ارسالها: 27
#3
Posted: 26 Jun 2021 14:48
عشقهای ممنوعه - قسمت دوم
اسمش فاطمه بود، مامان سعید رو میگم. ۴۵ سالش بود ولی واسه من الهه زیبایی و جذابیت بود. به جرأت میتونم بگم هیچ زنی رو ندیده بودم که اینقدر زیبا و خوشاندام باشه. قدِ بلند، چشمای زیبا و عسلی رنگ، پوستِ سفید و شفاف ....وای وای که چقدر خوش تیپ و خوش پوش و خوش بو بود، بوی عطرش از فاصله دو متری هم مستکننده بود....
یه شلوار جین جذب پاش بود، یه بلوز سفید تنش کرده بود روشم یه شال که نصف موهای بلند و طلاییش رو نمیپوشوند... ساق پای سفید و گوشتیش که یه وجبش تو چشم بود داشت دیوونهکننده بود...لبای فوقالعاده زیباش و چهرهای که یه کم از خطوطش معلوم بود با یه زن جاافتاده طرفی ولی بی نهایت زیبا و خوش ترکیب... من دست و پامو گم کرده بودم و مدام سوتی میدادم ...کل شب نفهمیدم چطور گذشت و نمیدونم اون شب متوجه شد که دارم مدام بهش خیره میشم و دیدش میزنم و کوچیکترین حرکات اون بدن شاهانهش رو زیر نظر دارم یا نه؟! ...مثلاً وقتی داره راه میره و کون برجسته و بینقصش تکون میخوره میفهمه دارم با چشمام میخورمش و تو دلم آرزو میکنم که کاش میتونستم شلوارش رو از پاش دربیارم و اون کون تپل رو بلیسم و بخورم؟! ...نه! من اینقدر تابلو بودم که فکر کنم سعید هم فهمیده بود ...وقتی منصور، بابای سعید اومد خونه و شام رو خوردیم و نشستیم پای تلویزیون فهمیدم اونا یه خونواده ساده ولی خوشبختن و مامان و بابای سعید همدیگه رو دوست دارن، بچههاشون هم خیلی آزاد و راحتن و اصلاً سختگیری تو روابطشون ندارن، البته قبلاً از سعید شنیده بودم که بخصوص مامانش خیلی اونها رو راحت و امروزی تربیت کرده... اون شب اونجا خوابیدم و شب تو همون خونه به یاد بدن سکسی زن اون خونه جق زدم و آبمو با فشار تخلیه کردم...
از اون روز رفت و آمد من به خونه سعید اینا زیاد شد و تونستم با تلاش زیاد خودم رو تو دلشون جا کنم، به بهانه اینکه ماشین داشتم و میخواستم بیام سعید رو بردارم ببرم دانشگاه هر روز دم در خونهشون بودم و معمولاً هم دعوت میشدم توی خونه، حالا خونه من اون سر شهر بود و تنها انگیزهم واسه این همه راه کوبیدن و اومدن دید زدن فاطمه بود... یواش یواش فاطمه به من اعتماد کرده بود و بعضی از کارهاش هم به من میسپرد. منم شمارهش رو داشتم و شروع کردم براش پیام فرستادن، جوک و شعر و متن صبح خیر و شب بخیر و هرچی که بدستم میرسید گاهی هم الکی عذرخواهی میکردم که ببخشید که پیام هام از نظرتون نامربوطه من هیچکی رو ندارم فقط شما رو دارم از تنهایی این کار رو میکنم. اونم برخوردش خیلی خوب و راحت بود و معمولاً جواب میداد و حتی خودش هم پیام میداد و گاهی تا شب باهم چت میکردیم ...
من تقریباً تونسته بودم بهش بفهمونم که چشمم گرفتتش. البته خودم اینجوری فکر میکردم، شاید اون به خاطر سنم هیچ وقت فکر نمیکرد من هیچ منظور دیگهای داشته باشم، به کلی عقلمو از دست داده بودم و هرکاری میکردم که بهش قدم به قدم نزدیکتر بشم... دیوونهش شده بودم و به هیچی جز اون و بدست آوردنش فکر نمیکردم، اصلاً فکر نمیکردم چقدر میتونه خطرناک باشه و ممکنه چه عواقبی داشته باشه... تا اینکه شش ماه بعد از اولین آشناییمون یه روز بهش گفتم بیا بریم ناهار بیرون. گفت اوکی بذار به سعید و منصور بگم که بهش گفتم نه لطفا به اونا نگو میخوام خودمون دوتایی بریم ... قبلا چند بار فاطمه و سعید و خواهرش شیوا رو دعوت کرده بودم شام بیرون ولی این بار فقط خودش رو دعوت کردم و این براش خیلی عجیب بود اولش مکث کرد بعد گفت باشه ... بردمش بام تهران یه سفره خونه سنتی بود که بارها رفته بودم و طرف باهام رفیق شده یود، رفتیم اونجا و یه آلاچیق گرفتم و غذا سفارش دادیم. آلاچیق از بیرون دید نداشت و در ورودیش هم با پلاستیک پوشیده میشد. فاطمه که با من خیلی راحت بود شالش رو در آورد و پاهاش رو دراز کرد. البته جلوی شوهرش توی خونه هیچ وقت این کار رو نمیکرد ولی وقتی خودمون و بچههاش بودیم خیلی شده بود که شال رو دربیاره... بعد از ناهار بهش گفتم یه سورپرایز برات دارم فاطمه خانم.. با شعف گفت سورپرایز؟ چی هست ؟ گفتم چشماتو ببند بهت نشون بدم.
براش یه گردنبد طلا با نگینهای فیروزه خیلی زیبا گرفته بودم که ١۴ میلیون آب خورده بود. چشماشو که بست دستاشو گرفتم ...یه تکونی خورد، اولین بار بود دستاشو با دستام میگرفتم بهش گفتم خواهش میکنم باز نکن چشاتو ...جعبه رو گذاشتم توی دستش و گفتم چشاشو باز کنه ...جعبه رو که دید یه جیغ کوچیک کشید گفت امیر این چه کاریه کردی چرا؟ چرا زحمت کشیدی ؟؟... گفتم بازش کن لطفا ... باز کرد و وقتی دیدش چشماش برق زد ... دقت کرده بودم به جز حلقه و یه دستبند سبک هیچ جواهری نداشت و حتما مثل هر زنی دوست داشت جواهرات زیبا و گرون قیمت داشته باشه ... کلی تشکر کرد و گفت چرا گرفتی و اینا ...گفتم چون من تو رو خیلی دوست دارم فاطمه ... آب دهنش رو قورت داد و گفت ماهم تو رو دوست داریم امیرجان برای من مثل سعیدی ...بهش گفتم اجازه میدی گردنبند رو بندازم دور گردنت ببینم بهت میاد یا نه ... یه کم طفره رفت معلوم بود حس کرده فضا یه کم عجیب شده، بعدش گفت باشه، پشتش رو به طرفم کرد. گفتم موهاتو لطفا جمع کن جلو ...موهاشو جمع کرد و ریخت روی شونهش منم گردنبند رو انداختم دور گردنش و قفلش رو بستم همونطور که پشتش بودم دستم رو بردم جلو و نگین گردنبند رو گرفتم گذاشتم روی سینهش دقیقا روی خط سینهش گذاشتم و دستمو مالوندم به سینهی نازش ... گفتم حتما خیلی خوشگل شده اصلا هر گردنبندی رو این گردن خوشگل و این سینهی خوشگل بذاری خوشگل میشه همزمان تا میخواست تکون بخوره آروم گردنش رو بوسیدم و خودمو کشیدم کنار ... تا اومد چیزی بگه دستمو بردم جلوی لباش و گفتم هیششش فاطمه گوش کن، گوش کن، خواهش میکنم گوش کن ... من منظور بدی ندارم میدونم بدون اجازهت نباید ببوسمت ولی خواهش میکنم گوش کن ...چشاش از تعجب گرد شده بود و آب دهنش رو مدام قورت میداد ... اوضاعِ خودم بدتر بود، شاید این یکی از سختترین لحظههای زندگیم بود. میخواستم عشقی رو که ماهها بود توی دلم مخفی کرده بودم و کل وجودم رو به آتیش کشیده بود رو به دلبرم بگم به کسی که جادوم کرده بود و توی چشای عسلیش میتونستم خودم رو غرق کنم و جلوش نمیتونستم درست نفس بکشم... میترسیدم. نه از اینکه بره به شوهرش بگه یا سعید بفهمه ، من فقط از این میترسیدم که از دستش بدم و همین رابطه حداقلی هم دیگه نتونم باهاش داشته باشم. بالاخره خودمو جمع و جور کردم و گفتم ...فاطمه من از لحظهای که دیدمت عاشقت شدم ...خواهش میکنم اول گوش کن حرفامو ...لطفاً چیزی نگو ... بعدش هرچی خواستی بگو... شاید تو بگی این یه هوسه که یه پسر جوون و بی تجربه دارتش ولی مطمئن باش من بیشتر از سنم با زنا تجربه داشتم، پسر چشم و گوش بستهای نیستم و میفهمم عشق یعنی چی هوس یعنی چی! فاطمه! عزیزم من عاشقتم.. دیونهوار عاشقتم و از هرچیزی بیشتر تو دنیا میخوامت ...نمیدونم به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری یا نه ولی من از وقتی دیدمت جادو شدم، عاشقت شدم و از عشقت مدتهاست دارم میسوزم، اولش سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ولی فقط کافیه توی چشمای نازت نگاه کنم تا همهی شب بیداریها و سیاه مستیها و سرزنشها و عداب وجدان هام یادم بره ...شبها تا صبح بیدارم اینقدر مشروب میخورم تا از زمین و زمان جدا بشم که شاید فکرت از سرم بره ولی نمیره چون عشقه...چون عاشقتم ...آدم عاشق براش مهم نیست آخرش چی میشه و چه بلایی سرش میاد ... درست و غلط تو عشق معنی نداره ...من نمیتونم چون بزرگتری و همسن مامانمی یا چون شوهر داری یا بچه داری یا مامان بهترین دوستمی ازت دست بکشم فاطمه ... فقط میخوام بدونی من دیوونهوار عاشقتم ...(گریهم گرفته بود اونم با گریه من گریهش گرفت... بهش نزدیکتر و نزدیکتر میشدم و حالا دیگه جلوی صورتش بودم) لباشو خیلی آروم بوسیدم یه بار، دوبار، سه بار لباشو بوسیدم هیچ حرکتی نمیکرد این دفعه لباشو بوسیدم و بعدش لباشو با لبام گرفتم و شروع کردم خوردن لباش... مثل عسل شیرین بود. تو چشاش نگاه کردم هنوز خیس اشک بود و حرکت نمیکرد ... زبونمو کردم تو دهنشو و زبونشو لیس زدم و دوباره لباشو گرفتم با لبم و این با دور گردن و کمرشو گرفتم و آروم خوابوندمش و خودمم روش خوابیدم و لباشو با لذت و عمیق میخوردم .. دستشو گذاشت رو سینهم و آروم هلم داد که برم عقب ... پاشدم اونم پاشد ... جفتمون نفس نفس میزدیم ...خط چشای فاطمه ریخته بود روی گونهش با قطرات اشک ...گفت امیر این کارت خیلی اشتباه بود من بهت اعتماد داشتم تو از اعتمادم اینجوری سواستفاده کردی این چه چرت و پرتیه که داری میگی ...تو جوونی الان عقلتو دادی دست هوست ...من شوهر داا... نذاشتم حرفشو تموم کنه، دستامو بردم جلوی لباش و گفتم یه لحظه صبر کن ...عزیزم من عاشقتم بهت ثابت میکنم عاشقتم و برات جونمو حاضرم بدم ...فاطمه تو برای من مثل نفسی ...من یه روز نبینمت مردم ...من بهت احتیاج دارم ...فاطمه نباید ببوسمت ولی این بهترین و شیرین ترین لحظه زندگیم بود که تونستم برای اولین بار ببوسمت... دوباره لباشو بوسیدم بوسه بارونش کردم و لباشو خوردم و دوباره روش خوابیدم، ازش خواهش میکردم بذاره عشقمو بهش نشون بدم مدام میگفتم فاطمه من حاضرم جونمو واست بدم، با همه دنیا به خاطرت میجنگم، تو فقط بذار من عاشقت باشم، همین، اصلا منو دوست نداشته باش مطمئنم یه روز تو هم عاشقم میشی.. ولی خودتو از من دریغ نکن بذار عشقمو داشته باشم بذار تو وجودت غرق بشم ..این حرفا رو میزدم و باز اون لبای شیرینو میبوسیدم ...جوری میبوسیدم و میخوردم انگار آخرین بوسههای زندگیمه ... یه زن میانسال زیبا با اون بدن گوشتی و فوق العاده با اون چشمای خاص و اون صورت جذاب و جا افتاده درست زیرم بود و داشتم شهد لباشو میخوردم و عطر تنشو بو میکشیدم ...ماهها منتظر چنین روزی بودم که بهش بگم و ببوسمش ...واکنشش از حد انتظارم آروم تر بود...حالا برای آبرو بود یا اینکه اونم منو دوست داشت خیلی آروم بود و میذاشت عشقمو با کلمات و با زبون ولبم و دستام که مدام روی سینههاش و لای پاش میچرخید بهش ابراز کنم...
سعی میکنم قسمت بعد رو زود بذارم.