغزم هنگ کرده. آره شاید حق داشته باشی که بخوای من رو همه جوره امتحان کنی. تو یک آدم پولداری و دوست نداری آدمی وارد زندگیات بشه که چشمش به دنبال پولت باشه. چون خودت یک بار با همین انگیزه همسر یکی دیگه شدی. عسل راست میگه. من خیلی آدم سادهای بودم که فکر میکردم تو من رو توی همون چهل روز و توی اون سایت دوستیابی شناختی. شاید ته دلم به خاطر این همه احتیاط و...
-حرفت رو نخور پریسا.
یک پُک دیگه زدم و گفتم: ته دلم یکمی از دستت ناراحت شد اما اگه بخوام منطقی باشم، کار بدی نکردی. فقط امیدوارم بهت ثابت شده باشه که من حتی یک درصد هم به پول و ثروتت فکر نکردم و نمیکنم. در مورد رابطهات با عسل و بردیا هم اصلا ناراحت نیستم. اتفاقا خیلی هم خوشم اومد و برام جذاب و هیجان انگیز بود. شاید باورت نشه اما برای چند لحظه گذشتهای که بین شما سه نفر بوده رو تصور کردم و شهوتی شدم. قضاوتم در مورد عسل اشتباه نبود. دقیقا همون آدمیه که حدس میزدم. در مورد بازی سه نفرهتون هم، حق با توعه. درسته، لذتِ هیجان و استرس راضی کردن عسل و بردیا برای ضربدری، دست کمی از لذت خود ضربدری نداشت.
داریوش خواست حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: داریوش دوست ندارم که تو، جلوی من، در مقام دفاع و ضعف باشی. تو قوی ترین و پیچیده ترین مَردی هستی که تا حالا دیدم. من تصمیم خودم رو گرفتم که تحت حمایت تو باشم و امروز اتفاقی نیفتاد که از تصمیمم پشیمون بشم. تو فقط شوهر و همراه و دوست من نیستی، تو صاحب مطلق منی. اصلا دوست دارم که باهام بازی کنی. اگه قراره من شاه مهره صفحه بازی تو باشم، با جون و دل میپذیرم.
از نگاه و چهره داریوش حدس زدم که به خاطر واکنش من، سوپرایز شده. بعد از چند لحظه یک لبخند رضایت زد و گفت: امروز خیلی سکسی شدی. عسل نسبت به هم جنسهاش، بیش از حد هیزه. خیلی جلوی خودش رو گرفت تا به جونت نیفته.
لبخند زدم و گفتم: تا حالا حتی یک بار هم به هم جنسهام فکر نکردم. اصلا نمیدونم چه حسی داره.
عسل از توی آشپزخونه اومد بیرون. خودش رو به من رسوند. نشست کنار من. دستش رو از زیر حوله، به رون پام رسوند و گفت: من بهت میگم که چه حسی داره.
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و گفتم: مثلا ما رو تنها گذاشتین که راحت حرف بزنیم. گوش وایستادی و همهاش رو شنیدی؟
عسل یک چنگ ملایم به رون پام زد و گفت: خب راحت گذاشتن دو نفر آدم چه ربطی به گوش وایستادن داره؟
خندهام گرفت و گفتم: امروز فقط در مورد تو یکی سوپرایز نشدم. چون مطمئن بودم که چه جونوری هستی.
چشمهای عسل برق زد. لبهاش رو به گوشم رسوند و گفت: بهت قول میدم که هنوز نمیدونی من چه جونوری هستم.
بردیا هم از توی آشپزخونه اومد بیرون و گفت: همه چی حاضره. پیشنهاد میکنم که کاناپهها و میز رو کلا بزنیم کنار و روی زمین بشینیم. اینطوری روی کاناپه، احساس دور بودن به آدم دست میده.
عسل من رو رها کرد. ایستاد و گفت: چه خوشی بگذره امشب. فکر میکردم پریسا بعد از اینکه حقیقت رو بشنوه، خودچُس کنش رو به برق بزنه اما این زنیکه حشری تر از این حرفاست که امشب رو از دست بده. داریوش الحق که خیلی دیوثی. زدی تو خال با این انتخابت.
ایستادم و گفتم: من برم لباس بپوشم.
داریوش گفت: به نظر من که همینطوری خوبی.
عسل هم گفت: حوله به این خوشگلی، دلت میاد به جاش لباس بپوشی؟
سرم رو به سمت بردیا چرخوندم. چند ثانیه به همهمون نگاه کرد و گفت: یعنی من هم باید نظر بدم؟ آهان اوکی، پریسا خانم به نظر من، همون کاری رو بکن که دقیقا مخالف خواسته عسل باشه.
عسل اخم کرد و گفت: اولا که هِی نگو پریسا خانم. قراره تا چند ساعت دیگه بکنی تو کُسش. نکنه موقع کردن، میخوای بگی که "پریسا خانم اجازه هست آیا بندهی حقیر و خجالتی، کیر خجالتی تر از خودم را در کُس محترم شما فرو نمایم؟" دوما حالا که اینطور شد، پریسا باید با همین حوله باشه تا کون تو یکی بسوزه.
از شدت خندهی زیاد، نشستم و به خاطر این همه رُک بودن عسل، کمی خجالت کشیدم. داریوش هم لبخند زد و گفت: مگه نشنیدی چی گفت؟ هنوز مونده تا بفهمی که دقیقا چه مدل جونوریه.
بردیا یک رو فرشی پهن کرد و بساط مشروب رو چید روی رو فرشی. عسل چند تا بالشت آورد و اطراف بساط مشروب گذاشت و گفت: این هم برای اینکه با گشادی کامل لم بدین و مست کنین و چرت و پرت بگین. در انتهای امشب، به عنوان تنها داور بر حق چرت گویی، برنده چرت گو ترین رو مشخص مینمایم. اما از اونجایی که برنده از همین الان مشخصه، این جایزه رو به بردیا میدم تا زیاد معطل نشین.
داریوش بالاخره کتش رو درآورد و نشست کنار بساط مشروب. دو تا بالشت گذاشت زیر دستش و به من اشاره کرد که بشینم کنارش. سمت دیگهی داریوش نشستم به همون بالشتهای داریوش تکیه دادم. عسل رو به بردیا گفت: یاد بگیر.
بردیا دو تا بالشت برای خودش برداشت. نشست و گفت: بالشت تموم شد، برای خودت بیار.
نمیتونستم جلوی خنده خودم رو به خاطر شوخیهای عسل و بردیا بگیرم. عسل چهارزانو نشست و گفت: من که مثل شما گشاد نیستم. نیاز به بالشت ندارم. خب آقا داریوش، بفرما که ساقی امشب خودتی. فقط لطفا برای پریسا جون سنگین بریز که روش بشه تا ته امشب رو دووم بیاره.
بردیا رو به من گفت: قراره در مورد ریده مال عسل خانم حرف بزنیم. میخواد شما حسابی مست بشی تا کمتر آبروش بره.
رو به عسل گفتم: واقعا سوال امروزت خیلی تابلو بود. چرا این کار رو کردی؟
عسل شونههاش رو انداخت بالا و گفت: آدمیزاد است دگر، گاهی وقتها مثل بردیا کُسخل میشود. خدا رو شاکر هستم که همیشه مثل بردیا نیستم.
اخم کردم و رو به عسل گفتم: تو که گفتی به هیچی اعتقاد نداری؟
عسل پوزخند زد و گفت: من از بچگی، به هیچ چیزی و هیچ کَسی اعتقاد نداشتم. یک خدا دارم مخصوص خودم که فقط به اون اعتقاد دارم. فقط بعضی وقتها بیادب میشه و جیش میکنه. بعضی وقتها هم خجالتی میشه و عرق میکنه و مجبورم خجالتش رو بر طرف کنم.
داریوش برای همهمون مشروب ریخت. پیک خودش رو برداشت و گفت: به سلامتی پریسا که بالاخره به جمعمون اضافه شد.
عسل و بردیا هم به تبعیت از داریوش گفتن: به سلامتی پریسا.
بردیا بعد از خوردن پیک مشروبش، رو به من گفت: شما چی پریسا خانم، به خدا اعتقاد دارین؟
قسمتی از حولهام از روی پام کنار رفته بود و رون پام دیده میشد. متوجه خط نگاه عسل شدم. همراه با لبخند، رون پام رو پوشوندم و رو به بردیا گفتم: قدیم بهش اعتقاد داشتم.
بردیا گفت: نکنه چادری هم بودین؟
لبخند زدم و گفتم: گاهی عشقی چادر سرم میکردم.
عسل رو به بردیا گفت: بهتر از توعه که عضو فعال بسیج بودی.
خندهام گرفت و گفتم: واقعا؟
عسل گفت: آره بابا، از اینا بوده که شبانه روز به فرماندهشون سرویس میداده. فقط اینقدر تو سرویس دادن، زیاده روی کرد که کونش پاره شد و اعتقادتش از کونش پرید بیرون.
بردیا در جواب عسل گفت: اتفاقا آدمهایی که با گذشت زمان، تغییر میکنن خیلی منطقی تر از توی جهود هستن که از اولش به هیچی اعتقاد نداشتی.
عسل لبهاش رو برای بردیا غنچه کرد و گفت: عزیزم از وقتی که تو رو دیدم، فقط به تو اعتقاد پیدا کردم. البته دقیق دقیق به خودت نه. اما خب چون قسمتی از بدن توعه، مجبورم بگم تو.
داریوش همینطور پیک مشروبهامون رو پُر میکرد و من به شوخیها و دلقکبازیهای عسل میخندیدم. البته بردیا هم بعد از مست شدن، راه افتاده بود و پا به پای عسل، شوخی میکرد. داریوش اما بیشتر نقش یک مشاهده گر رو داشت. برای اینکه بفهمم بین این سه نفر چه رابطه عمیقی وجود داره، نیاز به تحلیل عمیقی نداشتم. به وضوح با همدیگه حال میکردن و از بودن در کنار هم، لذت میبردن. عسل خط فکرم رو قطع کرد و گفت: عزیزم داری به چی فکر میکنی؟ چیه خجالت میکشی به بردیا بدی؟ یا نگرانی که بردیا جون خجالت بکشه و روش نشه بکنه توش؟ با من درد و دل کن، راحت باش.
دستم رو گذاشتم روی پهلوم و رو به عسل گفتم: ازت خواهش میکنم که دیگه من رو نخندون. کلیههام درد گرفت لعنتی. غلط کردم که گفتم تو رو خوب شناختم.
عسل لحنش رو شیطون کرد و گفت: من عادت ندارم که معذرتخواهی شفاهی رو قبول کنم. فقط کتبی و عملی.
بردیا رو به داریوش گفت: داریوش خان خوب که فکر میکنم، همون بهتر که نقشهمون، زود لو رفت. وگرنه عسل یه موقعی میرید تو نقشههامون که حسابی ضد حال بخوریم. مخصوصا توی سفر.
عسل رو به بردیا گفت: راستی گفتی سفر، یک چیزی اومد تو کلهام. حالا که من ریدم تو نقشهها و بازیهامون و پریسا جون فهمیده که همهی ما جنده و کونی هستیم، به سیما و رضا هم بگیم که باهامون بیان ترکیه. گروپ شیش نفره میزنیم و آرزوی رضا هم برآورده میشه.
چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: سیما و رضا؟!
بردیا رو به عسل گفت: فقط اسهالی تِر بزن.
عسل اخم کرد و گفت: وا قرار شد همه چی رو بهش بگیم دیگه. این رو یادم رفته بود، الان گفتم.
رو به داریوش گفتم: با چند تا زوج هستی؟
عسل خیلی سریع گفت: فقط من و بردیا و سیما و رضا. تازه سیما و رضا رو من براش تور کردم. در ضمن با اون دو تا، مثل ما نیست. یعنی اصل کاریه ما هستیم. اونا فرعی محسوب میشن. بعضی وقتها هم کوچه بُن بست.
پیک مشروبم رو خوردم و گفتم: خیلی خوشحالم که پیشنهاد مست شدن دادم. اونا هم در جریان این بازیا و...
عسل حرف من رو قطع کرد و گفت: نه، فقط میدونن که داریوش زن گرفته و تصمیم داره روی مخ زنش کار کنه تا پایه روابط زیرزمینیمون بشه و شاید زنش اصلا اهل این چیزا نباشه. داریوش فقط به من و بردیا قول داده بود که حتما یک زن پایه بگیره. عزیزم ما نهایتا میخواستیم همه چی رو بهت بگیم. تو برنامهمون بود که آخر سفر بهت بگیم. خب با پیشنهاد من موافق هستین؟
داریوش رو به عسل گفت: باشه بعدا در موردش حرف میزنیم.
عسل شونههاش رو انداخت بالا و گفت: خب پس بیایین بازی کنیم. پوکر چطوره؟
در جواب عسل گفتم: من پوکر بلد نیستم.
عسل گفت: خب یادت میدم.
بردیا گفت: همین الان؟ خب میبازه همهاش.
عسل لبخند زد و گفت: خب قراره ببازه دیگه.
بردیا گفت: به نظر من یک بازی کنیم که پریسا خانم بلد باشه.
عسل گفت: جون به این خانم گفتنت.
یک پیک مشروب دیگه خوردم و گفتم: من فقط حکم بلدم.
عسل گفت: حکم سوسول بازیه اما جهنم و ضرر، چارهای نیست. حکم بازی میکنیم اما شرطی. سه دستی بازی میکنیم. هر دو نفری که باختن، باید به دستور اون دو نفری که بردن، عمل کنن.
بردیا اخم کرد و گفت: شاید پریسا خانم خوشش نیاد. از همین حالا معلومه چی میخوای بهش دستور بدی.
اخم کردم و رو به بردیا گفتم: میشه دیگه به من نگی خانم؟ دارم بالا میارم از بس که گفتی پریسا خانم. به قول عسل، مگه قرار نیست من رو بکنی؟ این خانم گفتنت برای چیه اونوقت؟ در ضمن تهش میگه که حوله رو از دورت بنداز و کامل جلومون لُخت شو. من خیلی سال پیش و موقعهایی که هنوز و مثلا یک زن نجیب و خجالتی بودم، جلوی دو تا مَرد غریبه لُخت شدم و بهشون دادم. داریوش که شوهرمه و تو هم دوستمی.
دهن عسل از تعجب باز شد و گفت: به این میگن یک پرتاب شیش امتیازی. پریسا جون جوری بردیا رو پودر کرد که با کاردک هم جمع بشو نیست.
بردیا هم از حرف من تعجب کرد و گفت: پریسا خا، نه ببخشید، همون پریسا. کاش فقط ازت بخواد که لُخت بشی.
رو به داریوش گفتم: روزه سکوت و مشاهده گری گرفتی؟ تو نظری نداری؟
داریوش لبخند زد و گفت: گاهی وقتها، دیدن و شنیدن، از همه چی لذتبخش تره.
دست داریوش رو گرفتم توی دستم و گفتم: نظرت درباره بازی چیه؟
داریوش گفت: همون حکم هم، تو زیاد بلد نیستی و بازی جذابی نمیشه.
عسل یک نفس عمیق کشید و ایستاد. فکر میکردم به خاطر خوردن زیاد مشروب، سرگیجه داشته باشه و نتونه خوب راه بره اما انگار نه انگار که این همه مشروب خورده بود. رفت توی آشپزخونه و از داخل یخچال، یک بطری پرِ دلستر برداشت و همراه با یک سینی، برگشت توی هال. نشست و گفت: بطری بازی، جرات و حقیقت، بازی میکنیم.
داریوش گفت: این عادلانه است. فقط خودت نچرخون. بردیا میچرخونه، به تو اعتمادی نیست.
رو به عسل گفتم: این بازی رو بلد نیستم.
عسل گفت: این سخت نیست. یکی بطری رو توی سینی میچرخونه و سر بطری به سمت هر کی که متوقف بشه، اون طرف باید به درخواست سه نفر دیگه یا یک حقیقت درباره گذشتهاش رو بگه یا کاری رو بکنه که بقیه میگن.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: خوبه حداقل اگه به سمت من متوقف شد، تنهایی نمیتونی بهم دستور بدی. باید با دو نفر دیگه هم مشورت کنی.
بردیا رو به من گفت: این وحشی رو شناختی.
عسل بساط مشروب رو از بینمون برداشت و گذاشت سمت دیگهی روفرشی. سینی و بطری رو گذاشت وسط روفرشی و بین هر چهارتامون و رو به بردیا گفت: بچرخون.
بردیا هم مثل عسل، چهارزانو نشست. یک نفس عمیق کشید و بطری رو با سرعت چرخوند. ته دلم استرس داشتم که حداقل برای بار اول، بطری به سمت من توقف نکنه. هر چهار نفرمون به بطری نگاه میکردیم و سرعت بطری هر لحظه کمتر میشد و نهایتا به سمت عسل متوقف شد. بردیا یک لبخند شیطنت آمیز زد و گفت: این بطری هم تو رو شناخته. خب باهات چیکار کنیم؟
داریوش گفت: هر چی پریسا بگه.
بردیا رو به من گفت: اول مشخص کن که میخوای یک حقیقت رو بگه یا یک کاری انجام بده.
کمی غافلگیر شده بودم و توقع نداشتم که همین اول کار من تعیین کنم که عسل چیکار کنه. به چشمهای عسل نگاه کردم. لبخند محو و با اعتماد به نفسی، روی لبهاش بود. انگار اصلا براش فرقی نمیکرد که من کدوم رو انتخاب کنم. لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: حقیقت.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: حدس میزدم.
بردیا گفت: خب ازش بپرس. هر چی که تو بپرسی رو باید جواب بده.
دوباره به چشمهای عسل زل زدم. میدونستم که عسل با هر سوالی، به چالش کشیده نمیشه. سوالهای مختلف رو همینطور توی ذهنم مرور میکردم و هیچ کدومشون در حدی نبودن که برای عسل سخت باشن. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: از بابات بیشتر متنفری، یا از مامانت؟
لبخند عسل محو و چهرهی خونسردش، تغییر کرد. چشمهای بردیا از تعجب گرد شد. دستهاش رو گذاشت روی دهنش و با هیجان گفت: پریسا تو محشری. پریسا زدی تو خال. پریسا من از امشب فقط تو رو پرستش میکنم.
داریوش خندهاش گرفت. سرش رو به علامت تایید تکون داد و رو به عسل گفت: فکر کردی الکی انتخابش کردم؟
عسل با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطوری؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: همینطوری حدس زدم. البته اونجایی که گفتی از اولش به هیچ چیزی و هیچ کَسی اعتقاد نداشتی، احساس کردم که داری از ته دل میگی. بچهها معمولا اول از همه به پدر و مادرشون اعتقاد دارن. مخصوصا دختربچهها که پدرشون رو در حد یک خدا میپرستن.
بردیا رو به عسل گفت: جواب سوالش رو بده، در نرو از زیرش.
به وضوح مشخص بود که عسل هیچ علاقهای نداره تا در مورد گذشتهاش حرف بزنه. اما چارهای نداشت و رو به من گفت: از پدرم. پریسا جون دعا کن بطری به سمت تو متوقف نشه.
داریوش دوباره زد زیر خنده. خیلی واضح از دیدن ما لذت میبرد و کیف میکرد. بردیا دستهاش رو به حالت نیایش گرفت و گفت: خدایا خودت به پریسا رحم کن.
بطری رو برای بار دوم و با سرعت چرخوند. به خاطر هیجان زیاد، من هم مثل عسل و بردیا، چهارزانو نشستم و انگشتهام رو توی هم گره دادم و چشمهام رو بستم و گفتم: بطری جونم بهم رحم کن.
با صدای جیغ عسل، چشمهام رو باز کردم. عسل از شدت خوشحالی، دستهاش رو مشت کرد و گفت: از این بهتر نمیشه.
بطری دقیقا بین من و بردیا متوقف شده بود. رو به عسل گفتم: به سمت هیچ کَسی نیست، باید دوباره بچرخونیم.
عسل گفت: نخیرم عزیزم، اگه بطری بین دو نفر متوقف بشه، اون دو نفر یا باید یک حقیقت که به همدیگه مربوط میشه رو بگن یا باید یک کار مشترک انجام بدن. البته به انتخاب کَسای دیگه. یعنی من و داریوش.
سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و گفتم: درست میگه یا همین الان از خودش درآورد؟
داریوش لبخند زد و گفت: درست میگه. ما خودمون یک سری از قوانین بطری بازی رو عوض کردیم.
عسل رو به داریوش گفت: دفعه قبل به پریسا گفتی تعیین کنه، الان هم باید به من بگی. ازت خواهش میکنم داریوش.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و رو به داریوش گفتم: این کارو نکن.
داریوش تو چشمهای من نگاه کرد و گفت: عسل میگه.
رو به داریوش گفتم: لعنت بهت داریوش.
عسل از شدت هیجان زیاد، یک نفس عمیق کشید و گفت: حقیقت که نه. چیز زیادی بین شما نیست که بخواین در موردش حرف بزنین. پس مجبورم ازتون بخوام که...
عسل حرفش رو ادامه نداد و مشخص بود که داره فکر میکنه. به چشمهای عسل زل زدم. نگاهش رو از من گرفت و رو به بردیا گفت: هر دو تاتون کامل لُخت میشین. پریسا به حالت سجده میشه و تو بدون لمس کردن بدنش و عشق بازی، کیرت رو فرو میکنی توی سوراخ کونش.
بردیا خواست حرف بزنه که عسل گفت: خودم میدونم که خواستهام قابل پیشبینی بود اما همینی که هست. عشقم میکشه که دستور قابل پیشبینی بدم. در ضمن سه ساله که داریوش داره جلوی چشمهات، زنت رو میکنه، حالا وقتشه تا ازش انتقام بگیری. انتقام سخت این سه سال رو از این داریوش روانی بگیر.
وقتی خندهی داریوش رو دیدم، اخم کردم و گفتم: داره میگه که بردیا من رو جر بده، تو میخندی؟
عسل چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: این قانون که بازی باید سختگیرانه و دقیق اجرا بشه رو خود داریوش گذاشته. تو که گفتی به دو تا مَرد غریبه دادی، حالا کون دادن جلوی شوهرت که نباید سخت باشه.
بردیا یک پوف طولانی کرد و گفت: آخه سکسِ بدون ور رفتن؟ آنالِ بدون چرب کردن؟
عسل با یک لحن جدی و رو به بردیا گفت: نگران بلند شدن کیرت نباش، خودم برات ساک میزنم. نگران سوراخ کون پریسا هم نباش، با تُف خودم خیسش میکنم. میخوام اولین تماس سکسیِ شوهرم با زن داریوش، از طریق کیر شوهرم و سوراخ کون زن داریوش باشه. الان هم از زیرش در نرو، همون کاری رو بکن که ازت خواستم.
فکر نمیکردم که عسل اینطوری و با این سرعت، از من انتقام بگیره. میخواست اولین رابطه جنسی من و شوهرش، بدون لذت از طرف من باشه. ایستاد و رو به من و بردیا گفت: پاشین دیگه، چرا معطل میکنین؟ پریسا پاشو بیا همینجا سجده کن. من هم سر جای تو و پیش شوهر عزیزت میشینم.
آب دهنم رو قورت دادم و ایستادم. خجالت نمیکشیدم اما حس عجیبی داشتم. حسی که نمیدونستم خوبه یا بد. حوله رو کامل از دور خودم باز کردم و انداختم روی زمین. عسل نشست سر جای من و به بالشتهای داریوش تکیه داد. من هم رفتم سر جای عسل و همچنان مردد بودم که سجده کنم یا نه. عسل اخم کرد و گفت: سجده کن دیگه.
رو به عسل گفتم: اوکی باشه.
عسل گفت: جوری سجده کن که نیم رخ صورت و بدنت به سمت ما باشه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اوکی.
عسل رو به بردیا گفت: لُخت میشی یا نه؟
سجده کردم و سرم رو گرفتم بین دستهام و مراحل لُخت شدن بردیا رو ندیدم. تجربه سکس آنال رو داشتم و از دردش نمیترسیدم اما جَوی که داخلش بودم، همچنان برام سنگین بود و آمادگی کاری که عسل ازم خواسته بود رو اصلا نداشتم. صدای عسل رو شنیدم که رو به بردیا گفت: بیا عزیزم خودم برات راست راستش میکنم.
میتونستم صدای ساک زدن پِر تُف عسل رو بشنوم. بعد از چند دقیقه، متوجه شدم که عسل اومد نزدیک من. انگشتش رو تُفی و سوراخ کونم رو خیس کرد و گفت: آماده است برای جِر خوردن. بردیا جونم بیا که خودم کیرت رو روی سوراخ کون پریسا جون تنظیم میکنم.
متوجه شدم که بردیا روی زانوهاش و پشت من نشست. عسل یک دستش رو گذاشته بود روی کونم و با دست دیگهاش، کیر بردیا رو، روی سوراخ کونم تنظیم کرد. کیر بردیا رو روی سوراخ کونم حس کردم. خودم رو آماده کردم که همهی کیرش، یکجا بره توی کونم. اما بعد از چند ثانیه، عسل گفت: به عنوان دستور دهنده، دستورم رو پس میگیرم و میخوام دستور جدید بدم.
متوجه شدم که بردیا کیرش رو از روی کونم برداشت. دو زانو نشستم و حس کردم که صورتم قرمز شده. عسل به چهره من نگاه کرد و گفت: داشتی خجالت میکشیدی؟ مگه نگفتی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: اذیتم نکن عسل، خواهش میکنم.
بردیا هم کنار من نشست و گفت: بهت که گفتم این وحشیه.
دست بردیا رو گرفتم و انگار نیاز داشتم که برای کنترل اعصاب و روانم، یکی رو لمس کنم. بردیا انگار متوجه شد و دستم رو توی دستش فشار داد. عسل به دست من و بردیا نگاه کرد و لبخند خاصی زد. بعد رو به من گفت: یکی دیگه از قوانین اینه که دستور دهنده، برای یک بار میتونه دستورش رو عوض کنه. یعنی هنوز از دستم خلاص نشدی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: امیدوارم همه این قوانین مسخره رو همین الان یکهو از خودت در نیاورده باشی.
عسل لبخند زد و گفت: حیف که دلم نمیاد بیشتر از این اذیتت کنم. قیافهات خیلی گوگولی و ملوسه. الان هم زدی تو کار مظلوم بازی و حسابی پیشی شدی. دستور جدیدم اینه که هر کاری دوست دارین با هم بکنین. هر جا که دوست دارین. جلوی ما یا توی اتاق یا بالا پشت بوم یا وسط خیابون. هر کاری و هر جایی که عشقتون میکشه.
به چشمهای عسل نگاه کردم و گفتم: هر کاری یعنی میتونیم لباس بپوشیم و...
عسل حرفم رو قطع کرد و گفت: واقعا فکر میکنی به این قسمتش فکر نکردم؟
برای چند ثانیه، من و عسل به چشمهای هم زل زدیم. هرگز زنی مثل عسل ندیده بودم. احساس کردم که هیچ شانسی در برابرش ندارم و از لحظهای که من رو دیده، یک قدم از من جلو تر بوده و هست. سرم رو به سمت داریوش چرخوندم. از نگاهش مشخص بود که داره با تمام وجودش از این بازی لذت میبره. یک نفس عمیق کشیدم و سرم رو به سمت بردیا چرخوندم. لب پایینم رو گاز گرفتم و رو به بردیا گفتم: زنت یه روانی به تمام معناست.
بردیا لبخند زد و گفت: نترس، من طرف تواَم.
دست بردیا رو توی دستم محکم تر فشار دادم و گفتم: پس هر چی داری رو کن، تا زن پتیارهات به آرزوش برسه.
عسل شروع کرد به دست زدن و گفت: یک شبه ته و توه این جنده گوگولی رو براتون درآوردم.
به سمت بردیا چرخیدم. دستش رو گذاشتم روی پام و گفتم: چرا معطلی؟
وقتی برق شهوتِ توی چشمهای بردیا رو دیدم، بالاخره شهوت درون من هم روشن شد. آب دهنش رو قورت داد و لبهاش رو چسبوند به لبهام. با یک دستش رون پام رو به آرومی چنگ زد و دست دیگهاش رو گذاشت روی سینهام. من هم یک دستم رو رسوندم به کیر بزرگ شدهاش و دست دیگهام رو گذاشتم روی پهلوش. هم زمان، بردیا با سینههام ور میرفت و من هم کیرش رو میمالیدم و شدت لب گرفتنمون هر لحظه بیشتر میشد. بعد از چند دقیقه، بردیا بهم فهموند که بخوابم. پاهام رو با دستهاش بالا برد و از هم بازشون کرد. سرش رو برد بین پاهام و شروع کرد به بوسیدن کُسم. به خاطر مهارت بالای بردیا توی لب گرفتن و مالیدن و بوسیدن، فشار روانی که روم بود، محو شد و هر لحظه شهوتی تر میشدم. دستهام رو گذاشتم روی سرش و بهش فهموندم که کُسم رو کامل بخوره. بردیا چند بار زبوش رو کشید توی شیار کُسم و شروع کرد به خوردن چوچولم. یک آه بلند کشیدم و سرم رو به سمت داریوش و عسل چرخوندم. چشمهای شهوتی و خمار عسل، چنان موج بزرگی از شهوت، توی وجودم درست کرد که نا خواسته به بدنم موج دادم و دوباره آه کشیدم. عسل آب دهنش رو قورت داد. چهار دست و پا شد و سینی و بطری رو کنار زد و با همون حالت داگی به سمت من اومد. لبهاش رو چسبوند به لبهای من و یک بوسه طولانی از لبهام گرفت. اولین بار بود که توی عمرم، طعم لبهای همجنس خودم رو میچشیدم. همیشه فکر میکردم که لمس همجنس خودم زیاد جالب نیست، اما لبهای عسل اینقدر لطیف و متفاوت بود که دوست نداشتم لبهاش رو از روی لبهام برداره. دستهام رو از روی سر بردیا برداشتم و دو طرف صورت عسل رو گرفتم توی دستهام و با ولع شروع کردم به خوردن لبهای عسل. بردیا سرش رو از بین پاهام برداشت و مشغول خوردن سینههام شد. عسل لبهاش رو از روی لبهام برداشت و گفت: گفتم که امشب، شب توعه عزیزم. هر چی تو بخوای، همون میشه. موقع سکس دوست دارم که بقیه به من بگن چیکار کنم. همیشه داریوش و بردیا بهم میگفتن، اما امشب فقط تو بهم بگو چیکار کنم.
از شدت شهوت زیاد، به نفس نفس افتادم و رو به عسل گفتم: ضربدریمون رو کامل کن.
عسل هم به خاطر شهوت زیاد، حتی تُن صداش تغییر کرده بود. یک بوسه ریز و کوتاه از لبم گرفت و گفت: چَشم عزیزم. طعم کیر داریوش، امشب یه طعم دیگهایه.
عسل از من جدا شد و رفت به سمت داریوش و گفت: آقا داریوش میشه خواهشا لُخت بشین؟ زنتون به من دستور دادن که به شما کُس بدم. فقط قبلش میشه کمی بِایستین تا برای چند لحظه، جلوتون زانو بزنم و کیرتون رو میل کنم.
داریوش ایستاد و به آرومی لُخت شد. عسل جلوی داریوش زانو زد و هم زمان که مشغول باز کردن دکمههای پیراهنش بود، کیر داریوش رو گذاشت توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن. محو تماشای عسل و داریوش بودم که یکهو کیر بردیا رو توی کُسم حس کردم. نا خواسته سرم چرخید به سمت بردیا و گفتم: چه کیر داغی داری، عالیه.
بردیا یک تلمبه آروم توی کُسم زد و گفت: چون کُست تنگه، تونستی دمای کیرم رو به این خوبی حس کنی. دعا کن بتونم جلوت دووم بیارم و زود ارضا نشم.
دستهام رو گذاشتم روی کون بردیا و گفتم: اصلا استرس نداشته باش عزیزم. هر چی شد، مهم نیست. تا همین الان هم به اندازه تمام عمرم، حال کردم. دوست ندارم به خاطر من، خودت رو تحت فشار بذاری. هر وقت دوست داشتی، ارضا شو. هر وقت هم دوست نداشتی، مکث بده تا بتونی خودت رو کنترل کنی.
بردیا ریتم آروم تلمبه زدنش رو حفظ کرد و گفت: تو خیلی مهربونی.
لبهاش رو بوسیدم و گفتم: تو هم پسر مهربون خودمی.
بردیا لبخند زد و گفت: دوست داری پسرت باشم؟
یک چنگ محکم از کونش زدم و گفتم: چرا که نه؟ زن پتیارهات دوست داره حیوون خونگی شوهرم باشه. منم دوست دارم تو پسرم باشی.
بردیا یک تلمبه محکم زد و گفت: چَشم هر چی مامان جونم بگه.
با صدای نالههای عسل، سرم به سمت داریوش و عسل چرخید. عسل کامل لُخت و به حالت داگی شده بود. داریوش هم از پشت کیرش رو فرو کرده بود توی عسل. نمیتونستم حدس بزنم که کیر داریوش دقیقا توی کدوم یکی از سوراخهاشه. با عسل چشم تو چشم شدم و با اشاره دستم بهش فهموندم که به سمت من بیاد. عسل خودش رو از داریوش جدا کرد و با همون حالت داگی، دوباره به سمت من اومد. بردیا نشست و به حالت نشسته کیرش رو فرو کرد توی کُسم تا بتونم از عسل لب بگیرم. یکی از پاهام رو گذاشت روی شونههاش که کیرش با عمق بیشتری وارد کُسم بشه. دوباره با دستهام، دو طرف صورت عسل رو لمس کردم و لبهام رو چسبوندم به لبهاش. داریوش خودش رو به عسل رسوند و دوباره کیرش رو فرو کرد توی عسل. با تُن صدای کاملا شهوتی شدهام، به عسل گفتم: تو کدوم سوراخت داره فرو میکنه؟
بدن و سر عسل، به خاطر تملبههای شدید داریوش تکون میخورد و صداش هم قطع و وصل میشد. تو همون حالت گفت: کرده تو کُسم، اما هر چی تو بگی. دوست داری کیر شوهرت تو کدوم سوراخم باشه؟
حتی توی همون حالتی که خودم غرق در شهوت بودم و بردیا داشت با شدت بیشتری توی کُسم تلمبه میزد، برام جالب بود که عسل توی سکس، تبدیل به یک آدم دیگهای شد. دوست داشت که بقیه براش تعیین کنن تا چیکار کنه. صورتش رو نوازش کردم و به چشمهای خمارش زل زدم و گفتم: امشب دوست دارم که کیر هر دو تاشون، توی کُسمون باشه.
بعد رو به بردیا گفتم: منم میخوام داگی بشم.
نشستم و چند لحظه به چشمهای داریوش نگاه کردم. حتی موقع سکس هم نمیشد توی ذهنش رو خوند. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و رو به داریوش گفتم: خیلی کثافتی.
رو به روی عسل و به حالت داگی شدم. جوری که بتونم به چشمهای عسل نگاه کنم. توی این حالت، میتونستم لرزش بدن و سینههاش رو هم ببینم. هرگز توی عمرم سکس یک زن دیگه رو ندیده بودم و دیدنش بیشتر از اونی که فکر میکردم، برام جذاب بود. عسل موهاش رو از روی صورتش کنار زد و خواست یک چیزی بگه اما اینقدر شدت تلمبههای داریوش بالا رفت که نتونست حرف بزنه و نالههاش بلند شد. شنیدن نالههای شهوتی عسل، من رو هم از خود بی خود کرد و شروع کردم به ناله کردن. صدای شالاپ شلوپ کیر داریوش و بردیا توی کُس عسل و من، با صدای نالههامون رقابت میکردن. اینبار انگشتهای هر دو تا دستمون رو توی هم گره زدیم و هر دو تامون، کامل به حالت سجده شدیم و نالههامون هر لحظه بلند تر میشد. بردیا هم شدت تلمبههاش رو بیشتر کرد و نزدیک بود به خاطر تکون شدید بدنم، سرم به سر عسل برخورد کنه. کمی خودم رو عقب کشیدم تا سرهامون با هم تصادف نکنه، اما همچنان دستهای عسل رو رها نکردم و دوست داشتم با هم ارتباط لمسی داشته باشیم.
بردیا بیشتر از اونی که فکر میکردم، مقاومت کرد و تا حدود یک ربع، توی کُسم تملبه زد، اما نهایتا با صدای قطع و وصل شده گفت: پریسا دارم ارضا میشم.
موفق شدم همراه با چند تملبه آخر بردیا، ارضا بشم. کیرش رو از توی کُسم درآورد و همراه با یک نعره، آبش رو روی کمر و کونم ریخت. تو بیحالی و سُستیِ بعد از ارضا بودم که متوجه شدم داریوش و عسل هم ارضا شدن. عسل اینقدر بیحال شد که حتی دیگه نمیتونست به حالت سجده باشه. دستهاش رو از توی دستم خارج و خودش رو مُچاله کرد و خوابید. پشت عسل خوابیدم و بغلش کردم و مشغول نوازش کردن موهاش شدم. لمس بدن نرم و لطیف عسل و نوازش موهاش، بعد از یک ارضای عمیق، بهترین قسمت ضربدری بود. آدمی که تا چند ساعت قبل، شیطون ترین و زبون باز ترین زنی بود که توی عمرم دیده بودم، حالا شبیه یک بچه هاپوی خسته و بیدفاع و مظلوم، خودش رو جمع کرده بود و نفس نفس میزد.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 343
#28
Posted: 28 Mar 2021 19:20
ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ ﺧﻴﻠﻲ
دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند, باشد که رستگار شوید