قسمت هشتم کیرمو با یه فشار تا نصفه تپوندم تو کسش.. جیغش در اومد... پشت زانوش دست من بود، زانوهاش رو فشار دادم سمت شکمش و تنش که نتونه بلند شه از زیر کیرم... وقتی روش کامل مسلط شدم خم شدم لباشو با لبام گرفتم و کل کیرمو یه جا کردم تو کس تنگش، صدای باز شدن کسش کامل مشخص بود... واقعا تنگ بود... - امیر تو رو خدا یواااش بکن پاره شد کسم - عب نداره نفسی باید به کیرم عادت کنی... تو چرا اینقدر تنگی زن؟ - چون منصور کیرش جلوی کیر تو دودوله.... آه آه یواش تو رو جونِ فاطمه یواش - نفسم باید گشاد بشی... اولش یه کم سخته تا به کیرم عادت کنی ولی باید تحمل کنی.... الان کم کم کست باز میشه...کیرمو آروم آروم تو کسش عقب جلو میکردم و مرتب ژل میزدم تا گشاد بشه، البته اینقدر تنگ بود که به این راحتی گشاد نمیشد، یه کم که جا باز کرد کمرمو بیشتر میکشیدم بالا و محکم تلمبهتر تلمبه میزدم و فاطمه هم ناله های بلندتری میکرد...دیگه کم کم تلمبه هام شدید شده بود لنگاشو به شدت فشار داده بودم سمت تن گوشتیش و خودم روش خیمه زده بودم تو چشاش نگاه میکردم... سرخ شده بود و ناله میکرد، - داری جر میخوری آره؟ کستو دارم جر میدم - آههه جرررم دادی.. جررر خوردم امیر داری جررر میدی کسمو پاره شدم آهههه آخخخ... - داری به کی کس میدی؟ ها؟ کست مال کیه؟ - مال توئه... - جووون... تو دیگه مال منی فاطمه... زنمی... تو همین تخت هر شب جرت میدم هر شب باید کس بدی و زیرم بخوابی... کس و کونتو یکی میکنم... دوباره آبش با فشار اومد ولی این دفعه ادامه دادم... به بغل خوابوندمش و رونای کلفتشو رو هم گذاشتم کیرمو از لای روناش کردم تو کسش... اینجوری کسش خیلی تنگ شده بود و کیرم به سختی توش میرفت اومد یه پاشو باز کنه که پام رو گذاشتم روی روناش...گردنشو برگردوند با التماس گفت :امیییر- جونِ امیر؟ جوون خانمم؟ - تو رو خداااا دارم جر میخورم... چونهشو با یه دستم گرفتم چرخوندم و لبای نازشو بوسیدم و همزمان با اون یکی دستم کیرمو میچپوندم از بین رونای گوشتیش که با پام چسبونده بودمشون به هم تو کسش... به معني واقعی کلمه داشتم جرش میدادم، میدونستم زنی مثل فاطمه که یه عمر سکسای کوتاه و یکنواخت داشته واسش خیلی سخته این جوری هارد گاییده بشه ولی واقعا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم... دیوونهی بدنش بودم و میخواستم شدیدترین حال ممکنو باهاش بکنم... یه کم تو اون شرایط سخت بهش تلمبه زدم و تکون خوردن ممههای گندهشو تماشا کردم و کیف کردم بعد کیرمو کشیدم بیرون و بهش گفتم قمبل کنه.... کپلای شاهانهش سفید و گنده و چرب بودن، معلوم بود قبل از اینکه بیاد کل پوستشو کرم زده... یه کم سوراخ کون کوچیک و نازش رو لیسیدم و از پشت کیرمو کردم تو کسش... این بار آروم تر کردم توش که خیلی بهش فشار نیاد... -چطوری نفس داری حال میکنی؟ - بکن امیر... بکن.. داری به آتیش میکشی کسمو. کپلاشو چنگ زدم و تلمبه هامو شدیدتر کردم.... تخت به صدا اومده بود از شدت سکسمون.. کس فاطمه دیگه اندازه کیرم شده بود و کمتر درد میکشید و داشت تو اوج لذت بسر میبرد... چند دقیقه بعد خوابیدم و بهش گفتم بشینه رو کیرم... پستوناش تو چنگم بود و خودش داشت کیرمو تنظیم میکرد و آروم با کس مینشست رو کیر کلفتم... خوب که جا شد شروع کرد سواری کردن و رو کیرم بالا پایین میشد... یه کم بعد زانوهام رو جمع کردمو با زانوهام به کونش فشار دادم که بیاد تو بغلم.... روی پنجه ی پام یه کم بلند شدم موهاشو با یه دستم دور سرش جمع کردم، با یه دستم هم کمرشو گرفتم و از زیر شروع کردم گاییدن کسش... به شدت تو کسش تلمبه میزدم و اونم تو اوج بود و نالههای کش دار میکرد.. با صدای منقطع و حشری آه و ناله میکرد و میگفت جررر خوردم پاره شدددم امیییر...همونجوری که روم بود دستامو دور کمرش محکم گرفتم و کیرمو تا خایههام کردم توش... خودمو یه کم جابجا کردم طوری که برسم لبه تخت... پاهام و گذاشتم رو زمین و تو همون وضعی که کیرم تا ته توش بود و محکم بغلش کرده بودم راستش کردم... حالا دستاشو دور گردنم انداخته بود و منم دستامو زیر رانهای کلفت و گوشتیش بود و روی هوا رو کیرم سوار بود...- اینجوری دوست داری؟ هاا؟ تا حالا اینجوری گاییده شدی؟ -ننننه... وااای امیررر.... بکنم... دارم دیوونه میشم... تو چی کار کردی با ممننن...چی کار کردی یی.... وای امیر دارم آتیش میگیرم... -جووون... چقدر سنگینی تپلی خانم.... بخورمت...بده من اون لبای نازو خوب که جا شد تو بغلم آروم آروم روی کیرم بلندش میکردم و بهش تلمبه میزدم... یه کم آروم کردمش تا عادت کنه به پوزیشن... بعدش محکمتر میکوبیدمش روی کیرم و تا خایه تو کسش میکردم... همزمان ممههاشو گاز میزدم و میخوردم... صورتش سرخ سرخ شده بود از حشر زیاد... فکر نکنم تو کل عمرش اینجوری سکس کرده باشه... جفتمون روی ابرا بودیم یه کم تند تند کردمش که کیرم از کسش در اومد... خودش یه دستشو آزاد کردو کیرمو گذاشت توی کسش و گفت فقط بکن امیر....جررر بده امیر.... رحم نکن بهم.... ااااخهمونجور که رو هوا اون بدن تپل و نابو بالا و پایین میکردم و میگاییدمش نزدیک دیوار شدم و کمرشو چسبوندم به دیوار... پاهاشو ول کردم، اونم پاهاشو دور کمرم قلاب کرد... لباشو میبوسیدم، کمرشو گرفته بودم و شدیدترین تلمبهها رو تو کسش میزدم... کس تنگش به ناله افتاده بود یه جوری صدا میخورد انگار داره ضجه میزنه... خودشم یه جوری جیغ میزد که گوشم داشت کرد میشد.... چندتا تلمبه محکم زدم که دیدم آبم داره میاد... فاطمه رو آوردم پایین و گفتم زانو بزنه... کیرمو کردم توی دهنشو همه آبمو ریختم تو دهنش... وااای خدا، کیر کلفت من تو دهنش بود، با اون وضعیتش، چشای عسلی و خیسش که خط چشمش ازش ریخته بود، موهای بهم ریخته ش.... لنگای بازش و کس جر خوردهش...آبم از گوشه کیرم که تا ته تو دهنش بود یه کم زده بود بیرون... با چشای خیس و عسلی بهم نگاه میکرد و منم سرشو محکم داشتم و داشتم از لذت آه میکشیدم -همهشو بخور فاطمه... همه شو باید بخوری البته معلوم بود یه بخش زیادی از آبم پاشیده ته حلقش ولی بقیهشم وقتی بهش گفتم قورت داد... کیرمو در آورد و لیسید تا قطره آخرشو هم کشید و خورد... حتی آبی که از لب و چونهش آویزون بود رو با انگشتام جمع کردم و دادم بخوره... مثل یه بره انگشتامو لیس میزد.... الهی فداش بشم بغلش کردم و خودمو و اونو انداختم رو تخت و کشیدمش تو آغوشم... سرش روی سینهم بود و نگاه من به سقف... به این فکر میکردم میشه بیشتر از این خوشبخت و خوششانس بود؟
قسمت نهمساعت از ١٢ شب گذشته. توی وان نشستم و فاطمه هم تو بغلمه... سرشو روی سینهم گذاشته و دستای منم روی سینههاشه و آروم نوازشش میکنم... سرشو بلند میکنه و برمیگرده به سمت من... خوابم یا بیدارم؟ چقدر خواب این لحظهها رو دیده بودم، خدا میدونه چندبار تو خواب توی وان حموم باهاش خوابیده بودم... ولی این دفعه واقعی بود... اون دیگه رویا نبود، زنده بود... داشت خودش منو میبوسید، کیرمو که زیر آب بود با دستاش گرفته بود... عین رویا بود ولی واقعیت داشت...دستمو رسوندم به کسش و کشیدم لای کس تپلش... گفت :جووون.. بازم میخوای بکنی؟- دوست داری بازم بکنمت؟ من عاشق اینم که تو وان بکنم اون کس خوشگلتو..- بکن بکن بکن... بکن آهههه...کیرمو از همون زیر گذاشتم روی کسش، خودش از روی من بلند شد و نشست رو پاهام، کیرمو با دستش گرفت و گذاشت توی کسش... شروع کرد بالاپایین رفتن روی کیرم.. صدای برخورد کونش با سطح آب و کوبیده شدن کیر من به کس خیسش تو فضای بستهی حموم یه سمفونی زیبا راه انداخته بود... دو طرف کمرشو گرفتم یه کم زانوهامو خم کردم که بخوابه روم و بتونم ممههاشو بخورم و تو کسش تلمبه های محکم بزنم... یه کم بعد از تو وان در اومدم لبه وان دولاش کردم و از پشت کردم تو کسش... یه بار دیگه هر دو باهم ارضا شدیم و بعد از حموم اومدیم بیرون...فاطمه به بچههاش گفته بود شب پیش مادرش میمونه... مادرش بعد فوت باباش تو خونه قدیمیشون تنها زندگی میکرد، دو تا دخترش که شوهر و بچه دارن نوبتی بهش سر میزنن و پیش میمونن... بهونه خیلی خوبی بود واسه دیدارهای آیندهمون...یه شب آروم رو گذروندیم... اون خیلی خسته شده بودو زود خوابید ولی من خوابم نمیبرد، تا نزدیک صبح بیدار بودم، سر فاطمه توی بغلم بود و آروم موهاشو نوازش میکردم، بو میکشیدم و میبوسیدم... نمیخواستم این شب بینظیر با خوابیدن هدر بره، همیشه میشد خوابید ولی این حس شاید دیگه تکرار نمیشد، دلبری که مدتها روح و قلبم دنبالش بود حالا آروم مثل یه بچه توی بغلم خواب بود و میتونستم از عطرش و گرمای تنش مست بشم...نزدیکای ظهر از خواب پاشدم دیدم فاطمه کنارم تو تخت خواب نیست، اولش ترسیدم که نکنه همهش خواب بوده باشه... تو خونه دنبالش گشتم و دیدم نیست که نیست.... برگشتم توی اتاق دیدم یه کاغذ روی پاتختی گذاشته... نوشته بود صبح بخیر عزیزم من باید برم مدرسه ساعت ٧ کلاس دارم... میبوسمت.جل الخالق چطور اینقدر زود پاشده رفته هیچ سروصدایی هم نکرده.. خندهم گرفته بود، تازه یادم افتاد با اون لباسهایی که اومده چطوری رفته مدرسه!! زنگ زدم بهش.. جواب داد... تو مدرسه بود؛ -سلام عزیزم خوبی؟ کجایی؟ -سلام خوش خواب... مدرسهم تازه کلاسم تموم شد. -تو چطور اینقدر زود پاشدی؟ ... ها؟ راستی چجوری رفتی با اون لباسات؟! -با اونا نرفتم که، مانتو و شلوار کارم رو آورده بودم با خودم، تو ندیدی... البته تو که چشمت مشغول چیزای دیگه بود اصلا ندیدی یه ساک تو دستمه -خخخ راست میگی... الان کارت تموم شده؟ آدرس بده بیام دنبالت. -نه نمیخواد با تاکسی میرم خونه. -اصلاً حرفشو نزن من دارم لباس میپوشم بیام...-اَههه وایسا یه دقیقه... امیر... امیر... امیرررگوشی رو روی میز گذاشته بودم داشتم لباس میپوشیدم با صدای بلند گفتم : عزیزم دارم لباس میپوشم زود آدرسو بفرست. -میگم یه دقیقه صبر کن ببین چی میگم... گوشی رو ورداشتم گفتم جانم بهگوشم.. -میگم نیا اینجا، جلو شاگردا و همکارام نمیتونم بیام سوار ماشینت بشم. - خب بگو اسنپه.. کی میفهمه حالا... راه افتادم رفتم آدرسی که داده بود، اینقدر اصرار کرد که ١٠٠ متر جلوتر نگه داشتم... اومد نشست جلو و کمربندش رو بست، برگشت سمتم سلام و احوالپرسی کنه که لبشو بوسیدم -جاااان چه شیرین بود، قند و نبات میزنی به لبات خانوم معلم؟! -ایندفعه فلفل میزنم که آدم بشی.. جفتمون خندهمون گرفته بود... گفت روشن کن زود بریم خونه... البته من میخواستم ناهار رو باهم بخوریم بعد ببرم برسونمش خونه، نهایتاً هم تسلیم شد و اومد؛-میگم این مانتو و مقنعه هم بهت میادا.. چرا همیشه همینا رو نمیپوشی. -باشه سری بعد اصلاً با چادر میام پیشت.. -نه پیش منو نمیگم که! ... میگم اینا هم خیلی بهت میاد... بیرون میای اینا رو بپوشی هم خوبه، بهت هم میاد... -آهااا یعنی داری غیرتی بازی در میاری نه؟؟؟ -غیرتی و اینا که نه ولی خب اون لباسای دیشبت... -لباسای دیشب چشون بود؟ تو که گفتی خیلی خوشت اومده.. -خوشم که میاد عزیزم... ولی بعدش که فکر کردم تو با اونا بیرون بودی و ممکنه کسی نگات کرده باشه اعصابم خورد شد... برگشتم طرفش داشت با لج و عصبانیت نگام میکرد؛ - اینجوری نگاه نکن دیگه قربونت بشم.... خب دلم نمیخواد کسی عشق منو دید بزنه! -جلوتو نگاه کن امیر الان به کشتنمون میدی! -نترس حواسم هست... خب؟ دیگه اونجوری بیرون نپوش! باشه؟ -باشه! ... خدایا فقط یه دوست پسر غیرتی کم داشتم تو این سن و سال... (خنده) رسیدیم یه رستوران و ناهار رو خوردیم، راجع به کارش ازش پرسیدم، تا حالا راجع به این چیزا خیلی کم حرف زده بودیم. فقط میدونستم دبیر ادبیات دبیرستانه.. گفت ٢٣ سال سابقه داره و میتونه اگه بخواد حق بیمهش رو یه جا بده تو همین سن بازنشسته بشه... -خب چرا خودتو بازنشسته نمیکنی؟ -امیر من تنها کاری که تو زندگیم دوست دارم همینه. عاشق درس دادنم... یه کم راجع به خانواده من پرسید و منم درباره مامانم و داداشم و اینا بهش یه چیزایی گفتم و بعد هم زود رسوندمش خونه..
قسمت دهمروزهای بعد لحظهای نبود که بتونم بهش فکر نکنم... دوست داشتم همیشه کنارم باشه، امکان نداشت یه روز نبینمش... به هر شکلی که بود میدیدمش، یا میرفتم از مدرسه سوارش میکردم و تا برسونمش دستمالیش میکردم و میبوسیدمش یا وقتی منصور ماموریت بود میومد خونهم... البته هر دفعه استرس داشت که سعید بیاد ناغافل... راستش خودم هم واسم یه معضلی شده بود، سعید و آرمیتا وقت و بیوقت میخواستن بیان پیشم و سعید از پیچوندنای من ناراحت بود. میترسیدیم یه وقت دور و بر خونه من باشن و فاطمه هم همون موقع بخواد بیاد پیشم...بعدظهر یکی از روزایی که شبش منصور نبود به فاطمه زنگ زدم و گفتم امروز یه کم زودتر آماده بشه میام دنبالش... تا اون روز دیدارها و سکسهای منو و فاطمه به ١٠ بار رسیده بود، قرار همیشگی این بود که من یه خیابون بالاتر از خونهشون منتظر میموندم اونم به بهانهی مادرش میومد بیرون و باهم میرفتیم خونه من... یه دست لباس مانتو شلوار رسمیش و چند دست شورت و سوتین هم تو خونهم گذاشته بود که شبایی که پیش من میمونه صبحش راحت بره سرکار...خلاصه ساعت ٧ من سرجای همیشگی حاضر بودم با یه کم تأخیر اومد... از آینه بغل داشتم نگاه میکردم.. طبق توافقمون دیگه مانتو جلوباز و شلوار تنگ و کوتاه نمیپوشید، یه شلوار پارچهای شیک با مانتو کرپ بلند پوشیده بود و کفش پاشنه بلند و عینک دودی، خیلی شیک و خوشگل شده بود...سوارش کردم و راه افتادیم... از یه راه جدید داشتم میرفتم و فاطمه پرسید چی شده چرا اینوری میری؟ بهش گفتم یه کم صبر کن... سورپرایزهجلو در یه آپارتمان نگه داشتم که از خونه فاطمه اینا نیم ساعت فاصله داشت... پیاده شدم درو واسش باز کردم دستشو گرفتم و پیادهش کردم... من لبخند میزدم و از ته دل خوشحال بودم ولی اون تعجب کرده بود و میپرسید داستان چیه... رفتیم بالا کلید در واحد رو انداختم و چراغها رو روشن کردم... سه روز بود این خونه رو رهن کرده بودم، تو این سه روز هم درگیر تجهیز و مبله کردنش بودم... هرچیزی که فکر میکردم فاطمه دوست داشته باشه رو واسه خونه خریده بودم... دوتا اتاق خواب داشت که یکیش مستر بود، تو اتاق خواب مستر یه تخت خواب دونفره بزرگ گذاشته بودم با یه دست کاناپه، یه آینه قدی.. یه کابین دوش بزرگ هم داشتیم...فاطمه چند قدم رفت جلو، من درو پشت سرمون بستم و دستمو دور کمرش حلقه کردم و از پشت بغلش کردم و بوسیدمش...-چطوره عزیزم؟ خوشت اومد؟-اینجا کجاست امیر؟-اینجا؟ خونه جدیدمونه.... ببخشید زودتر بهت نگفتم... میخواستم سورپرایز بشی ولی حالا هرچی رو دوست نداری بگو که تغییرش بدم... چون این خونه توئه عشقم... تو خانوم این خونهای...دستشو گرفتم بردمش سمت اتاق خوابمون... درو باز کردم و گفتم اینم اتاق خوابمون... دهنش باز مونده بود-واااای امیر... امیر چقدر قشنگهبرگشت بغلم کرد و لبامو بوسید و تشکر کرد-امیر خونه قبلیت رو پس دادی مگه؟-نه چرا پسش بدم. اون میمونه واسه سعید و بچهها... منو و تو دیگه میاییم اینجا که تو هم خیالت راحت باشه.. تازه نزدیکت هم هست و هر وقت بخواییم میتونیم یکی دو ساعت بیاییم اینجا پیش هم باشیم... خوب نیست؟- خیلی خوبه... معلومه که خوبه... عالیه..به افتخار خونه جدید و عشقمون که حالا دیگه دوطرفه بود اون شب یه لبی هم تر کردیم. البته اون خیلی نمیخورد که مست نشه ولی من اون شب خیلی خوردم.... فاطمه روی کاناپه تو بغلم نشسته بود، یه پیک میخوردم و چند دقیقه لباشو میخوردم و سینهها و پاهاشو میمالوندم.یه شلوارک لی و یه تاپ کوتاه تنش کرده بود، تن نازش چشمامو نوازش میکرد و با اشتها هرجایی که میتونستم رو میخوردم و لیس میزدم... یه کم بعد پاشد رفت آشپزخونه اولین شامو تو خونه جدید درست کنه واسم...- فاطمه تو حسابی کدبانویی ها... به به -سه تا بچه بزرگ کردم چی فکر کردی؟ -آخه با این چهارتا چیز میزی که تو یخچال بود فکر نمیکردم بشه چیزی درست کرد... واقعا باریکلا داری اون داشت غذا رو درست میکرد منم از پشت بغلش کرده بودم گردنشو میبوسیدم و تو گوشش حرفای عاشقونه میزدم... -چقدر خوبه که اینجایی فاطمه، چقدر همه چی خوبه. دیدی بهت گفتم همه چی خوب درست میشه... ها؟ یادته؟ -آره خیلی خوبه ولی تو از توی دل من خبر نداری -مگه اونجا چه خبره؟ -همهش نگرانم... بدتر از اون همهش عذاب وجدان دارم. -چرا عذاب وجدان داری آخه عزیزم؟ مگه تو چه کار اشتباهی کردی؟ تو فقط واسه یه بارم که شده داری واسه خودت زندگی میکنی... عاشق شدی... -آره عاشق شدم ولی یه عشق ممنوعه! واسه تو هم همینه... هرچقدر هم تو رو دوست داشته باشم، هرچقدرم تو منو دوست داشته باشی این تغییر نمیکنه... من با این رابطه به شوهرم خیانت کردم، نمیتونم اینو از ذهنم بیرون کنم... هرکاری میکنم نمیشه... -زمان که بگذره میتونی عشقم... عشقمون به همه اینایی که میگی میارزه... فکر میکنی من عذاب وجدان ندارم؟ نمیتونم تو روی سعید نگاه کنم... گاهی اوقات دوست دارم ازش فرار کنم نبینمش اصلاً....ولی وقتی به تو فکر میکنم به خودم میگم ارزششو داشت اگه خیلی بدتر از اینم بشه بازم ارزشش رو داره عشق من... بعد از شام سبک فاطمه رو تو اتاق و درو بست گفت هر وقت صدات کردم بیا... چند دقیقه بعد صدام زد... روی تخت با یه شورت و سوتین توری مشکی و یه جوراب شلواری نازک دراز کشیده بود، یه میکاپ خیلی خوشگل هم کرده بود و با انگشت بهم اشاره کرد که برم رو تخت... درجا شلوارک و شورت و رکابیو درآوردم و پریدم تو تخت بغلش کردم و پیچوندمش روی خودم آوردمش.... هر دو داغ و حشری بودیم و لبای همدیگه رو میخوردیم... دست اون روی کیر من کاری میکرد و دستای منم توی شورت و روی سینهش کار میکرد... طولی نکشید که ازم جدا شد و رفت پایین سراغ کیرم... پاهامو باز کردم، وسط پام نشست و کیرمو با ولع میخورد و لیس میزد... فاطمه عالی ساک میزنه، بارها وقت ساک زدنش آبمو آورده و خورده... تا چشمام نگاه میکنه و کیرمو جوری تا ته میخوره که آه از نهادم درمیاد... یه کم بعد هر دو به بغل خوابیده بودیم و حالت 69 اون کیر منو ساک میزد و منم کوس و کون گوشتالوی اونو میخوردم، پاهاشو باز کرده بودم و شرتشو کشیده بودم زیر کونش... کون گندهش اینقدر سفید و نازه که رد شورت تنگش روش میمونه... پستوناش هم همیشه ردای خط سوتین روش تا یه ساعت میمونه... لای کسشو باز کردم و با زبون تند تند تو کسشو لیس میزدم و میمکیدم... -آههه امیر بخووور بخور عشقم... آتیش زدی کسمو از کون و کمرش گرفتم کشیدمش طرف خودم، لنگاشو انداختم رو شونههام... عاشق اینم که وقتی میکنمش تو چشاش نگاه کنم و اون حالت درد و لذت و حشرش رو ببینم.... ببینم با چشاش التماس میکنه جرش بدم و بهش رحم نکنم... سر کیرم روی کسشه و خودم دارم ازش لب میگیرم که چونهمو میگیره و لباشو جدا میکنه -امیر کسمو بکن. بکن توش... جر بده فاطمه رو... زنتو بگا... جر بده کسمو... پارهم کن امیر... کیر میخوااام... میخوام امشب جرم بدی -جوووون عزیزم امشب یه جوری بهت حال میدم که تو عمرت حال نکرده باشی...
قسمت یازدهم- پایان فصل اولکیرمو ژل زدم و آروم کردم توش... با آه و ناله ورود کیرم تو کسش رو همراهی کرد... پاهاشو تا جایی که میشد خم کردم و دستامو رسوندم به تشک کنار سرش در حالیکه پاهاش هنوز رو شونم بود خودمو روی نوک پاهام بالاکشیدم شروع کردم تلمبه زدن تو کس تنگش...-امیییر... عاشقتم امیر... قربون کیر کلفتت....آهههه-جونم نفسم... جووون... کستو خوب میکنمش... ها؟.. خوب دارم میکنمت؟- آره فدات بشم آره زندگیم... جر بده کسمو...تالاپ تالاپ خایههام میخورد به کس و کونش و کیرم کسشو میشکافت و سر کیرم به دهنهی رحمش میرسید... عاشق کسشم... تنگ و داغ و گوشتی... حسم عالی بود، هربار که میکنمش برام تازگی داره... هیچ وقت از کردن این زن سیر نمیشم...فاطمه خودش مچ پاهاشو با دستش گرفته بود و تشویقم میکرد محکمتر بکنمش... همون زنی که روز اول داشت از درد گریه میکرد حالا عاشق سکس هارد بود و له له میزد واسه کیرم...-بکوب امیر... بگااا... کسمو بگااا... آاااخ... جر خوردم... بگگگااااتو یه لحظه اینقدر سرمو نزدیک کردم که کیرم تا ته رفت توش و لبام چسبید به لباش، دستامو رد کردم زیر کمرشو گرفتم و کشیدمش بالا، نشستهم اونم روی رونم نشسته بود و داشتیم لب میگرفتیم... کیرم بیحرکت توی کسش بود... یه کم لباو و ممههاش رو خوردم و خودم خوابیدم بهش گفتم کیرسواری کنه... دستاشو تکیه داد بهم و رو کیرم محکم بالا پایین میشد و کسشو میکوبید رو کیرم... موهاش روی صورتش ریخته بود و خیس عرق شده بود.... موهاشو کنار زدم با چشمای حشریش نگام کرد؛ -جوووون... دارم به دوست پسر کیر کلفتم کس میدم... نوش جونت... کسمو فقط مال توئه عزیزدلم... عشقم..اینقدر داغ بودم و داشتم حال میکردم که نمیتونستم حرف بزنم... پستونای گنده و سفیدش بالا و پایین میپریدن و با شدت داشت بهم کس میداد...-عشقم برگرد اون کون تپلتو بنداز طرف من...همونطوری که کیرم تو کسش بود چرخید و کونشو طرفم کرد...اون با لذت کس میداد و خودش رو کیرم بالا پایین میشد منم با کون سفید و گندهش حال میکردم و اینقدر اسپنکش کردم که سرخ شده بود...کمرشو هل دادم که خم بشه رو پاهام و کپلای کونش وا بشه... جااان سوراخ نازش که مدتها تو کمینش بودم رخ نمایی کرد...انگشتمو تف مالی کردم و آروم کشیدم روی کونش... اونم همونجوری داشت کس میداد و حال میکرد، اونقدر حشری بود که هیچ واکنشی به مالیدن سوراخ کونش نشون نداد...یواش یواش انگشتمو کردم تو سوراخ کونش که یهو متوقف شد-آاااخ.... امیر درد میکنه... کونمو کار نداشته باش خواهش میکنم.-عزیزم نمیشه که هر دفعه میگی کار نداشته باش... بالاخره باید کونتو بکنم... کی بهتر از امشب، اولین شب تو این خونه و توی این تخت خواب... بذار امشب کونتو باز کنم... قول میدم دردت نگیره عشقمخلاصه مخشو زدم... از قبل واسه امشب کلی نقشه کشیده بودم... بات پلاگ و انواع دیلدو نازک و اسپری بیحس کننده. با انگشت و تف حسابی سوراخ کونشو تحریک کردم و خودشم کم کم خوشش اومد... وقتی انگشتم تا آخرش تو سوراخش رفت بهش گفتم از رو کیرم پاشه قمبل کنه کونشو...حسابی سوراخشو خوردم و لیسیدم و یواش یواش انگشتش هم میکردم با اینکه سوراخش خیلی تنگ و کیپ بود موفق شدم یه ذره بازش کنم حالا وقتش بود که روونش کنم... یه کم ژل مالیدم روی یه دیلدو نازک و یواش یواش کردم تو کونش-آاااییی امیییر... درد داره... توروخدا درش بیار-آروم باش عزیزم... الان عادت میکنی بهش... یه کم تحمل کن...دیلدو رو آروم تکون میدادم تا زیاد دردش نگیره... خوب که جا باز کرد پات پلاگ رو بیحس کننده زدم بهش و کردمش تو سوراخ کونش... آروم فرستادم تو... آخرش که کلفتره وقتی میرفت تو قشنگ سوراخ کونش داشت دورش کش میومد... فاطمه از درد جیغ کشید ولی من فوری خوابیدم روش که نتونه پاشه... بات پلاگ هم تا ته رفت تو سوراخش بات پلاگ توی سوراخش موند و همونجوری کسشو چند دقیقه گاییدم تا اینکه با فشار زیاد آبش پاشید و ارضا شد.. -سوراخ کونت دیگه اذیت نیست خوشگلم -نه یه حس بدی دارم انگار تهم بازه ولی دردش کم شده... -اوخخخی معلومه که تهت بازه خانومی، اون سوراخ ناز و کوچولو الان اندازه یه سکه باز شده و منتظر کیر آقاشه... -جووون... بکن امیر.. هرجوری دوست داری حال کن... دوباره قمبل کرد و یواش بات پلاگو کشیدم از سوراخش بیرون... سوراخ نازش اندازه یه سکه کوچیک باز شده بود و نبض میزد... قبل از اینکه دوباره بسته و کیپ بشه جای بات پلاگ زبونمو کردم تو سوراخش... اونقدر سوراخشو خوردم و زبون زدم که حسابی روون و خیس شد، فاطمه هم آه و ناله میکرد و داشت حال میکرد.. -فاطمه خانم عشقم میخوام سوراخ کونتو افتتاح کنم... حاضری -آره عشقم... بزن سوراخ کونمم جر بده... کس و کونمو یکی کن... -فاطمه من پرده تو نزدم ولی الان به جاش سوراخ کونتو میزنم... این اولین کیریه که میره تو این سوراخ کون خوشگل... جااان.... بخورمش... کیرمو خوب چرب کردم و یه زانوم رو تشک بود و یه پامو کنار کونش تکیه دادم... یه طرف کپل کون تپلشو چنگ زدم و بازش کردم با یه دست دیگهم اولش سوراخشو تف مالی کردم بعد کیرمو گرفتم و گذاشتم روی سوراخش... فاطمه سرشو برگردونده بود با نگرانی نگاه میکرد... بهش لبخند زدم و کله کیرمو با فشار کردم توش... فاطمه با یه آخ بلند سرشو گذاشت روی بالشت... یواش یواش و با حوصله کل کیرمو جا کردم... چسبیدم به کون گندهش و تلمبه میزدم... جااان عجب کونی داشتم میکردم... تنگی و داغی سوراخش دیوونه کننده بود... فاطمه دیگه به گریه افتاده بود، سوراخش تحمل کیر به این کلفتی رو نداشت... گوش من دیگه اصلا جیغهای فاطمه رو نمیشنید... با قدرت تو کونش تلمبه میزدم و وقتی شکمم میخورد به کون تپلش صدای تاپ تاپش روانیم میکرد... موجی که کونش میخورد دیوونه کننده بود... فاطمه زیاد بیتابی میکرد ولی من قصد بیخیال شدن نداشتم... یه کم بلند شدم یه پامو گذاشتم روی سرش و سرشو فشار دادم تو بالشت و شروع کردم شدیدتر گاییدن کون تنگش... سوراخ کوچولوش که چسبیده بود به کیرم با هر تلمبه با کیرم کشیده میشد به بیرون و وقتی با قدرت دوباره کیرمو میتپوندم توش حس میکردم سوراخش داره جر میخوره... اینقدر سوراخش خوب بود که زود آبم اومد... خوابیدم روش و آب کیرمو ته کونش خالی کردم... اوووف... بهترین سکس زندگیم بود... واقعا حال کرده بودم... فاطمه خیلی درد کشیده بود ولی شب وقت خواب ازش معذرتخواهی کردم و از دلش در آوردم...
Missmobina11azerakhsh_38ممنون از نظراتتون... مشغول نوشتم فصل دوم هستم... فردا قسمت اول فصل دوم رو میذارم
قسمت دوازدهم - شروع فصل دومسه ماه از شروع رابطه من و فاطمه میگذشت و همه چی برام عالی پیش میرفت... فاطمه هم خیلی خوشحال و سرزنده شده بود، به خودش میرسید، مرتب آرایشگاه میرفت و حتی باشگاه هم اسم نوشته بود... جوری تغییر کرده بود که حتی دخترش شیوا هم تعجب کرده بود از این تغییرات و بهش گفته بود خیلی عوض شدی..حالا که خونه من نزدیک بود بهشون روزی نبود که باهم نباشیم و سکس نکنیم... یا شب میومد پیشم یا اگه شرایط اوکی نبود گاهی مدرسه رو زودتر میپیچوند میرفتم دنبالش میومد خونه. وقتی ظهر خونه بود هم حتما خودش غذا درست میکرد و باهم ناهار رو میخوردیم... بعدشم میرفتیم توی تخت خواب...سکس واسه ما وقت و بیوقت نداشت، هر موقع باهم بودیم مثل آهنربا به هم دیگه جذب میشدیم، نمیفهمیدم چطور و کی به همدیگه پیچیدیم و توی رختخوابیم... روز به روز توی سکس بیشتر باهم مچ میشدیم و این آخریا دیگه فاطمه هم با همه جور سکس خشن و هاردی پایه بود و منم نهایت لذت رو ازش میبردم... حتی گاهی دوست داشتم بهش آسیب بزنم تو سکس... مثلا گاز گرفتن و کبود کردن ممههاش یا اسپنک شدید باسنش، اونم کاملا پایه بود و ازش لذت میبرد... قبلا هیچوقت تجربهش رو نداشت ولی تو رابطه با من داشت خودش رو هم بهتر کشف میکرد.. خودش رو که سالها سرکوب کرده بود و تو نقش یه مادر فداکار و یه زن نجیب و یه معلم مسئولیتشناس کاملاً گم کرده بود و از دست داده بود... ولی حالا خودش رو پیدا کرده بود، بهم میگفت امیر کاش زودتر همدیگه رو پیدا میکردیم... کاش تو سنت بیشتر بود اصلاً از اول زندگیم پیدات کرده بودم... حالا دیگه اون بود که به من قوت قلب میداد و آرومم میکرد، گاهی که میترسیدم یا دلهره داشتم اون بود که بهم قدرت میداد برای ادامه...دوستی و رابطه با سعید برام خیلی سخت شده بود... تو این مدت شاید دو یا سه بار رفته بودم خونهشون.. هر وقتم که اون میخواست با دوست دخترش بیاد خونهم، کلید اون خونه رو بهش میدادم و میگفتم خودم کار دارم... دانشگاه هم که دیگه کلا به تخمم گرفته بودم و اون ترم رو کامل حذف ترم کردم.سعید نگرانم شده بود... هرچی من ازش دوری میکردم فایده نداشت چون اون ول کن نبود و سعی میکرد بفهمه چم شده... مدام از ذهنم این میگذشت که سعید اینقدر رفیقه و اینقدر بامرامه ولی من بهش نامردی کردم.. هرچی بیشتر میگذشت این موضوع بیشتر اذیتم میکرد.یه روز اصرارهای سعید و آرمیتا باعث شد تسلیم بشم و باهاشون برم بیرون... قرار گذاشتیم بریم یه کافهای که سال اول دانشگاه زیاد میرفتیم اونجا.. با یه کم تاخیر رسیدم کافه، سعید و آرمیتا از قبل اونجا بودن و یه میز گرفته بودن... کافه خلوت بود، فقط خودمون بودیم و باریستای کافه که نشسته بود زل زده بود بهمون... یه کم عجیب بود همه چی! ... سعید و آرمیتا هم از هر دری حرف میزدن.. البته من حواسم پرت بود و خیلی گوش نمیدادم... یهو چراغا خاموش شد و در باز شد و اشکان و نوید و هاله و نیوشا با کیک و فشفشه اومدن تو... سعید و آرمیتا هم دست زنان پاشدن... تولدت مبارک! تولدت مبارک.... تولدم بود؟! کلاً یادم رفته بود! ولی اونا یادشون بود.. یعنی در واقع سعید یادش بود و تدارک همه چی رو اون دیده بود، به اشکان و نوید هم اون گفته بود، اونا هم با دوستدختراشون اومده بودن که منو سورپرایز کنن... دقیقا تو همون کافهای که کلی خاطره خوب با هم داشتیم...سعی میکردم خودمو خوشحال نشون بدم ولی در واقع دلم میخواست همونجا بزنم زیر گریه.. خیلی فضای سنگینی بود برام... اونا فکر میکردن من این اواخر مشکلاتی داشتم و سعی کرده بودن اینجوری حالمو خوب کنن ولی خبر نداشتن که این کارشون بدتر چاقو تو زخمم فرو میکرد...از همهشون تشکر کردم و بغلشون کردم... دور هم نشستیم و با خنده و شوخی و سربه سر هم گذاشتن ادامه دادیم... ظاهراً کافه رو کرایه کرده بودن چون باریستا بعد از اومدن بچهها پرسید کس دیگهای هم هست؟ و وقتی گفتن که نه همه اومدن درو بست و تابلو بسته است رو انداخت پشت در... وسط صحبتا آرمیتا پرسید امیر چی شد با مونا بهم زدی تو که خیلی باهاش خوشحال بودی؟- خیلی هم خوشحال نبودیم... روی اعصاب همدیگه بودیم برای همین کات کردیم.هاله گفت : ولی مونا یه چیز دیگه میگه! - مگه چی گفته مونا؟ هاله: مونا بهم گفت تو با یکی دیگه بهش خیانت کردی و پیچوندیش... البته ببخشیدا چیزی که شنیدم ازش رو فقط دارم میگم.- چرت و پرت میگه! خیلی آشغاله که داره این چرندیات رو راجع به من میگه.. میخواد منو پیش شما خراب کنه.. نیوشا: به منم همینو گفته! ... ما باهم یه باشگاه میریم.. گفت با یکی دیگه بودی و ولش کردی خیلی هم از دستت ناراحت بود... حتی گفت بعد از اینکه باهات دعواش شده و رفته، یه روز اومده در خونهت که باهات حرف بزنه بعد دیده با یه زن رفتی تو خونه... واااای خدایاا حرفای نیوشا مثل یه سیلی محکم بود... گوشام از عصبانیت داشت سوت میکشید -چرت و پرت گفته دخترهی.. لطفاً تمومش کنید.. نمیخوام بشنوم... اصلاً دیگه اسمش رو نیارید. وقتی عصبانیتم رو دیدن ازم معذرتخواهی کردن؛ سعید بهشون توپید که توی تولدش واسه چی این چیزا رو میگید.. ذهنم بدجوری درگیر شده بود... یعنی مونا فاطمه رو دیده؟! مطمئن بودم که نمیشناستش... ولی اگه عکس گرفته باشه چی؟ اگه عکس گرفته باشه و به کسی نشون بده چی؟ با صدای بچهها به خودم اومدم... سعید گفت شمعها رو فوت کن امیر! شمع ٢١ سالگیم رو فوت کردم و وسط سوت و کف و دست بچهها داشتم به این فکر میکردم که این گندی که زدمو چطوری جمعش کنم!... چند دقیقه بعد ازشون جدا شدم و رفتم خونهم... تو راه خیلی فکر کردم... اگه برم سراغ مونا ازش بپرسم چی دیده و چرا این حرفا رو زده بدتر میشه چون حساس میشه به موضوع و ممکنه یه بویی ببره.. فقط باید امیدوار باشم عکس نگرفته باشه و یا اگه گرفته به کسی نشون نده... هرچند مطمئن بودم اگه اونطوری که تعریف کرده دیده باشه وقت زیادی واسه اینکه تصمیم بگیره عکس بگیره از ما نداشته.. خونه جدید هم که کلاً کسی آدرسشو نمیدونه.... پس تصمیم گرفتم کاری نکنم. رسیدم خونه و کلیدو انداختم توی در و وارد خونه شدم... چراغ رو روشن کردم و دیدم فاطمه جلومه... با یه لبخند بزرگ روی صورتش یه بادکنک رو جلو صورتم ترکوند... تولدت مبارک عشقم... پرید توی بغلم و لبامو بوسید... روی میز یه کیک کوچیک بود و چندتا کادو و کلاه شیپوری و روبان... معلوم شد فاطمه هم چند روزه تو فکر سورپرایز کردن منه... تو فاصله دو ساعت، مادر و پسر هر دو برام تولد گرفتن! خندهم گرفته بود... وقتی جریانو به فاطمه گفتم اونم خندهش گرفت... هر چند هر دوتامون ته دلمون از این موضوع دلگیر و ناراحت بودیم ولی خب ظاهر قضیه خیلی خنده داره! چندتا کادو گرفته بود... یه پیرهن، یه ادکلن لالیک که خیلی دوست داشتم، یه ست شلوارک و رکابیِ سکسی که خودش خیلی دوست داشت!.. بوسیدمش و بابت همهچی ازش تشکر کردم... البته مشخص بود که خیلی خوشحال نیستم، فاطمه هم فهمیده بود یه طوری شدم و ازم پرسید اتفاقی افتاده؟.. در واقع ذهنم مشغول جریان مونا بود... تو همین حیص و بیص گوشیم زنگ خورد... مامان بود... حتما میخواست تولدمو تبریک بگه. رفتم تو اتاق و جواب دادم... -سلام مامان جون -سلام پسر خوشگلم... تولدت مبارک عزیزم. -مرسی ممنون که به فکرم بودی. -مگه میشه من به فکرت نباشم.. صبح زود برات پیام صوتی فرستادم ولی بازش نکردی. - آخ ببخشید... خیلی گرفتار بودم... ببین تا همین دو ساعت پیش خودمم یادم نبود تولدمه... -از بس که تنهایی تو اون شهر غریب زندگی کردی قربونت برم... هر وقتم که بهت میگیم بیا چند روز پیشمون بهانه درس میاری... عزیزم تو تابستون توی اون شهر چه کاری داری آخه.. -مامان گفتم که ترم تابستونی گرفتم. خیلی گرفتارم... خودمم دلم تنگ شده. - ماهم دلمون تنگ شده عزیزم... الان ١٠ ماهه شده که نیومدی خونه... ببین امیر یا این هفته با زبون خوش پامیشی میای خونه یا خودم میام تهران میارمت...-مامان الان هر روز کلاس دارم، نمیشه که! - همین که گفتم... اصلا اگه به خاطر دوست دخترته که نمیای، دست اونم بگیر بیار، من مشکلی ندارم... فقط بیا... دیگه بهونه نیار.-باشه میام... مانی چطوره؟ -خوبه سلام میرسونه... گوشی دستت، بدم باهات حرف بزنه. - سلام کاکو چطوری؟ تولدت مبارک! - سلام کاکو... فدات، مرسی. تو خوبی؟ چه خبر؟ چی کارا میکنی؟ -خوبم مرسی... هیچی ترم دانشگاه که تموم شده اکثرا بیکارم.... استخر میرم بعضی وقتا...کلاس گیتار.. همین. تو چی؟ -من کاکو سخت گرفتارم... -کی میخوای بیای شیراز؟ - دیگه همین روزا میام... مامان گیر داده. -آها... خوبه. بیا... خداحافظی کردیم و قطع کردم... اومدم پیش فاطمه... بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم -مرسی بابت همه چیز عشقم.. لبامون به هم گره خورد و اون شب تا صبح صدای جیر جیر تخت و صدای آه و ناله فاطمه و نفس نفس زدنهامون خونه رو پر کرد...