انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

داستان های اروتیک


مرد

 
داستان اروتیکی قسمت اول

اسكناسها را گذاشتم روى پاتختى و شروع كردم به لخت شدن. گفتم: كجايى هستى؟ جواب نداد. گفتم: من ايرانى هستم. حرفى نگفت. حتى تبسمى نكرد آنجور كه رسمش بود يا فكر مى كردم رسمش است. پشيمان بودم از آمدنم. نمى شد برگشت. يعنى رسم نبود. خوبيت نداشت. شايد بدش مى آمد. شايد حتى دلش مى شكست، هرچند كه دليلى براى دلشكستگى نبود. با دستمال كاغذى رژ لبش را پاك كرد. گفتم: اسمت چيه؟ گفت: كاتارينا. اولين بار بود در اين مدت كه صداش را مى شنيدم. كاتارينا. گفتم: كجايى هستى؟ از نو پرسيدم. چون حرفى نبود براى گفتن. نيامده بودم فقط كام دل بگيرم و بروم. مست هم نبودم. دلم مى خواست باهاش اول آشنا مى شدم. اينطور بيشتر به دل مى نشست. كاتارينا. چند بار گفتم: كاتارينا و او خنديد. يعنى نخنديد. تبسم كرد. برهنه بود. برهنگيش را برانداز كردم. جوان بود. گفتم: چند سالته؟ نگام كرد. چشم دوخت در چشمم جورى كه انگار مى خواست بگويد حدس بزن. حدس زدم آلمانى بلد نيست. يا خوب بلد نيست. قاعده اين بود. گفتم: آلمانى بلدى؟ گفت: آره. گفتم: كجا يادت گرفتى. گفت: لهستان. در مدرسه. كلمات را شمرده و درست تلفظ مى كرد. كاتارينا. دخترى از لهستان. فكر نمى كردم كار به اينجاها بكشد. اگر مى شد، اگر مى توانستم، اگر دستم مى رسيد و از پيامدهاش نمى ترسيدم بهانه اى جور مى كردم و كسى را مى گرفتم زير مشت و لگد. حالم اينجورى بود. گفتم بى خيال. به خودم گفتم ـ يا حتى با صداى بلند ـ به فارسى: بى خيال و رفتم نشستم روى لبهء تخت كنار كاتارينا كه برهنه بود و دستش را ستون تن كرده بود. مثل گربه، چست و چالاك خزيد به آغوش من. لب داد. آتش گرفتم. هيچ انتظارش را نداشتم كه اينطور شروع شود. رسمش اين نبود كه لب بدهد. گفتم لابد خوشش آمده است از من. از بوى تنم. از تن و بدنم. گفتم لابد مردانگيم را دوست دارد. حتما تازه كار بود. يعنى بعدا فهميدم تازه كار است. غلتيديم. خواست ساك بزند. دلم نيامد. نمى دانم چرا. همه ش بيست ـ بيست و يك سال بيشتر نداشت. جاى دخترم بود. گفتم بى خيال. لازم نيست. گفت دوست ندارى؟ گفتم نه. دوست داشتم بيشتر به ناز و كنار بپردازيم. دوست داشتم باز هم لب بدهد و لب داد. لب پايينم را مكيد. داغ بودم، داغ تر شدم. بوسيدمش. زير گلوش را بوسيدم. بايد راهش را پيدا مى كردم. بايد مى فهميدم از چى خوشش مى آيد و چرا خوشش مى آيد. زبانم را كه فرو كردم توى گوشش ناليد. موهاش را چنگ زده بودم و لالهء گوشش را مى مكيدم. آرام جورى كه دردش نيايد. حواسم بود كه دردش نيايد. نوك پستانهاش را بس كه مكيده بودند حساس شده بود. حتى پستانهاش را مشت نكردم. طفلك دردش مى آمد. دلم نمى خواست عذاب بكشد. به خودم گفتم بايد لذت ببرد. اگر لذت مى برد و مى شد شايد كمتر كلافه بودم. بعد آنجاش را مشت كردم و وقتى ديدم يك جور دلپذيرى مرطوب است با او جفت شدم. چشمهاش را بسته بود و من او را بغل زده بودم و آرام در هم مى جنبيديم و من همه ش حواسم بود كه كى مى نالد. اگر مى ناليد معلوم بود خوشش آمده است. نمى ناليد. اما مرطوب بود. از اين كه نمى ناليد كلافه بودم. دلم مى خواست صداى ناله هاش را بشنوم. تخت صدا مىداد. چوبى بود و مستعمل. صداش اعصابم را داغان مى كرد. گفتم بى خيال و حواسم رفت پى جسم زنى كه با او يكى شده بودم و در من مى جنبيد و من در او مى جنبيدم و ما در هم زندگى مى كرديم. من و كاتارينا ـ در آن لحظه كه فقط يك لحظه بود از زندگى. ايكاش ادامه پيدا مى كرد. سرش را پنهان كرده بود در بازوى من و بازوى مرا به دندان مى گزيد. از اينكارش كلافه شدم. عاصى شدم. بيچاره شدم. جنون بايد همينطورها باشد كه در آن لحظه بود. گفتم برگرد و برگشت. حالا مسلط بودم بهش. دستش را گرفته بود به لبهء تخت و من از پشت با او جفت شده بودم و بر او مسلط بودم و او مى توانست خودش را آزادانه در من و با من تاب بدهد. حتى صداى غژاغژ تخت هم در آن لحظه ديگر مهم نبود. حتى ديگر مهم نبود كه كجا هستم يا كاتارينا كجايى است و از كجا مى آيد و عمر آشنايى ما چقدر است. اينها بعدا مهم شد. در آن لحظه تنها صداى ناله ش را مى شنيدم و حس مى كردم خيسيش را و از خيسيش و از شنيدن صداى ناله هاش و آنجور كه خودش را با مهارت تاب مى داد لذت مى بردم. شد. اما وقتى ازش پرسيدم شدى يا نه. گفت نشدم. من نشده بودم. اين ديگر معلوم بود. آخر سر بهش گفتم: فكر نكن لذت نبردم. نمى خواستم بشوم. چون تو در زندگيم مثل يك هديه بودى يا هستى.هديه بود كاتارينا براى من. عين حقيقت و حقيقت محض است. گفت نشدم. گفتم مهم نيست. فردا يا پس فردا يا هر وقت. بعد رفتيم در آغوش هم. پناه آورديم به هم. در آن اتاق كه پنجره اش باز مى شد به يك پاركينگ دورافتادهء خالى. اتاقى كه در طبقهء سوم يا چهارم يك عمارت كلنگى بود. برهنه در آغوش هم. من: يك مرد. و او: يك زن. برهنه. مثل آغاز خلقت. بدون حتى يك برگ انجير كه ستر عورت باشد. ببين دنيا چقدر بزرگ است. ببين چه ماجراهايى هر روز اتفاق مى افتد. در كابل در نيويورك در سئول يا هر جا. در آن لحظه كه در آغوش هم بوديم، در آن اتاق، هيچ كدام از ماجراهايى كه هميشه مهم است مهم نبود. بوييدم او را. مشام من و ذهن من از خاطرهء تن او هنوز سرشار است. آمده بود در آغوش من و خود را جمع كرده بود در آغوش من و ما در هم اصلا گره خورده بوديم. گاهى مى جنبيديم در آغوش هم. جا عوض مى كرديم مثلا. او مى آمد روى من و يا من مى غلتيدم روى او. با اين هيكل درشت و شانه هاى پهن ـ با كل وسعت مردانگى و حجم مردانگى يك مرد كه گرسنه بوده است و حريص بوده است و كلافه و عاصى بوده است و حالا در آغوش يك زن كه مى گويند فاحشه است پناهى پيدا مى كند. من مهربانتر از او، سخاوتمندتر از او تاكنون نديده ام. اگر او جنده است، من دامنش را مى بوسم - و آن بوسه ها! موهاى سينه ام را با دست كنار مى زد. انگار جايى را مى جست كه بتواند بر آن بوسه زند. تنها يك بار لبخند زد. يعنى چشم دوخته بودم در چشمهاش. مى خواستم ببينم طاقتش چقدر است. مى خواستم ببينم طاقت ديدن نگاه يك مرد را دارد يا نه. داشت. اين من بودم كه چشمهام را بستم چون نمى توانستم چشم بدوزم در چشمهاى كنجكاو يك زن كه سير بود اما منكر بود. چون در شان زنانگيش نبود كه سير باشد از مردانگى يك مرد. يك ساعت گذشت و ما هنوز در آغوش هم بوديم. گفت: وقتش شده بروى و من رفتم. يعنى سريع خودم را شستم در كاسهء دستشويى كه ترك برداشته بود. بعد لباسم را پوشيدم. لباسش را زودتر از من تنش كرد. خودش را نشست ـ از حضور من خودش را پاك نكرد. دم در به او سيگارى تعارف كردم. گفت: مرسى. گفتم: فردا ساعت چند؟ شانه بالا انداخت. گفتم: يعنى چه؟ گفت: نمى دونم. گفتم: راهم دوره. گفت: نمى دونم. باور كن نمى دونم. گفتم: مى آم و رفتم.يعنى فرداى آن روز سر ساعت آنجا بودم. تا مرا ديد خنديد. اين بار راه كوتاهتر به نظرم آمد. اين بار سرخوش بودم و شاد بودم كه كاتارينا هست. يك هديه بود اين زن. اين بار رفيق شده بوديم. آشنا بوديم با هم. قلقش به دستم آمده بود. نگران نبودم. مى دانستم اين زن با همه زنانگيش در آغوش مردى كه من باشم كام دل مى گيرد. مگر شوخيست؟ شايد ده مرد ديگر پيش از من، در آن بستر در آغوش او خود را خالى كرده بودند. يك چنين زنى كه ويران است. مثل يك خانهء دزدزده است. يك چنين زنى كه احتمالا خسته است. شب تا صبح بيدار بوده است. شب تا صبح براى يك لقمه نان ماملهء هر كس و ناكس را در دهان داشته است. گفتم: شب همين جا مى خوابى روى اين تخت ـ در اين اتاق ـ با اين وضع، با نماى اين پاركينگ و قرص ماه كه از ميان آن ويرانه ها نور مى پاشد به اين اتاق؟ جواب نداد. خزيد به آغوش من. انگار مى خواست بگويد بى خيال يا دم غنيمت است يا هر چى ـ مى فهمم. مى فهميدم. چرا بايد حتما آن ويرانه ها را ديد وقتى كه فقط همان يك لحظه است و از فرداش آدم بى خبر است، چرا بايد به آن مردهايى فكر كرد كه پيش از من، روى همين تخت با همين زن كام دل گرفته اند و رفته اند و هيچ نشانى از آنها نيست جز كاپوت هاى مصرف شده در سطل زباله ـ سطل زباله كه گوشهء اتاق بود. چرا نگاه كردم اصلا به سطل؟ چرا نگاه كردم اصلا به آن ويرانه ها يا به قرص ماه كه غصه ام بشود؟ به آغوشم آمده بود و من آنجور كه او را در آغوش گرفته بودم خيال كردم در من پناهى مى جويد. ميان بازوهاى مردى كه من بودم گم شده بود. نمى ديدمش. فقط او را حس مى كردم. گرماى تنش را و بوى تنش را و عطر موهاش را و نرمى پستان هاش را. نوازشش مى دادم. سرم را فرو كرده بودم ميان موهاش و موهاش را مى بوييدم. طاقت نياوردم. دست گرفتم زير چانه اش. نگاه كردم به چشمهاش. چشمهاش خمار بود. از نگاه من ديگر پرهيز نمى كرد. آشنا بود با من و من با او آشنا بودم. مهم در آن لحظه فقط همين آشنايى بود. جز آشنايي، در آن لحظه باقى ماجراهايى كه هر روز در دنيا اتفاق مى افتد ديگر اهميت نداشت. بعد با هم از نو جفت شديم. يعنى خودش خواست. اگر نمى خواست مى توانستم ساعتها همانطور در آغوشش بمانم. اما غلتيد و مرا با خود و در خود غلتاند. صداى ناله هاش را حالا مى شنيدم. يك لحظه گفتم نكند دردش مى آيد. اما وقتى به ناله هاش دقيق شدم ديدم خوشش مى آيد. آنجور كه او در من مى جنبيد و مرا مى جنباند در خود بيچاره ام كرده بود. گفتم بيچاره ام كرده اى ـ كاتارينا و او بلندتر ناليد. گفتم تو مرا ديوانه مى كنى كاتارينا و ناليد و همينطور در گوش او به نجوا مى خواندم و لالهء گوشش را گاه مى مكيدم و او با هر كلمه از خود بى خودتر مى شد تا اينكه شد. من نشده بودم. نمى خواستم بشوم. گفتم: شدى؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان اروتیکی قسمت دوم و پایانی

گفت: شدم. و باز از نو مرا كشيد روى خودش و گم شد زير من. و همينطور ما در هم مدام گم مى شديم و به هم پناه مى آورديم. گفتم: فردا شام مهمان من. خنديد. گفت نه. گفتم: صبح زود مى آم كه با هم بريم صبحانه بخوريم. گفت: نه. گفتم چرا؟ جواب نداد. گفتم: بلدى برقصى؟ گفت: نه. گفتم: اى دروغگو! يعنى تو بلد نيستى برقصى؟ خنديد. گفتم: تا صبح مگر چقدر درمى آرى؟ هر چى كه درمى آرى دو برابرش را از من بگير و با من بيا. گفت نه. گفتم: چرا ـ آخر چرا؟ جواب نداد. سرش را ميان بازوم پنهان كرد. گفتم: بيا با هم زندگى كنيم. گفت: نه. گفتم: يعنى من لايق تو نيستم؟ گفت: چرا. اما نه. همينطور كوتاه و مختصر مثل هق هق گريه. مثل فرياد شكسته در گلو. مثل بيچارگى يك مرد تنها. گفتم: فقط يك شب. گفت: نه. حتى يك شب هم نه. گفتم: شوهر دارى؟ گفت نه. گفتم: مردى هست در زندگيت؟ گفت: نه. چه مردى؟ گفتم: بچه دارى؟ گفت: آره. گفتم چند تا؟ گفت: دو تا. يه پسر و يه دختر. دومينيك و پاتريك. دومينيك چهار ماهه. پاتريك پنج ساله. گفتم مهم نيست. مى ريم بچه هات را از لهستان برمى داريم و مى آريم با خودمان آلمان. گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت همين. گفتم: مهم نيست كه ما همديگر را اينجا شناخته ييم. چه فرقى مى كند؟ حرفى نزد. گفتم: مثل اينكه خاطرخوات شدم. گفت: وقتش رسيده برى و من باز مثل روز اول خودم را از او پاك كردم و لباس پوشيدم و به اتفاق از پله ها پايين رفتيم. در پاگرد طبقهء اول چشمم افتاد به يك اتاق كه روز اول نديده بودم. يك مرد در آن اتاق نشسته بود پشت يك ميز چوبى. در اتاق باز بود. نگاهمان يك لحظه به هم افتاد. خواستم سلام كنم. نه از روى ادب يا از روى ترس. بيشتر از روى عادت. اما گفتم لابد جاكش است. آنجور كه او نشسته بود با آن بازوى خالكوبى و زير پيرهن آستين حلقه اى در سرماى بى پير آن شب، حتما جاكش بود. در را كه باز كرد، گفتم: فردا مى آم. گفت: فردا روز آخره. گفتم: چرا؟ جواب نداد و در را بست.زنهاى زيادى در زندگيم پلكيده اند. اما كم پيش آمده است و تا آن لحظه اصلا پيش نيامده بوده است كه زنى پيدا شود در زندگيم، آن هم در چنين جايى كه كاتارينا باشد ـ دخترى از لهستان. كاتارينا. يك پارچه جواهر. مگر مى شود اينقدر مهربان بود و بى پناه بود و باز مهربان بود و مهربان ماند؟ در راه به اين چيزها فكر مى كردم. مى دانستم محال است بشود حتى يك روز بيشتر از سه روز با او بود و در كنار او بود. چرا دعوتم را نمى پذيرفت؟ چرا كم حرف بود و چرا حتى نمى پذيرفت كه يك شب و فقط يك شب در بستر من، در خانه و بستر من شب را به صبح برساند؟ خيابانها خلوت بود آن وقت شب. تند مى راندم. شب از نيمه گذشته بود و من با سرعت از خيابانها مى گذشتم كه خودم را برسانم به خانه اى كه وسيع است و خالى. به يك ترانهء افغانى گوش مى دادم و همينطور به سرعت مى راندم. هنوز هم يادم است: صندوقچهء سيف زرگران. قلب يك زن كه تشبيه مى شد در اين ترانه به صندوقچهء سيف زرگران. و آن نغمه تار يا سه تار يا هر چى. يك جور موسيقى ديگر كه در آن وقت شب با حال و روز من جور آمده بود. ساعت هفت هفت و نيم بود كه رسيدم. نبود. شال و كلاه كرده بودم. با اين حال سردم بود. طات سرما ندارم. يك ربع بيست دقيقه اى ايستادم كه پيداش شود. از آنجا، در سه كنج يك ديوار كه ايستاده بودم، عاقله مردى را ديدم كه در عمارت را پشت سرش بست. دلم ريخت. رفتم جلوتر ديدم يك زن ديگر كه كاتارينا نبود نشست روى چارپايه اش. خيالم راحت شد. طاقت نداشتم كاتارينا را ببينم كه دارد در را پشت سر يك مرد ديگر مى بنند و مى رود مى نشيند روى چارپايه اش به انتظار مشترى بعدى. مطمئن بودم اگر آن مرد را مى ديدم تمام مدت چهرهء او پيش چشمانم بود. نمى دانم چقدر منتظر ايستاده بودم در سرما. در كنج همان ديوار. شايد يك ربع يا نيم ساعت بعدش كاتارينا پيداش شد. مرا كه ديد لبخند زد. در را باز كرد و باز به اتفاق رفتيم به همان اتاق با همان نما و با همان وضع. سر راه، در پاگرد طبقهء اول همان مرد را ديدم كه شب پيش وقت رفتن ديده بودم. با خالى بر بازو و پيرهن آستين حلقه اى و اينها. انگار شب پيش از نو تكرار مى شد. اگر كاتارينا پس از سه شب نمى رفت يا مجبور نبود برگردد به لهستان، ممكن بود هر شب همين صحنه و همين وضع از نو تكرار شود. در پاگردهاى اين عمارت. با آن مرد كه جاكش بود احتمالا يا بپا بود يا هر چى. بعد رسيديم از نو به همان اتاق و آن شب شب سوم و شب آخر بود. مثل شام آخر. مثل سفر يك زائر كه به پايان مى رسد. نشست روى تخت و به من خيره خيره نگاه كرد. گفت: اول بايد يه سيگار بكشم. گفتم: روشن كن با هم بكشيم. خنديد. آنطور كه او خنديد يك لحظه فكر كردم يك دختربچه چهارده پونزده ساله نشسته است روى آن تخت. گفتم: فقط همين امشب است. محال است كه باز همديگر را ببينيم. نگاهم كرد. خيره. با كنجكاوى يك دختربچه نگاهم مى كرد. گفتم: حيف. پك هاى جانانه مى زد. انگار شتاب داشت. انگار بنا بود جايى برود و شتاب داشت. از نو گفتم: حيف. چيزى نگفت. دراز كشيد روى تخت. ملوس بود. ناز بود. مهربان بود كاتاريناى من. گفت: بيا. و من برهنه شدم و رفتم به آغوش او. سرم را پنهان كردم ميان پستانهاش و نازش دادم. يك پك ديگر به باقيماندهء سيگار زد. گفت نمى كشى؟ گفتم چرا. دراز كشيدم كنارش. يكى دو پك زدم و ته سيگار را در زيرسيگارى كه روى پاتختى بود تمام مدت و من در اين مدت نديده بودمش خاموش كردم. ديگر چه چيزهايى را نديده ام؟ يادم نيست. دلم مى خواست ساعت آخر هيچوقت تمام نمى شد. دلم مى خواست آن مرد در پاگرد طبقهء اول، در آن اتاق نبود. نكند مشكلى پيش مى آورد براى اين زن؟ گفتم: با هم بريم به خانهء من. گفت: نه. گفتم: چرا؟ جواب نداد. گفتم: از من مى ترسى يا به به من اعتماد ندارى؟ گفت: نه. از تو چرا بترسم؟ گفتم: از كسى مى ترسى؟ گفت: شايد. گفتم: مگر آقابالاسر دارى؟ اخم كرد. جواب نداد. اما آنطور كه اخم كرد معلوم بود آقابالاسر دارد. كار تمام بود. ترسيدم و از خودم و از ترسم بدم آمد. چرا جربزه اش را نداشتم كه كارى كنم كارستان؟ خواست لب بگيرد. وانمود كردم نمى خواهم لب بدهم اما دست آخر لب دادم و او خنده اش گرفت. مثل بچه ها مى خنديد. وقتى مى خنديد ناگهان مثل دختربچه ها مى شد. بچه مى شد. گفت: بى خيال. فكرش را نكن. همين يك امشب را داريم. تعجب كردم. محكم او را در آغوش گرفتم. بوييدمش. بوسيدمش. زير گلوش را بوسيدم. سينه هاش را بوسيدم. نافش را بوسيدم. سرم را بردم ميان پاهاش و مكيدمش. مى ناليد. بعد از نو در هم فرورفتيم و با هم يكى شديم. حالا ديگر من برهنه بودم به تمام. هم خودم بودم و هم او بودم و او با من بود و در من مى جوشيد و در من مى جنبيد و مرا با خود در خود مى جنباند و اين آخرين بار بود كه او شد و من شدم و رعشه ـ يك رعشهء طولانى تمام بدن او را فراگرفت و در آن لحظه ـ در همان يك لحظه بود كه مردانگى من به كمال رسيد. آن لحظه اوج مردانگى من بود. من در زندگى ـ در سى و نه سال گذشته هرگز به حد آن لحظه مرد نبوده ام و ممكن است هرگز در سالهاى نيامده در حد آن لحظه مرد نباشم ـ هيچوقت. زانو زده بودم روى تخت و او آمده بود در آغوش من. سرش را پنهان كرده بود ميان بازوى من و مى گريست. نگذاشت اشكهاش را ببينم. اما مى دانستم گريه مى كند. بيصدا گريه مى كرد و جورى گريه مى كرد كه من نبينم. آنطور كه سرش را پنهان كرده بود در بازوى من نمى توانستم اشكهاش را ببينم. مرا محكم در آغوش خود مى فشرد و گريه مى كرد. بعد مرا بوسيد و اين آخرين بوسه بود در شب سوم كه شب آخر بود. گفت: برو و من رفتم. اين بار خودم را پاك نكردم از او. لباس پوشيدم. با من نيامد. نشسته بود روى تخت و نگاه مى كرد به من كه چطور لباس مى پوشم. در را باز كردم. پيش از رفتن در قاب در يك لحظه ايستادم. اين آخرين بار بود كه او را مى ديدم. گفتم: ممكن است عمر آشنايى آدمها با هم ده سال باشد يا حتى شونزده سال باشد و ممكن است تنها سه روز باشد. اما يك روز بالاخره تمام مى شود همه چيز.در را بستم و رفتم. شب از نيمه گذشته بود. برف مى باريد. در خيابان هيچكس نبود..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زن هايي كه مثل زعفرانند

قبل از هر چيزي سر آستين هاي سفيد توجه م رو جلب كرد . بعد هم، ابروهاي پيوسته . هر دو مانتو هايي يك شكل پوشيده بودند . سياه، با كمر بند پهن روي كمرگاه . وقتي مي نشستم، دخترك سمت راستي بازوي سمت چپي را گرفت . پانزده شانزده سالي بيشتر نداشتند. ريز ريز توي گوش هم حرف مي زدند و مي خنديدند . صورت هاي گرد هم شكل، انگشترهاي مرواريد يكسان و روسري هاي آبي ساتن . دوقلو بودند. و اگر هم نبودند، اصرار داشتند كه اين طور به نظر برسند. سمت چپي اما، زيباتر بود . يكي از آن لب هاي سلما هايكي روي صورت ش داشت. و پره هاي بيني كوچك ش شياري خاستني داشت،( از همان ها كه نگار فروزند خودش را كشته كه داشته باشدش و نشده، دماغش شده نك سهره) .همان سمت چپي ابروهاي پر پشت تري هم داشت بر نداشته اما . ريز ريز كه مي خنديدند با كنار دستي من هم حرف زدند . زن جوان مادرشان بود لابد. نيم رخش به من بود. يك خال اضافه تر داشت از دختركان. از زاويه اي كه من نشسته بودم همه چيز ش را داده بود به دو دخترش، الا اين يك خال. فكر كردم پيروز ميدان بوده ماده اي قوي ...سه زنِ شبيه همِ جوان و گرم . حرارت شان فضاي كوچك را پر كرده بود. بوي تن شان قاتي بوي اسپري گرم و ارزان قيمت ،نفس عميقي كشيدم . زن مي شد آدم كنارشان . تنم مور مور شده . حسودي كردم به مردشان . به مردي كه توي خانه ي اين سه زن ست . آدم دلش مي خاهد، در حمام گرم و بخار گرفته اي را كه توي ش وول مي خورند ، نا به هنگام باز كند، بپرسد، ميخاي پشت ت رو بشورم . پستان هاي درشت شان را، فرورفتگي گرد ناف شان را روي برجسته گي شكم نگاه كند، دست بكشد روي پوست كشيده ي ران شان، بوي بخار حمام را توي سينه كند و بعد در برود . به آن مرد فكر مي كنم جلوي چشم ش، اين سه زن در هم مي لولند . يكي پاي ديگ و ديگچه ي تفلون روي اجاق قيمه بار مي كند، آن يكي اس ام اس ش را مي فرستد و اين يكي هم چاي ريخته، لابد وقتي خم مي شود تا قندان را بر دارد مي تواني شياار پوست بين دو پستان را رد بگيري تا سينه بند توري و گلي رنگ ش . همه ش به آن خانه فكر مي كنم كه گرم ست . به آن پنج شش بسته نوار بهداشتي كه در ماه مصرف مي شود . نبات و زنجبيلي ي كه در چاي حل مي شود. چشمك خندان مادر به پدر كه اين دختره باز اونجوري شده برو از عباس آقا نوار بگير حواست باشه بالدار بگيري . وقتي نگاه شان مي كنم نمي شود به سينه هاي رگ كرده شان هنگامي كه از نگاه هاي عاشقانه پسركي دراز و بد شكل حرف مي زنند فكر نكنم . زن هايي كه كنارشان آدم زن مي شود . زنهايي كه مثل زعفرانند . زود عرق مي كنند . تاپهاي قرمز و دامن هاي گلدار مي پوشند . پستان هاشان لابد طعم هلو مي دهد حسودي مي كنم به مردها ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
نگو خداحافظ اگه دوسم داری

جان آپدایک، ترجمه‌ی رضا صفدریان


داستان حاضر بخشی از داستان بلند Licks of Love in the Heat of the Cold War و دومین داستان از مجموعه داستان‌های اروتیک است که ازین پس هر چند گاه یک بار در دفتر خاک خواهید خواند.


روایتگر این داستان یک نوازنده‌ی جاز آمریکایی است که در سال‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ م در مقام کارگزار فرهنگی به مسکو اعزام می‌شود. او که مردی خوش‌مشرب است مأموریت دارد که فرهنگ آمریکایی را در بین روس‌ها ترویج کند. پیش از اعزام به مأموریت با خانمی که به عنوان مترجم در سفارت روسیه کار می‌کند و با او در یک مهمانی شبانه آشنا شده، همبستر می‌شود و به همسرش خیانت می‌کند.

«خیانت»، «عشق» و «سکس» مضمون محوری داستان‌های بلند و کوتاه – بلند این مجموعه است. قهرمانان این داستان‌ها مانند آپدایک پا به سن گذاشته‌اند و با این‌حال گاهی در پی جوانی از دست‌رفته به شایست‌ها و نبایست‌های اخلاقی پشت پا می‌زنند که بعد از عذاب وجدان رنج ببرند. جان آپدایک از مهم‌ترین رمان‌نویسان آمریکا بود.
دفتر «خاک»
سیاه و سفید. بیشتر از این چیزی یادم نمی‌آید. موهاش سیاه بود و نرم و پوستش نرم و سفید بود؛ صداش هم تحت تأثیر الکل و آغوش آرام‌تر و دخترانه‌تر شده بود. زانو زده بودم روی زمین و جوراب نایلونی را از پاش درمی‌آوردم و او برای اینکه تعادلش را از دست ندهد دستش را گذاشته بود روی سرم. بعد نشستیم روی تخت. دست گذاشته بود زیر سینه‌های پُر و پیمانش و آنها را مثل دو لوله‌ی توپ رو به من گرفته بود. به نجوا، جوری که به سختی می‌توانستم بفهمم چی می‌گوید، گفت: «دلم می‌خواد بازَم درشت‌تر بشن، واسه تو.» این سینه‌های پر و پیمان را ماچ کردم و او در نور کج‌تاب چراغ‌های خیابان مثل یک فیگور کارتونی با چهره‌ی گرد، مثل گربه‌ای که از به دام انداختن یک قناری خوشحال شده به این کار من لبخند زد.

وقتی که می‌خواستم بروم توی کار پائین تنه‌اش، او که ظاهراً از این کار جا خورده بود، قبل از آن که پاهایش را باز کند و به من اجازه بدهد که سرم را ببرم لای پاهایش، قدری خودش را جمع و جور کرد. مردهایی که در زندگی شناخته بود، آن موقع‌ها، قبل از آن که جنگ ویتنام معصومیت‌مان را از ما بگیرد، همچین کاری نمی‌کردند. هر چند که من همان زمان‌ها هم، در زمان عشق‌بازی‌های دوران جوانی‌ام، روی صندلی عقب ماشین با علاقه‌ی زیاد صورتم را فرومی‌بردم در میان قسمت تحتانی روح یک دختر و از آبی که همه‌ی ما برای دیدن نور زندگانی باید در آن شنا کنیم می‌چشیدم. در میان این چشیدن‌ها و با وجود آن که سرم از الکل گرم بود و نگران بودم از این که ساعت چند است و عذاب وجدان آزارم می‌داد و با وجود محیط اطراف که حواسم را پرت می‌کرد و اندوهی که اطراف این دختر تنها را گرفته بود، سعی زیادی می‌کردم که تمرکز مردانه‌ام روی موضوع به هم نخورد.

سیاه و سفید. مثل این بود که در اتاق محقرش همه‌ی رنگ‌ها، [جز همین دو رنگ سیاه و سفید] محو شده باشند. اتاقش مثل نمایی از یک نمایش تلویزیونی بود در سال‌های آغاز به کار تلویزیون: یک عسلی با قاب نقره‌ایِ عکس خانواده‌اش که او در آن عکس و در میان اعضای خانواده بیشتر به چشم می‌آمد، یک مبل با روکش سلوفان که روی دسته‌اش کتابی که از کتابفروشی دراگ‌استور محل قرض گرفته بود و او امروز صبح چون دیرش شده بود، آن را همانطور باز روی دسته‌ی مبل گذاشته بود و رفته بود سر کار، رادیوی دو موج اف ام، آ، ام که قابل حمل بود و با این حال اینقدر بزرگ بود که بشود با آن فرستنده‌های قطب شمال را هم گرفت، تخت‌خواب کم‌عرض با تکیه‌گاه فلزی که وقتی کارمان را انجام دادیم، و آن لحظه‌ی خوب که آدم به فکر فرو می‌رود و با خاطراتش خودش را مشغول می‌کند و سعی می‌کند از یارش فاصله بگیرد فرارسید، نمی‌شد راحت بهش تکیه داد.

گفتم: «عشق کردم واقعاً» اما دروغ می‌گفتم، چون وقتی می‌خواستم بروم سراغ اصل مطلب، مقداری کم آورده بودم. خوشگذرانی سر شب و شرکت در مهمانی شبانه باعث شده بود که از نفس بیفتم. برای همین در وجود او احساس کرده بودم دارم تلف می‌شوم.

شانه‌ام را نوازش داد و گفت: «ادی چستر، تو خدائی.» اسمم را جوری با شتاب گفت که انگار خوش ندارم آن را بشنوم. حق با او بود. اسمم را که از دهان او شنیدم، مثل این بود که این زن قصد دارد مرا تصاحب کند. برای همین حالت دفاعی به خودم گرفتم.

«ندیدی که وقتی مست نیستم، چه کار می‌کنم.»
«پس کی دوباره همدیگه رو ببینیم»

مثل اول ماجرا صریح و حریص بود. مثلت‌های سفیدرنگی که کنار مردمک چشم‌اش بود مثل برفک صفحه‌ی تلویزیون می‌درخشید. متکای کلفت که تکیه داده بود به تکیه‌گاه تخت نیمی از چهره‌اش و بخشی از موهای پریشانش را پوشانده بود.

گفتم: «همین‌جوری خواستم چیزی بگم. شاید هیچوقت دیگه همدیگه رو نبینیم، ایموژن. یه هفته‌ای قراره برم غرب روسیه، چند تا کنسرت برگزار کنم، بعدشم باز دوباره باید برم سفر و هر کاری که ازم برمی‌آد باید انجام بدم برای برقراری دموکراسی در جهان.»

دست‌بردار نبود. گفت: «اما وقتی برگشتی می‌بینمت، مگه نه؟ تو که در هر حال باید برگردی واشنگتن، گزارش کارت رو بدی. ادی، ادی، ادی» جوری می‌گفت ادی که انگار با تکرار این اسم می‌تواند آدم را به چنگ بیاورد. گفت: «من که دست از سرت برنمی‌دارم.»

شهدِ سحرآمیز ایموژن روی صورتم خشکیده بود و من در حسرت یک دستمال مرطوب بودم و یک تاکسی که مرا از اینجا دور کند. گفتم: «تو که می‌دونی من زن دارم و چهار تا بچه.»
«عاشق زنِت‌ئی؟»
«چی بگم، موش‌موشکِ نازم. اینجوریام نیست که خاطرش رو نخوام. اما، خُب، پونزده سال زندگی زناشویی باعث شده که یه خرده رنگ این عشق آسیب ببینه.»
«وسط پاهاشم ماچ می‌کنی؟»

واقعاً داشت بیش از حد زیاده‌روی می‌کرد. گفتم: «یادم نیست» و از جا جستم و رفتم حمام و کلید برق را که زدم، همه‌ی رنگ‌ها ناگهان برگشت. همه‌ی رنگ‌های صورتی و آبی و سایه‌های زردِ کفِ قفسه‌ی داروخانه‌ی خانگی. ظاهراً ایموژن به داروهای زیادی احتیاج داشت تا بتواند سرپا بماند.
التماس‌کنان گفت: «ادی، ترو خدا نرو. شب بمون همین‌جا. بیرون امن نیست. این محله اینقدر ناامن‌ئه که اگه زنگ بزنی آژانس هیچ راننده آژانسی جرأت نمی‌کنه این‌طرفا پیداش شه.»
گفتم: «خانم جوون! فردا، سر ساعت هفت و نیم می‌آن سراغم که ببرنم هتل ویلارد و از اونجام قراره برم غرب ویرجینیا. امکان داره که من نوازنده موندگاری نباشم. اما تا حالا پیش نیومده کنسرت داشته باشم و نَرَم.»

زیرشلواری‌ام را می‌پوشیدم و در همان حال سعی می‌کردم به یاد بیاورم که تاکسی از جلو ایستگاه راه‌آهن رد شد، بعد به عمارت کپیتول رسبد که از نور روشن بود و گمان می‌کردم که زیاد هم طول نکشید. در هر حال نوک عمارت کپیتول راه را به من نشان می‌داد.

ایموژن پاش را کرده بود توی یک کفش. گفت: «ادی، نمی‌ذارم بری. تو رو خدا نرو.» از رختخواب داشت بیرون می‌آمد، و یک پای خوشگل‌اش که پرو پیمان بود و سفید لای ملافه گیر کرده بود. اگر دست زیر سینه‌هاش نمی‌گرفت، سینه‌هاش آن‌قدرها هم چشمگیر نبود که آدم خیال می‌کرد. این مشکل اما مشکل همه‌ی زن‌های تپل است که بدون سینه‌بند کارشان به جایی نمی‌رسد.

چند سطر از ترانه‌ی Don t say Good bye If You Love me را زیر لب زمزمه کردم تا این که حافظه‌ام دیگر یاری نکرد، هر چند که در آن لحظه چهره‌ی جیم بوکاناناس را می‌توانستم تصور کنم که دهانش را گرفته بود جلو میکروفن و داشت این ترانه را می‌خواند. بعد مثل کسی که دارد ترانه‌ای زمزمه می‌کند به ایموژن گفتم: «بی بی! بی‌خیال من شو، خوش گذشت، اما وقت رفتن ئه.» این سومین دروغی بود که آن شب گفتم. اما دروغ مصلحت‌آمیز بود و با این حال ذره‌ای از حقیقت در آن وجود داشت. گفتم: «دختر خوبی باش و عشقت رو برای مردی نگه دار که زن و بچه نداشته باشه.»

جیغ زد و چنگ زد و خودش را آویخت به گردنم و گفت: «خیابونا این وقت شب امن نیست. می‌کشنت!» اما من حرف‌های قشنگ توی گوش‌اش خواندم و قانع‌اش کردم که برود توی تخت‌خواب یک چشم بخوابد. سرم هم درد گرفته بود و بالاخره به هر زحمتی بود از در رفتم بیرون و خودم را رساندم به راه‌پله. خیابان، از خیابان‌های شماره‌دار بود و مثل دکوراسیون صحنه‌ی یک نمایش بی‌جان بود. اما من که چکمه‌ی گاوچران‌های آمریکایی را پوشیده بودم، سرخوش بودم و خیالم تخت بود که بالاخره راه غرب را پیدا می‌کنم. اگر آدم در بلو ریج بزرگ شده باشد، می‌تواند جهت‌ها را خوب تشخیص بدهد. و همینطور هم بود. بعد از مدتی از دور گنبد عمارت کپیتول که مثل یک تخم‌مرغ در جاتخم‌مرغی سفید بود معلوم شد.

دو آقای رنگین‌پوست پاشان گرفت به میخ تخته‌های جلو در ورودی عمارت و سکندری‌خوران آمدند طرف من. کف دست هر کدام‌شان یک دلار گذاشتم و با آنها صمیمانه خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم. اگر آدم نتواند بدون واهمه در مملکت خودش راه برود، چه حقی دارد که بخواهد مزه‌ی آزادی را به روس‌ها بچشاند؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
داستان سکسی ایرانی

داستان های اروتیک


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA