انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین »

ماجراهای من و عمه هام


مرد

 
Streetwalker:
شما اگر پیشنهاد بهتری دارید مطرح کنید.

تصدقت بنده بعنوان یه عضوکوچک این انجمن مطمئنم که سرکار و بقیه بزرگان ازاین وضع ناراحت هستید اما جسارتا فکر میکنم اگه ۲نفر رو که داستان ناتمام دارند رو کلیه حسابهایشان رو معلق می‌فرمودید ، بقیه نیمچه نویسنده ها میفهمیدند که این سایت بزرگتری داره که واسه نظر اعضا احترام قائل هستش و با هیچکس هم شوخی نداره اونوقت قول میدم یا راهشان رو درست میکردن و یا کلا میرفتن که هر دو حالت به نفع بقیه و انجمن هستش! صد البته این فقط نظر شخص بنده اس و مطمئن هستم که شما بهترین تصمیم رو خواهید گرفت
     
  
مرد

 
خوش بحالت عمه داری
من اصلاً عمه ندارم
     
  
مرد

 
esijoonam
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
اولا سلام خدمت دوستان
دوما من تازه فصل اول رو‌تموم کردم و داشتم برای بصل دوم برنامه ریزی می کردم
اشتباه از خودم بود که بجای اینکه طولش بدم و هفته ای یک قسمت آپ کنم قسمت های نوشته شده رو خیلی زود آپ کردم وگرنه هنوز میبایست این هفته تازه فصل یک تموم بشه اما از این فصل قطعا هفته ای فقط یک قسمت آپ میشه اونم هر پنجشنبه

فردا قسمت اول رو میگذارم

واقعا از رفتار بعضی اعضا ادم زده میشه از نوشتن
خودتون یه خط داستان تا حالا ننوشتین که بدونین اسون نیست نوشتن
     
  

Streetwalker
 
esijoonam
abulsexer
جالب شد که نظرات به این شکل زیر هم قرار گرفت.
یک طرف خواننده ای است که با داستان رابطه پیدا کرده و به شکلی دلتنگ شخصیت‌های داستان است.
یک طرف نویسنده ای است که در حالی که در دریای مشکلات روزمره زندگی دست و پا میزند به تعهدی که به خوانندگانش دارد فکر میکند.
و یک طرف ما که هر دو طرف ماجرا ازمان دلخورند !

ما هرگز در مورد نویسندگان قضاوت نمیکنیم چون سختی های نویسندگی و وضعیت سخت زندگی در ایران را میدانیم.
به خوانندگان هم حق میدهیم که از ناتمام ماندن داستان دلخور باشند.
نهایتا دست نویسندگانی که با تکمیل داستان به خودشان و خوانندگانشان و به ما احترام میگذارند را به گرمی میفشاریم.
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...
❤️‍🩹
     
  
مرد

 
قسمت یازدهم
خب بالاخره با هر سختی ای بود گلخونه رو فروختم و صاحب مغازه شدم و یجورایی خودمو راحت کردم از شر کود دهی بیل زدن و هزارتا کار خسته کننده ی دیگه اما خب از طرفی هم دیگه محدود شدم و ازادی و استقلال سابق رو نداشتم و باید دوباره به خونه ی بابام بر می گشتم.
تو این جریان فروش و گلخونه و خرید مغازه از فکر کیرم خارج شده بودم و مدتی بود که با کوس و کون عمه هام آشناش نکرده بودم. از طرفی کشش من بیشتر سمت عمه فرناز بود که بهش قول داده بودم که تا ویتی شوهرش هست و ماموریت نیست نزدیکش نشم.
نزدیک دو هفته ای میشد که تو مغازه مشغول بودم درآمدم واقعا خوب بود و راضی بودم. مغازم از صبح باز بود تا شب و ظهرا اصلا برام نمی صرفید که بخوام بیام روستا و برگردم و تو همون مغازه پشت قفسه ها یه تخت داشتم و استراحت می کردم.
یه روز روی تخت دراز کشیده بودم که دیدم گوشیم زنگ خورد عمه فرناز بود سریع از جا پریدم و جواب دادم که گفت
+کجایی ؟کلا منو یادت رفته ها حرفات همه کشک بودن؟
- عمه جان اولا خودت گفتی دیگه تا شوهرت هست فعلا طرف هم نیایم وگرنه من واقعا مشتاق دیدارت بودم
+بابا بی معرفت خب یه زنگ میزدی احوالمو می پرسیدی
-خب من ترسیدم ولی دلم باهات بود بخدا
+ولش بگذریم حالا کجایی من دارم میام گلخونه پیشت بمونم چند روزی ، ماهان رفته اردوی مدرسه حسین هم امشب دوباره میره ماموریت من تنها میشم
-عمه تو مگه خبر نداری من گلخونه رو فروختم رفته الان مغازه دارم اول شهر اوایل جاده ی روستا
+جدی؟؟؟؟ دیگه واقعا ازت دلخور شدم چرا هیچی به من نگفتی؟
-عمه جون خودت گفتی زنگ نزنم والا
+لوکیشن مغازت رو بفرست تو واتس آپ من ساعت دو تموم می کنم از بیمارستان میام پیشت ببینم چیکاره ای
-باشه عمه جان

