قسمت سیزدهم - فصل دوم «خوشا شیراز و وضع بیمثالش» صبح زود روز بعد از تولدم به فاطمه جریانو گفتم و واسه چند روز ازش خداحافظی کردم، بدون اینکه به مامان و مانی خبر بدم راه افتادم سمت شیراز... نزدیکای ظهر رسیدم خونه... کلید پارکینگ رو داشتم، درو باز کردم که ماشینو ببرم تو دیدم هر دوتا جای پارکینگ پره، یه پرادو بود که مال بابا بود و از بعد فوتش زیرپای مامانه با یه جنسیس کوپه که جدید بود و حدس میزدم مال مانی باشه... خونه ما یه ویلایی دوبلکسه... یه پارکینگ کوچیک و به همون اندازه یه حیاط که توش یه باغچه کوچیک هست، بیشتر مساحت خونه خودِ ساختمونه که بزرگ ساخته شده، پدرم همیشه میگفت اینجا رو جوری ساختم که زمانی که بچههام زن گرفتن بتونن بیان همینجا پیش خودمون زندگی کنن... ماشین رو تو کوچه پارک کردم و رفتم تو حیاط، درو باز کردم و آروم رفتم تو ساختمون... مثل همیشه خونه مرتب و تر و تمیز بود، مامان خیلی روی تمیزی خونه حساسه.. تو پذیرایی و هال کسی نبود ولی از آشپزخونه سر و صدا میومد.. حتماً مامان بود... پاورچین رفتم طرف آشپزخونه.. حدسم درست بود... مامان داشت روی اجاق به وضع غذاش نظارت میکرد که از پشت چشاشو گرفتم...-مانی... لووسه بیخود... ولم کن ببینم.. یکی با آرنج زد تو پهلوم که بلند گفتم آخخخ....وقتی برگشت منو دید جیغ کشید... دستاشو گذاشت روی دهنش... - الهی دورت بگردم عزیزم تو کی اومدی؟! .. گریهش گرفته بود از خوشحالی و محکم همدیگه رو بغل کردیم.. سر و صورتم رو بوسید و قربون صدقهم رفت که صدای مانی اومد؛ -سارا چی شده؟!.. چرا جیغ میکشی؟!من و مامان سرمون رو برگردوندیم طرف در آشپزخونه... مانی تو چارچوب در بود، لخت بود! یعنی فقط یه شورت اسلیپ پوشیده بود... ماشالله قدش از منم بلندتر شده مانی! ... بدنش هم ورزیده و خوشترکیب بود، چند سالی میشد حرفهای شنا میکرد... بچه که بود دوست داشت همیشه تو خونه کون لختی بگرده ولی این سالها که بزرگ شده بودیم هیچوقت ندیده بودم اینجوری بیاد جلوی مامان! ...دهن مانی باز مونده بود از تعجب...-امیی...رر توو... کی اومدی داداش؟-همین الان... چیه نکنه مزاحم شدم؟! میخوای تا برگردم -نه نه نه منظورم این نبود.... خوش اومدی. همدیگه رو بغل کردیم... بهش گفتم بیحیا این چه وضعشه برو شلوار پات کن...مامان از دیدنم خیلی خوشحال شده بود. رفتیم دوتایی نشستیم و یک ساعت برام حرف زد از همه چیز و همه کس و منو سوال پیچ کرد راجع به خودم و کارام و...مامان، یعنی سارا، ۴٢ سالش بود، یه زن زیبا که تو کل فامیل به زیبایی و خوشاندامی شهره بود، همه میگفتن منو و مانی از نظر قیافه به مامانمون رفتیم البته خدایی مانی خیلی بیشتر شبیهش بود و چهرهی خیلی زیبایی داشت، چشماشون و فرم لب و دهنشون کپی همدیگه بود... از نظر من، مامان یه زن قوی و مدیر بود که حتی وقتی بابام بود هم حرف آخر رو اون میزد و همهچی رو تحت کنترل خودش داشت... بعد فوت بابا هم که سهام ما تو کارخونه رو مدیریت میکرد، البته تمام درآمدمون رو مستقیم به خودمون میداد، حتی از سهم خودش هم بهمون میداد، واسه همین بود که من تو تهران اینقدر راحت زندگی میکردم و هر چی میخواستم داشتم...البته یه تغییراتی به وضوح تو مامان دیده میشد... مثلاً مچ دست چپش تا نزدیکای آرنجش یه تتو زده بود.. تتوی گل و شاخ و برگ در هم تنیدهی گل که وسطش چندتا حرف هم بود، S و A و M حرف اول اسم خودش و منو و مانی... خیلی عجیب بود برام چون تا جایی که میدونستم از این چیزا خوشش نمیاومد... منم تتو نمیزدم ولی مانی هم رو دستش هم ساق پاش و هم سینهش تتو زده بود... حتما کار مانی بود که تونسته مامان رو هم راضی کنه به تتو زدن..اتفاقی ناهار مورد علاقه منو درست کرده بود، تهچین...بعد از ١٠ ماه دوری، دور هم داشتیم غذا میخوریم... همهمون خوشحال بودیم که دوباره دور همیم... چند ماه بعد فوت بابا من رفتم تهران و سالی چند روز بیشتر خونه نبودم.. مامان سر ناهار اشکش در اومد، دست جفتمون رو گرفت گفت کاش میشد همیشه کنار هم باشیم، کاش هیچ کدومتون دور نشید ازم... منم احساساتی شده بودم... مانی گفت : نگران نباش مامان من همیشه کنارتم.. این امیر ولی شک ندارم بعد دانشگاهش هم نمیاد.. -مثل اینکه تو خیلی دوست داری من برما! بچه پر رووو -واقعیت همینه. ببین مثلا من پارسال میتونستم تهران قبول بشم ولی فقط دانشگاه شیرازو انتخاب کردم که پیش مامان بمونم. - خب دیگه تو تتغاری هستی خاطرت عزیزه! ... اگه میخواستی بری هم نمیذاشتن که بری ؛) - این حرفا رو نزن امیر، تو و مانی هیچ فرقی برام نمیکنید، من همهش میگم کاش اون موقع که اصرار میکردی بری تهران درستو بخونی جلوت رو میگرفتم الان اینقدر دوری نمیکشیدیم... -میدونم مامان، قربون شکل ماهت، من شوخی کردم جدی نگفتم که... بعد ناهار یه کم با امیر فیفا زدیم و من گفتم میرم یه سر شرکت پیش پدرام شب میام... البته قبل از اینکه برم شرکت یه گشتی تو محله زدم و چندتا دوستای دوران مدرسهم رو تو پارک دیدم و باهم یه سیگاری کشیدیم و یه کم گپ زدیم... وقتی رسیدم شرکت پدرام نبود، تقریباً هیچکی نبود، نسترن رو هم دیدم که کیفش رو انداخته رو کولش داره میره... نسترن حالا دیگه یه زن ٣٠ ساله بود... چقدر هم عوض شده بود، یه کم چاقتر شده بود و آرایش خیلی غلیظی هم داشت... منو که دید تعجب کرد. سلام کردم... ولی اون بجای جواب سلام دوید طرفم و بغلم کرد... دستامو دور کمرش انداختم و به یاد گذشته یه لب ازش گرفتم.. تازه دقت کردم دیدم انگار حامله ست، شکمش خیلی بزرگ شده بود. - کی اومدی امیر جون؟ - امروز... نسترن بارداری؟ دستشو کشید رو شکمشو با خنده گفت:-خیلی معلومه؟ -نه دقت کردم فهمیدم... -آره عزیزم... چهار ماهه حاملهم..با خنده گفتم: از شوهرت یا از عموی من؟ - کی گفته من فقط با این دوتام؟ - اووووه معذرت میخوام بانو... خوب نگفتید از کدوم شوهرتونه؟ - بین خودمون... از پدرامه. - شوخی نکن! یعنی الان پسرعموی من تو شکمته؟ یعنی من الان لبِ مامانِ پسر عموم رو بوسیدم؟ - میتونست الان این بچهی تو باشه... اگه ولم نمیکردی نمیرفتی.. - شایدم داداشم بود نه؟ اگه بابام زنده بود... - ها والله خونواده شما ول کن من نیستن که... (خنده) - بعله بعله تو هم که اصلاً از کیر فراری هستی... عمه منه که هرکی پشت اون میز میشینه بهش میده... حالا بگو ببینم بابای بچهت کجاست هرچی میگردم نیستش... -رفته خونه...بهش زنگ نزدی مگه؟ - نه؛ خیر سرم میخواستم سورپرایزش کنم... ولش کن حالا... خداحافظ. با این حساب دیگه بیرون کاری نداشتم، خیلی هم حال و حوصله گشتن نداشتم، گفتم زود برم خونه... ماشین رو گذاشتم کنار در خونه و کلید انداختمو رفتم داخل... در هال رو باز کردم و رفتم تو... دیدم هیچکس نیست... ساعت حوالی ٨ شب بود... اومدم مامان و مانی رو صدا بزنم که حس کردم یه صدایی از یکی از اتاقا میاد، گوشمو تیز کردم... صدای جیر جیر تخت و هِن و هِن و آه کشیدنای آروم میومد... کپ کرده بودم، دستو پاهام سِر شدن... تو خونه ما؟ یعنی مانی دختر آورده؟ مامان کجاست؟ ... رفتم نزدیک اتاقها... صدا از اتاق مامان بود.. آروم خودمو نزدیک کردم... صدای مانی بود... جوون جوون میکرد و یه چیزایی میگفت که خیلی واضح نبود ولی صدای مانی بود.. گفتم حتما مامان رفته بیرون و این تخم سگ از موقعیت خونه خالی استفاده کرده یکی رو آورده و چون تخت اتاق مامان دونفره ست برده اونجا دختره رو بکنه... پیش خودم گفتم خیلی هم تخم داره که چنین ریسکی میکنه اونم تو اتاق مامان... داشتم میرفتم طرف اتاق خودم که یه صدایی شنیدم که خشکم زد؛ -مانی سریعتر عزززیزم... الان امیر میاد یهو... صدای مامانم بود! ...
قسمت چهاردهم در عرض چند ثانیه دهنم خشک و دست و پام شل شده بود... چیزی که شنیده بودم رو نمیتونستم باور کنم...صدای آخ و اوخ و حرفهای بینش دیگه هیچ جای شکی باقی نذاشت... خودشون بودن.. مانی و مامان... چطور ممکنه چنین چیزی آخه؟!هزارتا فکر و تصویر توی سرم میچرخید و از جلوی چشمام رد میشد... خودم و فاطمه رو میدیدم و سعید... کاری که من کرده بودم هم یه چیزی شبیه این بود، اگه سعید یه روز مچمون رو میگرفت یه چیزی مثل این بود، همین وضعیتِ منو پیدا میکرد... ولی نه! نه! این بدتر از اونه... اینکه صدای آه و ناله مادرت زیر یه نفرو بشنوی خیلی فرق میکنه با اینکه اون یه نفر برادرت باشه... چشمام داشت سیاهی میرفت... رفتم آشپزخونه یه لیوان آب خوردم تا یه کم به خودم مسلط بشم... هنوز صداشون میومد... آهسته رفتم بیرون، اتاق مامان یه بهار خواب داشت که از توی حیاط هم دسترسی داشت... خودمو رسوندم اونجا... در کشویی رو یواش باز کردم و لای پرده اتاق رو یه کم زدم کنار...یه چیزایی هست که حتی اگه مطمئن باشی هم تا با چشمای خودت نبینی نمیتونی باور کنی... روی تخت مامان، مانی بود که پاهای مامان رو انداخته بود روی شونهش و داشت میکردش... مانی موهای بلندی داره، موهاش ریخته بودن به پایین، صورتش مشخص نبود ولی صورت مامان که مانی با دستاش گرفته بودشون معلوم بود... سرخ شده بود از شدت تلمبههای پسرش... - اههه مانی ماانی یواش عزیزم... جررم دادی.... یواااش-سارااا خوشگلم... آییی... کست داره آتیشم میزنه... آههه...صدای جیر جیر تخت بدجور در اومده بود و مانی داشت با تمام قدرت میکردش...مات و مبهوت صحنههایی بودم که داشتم میدیدم، دیگه حتی فکر هم نمیتونستم بکنم... صورتم داغ شده و خیس عرق بودم... ضربان قلبم روی هزار بود و انگار قلبم داشت از جا در میومد...چند لحظه بعد مانی اومد کنار مامان به پهلو خوابید و مامانو برگردوند به پهلو.. پشت مانی طرف من بود، انقباض عضله های باسنش و پشت بازوش نشون میداد که از پهلو داره کیرشو جا میکنه و با صدای آه کشیدن مامان فهمیدم کیرشو تا ته جا کرده تو کسش... یه پاشو با دستاش گرفته بود از بغل کسشو میگایید... صدای آه و ناله مامان خیلی شدید شده بود... مانی هم هرچندتا تلمبهای که میزد کیرشو میکشید بیرون و میکوبید روی لمبههای سفید و گندهی کون مامان..هیچ وقت اینجوری و به این چشم به مامانم نگاه نکرده بودم...واقعا عجب کُسی بود... سفید و خوشتراش... کونش گنده بود، پوست ران و ساق پاش صاف و براق بود... معلوم بود خیلی خوب به خودش میرسه... پوستش طروات و تازگی یه زن جوون رو داشت با وجود اینکه ۴٢ سال از سنش میگذشت ولی اصلا نمیشد از ظاهرش متوجه سنش شد. هنوز کسش و پستوناش رو درست ندیده بودم چون زاویه دید درستی نداشتم... یه لحظه به خودم اومدم و دیدم کیرم راست شده و دارم از دیدن این صحنهها لذت میبرم... مانی بلند شد از تخت اومد پایین... من سریع لای پرده رو بستم و فقط اندازه یه درز کوچیک باز گذاشتم... اومد کنار تخت وایستاد کاندومش رو در آورد و انداخت تو سطل آشغال کیرشو با دستش یه کم مالید... واقعا بدن قشنگی داشت.. شکم سیکس پک، خط وی کات زیر شکمش خیلی زیباتر کرده بود بدنش رو و انتهاش هم یه کیر سفید و بزرگ که دستکمی از کیر خودم نداشت... حتی شاید بزرگتر بود... پاهای کشیده و عضلهای خوشگلی هم داشت... وقتی مانی داشت کاندومش رو مینداخت و برمیگشت سمت مامان دیدم که مامان با چه لذتی داره به بدنش نگاه میکنه و قربون صدقهی هیکل سکسیش میره... خودم تجربه رابطه با زنی توی این سن و سال رو داشتم و میدونستم چه لذت دوطرفه وصف نشدنی ای تو این رابطه هست... میدونستم یه زن میانسال وقتی از خط قرمزها رد بشه دیگه رام نشدنیه و فقط به لذتهاش فکر میکنه... ولی نمیدونستم چه اتفاقاتی بینشون افتاده که کارشون به اینجا رسیده... چطوری این تابوها و خط قرمزها رو رد کردن؟! ولی یه چیز رو خوب میدونستم، که دیگه کار از کار گذشته و بدجور توی این رابطه غرق شدن... بیخود نبود که مانی از اومدن من خوشحال نبود، شانس عشق و حال کردن با این لعبت خوردنی رو حتی واسه یه روز هم نمیخواست از دست بده... مانی برگشت طرف مامان و کیرشو گذاشت جلو صورتش... آروم بهش گفت ساک بزن... مامان بدون کلمهای حرف دمر خوابید طوری که سرش لبهی تخت بود روی یه آرنجش تکیه کرد و با اون یکی دست کیر مانی رو گرفت و کرد توی دهنش و با آب و تاب شروع به ساک زدن کرد... مانی سرش رو برد بود بالا با دستاش موهای مامان رو نوازش میکرد و آه میکشید... غرق لذت بودن... منم بدجور داغ شده بودم... کل بدنم گر گرفته بود از دیدن این صحنهها.. یه کم ساک زد و کیر مانی رو از دهنش درآورد و بهش گفت :عزیزم الان دیگه امیر میاد بیا تمومش کن آبتو بیار.. -نترس خوشگلم اون الان پیش پدرامه و حالا حالاها نمیاد، بعدشم ممکنه روزهای دیگه فرصت نشه باهم باشیم... بذار حالمونو بکنیم... قمبل کن میخوام از کون بکنم. مامان بدون اعتراض قمبل کرد، تازه خودشم سرشو برگردوند و با لبخند مانی رو نگاه میکرد... میزد رو کونش و لای کپلاشو واسه مانی باز میکرد - باز هوس کون مامانی رو کردی پسرهی شیطون... بزن پسرم... بزن کون مامانتو پاره کن.... کس و کونمو یکی کن.. مانی اومد روی تخت زانو زد و اولش سرشو برد توی کون و کپل مامان و حسابی خوردش و لیسش زد؛-قربون این کون گنده برم من... جووون... چه کوونی... -بکن توش مانی... زودباش.. بکککن... مانی کیرشو میزد روی کون مامان و جوون جوون میکرد.. حق داشت این کون بینظیر رو روی مرده میذاشتی زندهش میکرد... واقعا بدن تکی داشت مامان... منم شورتمو خیس کرده بودم و از شق درد داشتم میمردم... مانی یه کم سوراخشو انگشت کرد و ژل مالید... یه دستشو گذاشت رو یه کَپلش و بازش کرد.. مامانم با یه دستش اون یکی کپل کونشو گرفته بود و کشیده بود... اینقدر گوشتی و نرم بود که مثل خمیر تو دست مانی ور اومده بود.. کیرشو فشار داد تو کونش و حالت نیم خیز کمر مامان رو گرفت شروع کرد تلمبه زدن تو کونش... مامان دیگه جیغ میزد و با لذت و حشر زیاد میگفت پارررهم کن... جررر بده... مانی قشنگ معلوم بود حرفهایه.. تو این سن پایین اینجوری یه زن جاافتاده رو گاییدن و سرویس کردن واقعا ایول داشت... خیلی خوب میکرد پدرسگ... منم که از همه این ماجرا شکه بودم حتی شل شده بودم و با ریتم تلمبههای سنیگنش و صدای شالاپ شالاپ کون مامان و نالههای سوزناکش آبم داشت میومد!.. چند دقیقه تلمبه زد و با یه اسپنک محکم رو کون مامان به پشت خوابید و بهش گفت بیا بشین رو کیرم... مامان برگشت... واسه اولین بار بالاتنه ش رو دیدم... عجب گوشتی بود...مامان خیلی خوشگل و لوند بود و این رو همه میگفتن ولی فکرشم نمیکردم زیر لباسهاش همچین گوشتی قائم کرده باشه... پستوناش گرد و بزرگ بودن و سفت... خیلی خوشفرم تر از سینههای فاطمه... پهلو و شکم یه ذره داشت ولی زیر لباس اصلا به چشم نمیومد... مامان رفت روی پاهای مانی نشست خودشو روی پاهاش بلند کرد و کیرشو توی سوراخ کونش جا کرد و آروم آروم نشست رو کیرش... مانی هم مشغول خوردن پستوناش شده بود و گاهی هم سرشو میکشید طرف خودشو از همدیگه لب میگرفتن... کلاً خیلی هات و درجه یک سکس کردن... یه کم که مامان رو کیرش بالا پایین شد مانی بغلش کرد بلند شد برگردوندش به حالت خوابیده، پاهاشو انداخت روی شونههاش و کیرشو سریع جا کرد تو کونش و با چندتا تلمبه سنگین آبش اومد... منم سریع در بهارخواب رو بسته م و آروم از خونه زدم بیرون...
قسمت پانزدهم شب رو تا دیر وقت تو خیابونهای شیراز دور زدم و فکرم مشغول چیزایی بود که اتفاق افتاده... رابطه مامان و مانی حتماً یه رابطه اشتباه و ممنوعه بود ولی اگه من بخوام دخالت کنم چی میشه؟ چی رو میتونم درست کنم؟ حتماً رابطه هرسه نفرمون باهم قطع میشه و هیچ راه برگشتی هم نمیمونه... تازه اگه با دخالت من رابطه اونا قطع بشه، که اگه اینطور نشه وضعیت به مراتب بدتر میشه...چطوری باید با این کنار بیام!؟ چطوری باید حلش کنم؟!... هزارتا سوال توی سرم میچرخید... تو رابطه اونا هیچ اجباری ندیده بودم، یعنی هم مامان هم مانی با تمایل خودشون تو این رابطه بودن.. خب حالا اگه من دخالت میکردم، دعوا راه میانداختم یا تهدید میکردم یا هر کار دیگهای چی تغییر میکرد؟تو همین فکرها بودم که با بوق یه ماشین که از روبرو میومد به خودم اومدم... داشتیم شاخ به شاخ میشدیم.. فرمون رو چرخوندم و هرطوری بود ردش کردم... تازه دیدم کلاً خلاف جهت اومدم تو خیابون. اصلاً نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم... تصمیم گرفتم تا کار دست خودم ندادم برگردم خونه...تو خونه تمام قدرت خودمو جمع کردم که عادی رفتار کنم و به روی خودم نیارم... واسه اطمینان این دفعه با کلی سروصدا وارد خونه شدم که اگه باهم مشغولن حواسشون جمع بشه.مامان یه پیرهن مردونه و شلوار استرج پوشیده بود و معلوم بود تازه آرایش کرده، احتمالاً بعد از اینکه رفته حموم لباس عوض کرده و آرایش کرده که هیچی معلوم نباشه... هرچند من اگه با چشمای خودم ندیده بودم عمراً چنین چیزی از مخیلهم هم رد نمیشد و با این نشونهها امکان نداشت به چیزی شک کنم... حتی اینکه مانی اونو سارا صدا میکرد که هیچوقت تو خونه ما سابقه نداشت یا فقط با یه شورت تو خونه میگشت به نظر من عادی بود... مانی هم تاپ و شلوارک پاش بود و لم داده بود رو کاناپه تی وی نگاه میکرد...همه چی کاملاً عادی بود... یه خانواده عادی!گفتن ما شام نخوردیم تا تو بیای... تو دلم گفتم آره دیگه چیزهای دیگه داشتید میخوردید! ... سر میز شام حواسم کاملاً به مانی و مامان بود، نگاهشون میکردم... خیلی عادی بنظر میرسیدن ولی نه! انگاری مانی سعی میکرد زیاد منو نگاه نکنه... کسایی که یه راز بزرگ رو با خودشون حمل میکنن اینجورین! ، درونشون احساسات متناقض دارن و همیشه یه شرم دارن حتی اگه مخفیش کنن... من بهتر از هرکسی میتونستم این حالت رو تشخیص بدم... از وقتی با فاطمه بودم همین حسو نسبت به سعید داشتم، نمیتونستم زیاد تو چشماش نگاه کنم، نگاهمو ازش میدزدیدم، ولی سعی میکردم هیچ چیزی توی ظاهرم و حالات صورتم مشخص نباشه. مامان گفت: پدرام رو دیدی؟ -نه! -عه؟! چطور؟ -نبود... -خب پس کجا بودی؟ -رفتم دوستامو دیدم.. -خوب کاری کردی مامان... بعد از شام بهشون شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم... البته خوابم نمیبرد.. مجبور شدم قرص خواب بخورم. صبح روز بعد بالاخره پدرام رو دیدم، صبحها معمولاً تو دفتر کارش بود و جایی نمیرفت... از دیدنم خیلی خوشحال شد. منو پدرام خیلی رابطه خوبی داشتیم، بیشتر مثل دوتا برادر بودیم تا عمو و برادرزاده.. همدیگه رو بغل کردیم و رفتیم تو اتاقش نشستیم... -پدرام تو هنوز با این زنه نسترنی؟ -نه بابا مگه دیوونهم! -میگفت ازت حامله شده که! -ای حروم زاده به تو هم گفت؟! ببین این میخواد بندازه گردن من! معلوم نیست زیر کی رفته شکمش اومده بالا... ولی من مگه گردن میگیرم!... امیر بهش گفتم یه بار دیگه بحثشو بکنه از اینجا بیرونش میکنم... عه عه! بازم جنده اومده به تو گفته! شیطونه میگه از شرکت پرتش کنم بیرون... -نه بابا... جدی میگی؟! -آره... ببین من چندماهه با این نبودم اصلاً.. از وقتی با یه دختری دوست شدم دیگه باهاش نبودم.. اینم عقده شده این داستان براش، اومده میگه ازت حاملهم... -مبارکه... کی هست حالا این خانم؟ -قربونت... دختر خوبیه... کانون تبلیغاتی داره، یه چند وقتیه باهاش کار میکنیم... دیگه به هم علاقهمند شدیم و الانم باهمیم... -واااو چه خوب.. پس هنرمنده. اسمش چیه؟ - نگار... یه وقت میبرمت باهاش آشنا بشی... ممکنه زن عموت بشه -ایشالله... ایشالله خوش بخت بشید عموجون.. یه قهوه باهم خوردیم و یه کم گپ زدیم بعد پاشدم برم... موقع رفتن بهش گفتم نسترن رو بیرون نکن یه وقت ممکنه دهنشو باز کنه به کسی چیزی بگه بعد داستان میشه برامون... موقع بیرون رفتن بازم نسترن رو دیدم که داشت با یه جوونی که نمیشناختم لاس میزد، پسره لباس کارِ کارخونه تنش بود ولی من نمیشناختمش، لابد تازگی استخدام شده بود... نسترن منو که دید پسره رو ول کرد اومد طرفم - به به آقای مهندس خوش اومدید... چه عجب از این طرفا...جوابش رو ندادم فقط اشاره کردم بیا کارت دارم... رفتم طرف اتاق خودش، اونم پشت سرم اومد... -امیر چی شده؟ یه لحظه وایستا... -درو باز کن بریم تو بهت بگم. رفتیم توی اتاق کلیدو ازش گرفتم درو از داخل قفل کردم؛ -امیر چیزی شده؟ داری میترسونیم! - همین یارو بابای بچه ته؟ -کدوم یارو؟ -همین پسره که باهاش لاس میزدی! -نه بابا... چته تو؟! همکاریم باهم... داشتم باهاش درباره کار حرف میزدم.. -ببین نسترن از این حرفای کاری قبلاً با منم زیاد زدی..راستشو بگو! -نه به قرآن... من به جز پدرام با کسی رابطهای ندارم بخدا... -ببین پدرام از دستت خیلی شاکیه. میخواست همین امروز بندازتت بیرون ولی با خواهش من منصرف شد... تو نباید این حرفی که به من زدی رو دیگه هیچوقت و هیچجایی تکرار کنی... پدرام به من دروغ نمیگه، مدتهاست با تو رابطه نداره... من میشناسمش اون آدمی نیست که کاری رو بکنه و بعد گردن نگیره. تو رو هم خوب میشناسم... اگه میخوای اینجا بمونی و کارتو داشته باشی دیگه این موضوع رو تمومش کن... من این دفعه ضمانتت رو کردم ولی دفعه بعدی وجود نداره...نسترن گریهش گرفته بود : بخدا امیر من دروغ نمیگم... ولی اگه اون نمیخواد گردن بگیره اشکال نداره.. من دیگه چیزی نمیگم. -باشه... اینجوری بهتره، کارتم از دست نمیدی. -واقعاً ممنونم ازت امیر اومد جلو و لباشو گذاشت روی لبام.. چندبار بوسید و آروم دستمو گرفت از رو شلوار گذاشت روی کسش -تو دلت واسه این تنگ نشده؟ در جوابش لباشو بوسیدم و گفتم: مگه میشه تنگ نشده باشه جندهی من... کمرشو گرفتم چسبوندمش به دیوار و ازش لب گرفتم... فوری شلوار خودش و منو درآورد و مثل کیر ندیدهها افتاد به جون کیرم... یه جور ساک میزد که اگه نگرفته بودمش همون موقع آبم اومده بود...خوابوندمش روی میز کارش و شلوارش رو کشیدم تا زانوش، پاهاش رو دادم بالا، لبهی شورتشم زدم کنار و با یه تف کیرمو کردم تو کسش... خوبیِ نسترن اين بود که همیشه تمیز بود کس و کونش و آماده برای سکس بود... جفت پاهاشو با یه دست گرفته بودم و زیر کون و کپلشم با یه دست دیگه و تو کسش محکم تلمبه میزدم... اینقدر اینجوری کرده بودمش و از با روسری و روپوش کردنش حشری میشدم که با ٧-٨ دقیقه تلمبه زدن آبم اومد! ... تا دیدم آبم داره میاد کشیدم بیرون و ریختم لای پاش... گفت: چرا کثیفم کردی؟ میریختی توش دیگه... - ترسیدم شکمت دوقولو بشه ... پاشو پاشو زود جمع و جور کن کس و کونتو... فوری با دستمال لاپاشو تمیز کرد، دولا شد کیرمو کرد تو دهنش تمام آبمو لیس زد و خورد بعدم با دستمال خشکش کرد... خندهم گرفته بود... واقعا جندهی درجه یکی بود! یه کم ادکلن تو اتاقش زد که بوی آب کیر بره... درو باز کردیم و اومدیم بیرون...