ارسالها: 186
#81
Posted: 26 Jun 2021 21:14
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
من جنده تواَم
موقع ناهار خوردن، سحر چنان داستانهای تخیلی و دروغی برای مادرم تعریف کرد که چندین و چند بار نزدیک بود بزنم زیر خنده. به مادرم القا کرد که من توی سال اول دانشگاه، جزء با انضابط ترین دانشجوهای دانشگاه و خوابگاه بودم و رئیس حراست دانشگاه و مسئول خوابگاه، سر همکاری با من دعواشون شده! سحر فهمیده بود که نمرهها و تلاش علمی من برای مادرم مهم نیست و فقط با شنیدن اینکه دختر حرف گوش کن و بیحاشیهای هستم، خوشحال میشه. وسط حرفهاش و هر وقت که مادرم حواسش نبود، به من نگاه میکرد و چشمک میزد. از بس جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم، احساس کردم که ماهیچههای لبهام خسته شده. دستم رو یواشکی و از زیر میز، گذاشتم روی پای سحر. با هر لمسش، چنان انرژی مثبتی وارد بدنم میشد که احساس میکردم با تمام وجودم میتونم یک کوه رو جا به جا کنم.
مادرم طبق روال، فقط در حد چند قاشق غذا خورد. وقتی فهمیدم که سیر شده، رو به مادرم گفتم: مامان جون شما دیگه برو استراحت کن. من میز رو جمع میکنم و ظرفها رو میشورم.
مادرم که همیشه عادت به استراحت بعد از ناهار داشت، از پیشنهادم استقبال کرد و رو به سحر گفت: سحر جان مادر، شرمنده من برم کمی استراحت کنم.
سحر رو به مادرم گفت: خواهش میکنم مادر جان. حسابی به زحمت افتادین. باید نمونه آشپزی شما رو ببرم برای خالهام تا بفهمه آشپزی یعنی چی. غذا عالی بود.
مادرم از تعریف سحر خوشش اومد و گفت: نوش جونت دخترم.
بعد رو به من گفت: امروز عصر قراره مائده بیاد دنبالم و بریم عیادت فاطمه خانم.
فهمیدم مادرم غیر مستقیم به من رسوند که من هم باید باهاشون برم. لبخند تعجبگونهای زدم و گفتم: مامان جون شرایط من رو که میبینی.
مادرم از جوابم خوشش نیومد. سرش رو به علامت تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون. با حرص و رو به سحر گفتم: میبینیش؟ اینقدر نمیفهمه که من مهمون دارم. حتما باید خودم بهش بگم.
سحر سکوت کرد و هیچی نگفت. جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. بقیه غذامون رو در سکوت مطلق خوردیم. سحر اما بالاخره سکوت رو شکست و گفت: شبیه مادرتی. از نظر ظاهر منظورمه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اوهوم.
سحر لحنش رو شیطون کرد و گفت: توی ذهنم، از این پیرزنهای چاق و زشت و حال به هم زن، بود. اما توی این سن، هم چهره و هم اندامش، حرف نداره. بیخود نیست که تو یه تیکه جواهر شدی.
به خاطر تعریف سحر، لبخند زدم. جوابی ندادم و بلند شدم تا ظرفها رو جمع کنم. سحر دستم رو گرفت و گفت: تو بشین، من ظرفا رو میشورم.
خواستم اعتراض کنم که گفت: همین که من گفتم.
سحر ظرفهای کثیف رو از روی میز جمع کرد. پیشبند رو از روی آویز کنار یخچال برداشت. پیشبند رو بست و مشغول شستن ظرفها شد. از اینکه تقابل بین من و مادرم رو دیده بود، حس بدی بهم دست داد. حسی شبیه به خجالت و سر خوردگی. ایستادم و سحر رو از پشت بغل کردم. گردنش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم.
با صدای سلام مائده به خودم اومدم. مثل برق گرفتهها از سحر جدا شدم و با تته پته، جواب سلام مائده رو دادم. چهره مائده متعجب و اخم کرده بود. سحر سرش رو به سمت مائده چرخوند و بهش سلام کرد. مائده با سردی جواب سلام سحر رو داد و به من نگاه کرد. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: ایشون سسسحر جان از دوستان دانشگاه من هستن. امروز صبح اومدن.
مائده نگاه معنی داری به من کرد و گفت: خیلی خوش اومدن.
خواست برگرده که گفتم: مامان گفت عصر میایی. یعنی عصر منتظرت بود.
مائده پوزخند خفیفی زد و گفت: الان مشکلی هست که زودتر اومدم؟
بدون مکث گفتم: نه اصلا، همینطوری گفتم. راستی پسرت کجاست؟ کلی پیش سحر ازش تعریف کردم. ندیده عاشقش شده.
مائده نگاه سردی به من کرد و گفت: گذاشتمش پیش خواهر شوهرم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: آهان اوکی، باشه پس بعدا میبینمیش.
مائده گفت: خیلی خستهام. منم برم یکمی استراحت کنم.
بعد از رفتن مائده، دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم: وای این از کجا ظاهر شد؟
سحر سرش رو به سمت من چرخوند. اخم کرد و گفت: حرکات و حرفهای ریسکی، دیگه ممنوع. فهمیدی یا نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره فهمیدم.
مشغول نشون دادن آلبوم عکس خانوادگیمون به سحر بودم. از سر و صدای داخل راهرو فهمیدم که مانی اومده. رو به سحر گفتم: از اون سری که یکهویی وارد اتاق شد و من لُخت بودم، دیگه با سر و صدا میاد.
سحر خواست جواب من رو بده که مانی درِ اتاق رو زد. سحر شالش رو برداشت و سرش کرد. ایستادم و درِ اتاق رو باز کردم. مانی با چهره خسته، سلام کرد و گفت: چطوری آبجی؟
لبخند زدم و گفتم: خسته نباشی. مرسی خوبم.
سحر نزدیک در شد و رو به مانی سلام کرد. مانی جواب سلام سحر رو داد و گفت: از مامان شنیدم که یکی از دوستان مهدیس اومده. خیلی خوش اومدین.
رو به سحر گفتم: ایشون مانی جان داداش کوچیک ترم هستن. کوچیکتر یعنی از اون داداش بزرگه، کوچیکتره.
بعد رو به مانی گفتم: ایشون هم سحر جان. اون قسمت دوست و اینا هم که مامان بهت گفته.
مانی لبخند زد و رو به سحر گفت: بهتره ماشینتون رو بیارین داخل خونه. اگه سختتونه، خودم میارمش داخل.
خیلی سریع گفتم: ای وای چرا یاد خودم نبود.
سحر سوییچ ماشین رو به مانی داد و گفت: سختم که نیست اما خودتون بهتر میدونین کجا پارک کنین. ازتون ممنونم.
مانی سوییچ ماشین رو از داخل دست سحر گرفت و گفت: مامان برای شام، کتلت درست کرده. میز رو هم چیده، بیایین پایین.
بعد از رفتن مانی، سحر گفت: خانوادگی در و دافین. چه حالی میکنن اهالی کوچه. خدا میدونه پسرا چقده به عشق تو و مائده جقیدن و دخترا چقده به عشق مانی و مهدی، دخیل بستن. البته مطمئنم تا مدتها سوژه اصلی، مامانت بوده. زن خوشگل و شوهر مُرده. والا من که دلم خواست.
خندهام گرفت و گفتم: دیوونه. بیا بریم شام تا مامانم شاکی نشده. فقط لطفا مانتو تنت کن. مامانم ببینه جلوی مانی با بلوز و شلوار هستی، به جون من غُر میزنه.
تمام چراغهای طبقه دوم رو خاموش کردم. وقتی سحر وارد اتاق شد، درِ اتاق رو قفل و فقط چراغِ قرمز رنگ اتاق رو روشن گذاشتم. بعد رو به سحر گفتم: خب چطور بود؟
سحر شال و مانتوش رو درآورد و گفت: رِد رومی که درست کردی رو میگی؟
لبخند زدم و گفت: نخیر اونا رو میگم.
-کیا؟
+خانوادهام رو میگم. البته مهدی رو هنوز ندیدی.
-چرا اونم دیدم. تو همه عکسا بود. همین دو ساعت پیش گفتم که، همهتون در و دافین.
+عه بد نشو سحر. منظورم از نظر ظاهری نیست.
-خب از نظر باطنی باید لُخت شن تا نظر بدم. اما میخوره لُختشون هم خوب باشه. مخصوصا مائده که از تو یه ذره تو پُر تره یه کوچولو شکم سکسی داره.
+وای از دست تو سحر. اذیتم نکن.
سحر نشست روی تخت و گفت: یه جَو عجیبی توی خونهتون حس میکنم. من خانواده مذهبی ندیده نیستم. این جَوی که میگم، ربطی به مذهبی بودن خانوادهات نداره. اصلا نمیدونم چیه دقیقا. یه جوریه فقط.
+مثبت یا منفی؟
-همینش رو هم نمیتونم بفهمم. فقط حس عجیب و غریبی از خونهتون بهم منتقل میشه. راستی، به پیشنهادم درباره اون جریان فکر کردی؟ درباره همون آدم مرموزی که تو بچگیات، باهات ور میرفته.
+یک پتو وسط اتاق پهن کردم و گفتم: راستش از پیشنهادت میترسم.
-چرا ترس؟ طرف یک دکتر روانشناس کار بلده. میگه با هیپنوتیزم میتونه حافظهات رو کامل برگردونه. تضمین کرده اتفاقی برات نمیافته و میفهمی که...
حرف سحر رو قطع کردم و گفتم: از دکتر و هیپنوتیزم نمیترسم.
-پس مشکل چیه؟
دو تا بالشت، بالای پتو انداختم. نشستم روی پتو و نمیدونستم منظورم رو چطوری به سحر برسونم. سحر ایستاد و اومد کنارم نشست. بهم فهموند که بخوابم. به حالت پهلو و به سمت من نیم خیز شد و گفت: میترسی یکی از اعضای خانوادهات باشه؟
بدون اینکه حرفی بزنم، سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سحر موهام رو نوازش کرد و گفت: بمیرم من که چه تابستون سختی به تو گذشته. حق داری اینطور عصبی و مضطرب باشی.
بازوی سحر رو لمس کردم و گفتم: فقط پیش تو آرامش دارم.
سحر یک بوسه کوتاه از لبهام زد و گفت: برای همین اینجام.
+هنوز باورم نمیشه که اینجایی.
دامنم رو داد بالا و از روی شورت، کُسم رو گرفت توی مشتش. کُسم رو فشار داد و گفت: چرا داری این کار رو باهام میکنی؟
+چیکار؟
-تجاوز.
لبخند زدم و گفتم: من به تو تجاوز کردم؟!
سحر دستش رو برد زیر شورتم. انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: آره از لحظهای که پات رو گذاشتی توی زندگی من. به روحم، به روانم، به هویتم، به قوانینم، به هر کوفتی که داشتم طبق همون زندگی میکردم. خود تو بودی که به همهشون تجاوز کردی.
یک آه کشیدم و گفتم: پس فقط مونده بهت تجاوز جنسی کنم.
سحر انگشتش رو کمی فرو کرد توی کُسم و گفت: همهاش رو فرو کنم؟
پوزخند زدم و گفتم: فکر کنم این تنها مزیت بلایی باشه که سرم اومد.
سحر گردنم رو بوسید و انگشتش رو کامل فرو کرد توی کُسم. این بار حسش کردم. وجود انگشت سحر رو به خوبی توی کُسم حس کردم. سحر تا میتونست انگشتش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: چه حسی داره؟
از سر لذت، لبخند زدم و گفتم: حرف نداره.
سحر انگشتش رو درآورد و این بار، دو تا انگشتش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: مریم میگه یک لزبین واقعی، نیاز به دخول نداره.
چشمهام رو بستم و سرم رو دادم عقب. غیر مستقیم به سحر فهموندم که هم زمان، گردنم رو هم ببوسه. سحر به آرومی دو تا انگشتش رو توی کُسم جلو عقب کرد. هم زمان گردنم رو بوسید و گفت: خب نظر تو چیه؟
تنفسم نا منظم شد و همراه با یک آه گفتم: شاید من یک لزبین واقعی نباشم.
سحر با حرص دو تا انگشتش رو تا ته فرو کرد توی کُسم و گفتم: هر کوفتی که هستی، برای من واقعی ترینی، فهمیدی؟
دوباره یک لبخند از سر شهوت کشیدم و گفتم: آره فهمیدم.
با شدت و حرص، دامن و شورتم رو از پام درآورد. خودم هم پیراهن و سوتینم رو درآوردم. خودش رو هم کامل لُخت کرد. همدیگه رو بغل کردیم و هر دو تامون، با شدت و وحشیانه، همدیگه رو لمس کردیم و از هم لب گرفتیم. بعد از چند دقیقه، سحر رفت بین پاهام. پاهام رو با دستهای خودم بالا گرفتم و از هم بازشون کردم. سحر هم زمان که چوچولم رو میخورد و انگشتهاش رو توی کُسم، جلو و عقب میبرد. بعد از چند دقیقه، سرش رو بالا آورد و گفت: اینطوری دوست داری؟
همراه با نفس کشیدنهای نا منظمِ شهوتی و با صدای حشری شدهام؛ گفتم: من جنده تواَم. هر کاری باهام بکنی، دوست دارم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#82
Posted: 26 Jun 2021 21:14
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
من جنده تواَم
وقتی به ساعت گوشیام نگاه کردم، با تعجب و رو به سحر گفتم: وای خدای من، بیشتر یک ساعت با هم سکس کردیم.
سحر بیحال و به حالت دمر خوابیده بود. با صدای بیجونش گفت: عاقبت سگ حشر بودن همینه دیگه.
به پهلو و کنار سحر خوابیدم. یک پام رو گذاشتم روی رونهاش. دستهام رو به آرومی، روی کمر و تتوش کشیدم و گفتم: منم میخوام تتو کنم. تازه میخوام زیر اَبرو هم بردارم و صورتم رو اصلاح کنم.
-پس میخوای انقلاب کنی.
+آره.
-اتفاقا روناک حسابی منتظر توعه.
+واقعا؟
-آره، بدجور از تو خوشش اومده و همهاش سراغ تو رو میگیره.
+تو پیش روناک تتو کردی؟
-آره تو سالن روناک تتو کردم. البته خودش تو کار میکاپ عروسه فقط. بقیه زیر دستش کار میکنن.
کمی خجالت کشیدم و گفتم: عکس من رو نشون تتو کاره دادی؟
سحر لبخند زد و گفت: نه خودش علم غیب داشت.
+به نظرت من چی تتو کنم؟ کجام تتو کنم؟
-باشه بعدا در موردش حرف میزنیم. فعلا مهم تر از تتو و آرایش اینه که با روناک دوست بشی و اونم قطعا تو رو توی یکی از پارتیهای نوید دعوت میکنه. البته از اونجایی که من و لیلی و ژینا دوست تو هستیم، ما رو هم دعوت میکنه.
اخم کردم و گفتم: ژینا دوست منه؟
سحر بینیام رو گرفت بین دو تا انگشتش و گفت: جون به اخم کردنت.
+حالا تو پارتیهای نوید مگه چه خبره؟
سحر شونههاش رو بالا انداخت و گفت: در کل خبر خاصی نیست. فقط شنیدم همهشون آدم حسابی هستن و لِول مهمونیهاش خیلی بالاست. اصلا همینکه جماعت بفهمن وارد اکیپ نوید شدیم، برامون کلی کلاس میشه. خسته شدم بس که هر پارتی رفتیم، نصف بیشترشون حال به هم زن بودن. البته یه شایعه دیگه هم درباره نوید هست.
با دقت سحر رو نگاه کردم و گفتم: چه شایعهای؟
-میگن هوای رنگینکمونیها رو خیلی داره.
+مثل مریم؟
-آره یه جورایی.
+نکنه خودش همجنسبازه؟
سحر زد تو کلهام و گفت: اولا همجنسگرا و نه همجنسباز. دوما یارو دوست دختر داره. روناک برگ چغندر نیست که.
+از کجا مطمئنی که روناک من رو دعوت میکنه؟
-سه ساعت تو آرایشگاه روناک بودم. چهار ساعت درباره تو صحبت میکرد و سوال میپرسید.
+چرا من؟
-یه بار دیگه این سوال رو بپرسی، این دفعه خودم هشت تا گنده بک اجیر میکنم تا سوراخ سالم واست نذارن.
با تعجب به مادرم نگاه کردم و گفتم: چرا من نمیتونم همراه با دوستم برم شیراز؟
مادرم بُراق شد توی صورت من و گفت: چون من میگم.
+خب میخوام علتش رو بدونم.
-چون با ماشین شخصی، خطرناکه. اگه اتفاقی برات افتاد، کی جواب من رو میده.
+یعنی با اتوبوس امکانش نیست که اتفاقی برام بیفته؟
-خیلی گستاخ شدی مهدیس. حد خودت رو بدون.
کنترل اعصابم رو از دست دادم و فریاد زنان گفتم: حد خودم رو ندونم، چی کار میخوای بکنی؟ نذاری برم دانشگاه؟ خب بعدش چی؟ چرا اینقدر از من بدت میاد؟ تمام پدر و مادرا برای قبول شدن بچهشون تو رشته پزشکی، جشن میگیرن. اما تو چیکار کردی؟ لحظه به لحظه سال اول دانشگاهم رو با استرس گذرونم. که مبادا مادرم پشیمون بشه و من رو برگردونه. الان که هنوز سال دوم رو شروع نکردم، دوباره شروع کردی. تو دوست داری همه مثل خودت باشن. کنیز مفت و مجانی. زاینده و شورنده و پزنده و...
اشک تو چشمهای مادرم جمع شد. یک کشیده زد توی گوشم و گفت: خفه شو مهدیس. فقط خفه شو.
یک قدم رفتم عقب. دستم رو گذاشتم روی صورتم و با بغض گفتم: نمیخوام خفه بشم. اگه خیلی دوست داری، تو خفهام کن. اینطوری جفتمون راحت میشیم.
مائده وارد اتاق مادرم شد و گفت: چته مهدیس؟ چرا هار شدی؟
با عصبانیت به مائده نگاه کردم و گفتم: به تو هیچ ربطی نداره.
از چهره مائده مشخص بود که به خاطر رفتار من، شوکه شده. چند لحظه به من نگاه کرد. بعد پوزخند زد و گفت: تو دانشگاه چیزای جدید یاد گرفتی.
من هم پوزخند زدم و گفتم: بهتر از اینه که مثل تو بعد از دانشگاه، همون گاگول پخمهای بمونم که بودم. یه موجود خنثی و بیخاصیت. همه خواهر دارن، من هم خواهر دارم. تا حالا دقت کردی که توی این خونه، فرق چندانی با گلدون روی بالکن نداری؟
مادرم خواست جوابم رو بده که مانی وارد اتاق شد. چهره مانی هم دست کمی از چهره مائده نداشت. یک نگاه به هر سه تامون کرد و گفت: حواستون هست دوست مهدیس طبقه بالاست؟ صداتون کل خونه رو برداشته.
مادرم رو به مانی گفت: بذار بشنوه. بذار بفهمه که ثمره این همه سال جون کندن و بچه بزرگ کردن، چیه. بذار متوجه بشه که نتیجه دانشگاه رفتن، چیه. دلم خوش بود که با چنگ و دندون این خانوده رو حفظ کردم. حالا این نمک نشناس برای من زبون درآورده. نه حرمت منِ مادر رو حفظ میکنه و نه خواهر بزرگش.
بدون مکث و رو به مادرم گفتم: هر شب موقع خواب رویا بافی میکنم که اِی کاش، تنها خانوادهای که داشتم، مانی بود. من دختر تو نیستم. عروسک خیمه شب بازی تو هستم. چون فقط تا موقعی خوبم که عین عقاید تو زندگی کنم. اینی هم که بهش میگی خواهر، تا این لحظه، دقیقا کجای زندگی من بوده؟ چه چیزیش شبیه بقیه خواهرا بوده؟ از مهدی نگم برات که فرق چندانی با...
مانی حرفم رو قطع کرد و گفت: بس کن مهدیس.
بعد رو به مادرم و مائده گفت: دِ ولش کنین دیگه. نمیبینین داره از عصبانیت سکته میکنه. بیست سالش شده. بچه نیست دیگه.
مانی تُن صداش رو آروم کرد و رو به مادرم گفت: اینقدر باهاش کل کل نکن مادرِ من. تو هم داری با این کارت، به خودت صدمه میزنی.
مائده بدون اینکه حرفی بزنه، از اتاق رفت بیرون. مانی رو به من گفت: به دوستت بگو، همراهش میری شیراز. الان هم برو زودتر وسایلت رو حاضر کن. تا هوا تاریک نشده، راه بیفتین.
مادرم خواست حرف بزنه که مانی گفت: شما هم حاضر شو و من میبرمت شاه عبدالعظيم. فقط اونجا میتونی آروم بشی.
مادرم با صحبتها و پیشنهاد مانی، کمی آروم شد. خواستم از اتاق برم بیرون که مانی گفت: به وقتش که همهتون آروم شدین، بابت این همه بیادبی که امروز کردی، معذرتخواهی فراموش نشه.
جوابی به مانی ندادم و رفتم طبقه دوم. وارد اتاق و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. سحر دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود. تو همون حالت گفت: طغیان کردی؟ قرار بود فعلا آروم باشی.
جوابی به سحر ندادم. دستهام همچنان به خاطر عصبانیت زیاد، میلرزید. سحر دیگه چیزی نگفت و مشغول جمع کردن وسایل خودش شد. تو همین حین، مائده اومد توی اتاق و رو به من گفت: بیا کارت دارم.
با تردید بهش نگاه کردم. اومد به سمت من. مُچ دستم رو گرفت و بلندم کرد. وادارم کرد تا همراهش از اتاق برم بیرون. من رو برد توی اتاق سابق و مشترک جفتمون. در رو قفل کرد. صداش رو تا میتونست آهسته کرد و گفت: تا حالا از خودت سوال کردی که اون شب چرا عمو اومد اینجا و به خاطر تو، اون همه چونه زد تا مامان و مهدی اجازه بدن و تو بری دانشگاه؟
از سوال مائده تعجب کردم. مائده که به وضوح داشت عصبانیت خودش رو کنترل میکرد، با حرص بیشتری گفت: کِی دیدی که عمو تو کار این خونه دخالت کنه؟ به قول خودت، تو کجای زندگی عمو بودی که برات ریش گرو بذاره؟ اصلا توی این خونه لعنتی، عمو با کی از همه صمیمی تره؟ حرف بزن مهدیس.
کمی فکر کردم و گفتم: عمو از اولش با تو از همه جور تر بود.
مائده صورتش رو تا میتونست به صورت من نزدیک کرد و گفت: من ازش خواستم که بیاد و حرف بزنه. اگه من نبودم، داشتی توی این خونه میپوسیدی.
شبی که عموم به خاطر من، با مادرم و مهدی حرف زد رو مرور کردم و گفتم: مانی هم پشت عمو در اومد.
مائده به چشمهای من زل زد و ازم فاصله گرفت. چهرهاش، عجیب و ترسناک شده بود. حتی احساس کردم که دچار استرس و هیجان منفی شده. چند لحظه چشمهاش رو بست. یک نفس عمیق کشید. چشمهاش رو باز کرد و گفت: واقعا یادت نمیاد؟
با تعجب گفتم: چی رو یادم نمیاد؟
سر مائده به لرزش افتاد و گفت: همین اتاق. همین اتاق لعنتی.
متوجه حرفهای مائده نشدم و گفتم: واضح حرف بزن.
مائده دستهاش رو فرو کرد توی موهاش. یک نفس عمیق دیگه کشید و گفت: چرا چند وقته میری توی اتاق مانی؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: چون اینجا حوصله سر و صدای دعا و قرآن مامان رو ندارم. مانی هم گفت هر وقت که اومدم تهران، اتاقش در اختیار من.
مائده لحنش رو ملایم کرد و گفت: اون شب، من هم شوکه شدم. باورم نمیشد که مانی، پشت عمو در اومد. چون مانی به مامان و مهدی گفته بود که تو عرضه گذروندن دانشگاه رو توی شهر غریب نداری. هیچ وقت از خودت نپرسیدی که چرا مانی تا قبل از اون شب، از دانشگاه رفتن تو، حمایت نمیکرد؟
حرفهای مائده حسابی گیجم کرد و گفتم: الان مثلا میخوای با این حرفها ثابت کنی که خواهر دلسوزی بودی و من خبر نداشتم؟
مائده لبخند تلخی زد و گفت: وقتی دیدم که از اون شب به بعد، رفتار مانی با تو تغییر کرد و حتی باهات گرم گرفت و صمیمی شد، فقط یک چیز اومد توی ذهنم. اینکه شما دو تا با هم...
مائده حرفش رو قورت داد. بغض کرد و نشست کُنج دیوار. پاهاش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و گفت: اما تو این سه ماه، احساس کردم که از مرحله پرتی. به این نتیجه رسیدم که عمو، بدون حمایت مانی هم، توانایی راضی کردن مهدی و مامان رو داشت. چون علنی از اعتبار خودش برای تو خرج کرد. مانی هم وقتی دید که نمیتونه تو اون شرایط، خودش رو آدم بده داستان کنه، یکهو تغییر موضع داد و در نقش یک قهرمان ظاهر شد. خوب که فکر میکنم، حرکتش هوشمندانه بود. مانی نهایتا دوست داشت که تو رو داشته باشه. با اون حرفت توی اتاق، بهم ثابت شد که نقشهاش، عملی شده.
همچنان نمیفهمیدم که مائده چی میگه. اما به خاطر حال بدش، دلم به حالش سوخت. خواستم کنارش بشینم و آرومش کنم که نذاشت. سرش رو آورد بالا و گفت: برو حاضر شو، دوستت منتظره.
نمیتونستم اشکهای جاری شدهاش رو درک کنم. به خاطر حرفهای تند و بدی که بهش زده بودم، عذاب وجدان گرفتم. داشتم از اتاق میرفتم بیرون که مائده گفت: میتونی از عمو بپرسی. اون بهت میگه که چرا اون شب اومد و ازت حمایت کرد.
توی مسیر و جاده، حرفهای مائده رو به سحر گفتم. سحر کمی فکر کرد و گفت: خب جواب بده. تا قبل از شبی که عموت بیاد خونهتون و درباره تو حرف بزنه، مانی مدافع دانشگاه رفتن تو بود یا نه؟
با دقت گذشته رو مرور کردم و گفتم: هر چی فکر میکنم، نه. مانی تا قبلش موضعی درباره دانشگاه من نداشت.
-موضعی که تو با چشم خودت ببینی، نداشت.
+خب به فرض که مثل مهدی و مامانم، مخالف بوده. اون شب وقتی دید که حرفهای عموم منطقیه، نظرش عوض شده. مائده هم از حرص حرفی که بهش زدم، داره از این جریان، سوء استفاده میکنه.
-قطعا این نظریه منطقی و درستی میتونه باشه. اما اگه واقعا مائده از عموت خواسته باشه که بیاد و از تو حمایت کنه، نمیشه با این قاطعیت، مائده رو کوبید. منظورش چی بود که گفت یادت نمیاد؟
+نمیدونم. گفت همین اتاق لعنتی.
-احتمال نمیدی که همه این جریانا مربوط به تصویری باشه که از کودکیات، یادت میاد؟
+دوست ندارم اصلا به اون موضوع فکر کنم.
-تا کِی؟ تا کِی میتونی ازش فرار کنی؟
حسابی توی فکر فرو رفتم. سحر راست میگفت. من داشتم از اون تصویر لعنتی فرار میکردم. حاضر بودم تمام لحظاتی که اون چهار نفر، کتکم زدن و بهم تجاوز کردن رو مرور کنم اما حتی برای یک لحظه هم نمیخواستم به این فکر کنم که چه کَسی توی بچگی، من رو لُخت میکرد و باهام ور میرفت. کامل به صندلی ماشین تکیه دادم. چشمهام رو بستم و گفتم: فعلا میخوام به چیزای دیگه فکر کنم. به شیراز، به دانشگاه، به درسهام، به لیلی، به مریم، به اون ژینای روانی، به تو، به خودمون. به روناک و نوید و وارد شدن به اکیپش.
سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: امیدوارم این فرار کردنت از واقعیت، به ضررت تموم نشه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#83
Posted: 26 Jun 2021 21:15
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
من جنده تواَم
از حرف سحر شوکه شدم و گفتم: نمیتونستی از قبل این مورد رو باهام هماهنگ کنی؟ کل مسیر جاده رو با هم بودیم.
سحر با خونسردی نشست روی تختش. پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و گفت: حالا فکر کن از قبل هماهنگ کردم.
لیلی با نگرانی و تردید به من نگاه کرد. ژینا هم نشست روی تختش و نگاهش رو از من گرفت. سحر رو به من گفت: تند باش تکلیف ژینا رو مشخص کن. تو اتاق بمونه، یا پرتش کنم بیرون؟
از دست سحر عصبی شدم و گفتم: چرا من باید مشخص کنم؟
لیلی رو به من گفت: این چه سوال مسخرهایه که داری میپرسی؟ گاهی وقتها واقعا خنگ میشی یا خودت رو به خنگی میزنی؟
خواستم حرف بزنم که لیلی گفت: فقط در جریان باش که ژینا وسالیش رو جمع کرده بود که از اتاق بره. سحر تماس گرفت و مجبورش کرد که بمونه. چون میخواست تو تکلیفش رو روشن کنی. البته اگه تصمیم بگیری ژینا بره، فقط این نیست که از اتاق بندازیمش بیرون. برای همیشه از جمع ما حذف میشه. البته اگه بخوام منصف باشم، این کاملا حقشه.
کلافه شدم و رو به سحر گفتم: تو شرایط داغون روانی من رو میدونی. چطوری دلت میاد اینطوری تحت فشارم بذاری؟
سحر از روی تختش بلند شد. اومد به طرف من و با یک لحن جدی گفت: هر وقت و هر جا، هر کاری که دلم بخواد، باهات میکنم. امشب، تو باید تکلیف ژینا رو روشن کنی. البته در هر حالتی، ژینا باید جلوت زانو بزنه و ده بار بگه "گُه خوردم مهدیس. قول میدم دیگه از این گُها نخورم." اگه رفتنی شد، تا صبح وقت داره که برای همیشه گورش رو گم کنه. اگه موندنی شد، کل امسال رو باید شهردار اتاق باشه. باور کن از این ساده تر نمیتونستم بگیرم.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: تنبیه آدما فرق داره با تحقیر کردنشون. ژینا به اون عوضیا نگفته بود که بهم تجاوز کنن. وقتی فهمید تصمیمشون چیه، ازم دفاع کرد.
نگاه سحر جدی تر شد و گفت: لازم نکرده اینا رو به من یادآوری کنی. اگه جریان تجاوز، کار ژینا بود، الان اینجا مشغول لاس زدن باهاش نبودم. چنان بلایی سرش میآوردم که از هزار تا تجاوز هم بدتر باشه.
لیلی لبخند خاصی زد و رو به من گفت: یعنی الان تو مدافع ژینا شدی؟
خودم هم به خاطر اینکه ناخواسته از ژینا دفاع کردم، متعجب شدم. نشستم روی زمین و به تختم تکیه دادم. پاهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام. سحر مثل همیشه، با رفتارهای یکهوییاش، من رو آچمز کرده بود. بغضم رو قورت دادم. سرم رو بالا گرفتم و گفتم: نه میتونم ببخشمش و نه دلم میاد همچین بلایی سرش بیارم. ژینا به غیر ما کَس دیگهای رو نداره.
لیلی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: به غیر از ما؟!
هول شدم و گفتم: منظورم اینه که چندین سال دوست شما بوده و...
لیلی حرفم رو قطع کرد. لبخند رضایتی روی لبهاش نشست و گفت: حرفت رو عوض نکن. منظورت همونی بود که بار اول گفتی. بالاخره بهت ثابت شده که تو جزئی از ما هستی و ژینا رو هم توی ضمیرت، جزئی از این "ما" میدونی و دلت نمیاد تنهاش بذاری و رهاش کنی. هر چی بیشتر میگذره، بیشتر میفهمم که چرا از توعه عوضی خوشم میاد.
لبخند تلخی زدم و گفتم: داری خرم میکنی؟
سحر گفت: فقط بگو ژینا از این اتاق بره. بعدش میفهمی که داشت خرت میکرد یا نه.
رو به ژینا گفتم: تو چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو.
ژینا به من نگاه کرد و گفت: چی بگم؟ یعنی چی میتونم بگم؟
به چشمهای ژینا زل زدم. دیگه خبری از اون تکبر و غرور گذشتهاش، نبود. دیگه حس نمیکردم که از من متنفره. هر سه تاشون منتظر جواب من بودن. چشمهام رو بستم و تصاویر کتک خوردن و تجاوز اون چهار نفر، به سرعت، توی ذهنم تکرار میشد. چشمهام رو باز کردم و رو به سحر گفتم: لازم نیست از جمعمون جدا بشه. فقط قول نمیدم که...
حرفم رو نا تموم گذاشتم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: یه مدت طول میکشه تا دلم باهاش صاف بشه.
سحر خواست حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: ازت خواهش میکنم مجبورش نکن که...
این بار سحر حرف من رو قطع کرد و رو به ژینا گفت: خب زود باش. جلوش زانو بزن و اونی که گفتم رو ده بار بگو، یا گورت رو از این اتاق و زندگی من، گم کن بیرون. حالا دست خودته که بری یا بمونی.
رو به سحر گفتم: سحر خواهش میکنم.
سحر با قاطعیت گفت: تو خفه شو. هنوز یاد نگرفتی که آدما باید تاوان کار اشتباهشون رو بدن. این مضحک ترین و ساده ترین تاوانیه که ژینا باید بده.
ژینا با مکث ایستاد. اومد جلوی من و زانو زد. سرش رو انداخت پایین. خواست حرف بزنه که سحر گفت: تو چشمهاش نگاه کن.
سر ژینا کمی به لرزش افتاد. بغض کنان به من نگاه کرد و گفت: گُه خوردم مهدیس. دیگه از این گُها نمیخوردم.
معذب شدم و خجالت کشیدم. ته دلم راضی نبودم که ژینا غرورش رو جلوی من خورد کنه. اما مطمئن بودم که سحر تا کار خودش رو نکنه، ول کن نیست. به ناچار هر ده بار جمله ژینا رو شنیدم. سحر بعد از تموم شدن جملههای ژینا، رفت کنارش. با لگد و به آرومی زد به پاش و گفت: حالا گورت رو گم کن و برامون شام درست کن که حسابی گشنمه. این نفله کل مسیر، مثل مترسک کنارم نشسته بود. هنوز بلد نیست که باید به راننده سرویس بده.
لیلی با انرژی و هیجان و رو سحر گفت: خودم یادش میدم.
سحر رو به من گفت: شماره روناک رو برات میفرستم. فردا صبح باهاش تماس میگیری تا بهت وقت آرایشگاه بده.
آلبوم رو ورق میزدم و تو هر صفحه، یک طرح جذاب و قشنگ میدیدم. دخترِ تتو کار گفت: اول باید مشخص کنی که کجای بدنت رو میخوای تتو بزنی. اونطوری بهتر میتونی یک طرح انتخاب کنی.
خواستم جواب بدم که روناک وارد اتاق تتو شد. لباس بیرونی تنش بود. با هیجان و خوشحالی خاصی و رو به من گفت: به به ببین کی افتخار داده.
ایستادم و گفتم: سلام.
روناک به سمتم اومد. باهام دست داد و گفت: عزیزم معذرت که دیر اومدم. خیلی خیلی خوشحالم که میبینمت.
من هم با خوش رویی گفتم: نه خواهش میکنم. وقتی خودم رو معرفی کردم، حسابی تحویلم گرفتن.
روناک ازم جدا شد و رو به دختر تتو کار گفت: خب چه برنامهای برای مهدیس جان ریختین؟
دختر تتو کار گفت: اول روی صورتش کار میکنیم. البته به گفته خودتون، فقط فرحناز روش کار میکنه. که خب فعلا مشتری داره و صندلیاش، نیم ساعت دیگه خالی میشه. آوردمش اینجا تا توی این فرصت، بهش طرحهای تتو رو نشون بدم.
روناک رو به من گفت: فقط آرایش صورت و تتو؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله.
روناک گفت: کجات رو میخوای تتو کنی؟
به دختر تتو کار نگاه کردم و گفتم: نمیدونم.
روناک رو به دختر تتو کار گفت: اون طرحهای بریده شده رو داری؟
دختر تتو کار گفت: آره.
روناک بعد رو به من گفت: خب لُخت شو عزیزم. من الان بر میگردم.
دختر تتو کار به خاطر چهره متعجب من، خندهاش گرفت و گفت: درِ اتاق رو میبندم تا راحت باشی.
شال و مانتو و تاپ و شلوارم رو درآوردم. دختر تتو کار، رو به من گفت: لطفا برین جلوی آینه قدی بِایستین.
روناک برگشت توی اتاق. شال و مانتوش رو درآورده بود. از تاپ زرد و شلوار کتان سفیدش خوشم اومد. یک آلبوم دیگه از توی دست دختر تتو کار گرفت و رو به من گفت: این طرحهای بریده شده است. یعنی میتونم هر جا که خواستی برات نگه دارم و ببینی بهت میاد یا نه. خب برای شروع از این گل رز شروع میکنیم.
روناک طرح نمونه گل رز رو، پشت کتفم گذاشت. دختر تتو کار هم یک آینه دیگه پشتم گرفت تا بتونم پشتم رو ببینم. داشتم فکر میکردم خوبه یا نه، که روناک لبهاش رو نزدیک گوشم آورد و با یک لحن ملیح گفت: اصلا رودروایسی نکن خانمی. لازم باشه همه طرحها رو، روی همه جای بدنت تست میکنیم.
لبخند زدم و گفت: از این خوشم نیومد.
روناک لبخند شیطونی زد و گفت: باشه عزیزم.
چندین طرح رو روی چند جای بدنم گذاشت. هر بار از چهرهام متوجه میشد که خوشم نیومده و میرفت سر وقت طرح بعدی. تا اینکه رسید به طرح دو تا پرستو که یکیشون از اون یکی کوچیکتر بود. دستم رو گذاشتم روش و گفتم: این خیلی خوشگله.
دختر تتو کار گفت: چون طرح ظریفیه، به نظرم بین سینه و استخون ترقوهاش، خیلی بهش میاد.
پیشنهاد دختر تتو کار عالی بود. لبخند زدم و گفتم: عالیه.
روناک گفت: برای پایین تنهات نمیخوای؟ باسن، رون، پشت ساق.
مردد بودم که چه جوابی بدم. دختر تتو کار گفت: اینطور که متوجه شدم، از طرحهای ظریف خوشت میاد. نظرت چیه که دور رون پات، یک طرح زنجیر کار کنیم؟
بعد از داخل اون یکی آلبوم، یک طرح زنجیر نشونم داد. شبیه زنجیر طلا بود که نقطه اتصال دو طرف زنجیر رو، یک قلب کار کرده بودن. لبخند رضایتی زدم و گفتم: اینم عالیه.
دختر تتو کار گفت: اوکی، فقط مشخص کن، هر دو تا طرح، کدوم طرف بدنت باشه. یعنی چپ یا راست.
کمی فکر کردم و گفتم: پرستوها رو سمت راست و زنجیر رو روی پای چپم کار کن.
دختر تتو کار گفت: قلب زنجیر، جلو باشه یا عقب؟
بدون مکث گفتم: عقب.
تو همین حین، درِ اتاق باز شد. یکی از دخترهای زیر دست روناک، رو به روناک گفت: صندلی فرحناز خالی شد.
روناک رو به من گفت: خب حله عزیزم. اول برو صورتت رو اوکی کن. بعدش هم بیا تا کار تتو شروع بشه.
بعد رو به دختر تتو کار گفت: پیشبینی شام برای مهدیس جان بکنین. کارش طول میکشه و ضعف میکنه.
لباسم رو پوشیدم و رو به روناک گفتم: خیلی بهتون زحمت دادم.
روناک لبخند مهربونی زد و گفت: چه زحمتی عزیزم؟ خیلی هم خوشحال شدم که اولین آرایشت رو تو سالن من انجام میدی.
با هیجان وارد اتاق شدم. دوست داشتم تا سحر و لیلی، زودتر من رو ببینن. اما هیچ کدومشون تو اتاق نبودن. ژینا توی تاریکی، رو تختش دراز کشیده بود و داشت موزیک گوش میداد. چراغ رو روشن کردم و گفتم: لیلی و سحر کجان؟
چشمهای ژینا به خاطر نور چراغ، اذیت شد و گفت: رفتن بیرون، الان میان.
حالم گرفته شد و یک نفس عمیق کشیدم. ژینا ایستاد. با دقت من رو نگاه کرد و گفت: واو چقدر خوشگل شدی مهدیس.
از واکنش و تعریف ژینا جا خوردم. لبخند تعجبگونهای زدم و گفتم: واقعا؟
ژینا یک قدم بهم نزدیک شد و گفت: مگه خودت رو توی آینه ندیدی؟
+چرا دیدم.
-پس یعنی چی میگی واقعا؟! تتو هم کردی؟
جواب ژینا رو ندادم. شال و مانتو و تاپ و شلوارم رو درآوردم و گذاشتم خودش ببینه. چشمهاش برق زد و با هیجان گفت: اوه شت، اوه شت، اوه شت. محشر شدی مهدیس. شوکه شدم.
نمیدونستم این واکنش و نظر واقعی ژیناست یا همچنان داره سعی میکنه تا بلایی که به سرم آورده رو جبران کنه. تو سه ماه تابستون، کلی نقشه ریخته بودم که اگه ژینا رو دیدم، باهاش بدترین رفتار ممکن رو بکنم، اما انگار نه روم میشد که بهش سخت بگیرم و نه دلم میاومد. تو همین حین، درِ اتاق باز شد. سحر و لیلی وارد اتاق شدن. وقتی واکنش و هیجان سحر و لیلی رو نسبت به آرایش صورت و تتوهام دیدم، مطمئن شدم که تعریفهای ژینا الکی نبوده.
بعد از اینکه کلی من رو وارسی کردن، سحر یک لیوان چای برای خودش ریخت و رفت توی بالکن. لیلی هم نشست روی تختش و رو به ژِینا گفت: منم میرم تو کار تتو.
ژینا گفت: با هم بریم.
رو به ژینا گفتم: تو پوستت سفید برفیه، فکر کنم تتو بیشتر از همهمون، به تو بیاد.
ژینا گفت: به نظرت کجام رو تتو کنم؟
چشمهام رو شیطون گرفتم و رو به ژینا گفتم: اینطوری که نمیتونم نظر بدم. روناک لُختم کرد تا بفهمم تتو به کجای بدنم میاد.
لیلی اخم کرد و گفت: یک لحظه صبر کنین ببینم. دو تا سوال الان مطرح شده. اول اینکه الان خودتون هستین؟ یا ما رو گذاشتین سر کار؟
لیلی بعد به من نگاه کرد و گفت: روناک لُختت کرد؟
خندهام گرفت و به سحر نگاه کردم. به نرده بالکن تکیه داده بود و داشت ما رو نگاه میکرد. بعد رو به لیلی گفتم: لُخت لُخت که نه. شورت و سوتین پام بود. البته فکر کنم باهام لاس میزد. به بهونه گذاشتن طرح نمونه روی بدنم، کلی باهام ور رفت. یک جا هم از رنگ پوستم تعریف کرد.
لیلی گفت: با این شورت و سوتین سکسی، جلوی خواجه کور هم باشی، آبش سرازیر میشه.
بعد رو به سحر گفت: جوجه صورتی رو تحویل بگیر. هر جا میره، باهاش لاس میزنن. اینم بدش نمیاد.
سحر پوزخند زد و گفت: جوجه صورتی، کفتر جلد خودمه.
رو به سحر گفتم: بالاخره جوجه یا کفتر؟
ژینا خندهاش گرفت و گفت: جوجه کفتر.
رو به ژینا گفتم: میخندی؟ تو باید لُخت شی تا من نظر بدم.
لیلی ایستاد و اومد جلوم. دستهام رو گرفت توی دستهاش. با لحن خاصی که احساس کردم بغض داره، به من نگاه کرد و گفت: قربون دل دریایی تو برم.
باورم نمیشد که لیلی تا این اندازه احساساتی بشه. با تعجب گفتم: چرا مگه چیکار کردم؟
سحر وارد اتاق شد و گفت: امشب زیادی تو فاز احساسات نرین. تا بیست و چهار ساعت نمیشه به مهدیس دست زد. تتوهاش نباید عرق کنه یا خیس بشه.
ژینا گفت: نظر که میتونه بده.
لیلی دستهام رو رها کرد و گفت: منم میخوام نظر بدم. اما اول چای میخوام.
وقتی دیدم که لیلی داره برای خودش چای میریزه، اخم کردم و گفتم: یعنی هر کی برای خودش چای میریزه؟
لیلی برای خودش چای ریخت و گفت: شرمنده تموم شد، وگرنه به جون افخم، میخواستم برای شما هم بریزم.
ژینا فلاسک چای رو برداشت که بره بشوره و آبجوش بیاره. جلوش رو گرفتم و گفتم: صبر کن من لباس بپوشم، خودم میبرم. تو امسال دیگه خانم دکتر کامل میشی. خوبیت نداره که همهاش بشوری و بپزی.
ژینا لبخند معنا داری زد و گفت: اولا که امشب خیلی تیکه شدی و معلوم نیست اگه بری بیرون، بتونی برگردی. همون اتاقِ اول، تورت میکنن. دوما، اجازه بده همونی که سحر گفته، انجام بشه.
بعد از رفتن ژینا، دراز کشیدم رو تخت و گفتم: وای خدا چقده خستهام.
سحر کنارم نشست. احساس کردم که چشمهاش برق میزنه. اول کمی پوست شکمم رو لمس کرد. بعد دستش رو گذاشت روی صورتم. با مهربونی به من نگاه کرد و گفت: مرسی که اجازه ندادی این جمع از بین بره.
حس خوبی از واکنش احساسی لیلی و سحر و ژینا بهم دست داد. صورتم رو بیشتر به سمت دست سحر فشار دادم و گفتم: هر کاری کردم به خاطر دل خودم بود. خوشحالی و آزادی واقعی رو با شما سه تا دارم تجربه میکنم. اون چند ساعت عذاب و شکنجه، در برابر این همه حس خوب، هیچی نیست. این آدمی که شدم یا دارم میشم رو خیلی دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#84
Posted: 26 Jun 2021 21:15
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
یادت باشه که همیشه عاشقتم
وارد اتاق مدیریت حراست شدم و رو به مریم گفتم: خانم سلحشور با من کار داشتین؟
مریم از بالای عینکش به من نگاه کرد و با لحن رسمی و خشک مخصوص خودش؛ گفت: براتون کمی زحمت داشتم. مجددا نیاز به دستخط شما داریم.
با روی باز گفتم: زحمتی نیست خانم، در خدمتم.
مریم یک پوشه به سمت من گرفت و گفت: داخل این پوشه بهت توضیح دادم که چی باید بنویسی.
به سمت میز مریم رفتم. موقع گرفتن پوشه، با انگشت شستش، پشت دستم رو لمس کرد. جلوی لبخندم رو گرفتم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: تا فردا آمادهشون میکنم خانم.
پوشه رو گذاشتم داخل کلاسور. وارد راهرو شدم و کلاسورم رو بغل کردم. یک نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم. با دیدن مریم، بیشتر فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود. وقتی وارد ناهار خوری شدم، برای گوشیام، پیام اومد. روناک پیام داده بود: مهدیس جان، برای جبران اون شب که توی خوابگاه، حسابی بهتون زحمت دادم، میخوام دعوتتون کنم. فقط بهم بگو رستوران راحت ترین یا تو خونه. منتظر خبرتم.
وقتی پیام روناک رو به سحر نشون دادم، بدون مکث گفت: همون شب تو خوابگاه، تابلو بود که از تو خوشش اومده.
لیلی گوشیام رو از سحر گرفت. به پیام روناک نگاه کرد و گفت: مهدیس چی بهش بگه؟
ژینا گفت: به نظرم تو خونه بیشتر میتونیم با روناک صمیمی بشیم. بعدش قطعا ما رو وارد اکیپ نوید میکنه. بعد ترش هم چشم خیلیها در میاد.
لیلی رو به ژینا گفت: آره چه کَسایی که از حسادت بترکن.
سحر رو به من گفت: نظر خودت چیه؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: هر چی شما بگین.
سحر اخم کرد و گفت: کوفتِ هر چی شما بگین. دختره نظر تو رو خواسته، نه ما.
کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم ژینا خوب گفت. بریم خونهاش. فضای رستوران، کمی رسمی و خشکه.
لیلی گوشیام رو بهم برگردوند و گفت: خب چرا معطلی؟
برای چند لحظه به چهره سحر و لیلی و ژینا نگاه کردم و گفتم: پیش به سوی اکیپ نوید زارعی.
از خونه کوچیک اما دوبلکس روناک، خیلی خوشم اومد. به غیر از من و سحر و لیلی و ژینا، از افخم و هم اتاقیهاش هم دعوت کرده بود. یک جشن دخترونه که من رو یاد شبی انداخت که سحر من رو مجبور کرد با اون تیپ سکسی، جلوی همین جمع باشم. یاد آوری اون شب و لحظاتی که سحر، یواشکی باهام ور میرفت، حس خاصی بهم داد. ترکیبی از استرس و هیجان و لذت. غرق در افکار خودم بودم که ژینا نشست کنارم. بهم تنه زد و گفت: غرق نشی.
به خودم اومدم و گفتم: نجاتم دادی.
ژینا به دخترای وسط سالن که مشغول رقص بودن، اشاره کرد و گفت: چطوره؟
اول به دخترا و بعد به سحر و لیلی و روناک نگاه کردم. هر سه تاشون کمی مست شده بودن و میگفتن و میخندیدن. لبخند زدم و گفتم: از این بهتر نمیشه. فقط یکمی خسته شدم. دلم استراحت میخواد.
ژینا دستم رو گرفت و گفت: بریم مکان گیر بیاریم. منم خستمه.
با راهنمایی روناک، رفتیم طبقه دوم و وارد یک اتاق خواب شدیم. هر دو تامون به پهلو و رو به روی هم خوابیدیم. ژینا دستم رو گرفت توی دستش و گفت: دوست نداری در موردش حرف بزنیم؟
فهمیدم منظورش چیه اما خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم: در مورد چی؟
-همون روزی که بهمون تجاوز کردن.
+منظورت همون روزیه که دو تایی با هم عروس شدیم؟
ژینا خندهاش گرفت و گفت: تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.
من هم لبخند زدم و گفتم: دقیقا چی در موردش بگیم؟
ژینا سعی کرد جدی باشه و گفت: باهاش کنار اومدی؟
کمی فکر کردم و گفتم: نمیدونم. وقتی به اتفاق اون روز فکر میکنم، خیلی دلم به حال خودم میسوزه و در عین حال عصبی میشم و حرص میخورم. انگار بدترین کلاه برداری تاریخ رو از من کردن.
-فکر میکردم تا آخر عمرت از من متنفر بشی.
+خودم هم همینطور.
-فکر میکردم ما رو زنده نذارن.
+چه جالب، این تو ذهن منم بود.
-لحظهای که...
+چرا حرفت رو خوردی؟ لحظه چی؟
-لحظهای که فرو کردن، یعنی اون پسره فرو کرد، خیلی درد داشتی؟
+نه خیلی. اینقدر بقیه جاهام درد میکرد که درد فرو کردن پسره رو خیلی حس نکردم. تو چی؟
-من خیلی دردم اومد. یعنی هم سوختم و هم دردم اومد.
+خب واژن تو، کوچولو و ظریفه. برای همین خیلی دردت اومده.
-مگه تو واژن من رو دیدی؟
+وا مگه کم شده که جلوم لُخت بشی؟
-پس حسابی رو من هیزی کردی.
+معلومه که کردم.
چشمهای ژینا برق زد. دستم رو محکم تر فشار داد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: باورم نمیشه همون مهدیس یک سال قبل باشی.
+شما سه تا خسته نشدین بس که این رو گفتین؟
-سحر میگه نمیخوای ترمیم کنی.
+تو چی؟ میخوای ترمیم کنی؟
-نه برام مهم نیست.
+واسه منم مهم نیست.
ژینا پاش رو انداخت روی پای من و گفت: الان یعنی دوست شدیم؟
+نمیدونم اما بعید میدونم اگه دشمن بودیم...
درِ اتاق باز شد. روناک اومد داخل اتاق و گفت: خب دخترا، راحتین یا نه؟
ژینا دست من رو رها کرد و ازم فاصله گرفت. نشست و رو به روناک گفت: تشک به این خوبی، مگه میشه راحت نباشیم.
روناک رو به من گفت: مهدیس جان، میشه یک لحظه دنبال من بیایی؟ چند لحظه باهات بزنم و برگرد به استراحتت برس.
چند ثانیه با ژینا چشم تو چشم شدم. بعد رو به روناک گفتم: حتما، چرا نشه.
همراه روناک، وارد اتاق خواب دیگه طبقه دوم شدم. روناک نشست روی تخت و گفت: این اتاق خواب بابا و مامانمه. اونی که به شما گفتم داخلش استراحت کنین، برای خودمه.
لبخند معنا داری زدم و گفتم: اجازه داری که تو اتاق خوابت، تخت دو نفره داشته باشی؟!
روناک خندهاش گرفت و گفت: از آخرین باری که بابا و مامانم توی این خونه بودن، هشت سال میگذره. این اتاق، تنها مکانیه که اونا رو یادم میاندازه. گاهی که دلم براشون تنگ میشه، میام و اینجا میخوابم.
نشستم روی صندلی جلوی میز آرایش و گفتم: بیشتر نگو که حسودیم میشه. من اگه جای تو بودم، اصلا دلم تنگ نمیشد.
روناک جدی شد و گفت: در جریان زندگی و خانوادهات هستم.
تعجب کردم و گفتم: چطوری؟
-مهم نیست چطوری. فکر کردی من الکی با کَسی دوست میشم.
+یعنی ما الان با هم دوستیم؟
-اگه دوست نبودیم، بهت نمیگفتم بیایی اینجا تا ازت یک خواهش مهم بکنم.
+خواهش؟! از من؟
-آره عزیزم. خیلی گشتم تا یکی مثل تو که مناسب باشه رو پیدا کنم. دختری که خیلی کون دنیا رو پاره نکرده باشه، اما در عین حال، عقب مونده هم نباشه.
از جمله روناک خندهام گرفت و گفتم: از این بهتر نمیتونستی توصیفم کنی.
روناک جدی تر شد و گفت: فقط باید قول بدی که در هر شرایطی، هیچ حرفی از این اتاق بیرون نمیره. البته در جریان رابطه احساسی تو و سحر هستم. بعیده که بتونی از سحر چیزی رو مخفی کنی. اما به هر حال، دوست ندارم موضوعی که میخوام مطرح کنم، از سمت شما پخش بشه.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: تو چطوری این همه چیز میدونی؟
-چیز خاصی نیست. توی این دور و زمونه، کمتر پیش میاد، طرح چهره خالکوبی پیشنهادی یکی از مشتریهامون، تا این اندازه به چهره دوستش شباهت داشته باشه. در مورد شرایط خودت و خانوادهات هم که اکثر بچههای خوابگاهتون در جریانن. دختر چادری که جنده صورتی شد.
چشمهام گرد شد و گفت: واقعا بهم میگن جنده صورتی؟
-مگه برات مهمه که چی پشت سرت میگن؟
+چند وقته که دیگه برام مهم نیست. آخه چادری هم که بودم، یه مدل دیگه مسخرهام میکردن.
-پس گور بابای همهشون. بریم سر وقت حرف خودمون. فقط قول شرافت بده که حرفهای من، از سمت شماها، به جایی درز نمیکنه.
+قول شرف میدم.
روناک کمی مکث کرد. انگار هنوز مردد بود که حرف توی ذهنش رو به من بزنه یا نه. یک نفس عمیق کشید و گفت: از نظر و دید همه، من و نوید، دوست دختر و دوست پسریم. درسته؟
+آره درسته.
لحن روناک کمی تغییر کرد و گفت: ما با هم دوست نیستیم. یعنی دوست هستیم اما نه اونطور که بقیه فکر میکنن. یعنی پارتنر همدیگه نیستیم.
کمی گیج شدم و گفتم: بالاخره دوست هستین یا نه؟
-نوید، دایی منه. یعنی من خواهرزادهاش هستم. البته اختلاف سنی زیادی نداریم. برای همین از بچگی، بیشتر شبیه به دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. به خاطر دلایلی، تصمیم گرفتیم تا به همه اینطور القا کنیم که پارتنر همدیگهایم. در صورتی که هیچ رابطه جنسی و خاصی بین ما نیست.
با تعجب گفتم: وای خدای من! شما بر عکس بقیه هستین. عالم و آدم رابطههاشون رو از بقیه مخفی میکنن اما شما هیچ رابطه خاصی ندارین و به بقیه گفتین که دوست دختر، دوست پسرین؟!
روناک که انگار پیشبینی تعجب من رو میکرد، لبخند محوی زد و گفت: به خاطر نوید حاضر به این کار شدم. نوید رابطههای کاری زیادی داره. نوع کار و فعالیتش باعث شده که با خیلی از آدمهای مهم دوست بشه. با بعضیهاشون رفاقت رسمی و با بعضیهاشون، خیلی صمیمی و نزدیکه. یک موردی درباره نوید وجود داره که دوست نداشت کَسی بفهمه. موردی که فقط من میدونستم. وقتی دیدم سر این جریان داره اذیت و آشفته میشه، بهش پیشنهاد دادم که در نقش دوست دختر پوششی، ظاهر بشم. پدر و مادرم که توی ایران نیستن. کَسی هم من رو نمیشناخت. پس خیلی راحت تونستیم به همه نشون بدیم که من، دوست دختر نوید هستم.
به حرفهای روناک دقت کردم و گفتم: آخه چه مشکلی داشته که...
روناک حرفم رو قطع کرد و گفت: از نظر من مشکل نیست. اما خب از نظر جامعه و قانون، مشکل محسوب میشه.
+خب چیه؟
-تو هم باهاش آشنایی و تجربهاش کردی.
+روناک بیشتر از این گیجم نکن.
-نوید همجنسگراست. نمیتونه و علاقهای نداره تا با دخترها رابطه داشته باشه. از طرفی به خاطر شرایطش، دوست نداشت که کَسی به این مورد شک کنه. از نظر جامعه، آدمی با شرایط مالی و اجتماعی نوید، امکان نداره بدون دوست دختر یا پارتنر جنسی باشه. اگه بفهمن که نوید همنجسگراست، خدا میدونه چقدر پشت سرش حرف بزنن و براش حاشیه درست کنن. این جماعت هر کَسی که شبیه خودشون نباشه رو قضاوت و تمسخر میکنن. تازه قطعا تو شرایط کاریاش هم تاثیر میذاره. نقطه ضعف نوید همینه که دوست نداره سر زبونها بیفته. تو سایه بودن رو ترجیح میده.
حسابی رفتم توی فکر و ناخواسته یاد مریم و حرفهاش درباره لزبینها، افتادم. به روناک نگاه کردم و گفتم: خب چرا اینا رو داری به من میگی؟
روناک کمی مکث کرد و گفت: من دارم میرم خارج. البته نه برای همیشه اما خب تا چند مدت نیستم. از طرفی بیشتر از این نمیتونم نقش یک دوست دختر ساختگی رو برای نوید بازی کنم. دیگه نمیتونم این بازی رو ادامه بدم. خسته شدم و نیاز به پارتنر و رابطه واقعی دارم. اون تخت دو نفره توی اتاقم، دکوریه و هرگز توی عمرم روش سکس نکردم. چون به خاطر علاقهام به نوید، حتی حاضر نبودم که ریسک بدنام کردنش رو به جون بخرم و با پسرهای دیگه و یواشکی سکس کنم.
هضم حرفهای روناک برام سخت بود و گفتم: باورم نمیشه همچین مسیر سخت و پیچیدهای رو انتخاب کردی.
-آره سخت و پیچیده است. برای همین گزینه بهتر از تو سراغ ندارم که جای من رو بگیره. چون تو یک مزیت مهم داری که من ندارم. تو شبیه نویدی، یعنی همجنسگرایی. رابطههای خاص و مخفی خودت رو داری. شما میتونین مکمل هم باشین و رازتون رو از بقیه مخفی کنین.
چشمهام به خاطر پیشنهاد روناک گرد شد و گفتم: داری به من پیشنهاد میدی که دوست دختر نوید بشم؟!
-آره دقیقا.
توی بُهت و شوک رفتم و حرفی نداشتم که به روناک بزنم. روناک منتظر جواب من نموند و گفت: جای پای نوید، توی کار و زندگیاش، خیلی محکم شده. متاسفانه و کمابیش، یک عده آدم نامرد، یک سری شایعهها درباره نوید پخش کردن. اگه من از پیشش برم و سینگل بمونه، شایعهها، هر روز قوی تر میشن و اونی میشه که قطعا به روان و اعصاب نوید صدمه میزنه. وجدانم اجازه نمیده همینطوری رهاش کنم و برم. دوست دارم یکی هواش رو داشته باشه. یک دختر مطمئن و منصف که ازش سوء استفاده نکنه و در عین حال، جای من رو پُر کنه. نوید از بچگی، عادت کرده که من پشتش باشم و بهش دلگرمی بدم. مهدیس جان، لازم نیست عاشقش بشی. فقط باهاش دوست باش. یک دوست ساده. نوید هیچ خطری برای تو نداره. برای جبران لطفت، مدتی که خارج هستم، این خونه رو در اختیارت میذارم. میتونی اجارهاش بدی و برات کمک خرج بشه یا اصلا میتونی بیایی و اینجا زندگی کنی.
حرفهای روناک هر لحظه، بیشتر درونم رو به هم میریخت. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم: نوید هم از این پیشنهاد خبر داره؟
روناک بدون مکث گفت: فعلا نه. حتی شاید مخالف هم باشه. اما اگه تو اوکی بدی، راضی کردن نوید، با من. بعدش هم تمام ریزه کاریهای نوید رو یادت میدم. البته این رو هم در نظر بگیریم که شاید تو خیلی بهتر از من بتونی گرایش جنسی نوید رو از بقیه مخفی کنی و همه شایعهها رو پاک کنی. مهدیس جان، برای انتخاب تو، خیلی فکر کردم. باور کن تنها گزینه مطمئن، برای همچین کار احمقانهای، فقط تو هستی. اگه این لطف رو در حق من بکنی، تا آخر عمر مدیون تو هستم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#85
Posted: 26 Jun 2021 21:16
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
یادت باشه که همیشه عاشقتم
چهره متعجب سحر و لیلی و ژینا، باعث شد که بزنم زیر خنده. چهره لیلی از همه خنده دار تر شده بود و گفت: الان داری سر به سرمون میذاری؟ چرا توی این دو هفته، من هر چی میبینم و میشنوم، باور نمیکنم؟
ژینا رو به سحر گفت: بد کَسی رو جوجه کفترت دست گذاشته.
رو به ژینا گفتم: قرار نیست که دوست دختر واقعیاش بشم.
سحر با لحن خاصی گفت: اینطور که بوش میاد، جوابت، بله است.
هول شدم و گفتم: نه، یعنی هنوز مطمئن نیستم.
لیلی گفت: به قیافهات نمیخوره آدمی باشی که دچار تردید باشه.
ژینا گفت: خب قبول کنه، مگه چی میشه؟ این خیلی بهتر از اونیه که فکر میکردیم.
سحر رو به ژینا گفت: فقط قرار بود بریم تو اکیپ نوید. نه اینکه مهدیس، دوست دخترش بشه.
ژینا گفت: مگه نشنیدی چی گفت؟ قرار نیست بهش بده.
سحر گفت: انگار این تو بودی که دقیق نشنیدی چی گفت. روناک خواهرزاده طرفه. برای همین باهاش سکس نداشته. اما اگه این دختره رو خفت کرد، چی؟ تو هستی که نجاتش بدی؟ گرچه اگه باشی هم، هیچ غلطی نمیتونی بکنی. یکی باید باشه خودت رو نجات بده.
ژینا از جواب سحر خوشش نیومد و گفت: داری احساسی برخورد میکنی. این موقعیت برای مهدیس، عالیه. اصلا به فرض که پسره ازش سکس بخواد. خب میشه دوست دختر واقعیاش. چه عیبی داره مگه؟ دوست پسر بهتر از نوید میخواد پیدا کنه؟ موقعیت از این بهتر؟ عالم و آدم از خداشونه که دوست دختر همچین آدمی بشن.
سحر پوزخند زد و رو به ژینا گفت: چیه به بهونه جدید میخوای مهدیس رو دک کنی بره؟
ژینا بغض کرد. خواست یک چیزی بگه اما پشیمون شد. دلم براش سوخت و رو به سحر گفتم: اینقدر اذیتش نکن. گناه داره، همهاش اشکش رو در میاری.
لیلی رو به سحر گفت: نهایتا خود مهدیس باید تصمیم بگیره. چون پیش...
سحر حرف لیلی رو قطع کرد و گفت: خودم میدونم.
ایستادم و رو به ژینا گفتم: بیا بریم بیرون قدم بزنیم. هوا هنوز سرد نشده و عالیه.
بعد رو به سحر گفتم: ازت خواهش میکنم اینقدر باهاش بد نباش.
به خاطر خُرد کردن پیازها، اشک از چشمهام جاری شد و رو به مریم گفتم: هنوز جوابی به روناک ندادم. اما احتمالا، جوابم منفی باشه.
مریم، هم زمان که قابلمه غذاش رو بررسی کرد، رو به من گفت: چرا جواب منفی؟ طبق تعریفهایی که از نوید شنیدم، میتونه کلی به تجربهات اضافه کنه. تجربههایی که شاید هرگز با کَس دیگهای نتونی به دست بیاری. در ضمن میتونه توی این شهر غریب، بهترین حامی تو باشه.
با ساعد دستم، اشک چشمهام رو پاک کردم و گفتم: اولا که من اینجا تنها نیستم و شماها رو دارم. دوما سحر راضی نیست.
مریم ظرف پیاز رو از جلوم برداشت و گفت: کافیه.
پیازها رو ریخت توی ماهیتابه. مشغول تفت دادن پیازها شد و رو به من گفت: سحر به خاطر پیشنهاد روناک، غافلگیر شده و نگرانه. حتی پشیمون شده که تو رو با روناک آشنا کرده. میترسه بازم اتفاقی برات بیفته. وگرنه ته دلش با پیشرفت تو مشکلی نداره. آدمی مثل نوید میتونه تو رو با خیلیهای دیگه آشنا کنه. آدمهایی که در هر لحظه از زندگیات، میتونن به درد بخورن. یک خانم دکتر جوان و خوشگل و با استعداد که کلی دوست سرشناس داره. چی بهتر از این؟
ایستادم و دست و صورتم رو توی سینک آشپزخونه، شستم. حوله آشپزخونه رو برداشتم. صورتم رو خشک کردم و گفتم: هنوز سر جریان تجاوز به من، خودش رو مقصر میدونه.
مریم بدون مکث گفت: قطعا سر اون جریان، مسئوله. باید خودش رو مقصر بدونه تا دیگه چنین اشتباهی رو مرتکب نشه.
دوباره نشستم روی صندلی میز ناهار خوری و رو به مریم گفتم: شما میگی چیکار کنم؟
-برای جواب به روناک، اگه هنوز وقت داری، عجله نکن. به نظر من، پیشنهاد بَدی نداده. با سحر، بیشتر صحبت کن. سحر تو خونه من، آرامش خاصی داره. سعی کن همینجا باهاش حرف بزنی.
خواستم جواب مریم رو بدم که صدای زنگ خونه بلند شد. سحر و لیلی و ژینا، هر سه تاشون از بیمارستان میاومدن. از چهره سحر مشخص بود که حسابی خسته است. با من و مریم احوالپرسی کرد و رفت به سمت حموم. خواست درِ رختکن حموم رو ببنده که گفتم: بیام پشتت رو بکشم؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: اگه نفله بازی در نمیاری، بیا.
چون فقط یک دست لباس تو خونهای آورده بودم، دم درِ حموم، کامل لُخت شدم. لیلی ولو شد روی کاناپه و رو به من گفت: راحت باش، جمع خودمونیه.
مریم اومد به سمت من. به تتوی زنجیر دور رون پام نگاه کرد و گفت: چقدر این طرح زیباست. اصلا حواسم نبود ازت بخوام که تتوی رون پات رو ببینم.
به خاطر تعریف مریم، ذوق کردم و گفتم: چشمهای شما زیبا میبینه.
ژینا گفت: دِ برو دیگه. امروز اعصاب معصاب ندارهها.
سحر، توی رختکن، مشغول لُخت شدن بود. از کنارش رد شدم و رفتم توی حموم. دوش آب رو ولرم کردم. سحر هم کامل لُخت شد. اومد تو حموم و مستقیم رفت زیر دوش. کنارش ایستادم و با دستهام، بدنش رو مالش دادم. بعد از چند دقیقه، صندلی حموم رو گذاشتم وسط حموم و گفتم: بشین تا پشتت رو بکشم.
سحر بدون اینکه چیزی بگه، نشست روی صندلی. پاهاش رو کمی از هم باز کرد. آرنج دستهاش رو به زانوهاش تکیه داد و به زمین خیره شد. مشخص بود که ذهنش درگیره و داره فکر میکنه. دوش آب رو بستم. لیف رو کفی کردم و دولا شدم تا کمر سحر رو لیف بکشم. هر بار که نگاهم به تتوی پشتش میافتاد، ته دلم میلرزید. با یک لحن ملایم گفتم: حال داری با هم صحبت کنیم؟
-درباره؟
+روناک.
-بگو.
+میخوام به روناک جواب منفی بدم.
سحر با یک لحن بیتفاوت گفت: چرا؟
+چون من فقط برای تواَم. نمیخوام برای کَس دیگهای باشم.
-این شد منطق؟
+آره. خیلی هم منطق قوی و محکمیه.
-اگه دوست دختر نوید بشی، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی سود میکنی. نه فقط در اختیار داشتن موقت خونه روناک. شاید صاحب همچین خونهای بشی. یا شاید خیلی بیشتر. ثروت نوید صد برابر ثروت بابای منه. وقتی از نظر مالی مستقل بشی، راحت تر میتونی جلوی ننه احمقت وایستی و از حقت دفاع کنی.
+الان داری وسوسهام میکنی؟
-نه دارم بهت واقعیت رو میگم.
+اما شاید دنیای نوید خطرناک باشه و توی دردسر بیفتم.
-خیلی بعیده. قبلا نوید رو میشناختم اما چند وقت اخیر، خیلی جزئی تر، دربارهاش تحقیق کردم. به شدت قانونمند و محافظه کاره و آزارش به کَسی نمیرسه. اگه برای تو اتفاقی بیفته، حسابی میره زیر سوال و براش حاشیه درست میشه. اینطور هم که بوش میاد، بدجور از حاشیه فراریه. اتفاقا اگه دوست دخترش بشی، دیگه کَسی جرات نمیکنه طرف تو بیاد. امنیت تو پیش نوید، تضمین شده است.
+امنیت من پیش شما هم تضمین شده است.
-اگه تضمین شده بود، اون بلا سرت نمیاومد. هر بار فکر میکنم که اون روز میتونست بلای بدتری سرت بیاد.
+چرا داری اینکار رو میکنی؟ فکر میکردم مخالف دوست شدن من و نوید هستی.
-آره مخالفم اما به خاطر حس حسادتم. دوست ندارم تو رو با کَس دیگهای شریک بشم. اما از طرفی نمیخوام مثل ژینا احمقانه و خودخواهانه رفتار کنم. شانس در خونهات رو زده. من نباید اون آدمی باشم که جلوی شانس تو رو بگیره.
+پس کنسله، جوابم منفیه.
سحر دست من رو از پشتش پس زد و ایستاد. برگشت و از بازوهام گرفت و وادارم کرد تا بِایستم و به چهرهاش نگاه کنم. با یک لحن جدی گفت: حق نداری به خاطر من جواب منفی بدی و حق نداری اگه جواب مثبت دادی، من رو فراموش کنی. میفهمی چی میگم یا نه؟
به چشمهای نگران سحر زل زدم و گفتم: یعنی تا این اندازه نمک نشناس و عوضی هستم؟ صاحب من، تویی. ارباب من، تویی. فقط تو میتونی بهترین حس دنیا رو بهم بدی. چطور میتونم فراموشت کنم؟
سحر چند لحظه به من خیره شد. یک نفس عمیق کشید و گفت: همیشه این جمله من یادت باشه. من عاشقتم مهدیس. عاشقتم جوجه صورتی خوشگلم. نمیتونم مانع پیشرفت و موقعیتهای خوب تو بشم، اما زندگی بدون تو رو هم نمیتونم تصور کنم.
چنان موج عجیبی وارد بدنم شد که نزدیک بود قلبم بِایسته. همیشه فکر میکردم خاص ترین امواج رو موقع سکس و لذت جنسی تجربه میکنم. اما این فرق میکرد. اینقدر قوی و موثر بود که تو کسری از ثانیه، ضربان قلبم رو نامنظم کرد. چشمهام به لرزش افتاد و بغض کردم. انگار جسمم توانایی تحمل این حجم بالا از احساسات رو نداشت. دستهام رو دور کمر سحر حلقه کردم. سرم رو گذاشتم روی سینهاش و گفتم: منم عاشقتم. برای همین...
سحر سرم رو فشار داد به سینهاش و اجازه نداد حرفم رو تموم کنم. لبهاش رو نزدیک گوشم کرد و گفت: من اگه جای تو بودم، از پیشنهاد روناک نمیگذشتم. دوست دختر نوید شدن، میتونه بهترین چالش زندگیات باشه.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#86
Posted: 26 Jun 2021 21:17
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
یادت باشه که همیشه عاشقتم
برای صدمین بار، توی ذهنم تکرار کردم: داری چیکار میکنی مهدیس؟
با صدای روناک به خودم اومدم. اخم کرد و گفت: بهت گفتم پر انرژی باش.
لبخند زورکی زدم و گفتم: خوبم.
روناک با دقت من رو نگاه کرد و گفت: هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
+اوکی حله.
-پس پیاده شو دیگه.
از ماشین پیاده شدم. همراه با روناک، وارد خونهشون شدیم. توی سالن خونه، یک موزیک ملایم فرانسوی پخش میشد. توی دلم گفتم: کاش بیرون از خونه، قرار اول رو میذاشتیم. آخه این چه کاری بود که کردم؟
نوید تکیه داده بود به کاناپه و نگاهش به سمت پنجره خونه بود. با صدای سلام روناک، سرش به سمت ما چرخید. وقتی باهاش چشم تو چشم شدم، هول شدم و گفتم: سسسلام، خوبین؟
روناک لبخند زد و رو به نوید گفت: اینم از مهدیس خانم.
نوید سرش رو تکون داد و گفت: خوشبختم.
نمیتونستم نگاهم رو از چهره و چشمهاش بگیرم. هرگز مَردی رو تا این اندازه کاریزماتیک و جذاب ندیده بودم. در عین حال احساس کردم که برق خفیف درون چشمهاش، برام آشناست. دقیقا شبیه مواقعی بود که غمگین و افسرده میشدم و به چشمهای خودم، توی آینه نگاه میکردم. روناک رو به من گفت: بشین مهدیس جان.
رو به روناک گفتم: آهان باشه چَشم.
سعی کردم مودبانه بشینم. زانوهام رو به هم چسبوندم و تکیه ندادم. روناک هم کنار من نشست و گفت: خب چرا ساکتین؟ خواستگاری نیست که خجالت بکشین.
دوباره با نوید چشم تو چشم شدم و گفتم: شما خوبین؟
روناک گفت: مگه دکتری، هِی حالش رو میپرسی؟
نوید رو به روناک گفت: مگه ایشون پزشکی نمیخونه؟
روناک گفت: آخ یادم رفت. راحت باش مهدیس جان. تا صبح حالش رو بپرس.
لبخند زدم و گفتم: داری جای لیلی رو پُر میکنی؟
روناک رو به نوید گفت: لیلی، یکی از سه تا هم اتاقی خوابگاه مهدیس جانه که قبلا در موردشون باهات حرف زدم.
نوید رو به من گفت: مسئول خوابگاه، روی رفت و آمدت گیر نمیده؟
بدون مکث گفتم: نه، یعنی آره. یعنی گیر که میدن اما نه به من و هم اتاقیهام.
نوید گفت: بعضی از شبها لازمه تا دیر وقت در کنارم باشی.
روناک رو به نوید گفت: پس مبارکه، آقا نوید پسندیدن. مطمئن بودم از مهدیس خوشت میاد. اما فکر نمیکردم به این سرعت جواب مثبت بدی.
از حرف روناک خوشم نیومد و گفتم: پس من چی؟ نمیشه که آقا نوید، یک طرفه انتخاب کنه.
نوید بالاخره یک لبخند محو زد و از تکون سرش، این حس رو گرفتم که به خاطر واکنش من، سوپرایز شده. روناک متوجه اشتباهش شد و گفت: حق با توعه مهدیس جان. من خیلی معذرت میخوام. اصلا شما دو تا رو کمی تنها میذارم تا بیشتر خراب کاری نکردم.
بعد از رفتن روناک، به نوید نگاه کردم و گفتم: ببخشید اگه تند حرف زدم.
لبخند نوید غلیظ تر شد و گفت: جالب بود، خوشم اومد.
برای تمرکز بیشتر، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نزدیک به یک ماهه که از پیشنهاد روناک میگذره. لحظهای نیست که به پیشنهادش فکر نکنم. یک روز به این نتیجه میرسم که این کار اصلا منطقی و درست نیست. اما روز بعدش، حس میکنم که قبول کردن پیشنهاد روناک، باعث میشه که وارد یک دنیای جدید بشم و کلی به تجربهام اضافه بشه. یعنی یک حس هیجان خاص و تعریف نشدهای بهم دست میده. دقیقا شبیه همون حسی که بعد از وارد شدن به اتاق سحر بهم دست داد. البته نمیدونم که شما چقدر در جریان...
نوید حرفم رو قطع کرد و گفت: کامل در جریان همه چی هستم.
از قاطعیت کلامش حس بدی نگرفتم. کمی مکث کردم و گفتم: پس در جریان هستین که من و سحر...
توقع داشتم نوید حرفم رو تکمیل کنه اما سکوت کرد و به من زل زد. خجالت کشیدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: برای اینکه دوست دختر تشریفاتی یا نمادین شما بشم، چند تا شرط دارم. اول اینکه شما حق نداری من رو لمس کنی. دوم اینکه هر جا که خواستیم بریم، باید به سحر اطلاع بدم تا بدونه کجا هستم. سوم اینکه ما هیچ وقت قرار نیست عاشق همدیگه بشیم. جلوی بقیه وانمود میکنم که عاشقیم اما...
نوید دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت: چطوری وانمود میکنی؟ یعنی چطوری به بقیه ثابت میکنی که عاشق من هستی؟
به چشمهاش نگاه کردم و جوابی برای سوالش نداشتم. کمی فکر کردم و گفتم: باید چیکار کنم؟ یعنی جلوی جمع باید...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی باید جلوی بقیه همدیگه رو لمس کنیم یا ببوسیم یا از همین کارا که...
نوید حرفم رو قطع کرد و گفت: یعنی بوسیدن و لمس کردن، این معنی رو میده که دو نفر عاشق هم هستن؟
لبخند ناخواستهای زدم و گفتم: آقا نوید من تا حالا هرگز توی زندگیام، دوست پسر نداشتم. اصلا تا حالا دست یک غیر همجنس به من نخورده. اگه همه چی رو درباره من میدونین، پس باید بهتون گفته باشن که تا همین یک سال پیش، فرق چندانی با جلبک دریایی نداشتم. الان هم نمیدونم چی بگم. شاید شرطهایی که گذاشتم، مسخره و بچگانه باشه. اما تنها خواسته من از شما اینه که باهام بازی نکنین. دارم بزرگ ترین ریسک زندگیام رو میکنم. به امید اینکه برای اولین بار، یک دوست غیر همجنس داشته باشم و بالاخره تجربهاش کنم.
چهره نوید کمی تغییر کرد. احساس کردم که تحت تاثیر حرفهای من قرار گرفته. بعد از کمی مکث گفت: طبق صحبتهای روناک، فکر میکردم که تصمیم قطعی خودت رو گرفتی.
لبخند محوی زدم و با طعنه گفتم: بله از نوع جواب مثبت دادنتون مشخص بود.
نوید بالاخره خندهاش گرفت و گفت: باید روناک رو بفرستم کلاس توصیف شخصیت. اصلا اونی نیستی که برام شرح داده بود.
سعی کردم نخندم و گفتم: پس حسابی نا امیدتون کرده.
نوید بدون مکث گفت: آره حسابی ازش نا امید شدم. چون تو خیلی خاص تر از اونی هستی که گفته بود. فکر نمیکردم تا این اندازه ازت خوشم بیاد. تا یک ساعت قبل، روناک من رو مجاب کرد که تو دوست دختر من بشی. اما حالا فکر کنم این خواسته خود من هم باشه.
به ظاهر مغرور و جاه طلب نوید نمیخورد که تا این اندازه نرم و منعطف رفتار کنه. سعی کردم تعجبم رو مخفی کنم و گفتم: یعنی تو همین چند دقیقه من رو شناختین؟
نوید لبخند غرور آمیزی زد و گفت: برای شناخت تو، به چند دقیقه نیاز نداشتم. همون چند ثانیه اول کافی بود.
استرس و هیجان درونم، اوج گرفت. هنوز باورم نمیشد که دارم چیکار میکنم. چهره مادر و برادرهام رو توی ذهنم تصور کردم و دلم از ترس، لرزید. نوید انگار متوجه تشویش درونم شد و گفت: نگران هیچی نباش. کَسی که دست دوستی به من میده، حق نداره نگران باشه. در ضمن لازم نیست جلوی کَسی، کار خاصی بکنی. همین که هستی، کافیه. همینقدر متفاوت و همینقدر صادق.
چشمهای ژینا از تعجب گرد شد و گفت: داری باهام شوخی میکنی؟
بدون مکث گفتم: نه.
ژینا رفت تو فکر و گفت: برای چی میخوای این کارو بکنی؟ اگه سحر بفهمه، داستان میشه.
چهرهام رو مرموز گرفتم و گفتم: شاید بخوام تلافی کنم.
تردیدِ توی چشمهای ژینا، برام جذاب بود. اینکه نمیتونست درون ذهن من رو بخونه، بهم حس قدرت خاصی میداد. کمی فکر کرد و گفت: محاله کامبیز بهم کلید بده.
پوزخند زدم و گفتم: کی ازت خواست که ازش کلید بگیری. فقط ازت خواستم که با هم بیایی.
ژینا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: اگه کلید نداشته باشیم، چطوری بریم؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: کی گفته کلید نداریم؟
تعجب ژینا بیشتر شد و گفت: ازش کلید گرفتی؟! چطوری؟
با یک لحن بیتفاوت گفتم: موقع برگشت از خونه روناک، رفتم پیش کامبیز و کلید باغش رو گرفتم.
ژینا خوابید روی تختش و گفت: وای خدا خسته شدم بس که گفتم باورم نمیشه تو همون مهدیس پارسال باشی. اوکی بریم. تهش اینه که میخوای تلافی کنی. برام مهم نیست. مرگ یه بار، شیون یه بار.
وقتی وارد باغ شدیم، مستقیم به سمت اتاقی رفتم که اون چهار نفر، من رو کتک زدن و بهم تجاوز کردن. اصلا سعی نکردم که جلوی استرس و امواج منفی که بهم حمله کردن رو بگیرم. وارد اتاق شدم. با دقت گوشه به گوشه اتاق رو نگاه کردم و لحظه به لحظه بلایی که به سرم آورده بودن رو توی ذهنم تجسم کردم. یاد کشیدههای محکمی افتادم که توی گوشم میزدن. یاد لحظاتی افتادم که من رو به زور لُخت کردن و از ترس و خجالت، نزدیک بود قلبم بِایسته. دستم رو گذاشتم روی صورتم. بغض کردم و اشکهام سرازیر شد. به گوشه اتاق پناه بردم. نشستم و پاهام رو بغل کردم. ژینا هم انگار با دیدن اتاق، حال و روز بهتر از من نداشت. کنارم نشست و گفت: آوردیمون اینجا که جفتمون رو شکنجه کنی؟
سرم رو به علات تایید تکون دادم و چیزی نگفتم. ژینا هم پاهاش رو بغل کرد و گفت: حالا من حقمه، اما خودت چرا؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: که یادم بیاد تا چه اندازه میتونم بیملاحظه باشم. چند روزه که در مورد خودم دچار تردید شدم. یک روز از آدم جدیدی که شدم، خوشم میاد و روز بعد، ازش میترسم.
-احیانا این موضوع ربطی به پیشنهاد روناک نداره؟
+آره فکر کنم.
-میترسی اگه با نوید دوست بشی، دوباره همچین بلایی سرت بیاد؟
+آره.
-اینطوری، فقط بحث نوید نیست. طبق این ذهنیت، با هیچ پسری نمیتونی دوست بشی.
+میدونم.
-امروز چه جوابی بهش دادی؟
+ازش دو روز وقت خواستم.
-چطور بود؟ ازش خوشت اومد؟
+آره خیلی. هم مغرور بود و هم نرم و منعطف. اونم از من خیلی خوشش اومد.
-معلومه که خوشش میاد.
+مطمئنم اگه جواب منفی بدم، بعدا پشیمون میشم و اگه جواب مثبت بدم، از استرس سکته میزنم.
-چه تردید بدی.
هر دو تامون سکوت کردیم. ژینا بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: چرا من رو آوردی اینجا؟
+گاهی از دستت عصبانی میشم و دوست دارم بهت صدمه بزنم. مخصوصا مواقعی که به هم ریختهام.
-الان یعنی داری بهم صدمه میزنی؟
+راه دیگهای به ذهنم نرسید.
-سحر بفهمه اومدیم اینجا، جفتمون رو میترکونه.
+جفتمون به سحر نیاز داریم که گاهی ترمزمون رو بکشه. احساس میکنم تنها آدمی که میتونه من رو کنترل کنه، سحره. کاری که انگار از عهده خودم خارجه.
ژینا ایستاد و گفت: خب بسه، رنگت پریده و حالت اصلا خوب نیست. بریم تا هوا تاریک نشده.
+چیه از تاریکی میترسی؟
-تو نمیترسی؟
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#87
Posted: 26 Jun 2021 21:18
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
یادت باشه که همیشه عاشقتم
+نه اگه تنها نباشم.
-من که در هر شرایطی از تاریکی میترسم. تنها که باشم، هزار برابر میترسم.
من هم ایستادم. با چند قدم، خودم رو به ژینا رسوندم و گفتم: نظرت چیه تو رو اینجا زندانی کنم و برم. تا صبح توی تاریکی بمون. دقیقا شبیه همون روزایی که مادرت رهات کرد و پدرت هم وقتی نداشت که پیشت باشه. همونقدر تنها و درمونده.
ژینا بدون اینکه پلک بزنه، به من زل زد. پوزخند زدم و گفتم: چیه دوست نداری به گذشته فکر کنی؟ نمیخوای یادت بیاد که چقدر برای مادرت، موجود بیارزشی بودی؟ اما جفتمون خوب میدونیم که هرگز نمیتونی از این حقیقت فرار کنی.
یک قطره اشک از چشم ژینا سرازیر شد. چشمهاش به لرزش افتاد و گفت: بریم مهدیس.
از اینکه داشتم بهش صدمه میزدم، حس خوبی بهم دست داد. انگار بالاخره یک راه برای رسیدن به آرامش پیدا کرده بودم. پوزخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم: میدونی به چی فکر میکنم؟ به نظرم تو حتی برای پدرت هم هیچ ارزشی نداری. چون اگه براش مهم بودی، اجازه نمیداد تبدیل به همچین موجود ضعیف و بدبختی بشی. که برای بودن کنار سحر، به هر خفتی تن بدی. خودت از خودت حالت به هم نمیخوره؟ آخه اینقدر آدم رقت انگیز؟
اشکهای ژینا کامل سرازیر شد. بغض کرد و گفت: بس کن مهدیس.
+اگه بس نکنم، چی میشه؟
-ازت خواهش میکنم.
لبهام رو نزدیک گوش ژینا بردم و گفتم: من حداقل دلم خوشه که نهایت مقاومت خودم رو کردم. برای رسیدن به بدن لُخت من، کلی کتکم زدن و انرژی گذاشتن. اما تو چی؟ بدون هیچ زحمتی، لُختت کردن و مثل یک سگ ولگرد و بیارزش، بهت تجاوز کردن. یعنی حتی اونا هم فهمیده بودن که تو چقدر موجود بیارزشی هستی. نظر خودت چیه؟
صدای تنفس نا منظم ژینا رو حس کردم. هر چی که بیشتر تحقیر و خُردش میکردم، حس خوب بیشتری بهم دست میداد. از روی شلوارش، دستم رو گذاشتم روی کُسش و گفتم: لالی؟
ژینا جوابی بهم نداد. حرصم گرفت. دستم دیگهام رو گذاشتم روی سینهاش. میدونستم سوتین نبسته. با تمام توانم سینهاش رو چنگ زدم و گفتم: زورم از تو بیشتره ژینا. اینقدر میزنمت تا صدای سگ بدی. بعدش هم میرم یک تیکه چوب پیدا میکنم و سوارخ کُس و کونت رو یکی میکنم، تا دقیق بفهمی اون روز چه بلایی سرم آوردی. حالا حرف میزنی یا نه؟
از چهرهاش مشخص بود که دردش اومده. کامل گریهاش گرفت و گفت: آخه چی بگم؟ بگم که چقدر بدبخت و تنهام؟ تو رو تایید کنم که بدون سحر، یک لحظه هم نمیتونم دووم بیارم. آره هر چی گفتی راست بود. من همون موجود بیارزشی هستم که تو فهمیدی. خب که چی؟ این چه سودی برای تو داره؟
با حرص و عصبانیت گفتم: بیشتر از اونی که فکر کنی برام سود داره.
منتظر واکنش و جواب ژینا نموندم. با حرص و عصبانیت، مانتو و تاپش رو درآوردم. عمدا موقع لُخت کردنش، ناخنهام رو به بدنش کشیدم. سادیسم درونم هر لحظه بیشتر اوج میگرفت و با حرص و ولع بیشتری دوست داشتم که به ژینا صدمه بزنم. انگار این تنها راه تخیله احساسات متناقضم توی چند ماه گذشته بود. شلوار و شورتش رو تا زانوش پایین کشیدم. ناخنهام رو توی رون پاش فرو کردم و گفتم: مثل مجسمه نباش.
انگار سعی داشت تا دیگه گریه نکنه. نشست روی زمین. اول کتونی سفیدش رو باز کرد. بعد با دستهای لرزونش، شلوار و شورتش رو درآورد. وقتی کامل لُخت شد، شورت مشکیاش رو از روی زمین برداشتم. با شدت و حرص، فرو کردم توی دهنش و گفتم: دوست دارم دوباره حسش کنی.
انگار ژینا طلسم شده بود و هیچ توانی در برابر من نداشت. وادارش کردم که کامل بخوابه روی زمین. کنارش و به پهلو خوابیدم. یه دستم رو به زمین تکیه دادم و با دست دیگهام، پاهاش رو از هم باز کردم. سه تا انگشتم رو یکهو و بدون مقدمه، فرو کردم توی کُسش. سوراخ کُسش اینقدر تنگ بود که باید با تمام زورم، انگشتهام رو توش فرو میکردم و برام مهم نبود که ناخنهام، جداره داخلی کُسش رو زخم میکنه. از شدت درد، کف پاهاش رو به زمین کوبید و به کون و کمرش، پیچ و تاب داد و چهرهاش قرمز شد. صدای جیغ خفه شدهاش، توی شورتش، لذت من رو به اوج رسوند. بدون ملاحظه، سعی کردم تا انگشتهام رو بیشتر و بیشتر فرو کنم توی سوراخ کُسش. اینقدر فشار وارد کرده بودم که احساس کردم، مچ دستم و انگشتهام خسته شده. اشکهای ژینا دوباره جاری شد و رگ گردنش، به خاطر درد زیاد، باد کرد. انگشتهام رو از توی کُسش درآوردم. چند لحظه مکث کردم و چهار تا انگشتم رو فرو کردم توی سوراخ کُسش. اینبار عمدا سعی کردم که ناخنهام، جداره داخل کُسش رو زخم کنه. مطمئن بودم که اینطوری، بیشتر زجر میکشه. به چشمهای قرمز شدهاش نگاه کردم و گفتم: خوبه؟ بهت خوش میگذره؟ یادت اومد که چه حسی داره؟
دوباره به کمر و کونش موج داد. صورتش، به خاطر درد زیاد، قرمز تر شد. شدت اشکهاش هم بیشتر شد و سرش رو به علامت تایید تکون داد. بعد از چند لحظه، انگشتهام رو از توی سوراخ کُسش درآوردم. فَکش رو محکم گرفتم و گفتم: حتی یک لحظه هم نمیتونی تصور کنی که اون روز چه بلایی سرم آوردی.
لرزش چشمهاش، بیشتر شد. نگاهش، ترکیبی از درد و غم بود. شورتش رو از توی دهنش درآوردم. یک دستش رو گذاشت روی کُسش و مشخص بود که حسابی سوخته و دردش اومده. وقتی دستش رو از روی کُسش پس زدم، چهرهاش ترسید و شبیه یک جوجهی مریض، دل دل زد. انگشتهام رو به آرومی توی شیار کُسش کشیدم و به خاطر ترس درون چشمهاش، هورمونهای جنسیام فعال شد. شهوت همه وجودم رو گرفت. کُسش رو رها کردم و دستم رو گذاشتم روی صورت لرزونش. لبخند زدم و اشکهاش رو پاک کردم. لذت نگاه کردن به چهره درد کشیده و مظلوم شدهاش، وصف ناپذیر بود. احساس کردم که شهوت درونم داره من رو متلاشی میکنه. خودم رو کشیدم روش و لبهام رو چسبوندم به لبهاش. یک گاز نسبتا محکم از لب پایینش گرفتم و وحشیانه شروع کردم به خوردن لبهاش. برام مهم نبود که با گاز گرفتن لبهاش، بهش صدمه میزنم و لبهاش زخمی میشه. ژینا بعد از چند لحظه، دستش رو گذاشت روی کمرم و توی لب گرفتن، همراهیم کرد. بعد از چند دقیقه لب گرفتن، ازش فاصله گرفتم و من هم لُخت شدم. تو حالت نشسته، هر دو تا دستم رو تکیه دادم به زمین و پاهام رو از هم باز کردم و بهش فهموندم که کُسم رو بخوره. ژینا جلوم سجده کرد و لبهاش رو به کُسم رسوند. سرم رو عقب بردم و چشمهام رو بستم. تصور لبهای ظریف و کوچیک ژینا روی کُسم، شدت تحریک و لذتم رو بیشتر کرد. بعد از چند دقیقه، کامل خوابیدم و با دستهام به موهاش چنگ زدم و وادارش کردم تا با شدت و سرعت بیشتری، کُسم رو بخوره. لحظاتی رو داشتم تجربه میکردم که برام جدید بود. ترکیبی از قدرت و شهوت، توی وجودم حس میکردم. وقتی چوچولم رو بین لبهاش گرفت، صدای آه و نالهام بلند شد. احساس کردم که بدنم هر لحظه، بیشتر سُست میشه. ژینا، هم زمان که داشت چوچولم رو میمکید، با دستهاش، رونهام رو هم میمالوند. نفهمیدم چند دقیقه گذشت اما به یک باره، همه چی برام تیره و تار و زمان متوقف شد.
با صدای ژینا به خودم اومدم. با نگرانی به من نگاه کرد و گفت: حالت خوبه مهدیس؟
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. تازه متوجه سرما شدم. خودم رو مُچاله کردم و گفتم: یخ کردم.
ژینا شورتم رو برداشت و گفت: باید لباس تنت کنی، وگرنه سرما میخوری.
موقعی که داشت شورتم رو پام میکرد، میتونستم لمس دستهای لرزونش رو حس کنم. به خاطر کاری که باهاش کرده بودم، دچار عذاب وجدان شدم. کمک کرد و لباسم رو هم پوشیدم. هر چی که هوشیار تر میشدم، بیشتر یادم میاومد که چیکار کردم. ژینا بعد از اینکه من رو مرتب کرد، خودش هم لباس پوشید و گفت: بریم مهدیس، هوا تاریک شد. الان زنگ میزنم آژانس.
وقتی وارد اتاق شدیم، سحر توی صورت جفتمون بُراق شد و گفت: کجا بودین؟ گوشی بیصاحابتون رو چرا جواب نمیدین؟
خواستم جواب سحر رو بدم که ژینا گفت: عمدا جواب ندادیم، چون وسط صحبت بودیم. شرایطی نبود که بتونیم صحبتمون رو قطع کنیم.
جواب محکم و صریح ژینا، سحر رو وادار به عقب نشینی کرد. چند لحظه به جفتمون زل زد و گفت: سری بعد، همون اول کار پیام بدین که کدوم گوری هستین.
ژینا به سمت ظرفهای غذا رفت و گفت: باشه چَشم. هر چی شما بگی رئیس.
بعد رو به من کرد و گفت: امشب دو تایی با هم شام درست کنیم؟
به چشمهای آبی ژینا خیره شدم. باورم نمیشد بعد از کاری که باهاش کردم، این همه پُر انرژی باشه و اینطور مثبت با من رفتار کنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باشه با هم درست کنیم.
ژینا لبخند زنان گفت: پس تا من برم ظرفها رو بشورم، تو چند تا سیب زمینی پوست و نگینی خورد کن.
بعد از رفتن ژینا، سحر به من نگاه کرد و گفت: همه چی مرتبه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
سحر با دقت بیشتری به من نگاه کرد و گفت: نوید رو دیدی؟
دوباره سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
-خب نتیجه؟
+میخوام قبول کنم.
متوجه نشدم که سحر با شنیدن تصمیم من، خوشحال شد یا ناراحت. یک نفس عمیق کشید و گفت: اوکی.
رفتم به سمت درِ حموم و گفتم: من برم دوش بگیرم.
سحر اومد به سمت من. بازوم رو گرفت و گفت: مطمئنی همه چی مرتبه؟
به خاطر نگاه مشکوک سحر، کمی هول شدم و گفتم: آره چطور مگه؟
از نگاه سحر مشخص بود که حرفم رو باور نکرده. به آرومی بازوم رو رها کرد و گفت: امیدوارم دلیل خوبی برای دروغ گفتن داشته باشی. زودتر از حموم برگرد. میخوام بدونم امروز بین تو و نوید، دقیقا چی گذشته.
تصاویر کاری که با ژینا کرده بودم، توی ذهنم تکرار میشد. به چشمهای قهوهای سحر نگاه کردم و گفتم: امروز همه چی بین من و نوید، خوب بود. به عنوان یک دوست ساده، ازش خوشم اومد. اونم از من خوشش اومد. اگه قرار باشه که بالاخره یک روز دوست پسر داشته باشم، ترجیح میدم با نوید شروع کنم. ولو اگه دوست دختر دکوری باشم.
لب استخر نشسته بودم و پاهام رو توی آب تکون میدادم. سحر هم کنارم و مثل من نشسته بود. ژینا و لیلی با هم مسابقه شنا گذاشته بودن. یک جورایی جفتشون، هم زمان به ما رسیدن. لیلی نفس زنان، دستهاش رو گذاشت روی زانوهای من و گفت: من اول شدم.
ژینا دستهاش رو روی زانوهای سحر گذاشت و گفت: نخیر، من اول شدم.
خندهام گرفت و گفتم: با هم رسیدین.
لیلی از رون پام یک نیشگون گرفت و گفت: محافظه کاری ممنوع. بگو من اول شدم.
سحر سرش رو به علامت تاسف تکون داد. ژینا ذهن سحر رو خوند و گفت: داره تو دلش میگه چقدر اوضاع خسته کننده و مسخره است که سرگرمیمون کل کل کردن برای مسابقه شناست.
رو به ژینا گفتم: اگه اینطور فکر میکنه، اصلا بی راه نیست.
لیلی گفت: من که اینطور فکر نمیکنم. هر چهار تامون حسابی سکسی و خوشگل شدیم. چشم همه داره در میاد.
ژینا رو به من گفت: راستی مایو زرد خیلی بهت میاد. فقط کاش دو تیکه میگرفتی. خیلی سکسی تر بود.
صدام رو آهسته کردم و گفتم: نوید گفت یه تیکه بگیرم.
لیلی گفت: اوه چه با غیرت.
ژینا هم صداش رو آهسته کرد و گفت: خداییش تا حالا بهت دست نزده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
لیلی هم لحنش رو مرموز کرد و گفت: نگاه چی؟ تا حالا شده دید بزنه؟ مثلا موقع لباس عوض کردن.
دوباره سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: اصلا.
ژینا گفت: مطمئنی مهدیس؟
اخم کردم و گفتم: وا سه ماهه مثلا دوست دخترش هستما. اینقدرام خنگ نیستم که. از شما سه تا هیز تر تا حالا ندیدم.
لیلی یک نگاه به اطرافش انداخت. پاهام رو کامل از هم باز کرد و اومد جلو تر. صورتش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت: توی جنده، خودت تنت میخواره که آدم روت هیزی کنه.
سحر بالاخره به حرف اومد و گفت: باورم نمیشه.
سرم رو به سمت سحر چرخوندم و گفتم: چی رو؟
سحر اخم تواَم با تعجبی کرد و گفت: باز زدی تو فاز خنگی؟ چی فکر میکردیم و چی از آب در اومد. آخه این الان اسمش پارتیه؟
لیلی گفت: چشه مگه؟ ویلا به این بزرگی و شیکی و زیبایی. استخر به این مجهزی و خوشگلی. هر کَسی هم با پارتنر خودشه و کار به کَسی نداره. به نظر من که آرامش پارتیهای نوید حرف نداره. مهمونهاش هم آدم حسابی و کار درست هستن. خیلی هم به ما احترام میذارن.
سحر لحنش رو جدی کرد و گفت: مثلا به ما احترام میذارن، چون مهدیس دوست دختر نوید خانه. اما این فقط ظاهر ماجراست. تهش همهشون مثل هم هستن. توهم برمون داشته بود که تو پارتیهای نوید چه خبره مثلا. خبر نداشتیم این همه بیروح و خسته کننده است. فرق چندانی با جلسه رسمی هیات مدیره شرکتهاش نداره. فقط با این تفاوت که هر کَسی زن یا پارتنر خودش رو آورده و میخواد برای بقیه کلاس بذاره. چشم رو هم چشمی مدرنیته با نقاب مثلا با کلاس.
رو به سحر گفتم: اولویت نوید، فقط و فقط کار و تجارتشه. حتی مهمونهاش رو هم طبق همین مورد انتخاب میکنه. میگه که باید چند وقت یک بار، از این پارتیها بگیره و ریخت و پاش کنه. اعتقاد داره که این کار از فضولی ملت کم میکنه و کمتر روش حساس میشن.
ژینا گفت: مگه چیکار میکنه که اینقدر حساسه؟
رو به ژینا گفتم: چند تا کار. هم تجارت و هم ساخت و ساز. به هر حال هر کدوم از آدمهای اینجا، کلی براش سود دارن و مهم هستن. داره تلاش میکنه تا به هر قیمتی که شده، نزدیک خودش نگهشون داره. نوید میگه نصف بیشتر راه موفقیت تو ایران، از طریق حفظ رابطههای قوی میگذره.
لیلی گفت: همه رو دور هم جمع میکنه تا توی دیدش باشن. حتی شاید دشمنهاش رو هم دعوت کنه. شیوه هوشمندانهای انتخاب کرده. از ظاهرش هم مشخصه که خیلی باهوش و زرنگه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره دقیقا، منم به همین نتیجه رسیدم. به نظر من هم نوید خیلی باهوشه. تا حالا کَسی رو ندیدم که توی این سن، این همه موفقعیت داشته باشه.
ژینا گفت: بچهها بدون اینکه سرتون رو بچرخونین، حواستون به سمت راستتون باشه. همون سه تا مَرد مجرد که روی صندلیهای گوشه استخر نشستن. زوم کردن رو ما و پچ پچ میکنن.
نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: میخوان برنامه بریزن و بهمون تجاوز کنن.
ژینا خندهاش گرفت و گفت: جون چه باحال.
لیلی گفت: شما دو تا خوشتون اومده، آره؟
سحر رو به من گفت: میشناسیشون؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره که میشناسم. نوید هزار بار اینا رو بهم معرفی کرده تا یک وقت سوتی ندم. این سه تا، تنها مهمونهای مجرد امشب هستن. البته اون وسطیه یه دوست دختر مزخرف تازه به دوران رسیده داشت که انگار کات کرده.
لیلی رو به من گفت: خسته کننده نیست؟ این مدل دوست دختر بودن؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. همهاش دارم به این فکر میکنم که روناک چطوری این همه سال تحمل کرد.
لیلی یک نیشگون دیگه از رون پام گرفت و گفت: جو گیر شدی و خونهاش رو قبول نکردی. الان همهمون اونجا بودیم.
بدون مکث گفتم: به نظرم جالب نبود که خونهاش در اختیار من باشه. حس کردم اگه قبول کنم، ندید بدید بازی میشه.
ژینا پوزخند زد و گفت: اینکه از آقا نوید پول میگیری، ندید بدید بازی نیست؟
اخم کردم و گفتم: من هرگز ازش پول نخواستم. خودش برام حساب بانکی باز کرد و داخلش پول میریزه.
لیلی گفت: تا حالا چقدر ریخته؟
رو به لیلی گفتم: سی میلیون.
چشمهای لیلی و ژینا از تعجب گرد شد. لیلی گفت: سی میلیون برای سه ماه؟! تازه فقط به خاطر دوست دختر فیک بودن؟! خدا بده شانس. جندههای نامبر وان هم فکر نکنم اینقدر درآمد داشته باشن.
به لیلی نگاه کردم. فهمیدم که منظورش از جنده نامبر وان، خواهر کوچیکتر خودشه. خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم: نهایتا حس خوبی به کارش ندارم. انگار منم شبیه همون جندهها هستم و آخر ماه پول جندگیام رو میده.
سحر با لحن خاصی گفت: چرا میگی انگار؟ مگه غیر از اینه؟
از لحن طعنه گونه سحر خوشم نیومد و گفتم: من دوست نداشتم اینطوری بشه. تصور دوستی با نوید، توی ذهنم یک چیز دیگهای بود. شما هم یه چیز دیگه فکر میکردین. هم درباره اکیپ و پارتیهاش و هم درباره دوستیاش با من. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که این همه نگاه ابزاری بهم داشته باشه.
لیلی گفت: همهمون تهش ابزاریم. زندگی همینه. همه با هم معامله میکنن. مادرا به بچههاشون محبت میکنن و توقع دارن وقتی که بچههاشون بزرگ شدن، جبران کنن. یعنی حتی توی پس ذهن یک مادر هم تفکر معامله وجود داره، چه برسه به بقیه آدما.
خواستم جواب لیلی رو بدم که یکی از سه نفری که ما رو زیر نظر داشتن، نزدیک شد و گفت: خانمهای محترم، افتخار میدین یک نوشیدنی با هم بخوریم.
سحر ایستاد و گفت: بریم یکمی با این آقایون گپ بزنیم. بلکه از این بیحوصلگی مسخره، خارج بشیم.
من هم ایستادم و با یک لحن خاص و رو سحر گفتم: منم میرم پیش نوید. یک ساعته ندیدمش و دلم براش تنگ شده.
میدونستم سحر از حرفم خوشش نمیاد. اما دوست داشتم طعنهای که بهم زده بود رو جبران کنم. نگاه معنی داری به من کرد. لبخند محوی زد و گفت: خوش بگذره.
نوید و عباس، انتهای سالن استخر و نزدیک بار، نشسته بودن. عباس معتمد ترین همکار نوید بود. گاهی اوقات حس میکردم که در جریان نوع رابطه من و نوید هست اما به روی خودش نمیاره. از پشت بار، یک بطری شامپاین برداشتم. بعد رفتم به سمتشون. صندلی رو عقب دادم و نشستم. عباس لبخند زنان گفت: چیه حوصلهات سر رفته؟
خندهام گرفت و گفتم: یعنی ظاهرم اینقدر تابلوعه؟
نوید به من نگاه کرد و گفت: از تابلو هم اونور تر.
رو به نوید گفتم: هنوز باورم نمیشه که پارتیهات تا این اندازه خشک و بیروح باشه.
عباس گفت: توقع داشتی چطوری باشه؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: نمیدونم. فکر میکردم با بقیه پارتیها، خیلی فرق میکنه. البته فرق که داره، شبیه قرص خواب میمونه.
عباس کامل خندهاش گرفت و گفت: اصلا به قیافهات نمیخوره این همه زبون داشته باشی.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: من خیلی چیزا هستم که به قیافهام نمیخوره.
نوید رو به من گفت: خب پیشنهادت چیه که جَو مهمونی بهتر بشه؟
تعجب کردم و گفتم: الان واقعا داری ازم نظر میخوای؟
نوید لبخند زد و گفت: تو دوست دخترمی. چرا ازت نظر نخوام؟
ناخواسته پوزخند زدم. مطمئن بودم که هیچ ارزشی برای نوید ندارم. حضور داشتم تا کَسی رازش رو نفهمه. برای کنترل هیجان منفی درونم، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اولین پیشنهادم اینه که از امکانات اینجا استفاده کنیم.
عباس گفت: یعنی چی؟ مگه الان استفاده نمیکنیم؟
پوزخند زدم و گفتم: عمرا...
ایستادم و رو به نوید گفتم: خودت گفتیا.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#88
Posted: 26 Jun 2021 21:18
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
یادت باشه که همیشه عاشقتم
گوشیام رو از روی بار برداشتم. رفتم توی اتاق کنترل سالن. جایی که تجهیزات مدیریت موزیک و رقص نور و برق سالن رو داخلش گذاشته بودن. قبلا با تجهیزاتش ور رفته بودم و میدونستم چطوری باهاشون کار کنم. گوشیام رو وصل کردم و گذاشتم با صدای خیلی بلند، یک موزیک تِکنوی پُر انرژی پخش بشه. چراغهای پُر نور سالن رو خاموش و رقص نور رو روشن کردم. از اتاق اومدم بیرون. صدای موزیک اینقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید. رفتم به سمت سحر و لیلی و ژینا. جلوی سه تا مَرد مجرد نشسته بودن و مشغول گپ و گفتگو بودن. رو به هر شش نفرشون گفتم: حرف زدن بسه، پاشین برقصین تا روی بقیه هم باز بشه.
تو کمتر از نیم ساعت، نصف بیشتر مهمونهای داخل سالن استخر، مشغول رقصیدن شدن. حتی بعضی از مهمونها که توی ساختمان ویلا بودن، متوجه جَو داخل سالن استخر شدن و اومدن که برقصن. تصورش رو نمیکردم که مرد و زن، با مایوهای سکسیشون، برقصن. صدای جیغ و فریاد، کل سالن استخر رو برداشته بود. انرژی خوبی گرفتم. رفتم جلوی سحر که دستهاش رو بگیرم و باهاش برقصم، اما من رو پس زد. دست یکی از همون سه تا مَرد رو گرفت و مشغول رقصیدن شد. حس بدی بهم دست داد. ناخواسته بهشون خیره شده بودم که ژینا دستهام رو گرفت و جیغ زنان وادارم کرد تا باهاش برقصم. با ژینا میرقصیدم، اما همه حواسم پیش سحر بود. لیلی بعد از چند دقیقه، اومد نزدیک و گفت: نوید خان هم به جمع ملحق شدن. برو با نوید برقص.
نوید کنار جمعیت در حال رقص ایستاده بود و داشت نگاهشون میکرد. مطمئن بودم که مثل همیشه، جسم و نگاهش توی جمعیته اما ذهنش جای دیگه است. به طرفش رفتم. از دستهاش گرفتم و گفتم: رقص که بلدی؟
انگشتهام رو توی انگشتهاش گره زدم و وادارش کردم تا باهام برقصه. لبهاش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: فکر کردم قراره همدیگه رو لمس نکنیم.
بدون مکث گفتم: اون برای سه ماه قبل بود. اون موقع فکر میکردم از اون پسرهایی هستی که تو هر فرصت، قراره ترتیب من رو بده. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم همچین آدم خشک و سرد و بیروحی باشی.
نوید هم بدون مکث گفت: پس هر کی خشک و سر و بیروح باشه، قابل اعتماده و میشه لمسش کرد.
ناخونهای دستم رو فرو کردم توی پشت دست نوید و گفتم: خوبه همین زبون رو داری.
نوید من رو چرخوند و برای رقص، بیشتر همراهیام کرد. هم زمان گفت: امشب میری خوابگاه؟
با بیتفاوتی گفتم: فکر کنم امشب قراره بریم پیش مریم. سحر از دستم ناراحته. برام فرقی نمیکنه کجا باشم.
-خب همینجا باش.
+آره شاید موندم. نمیدونم، شاید هم نموندم.
-ذهنت آشفته است. مطمئنی تنها مشکل، ناراحتی سحره؟
+حس خوبی به شرایطم با تو ندارم. چیز دیگهای فکر میکردم، اما چیز دیگهای شد. اولویت اول و آخرت، کار و روابطیه که فقط به کارت مربوط میشه. درسته که قرار گذاشتیم عاشق همدیگه نشیم اما فکر نمیکردم که قراره فقط نقش یک مجسمه رو بازی کنم. فکر میکردم قراره یک دوست غیر همجنس پیدا کنم، اما تو باهام شبیه یکی از شریکهای تجاریات رفتار میکنی. یا شاید حتی پایین تر. من برای پول باهات دوست نشدم. اگه قرار بود ابزار باشم، این همه تلاش نمیکردم تا پزشک بشم و جندگی، دم دست ترین راه ممکن بود.
نوید متوقف شد. با تعجب به چهره من نگاه کرد و گفت: این همه مدت، این حرفها توی دلت بود؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره. امشب دارم بهت میگم، چون به دوستهام هم ثابت شده که من هیچ ارزشی برای تو ندارم. سحر من رو قانع کرد که پیشنهاد روناک رو قبول کنم اما حالا که رفتار تو رو دیده، غیر مستقیم داره بهم میرسونه که بودن با تو، هیچ فایدهای برای من نداره.
نوید با دقت به من زل زد و گفت: فقط در ظاهر حق با سحره. امشب اینجا بمون و جواب حرفهات رو بگیر. بعد هر قضاوتی که خواستی بکن.
وقتی به سحر گفتم که قراره شب بمونم، جوابم رو نداد و رو به ژینا و لیلی گفت: امشب بریم خوابگاه یا پیش مریم؟
ژینا گفت: بریم پیش مریم.
رو به لیلی گفتم: از اون آقایون هیز چه خبر؟
لیلی گفت: تلاششون خوب بود، اما کافی نبود.
رو به لیلی گفتم: اون بدبختا نمیدونن که شما تا حالا به مَرد جماعت پا ندادین.
لیلی گفت: آره، اما دیدن تلاششون جالب و سرگرم کننده است.
ژینا گفت: سحر راست میگه. ته تهش همهشون شبیه هم هستن. دکتر و مهندس و کافهچی، فرقی نداره. همه هَول کُسن. اینا فقط بلدن ظاهرشون رو مثلا با کلاس و جنتلمن نشون بدن. دلم برای کامبیز و دوستای لوده و مسخرهاش تنگ شده.
رو به سحر گفتم: تو مشکلی نداری که میخوام امشب اینجا باشم؟
سحر گفت: اگه مشکلی داشتم، لال نبودم.
لیلی رو به سحر گفت: بیانصاف نباش سحر. تقصیر مهدیس نیست که اکیپ نوید اونی که فکر میکردیم، از آب در نیومد.
ژینا گفت: انصافا چی فکر میکردیم و چی شد. چه فانتزیا از پارتیهای نوید داشتیم. اما آره، مهدیس این وسط تقصیری نداره.
سحر رو به لیلی و ژینا گفت: خفه شین و برین لباستون رو عوض کنین.
بعد رو به من گفت: تو رو هم به وقتش، درستت میکنم تا دیگه جلوی من زبون نریزی.
میدونستم که سحر حسابی عصبانی و بیحوصله است و اگه جوابش رو بدم، بدتر میشه. سکوت کردم و چیزی نگفتم. بعد از رفتنشون، رفتم حموم. دوش گرفتم و توی رختکن حموم، بدنم رو خشک کردم. یک تاپ و شلوارک مشکی پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. آخر شب شده بود و اکثر مهمونهای نوید، رفته بودن. عباس از داخل آشپزخونه، رو به من گفت: پایه فرانسه هستی یا نه؟
فهمیدم منظورش قهوه فرانسه است. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: نیکی و پرسش؟
چند تا از مهمونهای باقی مونده، زوج و چند تاشون، دوست دختر، دوست پسر بودن. حوصلهشون رو نداشتم و ترجیح دادم تا برم پیش عباس. حداقلش این بود که از نوید بیشتر بهم توجه میکرد و کمتر باعث میشد که احساس غریبی کنم. نشستم روی صندلی کنارِ جزیره و موهام رو جمع کردم یک طرف و آوردم جلوم و روی سینهام. عباس نگاهم کرد و گفت: خب قشنگ خشکشون میکردی.
با بیحوصلگی گفتم: حال نداشتم. الانم اعصاب ندارم پشت گردنم حس خیسی بهم دست بده.
عباس لبخند زنان گفت: کاملا مشخصه.
دو تا فنجون قهوه روی جزیره گذاشت و گفت: امشب شام هم نخوردی.
لبخند محوی زدم و طعنه زنان گفتم: خوبه حداقل تو حواست هست که اینجا، چی بهم میگذره.
عباس، اطرافش رو نگاه و تُن صداش رو آهسته کرد و گفت: خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی، حواس نوید بهت هست.
خواستم جواب عباس رو بدم که نذاشت و گفت: اینقدر که نگران توعه و دوست نداره که صدمه ببینی، نگران روناک نبود. چون میدونست روناک از پس خودش بر میاد. اما...
حرف عباس رو قطع کردم و گفتم: اما من بیعرضه و خاک بر سرم.
عباس لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: اینطوری نگو دختر. نوید هم از شرایطی که تو داری، راضی نیست. تو این سه ماه، نصف حرفاش با من، درباره توعه.
با تردید به عباس نگاه کردم. جوری حرف میزد و رفتار میکرد که انگار جریان واقعی رابطه من و نوید رو میدونه. فنجون قهوهام رو برداشتم و جوابی به عباس ندادم. سرم رو به سمت سالن چرخوندم. نوید روی کاناپه و در جمع مهمونهاش نشسته بود. جوری باهاشون گرم گرفته بود که انگار پُر انرژی ترین آدم دنیاست. اما من خبر داشتم که نوید تو خلوت و تنهایی خودش، یک موجود منزوی و تنها و افسرده است. موجودی که به غیر از کار و پول، به چیز دیگهای فکر نمیکنه. عباس رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: تو آزادی هر وقت که از این شرایط خسته شدی، بیخیال بشی و بری.
پوزخند زدم و گفتم: پس نوید برای همین ازم خواسته که امشب اینجا باشم. که همین رو بهم بگه.
عباس سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: از دست تو دختر. اینقدر زود آدما رو قضاوت نکن. تو که نمیدونی چی تو دلش میگذره.
قهوهام رو خوردم. ایستادم و گفتم: من خستهام، میرم دراز بکشم.
منتظر جواب عباس نموندم. وارد اتاق خودم و نوید شدم. خودم رو ولو کردم روی تخت. هندزفری رو گذاشتم توی گوشهام. دستهام رو گذاشتم روی شکمم و چشمهام رو بستم.
وقتی موزیک داخل گوشم قطع شد، از خواب پریدم. نوید هندزفریهای داخل گوشم رو برداشته بود. یک نگاه به ساعت گوشیام کردم. ساعت سه صبح بود. با صدای خواب آلود گفتم: رفتن؟
نوید پیراهنش رو درآورد. اولین باری بود که با رکابی میدیدمش. پیراهنش رو داخل کمد لباسش آویزون کرد و گفت: چند تاییشون موندن.
به پهلو شدم و گفتم: خوبه والا. هم میان مفت خوری و هم مکان براشون فراهمه.
نوید لبخند زد و گفت: دلت خیلی پُره.
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: عباس جریان ما رو میدونه؟
نوید با لحن بیتفاوتی گفت: برات مهمه؟
کمی فکر کردم و گفتم: نمیدونم. اما حس میکنم که میدونه و فکر میکنم که تو هم میدونی که میدونه.
نوید رفت به سمت دراور. از داخل کشوی اول، یک عکس قاب شده برداشت. قاب عکس رو به دست من داد و گفت: این علی، برادر کوچیک تر عباسه.
داخل عکس، نوید همراه با یک پسر خوشگل و خوشاندام، در کنار هم ایستاده بودن. صورت خندون و شاد هر دو تاشون، به آدم حس مثبتی میداد. از چهره نوید مشخص بود که عکس برای چندین سال قبله. از خوشگلی بیش از حد پسرِ کنار نوید خوشم اومد و گفتم: از دخترا خوشگل تره. اگه دختر میشد، پسرا براش سر و دست میشکوندن. با هم دوست بودین؟ نه صبر کن ببینم. نکنه با هم... یعنی مثل من و سحر...
نوید نشست روی تخت. تکیه داد به تاج تخت و گفت: آره مثل تو و سحر.
+روناک هم میدونست؟ یعنی از همونجا فهمید که تو...
-روناک اکثرا با ما زندگی میکرد. اینقدر به من نزدیک بود که رابطهام با علی رو بدونه. گرچه اولش واکنش خوبی نداشت اما به مرور بهم حق داد و درکم کرد. خانواده علی همسایه ما بودن. البته جدا از همسایه بودن، رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم و پدرهامون شریک کاری بودن.
+الان کجاست؟
نوید کمی مکث کرد و گفت: زیر خاک.
از شنیدن خبر مرگ معشوقه سابق نوید ناراحت شدم. من هم نشستم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم: متاسفم. میتونم بپرسم چطوری فوت شد؟
نوید یک آه کشید و گفت: خودکُشی کرد.
تعجب کردم و گفتم: وا چرا خودکُشی؟! سنی نداشته که.
-باباش فهمید که علی همجنسگراست. تردش کرد، تحقیرش کرد، غرورش رو شکست. علی هم آدم به شدت احساساتی و حساسی بود. طاقت نیاورد و خودش رو کُشت.
+وا یعنی چی؟ به همین راحتی؟
-آره به همین راحتی. هیچ کَسی فکر نمیکرد که رفتار پدر علی، منجر به چه فاجعهای میشه. علی بیش از حد، تو دار بود. تحقیرهای پدرش رو نتونست تحمل کنه.
حرفهای نوید رو توی ذهنم آنالیز کردم و گفتم: بعدش چی؟ دیگه با کَسی رابطه نداشتی؟
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#89
Posted: 26 Jun 2021 21:19
قسمت بیست و پنجم
بخش ششم
یادت باشه که همیشه عاشقتم
-فقط در حد رفع نیاز جنسی. البته چند وقتی میشه که همون رو هم قطع کردم و با هیچ کَسی نیستم. چون بعضیها شک کرده بودن.
توی ذهنم، نوید رو با مریم مقایسه کردم. هر دو طرد شده و تنها، به خاطر گرایش جنسیشون. به عکس علی خیره شدم. دلم به حالش سوخت و یاد حرفهای روناک افتادم. بالاخره متوجه شدم که چقدر حساسیت داشت تا گرایش جنسی نوید از همه مخفی بمونه. میترسید بلایی که سر علی اومد، سر نوید هم بیاد. لحنم رو ملایم تر کردم و گفتم: عباس این جریانا رو میدونه.
نوید سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: عباس همه چی رو میدونه. بعد از روناک، مورد اعتماد ترین آدم زندگی منه.
+خودش هم مثل توعه؟
-نه خودت که میدونی. عباس زن و بچه داره. اما خب علی رو بینهایت دوست داشت. وقتی علی خودکُشی کرد، بیخیال باباش شد و اومد طرف من.
احساس غریبی بهم دست داد. حتی کمی دچار عذاب وجدان شدم که چرا به نوید طعنه زده بودم. خواستم ازش معذرت بخوام که نذاشت و گفت: تو برای من ابزار نیستی. بهت پول میدم تا کمی دلم خوش باشه که دارم لطفت رو جبران میکنم. خودم خوب میدونم که تحمل کردن من، چه انرژی زیادی میگیره و با پول جبران نمیشه. اما با این حال، اگه این احساس رو بهت منتقل کردم، ازت معذرت میخوام. گاهی فکر میکنم لیاقت تو این نیست که همچین نقش مسخرهای رو برای من بازی کنی. تو آدم ارزشمند و دوست داشتنی هستی. گاهی بهت حسودیام میشه. صادقانه خود واقعیات هستی. تو این سه ماه، بیشتر از همیشه من رو وادار کردی که به خودم و گذشتهام و حال و آیندهام فکر کنم. همین باعث شده که بیش از حد نرمال، توی خودم باشم و به تو توجه لازم رو نکنم.
کمی مکث کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: میتونم یه سوال خیلی خصوصی بپرسم؟
-بپرس.
+تو واقعا هیچ حس جنسی به من نداری؟
نوید لبخند زد و گفت: سه ماه پیش نگران این بودی که لمست نکنم. حالا کنجکاوی که بهت حس جنسی دارم یا نه؟
+آره کنجکاوم. آخه...
-آخه چی؟
+یه چیزی هست که میترسم دربارهاش حرف بزنم.
-از چی میترسی؟
یک نفس عمیق کشیدم. مردد بودم که مورد توی ذهنم رو به نوید بگم یا نه. نوید دستم رو گرفت توی دستش و گفت: نترس مهدیس. حرفت رو بزن.
لمس دستش، دلم رو لرزوند. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: چند وقته مطمئن شدم که...
نوید دستم رو فشار داد و گفت: حرفت رو قورت نده، راحت باش.
+تو این چند وقت اخیر مطمئن شدم که نسبت به پسرا هم حس جنسی دارم. با دیدنشون، تحریک میشم. همونطور که با دیدن دخترای خوشگل، تحریک میشم. امشب برای چند لحظه که به بدن سکسی پسرا و دخترا موقع رقص نگاه کردم، تحریک شدم. یعنی نه فقط به خاطر دیدن بدن دخترا. از بدن لُخت پسرا هم خوشم اومد. مخصوصا اونایی که مایوهای تنگ پوشیده بودن. اصلا حس خوبی به این جریان ندارم.
نفسم به خاطر همچین اعترافی، بند اومده بود. برای یک لحظه پشیمون شدم که چرا راز دلم رو به نوید گفتم. سحر اومد جلوی چشمم و دچار عذاب وجدان شدم. نوید چند لحظه فکر کرد و گفت: این اصلا پیچیده نیست. تو دوجنسگرایی. یعنی تهش رنگینکمونی محسوب میشی. البته با گرایش متنوع تر.
سرم رو به سمت نوید چرخوندم و گفتم: یعنی جندهام؟
نوید خندهاش گرفت و گفت: نه، گرایش جنسی آدما دست خودشون نیست.
به چشمها و لبهای نوید زل زدم و گفتم: من بهت دروغ گفتم. اینکه هرگز با هیچ غیر همجنسی نبودم.
-دوست پسر داشتی؟
+نه اما یک بار سکس با غیر همجنس رو تجربه کردم.
نوید تعجب کرد و گفت: اگه دوست پسر نداشتی، چطوری؟
-بهم تجاوز کردن. چهار نفر بودن. فکر کنم هر چهار نفرشون باهام سکس کردن.
نوبت نوید بود که با شنیدن حرفهام، متاثر بشه. به من نگاه کرد و گفت: متاسفم.
+یه چیز دیگه هم هست که مربوط به بچگیام میشه. یه تصویر ناقص از یک آدم که من رو لُخت میکنه و باهام ور میره. نمیدونم کیه یا چیه. سحر اصرار داره تا هیپنوتیزم بشم و خاطرهام به صورت کامل یادم بیاد. اما هیچ علاقهای به این کار ندارم.
چهره نوید بیشتر درهم شد و گفت: پس تنها آدمی که توی این اتاق، سرگذشت تلخ و عجیبی داشته، من نیستم.
لبخند زدم و گفتم: دقیقا.
هر دو تامون نگاهمون رو از هم گرفتیم و سکوت کردیم. انگار نوید هم داشت مثل من، به حرفهای رد و بدل شده بینمون فکر میکرد. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکستم و گفتم: بخوابیم. جفتمون خستهایم.
بلند شدم و چراغ اتاق رو خاموش کردم. به پهلو و به سمت نوید خوابیدم. نوید هم به پهلو و به سمت من خوابید. این بار من دستش رو گرفتم بین دو تا دستم. چشمهام رو بستم و مطمئن بودم که حس خوبی از لمس دست نوید میگیرم. حسی که دقیقا شبیه حس لمس کردن سحر بود. احساس آرامش خاصی بهم دست داد وقتی که فهمیدم فقط یک ابزار پوششی برای نوید نیستم. نوید شیفته پول و ثروت نبود. انگار خودش رو غرق در کار کرده بود تا گذشته تلخش رو فراموش کنه.
لنگ ظهر از خواب بیدار شدم و خبری از نوید توی اتاق نبود. وقتی از اتاق اومدم بیرون، همسر یکی از دوستهای نوید که انگار تازه از حموم یا استخر بیرون اومده بود، رو به من گفت: ساعت خواب.
لبخند زورکی زدم و گفتم: خیلی خسته بودم.
نگاه معنا داری کرد و گفت: بله که خسته بودی.
متوجه منظورش شدم اما خودم رو به نفهمیدن زدم و رفتم داخل سرویس بهداشتی. جیش کردم و سر و صورتم رو شُستم و اومدم بیرون. خواستم برم سر وقت گوشیام و به نوید زنگ بزنم که جلوم سبز شد و گفت: به به، زیبای من بیدار شد بالاخره.
لبخند زدم و گفتم: مثل خرس خوابیدم.
نوید گفت: پیشنهاد میکنم که صبحونه نخوری. فعلا یه چای بیسکوییت بخور که عباس قراره برای ناهار کباب بره درست کنه و حسابی بترکونه. الانم ملت رو تو حیاط جمع کرده و دارن آتیش بازی میکنن.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: آخرش دم دست این عباس شکمو، چاق میشم. راستی هر وقت اوکی بودی، باهات کار دارم. یک چیزی اومده توی ذهنم که میخوام باهات مطرح کنم.
نوید بدون مکث گفت: همین الان اوکیام.
+پس بریم تو اتاق. قبلش بذار برای خودم چای بریزم.
همسر دوست نوید، دستش رو توی موهای خیسش کشید و گفت: دست از سر پسرِ ما بردار. بذار یکم جون برای این طفلک بمونه.
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: همینی که هست. داشتن من، مزایا و طبعات خودش رو داره.
نوید به حالت طنز و رو به همسر دوستش گفت: نان استاپ و سیری ناپذیر.
همسر دوستش با لحن طعنهگونهای گفت: دخترای امروزی همه اینطوری هستن. معلوم نیست چی میخورن که این همه هات شدن.
به همسر دوست نوید محل ندادم. برای خودم چای ریختم و رفتم توی اتاق. نوید پشت سرم وارد شد و درِ اتاق رو بست. نشستم روی صندلی میز توالت و رو به نوید گفتم: بشین.
نوید نشست روی تخت و گفت: بفرما عشقم، در خدمتم.
لبخند زدم و گفتم: الان خودمون دو تا تنهاییم، لازم نیست فیلم بازی کنی.
نوید هم لبخند زد و گفت: زبون نریز، حرفت رو بزن.
حرفهای توی ذهنم رو مرور کردم و گفتم: یک پیشنهاد دارم. یک پیشنهاد خوف و خفن. دیشب خوابش رو دیدم.
-خب بگو.
+قبلش لازمه یک چیزی بهت بگم. ازت خواهش میکنم که بین خودمون باشه، چون پای کَس دیگهای در میونه.
-خیالت راحت.
یک نفس عمیق از سر هیجان کشیدم و گفتم: یکی رو میشناسم به اسم مریم که خیلی شبیه توعه. اونم مثل تو مجبوره به خاطر شرایط کاری و زندگیاش، گرایش جنسیاش رو مخفی کنه.
-خب.
+به مرور و به خاطر شرایط سختش، باعث شد که یک تصمیمی بگیره. اینکه از لزبینهای مثل خودش حمایت کنه.
-خب.
+قبلا در مورد تو هم این شایعه بود. اینکه هوای همجنسگراها رو داری. که البته دیشب فهمیدم فقط برای رفع نیاز جنسی خودت بوده.
-خب.
+تا کِی قراره فقط برای کار و پول زندگی کنی؟ تا کِی قراره به خاطر مسائل و ملاحظات کاری، به یک مشت مفتخور سرویس بدی؟ همین زنیکه داشت از حسادت میترکید که مثلا من دوست دختر هاتی هستم و رابطه جنسی خوبی داریم. خب که چی همچین آدمهای چرتی، اطرافت بچرن؟ حقت نیست که چهار تا دوست خوب و واقعی، دور و برت باشن؟
نوید کمی فکر کرد و گفت: الان این پیشنهاد بود؟
+نه پیشنهادم اینه که تو هم مثل مریم باشی. از رنگینکمونیها حمایت کن. آدمهایی که مثل خودت هستن. آدمهایی مثل علی. آدمهایی مثل مریم. تو کلی پول و موقعیت داری. همچین ویلای بزرگ و مجهز و شیکی داری. به راحتی میتونی یک محفل مخفی برای رنگینکمونیها درست کنی. فکر کن اگه علی با چند تا دیگه مثل خودتون در رابطه بود. اونوقت به خاطر رفتار بد پدرش، اون همه خُرد نمیشد. چون خبر داشت که توی این دنیای کوفتی، تنها نیست و این مسائل برای همه همجنسگراها وجود داره. تا چند سال پیش، اگه یکی جلوی من صحبت از همجنسگرایی میکرد، بالا میآوردم اما حالا خودم یکی از رنگینکمونیها محسوب میشم. تا قبل از دیدن مریم، حس دوگانهای به گرایش جنسیام داشتم. اما مریم بهم یاد داد که نباید مردد باشم. دیشب تو بهم فهموندی که دوجنسگرا بودن، بد نیست. اون بیرون، امثال من، خیلی زیادن. با این تفاوت که توی زندگیشون، آدمی مثل تو و مریم رو ندارن.
نوید حسابی توی فکر فرو رفت. خواست حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: کار و پول خوبه اما نه در حدی که تنها هدف آدم باشه. تو این سه ماه، بهم ثابت شده که تو از درون افسرده و داغون هستی و اصلا آرامش نداری. تو رو نمیدونم اما من خودم رو رفیقت میدونم. اگه دیشب با طعنه باهات حرف زدم، چون ازت توقع داشتم و دارم که دوستم داشته باشی و در حد یک دوست بهم توجه کنی. چون یقین دارم که آدم خوش ذات و خوبی هستی و دلم نمیاد در عذاب زندگی کنی. وقتشه یک تغییر اساسی توی زندگیات بدی. مثل من که آدمی که در گذشته بودم رو کامل دفن کردم و تبدیل به آدمی شدم که الان هستم.
نوید کمی فکر کرد و گفت: این عجیب ترین پیشنهادیه که تا حالا شنیدم.
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
ارسالها: 186
#90
Posted: 26 Jun 2021 21:21
قسمت بیست و پنجم
بخش هفتم
یادت باشه که همیشه عاشقتم
+آره عجیبه، میدونم. اما بهش فکر کن. به این فکر کن به جای این پارتیهای سرد و خسته کننده، میتونیم آدمهای مثل خودمون رو دعوت کنیم. سحر و لیلی و ژینا، دیشب اینقدر حوصلهشون سر رفت که عصبی شده بودن. چون ته دلشون میخواستن که با چند تا دختر مثل خودشون خوش بگذرونن. نه با چند تا مَرد هیز که همهاش دنبال مخ زنی هستن. تو میتونی بخش مخفی زندگیات رو با بقیه سهیم بشی. آدمهایی که مثل خودت، توی سایه زندگی میکنن. میتونی هر چند وقت یک بار، با چند تا پسر مثل خودت باشی. بدون نقاب، باهاشون بگی و بخندی و شاد باشی. حتی سکس کنی. این کمترین حق توعه. اگه توی پارتیهات، همه مثل خودت باشن، دیگه از شَر حرف مفتزنها هم خلاص میشی.
نوید هر لحظه بیشتر توی فکر فرو میرفت. ایستادم و رفتم کنارش نشستم. دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم: مریم با اون همه محدودیتهاش، تونست. پس تو هم میتونی. در ابعاد بزرگ تر و گسترده تر و با آدمهای بیشتر. من هم کنارتم. بهت قول میدم. با همدیگه میتونیم یک محفل مخفی و خفن، مخصوص رنگینکمونیها درست کنیم. میدونم که نیاز به کلی اقدام امنیتی داره اما از پسش بر میاییم. استعداد و هوشت، توی مدیریت، حرف نداره نوید. چون یک نخبه واقعی هستی. ازت خواهش میکنم به صورت جدی به پیشنهادم فکر کن. به خاطر خودت، به خاطر من، به خاطر سحر و لیلی و ژینا و مریم، به خاطر علی.
نوید به من خیره شد. لبخند محوی زد و گفت: تو چه جور جونوری هستی؟
خودم رو لوس کردم و گفتم: از اون مدل جونورا که هم با دیدن دخترا خیس میکنه و هم با دیدن پسرا. هر چی که هستم، به قول خودت، منم جزئی از شماهام. هر چقدر هم که جلوی تو، خود واقعیم باشم، اما توی دنیای بیرون، مجبورم که توی سایهها زندگی کنم. اما تو میتونی این فرصت رو به همهمون بدی که چند وقت یک بار و برای چند ساعت هم که شده، بیاییم زیر نور.
نوشته: شیوا
غریبه ترین آشنا در میان دوستان