بوکیشن رو براش تو واتس آپ فرستادم و نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت مونده بود تا دو
هیجان زیادی داشتم عمه داشت دوباره میومد پیشم کیرم انگار اشتیاق و هیجانش از من بیشتر بود و با مرور تک تک لحظات اخرین سکسمون تو ذهنم به نهایت سفتی و شق بودن رسید.
اینقدر تو فکر و خیال غرق بودم که نفهمیدم کی ساعت دو شد و با تق تق کرکره ی پایین مغازه به خودم اومدم انگار رسیده بود عمه جانم
کرکره رو دادم بالا با ریموت و خوش آمد گویان رفتم به استقبالش دیدم همراهش دوتا غذا هم داره و بعد کرکره رو دادم پایین غذا رو گذاشت روی میز و اومد بغلم بی معطلی لبامون چفت هم شد و دست لای پاش بود مانتو شلوار سرمه و پارچه ایش کار رو برام راحت تر کرده بود و من راحت به کوسش چنگ میزدم هنوز لب تو لب بود که با دست چپم شروع کردم به مالیدن سینش که لباشو جدا کرد و گفت فعلا بریم ناهار رو بزنیم به بدن که سرد میشه. نشستیم به غذا خوردن و دلی از عزا در آوردیم و بعد بلند شد و گفت خب من دیگه میرم
کلی خورد تو ذوقم چون داشتم تدارک یه سکس جانانه رو میدیدم که خورد تو ذوقم با دستم کیر راست شدمو نشونش دادم و گفت حق این بچه خوردن نداره
بلند زد زیر خنده و گفت امروز اوضاع بچه ی من میزون نیست تا شب میزونش میکنم باید برم حموم صفا بدم و تازه امشب پریودم تموم میشه و پاک میشم. یکم خورد تو ذوقم اما خب راهی نبود با بی میلی گفتم خب پس شب امادش کن برا حسین اقا حالشو ببره
با خنده گفت ای حسود دیوث بعدم گفت اون بیچاره ساعت هفت میره ماموریت ماهان هم که امروز صبح حرکت کرده رفته اردو شب بیا پیش خودم از خجالتت در میام عمه جون بعدم اومد جلو همو بوسیدیم و با دستش از روی شلوار کیرمو نوازش کرد و مثل برق گرفته ها گفت لعنتی چه بزرگم شده دلمو هوایی کردی بعد همونجا جلوم زانو زد و زیپ شلوارم رو کشید پایین کیرم مثل فنری که فشرده باشنش از جاش پرید بیرون و خورد تو صورتش با گفتن ای جااااان عیشمو کامل تر کرد همینطور عقب عقب رفتم و نشستم رو صندلیم و مشغول تماشای ساک زدن عمه فرناز شدم. خیلی ریاکس ساک میزد زبون میزد به همه جای کیرم مثل بستنی میخوردش و لیس میزد حسابی حشری شده بودم اما اینجوریا حالا حالا ها ابم نمیومد از جام بلند شدم عمه رو برند کردم و با خودم اوردم کنار تخت تخت و بهش گفتم که دراز بکشه با تعجب گفت فرهان پریودم ها نمی تونم کاری کنم برات گفتم نترس عمه دکمه های مانتوش رو باز کردم خوشبختانه زیرش هیچی نداشتجز یه سوتین زرد که از جلو باز میشد سوتینش رو باز کردم و افتاپم به جون سینه هاش و وحشیانه میخوردمشون و حسابی خیس و لیزشون کردم بعد شلوار و‌شورتمو کامل در آوردم و نشستم رو سینه ی عمه و انگار تازه دوهزاریش افتاد که میخوام چیکار کنم کیرمو گذاشتم لای سینه هاش و یه تف هم انداختم.
خودشم با دستاش سینه هاشو گرفت به هم و من تلمبه میزدم دو سه دقیقه ای شد احساس کردم دارم میام که بلند شدم رو رو شکمش و عمه اومد جلو و شروع کرد ساک زدن محکم سرش و نگه داشتم و دست و پاهام شل شد و ابی که دو هفته بود تو کمرم ذخیره شده بود با قدرت تو دهن عمه خالی شد اینقدر زیاد بود ابم که از گوشه ی لبش ریختن بیرون منتظر فحش و واکنش از طرف عمه بودم که عین ناباوری همه رو خورد و دوباره مشغول ساک زدن و مکیدن کیرم شد.
لذت این حرکت عمه از تموم سکس هایی که چه با خودش چه بقیه کرده بودم برام بیشتر بود از شدت لذت عمه رو محکم بغل کردم و بوسیدمش اونم نامردی نکرد و لب گرفت باهام لباش طعم اب منی خودمو داشت هنوز با ابنکه زدم میومد اما خب شهوت این چیزا رو بر نمی تابه و نمیشه جلوش رو گرفت.
عمه لباس هاش رو مرتب کرد و رفت ساعت حدودای سه بود منم یک ساعتی استراحت کردم و ساعت چهار مغازه رو باز کردم تا شب که میخواستم برم پیش عمه دلم داشت اب میشد واقعا مشتاق دیدارش بودم.ساعت نزدیکای هشت بود که عمه فرناز پیام داد و گفت فرهان برنامه ی امشبمون کنسله چون خواهر حسین اومده اینجا و فهمید که تنهام میخواد بمونه پیشم منم دکش نکردم یوقت شک نکنه منم نوشتم اشکالی نداره عشقم پیش میاد دیگه.
بعدم جمع کردم رفتم سر جاده که با تاکسی ها یا خطی ها برم روستامون که یه پژو مشکی نگه داشت جلوم که حشمت بود همونی که عمه فرزانه رو میکنه اومدم بشینم جلو که دیدم رو صندلیش وسیله هست در عقب رو باز کردم و اومدم بشینم که دیدم عمه فرزانه عقب ماشین نشسته سریع دوهزاریم افتاد که بله خانوم کوس و کونش رو دوباره حراج کرده ویش این حشمت کیر کلفت چیزی به روی خودم‌نیاوردم پیش حشمت و سوار شدم با عمه فرزانه حال و احوال معمولی گرفتیم و تا خود روستامون حرف نزدیم و وقتی رسیدیم حشمت پرسید جدا پیاده میشین گفتم نت ببرمون خونه بابااکبر و اونم همینکار رو‌کرد. کرایش رو حساب کردم و با عکه پیاده شدیم عمه داشت چادرش رو رو سرش درست میکرد که دستمو بردم زیر چادرش و کردم لای قاچ کونش و چنگ‌زدم‌و گفتم جون حشمت یه کوس و کونی رو کرده اووووف با تعجب گفت :
+تو از کجا فهمیدی ور پریده
-اون روزی که تو بیابون بهش میدادی خودم دیدمتون (نخواستم بفهمه که دوستم هادی هم دیده اونا رو و استرس بگیره)و از همونجا بود خاطر خواه کوس و کونت شدم الکسیسِ من

بعدم زدم زیر خنده و با هم رفتیم تو خونه همه ی چراغا خاموش بودن و‌بابا اکبر نبود لابد الان داشت تو کوس فرشته جونش تلمبه میزد بازم.

همین که رفتیم تو چراغا یهو روشن شدن و همه با خوندن تولد تولد به استقبال عمه فرزانه اومدن عمه فرزانه کپ کرده بود از اینکه اینجوری سورپرایزش کرده بودن همه اومده بودن بابا و مامانم ، عمو فرشاد و بچه هاش ، حتی عمه فرناز هم اومده بود و با عمه فریبا و عمه فرشته.
کل فامیل جمع بودیم دور هم عمه فرناز رو کشیدم کنار و گفتم عمه دروغ گفتی به من؟ گفت خب مجبور شدم ترسیدم سورپرایزه رو لو بدی. بعدم عمه فریبا اومد کنارمون و دست انداخت گردنم و یه بوس از لپم کرد و گفت کجایی عمه دلتنگتم تو قرار بود بیای هر‌روز به من سر بزنیا بعدم لبش رو گاز گرفت و یه چشمکی هم زد تو همین حین مامانم اومد و گفت به به خواهرشوهرای عزیزم چیکار پسر ناز پرورده ی من دارین به کس کیونش نمیدم به کسی نشونش نمیدم ... بعدم همه با هم زدیم زیر خنده

موقع اوردن کیک و فوت کردن شمعا بود و عمه فرزانه شمعا رو فوت کرد و همه تشویقش کردیم واقعا سر شوق اومده بود از این حرکت. بعدم پرسید که کی این نقشه رو کشیده که گفتن عمو فرشاد بعد گفت خب از کجا فهمیدین که من الان میرسم گفت با حشمت هماهنگ بودم. خلاصه عمه عمو رو بغل کرد و روبوسی کردن.
عمو فرشاد سنگ تموم گذاشته بود و شام رو هم برا همه پیتزا سفارش داده بود بعد از شام من رو حیاط بودم که عمه فریبا و با عمه فرناز با یه ظرف پاپ کرن اومدن رو حیاط پیش من و گفتن بیا بخوریم با هم. روی تخت تو زاویه ای بودیم که اگه کسی میومد روی حیاط ما زودتر اونو می دیدیم تا اون مارو. عمه فریبا دامن بلندی پوشیده بود و مانتوی زرشکی ای رو هم پوشیده بود روش البته دکمه هاش رو باز گذاشته بود عمه فرناز هم مانتو مشکی و شلوار مشکی گشاد پوشیده بود.
مشغول خوردن بودیم که عمه فرناز دستی به نشانع ی نوازش کشید پشت کمرم منم همینکار رو انجام دادم دقیقا. عمه فریبا گفت فرهان سرت گرم شده قرارمون رو یادت رفته پاک قرار بود بیای یه صفایی بدی به عمت نیومدیا گفتم خب الان به جاش صفا میدم ؛ جفتشون با هم گفتن دیوونه و زدن زیر خنده گفتم می خندین خیلیم جدی گفتم بعدم جفت دستامو بردم بین پاهاشون و شروع کردم به مالیدن کوساشون.
عمه فریبا که با وجود دامنش کوسش راحت تو مشتم بود عمه فرناز هم شلوار گشادش کارم نسبتا راحت کرده بود.
جفتشون سراشون رو گذاشته بودن روی شونم و تو گوشم نفس میردن و ماله سر میدادن. دستامو اوردم بالا و سینه هاشون رو محکم فشار دادم که تو همین حین در هال باز شد سریع به حالت عادی بر گشتیم و مشغول خوردن شدیم. زن عمو فرشاد اومد رو حباط و گفت تو اتاق سرم رفت از بس بچه ها سر و صدا دادن گفتم بیام ببینم شما چیکاره این.
راحله زن عمو فرشاد واقعا چیزی کم نداشت از نظر زیبایی و بدنی اما خب عمو فرشاد بدجوری رفته بود تو کف خواهراش و قدر زنش رو نمی دونست.
زن عمو اومد کنارمون دیگه نمی تونستیم راحت حرفامون رو بزنیم گوشیمو در اوردم و پیام دادم به عمه فرناز که امشب دلم هوس کرده شما دوتا خواهر رو با هم بکنم یه فکری بکنین دارم از شق درد میمیرم. پیام داد که باید زن عموت بپرونیم گفتم خب بزار فکری بکنیم.
تو همین حال بود که عمه فرسته اومد رو خیاط و به من گفت فرهان میایی کمکم تو انباری میخوام یه سری خرت و پرت رو از زیر وسایل در بیارم و ببرم با خودم خونه. سر قصیه ی دو هفته پیش ازش دلخور بودم ازش امشب هم کلا بهش محلی ندادم با بی میلی گفتم حالش نیست عمه که اومد جلو و گفت بیا دیگه لوس نشو عمه فرناز هم با اشاره چشم و ابرو گفت برو منم گفتم باشه و دنبالش رفتم از پشت به کونش نگاه می کردم انجلیناجولی نبود اما خب خوب چیزی بود اما میخواستم غرور خودمو حفظ کنم و کاری نکنم اصلا.
شلوار مشکی غواصی جذب پوشیده بود با یه پیراهن گشاد رو خونه ای که تا زانوهاش بود، تا انباری حرفی نزدیم همین که رفتیم تو و در رو بست و چرخید سمتم و گفت از من دلخوری بخاطر اون روز؟ گفت نه چیز مهمی نیست اومد جلو بغلم کرد و صورتمو بوسید اما من همچنان سرد عمل می کردم با حالت تمسخر و پوزخند گفتم:
- از باباجونت بچه دار شدی؟
که با حالتی گرفته چرخید سمتم و گفت :
+نه پریود شدم و تازه پاک شدم
-آخی خب طوری نیست دوباره میاد میریزه توش
+فرهان اصلا خوشم نمیاد از طرز حرف زدنت
-خب معذرت میخوام اصلا به من چه هر کار دوس دارین بکنین
+بیا فعلا وسایل در بیاریم از خجالتت در میام بعدا

حرفی نزدن رفتم جلو و کمکش وسایل رو در آوردم و گفت همه شون هستن به جز اون قالبمه کوچیکه بعدم خم شد زیر قفسه رو نگاه کرد وای پیرانش رفت بالا و سفیدی کمر و کونش برقی زد تو نور لامپ دوباره شق کردم روش که چرخید و گفت همینجاست دستم نمیرسه من گفمتم لباسای منم خاکی میشه بخوام بخوابم رو زمین گفت پس بیا این موکت رو میندازیم زیر و میریم میاریمش گفتم باشه موکت رو انداخت و به من گفت برو ببین میتونی می هرچی تلاش کردم به واسطه ی هیکلم نتونستم برم زیر قفسه و اومدم بیرون و گفتم عمه تو جسه ات از من کوچیک تره تو برو عمه دراز کشید و رفت زیر قفسه پیراهنش همون اول گیر کرد به قفسه و رفت بالا دوباره حالم بد شد . ناگهان جرقعه ای توی سرم زد
شلوارم رو تا زانو کشیدم پایین عمه حواسش نبود مشغو کشیدن خودش بود بالاخره رسی و قابلمه رو گرفت و عقب عقب اومد از زیر قفسه بیرون تا جایی که کتف ها و سرش فقط زیر قفسه بود منم نامردی نکردم نشستم روی رون هاش ...
     
  
مرد

 
یزیدتو من اصن اهل داستان سکسی نیستم و این اولین داستانیه که تا صفحه اخر دنبال کردم بقیه اشو بزار که نیت کردی قطاری بکنی همه رو تو فانتزیات خخخخ
Feel Nothing
     
  
مرد

 
Streetwalker:
جالب شد که نظرات به این شکل زیر هم قرار گرفت.
یک طرف خواننده ای است که با داستان رابطه پیدا کرده و به شکلی دلتنگ شخصیت‌های داستان است.
یک طرف نویسنده ای است که در حالی که در دریای مشکلات روزمره زندگی دست و پا میزند به تعهدی که به خوانندگانش دارد فکر میکند.
و یک طرف ما که هر دو طرف ماجرا ازمان دلخورند !

ما هرگز در مورد نویسندگان قضاوت نمیکنیم چون سختی های نویسندگی و وضعیت سخت زندگی در ایران را میدانیم.
به خوانندگان هم حق میدهیم که از ناتمام ماندن داستان دلخور باشند.
نهایتا دست نویسندگانی که با تکمیل داستان به خودشان و خوانندگانشان و به ما احترام میگذارند را به گرمی میفشاریم.

👍👍🌹🌹
     
  
مرد

 
abulsexer:
قسمت یازدهم
خب بالاخره با هر سختی ای بود گلخونه رو فروختم و صاحب مغازه شدم و یجورایی خودمو راحت کردم از شر کود دهی بیل زدن و هزارتا کار خسته

خسته نباشید عالی بود همین طور ادامه بده ممنون
     
  

 
منتظریم بقیش رو بخونیم ها
     
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ماجراهای من و عمه هام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA