انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 16:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  15  16  پسین »

بدون مرز



 
من هرزه‌ام، باور کن
بخش اول

دو بار نزدیک بود لو برم. اولین بار خونه پدرشوهرم بود. بعد از ظهر شد و باید همه‌شون می‌رفتن مجلس ختم یکی از اقوام‌شون. من بهونه آوردم که سرم درد می‌کنه و نرفتم. اما بچه‌ام خودش رو به عمه‌اش چسبوند و رفت. از فرصت استفاده کردم و رفتم توی اتاق خواهر شوهرم و ولو شدم روی تختش. چند دقیقه گذشت که متوجه شدم برادرشوهرم وارد خونه شد. اصلا خبر نداشت که من توی خونه هستم. وقتی دیدمش، جفت‌مون به ساعت نگاه کردیم. وقتی فهمیدم که هر دو تامون داشتیم محاسبه می‌کردیم که چقدر وقت داریم، خنده‌ام گرفت. رو به برادرشوهرم گفتم: کمتر از نیم ساعته که رفتن.
برادرشوهرم کمی فکر کرد و گفت: حداقل تا یک ساعت دیگه نمیان.
همین جمله بس بود که برم طرفش و لب‌هام رو بچسبونم به لب‌هاش. نه تنها هر بار لذت بیشتری از سکس با برادرشوهرم می‌بردم، حتی حس می‌کردم که مهارتم توی سکس هم داره بیشتر می‌شه. وقتی می‌دیدم که توی چند دقیقه، می‌تونم برادرشوهرم رو به اوج شهوت برسونم، حس غرور خاصی بهم دست می‌داد. چشم‌هاش خمار می‌شد و نیاز به من رو فریاد می‌زد.
هم زمان که از هم لب می‌گرفتیم، لباس‌های همدیگه رو هم در می‌آوردیم. وقتی کامل لُخت شدیم، رو به برادرشوهرم گفتم: همینجا توی هال؟
برادرشوهرم جواب نداد. همونجا وسط هال، من رو خوابوند روی زمین و بدون مکث، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. توی پوزیشن میشنری، عاشق این بود که با دست‌هام کونش رو لمس کنم. دست‌هام رو گذاشتم دو طرف کونش و بهش فهموندم که با سرعت بیشتری توی کُسم تملبه بزنه. صدای شالاپ شلوپ حرکت کیرش توی کُسم، بیشتر تحریکم می‌کرد. پاهام رو بیشتر بالا گرفتم تا بیشتر بتونم برخورد بیضه‌هاش رو با پایین کُسم و سوراخ کونم حس کنم. هم زمان که داشت با شدت و سرعت توی کُسم تلمبه می‌زد، دوباره از هم لب گرفتیم. چشم‌هام رو بستم و با سلول به سلول بدنم، تمام اعضای بدن برادرشوهرم رو حس کردم. همیشه فکر می‌کردم که یک زن هرگز نمی‌تونه یک مَرد رو در اختیار داشته باشه یا کنترلش کنه. اما وقتی به تماس کیر برادرشوهرم و داخل کُسم متمرکز می‌شدم، انگار تمام وجودش داخل منه. مطمئن بودم که در اون لحظه، بَرده و مطیعِ بدون چون و چرای خودمه. به عبارتی من زن بودن رو از طریق برادرشوهرم یاد گرفتم.
تو اوج سکس و شهوت بودیم که با صدای درِ اصلی خونه به خودمون اومدیم. وقت این رو نداشتیم که ببینم چه کَسی داره وارد خونه می‌شه. هر دو تامون لباس‌هامون رو برداشتیم و رفتیم توی اتاق خواهرشوهرم. خیلی سریع لباس‌هامون رو پوشیدیم. وقتی متوجه شدم که شوهرمه، رو به برادرشوهرم گفتم: الان چیکار کنیم؟
برادرشوهرم گفت: خیلی ضایع است که الان دو تایی با هم از اتاق خارج بشیم. تو برو بیرون، من همینجا می‌مونم. چند دقیقه دیگه، از پنجره اتاق می‌رم بیرون و دوباره بر می‌گردم داخل. تو زودتر برو تا دنبالت نگشته. یک نفس عمیق کشیدم و از اتاق خواهر شوهرم خارج شدم. با لبخند به شوهرم سلام کردم و گفتم: سلام، زودتر اومدی.
شوهرم خسته کار بود. ولو شد روی کاناپه و گفت: امروز کارمون زودتر تموم شد.
لحنم رو مهربون کردم و گفتم: خسته نباشی عزیزم. برم برات چای بریزم تا یکمی خستگی‌ات در بره.
-بقیه کجان؟
+رفتن مجلس ختم.
-آهان یادم اومد. بچه کجاست؟
+همراه‌شون رفت.
-تو چت شده؟ چرا این همه عرق کردی؟ چرا موهات پریشونه؟
از سوال شوهرم جا خوردم. اصلا حواسم نبود که بدن و سرم کلی عرق کرده و موهام پریشونه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: از خواهرت چند تا حرکت ورزشی یاد گرفتم.
شوهرم تعجب کرد و گفت: اون تنبل اگه ورزش بلد بود که این همه چاق نمی‌شد.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: وا چرا اینطوری می‌گی؟ هر آدمی از یک جایی شروع می‌کنه دیگه. یه وقت اینطوری بهش نگیا، گناه داره. فعلا داره مخفیانه ورزش می‌کنه. از همین طعنه زدن‌ها می‌ترسه.
شوهرم شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: آخرش سر از دنیای شما زن‌ها در نیاوردیم. یکمی زعفرون هم توی چای من بریز.
خودم رو لوس کردم و گفتم: چَشم عزیزم.
داخل آشپزخونه بودم که برادرشوهرم وارد خونه شد. ترسیدم نکنه شوهرم به چهره عرق کرده اون هم شک کنه. سریع رفتم توی هال و رو برادرشوهرم گفتم: سلام.
عرقِ صورت و موهاش رو کامل خشک کرده بود. حتی احساس کردم تو همون چند ثانیه‌ای که باهام چشم تو چشم شد تا جواب سلامم رو بده، استرس من رو فهمید. لبخند آرامش بخشی زد و گفت: علیک سلام عروس خانم.
رو به برادرشوهرم گفتم: دارم چای می‌ریزم، برای شما هم بریزم؟
برادرشوهرم نشست رو به روی شوهرم و گفت: بریز.
بعد رو به شوهرم گفت: شما چه خبرا داداش؟ کار و بار خوبه یا نه؟
چند ثانیه و برای دومین بار با برادرشوهرم چشم تو چشم شدم. نمی‌تونستم باور کنم که هر دوتامون چطور می‌تونیم تا این اندازه عوضی و دروغ‌گو و ریاکار باشیم.
دومین بار برای زمانی بود که برادرشوهرم از ایران رفته بود. تصمیم داشتم هر طور شده یک پارتنر برای سکس داشته باشم. اما نمی‌دونستم که چطوری باید انتخاب کنم. به دوست‌های برادرشوهرم اعتماد نداشتم. بیش از اندازه شارلاتان بودن و قطعا برام دردسر می‌شد. باید یک گزینه انتخاب می‌کردم که آدم ساده‌ای باشه. بهترین حالت این بود که مثل من متاهل و بچه دار باشه. اینطوری هر دو تامون نقطه‌ ضعف‌های مشترک داشتیم.
چند مدت طول کشید و گزینه‌ام رو پیدا کردم. همسایه رو به روی‌ خونه مادرم. در جریان بودم که یک بار سابقه خیانت داشته و زنش کلی داد و بی‌داد کرده بوده. پس قطعا اهل خیانت بود، فقط شاید دیگه جراتش رو نداشت. اسمش حسین بود و تیپ و قیافه‌اش هم بدک نبود. فقط لازم بود تا بهش نخ بدم. از طریق مجازی با برادرشوهرم همچنان در ارتباط بودم. ازش مشورت گرفتم و بهم گفت: اگه مستقیم بهش پیشنهاد بدی، سکته مغزی می‌زنه و حتی یک درصد هم بهت اعتماد نمی‌کنه. فکر می‌کنه که زنش تو رو فرستاده تا امتحانش کنی. باید کاری کنی که خودش پیشنهاد بده.
در جواب برادرشوهرم نوشتم: آخه چیکار می‌تونم بکنم که نظرش جلب بشه و این شهامت رو پیدا کنه که بهم پیشنهاد بده؟
برادرشوهرم نوشت: وقتشه خودت یاد بگیری. از جنده درونت کمک بگیر. اون از خودت باهوش تره.
بعد از چند روز، یک فکر به سرم زد. خونه مادرم، طبقه اول بود. بعضی از واحدهای طبقه اول، از قسمت راه پله‌ها استفاده می‌کردن. بقیه اعضای آپارتمان از آسانسور استفاده می‌کردن. ساعت برگشت از کار حسین و زنش رو می‌دونستم. هر دو تاشون کارمند بودن. زنش یک ساعت زودتر از خودش می‌اومد. البته به غیر از پنج‌شنبه‌ها که زنش اصلا خونه نمی‌اومد. مستقیم از سر کار می‌رفت مدرسه دنبال بچه‌شون و بعدش می‌رفت خونه مادرش. حسین از سر کار می‌اومد خونه و سر شب می‌رفت خونه مادرزنش. پس بهترین انتخاب، پنج‌شنبه بود.
یک تیپ بیرونی و سکسی زدم. مانتوی جلو باز و تاپ و ساپورت. چند تا پلاستیک خرید میوه رو گرفتم توی دستم. درست وقتی که حسین اولین قدمش رو روی اولین پله گذاشت، یک جیغ آروم کشیدم و وانمود کردم که زمین خوردم. پلاستیک‌های میوه رو هم، کف پاگرد پخش کردم. دست‌هام رو گذاشتم روی رون پام و چهره خودم رو دردناک گرفتم. حسین سریع خودش رو به من رسوند. خیلی زودتر از اونی که فکر می‌کردم، روی هَوَل و هیز خودش رو نشون داد. من هم به تک تک نگاه‌ها و رفتار هیزش پالس مثبت دادم و خودم رو براش لوس کردم. نهایتا هم از من شماره تماس گرفت که مثلا پیگیر وضعیت پام بشه. بعدش هم شروع کرد به پیام دادن و مثلا مخ زدن. اولش با پا پس می‌زدم و با دست پیش می‌کشیدم تا شک نکنه اما به مرور وانمود کردم که حسین بهترین و سکسی ترین مَرد توی دنیاست و منم مخم داره زده می‌شه. چند مدت بعدش هم توی خونه خودشون و روی تخت دو نفره‌شون، مشغول سکس بودیم. البته از شانس‌ بد، تو همون سکس اول، سر و کله زنش پیدا شد. حسین از من خواست تا زیر تخت قایم بشم. لباس‌هام رو گرفتم توی دستم و رفتم زیر تخت. حسین هم برای اینکه زنش شک نکنه، پرید توی حموم. زنش از خونه مادرش اومده بود تا یک سری وسایل کیک پزی برداره. اومد توی اتاق و نشست روی تخت. از حسین خواست که درِ حموم رو باز کنه تا باهاش حرف بزنه. می‌تونستم مُچ پاهاش رو ببینم. داشتم از استرس و ترس سکته می‌کردم اما ته دلم این استرس رو دوست داشتم! حسین و زنش در مورد یک موضوعی که اصلا نفهمیدم، صحبت کردن. بعدش هم زنش وسایلی که می‌خواست رو برداشت و رفت.

عسل چهره خودش رو متعجب گرفت و گفت: تو دیگه چه جنده‌ای بودی! البته از تو دیوث تر، اون برادرشوهر کُس‌کشت بوده. ببین چی پرورش داده.
بردیا هم از خاطره‌هایی که تعریف کرده بودم، تعجب کرده بود و حسابی توی فکر فرو رفته بود. خواست یک چیزی بگه اما پشیمون شد. لبخند زدم و گفتم: بگو راحت باش.
بردیا به عسل نگاه کرد و گفت: فکر کن اگه زنه می‌رفت حموم و بعدش حسین و پریسا توی همون اتاق سکس می‌کردن.
عسل گفت: یا یواشکی برای حسین ساک می‌زد.
خنده‌ام گرفت و گفتم: مگه داشتیم فیلم سوپر بازی می‌کردیم.
عسل رو به داریوش گفت: استاد شما درباره افتخارات جندگی زن محترم‌تون، هیچ نظری نداری؟
داریوش رو به عسل گفت: دارم به مسافرت ترکیه فکر می‌کنم.
عسل گفت: فکر کردن نداره که. سیما و رضا هم میان. شیش تایی اینقده همدیگه رو می‌کنیم تا از هر چی دادن و کردنه، حال‌مون به هم بخوره.
داریوش با دقت به عسل نگاه کرد و گفت: مشکل دقیقا همینجاست. هر چیزی بالاخره تکراری و کسل کننده می‌شه.
عسل لحنش رو شیطون کرد و گفت: خب برای تنوع، ما زنا شما رو می‌کنیم.
بردیا رو به عسل گفت: دو دقیقه نمی‌تونی جدی باشی؟
عسل لب و دهنش رو برای بردیا کج و معوج کرد و گفت: همینی که هست.
رو به داریوش گفتم: فکر نکنم بشه جلوی تکراری شدن هر چیزی رو گرفت. اجتناب ناپذیره.
داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: شاید بشه براش یک راهی پیدا کرد.
با دقت به داریوش نگاه کردم و گفتم: محاله تو الکی در مورد یک موضوع نظر بدی. حتما یک چیزی توی کله‌ات هست و قبلا در موردش حسابی فکر کردی.
عسل رو به من گفت: آفرین پریسا جون. همینکه به این زودی فهمیدی که داریوش چقدر روانی و عوضیه، یعنی زن زندگی هستی.
بردیا رو به داریوش گفت: خب چطوری می‌شه جلوی تکراری شدنش رو بگیریم.
داریوش کمی مکث کرد و گفت: فقط دو تا راه داره. اول آدم‌های جدید و دوم بازی و قوانین جدید و متنوع.
لحن و نگاه عسل جدی شد و گفت: اوه شت، داستان داره جدی می‌شه.
از حرف داریوش تعجب کردم و گفتم: یعنی چی آدم‌ها و قوانین جدید؟
عسل نذاشت جواب داریوش رو بدم و گفت: شوهرت می‌خواد بزرگ ترین فانتزی عمرش رو عملی کنه.
تعجبم بیشتر شد و رو به داریوش گفتم: بزرگ ترین فانتزی تو چیه مگه؟
این بار بردیا نذاشت داریوش حرف بزنه و گفت: تشکیل یک محفل سکسی، مخصوص زوج‌ها. پارتی‌های مخفی و خفن و قوانین عجیب و غریب که هر بار باید توی پارتی رعایت بشه.
دهنم از تعجب باز شد و رو به داریوش گفتم: می‌خوای باند سکسی تشکیل بدی؟ اگه پلیس بفهمه، بدبخت می‌شیم. اعدام‌مون می‌کنن. این خیلی سنگ بزرگیه.
عسل گفت: جذابیتش به همین ترسناک بودنشه.
عصبی شدم و رو به عسل و بردیا گفتم: می‌شه دو دقیقه خفه شین تا خودش جواب بده.
داریوش لحنش رو ملایم کرد و گفت: سال‌هاست دارم درباره‌اش فکر می‌کنم و قطعا خبر دارم که سنگ بزرگیه و خیلی هم خوب از خطراتش مطلع هستم. توی تئوری، به صورت کامل می‌دونم که باید چیکار کنیم اما نهایتا اونی که توی عمل قراره اتفاق بیفته، اصلا قابل مقایسه با تئوری‌های ذهنی نیست. تشکیل همچین چیزی، شبیه تشکیل یک سازمان پیچیده است. باید همه چی به خوبی چفت و بست داشته باشه. حتی حق نداریم یک باگ امنیتی داشته باشیم. ما به یکی نیاز داریم که به صورت عملی ما رو راهنمایی کنه.
از لحن داریوش مطمئن شدم که جدیه. دلم به شور افتاد. همون استرس و ترسی که موقع اومدن شوهرم و زن حسین بهم دست داد رو دوباره حس کردم. به خاطر هیجان زیاد یک نفس عمیق کشیدم و رو به داریوش گفتم: فقط آدمی می‌تونه ما رو راهنمایی کنه که خودش همچین تشکیلاتی داشته باشه. و چطوری می‌تونیم همچین آدمی رو پیدا و باهاش رابطه بر قرار کنیم؟
داریوش یک لبخند پیروزمندانه زد و گفت: هر بار برای انتخاب تو به خودم افتخار می‌کنم.
عسل رو به داریوش گفت: می‌گی نقشه‌ات چیه یا نه؟ سکته‌مون دادی.
داریوش خواست جواب عسل رو بده که گارسون به سمت آلاچیق ما اومد و رو به همه‌مون گفت: همه چی اوکیه؟ چیزی لازم ندارین؟
عسل رو به گارسون گفت: همه اینجا داغ کردن. نوشیدنی خنک بیار تا ذوب نشدیم.
به خاطر حرف عسل خنده‌ام گرفت. گارسون انگار متوجه لحن شیطون عسل شد. لبخند خاصی زد و گفت: چَشم الان میارم.
بعد از رفتن گارسون، داریوش رو به عسل گفت: پریسا کُل نقشه رو توضیح داد.
اخم کردم و گفتم: وا من چه نقشه‌ای رو توضیح دادم؟
داریوش به هر سه تامون نگاه کرد و گفت: آدمی رو می‌شناسم که همچین تشکیلاتی داره. دقیق خبر ندارم که چیکار می‌کنن اما مطمئنم که پارتی‌های مخفی می‌گیرن و هر کَسی رو توی جمع خودشون راه نمی‌دن و به شدت موارد امنیتی رو رعایت می‌کنن. دو سال طول کشید تا تونستم از وجود همچین آدمی مطمئن بشم.
عسل رو به داریوش گفت: خب این الان شد نقشه؟
داریوش به من نگاه کرد و گفت: نقشه، الان رو به روی من نشسته.
سر عسل و بردیا به سمت من چرخید. در همین حین، گارسون با یک سینی برگشت. توی سینی چندین مدل نوشیدنی بود. عسل از همه نزدیک تر بود و سینی رو به دست عسل داد. متوجه شدم که عسل موقع گرفتن سینی، عمدا دست گارسون رو لمس کرد و یک چشمک ریز هم بهش زد. رنگ صورت گارسون قرمز شد و مشخص بود که هنگ کرده. خیلی سریع سینی رو داد و رفت. بردیا رو به عسل گفت: این یارو تنها آدمی توی دنیاست که توی وحشی رو در عرض چند ثانیه شناخت.
به داریوش نگاه کردم و گفتم: یعنی چی نقشه من هستم؟
داریوش گفت: تو قراره با این آدم رابطه بر قرار کنی. تو قراره وارد محفل مخفی‌اش بشی. تو قراره یاد بگیری.
از تعجب چشم‌هام گرد شد و گفتم: من؟! پخمه تر از من گیر نیاوردی؟
داریوش چهره خودش رو متعجب گرفت و گفت: کَسی رو توی این جمع نمی‌شناسم که توی مخفی کاری و تصمیم در شرایط حساس و سخت، با تجربه تر از تو باشه.
عسل با یک لحن طنز گفت: منظورش همون جنده بازی و ایناست.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: یعنی یک کاره برم پیش طرف و بگم که عزیزم بیا به من مراحل عملی کردن یک محفل سکسیِ مخفی رو یاد بده. اونم میگه که چَشم حتما بیا یادت بدم.
داریوش لبخند زد و گفت: تا یک جایی رو ما بهت کمک می‌کنیم. از یک جایی به بعد هم از جنده درونت کمک می‌گیری.
هر سه تاشون به من زل زده بودن. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: عمرا دیگه براتون خاطره تعریف کنم.
عسل سرش رو کمی کج کرد و گفت: چرا، بازم تعریف می‌کنی عزیزم.
بردیا رو به داریوش گفت: حالا طرف کی هست؟
داریوش گفت: شخصی به اسم نوید. پسر یک آدم با نفوذ. توی شیراز زندگی می‌کنه. به بهونه مسائل کاری باهاش در رابطه هستم. در ظاهر بسیار موجه و با شخصیت. مشخصه که حتی برای حرف زدن‌های عادی خودش هم برنامه داره. اما خیلی واضح می‌تونم ببینم که پشت اون نقاب به ظاهر خوبش، یک آدم دیگه داره زندگی می‌کنه.
پوزخند زدم و گفتم: احتمالا شبیه خودته. برای همین تونستی آدم پشت نقابش رو حس کنی.
عسل گفت: خب حالا چطوری قراره پریسا رو هول بدی تو بغل طرف؟
داریوش به عسل نگاه کرد و گفت: به خاطر شرایط کاری، خودم نمی‌تونم اقدام کنم. سابقه تو هم توی نقش بازی کردن اصلا خوب نیست. پس باید به یک بهونه کاری و البته غیر مستقیم، پریسا رو بفرستیم شیراز. البته تنها نه.
چند ثانیه حرف داریوش رو توی ذهنم تحلیل کردم و گفتم: تو که نمی‌تونی، عسل هم که گند زده. تنها هم قرار نیست باشم.
عسل پرید وسط حرفم و گفت: اوف چه سکسی، قراره با بردیا بری.
من و بردیا برای چند لحظه به هم نگاه کردیم. با اینکه بردیا با من سکس داشت، اما انگار ته دلش، همچنان کمی از من خجالت می‌کشید! یا شاید وانمود می‌کرد که خجالت می‌کشه. به خاطر نگاه به ظاهر معصومانه‌اش، خنده‌ام گرفت و گفتم: من و بردیا به چه عنوان بریم؟ زن و شوهر؟
داریوش بدون مکث گفت: خواهر و برادر.
چشم‌های عسل برق زد و گفت: وای از این سکسی تر نمی‌شه.
بردیا رو به داریوش گفت: خب بعدش چی؟
داریوش رو به بردیا گفت: نوید یک شرکت واردات دستگاه‌های دیجیتال و کمیاب و البته به روز داره. البته بیشتر این دستگاه‌ها تو حوزه صنعت به کار میان. یکی از خدمات شرکت نوید، برای شرکت‌های خریدار اینه که برای بار اول، بهشون آموزش کار با دستگاه، داده می‌شه. دست بر قضا، من یکی از دستگاه‌هاش رو می‌خوام. البته به تعداد بالا. به یک نفر به عنوان نماینده مالی و به یک نفر جهت یادگیری کار با دستگاه هم نیاز دارم.
بردیا گفت: پریسا می‌شه نماینده مالی و من هم کار با دستگاه رو یاد می‌گیرم.
داریوش گفت: نه، تو نماینده مالی هستی. پریسا کار با دستگاه رو یاد می‌گیره. برآورد کردم که حدود یک ماه الی یک ماه نیم طول می‌کشه تا کامل به دستگاه مسلط بشه.
برای چندمین بار تعجب کردم و رو به داریوش گفتم: من چه تخصصی دارم که بخوام کار با یک دستگاه پیچیده رو یاد بگیرم؟
داریوش گفت: نگران نباش، طوری آموزش می‌دن که طرف مقابل‌شون با هر سطح سواد و اطلاعاتی، یاد بگیره.
اخم کردم و گفتم: حالا نمی‌شد بردیا یاد بگیره؟ می‌ترسم سوتی بدم.
داریوش گفت: نوید مسائل مالی رو کامل سپرده به وکیلش. حتی یک لحظه هم وقتش رو برای مسائل مالی صرف نمی‌کنه. اما بخش آموزش دستگاه‌ها به شدت براش مهمه. چون دستگاه‌هاش کمیاب و خاص هستن. دوست نداره به خاطر پیچیده و به روز بودن دستگاه‌هاش، مشتری‌ها رو از دست بده. تنها شانس تو برای نزدیک شدن به نوید، توی بخش آموزشه. در ضمن، آدمی که به عنوان نماینده مالی اونجاست باید از مدارک شناسایی واقعی خودش استفاده کنه اما آدمی که برای آموزش اونجاست، ملزم به نشون دادن مدارک شناسایی خودش نیست.
عسل رو به داریوش گفت: حالا اینا درست اما این طفلک چطوری به همچین جونور عجیب غریب و خفنی نزدیک بشه؟
داریوش گفت: پریسا یک چیزی داره که قطعا نظر نوید رو جلب می‌کنه.
عسل لحنش رو طنز کرد و گفت: جنده است؟
خنده‌ام گرفت و رو به عسل گفتم: دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه.
داریوش هم لبخند زد و رو به عسل گفت: چهره پریسا کاریزمای خاصی داره. نگاه و چهره‌اش، به صورت هم زمان هم معصوم و هم شیطونه. در کنارش بلده به صورت غیر مستقیم، مَردها رو نسبت به خودش جلب کنه. به صورت خلاصه اگه بگم، پریسا برای هر مَرد غریبه‌ای، شبیه یک علامت سوال می‌مونه. پریسا از اون مدل زن‌هایی هستش که اکثرا دوست دارن لایه‌های درونش رو کشف کنن. مثل تو، کتابِ باز نیست. اون چیزی که من درباره نوید حس می‌کنم، قطعا سعی خودش رو می‌کنه تا پریسا رو بیشتر بشناسه. آدمی مثل نوید، به راحتی از طعمه‌های جذاب نمی‌گذره.
ابروهام رو انداختم بالا و رو به عسل گفتم: یعنی مثل تو جنده علنی نیستم.
عسل کم نیاورد و گفت: جنده مخفی هستی دیگه. از اول خودم می‌دونستم.
بردیا اخم کرد و گفت: می‌شه اینقدر به هم نگین جنده. دیگه دارم بالا میارم.
عسل زبونش رو برای بردیا درآورد و گفت: عشق‌مون می‌کشه. اینقدر می‌گیم تا کونت بسوزه.
بردیا رو به داریوش گفت: خب کِی قراره بریم؟
داریوش گفت: دو هفته دیگه که قراره بریم ترکیه. این دو هفته تا می‌تونین تمرکز و از نظر ذهنی خودتون رو آماده کنین. چند روز توی ترکیه، استراحت می‌کنیم و خوش می‌گذرونیم. وقتی برگشتیم، یک هفته بعدش شما دو تا می‌رین شیراز.
چند لحظه بین هر چهار تامون سکوت بر قرار شد. داریوش مثل همیشه، همه‌مون رو سوپرایز و ذهن‌هامون رو درگیر کرده بود. یک لبخند ناخواسته زدم و رو به داریوش گفتم: هنوز باورم نمی‌شه زن آدمی مثل تو شده باشم.
نویسنده : شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
من هرزه‌ام، باور کن
بخش دوم

تو همین حین، برای گوشی‌ام یک اس‌ام‌اس اومد. به صفحه گوشی نگاه کردم. عصبی شدم و با حرص و رو به داریوش گفتم: این ولم نمی‌کنه.
داریوش اخم کرد و گفت: حرف حسابش چیه؟
یه پوف طولانی کردم و گفتم: می‌گه من سر لجبازی شوهر کردم و الان هم قطعا پشیمونم و همین چرت و پرتا...
عسل با دقت من رو نگاه کرد و گفت: همون پسره دوست پسر قبلی‌ات؟
با تکون سرم تایید کردم و گفتم: آره سرویسم کرده.
عسل تعجب کرد و گفت: وا مگه نگفتی که شوهر کردی؟
بردیا رو به عسل گفت: خنگی یا کَری؟ طرف سیریش شده و می‌گه پریسا از سر لجبازی شوهر کرده. الان هم مثلا می‌خواد نجاتش بده.
عسل چند لحظه فکر کرد و رو به من گفت: یعنی هم هدف ازدواج تو رو فهمیده و هم متوجه شده که الان پشیمونی و داری شکنجه می‌شی. دوست پسر نبوده که، غیب گوئه اعظمه.
بردیا پوزخند زد و گفت: نخیر، خودش رو خیلی دست بالا گرفته.
کلافه شدم و گفتم: حالا هر کوفتی هست، روانی‌ام کرده. تا چند مدت اصلا ازش خبری نبود. مطمئن بودم که کات کردیم و تموم. حالا چند روزه که پیداش شده. تو این چند روز، سه بار شماره‌اش رو بلاک کردم، اما دوباره با یک خط جدید پیام می‌ده.
بردیا گفت: خب خط خودت رو عوض کن.
خواستم جواب بدم که داریوش گفت: بهش بگو امشب بیاد خونه.
رو به داریوش گفتم: کدوم خونه؟
داریوش گفت: خونه خودمون.
به خاطر حرف داریوش وا رفتم و گفتم: یعنی چی بیاد خونه ما؟
داریوش گفت: کاریت نباشه. بهش آدرس بده و بگو لازمه که باهاش حرف بزنی. این یارو حالا حالاها ولکن نیست. باید تکلیفش رو یک سره کنیم. دوست ندارم تبدیل به گره کور بشه. مخصوصا طبق شرایطی که ما داریم و تصمیم‌هایی که گرفتیم و کارهایی که می‌خوایم انجام بدیم.
چهره عسل هم مثل من متعجب شد و رو به داریوش گفت: می‌خوای چیکارش کنی؟
داریوش رو به عسل گفت: لازمه که امشب شما هم باشین.
دلم به شور افتاد و رو به داریوش گفتم: ازت خواهش می‌کنم بهم بگو چی تو سرت می‌گذره.
داریوش لحنش رو ملایم کرد و رو به من گفت: به من اعتماد داری یا نه؟
خیلی سریع گفتم: معلومه که اعتماد دارم.
داریوش به چهره من زل زد و گفت: پس همون کاری رو بکن که بهت گفتم.
عسل کامل خوابید کف آلاچیق و گفت: تنها راه نجات از دست این داریوش روانی، خود کُشی است. بردیا جون عزیزم، من کُلی آرزو دارم. فعلا تو به جای من خود کُشی کن، تا ببینم فرجی می‌شه یا نه.

همگی در سکوت وارد خونه شدیم. داریوش رفت توی اتاق تا لباسش رو عوض کنه. از فرصت استفاده کردم و رو به عسل گفتم: تو می‌دونی می‌خواد چیکار کنه؟ می‌خواد کتکش بزنه؟
عسل لبخند معنا داری زد و گفت: چیه دوست نداری کتک بخوره؟
بدون مکث گفتم: نه، یعنی مهم نیست برام اما خب اینجوری که بدتر می‌شه.
بردیا نشست روی کاناپه و رو به من گفت: نگران نباش، حالا فوقش چند تا سیلی می‌خوره تا یاد بگیره مزاحم زن مردم نشه.
استرس درونم هر لحظه بیشتر می‌شد. مطمئن بودم که دیگه هیچ حسی به مانی ندارم اما دلم نمی‌اومد که بهش صدمه بزنن.
عسل از بازوهام گرفت و گفت: بگیر بشین، اینقدر استرس نداشته باش.
من رو نشوند کنار بردیا و خودش رفت توی آشپزخونه تا چای درست کنه.
داریوش در حالی که یک دست ست گرمکن آبی نفتی تنش کرده بود، برگشت توی هال. نشست رو به روی من و گفت: مگه ماشین نداره؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
داریوش خواست جوابم رو بده که زنگ خونه رو زدن.
آیفون در رو برداشتم و بدون سلام گفتم: بیا طبقه هفتم، واحد چهل و هشت.
بعد از چند دقیقه، مانی زنگ واحد رو زد. در رو باز کردم. چهره‌اش داغون و درهم و پریشون بود. چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: سلام.
جواب سلامش رو ندادم و گفتم: بیا تو.
وقتی وارد خونه شد و داریوش و بردیا و عسل رو دید، جا خورد. بردیا به مانی سلام کرد اما داریوش هیچ واکنشی نشون نداد. عسل از آشپزخونه اومد بیرون و به مانی سلام کرد. به داریوش اشاره کردم و گفتم: دایوش، شوهرم.
بعد به بردیا و عسل اشاره کردم و گفتم: بردیا و عسل، از دوستان.
بعد رو به داریوش و بردیا و عسل گفتم: مانی از دوستان قدیم.
مانی با من چشم تو چشم و از این متعجب شد که چرا با بودن شوهرم و دوست‌هام، ازش خواستم که بیاد و صحبت کنیم. با دستم به کاناپه اشاره کردم و رو به مانی گفتم: بشین.
مانی با تردید نشست. بین همه‌مون سکوت بر قرار بود. هرگز توی عمرم، جَو به این سنگینی رو تجربه نکرده بودم. به داریوش نگاه کردم و سعی کردم با نگاهم ازش بپرسم که می‌خواد چیکار کنه. داریوش بالاخره به حرف اومد و رو به مانی گفت: که فکر می‌کنی پریسا به خاطر لجبازی با تو ازدواج کرده و از این کارش پشیمونه. درسته؟
مانی اول به من نگاه کرد و بعد رو به داریوش گفت: غیر از این نمی‌تونه باشه.
داریوش با خونسردی گفت: خب بیا فرض کنیم که حق با توعه. خب بعدش چی؟
از چهره مانی مشخص بود که حسابی غافلگیر شده و همین عصبی‌اش کرده. با تردید و رو به داریوش گفت: هر اشتباهی رو می‌شه جبران کرد.
داریوش لبخند زد. انگار از اینکه مانی رو تحت فشار قرار گذاشته، لذت می‌برد. ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: یعنی طلاق بگیره و برگرده پیش تو. که تو هم دوباره بزنی تو گوشش و تحقیرش کنی.
مانی دوباره به من نگاه کرد. دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم. نمی‌خواستم دلم به حالش بسوزه. اما چاره‌ای نداشتم. به چشم‌های لرزون مانی نگاه کردم و گفتم: هر چی بین ما بوده، تموم شده مانی. داریوش دقیقا همون شوهریه که همیشه تو رویاهام بود تا داشته باشم. شرایط الان من اصلا سخت نیست. تو باید این رو بپذیری.
اشک توی چشم‌های مانی جمع شد و گفت: یعنی به همین راحتی؟ تو اولین قهرمون، رفتی با یکی دیگه؟ فکر کردم یه مدت به خودمون زمان می‌دیم و بر می‌گردیم.
اشک و بغض مانی، من رو کاملا به هم ریخت. برای کنترل خودم، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: تو اسمش رو می‌ذاری قهر، اما از نظر من قطع رابطه بود. نه تو دیگه سمت من اومدی و نه من سمت تو. در ضمن من مسئول تصورات تو نیستم که فکر نمی‌کردی ازدواج کنم. الان هم ازت خواستم بیایی اینجا تا بهت ثابت بشه که زندگی جدیدم رو دوست دارم.
یک قطره اشک از چشم مانی جاری شد. مطمئن بودم که مثل من داره به تمام لحظاتی که با هم بودیم فکر می‌کنه. خواستم ازش بخوام بره که داریوش نذاشت و رو به مانی گفت: حالا که یک سری مسائل برات شفاف شد، می‌تونی از پریسا معذرت‌خواهی کنی. فقط یک حیوون عوضی می‌تونه وسط سکس و به خاطر حرفی که اصلا به صورت جدی مطرح نشده، به طرف مقابلش سیلی بزنه و هر چی از دهنش در میاد، بگه.
ناخواسته به داریوش نگاه کردم. با نگاهم ازش خواهش کردم که بس کنه. مانی رو به داریوش گفت: من حاضرم جونم رو هم براش بدم. حس می‌کنم این نمایش مسخره رو راه انداختین تا وانمود کنین که همه چی رو به راهه.
داریوش پوزخند زد و گفت: شعار دادن کار آسونیه. اگه اینقدر عاشقشی، ثابت کن.
از حرف داریوش تعجب کردم و گفتم: آخه چطوری ثابت کنه؟ من الان زن تو هستم. اصلا ثابت کنه که هنوز عاشق منه، خب بعدش چی؟ مانی توقع داره که من از تو جدا بشم و برگردم پیشش تا طبق برنامه‌ریزی قبلی‌مون، با هم ازدواج کنیم. اما من حاضر نیستم شرایط الانم رو تغییر بدم. مانی باید این رو قبول کنه و بره دنبال زندگی خودش.
داریوش بدون مکث گفت: من حاضرم اگه ثابت کنه که عاشق توعه، همچنان در کنارت باشه. البته طبق شرایطی که ما تعیین می‌کنیم. پیشنهادم کاملا جدیه.
یک لبخند از سر حرص زدم و گفتم: یعنی چی در کنارم باشه؟!
مانی رو به داریوش گفت: چطوری باید ثابت کنم؟
داریوش گفت: همون چیزی رو بهش بده که می‌خواد.
عصبی شدم و رو به داریوش گفتم: ازت خواهش می‌کنم بس کن داریوش. من اون خواسته رو اصلا جدی مطرح نکردم. وسط سکس بودیم. تو اوج شهوت بودم و یک چیزی پروندم. وگرنه همون موقع هم می‌دونستم که مانی اصلا تو فاز این چیزا نیست. الان هم تو داری...
داریوش حرفم رو قطع کرد و گفت: اما مانی فکر کرد که درخواست تو جدیه. منصفانه است که طبق تفکرات خودش باهاش برخورد بشه.
خواستم جواب داریوش رو بدم که مانی گفت: بگو باید چیکار کنم تا دست از سر پریسا برداری؟
عصبانیتم بیشتر شد و رو به مانی گفتم: ازت می‌خواد که همراه با یکی دیگه با من سکس سه نفره کنی. من با اون قسمت سکس سه نفره‌اش مشکلی ندارم. چون الان چند وقته که دارم با این زن و شوهری که بهت معرفی کردم، سکس می‌کنم. مشکل اینجاست که تو اهل این چیزا نیستی. داریوش می‌خواد...
حرفم رو قورت دادم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: لطفا برو مانی. من دنیای قدیمم با تو رو فراموش کردم. تو هم برای همیشه من رو فراموش کن. توی دنیای جدید من، تو هیچ جایگاهی نداری.
داریوش گفت: اگه واقعا عاشقت باشه، نمی‌تونه فراموش کنه.
رو به داریوش گفتم: ازت خواهش می‌کنم بس کن داریوش. داری خوردش می‌کنی.
داریوش پوزخند زد و گفت: حتی به خورد شدنش، نزدیک هم نشدم. فقط دارم بهش پیشنهاد می‌دم. سر حرفم هم هستم.
از چهره مانی مشخص بود که حسابی گیج شده. حتی حس کردم که هیچ کدوم از حرف‌های من رو باور نکرده. حدسم درست بود و رو به من گفت: برای عادی جلوه دادن شرایط، حاضری هر چرت و پرتی بگی. توقع داری باور کنم؟ سکس سه نفره؟ سکس با این زوج؟ چیه برای تلافی، مجبورت کردن تا اینا رو به من بگی؟ یعنی باور کنم که تو الان خودت هستی؟
یک پوف طولانی کشیدم و گفتم: برو مانی. تو حتی یک درصد هم من رو نمی‌شناسی. پریسای واقعی اونی نبود که با تو رابطه داشت.
مانی گفت: داری وانمود می‌کنی. می‌خوای تلافی کنی و با زخم زبون، من رو شکنجه بدی. این یارو مجبورت کرده این حرف‌های مسخره رو بزنی، مطمئنم. اتفاقا خوب شد در حضور این یارو از من خواستی که بیام. حالا بیشتر مطمئن شدم که خودت رو اسیر کردی.
داریوش رو به مانی گفت: هنوزم که داری شعار می‌دی. گفتم حاضری هر کاری برای پریسا بکنی یا نه؟
مانی رو به داریوش گفت: هر کاری پریسا از من بخواد، حاضرم انجام بدم. بعدش باید بذاری بره.
داریوش رو به من گفت: تصمیم نداری که پریسای واقعی رو نشونش بدی؟ کنجاوم ببینم بعدش، اینطور شعار می‌ده یا نه.
باورم نمی‌شد ‌که داریوش چه گره کوری درست کرده. مانی باور نکرد که بهش گفتم سکس گروهی دارم. همچنان فکر می‌کرد که حرف‌های من، از سر لجبازیه و شوهرم مجبور کرده که برای تلافی، این حرف‌ها رو بزنم. نمی‌تونستم ذهن داریوش رو بخونم. مطمئن نبودم که دقیقا دنبال چیه. دنبال تنبیه مانی یا تنبیه من که غیر مستقیم ازش حمایت کردم؟ شاید هم اصرار داشت که مانی، روی واقعی من رو ببینه و از درون متلاشی بشه. ته دلم این رو دوست نداشتم، اما داریوش بدترین شرایط ممکن رو درست کرده بود. اگه مانی منِ واقعی رو نمی‌شناخت، همچنان با توهمات خودش زندگی می‌کرد و همین آش و همین کاسه، همیشه بر قرار بود.
داریوش رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: تصمیم بگیر پریسا. دوست داری همچنان فکر کنه که تو داری چرت و پرت می‌گی یا وقتشه که واقعیت رو با چشم‌های خودش ببینه.
یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: خودت خواستی. من تلاش خودم رو کردم که بیشتر از این خورد نشی.
شال و مانتوم رو درآوردم. ایستادم و رفتم به سمت بردیا. دست‌های بردیا رو گرفتم و ازش خواستم که بِایسته. کمربند و دکمه‌های شلوارش رو باز کردم. جلوش زانو زدم و شلوار و شورتش رو با هم کشیدم پایین. بیضه‌ها و انتهای کیر بردیا رو گرفتم توی دستم و سر کیرش رو فرو کردم توی دهنم. وانمود کردم که دارم با لذت تمام، کیر بردیا رو می‌خورم. کیرش خیلی زود بلند شد‌. بعد از چند دقیقه ساک زدن، دوباره ایستادم. شروع کردم به لُخت شدن و رو به بردیا گفتم: چرا داری من رو نگاه می‌کنی؟ لُخت شو دیگه.
انگار رفتار من برای بردیا سوپرایز کننده و در عین حال، فوق تحریک کننده بود. هر دو تامون کامل لُخت شدیم. بردیا رو خوابوندم روی زمین. نشستم روش و کیرش رو با دستم روی کُسم تنظیم کردم. به چشم‌های بهت زده‌ی مانی نگاه کردم و کامل نشستم روی کیر بردیا. پوزخند از سر حرصی زدم و رو به مانی گفتم: هنوز دارم چرت و چرت می‌گم.
چهره مانی شبیه آدم‌های سکته کرده شد. انگار توانایی انجام هیچ واکنشی رو نداشت. بردیا دست‌هاش رو گذاشت روی کونم و سعی کرد سرعت تملبه زدنش رو بیشتر کنه. تو همین حین، داریوش هم ایستاد. لباس‌هاش رو کامل درآورد. اومد جلوی من و کیر نیمه راست شده‌اش رو فرد کرد توی دهنم. هم زمان که به کمر و کونم موج می‌دادم تا کیر بردیا، تو کُسم بیشتر حرکت کنه، برای داریوش هم ساک می‌زدم. بعد از چند دقیقه، داریوش رفت پشت سرم. نشست و با دستش من رو کامل خم کرد به سمت بردیا. بعد سوراخ کونم رو با تفش خیس کرد و کیرش رو مالوند به سوراخ کونم. بعد از چند لحظه کیرش رو به آرومی فرو کرد توی سوراخ کونم. بردیا و داریوش به صورت هم زمان توی کُس و کونم تلمبه می‌زدن. شهوتی نشده بودم اما باید وانمود می‌کردم تا به مانی ثابت بشه که منِ واقعی، چه کَسی هستم. صدای آه و ناله‌ام رو بردم بالا و گفتم: قربون کیر هر دو تاتون برم من.
داریوش سرعت تملبه زدنش توی کون من رو بیشتر کرد. دردم اومد و گفتم: جرم بده عشقم. بیشتر جرم بده. این همونیه که من می‌خوام.
بعد از چند دقیقه، حالت‌مون رو تغییر دادیم. من داگی شدم. داریوش رفت پشتم و کیرش رو دوباره فرو کرد توی سوراخ کونم. بردیا هم اومد جلوم و بهم فهموند که براش ساک بزنم. تمام بدن و سینه‌هام به خاطر تملبه‌های وحشیانه و بدون ملاحظه‌ی داریوش تکون می‌خورد. بردیا هم شروع کرد با کیرش توی دهن من تملبه زدن. آب بینی و دهنم قاطی شده بود اما اهمیت ندادم و همچنان وانمود کردم که دارم با تمام وجودم از سکس سه نفره لذت می‌برم.
بعد از چند دقیقه، بردیا وادارم کرد که سجده کنم. یک طرف صورتم رو چسبوند به فرش و آبش رو ریخت روی طرف دیگه‌ی صورتم. چند لحظه بعدش، داریوش هم ارضا شد و آبش رو ریخت روی کونم. مطمئن بودم که مانی به معنای واقعی خورد و خمیر شده. اما باید تیر خلاص رو بهش می‌زدم. این به نفع جفت‌مون بود. همونطور که آب منی بردیا، روی صورتم و آب منی داریوش، روی کونم بود، ایستادم و رفتم به سمت مانی. همچنان بهت زده و توی شوک بود. کمی از آب منی بردیا رو با انگشتم جمع کردم و ریختم توی دهنم. قورتش دادم و رو به مانی گفتم: حالا گورت رو از زندگی من گم می‌کنی یا نه؟
مانی به چهره من زل زد و گفت: با خودت چیکار کردی پریسا؟
لحن صدام رو جدی تر کردم و گفتم: تو این کارو با من کردی. فکر می‌کردم با تو می‌تونم یک آدم نرمال باشم اما بهم ثابت کردی که اشتباه می‌کردم. حالا هر کوفتی که هستم، هیچ مشکلی باهاش ندارم. باز هم می‌گم که عاشق شرایط الانم هستم. تنها مشکل فعلی من، تو هستی مانی. برای همیشه برو و دست از سر من بردار.
داریوش همونطور لُخت نشست روی کاناپه. پاش رو انداخت روی پای دیگه‌اش. یک نخ سیگار روشن کرد و رو به مانی گفت: پیشنهادم همچنان سر جاشه. حاضرم طبق یک سری از شرایط، اجازه بدم که با پریسا در رابطه باشی.
مانی ایستاد. چشم‌ها و سرش به لرزش افتاد. چند لحظه به چهره و بدن لُخت و عرق کرده‌ی من نگاه کرد و از خونه زد بیرون. یک نفس عمیق کشیدم و شورتم رو از روی زمین برداشتم. با شورتم، آب منی روی صورت و کونم رو پاک کردم. خواستم برم حموم که عسل گفت: یه چای بخور بعد برو.
بردیا هم، همونطور لُخت نشست و گفت: اینم از مانی خان، الگوی غیرت.
عسل در تایید حرف مانی گفت: فقط همینطوری شرش کم می‌شد.
بردیا رو به من گفت: اگه خیلی مثلا غیرتی بود، همون اول کار که دید تو داری جلوی جمع، با من سکس می‌کنی، طاقت نمی‌آورد و می‌رفت. نشست و تا ته سکس تو رو نگاه کرد! به نظرت این آدم نرماله؟ شاید همون موقع که با هم رابطه داشتین، فقط تظاهر می‌کرده که از این مدل سکس‌ها بدش میاد.
عسل در تایید حرف بردیا گفت: آره نمی‌شه آدم‌ها رو فقط به خاطر فریاد زدن‌شون شناخت. برای من هم عجیب بود که تا انتهای سکس شما رو نگاه کرد.
داریوش سیگارش رو خاموش کرد و گفت: شاید برگرده.
با تعجب و رو به داریوش گفتم: یعنی چی شاید برگرده؟
داریوش رو به من گفت: به تمام چیزهایی که امشب شنید و دید، فکر می‌کنه. مهم تر از همه، به پیشنهاد من. نهایتا به این نتیجه می‌رسه که تحت هر شرایطی حاضره که در کنارت باشه. حتی شاید لازم باشه که یک بلیط دیگه برای ترکیه تهیه کنیم.
چشم‌های عسل از تعجب گرد شد و رو به داریوش گفت: یعنی پیشنهادت واقعی بود؟ حاضری مانی با پریسا در رابطه باشه؟!
داریوش گفت: این آدم نمی‌تونه هیچ وقت از پریسا دل بکنه. خب چرا از این موقعیت به نفع خودمون استفاده نکنیم؟
عسل گفت: آخه عشق کُسخلانه این پسره‌ی کُسخل، چه نفعی می‌تونه برای ما داشته باشه؟
داریوش لبخند معنا داری زد و گفت: فقط کافیه یکمی روش کار کنیم، تا دقیقا بشه حیوون دست‌آموز و مفت و رایگان پریسا. قطعا بهتر از اینه که هر بار موی دماغ بشه.
بردیا گفت: موافقم. با جنگ و دعوا، شاید سیریش می‌شد و دنبال این بود که از ما سوتی و آتو بگیره. اما وقتی که مثل خودمون بشه، دیگه مشکلی نیست. حتی می‌تونه به کارمون هم بیاد.

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
سکس پارتی متاهلی
بخش اول
عسل خوابیده بود روی کاناپه. سرش توی گوشی‌اش بود و رو به من گفت: داریوش از کجا می‌دونست که مانی برمی‌گرده؟
به نیم‌رخ عسل نگاه کردم و گفتم: دیشب اکثر چت‌هایی که با داریوش داشتم رو چک کردم. همون دورانی که از طریق یک کاربر ناشناس با من حرف می‌زد. تو اون مدت، فقط درباره خودم حرف نزده بودم. در مورد مانی هم، خیلی چیزا به داریوش گفته بودم. داریوش آدم شناس خوبیه. حتی گاهی با یک بار دیدن آدم‌ها، یک سری از روحیات‌شون رو حدس می‌زنه.
عسل کمی به حرف‌های من فکر کرد و گفت: آره موافقم، داریوش خیلی تیز و باهوشه. راستی نگفتی، مانی حالا بکن خوبی هست یا نه؟
کلافه شدم و گفتم: دیوونه‌ام کردی عسل. آره خوب می‌کنه. چند بار می‌پرسی؟
عسل سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: بگو پس چرا هنوز دوستش داری.
+تو غلط کردی. دیگه دوستش ندارم.
-تابلوعه دوستش داری. کیرش بزرگه؟
+تو رو خدا بس کن عسل.
-کُست رو می‌خورد یا نه؟
+آره می‌خورد.
-اوف عجب چیزیه پس. هم خوشگله، هم خوش هیکل و ورزشکاری. هم بکن خوب. به نظرت منم خوب می‌کنه؟
+عسل می‌کشمت.
-چرا به من گفتی امروز اینجا باشم؟
+چون می‌خوام یکی شاهد اتمام حجت من با مانی باشه. اگه بعدا هر اتفاقی افتاد، نزنه زیرش که بهش نگفتم.
-به نظرت می‌تونیم همین الان راضیش کنیم تا ما رو بکنه؟
+همین دیشب به داریوش و بردیا دادی.
-اووو خودت می‌گی دیشب.
نمی‌تونستم تشخیص بدم که عسل داره جدی حرف می‌زنه یا شوخی. شاید داشت شوخی می‌کرد تا ذهن من رو آروم کنه. مانی باعث شده بود که روانم به هم بریزه. طبق تصمیمش، چاره‌ای نداشتم که دوباره باهاش رُک و صریح حرف بزنم. ازش خواستم بیاد تا باهاش اتمام حجت کنم. اونم در حضور عسل. دوست نداشتم با مانی تنها باشم. شاید چون نمی‌خواستم باعث احساساتی شدن من بشه. عسل عمدا یک تاپ و شورت پوشیده بود تا مانی رو وادار کنه که جذب بدنش بشه. اما من یک بلوز و دامن نسبتا پوشیده تنم کردم. هیچ علاقه‌ای نداشتم که مانی با دیدنم تحریک بشه.
با صدای زنگ خونه، به خودم اومدم. وقتی مانی وارد خونه شد، سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و باهاش سرد باشم. عسل اما با خوش رویی با مانی احوال پرسی کرد و حتی دست هم بهش داد. نشستم روی کاناپه و رو به مانی گفتم: بشین باید حرف بزنیم.
مانی چند لحظه به من نگاه کرد و نشست. عسل هم کنار من نشست. یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: می‌دونی چرا داریوش بهت پیشنهاد داده که تو حلقه دوستی ما باشی؟
مانی بدون مکث گفت: نه.
پوزخند از سر حرصی زدم و گفتم: نه؟! آخه کدوم آدم عاقلی بدون اینکه علت یک پیشنهادی رو بدونه، جواب مثبت می‌ده؟
-یادم نمیاد هیچ وقت ادعای عاقل بودن کرده باشم.
+داریوش می‌خواد از احساسات تو نسبت به من سوء استفاده کنه. تصمیم داره تو رو تبدیل به حیوون خونگی من بکنه‌.
-خب ضرر این برای تو چیه؟
حرصم بیشتر شد و گفتم: می‌فهمی چی می‌گی مانی؟ من دوست ندارم این بازی داریوش رو انجام بدم. به خودش هم گفتم. حتی الان داریوش می‌دونه که من دارم به تو رُک و پوست کنده، هدف واقعی‌اش رو می‌گم.
مانی با طعنه گفت: چه زوج آزاد اندیشی.
+آره داریوش به من آزادی کامل داده. اگه قرار بود اسیرم کنه، بهم حق طلاق نمی‌داد. برای همینه که پیش داریوش احساس امنیت و خوشبختی می‌کنم. چون اجازه می‌ده، خود واقعیم باشم. این میدون رو بهم می‌ده که نظراتم رو بگم و طبق عقاید خودم زندگی کنم، حتی اگه مخالفش باشم. اما تو...
حرفم رو قورت دادم و چیزی نگفتم. مانی اما متوجه شد و گفت: اما من اولین باری که یک حرف مخالف عقایدم از تو شنیدم، سرکوبت کردم. به بدترین شکل ممکن.
سعی کردم آروم باشم و گفتم: من تو رو درباره اون جریان مقصر نمی‌دونم. قرار نیست تمام آدم‌های دنیا سکس‌های نا متعارف دوست داشته باشن. به من تهمت لجبازی می‌زنی اما این تویی که داری لجبازی می‌کنی.
-خب حرف‌هات تموم شد؟
+از زندگی من برو بیرون مانی. تو یک دقیقه هم نمی‌تونی تو دنیای من دووم بیاری.
عسل لبخند زد و گفت: فکر کنم سکس اون شب تو با شوهر من و شوهر خودت، از یک دقیقه بیشتر بودا.
رو به عسل گفتم: تو می‌میری اگه حرف نزنی؟
عسل گفت: داری الکی شلوغش می‌کنی. اونشب به اندازه کافی به مانی نشون دادی که دقیقا بین ما چه خبره. مانی با آگاهی کامل دوست داره که وارد حلقه دوستی ما بشه.
رو به عسل گفتم: داره لجبازی می‌کنه. می‌خواد با من و خودش لجبازی کنه.
عسل لحنش رو جدی کرد و گفت: چرا اینقدر مطمئنی که مانی رو می‌شناسی؟
عصبی شدم و گفتم: می‌شناسمش. مانی احساساتیه. نمی‌تونه روابط ما رو هندل کنه. از درون داغون می‌شه.
مانی گفت: اگه زندگی جدیدت، داغون می‌کنه، تو چرا داخلشی؟
یک نفس عمیق کشیدم. به چشم‌های خاکستری مانی زل زدم و گفتم: می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ که اشتباه کردم شوهر کردم؟ که بهت بگم غلط کردم همچین شوهری کردم؟
-من دنبال اثبات چیزی به کَسی نیستم. برای خاطر خودم اینجام.
خواستم جواب مانی رو بدم که عسل نذاشت و گفت: بحث بسه. ورود رسمی مانی جان رو به بهترین جمع دوستی دنیا تبریک می‌گم. خب مانی جان عزیزم، به مناسبت ورودت باید بهمون شیرینی بدی. پیشنهاد من ناهار فرداست.
مانی رو به عسل گفت: مشکلی نیست.
تعجب کردم و گفتم: خدای من، شماها همه دیوونه شدین.
عسل به حرف من توجهی نکرد و رو به مانی گفت: مانی جان، چهار روز دیگه قراره بریم ترکیه برای تفریح. برای تو هم بلیط رزرو کردیم‌. خوشحال می‌شیم همراه‌مون بیایی.
مانی هم به من توجه نکرد و رو به عسل گفت: مگه دیوونه باشم که همچین پیشنهادی رو رد کنم.
کلافه تر شدم و رو به مانی گفتم: تو اصلا روت می‌شه جلوی چشم کَسی لُخت مادرزاد بشی و سکس کنی؟
مانی کمی مکث کرد و گفت: سعی خودم رو می‌کنم.
عسل خودش رو لوس کرد و رو به مانی گفت: من حاضرم یار تمرینی‌ات بشم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. نمی‌تونستم بفهمم که چی تو سر مانی می‌گذره. یعنی داشت اینطوری از من یا از خودش انتقام می‌گرفت؟ یا می‌خواست شانسش رو برای رقابت با داریوش امتحان کنه تا برگردم پیشش؟ یا شاید ته دلش از سبک زندگی من خوشش اومده بود و می‌خواست جایگاه خودش رو تو حلقه دوستی ما پیدا کنه؟
سعی کردم آخرین تلاشم رو بکنم و رو به مانی گفتم: شرط داریوش اینه که باید همیشه به حرفش گوش بدی.
مانی با یک لحن قاطع گفت: بیشتر از یک هفته است که تمام فکرهام رو کردم. دیگه موردی نیست که بخواد من رو مردد کنه.
لحنم ناخواسته ملایم شد و رو به مانی گفتم: از پسش بر نمیایی مانی‌. تو اینکاره نیستی. من دوست ندارم صدمه ببینی. بفهم اینو لعنتی.
عسل اخم کرد و با یک لحن تهاجمی گفت: بس کن دیگه پریسا. داریوش به مانی پیشنهاد داده که تو جمع ما باشه. تو هم که همه چی رو صادقانه بهش گفتی. خودش هم که اینقدر عقل و شعور داره که برای خودش تصمیم بگیره. داری این موضوع رو الکی پیچ می‌دی.
جواب عسل رو ندادم. ایستادم و رفتم توی اتاق خواب. دراز کشیدم روی تخت و باز هم باورم نمی‌شد که مانی چنین تصمیمی گرفته باشه. با تمام وجودم سعی کردم امواج منفی رو از خودم دور کنم. اما ته دلم، خودم رو مسئول تصمیم مانی می‌دونستم و اصلا مطمئن نبودم که ته این داستان چی می‌شه.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشت اما با صدای آه و ناله عسل به خودم اومدم. تعجب کردم و رفتم توی هال. مانی و عسل، هر دو لُخت بودن. مانی پاهای عسل رو با دست‌هاش بالا نگه داشته بود و با سرعت و وحشیانه توی کُسش تلمبه می‌زد. وقتی من رو دید، شدت تلمبه زدنش رو محکم تر کرد. نگاهش برام عجیب بود‌. حس کردم که توی چشم‌هاش ترکیبی از عصبانیت و شهوت دیدم. عسل با صدای بلند و شهوتی خودش رو به مانی گفت: جرم بده، بیشتر جرم بده. حرص و عصبانیتت رو سر کُس من خالی کن عزیزم. همه‌اش رو بریز تو کُس من.
نمی‌دونستم از دیدن سکس مانی و عسل چه حسی باید داشته باشم. برای چند لحظه، تمام احساسات درونم خاموش شد. همونطور که به چشم‌های مانی زل زده بودم، توی دلم به خودم گفتم: تو باهاش چیکار کردی پریسا؟
بعد از چند دقیقه، مانی نگاهش رو از من گرفت و پاهای عسل رو از زانو خم کرد و کامل چسبوند به بدنش. جوری که زانوهای عسل رسید به شونه‌هاش. خودش هم تو حالتی قرار گرفت که راحت تر بتونه تلمبه بزنه و کیرش بیشتر توی کُس عسل فرو بره. صدای جیغ و داد شهوتی عسل هم بیشتر شد و گفت: بکن مانی. تو رو خدا واینستا. فقط بکن که دارم می‌شم.
مانی بدون وقفه و با سرعت تلمبه می‌زد. صدای شالاپ شلوپ حرکت کیر مانی تو کُس عسل، دست کمی از صدای آه و ناله عسل نداشت. عسل بعد از چند دقیقه بالاخره ارضا شد. دقیقا شبیه شب اولی که ضربدری کردیم، بی‌حال و ساکت شد. مانی هم با یک صدای نعره مانند، ارضا شد و آبش رو ریخت روی شکم عسل. بعدش هم شروع کرد به نوازش موهاش. همونطور که همچنان نفس نفس می‌زد، دوباره به من نگاه کرد و گفت: روم می‌شه یا نه؟
سعی کردم ظاهر خودم رو خونسرد نشون بدم. جعبه دستمال کاغذی رو برداشتم و گرفتم جلوی مانی. آب منی‌اش رو از روی شکم عسل پاک کرد. بعدش لب‌های عسل رو بوسید و گفت: هیچ وقت یار تمرینی به این خوبی نداشتم.
عسل به سختی حرف زد و گفت: تو حرف نداری مانی. گور بابای پریسا. از این به بعد فقط عاشق من باش.
مانی لبخند زد و گفت: هر چی تو بگی عزیزم.
برای کنترل اعصابم، یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: این راه رو خودت انتخاب کردی. هر اتفاقی برات افتاد، امروز رو یادت می‌اندازم. من همه تلاشم رو کردم. امیدارم پشیمون نشی.

اینقدر ذهنم درگیر مانی بود که استرس و هیجانِ خاصی برای دیدن سیما و رضا نداشتم.‌ عسل پیشنهاد داده بود که اولین بار، توی فرودگاه همدیگه رو ببینیم و فعلا بهشون نگیم که من پایه سکس گروهی هستم و از همه چی خبر دارم. تو جمع‌مون، عسل بیشتر از همه شبیه داریوش بود. عاشق سوپرایز کردن و شدن. عاشق بازی‌ با آدم‌ها و پیچیده کردن همه چی. دوست داشت به هر کاری هیجان و تنوع بده. من و بردیا هم بیشتر تابع نظرات داریوش و عسل بودیم. مانی هم که انگار و به معنای واقعی تصمیم داشت که عضوی از جمع ما باشه. حتی ظاهرا هیجان مثبتی به خاطر سفر ترکیه داشت.
عسل به شونه‌ام تنه زد و گفت: اوناهاشن، اومدن بالاخره.
سیما و رضا لبخند زنان به ما نزدیک شدن. به گرمی با همدیگه احوال‌پرسی کردیم. حس بدی ازشون نگرفتم. زوج خون‌گرم و شادابی بودن. رضا نسبتا قد بلند و لاغر بود و چهره کشیده و گیرایی داشت. سیما هم قد بلند بود. اما با بدن و رون‌های تو پُر. موهای بلوند کرده و آرایش غلیظ. به خاطر قد بلند و تیپ و آرایش پلنگی‌اش، همه نگاه‌ها رو به سمت خودش جذب کرده بود. از رفتار جفت‌شون متوجه شدم که سعی دارن محدوده صمیمیت‌شون رو با داریوش و عسل و بردیا حفظ کنن. حس کردم که حتی یک درصد هم حدس نمی‌زنن که من و مانی از همه چی خبر داریم و پایه سکس گروهی‌شون هستیم.

وقتی وارد خونه شدیم، من و عسل و سیما، به مدت یک ساعت همه جا رو نظافت کردیم. آقایون وسایل مورد نیاز رو از داخل چمدون‌ها برداشتن. خونه یا بهتر بگم سوئیت، هیچ اتاق خوابی نداشت. فقط یک سالن نسبتا بزرگ و آشپزخونه اُپن و سرویس بهداشتی و یک کمد دیواری بزرگ و عمیق که یک سمتش رخت‌خواب بود و سمت دیگه‌اش، چمدون‌ها رو چیدیم. کاناپه و مبل هم نداشت و باید روی فرش می‌نشستیم. بعد از تموم شدن کارها، رو به داریوش گفتم: من‌ دوش لازمم.
داریوش یک نگاه به خونه کرد و گفت: واقعا معذرت می‌خوام. اینجا رو با واسطه دوستم خریدم و اصلا ندیده بودمش. فکر نمی‌کردم این همه نیاز به نظافت داشته باشه. الان همه چی برق می‌زنه. دست همه‌تون درد نکنه.
عسل رو به داریوش گفت: یه شام حسابی برامون بگیر تا جبران بشه‌.
رضا رو به عسل گفت: تو هنوز دنبال کندن از این و اونی.
عسل لحنش رو شیطون کرد و گفت: دیگه عادت کردیم فقط با مال بقیه حال کنیم. دست خودمون نیست.
متوجه اصل حرف عسل شدم. جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم: من می‌رم دوش بگیرم‌.
مانی گفت: من هم می‌رم شام بگیرم.
داریوش رو به مانی گفت: با هم می‌ریم، تو که جایی رو بلد نیستی.
عسل رو به بردیا گفت: حال داری بریم یکمی قدم عشقولانه بزنیم؟
بردیا گفت: بریم.
به غیر از سیما و رضا، همه زدن بیرون. زیر دوش، بالاخره ذهنم متمرکز سیما و رضا شد. چهره رضا کاریزمای مردونه و جدی و خاصی داشت. سیما از نظر چهره، به زیبایی من و عسل نبود، اما قدِ بلند و بدن تو پُر و سکسی و متناسبش کاملا به چشم می‌اومد. سعی کردم با فکر کردن به سیما و رضا، گذشته‌ام با مانی رو از ذهنم پاک کنم. تا حدود زیادی هم موفق شدم.
توی رختکن حموم، خودم رو خشک کردم. طبق برنامه ریزی از قبل، بدون شورت و سوتین، یک تاپ و شلوارک کِرِم رنگ تنم کردم. تاپ و شلوارک، چسب بود و نوک سینه‌هام و خط کُسم کامل مشخص می‌شد. همونطور که مشغول خشک کردن موهام بودم، از حموم خارج شدم. رضا وقتی من رو دید، چشم‌هاش به سرعت برق زد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: عافیت باشی پریسا خانم.
لبخند زدم و گفتم: مرسی سلامت باشین.
سیما گوشه سوئیت خوابیده و سرش تو گوشی بود. اون هم وقتی نگاهش به من افتاد، کمی جا خورد. نشست و گفت: عافیت باشی خانمی.
به سیما هم لبخند زدم و گفتم: مرسی عزیزم‌.
سیما یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: سلیقه آقا داریوش همیشه خوب بوده. ماشالله هزار ماشالله خیلی خوشگل و خوش اندام هستی پریسا جون.
ته دلم به خاطر تعریف سیما غنج رفت و گفتم: چشماتون خوشگل می‌بینه سیما جان. شما خودت هم عالی هستی. هم خودتون، هم آقا رضا. خیلی بهم میایین.
رضا در جوابم گفت: لطف دارین پریسا خانم. در تکمیل حرف‌های سیما جان بگم که شما هم زیبا هستین و هم با شخصیت و مهربون. طبق شناختی که از داریوش خان دارم، مطمئن بودم چنین همسر همه چی تمومی انتخاب می‌کنه.
رو به رضا گفتم: و دوستان پر محبتی مثل شما. راستی موافقین تا بقیه بر می‌گردن، یه نوشیدنی گرم بخوریم؟ تو این هوای نسبتا خنک، حسابی می‌چسبه.
سیما ایستاد و از داخل کمد دیواری یک پتو و بالشت برداشت. پتو رو تکیه داد به دیوار و رو به من گفت: تنت خیسه خوشگلم. بیا بشین روت پتو بندازم، نوشیدنی گرم هم رضا جان زحمتش رو می‌کشه.
رضا خیلی سریع گفت: نسکافه چطوره؟
نشستم کنار سیما و گفتم: عالیه.
سیما موقعی که داشت روم پتو می‌انداخت، سینه‌هام رو لمس کرد. برق شهوت توی چشم‌هاش، به وضوح مشخص بود. پاهام رو هم کمی لمس کرد و گفت: عروس خانم سرما نخوره که آقا داریوش سفر رو زهر تن همه‌مون می‌کنه.
خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم: می‌شه من چند لحظه چشم‌هام رو ببندم. خیلی خسته‌ام.
سیما گفت: وا چرا نشه عزیزم؟ اصلا دراز بکش گلم.
سیما بالشت رو از پشتم برداشت و گذاشت روی زمین. دوباره دستش رو گذاشت رو سینه‌ام و گفت: خجالت نکش. اینجا اتاق خواب نداره. هر کی خسته بشه، باید جلوی بقیه بخوابه.
به پهلو شدم و خوابیدم. چشم‌هام رو بستم و هیجان درونم بیشتر شد‌. تصور اینکه سیما و رضا به این سرعت از من خوش‌شون اومده، برام لذت‌بخش بود. از نگاه‌های هیزشون روی بدنم، خوشم اومد. حتی حس کردم که بعد از بستن چشم‌های من، نگاه خاصی بین‌‌شون رد و بدل شد.
بعد از چند دقیقه، سیما حوله رو از روی سرم برداشت. موهام رو نوازش کرد و گفت: پریسا جون، نسکافه حاضره.
احساس کردم که واقعا چُرتم برده بود. چهارزانو نشستم و پتو رو کامل از روی خودم پس زدم. رضا، یک سینی با سه تا لیوان نسکافه رو بین‌مون گذاشت و گفت: پیشنهادتون عالی بود پریسا خانم.
بعدش هم نشست رو به روی من. نمی‌تونست مقاومت کنه و سینه‌ها و کُسم رو نبینه. من همچنان خودم رو به نفهمیدن زدم. لیوان نسکافه‌ام رو گرفتم بین دست‌هام و گفتم: مرسی از شما که درستش کردی.
یک قُلُپ از نسکافه‌ام رو خوردم و رو به سیما گفتم: شما نمی‌خوای لباس راحتی بپوشی؟
سیما گفت: چرا عزیزم. نسکافه‌ام رو بخورم‌. من هم دوش بگیرم و بعدش راحتی می‌پوشم.
نسکافه‌هامون رو در سکوت خوردیم. سیما وسایلش رو برداشت و رفت حموم. ایستادم و در کمد دیواری رو باز کردم. وقتی دیدم چمدون ما عقبه، رو به رضا گفتم: آقا رضا می‌شه لطفا کمک کنین تا چمدونم رو بیارم جلو. یه چیزی رو فراموش کردم بردارم.
رضا گفت: چَشم حتما.
موقعی که داشت چمدون‌ها رو جابجا می‌کرد، سعی کردم بهش کمک بدم. فاصله‌مون نزدیک بود و مطمئن بودم که می‌تونه بوم کنه. یاد حرف برادرشوهر سابقم افتادم که می‌گفت: بوی زن تازه از حموم اومده، بوی بهشته.
موقع دولا شدن و باز کردن در چمدون، کمرم رو گرفتم و گفتم: ای وای باز گرفت.
رضا گفت: چی شد پریسا خانم؟
چهره‌ام رو دردناک گرفتم و گفتم: این کمر لعنتی دوباره گرفت. شانس ندارم من.
+می‌خواین ماساژ‌تون بدم؟
-مگه بلدین؟
+آره یه چیزایی بلدم.
-ممنون می‌شم. می‌ترسم دردش بمونه.
+شما دراز بکش، من درستش می‌کنم.
از کمد خارج شدم. همونجایی که دراز کشیده بودم، دوباره خوابیدم. رضا گفت: سرتون رو روی زمین بذارین.
بالشت رو از زیر سرم برداشتم. رضا کنارم نشست و شروع کرد به ماساژ کمرم. بعد از چند دقیقه گفت: اجازه دارم تاپ‌تون رو بدم بالا؟
+هر کاری لازمه بکن لطفا.
رضا تاپم رو داد بالا. اینقدر که حتی تو همون حالت دمر هم، قسمتی از سینه‌هام هم دیده می‌شد. اول کمی دست‌هاش رو به آرومی کشید روی کمرم و دوباره شروع کرد به ماساژ. حسابی بلد بود و احساس کردم که خستگی‌ام داره می‌ره. چشم‌هام رو بستم و گفتم: خیلی خوب بلدین.
رضا انگشت‌هاش رو کمی برد زیر شلوارکم و گفت: دوره‌اش رو دیدم.
+پس چه خوش شانس بودم من.
-دوست دارین همه جاتون رو ماساژ بدم؟
+واقعا؟ آخه زحمت می‌شه.
-نه چه زحمتی.
رضا جای نشستنش رو عوض کرد. رفت پایین پاهام و از انگشت‌های پاهام شروع به ماساژ کرد. بعد رسید به پشت ساق پاهام. لمس دست‌هاش و ماساژ، ترکیبی از حس شهوت و آرامش بهم تزریق می‌کرد. وقتی رون پاهام رو لمس کرد، یک آه خفیف کشیدم. خودش رو کشید بالا تر و روی پاهام نشست. البته جوری که وزنش روی من نیفته. می‌تونستم تنفس نامنظمش رو حس کنم.
حتی وقتی دست‌هاش رو گذاشت روی کونم، احساس کردم که دست‌هاش یک لرزش خفیف داره. تو همین حین درِ خونه باز شد. رضا از روی من بلند شد. من هم سریع تاپم رو کشیدم پایین. بردیا و عسل اومدن داخل. نشستم و رو به عسل گفتم: خوش گذشت.
عسل نگاه معنا داری به من و رضا کرد و گفت: آره عالی بود. می‌خوره ساحل قشنگی داشته باشه.
به دیوار تکیه دادم و گفتم: فردا پس حسابی قراره خوش بگذرونیم.
عسل رو به رضا گفت: منم ماساژ می‌دی؟ البته اول برم حموم.
رضا گفت: چَشم در خدمتم.
رو به عسل گفتم: الان سیما حمومه.
عسل گفت: سیما که محرمه‌. منم می‌رم. فقط یه دوش می‌خوام بگیرم. گردگیری خونه، کثیفم کرده.
عسل وسایل حمومش رو برداشت و رفت توی حموم. خیلی زود صدای خنده‌های عسل و سیما بلند شد. همچنان سعی کردم خودم رو کمی خنگ نشون بدم. رو به بردیا گفتم: شما نسکافه می‌خوری؟
بردیا گفت: نیکی و پرسش؟
ایستادم و رفتم داخل آشپزخونه تا برای بردیا نسکافه درست کنم.
سیما در سرویس رو باز کرد و به رضا گفت: رضا شورت و سوتین تمیز یادم رفت بردارم.
رضا رفت داخل کمد تا برای سیما شورت و سوتین برداره. بردیا وارد آشپزخونه شد و به آرومی گفت: تا کجا پیش رفتی؟
لبخند زدم و گفتم: فکر می‌کردم الکی می‌گین که رضا ماساژوره. خیلی خوب بلده.
بردیا خنده‌اش گرفت و گفت: حق داری. داریوش و عسل، یه روده راست تو شیکم‌شون ندارن.
اخم کردم و گفتم: فقط داریوش و عسل؟
بردیا گفت: من به پیچیدگی اون دو تا نیستم. فکر کنم تا الان این رو فهمیدی.
خواستم جواب بردیا رو بدم که رضا هم وارد آشپزخونه شد. رو به رضا گفتم: شما یه نسکافه دیگه می‌خوای؟
رضا گفت: نه ممنون.
لیوان نسکافه بردیا رو دادم به دستش و رو به رضا گفتم: اگه شما نبودین امشب رو تا صبح باید با کمردرد می‌خوابیدم.
رضا گفت: خواهش می‌کنم، وظیفه‌ام بود.
بردیا گفت: رضا من رو هم زیاد اینطوری نجات داده.
سیما از حموم خارج شد. یک لگ مشکی براق و تیشرت اندامی قرمز تنش کرده بود. کون خوش فرم و رون‌های تو پُر و سکسی‌اش، تو لگ براقش خودنمایی می‌کرد. انگار بعد از سکس با عسل، به همجنس‌های خودم هم تمایل جنسی پیدا کرده بودم. با دیدن اندام سکسی سیما، ته دلم لرزید و برای کنترل شهوتم، یک نفس عمیق کشیدم. سیما نشست گوشه سوئیت و شروع کرد به آرایش کردن صورتش. بعد از چند دقیقه، عسل هم از حموم خارج شد. یک تاپ و دامن سرمه‌ای تنش کرده بود. دامنش فقط یکمی از دامن لامبادا بلند تر بود. به لیوان توی دست بردیا نگاه کرد و گفت: منم نسکافه می‌خوام.
به خاطر موهای خیسش، سکسی تر شده بود. چند لحظه به عسل و سیما نگاه کردم و رو به عسل گفتم: الان برات درست می‌کنم.

موقع شام خوردن، عسل و بردیا و مانی جلوی من و داریوش و سیما و رضا نشسته بودن. شورت سفید عسل کامل مشخص می‌شد. چند بار هم با مانی چشم تو چشم شدم. همچنان با دیدنش حس خوبی بهم دست نمی‌داد. نمی‌دونستم چه اسمی باید برای رابطه جدیدمون بذارم.
بعد از شام، همگی درباره برنامه روز بعد مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم. داریوش و مانی با کمک همدیگه تشک‌ها رو انداختن. جوری رفتار می‌کردن که انگار چندین ساله با هم دوستن. ته دلم رفاقت‌شون رو باور نداشتم اما از طرفی بهم ثابت شده بود که مانی رو به طور کامل نمی‌شناسم.
چراغ‌ها رو خاموش کردیم. مانی، من، داریوش، عسل، بردیا، سیما و رضا به صورت ردیفی خوابیدیم. عسل رو به رضا گفت: رضا بد قول شدی‌. قرار بود ماساژم بدی.
رضا گفت: شرمنده فراموش کردم. البته هنوز دیر نشده.
به پهلو و به سمت داریوش خوابیدم. عسل دمر شد و رضا نشست روی کونش و شروع کرد به ماساژ دادنش. اوم گفتن‌های عسل بیشتر می‌خورد از سر شهوت باشه تا رفع خستگی. حواسم به صدای اوم گفتن و تنفس عسل بود که یکهو متوجه گرمی دست یکی رو کونم شدم.‌ مانی چند لحظه کونم رو لمس کرد و شلوارکم رو کشید پایین. دستش رو تفی کرد و از پشت، کُسم رو خیس کرد. بعدش هم بدون مقدمه، کیرش رو فرو کرد توی کُسم. کمی شوکه شدم و نمی‌دونستم که چه واکنشی باید داشته باشم. یک دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و دست دیگه‌ام رو گذاشتم روی قفسه سینه داریوش. مانی به آرومی کیرش رو توی کُسم حرکت ‌داد و یک دستش رو برد زیر تاپم و سینه‌ام رو گرفت توی مشتش. داریوش دستم رو از روی قفسه سینه‌اش برداشت و برد به سمت کیرش. دستم رو بردم زیر شلوار و شورت داریوش و انگشت‌هام رو حلقه کردم دور کیر بزرگ شده‌اش. مانی از پشت و به آرومی توی کُسم تلمبه می‌زد و من کیر داریوش رو می‌مالوندم. برای یک لحظه صدای تنفس آه مانند عسل، دوباره به گوشم خورد. سرم رو کمی بالا آوردم. رضا، مشغول ماساژ کون عسل بود. حتی حدس زدم که شورتش رو هم درآورده. چون دامن عسل رو بالا داده بود و خبری از رنگ سفید شورتش نبود. مانی دستش رو از روی سینه‌ام برداشت و گذاشت روی دهنم. انگشتش رو فرو کرد توی دهنم و بهم فهموند که ساک بزنم. شهوت درونم دوباره فعال شد و انگشت مانی رو به آرومی ساک زدم. بعد از چند دقیقه، مانی دستش رو گذاشت پشت سرم و وادارم کرد که خم بشم. تو این حالت، کیرش رو بیشتر می‌تونست توی کُسم فرو کنه. داریوش وقتی دید که سرم به کیرش نزدیک شده، شلوار و شورتش رو پایین کشید و بهم فهموند که براش ساک بزنم. مشغول ساک زدن بودم که متوجه شدم صدای آه و ناله عسل بلند شد. رضا، عسل رو کامل لُخت کرده و به حالت دمر روش خوابیده بود و داشت تو کُسش تلمبه می‌زد. از صدای شالاپ شلوپ کُس عسل فهمیدم که رضا کیرش رو تو کُسش فرو کرده. انگار دیگه همه چی لو رفته بود. چون تو وضعیتی بودم که رضا قطعا می‌تونست ببینه که دارم برای داریوش ساک بزنم.
قرار بود شب اول رو وانمود کنیم که من از همه جا بی‌خبرم اما انگار برای دومین بار، نقشه عسل و داریوش ناتموم موند. مانی تیر خلاص رو به نقشه عسل زد و بهم فهموند تا به حالت داگی بشم. از پشت مجددا کیرش رو تنظیم و فرو کرد توی کُسم. من همچنان داشتم برای داریوش ساک می‌‌زدم اما تو این حالت، می‌تونستم سرم رو بالاتر ببرم و ببینم که بردیا تو پوزیشن میشنری، داره سیما رو می‌کنه.
دیگه همه چی علنی شد و تو کمتر از یک ربع، همه به صورت کامل لُخت شده بودیم و صدای آه و ناله‌های من و عسل و سیما، و شالاپ شلوپ تلمبه‌های توی کُس‌هامون، کل فضا رو گرفته بود.
آخرین نفر داریوش ارضا شد‌. آبش رو توی دهن من ریخت و من هم تمام آبش رو قورت دادم. بعدش ایستاد و چراغ رو روشن کرد و رفت به سمت اُپن آشپزخونه. یک نخ سیگار روشن کرد و همونجا تکیه داد به اُپن.
بردیا و سیما تو بغل هم خوابیده بودن. مانی هم از پشت من رو بغل کرد. عسل و رضا هم تو بغل هم بودن. سیما سکوت رو شکست و گفت: یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
عسل گفت: یه ساعته داری با شوهر من ور می‌ری و بهش می‌دی، حال می‌گی چه خبره؟
رضا نشست. به اندام لُخت من نگاه کرد و گفت: اگه غیر از این بودی، به داریوش شک می‌کردم.
لبخند زدم و گفتم: قرار بود فردا شب بفهمین. عسل بازم گند زد.
عسل نشست. اخم کرد و گفت: من گند زدم؟ طاقت نیاوردی یه شب تحمل کنی و آخرش به مانی دادی.
در جواب عسل گفتم: من ندادم، مانی کرد.
عسل گفت: همه جنده‌ها همین رو می‌گن. ما نمی‌خواستیم بدیم، بقیه ما رو کردن.
مانی سینه‌هام رو به آرومی مالش داد و گفت: مسئولیت امشب رو حاضرم به عهده بگیرم.
سیما هم نشست و گفت: آفرین آقا مانی. این شیطونا ما رو سر کار گذاشته بودن.
این بار من نشستم و رو به سیما گفتم: حالا خوبه تو و شوهرت سر کار بودین و این همه باهام لاس زدین.
سیما گفت: عزیزم، اون تیپ سکسی که تو زده بودی، شک کردم که خبراییه.
عسل گفت: دیدی تو گند زدی پریسا خانم.
تعجب کردم و گفتم: وا توی دیوث گفتی اینو بپوشم.
بردیا هم نشست و گفت: عسل مثل همیشه عامل تمام گندکاری‌ها است.
مانی هم نشست و گفت: حالا چه فرقی می‌کنه؟ بین امشب و فردا شب؟
عسل گفت: فرقش اینه که من بیست و چهار ساعت دیگه، سیما و رضا رو سر کار می‌ذاشتم.
من رو به داریوش گفتم: شما نظری نداری؟
داریوش سیگارش رو خاموش کرد و رو به مانی گفت: بهشون بگو.
مانی گفت: لازمه که یک سری قوانین برای جمع تعیین بشه.
به سمت مانی چرخیدم و گفتم: شما الان دقیقا کی باشی که برای ما تعیین و تکلیف کنی؟
داریوش گفت: حرف مانی، حرف منه.
من و عسل با تعجب به هم نگاه کردیم. لبخند تعجب‌گونه‌ای زدم و گفتم: توی این دو هفته چه اتفاقی بین شما افتاده؟!
عسل گفت: سوال درست اینه که دقیقا چه اتفاقی برای مانی افتاده؟
مانی گفت: از این به بعد، باید پارتی‌ها و جمع‌های سکسی‌مون قانون داشته باشه.
سیما گفت: چه قانونی؟
مانی گفت: هر بار یک قانون متفاوت. همه باید قانون رو رعایت کنن. وگرنه از این حلقه دوستی حذف می‌شن.
عسل جدی شد و گفت: حذف؟!
داریوش گفت: آره حذف. هر کَسی مشکل داره، می‌تونه تو این جمع نباشه. اگه قراره پروژه‌ای که توی ذهنمون هست رو عملی کنیم، باید از خودمون شروع کنیم.
رضا گفت: چه پروژه‌ای؟
داریوش گفت: بعدا در موردش صحبت می‌کنم.
سیما رو به داریوش گفت: حالا چه مدل قانون‌هایی می‌خواین بذارین؟
داریوش گفت: مانی داشت توضیح می‌داد.
سر همگی به سمت مانی چرخید. مانی با خونسردی گفت: هر بار یک سری قوانین جدید می‌ذاریم. این قوانین می‌تونه با مشورت همگی‌مون وضع بشه. فقط دو تا شرط باید رعایت بشه. اول اینکه قابل اجرا باشه و دوم اینکه امنیت کَسی به خطر نیفته.
رضا گفت: منطقیه.
عسل گفت: خب قوانین این مسافرت چیه؟
مانی گفت: قانون این مسافرت، بی‌قانونیه. البته فقط مخصوص آقایونه.
بردیا گفت: یعنی چی؟
داریوش گفت: یعنی هر مَردی آزاده هر کاری و با هر زنی که دوست داره بکنه. هر زمان و هر مکان. فقط دو شرطی که مانی گفت، باید رعایت بشه. هیچ کدوم از شما سه تا خانم، حق اعتراض و مخالفت ندارین. باید مو به مو دستورات ما چهار تا رو اجرا کنین.
رضا گفت: اگه دو تا مَرد یک در خواست مشترک از یک خانم داشته باشن، چی؟
مانی بدون مکث گفت: اونی تو اولویته که زودتر درخواست کرده باشه.
من و عسل و سیما برای چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: من پایه‌ام، تا آخرش.
عسل گفت: منم همینطور.
سیما کمی مکث کرد و گفت: تا وقتی دو تا شرطی که مانی گفت رعایت بشه، منم پایه‌ام.
داریوش با یک لحن قاطعانه گفت: حتما این دو شرط رعایت می‌شه. باید بشه.
بردیا گفت: قانون این مسافرت از کِی شروع می‌شه؟
مانی گفت: از فردا صبح که بیدار شدیم.
عسل لب‌هاش رو کج و معوج کرد و گفت: تهش کردنه دیگه.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: آره دیگه، کار دیگه‌ای نمی‌تونن بکنن.
عسل دوباره رضا رو بغل کرد و گفت: پس فعلا بگیریم بخوابیم که خیلی خوابم میاد.
چند لحظه به اندام لُخت سیما نگاه کردم. بعدش به پهلو و به سمت مانی دراز کشیدم و گفتم: منم خوابم میاد.
مانی هم به پهلو و به سمت من دراز کشید. موهام رو از توی صورتم کنار زد و بهم خیره شد. رضا و عسل با هم پچ پچ کردن و خودشون رو چسبودن به ما. رضا از پشت، انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم. بهش توجهی نکردم و به چشم‌های مانی زل زدم. بالاخره موفق شد کمی از احساسات گذشته بین‌مون رو توی درونم زنده کنه. من هم موهاش رو نوازش کردم و چشم‌هام رو بستم.

طبق برنامه ریزی، صبح قرار شد که بعد از صبحونه، بزنیم بیرون. داریوش تمام مکان‌های گردشکری شهر مارماریس رو بلد بود. چندین حس هیجان مختلف و خاص داشتم. تغییر باور نکردنی مانی و رابطه جدیدش با داریوش، همچنان برام گنگ و غیر قابل باور بود. در کنارش استرس و هیجان این رو داشتم که شاید هر لحظه، یکی از آقایون یک کاری از من بخواد. در آخر هم هیجان این رو داشتم که زودتر شهر زیبای مارماریس رو ببینم.
یک پیراهن آبی آسمانی نسبتا بلند تا روی زانوم پوشیدم. موهام رو مرتب و صورتم رو کمی آرایش کردم. سیما شلوار جین و تیشرت تنش کرد. عسل هم مثل من یک پیراهن پوشید اما پیراهنش از من کوتاه تر و لُختی تر بود. هم خط سینه‌هاش و هم رون پاهاش، مشخص بود. داریوش کت و شلوار پوشید و بقیه آقایون تیپ اسپرت زدن. همگی کامل حاضر و داشتیم از سوئیت خارج می‌شدیم که رضا رو به من گفت: شورتت رو در بیار و بذار تو کیفت. توی این مسافرت هر بار که رفتیم بیرون، حق نداری شورت پات کنی.
سر همگی به سمت من چرخید. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.
رضا لحنش رو جدی کرد و گفت: هر وقت بهت دستور می‌دم، باید بگی چَشم.
چند لحظه به داریوش نگاه کردم. به عنوان اولین زنی که موافقت خودم رو با قوانین اعلام کرده بودم، نمی‌تونستم بزنم زیرش. دوباره به رضا نگاه کردم و گفتم: چَشم.
پیراهنم رو دادم بالا و شورتم رو از پام درآوردم و گذاشتم توی کیفم. از نگاه عسل و سیما مشخص بود که به خاطر درخواست یا دستور رضا سوپرایز شدن. توقع داشتم که از عسل هم بخوان تا شورتش رو در بیاره، اما هیچ کَسی چیزی نگفت و از سوئیت زدیم بیرون.
مطابق پیش‌بینی همه‌مون، شهر مارماریس به معنای واقعی زیبا بود. ساحل زیباش بیشتر از همه من رو جذب کرد. در کنار لذت بردن از طبیعت زیبای مارماریس، شوخی‌های عسل و بردیا تموم شدنی نبود و دائم در حال خنده بودیم. ته دلم کمی به عسل حسودی‌ام می‌شد‌. بمب انرژی خالص بود و یک تنه می‌تونست هر جمعی رو گرم کنه.
توی رستوران، منتظر حاضر شدن ناهار بودیم. رضا بعد از شستن دست‌هاش کنار من نشست. قاشق روی میز رو برداشت و دستش رو برد زیر میز. به آرومی و رو به من گفت: پیراهنت رو بزن بالا و پاهات رو از هم باز کن.
دوباره همگی به من نگاه کردن. لب پایینم رو گاز گرفتم و نیم خیز شدم. پیراهنم رو دادم بالای کونم و دوباره نشستم و پاهام رو از هم باز کردم. رضا قاشق سرد رو توی شیار کُسم حرکت داد و در گوشم گفت: تا آب کُست راه نیفته و چشم‌هات خمار نشه، ولت نمی‌کنم.
نیازی به گفتن رضا نبود. هر چی که دمای قاشق به دمای بدنم و کُسم نزدیک تر می‌شد، من هم شهوتی تر می‌شدم. رضا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: حالا شد.
بعد قاشق رو فرو کرد توی کُسم. دردم اومد و ناخواسته دستم رو گذاشتم روی دست رضا. اما یاد قوانین افتادم و دستم رو بعد از کمی مکث، برداشتم. رضا به آرومی قاشق رو توی کُسم جلو و عقب می‌کرد و از برق چشم‌هاش مشخص بود که داره با تمام وجودش لذت می‌بره. بردیا رو به سیما گفت: نظرت چیه قاشقی که تو کُس پریساست رو لیس بزنی و بخوری؟
حتی تُن صدام هم کمی شهوتی شده بود و رو به بردیا گفتم: که آدم ساده‌ای هستی؟
رضا قاشق رو از توی کُسم درآورد و داد به دست زنش. سیما یک نگاه به اطراف انداخت و قاشق خیس از آب کُس من رو با زبونش لیس زد و بعد قاشق رو کامل گذاشت توی دهنش. برای چند لحظه با عسل چشم تو چشم شدم. انگار بیشتر از بقیه، از دیدن شرایط من و سیما لذت می‌برد.
شام رو هم بیرون خوردیم. موقع برگشتن، من و عسل و داریوش و مانی، تو یک تاکسی سوار شدیم و بقیه سوار یک تاکسی دیگه شدن. داریوش جلو و ما سه تا عقب نشستیم. مانی بین‌مون بود و یک چیزی توی گوش عسل گفت. عسل هم زمان که حواسش به راننده بود، شورتش رو همونطور نشسته درآورد. بعد شورت رو به دست من داد. سرش رو به سمت من خم کرد و گفت: مانی جون دستور داده شورت من رو بو کنی‌.
شورت عسل رو از دستش گرفتم. به خاطر ترشح زیادش، جلوی شورتش، کاملا خیس بود. به راننده نگاه کردم و شورت عسل رو به سمت صورتم بردم. چند ثانیه شورتش رو بو کردم و بعدش به مانی نگاه کردم. احساس کردم که مانی به معنای واقعی تصمیم گرفته تا جزئی از ما بشه و از این بازی لذت ببره.

وقتی وارد سوئیت شدیم، داریوش رو به من گفت: وسایلم رو حاضر کن، من برم دوش بگیرم.
لبخند زدم و گفتم: این الان جزء همون قوانین بود؟
داریوش لبخند زد و بدون اینکه جوابم رو بده، رفت حموم. مانی رو به عسل گفت: تا وقتی توی مسافرت هستیم، باید توی سوئیت لُخت باشین. هر سه تاتون. هر لحظه وارد سوئیت شدیم، بدون معطلی باید لُخت بشین.
من و عسل و سیما دوباره همدیگه رو نگاه کردیم. عسل پوزخند زد و رو به مانی گفت: چَشم هر چی شما بگی.
بعد شروع کرد به لُخت شدن. بردیا رو به من و سیما گفت: چرا معطلین؟
سیما هم لبخند زد و لُخت شد. انگار سیما و عسل هم مثل من از این بازی خوش‌شون اومده بود. هر سه تامون کامل لُخت شدیم. وسایل حموم و لباس تمیز داریوش رو گذاشتم توی رختکن حموم. پاهام خسته بود و نشستم کنار دیوار. رضا اومد بالا سرم. شورت و شلوارش رو کشید پایین و گفت: بخورش که دیگه بیشتر از این طاقت نداره. در ضمن چَشم هم فراموش نشه.
از نظر جسمی خسته بودم اما روانم پر انرژی بود. کمی مکث کردم و گفتم: چَشم.
بعد دو زانو نشستم و کیر رضا رو کردم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن. بردیا یک تشک برای خودش انداخت و گفت: من باید دراز بکشم.
مانی رفت توی آشپزخونه و گفت: کی چای می‌خوره؟
عسل رو به مانی گفت: من.
سیما گفت: منم می‌خوام.
کیر رضا به بزرگ ترین حالت خودش رسیده بود. اصرار داشت که تمام کیرش رو توی دهنم فرو کنه. به خوبی عسل نمی‌تونستم ساک ته حلقی بزنم و گاهی عوق می‌زدم.
مانی بعد از دم کردن چای، سیما رو تو همون حالت ایستاده، به سمت اُپن آشپزخونه دولا کرد و بدون مقدمه شروع کرد به کردنش. انگار مانی تصمیم نداشت که با هیچ کدوم‌مون پیش‌نوازی کنه‌. رضا بعد از چند دقیقه، کیرش رو از توی دهنم درآورد و گفت: قراره بهترین ماساژ عمرت رو تجربه کنی‌.
بعد یک ملافه سفید روی زمین پهن کرد و از من خواست که دمر بخوابم. از توی چمدونش، روغن ماساژ برداشت. خودش هم کامل لُخت شد. هم زمان کمی از روغن رو روی کمر و کونم می‌ریخت و ماساژم می‌داد. صدای آه و ناله‌های سیما، شهوتم رو بیشتر کرد. رضا بعد از ماساژ پاهام، دوباره به کونم رسید.
چند دقیقه کونم رو ماساژ داد و انگشت‌هاش رو کشید توی چاک کونم و شیار کُسم و بهم فهموند که پاهام رو کمی از هم باز کنم. رضا راست می‌گفت، این بهترین ماساژی بود که تا حالا تجربه کرده بودم. ترشح کُسم هر لحظه بیشتر می‌شد و آه و ناله‌های من هم بلند شد. رضا من رو برگردوند و شروع کرد به ماساژ شکمم و سینه‌هام. ناخواسته به بدنم موج می‌دادم و دوست نداشتم این همه حس لذت تموم بشه.

رضا دوباره رفت به سمت پاهام. از پایین شروع کرد به ماساژ و کم کم به رون‌هام و کُسم رسید. پاهام رو از هم باز کرد و انگشت‌هاش رو فرو کرد توی کُسم. هم زمان با دست دیگه‌اش، سینه‌هام رو مالش می‌داد. هر دو تا دستم رو گذاشتم روی دست‌های رضا و بهش رسوندم که انگشت‌هاش رو با سرعت بیشتری توی کُسم حرکت بده و سینه‌هام رو محکم‌تر چنگ بزنه. اینقدر توی اوج بودم که متوجه اطرافم نبودم. فقط صدای آه ناله خودم و حرکت انگشت‌های رضا توی کُسم رو می‌شنیدم. رضا اینقدر ادامه داد تا بالاخره ارضا شدم. با انگشت‌های یک دستش، لب‌هام رو لمس کرد و با دست دیگه‌اش، کُسم رو توی مشتش گرفت. بعد از چند دقیقه، دوباره ازم خواست که دمر بشم. سوراخ کونم رو چرب کرد و گفت: اولین بار که دیدمت، فقط به سوراخ کونت فکر کردم.
پشتم خوابید و کیرش رو به آرومی فرو کرد توی سوراخ کونم. دردم اومد اما دردش، بی‌نهایت برام لذت‌بخش بود. رضا وزنش رو کامل روی من انداخت و شروع کرد به تملبه زدن. سرم رو به سمت آشپزخونه چرخوندم. مانی اینبار داشت عسل رو می‌کرد. دقیقا تو همون پوزیشنی که چند دقیقه قبل، مشغول کردن سیما بود. با صدای سیما سرم به سمت دیگه سوئیت چرخید. سیما روی کیر بردیا نشسته بود و داشت روی کیرش، بالا و پایین می‌شد.
رضا بعد از چند دقیقه، از من خواست که به حالت داگی بشم. از پشت موهام رو گرفت توی مشتش و با سرعت بیشتری توی کونم تلمبه می‌زد. موفق شدم دوباره درجه شهوتم رو ببرم بالا و مطمئن بودم که می‌تونم یک بار دیگه هم ارضا بشم.
در همین حین، داریوش از حموم اومد بیرون. حوله‌اش رو پوشیده بود. رفت کنار اُپن آشپزخونه‌. یک نخ سیگار روشن کرد و با آرنج دستش به اُپن آشپزخونه تکیه داد. بعد سرش رو به سمت همه‌مون چرخوند و شروع کرد به نگاه کردن ما.

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  ویرایش شده توسط: gharibe_ashena   
↓ Advertisement ↓

 
قسمت بیست و یکم از مجموعه بدون مرز
بخش اول
مهدیس

خدمتکار درِ اتاق هتل رو باز کرد. یک سری توضیحات داد و رفت. بعد از رفتن خدمتکار، رو به بردیا گفتم: چطوری گذاشتن که تو و من، توی یک اتاق باشیم؟! چرا شناسنامه‌هامون رو چک نکردن؟ فکر می‌کردم قراره توی دو تا اتاق مجزا باشیم.
بردیا نشست روی تخت دو نفره و گفت: داریوش است دِگر. هیچ چیز از او بعید نیست.
سمت دیگه تخت دراز کشیدم. به سقف نگاه کردم و گفتم: هیچ وقت شیراز نیومده بودم. البته خوب که فکر می‌کنم، تا قبل از ازدواج با داریوش، هیچ جایی نرفته بودم.
بردیا هم دراز کشید و گفت: شوهر سابقت اهل سفر نبود؟
+نه اصلا.
-اون مدت که با مانی بودی، چطور؟
+مانی اکثر اوقات، درگیر ورزش و مسابقه و باشگاه بود. وقت آزاد زیادی نداشت.
-الان که ماشالله کلی وقت آزاد داره.
+انگاری مسابقه دادن رو گذاشته کنار. تصمیم داره فقط مربی باشه.
-نگو که هنوز ذهنت درگیر رابطه مانی و داریوشه.
+اگه بگم آره، عصبانی می‌شی؟
-آره.
+عصبانی بشی، چیکار می‌کنی؟ کتکم می‌زنی؟
-به نظرت دلم میاد؟
+به نظر من هیچ چیز از هیچ کَسی بعید نیست. همه آدم‌ها، توی درون‌شون، یه هیولای بی‌رحم دارن.
-شوهر سابقت کتک می‌زد؟
+زیاد.
-تصورش هم ترسناکه. چطور آدم می‌تونه یک زن بی‌دفاع رو کتک بزنه؟
از لحن خود بردیا تقلید کردم و گفتم: آدم است دِگر، هیچ چیز از او بعید نیست.
بردیا خنده‌اش گرفت و گفت: استرس نداری؟
+استرس برای چی؟
-برای همین سفری که اومدیم. شاید نتونیم به نوید نزدیک بشیم.
+داریوش همه مدل احتمالاتی رو لحاظ کرده. تهش اینه که ضایع می‌شیم و بر می‌گردیم. بعدش داریوش می‌گه که چیکار کنیم.
حس خوبیه که یکی مثل داریوش رو داریم. لازم نیست به مغز خودمون فشار بیاریم.
-آره موافقم. داریوش همیشه، برای هر مساله‌ای، یک ایده‌ای داره.
+عسل قرار شد پیش داریوش بمونه؟
-چند روز می‌ره پیش خواهرش. بعدش می‌ره پیش داریوش.
+چند تا خواهر و برادر داره؟
-همین یه خواهر. دو سال از خودش بزرگ تره.
+پدر و مادر عسل مُردن؟
-نه زنده‌ان.
+چرا اینقدر ازشون بدش میاد؟
-پدر و مادر عسل، زندگی نسبتا پیچیده‌ای داشتن و دارن.
+بهت گفته در موردشون به کَسی حرفی نزنی؟
-شاید یک روز خودش برات تعرف کرد.
+هر آدمی یک راز بزرگ توی دلش داره.
-آره.
+از خانواده خودت بگو. نکنه تو هم خانواده گریزی؟
-من خانواده‌ای ندارم.
+یعنی چی؟
-توی یتیم خونه بزرگ شدم. هیچ اطلاعاتی درباره پدر و مادر و خانواده‌ام، ندارم.
به پهلو شدم و با تعجب گفتم: واقعا داری راست می‌گی بردیا؟
بردیا سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: به نظرت الان تو شرایطی هستم که باهات شوخی کنم؟ هر آدمی راز خودش رو داره.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اینکه هیچ کَسی رو نداری، چه حسی داره؟ گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم اگه مادرم و حمایت‌هاش نبود، به معنای واقعی متلاشی می‌شدم.
بردیا لبخند محوی زد و گفت: من همین حس رو نسبت به عسل دارم. عسل به تنهایی، تمام خانواده منه.
+راستی هنوز برام تعریف نکردین که چطوری با داریوش آشنا شدین. یعنی چطوری وارد این مدل رابطه شدین.
-عسل تعریف کردن این رو هم برای خودش نگه داشته.
+خیلی دارم فضولی می‌کنم؟
-نه سوالات طبیعیه.
+تو از من سوالی نداری؟
-کنجکاوم درباره رابطه‌ات با پسرت بدونم.
+از خودم دور نگهش داشتم. دوست ندارم حتی برای یک درصد، متوجه دنیای جدید من بشه. همون یک بار که غیر مستقیم فهمید به پدرش خیانت کردم، بسه.
-بهش گفتی که اول پدرش خیانت کرده؟
+نه.
-چرا نگفتی؟
+منصفانه نیست که بفهمه هم پدرش خائن بوده و هم مادرش.
بردیا سکوت کرد و جوابی نداد. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست و گفت: امشب زود بخوابیم. فردا باید صبح زود بیدار شیم.
+اوکی من لباس خواب جفت‌مون رو از چمدون در میارم. فقط یک چیزی.
-چه چیزی؟
+اجازه دارم موقع خواب، بغلت کنم؟
بردیا لبخند زد و گفت: تعداد باری که با هم سکس کردیم، از دستم در رفته. حالا برای بغل کردن، اجازه می‌خوای؟
+آره چون به نیت آرامش نیاز به بغل دارم، نه شهوت و سکس.
بردیا پیشونی‌ام رو بوسید و گفت: هوات رو دارم، خیالت تخت.

صبح با نوازش کمرم توسط بردیا از خواب بیدار شدم. وقتی متوجه شد که بیدار شدم، از پشت بغلم کرد و گفت: پاشو تنبل خانم.
خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و گفتم: وقت داریم دوش بگیریم.
بردیا دستش رو برد به سمت موهام و گفت: اگه عجله کنی، آره.
هر دو تامون با هم وارد حموم شدیم. فقط در حدی که سر حال بشیم، دوش گرفتیم. بعدش هم خودمون رو خشک کردیم و حاضر شدیم. بردیا کت و شلوار مشکی پوشید و من، شال سفید و مانتو و شلوار لی پر رنگ تنم کردم. توی رستوران هتل و موقع صبحونه خوردن، برای چندمین بار، همه چی رو مرور کردیم. چای خودم رو کامل خوردم و رو به بردیا گفتم: دیشب الکی گفتم استرس ندارم. الان استرس دارم. فکر نمی‌کنم این نقشه به سرانجام برسه.
بردیا شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: فدا سرت‌. هر چی شد مهم نیست. تو فقط حواست باشه، سوتی ندی.

وقتی وارد شرکت نوید شدیم، بردیا با اطلاعات شرکت صحبت کرد و بعد از شناختن ما، یک آقای نسبتا مُسن، با خوش‌رویی ازمون استقبال و هدایت‌مون کرد به طبقه دوم شرکت. درِ یک اتاق رو باز کرد و گفت: لطفا چند لحظه منتظر باشین.
یک میز بزرگ وسط اتاق بود که اطرافش رو چندین صندلی اداری چیده بودن. بردیا روی یکی از صندلی‌ها نشست. وارد گوشی‌اش شد. بعد از چند ثانیه خندید و گفت: پریسا ببین این بچه گربه چه با نمکه.
به صفحه گوشی بردیا نگاه کردم. داخلش نوشته بود: گوشه اتاق دوربین گذاشتن. احتمالا اینجا اتاق کنفرانسه و شنود هم دارن. حواست باشه.
لبخند زورکی زدم و گفتم: آره خیلی با نمکه.
بردیا اخم کرد و گفت: دارم کلیپ خنده دار نشونت می‌دم تا از استرست کم بشه. انگار نه انگار. به هزار بدبختی این شغل رو برات جور کردم. خرابش نکن پریسا.
من هم اخم کردم و گفتم: اتفاقا چون نمی‌خوام خراب کنم، استرس دارم.
بردیا لحنش رو جدی کرد و گفت: این آخرین باریه که دارم ازت حمایت می‌کنم. همه چی دست خودته. اگه این کار رو هم خراب کنی، دیگه هیچ توقعی از من نداشته باش.
خواستم جواب بردیا رو بدم که یک خانم وارد اتاق شد‌. از سینی چای و لباسش، فهمیدم که آبدارچیه. دو تا فنجون چای به همراه شکلات و بیسکوییت روی میز گذاشت و رفت. بعد از رفتنش، نشستم کنار بردیا و گفتم: لطفا اینقدر بد اخلاق نباش داداشی. همه سعی خودم رو می‌کنم. خیالت راحت.
درِ اتاق باز شد و همون آقای مُسن به همراه یک خانم نسبتا جوان وارد اتاق شدن. خانمه با من و بردیا احوال‌پرسی کرد و هر دو تاشون، رو به روی ما نشستن. خانمه کلاسورهای توی دستش رو گذاشت روی میز و گفت: سمیه یزدانی هستم، وکیل جناب نوید زارعی.
بعد به مَرد کناری‌اش اشاره کرد و گفت: ایشون هم جناب عباس نجف‌آبادی هستن، معاون مدیر شرکت.
بردیا لبخند ملایمی زد و گفت: خوشبختم.
سمیه، یکی از کلاسورها رو باز کرد و گفت: این پیش نویس متن قرارداد ما با شماست.‌ لطفا دقیق مطالعه کنید.
بردیا کلاسور رو برداشت. یک نگاه کوتاه کرد و گفت: از این پیش نویس برای شرکت ما هم ارسال شده. قبلا خوندم.
سمیه بدون مکث گفت: پس مشکلی ندارین.
بردیا گفت: نگفتم مشکلی نداریم.
عباس گفت: خب هر مشکلی هست، بفرمایین.
بردیا با خونسردی گفت: در مورد مبلغ نهایی، در مورد تاریخ تحویل دستگاه‌ها و نهایتا در مورد تعداد اقساط.
سمیه لبخند زد و گفت: پس فکر کنم باید پیش‌نویس رو از اول بنویسیم.
بردیا گفت: منم همین فکر رو می‌کنم.
باورم نمی‌شد که بردیا تا این اندازه توی کارش مسلط باشه و اینطور قاطع و محکم حرف بزنه. داریوش حق داشت که بردیا رو بهترین کارمند خودش می‌دونست. هر سه تاشون نزدیک به یک ساعت با هم حرف زدن. از خروجی صحبت‌هاشون، متوجه شدم که بردیا موفق شد شرایط خودش رو تحمیل کنه. در انتها سمیه ایستاد و گفت: پس من برم متن قرارداد رو تنظیم کنم.
بعد از رفتن سمیه، عباس رو به بردیا گفت: اگه مورد دیگه‌ای نیست، من هم فعلا از حضورتون مرخص بشم.
بردیا رو به عباس گفت: مورد آخر مونده. آموزش دقیق دستگاه.
عباس گفت: قطعا، این شامل خدمات اصلی شرکت ماست.
بردیا به من اشاره کرد و گفت: پریسا خانم، از طرف شرکت ما مامور شدن جهت یاد گیری کار با دستگاه.
عباس کمی جا خورد و رو به من گفت: پس لطفا شما همراه من بیایین.
برای کنترل استرسم، یک نفس عمیق کشیدم و همراه با عباس، از اتاق خارج شدم. دیگه خبری از بردیا نبود که بخواد من رو پوشش بده. عباس، من رو به طبقه سوم شرکت برد. وارد یک اتاق شدیم. یک پیشخون چوبی و شیک، اتاق رو از وسط نصف می‌کرد. عباس رو به دختر جوان اونور پیشخون گفت: لطفا این خانم رو جهت آموزش، پذیرش کنین.
بعد رو به من گفت: کارتون که تموم شد، می‌فرستم دنبال‌تون.
دختر جوان، چند تا فرم داد تا پُر کنم. فهمیدم که می‌خواد برای من تشکیل پرونده بده‌.‌ نظم اداری شرکت نوید، حسابی سوپرایزم کرد. فرم‌ها رو با دقت پُر و از فامیلی بردیا استفاده کردم. دختر جوان بعد از تکمیل شدن پرونده‌ام، یک کارت برام صادر کرد و گفت: کلاس شما از همین فردا ساعت ده صبح و در ساختمان کناری برگزار می‌شه. به غیر از پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها، هر روز، یک ساعت و نیم کلاس دارین. لطفا و حتما سر وقت حاضر بشین.
درست بعد از تموم شدن حرف دختره، یک پسر جوان وارد اتاق شد و رو به من گفت: لطفا همراه من بیایین.
من رو دوباره به اتاق کنفرانس هدایت کرد. بردیا و سمیه مشغول امضا کردن چند تا کاغذ بودن. سمیه بعد از تموم شدن امضاها، رو به بردیا گفت: پس دستگاه‌ها، طِی چهل و پنج روز و به صورت هفتگی به شما تحویل داده می‌شه. طبق درخواست خودتون، مسئولیت حمل و نقل، با خودتونه.
بعد یک کارت به بردیا داد و گفت: هر موردی بود، حتما با من تماس بگیرین.
بردیا هم یک کارت به سمیه داد و گفت: من و خواهرم توی این هتل ساکن هستیم. شماره خودم رو هم پشت کارت نوشتم. خواهرم قراره آموزش کار با دستگاه رو ببینه‌.
سمیه کارت رو گرفت. یک نگاه به سر تا پای من کرد و رو به بردیا گفت: توی این مدت، کلاس آموزش خواهرتون هم تموم شده.
بردیا ایستاد و گفت: امیدوارم همه چی تا روز آخر، به خوبی همین امروز پیش بره.

وقتی وارد اتاق هتل شدیم، یک نفس راحت کشیدم و گفتم: وای باورم نمی‌شه. روز اول به خیر گذشت.
بردیا کتش رو درآورد و گفت: عمرا اگه حتی یک درصد شک کرده باشن. قرارداد به این سنگینی. کلی قراره سود کنن. قطعا تمام تحقیقات‌شون رو در مورد شرکت داریوش کردن که به این راحتی زیر بار اقساط رفتن. یعنی همه چی برای اونا به طور قطع، یک معامله پُر از سوده. تو مخیلات‌شون هم نمی‌گنجه که نقشه پشت پرده ما چیه.
کمی فکر کردم و گفتم: داریوش فقط به خاطر نزدیک شدن به نوید، این تعداد بالا دستگاه رو از شرکتش خرید؟
-نه فقط به خاطر این نبود‌. داریوش می‌خواد این دستگاه‌ها رو مدتی انبار کنه. مگه ندیدی که گفتم حمل و نقل دستگاه‌ها با خودمه‌. چون نمی‌خوام مقصد دستگاه‌ها رو بفهمن. طبق پیش‌بینی‌های ما، تا یک سال دیگه، قیمت این مدل دستگاهی که گرفتیم، حداقل ده برابر و بسیار کمیاب می‌شه. این کار داریوش حسابی سودآوره و خیلی از شرکت‌ها رو مدیون خودش می‌کنه.
مانتوم رو درآوردم و گفتم: شما دیگه چه جونورایی هستین.
بردیا لبخند زد و گفت: بهت که گفتیم تا یک جایی رو کمکت می‌کنیم. حالا این گوی و این میدان. نوید یک روز در میون بخش آموزش رو شخصا بررسی می‌کنه‌. یا فردا یا پس‌ فردا می‌بینیش‌. ببینم چیکار می‌کنی‌.
+امیدوارم گند نزنم.
-نمی‌زنی، مطمئنم. راستی امروز عصر بریم یکمی تو شهر بگردیم. می‌خوام تو این ماموریت حسابی بهت خوش بگذره‌.
احساس کردم که بردیا همچنان داره به حرف‌های شب گذشته فکر می‌کنه. اونجایی که گفتم شوهر سابقم، من رو هیچ جایی نمی‌برد. انگار می‌خواست با محبت و توجه، کمی این حس کمبودم رو جبران کنه. اما نکته مهم این بود که بردیا، به من فقط به عنوان یک پارتنر جنسی نگاه نمی‌کرد. بردیا یک رفیق واقعی بود. همونطور که برای عسل، یک شوهر واقعی بود.
سر ساعت مقرر خودم رو به ساختمان آموزش شرکت نوید رسوندم. کارتم رو نشون دادم و من رو به سمت یک اتاق راهنمایی کردن. داخل اتاق شبیه کلاس درس بود. چند تا صندلی و تخته وایت‌بورد. فکر می‌کردم که تنها شاگرد خودم هستم، اما یک پسر دیگه هم وارد کلاس شد‌. به من سلام کرد و نشست روی یکی از صندلی‌ها. از داخل کیفم، دفتر و خودکار رو برداشتم. تصمیم گرفته بودم تا مطالب رو اول چک‌نویس کنم و بعدا توی لپ‌تاپ و به صورت منظم تایپ کنم. داریوش ازم خواسته بود تا یک جزوه آموزشی بنویسم. متوجه شدم که پسر کناری‌ام، زیرچشمی حواسش به منه. خواستم یک واکنشی نشون بدم که درِ اتاق باز و یک آقای مُسن با موهای بلند و سفید، وارد اتاق شد. حدس زدم که استاده و ایستادم. از نوع برخورد و احوال‌پرسی‌اش، مشخص شد که حدسم درسته. اسم دستگاهی که خریده بودیم رو نوشت روی تخته‌ وایت‌بورد و آموزش رو شروع کرد. قرار شد نصف کلاس‌ها تئوری و بقیه‌اش، عملی باشه. مطالب کمی برام سنگین بود اما تمام سعی خودم رو کردم تا متوجه بشم.
آخر کلاس بودیم که درِ کلاس باز شد. عکس نوید رو توی سایت شرکتش دیده بودم. همونقدر جذاب و گیرا و همونقدر خوشگل و خوشتیپ.
با احترام خاصی به استاد سلام کرد. بعد به من و هم کلاسی‌ام سلام کرد. دو نفر پشت سرش بودن و اونا هم سلام کردن. ژست ایستادن‌شون جوری بود که انگار بادیگارد نوید هستن! به خاطر جذبه نوید، کمی دچار استرس شدم. ایستادم و گفتم: سلام.
نوید رو به هم کلاسی‌ام گفت: پدر جان خوب هستن؟
هم کلاسی‌ام گفت: سلام دارن خدمت‌تون.
نوید گفت: خیلی اصرار داشتن تا شما حتما آموزش این دستگاه رو ببینین. از طرف من، به خاطر تاخیر چند روزه‌ای که پیش اومد، ازشون عذرخواهی کنین.
هم کلاسی‌ام گفت: نفرمایید قربان. از طرف شرکت بهم گفته بودن که هر موقع شاگرد جدید اومد، خبرم می‌کنن.
انگار منظورش از شاگرد جدید من بودم. نوید به من نگاه کرد. لبخند زد و گفت: شما هم خوش اومدین خانم.
سعی کردم عادی باشم و گفتم: ممنون.
نوید گفت: همه چی مرتبه؟
بدون مکث گفتم: بله مرسی.
نوید با دقت بیشتری به من نگاه کرد و گفت: شما اولین کارآموز خانم ما هستین. تا حالا هیچ شرکتی، کارآموز خانم به ما معرفی نکرده بود.
لبخند زورکی زدم و گفتم: ش‌ش‌شرکت ما، یعنی شرکت آقا داریوش هم قرار بود یک آقا رو بفرسته اما لحظه آخر کنسل شد و من رو فرستادن.
نوید از توی جیب کُتش یک کارت به من داد و گفت: هر لحظه و هر کجا مشکلی پیش اومد، به شخص خود من خبر بدین. اولویت من اینه که مشتری‌هامون به دستگاه‌هایی که می‌خرن، تسلط کامل داشته باشن. در ضمن می‌تونم بپرسم که شما توی این مدت، کجا ساکن هستین؟
کارت رو از توی دست نوید گرفتم و گفتم: با برادرم توی یک هتل اقامت داریم. برادرم نماینده حقوقی شرکته.
نوید گفت: بله در جریان هستم که همراه با برادرتون به شیراز اومدین. نزدیک به یک ماه و نیم، برادرتون مشغول تحویل دستگاه‌ها و خودتون هم درگیر یادگیری هستین. قطعا هزینه‌های هتل، توی این مدت، بالاست. اگه تمایل داشتین، ما حاضریم برای اسکان موقت شما اقدام کنیم. البته و نهایتا هر جور راحتین. با برادرتون مشورت کنین و به من خبر بدین.
لحنم رو ملایم تر کردم و گفتم: چَشم اگه موردی بود، باهاتون تماس می‌گیرم. مرسی از توجه و مهمون نوازی شما.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  ویرایش شده توسط: gharibe_ashena   

 
قسمت بیست و یکم از مجموعه بدون مرز
بخش دوم
مهدیس

بردیا توی لابی هتل منتظرم بود. نشستم کنارش و گفتم: بالاخره نوید خان رو دیدم.
-خب چطور بود؟
+همونطور که داریوش حدس زد. حسابی تحویلم گرفت. ازم خواست اگه هر مشکلی داشتم، باهاش تماس بگیرم.
-هیچ مَردی نمی‌تونه از تو بگذره، خیالت راحت.
+چیه داریوش سپرده به جای خودش، تو ازم تعریف کنی؟
-خب حالا برای قدم بعدی می‌خوای چیکار کنی؟
+قدم بعدی رو خود نوید برداشت. بهم گفت هزینه هتل زیاده و برای اسکان موقت، می‌تونه یک کاری بکنه.
-خب.
+خب نداره، الان می‌ریم ناهار. بعدش می‌ریم توی اتاق و من یه چرتی می‌زنم. بعدش سکس می‌کنیم، چون کمبود سکس دارم. بعدش من زنگ می‌زنم به نوید و ازش می‌خوام تا یک فکری برای اسکان موقت ما بکنه.
-آفرین به برنامه ریزی.
+دیگه اینی که از دستم بر میاد.

تو پوزیشن میشنری بودیم و بردیا به آرومی کیرش رو توی کُسم، حرکت می‌داد. من هم با دست‌هام کمر و کونش رو مالش می‌دادم و لب‌هاش رو می‌بوسیدم. وقتی به احساسات بین خودم و بردیا فکر کردم، خنده‌ام گرفت. بردیا کیرش رو عمیق تر توی کُسم فرو کرد و گفت: به چی می‌خندی‌.
به خاطر حس بیشتر کیر بردیا، یک آه کشیدم و گفتم: یه دورانی بود که از تمام مَردها متنفر بودم. از بابام، از شوهرم، از برادرشوهرم، حتی از برادرهای بی‌خیال خودم. اما حالا، هم عاشق داریوش هستم. هم به تو و به عنوان یک دوست، احساس دارم. هم مانی عوضی موفق شده کمی از احساست گذشته‌ام نسبت به خودش رو فعال کنه.
بردیا ریتم ملایم تلمبه زدنش رو حفظ کرد و گفت: می‌فهمم چی می‌گی. من هم تا قبل از اینکه وارد همچین دنیایی بشم، اصلا فکر نمی‌کردم که تا این اندازه پیچیده باشه.
+پشیمونی؟
-نه اصلا. تازه گاهی می‌گم که اِی کاش زودتر با داریوش صمیمی می‌شدیم.
لب‌های بردیا رو یک بوسه طولانی کردم و گفتم: عاشق کیرتم بردیا. نمی‌دونی وقتی کیرت رو توی کُسم حرکت می‌دی، چه حسی بهم دست می‌ده.
بردیا به خاطر تغییر لحن من، یک بار دیگه کیرش رو عمیق تر تو کُسم فرو کرد و گفت: منم عاشق کُس نرم و دخترونه تو هستم. اولین باری که کیرم رو توی کُست فرو کردم، نزدیک بود همون اول کار آبم بیاد. خیلی به خودم فشار آوردم تا مقاومت کنم.
پاهام رو دور کمر بردیا حلقه کردم و گفتم: عزیزمی پسر خوشگلم.
بردیا گردنم رو بوسید و گفت: تو هم نفس منی مامانی عسلم.
چشم‌هام رو بستم و گفتم: تند تر بکن پسرم. تند تر بکن عشقم. می‌خوام بیشتر و بیشتر کیر نازنینت رو حس کنم. کُسم هیچ وقت از کیرت سیر نمی‌شه.
بردیا ریتم کردنش رو تند تر کرد و گفت: هر چی مامان جونم بگه.

صاف خوابیده بودم و بردیا به پهلو کنارم خوابیده بود. پاش رو گذاشته بود روی رون پاهام و با دستش مشغول پخش کردن آب منی‌اش روی شکم و سینه‌هام بود. دستم رو دراز کردم و گوشی‌ام رو از روی عسلی تخت برداشتم. شماره نوید رو توی گوشی‌ام سیو کرده بودم. رفتم روی شماره‌اش و رو به بردیا گفتم: وقتشه که اولین دام رو برای نوید خان پهن کنم.
نوید بعد از چند تا بوق، گوشی رو جواب داد و گفت: بله‌.
+سلام جناب زارعی. منم پریسا، کارآموز جدید.
-بله شناختم. بفرمایید، در خدمتم.
+امروز شما گفتین که اگه نخواستیم توی هتل...
-بله درسته. امشب هم لازم نیست داخل هتل بمونین. آماده باشین که تا یک ساعت دیگه، یکی رو می‌فرستم دنبال‌تون.
+آقا نوید می‌تونم یک خواهش یا درخواست از شما داشته باشم؟
-حتما.
+امیدوارم برای شما سوء تفاهم نشه، اما می‌شه خواهشا شما با برادرم تماس بگیرین و اصرار کنین که ما دیگه توی هتل نباشیم. آخه...
-مگه مشکلی پیش اومده؟
+مشکل که نه، اما... می‌ترسم به برادرم اصرار کنم و خب براش سوء تفاهم بشه.
-از چه نظر؟
+از این نظر که... سخته توضیحش. برادرم خیلی به شرکت وفاداره. یکی از قوانینش اینه که تحت هیچ شرایطی نباید شرکت رو مدیون آدم یا شرکت دیگه‌ای بکنیم. از طرفی وقتی به این فکر می‌کنم که قرار یک ماه و خورده‌ای تو این اتاق هتل باشم، روانی می‌شم. آقا داریوش به من گفته بودن که شما بی‌نهایت با مشتری‌ها مهربون هستین و هر کاری در جهت راحتی‌شون می‌کنین. فقط امیدوارم درخواست من حمل بر پُر رویی و جسارت نشه.
-گرفتم جریان چیه. هیچ جسارتی در کار نیست. قانون اول تجارت، احترام و حفظ شأن‌ مشتری‌هاست. حساسیت برادر شما هم بجاست. خودم شخصا میام و باهاش حرف می‌زنم. داریوش خان هم به من لطف دارن.
+یک دنیا ممنون. پس فعلا خدافظ.
-می‌بینم‌تون.
وقتی گوشی رو قطع کردم، بردیا انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: برادرشوهرت خیلی آدم‌شناس بوده‌. جنده درونت رو زودتر از خودت شناخته.

بردیا وارد اتاق شد و گفت: جمع کن بریم.
لبخند زدم و گفتم: نوید چطوری راضی‌ات کرد؟
-خیلی مَرد قاطع و کار درستیه. صادقانه گفت که ما یکی از بهترین مشتری‌هاش هستیم و تصمیم گرفته مسئولیت اقامت‌مون رو به عهده بگیره. منم طبق نقشه، اولش تعارف کردم، اما نهایتا گفت که اصلا بریم خونه خودش.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی خونه خودش؟
-گفت با خواهرتی. اونجا راحت ترین.
کمی فکر کردم و گفتم: به نظرت این زیاده روی نیست؟ که ما رو ببره خونه خودش.
-اول اینکه داره تمام تلاشش رو می‌کنه تا مشتری‌اش راضی باشه. می‌دونه که همه جا این رو می‌گیم و این بهترین تبلیغ محسوب می‌شه. دوم اینکه تو مستقیم ازش خواستی و به خاطر راحتی تو، هر طور شده من رو راضی کنه تا توی هتل نمونم. سوم اینکه حالا دقیق جلوی چشم‌های خودشی و می‌تونه حسابی باهات لاس بزنه. منم اگه جای نوید بودم، همین تصمیم رو می‌گرفتم.
به حرف‌های بردیا فکر کردم و گفتم: ته دلم حس خوبی به این سرعت اتصال‌مون با نوید ندارم. اما اوکی چاره‌ای نیست. فقط صبر کن به داریوش زنگ بزنم و در جریان بذارمش.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
قسمت بیست و یکم از مجموعه بدون مرز
بخش سوم
مهدیس

روی تخت نشسته بودم و آخرین صفحه جزوه رو توی لپ‌تاپ تایپ کردم و رو به بردیا گفتم: تموم شد. جوری نوشتم که برای همه قابل فهم باشه. از این ساده و روان تر نمی‌شد. تو کِی کارت تموم می‌شه.
بردیا به صفحه لپ‌تاپ نگاه کرد و گفت: خیلی عالی. من هم تا سه روز دیگه، آخرین محموله رو تحویل می‌گیرم و تمام.
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: برای هیچ و پوچ. فکر کردم چون اومدیم خونه نوید، دیگه تمومه و بهش نزدیک شدیم. اما توی تمام این مدت، با ما شبیه یک مهمون رسمی برخورد کرد. سه روز دیگه هم که داریم می‌ریم. به هر دری زدم، نشد که بهش نزدیک بشم.
بردیا هم مثل من پکر بود و گفت: آره خیلی بد شد. من هم امیدوار بودم که به نوید نزدیک می‌شیم اما نشد که نشد. من‌ یک سر برم شرکت نوید. باید مدارک کامل رو ازشون تحویل بگیرم.

بعد از رفتن بردیا، دراز کشیدم. روحیه‌ام به شدت ضعیف و دلم برای داریوش تنگ شده بود. با صدای درِ اتاق به خودم اومدم. نشستم و گفتم: بفرمایین.
نوید وارد اتاق شد. با تاپ و شلوارک بودم. ایستادم و گفتم: سلام.
نوید برای اولین بار یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: حاضر شو، باید بریم جایی. می‌خوام یک چیزی نشونت بدم.
از پیشنهاد نوید جا خوردم. توی این یک ماه و خورده‌ای که توی خونه‌اش بودیم، فقط چند بار دیده بودمش. برای شب که اصلا نمی‌موند و همون چند بار هم، در حد چند دقیقه بهمون سر می‌زد تا از احوال‌مون با خبر باشه. اما حالا با کلید داخل خونه شده بود و ازم می‌خواست تا باهاش بیرون برم. این یعنی قرار؟ یعنی تصمیم داشت که به من پیشنهاد بده‌؟ هر چی که بود، نمی‌تونستم موقعیت به این خوبی رو از دست بدم. لبخند زدم و گفتم: چَشم الان حاضر می‌شم.
نوید بدون مکث گفت: پایین تو ماشین منتظرم.
همون مانتو و شلوار لی و شال سفید روز اولم رو پوشیدم و رفتم پایین. نشستم داخل ماشین نوید و گفتم: من حاضرم.
نوید تو مسیر، سکوت کرده‌ بود. کمی استرس داشتم و گفتم: چی قراره نشونم بدی؟
نوید نگاهش به جلو بود و رو به من گفت: قراره سوپرایز بشی.
از شهر خارج و وارد یک مکان سر سبز شدیم. نوید جلوی یک در بزرگ مشکی رنگ نگه داشت و با ریموت در رو باز کرد. وقتی وارد شدیم، متوجه شدم که یک باغ ویلاست. نوید ماشین رو نگه داشت و گفت: پیاده شو و دنبالم بیا.
فکر کردم به سمت ساختمان زیبای وسط باغ می‌ره اما رفت به سمت دیگه‌ی باغ. قدم‌هام رو سریع تر کردم تا بهش برسم. جلوی یک قفس بزرگ ایساد. داخل قفس، سه تا سگ دوبرمن بالغ و ترسناک بود. خواستم به نوید بگم که چه سگ‌های ترسنا‌کی داری، اما بدون مقدمه از بازوم گرفت و درِ قفس رو باز کرد و من رو هول داد داخل قفس. بعد درِ قفس رو بست. از حرکت نوید شوکه شدم. تصور اینکه الان با سه تا هیولای ترسناک توی قفس هستم، توی دلم رو خالی کرد. نوید با خونسردی گفت: نترس، تا من اشاره نکنم، کاری به کارت ندارن.
صدام به خاطر شوک و استرس زیاد، کمی به لرزش افتاد و گفتم: برای چی این کارو کردی؟ بذار بیام بیرون.
از چند متر اونور تر یک صندلی برداشت. نشست جلوی من. پاش رو انداخت روی پای دیگه‌اش. یک دستش رو بالا گرفت و گفت: منتظر یک بشکن من هستن تا فقط استخون‌هات رو بذارن.
به نفس نفس افتادم و بدنم به لرزش افتاد. هر سه تا سگ اومدن نزدیکم‌ و صدای نفس کشیدن‌شون رو می‌شنیدم. حتی جرات نداشتم که بهشون نگاه کنم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: این خیلی شوخی مسخره و چرتیه. من رو بیار بیرون.
نوید به چهره من زل زد و گفت: همه جور جونور زنده‌ای رو جلوی سگ‌هام انداختم، به غیر از آدم. کنجکاوم ببینم که چقدر می‌تونی ضجه بزنی و تقلا کنی.
بغضم شدید تر و اشک‌هام جاری شد. با صدای لرزون تر گفتم: ازت خواهش می‌کنم بذار بیام بیرون.
نوید دو تا انگشتش رو گذاشت روی هم. خواست بشکن بزنه که گریه‌ام گرفت و گفتم: بهت التماس می‌کنم. این کار رو با من نکن. ازت خواهش می‌کنم.
مرگ رو جلوی چشم‌های خودم می‌دیدم و نا‌خواسته یاد روزی افتادم که برادرشوهرم، چاقو روی گلوی بچه‌ام گذاشت. نوید دستش رو پایین آورد و گفت: فقط خودت می‌تونی خودت رو نجات بدی. اینکه با من صادق باشی و دقیق خود واقعی‌ات رو معرفی کنی و هدفت از نزدیک شدن به من رو بگی. فقط بهت توصیه می‌کنم که دروغ نگی. من آدمی نیستم که به کَسی فرصت دوباره بدم.
یکی از سگ‌ها سرش رو نزدیک پاهام برد. شلوارم نود بود و می‌تونستم از طریق پوست پاهام، تنفسش رو حس کنم. لرزش بدنم بیشتر شد. نوید فهمیده بود که ما تصمیم داشتیم تا بهش نزدیک بشیم. حتی شاید متوجه شده بود که از رازش با خبریم. در هر حالتی چقدر شانس زنده موندن داشتم؟ نوید وقتی دید که نمی‌تونم حرف بزنم، دوباره دستش رو برد بالا. کامل گریه‌ام گرفت و گفتم: تو رو خدا نه. به جون عزیزت نه.
لحن نوید جدی تر شد و گفت: پس حرف بزن. تو خواهر بردیا نیستی. این بچه پرورشگاهی، اصلا خواهر نداره. فامیلی تو یه چیز دیگه‌اس و توی ثبت احوال، به اسم همسر داریوش ثبت شدی. حالا منتظرم تا بقیه‌اش رو بگی.
چند لحظه چشم‌هام رو باز و بسته کردم. سعی کردم نفس نفس زدنم رو کنترل کنم و گفتم: اگه بهت بگم، باورت نمی‌شه. تهش زنده نمی‌مونم.
نوید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: شانست رو امتحان کن.
یکی دیگه از سگ‌ها سرش رو به پشت پاهام چسبوند. نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیش کردم. لرزش سرم شدید تر شد و گفتم: م‌م‌ما...
نوید گفت: ما چی؟
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: ما تصمیم ‌گرفتیم یک محفل مخفیانه ‌تشکیل بدیم. ‌یه محفل ‌سکسی مخصوص‌ متاهل‌ها. از یه ‌جایی خبر دار ‌شدیم که تو همچین محفلی داری‌. قرار شد من ‌بهت نزدیک بشم و ازت ‌یاد بگیرم.
نوید سکوت کرد و هیچی نگفت. دوباره گریه‌ام گرفت و گفتم: می‌دونستم باور ‌نمی‌کنی.
نوید گفت: مطمئن شده بودم که مامور یا خبرچین نیستی. فقط همین رو می‌خواستم بشنوم.
ایستاد و درِ قفس رو باز کرد و گفت: بیا بیرون.
ضربان قلبم نا منظم شد. حتی احساس کردم که قلبم درد می‌کنه. بردیا به طرف ساختمان ویلا رفت‌. بدون هیچ فکری و فقط به خاطر اینکه از سگ‌ها دور بشم، رفتم دنبال نوید. به درِ ورودی ساختمان رسیدم که همه چی برام تیره و تار شد و افتادم روی زمین.
نوید بغلم کرد و بردم توی ساختمان. بی‌هوش نشده بودم اما هوشیاری کامل هم نداشتم. نوید با گوشی‌اش تماس گرفت و از یکی خواست تا خودش رو برسونه. بعد برام یک لیوان آب آورد. کمی آب خوردم و دوباره من رو روی کاناپه خوابوند. ضربان قلبم همچنان بالا و بدنم سُست بود. نمی‌دونم چقدر گذشت. درِ ساختمان باز شد و بعد از چند لحظه، متوجه شدم که یک دختر بالا سرمه. اول از همه مردمک چشمم رو چک کرد. از روی مُچ دستم، نبضم رو هم بررسی کرد. بعد از داخل کیفش، یک گوشی پزشکی برداشت و ضربان قلبم رو چک کرد. بعد از اینکه معاینه‌اش تموم شد، رو به نوید گفت: باهاش چیکار کردی؟ تا مرز سکته بردیش. اگه سکته می‌کرد، می‌خواستی چه غلطی بکنی؟
نوید گفت: الان حالش چطوره؟
دختره گفت: دارم می‌گم باهاش چیکار کردی؟
نوید گفت: بس می‌کنی یا نه؟ انداختمش تو قفس سگ‌هام.
دختره کمی مکث کرد و گفت: توی روانی...
نوید حرفش رو قطع کرد و گفت: صدات نکردم بیایی اینجا غُر بزنی. این زنیکه به اندازه کافی، این چند مدت گند زده تو اعصابم.
دختره لحنش رو ملایم کرد و گفت: اوکی اوکی لطفا عصبانی نشو. این الان حالش خوبه. فقط یک شوک گذرا بوده و تمام. حالا حرف زد یا نه؟ گفت کیه و برای چی اومده.
نوید به من نگاه کرد و گفت: حالا بعدا بهت می‌گم.
دختره هم به من نگاه کرد و گفت: چیز خاصی نیست. استرس و ترس زیاد، باعث شده که حالت بد بشه. تا یک ساعت دیگه می‌تونی حرکت کنی.‌ برات لباس تمیز هم آوردم.
بعد رو به نوید کرد و گفت: من کلاس دارم، باید برم. امیدوارم باز بلایی سرش نیاری. هر کس هست، بذار بره پِی کارش.
چند دقیقه بعد از رفتن دختره، نشستم و رو به نوید گفتم: می‌تونم برم حموم؟
نوید که انگار کلافه شده بود، بهم نگاه کرد و گفت: با این حالت؟
+حالم بدتر از این نمی‌تونه بشه.
نوید از بازوم گرفت و بردم توی حموم. کمک کرد و لباس‌هام رو درآوردم و من رو نشوند توی وان حموم. آب رو برام ولرم کرد. رفت و همراه با یک صندلی برگشت و نشست جلوم. سرم رو به بالشتک چرمی وان تکیه دادم و گفتم: چی رو می‌خوای ببینی؟ بیشتر به خودت افتخار کنی که من رو به مرز سکته رسوندی؟
-می‌خوام مطمئن بشم حالت بدتر نمی‌شه.
پوزخند زدم و گفتم: چند لحظه قبل می‌خواستی من رو بکشی، حالا نگران حالمی.
-اون سگ‌ها هیچ وقت، هیچ موجود زنده‌ای رو نخوردن. امروز هم به تو هیچ آسیبی نمی‌رسوندن.
+یعنی می‌خوای بگی که حرفم رو باور کردی؟
-همونطور بار اولی که دیدمت، فهمیدم داری یک چیزی رو مخفی می‌کنی، امروز هم متوجه شدم که داری حقیقت رو می‌گی.
+فکر می‌کردم زنده نمی‌ذاریم.
-چقدر درباره محفل مخفی من می‌دونین؟
+چیز زیادی نمی‌دونیم. فقط می‌دونیم پارتی‌های یواشکی و سِری و سکسی‌طور برگزار می‌کنی. حتی نمی‌دونیم تو پارتی‌هات چه خبر هست. اگه جزئیات رو می‌دونستیم، من الان اینجا نبودم.
اخم‌های نوید تو هم رفت و گفت: حتما یک جای کار رو اشتباه کردم که همینقدر خبر دارین.
+داریوش فکر نمی‌کرد تا این اندازه آدم محتاطی باشی.
-قانون اول اینه که آدم‌هات رو باید خودت انتخاب کنی، نه اینکه یک غریبه پیدا بشه و اون انتخابت کنه. تازه برای محکم‌کاری بهتره جوری مهره‌ها رو بچینی که اون آدم فکر کنه که خودش تو رو انتخاب کرده.
لبخند زدم و گفتم: هم باور کردی و هم داری بهم یاد می‌دی؟
نوید ایستاد و از حموم خارج شد. چند دقیقه بعد برگشت. صندلی‌اش رو جلو تر آورد و نشست. کف دستش رو به سمت من گرفت و گفت: چی می‌بینی؟
کف دست نوید رو دیدم و با تعجب گفتم: یه دونه لوبیا چیتی و یه دونه لوبیا قرمز. قراره آموزش حبوبات بدی؟
نوید دستش رو مشت کرد و گفت: نه اومدم گل یا پوچ بازی کنم. کدوم لوبیا رو انتخاب می‌کنی؟ اگه تو بُردی، هر چی که لازمه رو بهت می‌گم.
پیشنهاد نوید عجیب بود. حتی یک درصد هم نمی‌تونستم حدس بزنم که چی توی سرش می‌گذره. نشستم و گفتم: فعلا اسیر تواَم. چاره دیگه‌ای ندارم.
نوید دوباره کف دستش رو به سمت من گرفت و گفت: تو شروع کن. انتخاب لوبیا هم‌ با تو.
چند لحظه به چشم‌های مصمم نوید نگاه کردم. لوبیا چیتی رو برداشتم و دست‌هام رو بردم پشتم. دوباره به چشم‌های نوید زل زدم و چندین بار لویبا رو توی دست‌هام جابجا کردم‌. نهایتا لوبیا رو گذاشتم توی دست چپم و دست‌هام رو به حالت مشت کرده، جلو آوردم. نوید چند ثانیه به دست‌هام نگاه کرد و با دستش زد به دست چپ من. سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و به خودم پوزخند زدم. نوید با دست راستش، لوبیای قرمز رو دوباره بهم نشون داد و دست راستش رو مشت کرد. دست‌هاش رو نبرد عقب. دست چپش رو هم مشت کرد و برای یک صدم ثانیه، دست چپش رو گذاشت رو دست راستش و هر دو تا دستش رو به حالت مشت کرده، جلوی من نگه داشت. اگه دست چپش رو زیر دست راستش می‌ذاشت، می‌گفتم که توی همون یک صدم ثانیه، لوبیا رو می‌اندازه توی دست پایینی. یا حتی اگه دست راستش رو با ضرب به پایین دست چپش می‌کوبید، می‌گفتم که اینطوری به لوبیا شوک حرکتی داده و به دست بالایی منتقل کرده. طبق حرکتش، اصلا امکان نداشت که لوبیا رو جابجا کرده باشه. تصمیمم رو گرفتم و با دستم زدم روی دست راستش. مشت دست راستش رو باز کرد و خبری از لوبیا نبود. مشت دست چپش رو باز کرد و لوبیای قرمز، توی دست چپش بود. دوباره خوابیدم و گفتم: چقدر احمقم من، معلوم بود می‌بازم.
نوید گفت: آدم‌های محتاط، لوبیا چیتی رو انتخاب می‌کنن. چون در مقایسه با لوبیا قرمز، به رنگ پوست نزدیک تره. آدم‌های ترسو، لوبیا رو پشت بدن‌شون قایم می‌کنن و به طرف مقابل‌شون، شانس پنجاه پنجاه می‌دن. اما اگه برنامه ریزی دقیق داشته باشی، هیچ شانسی به طرف مقابل‌ نمی‌دی. بهش القا می‌کنی که داره می‌بره و صد در صد فریبش می‌دی و نهایتا بازی رو می‌بری. باید یاد بگیرین که جلوی چشم همه مخفی باشین. اگر دست‌هاتون رو ببرین پشت‌تون، عالم و آدم شک می‌کنن که یک خبریه.
اینقدر حالم بد بود که متوجه حرف‌های نوید نشدم. خواستم حرف بزنم که ایستاد و گفت: سه روز دیگه و همراه با بردیا برای همیشه از این شهر می‌رین. دوست ندارم که دیگه ریخت هیچ کدوم‌تون رو ببینم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
قسمت بیست و یکم از مجموعه بدون مرز
بخش چهارم
مهدیس

بردیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چرا همونجا به من نگفتی که اون عوضی باهات چیکار کرده؟ حالا که اومدیم تهران، داری حرف می‌زنی؟
عسل به جای من جواب داد و رو به بردیا گفت: خوب که به خودت دقت کنی، مشخص می‌شه که چرا نگفته.
بردیا خواست جواب بده که نذاشتم و گفتم: حق با نوید بود. این ما بودیم که به حریمش تجاوز کردیم.
عسل یک پوف طولانی کرد و گفت: این همه وقت گذاشتیم. هیچی که هیچی.
داریوش گفت: اتفاقا بر عکس. نوید دقیقا همون چیزی که ما دنبالش بودیم رو بهمون یاد داد.
بردیا با حرص گفت: اینکه پریسا رو انداخت تو قفس سگ‌هاش؟
داریوش با خونسردی گفت: دقیقا. هوشیاری‌اش در مواجه با یک غریبه. واکنش قاطعی که داشت. اجازه نداد که پریسا چیزی بیشتر از اونی که می‌دونه، بفهمه. حتی خودش رو به خاطر همون قدر دونستن پریسا مقصر می‌دونه.
عسل گفت: یعنی تو از دستش عصبانی نیستی که پریسا رو انداخته تو قفس سگ‌هاش؟
داریوش بدون مکث گفت: مگه می‌شه عصبانی نباشم؟ اما با هیجان و احساسات نمی‌شه با موجودی مثل نوید در افتاد‌. این آدم اگه تونسته تمام اطلاعات پریسا و بردیا رو در بیاره، یعنی فقط به پول و ثروتش متکی نیست. با یک یا چند تا مسئول حکومتی در رابطه است. قطعا به وقتش با نوید تسویه حساب می‌کنم اما الان وقتش نیست.
عسل گفت: به مانی و سیما و رضا چی بگیم؟ دیگه کم کم پیداشون می‌شه.
داریوش گفت: جریان قفس سگ‌ها و خراب شدن حال پریسا، فقط بین خودمون می‌مونه. همین داستان رو براشون تعریف می‌کنیم، منهای تهدید نوید. می‌گیم که نوید، این حرف‌ها رو توی یک مکالمه عادی به پریسا زده‌.
عسل کمی فکر کرد و رو به من گفت: تو یه بازی گل یا پوچ ساده هم بلد نیستی؟
بردیا که انگار بدجور به خاطر حرف‌های داریوش تو فکر فرو رفته بود، رو به عسل گفت: فکر کنم نوید می‌دونسته که بازی رو می‌بره. با این کارش خواسته غیر مستقیم پریسا رو راهنمایی کنه.
عسل کمی فکر کرد و گفت: اگر دست‌هاتون رو ببرین پشت‌تون، عالم و آدم شک می‌کنن.

موفق شدم همونطور که داریوش خواسته بود، جریان رو برای مانی و سیما و رضا تعریف کنم. رضا هم دقیقا نظر داریوش رو داد و گفت: از این بهتر نمی‌تونسته راهنمایی‌مون کنه. گفته که گزینه‌هاش رو خودش انتخاب می‌کنه و اجازه نمی‌ده کَسی انتخابش کنه. طبق همین قانون به پریسا اعتماد نکرده. برخوردش با پریسا به عنوان یک غریبه، بهترین درس برای ماست.
از بس فکر کرده بودم، خسته شدم و گفتم: خب جلسه تمومه. داریوش خان قول داده بودی شام رو شما درست کنی. بفرما شروع کن که من از حالا گشنمه.
سیما با هیجان گفت: تا حالا لیدر ندیده بودم که برای پیروانش آشپزی کنه.
داریوش ایستاد و گفت: لیدر هم لیدرهای قدیم.
عسل رو به مانی گفت: قول داده بودی برام فیلم ترسناک بیاری.
مانی از توی جیبش یک فلش‌مموری در آورد و گفت: مَرده و قولش.
فلش‌مموری رو به تی‌وی وصل کرد. عسل دو تا بالشت جلوی تی‌وی گذاشت و رو به مانی گفت: آفرین پسر خوش قول.
سیما رو به بردیا گفت: میای تخته بازی کنیم؟ من حوصله فیلم ندارم.
بردیا گفت: آره منم از فیلم ترسناک خوشم نمیاد.
مانی کنار عسل و جلوی تی‌وی دراز کشید و رو به من گفت: پریسا می‌شه بی‌زحمت چراغ هال رو خاموش کنی.
سیما اخم کرد و گفت: ما می‌خوایم بازی کنیم.
رو به سیما گفتم: چراغ‌های آشپزخونه اینقدر روشنایی داره که شما بتونین بازی کنین.
از داخل اتاق، تخته‌نرد رو آوردم و دادم به دست سیما و بردیا. بعدش هم چراغ‌های هال رو خاموش کردم. سیما و بردیا، جایی از هال نشستن که نور بیشتری باشه‌. عسل و مانی هم، همدیگه رو بغل کردن و شروع کردن به فیلم دیدن. نشستم کنار رضا و گفتم: تو هم فیلم بین هستی؟
رضا شونه‌هاش رو انداخت بالا و گفت: کم و بیش. تو چی؟
کمی به صفحه تی‌وی نگاه کردم و گفتم: از فیلم بدم نمیاد اما ظرفیت فیلم ترسناک‌ رو ندارم. رو اعصابم تاثیر منفی می‌ذاره.
رضا دستش رو گذاشت روی پام و گفت: دوست داری حواست رو پرت کنم تا نری تو نخ فیلم؟
لبخند زدم و گفتم: اگه می‌خوای بکنی، دنبال بهونه نگرد.
انگار حرف من، رضا رو حشری تر کرد. من رو خوابوند روی کاناپه و خودش رو کشید روم. یک دستش رو از روی شورت و ساپورتم، روی کُسم گذاشت و لب‌هاش رو چسبوند به لب‌هام. من هم همراهی‌اش کردم و دلم نیومد که درخواست سکسش رو رد کنم. در صورتی که می‌دونستم داریوش برای این دورهمی، هیچ قانونی وضع نکرده. من و رضا کمی با هم ور رفتیم و کم کم لباس‌های همدیگه رو در آوردیم و کامل لُخت شدیم. رضا کمی کیرش رو توی شیار کُسم حرکت داد و به آرومی کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم. بعد از چند تا تلمبه زدن، صدای آه و ناله‌ام بلند شد. عسل سرش رو به سمت ما چرخوند و گفت: خیر سرمون داریم فیلم می‌بینیم‌ها.
سیما هم از سمت دیگه گفت: ما هم مثلا داریم بازی می‌کنیم.
انگشت فاکم رو به جفت‌شون نشون دادم و گفتم: محکم تر بکن رضا جون.
عسل نشست و دست‌هاش رو به حالت نیایش گرفت و سرش رو به سمت بالا گرفت و گفت: اِی خدا، داریوش داره آشپزی می‌کنه و مطمئنم که مثل همیشه، توی غذاش، شراب نجس می‌ریزه. زنش هم که داره توی هال و توی جمع، به مَرد غریبه کُس می‌ده. شوهر دیوث من هم که داره با زن جنده غریبه تخته بازی می‌کنه. من طفلک هم که دارم با این بنده مظلومت و در جهت ارتقای سطح فرهنگی جامعه، کار فرهنگی می‌کنم. خودت شاهد باش که در میون این همه فساد، چقدر من پاکدامن هستم.
مانی، عسل رو دوباره خوابوند و گفت: اینجاش حساسه. باید دقت کنی‌.
رضا ازم خواست که به حالت دمر بخوابم. خوابید روم و کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُسم. اول ریتم تلمبه زدنش آروم بود اما کم کم تندش کرد. کونم رو کمی بالا دادم که کیرش، بیشتر توی کُسم فرو بره‌. بعد از حدود ده دقیقه، موفق شدم که ارضا بشم. رضا هم بعد از ارضا شدن من، آبش رو ریخت توی گودی کمرم. همونطور روی کونم نشست و گفت: همه شیره‌ام کشیده شد.
می‌تونستم کیر در حال خوابیده‌اش رو از طریق کونم حس کنم. عسل رو به رضا گفت: خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان.
سرم رو گذاشته بودم روی دست‌هام و چشم‌هام رو بسته بودم. حتی با سکس و ارضا شدن هم نتونستم خاطره ترسناکم از قفس سگ‌ها رو فراموش کنم و حسش هنوز توی وجودم بود. رضا بعد از چند لحظه که حالش جا اومد، با دستمال کاغذی کمرم رو تمیز کرد. خیلی عمیق ارضا نشده بودم. ایستادم و گفتم: من می‌رم دوش بگیرم.
توی حموم و زیر دوش بودم که داریوش درِ حموم رو باز کرد و گفت: حالت خوبه؟
به چهره نگران داریوش نگاه کردم و گفتم: آره خوبم. یعنی خیلی هم بد نیستم.
داریوش چند لحظه به چهره من نگاه کرد و گفت: معذرت می‌خوام. اشتباه محاسباتی من باعث شد که نوید باهات این کار رو بکنه. بهت قول می‌دم که دیگه تکرار نشه.
لبخند زدم و گفتم: خیلی شبیه نوید هستی. راستی یه چیزی رو کلا فراموش کردم بگم.
داریوش با دقت من رو نگاه کرد و گفت: چی رو فراموش کردی؟
تمرکز کردم و گفتم: وقتی حالم بد شد، نوید از یه دختره خواست بیاد تا من رو معاینه کنه‌. انگار دختره دکتر بود. شاید هم دانشجوی پزشکی بود.
داریوش چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: خب.
سعی کردم چهره دختره رو توی ذهنم و برای چندمین بار تجسم کنم و رو به داریوش گفتم: دختره آشنا بود. نه اونطور که آدم با یکی حس آشنا پنداری داره. از اون نظر آشنا بود که مطمئنم دختره رو یک جایی دیدم. یعنی یقین دارم. فقط یادم نمیاد که کجا و کِی دیدمش.
داریوش کمی فکر کرد و گفت: اسمش رو فهمیدی؟
بدون مکث گفتم: آره، نوید موقعی که باهاش تماس گرفت، اسم دختره رو گفت. اسمش مهدیس بود.

نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
مرد

 
gharibe_ashena
سلام خیلی خوب نوشته بودی کاشکی منم پیشتون بودم
     
  

 
Rsaeed:
gharibe_ashena
سلام خیلی خوب نوشته بودی کاشکی منم پیشتون بودم

نویسنده این داستان من نیستم
من با اجازه نویسنده اصلی داستان اینجا بازنشر میکنم فقط
واینکه نظراتتون رو برای نویسنده ارسال میکنم
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  

 
قسمت بیست و دوم
پوست گندمی خواهرم
بخش اول

"حواس پنج‌گانه‌ام کار می‌کرد، اما نمی‌تونستم حرکت کنم و حرف بزنم. مطمئن بودم که پانیذ و پرهام، چیز خورم کردن. نباید باهاشون تو خونه تنها می‌شدم. پرهام اومد بالا سرم. بدون اینکه حرف بزنه، شروع کرد به لُخت کردنم. هم زمان به چهره‌ام نگاه کرد و گفت: خودت گفتی چون متاهلی، راحت تر می‌تونم بکنمت. از کون پانیذ خسته شدم. دلم هوس کُس تو رو کرده. همیشه با حسرت، به کُس و رونای خوشگلت نگاه می‌کردم و امروز، بالاخره به آرزوم می‌رسم.
پانیذ از بالا سر نگاهم کرد و گفت: وقتشه تو هم بیایی تو بازی. نگو که ته دلت دوست نداری. مطمئنم هر شب به صحنه سکس من و پرهام فکر می‌کنی.
پانیذ پاهام رو بالا گرفت. پرهام کیرش رو گذاشت توی شیار کُسم و گفت: کی فکرش رو می‌کرد اولین کُسی که بکنم، کُس آبجی بزرگه باشه.
بعد یکهو کیرش رو فرو کرد توی کُسم. بالاخره حنجره‌ام کار کرد و با تمام توانم جیغ زدم."
سراسیمه از خواب پریدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم. چند دقیقه گذشت تا یادم بیاد کجا هستم. روی تخت‌خواب اتاق دوران مجردی خودم بودم. این بار سفر پدر و مادرم طولانی تر شده بود و از من خواسته بودن که پانیذ و پرهام رو تنها نذارم. شایان هم از اون طرف، درگیر پدرش بود. پیشنهاد داد که چند مدت، من بیام پیش پانیذ و پرهام و خودش هم پیش پدرش باشه. هیچ دلیلی برای مخالفت با شایان نداشتم. چون چیزی از اتفاقی که بین من و خواهر و برادرم افتاده بود، بهش نگفته بودم. تصمیم قطعی گرفته بودم که به هیچ وجه اجازه ندم کَسی از رابطه پرهام و پانیذ باخبر بشه، حتی شایان.
قفل اتاقم رو به آرومی باز کردم. وارد آشپزخونه شدم. شیشه آب رو از داخل یخچال برداشتم. همینکه درِ یخچال رو بستم، پانیذ مثل روح، جلوم ظاهر شد. ترسیدم و شیشه آب از دستم افتاد روی زمین. پانیذ از ترس من تعجب کرد و گفت: وا چته تو؟
پرهام سریع خودش رو به آشپزخونه رسوند و گفت: چی شده؟
یک نگاه به سر تا پای پانیذ انداختم. فقط تاپ و شورت تنش بود. یک نفس عمیق کشیدم و رو به پرهام گفتم: چیزی نشده. شیشه آب از دستم لیز خورد.
خواستم برم و از داخل بالکن، جارو و خاک‌انداز رو بیارم که حواسم نبود و پام، روی شیشه شکسته رفت. سریع پام رو برداشتم اما شیشه کار خودش رو کرد و کف پام، زخمی شد. پانیذ چشم‌هاش گرد شد و گفت: معلوم هست تو چت شده؟
پرهام دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: از اینور بیا تا بیشتر به خودت صدمه نزدی. اگه زخمت عمیق باشه، باید ببریمت درمانگاه تا بخیه بزنن.
ناچارا دست پرهام رو گرفتم. کمک کرد و نشستم روی صندلی کنار اُپن آشپزخونه. جلوم زانو زد و پام رو با دست‌هاش بالا برد و رو به پانیذ گفت: چراغ رو روشن کن.
بعد از روشن شدن چراغ، کف پام رو با دقت بررسی کرد و گفت: شانس آوردی. صبر کن الان با بتادین می‌شورم و برات بانداژ می‌کنم.
پانیذ کف آشپزخونه رو تمیز کرد. پرهام هم یک ظرف گذاشت زیر پام و اول شلوار گرم‌کنم رو تا روی ساق پام، داد بالا. بعد کف پام رو با بتادین شست و بعدش بانداژ کرد. داشتم به پرهام و پام نگاه می‌کردم که پانیذ، یک لیوان آب جلوی من گرفت. با کمی مکث، لیوان آب رو از پانیذ گرفتم و نصفه‌اش رو خوردم. بدون اینکه چیزی بگم، لیوان رو گذاشتم روی اُپن و ایستادم و رفتم به سمت اتاقم. پانیذ با لحن طعنه‌گونه‌ای گفت: ممنون.
سرم رو به سمت جفت‌شون چرخوندم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: مرسی.
دوباره درِ اتاقم رو قفل کردم و دراز کشیدم روی تخت. تازه متوجه سوزش کف پام شدم. بعد از چند دقیقه، درِ اتاقم زده شد. ایستادم و درِ اتاق رو باز کردم. پانیذ کمی به چهره‌ام نگاه کرد و گفت: باید حرف بزنیم.
برگشتم و نشستم روی تخت. پانیذ، بدون اینکه چراغ اتاق رو روشن کنه، صندلی کامپیوترم رو آورد جلوی تخت و نشست روش. مثل همیشه برعکس نشست روی صندلی. پشتی صندلی رو بغل کرد و گفت: می‌شه بگی چته و این چه رفتاریه که با ما داری؟
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: من هیچ رفتار خاصی با شما ندارم.
پانیذ لبخند تعجب‌گونه‌ای زد و گفت: هیچ رفتار خاصی نداری؟ جوری داری رفتار می‌کنی که انگار من و پرهام جذام داریم. یا شاید جن و شیطانیم و خودمون خبر نداریم. جوری لیوان آب رو از توی دست من گرفتی که انگار توش سَم ریختم.
یک لحظه عصبی شدم و گفتم: آره استرس این رو دارم که چیز خورم نکنین.
چهره پانیذ متعجب شد و گفت: می‌فهمی چی داری می‌گی؟ یا داری با ما لجبازی می‌کنی؟
از جمله آخرم پشیمون شدم. با دست‌هام، صورتم رو لمس کردم و گفتم: ببخشید، منظورم رو بد رسوندم.
-علنی گفتی که من و پرهام می‌خوایم تو رو چیز خورت کنیم.
+دارم می‌گم منظورم این نبود.
-پس چی بود؟
+شبانه روز دارم به اون سیانور لعنتی فکر می‌کنم که بهم نشون دادین. توقع داری هیچ اتفاقی برام نیفته؟ هر لحظه دارم به این فکر می‌کنم که اگه تو و پرهام از اون سیانور لعنتی...
پانیذ چند لحظه سکوت کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: خودت رو توی آینه دیدی؟ تا حالا هیچ وقت اینطوری درهم و عصبی ندیده بودمت. توی آشپزخونه، صورتت خیس عرق و موهات پریشون بود. امشب کابوس دیدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
-کابوس دیدی که من و پرهام چیز خورت کردیم؟
کمی مکث کردم و دوباره سرم رو به علامت تایید تکون دادم. پانیذ لحنش رو آروم کرد و گفت: ما هیچ وقت به تو صدمه نمی‌زنیم. اگه اون روز تهدیدت کردیم که باید توی خونه بمونی، چون چاره دیگه‌ای نداشتیم. نمی‌تونستیم بذاریم با اون حالت از خونه بری بیرون. ما دشمنت نیستیم گندم. مگه خودت همیشه نمی‌گفتی که...
حرف پانیذ رو قطع کردم و گفتم: آره همیشه می‌گفتم که ما دشمن هم نیستیم. الان این حالت لعنتی، دست خودم نیست.
-تا کِی قراره اینطوری باشی؟
به چشم‌های پانیذ زل زدم. با تمام مشکلاتی که باهاش داشتم، ته دلم از مصمم بودنش، خوشم می‌اومد. تسلطش رو خودش، بی‌نظیر بود. من هم لحنم رو ملایم کردم و گفتم: می‌تونم دو تا خواهش ازت داشته باشم؟ البته اگه من رو به عنوان خواهر قبول داری.
+اون روز از سر لجبازی گفتم که تو جایگاهی تو زندگی ما نداری. چون همیشه فکر می‌کردم که می‌خوای برای ما بزرگ تر بازی در بیاری. الان هم اگه می‌خوای درباره رابطه من و پرهام حرف بزنی، باید بهت بگم که...
برای دومین بار حرف پانیذ رو قطع کردم و گفتم: رابطه شما دو تا به من ربطی نداره. نمی‌تونم درک کنم اما...
چند لحظه سکوت کردم. جمله قبلی‌ام رو نا تموم گذاشتم و گفتم: اولین خواهشم اینه که نذارین بابا و مامان از رابطه شما با خبر بشن. اگه بفهمن که با هم سکس دارین، نابود می‌شن پانیذ. از نابود هم اونور تر می‌شن. گافی که جلوی من دادین رو تکرار نکنین.
-نگران نباش، خودمون هم به این موضوع خیلی فکر کردیم. اشتباه اون روز ما، دیگه تکرار نمی‌شه.
+خواهش بعدی‌ام اینه که اون سیانور لعنتی رو دور بندازین.
پانیذ باهام چشم تو چشم شد. یک لبخند محو روی لب‌هاش نشست و گفت: حالا شدی همون خواهری که همیشه دوست داشتم باشی.
مُچ دستم رو گرفت و بردم توی آشپزخونه. پرهام نشسته بود و داشت به زمین نگاه می‌کرد. با دیدن من و پانیذ، کمی جا خورد. پانیذ دستم رو رها کرد و گفت: همینجا وایستا.
رفت داخل اتاق خودشون و بعد از چند لحظه، برگشت. همون بسته سیانور رو نشون من داد و بعد خالی‌اش کرد توی سینک ظرفشویی و شیر آب رو باز کرد. پرهام با تعجب به پانیذ نگاه کرد و گفت: داری چیکار می‌کنی؟
پانیذ رو به پرهام گفت: دارم به گندم ثابت می‌کنم که ما دشمنش نیستیم.
وقتی مطمئن شدم که تمام سیانور از بین رفت، یک حس امنیت خاصی وارد بدنم شدم. باورم نمی‌شد که پانیذ به حرفم گوش داده باشه. احساساتی شدم و بغلش کردم و گفتم: نمی‌دونی چه بار روانی بزرگی رو از روی دوشم برداشتی.
پانیذ هم من رو بغل کرد و گفت: پس دیگه لازم نیست که از ما بترسی. ما نه به خودمون صدمه می‌زنیم و نه به تو.
از پانیذ جدا شدم. موهام رو از توی صورتم جمع کردم و گفتم: اوکی این عالیه.
پرهام که همچنان در تعجب بود، رو به من و پانیذ گفت: فردا شب من نیستم. قراره خونه یکی از دوستام جمع بشیم و فوتبال ببینیم.
پانیذ اخم کرد و گفت: همین الان باید می‌گفتی؟
پرهام با تردید گفت: آخه می‌خواستم کنسلش کنم. چون می‌ترسیدم که شما دو تا رو با هم توی خونه تنها بذارم. اما الان فکر کنم بشه که برم.
من و پانیذ، به خاطر حالت چهره و حرف پرهام، خنده‌مون گرفت. پانیذ رو به پرهام گفت: تو بهترینی. حتی توی کُسخل بودن.
به ساعت دیواری داخل آشپزخونه نگاه کردم و گفتم: ساعت سه شد. بریم بخوابیم که همگی باید صبح زود بیدار بشیم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
صفحه  صفحه 6 از 16:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  15  16  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بدون مرز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA