انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 13 از 13:  « پیشین  1  2  3  ...  11  12  13

ماجراهای من و عمه هام



 
Streetwalker
اصلا باورم نمیشه که توی سایت شما هیچ بی احترامی نیست حتی با اینکه ادمین هستی شما
حالا تو سایت های بدرد نخور ایرانی مثل شهوانی ادمین اصلا انگار وجور خارجی نداره فقط یه پروفایله
     
  

 
Streetwalker:
ولی ما چکار خواهیم کرد؟
حقیقت این است که ما نمیتونیم نویسنده آماتور را به زور وادار به نوشتن کنیم. البته نوشته ای که از سر اجبار باشد هم ارزشی نداره.
ما به نویسنده مهلت تکمیل داستان را خواهیم داد و در صورت بی اعتنایی نویسنده مجازات هایی را در نظر گرفته ایم.
تایپک های نیمه تمام را خواهیم بست.
به این نویسندگان اجازه نوشتن در تالار داستانهای سکسی ایرانی این انجمن داده نخواهد شد.
این نویسندگان به لیست پیشگیری منتقل شده و دسترسی کاربری آنها قطع خواهد شد.

سلام و ممنون از زحمات و مدیریت‌هاتون

من میخواستم یه پیشنهاد بدم خدمتتون. اینکه تالار داستان‌های کامل و در حال نوشته شدن رو تفکیک کنید.
اینطوری انتظارات خواننده‌ها هم ناامید نمیشه و همیشه مشخصه که داستان‌های ناقص ممکنه ول بشن و تکمیل نشن. اما اونایی که توی تالار اصلی گذاشته میشن، یا کامل پست میشن، یا کاملش در اختیار ادمین‌ها هست که در صورتی که دسترسی به نویسنده قطع شد، اونا در بازه های زمانی معقول بقیش رو پست میکنن.
و کسی که داستان رو میخونه میتونه با خیال راحت مطمین باشه که داستان تکمیل میشه.

اینطوری هر کسی هم که دلش خواست شروع کنه به نوشتن اما مطمین نبود که از پس تکمیلش بر میاد یا نه، میتونه توی تالار فرعی شروع کنه بدون اینکه نگران عواقب باشه، و هر کسی هم که خواست این داستان ناقص رو بخونه میدونه که انتظاری برای تکمیلش از نویسنده نیست.
     
  

Streetwalker
 
siroose3:
سلام و ممنون از زحمات و مدیریت‌هاتون

من میخواستم یه پیشنهاد بدم خدمتتون. اینکه تالار داستان‌های کامل و در حال نوشته شدن رو تفکیک کنید.
اینطوری انتظارات خواننده‌ها هم ناامید نمیشه و همیشه مشخصه که داستان‌های ناقص ممکنه ول بشن و تکمیل نشن. اما اونایی که توی تالار اصلی گذاشته میشن، یا کامل پست میشن، یا کاملش در اختیار ادمین‌ها هست که در صورتی که دسترسی به نویسنده قطع شد، اونا در بازه های زمانی معقول بقیش رو پست میکنن.
و کسی که داستان رو میخونه میتونه با خیال راحت مطمین باشه که داستان تکمیل میشه.

اینطوری هر کسی هم که دلش خواست شروع کنه به نوشتن اما مطمین نبود که از پس تکمیلش بر میاد یا نه، میتونه توی تالار فرعی شروع کنه بدون اینکه نگران عواقب باشه، و هر کسی هم که خواست این داستان ناقص رو بخونه میدونه که انتظاری برای تکمیلش از نویسنده نیست.

درود بر شما
پیشنهاد خوبی دادید. حتما بررسی و در صورت امکان اجرا خواهد شد.
💔تو زمستون داره چشمات...❤️‍🩹
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

Streetwalker
 
Kian7524:
اصلا باورم نمیشه که توی سایت شما هیچ بی احترامی نیست حتی با اینکه ادمین هستی شما
حالا تو سایت های بدرد نخور ایرانی مثل شهوانی ادمین اصلا انگار وجور خارجی نداره فقط یه پروفایله

درود بر شما
تمام تلاش ما ایجاد محیطی امن و آرام و محترمانه برای لذت بردن و سرگرم شدن کاربران است.
💔تو زمستون داره چشمات...❤️‍🩹
     
  
مرد

 
نظراتتون رو خوندم و دلسرد شدم
من الان 10 روزه میخوام وارد سایت بشم با موبایل از همون اول ارور میده
الانم که تونستم وارد بشم چون اومدم با سیستم وارد بشم ببینم میشه یا نه
     
  ویرایش شده توسط: abulsexer   
مرد

 
قسمت آخر داستان روز شنبه منتشر خواهد ...
     
  
مرد

 
قسمت آخر
بعد از حموم ماهان نگاه تو صورت مادرش نمی تونست بکنه و تو اتاقش بود و بیرون نمیومد.
رفتم سراغ عمه و ازش خواستم که بره پیش ماهان و یکم روشون باز تر بشه و این حس خجالت و عذاب وجدان از بین بره.
عمه فرناز رفت پیش ماهان منم لم داده بودم و تی وی میدیدم که عمه فریبا بهم زنگ زد که فرزانه بهم پیام داده من دارم میرم سنگ سفید خودمو پرت کنم پایین و خودکشی کنم.
سنگ سفید یه قسمت مرتفع از روستامون بود و هرکسی اونجا نمی تونست بره و کار سختی بود باورم نمیشد این موقع بخواد بره درست زمانی که افتاب داشت غروب می کرد و گرگ و میش بود هوا...
سریع عمه فرناز رو خبردار کردم و به عمه فریبا هم گفتم تو با عمو فرشاد برید اونجا تا ما برسیم ...
نمی دونستم برای چی همچین کاری رو داشت می کرد عمه فرزانه ولی هرچی که بود غیر از ما پنج نفر کسی نباید میفهمید ...
به سرعت رفتیم سمت روستا و قسمت سنگ سفید ؛ ماشین رو پایین گذاشتیم و بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم هم من و هم عمه فرناز دل تو دلمون نبود که قراره چی بشه ماهان رو هم گذاشته بودیمش تو ماشین بمونه چون حال خوبی نداشت ...
بالاخره هرجوری بود رسیدیم پایین کوه سنگ سفید ولی خبری از عمه فرزانه نبود اما صدایی شبیه ناله رو داشتیم می شنیدیم یذره دقت کردم انگار یکی میخواست بهمون یچیزی رو بفهمونه اما نمی تونست در گیر افکارم بودم و دنبال صدا میگشتم که با جیغ عمه فرناز به خودم اومدم و خشکم زد ...
سریع چرخیدم و پشت سرمو دیدم عمو فرشاد خونی و زخمی با دستای بسته عمه فریبا هم کنارش بود اما اون سالم بود و فقط دستاش بسته بودن... دوتا مرد هیکلی که هرکدوم دو برابر من هیکلشون بود وایساده بودن بالای سرشون؛ یکیشون چراغ قوه رو انداخت روی ما و با صدای کلفت گفت چیه جوجو ترسیدی نترس قراره امشب از هرچی ترسه خلاصت کنم ...
رفتم سمتش و با فحش دادن میخواستم عمو و عمه رو از چنگش خلاص کنم که یچیزی از پشت خورد تو سرم و هیچی نفهمیدم وقتی بهوش اومدم که اون مرد هیکلیه اب پاشید تو صورتم ...
نامردا من و عمو فرشاد روبهم بسته بودن هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم و همش تو فکرم میگذشت که این کار کی میتونه باشه عمه فرزانه که اینجوری نبود بی رحم نبود ما خانوادش بودیم هرجورم با هم مشکل داشتیم باهامون اینکار رو نمی کرد ...
عمه فرناز و عمه فریبا کنار ما نبودن و این نگرانم می کرد ...
ناگهان یه صدایی از پشت بهم گفت خب فیلم از دختر من میگیری ؟
تازه دوهزاریم افتاد که حشمت پشت همه ی این ماجراهاست اومدم بچرخم سمتش که یه لگد محکم خورد تو شکمم و به خودم می پیچیدم. عمو فرشاد هم فقط فحش میداد ...
حشمت گفت بازی تازه شروع شده و اندک اندک جمع مستان می رسد... قرار نسلتون رو بندازم کثافطا
چند دقیقه بعد گوشیش زنگ خورد و گفت آره بیایین قناریا افتادن تو قفس وچند دقیقه بعدتر ده نفر ادم رسیدن بالا سرمون
به حشمت گفتم فرزانه کجاست پس؟
در جوابم بهم گفت عجله نکن پسر هنوز نمایش شروع نشده ...
اون ده نفر با دوتا هرکول و حشمت میشدن سیزده نفر و واقعا ما توان مقابله نداشتیم حتی اگه دستامون رو باز می کردن...
حشمت اون دوتا هرکول رو که ظاهرا بردار دوقلو بودن رو صدا زد و گفت بیار قناریا رو وقت پروازشونه
باورم نمیشد حشمت همچین ادمی باشه هرچند تقصیر خودم بود دست روی بد قسمتیش گذاشته بودم
گوشیش رو در اورد از جیبش و بهم یه عکس نشون داد از یه بدن که سر نداشت با چشمانی پز از بغض سرم داد کشید این دختر منه که کشتمش و حالا نوبت شماهاست... شما لعنتیا باعثش شدین وگرنه من و چه به ادم کشی اونم دختر خودم ... باید از همتون انتقام دخترمو بگیرم بیچارتون میکنم ...

یلبم از ترس داشت می ایستاد ضربان قلبم از ۱۴۰ گذشته بود.

عمه فرناز و فریبا رو اوردن اون دوتا و خودشون رفتن یه گوشه اون ده نفر هم اول نشستن و یه شکم سیر مشروب خوردن و بعدم با حالت تلو تلو خوران اومدن سراغ عمه هام شروع کردم به داد و بیداد شاید کسی صدامونو بشنوه تو این بیابون ...
اینقدر غرق گناه شده بودم که روم نمیشد خدا رو صدا بزنم و ازش کمک بخوام از اون گذشته همیشه به خودم میگفتم حالا حالا ها جوونم و با عمه هام حالمو می کنم و بعدا توبه می کنم اما حالا قرار بود بمیرم و این پایان بدترین پایان برای من بود ...

توی چشم بهم زدنی عمه هامو لخت کردن عمه فرناز و عمه فریبا همو بغل کرده بودن و گریه می کردن بزور از هم جداشون کردن . ده تا مرد کیر به دست اماده تجاوز بهشون بودن تقسیم شدن به دوگروه پنج نفره و چهار نفر دست و پای هرکدوم رو نگه داشته بودن و اون یکی میخواست بکنه؛ یکی از مردا که کچل بود و کیر کلفت تری داشت اومد جلوی عمه فرناز که بیش از حد تقلا می کرد و کیرشو خشک تا ته کرد تو کوس عمه و عمه فرناز جیغی کشید و بعد به حال شد بی رحمانه داشت تلمبه میزد و عمه فریبا هم شرایطش بهتر نبود یکم که گذشت مرده سفت عمه رو گرفت تو بغلش و یکی دیگه از مردا کیروشو از پشت کرد تو کونش عمه فرناز نیمه بیهوش از این درد چشماش گرد شد و انگار این درد به هوشش اورده بود...
ده نفره مشغول تجاوز به عمه هام بودن اونم به بدترین شکل ممکن که حشمت به اون دوتا مرد هیکلی اشاره ای کرد و چند لحظه بعد اون دوتا یه زن لخت رو که خونی بود همه جاش اما حرکتی نمی کرد اوردن... چقد شبیه عمه فرزانه بود ... وااااااای باورم نمیشه عمه فرزانه بود لباش اروم اروم تکون میخورد مثل ماهی ای که از اب گرفته باشن و درحال جون دادن باشه فقط چند کلمه به زبون اورد و با نگاه به صورت من مدام میگفت ببخشید ببخشید ...
حشمت با نگاهی خشمگین به سمت من نگاه کرد و گفت عاقبت همتون همینه پ چندتا لگد به من و عمو فرشاد زد
صدای ناله ی دوتا عمم میومد که به اوج می رسید ناگهان ته دلم یه حسی اومد یه حرف ناگفته
آخرین لحظات عمرم بود
رومو کردم به اسمون تو دلم گفتم اگه این شب بگذره وجون سالم در ببرم از این مهلکه یه آدم دیگه ای میشم و دست از این گناه می کشم
درسته ادم زیاد معتقدی نبودم اما خوب میدونستم توی هیچ مذهب و شریعتی سکس با محارم مجاز نیست

حشمت مثل دیوونه ها داد میزد و رجز میخوند برامون خیلی دلم میخواست دستامو باز می کردن تا لا اقل خودم بجنگم و بمیرم نه اینکه دست بسته منو بکشن
ناگهان حشمت حشمت گفت بازی بسه عشق و حالتونو کردید حالا گمشید هررری
اون ده نفر رو میگفت که برن ... بعد رفتن اونا حشمت مونده بود دوتا هرکول که یکیش هم واسه مهار ما کافی بود... حشمت رو کرد بهم و گفت زجر کشت می کنم با مرگ عزیزانت جلوی چشمت بعد چاقوش رو در آورد و مستقیم کرد تو قلب عمو فرشاد و من هنوز صدا جیغ عمو و تموم کردنش تو ذهنمه و آزارم میده و هنوز بابتش قرص میخورم... عمه فرناز و فریبا با دیدن این صحنه غش کردن و بیهوش شدن
مسخ شده بودم و هیچ کاری ازم ساخته نبود و فقط میخواستم زودتر نوبت خودم شه چشمامو بسته بودم و نمیخواستم چیزی ببینم فقط منتظر مرگ بودم ...
حشمت بهم گفت چشماتو بازکن جوجو هنوز این اولی بود سه تا دیگه مونده... نشست رو شکم عمه فرناز نا خداگاه دادم رفت هوا و گفتم لعنتی منو بکش اول نکن اینکارو با عمم گناه داره
چاقو رو گرفت سمت من و گفت نترس نوبت تو هم میشه و بعد عین دیوونه ها چاقو رو باز داد و بلند شد و این بار نشست رو شکم عمه فرزانه و گفت خیلی بهم سرویس داد همه چیزش در اختیارم بود کوس و کونش مال من و رفقام بود هروقت میگفتم نه نمیگفت اما از بعد زنگ تو از ای رو به اون رو شد و این تقاصشه
چاقو رو تو سمتش بازی میداد و یهویی مثل جنون گرفته ها کشید رو گردن عمه فرزانه خون فواره میزد بالا و عمه خس خس می کرد و تقلا می کرد بدترین لحظات عمرم بود دیگه طاقت نداشتم و ببحال بودم
حسمت می خندید و میرقصید جنون گرفته بودش یهو بین این همه ناامیدی و در اوج گرفتاری انگار معجزه شده باشه از پست سرم صدایی شنیدم نمیدونستم کیه و چیه ولی حس خوبی داشتم بهش
حشمت جنون زده متوجه نشد و اون دوتا هرکول هم میت وپاتیل اصلا تو این عالم نبودن
حشمت اوند سمتم چاقو رو کشید و گفتم اخیش بالاخر نوبتم شد و خلاص میشم از این همه زجر اما اون لعنتی چاقوش رو کشید روی صورتم و خون جاری شد
تو همین حالات بودم که حشمت گفت فرناز یا فریبا مدومو بکشم؟ کدوم یکی جنده تره؟ چاقو رو برد بالا و اومد فرو کنه تو سینه ی عمه فرناز که ناگهان صدای تیر اومد و حشمت افتاد روی زمین اون دوتا هرکول هم انگار تازه هوشیار شده بودن
صدای بلندگوی پلیس فضا رو پر کرد که میگفت تسلیم شین... خدای من انگار ماهان خبرشون کرده بود وفرشته ی نجاتمون شده بود...

سریعا هممون رو منتقل کردن بیمارستان عمو فرشاد و عمه فرزانه که کشته شده بودن
حشمت هم به دلیل خونریزی سقط شد
عمه فرناز و عمه فریبا بخاطر فشار های وارد شده مثل من توی بیمارستان روان بستری شدن
و جالب اینجاست که کسی چیزی نفهمید از قضیه که ما با هم ارتباطی داشتیم
و من هم طبق عهدم با خدای خودم برای اینکه دیگه لغزش نکنم بارمو بستم و از شهر و روستامون اومدم یجای خیلی دور و ناشناخته و مسغول کشاورزی ام و هیشکی جامو بلد نیست ...

پایان
     
  
صفحه  صفحه 13 از 13:  « پیشین  1  2  3  ...  11  12  13 
داستان سکسی ایرانی

ماجراهای من و عمه هام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA