ارسالها: 186
#41
Posted: 15 Apr 2021 20:05
Mistress:
اِ شیوا خانم شما توی این سایت هم فعال هستید
راستش اول فک کردم کسی از روی شما کپی کرده
سلام و وقت بخیر
داستان با اجازه خودشون اینجا کپی میشه
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 9
#43
Posted: 21 Apr 2021 18:54
Samasaraali:
من و همسر عزیزم سکس ۳ نفره داشتیم و داریم و خواهیم داشت
دوست دارید برده داشته باشید
برده ای رام و مطیع برای خانم ها و زوج ها
ارسالها: 38
#44
Posted: 21 Apr 2021 23:40
سحر، روی صندلیِ کنار تخت نشسته بود و داشت فکر میکرد. لیلی وارد اتاق شد و رو به سحر گفت: پاش فقط پیچ خورده و مشکل خاصی نیست. سرش هم مشکلی نداره، یعنی ضربه مغزی نشده. فقط...
سحر ایستاد و با نگرانی گفت: فقط چی؟
لیلی یک نفس عمیق کشید و گفت: مچ دستش بدجور شکسته. دکتر وحدت میگه که باید عمل بشه و پلاتین بذاره.
سحر برگشت به سمت من. یک نفس عمیق کشید و مشخص بود که داره انرژی زیادی برای کنترل خودش میذاره. باورم نمیشد که سحر رو در چنین وضعیتی ببینم. درمونده و مستاصل و عصبانی. هر دو تا دستش رو گذاشت روی تخت و چشمهاش رو برای چند لحظه بست. ژینا که سمت دیگهی اتاق و دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود، رو به سحر گفت: حالا چیکار کنیم؟
لیلی به سحر نزدیک شد و گفت: چارهای نداریم سحر. باید به خانوادهاش اطلاع بدیم. برای عمل، فقط خانوادهاش میتونن اجازه بدن.
ژینا گفت: من که میگم به خانوادهاش زنگ بزنیم و بریم پِی کارمون.
لیلی با تعجب رو به ژینا گفت: میفهمی چی داری میگی؟
ژینا با بیتفاوتی گفت: کار دیگهای از دست ما ساخته نیست.
لیلی گفت: ما بردیمش تو مهمونی. به خاطر ما این بلا سرش اومده. حالا ولش کنیم و بریم؟
ژینا گفت: به خاطر بیعرضگی خودش بود. بچه دو ساله هم بلده از راه پله، مثل آدم بیاد پایین. دست و پا چلفتی معلوم نیست چه غلطی میکرد که از بالای پلهها، پرت شد. الان هم مسئولیت با خودشه. در ضمن مجبورش نکردیم که بیاد مهمونی.
لیلی گفت: اگه خانوادهاش بیان و با این سر و وضع ببینشش، ازش نمیپرسن که کدوم قبرستونی بوده؟ بهش نمیگن که الان توی اتاق VIP بیمارستان چه غطلی میکنه و چطوری اومده اینجا؟ ژینا تو چرا گاهی اینقدر بیمنطق و احمق میشی؟
ژینا با حرص گفت: اوکی اینجا وایستا و فردا برای ننهاش توضیح بده که دخترش رو بردی توی پارتی و این بلا رو سرش آوردی. بعدش برات دست میزنه و حسابی ازت تشکر میکنه.
لیلی خواست جواب بده که سحر نذاشت و گفت: جفتتون خفه شین.
لیلی دوباره خواست حرف بزنه که سحر برگشت به سمتش و با عصبانیت گفت: فکر کردی خودم نمیدونم که الان دقیقا تو چه شرایط تخمی و افتضاحی گیر کردیم؟
لیلی دیگه چیزی نگفت و روی کاناپه گوشه اتاق نشست. سحر رو به ژینا گفت: سریع برو خوابگاه و یک دست لباس بیرونی برای مهدیس بیار. همونی رو بیار که توی دانشکده میپوشه.
ژینا گفت: وا این که الان باید لباس مخصوص بیمارستان رو بپوشه.
سحر سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: الحق که گاهی خنگ میشی. آیکییو، اگه خانوادهاش اومدن، این لباسهای مجلسی که تنشه رو توی بیمارستان ببینن؟
لیلی رو به سحر گفت: میخوای بگی که توی خوابگاه از پلهها پرت شده؟
سحر گفت: فعلا نمیدونم چه گُهی باید بخورم. تو هم با ژینا برو. برای من هم لباس فرم بیمارستانم رو بیارین. فعلا هم هیچی به هیچ کَسی نگین. تا من نگفتم، هیچ کاری نمیکنین.
سحر بعد از رفتن ژینا و لیلی، مانتو و شالش رو درآورد و روی جالباسی گوشه اتاق آویزون کرد. زیر مانتوش، یک تیشرت مجلسی و شلوار چرم مشکی تنش کرده بود. تلفن رو برداشت و با بخش تماس گرفت و گفت: یک پرستار بفرستین اتاق شماره پنجاه و چهار.
بعد رو به من گفت: الان که تکلیف روشن شده، میتونم بهت مُسکِن بزنم.
وقتی پرستار وارد اتاق شد، سحر روی کارتابل یک چیزی نوشت و رو به پرستار گرفت و گفت: هر چی که نوشتم رو برام بیار.
پرستار رو به سحر گفت: شما برین، خودم بهش تزریق میکنم.
سحر با یک لحن جدی گفت: کاری که بهت گفتم رو انجام بده.
پرستار چند لحظه به من نگاه کرد و از اتاق خارج شد. سحر همچنان کلافه و عصبانی بود. به من نگاه کرد و گفت: خیلی درد داری؟
انگار منتظر نگاه سحر بودم. بُغضم ترکید و گفتم: همه چی تموم شد. مامانم و داداشام من رو با این وضع ببینن، بیچارهام میکنن. نه این دانشگاه، دیگه هیچ دانشگاهی اجازه ندارم که برم. میشم همونی که مامانم میخواد.
سحر صندلی رو به تخت نزدیک تر کرد. نشست و دست سالمم رو گرفت توی دستش و گفت: مگه از روی جنازه من رد بشن که بخوان تو رو ببرن. هر طور شده این شرایط گُهی رو درستش میکنم. میفهمی چی میگم یا نه؟
گریهام شدید تر شد و گفتم: آخه چطوری؟
چشمهای سحر مصمم شد. با دست دیگهاش، اشکهام رو پاک کرد. لبخند ملایمی زد و گفت: تو جوجه حشری خودمی. تازه پیدات کردم. اجازه نمیدم کَسی تو رو از من بگیره. فقط نترس و به من اعتماد کن.
دستم رو محکم تر فشار داد و گفت: هر کاری لازم باشه انجام میدم و هر طور که شده تو رو از این جریان، صحیح و سالم خارج میکنم. برام مهم نیست که به چه قیمتی تموم بشه. فقط بهم اعتماد کن مهدیس.
هرگز توی عمرم، کَسی اینطوری بهم قوت قلب نداده بود. من، برای سحر چه معنی و مفهومی داشتم که حاضر بود همه جوره بهم کمک کنه؟ میتونست به پیشنهاد ژینا گوش بده و تنهام بذاره. میتونستن منکر این بشن که من رو توی پارتی بردن و اونجا از پلهها افتادم زمین و این بلا سرم اومده. من حتی آدرس جایی که رفته بودیم رو هم بلد نبودم. از کَسی هم نمیتونستم شکایت کنم.
پرستار همراه با یک میز چرخ دار وارد اتاق شد. هر چی که سحر خواسته بود رو براش آورد. سحر رو به پرستار گفت: شما برو، من خودم حواسم بهش هست.
سرم رو به سمت ساعت چرخوندم. ساعت سه صبح بود. میدونستم که سحر از صبح دو روز قبل بیداره و شب قبل رو توی مهمونی، نخوابیده. البته هیچ کدوممون نخوابیدیم. دو تا آمپول به سِرُم تزریق کرد و گفت: این دردت رو کم میکنه. چشمهات رو ببند و استراحت کن.
رو به سحر گفتم: خودت هم نخوابیدی.
چشمهای سحر برق زد. انگار انتظار نداشت که توی این شرایط، نگران کم خوابیاش باشم. چند لحظه به من خیره شد. بعدش لبهام رو بوسید و گفت: چشمهات رو ببند و فقط بخواب.
چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوام اما دلشوره و استرس، اجازه نمیداد که خوابم ببره. حمایت سحر برام دلگرم کننده بود اما هر طور که حساب میکردم، نمیتونست همچین شرایطی رو جمع کنه. دستِ من نیاز به عمل داشت و تا خانوادهام رضایت نمیدادن، کَسی نمیتونست من رو وارد اتاق عمل کنه.
بعد از یک ساعت، لیلی و ژینا برگشتن. خواستن داخل اتاق حرف بزنن که سحر نذاشت و هر سه تاشون رفتن بیرون از اتاق. ته دلم به شور افتاد که نکنه ژینا راضیشون کنه و من رو تنها بذارن. اما هر بار سعی کردم نگاه مصمم سحر رو به یاد بیارم و دل خودم رو گرم کنم. بعد از چند دقیقه، سحر و لیلی وارد اتاق شدن. از صحبتهاشون فهمیدم که لیلی به انترن شیفت بیمارستان گفته که بره و خودش جاش وایستاده. هر دو تاشون لباسهاشون رو عوض کردن و لباس فرم دکترهای بیمارستان رو پوشیدن. لیلی وضعیت من رو چک کرد و رو به سحر گفت: فعلا شرایطش خوبه.
سحر گفت: بهش مُسکِن قوی زدم.
لیلی گفت: برنامهات چیه سحر؟ دقیقا میخوای چیکار کنی؟
سحر گفت: منتظرم صبح بشه تا به افخم زنگ بزنم.
لحن لیلی متعجب شد و گفت: افخم برای چی؟
سحر تن صداش رو آهسته کرد و گفت: یک چیزی توی ذهنمه، برای اطمینان باید از افخم چند تا سوال بپرسم. افخم تمام زیرآبی رفتنا و دیوث بازیا رو بلده.
لیلی یک آه کشید و گفت: فقط امیدوارم بدونی که داری چیکار میکنی. من یک سر برم بخش.
سحر بعد از رفتن لیلی، نشست روی صندلی. ترجیح دادم چشمهام رو بسته نگه دارم، اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
دستش رو گذاشت روی صورتم و به آرومی نوازشم کرد. ناخواسته من رو یاد عصر چهارشنبه، دو روز قبل و لحظهای انداخت که داشتیم آماده میشدیم تا بریم مهمونی.
یک پیراهن مجلسیِ و اندامی و کوتاه و لیمویی رنگ تنم کردم. به خاطر فرم پیراهن، از بالا، شونههام کامل لُخت و خط سینههام مشخص بود. از پایین هم، فقط باسنم رو پوشونده بود و بقیه پاهام لُخت بود. برای چند لحظه احساس کردم که این پیراهن، از تاپ و شلوارک لُختی که سحر برام خریده بود، سکسی تره. سحر خیلی سریع متوجه درونم شد و گفت: اینقدر به خاطر خوشگل و سکسی بودنت، نترس. در ضمن، اونجایی که قراره بریم، اکثر دخترها، همچین تیپی میزنن. حداقل به خاطر لباس پوشیدنت، تو چشم نیستی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بیشتر استرسم به خاطر اینه که من تا حالا همچین جاهایی نیومدم.
سحر بدون مکث گفت: هر چیزی یک اولین باری داره. فقط یادت باشه که از پیش من جُم نخوری. اونجا کُلی پسر لاشی هست.
ته دلم از حرف سحر ترسیدم و گفتم: یعنی بهم صدمه میزنن؟
سحر پوزخند زد و گفت: تا وقتی خودت نخوای، کَسی کاری به کارت نداره. فقط خوش ندارم هر آشغالی، دور و برت پرسه بزنه.
همراه با اخم، لبخند زدم و گفتم: شبیه داداش مانی من حرف میزنی. اونم به ظاهر، خودش رو یک داداش روشن فکر نشون میده اما تهش دوست نداره که هیچ پسری طرف من بیاد. برای توجیهش، دقیقا همین جمله رو میگه.
سحر از من خواست که بشینم جلوش تا صورتم رو آرایش کنه. هم زمان که داشت برام خط چشم میکشید، با یک لحن خاصی گفت: شاید داداش مانی جونت هم مثل من ازت خیلی خوشش میاد و دوست نداره با کَسی تقسیمت کنه.
+وا سحر، مانی داداشمه.
-خب باشه مگه چی میشه؟ من اگه داداشت هم بودم، ازت خوشم میاومد. راستی دوست نداری درباره اون شب حرف بزنیم. همون شبی که فکر کنم برای اولین بار ارضا شدی. البته برای اولین بار توسط یکی دیگه ارضا شدی.
یادآوری شبی که سحر باهام سکس کرد، ته دلم رو لرزوند. هنوز یک ذره استرس داشتم اما انگار حس لذتش هر لحظه، بیشتر به حس منفیاش، غلبه میکرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: روم نمیشه در موردش حرف بزنم.
-راستی تا حالا خود ارضایی داشتی؟
+نه من هیچ وقت خودم رو لمس نکردم.
-دروغ نگو.
+به خدا دروغ نمیگم.
-چیه ترسیدی به خودت دست بزنی و بری جهنم؟
+نمیدونم، شاید. الان هم یک ذره عذاب وجدان دارم که...
-که همجنسبازی کردی؟ گناه مرتکب شدی؟ پشیمونی؟
+آره حدودا.
-اگه پشیمونی و حس گناه داری، الان اینجا چیکار میکنی؟ چرا به حرف من گوش دادی و این لباس سکسی رو پوشیدی و میخوای همراه من بیایی پارتی مختلط. اینقدر عاقل هستی که بدونی تو همچین پارتیهایی، چه خبره. شاید بتونم جلوی اینکه پسرا مخت رو بزنن رو بگیرم اما نمیتونم جلوی لاس زدنشون رو بگیرم. نمیتونم جلوی نگاهشون رو به خط سینههای دخترونه و رو فرمت و رونهای لُخت و سکسیِ پاهات بگیرم.
جوابی نداشتم که به سحر بدم. چون خودم هم به چیزهایی که میگفت، فکر کرده بودم. حتی قبل از اینکه از من بخواد تا باهاشون به پارتی برم. سحر لحنش رو جدی تر کرد و گفت: منتظر جوابتم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: من بهت دروغ نگفتم. هنوز نمیتونم کارایی که دارم میکنم رو هضم کنم. اون شب، اولش خودم رو قانع کردم که به خاطر ترس، تو رو پس نمیزنم. اما مطمئنم که از یک جایی به بعد، دیگه ازت نمیترسیدم. حالا هم قسمتی از من به خاطر این مهمونی، حس خوبی نداره. انگار دارم به خانوادهام خیانت میکنم.
-اما نمیتونی از هیجانش بگذری و دوست داری تجربهاش کنی.
+مشکل اینجاست که دقیقا نمیدونم کجای این اتفاقها برام هیجان انگیزه. دنیای من، توی این چند ماه، اینقدر تغییر کرده که انگار سالها با آدمی که چند ماه قبل بودم، فاصله دارم.
سحر لبهام رو بوسید و گفت: نه هنوز خیلی هم تغییر نکردی. وقتی ازت لب میگیرم، تو هم از من لب بگیر. شبیه جنازهها نباش. مگه تصمیم نگرفتی پات رو بذاری این ور مرز، پس مردد نباش.
لمس لبهای سحر، دوباره دلم رو لرزوند و گفتم: آخه من بلد نیستم.
سحر یک رژ لب قرمز به لبهام زد و گفت: خودم یادت میدم. فعلا بریم که دیر شد. حوصله غرغر کردن ژینا رو ندارم. همینطوری یه شلوار و مانتو بپوش تا خودمون رو به ماشین برسونیم.
سحر توی ماشین، صدای موزیک رو زیاد کرد. یک موزیک نسبتا غمگین. سرم رو به صندلی تکیه دادم و دوباره دلم به شور افتاد. حتی حس کردم که دلم میخواد تا گریه کنم. از این همه احساسات متناقض، عصبی و خسته شده بودم. انگار نمیتونستم مردد نباشم. تصویر مادرم وخواهرم و برادرهام، از جلوی چشمم کنار نمیرفت. موزیک خیلی روی احساساتم تاثیر گذاشت و بغضم ترکید و گریهام گرفت. سحر ماشین رو متوقف کرد. فکر کردم بهم سر کوفت میزنه، اما هیچی نگفت. انگار میدونست که دارم با خودم میجنگم و کمی کم آوردم. بعد از چند دقیقه، سعی کردم جلوی گریهام رو بگیرم. خواستم از سحر معذرتخواهی کنم که نذاشت. جعبه دستمال کاغذی رو گرفت جلوی من و گفت: اشکهات رو پاک کن. دوباره باید آرایشت کنم.
محل پارتی، یک ویلا، اطراف شیراز بود. لیلی و ژینا توی تاکسی، منتظر ما بودن تا با هم وارد بشیم. متوجه نشدم که قبلش کجا بودن. انگار علاقهای نداشتن که من بدونم. پیشبینی سحر درست بود. ژینا به خاطر دیر کردنمون کمی غرغر کرد. توی لحن و جملاتش طعنه میزد که من باعث دیر اومدنمون شدم. سحر قبل از وارد شدنمون، رو به من گفت: ما امشب و فردا شب اینجا هستیم. از پیش ما سه تا جُم نمیخوری. یعنی در هر حالتی، یکی از ما سه تا باید پیشت باشیم. شیرفهم شدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سحر اخم کرد و گفت: لالی؟
خیلی سریع گفتم: ببخشید، آره شیرفهم شد.
سحر بعد رو به لیلی و ژینا گفت: سه سوت میفهمن که این دختره بار اولشه که همچین جاهایی میره. همه حواستون بهش باشه.
ژینا گفت: خب حالا ملت بیکار نیستن بچسبن به این. نترس کَسی نمیخورش.
سحر خواست جواب ژینا رو بده که لیلی گفت: اوکی حواسمون بهش هست.
اول وارد یک باغ شدیم. یک قسمت از باغ، درخت کاری و قسمت انتهاش، ساختمان ویلا قرار داشت. اطراف ویلا، با چراغهای رنگی، نورانی شده بود. سحر با گوشیاش تماس گرفت و بعد از چند لحظه، کامبیز از ساختمان ویلا خارج شد. با خوشرویی به استقبالمون اومد. بعد از اینکه با سحر و لیلی و ژینا احوالپرسی کرد، با من هم دست داد. دستم رو توی دستش نگه داشت و گفت: همه جا پخش کردم که قراره یک دختر خانم خوشگل افتخار بده و امشب توی مهمونی باشه.
سحر اخم کرد و گفت: بهت گفتم نمیخوام مهدیس زیاد تابلو بشه. اونوقت میگی که همه جا پخش کردی؟
کامبیز با یک لحن طنز گفت: حالا من پخش هم نمیکردم، این جماعت دیوث سه سوت میفهمیدن. خب فعلا بریم اتاق تعویض لباس رو نشونتون بدم.
کامبیز ما رو به داخل ساختمون هدایت کرد. صدای موزیک اینقدر بلند بود که صدا به صدا نمیرسید. هر چهارتامون توی اتاق حاضر شدیم. لیلی یک نگاه به من انداخت و گفت: چه لیمو شیرینی شده این نکبت. آخه چطوری من از تو محافظت کنم؟ الان یکی باید از من در برابر تو محافظت کنه.
ته دلم به خاطر تعریفهای لیلی غنج رفت و لبخند زدم. سحر رو به من گفت: فعلا فقط پیش خودم باش.
ژینا رو به سحر گفت: چرا اینقدر داری حساسش میکنی؟ اگه اینقدر در خطره، چرا آوردیش؟
سحر توی صورت ژینا بُراق شد و گفت: چون نصف بیشتر پسرهای لاشی این جمع رو میشناسم. دو دقیقه از مهدیس غافل بشیم، تو یکی از همین اتاقهای ویلا خفتش میکنن و ترتیبش رو میدن. اونوقت تو جواب خانوادهاش رو میدی؟ حالا من هِی نمیخوام جلوی مهدیس اینا رو بگم.
ژینا با بیتفاوتی گفت: آدمی که عرضه نداشته باشه تا از خودش دفاع کنه، همون بهتر که خفتش کنن.
ژینا بعد از تموم شدن حرفش، از اتاق خارج شد. لیلی با تعجب و رو به سحر گفت: چشه این؟
سحر با کلافگی گفت: نمیدونم چش شده. قفلی زده رو مهدیس و ولکن هم نیست.
همراه با لیلی و سحر وارد سالن ویلا شدیم. فضا حدودا تاریک و کم نور بود و بیشتر رقص نور باعث همونقدر روشنایی میشد. دیجی، بالای سالن، مشغول پخش موزیک بود. اطراف سالن، با مبلهای تک نفره و چند نفره پُر شده بود. یک میز بزرگ هم سمت دیگهی سالن قرار داشت که کل وسایل پذیرایی رو به حالت سلف سرویس، روش چیده بودن. عدهای وسط سالن، مشغول رقصیدن و عدهای روی مبلها نشسته بودن. کامبیز به سمت دیجی رفت. بلندگو رو ازش گرفت. با دستش به سمت ما اشاره کرد و گفت: همه بزنن کف قشنگه رو به افتخار خانم دکترهای خوشگل و جذاب.
برای چند لحظه، سر همه به سمت ما چرخید. احساس کردم الانه که به خاطر خجالت، نفسم بند بیاد. ناخواسته دستم رو گذاشتم روی سینهام و لب بالام رو گاز گرفتم. انگار اکثرا، سحر و لیلی و ژینا رو میشناختن. دخترها جیغ و پسرها هو کشیدن. دیجی بلندگو رو از کامبیز گرفت و گفت: پس مجبورم بهترین آهنگم رو همین الان به افتخار خانم دکترهای محترم، پخش کنم.
احساس کردم که کل جَو مهمونی، به خاطر سحر و لیلی و ژینا تغییر کرد. انگار به همهشون یک انرژی جدید تزریق شد. اکثرا ایستادن و به سمت ما اومدن و باهامون احوالپرسی کردن. سحر و لیلی و ژینا، خیلی واضح، بین همهشون محبوب بودن. پیش خودم گفتم: پس بی راه نبود که کامبیز دوست داشت تا سحر و لیلی و ژینا، توی مهمونی باشن.
اینقدر فضا و جَو برام تازگی داشت که اصلا متوجه نشدم چطوری با بقیه احوالپرسی کردم. به صدای بلند موزیک عادت نداشتم و احساس کردم که گوشهام کیپ شده. سحر دستم رو گرفت و من رو به سمت میز پذیرایی برد. وقتی به میز رسیدیم، به آرومی و در گوشم گفت: از شیشههایی که اشاره میکنم، هیچی نمیخوری. اینا همهاش مشروبه و فعلا نمیخواد بخوری. یعنی اینجا جاش نیست که برای بار اول مشروب بخوری. یک چیز دیگه هم یادم رفت که بهت بگم. انگاری طبقه پایین استخر دارن. اگه کَسی بهت برای استخر رفتن تعارف زد، بگو نمیتونی شنا کنی. الکی و غیر مستقیم برسون که پریودی.
با تعجب به سحر خیره شدم. همچنان نمیتونستم درکش کنم. آدمی که چند شب قبل، من رو لُخت و ارضا کرده بود و با پیشنهاد خودش، وارد این مهمونی شده بودم، حالا داشت شبیه یک برادر بزرگ تر و غیرتی، رفتار میکرد! نمیخواست مست کنم، نمیخواست توی استخر برم، نمیخواست هیچ پسری طرفم بیاد. انگار فقط دوست داشت که در کنارش باشم. همیشه از غیرتی بازیهای برادرهام عصبی میشدم و حرص میخوردم اما نمیدونم چرا با غیرتی بازیهای سحر، هیچ مشکلی نداشتم. حتی یک حس امنیت دوست داشتنی و دلنشین ازش میگرفتم. توی اون لحظات، نه تنها سحر، حتی خودم رو هم نمیتونستم درک کنم.
سحر با یک لحن جدی گفت: چرا به من زل زدی؟ فهمیدی چی گفتم یا نه؟
هول شدم و گفت: آره چَشم فهمیدم. مشروب نمیخورم، استخر هم نمیرم.
سحر برای خودش مشروب ریخت و گفت: اوکی پس هر چی دوست داری بردار و فعلا بریم بشینیم.
تو همون لحظه، یک آقای میانسالِ کت و شلواری به سمت ما اومد. با پرستیژ و محترمانه بهمون سلام کرد و گفت: شما باید سحر خانم، از دوستان کامبیز خان باشین.
سحر انگار طرف رو شناخت و گفت: شما هم باید آقا مجتبی، میزبان پارتی امشب باشی.
مجتبی با تکون سرش تایید کرد و گفت: باعث افتخارمه. خیلی خوشحال شدم که تشریف آوردین. تا میتونین از خودتون پذیرایی کنین. تمام اتاقهای طبقه دوم برای استراحت و استخر هم طبقه پایین، در اختیار شماست.
بعد به چند تا خدمتکار داخل آشپزخونه اشاره کرد و گفت: هر چیز دیگهای هم که لازم داشتین، به بچهها بگین.
سحر لبخند محوی زد و گفت: مرسی از شما.
بعد از رفتن مجتبی، سحر گفت: مرتیکه خر، پول خون باباش رو برای این مهمونی مسخره گرفته، بعد واس من کلاس میذاره که از خودتون پذیرایی کنین.
اولین باری بود که یک مهمونی این شکلی رو میدیدم و نمیتونستم مسخره بودن یا نبودنش رو تشخیص بدم. همراه با سحر و لیلی، روی یک مبل سه نفره نشستیم. لیلی شروع کرد به صحبت کردن با پسر کناریاش. من همچنان نگاهم به مجتبی بود. برخورد مودبانهاش به نظرم جالب اومد. سحر متوجه خط نگاهم شد و گفت: از اینایی که ظاهرشون بیش از حد مودب و با کلاسه، بترس. به وقتش از همه وحشی تر و عوضی ترن.
سرم رو به سمت دختر و پسرهایی که داشتن میرقصیدن، چرخوندم. تا حالا ندیده بودم که کَسی با ریتم موزیک خارجی برقصه. جدا از اون هرگز ندیده بودم این همه دختر و پسر، یک جا باشن و با هم برقصن. سحر لبهاش رو نزدیک گوشم کرد و گفت: تنها نکته مثبت مهمونی همینه. مست کنی و برقصی. انرژیهای منفی خودت رو تخلیه کنی و برای چند لحظه، از این دنیای کیری و تخمی جدا بشی.
سرم رو به سمت سحر چرخوندم و گفتم: من رقص بلد نیستم.
سحر لبخند زد و گفت: لیست بلد نبودنهات داره زیاد میشه. خب الان چه حسی داری؟
یک نگاه دیگه به سالن و آدمهای داخلش کردم و گفتم: فقط یکمی میترسم.
-چرا میترسی؟
+ته دلم دوست دارم شبیه بقیه باشم، اما حریف قسمتی از درونم نمیشم. همون قسمتی که فقط بلده به من موج منفی بده.
سحر چند لحظه مکث کرد و گفت: فقط سه تا شات بهت میدم.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی؟
-فقط سه تا شات مشروب بهت میدم بخوری تا یکمی ریلکس بشی.
+شنیدم مزه مشروب خیلی تلخه.
-درست شنیدی.
سحر دوباره من رو به سمت میز پذیرایی برد. گوشه میز ایستادیم و توی یک شات، تا نصفه مشروب ریخت و گفت: تو دهنت نگه ندار. مستقیم قورت بده. بعدش هم یکمی آب میوه بخور.
مشروب، اونقدر که فکر میکردم، تلخ نبود. سحر نذاشت که بیشتر از سه تا شات بخورم. بعد از خوردن مشروب، سرم کمی سنگین شد. حسی شبیه همون شبی که بهم قرص داد. سحر دستم رو گرفت و گفت: به این میگن خط انداختن. هنوز مست نشدی. حالا یکمی راحت تری.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره فکر کنم.
لیلی یکهو از راه رسید. مچ دستم رو گرفت و رو به سحر گفت: بچهها میخوان با مهدیس جون آشنا بشن.
منتظر جواب سحر نموند و من رو به سمت گوشه سالن برد. جایی که چند تا دختر و پسر به حالت دایره ایستاده و مشغول بگو و بخند بودن. لیلی، من رو به همهشون معرفی و اونا رو هم به من معرفی کرد. همهشون باهام دست دادن و ابراز خوشبختی کردن. سحر راست میگفت، لباس اکثر دخترا، شبیه من بود. از اینکه حداقل از نظر ظاهری، شبیه بقیه دخترها بودم، حس خوبی بهم دست داد. یکی از استرسهام این بود که انگشتنما باشم.
نکته جالب توی واکنش دخترها و پسرها این بود که مثل بچههای خوابگاه، براشون جالب به نظر میاومد که سحر و لیلی و ژینا، یک دوست جدید به جمع خودشون اضافه کردن. از حرفهاشون متوجه شدم که سحر و لیلی و ژینا، سالهاست با هم دوست و همه جا با هم هستن و هرگز آدم جدیدی به جمع خودشون اضافه نکردن.
سحر راست میگفت. کم کم متوجه خط نگاه پسرها، روی اندامم شدم. از خودم تعجب کردم. توقع داشتم که اگه این اتفاق افتاد، ناراحت بشم، اما انگار با نگاهشون هیچ مشکلی نداشتم! منی که چند وقت پیش، سختم بود که حتی جلوی همجنسهای خودم، لُخت بشم. ته دلم از این نگاه کردنها و دیده شدنها، خوشم اومد، اما در کنارش همچنان اون حس منفی هم وجود داشت و انگار توانایی این رو نداشتم که حذفش کنم.
سحر به جمعمون اضافه شد. با بودن سحر، اعتماد به نفس و آرامش بیشتری داشتم. تو همین حین، یکی از پسرها، رو به من گفت: مهدیس خانم افتخار رقص میدن؟
ناخواسته سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر لبخند زد و گفت: برو برقص خب. نترس اگه زمین خوردی، خودم هوات رو دارم.
پسره از دستهام گرفت و من رو به وسط سالن برد. هر لحظه برای من، یک تجربه جدید و منحصر به فرد بود. رقص بلد نبودم و فقط برای اینکه ضایع نشم، سر و دستهام رو کمی تکون میدادم. پسره یکی از دستهام رو توی دستش نگه داشت و دست دیگهاش رو گذاشت روی کمرم. برای چند لحظه یاد خانوادهام افتادم. دونه به دونه خط قرمزها رو داشتم میشکوندم. دوباره همون حس عذاب وجدان به سراغم اومد. ریتم موزیک دیجی تغییر کرد. پسره انگار متوجه شد که رقص بلد نیستم. دستش رو کمی به کونم رسوند و گفت: خودت رو غرق موزیک کن عزیزم.
برای چند لحظه، چشمهام رو بستم و سعی کردم به ریتم موزیک گوش بدم. نصیحت پسره بیتاثیر نبود و موفق شدم کمی روان و جسمم رو با موزیک همراه کنم. وقتی چشمهام رو باز کردم، دیدم که سحر و لیلی، کنار ما دارن میرقصن. رو به سحر گفتم: میخوام بازم مشروب بخورم.
پسره منتظر جواب سحر نموند و گفت: بیا بریم عزیزم، خودم بهت میدم.
سحر نمیخواست من برای بار اول، توی همچین جایی مشروب بخورم. وقتی دید که کمی استرس دارم، بهم سه تا شات مشروب داد تا ریلکس بشم اما من دوست داشتم بیشتر و بیشتر ریلکس بشم. میخواستم هر طور شده، تصویر خانوادهام رو از توی ذهنم پاک کنم. پسره پشت سر هم، شات مشروبم رو پُر میکرد و من میخوردم. هر لحظه، سرم سنگین تر و جسم و روانم، آزاد تر میشد. اینقدر خوشم اومده بود که دوست داشتم تا صبح مشروب بخورم. سحر خودش رو به من رسوند و گفت: بسه مهدیس، بیشتر از این اذیت میشی.
پسره خواست جواب سحر رو بده که سحر با قاطعیت گفت: باهاش رقصیدی، حالا برو پِی کارت.
پسره توی ذوقش خورد اما انگار نمیتونست هیچ مقاومتی در برابر سحر بکنه. زیر لب یک چیزی گفت و رفت. آخرین شات مشروب رو خوردم و رو به سحر گفتم: دوست دارم برقصم.
اینقدر رقصیدم و همراه با بقیه جیغ کشیدم که تمام بدنم کوفته شد و حنجرهام گرفت. سحر باز هم راست میگفت. لذت تمام مهمونی به مست شدن و رقصیدنش بود. چند بار دیگه خواستم مشروب بخورم که سحر نذاشت. موقع شام، خیلی اشتها داشتم اما سحر اجازه نداد که زیاد غذا بخورم و گفت: مشروب زیاد خوردی، اگه غذا هم زیاد بخوری، آب روغن قاطی میکنی.
بعد از شام، دست لیلی رو گرفتم و بردمش وسط سالن و دوباره شروع به رقصیدن کردیم. لیلی از اینکه اینطوری رفتار میکردم، حسابی سوپرایز شده بود. بعد از سحر، این لیلی بود که میتونست کمی به من حس مثبت بده. اینکه موقع رقص، به همه جام دست میزد و باهام ور میرفت رو دوست داشتم. حتی خودم هم باهاش همراهی میکردم.
آخر شب شد. من و سحر کنار هم نشسته بودیم. سرم رو بردم عقب و کامل به مبل تکیه دادم. لیلی اومد به سمت ما و با یک لحن طنز و رو به من گفت: جنده خانم رو ببین. جمع کن خودتو. همه دارن به شورت سفیدت نگاه میکنن.
خودم رو جمع و جور کردم. پیراهنم رو تا جایی که میشد روی رون پاهام کشیدم و گفتم: حواسم نبود.
لیلی گفت: دیگه دیره عزیزم. راحت باش، کل ملت، همه جات رو دیدن.
سحر رو به لیلی گفت: به کامبیز گفتی که یک اتاق، مخصوص ما نگه داره؟
لیلی گفت: آره خیالت راحت. فقط ژینا نمیخواد پیش ما بخوابه.
سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: اوکی بذار به حال خودش باشه.
لیلی به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت سه صبح شده. بریم بخوابیم.
از پلهها رفتیم بالا و کامبیز به سمت یکی از اتاقها، راهنماییمون کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دو نفره بود. سحر شروع به لُخت شدن کرد و گفت: اصلا با پارتی امشب حال نکردم. یه مشت بچه سوسول تازه به دوران رسیده.
لیلی درِ اتاق رو قفل کرد و گفت: آره بابا همهشون، تابلو هَوَل کُسن. باید هر طور شده خودمون رو به اکیپ نوید برسونیم، بلکه چهار تا آدم حسابی ببینیم.
بعد رو به من کرد و گفت: این جوجه جنده رو بگو. نه به چند ماه قبل، نه به امشب. من و سحر نبودیم، تا حالا صد بار برده بودنت تو یکی از اتاقا.
سحر کامل لُخت شد و گفت: اونقدرام بیعرضه نیست. به وقتش بلده از خودش محافظت کنه.
سرم همچنان سنگین بود. حتی احساس کردم که صدای سحر و لیلی رو به صورت گُنگ و نامفهوم میشنوم. به اندام لُخت سحر زل زدم و برای هزارمین بار یاد شبی افتادم که باهام سکس کرد. سحر به صورت دمر خوابید روی تخت و گفت: لیلی بیا یکمی ماساژم بده.
لیلی هم مثل من یک پیراهن کوتاه پوشیده بود. پیراهنش رو داد بالا که بتونه روی باسن سحر بشینه و ماساژش بده. ذهنم پرت شد به همون روزی که سحر و لیلی داشتن با هم ور میرفتن. هم زمان، احساس کردم که پاهام خسته شده و دیگه نمیتونم بِایستم. من هم روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. لیلی بعد از چند دقیقه، من رو تکون داد و گفت: نخواب جنده کوچولو، امشب کلی باهات کار دارم.
صدام کشدار تر شد و گفتم: باهام چیکار داری؟
لیلی از روی سحر بلند شد. زیپ پیراهنم رو از پشت باز کرد و گفت: فعلا لباس من رو در بیار تا بیشتر از این چروکش نکردی.
لیلی کامل لُختم کرد و حتی شورت و سوتینم رو هم درآورد. بهم فهموند که مثل سحر دمر بخوابم. سرم رو به سمت سحر چرخوندم و موهام رو از توی صورتم زدم کنار. سحر به من خیره شده بود. لیلی نشست روی کونم و شروع کرد به ماساژ دادنم. اولین بار بود که یکی ماساژم میداد و خوشم اومد. سحر دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: در چه حالی؟
+فکر کنم خوبم.
لیلی بعد از ماساژ گردن و بازوها و کمرم، رفت پایین تر و شروع به ماساژ کونم کرد. هر لحظه که میگذشت، شهوت درونم بیشتر میشد. سحر پاشد و از توی کیفش، یک آینه برداشت. به پهلو و به سمت من دراز کشید. آینه رو به سمت من گرفت و گفت: خودت ببین. چشمهای خمار شهوت، به این میگن.
به چشمهای خودم، داخل آینه خیره شده. سحر مثل همیشه راست میگفت. چشمهام کمی شبیه ژاپنیها شده بود. هرگز این نگاه رو ندیده بودم. باورم نمیشد که این چشمها و نگاه من باشه. وقتی لیلی، از پشت، انگشتهاش رو به شیار کُسم رسوند، یک آه کشیدم. سحر آینه رو از جلوی صورتم برداشت. به لبهاش خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم. با تمام وجودم دوست داشتم که لبهاش رو لمس کنم. سرم رو بردم نزدیکش اما سرش رو برد عقب و اجازه نداد که ازش لب بگیرم. با چشمهام ازش خواهش کردم تا اجازه بده لبهاش رو ببوسم. سحر لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: ازم خواهش کن تا اجازه بدم لبهام رو ببوسی.
روم نمیشد که ازش خواهش کنم. اما با همه وجودم دوست داشتم تا ازش لب بگیرم. لیلی پاهام رو از هم باز کرد تا به کُسم مسلط تر باشه. کونم رو کمی بالا تر گرفتم که کمکش کرده باشم. انگشتهاش رو کامل توی شیار کُس خیسم کشید و با تُن صدای حشریاش گفت: جنده کوچولو خیس خیسه.
به رو تختی چنگ زدم و چشمهام رو بستم. امواج لذت، داشت از درون من رو متلاشی میکرد و من هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم. لیلی تا مرز ارضا کردن من رفت اما یکهو متوقف شد. به پهلو و کنارم دراز کشید و دستش رو گذاشت روی کمرم. از برق چشمهای سحر مشخص بود که داره از دیدن من لذت میبره. دستم رو بردم سمت سینههاش اما اجازه نداد لمسش کنم و گفت: خواهش کن.
به خاطر شهوت زیاد، به نفس نفس افتادم. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اذیتم نکن سحر.
سحر جدی شد و گفت: تا خواهش نکنی، حق نداری بهم دست بزنی.
چشمهام رو با مکث، باز و بسته کردم و گفتم: خواهش میکنم.
سحر گفت: دوباره خواهش کن.
لیلی با یک لحن متعجب گفت: وای سحر چطوری دلت میاد؟
به چشمهای مصمم سحر زل زدم. مثل همیشه، هیچ شانسی در برابرش نداشتم. دوباره چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم: خواهش میکنم.
سحر برای دومین بار یک لبخند پیروزمندانه زد و گفت: میتونی از کُسم شروع کنی. هنوز زوده بهت اجازه بدم که لبهام رو ببوسی.
میدونستم که سحر از من چی میخواد. باید همون کاری رو باهاش میکردم که اون شب، خودش باهام کرد. وقتی نشستم، سرم کمی گیج رفت. اثرات مشروب هنوز توی وجودم بود. سحر صاف خوابید و پاهاش رو از هم باز کرد. رفتم پایین تخت. سعی کردم شبی که سر سحر بین پاهای من بود رو تصور کنم. اول از همه رونهام رو بوسید. من هم، همین کار رو کردم. چشمهام رو بستم و شروع کردم به بوسیدن رونهاش. لبهام رو کم کم به کُسش رسوندم و شیار کُسش رو بوسیدم. انگار بالاخره موفق شدم که وادارش کنم تا آه و ناله کنه. چشمهام رو باز کردم. لیلی داشت سینههاش رو میخورد. وقتی یک بار دیگه کُسش رو بوسیدم، به کمر و کونش موج داد و صدای آه و نالهاش بلند تر شد. باورم نمیشد که موفق به تحریک کردنش، شده باشم. برای اولین بار حس کردم که من هم میتونم روی سحر تاثیر بذارم. آه و نالههاش، انگیزه من رو بیشتر کرد و با ولع بیشتری کُسش رو خوردم. سعی کردم مثل خود سحر، یکی در میون، زبونم رو توی کُسش فرو کنم و چوچولش رو بین لبهام بگیرم. نمیدونم چقدر گذشت اما سحر یکهو ساکت شد. حدس زدم که باید ارضا شده باشه. همون چیزی که من هم تجربه کرده بودم. البته این قطعا تجربه اول سحر نبود. سرم رو از بین پاهاش بالا آوردم. فکر کردم که مثل من چشمهاش رو موقع ارضا، میبنده، اما چشمهاش باز بود و داشت من رو نگاه میکرد. لیلی هم سرش رو کنار سحر گذاشته بود و داشت من رو نگاه میکرد. لیلی دستم رو گرفت و بهم فهموند که دوباره بینشون دراز بکشم. دستم رو از توی دستش خارج کردم. رفتم بین پاهاش و بهش فهموندم که میخوام کُسش رو بخورم. لیلی متعجب شد و گفت: مطمئنی؟
بدون مکث گفتم: مگه نگفتی امشب باهام کار داری؟
منتظر جواب لیلی نموندم. شورتش رو درآوردم و مستقیم لبهام رو چسبوندم به کُسش و شروع کردم به خوردن. سحر نشست و به تاج تخت تکیه داد و مشغول نگاه کردن ما شد. فُرم و مزه و بوی کُس لیلی، کاملا با کُس سحر فرق داشت. کُسش تپلی تر و گوشتی تر بود. تو همون حالت، پیراهن و سوتینش رو درآورد و مثل من و سحر، کامل لُخت شد. هر چی که شدت خوردن کُسش رو بیشتر میکردم، کون و کمرش رو با سرعت بیشتری، موج میداد. بعد از چند دقیقه، به موهام چنگ زد و سر من رو تا میتونست به سمت کُسش فشار داد و بالاخره ارضا شد. نفسم بند اومد و سرم رو از بین پاهای لیلی بالا آوردم تا نفس تازه کنم. سحر بدون اینکه پلک بزنه، به من زل زده بود. با یک لحن دستوری گفت: حالا میتونی لبهام رو ببوسی.
خواستم با دستم، خیسی دور لبهام رو پاک کنم که گفت: پاکش نکن.
به حالت چهار دست و پا، سرم رو بهش نزدیک کردم. چند لحظه به چشمهاش نگاه کردم و لبهام رو چسبوندم به لبهاش. اولش همراهیام نکرد اما وقتی دید که با تمام وجودم و از طریق لبهام، دارم بهش التماس میکنم که بهش نیاز دارم، همراهیام کرد. خودم رو کامل کشیدم روی سحر و نمیتونستم از لبهاش دل بکنم. بعد از چند دقیقه، سحر من رو برگردوند و بهم فهموند که صاف بخوابم. زبونش رو فرو کرد توی دهنم. من هم زبونش رو گرفتم بین لبهام و موج بعدی شهوت، با بیرحمی هر چه بیشتر بهم حمله کرد. تو همین حین، لیلی رفت بین پاهام و شروع کرد به خوردن کُسم. به نفس نفس افتادم و با شدت بیشتری شروع به خوردن لبهای سحر کردم. سحر بعد از چند دقیقه، لبهاش رو از لبهام جدا کرد و گفت: این همه شهوت رو کجات قایم کردی بودی دختر؟
لیلی متفاوت تر از اونی که فکر میکردم، کُسم رو میخورد. ریتم ملایم و خاصی داشت. هم زمان، دستهاش رو هم به آرومی روی شکمم میکشید. دستهام رو انداختم دور گردن سحر و وادارش کردم که دوباره ازم لب بگیره. نمیدونم چند دقیقه گذشت اما اینبار با تمام وجودم حسش کردم و فهمیدم که ارضا شدم. اینقدر عمیق ارضا شدم که حس کردم زمان برام متوقف شده.
بعد از چند دقیقه، متوجه شدم که به پهلو و به سمت سحر خوابیدم و همدیگه رو بغل کردیم. لیلی هم از پشت من رو بغل کرده بود و با دستش به شکمم فشار میآورد تا کونم رو بیشتر بهش بچسبونم. با اینکه ارضا شده بودم اما لمس بدن لُخت جفتشون، دوباره یک موج شهوت و لذت، توی وجودم درست کرد. سحر کمی خودش رو کشید بالا تر و بهم فهموند که سینههاش رو بخورم. وقتی لبهام با سینههای لطیف و نرمش تماس پیدا کرد، انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل، ارضا شدم. توی اون لحظات، شهوتی نشده بودم. من خود شهوت بودم و تمومی نداشتم. خوردن سینههای سحر، متفاوت ترین حس و لذت دنیا بود. هم زمان که داشتم سینههاش رو میخوردم، دستم رو گذاشتم رو کونش و به آرومی لمسش کردم. لیلی هم دستش رو از روی شکمم، برد به سمت کُسم و برای چندمین بار، انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم.
نویسنده:شیوا
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد /فریبنده زاد و فریبا بمیرد
ارسالها: 186
#45
Posted: 22 Apr 2021 05:01
تو جوجه سکسی خودمی
+نگران نباشین، هر طور شده این شرایط رو درست میکنم.
-من نگران شرایط فعلی نیستم. بهتر از هر کَسی میدونم که از پسش بر میایی. نگرانیِ من بابت چیز دیگهایه.
+ژینا چیزی بهتون گفته؟
-الان مهمه که ژینا به من گفته باشه؟
+بهتون قول میدم که همه چی تحت کنترل منه.
-مطمئن نیستم که همه چی تحت کنترل تو باشه. بیش از اندازه به این دختره نزدیک شدی. اینطور که من فهمیدم، کنترل تو دست این دختره است، نه خودت.
+ژینا بهتون بد رسونده. اصلا اینطور نیست که فکر میکنین.
-صد بار بهت گفتم من رو خر فرض نکن سحر. من تو رو بزرگ کردم. بهتر از هر کَسی میتونم بفهمم که چه حسی به این دختره داری.
+تهش میخواین بگین که به من اعتماد ندارین؟
-به تو اعتماد دارم اما به این دختره اعتماد ندارم. روزی که اومد دانشگاه، نمیتونست دماغش رو بالا بکشه، حالا پا به پای تو داره هر کاری میکنه. این به نظرت مشکوک نیست؟
+من به مهدیس اعتماد کامل دارم. هر اتفاقی هم که بیفته، خودم مسئولیتش رو قبول میکنم.
-اگر اتفاقی بیفته، فقط پای تو گیر نیست که بخوای مسئولیتش رو به عهده بگیری.
+قبول دارم که قرار نبود اینطوری پیش بره، اما ازتون خواهش میکنم که به من اعتماد کنین.
-من بهت اعتماد دارم سحر. بیشتر از تمام آدمهای زندگیام، به تو اعتماد دارم. تصمیم درباره این دختره رو به عهده خودت میذارم. اما امیدوارم به جایی نرسیم که بخوام دخالت کنم و شخصا تکلیفت رو روشن کنم. الان هم تمرکزت رو بذار تا این گندی که پیش اومده رو جمع کنی.
+خیالتون راحت.
مطمئن نبودم مکالمهای که دارم میشونم، توی خوابه یا واقعیت. وقتی چشمهام رو باز کردم، هوا روشن شده بود. لیلی اومد بالا سرم و لبخند زنان گفت: ساعت خواب.
سرم رو به سمت ساعت چرخوندم. ساعت ده صبح بود. لیلی با گوشیاش تماس گرفت و گفت: بیدار شد.
کل بدنم درد میکرد. اگه بهم نمیگفتن، فکر میکردم که همه جام شکسته. لیلی یک آمپول توی سِرُم زد و گفت: الان دردت آروم میشه.
بعد از چند دقیقه، سحر وارد اتاق شد. از چهرهاش مشخص بود که حتی یک دقیقه هم نخوابیده. چشمهاش کاسهی خون بود. روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: باید با هم حرف بزنیم مهدیس. الان میتونی تمرکز کنی و با دقت به حرفهای من گوش بدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. خواستم بشینم که لیلی تخت رو طوری تنظیم کرد که بتونم بشینم. سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: دو تا راه بیشتر نداریم. البته انتخابش با خودته. راه اول اینه که به خانوادهات اطلاع بدیم. بهشون میگیم که از پلههای خوابگاه افتادی. جوری براشون داستان رو تعریف میکنیم که حتی یک ذره هم شک نکنن که بخوان جداگونه پیگیر ماجرا بشن. البته امیدوارم که آدمهای شکاکی نباشن. راه دوم اینه که تو رو با یک اسم و فامیل دیگه توی بیمارستان بستری کنیم. یک پدر قلابی میاریم و برگه رضایت عمل رو امضا میکنه. البته تمام کارهای جانبی این راه رو هم انجام دادم. برای محکم کاری، هزینه عمل رو آزاد میدیم تا کارشناس تخمی بیمه نخواد موی دماغمون بشه. هزینههای عمل رو هم خودم میدم.
لیلی در ادامه حرفهای سحر گفت: راه حل اول، شاید خانوادهات به یک چیزی شک کنن و تو به فنا بری و راه حل دوم، شاید یک دهم درصد، توی اتاق عمل، اتفاقی برات بیفته و سحر به فنا بره.
دلم به شور افتاد و ترس همهی وجودم رو گرفت. اینقدر حالم بد شد که اصلا نمیتونستم فکر کنم. توی شرایطی که خودم روی تخت بیمارستان بودم، شاید خانوادهام، میفهمیدن که دقیقا با چه کَسایی هم اتاقی هستم. شاید در مورد سحر و لیلی و ژینا توی دانشگاه تحقیق میکردن و میفهمیدن که یک جای داستان ما میلنگه. سحر رشته افکارم رو قطع کرد و گفت: من آماده هر دو راه حل هستم مهدیس. گفتم که توی این چند ساعت، شرایط جفتش رو محیا کردم. یک دکتر عالی قراره دست تو رو عمل کنه. بعدش هم رد بخیهها رو از روی دستت محو میکنیم. تو فقط انتخاب کن و بقیهاش رو به من بسپر. در ضمن حتی یک درصد هم نگران هزینههای عمل نباش.
برای چند لحظه به سحر خیره شدم. بغض گلوم رو گرفت. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: دوست ندارم خانوادهام بفهمن.
لیلی منتظر واکنش سحر نموند. رفت به سمت در و رو به سحر گفت: به یارو بگو که همراه با شناسنامه خودش و دخترش، تا نیم ساعت دیگه پذیرش باشه. دکتر هم بین یک الی دو ساعت دیگه میاد.
اشکهام سرازیر شد و رو به سحر گفتم: اگه توی اتاق عمل، اتفاقی برام افتاد...
سحر به افخم زنگ زد و به صورت رمزی یک چیزی بهش گفت. بعد رو به من گفت: هیچ اتفاقی برات نمیافته. بهترین تصمیم همین بود مهدیس. دوست نداشتم توی موردی که مربوط به آینده و خانوادهات میشد، دخالت کنم، وگرنه هرگز راه اول رو بهت پیشنهاد نمیدادم.
شدت گریهام بیشتر شد و گفت: من تا آخر عمرم به تو مدیونم.
سحر دست سالمم رو گرفت توی دستش و گفت: تو به من مدیون نیستی. مسئول اتفاقی که برای تو افتاد، من بودم و خودم باید این گند رو جمع میکردم. الان هم دیگه گریه نکن. به اندازه کافی ضعیف هستی. غذا هم نمیتونیم بهت بدیم، چون برای بیهوشی، باید ناشتا باشی.
افخم وارد اتاق شد. مثل سحر، لباس فرم دکترهای بیمارستان رو پوشیده بود. لبخند زنان به جفتمون سلام کرد و رو به من گفت: میبینم که یک جماعتی رو بسیج کردی تا نجاتت بدن.
بعد رو به سحر گفت: همه چی اوکیه عزیزم.
سحر یک لبخند ملایم زد و رو به افخم گفت: جبران میکنم.
افخم اومد بالا سرم. لُپم رو کشید و گفت: جوجه صورتی خوش شانس.
شب شده بود. لیلی رو به سحر گفت: سه روزه نخوابیدی. برو یکم استراحت کن، من یکمی خوابیدم و سر حالم. عمل دستش هم که عالی پیش رفت. الان هم که حالش از من و تو هم بهتره. تو برو، من پیش مهدیس میمونم.
سحر برای چندمین بار وضعیت من رو چک کرد و رو به لیلی گفت: خودم پیشش هستم. اگه خوابم گرفت، همینجا یکمی چُرت میزنم. فقط بیزحمت برام یک لیوان قهوه بیار.
لیلی اخم کرد و گفت: داری همینطور پشت هم قهوه میخوری سحر.
سحر با کلافگی گفت: میخوام شب اول بعد از عملش، خودم پیشش باشم.
لیلی یک نفس عمیق کشید و از اتاق رفت بیرون. سحر رو به من گفت: امشب یکمی درد داری. اما ارزشش رو داره. دکتر خیلی از عمل راضی بود.
به چهره درهم و داغون سحر نگاه کردم و گفتم: خیلی خستهای، نمیخوای بخوابی؟
سحر نشست روی صندلی. به خاطر بیخوابی زیاد، تُن صداش کمی کشدار و چشمهاش خمار شده بود. به من زل زد و گفت: فردا میبرمت خوابگاه. نگران کلاسهات هم نباش. فقط یادت باشه که هیچ چیزی درباره این چند روز، نباید به هیچ کَسی بگی.
لیلی وارد اتاق شد و یک لیوان قهوه به دست سحر داد و گفت: امشب هم خودم شیفت وایمیستم.
سحر سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: از ژینا چه خبر؟
لیلی کمی مکث کرد و گفت: همچنان خودش رو چُس کرده.
سحر یک قُلُپ از قهوه خورد و گفت: اوکی، ولش کن بذار به حال خودش باشه.
لیلی خواست یک چیزی بگه اما حرفش رو قورت داد و از اتاق خارج شد. سحر قهوهاش رو خورد. ایستاد و کمی توی اتاق قدم زد. مشخص بود که خسته و کلافه است. ترسیدم که دوباره بهش بگم استراحت کنه. تنها کاری که از دستم بر میاومد، این بود که نگاهش کنم. بعد از چند دقیقه، دوباره نشست روی صندلی و گفت: هر وقت درد داشتی، به من بگو.
دوست نداشتم سحر رو توی همچین شرایطی ببینم. در اون لحظات، تنها تکیهگاه من بود. دستم رو با تردید بردم به سمتش. متوجه شد و همراه با یک لبخند، دستم رو گرفت. احساساتی شده بودم و برای چندمین بار توی اون چند روز بغض کردم و اشکهام جاری شد. سحر اخم کرد و گفت: چته بچه؟ همه چی عالی پیش رفته.
کامل گریهام گرفت و گفتم: شبی که عموم اومد توی خونهمون و همه رو راضی کرد که با درس خوندن من توی شهر غریب موافقت کنن، گریهام گرفت. باورم نمیشد که یکی توی این دنیا پیدا بشه که از من حمایت کنه. فکر میکردم که دیگه تا آخر عمرم همچین حسی رو تجربه نمیکنم.
اخم سحر شدید تر شد و گفت: یعنی واقعا نمیخواستن که تو درس بخونی؟
+مامانِ من با درس خوندن دختر مخالفه. خواهر بزرگم با اینکه توی همون تهران درس خوند، اما شبانه روز، سر کوفتهای مادرم رو تحمل کرد.
صدای سحر به خاطر بیخوابی، کشدار تر شد و گفت: عجب مامان ضایعی داری. همون بهتر اومدی اینجا.
+تو هیچ وقت از خانوادهات حرف نمیزنی.
-ننهام سر زاییدن من مُرد. بابام هم که همیشه خارجه و دنبال بیزینس. من پیش خالهام بزرگ شدم. اونم مهندس ساختمان و راه سازیه و اکثرا سر کاره. پس میشه گفت که تنهایی بزرگ شدم.
+چقدر زندگی و گذشته متفاوتی داریم.
-آره همه متفاوتیم. راستی شبها توی خواب، کابوس میبینی؟
+گاهی.
-مطمئنی گاهی؟
+چطور مگه؟
-بیشتر از گاهی، توی خواب حرف میزنی.
تعجب کردم و گفتم: من توی خواب حرف میزنم؟
-آره چه جورم.
+چی میگم؟
سحر کمی مکث کرد و گفت: انگار یکی دنبالت کرده و داری از دستش فرار میکنی.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: وای خدای من.
-قبلنا برات اتفاقی افتاده؟
+نه اصلا. خودم هم نمیدونم چرا دارم این کابوس لعنتی رو میبینم. از وقتی که اومدم توی اتاق شما، شروع شد.
-مطمئنی داری راستش رو میگی؟
+چرا دروغ بگم؟ واقعا نمیدونم که چرا دارم این کابوس رو میبینم.
سحر سرش رو گذاشت روی تخت و گفت: اوکی بیخیال. حالا فعلا بذار از این جریان گُهی خارج بشیم. بعدا در مورد اونم یک فکری میکنیم.
خواستم جواب سحر رو بدم که متوجه شدم خوابش برد. دستم رو از توی دستش درآوردم و موهاش رو نوازش کردم. همیشه فکر میکردم که نوازش شدن، بهترین حس دنیاست اما توی اون لحظه فهمیدم که حس نوازش کردن هم بینظیره. مخصوصا نوازش آدم سر سخت و مغروری مثل سحر.
سحر من رو با ماشین خودش رسوند ترمینال. از اینکه عید شده بود و باید میرفتم تهران، عصبی و کلافه شده بودم. اصلا دلم نمیخواست از سحر جدا بشم. وقتی فهمیدم که اتوبوس، نیم ساعت تاخیر در حرکت داره، خوشحال شدم. میتونستم نیم ساعت بیشتر پیش سحر باشم. یک جای خلوت گیر آوردیم و نشستیم. یکهو یک چیزی به سرم زد و رو به سحر گفتم: یک بهونه جور میکنم و نمیرم.
سحر اخم کرد و گفت: بچه نشو. شیش ماهه نرفتی خونه.
وقتی مخالفت سحر رو دیدم، حالم گرفته شد و گفتم: دوست ندارم برم خونه. اونجا رو دوست ندارم.
سحر با دقت به من نگاه کرد و گفت: اونجا رو دوست نداری؟
چند لحظه مکث کردم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: میخوام پیش تو باشم.
سحر دستم رو گرفت توی دستش و گفت: کمتر از یک ماه میری و بر میگردی پیش خودم. در ضمن یادت باشه که توی خونهتون باید خط عمل دستت رو با باند بپوشونی. بهشون بگو سرما زده و درد میکنه.
+اگه مامانم اصرار کرد که ببینه چی؟
-نذار شک کنه. اون مامان و داداشهایی که تو داری، حقشونه که بهشون دروغ بگی. فعلا همون چیزی رو بهشون بده که دوست دارن. یک دختر حرف گوش کن و مظلوم و تو سری خور. بعدا که از شرِ جای عمل دستت خلاص شدیم، بهت یادت میدم که چطوری همهشون رو سر جای خودشون بشونی. به وقتش باید یاد بگیرن که اگه دوستت دارن، باید همونطور که هستی، دوستت داشته باشن، نه اونطور که خودشون میخوان. و تو این رو بهشون یاد میدی.
لبخند زدم و گفتم: خیلی من رو دست بالا گرفتی.
سحر پوزخند زد و گفت: در اصل خودم رو خیلی دست بالا گرفتم.
دست سحر رو توی دستم فشار دادم و گفتم: اجازه دارم هر روز بهت زنگ بزنم؟
سحر بدون مکث گفت: نه، هر وقت لازم بود، خودم باهات تماس میگیرم.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: الان دقیقا اسم رابطه ما چیه؟
سحر لبهاش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: مهم نیست اسم رابطه ما چیه. مهم اینه که تو جوجه حشری خودمی. گور بابای هر اسمی که داره. حالا هم لازم نکرده ذهنت رو درگیر این چیزا کنی. تمرکزت رو بذار تا همه چی توی خونهتون، بدون دردسر جلو بره. خوش ندارم بهونه دستشون بدی که نذارن برگردی. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سحر دوباره اخم کرد و گفت: باز لال شدی؟
خیلی سریع گفتم: نه ببخشید، چَشم آره فهمیدم.
سحر دوباره با دقت به من نگاه کرد و گفت: عمدا این کار رو میکنی؟
با تعجب گفتم: کدوم کار؟
+اینکه من رو مجبور کنی تا وادارت کنم که بگی ببخشید، چَشم؟
به ساعت بزرگ داخل ترمینال نگاه کردم و گفتم: دیگه باید برم.
سحر موهاش رو از توی صورتش زد زیر شالش و گفت: اوکی پاشو بریم.
مانی وارد اتاق شد. درِ اتاق رو بست. نشست روی تخت من و گفت: تو چت شده مهدیس؟ پنج روزه اومدی و همهاش تو فکری. مثلا عید شده و معمولا آدما باید سر حال باشن.
سرم رو از کتاب درسیام، آوردم بیرون. حالت نشستنم رو عوض کردم. چهارزانو شدم و رو به مانی گفتم: هیچی نشده داداش. به مامان هم گفتم. چند روز سرما خورده بودم و درست و حسابی متوجه درس استادا نشدم. الان بهترین فرصته که بخونم تا جبران بشه. در ضمن میخوام هر طور شده معدلم بالا باشه. این خیلی برام مهمه.
مانی انگار حرفم رو باور نکرد و گفت: قطعا توی استعداد و پشتکار تو هیچ شکی نیست. اما چرا فکر میکنم که ذهنت درگیر یک چیزی شده و دوست نداری تا دربارهاش حرف بزنی؟
دلم به شور افتاد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: به خدا هیچی نشده داداش. مگه ورزش کردن و مدال آوردن، برای تو مهم نیست؟ معدل بالا هم برای من مهمه. البته ازت ممنونم که دوست داری باهام ارتباط بر قرار کنی. حداقل مثل بقیه نیستی که فقط برام تعیین و تکلیف کنی تا چیکار بکنم و نکنم.
مانی به خاطر لحن نسبتا تهاجمی من، لبخند زد و گفت: اصلا بهت نمیاد که عصبانی بشی.
+عصبانی نشدم، فقط استرس دارم. استرس اینکه خانوادهام همهاش دنبال بهونه است تا اجازه نده که من درس بخونم. مامان جوری داره باهام برخورد میکنه که انگار گناه کبیره کردم.
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: نظرت چیه که این چند مدت، تو اتاق من درس بخونی؟ هیچ سر و صدایی اونجا نمیاد. میتونی آزاد و راحت درسِت رو بخونی. در ضمن لازم نیست استرس داشته باشی. قبول دارم که مامان هنوز سختشه که تو برای درس خوندن، توی شهر غریب هستی اما اینطور نیست که بخواد جلوی پیشرفت تو رو بگیره. الان هم پاشو وسایلت رو جمع کن و برو توی اتاق من.
از پیشنهاد مانی تعجب کردم و گفتم: الان داری باهام شوخی میکنی؟ تو هیچ وقت اجازه نمیدی که کَسی وارد اتاقت بشه. حالا میخوای...
مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: تو هر کَسی نیستی.
مانی داشت نقش همیشگی خودش رو بازی میکرد. آدمی که دوست نداره تا اعضای خانوادهاش به جون هم بیفتن. نمیتونستم درک کنم که چرا خانواده برای مانی، این همه اهمیت داره. یاد حرف سحر افتادم که فعلا باید همونی باشم که بقیه میخوان. بدون بحث، پیشنهاد مانی رو قبول کردم.
مزیت اتاق مانی این بود که توی طبقه دوم، برای خودش دستشویی و حموم مجزا داشت. لازم نبود برای دستشویی برم پایین و نگاههای سنگین و پُر منت مادرم رو تحمل کنم. اول خودم رو زیر دوش خیس کردم. بعد صابون رو برداشتم تا بدنم رو کفی کنم. با تماس صابون به گردنم، یاد اولین باری افتادم که سحر، من رو توی حموم، لُخت کرد. یک آه کشیدم و صابون رو بردم به سمت سینههام. صابون رو هم زمان روی نوک سینههام کشیدم و دست دیگهام رو بردم به سمت کَُسم و انگشتم رو کشیدم توی شیار کُسم. مانی راست میگفت. من یک طوریام شده بود. دلتنگ سحر بودم و نمیتونستم از ذهنم خارجش کنم. تنها خواستهام این بود که زودتر برگردم شیراز.
حوله رو دور خودم پیچیدم و وارد اتاق مانی شدم. رفتم جلوی آینه قدی مانی و مشغول خشک کردن سر و بدنم شدم. برای چند لحظه به اندام خودم توی آینه نگاه کردم و یاد حرفهای سحر افتادم.
-تو خودت هم نمیدونی که چقدر اندام سکسی و رو فُرمی داری. ملت هزار تا عمل رو خودشون میکنن تا مثل تو بشن.
حوله رو کامل از دورم انداختم روی زمین. یک دستم رو گذاشتم روی شکمم و دست دیگهام رو گذاشتم روی صورتم. همون جاهایی که سحر بیشتر از همه لمس میکرد. صدای باز شدن درِ اتاق باعث شد که به خودم بیام. مانی بعد از اینکه وارد اتاق شد و دید که من لُخت هستم، سریع برگشت و گفت: ببخشید، نمیدونستم رفتی حموم.
سریع حوله رو برداشتم و خودم رو پوشوندم. خودم رو رسوندم به درِ اتاق. در رو نیم باز کردم و گفتم: کاری داشتی؟
مانی کمی مکث کرد و گفت: یک دفترچه یادداشت روی میزم هست. بیزحمت بدش به من.
برای اینکه دفترچه یادداشت رو بهش بدم، باید در رو کمی بیشتر باز میکردم. کامل پشت در قایم شدم و دفترچه یادداشت رو بهش دادم. از دستم گرفت و گفت: مرسی.
در رو بستم و کامل تکیه دادم به در. دچار استرس شدم و از خودم پرسیدم: یعنی دید که دارم خودم رو لمس میکنم؟
توی تاکسی، دل تو دلم نبود که زودتر برسم خوابگاه. با سرعت خودم رو به محوطه و خوابگاه رسوندم. درِ اتاق رو باز کردم، اما هیچ کَسی داخلش نبود. حالم گرفته شد. فکر میکردم که سحر زودتر از من توی خوابگاه باشه. میدونستم اگه بیکار بشینم، بیشتر پکر میشم. بعد از عوض کردن لباسم، شروع کردم به مرتب کردن اتاق. برای سحر یک ادکلن خریده بودم. مردد بودم که چطوری بهش بدم. داشتم به همین موضوع فکر میکردم که ژینا وارد اتاق شد. جواب سلام من رو به سردی داد. نشست روی تختش و گفت: خیلی سر حالی.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره حس خوبی دارم که برگشتم.
ژینا پوزخند زد و گفت: واقعا فکر میکنی سحر دوستت داره؟
از سوالش جا خوردم. نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم. پوزخند ژینا غلیظ تر شد و گفت: تو هیچی از سحر نمیدونی. تو کلا هیچی نمیدونی. حتی روحت هم از یک سری چیزا خبر نداره. من اگه جای تو بودم، درخواست میدادم تا اتاقم رو عوض کنن. جای تو اینجا نیست. برو به زندگیت برس. سحر اونی نیست که فکر میکنی.
از لحن و حرفهای ژینا خوشم نیومد و گفتم: اگه بخوام هم، اتاقم رو عوض نمیکنن.
ژینا بدون مکث گفت: اگه از سحر بخوای، هر کاری ممکنه. فقط باید از ته دل بخوای.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: اصلا چرا باید بخوام؟
ژینا هم لحنش رو جدی تر کرد و گفت: چون جای تو بین ما نیست. چون حالم ازت به هم میخوره. چون هر بار که ریخت نحس تو رو میبینم، نیاز به یک سطل دارم تا توش بالا بیارم. الان قانع شدی؟
کاملا غافلگیر شده بودم و هیچ ایدهای نداشتم که چه جوابی به ژینا بدم. ایستاد و اومد طرفم. با یک لحن مرموز گفت: ارزش تو برای سحر، اندازه یک دستمال کاغذیه. به وقتش ازت خسته میشه و پرتت میکنه توی سطل آشغال. فکر کردی خبر ندارم که چطوری مجبورت کرد تا باهاش سکس کنی؟ تا چند مدت پشت سرت میگفت که چقدر بدبخت و ترسو هستی. برام تعریف کرد که چطوری وادارت کرد تا جلوش زانو بزنی و مثل یک سگ بهش التماس کنی تا از اتاق پرتت نکنه بیرون. اگه واقعا براش مهم باشی، چرا باید حقارتهای تو رو برای همه تعریف کنه؟
ژینا داشت مواردی رو میگفت که فقط بین من و سحر اتفاق افتاده بود. بغض کردم و باورم نمیشد که دارم چی میشنوم. ژینا تیر خلاص رو زد و گفت: تو فقط قرار بود یک کُلفَت مفت و مجانی و سرگرمی موقت همهمون باشی، نه بیشتر. بعدش هم قرار بود مثل یک تیکه آشغال از اتاق پرتت کنیم بیرون. همون کاری که همیشه با قبلیها میکردیم.
اشکهام سرازیر شد و دیگه بیشتر از این نمیتونستم حرفهای ژینا رو تحمل کنم. رفتم توی بالکن و درِ بالکن رو بستم. حرفهای ژینا رو توی ذهنم مرور میکردم و حالم هر لحظه بدتر میشد. تو همین حین، لیلی و سحر هم از راه رسیدن. دوست نداشتم سحر، من رو با این اوضاع و احوال ببینه. اشکهام رو پاک کردم و سعی کردم که دیگه گریه نکنم. لیلی درِ بالکن رو باز کرد و گفت: سلام جوجه چطوری؟ دلم برات تنگ شده بود.
به زور لبخند زدم و رو به لیلی گفتم: سلام مرسی خوبم.
وقتی وارد اتاق شدم، بدون اینکه به سحر نگاه کنم، سلام کردم و رو تختم دراز کشیدم و پتو رو کامل کشیدم روی خودم. هر سه تاشون چند لحظه سکوت کردن و سحر گفت: این چشه؟
لیلی گفت: نمیدونم.
سحر پتو رو از روی من پس زد و گفت: چته بچه؟ توی خونهتون اتفاقی افتاده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: هیچی نشده.
سحر جدی شد و گفت: پس چرا گریه کردی؟ حرف بزن ببینم.
با چشمهای لرزونم به سحر نگاه کردم و شهامت اینکه رُک باهاش حرف بزنم رو نداشتم. سحر جدی تر شد و گفت: حرف میزنی یا نه؟
بغضم دوباره ترکید و گفتم: چیه اگه حرف نزنم، به این دو تا میگی برن بیرون و بعدش کتکم میزنی و تهدیدم میکنی تا به گُه خوردن بیفتم. بعدش میری برای بقیه تعریف میکنی تا همه بفهمن که من چقدر بدبخت و خاک بر سرم.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#46
Posted: 22 Apr 2021 05:02
بخش دوم تو ما دختر های بدی هستیم
سحر هم زمان که اخم کرد، چهرهاش متعجب هم شد و گفت: این چرت و پرتا چیه داری میگی؟
گریهام شدید تر شد. نشستم و گفتم: تو که قراره برای همه تعریف کنی. خب همین الان من رو بزن و مجبورم کن تا بگم غلط کردم.
لیلی هم متعجب شد و گفت: وا دختر چت شده تو؟ معلوم هست چی داری میگی؟
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. احساس کردم که بهم خیانت شده. دلم پر از غم و ناراحتی بود و نمیتونستم این همه احساس بد رو تحمل کنم. سحر چند لحظه به من نگاه کرد. بعد به ژینا نگاه کرد و گفت: چی بهش گفتی؟
ژینا شونههاش رو انداخت بالا و گفت: دروغ نگفتم. وقتش بود جایگاه واقعی خودش رو بفهمه.
لیلی چشمهاش گرد شد و رو به ژینا گفت: بچه شدی تو؟
سحر بدون اینکه حرف بزنه، به ژینا زل زد. ژینا به خاطر نگاه جدی سحر، به تته پته افتاد و گفت: ما به هم قول دادیم که هیچ کَسی به جمع ما اضافه نشه. این جونور اونی نیست که نشون میده. خودش رو به مظلومیت میزنه اما من مطمئنم که یه ریگی توی کفشش هست. ازش بدم میاد. حالم ازش به هم میخوره. دیگه نمیتونم تحملش کنم.
سحر همچنان به ژینا زل زده بود و هیچی نمیگفت. چشمها و لبهای ژینا به لرزش افتاد. مانتوش رو پوشید. شالش رو هم سرش کرد و از اتاق رفت بیرون. سحر یک نفس عمیق کشید و نشست روی تختش. جَو اینقدر سنگین شده بود که احساس کردم دارم خفه میشم. من هم لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
از سر کلاس عصر بر میگشتم. سحر داشت با قدمهای آهسته به سمت خوابگاه میرفت. همچنان با دیدنش، دلم میلرزید. خودم رو بهش رسوندم و گفتم: سلام.
یک لبخند محو زد و گفت: سلام.
دستش رو گرفتم و گفتم: میشه لطفا بریم یکمی قدم بزنیم؟ تو همین محوطه. اگه خستهای، فقط روی نیمکت میشینیم.
سحر سرش رو به سمت من چرخوند. برق نگاهش، برای دومین بار ته دلم رو لرزوند. لبخندش غلیظ تر شد و گفت: اوکی.
سحر رو به سمت خلوت محوطه بردم. روم نمیشد حرفهای توی ذهنم رو بزنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یک هفتهاس که جَو اتاق سنگین شده.
سحر نشست روی نیمکت و گفت: اخبار روز بهم میگی بچه؟
نشستم کنار سحر و گفتم: همهاش به خاطر منه. من حق نداشتم که اون روز، باهات اونطوری حرف بزنم. معذرت میخوام.
سحر پاهاش رو کمی از هم باز کرد. آرنج دستهاش رو گذاشت روی زانوهاش و انگشتهاش رو توی هم گره داد و چونهاش رو گذاشت روی انگشتهاش. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: هر طور که حساب کنم، من حق ندارم از تو طلبکار باشم. اون روز...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: لازم نیست تکرار کنی.
کمی مکث کردم و گفتم: اگه بخوای، من از اتاق میرم. اصلا خودم درخواست میدم.
سحر ایستاد و گفت: حرفهات تموم شد؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: آره.
بدون مکث گفت: اوکی بریم که گشنمه.
من هم ایستادم و گفتم: بند کفشت بازه.
خواست پاش رو بذاره روی نیمکت تا بند کفشش رو ببنده، اما نذاشتم. رفتم جلوش و زانو زدم و گفتم: من برات میبندم.
به آرومی بند کفش سحر رو بستم. بعدش ایستادم و به چهرهاش نگاه کردم. نگاهش شبیه آدمهای بیتفاوت نبود. بغضم رو برای دومین بار قورت دادم و گفتم: هر کاری تو بگی، من همون کار رو میکنم.
سحر بدون اینکه پِلک بزنه، به من زل زده بود. توی اون لحظات، حاضر بودم هر چی دارم بدم، اما بفهمم که چی توی ذهن سحر میگذره. دلم برای لمس دستهاش تنگ شده بود. دوست داشتم دستش رو بذاره روی صورتم و بهم بگه جوجه حشری. اما سحر هیچ واکنشی نشون نداد. من رو کنار زد و رفت به سمت خوابگاه. بغضم ترکید و گریهام گرفت. انگار همهی حرفهایی که ژینا بهم زده بود، حقیقت داشت.
اون روز، سحر شهردار اتاق بود. لباسهاش رو عوض کرد. ظرفها رو برداشت که بره و بشوره. رفتم جلوش و گفتم: از این به بعد، نوبت شهرداری تو رو من انجام میدم. دوست ندارم جلوی من کار کنی.
سرِ لیلی و ژینا به سمت من و سحر چرخید. منتظر جواب سحر نمومدم. ظرفها رو از توی دستش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون. بعد از شستن ظرفها برگشتم توی اتاق و شروع به مرتب کردن اتاق کردم. سحر رفته بود توی بالکن و داشت محوطه رو نگاه میکرد. بعد از مرتب کردن اتاق، رو به لیلی و ژینا گفتم: سحر میخواست برای شام چی درست کنه؟
لیلی گفت: اسنک.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اوکی.
داخل ناهارخوری نشسته بودم و داشتم ناهار میخوردم. با صدای سحر به خودم اومدم. جلوم نشسته بود و بهم گفت: داری غذا میخوری یا زهر مار؟ این چه مدل غذا خوردنه؟
لبخند زدم و گفتم: نفهمیدم کِی اومدی.
-خیلی وقته.
+واقعا؟ چه حواس پرتم من.
-پس فردا یه جا دعوتم. میخوام تو رو هم با خودم ببرم.
+پارتی؟
-نه پارتی نیست. یک جورایی دعوت رسمیه. اما دوست دارم تیپ سکسی بزنی.
+همون لباس لیلی رو بپوشم؟
-آره همون خوبه.
+الان باهام آشتی کردی؟
-مگه قهر بودم؟
خواستم یک چیزی بگم اما روم نشد. سحر صداش رو آهسته تر کرد و گفت: خجالت نکش، بگو.
+چند وقته که دیگه باهام حرف نمیزنی.
سحر لحنش رو مرموز کرد و گفت: ناراحتی که چون فقط باهات حرف نزدم؟
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: من فکرهام رو کردم. هیچ مشکلی ندارم.
-برای چی مشکل نداری؟
+اینکه بازیچه تو باشم. من بیشتر از اینا بهت مدیونم.
سحر چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: تو بازیچه من نیستی بچه. اگه این چند وقت طرفت نیومدم، چون اعصاب معصابم تخمی بود. نه فقط تو، حوصله هیچ کَسی رو نداشتم. حتی خودم.
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی قرار نیست من رو از اتاق پرت کنی بیرون؟
سحر انگار از حرفم کلافه شد. با عصبانیت مُچ دستم رو گرفت. وادارم کرد که بِایستم و من رو از ناهار خوری برد بیرون. با قدمهای سریع حرکت میکرد و مُچ دستم، همچنان توی دستش بود. متوجه شدم که داره من رو به سمت خوابگاه میبره. با این رفتارش، احساسات دوگانه من رو نسبت به خودش فعال کرد. وقتی وارد اتاق شدیم، من رو چسبوند به دیوار. دستهاش رو گذاشت اطراف سرم. آب دهنم رو قورت دادم و به چشمهاش نگاه کردم. سحر حتی با مقنعه هم جذاب و زیبا بود. دوباره یک لبخند محو زد و گفت: میدونستی با مقنعه هم خوشگلی؟
لبخند زدم و گفتم: من هم داشتم در مورد تو، به همین فکر میکردم.
-خب داشتی میگفتی، دلت فقط برای حرف زدن من تنگ شده بود؟ فقط حواست باشه که دوست ندارم دروغ بشنوم.
خواستم دستم رو بذارم روی پهلوش که با یک لحن جدی گفت: تا بهت اجازه ندادم، حق نداری من رو لمس کنی.
دستم رو کشیدم عقب. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: دلم برای...
-حرف میزنی یا به زور ازت حرف بکشم؟
یکهو یاد حرفهای ژینا افتادم. اینکه سحر هر چی که بین خودمون میگذره رو براش تعریف میکنه. اینکه من، در برابر سحر چه موجود ضعیفی هستم. احساس کردم اگه تن به خواسته سحر بدم، تحقیر میشم اما از طرفی توانایی اینکه پسش بزنم رو نداشتم. دوباره آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: وقتی خونه بودم، همهاش به تو فکر میکردم. چند بار هم خودم رو لمس کردم. یک بار از حموم برگشته بودم. همونطور لُخت جلوی آینه ایستادم و یک دستم رو گذاشتم روی شکمم و دست دیگهام رو گذاشتم روی صورتم. داشتم تصور میکردم که انگار تو داری لمسم میکنی. تو همین حین، داداشم وارد اتاق شد.
سحر ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: خب بعدش.
+بعدش سریع از اتاق رفت بیرون. اصلا نفهمیدم که دقیقا چی دید.
سحر با دقت به من نگاه کرد و گفت: یعنی بعدش هیچ واکنشی نشون نداد.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه اصلا، انگار نه انگار.
سحر بدون مکث گفت: این اصلا طبیعی نیست. اگه یک پسر، بدن لُخت خواهرش رو توی هر شرایطی ببینه، تا چند مدت خجالت زده است و سعی میکنه که با خواهرش رو به رو نشه.
برای چند ثانیه تمام رفتار و حرکات مانی رو بعد از اون روز مرور کردم و گفتم: مانی طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
-خب بهت تبریک میگم. تو تنها موجود عجیب و غریب، تو اون خونه نیستی.
از حرف سحر تعجب کردم و گفتم: من یک آدم خیلی معمولیام. هیچ چیز عجیب و خاصی ندارم.
سحر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: اگه آدم خاصی نبودی، تا حالا مثل همون قبلیا که ژینا بهت گفت، ازت خسته شده بودم و الان اینجا با من، توی این اتاق نبودی.
+آخه چیِ من خاصه؟
سحر لبهاش رو گذاشت روی گردنم. یک بوسهی طولانی از گردنم زد. سرم رو ناخواسته بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترس باشه. هورمونهای جنسیام، خیلی زود فعال شد و یک آه شهوتی کشیدم. سحر سرش رو کشید عقب و گفت: تو حشر خالصی. چهره و اندامت، سکسیه. برق نگاهت پر از شهوته. حتی رفتار و حرکات و حرف زدنت، عالم و آدم رو تحریک میکنه. بقیه برای اینکه اینطوری باشن، خودشون رو جر میدن اما تو، خود به خود حشری ترین دختری هستی که تا حالا دیدم. بعد میگی که خاص نیستی؟ تا حالا به بوی بدنت دقت کردی؟ اصلا میدونی چه بویی میدی؟ نفهمیدی که لیلی به هر بهونهای بهت نزدیک میشه تا بوت کنه؟
سحر دوباره داشت شبیه جادوگرها حرف میزد. از همون حرفهایی که من رو توی آسمونها میبرد و احساس خدا بودن، بهم دست میداد. خواستم حرف بزنم که درِ اتاق باز شد. لیلی و ژینا وارد اتاق شدن. سحر از من فاصله گرفت اما از نگاه جفتشون مشخص بود که متوجه وضعیت من و سحر شدن. سحر مقنعهاش رو درآورد و رو به لیلی و ژینا گفت: پس فردا، مهدیس هم با ما میاد.
چشمهای لیلی از تعجب گرد شد و گفت: مطمئنی سحر؟
سحر مانتوش رو درآورد و گفت: آره، هماهنگیهاش رو کردم.
چهرهی ژینا درهم شد. شبیه همون دورانی که پدرش رو انداخته بودن زندان. با حرص لباسش رو عوض کرد و از اتاق رفت بیرون. لیلی انگار کلافه شد و رو به سحر گفت: ژینا رو میخوای چیکار کنی؟
سحر با بیتفاوتی گفت: به اندازه کافی براش فک زدم. دیگه به من ربطی نداره که میخواد چه غلطی بکنه.
دوباره اون حس عذاب وجدان اومد سراغم. همون حسی که انگار من باعث اختلاف بین سحر و ژینا شدم. حتی احساس کردم که لیلی هم داره همین فکر رو درباره من میکنه. برای همین ناخواسته به لیلی نگاه کردم. چند لحظه با اخم به من نگاه کرد. اما یکهو خندهاش گرفت و گفت: نترس جوجه. به جاش بیا حموم پشت من رو بکش. شنیدم سحر حسابی یادت داده.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره یاد گرفتم.
ژینا جوری توی ماشین نشسته بود که انگار مجبورش کردن. سحر راننده و لیلی هم کنارش نشسته بود. من کنار ژینا نشسته بودم و امواج منفیاش رو به خوبی حس میکردم. اینقدر حواسم به ژینا بود که متوجه نشدم کجای شهر رفتیم. سحر وارد یک کوچهی خلوت شد و ماشین رو جلوی یک آپارتمان پارک کرد. همگی از ماشین پیاده شدیم. منطق میگفت که باید دلشوره و استرس داشته باشم. سحر هیچی از جایی که قرار بود بریم، به من نگفته بود. اما انگار بودن با سحر، برای من کفایت میکرد و برام مهم نبود که کجا دارم میرم. سحر زنگ آیفون تصویری رو زد. بعد از چند لحظه، درِ آپارتمان باز شد. وارد آسانسور شدیم و لیلی دکمه طبقه پنجم رو زد. وقتی از آسانسور پیاده شدیم، متوجه شدم که هر طبقه، دو واحد داره. درِ یکی از واحدهای طبقه پنجم، نیم باز بود. سحر در رو کامل باز کرد و وارد خونه شد. من هم به دنبال لیلی و ژینا وارد خونه شدم. یک خونه بزرگ که اصلا نمیخورد آپارتمان باشه. داخل خونه پر از گلدونهای زیبا و تزئینی بود. سحر شال و مانتوش رو درآورد و رو به من گفت: بِکن راحت باش.
من هم شال و مانتوم رو درآوردم. سحر یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: نگو که با این پیراهن مجلسی و شلوار جین میخوای بشینی؟
از تیپ خودم خندهام گرفت و شلوارم رو هم درآوردم. لیلی و ژینا هم مانتو و شالشون رو درآوردن. خوب که دقت کردم، همهمون دقیقا همون تیپ پارتی مجتبی رو زده بودیم. سحر رفت به سمت آشپزخونه و رو به همهمون گفت: نوشیدنی گرم یا سرد؟
یک نگاه دیگه به خونه کردم. برام عجیب بود که چرا هیچ کَسی توی خونه نیست و خودمون باید از خودمون پذیرایی کنیم. آخه این چه مدلی مهمونی یا جشنی بود؟
لیلی رو به سحر گفت: هوا داره گرم میشه. من نوشیدنی خنک میخوام.
سحر رو به من و ژینا گفت: شما دو تا لالین؟
من خیلی سریع گفتم: منم خنک لطفا.
ژینا شونههاش رو انداخت بالا و گفت: هر چی آوردی.
هر چی که بیشتر میگذشت، بیشتر گیج میشدم. آخرش طاقت نیاوردم و رو به لیلی گفتم: فقط خودمون هستیم؟
لیلی زد زیر خنده و گفت: اِی من قربون این گوگولی بازیات برم.
سحر برای همهمون شربت آورد. خیلی سریع متوجه کنجکاوی من شد. مثل لیلی خندهاش گرفت و گفت: تو محشری دختر. درون و بیرونت عین همه. (دیدین آخرش من هم شربت داشتم تو داستانم 😊)
لیوان شربت رو از داخل سینی برداشتم. یک جرعه خوردم و دوباره مشغول نگاه کردن به محیط خونه شدم. وسایل خونه با نظم خاصی چیده شده بود. تو همین حین، یک خانم از اتاق گوشهی هال، اومد بیرون. یک ماکسی آبی نفتی تنش کرده بود. موهای بلوند کرده و نسبتا بلندش رو هم دورش ریخته بود. احساس کردم که چهرهاش آشناست. لبخند محوی روی لبهاش نشست و با یک لحن خاصی گفت: خوش اومدین دخترا.
نه تنها چهرهاش، حتی تُن صداش هم برام آشنا بود. لیوان رو گذاشتم روی عسلی مبل و ایستادم. خانم ماکسی پوش اول به سمت من اومد. دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: بیشتر از همه تو خوش اومدی مهدیس جان.
باورم نمیشد که دارم چی میبینم. حتی یک لحظه فکر کردم که شاید خوابم. سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر اخم کرد و با سرش به دست خانم ماکسی پوش اشاره کرد. دستهای لرزونم رو به سمت خانم سلحشور بردم و باهاش دست دادم. زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم. لبخند خانم سلحشور غلیظ تر شد. دست من رو توی دستش نگه داشت و گفت: همونقدر که میگفتن، بیش از حد زیبا و دلربا هستی. البته قابل حدس بود.
لیلی دوباره زد زیر خنده و گفت: وای خدا این طفلک داره سکته میکنه.
حتی ژینا هم که سعی داشت تا همچنان خودش رو عصبانی نشون بده، به خاطر دیدن حالت متعجب و بُهت زدهی من، خندهاش گرفت. خانم سلحشور دستم رو رها کرد و با سحر و لیلی و ژینا دست داد. بعد با دستش به مبل اشاره کرد و گفت: بشینین دخترا.
ضربان قلبم بالا تر رفت و نمیتونستم درک کنم که چرا ما باید توی خونهی خانم سلحشور باشیم. ناخواسته یاد روزی افتادم که میخواست من رو از خوابگاه بندازه بیرون. چهرهاش همچنان اون جدیت و ابهت رو داشت. سحر رو به خانم سلحشور گفت: اجازه هست؟
خانم سلحشور با تکون سرش به سحر تاییده داد. سحر رفت توی یکی از اتاقها. چند دقیقه بعد با یک پوشه برگشت. پوشه رو به دست من داد و گفت: بیا واس خودت. هر کاری دوست داری باهاش بکن.
همگیشون به من زل زده بودن. یک نفس عمیق کشیدم و پوشه رو باز کردم. چیزی که داخل پوشه میدیدم، بیشتر از دیدن خانم سلحشور، من رو شوکه کرد. تعهد کتبی با دستخط خودم و گزارش و شکایت اون چند نفر از من، داخل پوشه بود.
انگار همهشون منتظر واکنش من بودن. اما من نمیدونستم که چه واکنشی باید داشته باشم. سحر رو به من گفت: معمولا اینطور مواقع، تشکر میکنن.
به تته پته افتادم و گفتم: ببخشید معذرت، یعنی ممنون مرسی.
سحر گفت: از من تشکر میکنی؟!
به خانم سلحشور نگاه کردم و گفتم: ممنون.
لیلی برای سومین بار زد زیر خنده و گفت: لعنت به تو سحر. چطوری دلت میاد این همه بیرحم باشی.
از حرف لیلی تعجب کردم. سحر کاری نکرده بود که بخواد بهش بگه بیرحم. ژینا با طعنه گفت: مهدیس خودش دوست داره که سحر اینطوری باهاش رفتار کنه.
خانم سلحشور رو به من گفت: الان داری به چی فکر میکنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمیدونم خانم. یعنی به چیز خاصی فکر نمیکنم.
خانم سلحشور پاش رو انداخت روی پای دیگهاش و گفت: شنیدم یک دل نه صد دل عاشق سحر شدی.
دوباره به تته پته افتادم و گفتم: نه خانم، نه...
لیلی از شدت خنده، پهلوهاش رو چسبید و اشکهاش جاری شد. به خاطر خندههای لیلی و شرایط مبهمی که توش بودم، کمی عصبی شدم. خانم سلحشور لحنش رو ملایم کرد و رو به من گفت: عاشق شدن که عیبی نداره دخترم. اونم عاشق دختر خوشگل و جذابی مثل سحر. من بهتر از همه میدونم که سحر چقدر توی ارضای پارتنرش مهارت داره. هم از نظر جنسی و هم از نظر روانی.
احساس کردم که یکی با پُتک کوبید توی سرم. سرم کمی به لرزش افتاد. خانم سلحشور از همه چی خبر داشت. نمیتونستم این رو باور کنم. سحر ایستاد و کنار من نشست. دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت: نترس مهدیس. هیچ کَسی قرار نیست به تو صدمه بزنه. مریم سلحشور توی دانشگاه فقط رئیس حراسته. اینجا توی این خونه، یکی از ماست. اصلا به خاطر ایشون بود که ما همدیگه رو پیدا کردیم. اونی هم که همیشه هوای ما رو داره، ایشونه.
سحر دستش رو از روی شکمم، به سمت قلبم برد و گفت: قلبت مثل گنجیشک داره تند میزنه. دارم بهت میگم چیزی برای ترسیدن وجود نداره. تو رو آوردم اینجا تا بهت ثابت کنم که دیگه جزئی از ما هستی. دیگه اون دختری نیستی که قرار بود یه مدت باهات سرگرم بشیم و پرتت کنیم بیرون.
همچنان نمیتونستم حرفهایی که میشنیدم رو درک کنم. ژینا با یک لحن خاصی گفت: چرا همه حقیقت رو بهش نمیگی؟
سحر به خاطر حرف ژینا، پوزخند تلخی زد و گفت: من از اون چند نفر خواستم که باهات درگیر بشن و بعدش ازت شکایت کنن. بعدش هم از مریم خواستم که حسابی تو رو بترسونه و بفرستت پیش ما. یکی رو میخواستیم تا کارای اتاق رو انجام بده. گاهی وقتها هم سرگرممون کنه. اولویتمون دختر خوشگلا بودن. البته صحبتهای مامانت با بخش حراست دانشگاه هم بیتاثیر نبود. اینقدر سفارش کرد که باید هوای تو رو داشته باشن و تو دختر بیدست و پایی هستی و شاید نتونی توی شهر غریب دووم بیاری و این حرفها که بهترین گزینه برای ما شدی. ما تمام نقطه ضعفهای تو رو میدونستیم.
لیلی نشست کنار سلحشور تا جلوی من باشه. دیگه نخندید و گفت: اول از همه مریم و سحر همدیگه رو پیدا کردن. یعنی مریم، سحر رو پیدا کرد. مریم اون موقع کارمند بخش حراست بود. البته بعیده بدونی اما در جریان باش که رنگینکمونیها، خیلی زود همدیگه رو پیدا میکنن. بعدش هم سحر، ژینا رو پیدا کرد و شدن سه تا. منم آخری بودم. البته نه ببخشید، تو آخری هستی. البته هنوز مطمئن نیستیم که تو رنگینکمونی هستی یا نه. اما خب به هر حال الان پیش ما هستی و بزرگ ترین راز ما چهار نفر رو میدونی.
ژینا در تکمیل حرفهای لیلی گفت: البته به لطف سحر، که امیدوارم پشیمون نشه.
این همه اطلاعات برای مغز من زیاد بود. نمیدونستم باید به حرفهای سحر فکر کنم یا لیلی. حس بدی داشتم که باهام بازی کرده بودن و باعث اون همه استرس و فشار شدن. اما از طرفی و به قول لیلی، نهایتا به من اعتماد کردن. صدام به لرزش افتاد و رو به لیلی گفتم: رنگینکمونی یعنی چی؟
لیلی لبخند زد و گفت: یعنی همجنسگرا. برای ما دخترا میشه لزبین. یعنی ما از نظر عاطفی و جنسی، به همجنس خودمون، خیلی بیشتر از جنس مخالف، گرایش داریم. اگه هر کَسی این مورد رو بدونه، فاتحه همهمون خونده است.
مریم ایستاد و اومد به طرف من. دستم رو گرفت و گفت: بلند شو دخترم.
سحر دستش رو از روی قلبم برداشت. با تردید ایستادم. مریم من رو به سمت اتاقی که ازش اومده بود، هدایت کرد. بعد با دستش به داخل اتاق اشاره کرد و گفت: بهتره کمی با خودت خلوت کنی. میدونم شرایطی نداری که بخوای توی جمع باشی. راحت باش و روی تختِ من دراز بکش، تا کمی به آرامش برسی.
انگار پیشنهاد مریم، بهترین هدیه ممکن بود. وارد اتاق خوابش شدم و در رو بستم. روی تخت دو نفرهاش، به پهلو دراز کشیدم و خودم رو مُچاله کردم. از یک طرف یاد بلاهایی که سرم آوردن و از یک طرف یاد حمایتها و توجههای بدون محدودیت سحر افتادم. از یک طرف دوست داشتم گریه کنم، اما از یک طرف دلیلی برای گریه نداشتم. بالشت دیگهی روی تخت رو گذاشتم روی سرم و چشمهام رو بستم.
نمیدونم چقدر گذشت اما با صدای باز شدن در به خودم اومدم. سحر بود و گفت: من میتونم بهت کمک کنم تا حالت بهتر بشه.
بغضم رو قورت دادم و گفتم: چطوری؟
سحر به پهلو و رو به روی من خوابید. دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: با چطوریاش کار نداشته باش. فقط به من اعتماد کن.
لمس دست سحر، دلم رو لرزوند. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: اما تو ازم سوء استفاده کردی.
سحر لحنش رو مهربون کرد و گفت: ضرر کردی؟ پشیمونی که وارد یک دنیای جدید شدی؟ الان بهت ثابت نشد که دیگه جزئی از ما هستی؟
به سوالهای سحر فکر کردم و گفتم: نمیدونم چه حسی باید داشته باشم.
سحر دست دیگهاش رو گذاشت سمت دیگهی صورتم و گفت: من بهت میگم که چه حسی باید داشته باشی.
لبهاش رو چسبوند به لبهای من. خودم هم باورم نمیشد که با لمس لبهای سحر و حتی با این حال خرابم، چنین موجی از شهوت، وارد بدنم بشه. خیلی سریع سحر رو همراهی کردم و دستم رو گذاشتم روی پهلوش. این تمام اون چیزی بود که توی تعطیلات عید بهش نیاز داشتم. هر لحظه شدت و سرعت لب گرفتنمون بیشتر میشد. سحر دستش رو برد بین پاهام و از روی شورتم، کُسم رو لمس کرد. یک آه کشیدم و من هم دستم رو گذاشتم روی کونش. سحر سرش رو برد به سمت گردنم و شروع کرد به خوردن گردنم. مثل همیشه سرم رو بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترس باشه. دستش رو از روی کُسم برداشت و گذاشت روی سینهام. سینههام رو چنگ زد و با شدت بیشتری گردنم رو مکید. در اون لحظات، فقط و فقط سحر رو میخواستم و دیگه برام مهم نبود که تو چه شرایطی هستم.
نفهمیدم که جفتمون کِی لُخت شدیم. سحر نشست روی دهنم و بهم فهموند که کُسش رو بخورم. هم زمان خم شد روی شکمم و شروع کرد به خوردن کُس من. هر بار که با سحر سکس میکردم، یک کار جدید میکرد که من رو به وجد میآورد. فعالیت هورمونهای جنسیام هر لحظه بیشتر میشد. هم از طریق کُسم، لبهای نرم و لطیف سحر رو حس میکردم و هم میتونستم از طریق لبهام، کُسش رو لمس کنم. همین باعث شد که به بدنم موج بدم و تلاش کردم تا با حرکات بدنم، هیجان بیش از حد درونم رو تخلیه کنم. بعد از چند دقیقه، سحر وضعیتمون رو تغییر داد. بدن جفتمون خیس عرق شده بود. هر بار باید موهام رو از توی صورت خیسم کنار میزدم. سحر بهم فهموند که بشینم. خودش هم نشست جلوی من. جوری که کُسش با کُس من تماس پیدا کنه. با دست راستش، دست راست من رو گرفت و کُسش رو مالوند به کُسم. من هم ازش تقلید کردم و سعی کردم با موج دادن به کمر و کونم، کُسم رو بیشتر به کُس سحر بمالونم. صورت سحر هم مثل من خیس عرق بود. موهاش رو زد کنار و هم زمان که کُسهامون رو به هم میمالوندیم، به چهره خمار و شهوتی همدیگه زل زدیم. طاقت نیاوردم و با اینکه میدونستم صدامون بیرون از اتاق میره، آه و نالهام بلند شد. سحر انگار به خاطر آه و نالهی من، شهوتی تر شد و هم زمان که نفس نفس میزد، با یک لحن حشری گفت: جون عزیزم. جون خوشگلم. فدای تو بشم جوجه حشری من. تو عشق منی. تو نفس منی. تو عمر منی.
لمس سحر و نگاه به چهره زیبا و خمارش، یک طرف و گوش دادن به عاشقانههاش، یک طرف. انگار شنیدن صدای حشری سحر، تیر خلاص بود و همه چی برام تیره و تار شد.
نفهمیدم چند ثانیه بیحال شدم. سحر من رو به پهلو خوابوند. پتو رو کشید روم و گفت: خیلی عرق کردی.
خودش هم از پشت بغلم کرد و گفت: حالت خوبه عزیزم؟
رمقی برای حرف زدن نداشتم. با تکون سرم بهش فهموندم که حالم خوبه. سحر خودش رو بیشتر بهم چسبوند و شروع کرد به نوازش موهام. تو همین حین، مریم وارد اتاق شد. لیوان شربت من توی دستش بود. به سمت من گرفت و گفت: الان میچسبه که این رو بخوری.
ناخواسته لبخند زدم. باورم نمیشد که رئیس حراست دانشگاه، من رو توی این وضعیت ببینه. آدمی که حتی با فکر کردن بهش، چهار ستون تنم میلرزید. هم زمان که نشستم، سعی کردم با پتو، سینههام رو بپوشونم. لیوان شربت رو از دست مریم گرفتم و گفتم: ممنون.
مریم نشست روی تخت. وقتی شربت رو کامل خوردم، لیوان رو از توی دستم گرفت. دست دیگهاش رو مثل سحر گذاشت روی صورتم و گفت: به سحر حق میدم که اینطور شیفته و مجذوب تو بشه.
نویسنده شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#48
Posted: 28 Apr 2021 01:23
بیا با هم بازی کنیم
بخش اول
وقتی از خواب بیدار شدم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کجا هستم. احساس گشنگی و ضعف کردم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و شب قبل رو به خاطر آوردم. همیشه فکر میکردم که فقط سحر و ژینا و لیلی با هم هستن، اما شب قبل فهمیدم که مریم سلحشور باعث تشکیل این حلقه دوستی شده. شبیه یک محفل مخفی که از کنار هم بودن، لذت میبردن و آرامش داشتن. هنوز دو دِل بودم که آیا واقعا، من رو عضوی از خودشون میدونن یا نه؟ یا شاید این هم یک بازی باشه. اما روابطی که چندین سال از همه مخفی شده رو نمیتونستن به خاطر بازی با من، به خطر بندازن. برق چشمهای سحر نمیتونست دروغ باشه.
تو حال و هوای خودم بودم که درِ اتاق باز شد. سحر لباس بیرونی پوشیده بود و گفت: خوب خوابیدی جوجه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره بیهوش شدم.
-برای همین ازت خواستم که توی این اتاق بخوابی که کَسی مزاحم استراحتت نشه. مطمئن بودم که نیاز به یک خواب حسابی داری. راستی من و لیلی شیفت ظهر تا شب بیمارستان هستیم. تو همینجا پیش مریم باش. آخر شب میام پیشت.
+باشه چَشم.
-راستی مریم هم بیدارهها.
+باشه من الان میام، فقط...
-فقط چی؟
+کاش یک دست لباس راحتی هم میآوردم.
-حالا فعلا همون پیراهن مجلسی رو بپوش. آخر شب برگشتنی از خوابگاه برات لباس راحتی میارم.
+باشه مرسی.
-فعلا خدافظ جوجه.
+خدافظ.
بعد از رفتن سحر، پتو رو کامل کشیدم روی سرم. روم نمیشد برم توی هال. چشمهام رو بستم و دوباره به شب قبل فکر کردم. چرا سحر از من خواست که تنها توی این اتاق بخوابم؟ یعنی بعدش خودشون هم خوابیدن؟ یا داشتن درباره من صحبت میکردن؟ یا شاید چهارتایی با هم سکس کردن. مثل همون شب پارتی که من و سحر و لیلی، سه نفری سکس کردیم. اگه سکس کردن، چرا نخواستن که من باشم؟ نکنه برای من نقشهای کشیدن؟ نه امکان نداره. شاید موردی بوده که به من ربطی نداشته. شب قبل من واقعا خسته بودم. هم از نظر جسمی و هم از نظر ذهنی. سحر وقتی دید که شرایط خوبی ندارم، ازم خواست که بخوابم.
دوباره درِ اتاق باز شد. سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم. مریم لبخند زد و گفت: به دانشجوی منظم و درس خونی مثل تو نمیخوره که تا لنگ ظهر بخوابه.
من هم لبخند زدم و گفتم: آره خیلی خوابیدم.
-خب خوابیدن بسه. امروز پنجشنبه است و حیفه که با خوابیدن حرومش کنی.
موقع نشستن، پتو رو طوری گرفتم که سینههام رو بپوشونه. مریم کمی مکث کرد و گفت: لُخت خوابیدی؟
لب بالام رو گاز گرفتم. به پیراهن مجلسی لیلی اشاره کردم و گفتم: آخه با این لباس نمیشد بخوابم. فکر نمیکردم که قراره شب رو اینجا بمونیم، وگرنه لباس راحتی میآوردم.
مریم لحنش رو ملایم کرد و گفت: میتونم ازت یک خواهشی کنم.
خیلی سریع گفتم: بفرمایین.
-میتونم ازت خواهش کنم که امروز رو که من و تو تنها هستیم، بدون لباس باشی. حتی بدون شورت و سوتین.
از خواهش مریم جا خوردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مگه ژینا هم رفته؟
-آره جایی کار داشت و رفت.
مریم منتظر جواب من نموند. از اتاق رفت بیرون و موقع رفتن؛ گفت: در ضمن میز صبحانه آماده است.
بعد از رفتن مریم، دوباره پتو رو کشیدم روی سرم و به خودم گفتم: نکنه همه اینا به خاطر اینه که من رو به مریم برسونن تا باهام سکس کنه؟ شاید ژینا هم برای همین رفته تا من و مریم تنها بشیم. اما اگه مریم میخواست باهام سکس کنه، میتونست همین الان پتو رو از روی من پس بزنه و پیشم بخوابه و شروع کنه به ور رفتن با من. ژینا هم شاید چون از من خوشش نمیاد، بهونه آورده و رفته. الان باید چیکار کنم؟ یعنی لُختِ مادرزاد و توی روز روشن، برم توی هال؟! قبلا جلوی سحر و لیلی، لُخت شدم. موذب میشدم اما مطمئنم قسمتی از وجودم بدش نمیاومد که جلوی سحر و لیلی لُخت بشم! اگر خواهش مریم رو گوش ندم چی؟ یعنی بهش بیاحترامی کردم؟ از دستم ناراحت میشه و به دل میگیره؟ حتی شاید دیگه اجازه نده که تو جمعشون باشم. اصلا نکنه که خودم هم دوست دارم تا مریم باهام سکس کنه؟ یا شاید هنوز ازش میترسم و نمیخوام که برای خودم دشمن تراشی کنم. اوایل به همین بهونه اجازه میدادم تا سحر هر کاری که دوست داره باهام بکنه. خدای من، الان باید چیکار کنم؟ نکنه اصلا معتاد کشاکش درونیام شدم و دوست دارم که گاهی تحت فشار قرار بگیرم؟!
مریم با ژست خاص خودش به کاناپه تکیه داده بود. پاش رو روی پای دیگهاش انداخته بود و داشت چای میخورد. حتی ژست لیوان دست گرفتنش هم به نظرم منحصر به فرد اومد. وقتی متوجه حضور من شد، سرش رو کامل به سمت من چرخوند. تمام حرکات و رفتارش، مکث خاصی داشت. کامل لُخت شده بودم و داشتم از خجالت آب میشدم. نمیدونستم که دستهام رو توی چه وضعیتی باید قرار بدم. چند لحظه و به صورت ناخواسته، یک دستم رو جلوی کُسم و دست دیگهام رو جلوی سینههام نگه داشتم، اما توی ذهنم به خودم گفتم: تو که لُخت شدی احمق، این مسخره بازیا چیه.
لب بالام رو گاز گرفتم و دستهام رواز جلوی کُسم و سینههام برداشتم. مریم بدون اینکه پلک بزنه به من خیره شد. با متانت و ملایمت، لیوان چای رو گذاشت روی عسلی و ایستاد. چند قدم به سمت من اومد. نگاهش همه جای بدن من کار میکرد. نه شبیه آدمهای هیز که حس منفی و چندش منتقل میکنن. احساس کردم که شهوت، تنها احساس درون چشمهای مریم نیست. جوری به بدنِ لُخت من نگاه میکرد که انگار بیش از حد اهمیت دارم. به من نزدیک تر شد. به آرومی دورم چرخید و گفت: تمام تردیدهام، درباره تصمیم سحر، بر طرف شد. تو اثر هنری طبیعت هستی.
مریم دوباره جلوی من ایستاد. با همون لحن مهربون داخل اتاق؛ گفت: اجازه دارم لمست کنم؟
از وقتی که وارد اتاق سحر شده بودم، هر بار یک آدم عجیب میدیدم که نمیتونستم درکش کنم. تا قبلش توی خونهی خودمون، فکر میکردم که تمام آدمهای دنیا شبیه افراد خانوادهام هستن. انسانهای ساده و یک شکل.
مریم سوالش رو تکرار کرد و گفت: اجازه دارم؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بببله...
مریم دستش رو گذاشت روی صورتم. صورتم رو با کمترین اصطحکاک ممکن نوازش کرد. بعد دستش رو کامل چسبوند به صورتم و چشمهاش رو بست. یک نفس عمیق کشید و گفت: این عالیه.
امکان نداشت این واقعیت داشته باشه. این همون خانم سلحشوری بود که همه توی دانشگاه، ازش میترسیدن؟! همونی که با چند جمله، فاتحه من رو خوند و مجبورم کرد که با دستخط خودم، اعتراف دروغی بنویسم. پیش خودم گفتم: حتما دارم خواب میبینم و هیچ کدوم از اینا واقعی نیست.
مریم چشمهاش رو باز کرد. دستش رو از روی صورتم کشید به سمت گردنم و رسوند به سینهام. دست دیگهاش رو هم گذاشت روی سینهی دیگهام. هر دو تا سینهام رو توی مشتش گرفت و گفت: دخترانه و بینقض.
بعد دستهاش رو برد پشت کمرم. کل کمرم رو لمس کرد و دستهاش رو گذاشت روی کونم. صورتش رو نزدیک گردنم برد و جوری نفس کشید که انگار داره من رو بو میکنه. از خودم توقع داشتم که تحریک نشم اما هورمونهای درونم، هیچ مقاومتی در برابر رفتار بیش از اندازه خاص و متفاوت مریم نداشتن. وقتی نفس مریم رو با گردنم حس کردم، یک آه ملایم کشیدم. مریم دستهاش رو از روی کونم برداشت. کمی از من فاصله گرفت و دست راستش رو برد به سمت کُسم. کف دست و انگشتهاش رو کشید روی کُسم و بعد دستش رو گذاشت روی شکمم. به چهرهام زل زد و گفت: دیشب خیلی کم شام خوردی. الان باید حسابی گشنهات باشه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مممیشه اول برم دستشویی؟
مریم دستش رو از روی شکمم برداشت. کامل از من فاصله گرفت و گفت: برو عزیزم. من هم برات چای میریزم.
موقع نشستن روی سنگ توالت، خواستم شورتم رو بکشم پایین که یادم اومد لُخت هستم. نشستم روی سنگ توالت و موقع جیش کردن، از خودم خجالت کشیدم. دستهام رو گذاشتم روی صورتم و به خودم گفتم: چرا به حرفش گوش دادی و لُخت شدی؟ چرا اجازه دادی لمست کنه؟ چرا گذاشتی تحریکت کنه؟
وقتی از دستشویی برگشتم، مریم یک حوله به دستم داد و گفت: خودت رو خشک کن و بیا داخل آشپزخونه.
صورتم رو خشک کردم. با دستهام، موهام رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه. نگاه مریم همچنان به بدن لُخت من بود. صندلی نهارخوری رو برام عقب کشید و گفت: بشین دخترم.
به خاطر رفتار مودبانهاش، اونم در شرایطی که من لُخت بودم، بیشتر از حد معمول موذب شدم. برای چندمین بار لب بالام رو گاز گرفتم و نشستم روی صندلی. مریم یک لیوان چای به همراه عسل و سرشیر و مغز گردو جلوم گذاشت و گفت: صبحونه دختر باید مقوی باشه.
بعدش نشست سمت دیگه میز ناهار خوری. دقیقا جلوی من. همون لبخند ملایم خودش رو زد و گفت: تعارف نکن دخترم.
ضعف و گشنگیام با دیدن عسل و سرشیر بیشتر شد. دستم رو بردم به سمت نون و شروع کردم به صبحونه خوردن. مریم همینطور به من زل زده بود و بعد از چند دقیقه گفت: ازت ممنونم.
لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: من که کاری نکردم خانم.
نگاه و لحن مریم مهربون تر شد و گفت: خواهش و درخواست من رو اجابت کردی.
لبخند زورکی زدم و گفتم: خواهش میکنم.
مریم خیلی سریع گفت: لازم نیست اینجا چیزی رو وانمود کنی که نیستی. هر طور راحتی رفتار کن. من توی این خونه، رئیس حراست دانشگاه نیستم. اینجا همهمون میتونیم خود واقعیمون باشیم.
تحت تاثیر لحن و حرف مریم قرار گرفتم. نمیتونستم بفهمم که یک آدم چطوری میتونه خودش رو به دو قسمت مجزا تقسیم کنه. برای چندمین بار یاد روزی افتادم که میخواست من رو از خوابگاه بندازه بیرون. خواستم یک چیزی بگم که حرفم رو قورت دادم. مریم متوجه شد و گفت: راحت باش دخترم. هر چی دوست داری بگو. میخوای درباره اون روز حرف بزنی؟ که ازت تعهد کتبی گرفتم؟
به چشمهای مریم نگاه کردم و گفتم: یک ماه تموم، شبها توی تختخواب گریه کردم. به خاطر استرس زیاد، معده درد گرفته بودم. منطق میگه که باید از شما متنفر باشم و دیگه بهتون اعتماد نکنم. اما حالا اینجام. توی خونه شما، لُختِ مادرزاد نشستم و دارم جلوی شما صبحونه میخورم. بیشتر از همه دوست دارم درباره خودم صحبت کنم. اینکه من دقیقا کی یا بهتر بگم چی هستم.
مریم با خونسردی گفت: سوال بسیار سختی پرسیدی دخترم. گاهی وقتها آدمها سالها طول میکشه تا خودشون رو بشناسن. مسیر زندگی، پر از متغیرهای غیر قابل پیشبینی و عجیبه. پس نه تو و نه هیچ کدوم از اطرافیانت نمیتونن به صورت قطعی بگن که تو دقیقا کی یا چی هستی. گاهی وقتها بهتره که خودت رو رها کنی و اجازه بدی تا زمان بهت یک سری مسائل رو ثابت کنه. درباره اتفاق اون روز، نمیتونم از واژه متاسفم استفاده کنم. چون اصلا متاسفم نیستم. اگه باز هم زمان برگرده به عقب، همون کار رو میکنم. چون سحر از من خواسته بود. همونطور که بعدش از من خواست تا بهت اعتماد کنم و بزرگ ترین راز زندگیام رو بهت بگم. تو حق انتخاب داشتی و داری. یا از من متنفر باشی یا آغوش باز من رو قبول کنی. که البته فکر کنم جفتمون بدونیم که انتخاب تو چیه.
ناخواسته لبخند زدم و گفتم: همیشه فکر میکردم کَسی توی این دنیا پیدا نمیشه که بیشتر از سحر بتونه با حرف زدن من رو کنترل کنه.
مریم هم لبخند زد و گفت: خصلت آلفاها همینه. آدمهای آلفا خود به خود قدرت تاثیر گذاری دارن. سحر یک آلفای بینقص و بینظیره.
+الان من گیر دو تا آلفا افتادم. این خوبه یا بد؟
-شاید تعجب کنی اما تو خودت هم آلفا هستی.
به خاطر تعجب زیاد، خندهام گرفت و گفتم: من آلفا هستم؟! من عرضه ندارم روی خودم تاثیر بذارم و خودم رو رهبری کنم. چطوری میتونم آلفا باشم؟
مریم با دقت من رو نگاه کرد و گفت: شاید بیشتر تعجب کنی، اما قدرت تاثیرگذاری و آلفا بودن تو از من و سحر هم بیشتره. این توی وجودته و من دارم به وضوح میبینم.
تعجبم بیشتر شد و گفت: اگه این رو درباره لیلی و ژینا میگفتین، شاید باور میکردم.
مریم بدون مکث گفت: لیلی و ژینا هیچ وقت آلفا نبودن و نخواهند شد. لیلی انعطاف پذیره و با هر کَسی میتونه خودش رو وقف بده. توی هر شرایطی، بلده خودش رو شبیه بقیه کنه اما بلد نیست بقیه رو شبیه خودش کنه. ژینا شخصیت به شدت شکننده و حساس و وفاداری داره. اونقدر احساسات و وفاداریش نسبت به سحر قویه که نمیتونه حضور تو رو تحمل کنه. نمیتونه هضم کنه که سحر یکی رو بیشتر از خودش دوست داره.
+یعنی به من حسودی میکنه؟
-بهتره اسمش رو حسادت نذاریم. ژینا و لیلی هر کدوم گذشته سختی داشتن. پدر ژینا همیشه درگیر فعالیتهای سیاسی بوده. گاه و بیگاه دستگیر میشده و ژینا بعضی وقتها تا چندین ماه ازش بیخبر بوده. حتی گاهی شایعه میشده که پدر ژینا اعدام شده. به صورت خلاصه اگه بگم، ژینا همیشه توی استرس زندگی کرده. سحر خیلی به ژینا کمک کرد تا کمی به خودش مسلط بشه. در مورد لیلی چیز خاصی نمیدونم اما خب حدس زیادی میزنم که اصلا گذشته جالبی نداشته. چون حاضر نیست حتی یک لحظه درباره خانواده و گذشتهاش حرف بزنه.
+سحر چی؟
-سحر اکثر دوران کودکی و نوجوانی رو تنها بوده و همین باعث شده تا دختر خود ساخته و مستقل و فوقالعاده باهوشی بشه.
+چرا سحر اینقدر برای شما مهمه که حاضرین هر کاری براش بکنین؟
-چون بهش مدیونم. شوهرم بعد از اینکه فهمید من نمیتونم با جنس مخالف رابطه جنسی داشته باشم، طلاقم داد. جرات و شهامت این رو نداشتم که در مورد گرایش جنسیام با کَسی حرف بزنم. حتی مجبور شدم شهر محل زندگیام رو عوض کنم و از خانوادهام دور بشم. تنها بودم و هیچ پارتنری نداشتم. بعضی وقتها که خیلی بهم فشار میاومد، شب رو با یک روسپی میگذروندم. اما نهایتا به معنای واقعی ارضا نمیشدم و خلا بزرگی توی خودم حس میکردم. تا اینکه با سحر آشنا شدم. اوایل با اینکه حدس بالایی میزدم که مثل خودمه اما شهامت اینکه علنی بهش پیشنهاد بدم رو نداشتم. اما به مرور بهش نزدیک شدم و بالاخره این سحر بود که پیشنهاد داد. هیچ وقت اون شبی که به من پیشنهاد دوستی و رابطه داد رو فراموش نمیکنم. اون شب من دوباره متولد شدم.
یک نفس عمیق کشیدم و به خاطر حرفهای مریم، حسابی توی فکر فرو رفتم. مریم ایستاد. لیوان چای من رو برداشت و گفت: سرد شد، عوضش کنم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: شما دوست دارین با من هم سکس کنین؟
مریم لیوان چای داغ رو گذاشت جلوی من و گفت: نه عزیزم. امروز فقط دوست داشتم از دیدنت لذت ببرم. تو برای من یک طعمه جنسی نیستی. تو نماد زیبایی و شگفتی هستی دخترم. امروز موفق نشدم جلوی وسوسه خودم رو برای دیدن و لمس کردن تو بگیرم. یک روز به سن من میرسی و حرفهام رو بیشتر درک میکنی.
بدون فکر و بدون مکث گفتم: اگه خودم بخوام چی؟
مریم نشست روی صندلی. لبخند زد و گفت: تو باورنکردنی هستی. سحر درست میگه. تمام حرکات و رفتارت پر از سوپرایزه. گاهی وقتها من رو میترسونی.
به چشمهای مریم زل زدم و گفتم: خودم هم بعضی وقتها از خودم میترسم.
مریم یک نفس عمیق کشید و گفت: خب از این بحثها خارج بشیم. دوست ندارم توی خونهی من ذهنت درگیر باشه. برای ناهار دوست داری چی برات درست کنم؟
کمی فکر کردم و گفتم: هوس پلو و خورشتم کرده.
-خورشت اسفناج خوبه؟
+عالیه. فقط یک چیزی...
-چه چیزی عزیزم؟
+من تا کِی باید...
مریم ایستاد و گفت: یک لحظه صبر کن.
رفت و از داخل اتاق، یک تیشرت و شلوار راحتی آورد. گذاشت روی اُپن آشپزخونه و گفت: من از دیدن تو سیر نمیشم اما توی این خونه، چیزی به اسم باید وجود نداره.
ایستادم و تیشرت و شلوار رو گرفتم توی دستم. خواستم برم توی اتاق تا اول شورت و سوتینم رو بپوشم. اما وقتی وارد هال شدم، یک حسی بهم دست داد. انگار دیگه هیچ مشکلی با لُخت بودن جلوی مریم نداشتم. یا شاید دوست داشتم تنها چیزی که دوست داره رو بهش بدم. یا شاید توی همین یک ساعت، به نگاه پر از تحسینش معتاد شده بودم. هر علتی که داشت، تیشرت و شلوار رو گذاشتم روی کاناپه و برگشتم توی آشپزخونه. به مریم نگاه کردم و گفتم: من مشکلی ندارم اگه شما بخوای با من...
کمی مکث کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی شاید خودم هم دوست داشته باشم.
چهره مریم برای دومین بار متعجب شد. بدون اینکه پلک بزنه به چهره من خیره شد. بالاخره میتونستم برق نگاه شهوت خالص رو توی چشمهاش ببینم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چای میخورین براتون بریزم؟
مریم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: ممنون میشم دخترم.
سحر وقتی من رو دید، اخم کرد و گفت: وا دختر، خب میگفتی از مریم لباس راحتی گرفتی. این همه راه تا خوابگاه نمیرفتیم.
به چهره خستهی سحر نگاه کردم و گفتم: معذرت اصلا حواسم نبود.
لیلی رو به من گفت: حموم بودی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
لیلی لبخند زد و گفت: خوشم میاد با سرعت نور با همه راحت میشی.
سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم. برای چی رفتی حموم؟ تو که دیروز قبل از اینکه بیاییم، رفتی حموم.
لیلی نذاشت من حرف بزنم و گفت: چون عرق کرده بوده. مهدیس هر بار عرق میکنه، باید بره حموم.
سحر چند لحظه مکث کرد و با تعجب گفت: واقعا؟
مریم به دادم رسید. وارد هال شد و گفت: خسته نباشین دخترا. خوش اومدین. خورشت کرفس از ناهار ظهر براتون نگه داشتم. گرم کنم؟
رفتم به سمت آشپزخونه و گفتم: من گرم میکنم.
سحر همینطور با تعجب به من نگاه میکرد. لیلی با یک لحن طنز و رو به سحر گفت: جوجه جنده خودته دیگه.
مریم رو به سحر و لیلی گفت: نظرتون چیه تا مهدیس جان شامتون رو گرم میکنه، برین دوش بگیرین؟ من فعلا میرم توی اتاق خودم تا کمی مطالعه کنم. کاری داشتین بهم بگین.
لیلی مانتوش رو درآورد و گفت: موافقم.
بعد از گرم کردن غذا، میز شام سحر و لیلی رو چیدم. سحر همونطور که داشت خودش رو با حوله خشک میکرد، وارد آشپزخونه شد و گفت: خب چه خبرا جوجه؟ خوش گذشت امروز؟
منظورش رو از سوالش فهمیدم. کمی خجالت کشیدم و گفتم: خبر سلامتی.
سحر با یک لحن خاصی: گفتم خوش گذشت یا نه؟
احساس کردم که سحر به خاطر اینکه با مریم سکس کردم، از دستم ناراحت شده. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: آره خوش گذشت.
سحر حوله رو کامل از دور خودش برداشت. همونطور لُخت نشست روی صندلی و گفت: چرا بشقاب برای خودتون نذاشتی؟
به بدن لُخت سحر نگاه کردم. برای چند لحظه زاویه نگاه مریم رو تصور کردم که داشت بدن لُخت من رو روی همون صندلی میدید. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما صبحونه و ناهار رو دیر خوردیم.
لیلی هم وارد آشپزخونه شد. تاپ و شورت تنش کرده بود. موهاش همچنان خیس بودن. نشست جلوی سحر و گفت: دارم میمیرم از گشنگی.
بعد رو به سحر گفت: خب حالا، زهر تنش نکن.
سحر نگاهش رو از من گرفت و رو به لیلی گفت: ژینا کجاست؟
لیلی شونههاش رو انداخت بالا و گفت: نمیدونم، گوشیاش رو جواب نمیده.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ویرایش شده توسط: gharibe_ashena
ارسالها: 186
#49
Posted: 28 Apr 2021 01:27
بیا با هم بازی کنیم
بخش دوم
خواستم از آشپزخونه برم بیرون که سحر گفت: کجا فرار میکنی، بگیر بشین ببینم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چَشم.
وقتی نشستم، سحر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: خب تعریف کن ببینم. امروز دقیقا اینجا چه خبر بود.
از سحر خجالت کشیدم و گفتم: فکر کنم خودت بدونی.
سحر چند لحظه به لیلی نگاه کرد. بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت: بله همه چی معلومه اما مریم روش نمیشه به این زودی از کَسی سکس بخواد. چیکار کردی که همین روز اول مخ تو رو زد؟
نگاهم رو از سحر گرفتم. به میز نگاه کردم و گفتم: من ازش خواستم.
لقمه توی گلوی لیلی پرید و به سرفه افتاد. سریع ایستادم و بهش یک لیوان آب دادم. تعجب سحر بیشتر شد و گفت: یعنی چی تو ازش خواستی؟ مثل آدم حرف بزن ببینم.
یک نفس عمیق کشیدم. به چشمهای سحر نگاه کردم و گفتم: وقتی بیدار شدم، مریم از من خواست که لُخت بشم. انگار دوست داشت فقط نگاهم کنه.
سحر اخم کرد و گفت: خب بنال، بعدش.
کمی مکث کردم و گفتم: نمیدونم چی شد. یعنی نفهمیدم چی شد. یعنی... ای خدا سخته توضیح دادنش.
لیلی رو به من گفت: از فضولی کشتیمون دختر، دِ حرف بزن دیگه.
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: به نظرم مریم، آدم تنها و مهربون و محترمی اومد. یعنی حس کردم که دوست داره باهام سکس کنه اما به خاطر احترامی که به من میذاشت...
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: دلت سوخت و در نقش شوالیه سفید پوش جندهطور، پریدی تو بغلش تا بهش کمک کرده باشی.
به خاطر لحن و حرف سحر لبخند زدم و گفتم: دارم میگم خودم هم دقیقا نفهمیدم چه جَوی بین ما بر قرار شد. شاید اصلا خودم میخاریدم. شاید آدم بیجنبهای هستم و اگه یکی ازم تعریف کنه، زرتی مخم زده میشه. به خدا خودم هم نمیتونم امروز خودم رو درک کنم. نه امروز، از وقتی که پام رو توی اتاق شما گذاشتم.
لیلی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: عجب!
سحر رو به لیلی گفت: غیر عجب، چیز دیگهای نمیشه گفت.
چند لحظه بین هر سه تامون سکوت بر قرار شد. دوباره یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخه چطوری؟ مریم توی دانشگاه، یک آدم سختگیر و بیرحمه. همه ازش میترسن. حتی نگاه کردنش هم ترسناکه. اما اینجا، یک آدم دیگه است. مهربون، مودب، نجیب، محترم. حتی موقع...
سحر به من زل زد و گفت: حتی موقع چی؟
موذب شدم و گفتم: حتی موقع سکس، احساس کردم که داره با احترام باهام رفتار میکنه! باورم نمیشد که توی سکس، آدم حس احترام و نجابت از طرف مقابلش بگیره.
لیلی خندهاش گرفت و گفت: دمت گرم، یعنی موقع سکس با ما حس وحشی گری دریافت میکنی؟
ناخواسته با تکون سرم حرف لیلی رو تایید کردم و گفتم: آره.
سحر و لیلی هر دو زدن زیر خنده. لیلی تو همون حالت خنده گفت: وای خدای من، تو محشری مهدیس. محشر...
احساس کردم که هیچ کدوم از حرفهای من رو جدی نمیگیرن. کمی توی ذوقم خورد و گفتم: دارم باهاتون صادقانه حرف میزنم.
لیلی سعی کردم دیگه نخنده و گفت: نگران نباش جوجه، کَسی تو رو مسخره نمیکنه.
سحر هم دیگه نخندید و گفت: برات سوال شده که چرا مریم توی دو تا محیط متفاوت، دو تا شخصیت متفاوت داره. فکر نمیکنی که بهترین جواب برای این سوال، خودت هستی؟
متوجه منظور سحر نشدم و گفتم: یعنی چی؟
سحر پوزخند زد و گفت: ایام عید وقتی توی خونهتون بودی، خانوادهات فهمیدن که تو چند مدت گذشته، لنگهات رو از هم باز میکردی تا هم جنسهات، کُست رو بلیسن؟ یا وقتی به لبهات نگاه میکردن، متوجه شدن که این لبها، کُس هم اتاقیهاش رو میلیسیده؟ به نظرت، توی خونهتون، همون جندهای بودی که امروز به مریم پیشنهاد سکس داد؟
لیلی در تایید حرف سحر، رو به من گفت: بهت قول میدم که تو خیلی عجیب تر از مریمی. حتی برای مایی که تا حالا، هزار تا جونور رنگارنگ دیدیم، عجیب و غریب و غیر قابل پیشبینی هستی.
به خاطر حرفهای سحر و لیلی، توی فکر رفتم. حرفهاشون منطقی بود و هیچ جوابی نداشتم که بهشون بدم. من حتی از شناخت خود واقعیم، فرسنگها فاصله داشتم. پس چطور میتونستم مریم رو بشناسم؟
لیلی من رو از توی افکارم پرت کرد بیرون و گفت: خب حالا تو فکر نرو. امشب مشروب مشتی درجه یک گرفتم، همگی حالش رو ببریم. بعدش هم لش کنیم و تا فردا لنگ ظهر بکپیم.
سحر ایستاد و گفت: تا یادم نرفته، یک کار دیگه هم باید بکنم.
سحر رفت توی هال. از داخل کیفش یک بسته نسبتا کوچیک کادو برداشت. برگشت توی آشپزخونه. دیدن بدن لُختش، موقع راه رفتن، دلم رو لرزوند. نشست سر جای خودش. کادو رو گرفت به سمت من و گفت: اینم کادوی من به مناسبت جون سالم به در بردن از دست خانواده جنابعالی.
ذوق کردم و کادو رو از توی دست سحر گرفتم. با حوصله و بدون اینکه کاغذ کادو رو پاره کنم، بازش کردم. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. چشمهام از تعجب گرد شد و رو به سحر گفتم: این خیلی زیاده.
لیلی گفت: وا یعنی چی زیاده. گوشی موبایله دیگه. سیم کارت هم واست خریدیم. از این به بعد لازم نیست برای راه ارتباطی از دود و آتیش استفاده کنی.
نمیدونستم چه واکنشی باید داشته باشم. در اون لحظه، انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم. ایستادم و رفتم به سمت سحر. دولا شدم و بغلش کردم. اینقدر احساساتی شده بودم که نزدیک بود گریهام بگیره.
یک هفته گذشت تا به صورت کامل، کار با گوشی رو یاد بگیرم. حسابی ذوق زده شده بودم و همهاش با گوشیام ور میرفتم. لیلی یک نرم افزار به اسم لاین برام نصب کرده بود. اولین نرم افزار شبکه اجتماعی بود که باهاش آشنا میشدم. از طریق لاین میتونستم با مریم در رابطه باشم. برام شعر و متن ادبی میفرستاد. با خوندن پیامهاش، آرامش خاصی میگرفتم. مهم تر از همه احساس میکردم که من هم وجود دارم. مریم و سحر و لیلی، چیزی رو به من داده بودن که هرگز نداشتم. حتی نمیدونستم که همچین چیزی وجود داره. برای اولین بار توی عمرم، فهمیدم که من هم هویت دارم. متوجه شدم که من هم آدمم و میتونم یک شخصیت مجزا داشته باشم.
بعد از تموم شدن آخرین کلاس ظهر، رفتم به سمت ناهار خوری. توی مسیر، گوشیام رو چک کردم. مریم بهم پیام داده بود که بعد از ناهار، برم توی دفترش. ناهارم رو خیلی سریع خوردم. با قدمهای سریع خودم رو به دفتر مریم رسوندم. درِ اتاقش باز بود. پشت میزش نشسته بود و داشت یک برگه رو مطالعه میکرد. یکی از دانشجوها هم توی دفترش حضور داشت. وقتی متوجه من شد، از پشت عینکش به من نگاه کرد. دقیقا همون نگاهی که همیشه ازش میترسیدم. همون مریم بیرحمی که میخواست من رو از خوابگاه بیرون بندازه. حتی با همون لحن خشک و سرد باهام حرف زد و گفت: قراره اتاقم رو عوض کنم. البته به غیر از عوض کردن اتاق، یک سری تغییرات هم قراره توی ظاهر دفترم بدم. در جریانم که شما دستخط بسیار خوبی دارید. ازتون خواستم بیایین اینجا تا نوشتههای تختههای وایتبرد داخل دفتر رو از اول بنویسی.
یک نگاه به اون یکی دانشجو کردم. انگار اون هم اومده بود که توی انتقال اتاق کمک بده. آب دهنم رو قورت دادم. من هم سعی کردم همون مهدیسی بشم که قبلا پیش مریم بودم. ظاهر و لحنم رو تا میتونستم مودب گرفتم و گفتم: چَشم خانم، من در خدمتم.
مریم بدون مکث گفت: عصر کلاس داری؟
به چشمهاش نگاه کردم. ناخواسته تصویر عشقبازی و سکسی که با هم داشتیم، اومد توی ذهنم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه خانم.
مریم بدون اینکه واکنش خاصی داشته باشه، برگه توی دستش رو گذاشت روی میز و گفت: بسیار خب، شروع میکنیم.
عصر خسته و کوفته برگشتم توی خوابگاه. وقتی برای سحر و لیلی تعریف کردم که جریان چیه، کُلی خندیدن و باهام شوخی کردن. ژینا قیافهاش رو درهم کشید و جوری بهم نگاه کرد که انگار کار اشتباهی کردم. سحر رو به من گفت: سوتی موتی ندادی که؟ منظورم بیجنبه بازی و این حرفاست.
خیلی سریع در جواب سحر گفتم: نه اصلا. همون مهدیسی بودم که مثل سگ از مریم میترسه.
لیلی پوزخند زد و با یک لحن تمسخر و رو به سحر گفت: سحر جون چطوری میشه یک آدم در دو مکان متفاوت، دو تا آدم متفاوت باشه؟
دوباره جفتشون زدن زیر خنده. دیگه به شوخیهاشون عادت کرده بودم و کمتر ناراحت میشدم. حتی خودم هم خندهام گرفت. سحر در جواب لیلی گفت: من یکی رو میشناسم که جواب سوالت رو خوب بلده.
لیلی همچنان لحنش رو حفظ کرد و گفت: همون که تو کُل دانشگاه بهش میگن جوجه صورتی؟
از حرف لیلی تعجب کردم و گفتم: کُل دانشگاه؟
سحر کامل دراز کشید روی تختش و گفت: کار افخم دیوثه. دیگه همینه مهدیس خانم. خوشگلی دردسر داره. الان خدا میدونه پسرای طفلک چند بار واس خاطر تو جق زدن.
ته دلم از حرف سحر ناراحت نشدم. حتی احساس کردم که خوشم هم اومد. لیلی انگار از روی چهرهام، فکر و احساسم رو حدس زد و گفت: جوجه جنده رو ببین. خوشش اومد بهش گفتی که پسرا دارن به یادش جق میزنن.
به خاطر حرف لیلی خجالت کشیدم و گفتم: من خستمه، برم دوش بگیرم.
برای دومین روز پیاپی هم باید برای انتقال دفتر مریم، کمک میدادم. مثل روز قبل، حسابی خسته شدم. با قدمهای خسته، داشتم به سمت خوابگاه میرفتم که برای گوشیام یک پیام اومد. سحر برام نوشته بود: آب دستته بذار زمین. آژانس بگیر و بیا به این آدرسی که برات نوشتم. فقط سریع باش و به کَسی چیزی نگو.
دلم به شور افتاد. یعنی چه اتفاقی میتونست افتاده باشه؟ سریع خودم رو به خوابگاه رسوندم. لباسم رو عوض کردم و با آژانس تماس گرفتم. توی مسیر هر لحظه استرسم بیشتر میشد. یک چیزی بهم میگفت که اتفاق بدی افتاده. حدودا از شهر خارج شدیم. یک جایی که شبیه روستا بود. راننده جلوی یک باغ بزرگ نگه داشت و گفت: آدرس شما اینجاست.
پول راننده رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. درِ بزرگ و سبز رنگ باغ رو زدم. برای گوشیام پیام اومد: در بازه، بیا داخل.
وارد باغ شدم. انتهای باغ یک کلبه مانند بود. حتی یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم که سحر اینجا چیکار میکنه و چه کاری با من داره. با قدمهای سریع، خودم رو به کلبه رسوندم. درِ آهنیاش رو باز کردم و رفتم داخل. چهار تا مَرد نسبتا هیکلی اطراف کلبه ایستاده بودن. یکیشون دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود. بعد از دیدن من، لبخند مسخرهای زد و گفت: به به خانم خانما بالاخره پیداشون شد.
یکی دیگهشون درِ کلبه رو بست و به در تکیه داد. گیج شده بودم و گفتم: سحر کجاست؟
یکی دیگهشون با تسمخر گفت: سحر کار داشت و رفت جوجه جون.
دلم بیشتر به شور افتاد و گفتم: همین الان به من پیام داد که بیام داخل.
اون یکی نزدیک من شد و گفت: خب همین الان واسش کار پیش اومد.
یک قدم رفتم عقب و گفتم: شوخی بسه، لطفا بگین سحر کجاست؟
یک قدم دیگه به من نزدیک شد و گفت: من باهات شوخی ندارم جوجه جون.
از نگاه و لحنش ترسیدم. خواستم با گوشیام به سحر زنگ بزنم که گوشی رو از دستم قاپید. جوری گوشیام رو کوبید توی دیوار که شکست. بعد با یک لحن جدی و عصبانی گفت: مگه نشنیدی چی گفتم. سحر رفته و دیگه نیست.
ترس و استرسم بیشتر شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پس من میرم. سحر از من خواسته بود بیام اینجا.
یکیشون از پشت به من نزدیک شد و گفت: کجا بری عزیزم؟ تازه داریم با هم آشنا میشیم.
ضربان قلبم به خاطر ترس و استرس زیاد، بالا رفت و گفتم: لطفا بذارین من برم. اگه سحر رفته، دلیلی نداره اینجا باشم.
یکی دیگه هم نزدیک من شد و گفت: عجبا، هِی میگه میخوام برم. حالا حالاها با هم کاریم داریم دختر جون.
بغض کردم و گفتم: این اصلا شوخی خوبی نیست. ازتون خواهش میکنم تمومش کنین.
اونی که رو به روی من بود، یک قدم دیگه به من نزدیک شد. فَک من رو گرفت توی دستش و گفت: توی مادرجنده کی هستی که من بخوام باهات شوخی داشته باشم؟ امثال تو باید کف پای من رو یک عمر لیس بزنن تا افتخار بدم و باهاشون شوخی کنم.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: من قصد بیاحترامی نداشتم. لطفا بذارین برم.
فَک من رو محکم تر فشار داد و گفت: اگه نذارم چه گُهی میخوای بخوری؟
اشکهام سرازیر شد و گفتم: خواهش میکنم بذارین برم.
فَکم رو رها کرد و یک کشیده محکم زد توی گوشم و گفتم: گایید مارو، هِی میگه بذارین برم.
به خاطر درد زیاد کشیده، سرم گیج رفت. سعی کردم تعادل خودم رو حفظ کنم. شدت گریهام بیشتر شد و نمیدونستم باید چیکار کنم. ترسیدم یک بار دیگه ازشون درخواست کنم تا بذارن برم. دستم رو گذاشتم روی صورتم و به گوشه کلبه پناه بردم. یکی دیگه اومد طرفم و گفت: نترس جوجه، این دوستمون یکمی عصبیه. بیا تو بغل خودم، آرومت کنم.
خواست من رو بکشه سمت خودش که ناخواسته با دستهام پسش زدم. نگاهش عصبانی شد. یک کشیده زد توی گوشم و نعره زنان گفت: پدرسگ مادرقهوه من رو پس میزنی؟ مادر نزاییده جنده جماعت جرات کنه من رو پس بزنه.
سرم و بدنم از شدت ترس، به لرزش افتاد. حتی نتونستم ادرار خودم رو کنترل کنم و توی شلوارم جیش کردم. شال روی سرم رو برداشت. از موهام کشید و من رو برد وسط کلبه. با کف دستش محکم کوبید توی سرم و گفت: شنیدم خیلی توی دانشگاه دور برداشتی و حسابی باد کردی.
سرم درد اومد و دستم رو گذاشتم روی سرم. یکی دیگهشون با لحن تمسخر گفت: این هنوز شاش خودش رو نمیتونه کنترل کنه. چطور دور برداشته؟ حتما شایعه است.
یکی دیگه از فَک من گرفت و گفت: این نجس بازیا چیه؟ خب شاش داری مثل آدم بگو.
یک کشیده دیگه زد توی گوشم. دهنم پُر خون شد و قسمتی از خون توی دهنم رو قورت دادم. دوباره گریهام گرفت و گفتم: تو رو به امام حسین بذارین من برم.
یکی دیگه از پشت و محکم زد توی سرم و گفت: باز گفت بذارین من برم.
شدت ضربهاش زیاد بود. با همون حالت گریه گفتم: تو رو خدا نزنین.
یکیشون گفت: اوخی جوجه دردش میاد.
یکی دیگه گفت: ما که فقط داریم نازش میکنیم؟ یعنی چی دردش میاد؟ حداقل یه کاری بکنیم، کونمون نسوزه.
اومد جلوی من. هر دو تا دستم رو گرفت توی یک دستش و پشت هم شروع کرد به کشیدن زدن. حتی فرصت نداشتم که حرف بزنم و ازش بخوام که دیگه نزنه. بعد از چند دقیقه، یکی دیگه از موهام کشید و وادارم کرد تا دولا بشم. هم زمان و پشت هم و با کف دستش، میزد توی سر و گردنم. آب بینی و دهنم و اشکهام و خون توی صورتم قاطی شده بود. ضجه زنان گفتم: تو رو به خدا بس کنین. به امام حسین قسمتون میدم. به امام علی قسمتون میدم. به حضرت فاطمه نزنین.
به التماس و خواهش و قسمهای من اهمیت نمیدادن. من رو بین خودشون عوض میکردن و میزدن. نمیدونم چقدر گذشت. درِ کلبه باز شد. یکی بهشون گفت: بسه دیگه، کشتینش. قرار بود یکمی گوشمالیش بدین و بترسونینش. نه اینکه تیکه پارهاش کنین.
یکی از مَردها رو به ژینا گفت: خودت گفتی یه کاری باهاش بکنیم که بره و تا عمر داره تو این شهر پیداش نشه. با ناز کردن که نمیشه.
ژینا اومد به سمت من. اینقدر هوشیار بودم که بفهمم صداش لرزش داره. با صدای لرزونش گفت: بسه دیگه. دارین میکشینش.
یکیشون جلوی ژینا رو گرفت و گفت: ما کار نا تموم انجام نمیدیدم.
ژینا با عصبانیت گفت: پولتون رو گرفتین و کارتون تموم شده.
یکی تو جواب ژینا گفت: خب از حالا به بعد واس خودمون میخوایم کار کنیم. شوما هم برو پِی کارت.
ژینا، مَرد جلوش رو پس زد. خودش رو به من رسوند. از بازوم گرفت و گفت: لعنت به تو که کار رو به اینجا کشوندی.
خواست من رو از روی زمین بلند کنه که یکی جلوش رو گرفت و نذاشت. از گلوی ژینا گرفت و گفت: اگه نذارم ببریش، میخوای چه گُهی بخوری؟
انگار داشت ژینا رو خفه میکرد. اینقدر لبهام سوزش داشت که نمیتونستم حرف بزنم. به سختی نشستم. خواستم بِایستم که یکی اومد طرفم و با لگد کوبید به پهلوم. نفسم بند اومد و پخش زمین شدم. ژینا خودش رو خلاص کرد و جیغ زنان گفت: بس کنین کثافتا. پولتون رو گرفتین و برین گمشین.
دو نفرشون ریختن سر ژینا و شروع کردن به کتک زدنش. باورم نمیشد که چه اتفاقی داره میافته. وقتی به خودم اومدم، یکیشون مشغول لُخت کردن من شد. خواستم با دستهام مقاومت کنم که چند ضربه محکم دیگه به سرم زد. دستهام دیگه جون تکون خوردن نداشتن. سرم رو به سمت ژینا چرخوندم. حتی چشمهام هم تار میدید. ژینا جیغ میزد و بهشون فحش میداد. اونی که پیش من بود، کامل لُختم کرد. خودش هم لُخت شد. پاهام رو از هم باز کرد و به کُسم چنگ زد. ژینا جیغ زنان گفت: ولش کنین حرومزادهها. این دختره باکره است.
اونی که کنار من بود، خودش رو کامل روی من کشید. با دستهاش، پاهام رو از زانو، به سمت بدنم خم کرد. با تمام دردی که سر و بدنم داشت، تونستم سوزش توی کُسم رو حس کنم. چشمهام رو بستم و از حال رفتم.
نفهمیدم چقدر گذشت تا به هوش بیام. وقتی به هوش اومدم، به حالت دمر بودم و یکیشون روی من خوابیده بود و داشت از پشت، توی کُسم تملبه میزد. وقتی فهمید به هوش اومدم، از موهام چنگ زد و سرم رو به سمت ژینا چرخوند. با شورت قرمز خودش، دهنش رو بسته بودن. یکیشون دستهاش رو از پشت گرفت بود و یکی دیگه داشت توی کُسش تلمبه میزد. برای چندمین بار اشکهام سرازیر شد. هنوز باورم نمیشد که چه بلایی داره به سر من و ژینا میاد. اونی که داشت من رو میکرد، یک ضربه محکم به سرم زد و گفت: این مادرجنده مثل جنازهها تکون نمیخوره. دِ یکمی مثل اون جنده تقلا کن، حالش رو ببریم.
شدت ضربهاش اینقدر زیاد بود که تا مغز سرم درد گرفت. احساس کردم که این آخرین نفسهاییه که دارم میکشم. اونی که داشت من رو میکرد، از روم بلند شد. یک خیسی روی کون و کمرم حس کردم. چند لحظه بعد، یکی دیگه من رو برگردوند. پاهام رو از هم باز کرد و کیرش رو فرو کرد توی کُسم. همچنان میتونستم سوزش داخل کُسم رو حس کنم. اون دو تای دیگه ژینا رو کنار من خوابوندن. یکیشون خودش رو کشید روی ژینا و شروع به کردنش کرد. ژینا همچنان تقلا میکرد اما چند تا ضربه محکم به سرش زدن و از حال رفت. مطمئن بودم که من و ژینا رو میکُشن. محال بود چنین بلایی سر من و ژینا بیارن و اجازه بدن که زنده بمونیم. هم زمان که بدنم به خاطر تلمبههای توی کُسم تکون میخورد، اشک ریختم و چشمهام رو بستم و به خانوادهام فکر کردم. هیچ وقت تا این اندازه دلم براشون تنگ نشده بود. سعی کردم توی لحظات آخرم به تصویر مادرم فکر کنم.
یکی از مَردها رو به بقیه گفت: صدای باز شدن در باغ اومد.
درِ کلبه رو نیملا کرد و گفت: چند نفر اومدن توی باغ، جمع کنین بزنیم به چاک که اوضاع خیته.
اونی که داشت من رو میکرد، از روی من بلند شد. هر چهارتاشون خیلی سریع لباس پوشیدن و از کلبه خارج شدن. چند لحظه بعد، درِ کلبه باز شد. سرم و گردنم رو نمیتونستم حرکت بدم. فقط از کفشها فهمیدم که یکیشون سحره. از صدای جیغ لیلی متوجه شدم که لیلی هم همراهشونه. سحر جلوی من زانو زد. سرم رو با دستهاش به سمت صورت خودش چرخوند. توی چشمهاش پُر از اشک بود و سرش به لرزش افتاد. لیلی هم ژینا رو گرفت توی بغلش و فقط جیغ میزد. از صدای کامبیز شناختمش و رو به سحر گفت: چه خاکی تو سرمون بریزیم سحر؟
لیلی جیغ زنان گفت: چی رو چیکار کنیم؟ زنگ بزن پلیس.
کامبیز رو به لیلی گفت: زنگ بزنم پلیس؟ بعدش چی؟
سحر با صدای لرزون و رو به لیلی گفت: پلیس بیاد، همهمون به فنا میریم.
بعد رو به کامبیز گفت: همین الان برو به آدرسی که بهت میگم. یک مغازه است که تجهیزات پزشکی برای کَسایی که میخوان بیمارشون رو توی خونه نگه دارن، کرایه میده. چیزایی که برات لیست میکنم رو کرایه کن. کنار همون جایی که تجهیزات پزشکی میده، یک داروخونه هم هست. دست نوشته من رو نشون بده. هر چی نوشته باشم رو بهت میدن. بعدش باهام تماس بگیر و بهت میگم کجا بیاریشون.
یک پسر دیگه وارد کلبه شد و رو به کامبیز گفت: از دیوار پشتی فرار کردن.
کامبیز به سمت درِ کلبه رفت و رو به سحر گفت: خبرت میکنم.
کامبیز همراه با پسره از کلبه خارج شدن. سحر هم به گریه افتاد رو به لیلی گفت: لباس تنشون کن. باید ببریمشون خونهی مریم.
چشمهام رو باز کردم. صورت مریم رو دیدم. کنار من نشسته بود و داشت من رو نگاه میکرد. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، لبخند زد. موهام رو نوازش کرد و گفت: حالت چطوره دخترم؟ البته صبر کن به سحر بگم بیاد و وضعیتت رو چک کنه.
مریم منتظر جواب من نموند و از اتاق رفت بیرون. سرم رو اطراف اتاق چرخوندم. یکی از اتاقهای خونه مریم رو شبیه یک اتاق بیمارستان درست کرده بودن. ژینا سمت دیگه اتاق و روی تخت دراز کشیده بود و داشت سقف رو نگاه میکرد. بعد از چند لحظه، سحر وارد اتاق شد. بدون اینکه به من نگاه کنه، وضعیتم رو چک کرد. یک آمپول توی سِرُم زد. نشست کنار من و گفت: وضعیت کُلی بدنت خوبه. جراحتها و کبودی روی صورت و بدنت سطحیه و به مرور از بین میره. فقط...
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#50
Posted: 28 Apr 2021 01:28
بیا با هم بازی کنیم
بخش سوم
صدای سحر به لرزش افتاد. اشک توی چشمهاش جمع شد. بغض کرد و گفت: واژنت آسیب جدی ندیده اما پرده بکارتت پاره شده.
همچنان توی شوک بودم و نمیتونستم باور کنم که چه بلایی سرم اومده. به سختی لبهام رو تکون دادم و گفتم: ژینا چطور؟
یک قطره اشک از چشم سحر جاری شد و گفت: ژینا هم بکارتش رو از دست داده. اما جراحتهاش کمتر از توعه.
سعی کردم اتفاقهای روز قبل رو مرور کنم. بعد از چند لحظه، رو به سحر گفتم: بهم پیام دادی که خودم رو به اون باغ برسونم.
اشکهای سحر جاری شد و گفت: من بهت پیام ندادم. ژینا گوشی من رو یواشکی برداشته بود. توی بیمارستان فکر کردم گوشیام رو داخل خوابگاه جا گذاشتم.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: چطوری فهمیدی ما اونجا هستیم؟
سحر اشکهاش رو پاک کرد و گفت: ژینا از طریق کامبیز شماره اون ارازل و اوباش رو گیر آورده بود. به کامبیز گفته بود که یک پسره مزاحمش شده و میخواد حالش رو بگیره. کامبیز هم بهش شماره اون عوضیا و آدرس باغ خودش رو میده. دیروز هر چی به ژینا زنگ میزنه تا پیگیر ماجرا بشه، ژینا گوشی رو جواب نمیده. دلواپس میشه و به لیلی زنگ میزنه. ما هم دلواپس شدیم که شاید ژینا خودش رو توی دردسر انداخته باشه. اما وقتی اومدیم...
سحر کامل گریهاش گرفت و گفت: حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که ژینا اون ارازل و اوباش رو اجیر کرده باشه که این بلا رو سر تو بیارن.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: اما ژینا سعی کرد از من محافظت کنه.
سحر یک لبخند زورکی زد و گفت: الان داری از ژینا دفاع میکنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باور نمیکنم ژینا این کار رو با من کرده باشه.
سحر سعی کرد دیگه گریه نکنه و گفت: قرار نبود بهت تجاوز کنن. ژینا بهشون پول داده بوده که فقط تو رو یکمی کتک بزنن و بترسونن. اما همونجا پشیمون میشه و برای همین دخالت میکنه. اما دیگه دیر شده بوده. ژینا با دست خودش، دو تا گوشت قربونی رو سپرده بوده به دست چهار تا نامردِ بی همه چیز.
من هم مثل ژینا به سقف خیره شدم. همچنان باورش برام سخت بود که ژینا باعث و بانی این بلایی باشه که به سرم اومده. سحر دستم رو گرفت و گفت: اگه به پلیس خبر میدادیم، معلوم نبود ته این ماجرا به کجا ختم بشه. حتی جرات نکردم از افخم کمک بخوام. اما نهایتا هر تصمیم بگیری، من ازت حمایت میکنم. اگه خواستی، از ژینا شکایت کنی، من مشکلی ندارم.
مریم حرف سحر رو تایید کرد و گفت: تصمیم با خودته مهدیس جان. حمایت من رو هم داری دخترم. کار ژینا نابخشودنیه. حق مسلم توعه که بخوای ازش شکایت کنی.
همونطور که به سقف خیره شده بودم، رو به سحر و مریم گفتم: اگه شکایت کنم، خانوادهام میفهمن چه بلایی سرم اومده. اصلا شاید پلیس همه چیز رو بفهمه و از تمام روابط من با خبر بشه. حتی از وجود محفل مخفی شما. همهمون از دانشگاه اخراج میشیم. شاید زندان هم بیفتیم. من هم میشم گاو پیشونی سفیدی که بهش تجاوز جنسی شده و معلوم نیست خانوادهام چه بلایی به سرم بیارن و چه سرنوشتی پیدا کنم.
از صدای گریه لیلی متوجه شدم که اون هم توی اتاقه. بغض سحر هم ترکید و به گریه افتاد. از خودم تعجب کردم. چرا من گریه نمیکردم؟! انگار احساسات درونم خشک شده بود. یا شاید اینقدر توی شوک بودم که هنوز به صورت عمیق نفهمیده بودم چه بلایی سرم اومده. مریم رو به من گفت: یک هفته مرخصی گرفتم تا مواظب شما دو تا باشم. نگران کلاس دانشگاه هم نباشین.
یک لبخند تلخ زدم و گفتم: همین چند ماه پیش، این حرفها رو از سحر توی بیمارستان شنیدم.
مریم یک نفس عمیق کشید و گفت: متاسفانه هر دو اتفاقی که برای تو افتاد، مسئولیتش با سحر بوده. اما این یکی اصلا قابل باور نیست. همهمون توی این اتفاق مقصریم. شاید اگر...
ژینا حرف مریم رو قطع کرد و گفت: اون شب من از پلهها هولش دادم.
چهره مریم تغییر کرد. سحر هم متعجب شد. سرش رو به سمت ژینا چرخوند و گفت: چی گفتی؟
ژینا تکرار کرد: اون شب توی پارتی، من به مهدیس تنه زدم تا از پلهها بیفته.
سحر ایستاد. رفت به سمت تخت ژینا. از یقه پیراهنش گرفت و با فریاد گفت: توی کثافتِ روانی نگفتی ضربه مغزی بشه؟ نگفتی گردنش بشکنه؟ نگفتی...
لیلی و مریم، سحر رو از ژینا جدا کردن. سحر کنترل اعصاب خودش رو از دست داد و پشت هم به ژینا فحش میداد. لیلی و مریم، به سختی سحر رو از توی اتاق خارج کردن. ژینا دوباره به سقف نگاه کرد و رو به من گفت: اگه خواستی شکایت کنی، این رو هم توی شکایتنامهات بنویس. هر کاری که کردم رو بدون دردسر اعتراف میکنم.
میدونستم که ژینا از من بدش میاد اما این همه نفرت و کینه قابل باور نبود. یاد لحظهای افتادم که وارد کلبه شد تا از من حمایت کنه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چرا اومدی داخل؟ میتونستی بذاری هر بلایی که میخوان سر من بیارن. تو هم کامل به آرزوت میرسیدی. بدون اینکه سر خودت بلایی بیاد.
مقاومت ژینا شکست. بغضش ترکید و گفت: دیگه بیشتر از اون نمیتونستم ضجهها و گریههای تو رو تحمل کنم. دیگه بیشتر از اون نمیتونستم یک حیوونِ پَست و عوضی باشم. فکر میکردم از پسش بر میام اما...
ژینا کامل گریهاش گرفت و دیگه نتونست حرف بزنه. چشمهام رو بستم و از خودم پرسیدم: الان باید چیکار کنم؟
به خاطر مُسکنهای قوی که سحر تزریق کرد، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. مریم تخت رو طوری تنظیم کرد تا بتونم بشینم. بعد یک کتاب به دستم داد و گفت: سحر رفته بیرون تا خرید کنه. از من خواسته که همچنان باید روی تخت باشی و استراحت کنی. برای اینکه حوصلهات سر نره، این کتاب رو بخون. من برم براتون سوپ درست کنم. درِ اتاق رو باز میذارم. هر چیزی لازم داشتی، فقط کافیه صدام کنی.
حوصله خوندن کتاب نداشتم. انگار با گذشت زمان، بیشتر به عمق فاجعه پِی میبردم. تصویر لحظاتی که داشتن من رو کتک میزدن و بهم تجاوز میکردن، پشت هم توی ذهنم تکرار میشد. حتی برای یک لحظه هم نمیتونستم ژینا رو ببخشم. ته دلم دوست داشتم تا ازش انتقام بگیرم. اما خود ژینا هم توی همون چاهی افتاد که برای من کنده بود. دیگه چطوری میتونستم ازش انتقام بگیرم؟ شاید بهترین انتقام این بود که همهمون رو لو بدم و آینده همهمون رو نابود کنم. اما چهره ژینا که همچنان به سقف خیره شده بود، به آدمهایی نمیخورد که چیزی برای از دست دادن داشته باشن.
لیلی وارد اتاق شد. روی صندلی کنار تخت من نشست. کتاب رو از دست من گرفت و گفت: مریم هم گاهی شیش و هشت میزنه. آخه الان کَسی میتونه کتاب بخونه؟
یک لبخند محو زدم و گفتم: داره تلاش خودش رو میکنه تا همه چی رو آروم و عادی جلوه بده.
لیلی پوزخند زد و گفت: مریم تو کُل زندگیاش داره این تلاش مسخره رو تکرار میکنه.
کمی مکث کردم و رو به لیلی گفتم: میتونم نوشیدنی بخورم؟ تشنمه.
لیلی یک نفس عمیق کشید و گفت: بهتره نخوری. آب میارم و لبهات رو خیس میکنم.
از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه، همراه با یک کاسه آب و دستمال تمیز برگشت توی اتاق. نشست روی صندلی و لبهام رو با دستمال خیس کرد. با تماس دستمال، لبهام سوخت. با دستم جلوی لیلی رو گرفتم و گفتم: بسه.
لیلی کاسه و دستمال رو کنار گذاشت. هرگز توی عمرم ندیده بودم که چهره یک آدم تا این اندازه درمونده و مستاصل بشه. بعد از چند لحظه، سکوت رو شکست و گفت: بابای من هم مثل بابای تو، وقتی که بچه بودم، مُرد. من موندم و خواهر کوچیکم و مادرم. اون موقع هفت سالم بود. هیچ درآمد و پشتوانهای، نداشتیم. اولش مادرم چند جا کار کرد اما پول زیادی بهش نمیدادن. همه چی به سختی میگذشت تا اینکه با مریضی خواهرم، شرایط سخت تر شد. خواهرم باید عمل میشد و ما پول عمل رو نداشتیم. دکتر معالج خواهرم به مادرم پیشنهاد داد تا چند مدت صیغهاش بشه و در عوض خواهرم رو عمل کنه. مادرم قبول کرد. نزدیک به یک ماه صیغه دکتره بود. اونم سر حرفش موند و خواهرم رو عمل کرد. از اون به بعد، مادرم تصمیم گرفت تا با تن فروشی، هزینههای زندگی رو در بیاره. میشه گفت که هر شب با یکی بود. اکثر مواقع، مشتریهاش، میاومدن توی خونه ما. خونهمون یک اتاق خواب بیشتر نداشت. مدت زمانی که مشتری داخل خونه بود، مادرم از من و خواهرم میخواست تا بریم توی حموم. اما خب خونهمون اینقدر کوچیک بود که در هر حالتی، صدای سکس مادرمون با مَردهای غریبه رو بشنویم. بعد کم کم توی همون هال خونه مینشستیم. یعنی مادرم و مشتریاش، جلوی چشم ما وارد اتاق میشدن. دیگه برامون عادت شده بود که مَردهای غریبه با مادرمون سکس کنن. اما یک چیزی بود که من هرگز بهش عادت نکردم. نگاههای کثیف و هرز مشتریها روی من و خواهرم. جوری به ما نگاه میکردن که انگار ما هم هرزه و تنفروش هستیم. یک نگاه تحقیر آمیز که هنوزم با یادآوریاش، عصبی میشم. یک شب، دو تا مشتری با هم اومده بودن. یکیشون توی اتاق مشغول سکس با مادرمون و اون یکی توی هال، رو به روی ما نشسته بود. به غیر از صدای سکس مادرم و مشتریاش، هیچ صدای دیگهای نمیاومد. اونی که توی هال بود، به من و خواهرم نگاه میکرد و کیرش رو میمالید. دست خواهرم رو گرفتم و با غیظ به مَرده نگاه کردم. متوجه گارد دفاعی من شد. پوزخند تحقیرآمیزی زد و گفت "نترس بچه باهاتون کاری ندارم. امشب اومدم فقط ننهتون رو جر بدم. اما چند وقت دیگه شما هم بزرگ میشین و مثل مادرتون جرتون میدم. ننهی جنده شما، راه جندگی رو خوب یادتون میده. اصلا خودم افتتاحتون میکنم." تا مدتها فکر میکردم که هرگز قرار نیست مثل اون شب تحقیر بشم. به خیال خودم اون شب یک تلنگر بود و باعث شد که هر طور شده درسم رو بخونم و دکتر بشم. مادرم تن فروشی کرد و من تونستم پزشکی قبول بشم. بالاخره به آرزوم رسیدم. میدونستم که بعد از دکتر شدنم، دیگه میتونم از مادر و خواهرم حمایت کنم. اما خبر نداشتم که روزگار قراره دوباره تحقیرم کنه. سال سوم دانشگاه بودم. بدون خبر رفتم خونه تا سوپرایزشون کنم. مادرم با دیدن من هول کرد. وقتی دیدم هول کرده، ترسیدم. فکر کردم برای خواهرم اتفاق بدی افتاده. اما بعد از چند لحظه فهمیدم که خواهرم همراه با یک مَرد، توی اتاقه. یاد حرف اون مَردی افتادم که به من و خواهرم گفته بود شما دو تا هم، نهایتا جنده میشین. دنیا برام تیره و تار شد. با تمام وجودم خُرد شدم و شکستم. حاضر بودم بهم تجاوز کنن، اما همچین چیزی نبینم. بهم ثابت شد که توی این دنیای لعنتی، همیشه تاریکی برنده میشه. خواهرم تصمیم گرفته بود که راه مادرم رو پیش بره. درس رو کلا گذاشت کنار و جنده شد. من موندم و یک مادر و خواهر جنده. نه میتونستم رهاشون کنم و نه میتونستم تحمل کنم. البته این شرایط همچنان پا برجاست. با این تفاوت که مادرم دیگه بازنشسته شده و فقط خواهرم جندگی میکنه.
لیلی چند لحظه مکث کرد. بعد یک پوزخند تلخ زد و گفت: البته درآمد خواهرم بدک نیست. برای خودش آپارتمان و ماشین خریده. فعلا که از من جلو تره. هوای مادرم رو هم داره. من هیچ وقت داستان زندگیام رو برای کَسی تعریف نکرده بودم. حتی برای مریم و سحر و ژینا.
داستان زندگی لیلی اینقدر من رو شوکه کرد که درد و غم خودم رو فراموش کردم. خواستم باهاش همزادپنداری کنم اما حتی یک درصد هم نتونستم. من فقط برای یک ساعت تحقیر و خورد شده بودم اما لیلی، بعد از مرگ پدرش، هر لحظه در حال خورد شدن بوده. دلم براش سوخت و بالاخره بغض کردم و اشکهام جاری شد. اشکهای لیلی هم جاری شد و گفت: تو حق داری که از ژینا شکایت کنی. این روانی بلایی نبوده که سر تو نیاره. اینقدر از دستش عصبانیام که میخوام خفهاش کنم. اما...
بغضم رو قورت دادم و گفتم: اما چی؟
لیلی گریهاش گرفت و گفت: گذشته ژینا هم بهتر از من نیست. پدرش همیشه فعالیت سیاسی داشته و چپ و راست دستگیر میشده. از بچگی، توی دلهره و اضطراب بزرگ شده. گاهی تا مدتها از پدرش بیخبر بوده و حتی فکر میکرده که اعدامش کردن. مادرش هم که کم میاره و طلاق میگیره و میره. به تخمدونش بوده که سرنوشت دخترش چی میشه. ژینا میمونه و پدر نصفه و نیمهاش. تا حالا چند بار اقدام به خودکشی کرده. نمیگم چون گذشته سختی داشته، پس توجیه اینه که هر بلایی سر تو بیاره. اما این آدم روان سالمی نداره. الان همهمون میتونیم گوشه رینگ گیرش بیاریم و اینقدر به خاطر اشتباهاتش بهش مشت بزنیم تا تیکه تیکه بشه. قطعا هم حقشه. اما من دلم نمیاد این کار رو باهاش بکنیم. نمیگم گذشت کن، چون میدونم زخم بلایی که دیروز سرت اومد، تا آخر عمر باهاته. هیچ کدوم از ما برای جبرانش، هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. الان هم هیچ پیشنهادی ندارم. نمیدونم اگه جای تو بودم، چیکار میکردم. شرایط الان، برای من، دقیقا شبیه همون لحظهایه که فهمیدم خواهرم هم جنده شده. اون موقع هم نمیدونستم که باید چه غلطی بکنم. گاهی وقتها توی زندگی هر تصمیمی که بگیریم، تهش بازندهایم.
لیلی دیگه نتونست حرف بزنه و از اتاق رفت بیرون. سرم رو به سمت ژینا چرخوندم. اشکهاش جاری شده بود و داشت به سقف نگاه میکرد. ملافه رو کامل کشیدم روی سر و صورتم و من هم گریهام گرفت. تو همین حین، سحر وارد خونه شد. مستقیم اومد توی اتاق. ملافهام رو از روی صورتم پس زد و گفت: جاییت درد میکنه؟
سعی کردم دیگه گریه نکنم. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: شامت حاضره، الان برات میارم.
بعد از چند دقیقه، سحر همراه با یک بشقاب سوپ وارد اتاق شد. نشست کنار تختم و با حوصله شروع کرد به غذا دادن به من. لبهام موقع برخورد قاشق میسوخت اما از طرفی ضعف شدید داشتم. تا نصف بشقاب سوپ رو تونستم بخورم. سحر خواست بشقاب سوپ رو ببره که گفتم: بالاخره فهمیدم که چرا کابوس میبینم.
سحر با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چرا؟
به چشمهای قرمز شده و نگران سحر نگاه کردم و گفتم: لحظهای که داشتن بهم تجاوز میکردن، یک خاطره توی ذهنم زنده شد. خاطرهای که مربوط به دوران کودکی منه و انگار توی لایههای مغزم فراموشش کرده بودم.
سحر اخم کرد و گفت: چه خاطرهای؟
چند لحظه چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم: یکی که میاد توی اتاقم و بهم میگه "بیا با هم بازی کنیم". بعدش هم جفتمون رو لُخت میکنه و خودش رو به من میمالونه.
چهره سحر وا رفت و گفت: مطمئنی مهدیس؟ شاید به خاطر شوک اتفاق دیروزه.
خیلی سریع گفتم: مطمئنم سحر. خاطرهاش مثل روز برام زنده شده. فقط یادم نمیاد که طرف کیه. یعنی چهرهاش برام واضح نیست.
نویسنده :شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان