ارسالها: 186
#31
Posted: 1 Apr 2021 02:01
قسمت ۱۳ مجموعه بدون مرز
خواهر بزرگ خانواده
همه چی برای من از همین اتاق شروع شد. اتاقی که از مادرم خواستم که حتی بعد از ازدواجم، به وسایل و دکورش دست نزنه و همچنان اتاق من باشه. گاهی وقتها دلم برای اتاقم، بیشتر از دیدن خونهی پدرم و اعضای خانوادهام تنگ میشه. بعضی وقتها دوست دارم به یاد دوران مجردیام، روی تختم دراز بکشم و دستهام رو بذارم روی شکمم و چشمهام رو ببندم و به گذشته پرت بشم. همون دورانی که توی این اتاق و پشت میز کامپیوترم مینشستم و وارد فضای مجازی میشدم و آزادانه، خود واقعیم رو رها میکردم. میشدم همون دختر شیطون و سکسی. تو چت رومها و سایتهای سکسیِ آزاد میرفتم و با هر کَسی که دلم میخواست چت میکردم و هر چی که دوست داشتم میگفتم. توی فضای مجازی دیگه مجبور نبودم که دختر مودب و کار درستِ خانواده باشم، و درست توی همونجا بود که شایان رو پیدا کردم. به عجیب ترین شکل ممکن هم پیداش کردم. پسری که دقیقا شبیه من بود. میاومد توی فضای مجازی تا خود واقعیش باشه. اینقدر موقع چت کردن با شایان، هیجان داشتم که زمان از دستم در میرفت. دل تو دلم نبود که دوباره بتونم توی اتاقم تنها بشم و با شایان چت کنم. هیچ کدوم از ما دو تا، هیچی از هویت واقعی خودمون رو به همدیگه نگفته بودیم. شایان بر عکس اکثر پسرهای داخل مجازی، هیچ درخواست و توقعی از من نداشت. هیچ سوالی که مربوط به هویت واقعی من باشه، از من نمیپرسید. همین باعث میشد که حس امنیت خاصی ازش بگیرم. شایان هم مثل من، فقط نیاز به یک هم صحبت، درباره فانتزیهای عجیب جنسیاش داشت. اگه دنیا، یک اقیانوس بزرگ و بیانتها، توی دل تاریکی مطلق باشه، من و شایان، شبیه دو تا قایق روشنایی بودیم که از دور همدیگه رو میدیدیم و مطمئن شده بودیم که توی این دنیا، تنها نیستیم.
به ارضا شدنهای موقع چت با شایان معتاد شده بودم. البته بدون اینکه با هم سکس چت کنیم. شایان هم مثل من، از سکس چت خوشش نمیاومد. ما فقط دوست داشتیم که فانتزیهای عجیب و غیر عادی جنسی خودمون رو برای همدیگه تعریف کنیم و بهش پر و بال بدیم. حتی گاهی وارد فانتزیهای همدیگه میشدیم و هیجان طرف مقابل رو بیشتر میکردیم. همه چیز درباره شایان عالی بود اما به مرور یک موردی به وجود اومد که من رو اذیت کرد. امنیت من، برای شایان اینقدر مهم بود که حتی یک هزارم درصد هم به اینکه رابطهمون رو واقعی کنیم، فکر نمیکرد. منی که اولش از همین اخلاق شایان خوشم اومده بود، اما این مورد برای من، تو ذوق زننده شد! یک چیزی توی وجودم بهم میگفت: تو باید شایان رو ببینی.
میترسیدم که بهش پیشنهاد مستقیم و علنی بدم. از این میترسیدم که با این کارم، نسبت به من بیاعتماد بشه و یکهو غیبش بزنه. اگه این اتفاق میافتاد، مطمئن بودم که متلاشی میشدم. چون بهم ثابت شده بود که من عاشق شایان شدم و نمیتونم نبودنش رو تحمل کنم. پس فقط یک راه داشتم. اینکه قبل از هر پیشنهادی، شایان رو توی دنیای واقعی پیدا کنم. تنها دادهای که از شایان داشتم، اطلاعات کمی از مشخصات ظاهریاش بود. که اون هم از توی دل صحبتهاش در مورد فانتزیهاش، فهمیده بودم. یک پسر با قد و اندام متوسط و به احتمال زیاد، با چهرهی زیبا. یک نقاشی از تصویری که از شایان توی ذهنم تصور کرده بودم رو کشیدم و بهش خیره شدم و گفتم: هر طور شده پیدات میکنم.
باید شایان رو مجبور میکردم که کمی از دنیای واقعی خودش بگه. البته بدون اینکه بفهمه این خواسته من بوده. تنها راهش این بود که از خودم شروع کنم. دوست نداشتم بهش دروغ بگم، پس باید از یک اتفاق واقعی شروع میکردم. بحث و مشاجره لفظی با یکی از هم کلاسیهای دانشگاهم رو انتخاب کردم. توقع داشتم که شایان بعد از شنیدن خاطره من، یک مورد از خودش بگه، اما شایان فقط شنید و هیچ چیزی از خودش نگفت. نا امید نشدم و هر بار، برای شایان یک اتفاق واقعی از روزمرههای خودم رو میگفتم. شایان میشنید اما همچنان چیزی از خودش نمیگفت! یادمه که اون روزها عصبی شده بودم. پیش خودم میگفتم: آخه مگه میشه برای یکی از خاطرهها و روزمرههات بگی و طرف مقابلت، هیچ واکنشی نشون نده و حتی یک مورد هم از خودش تعریف نکنه؟!
دیوار دفاعی شایان غیر قابل نفوذ بود. نهایتا صبرم تموم شد و حرف دلم رو به شایان زدم! بهش گفتم که عاشقش شدم و میخوام ببینمش. شایان پیام من رو خوند اما جوابی نداد. بعد از چند دقیقه، آفلاین شد و رفت! روی همین تخت تک نفره نشستم. خودم رو مُچاله کردم و دستهام رو فرو کردم توی موهام و بغضم ترکید. ریسکم نگرفته بود و فکر کردم که شایان رو برای همیشه از دست دادم. شایان با جواب ندادن و آفلاین شدنش، بیشتر بهم ثابت کرد که چقدر عاشقش شدم. تا چند روز خبری از شایان نشد. تو هر فرصت که میشد، به کامپیوترم سر میزدم اما شایان آفلاین بود. اینقدر حالم بد شده بود که بابا و مامانم فکر کردن مریض شدم.
کلاسورم رو توی بغلم گرفتم و در حالتی که سرم پایین بود، از کلاس خارج شدم. هم زمان، کلاس کناریمون هم تعطیل شد و اونا هم زدن بیرون. راهرو شلوغ شد و توی شلوغی راهرو، یکی بهم تنه زد. نزدیک بود بخورم زمین. خواستم سرش داد بزنم که سریع رد شد و اصلا نفهمیدم کی بود. چند قدم برداشتم که متوجه شدم یک تیکه کاغذ، بین بدن من و کلاسورم گذاشته. حدس زدم که باید شماره تماس باشه. کاری که خیلی از دانشجوهای پسر میکردن. خواستم کاغذ رو بندازم روی زمین اما از روی کنجکاوی، یک نگاه بهش انداختم. روی کاغذ نوشته بود: من هم عاشقت شدم. اگه جواب ندادم، چون شوکه شدم. باورم نمیشد که تو اول بگی.
مو به تنم سیخ شد و دلم لرزید. دیگه دیر شده بود و نمیشد کَسی که این کاغذ رو به من داده رو پیدا کرد. این نوشته فقط کار یک نفر میتونست باشه. آدمی که باهاش چت میکردم، هویت واقعی من رو میدونست! هم دچار استرس و هم دچار هیجان شدم. پیش خودم گفتم: اگه میخواست بهم صدمه بزنه یا از من سوء استفاده کنه، تا حالا این کار رو کرده بود.
از کلاس بعدی، هیچی نفهمیدم. همهاش به اطرافم نگاه میکردم. شایان من رو پیدا کرده بود، اما من هیچی از هویت واقعیاش نمیدونستم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون، تصمیم گرفتم که قسمتی از مسیر رو پیاده برم. به پیام شایان نگاه میکردم و انگار توی آسمونها بودم. وقتی وارد خونه شدم، با سرعت خودم رو به اتاقم رسوندم. کامپیوترم رو روشن کردم. حدس میزدم که آنلاین باشه. بدون سلام گفتم: تو کی هستی؟ از استادا هستی یا از دانشجوها؟ چطوری من رو پیدا کردی؟
شایان چند تا استیکر خنده فرستاد و گفت: خودت باعث شدی.
برای چند لحظه رفتم توی فکر. شایان راست میگفت. این من بودم که تو چند وقت اخیر، همیشه از خودم صحبت میکردم. بیشتر هم از دانشگاه میگفتم. شیرین ترین استرس دنیا رو داشتم تجربه میکردم. آب دهنم رو قورت دادم و برای شایان نوشتم: با کدوم پیامِ من مطمئن شدی؟
شایان یک استیکر لبخند فرستاد و نوشت: اولیش.
دوباره همهی موهام به تنم سیخ شد. از شدت هیجان، نزدیک بود جیغ بزنم. لرزش دستهام بیشتر شد و گفتم: تو هم کلاسیام هستی. لعنتی، تو هم کلاسی من هستی. این همه مدت من داشتم با همکلاسی خودم چت میکردم.
شایان نوشت: خودم هم باورم نمیشد. لحظهای که گفتی، نزدیک بود از تعجب سکته بزنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم. برای شایان نوشتم: این احتمال یک در میلیونه. چطور آخه؟
-دقیق دقیق میدونم چه حسی داری.
+چرا زودتر بهم نگفتی؟
-میخواستم به یقین برسم.
+تو کدومشون هستی؟
-من معمای تو رو حل کردم. حالا نوبت توعه که معمای من رو حل کنی.
+راهنماییام کن.
-تا همینجا هم خیلی راهنمایی کردم. خیلی زیاد...
شایان دوباره آفلاین شد. به خاطر هیجان زیاد، ایستادم و دستهام رو گذاشتم روی صورتم. همینطور توی اتاقم قدم میزدم و سعی کردم هم کلاسیهام رو تصور کنم. اینقدر نسبت به هم کلاسیهام بیتفاوت بودم که نمیتونستم تصورشون کنم، حتی چهرهشون رو! همهاش از خودم میپرسیدم: چطوری پیدات کنم؟
صبح وقتی میخواستم برم دانشگاه، استرس همهی وجودم رو گرفته بود. هر بار بیتفاوت وارد کلاس میشدم و اصلا برام مهم نبود که با چه کَسایی هم کلاسی هستم. با هیچ کَسی توی دانشگاه و کلاس دوست نبودم. فقط یک بار و سر یک موضوع درسی، با یکی از هم کلاسیهام، بحث کرده بودم. توی اون لحظه، استاد سر کلاس نبود و فقط بچههای کلاس، حضور داشتن. خاطرهای که برای شایان تعریف کردم و همون باعث لو رفتن هویت واقعی من شد. یادمه چند تا از پسرها طرف من رو گرفتن، اما اصلا دقت نکردم که کدوماشون بودن.
با قدمهای آهسته و لرزون وارد کلاس شدم. عمدا لحظهای وارد شدم تا مطمئن بشم که آخرین نفر هستم. پسرها قسمت جلوی کلاس و ما دخترها، قسمت انتهای کلاس مینشستیم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که تعداد پسرها رو بشمرم. نوزده نفر بودن. انتهای کلاس نشستم و دقت کردم تا ببینم سر کَسی به سمت عقب بر میگرده یا نه، اما سر هیچ کدومشون به سمت عقب بر نگشت. توی دلم گفتم: لعنت بهت، تو کدومشون هستی؟
شایان میخواست باهام بازی کنه. ته دلم این بازی رو دوست داشتم. هیجان و استرسش، واقعی بود. شبیه همون هیجانهایی که توی فانتزیهام تصور میکردم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و برای چند لحظه چشمهام رو بستم. تمرکز کردم و توی دلم به خودم گفتم: گندم نیستم اگه همین امروز پیدات نکنم.
استاد بعد از حضور و غیاب، خواست کلاس رو شروع کنه. دستم رو بردم بالا و گفتم: استاد میشه تا قبل از شروع کلاس، من یک مطلب کوتاه رو بگم. ربطی به موضوع کلاس نداره البته. فقط یک دقیقه خواهشا.
استاد کمی از درخواستم متعجب شد. سر همگی به سمت من برگشت. استاد بعد از کمی مکث، سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: بفرمایید. فقط کوتاه باشه خواهشا.
یک نفس عمیق کشیدم و ایستادم. با قدمهای آهسته خودم رو به جلوی کلاس و کنار استاد رسوندم. توی دلم غوغا بود. از شدت استرس، به مرز سکته رسیده بودم. با یک نفس عمیق دیگه سعی کردم تا به خودم مسلط باشم. یک نگاه به تمام پسرهای کلاس کردم و گفتم: یکی از شما پسرها، چندین وقته که داره با من، به صورت ناشناس چت میکنه و باهام رابطه مجازی داره. رابطه ما اینقدر صمیمی و عمیق شده که عاشق همدیگه شدیم. اون میدونه که من کی هستم اما من نمیدونم که اون، کدوم یکی از شماها هستین. یا خودت رو بهم معرفی میکنی یا هر روز میام اینجا و جلوی همه بیانیه میدم که باید خودت رو به من معرفی کنی. حتی شاید اعلامیه پخش کردم.
دهن همه از تعجب باز و چشمهاشون گرد شده بود. فشارم به خاطر استرس زیاد افتاد. تا جایی که نزدیک بود زمین بخورم. خودم رو جمع و جور کردم و رو به استاد گفتم: ممنون و معذرت میخوام.
برگشتم سر جام و تمام کلاس همچنان به من نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه، شروع کردن به پچ پچ کردن. استاد هم که از حرف من تعجب کرده بود، با یک لحن طنز گفت: من هم از این آقا پسر محترم خواهش میکنم که زودتر خودش رو به ایشون معرفی کنه. اینطور که از صحبت ایشون برداشت کردم، تصمیم دارن کل دانشگاه رو برای پیدا کردن معشوقهشون بسیج کنن.
کل کلاس زد زیر خنده. خودم هم خندهام گرفت و کتابم رو باز کردم. میدونستم با این کارم، حسابی سر زبونها میافتم، اما یقین داشتم که هیچ جور دیگهای، نمیتونستم شایان رو پیدا کنم. یا شاید دیگه صبرم تموم شده بود.
-این چه کاری بود که کردی؟
+چون دیگه صبرم تموم شده. چون میخوام ببینمت. میخوام لمست کنم لعنتی. میخوام بوت کنم.
-شوکه شدم از کارت. یک هزارم درصد هم فکر نمیکردم که همچین کاری کنی.
+فکر کردی فقط تو بلدی اون یکی رو شوکه کنی؟ در ضمن تهدیدی که کردم سر جاشه.
-اوکی نیازی به تهدید نیست. فردا کلاس نداریم، ناهار مهمون من.
+چطوری پیدات کنم؟
-بهت آدرس دقیق میدم. تو وایستا همونجا و خودم پیدات میکنم.
+تا فردا سکته میکنم.
-از دست تو...
+عاشقتم لعنتی، میفهمی؟ عاشقتم...
-منم عاشقتم روانی. فعلا تا فردا.
مانی چنان جذب داستان من و شایان شده بود که حتی پلک هم نمیزد. وقتی متوجه شد که حرفهام تموم شده، انگار حالش گرفته شد و گفت: چرا سکوت کردی؟ بعدش چی شد؟
خندهام گرفت و گفت: بعدش چیز خاصی نیست دیگه. همدیگه رو دیدم و تمام. البته چنان پریدم تو بغلش و فشارش دادم که نزدیک بود همون اول کاری، بی شوهر بشم.
مانی یک پوف کرد و گفت: حالا میفهمم که چرا گفتی نوع آشنایی تو با شایان شگفت انگیز بوده. راستی اتاقت هم خیلی قشنگه. تو لحظه به لحظه حرفهات، میتونستم گندم دوران مجردیاش رو توی این اتاق تصور کنم.
شایان رو به مانی گفت: اگه بدونی همون تختی که روش نشستی، چه خاطراتی داره. یک سریهاش رو منم نمیدونم.
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: نه خاطرات این صندلی کامپیوتر که الان روش نشستم، خیلی بیشتره.
مانی گفت: باورم نمیشه.
رو به مانی گفتم: چی رو؟
لحن مانی جدی شد و گفت: اینکه تا این اندازه با هم صمیمی بشیم. من رو بیاری خونه پدریات و توی اتاق دوران مجردیات و بزرگ ترین راز خودت و شایان رو برام تعریف کنی.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: آخه دیدم تو ما رو بردی و با اتاقت پُز دادی، گفتم منم تلافی کنم.
شایان رو به مانی گفت: خب شروع کن مانی.
یک لحظه ضربان قلبم ایستاد و گفتم: نه، خواهشا نه. پانیذ و پرهام هر لحظه شاید پیداشون بشه. در ضمن این اتاق مثل اتاق مانی نیست که پرت باشه و صدا بیرون نره. اگه طرفم بیایین مجبورم از...
مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: داره شوخی میکنه. توی این خونه، قرار نیست بلایی سرت بیاریم. کاری نمیکنم که مجبور بشی از کلمه توقف استفاده کنی.
شایان رو به مانی گفت: یعنی اصلا دوست نداری توی اتاق خودش باهاش سکس کنی؟ حتی بدون خشونت و ملایم و بیصدا.
مانی به من نگاه کرد و گفت: آره دوست دارم اما تصمیمش با من نیست. اینجا خونه پدری گندمه و تصمیم با خودشه.
دستهام رو فرو کردم توی موهام و چند لحظه فکر کردم. خودم هم وسوسه شدم که روی تخت خاطراتم، با مانی سکس کنم. لبم رو گاز گرفتم و رو به شایان گفتم: از پنجره، حواست به بیرون باشه. اگه پانیذ و پرهام برسن، میتونی ورودی آپارتمان، ببینیشون.
شایان پوزخند زد و گفت: میدونستم مانی رو آوردی اینجا تا بهش بدی.
اخم کردم و رو به شایان گفتم: خفه شو و فقط حواست به بیرون باشه.
ایستادم و شال و مانتوم رو درآوردم و رو به مانی گفتم: خب لُخت شو دیگه. فکر کردی اینجا وقت عشق بازی و عاشقانه لُخت شدن داریم؟
تاپ و شلوار و شورت و سوتینم رو درآوردم. دولا شدم و کلید رو از توی قفل برداشتم و از داخل سوراخ قفل، بیرون رو نگاه کردم. مادرم توی آشپزخونه و مشغول آشپزی بود. از صدای رادیو هم مشخص بود که پدرم داره رادیو گوش میده. کلید رو وارد قفل کردم و به آرومی در رو قفل کردم. بعد رو به شایان گفتم: به ما نگاه نکنیا. فهمیدی؟ فقط بیرون و دم در آپارتمان.
شایان اخم کرد و گفت: خب حالا، خودم حواسم هست.
بعد رو به مانی گفتم: عه وا لُخت شو دیگه.
مانی ایستاد و شروع کرد به لُخت شدن. یک جور خاصی به من نگاه کرد و گفت: تو واقعا روانی هستی.
از اینکه مانی به آرومی دکمههای پیراهنش رو باز میکرد، عصبی شدم. رفتم طرفش و با حرص شروع کردم به باز کردن دکمههای پیراهنش و گفتم: اگه روانی نبودم، هیچ کدوم از ما الان توی این شرایط نبودیم.
مانی پیراهن و زیرپوشش رو کامل درآورد. جلوش زانو زدم و کمربند و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. شلوار و شورتش رو تا زانو کشیدم پایین. کیرش، نیمه راست شده بود. بیضههاش رو گرفتم توی دستم و کیرش رو فرو کردم توی دهنم و شروع کردم به ساک زدن. خیلی زود تنفس مانی نا منظم و آهش بلند شد. وقتی کیرش به بزرگ ترین حالت خودش رسید، شلوار و شورت و جورابش رو کامل درآوردم. بعدش خوابیدم روی تخت و گفتم: مانی وقت نداریم، تند باش تو رو خدا.
مانی خودش رو کشید روی من. پاهام رو از هم باز و کیرش رو تنظیم کرد روی کُسم و یکهو فرو کرد داخل. اینقدر ترشح داشتم که صدای شالاپ شلوپ کیرش توی کُسم، خیلی زود بلند شد. شهوت زیاد مثل همیشه روی تُن صدام تاثیر گذاشته بود. به آرومی به مانی گفتم: آروم تر مانی، صداش خیلی زیاده.
مانی شدت تلمبههاش رو ملایم تر و آروم تر کرد. تنفس من هم نا منظم شد و شهوتم به صورت تساعدی اوج میگرفت. پاهام رو دور کمر مانی حلقه و با دستهام، بغلش کردم و هم زمان که توی کُسم تلمبه میزد، ازش لب گرفتم. با تمام وجودم حرکت کیرش رو توی کُسم حس میکردم و انگار که مانی توی تمام وجودم حضور داشت. نزدیک به ده دقیقه تلمبه زد و گفت: میتونی ارضا بشی؟
به خاطر گرمای داخل اتاق، صورت و بدن جفتمون، حسابی عرق کرده بود. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و هیچ حرفی نزدم. مانی چند دقیقه دیگه تلمبه زد. وقتی دیدم که ریتم تلمبه زدنش، تند تر شد، فهمیدم که نزدیک به ارضا شدنشه. در گوشش و با صدای قطع و وصل شده؛ گفتم: بریز توش مانی، هنوز دارم قرص میخورم.
موفق شدم هم زمان که مانی آبش رو توی کُسم خالی کرد، من هم ارضا بشم. لحظه ارضا شدن، با تمام توانم بغلش کردم و یک گاز محکم از کتفش گرفتم. هر دو تامون چند دقیقه، بیحال بودیم. شایان برای جفتمون دستمال کاغذی آورد و گفت: زود باشین، عشق و حال بسه.
مانی ایستاد و خودش رو تمیز کرد. خواست لباس بپوشه که گفتم: کل صورت و بدنت عرق کرده. شایان از توی کمد لباسم، همون پیراهن پسرونه دم دستی که همیشه میپوشم رو بده به مانی تا خودش رو خشک کنه. بعدش میدم تا مامان بشورش.
مانی، صورت و بدنش رو با پیراهن من خشک کرد و لباسش رو پوشید. نشستم و رو به جفت شون گفتم: شما دو تا برین پیش بابام. فقط باهاشون احوال پرسی کردیم و زرتی اومدیم تو اتاق. زشته بیشتر از این، اینجا بمونیم. من لباس راحتی میپوشم و تا چند دقیقه دیگه میام پیشتون.
بعد از رفتن شایان و مانی، خواستم بِایستم که حس کردم سرم گیج میره. گرما و ارضای عمیق، فشارم رو انداخته بود. به سختی ایستادم و با پیراهنی که مانی بدنش رو خشک کرده بود، بدن خودم رو خشک کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم. به چشمهام خیره شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: داری چیکار میکنی گندم؟ داری به مانی معتاد میشی!
دوست نداشتم که دوباره با ترسها و تردیدهام مواجه بشم. نگاهم رو از خودم گرفتم. اول شورت و سوتینم و بعدش یک پیراهن پسرونه دیگه و به همراه یک دامن راحتی و بلند پوشیدم. یک شال سفید از توی کمد لباسم برداشتم. گذاشتم روی سرم و مرتبش کردم. دیگه خودم رو توی آینه نگاه نکردم و از اتاقم خارج شدم. شایان مشغول صحبت با مادرم و مانی داشت با پدرم صحبت میکرد. به پدر و مادر من هم گفته بودیم که مانی، دوست دوران خدمت شایانه. مطمئن بودم که جفتشون از مانی خوششون میاد. پدرم همیشه دوست داشت تا از خاطرات دوران معلمی خودش بگه و مانی یکی از بهترین شنوندههایی بود که پدرم توی عمرش دیده بود. ترجیح دادم که برم پیش شایان و مادرم. وارد آشپزخونه شدم و بطری آب رو از توی یخچال برداشتم. خواستم آب بخورم که مادرم گفت: وا دختر چت شد یکهو؟ چرا رنگت پریده؟
لبخند زدم و گفتم: نه چیزی نشده مامان.
مادرم با دقت چهرهی من رو نگاه کرد و گفت: وقتی اومدین، سر حال بودی دخترم، اما الان رنگت پریده. خبر بدی بهت رسیده؟
چند ثانیه با شایان چشم تو چشم شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه مامان عزیزم. فقط یکمی فشارم افتاده.
شایان خیلی سریع گفت: پس آب نخور. بذار برات چای نبات درست کنم، با کلوچه بخور.
هر بار که مادرم، توجههای شایان رو نسبت به من میدید، ذوق میکرد. مثل همیشه چشمهاش برق زد و رو به شایان گفت: ممنون شایان جان، خدا خیرت بده.
وقتی که مادرم دوباره مشغول به آشپزی شد، شایان سرش رو به علامت منفی تکون داد و با لبهاش گفت: خوب شد گوشهاش ضعیفه.
رو به شایان اخم کردم و گفتم: پس من برم یکمی پیش بابا بشینم.
مادرم گفت: برو دخترم، شایان جان الان برات چای نبات و کلوچه میاره. زحمت پذیرایی از مهمون هم با شایان جان.
شایان رو به مادرم گفت: زحمت چیه مامان جان، وظیفه است.
یک نگاه دیگه به شایان کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم توی پذیرایی. پدرم مشغول صحبت بود و مانی گوش میداد. سمت دیگهی پذیرایی نشستم و کامل تکیه دادم به مبل. شایان بعد از چند دقیقه، برای من چای نبات و کلوچه آورد و گفت: بخور تا حالت بدتر نشده.
پدرم یکهو ساکت شد و گفت: مگه چش شده؟
شایان رو به پدرم گفت: فشارش افتاده.
برای چند ثانیه با مانی چشم تو چشم شدم. به خاطر نگاه نگرانش، یک لبخند خفیف زدم و رو به پدرم گفتم: چیزی نیست بابا، طبیعیه.
پدرم با یک لحن نگران گفت: هر وقت احساس کردی که حالت بدتر شده، بگو تا ببریمت دکتر.
نگاهم به پدرم بود اما میتونستم نگاه مانی رو حس کنم. خواستم جواب پدرم رو بدم که زنگ خونه رو زدن. چند ثانیه بعد از زنگ، درِ خونه باز شد و پانیذ و پرهام وارد خونه شدن. اول از همه با مادرم احوالپرسی کردن. صدای پانیذ رو شنیدم که به مادرم گفت: مامان یاد بگیر. اگه آدم کلید هم داشته باشه، اول باید زنگ بزنه.
مادرم در جواب پانیذ گفت: نه اینکه شما خیلی صبر کردین. یک ثانیه بعد از زنگ، در رو باز کردین و اومدین داخل.
پانیذ گفت: به هر حال ادب رو رعایت کردیم. مثل شما و بابا خان نیستیم که یکهو کلید بندازیم و بیاییم تو و مراعات نکنیم که چه کَسی، در چه شرایطیه.
به خاطر لحن طلبکارانه و بیادبانه پانیذ، عصبی شدم. اما میدونستم که منتظر منه تا بهش حرف بزنم و جوابم رو بده. متوجه شدم که مادرم، تُن صداش رو آهسته کرد و به پانیذ و پرهام رسوند که مهمون توی خونه هست. چند ثانیه بعد، پانیذ و پرهام وارد پذیرایی شدن و با همگیمون احوالپرسی کردن. لبخند زورکی زدم و بهشون سلام کردم. پانیذ باهام دست داد و گفت: سلام آبجی بزرگه با لبخند همیشه زورکی.
برای چند ثانیه به چشمهاش زل زدم. باورم نمیشد که پانیذ تا این اندازه روحیات تهاجمی پیدا کنه. خواستم جوابش رو بدم که پدرم گفت: گندم جان، گفتم هر وقت حالت بدتر شد، بگو تا ببریمت دکتر.
پرهام رو به من گفت: چی شده آبجی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: هیچی نشده داداشی.
بعد رو به پدرم گفتم: چَشم بابا جون.
پوزخند پانیذ روی لبهاش غلیظ تر شد و گفت: ایشالله که هیچ وقت حتی خار به پای آبجی بزرگه نره که بابا و مامان بدبخت میشن. من برم لباس عوض کنم.
دوباره برای یک لحظه با مانی چشم تو چشم شدم. به خاطر برخورد پانیذ، خجالت کشیدم. سعی کردم با یک نفس عمیق، خودم رو کنترل کنم. انگار شایان متوجه وضعیت من شد و گفت: سرد شد، بخور.
مانی رو به پدرم کرد و گفت: خب میفرمودین، حراست اداره شما رو خواسته بود.
پدرم دوباره شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش. بعد از چند دقیقه، پانیذ و پرهام برگشتن توی هال. هر دو تاشون سِت گرم کن طوسی پوشیده بودن. پانیذ شال روی سرش رو جوری گذاشته بود که بود و نبودش فرق چندانی نداشت. قطعا میدونست که پدر و مادرم به پوشش و حجاب، مخصوصا جلوی غریبه حساس هستن. اما انگار نیت کرده بود که شمشیر رو از رو ببنده. مطمئن بودم که پانیذ و پرهام تا پدرم رو وادار به خرید ماشین نکنن، این مدل رفتارهاشون، ادامه داره. دلم برای چندمین بار به حال پدر و مادرم سوخت. حقشون نبود که سر پیری، اینطوری باهاشون رفتار بشه. ایستادم و رو به پانیذ گفتم: بیا یک دقیقه باهات کار دارم.
به سمت اتاق پانیذ و پرهام قدم زدم. پانیذ هم پشت سرم اومد. وارد اتاق شدم و وقتی که پانیذ هم وارد شد، درِ اتاق رو بستم. از پانیذ خواستم که بشینه روی تخت خودش. اول خواستم بشینم روی تخت پرهام که سمت دیگهی اتاق بود اما نظرم عوض شد. دو زانو و پایین پای پانیذ نشستم. دستهاش رو گرفتم توی دستهام و گفتم: پانیذ جان، من دشمنت نیستم. من...
پانیذ حرفم رو قطع کرد و گفت: حوصله نصیحت ندارم گندم.
به چشمهای مصمم پانیذ نگاه کردم و گفتم: نمیخوام نصیحت کنم. آوردمت اینجا تا ازت خواهش کنم تا دیگه با مامان و بابا، اینطوری رفتار نکنی. باشه تو بُردی. خودم راضیشون میکنم تا یک ماشین برای تو و پرهام بخرن. اصلا از شایان هم میخوام که کمک کنه تا بتونین یک ماشین بخرین.
پانیذ از پیشنهادم جا خورد. چند لحظه فکر کرد و گفت: ما یک ماشین صفر میخواییم.
یک نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم: اوکی براتون یک ماشین صفر پیشخرید میکنیم، اوکی؟
پانیذ اخم کرد و گفت: حوصله و اعصاب منت و این چیزا رو هم ندارم.
لبخند زدم و گفتم: میدونم، گفتم که باهاشون حرف میزنم. فقط تنها خواهش من اینه که حرمتشون رو حفظ کن.
پانیذ با بیتفاوتی گفت: زندگی همینه آبجی. میخواستن ما رو نیارن. ما که نخواستیم به دنیا بیاییم. آوردن، پس باید حداقلها رو برامون تامین کنن.
پانیذ من رو پس زد و برگشت توی پذیرایی. چند لحظه نشستم و بعدش از اتاق خارج شدم. وقتی دیدم که مادرم داره تدارک سفره شام رو میبینه، رفتم توی آشپزخونه تا بهش کمک بدم. مشغول چیدن میز بودم که مادرم اومد کنارم و با صدای آهسته گفت: گندم جان میشه یک زحمتی بهت بدم؟
لبخند زدم و گفتم: شما جون بخواه مامان جون.
مادرم بازوم رو لمس کرد و گفت: قربون دختر مهربونم بشم من.
اخم کردم و گفتم: وا خدا نکنه، حالا چیکار باید بکنم.
مادرم صداش رو آهسته تر کرد و گفت: من و پدرت فردا صبح زود، باید بریم ساوه، عیادت عمهات. تا پسفردا اونجاییم. این دوتا وروجک تنهان. اگه به خودشون باشه، هیچی نمیخورن. پانیذ هم مثل خودته دخترم. زودی فشارش میفته. اگه زحمتی نیست، فردا یک سر بیا و براشون ناهار و شامشون رو بپز. من اگه بخوام بپزم، پدرت شاکی میشه و میگه این دو تا بزرگ شدن و من دارم لوسشون میکنم.
با یک لحن آروم و مهربون به مادرم گفتم: باشه مامان جان. خیالت راحت، بسپرش به من.
مادرم با تردید گفت: فقط خواهشا به خودشون هم نگو که میخوای بیایی. پانیذ جدیدا هر وقت...
حرف مادرم رو قطع کردم و گفتم: میدونم، با من زاویه پیدا کرده. مگه صبح نمیرن سر کلاس؟ همون صبح میام که اصلا من رو نبینن.
مادرم بغلم کرد و گفت: هر چقدر برای داشتن تو، خدا رو شُکر کنم، کم شُکر کردم.
توی مسیر برگشت به خونه، هر سه تامون سکوت کرده بودیم. نصف مغزم درگیر سکس خودم و مانی، توی اتاق دوران مجردیام بود و نصف دیگهی مغزم درگیر رفتارهای پانیذ و پرهام بود. وقتی رسیدیم خونه، مانی، رو به من و شایان گفت: من دیگه برم، شب خیلی خوبی بود.
آب دهنم رو قورت دادم و رو به مانی گفتم: بابت رفتار...
مانی اجازه نداد حرفم رو تموم کنم و گفتم: واقعا فکر میکنی این موضوع، باعث ناراحتی من میشه؟
شایان رو به مانی گفت: حالا یک سر میاومدی بالا. اصلا امشب رو بمون همینجا.
مانی رو به شایان گفت: دمت گرم، امشب مهدیس شیفه و مامانم تنهاست. راستی فردا تا قبل از ظهر باهات تماس میگیرم. اگه تونستی ساعتی بگیری، یک سر بریم همون واحدهایی که در موردش حرف زدی رو نشونم بده. تصمیمم برای خرید آپارتمان جدیه.
شایان گفت: اوکی حله، تماس بگیر.
مانی به من نگاه کرد و گفت: هوای همدیگه رو داشته باشین. فعلا خدافظ.
وقتی وارد خونه شدم، لباسهام رو درآوردم و دراز کشیدم روی تخت. شایان هم لُخت شد و بعد از خاموش کردن چراغها، کنارم دراز کشید. همونطور که سقف رو نگاه میکردم، به شایان گفتم: نمیخوای بکنی؟
شایان به پهلو شد. دستش رو گذاشت روی سینهام و گفت: با این حالت؟
دستم رو گذاشتم روی دست شایان و گفتم: بکن شایان، میخوام یک بار دیگه ارضا بشم.
ساعت نُه صبح بیدار شدم. بدون اینکه صبحونه بخورم، حاضر شدم و با تاکسی، خودم رو به خونه پدرم رسوندم. کلید خونه رو از مادرم گرفته بودم. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. توی ذهنم بود که برای ناهارشون، خورشت قیمه و برای شامشون، کتلت درست کنم. شال و مانتوم رو درآوردم و گذاشتم روی صندلیِ تکی کنار اُپن آشپزخونه. خواستم از توی کابینت، لپه بردارم که یک صدایی به گوشم رسید. صدا از سمت هال میاومد. از اونجایی که مطمئن بودم فقط خودم توی خونه هستم، کمی ترسیدم. با قدمهای آهسته و مردد از آشپزخونه خارج شدم. صدایی شبیه به نفس کشیدن بود. وقتی وارد هال شدم، صدا واضح تر شد. مطمئن شدم که این صدای نفس و آه کشیدنِ موقع سکسه. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که متوجه بشم صدا از سمت اتاق پانیذ و پرهام میاد. قدمهام ناخواسته آهسته تر شد. در اتاقشون باز بود و با هر قدمی که به اتاق نزدیک تر میشدم، بیشتر مطمئن میشدم که دو نفر دارن توی اون اتاق سکس میکنن. وارد اتاق شدم. چیزی که میدیدم، از تمام تصوراتم خارج بود و چنان شوک بزرگی به من داد که حس کردم هر لحظه امکان داره سکته کنم و قلبم بِایسته. پانیذ و پرهام هر دو لُخت بودن. پانیذ روی تخت خودش دمر خوابیده بود و پرهام روش دراز کشیده بود. حتی توی اون شرایط شوکه آور و غیر قابل باور و به خاطر وضعیتی که داشتن، میتونستم حدس بزنم که پرهام داره با پانیذ آنال سکس میکنه.
غیر ارادی، دستهام رو گذاشتم جلوی دهنم و اشکهام سرازیر شد. امکان نداشت چیزی که میدیدم، واقعیت داشته باشه. نمیدونم چند ثانیه گذشت اما بالاخره متوجه حضور من شدن. مثل برق گرفتهها از جاشون پریدن. شوک اونا هم دست کمی از شوک من نداشت. نگاهم رو ازشون گرفتم و از اتاق زدم بیرون. با قدمهای سریع، خودم رو به مانتوم رسوندم. صدای لرزون پانیذ رو شنیدم که رو به پرهام گفت: نباید بذاریم بره.
انگار فرصت نداشتن که حتی لباس بپوشن. جفتشون با سرعت خودشون رو به من رسوندن. جلوم ایستادن و رنگ به چهره نداشتن. متوجه بغض توی گلوی جفتشون شدم. پرهام طاقت نیاورد و اشکهاش سرازیر شد اما پانیذ مقاومت کرد و بغضش رو قورت داد و گفت: حق نداری بری.
کامل گریهام گرفت و گفت: من دیگه حتی یک لحظه هم نمیخوام که توی این خونه باشم.
پانیذ مُچ دستم رو گرفت و گفت: اگه الان با این حالت بری، معلوم نیست چی میشه. اینجا میمونی تا حالت بهتر بشه. بعدش هم تا به ما نگفتی که میخوای چیکار کنی، حق نداری از این خونه بری بیرون.
صدام رو بردم بالا و گفتم: داری من رو تهدید میکنی؟ فکر کردی چون دیشب جلوت کم آوردم، به خاطر ابهت تو بود؟ کم آوردم چون مطمئن شدم که وقاحت و بیشرمی تو تمومی نداره. تو اینقدر رذل و کثافتی که به خاطر خواستههات، حاضری حتی پدر و مادرمون رو به مرز سکته برسونی. اما حالا...
پرهام هم کامل گریهاش گرفت و گفت: حق با پانیذه. با این حالت نمیتونی بری.
به چشمهای لرزون پانیذ خیره شدم. مطمئن بودم که اگه بخوام مقاومت کنم، حتی اگه شده با برخورد فیزیکی اجازه نمیدن که من برم. شدت گریهام بیشتر شد و روم رو ازشون گرفتم. برگشتم توی هال و نشستم روی مبل و خودم رو مچاله کردم. فقط گریه میکردم و هیچ راهی به ذهنم نمیرسید که باید چیکار کنم. پانیذ رو به پرهام گفت: برو لباسامون رو بیار. اگه با هم بریم توی اتاق، این میره بیرون.
سرم رو گذاشتم روی زانوهام تا نگاهشون نکنم. فقط متوجه شدم که جفتشون لباس پوشیدن. تا چند دقیقه همینطور ایستاده من رو نگاه کردن. پرهام از داخل آشپزخونه یک لیوان آب آورد. اومد نزدیکم و گفت: آب بخور آبجی.
دوست داشتم لیوان رو از توی دستش بگیرم. پرت کنم توی دیوار و با فریاد بگم: من آبجی تو نیستم.
پانیذ اومد و پایین پاهام نشست. دقیقا همونطوری که شب قبل، من پایین پاهاش نشسته بودم. لحن صداش رو ملایم تر کرد و گفت: بخور گندم. باید آروم بشی تا بتونیم حرف بزنیم.
سرم رو بالا آوردم. صورتم غرق در اشک بود. با دستهای لرزون، لیوان رو از پرهام گرفتم. کمی آب خوردم و سعی کردم که دیگه گریه نکنم. هر دو تاشون به من زل زده بودن. همچنان صدام بغض داشت و رو به پانیذ گفتم: دیگه حرفی هم مونده که بزنیم؟
از چهره و نگاه پانیذ مشخص بود که اگه داغون تر از من نباشه، بهتر هم نیست. اما انگار قدرت بیشتری برای کنترل خودش داشت. دوباره بغضش رو قورت داد و گفت: ما باید بدونیم که تصمیم تو چیه.
با حرص گفتم: فرض کن قراره به بابا و مامان بگم که شما دو تا چه...
نتونستم حرفم رو ادامه بدم. چهره پانیذ درهم رفت و گفت: اونوقت من و پرهام، خودمون رو میکشیم. باور کن دروغ نمیگم. ما خیلی وقته که داریم به خودکشی فکر میکنیم. راه بیدردسر و مطمئنش رو هم پیدا کردیم. فقط نیاز به یک انگیزه و محرک قوی داریم.
شوک حرف پانیذ دست کمی نداشت از شوک لحظهای که سکسشون رو دیدم. پرهام رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت. یک بستهبندی کوچیک پلاستیکی نشونم داد و گفت: داخل این سیانوره. نپرس که چطوری گیرش آوردیم، فقط بدون که بلوف نمیزنیم.
وقتی سیناورِ توی دست پرهام رو دیدم، بدنم یخ کرد و سرم سنگین شد. احساس کردم که قلبم داره از قفسه سینهام بیرون میاد. نفس کشیدن برام سخت شد. ایستادم تا بتونم نفس بکشم. دو قدم بیشتر بر نداشتم که همه چی تیره و تار شد.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 343
#33
Posted: 4 Apr 2021 12:50
ﻣﺮﺳﻲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ.
دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند, باشد که رستگار شوید
ارسالها: 186
#34
Posted: 5 Apr 2021 22:15
قسمت 14 مجموعه بدون مرز
من یک خواهر بد هستم
بخش اول
وقتی به هوش اومدم، چشمهام خوب نمیدید و سرگیجه و حالت تهوع داشتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم روی تخت هستم و سِرُم توی دستم زدن. پرستار متوجه هوشیاریم شد. سریع شرایطم رو چِک کرد و رو به سمت دیگهی من گفت: خانم دکتر به هوش اومد.
سرم رو به سمت دیگهام چرخوندم. یک خانم دکتر با مانتوی مشکی و شال سفید اومد بالای سرم. مثل پرستار، شرایطم رو بررسی کرد و گفت: دقیق سر تایم.
چهرهاش برام آشنا بود. به من نگاه کرد و همراه با لبخند گفت: حالت چطوره خوشگل خانم؟
به سختی لبهام رو تکون دادم و گفتم: کی من رو آورد اینجا؟ اصلا من کجام؟
خانم دکتر گفت: من شیفتم تموم شده بود و از درمانگاه زده بودم بیرون. مانی زنگ زد و گفت که حالت اصلا خوب نیست و شرایط اورژانسی پیدا کردی. وقتی آدرس رو متوجه شدم و دیدم که نزدیک اینجا هستی، از مانی خواستم که تو رو برسونه اینجا. خودم هم برگشتم.
یکهو خانم دکتر رو شناختم و گفتم: یادم اومد شما کی هستی. مهدیس خانم خواهر آقا مانی.
لبخند مهدیس غلیظ تر شد و گفت: بله دیگه خانم خوشگل که باشی همینه. کَسی رو آدم حساب نمیکنی که چهرهاش یادت باشه.
خواستم جواب مهدیس رو بدم که شایان با چهره نگران به سمت من اومد و گفت: چطوری گندم؟ خوبی؟
مهدیس رو به شایان گفت: چیز جدی و مهمی نیست. افت شدید فشار باعث بیهوش شدنش شده بود. تا سر شب، آماده و سر حال تحویلش میدم، اینقدر نگران نباش.
بعد مهدیس روی کارتابل یک چیزی نوشت و رو به پرستار گفت: دو تا آمپول نوشتم. توی سِرُم تزریق کن. من یک سر میرم اتاق استراحت، فقط اگه در مورد ایشون کاری پیش اومد، من رو خبر کن.
شایان رو به مهدیس گفت: راضی به این همه زحمت نبودیم.
مهدیس گفت: تا باشه از این زحمتهای خوشگل مُشگل. من دیشب هیچی نخوابیدم. یکمی استراحت کنم. کاری پیش اومد به پرستار بگین تا خبرم کنه.
بعد از رفتن مهدیس، شایان بهم نزدیک تر شد. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: هر وقت حس کردی که حالت دوباره داره بد میشه، حتما بگو.
دستش رو فشار دادم و گفتم: من چطوری اومدم اینجا؟ چرا پیش آبجیِ مانی؟
-پرهام و پانیذ وقتی دیدن که بیهوش شدی و افتادی زمین، به من زنگ زدن. استرسی شده بودن و حواسشون نبود که به 115 زنگ بزنن. البته اونجوری که پرهام پای تلفن با من حرف زد، من هم سکته زدم. مردک گنده گریه کنان پای گوشی بهم گفت که آبجی گندم از دست رفت! همون موقع داشتیم با مانی یک واحد آپارتمان برای خرید میدیدیم. مانی هم سریع زنگ زد به خواهرش. مهدیس هم وقتی که متوجه شد درمانگاه نزدیک توعه، آمبولانس درمانگاه رو فرستاد و تو رو آوردن اینجا. همه اینا توی چند لحظه اتفاق افتاد. البته اینجا خصوصی و خیلی مجهزه. مهدیس راست میگه. از اکثر بیمارستانهای دولتی، مجهز تر و بهتره.
+پرهام و پانیذ کجان؟
-توی حیاط درمانگاه با مانی هستن. الان میرم و بهشون میگم که حالت بهتر شده.
شایان رفت و بعد از چند لحظه به همراه پرهام و پانیذ و مانی برگشت. پانیذ و پرهام رنگ به چهره نداشتن. وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم، تصویر اتفاقهایی که توی چند ساعت گذشته افتاده بود، به مغزم حمله کرد. لحظهای که سکس خواهر و برادر دوقلوام رو با چشمهای خودم دیدم و بدترین شوک عصبی عمرم رو تجربه کردم. به اجبار من رو توی خونه نگه داشتن تا به جواب سوالشون برسن. اینکه من قراره چه واکنشی داشته باشم. شوک بعدی اونجایی به من وارد شد که صحبت از خودکُشی و سیانور کردن. همون لحظه بود که دیگه مغزم تحمل این همه فشار رو نداشت. بیهوش شدم و پانیذ و پرهام به جواب سوالشون نرسیدن. سوالی که هنوز خودم هم جوابی براش نداشتم.
نگاهم رو از پانیذ و پرهام گرفتم و رو به شایان گفتم: این دو تا رو ببر خونه پیش خودت. اصلا نذار تنها باشن. رنگ جفتشون پریده و هیچی نخوردن. براشون از یک جای درست و درمون، غذا بگیر.
توقع داشتم که پانیذ و پرهام مخالفت کنن اما هیچی نگفتن. شایان مردد شد و گفت: آخه تو تنها میشی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: میخوای این دو تاهم کنار من بستری بشن؟ پرستار اینجا هست. خواهر مانی هم که به زحمت انداختیم. این دو تا بچه حالشون خوب نیست. ازت خواهش میکنم از اینجا ببرشون و اصلا تنهاشون نذار.
مانی رو به شایان گفت: گندم خانم درست میگه. مهدیس اینجاست. شماره تماسش رو بهت میدم که در جریان لحظهای حال گندم خانم باشی.
شایان کمی مکث کرد و رو به پانیذ و پرهام گفت: اوکی بریم بچهها.
به پانیذ و پرهام نگاه کردم و گفتم: همراه با شایان برین. یکیتون پس بیفته، مامان سکته میکنه.
پانیذ چند ثانیه به چشمهای من زل زد و گفت: آخه تو اینجا تنها میشی.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: قیافهتون رو توی آینه دیدین؟ میگم با شایان برین.
تردید رو به وضوح توی چشمهای پانیذ دیدم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: اوکی ما میریم.
بعد از رفتن شایان و پانیذ و پرهام، مانی اومد به سمت من و گفت: دوست داشتم پیشت باشم اما مهدیس...
اخم کردم و گفتم: معلومه که نمیتونی اینجا باشی. هر کَسی هم جای مهدیس باشه شک میکنه. چه معنی داره دوست شوهرم بالا سرم وایسته؟!
مانی کمی از برخورد تندم جا خورد. یک قدم به سمت عقب رفت و گفت: هر مشکلی بود، فقط تماس بگیر.
بعد از رفتن مانی، دیگه مجبور نبودم جلوی گریهام رو بگیرم. هنوز باورم نمیشد که چه اتفاقی افتاده. همهاش خودم رو مقصر میدونستم. شاید اگه به مادرم پیشنهاد نمیدادم که اتاقم رو نگه داره، پانیذ و پرهام هر کدوم یک اتاق مجزا داشتن و این اتفاق نمیافتاد. شاید اگه بعد از آشنایی با شایان، این همه از پانیذ و پرهام فاصله نمیگرفتم و صمیمیت خودم رو باهاشون حفظ میکردم، این اتفاق نمیافتاد. همینطور شایدهای توی ذهنم رو مرور میکردم و خودم رو بیشتر مقصر میدونستم. پرستار اومد به سمت من و گفت: جاییتون درد میکنه؟
سعی کردم دیگه گریه نکنم. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه، مشکلی نیست.
پرستار چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: بهتون آرامشبخش زدم. لطفا چشمهاتون رو ببندین و فقط استراحت کنین.
با صدای مهدیس از خواب بیدار شدم. داشتن با پرستار، درباره شرایط من حرف میزدن. حالم خیلی بهتر شده بود و دیگه حالت تهوع و سرگیجه نداشتم. دم غروب و هوا رو به تاریکی بود. مهدیس متوجه شد که بیدار شدم. لبخند زد و گفت: به به خانم خوشگله. الان چطوری؟
سعی کردم بشینم. پرستار بهم کمک کرد و نشستم. به مهدیس نگاه کردم و گفتم: خیلی حالم بهتره.
مهدیس گفت: معلومه که بهتری. گفتم که تا سر شب اوکی میشی.
بعد رو به پرستار گفت: شما برو، بقیه کاراش رو خودم انجام میدم.
مهدیس یک صندلی کنار من گذاشت. نشست و درجه سِرُم رو دوباره تنظیم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: شرمنده شما شدم. به خاطر من از استراحت خودتون زدین.
مهدیس لحنش رو شیطون کرد و با صدای آهسته گفت: من فقط واسه خانم خوشگلا از وقت استراحتم میزنم.
خندهام گرفت و جوابی نداشتم که به شوخیاش بدم. مهدیس هم لبخند زد و گفت: شوهرت نیم ساعت پیش زنگ زد و حالت رو پرسید. بهش گفتم داری برای بقیه آواز میخونی و وقت نداری باهاش حرف بزنی.
+آقا مانی میگفت که شما خیلی پُر انرژی و شاد هستی.
-عه مانی در مورد من حرف هم میزنه؟!
+آقا مانی همیشه درباره خانوادهاش حرف میزنه. مشخصه که خیلی بهتون علاقه داره.
مهدیس پوزخند تلخی زد و گفت: خانواده؟! علاقه؟! اصلا بگذریم. یک ساعت دیگه میتونی بری. اصلا خودم میرسونمت.
+نه، به شما زحمت نمیدم.
-زحمتی نیست عزیزم. الان هم صبر کن تا برات یک نوشیدنی بیارم.
مهدیس رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال طبیعی برگشت. لیوان آب پرتقال رو به دست من داد و دوباره نشست. رفتار مهدیس برام عجیب بود. به خاطر برادرش داشت به من کمک میکرد اما وقتی صحبت از خانواده شد، واکنش جالبی نشون نداد.
بعد از چند دقیقه سکوت، با یک لحن جدی گفت: پرستار بهم گفت که داشتی گریه میکردی.
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: همینطوری یکهو دلم گرفت. دلیل خاصی نداشت.
مهدیس چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: امروز تو آدمی نبودی که دلت از چیزی گرفته باشه. دقیقا شبیه آدمی بودی که از یک چیزی ترسیده. خیلی هم ترسیده. حتی حدس بالایی میزنم که به خاطر همین، جسمت کم آورد و افت شدید فشار پیدا کردی.
به خاطر حدس مهدیس کمی جا خوردم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: نه نه اتفاقی نیفتاده. یعنی چیزی نیست که ازش بترسم.
مهدیس چند ثانیه به چشمهام زل زد و گفت: اوکی هر چی تو بگی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: فقط میتونم یک خواهش ازت بکنم؟
-حتما.
+میشه لطفا درباره گریه من به شایان...
مهدیس حرفم رو قطع کرد و گفت: بهت قول میدم که جلوی رازدار ترین آدمی نشستی که توی کل عمرت دیدی.
+فقط نمیخوام باعث نگرانیاش بشم.
-خیالت راحت.
وقتی وارد خونه شدم، شایان در سکوت، روی کاناپه نشسته بود. من رو که دید، ایستاد و از چهرهاش مشخص بود که چقدر نگرانه. بهش سلام کردم و گفتم: پرهام و پانیذ کجان؟
-توی اتاق خوابیدن.
+میوه نداریم، برو بیزحمت میوه بخر.
-حالت خوبه؟
+آره خوبم شایان.
-چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
+مهدیس رسوندم.
-اوکی پس من میرم. برای شام هم لازم نیست چیزی درست کنی، یک چیزی از بیرون میگیرم.
بعد از رفتن شایان، شال و مانتوم رو درآوردم. نشستم روی کاناپه و دستهام رو فرو کردم توی موهام. حال جسمیام خیلی بهتر شده بود اما از نظر روانی، همچنان داغون بودم. پرهام از اتاق اومد بیرون. چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: حالت خوبه آبجی؟
یک نفس عمیق از سر حرص کشیدم. با غیظ به پرهام نگاه کردم و گفتم: روت میشه حال من رو بپرسی؟
پرهام آب دهنش رو قورت داد و حرفی برای گفتن نداشت. ایستادم و گفتم: تو غیرت داری؟ تو آدمی؟ تو شرف داری؟ کدوم آدمی با خواهر خودش همچین کاری میکنه؟
چشمهای پرهام به لرزش افتاد و نگاهش رو از من گرفت. با حرص از چونهاش گرفتم. وادارش کردم به چشمهای من نگاه کنه و گفتم: نکنه به من هم نظر داری؟ هان؟ بگو راحت باش؟ تازه من متاهل هستم و مجبور نیستی که...
پانیذ از توی اتاق اومد بیرون. حرف من رو قطع کرد و گفت: حق نداری باهاش اینطوری حرف بزنی.
پانیذ اومد به سمت من و پرهام. دست من رو از روی چونه پرهام پس زد. جلوی پرهام ایستاد و با یک لحن محکم تکرار کرد: حق نداری با پرهام اینطوری حرف بزنی. هر اتفاقی بین ما افتاده، جفتمون مقصریم. البته اگه اشتباه کرده باشیم.
یک لبخند هیستریک زدم و گفتم: اگه اشتباه کرده باشین؟! اگه؟!
پانیذ به چشمهای من زل زد و گفت: ما جفتمون بالغ شدیم. نه مال کَسی رو بالا کشیدیم و نه حق کَسی رو خوردیم و به کَسی تجاوز کردیم و نه به کَسی صدمه زدیم. اگه توعه فضول امروز پیدات نمیشد...
پرهام حرف پانیذ رو قطع کرد و گفت: ازت خواهش میکنم عصبانیش نکن. باز حالش بد میشه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: جای طلبکار و بدهکار عوض شده؟
پانیذ پوزخند زد و گفت: تو کجای زندگی ما هستی که بخوای از ما طلبکار باشی؟
بغض گلوم رو گرفت و اشک توی چشمهام جمع شد. همیشه میشنیدم که آدمها صحبت از شکستن قلب میکنن اما هرگز درکی ازش نداشتم. اما توی اون لحظه، با تمام وجودم حسش کردم. لبهام به لرزش افتاد و با بغض گفتم: من خواهرتونم، هم خونتونم. چطور میتونی اینطوری با من حرف بزنی؟!
پرهام با یک لحن ملایم گفت: پس اگه ما رو دوست داری، نباید از امروز به کَسی چیزی بگی.
دست همدیگه رو گرفتن و انگشتهای همدیگه رو توی هم گره دادن. جوری اتحاد خودشون رو جلوی من نگه داشته بودن که انگار بزرگ ترین دشمن زندگیشون هستم. تا چند لحظه و در سکوت، به جفتشون نگاه کردم. پرهام سکوت رو شکست و گفت: اگه راز ما رو بگی، مجبوریم...
حرف پرهام رو قطع کردم و گفتم: یک بار گفتین، شنیدم.
پانیذ گفت: پس تکلیف ما رو روشن کن. میخوای چیکار کنی؟
سعی کردم با یک نفس عمیق، جلوی گریهام رو بگیرم. پانیذ متوجه شد که حالم دوباره داره بد میشه. لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: اگه راز ما رو حفظ کنی، ما هم فعلا بیخیال ماشین میشیم و دیگه سر ماشین لجبازی نمیکنیم.
همچنان حرفی برای گفتن نداشتم. پرهام آب دهنش رو قورت داد و گفت: امروز دوست نداشتی که ما تنها باشیم. ترسیدی که بلایی سر خودمون بیاریم. این یعنی قرار نیست در این مورد با کَسی حرف بزنی، درسته؟
اشکهام سرازیر شد و گفتم: نه قرار نیست به کَسی بگم که برادرم اینقدر غیرت و انسانیت نداره که...
پانیذ به سمت من براق شد و گفت: یک بار دیگه باهاش اینطوری حرف بزنی، هر چی از دهنم در بیاد بهت میگم. الان هم اگه قراره به کَسی نگی، برو حموم. شایان تو رو اینطوری ببینه، تا نفهمه چی شده، ولکن نیست.
باورم نمیشد که یک دختر هجده ساله، اینطور قاطع و مصمم باشه. پانیذ من رو بین دو راهی گذاشته بود. یا باید باهاشون میجنگیدم و رازشون رو فاش میکردم، یا باید تسلیم محض میشدم. هیچ راه وسطی در کار نبود. دیگه دوست نداشتم که بیشتر از این غرورم رو لِه کنن. بدون اینکه حرفی بزنم، حولهام رو برداشتم و رفتم حموم.
یک هفته گذشت اما حتی برای یک لحظه هم نتونستم با چیزی که دیده بودم، کنار بیام. نمیتونستم با فاش کردن راز پانیذ و پرهام، زندگی کل خانوادهام رو به خطر بندازم. تصمیمم برای سکوت قطعی بود. تنها سوالی که ذهن من رو درگیر میکرد این بود که از حالا به بعد، چطوری باید با پانیذ و پرهام، رو به رو و چشم تو چشم بشم؟
تو حال و هوای خودم بودم که شایان رشتهی افکارم رو پاره کرد و گفت: نظرت چیه که برای آخر هفته، مانی رو دعوت کنیم؟ یک هفته است هیچ خبری ازش نگرفتی.
به چشمهای شایان نگاه کردم و گفتم: سری قبل که باهاش سکس کردم، یک حس بدی بهم دست داد. حسی شبیه به اعتیاد. دوست ندارم به غیر از تو، معتاد کَس دیگهای بشم.
شایان تعجب کرد و گفت: این موضوع یک هفته توی دلت بود و الان داری میگی؟ پس علت این همه توی فکر رفتن، همین بود؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، فقط منتظر بودم تا تو بحثش رو پیش بکشی.
تعجب شایان بیشتر شد و گفت: از کِی تا حالا رابطه ما جوری بوده که برای زدن حرف، منتظر اون یکی...
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: چون مطمئن نبودم. باید دقیق فکر میکردم.
شایان چند لحظه به من خیره شد و گفت: مطمئنی اتفاق دیگهای نیفتاده؟
+نه، هیچ اتفاقی نیفتاده. موضوع همینیه که بهت گفتم.
-خب الان تصمیمت چیه؟
+نمیدونم، فعلا تصمیمی ندارم. فقط اگه لازم باشه، باید برای همیشه با مانی کات کنیم. قرارمون از اول همین بود که اولویتمون، باید زندگیمون باشه.
بُهت شایان بیشتر شد و گفت: تو دقیقا همون آدمی هستی که میگفتی مانی دستمالکاغذی و ابزار جنسی ما نیست؟ حالا به همین راحتی صحبت از کات میکنی؟ گور بابای سکس، اما میدونی چه بلایی سرش میاد؟ یعنی نفهمیدی که چقدر به ما وابسته شده؟ تو چت شده گندم؟ یک حسی بهم میگه یک اتفاق دیگهای افتاده.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: مانی نباید تا این اندازه به من و تو وابسته میشد.
+چی داری میگی گندم؟! ما ازش خواستیم که...
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: میدونم. شاید ما اشتباه کرده باشیم. شاید همون نقشه اولمون درست بود. اینکه فقط یک شب باهاش باشیم و تموم. یا شاید همهی اینا از اول اشتباه بود.
چشمهای شایان از تعجب گرد شد. ایستاد و گفت: تو چت شده گندم؟
به خاطر شوکی که به شایان دادم، دلم براش سوخت. تا جایی که بغض کردم و نزدیک بود گریهام بگیره. از لحظهای که پانیذ و پرهام رو موقع سکس دیده بودم، چنان شکافی توی روان من ایجاد شده بود که هیچ جوره نمیتونستم ترمیمش کنم. تناقضهای کم رنگ درونم، پُر رنگ تر شده بودن و داشتن من رو از درون متلاشی میکردن. برای یک لحظه کم آوردم و میخواستم حقیقت ماجرا رو برای شایان تعریف کنم. اما منصرف شدم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: من فقط دوست ندارم به زندگیمون لطمه وارد بشه. دلم نمیخواد حتی برای یک هزارم درصد، کَسی جای تو رو توی دل من بگیره. مانی بیش از حد پسر خوبیه شایان. بیش از حدِ تصورات جفتمون، شعور و جنبه داره. اولش خوشحال بودم که گیر همچین آدمی افتادیم اما حالا...
شایان چند قدم وسط هال زد و توی فکر فرو رفت. خوب میدونستم که چه بلایی به سر روان و مغزش آوردم. ایستادم و رفتم جلوش. دستهاش رو گرفتم توی دستهام و گفتم: معذرت میخوام. نباید اینقدر بیرحمانه و یکهویی بحث کات کردن رو مطرح میکردم. حداقل الان وقتش نیست. چون هر سه تامون ضربه میخوریم. خودم از شما دو تا بیشتر. فقط باید رابطه سکسیمون رو با مانی کمتر کنیم. باز هم میگم شایان، ما قراره فانتزیهای جنسیمون رو عملی کنیم. نه اینکه...
اینبار شایان حرف من رو قطع کرد و گفت: حق با توعه گندم. من اعتراضی به منطق تو ندارم. فقط کاش این یک هفته رو توی دلت نگه نمیداشتی.
یک لبخند خفیف زدم و گفتم: ببخشید عزیزم. دیگه تکرار نمیشه.
شایان دستهام رو فشار داد و گفت: باید این موضوع رو به مانی هم بگیم.
+حالا بعدا در موردش حرف میزنیم.
-اوکی باشه.
+پس برای آخر هفته مانی رو دعوت کن. البته به نظرم مادر و خواهرهاش رو هم دعوت کنیم.
شایان وقتی دید که من حالم کمی بهتر شده، لبخند زد و گفت: باشه عزیزم، فردا با مانی تماس میگیرم.
هندزفری توی گوشم بود و با قدمهای آهسته، توی پارک قدم میزدم. باید هر طور شده ذهنم رو آروم میکردم. نمیتونستم تا آخر عمرم، این همه فشار روانی رو تحمل کنم. حداقل تا وقتی که پدر و مادرم زنده بودن، باید ظاهرم رو حفظ میکردم. وقتی که توی چشمهای پانیذ زل زدم، تمام خودم رو توی چشمهاش دیدم. با این تفاوت که پانیذ تصمیم گرفته بود که خود واقعیاش رو نشون بده اما من همیشه خود واقعیام رو از همه مخفی کرده بودم. حتی شایان که شوهرم بود هم از تمام واقعیت درون من خبر نداشت.
گوشیام زنگ خورد و موزیک قطع شد. شایان بود و گفت: با مانی تماس گرفتم.
+خب.
-یک جوری بود. نفهمیدم قبول کرد بیاد یا نه.
+وا یعنی چی؟
-میخوای خودت زنگ بزنی؟
+اوکی باشه، خودم بهش زنگ میزنم.
-پس من برم به کارم برسم، امروز خیلی کار ریخته سرم.
+باشه عزیزم، خسته نباشی.
هر تماس من با مانی، یعنی برداشتن یک قدم دیگه به سمت مسیر وابسته تر شدن. مانی هم حس کرده بود که من یک طوریم شده. میتونستم به مانی زنگ نزنم و اولین قدم محکم و شفاف رو برای قطع کردن این رابطه بردارم. روی نیمکت نشستم و تا چند دقیقه، به صفحه گوشیام زل زدم.
+الو سلام.
-سلام.
+خوبی مانی؟ چه خبرا، کم پیدا شدی.
-مرسی خوبم، تو خوبی؟
+امروز حوصلهام سر رفته بود. اومدم پارک و دارم قدم میزنم.
-نگفته بودی اهل پیاده روی هم هستی.
+خودت گفتی بدنت ورزیده نیست. باید از یک جا شروع کنم دیگه.
-اگه تصمیمت جدیه، عالیه.
+زنگ زدم تا خودت و خانوادهات رو برای آخر هفته دعوت کنم. تا حالا چند بار حسابی بهتون زحمت دادیم. لازمه که حتما جبران کنم.
-اولا که زحمتی نبوده. دوما من راضی نیستم که به زحمت بیفتی.
+زحمتی نیست. حوصله تعارف ندارم مانی. آخر هفته منتظرم.
-آخه...
+آخه چی؟
-برادر بزرگ ترم که کلا درگیر کاره و نیست. خواهر بزرگ ترم هم بدتر از برادرم. مادرم هم که آخر هفتهها با همسایهها جلسه دعا و قرآن و این حرفا رو دارن. بهشون میگم اما جوابشون از همین حالا مشخصه.
+خب مهدیس چی؟
-شاید شیفت باشه؟
+حالا بهش بگو، ببین چی میگه. اگه لازمه، خودم زنگ بزنم.
-نه خودم بهش میگم.
+اوکی، به هر حال من منتظرم. تا فردا بهم خبر بده که کیا میتونن بیان.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#35
Posted: 5 Apr 2021 22:15
قسمت 14 مجموعه بدون مرز
من یک خواهر بد هستم
بخش دوم
قسمتی از موهام رو آورده بودم جلوی صورتم و داشتم باهاشون بازی میکردم. همهی کارهام رو کرده بودم و فقط منتظر مانی و مهدیس بودم که بیان. شایان هم که تازه از حموم اومده بود و داشت لباس میپوشید. خودم یک تیشرت و ساپورت مشکی پوشیده بودم و برای شایان هم یک تیشرت و شلوار گرمکن مشکی روی دست گذاشته بودم. میدونستم جلوی مهدیس لازم نیست روسری سرم کنم. قطعا اینقدر دختر باهوشی بود که بدونه من آدمی نیستم که حجابم رو رعایت کنم، مگه جایی باشه که مجبور باشم.
با صدای زنگ خونه به خودم اومدم. شایان هنوز حاضر نشده بود. درِ اتاق خواب رو بستم و به سمت درِ خونه رفتم. درِ خونه رو باز کردم و با خوشرویی به مانی و مهدیس سلام کردم. مانی مثل همیشه، تیپ اسپورت زده بود. مهدیس یک مانتوی بلند تا روی مچ پاهاش پوشیده بود. موهاش رو فرق از کنار باز کرده بود و نصفشون رو ریخته بود روی صورتش. آرایش نسبتا غلیظ و دوست داشتنی هم داشت. شال روی سرش هم کامل افتاده بود روی شونهاش، اما مشخص بود که براش اهمیت نداره. بعد از احوالپرسی، وارد خونه شدن. مهدیس کادوی توی دستش رو به دست من داد و گفت: خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت خوشگل خانم.
کادو رو از توی دستش گرفتم و گفتم: من هم از دیدنت خوشحالم عزیزم. راضی به زحمت نبودم.
بعد رو به مانی گفتم: شایان تازه از حموم اومده، داره حاضر میشه.
مهدیس شال و مانتوش رو درآورد. زیرش یک تاپ مجلسی قرمز و شلوار جین جذبِ نود تنش کرده بود. شال و مانتوش رو ازش گرفتم و گفتم: من برات آویزون میکنم.
تو همین حین، شایان هم اومد توی هال و با مانی و مهدیس احوالپرسی کرد. مهدیس خیلی زود با من و شایان گرم گرفت. دختر به شدت راحت و برونگرایی بود. برای یک لحظه یاد حرف مانی افتادم. توی خونه پدریاش، دربارهی مهدیس به ما گفت: مهدیس اینقدر دختر آروم و مظلومی بود که نمیتونستیم ریسک کنیم و بفرستیمش شهر غریب.
مهدیس حتی توی پذیرایی و حاضر کردن شام و شستن ظرفها هم بهم کمک کرد. اینقدر انرژی داشت که احساس کردم انرژی زیادش روی من هم تاثیر گذاشته و حالم بهتر شده. مهدیس مشغول خشک کردن ظرفها بود. من هم از داخل یخچال، ظرف ژله بستنی رو برداشتم و رو به شایان و مانی گفتم: آقایون ما حال نداریم بیاییم توی هال. شما ملحق بشین به ما تا بهتون ژله بستنی بدم.
شایان و مانی، همونطور که مشغول صحبت کردن بودن، وارد آشپزخونه شدن. پیشدستیهاشون رو گذاشتم روی میز ناهارخوری و رو به مانی گفتم: دیگه تعارف نمیکنم.
بعد رو به مهدیس گفتم: مهدیس جان شما هم بشین، بقیهاش با من.
مهدیس گفت: من به کُلفَتی عادت دارم عزیزم. اصلا نگران نباش. مامانم همچنان معتقده که زن جماعت جاش توی آشپزخونه است.
لبخند زدم و رو به مهدیس گفتم: اون شب که اومدیم خونهتون، از مامانت خیلی خوشم اومد. طفلک از من خواست که با آقا مانی حرف بزنم و راضیاش کنم که ازدواج کنه.
مهدیس سرش رو تکون داد و گفت: دهن مهن منم سرویس کرده. ول نمیکنه که.
بعد رو به مانی گفت: جونِ من تو بیا فداکاری کن و زن بگیر تا مامان از من بکشه بی... یعنی بیخیال من بشه.
من و شایان به خاطر لحن مهدیس، خندهمون گرفت. دست مهدیس رو گرفتم و گفتم: تو بشین، بقیهاش با من.
مهدیس نشست رو به روی مانی و گفت: خب نظرت درباره پیشنهاد من چیه. گزینه هم که خودم برات سراغ دارم اُکازیون. دختر چادری آفتاب مهتاب ندیده. با ادب و حرف گوش کن. تضمینی هفتهای سه جلسه قرآن و دعا و از همین مسخره بازیا میره.
مانی انگار از حرف مهدیس خوشش نیومد و گفت: من اگه با چادر و جلسه دعا و قرآن مشکل داشته باشم، به حرمت مادرم، مسخرهشون نمیکنم. چون مادرم دقیقا یکی از آدماییه که به این موارد اعتقاد داره. و تا جایی که من یادمه، مادرم تمام زندگیاش رو وقف ما کرد. حتی یک لحظه هم برای خودش زندگی نکرد. منصفانه نیست که جلسه قرآن رفتنش رو مسخره کنیم. به عبارتی تنها دلخوشیاش رو مسخره و تحقیر کنیم.
مهدیس اصلا از جواب مانی جا نخورد. لبخند زد و با خونسردی گفت: خب نگفتی، همین دختره رو برات جور کنم یا نه؟ تو درمانگاه کار میکنه. تو که اینقدر به اینجور آدمها علاقه داری، بهترین گزینه برای تو، همین دختره است. یک دختر دست نخورده و آفتاب مهتاب ندیده.
مانی با یک لحن جدی و رو به مهدیس گفت: به نظر تو، چون چادریه، دست نخورده است؟
مهدیس ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: آره دیگه.
مانی یک پوزخند تلخ زد و گفت: یعنی تو که الان چادری نیستی، دست خوردهای؟
به خاطر جواب مانی شوکه شدم و نتونستم نگاه متعجبم رو مخفی کنم. برای یک لحظه یاد مشکل پیچیدهی خودم و پانیذ و پرهام افتادم و دلم به شور افتاد. برای چند لحظه هر چهارتامون سکوت کردیم. مهدیس به چشمهای مانی زل زده بود و فقط صدای موزیکی که از ماهواره پخش میشد، به گوش همهمون میرسید. فکر کردم که مهدیس با جواب ندادن، میخواد که بحث تموم بشه اما با یک لحن طعنه مانند و رو به مانی گفت: چیه آبجی دست خورده دوست نداری؟ یا شاید با اینکه آبجیت دست خورده باشه، مشکلی نداری و فقط دوست داری که با دختر دست نخورده ازدواج کنی.
استرسم هر لحظه بیشتر میشد. حتی صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: مانی، ببخشید آقا مانی، خواهشا...
مانی حرفم رو قطع کرد. لبخند زد و رو به من گفت: ژله بستنی عالی شده گندم خانم.
شایان هم از فرصت استفاده کرد و گفت: دیگه اینقدر روی منِ بدبخت امتحان کرد تا بالاخره قسمت شما این شد.
اخم کردم و رو به شایان گفتم: جون به جون شما مردها کنن، بیچشم و رو هستین.
شایان لحنش رو شیطون کرد و گفت: بیچشم و رویی از صفات بارز ما مردهای شکمو است.
سرم رو به سمت مهدیس چرخوندم. همچنان به مانی خیره شده بود. لبخند زنان گفتم: مهدیس جون تو نمیخوای ژله بستنی من رو امتحان کنی؟
مهدیس به آرومی سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: چیزی برای ترسیدن وجود نداره عزیزم. توی همهی خانوادهها و بین همهی خواهر و برادرها، گاهی بحث و گفتگو پیش میاد. چهره و نگاهت، دقیقا شبیه بعد از به هوش اومدنت شده.
حالا نوبت من بود که برای چند ثانیه با مهدیس چشم تو چشم بشم. توی نگاهش پر از اعتماد به نفس و غرور و تسلط بود. هرگز آدمی رو ندیده بودم که تا این اندازه به خودش مسلط باشه. سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: درسته عزیزم، حق با توعه. من هم گاهی با خواهر و برادر کوچیکم بحثم میشه.
مهدیس لبخند زد و گفت: همون دوقلو خوشگله؟ یا به غیر اونا، خواهر و برادر دیگهای هم داری؟
شایان به جای من جواب داد و گفت: تو رو خدا نگو مهدیس خانم. ما حریف همون دو تا گودزیلا هم نمیشیم. فکر کن دو تا دیگه هم اگه بودن که فاتحه همهمون خونده شده بود.
شوخیهای شایان کمک کرد که باقی شب به خیر بگذره. مهدیس درست حدس زده بود. به خاطر بحث خودش با مانی، تمام استرسها و فشار اون روز، دوباره بهم یادآوری شد. تمام انرژیام رو گذاشتم که مهارش کنم. که البته فقط یک راه مطمئن برای اینکه ذهنم رو از پانیذ و پرهام دور نگه دارم به ذهنم رسید. یاد حرف یکی از استادهام افتادم. همیشه میگفت: آدمهایی که بهشون شوک وارد شده رو فقط با یک شوک دیگه میشه به خودشون آورد.
هم زمان که داشتم پا به پای بقیه میگفتم و میخندیدم، به مانی پیام دادم: امشب بهت نیاز دارم. لازمه که تمام عصبانیت و خشمت رو سر من تخلیه کنی. فکر کنم فقط اینطوری جفتمون به آرامش برسیم. حداقل برای امشب.
موقع خداحافظی، من و شایان تا پایین آپارتمان، مهدیس و مانی رو بدرقه کردیم. مطمئن نبودم که مانی پیام من رو خونده یا نه. موقع خداحافظی، اول با مانی دست دادم. موقعی که با مهدیس دست دادم، دست من رو توی دستش نگه داشت. لبهاش رو به گوشم رسوند و تو گوشم گفت: یک درصد هم فکر نمیکردم که مانی عرضه داشته باشه که با آدمهای باحالی مثل شما دوست بشه. امشب همه چی عالی بود خوشگلم.
لبخند زدم و گفتم: خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته عزیزم. امیدوارم بیشتر همدیگه رو ببینیم.
مهدیس دستم رو رها کرد و گفت: قطعا که بیشتر همدیگه رو میبینیم.
بعد رو به شایان گفت: آقا شایان قدر همسر خوشگل و مهربونت رو بدون. من اگه مَرد بودم، هر طور شده مخش رو میزدم و میقاپیدمش.
وقتی وارد خونه شدیم، نشستم روی کاناپه و یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخیش تموم شد.
شایان با تعجب گفت: چرا آخیش؟
+همهاش استرس داشتم که مانی و مهدیس، دعواشون بشه.
-خب دعواشون بشه. چی میشه مگه؟ اتفاقا همینکه جلوی ما راحت بودن و ما رو غریبه نمیدونستن، به نظرم جالب بود. تو کلا روی روابط خانوادگی حساسی. نمیخوای قبول کنی که...
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: حوصله نصیحت ندارم شایان.
شایان دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت: اوکی هر چی گندم خانم بگه.
چند لحظه مکث کردم و به شایان گفتم: به مانی پیام دادم که امشب برگرده اینجا.
شایان هم زمان که با چشمهاش اخم کرد، با لبهاش لبخند زد و گفت: واقعا؟!
+آره.
-میخوای سر همون جریان باهاش حرف بزنی؟ همین امشب؟
+هنوز مطمئن نیستم که میتونیم این موضوع رو به مانی بگیم یا نه.
شایان چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: مطمئنم یک اتفاقی برای تو افتاده و به من نمیگی. چند روزه که هر دفعه یک چیزی میگی.
+اگه به مانی بگم که میترسم باهاش بیش از حد صمیمی بشم و زندگیام به خطر میفته، درجا کات میکنه و میره. فعلا من و تو، بین خودمون قرار میذاریم که کنترلش کنیم. ریش و قیچی دست خودمونه. در ضمن وقتشه که به بقیه فانتزیهامون هم فکر کنیم.
-کدومش دقیقا؟
+سکس سه نفره با یک دختر.
-هفته پیش جوری رفتار کردی که انگار از این مسیر پشیمونی. حالا میگی با یکی دیگه وارد رابطه بشیم؟!
+یا باید کلا بذاریمش کنار یا همهاش رو انجام بدیم. آره یک هفتهی پیش، حتی به کنسل کردن تمام نقشههامون هم فکر کردم. اما به این نتیجه رسیدم که نمیتونم ازش بگذرم. تو هم نمیتونی بگذری. مطمئنم این فاز وابستگیام نسبت به مانی، به خاطر اینه که فقط با مانی هستیم. اگه با یکی دیگه هم باشیم، دیگه اینقدر به مانی احساس وابستگی ندارم. تازه بعدش هم میتونیم به ضربدری فکر کنیم.
شایان کمی فکر کرد و گفت: اوکی بعدا میتونیم بیشتر در این مورد حرف بزنیم.
+راستی یک چیز دیگه درباره الان که مانی داره میاد.
-چی؟
+از مانی خواستم که مثل همون سری که توی خونه خودشون بودیم باهام رفتار کنه.
-خب.
+از تو هم میخوام که همراهیش کنی.
مانی کنار شایان نشست و گفت: برای چی گفتی که من برگردم؟
لبخند زدم و گفتم: فکر کنم پیامم واضح بود.
مانی کامل تکیه داد به کاناپه و گفت: تو من رو چی میبینی گندم؟
از سوالش جا خوردم و گفتم: این چه سوالیه؟
-یک کیر خوب و سر حال که باهاش هر وقت دلت خواست ارضا بشی؟ یا یه ملیجک؟
نگاهم به سمت شایان رفت. تو یک ساعتی که مانی رفت و مهدیس رو رسوند و برگشت، شایان پیش من بود. مانی ذهنم رو خوند و گفت: شایان چیزی به من نگفته. برای فهمیدن علت رفتارهای متناقض تو، نیاز به ارشمیدس بودن نیست.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نگفتم بیایی که بحث کنیم.
مانی به چشمهای من خیره شد و گفت: اوکی من رو فقط برای کردن میخوای، پس خب چرا معطلی؟ مگه نمیخوای بدی؟ مگه من برای همین اینجا نیستم؟
نمیدونستم که این جزئی از بازی مانی برای اینه که با من خشن باشه یا واقعا داره از ته دلش این حرفها رو میزنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: خب باید چیکار کنم؟
مانی لبخند خفیفی زد و گفت: جندههای کثافتی مثل تو که بقیه رو فقط برای جنده بازیهاشون میخوان، تو اینطور مواقع چیکار میکنن؟
شایان با تعجب گفت: چه خبره اینجا؟ میخوایین من برم تا راحت حرفهاتون رو بزنین؟
مانی به من زل زده بود، اما در جواب شایان گفت: این جنده عاشق تحقیر شدنه. اتفاقا اگه جلوی چشم شوهرش تحقیر بشه و مثل یک سگ بیارزش باهاش رفتار کنن، بیشتر لذت میبره. دلت میاد همچین لذتی رو ازش بگیری؟
به مانی نگاه کردم و گفتم: الان این حرفها رو داری از ته دل میزنی یا جزئی از همون چیزیه که خودم ازت خواستم؟
مانی هیچ جوابی به من نداد. چند لحظه چشمهام رو باز و بسته کردم. ایستادم و رو به مانی گفتم: خب باید چیکار کنم؟ حداقل بهم بگو چیکار کنم.
مانی هم ایستاد. به من نزدیک شد. دستش رو به آرومی برد پشت گردن من. یکهو از موهام چنگ زد و با تمام توانش موهام رو کشید. جوری که سرم به سمت عقب رفت و از شد درد، ناخواسته سعی کردم تا خودم رو از دستش نجات بدم. با دست دیگهاش، به یقه تیشرتم چنگ زد که زمین نخورم. با یک نگاه بیرحم و لحن جدی گفت: این چند وقتی که بیدلیل من رو پس زدی، من رو یاد پریسا انداختی. بهم ثابت کردی که دور انداختن اون هرزه، بهترین تصمیم زندگیام بود. جندههایی مثل تو و پریسا، فقط با پُر شدن سوراخ کُس و کونشون به آرامش میرسن و هیچی از انسانیت و آرامش واقعی نمیدونن.
اشکهام سرازیر شد و گفت: تو رو خدا مانی بگو که اینا الان جزئی از بازیه یا داری واقعی میگی؟
مانی از موهام گرفت و من رو کشوند به سمت اتاق خواب. وقتی وارد اتاق خواب شدیم، همونطور ایستاده و بیملاحظه، تیشرت و ساپورت و شورت و سوتینم رو، توی تنم پاره کرد. موقع پاره کردن لباسهام، ناخونهاش به پوست بدنم کشیده میشد، اما انگار براش هیچ اهمیتی نداشت. شلوار و شورت خودش رو هم تا روی زانوش کشید پایین. دوباره به موهام چنگ زد و گفت: چرا معطلی؟ مگه دوست نداری مثل سگ جلوی من زانو بزنی و کیرم رو بخوری؟
مجبورم کرد جلوش زانو بزنم و کیرش رو تا ته فرو کرد توی دهن و حلقم. احساس خفگی بهم دست داد و عُق زدم، اما مانی اهمیت نداد و کیرش رو با شدت توی دهنم، جلو و عقب کرد. اشکهام با آب بینی و دهنم قاطی شده بود. چند بار موفق شدم کیرش رو از توی دهنم در بیارم تا بتونم نفس بکشم اما دوباره کیرش رو فرو میکرد تو دهنم و با شدت توی دهنم تلمبه میزد.
بعد از چند دقیقه، از بازوم گرفت و پرتم کرد روی تخت. خودش هم کامل لُخت شد. خواستم یک بار دیگه ازش بپرسم که تو فاز بازیه یا واقعیت اما نذاشت و من رو دمر کرد. سوراخ کونم رو با تُفش خیس کرد و کیرش رو یکهو فرو کرد توی کونم. از سوارخ کونم تا مغز سرم تیر کشید و از شدت درد زیاد، بالش رو گاز گرفتم و با مشتهام به تشک تخت کوبیدم. مانی بدون ملاحظه و با سرعت توی کونم تلمبه میزد و انگار مقاومت من، تحریکش رو بیشتر میکرد. دوباره به موهام چنگ زد و گفت: مگه همین رو نمیخواستی؟ پس چرا داری زیر من ضجه و دست و پا میزنی؟
سرم رو به سمت در چرخوندم. متوجه شایان شدم که دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود و داشت ما رو نگاه میکرد. شدت اشکهام بیشتر شد و با گریه به شایان گفتم: تو یه چیزی بهش بگو.
شایان با خونسردی گفت: فکر کنم خودت تنها کَسی هستی که میتونه متوقفش کنه.
هر لحظه پیش خودم میگفتم که دیگه ظرفیت این همه درد رو ندارم و باید جلوی مانی رو بگیرم، اما هیچ اراده و توانی برای استفاده از اسم توقف نداشتم. سرم رو کامل فرو کردم توی بالشت و با دستهام به رو تختی چنگ زدم. مانی بعد از چند دقیقه، متوقف شد. از موهام چنگ زد و وادارم کرد تا بشینم. بعد رو به شایان گفت: وقتشه که هر دو تا سوراخش با هم پُر بشه.
شایان لُخت شد و روی تخت دراز کشید. مانی رو به من گفت: برو بشین روی کیرش.
دستم رو گذاشتم روی کونم و گفتم: بذار یکمی نفس بکشم.
مانی با شدت از موهام کشید و گفت: میشینی یا کمربند بیارم و سیاه و کبودت کنم؟
با پاهای نسبتا لرزون، نشستم روی شایان و با دست خودم، همهی کیرش رو فرو کردم تو کُسم. مانی از پشت و با دستش من رو کامل هُل داد روی شایان تا سوراخ کونم در دسترسش قرار بگیره. وقتی متوجه شدم که میخواد کیرش رو فرو کنه توی سوراخ کونم، خواستم کمی مقاومت کنم اما نذاشت و با دستش محکم کمرم رو نگه داشت. با دست دیگهاش کیرش رو تنظیم کرد و دوباره فرو کرد توی کونم. کیر شایان توی سوراخ کُسم و کیر مانی توی سوراخ کونم بود. شایان رو محکم بغل گرفتم تا بلکه بتونم این همه درد رو تحمل کنم. مانی برای چندمین بار از موهام چنگ زد. سرم رو به سمت عقب برد و گفت: این همه هرزه و جنده بودن، چه حسی داره؟ اینکه یک کثافتِ حرومزاده باشی، لذتبخشه؟
وقتی جوابش رو ندادم، با تمام توانش کیرش رو فرو کرد توی کونم و گفت: لال شدی؟
دوباره گریهام گرفت و گفتم: تمومش کن مانی، ازت خواهش میکنم تمومش کن.
شایان توی گوشم گفت: باورم نمیشه تو همچین موجودی باشی. چطوری میتونی این همه درد و پارگی رو تحمل کنی؟ چرا کلمه توقف رو نمیگی؟
مانی موهام رو رها کرد. از پشت، دستهاش رو به سینههام رسوند. سینههام رو محکم گرفت و سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد. شایان به خاطر وضعیتمون، نمیتونست به خوبی، کیرش رو توی کُسم حرکت بده و بیشتر حرکت کیر مانی رو توی سوراخ کونم حس میکردم. درد همه وجودم رو گرفته بود. برای چند لحظه چشمهام رو بستم و سعی کردم کیر هر دو تاشون رو توی خودم و با تمام وجودم حس کنم. این یکی از رویایی ترین فانتزیهام بود و بالاخره بهش رسیده بودم.
بعد از چند دقیقه، مانی گفت: شایان نظرت چیه صورت این جنده رو آبیاری کنیم؟
شایان گفت: موافقم رفیق.
مانی گفت: پس هر وقت اوکی بودی بگو.
مانی شدت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد. کل بدنم و سینههام میلرزید. بعد از چند دقیقه، شایان گفت: وقتشه رفیق.
مانی کیرش رو از توی کونم درآورد. از موهام گرفت و وادارم کرد که از روی تخت بیام پایین و زانو بزنم. هر دو تاشون کیرهاشون رو به سمت صورتم گرفتن و ارضا شدن و آبشون رو ریختن توی صورتم. فقط تونستم چشمهام رو ببندم تا آبشون توی چشمهام نره. مانی بعد از اینکه ارضا شد، با لگد به پام زد و گفت: تو که دوست داشتی آب کیر من و شوهرت هم زمان توی کُست باشه، حالا هر چی آب کیر روی صورتت ریخته رو بریز تو دهنت و قورت بده.
آب منی جفتشون رو با دستم از روی پلکهام پاک کردم و گفتم: بس کن مانی.
شایان دولا شد و بهم نگاه کرد و گفت: یعنی بازم دلت میخواد؟
بعد از چند لحظه مکث، هر چی آب منی روی صورتم بود رو با دستم جمع کردم و ریختم توی دهنم و قورت دادم. مانی یک لگد دیگه به من زد و گفت: گورت رو گم کن حموم و هیکل نجست رو بشور تا روت بالا نیاوردم.
به سختی ایستادم و خودم رو به حموم رسوندم. دوش آب رو با دستهای لرزونم باز کردم. همینکه آب رو ولرم کردم، شایان و مانی وارد حموم شدن. مانی من رو هول داد به سمت گوشه حموم و گفت: فعلا بتمرگ تا ما خودمون رو بشوریم.
هم زمان که خودشون رو میشستن، حرفهای معمولی میزدن و هیچ توجهی به من نکردن. دستم رو گذاشتم روی سوراخ کونم و جوری نشستم که خیلی بهش فشار نیاد و کمتر درد بکشم. مانی و شایان جوری رفتار کردن که انگار اصلا براشون مهم نیست که تو چه شرایطی هستم.
بعد از رفتنشون، کف حموم و زیر دوش خوابیدم و خودم رو مُچاله کردم. همچنان از سوراخ کونم تا مغز سرم تیر میکشید و درد، تمام بدنم رو گرفته بود. حدسم در مورد خودم درست بود. فقط این همه تحقیر و درد میتونست به دادم برسه تا کمی از فشار روانیِ شدیدی که روم بود، کم بشه. خودم رو محکم بغل گرفتم و نا خواسته به خاطر این همه حس لذت و آرامشی که به دست آوردم، لبخند زدم.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#36
Posted: 11 Apr 2021 02:11
قسمت ۱۵ بدون مرز
میخوام زن شوهرت بشم
پارت ۱
+دیشب خیلی واقعی بودی، واقعا ازت ترسیده بودم.
-خودمم باورم شده بود.
+البته هر چی که گفتی، درست بود.
-اگه درست بود، در مورد خودم هم صدق میکنه. همهمون گاهی فقط به هرزهی درونمون اهمیت میدیم.
+منظورم اون قسمت بود که گفتی تو رو فقط برای ارضا شدن میخوام.
-مگه از اول به خاطر همین دوست نشدیم؟
+آره مانی اما دوست ندارم که تو، برای من و شایان، فقط نقش یک اسباب بازی رو داشته باشی.
-گندم جان میشه لطفا بیخیال این همه فکر و خیال بشی؟ از اول قرارمون این بود که فقط با هم خوش بگذرونیم. این همه فکر منفی رو تمومش کن خواهشا.
+تو چند روز گذشته، ذهنم خیلی درگیر بود مانی. البته هنوز هم هست. تعادل روانی نداشتم و پر از تناقض بودم و نمیدونستم با خودم چند چند هستم.
-کمکی از دست من بر میاد؟
+حضورت برای من بهترین کمکه. فقط میخوام یک چیزی رو بهت بگم. دوست دارم که در جریان باشی. امیدوارم فقط ناراحت نشی.
-راحت حرفت رو بزن و نگران ناراحت شدن من نباش.
+من و شایان تصمیم گرفتیم که با یک دختر هم وارد رابطه جنسی بشیم. یعنی یکی دیگه از موارد لیست فانتزیهامون رو عملی کنیم. از امروز میخوام برم تو کارش. تو با این مورد مشکلی نداری؟
-من چیکارهام که بخوام مشکل داشته باشم؟
+البته تصمیم نداریم اگه موردی پیدا شد، باهاش دوست بمونیم. فقط تجربه جنسیاش رو میخواییم.
-شاید یکی مثل من پیدا شد.
+محاله، تو استثنا بودی.
-هیچ وقت از هیچی مطمئن نباش. من دیگه برم که کار دارم. کاری نداری؟
+نه عزیزم، خوشحال شدم باهات حرف زدم. فعلا بای.
-مواظب خودت و شایان باش، فعلا بای.
گوشی رو قطع کردم و یک نفس عمیق کشیدم. از طرفی حسی خوبی داشتم که با مانی صادق بودم. اما از طرفی دلم براش سوخت. چون بهش ثابت شد که اولویت من و شایان، فانتزیها و لذت جنسی خودمونه. چند لحظه فکر کردم و به خودم گفتم: کار درست همین بود گندم. با این تصمیمت، جایگاه واقعی خودت و مانی رو به جفتتون یادآوری کردی.
تو حال و هوای خودم بودم که گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس بود و نمیشناختمش. گزینه سبز روی گوشی رو زدم و گفتم: الو بفرمایین.
-سلام خوشگل خانم.
+سلام مهدیس جان شما هستین؟
-آره خوشگلم، خوبی؟
+مرسی خوبم شکر، شما خوبی؟
-فدات خانمی. تماس گرفتم بابت مهمونی ازت تشکر کنم. خیلی بهم خوش گذشت. خونهتون پر از موج مثبت بود.
+من هم ازت ممنونم که اومدی. به ما هم خیلی خوش گذشت.
-شمارهات رو از مانی گرفتم. یعنی از مانی خواستم که شمارهات رو از شایان بگیره و بده به من. من عادت دارم هر جا که مهمون هستم، بعدش حتما تشکر کنم.
+نظر لطفته مهربون خانم.
-راستی حال داری امروز با هم بریم بیرون؟ میخوام به مناسبت روز زن، برای مادرم و خواهرم کادو بخرم. حقیقتش اینه که مخ خودم نمیکشه. نیاز به یک عدد خانم با سلیقه دارم. پیش خودم گفتم که به تو زحمت بدم.
+زحمت چیه عزیزم. خیلی هم خوشحال میشم که بهت کمک کنم.
-الان وقت داری تا بیام دنبالت؟
+آره شایان امروز ظهر نمیاد و تنهام.
-پس حاضر شو تا چهل و پنج دقیقه دیگه میام دنبالت.
+چَشم.
-واو قربون چَشم گفتنت برم من. فعلا بای تا چهل و پنج دقیقه دیگه.
خندهام گرفت و گفتم: باز هم چَشم. بای تا چهل و پنج دقیقه دیگه.
درِ ماشین مهدیس رو باز کردم. با لبخند، بهش سلام کردم و نشستم و گفتم: چه بوی خوبی. سلیقه عطر عالی.
مهدیس به من نگاه کرد و گفت: چه خانم خوشگلی. سلیقه شایان چه عالی.
خندهام گرفت و گفتم: ایشالله قسمت شما هم بشه.
مهدیس لحنش رو شیطون کرد و گفت: شایان نصیب من بشه یا شوهر؟
کمی از حرفش خجالت کشیدم وگفتم: منظورم شوهر بود.
مهدیس چند ثانیه مکث کرد و گفت: خب کجا بریم؟
کمی فکر کردم و گفتم: اگه میخوای لباس بگیری، برو تا بهت بگم کجا بریم.
توی مسیر، مهدیس بیشتر از من حرف زد. بیشتر هم از خاطرات خنده دار خودش و خانوادهاش گفت. بلد بود که چطوری از کلمات و جملات استفاده کنه تا طرف مقابلش با اشتیاق به حرفهاش گوش بده. وقتی رسیدیم به مرکز خریدی که مد نظرم بود، مانی باهام تماس گرفت. نمیتونستم تماسش رو جواب بدم. اما قطعا کار مهمی داشت که باهام تماس گرفته بود. چون چند ساعت قبلش باهاش حرف زده بودم. خیلی سریع براش نوشتم: جایی هستم و نمیتونم جواب بدم.
نزدیک به دو ساعت توی مرکز خرید قدم زدیم. مهدیس، انتخابهاش رو کامل به من سپرده بود و هر چی که برای مادر و خواهرش انتخاب کردم، قبول کرد. موقع برگشتن، به یک کافه تریا اشاره کرد و گفت: بریم یه چیزی بخوریم، گلومون خشک شد بس که غیبت کردیم.
یک میز دو نفره انتخاب کردیم و هر دوتامون سفارش آب هویج بستنی دادیم. مهدیس رو به من گفت: تا سفارش رو بیارن، من الان میام.
حدس زدم که شاید دستشویی داشته باشه. از فرصت استفاده کردم و زنگ زدم به مانی. خیلی سریع جواب داد و گفت: ببخشید مزاحمت شدم. نمیدونستم جایی هستی.
+نه مهم نیست عزیزم. کاری داشتی؟
-آره اما زیاد واجب نبود.
+آخه دلواپس شدم.
-نگران نباش، میخواستم در مورد انتخاب پارتنر دختر باهات حرف بزنم. برای اینکه ثابت کنم که اصلا ناراحت نشدم، میخواستم بهت یک پیشنهاد بدم که زودتر یک کِیس مناسب و واقعی پیدا کنی.
+یعنی میخوای کمک کنی که یک دختر پایه سکس سه نفره پیدا کنیم؟
-آره.
چند لحظه مکث کردم و با هیجان گفتم: واو سوپرایزم کردی مانی. خیلی هم عالی. خیلی خوشحالم کردی. البته الان همچنان نمیتونم حرف بزنم. با مهدیس اومدم بیرون. الان فکر کنم رفت دستشویی. هر لحظه شاید برگرده.
لحن مانی عوض شد و با تعجب گفت: با مهدیس؟!
+آره از من خواست که برای خرید هدیه روز زن بهش کمک کنم، مشکلیه؟
مانی کمی مکث کرد و گفت: نه اوکی مشکلی نیست. باشه پس بعدا صحبت میکنیم. فعلا مزاحمت نشم.
وقتی مهدیس برگشت، توی دستش یک پلاستیک خرید کوچیک بود. به سمت من گرفت و گفت: پیشاپیش روز زن مبارک خوشگل خانم.
دهنم از تعجب باز شد. اصلا توقع نداشتم که مهدیس برای من کادو بخره. نشست و گفت: این رو دیگه زشت بود اگه از خودت مشورت میگرفتم. فقط امیداوارم خوشت بیاد.
پلاستیک خرید رو ازش گرفتم و گفتم: راضی به زحمتت نبودم عزیزم.
-خب حالا ببین خوشت میاد یا نه. به یارو گفتم شاید عوضش کردم.
پلاستیک رو باز کردم. داخلش یک تاپ و شلوارک صورتی بود. از جنس لطیفش مشخص بود که قیمت بالایی هم داره. به مهدیس نگاه کردم و گفتم: خیلی خوشگله، مگه میشه خوشم نیاد؟ خیلی ممنون، حسابی سوپرایز شدم.
مهدیس کامل به صندلی تکیه داد و گفت: کاری نکردم خانمی. من کلا از هدیه گرفتن، خوشم میاد.
+از بس مهربونی. آقا مانی خیلی خوش شانسه که خواهری مثل تو داره.
مهدیس کمی مکث کرد و گفت: اون شب چرا به خاطر بحث من و مانی، ترسیدی؟ حس ششم میگه که ترست مربوط به روزی میشد که بد حال شدی. انگار بحث ما، تو رو یاد یک خاطره یا اتفاق بد انداخت.
با حرف مهدیس، دوباره یاد پرهام و پانیذ افتادم. ته دلم خالی و یک موج بد وارد بدنم شد. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بعضی وقتها...
حرفم رو قورت دادم و ادامه ندادم. مهدیس لحنش رو ملایم کرد و گفت: بعضی وقتها، چیزهایی رو باید هضمش کنیم که بیشتر از ظرفیت مغز و روانمونه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: دقیقا.
هر دوتامون سکوت کردیم. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکستم و رو به مهدیس گفتم: به نظرت اگه من یک موضوع رو از شوهرم مخفی کنم، یعنی بهش خیانت کردم؟
مهدیس بدون مکث گفت: بستگی داره که چی باشه و اینکه اصلا به زندگی مشترک تو و شایان ربط پیدا میکنه یا نه.
+مطمئن نیستم که مربوط به زندگیِ مشترک من و شایان میشه یا نه. به شایان اعتماد کامل دارم. ما دو تا، چیزی برای مخفی کردن نداریم. اما این موضوع امکان داره به عدهای لطمه بزنه. یعنی شاید با فاش شدنش، روی سرنوشت خیلیها تاثیر فاجعهوار بذاره.
-اولا که به نظر من، به هیچ آدمی نمیشه به صورت کامل اعتماد کرد. دوما که اگه این موضوع، از اون مدل رازهایی هستش که نباید کَسی بدونه، پس نذار کَسی بفهمه. البته باید خودت رو برای نگه داشتنش آماده کنی. نگه داشتن بعضی از رازها، دهن مهن آدم رو سرویس میکنه. خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی، سرویس میکنه.
چند لحظه به حرفهای مهدیس فکر کردم و گفتم: ممنون از راهنماییت. فقط میشه خواهشا این صحبتها، بین خودمون باشه.
مهدیس لبخند محوی زد و گفت: نمیدونم چه اتفاقی برات اتفاده. اما بهت قول میدم که میفهممت. خیالت راحت، گفتم که رازدار تر از من گیر نمیاری.
وارد لپتاپ و اینترنت شدم و رو به شایان گفتم: مانی یک سایت بهم معرفی کرده. میگه اکثر کاربرهاش، واقعی هستن و حتما یک کِیس مناسب گیرمون میاد.
شایان با دقت من رو نگاه کرد و گفت: واقعا میخوای این کار رو بکنی؟
اخم کردم و گفتم: مشکلی داری؟
شایان سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه فقط...
+فقط چی؟
-فقط خواستم ببینم خوب فکرهات رو کردی یا نه.
+ما قبلا دو تایی با هم فکرهامون رو کردیم. این کاریه که قرار بود انجام بدیم. اول سکس سه نفره با پسر و بعدش سکس سه نفره با دختر و بعدش ضربدری. فقط توی برنامهمون نبود که با مانی بمونیم. الان هم دوست ندارم که معتاد رابطه جنسی با مانی بشیم. از طرفی دلم نمیاد بهش بگم بره پِی کارش. پس بهترین راه همینه که بریم مرحله بعد تا از فاز مانی خارج بشیم. تازه...
-تازه چی؟
+خیلی بیشتر از قبل کنجکاوم تا با یک همجنس خودم سکس کنم. بالای نود درصد مطمئنم که خوشم میاد. دوست دارم هر طور شده امتحانش کنم. حرفهای قدیممون یادت رفته شایان؟ یادته همه اینا رو تصور میکردیم؟
-اوکی من تسلیمم. گفتم که فقط خواستم از تو مطمئن باشم. وگرنه من همه جوره پایهام. کدوم مَردیه که نخواد به صورت هم زمان، تو تا کُس خوشگل رو نکنه؟
لپتاپ رو خاموش کردم. نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: حالا شدی همون شایان خودم. حالا تا چشمهات رو ببندی و من و دختره رو تو حالت دمر و روی تخت تصور کنی، من برم یکمی مشروب بیارم. این باشه از فردا شب میگردم. امشب قراره تا صبح برای هم داستان تعریف کنیم. دلم برای قدیمها که برای هم داستان تعریف میکردیم، تنگ شده.
شایان ایستاد و گفت: پس من قبلش دوش بگیرم.
وقتی شایان رفت حموم، دستهام رو فرو کردم توی موهام و یک نفس عمیق کشیدم. نمیتونستم خودم رو درک کنم. برای خلاصی از فکر هرزگی پرهام و پانیذ، باید خودم هم هرزگی میکردم. ته دلم استرس داشتم و نمیخواستم معتاد روابط غیر معمول سکسی بشم، اما هیچ ارادهای نداشتم که جلوی خودم رو بگیرم. وسوسههای شهوتم، کنترل کامل من رو به دست گرفته بود و من مطیع محض بودم و انگار خیلی هم با این مطیع بودن مشکلی نداشتم!
شایان یک لیوان چای کنارم گذاشت و گفت: پیدا نمیشه گندم. بیخیالش شو خواهشا. الان دو هفته است داری میگردی. دنبال پسر که بودیم، فرق میکرد و گزینه زیاد بود. اما دختری که بخواد همچین رابطهای بخواد، خیلی کمه و شاید اصلا نباشه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چند مورد پیدا کردم که اصلا با سلیقه من و تو جور نبودن. البته همین چند تا رو، توی همون سایتی پیدا کردم که مانی گفته بود. بقیه جاها که اکثرا فیک و سر کاری هستن. اما در کل حق با توعه. فکر میکردم مثل پسر، کلی گزینه پیدا کنیم، اما انگار روال دختر پیدا کردن، خیلی فرق میکنه. البته مزیت این دو هفته، این بود که موفق شدم مانی رو تا حدودی از ذهنم خارج کنم. یعنی حس میکنم دیگه مثل قبل بهش وابسته نیستم و میتونم کنترلش کنم.
-این خیلی خوبه که تونستی در مورد مانی به همون چیزی برسی که میخواستی.
لیوان چایام رو برداشتم. صندلی رو کمی از میز فاصله دادم و کامل به صندلی تکیه دادم و یک پام رو گذاشتم روی صندلی و خودم رو جمع کردم. همینطور که چایام رو میخوردم، به صفحه لپتاپ هم نگاه میکردم. اسم یک اکانت، نظرم رو جلب کرد. لبخند زدم و رو به شایان گفتم: این دختره اسم اکانتش رو گذاشته "میخوام زن شوهرت بشم."
شایان اومد طرف من. پیشتم ایستاد و گفت: خب عاشق جون دنبال سکس سه نفره است دیگه.
پام رو از روی صندلی برداشتم و صندلی رو به سمت میز بردم. چای رو گذاشتم روی میز و دستم رو گذاشتم روی موس. به اکانت دختره پیام دادم: معرفی کن لطفا.
-تو بهم پیام دادی، تو اول معرفی کن.
+ما زوجیم. مژده و امیرعلی و هر دومون، بیست و هشت سالمونه.
-ناهید هستم سی و دو ساله.
+منظورت از اسم اکانتت چیه؟
-فکر کنم اگه منظورم رو نفهمیده بودین، الان بهم پیام نمیدادین.
+جوری نوشتی که فکر کردم فقط دوست داری با شوهرم باشی.
-تو هر حالتی، برای چند لحظه هم که شده، شوهرت برای من میشه.
+اوکی برای اثبات بریم توی تلگرام. داخل سکرت چت، پیام صوتی و عکس میدیم، تا بعدش ببینیم چی میشه.
-اوکی بریم.
وقتی عکسهای ناهید رو دیدم، چشمهام برق زد و رو به شایان گفتم: به نظر من که عالیه.
شایان هم با دقت نگاه کرد و گفت: هم خوشگله و هم خوش اندام. اما نمیخوره دختر باشه. یعنی یا متاهله یا مطلقه.
ناهید بعد از چند دقیقه نوشت: مشورت تموم نشد؟
لبخند زدم و نوشتم: نه هنوز.
-خب تو این فاصله، عکسهای خودتون رو بدین تا من هم ببینم.
چند تا عکس از خودم و شایان توی صفحه سکرت چت، آپلود کردم و رو به شایان گفتم: خب الان چی بهش بگیم؟
شایان کمی فکر کرد و گفت: خب ازش بپرس مجرده یا متاهل.
یک نفس عمیق از سر هیجان کشیدم و نوشتم: شما مجردی یا متاهل؟
-متاهل هستم.
+ما فقط دنبال مجرد هستیم.
-شوهرم نزدیک به یک ساله که ایران نیست و در حال حاضر مجرد محسوب میشم.
+آخه اینطوری نمیشه که.
-من و شوهرم توی روابط جنسی، همدیگه رو آزاد گذاشتیم. با هر کَسی هم که وارد رابطه بشیم، همدیگه رو در جریان میذاریم.
رو به شایان گفتم: واو چه جالب. فکر میکردم فقط من و تو دیوونهایم.
برای ناهید نوشتم: شما تا حالا رابطه اینجوری رو تجربه کردین؟
-دقیقا چی؟ واضح حرف بزن.
+سکس سه نفره با زوج.
-بله زیاد.
من و شایان چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. بعد از کمی مکث، نوشتم: رابطههای دیگه چی؟ مثلا خودتون و شوهرتون با یک دختر یا پسر دیگه.
-من و شوهرم، هر چی که فکر کنی و نکنی رو تجربه کردیم. هم با هم و هم تنهایی و جدا از هم. الان فکر کنم شما فقط به دنبال سکس سه نفره با یک دختر هستین.
شایان گفت: فکر کنم ناراحت شد که داری سوال پیچش میکنی.
برای ناهید نوشتم: بله دقیقا همین که شما گفتی.
-اوکی نظرتون؟
+در مورد چی؟
-در مورد ظاهرم.
+آهان، ظاهرتون که عالیه، جفتمون خوشمون اومد. نظر شما درباره ما چیه؟
-اگه نظرم منفی بود، این بحث همون لحظه که عکستون رو دیدم، تموم شده بود.
+خب الان چیکار کنیم؟ شما سوالی از ما ندارین؟
-یک قرار حضوری، توی یک مکان عمومی. هر سهتامون، شناسنامههامون رو میاریم، باید مطئمن بشم که زوج هستین. سوالهای خودم رو حضوری میپرسم.
+ما مشکلی نداریم که به شما شناسنامه نشون بدیم. فقط در جریان باشین که اسمهایی که الان بهتون گفتیم، فیکه.
-هیچ آدم عاقلی بِ بسماله اسم اصلی خودش رو نمیگه. پیشنهادتون برای زمان و مکان ملاقات، چیه؟
به شایان نگاه کردم و گفتم: تو بگو.
شایان کمی فکر کرد و گفت: فردا ساعت پنج عصر، مجتمع کوروش.
پیشنهاد شایان رو برای ناهید نوشتم و بدون مکث جواب داد: اوکی. فقط یک نکته رو از همین حالا گفته باشم. اگه بعد از ملاقات حضوری، همه چی اوکی شد، هر سه تامون باید آزمایش خون بدیم. دوستِ من، توی یک آزمایشگاه کار میکنه. هر لحظه ازش بخوام، حاضره که از ما نمونه خون بگیره. تو کمتر از چهل و هشت ساعت هم جواب میده.
+خب این دوستتون نمیپرسه که این آزمایش رو برای چی داریم میگیریم؟
-میدونه اما توی برگه آزمایش، اسمهایی رو مینویسه که من بهش میگم. نگران نباشین، مطمئنه. من باید از سلامت خونی هر دوی شما مطمئن باشم.
رو به شایان گفتم: این زنیکه اینکاره است. یه وقت خطرناک نباشه.
شایان گفت: درخواستهاش غیر منطقی نیست. اگه ریگی به کفشش بود، هول برش میداشت و بدون شرط دنبال رابطه بود.
برای ناهید نوشتم: اوکی پس مابقی صحبتها باشه توی ملاقات حضوری. فردا میبینمتون.
دلشوره و استرسم دقیقا شبیه همون شبی بود که میخواستیم برای بار اول مانی رو ببینیم. برای انتخاب مانی، مدتها وقت گذاشته بودیم، اما برای دیدن ناهید، فقط چند دقیقه طول کشید تا تصمیم بگیریم! شایان متوجه استرس من شد و گفت: چیزی وجود نداره که بخوای بترسی. به نظر من، ناهید مورد مشکوکی نداره. مثل ما دنبال تنوع جنسیه و تمام.
خواستم جواب شایان رو بدم که ناهید رو دیدم. به ما گفته بود که یک مانتوی بلند و قرمز تنش میکنه. اون هم طبق مشخصات لباسمون، ما رو شناخت و با دستش علامت داد. من هم دستم رو کمی بردم بالا و طوری که تابلو نشیم، بهش علامت دادم. به سمت همدیگه قدم زدیم و حدودا به صورت رسمی، با هم احوالپرسی کردیم. خیلی زود ازش خوشم اومد و حس مثبت ازش گرفتم. بعد از احوالپرسی، رو به من و شایان گفت: یک کافه دنج میشناسم. میتونیم با خیال راحت بشینیم و صحبت کنیم.
وارد یک کافه نسبتا تاریک و شیک شدیم. یک میز انتهای کافه انتخاب کردیم و نشستیم. ناهید از توی کیفش، شناسنامه خودش و شوهرش رو درآورد و گذاشت روی میز. شناسنامهها رو با انگشتهاش به سمت من و شایان هُل داد و گفت: برای شروع.
من هم شناسنامه خودم و شایان رو از توی کیفم درآوردم و گذاشتم روی میز. شناسنامه ناهید و شوهرش رو برداشتم و بازش کردم. زیر لب خوندم: عسل و بردیا.
اون هم یک نگاه به شناسنامه هر دوتامون کرد و گفت: گندم و شایان.
لبخند زدم و گفتم: عسل صداتون کنیم یا ناهید؟
اخم کرد و گفت: از اسم ناهید متنفرم.
خندهام گرفت و گفتم: عسل خیلی بیشتر بهتون میاد.
شناسنامههامون رو برگردوند و گفت: گندم و شایان هم به شما دو تا بیشتر میاد.
من هم شناسنامهها رو برگردوندم و گفتم: پس خوشبختم عسل خانم.
عسل به شایان نگاه کرد و با لحن خاصی گفت: من هم خوشبختم.
شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: همچنین.
گارسون اومد و سفارش همهمون رو گرفت. نمیدونستم چی باید بگم. حس کردم که از عسل خجالت میکشم. حتی بیشتر از اولین باری که مانی رو دیدم. عسل سکوت رو شکست و گفت: من قراره تجربه چندم شما باشم؟
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: ما فقط یکبار تجربه سکس سه نفره با یک پسر رو داریم. البته چند بار، اما با همون آقا.
عسل با خونسردی گفت: هنوزم باهاش در رابطه هستین؟
چند لحظه مکث کردم و گفتم: آره.
عسل لبخند محوی زد و گفت: پس باید خیلی ازش خوشتون اومده باشه که نگهش داشتین.
با تکون سرم حرف عسل رو تایید کردم و گفتم: دقیقا همینطوره. میتونم یک چیزی بگم؟ البته امیدوارم ناراحت نشین.
عسل با دقت من رو نگاه کرد و گفت: شما دو تا چیز بگو.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: معذرت میخوام، امیدوارم جسارت نشه، فقط ما میخواستیم بدونیم که، یعنی مطمئن بشیم که شوهر شما در جریان...
عسل حرف من رو قطع کرد و گفت: اصلا جای نگرانی نیست. فقط یک لحظه...
از داخل کیفش، گوشیاش رو برداشت. با یکی تماس گرفت و گفت: بردیا جان عزیزم، شرایطی داری که برای چند لحظه تماس تصویری بگیریم؟ دو تا از دوستهام مشتاق دیدار تو هستن. همونایی که امروز صبح در موردشون بهت پیام دادم.
صدای اونور گوشی رو شنیدم که گفت: چرا که نه، حتما.
عسل با شوهرش که اسمش بردیا بود، تماس تصویری گرفت. بعد گوشی رو به دست من داد. به خاطر خجالت زیاد، تحت فشار بودم. آب دهنم رو قورت دادم و با بردیا احوالپرسی کردم. چهرهاش دقیقا همون عکسی بود که توی شناسنامه دیده بودیم. با یک لحن صمیمی، با من و شایان احوالپرسی کرد و خودش رو بهمون معرفی کرد. من و شایان هم خودمون رو به بردیا معرفی کردیم. حس کردم که شایان هم مثل من، کمی خجالت میکشه. هیچ کدوممون چنین شرایطی رو پیشبینی نمیکردیم. بردیا قبل از خداحافظی، رو به شایان گفت: زن عزیزم رو به تو سپردمها. یه جوری جرش ندی که چیزی واسه من نمونه.
جوری از جمله بردیا غافلگیر شدم که دستهام رو گذاشتم روی صورتم و خندهام گرفت. صورت شایان سرخ شد و به تته پته افتاد و گفت: ما مخلص بردیا خان هم هستیم.
شایان بعد از قطع شدن تماس، گوشی رو به دست عسل داد و گفت: ممنون که دغدغه ما رو بر طرف کردین.
عسل گوشی رو گرفت و گفت: اینکه میخواستین مطمئن بشین که من به شوهرم خیانت نمیکنم، قابل تحسینه و ثابت میکنه که مثل ظاهرتون، آدم حسابی هستین.
دستهام رو از روی صورتم برداشتم و گفتم: باز هم معذرت که ازتون همچین خواستهای داشتیم. فکر کنم شوهرتون عمدا اون جمله آخر رو گفتن که مهر تایید زده باشن روی چیزی که شما درباره رابطهتون گفتین.
عسل به من نگاه کرد و گفت: بردیا بهترین هم بازی دنیاست. راستی کِی بریم برای آزمایش خون؟
خیلی سریع جواب دادم: شایان همیشه خون میده. کارت اهدای خون داره. اتفاقا همین دو هفته پیش خون داد. کارتش رو میتونین نگاه کنین.
کارت اهدای خون رو به عسل نشون دادم. کارت رو با دقت نگاه کرد و گفت: اوکی حق با شماست. البته تو همین مدت کوتاه که شما رو دیدم، میشه قاطعانه گفت که از هر لحاظ سالم هستین. پس آزمایش خون رو بیخیال میشیم.
کارت رو از دست عسل گرفتم و گفتم: البته برای اینکه خیالتون راحت باشه، شایان میتونه از کاندوم استفاده کنه.
عسل لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: دوست ندارم هیچ واسطهای در کار باشه. برای همین، سلامت خون برام مهمه. میخوام حرارتش رو با تمام وجودم حس کنم.
لبخند زدم و گفتم: شما خیلی رُک هستین. البته این رُک بودنتون، دوست داشتنیه.
عسل لحنش رو جدی کرد و گفت: لبهای سکسی تو هم بینهایت دوست داشتنی و سکسیه.
دوباره لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: من تا حالا هیچ وقت با همجنس خودم رابطه نداشتم. خیلی هیجان دارم و کنجکاوم که حتما تجربه کنم.
عسل گفت: من، تجربه اول خیلی از همجنسهام بودم. هیچ کدومشون تا الان به خوشگلی تو نبوده. البته از شوهر به ظاهر خجالتیات هم خیلی خوشم اومده.
برای چند ثانیه با شایان چشم تو چشم شدم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به شایان گفتم: خیلی داریم سریع پیش میریم.
شایان هم که انگار مثل من و به خاطر رفتار رُک عسل، سوپرایز شده بود، یک نفس عمیق کشید و گفت: خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردیم با مانی فرق داشت.
عسل پرید وسط حرفمون و گفت: پس اسم آقا پسری که افتخار لمس گندم خانم رو داشته، مانیه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
عسل رو به شایان گفت: هیجان کدومش بیشتره؟
شایان به عسل نگاه کرد و انگار دقیق متوجه سوال عسل نشد. رو به عسل گفتم: میشه لطفا واضح تر بپرسی؟
عسل تُن صداش رو آهسته کرد و دوباره از شایان پرسید: هیجان لحظهای که زنت قرار بود تا چند لحظه بعد، به یکی غیر از خودت بده یا هیجان اینکه قراره یکی دیگه غیر از زن خودت رو بکنی؟
نمیدونم برای چندمین بار خندهام گرفت. شایان هم لبخند زد و رو به عسل گفت: تو هم دقیقا مثل مایی.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#37
Posted: 11 Apr 2021 02:12
قسمت ۱۵ مجموعه بدون مرز
میخوام زن شوهرت بشم
پارت ۲
رو به شایان گفتم: جواب سوالش رو بده.
شایان کمی فکر کرد و گفت: اصلا قابل مقایسه نیست. تا چند ساعت قبل، فکر میکردم، دیگه هیچ وقت، هیجانی که با مانی داشتیم رو تجربه نمیکنم، اما...
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: اما حالا که عسل رو دیدی، دوباره داری حسش میکنی.
غیر مستقیم به شایان رسوندم که حدسم برای تنوع دادن به فانتزیهای جنسیمون، همین اول کار داره جواب میده. شایان با من چشم تو چشم شد. برق چشمهاش، پُر از شهوت و هیجان بود. اینقدر زیاد که شهوتش رو به من هم انتقال داد. آب دهنم رو قورت دادم و رو به عسل گفتم: خب حالا چیکار کنیم؟ فکر کنم نظر همهمون مشخصه.
عسل کمی فکر کرد و گفت: تصمیم داشتم که بیشتر با هم در ارتباط باشیم، اما توی همین یک ساعت، اینقدر از شما دو تا حس خوب و مثبت گرفتم که انگار مدتهاست میشناسمتون. پس انتخاب زمانش با شما. من حتی امشب هم حاضرم که انجامش بدیم.
عسل با ماشین شاسی بلندش، پشت سر ما میاومد. یک نفس عمیق کشیدم و رو به شایان گفتم: داریم ریسک میکنیم شایان. فقط بیست و چهار ساعت از آشناییمون میگذره. حالا داریم میبریمش خونهی خودمون.
شایان بیشتر حواسش به رانندگی بود اما در جواب من گفت: موافقم، دلم یکمی شور میزنه. توقع نداشتم با این سرعت جلو بریم.
کمی فکر کردم و گفتم: از طرفی بعیده که دیگه مثل عسل پیدا کنیم. توی رفتار و حرفهاش، هیچ مورد مشکوکی نداره. مثل ما دنبال لذت بردن از تنوع جنسیه. ترسیدم اگه امشب رو بپیچونیم، از دستمون ناراحت بشه و بپره.
شایان هم کمی فکر کرد و گفت: اوکی پس زیاد سخت نگیریم و فقط به عشق و حالش فکر کنیم.
عسل وقتی وارد خونه شد، یک نگاه کلی به خونه کرد و نشست روی کاناپه. شال و مانتوم رو درآوردم. خواستم برم توی آشپزخونه که عسل گفت: توی کافه، کلی چیز خوردیم. فکر نکنم دیگه جا داشته باشیم.
با تکون سرم حرف عسل رو تایید کردم و گفتم: اوکی، پس من برم لباس عوض کنم.
داشتم به این فکر میکردم که چی بپوشم که یکهو یاد تاپ و شلوارکی افتادم که مهدیس برام گرفته بود. کامل لُخت شدم و تاپ و شلوارک صورتی رو پوشیدم. شلوارکش خیلی کوتاه و بیشتر شبیه شورت پاچه دار بود. موهام رو باز گذاشتم و ریختم دورم. برای چند لحظه، به خودم توی آینه نگاه کردم. یک لبخند رضایت زدم و برگشتم توی هال. شایان جلوی عسل نشسته بود و مشغول حرفهای معمولی بودن. چشمهای عسل، با دیدن من برق زد و گفت: واو بردیا باید این صحنه رو ببینه. تو چقده خوشگل و رو فرمی لعنتی.
از تعریف عسل خوشم اومد و نشستم کنار شایان و گفتم: تو نمیخوای لباست رو عوض کنی؟
عسل با دقت به من نگاه کرد و گفت: میخوای ببینی کدوممون خوشاندام تریم؟
لبخند زدم و گفتم: شاید.
عسل لبخند زد و ایستاد. به آرومی شال و مانتوش رو درآورد. زیر مانتوش، یک تاپ کوتاه سفید و یک شلوار کتان کشی سفید تنش کرده بود. سایز سینههاش از من بزرگ تر و فرم کونش از من برجسته تر بود. حتی یک ذره شکم نداشت و مشخص بود که یا حسابی ورزش میکنه و یا عمل کرده. شایان شال و مانتوی عسل رو گرفت و گفت: من براتون آویزون میکنم.
عسل اخم کرد و گفت: تا چند لحظه دیگه قراره من رو بکنی. چرا باهام رسمی حرف میزنی؟
صورت شایان کمی قرمز شد و خندهاش گرفت. من هم خندهام گرفت و گفتم: تو واقعا دیوونهای.
عسل نشست و پاش رو انداخت روی پای دیگهاش. از داخل کیفش یک سیگار و فندک درآورد و رو به شایان گفت: برگشتنی، بیزحمت برام یک جا سیگاری هم بیار.
بعد رو به من گفت: مثل ما زیاده، فقط درون واقعی خودمون رو مخفی و زندانیاش کردیم. البته این رو قبلا به یه خوشگل شیطون، مثل تو گفتم. من به هر کَسی از جملات قصارم نمیگم.
شایان از داخل آشپزخونه، یک جا سیگاری برای عسل آورد. نشست کنار من و رو به عسل گفت: خب چی شد که تو آزادش کردی؟
عسل یک نخ سیگار روشن کرد و گفت: جواب سوالت، کنارت نشسته. یک هم بازی خوب.
از اینکه عسل تا این اندازه، من و شایان رو درک میکرد، ذوق زده شدم. هیجان اینکه یک زن مثل خودم رو میدیدم، به شدت برام تازگی داشت. شایان هم انگار از جواب عسل خوشش اومد و گفت: هیچ وقت پشیمون نشدی؟ یا نترسیدی که اسیر و معتاد این مسیر بشی؟
عسل یک پُک از سیگارش زد و گفت: وقتی کنترل ماشین، کامل دست تو باشه، از رانندگی و جاده میترسی؟
نا خواسته نگاهم جدی شد و به عسل گفتم: بیشتر توضیح بده.
عسل انگار متوجه قدرت تاثیرگذاریاش شده بود. لبخند محوی زد و گفت: آدم اگه روی خودش و افکارش و خواستههاش، مسلط نباشه، تو هیچ کاری موفق نیست. فرقی نمیکنه اون کار چیه. رانندگی، آشپزی، دوستی، ازدواج، سکس ساده، سکس گروهی و یا هر چیز دیگهای. باید قبل از هر چیزی به خودت مسلط بشی. نیازها و خواستههات رو با اطمینان بگیری توی مشتت و برای رفعش تلاش کنی. اینطوری به راحتی میتونی، هر چیزی رو توی زندگیات، سر جای خودش نگه داری و حفظش کنی. تا حالا کیر هفده تا مَرد، غیر شوهرم رفته توی کُس و کون و دهنم. البته تا چند لحظه دیگه، میشه هجده تا. اما حتی یک لحظه هم از عشق من به بردیا کم نشده. چون دقیق میدونم که از زندگی و شوهرم و خودم چی میخوام. یاد گرفتم که رفع نیاز هورمونی و هیجانی خودم رو با زندگی و آیندهای که با بردیا دارم، قاطی نکنم.
شایان حرفهای عسل رو با تکون سرش تایید کرد و گفت: هر چیزی سر جای خودش. ما هم مدتها توی حرف و فانتزی، به این حرفها فکر میکردیم اما وقتی عملیاش کردیم، یکمی دچار چالش شدیم.
در تکمیل حرف شایان گفتم: البته من شدم. چون ترسیدم که به مانی یا تنوع جنسی معتاد بشم و زندگی واقعیام از دستم لیز بخوره.
عسل پُک آخر رو به سیگار زد و گفت: عملی کردنش کار هر کَسی نیست. خیلیها فکر کردن که از پسش بر میان اما زندگیشون بگا رفت.
یک لبخند تلخ زدم و گفتم: یعنی من جزء همون خیلیها هستم؟
عسل خیلی سریع گفت: قطعا نیستی. من آدم رُکی هستم. اگه بودی، بهت میگفتم. تو دچار تردید شدی و این طبیعیه. این رو من هم تجربه کردم. وقتی که اولین بار میخواستم به یکی غیر از شوهرم بدم، پر از تردید و استرس بودم. اما همونی که برای بار اول بهش دادم، یادم داد که چطوری خودم و خواستههام رو کنترل کنم.
شایان رو به عسل گفت: پس استاد داشتی.
عسل گفت: قطعا.
هر لحظه بیشتر تحت تاثیر حرفهای عسل قرار میگرفتم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ازت خوشم اومده. باورم نمیشه که توی بیست و چهار ساعت، از یکی تا این اندازه خوشم بیاد.
عسل چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: حاضرم یادت بدم. کاری میکنم که تمام ترسها و تردیدهات از بین بره. حسم بهم میگه که شیطون درون تو خیلی قوی تر و پیچیده تر از شیطون درون منه. اولین بار تو چه سنی حسش کردی؟
از سوال عسل جا خوردم. حس خوبی داشتم که سعی داشت به درون من نفوذ کنه و کنترل من رو به دست بگیره. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: دوازده سالم بود. با مامانم رفته بودیم تا برام کفش بخریم. اون روز، از هر کفشی که خوشم میاومد، برای من اندازه نبود. من و مامانم جفتمون کلافه شدیم. توی یکی از مغازهها، فروشنده متوجه شد که جریان چیه. یک مَرد میانسال بود. رو به مادرم گفت که برای کفش، کفی میذاره تا اندازهام بشه. همین کار رو هم کرد. توی کفش، کفی گذاشت و خودش دولا شد و کفش رو پام کرد. مادرم برای چند لحظه، مشغول نگاه کردن به بقیه کفشهای داخل مغازه شد. توی همین حین، فروشنده، دستش رو بُرد زیر شلوارم و ساق پام رو لمس کرد. فهمیدم که داره چیکار میکنه. خوشم اومد و نا خواسته لبخند زدم. فروشنده هم متوجه شد. به بهونه کفش، چند بار دیگه من رو لمس کرد. بالاخره همون کفش رو انتخاب کردیم و از مغازه خارج شدیم. لحظه آخر با فروشنده چشم تو چشم شدم و دوباره بهش لبخند زدم.
دهن شایان جوری از تعجب باز شده بود که برای چند لحظه، صورتم رو با دستهام پوشوندم. عسل هم از تعجب واضح شایان متوجه شد که هرگز این خاطره رو براش تعریف نکرده بودم. عسل پاش رو روی پاش عوض کرد و رو به شایان گفت: آدمها گاهی یک رازهایی دارن که حتی به همسرشون هم نمیگن.
شایان همچنان توی بُهت بود و گفت: بله دقیقا همینطوره. من تصمیم داشتم که برای شناختن شما، چند تا سوال بپرسم اما انگار برای شناختن گندم باید چند تا سوال ازش بپرسم.
من و عسل به خاطر حرف شایان، زدیم زیر خنده. سعی کردم بحث رو عوض کنم و رو به عسل گفتم: روحیات ارباب داری یا برده یا خنثی؟
عسل بدون مکث گفت: قدیما توی سکس، فقط روحیات برده و پِت داشتم، اما الان، همهاش. بستگی به طرف مقابلم داره. طرف مقابلم تعیین میکنه که من کدومش باشم.
شایان رو به من گفت: شما چی عزیزم، میشه از اول تعریف کنی تا بیشتر با هم آشنا بشیم؟
ایستادم و رو به شایان گفتم: الان برات یک موزیک پخش میکنم تا همراه با موزیک با هم آشنا بشیم.
یک موزیک لایت تکنو گذاشتم که از توی تیوی پخش بشه. تو همین حین، عسل ایستاد و گفت: من برم جیش.
درِ سرویس بهداشتی رو برای عسل باز کردم و گفتم: بفرما.
عسل قبل از اینکه وارد سرویس بشه، با دستش، موهام رو از روی صورتم کنار زد و لبهاش رو بدون مقدمه، چسبوند به لبهای من. چنان حس هیجان و لذتی وارد بدنم شد که نا خواسته چشمهام رو بستم و دستم رو گذاشتم پشت کمرش و همراهیاش کردم. شنیده بودم که دو تا همجنس، بهتر میدونن که باید چطوری همدیگه رو به اوج برسونن اما حالا داشتم تجربهاش میکردم. عسل دست دیگهاش رو گذاشت روی کونم و شدت لب گرفتن رو بیشتر و زبونش رو وارد دهنم کرد. من هم دست دیگهام رو گذاشتم روی صورتش و همپاش شدم. انگار دنیا متوقف شده بود و شبیه یک دوربین، دور ما میچرخید و فقط من و عسل مشغول لب گرفتن از هم بودیم. عسل بعد از چند دقیقه، لبهاش رو از لبهام جدا و در گوشم گفت: ازت متنفرم لعنتی. تا حالا هیچ موجود زندهای موفق نشده بود که تا این اندازه من رو حشری کنه. در ضمن جیشم داره میریزه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پس فکر کنم من هم باید ازت متنفر باشم. اگه جیشت ریخت، مهم نیست. خودم میبرمت حموم و میشورمت. بعدش هم مجبوری لُخت توی خونه بگردی تا لباسهات خُشک بشه.
عسل یک چنگ محکم از کونم زد و گفت: من و امتحان نکن. برو پیش شایان تا از شدت هیجان منفجر نشده. یکمی لمسش کن و بهش آرامش بده تا بیام.
عسل وارد سرویس شد و در رو بست. سرم رو به سمت شایان چرخوندم. چشمهای خمار از شهوتش، گویای همه چیز بود. با قدمهای آهسته خودم رو به شایان رسوندم. دستش رو گرفتم و گفتم: نمیخوای لباس راحتی بپوشی؟
شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: گیرپاژ کردم گندم.
نشستم روی پاهاش. دستهام رو انداختم دور گردنش. لبهاش رو بوسیدم و گفتم: درکت میکنم گلم. اوضاع منم بهتر از تو نیست.
عسل بعد از چند دقیقه، از سرویس اومد بیرون. کلیپس موهاش رو باز کرد و مثل من، موهاش رو ریخت دورش. نشست سر جای خودش و گفت: آخیش سبک شدم.
از روی پای شایان بلند شدم و گفتم: شما هیچ کدومتون نمیخوایین لباس راحتی بپوشین؟
عسل اخم کرد و گفت: وا الان قراره لُخت شیم و بکنیم دیگه. لباس راحتی میخواییم چیکار؟
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: خب لخت شو اگه این همه عجله داری که بدی.
عسل پوزخند زد و ایستاد. اول تاپش و بعد شلوارش رو به آرومی درآورد. به چشمهای من زل زد و سوتین و شورتش رو هم درآورد. کامل لُخت شد و دوباره نشست. کامل به کاناپه تکیه داد و پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و یک نخ سیگار روشن کرد و رو به شایان گفت: یا لُخت شو یا برو لباس راحتی بپوش. وگرنه زنت مخ جفتمون رو میخوره.
شایان محو تماشای عسل شده بود. هرگز یک همجنس کاملا لُخت رو ندیده بودم. اما نه دیده بودم. اولین همجنسی که لُخت کاملش رو دیده بودم، خواهر خودم بود. اونم موقع سکس با برادرم. با تمام توانم سعی کردم پانیذ و پرهام رو از ذهنم پاک کنم و برای اینکار، به ژست عسل، موقع سیگار کشیدن، دقت کردم. عسل دوباره به شایان گفت: خب پاشو دیگه، نکنه خجالت میکشی؟ سخت تر از این نیست که یکی دیگه جلوی چشمهات، زنت رو بکنه که. تازه شاید دو تایی هم زمان هم کرده باشین.
شایان لبخند زد و گفت: باور کن این سخت تره. من تا حالا با هیچ کَسی به غیر از گندم نبودم.
عسل به من نگاه کرد و گفت: پس دو تایی هم زمان کردن، آره؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
عسل سیگارش رو نصفه خاموش کرد. ایستاد و رو به شایان گفت: اوکی خودم بهت کمک میکنم.
از دستهای شایان گرفت و وادارش کرد که بِایسته. تیشرت شایان رو درآورد و بعدش جلوی شایان دو زانو نشست و کمربند و دکمههای شلوارش رو باز کرد. یک لحظه یاد خودم افتادم که توی اتاقم، کمربند و دکمههای شلوار مانی رو باز کردم. عسل، شلوار و شورت شایان رو کامل کشید پایین و از پاش درآورد. کیر شایان نیمه راست شده بود. انگار هیجان و لذت چیزهایی که میدید و تجربه میکرد، بیشتر از حد ظرفیتش بود. عسل یک نیم نگاه به من کرد و با همراه با یک پوزخند، کیر شایان رو گذاشت توی دهنش و مشغول ساک زدن شد.
شروع ما با عسل، حتی یک درصد هم قابل مقایسه با شروعمون با مانی نبود. سبک ساک زدنش با من فرق داشت. حتی حس کردم که از من بیشتر بلده. چون کیر شایان توی کمتر از یک دقیقه، کامل بزرگ شد. کیر شایان رو به راحتی و تا انتها توی حلقش فرو میکرد، بدون اینکه عوق بزنه. کمی خودم رو عقب کشیدم. میخواستم فاصلهام رو بیشتر کنم تا با زاویه بهتری، عسل و شایان رو ببینم. احساسات و لذت جدیدی وارد درونم شد. چیزی که هرگز احساس نکرده بودم. دیدن سکس شوهرم با یک زن غیر از خودم. همیشه فکر میکردم که این فقط فانتزی و لذت شایانه که سکس من رو با کَس دیگهای ببینه اما انگار خودم هم دست کمی از شایان نداشتم. از شدت هیجان ایستادم و فاصلهام رو با شایان و عسل بیشتر کردم. آب دهنم رو قورت دادم و محو تماشای بدن لخت عسل شدم که داشت برای شوهرم ساک میزد.
عسل بعد از چند دقیقه، متوقف شد و یک لحن حشری و رو به شایان گفت: الان اوکی شدی؟
شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: مطمئن نیستم.
عسل، کیر شایان رو گرفت توی دستش و رو به من گفت: چرا فرار کردی؟ بیا اینجا، شوهر جونت هنوز یه ذره تو شوکه. کمک لازم دارم.
متوجه منظور عسل شدم. تاپ و شلوارکم رو درآوردم و من هم کامل لُخت شدم. با قدمهای آهسته خودم رو به شایان و عسل رسوندم. مثل عسل، جلوی شایان زانو زدم و به چشمهای عسل نگاه کردم. عسل با یک دستش، انتهای کیر شایان رو گرفت و با دست دیگهاش، از موهام، یک چنگ ملایم زد و بهم فهموند که کیر شایان رو توی دهنم بذارم. وقتی کیر شایان رو توی دهنم گذاشتم، دستش رو از دور کیرش شایان برداشت و شروع کرد به خوردن بیضههاش. بالاخره صدای آه شایان بلند شد. عسل دستش رو به کُسم رسوند و هم زمان که داشتیم، دو تایی، برای شایان ساک میزدیم، انگشتهاش رو توی شیار کُسم کشید. من هم از عسل تقلید کردم و دستم و انگشتهام رو به شیار کُسش رسوندم. اولین کُسی بود که لمس میکردم و دوباره یک موج جدید و تازه وارد بدنم شد. هم زمان، احساس کردم که عسل داره همهمون رو کنترل میکنه و این کنترل کردنش رو دوست داشتم. با حرکات لب و دهنش، بهم فهموند که موقع ساک زدن، لبهای همدیگه رو هم لمس کنیم. دیگه بهم ثابت شد که مهارت عسل توی سکس، خیلی بیشتر از منه. بعد از چند دقیقه، عسل رو به من گفت: بسه حالا میتونی بری و فقط نگاه کنی.
روی کاناپه رو به رو و به حالت ضربدری نشستم و پاهام رو توی خودم جمع کردم. عسل ایستاد و شایان رو هل داد روی کاناپه و بهش رسوند که بشینه. خودش هم پاهاش رو گذاشت دو طرف پاهای شایان. کیر شایان رو تنظیم کرد روی سوراخ کُسش. سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: اجازه هست؟
به خاطر سوالش لبخند زدم و گفتم: ازت متنفرم.
عسل تو چشمهای من نگاه کرد و کیر شایان رو کامل فرو کرد توی کُسش. یک آه از سر شهوت کشید و هیچی نگفت. سرش رو به سمت شایان چرخوند و هم زمان که به کمر و کونش موج میداد تا کیر شایان توی کُسش، حرکت کنه، لبهاش رو چسبوند به لبهای شایان و ازش لب گرفت. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم. پاهام رو کمی از هم باز کردم و دستم رو بردم به سمت کُسم. لب پایینم رو گاز گرفتم و شروع کردم به مالیدن چوچولم. آه و نالههای عسل، هر لحظه بلند تر میشد و دیگه تمام حواسش پیش شایان بود. شایان هم دستهاش رو گذاشت روی کون عسل و سعی داشت کیرش رو بیشتر توی کُس عسل فرو کنه. من هم دست دیگهام رو به سمت سینههام بردم و به سینههام چنگ زدم.
شایان بعد از چند دقیقه، عسل رو بلند کرد و وضعیتشون رو عوض کردن. اینبار شایان روی عسل بود و به راحتی، توی کُسش تملبه میزد. عسل ناخنهاش رو روی کمر شایان میکشید و با صدای بلند آه و ناله میکرد. هم زمان که سکس شایان و عسل رو نگاه میکردم، لحظهای که برای اولین بار از عسل لب گرفتم رو تصور کردم. پاهام رو کامل از هم باز کردم و شدت مالش دستم روی چوچولم بیشتر شد.
شایان نزدیک به ده دقیقه، توی کُس عسل تلمبه زد، تا اینکه بالاخره عسل ارضا شد. شایان هم کیرش رو درآورد و آبش رو روی شکمش ریخت. عسل با همون حالت بیحالی از شایان خواست که ازش جدا نشه و بغلش کنه. دستهاش رو گذاشت روی سر شایان و موهاش رو نوازش کرد. دیدن عشقبازی بعد از سکسشون تیر خلاص بود و من هم ارضا شدم. با چشمهای بیحال و خمارم، همچنان محو تماشای عسل و شایان بودم که عسل با من چشم تو چشم شد و با یک صدای خیلی بیحال گفت: دیدی گفتم بالاخره برای من میشه.
من و عسل با هم رفتیم زیر دوش و مشغول شستن همدیگه شدیم. دوست داشتم که آب منی شایان رو خودم از روی شکمش پاک کنم. شایان خواست وارد حموم بشه که گفتم: شایان برای هر سه تامون شیر موز درست کن.
عسل سینهام رو لمس کرد و گفت: آره شایان، شیر موز بهمون بده که تا صبح کلی راه داریم.
بعد از تمیز کردن شکم عسل، چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. لبخند زدم و گفتم: ازت متنفرم.
عسل دستهاش رو گذاشت روی کونم و گفت: دل به دل راه داره.
من هم دست هام رو گذاشتم روی کمرش و گفتم: هنوز باورم نمیشه که اینقدر ازت خوشم اومده باشه.
عسل خودش رو کامل به من چسبوند. سینههاش رو به سینههای من مالوند و گفت: پس حالا حالاها با هم کار داریم. چون منم بیشتر از اونی که فکر کنی، ازت خوشم اومده. قراره کلی چیز بهت یاد بدم. تازه اگه دوست داشته باشی، میخوام کلی آدم مثل خودمون، بهت معرفی کنم.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 1
#38
Posted: 14 Apr 2021 15:09
اِ شیوا خانم شما توی این سایت هم فعال هستید
راستش اول فک کردم کسی از روی شما کپی کرده
How we should have a good conversation?