انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

عشق‌های ممنوعه



 
قسمت شانزدهم


چند روزی که خونه بودم حرکات و رفتارهای مانی و مامان رو زیر نظر داشتم.. مانی هر وقت چشم منو دور می‌دید یه دستی به مامان می‌مالید، یه بارم که روی کاناپه جلو تی وی خودمو به خواب زده بودم، رفتن آشپزخونه، منم یواشکی دیدم دارن از همدیگه لب می‌گیرن...
احساسم این بود که رابطه‌شون در سطحیه که از نظر عاطفی خیلی بهم وابسته شدن، رفتارشون مثل عاشق و معشوق‌های جوون بود... چیزی که برام قابل هضم نبود وابستگی شدید عاطفی و جنسی مامان به مانی بود، جوری لباشو می‌بوسید و قربون صدقه می‌رفت و بی‌تابی می‌کرد که انگار یه دختر نوجوان داره با اولین عشقش معاشقه می‌کنه...
همون شب قبل از خواب بهشون گفتم سرم درد میکنه و می‌خوام قرص خواب بخورم که خوابم ببره و گفتم صبح هم منو کسی بیدار نکنه تا وقتی خودم بیدار شم و ساعت ١٠ رفتم تو اتاقم و چراغ هم خاموش کردم و خوابیدم
گوشی رو تنظیم کردم رو ساعت ١١ شب و گذاشتم روی بالشتم و ساعت ١١ با ویبره گوشی بیدار شدم، گوشامو تیز کردم ببینم خبری هست یا نه... صدایی به داخل اتاق من حداقل نمیومد..
خیلی آروم در اتاقو باز کردم و رفتم بیرون... تو پذیرایی صدای آه و ناله‌های سکسی شون پیچیده بود... نجواهای عاشقونه و صدای تلمبه‌های مانی و صدای تخت کاملاً واضح بود...
انگاری رو خواب سنگین من و قرص خوابی که خورده بودم حساب کرده بودن..
خودمو دوباره رسوندم به بهار خواب و مثل دفعه قبل از لای پرده توی اتاق رو دید زدم...
مامان دستاشو چسبونده بود به آیینه قدی روی کمد دیواری و قمبل کرده بود... مانی هم پشت سرش کمرشو گرفته بودو می‌کردش... مانی رو از پشت می‌دیدم که محکم تو کس مامان تلمبه می‌زد و می‌گفت: امشب دیگه تا صبح می‌کنمت سارا... مردم این شبا که بدون تو خوابیدم... جاااان قربون کس تنگت برم که کیرمو آتیش می‌زنه ..
مامانم از تو آینه به چشمای بکن جوون و خوش‌هیکلش زل زده بود و با آه و ناله جوابشو می‌داد و بریده بریده می‌گفت: بکک...ن عششش..قممم... بک..کن...
از تو آینه جایی که من وایستاده بودم مشخص بود. ممکن بود هرلحظه مامان منو ببینه.. سریع پرده رو بستم و رفتم..
تا صبح صدای سکسشون میومد.. گاهی مانی اینقدر وحشی می‌شد و بد می‌گایید که مامان بلند جیغ میزد، بعدش یه کم ساکت می‌شدن و باز شروع می‌کردن...
دم دمای صبح صدای حموم نشون می‌داد کارشون تموم شده...
دیگه باید یه کاری می‌کردم... نمی‌تونستم بیخیال این داستان بشم و هیچ دخالتی نکنم...
صبح که اونا خوابیده بودن زدم بیرون... هرجایی تو شهر بود که می‌شد نشست و چند نخ سیگار کشید و فکر کرد رفتم..  تا بعدظهر یه پاکت سیگار رو تموم کرده بودم... بالاخره تصمیم گرفتم چه کار کنم..
به مانی زنگ زدم و گفتم یه آدرس واست می‌فرستم بیا اینجا..
تو یه کافه دنج منتظرش نشسته بودم و فکر می‌کردم چه کاری درسته چه کاری غلط...
تو همون مدتی که منتظر مانی نشسته بودم فاطمه زنگ زد، دو روز بود جوابشو نمی‌دادم... کلی زنگ زده بود بیچاره... اعصابم از دست خودم خرد شده بود... جوابشو دادم؛
-هیچ معلوم است کجایی؟ چرا اینهمه زنگ زدم جواب ندادی؟؟ تو چقدر بی فکری آخه! ... نمیگی من از نگرانی از دیروز تا حالا مردم.. ها؟!
-ببخشید عزیزم هرچی بگی حق داری.
-ببخشید گفتن چه فایده‌ای داره. ۵٠ بار زنگ زدم واقعا چه کاری داشتی که یه پیام نتونستی بهم بدی...
-فاطمه حال مامانم بد بود برده بودیمش بیمارستان! (تو اون لحظه هیچ بهانه‌ی دیگه‌ای پیدا نکردم و علی‌رغم میلم بهش دروغ گفتم)
-وااای خدا بد نده... حالش چطوره؟ چی شده بود؟
- هیچی یه کم فشارش افتاده بود نگران شدیم بردیم بیمارستان یه کمم بستری بود... هول شده بودم اصلاً گوشیمو نگاه نمی‌کردم... واقعاً معذرت می‌خوام عشقم.
-واای ببخشید... خیلی ناراحت شدم. حالا حالش بهتره؟ کاش یه پیام می‌دادی می‌گفتی چی شده...
-آره خداروشکر حالش خوبه خوبه... گفتم که اصلا هنک کرده بودم اولش.. خب چه خبر؟ تو خوبی؟
- هی بد نیستم...
-یعنی خوب هم نیستی نه؟
-چه خوبی‌ می‌خوای باشم. یک هفته ست نیستی. دو روز جواب تلفن نمیدی...
-دلت تنگ شده نه؟
- مگه میشه دلم تنگ نشه عزیزدلم... الهی فدات بشم دارم دیوونه می‌شم از دوریت.
-ای جااانم.. منم دلم واست یه ذره شده خوشگلم... زود زود میام پیشت.... فردا به احتمال زیاد تهرانم...
- چشم به راهتم عزیزم... بسلامت بیای ایشاالله..
-قربون چشمات چشم عسلیِ من.... خب چه خبر دیگه؟ سعید و شیوا چطورن؟
-اونا هم خوبن...
-اون چی؟ خونه ست یا مأموریت؟
-خونه ست...
-پیشش که نمی‌خوابی شبا؟!
-نه بابا هنوز قهریم از همون سری قبل که دعوامون شد... شبا تو اتاق شیوا می‌خوابم...
- آفرین دختر خوب! ... حتی نمی‌خوام فکرش هم بکنم نزدیک تو بشه یا دستش بهت بخوره.
-گفتم که.. از وقتی تو خواستی باهاش بداخلاقی کردم و اینقدر دعوا راه انداختم که دیگه حرف هم نمی‌زنیم باهم چه برسه تو یه اتاق بخوابیم... خیالت راحت باشه.. من خودمم دیگه نمی‌تونم اصلاً باهاش یه جا تنها باشم... حالم بد میشه.
-خوبه... راستی سوغاتی چی بیارم برات؟
-هیچی نمی‌خوام عزیزم من فقط خودت رو می‌خوام سوغاتی من خودتی..
-قربونت برم من... می‌بوسمت خوشگلم... منتظرم باش.
-بوس... مراقب خودت باش... خداحافظ.
مانی رسید کافه و اومد سر میزی که من نشسته بودم...
-عجب جاییه امیر، خیلی دنجه... ایول خوشم اومد...
-چیزی می‌خوری بگم بیارن؟
-هممم... یه قهوه آمریکانو اگه داره بگو بیاره... تو چی؟
-من خوردم.
قهوه رو سفارش دادم... نمی‌دونستم چطور شروع کنم... چندبار خواستم بگم ولی نتونستم... گذاشتم چند دقیقه بگذره و یه کم حرفهای عادی زدیم.. مانی داشت قهوه‌شو می‌خورد و از دانشگاه و دافاش تعریف می‌کرد که تصمیم گرفتم بی مقدمه شروع کنم:
-چند وقته باهاش رابطه داری؟
-باکی؟
-مامان!
کاپ قهوه از دستش افتاد رو میز... قهوه ریخت روی میز و روی شلوارش... دستشو و لباش و پلک‌هاش به لرزه افتاده بودن..
سالن‌دار کافه اومد طرفمون، بلند شدم و بهش گفتم چیزی نیست و خودمون تمیز می‌کنیم... یه دستمال ازش گرفتم و میزو تمیز کردم...
-حالت خوبه مانی؟... مااانی با توام!
با صدای بلند من به خودش اومد... اومد دهنشو باز کنه یه چیزی بگه ولی لباش هنوز می‌لرزیدن و نمی‌تونست حرف بزنه..
-مانی.. مااانی... خوبی؟
چندبار آروم زدم توی صورتش تا اینکه چشماشو بهم دوخت...
بدون اینکه چیزی بگه پاشد رفت سمت دستشویی...

نمی‌دونم کار درستی کرده بودم یا نه... مانی نزدیک بود سکته کنه، بدجور شوکه شد... ولی چاره‌ای نبود، این موضوعی نبود که بتونم درباره‌ش سکوت کنم، باید حرف می‌زدیم...

یه ربعی توی دستشویی موند.. وقتی اومد بیرون چشماش قرمز بود، نمی‌دونم چی گذشت بهش ولی داغون شده بود... آروم و با تردید اومد سمت میز بهش گفتم بشینه...
- همیشه با خودت فکر می‌کنی یه چیزایی غیرممکنه، یعنی هیچ وقت اصلاً فکرشم نمی‌کنی اتفاق بیفته، نه برای خودتا... اصلاً فکر نمی‌کنی واسه هیچکس اتفاق بیفته... ولی وقتی اتفاق میفته، وقتی خط قرمزها شکسته میشه، خب اولش دلت می‌خواد زمین و زمان رو بهم بریزی، حتی شاید بخوای خودتو بکشی... ولی زمان که می‌گذره، عقلت که سرجاش میاد از خودت می‌پرسی می‌تونم یه کاری بکنم که همه‌چی به حالت اولش برگرده؟ نه! نمیشه... هیچکی نمیتونه زمان رو به عقب برگردونه... پس باید با اتفاقی که افتاده منطقی برخورد کنی... می‌دونم الان چقدر تو شرایط بدی هستی، دلت می‌خواد پاشی و فرار کنی... ولی نمی‌تونی، همونطور که من نمی‌تونم زمانو به عقب برگردونم تو هم نمی‌تونی از کاری که کردی فرار کنی!
-تو... تو... چطور؟ چطور فهمیدی؟
- دیدم! نه یه بار! دو بار!
- می‌خوای چی کار کنی؟
-بنظرت باید چی کار کنم...؟
سرشو انداخت پایین گفت: منو بزنی حتی بکشی هم حق داری... ولی...
-ولی چی؟
-ولی من کار اشتباهی نکردم! یعنی ما! من و سارا کار اشتباهی نکردیم... شاید گناه باشه یا خط قرمز باشه که ردش کردیم ولی من حسم به سارا عشقه... بیشتر از عشق بین یه مادر و پسر.. همیشه همینجوری بودم... شاید گناه باشه، یه عشق ممنوعه باشه ولی من با این حس چندساله دارم زندگی می‌کنم.. از این حس حتی اگه گناهم باشه نمی‌تونم دست بکشم... چون تنها چیزیه که باهمه‌ی وجودم می‌خوامش.
- می‌فهمم حستو.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چجوری می‌تونی بفهمی؟!
- عجیبه ولی می‌فهممت... یعنی فکر کنم می‌فهمم... حالا بهم بگو چطور این اتفاقا افتاده...
     
  

 
قسمت هفدهم
راوی: مانی


وقتی بابا مرد همه چی بهم ریخت... من یه پسر ١۶ ساله بودم و تازه داشتم خودمو می‌شناختم که این اتفاق افتاد.. داداشم امیر که خیلی بهم نزدیک بود و همبازی و رفیقم به حساب میومد هم چند ماه بعد برای درس خوندن رفت تهران...
پدرم خیلی پدر مهربونی نبود، حتی خیلی وقتها پیشمون نبود، ولی وقتی رفت خلا وحشتناکی تو زندگیمون ایجاد شد، بخصوص بعد رفتن امیر...
مامان هنوز ۴٠ سال هم سن نداشت که بیوه شد، کلی فشار بهش وارد شده بود، باید کارهای کارخونه رو در نبود بابا و امیر انجام می‌داد، تازه این قسمت ساده‌ی ماجرا بود، حرف و حدیث‌ها و مسائل خانوادگی هم بود که از هر چیزی سخت تره...
مامانم و بابا هیچ‌وقت رابطه خوبی نداشتن... بارها تو خونه شاهد دعواهاشون بودم... مامان می‌دونست که بابا بهش خیانت میکنه.. گاهی پیش میومد که چند هفته خونه نمیومد تازه وقتی هم میومد همه‌ش دعوا و مرافعه بود.. ولی حتی برای مامان هم از دست دادن بابا سخت بود، تا اون بود یه خانواده بودیم... ولی وقتی اون رفت، امیرم از پیشمون رفت، فقط ما دوتا موندیم...
مامان سارا هنوز جوان و زیبا بود، خیلی از  زنهای فامیل به خوشگلیش و هیکلش حسودی می‌کردن. نسبت به اکثر زنهای فامیل هم از نظر زیبایی سرتر بود هم آراستگی و تیپ و ظاهر... وقتی باهم جایی اکثراً می‌رفتیم فکر می‌کردن خواهر برادریم.. همین باعث شده بود چشم خیلی‌ها دنبالش باشه... از پسردایی حروم زاده‌ی خودم گرفته تا پسرعموش و حتی وکیل بابا... ولی مامان به هیچکس رو نمی‌داد. بعد فوت بابا تمام تلاشش رو می‌کرد که میراث ما که یک کارخونه بود که نصفش رو با عمو پدرام شریکم از دست نره و وضع زندگی‌مون بهم نریزه...
منم خودم رو سرگرم ورزش کرده بودم، هم بدنسازی و هم شنا رو حرفه‌ای کار می‌کردم، کنارش کلاس گیتار هم می‌رفتم... سال آخر دبیرستان بودم و تقریبا کل روز با کلاس‌هام و باشگاه پر میشد...
تو طول یه سال من تغییرات زیادی کرده بودم ١٧ ساله شده بودم و رابطه‌های جنسی زیادی هم تجربه کرده بودم. به خاطر آزادی زیادی که داشتم راحت وارد رابطه می‌شدم و سکس می‌کردم...  به خاطر جذابیت ظاهری و هیکلم هم دخترای زیادی دور و برم بودن... حالا که تجربه جنسی بیشتری داشتم می‌دونستم مامانم از نظر سکسی زنیه که طبیعتاً هر چشمی دنبالشه... علاوه بر زیبایی و لوندی ظاهریش، پوست خیلی خوبش، باسن بزرگ و سینه‌های سفت و برجسته و فرم زیبای پاهاش می‌تونه هرکسی رو دیوونه کنه.. حالا دیگه نگاه‌ها رو توی خیابون یا تو مهمونی‌ها با حساسیت بیشتری دنبال می‌کردم و متوجه می‌شدم خیلی‌ها مامانمو دید می‌زنن.. طبیعی بود که خیلی عصبی میشدم از اینکه کسی مامانو دید بزنه...
اولین دعوا و جر و بحث جدی ما هم سر همین بود... تو یکی از مهمونی‌های خانوادگی که پسردایی الدنگم چشش رو کرده بود تو پر و پاچه و لاپای مامان حسابی اعصابم بهم ریخته بود و وقتی رسیدیم خونه به خاطر لباساش بهش گیر دادم...
اون شب یه دکلته پوشیده بود که نصف سینه‌‌هاش معلوم بود و یه طرف لباسش هم یه چاک تا کمر داشت و وقتی راه می‌رفت کل پاش از ران به پایین معلوم بود.. بهم گفت به تو هیچ ربطی نداره، تازه اگه کسی هم نگاهم کرده من یه زن مجردم هیچ اشکالی نداره... اون مشاجره با داد و بیداد جفتمون تموم شد و فرداش هم باهم قهر بودیم...
ظاهراً خودش هم بدش نمیومد که بدنشو نمایش بده و این واسم خیلی سخت بود... از طرفی می‌دونستم هنوز سنی نداره و تو اوج زیبایی و زنانگیه و نیاز به توجه داره، حتی نیاز به رابطه داره، از طرفی هم به شدت از اینکه کسی بهش چشم داشته باشه عصبی می‌شدم.
از اون روز برای اینکه لج منو دربیاره یا بهم بفهمونه نمی‌تونم تو کاراش دخالت کنم بدتر می‌پوشید...
روزها می‌گذشت و من هر روز بیشتر اعصابم از این وضع و از رفتارهای مامان خرد میشد...
یه حس عجیبی داشتم.. خیلی دوسش داشتم و نمی‌خواستم ببینم کسی باهاش باشه و می‌دونستم همینجوری پیش بره آخرش یکی مخشو میزنه.. اگه تا همین حالا نزده باشه! فکرشم دیوونه‌م می‌کرد..
یه چیزی تو سرم بود که حتی نمی‌خواستم بهش فکر کنم، یعنی از فکرم که می‌گذشت فوری خودمو سرزنش می‌کردم از فکرش در میومدم.. اینکه اگه قراره مامان با کسی باشه اون باید من باشم نه هیچ‌کس دیگه..
می‌دونستم که نمی‌تونم ببینم اون با کسی باشه، ولی یه زن ۴٠ ساله و زیبا که تو اوجه و تو بهترین سن برای لذت بردن از خودش و زندگیش که نمی‌تونست بدون رابطه بمونه... حتی یه بار توی خواب دیدم روی مبل نشستم و مامان با شورت و سوتین از اتاقش بیرون میاد و خرامان میاد به طرفم، جلوم وایمیسته و من در حالی که دستمو روی ران‌های پُر و سفیدش می‌کشم سرمو بالا میارم و نگاهش می‌کنم، اونم با نگاه مهربونش بهم می‌گه دوست دارم پسر عزیزم! ... خم میشه و لبای بهشتی شو به لبام می‌چسبونه! ... تو همون لحظه با تپش قلب زیاد از خواب پریدم...
این خواب تأثیر زیادی رو نگاهم به مامان داشت... دیگه وقتی لباس‌های باز و تنگ می‌پوشید یا با شلوارک جذب تو خونه ورزش می‌کرد جلوی خودمو نمی‌گرفتم که همه‌جاشو با هیجان دید بزنم...
حس عجیبی بود و هیجان وحشتناکی که نمی‌تونستم جلوش مقاومت کنم... تسلیم این حس شده بودم و برای بیشتر دیدن حریص تر...
وقتی از حمام بیرون میومد و تو اتاقش لباس می‌پوشید دید زدنش کار ساده‌ای بود، چون اتاق مامان یه در و پنجره سراسری کشویی داشت که به بهار خواب باز می‌شد، درست کنار در ورودی... کافی بود وقتی تو اتاقه برم توی حیاط و از توی بهار خواب راحت دید بزنم ولی تا اون موقع این کارو هیچ وقت نکرده بودم...
دیگه نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم، خودم رو کامل به این حس قوی و کشنده‌ای که درونم شعله می‌کشید سپرده بودم... اون روز وقتی از حمام رفت تو اتاقش آروم و بی سروصدا رفتم توی بهارخواب...
حوله رو از دور‌ش باز کرد... وااای چی می‌دیدم.. پشتش به من بود، کون گرد و گنده‌ش که مثل یه قلب بالای ران‌های گوشتی و زیباش بود و ساق‌ پاهای خوش‌تراشش که زیباترین پایین تنه‌ای رو ساخته بودن که تا حالا دیده بودم هوش از سرم برده بود... وقتی دولا شد که پاشو با حوله خشک کنه, لمبه‌های سفید‌ش باز شدن و کسش معلوم شد... یه کلوچه‌ی سفید و تپل لای پاش بود که با دیدنش کیرم راست شد... دیگه نمی‌تونستم به این فکر کنم که مادرمه و نباید براش راست کنم.. کل تنم آتیش شده بود از هیجان... وقتی برگشت و نیمرخ شد پستونای سفت و گنده‌ش که یه ذره افتادگی نداشتن رو دیدم... ترکیب بدنش دیوانه کننده بود.... بیشتر از این نمی‌شد دید زد چون داشت برمی‌گشت به سمت در و متوجه می‌شد...
توی تختم خوابیده بودم و تصویر بدنشو تو سرم رژه می‌رفت... دیگه نمی‌تونستم از شر این فکر خلاص بشم... کل شورتم خیس بود از آب شهوت و چاره‌ای برام نموند جز اینکه برای اولین بار با خیال و تصویر مامان خودم جق بزنم و ارضا بشم...
     
  
مرد

 
عالی
     
  
↓ Advertisement ↓

 
Aria1997

مرسی لطف داری 🙏
داستان شما هم فوق العاده گیرا و جذابه
     
  

 
قسمت هجدهم

راوی:مانی
فکرش مثل خوره توی وجودم افتاده بود و هرکاری می‌کردم از سرم بیرون نمی‌رفت، بعد از اون خودارضایی خودمو سرزنش کردم و سعی کردم کمتر نگاهش کنم ولی رفتارهایی که می‌کرد، بیرون رفتن‌های مشکوکش، روی خوش نشون دادنش به پسرعموش مسعود، بدن‌نمایی هر روزه‌ش جلوی مردها بهم می‌گفت اگه خودم کاری نکنم مامان به خاطر نیازش به رابطه با یه مرد تن میده و چنین چیزی رو من ابداً نمی‌تونم تحمل کنم..

اگه می‌خواستم به چیزی که تو قلبم می‌گذشت برسم باید بهش نزدیک می‌شدم... این اواخر همه‌ش بینمون تلخی و مشاجره بود و رابطه‌مون سرد شده بود... می‌دونستم اون به من بیشتر از هرکسی اهمیت میده، من تتغاریش بودم و جونش به جون من بند بود، از بچگیم حتی یه لحظه اجازه نمی‌داد من ازش جدا بشم، حتی امیر اجازه داشت بره تو کوچه بازی کنه ولی من هیچ وقت از جلو چشمش نباید دور می‌شدم... منم همینقدر بهش وابسته بودم، شاید این احساس‌های متناقض درونم بخاطر همین وابستگی شدید شکل گرفته بود، در واقع من نمی‌خواستم هیچکس جای منو بگیره و اونو از من دور کنه...
یه روز صبح که مشغول ورزش تو حیاط خونه بود منم لباس ورزشیم رو پوشیدم و رفتم تو حیاط...
- چه عجب آقاپسر سحرخیز شده!
- دیدم داری اشتباه کششی میری و الانه که بزنی خودتو مصدوم کنی اومدم کمکت...
-اوه اوووه بفرمایید آقای مربی... یادم بده چطوری کششی برم..
رفتم پشت سرش... یه لگ آبی تنش کرده بود تا رو زانو... ساقای خوشگلش بدجوری تو چشم بود... کونش که دیگه نگم... با اون لگ تنگ گنده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید؛
گفتم دستاتو به موازات زمین باز کن، پاهات هم اندازه عرض شونه‌ت....
-ببین من همزمان باهات انجام میدم هرجا اشتباه داشتی بهت میگم... خوب حالا جوری که کمرت خم نشه بشین تا ٩٠ درجه.

همونطور که از دور دیده بودم بیشتر از ٩٠ درجه نشست... لگش جمع شده بود و حالا شورتِ بندی زیر لگش هم دیده می‌شد؛
-نه زیاد نشستی... اینجوری به زانوت صدمه می‌زنی... بذار کمکت کنم بگم تا کجا باید بشینی...
کف دستامو خیلی آروم گذاشتم زیر کونش جوری که احساس نکنه قصدی دارم...
-با فشار دستام برو بالا تا بگم.. برو بالا... آهاا... بسه!
-مامان زیاد رفتی بالا یه کم دیگه بشین..
حالا که داشت کونشو فشار میداد پایین دستمو محکم گرفتم و قشنگ دستم رفت تو لمبه‌های نرمش؛
-آها همین‌قدر... آفرین... فکر کن دستام صندلیه... باید عادت کنی بدون اینکه دست یا شی‌ای باشه همینقدر بشینی..
یه کم همین تمرین رو ادامه دادیم...
اون می‌نشست و بلند میشد و منم پشت سرش حرکاتش رو نگاه می‌کردم..
- یه سری حرکات کششی هست که فقط دونفره میشه انجام داد... دوست داری انجام بدی؟
-آره.. چطوری؟
-ببین من پاهاتو می‌گیرم و کمک می‌کنم از بغل بیاریشون بالا تو هم دست مخالفت رو از  طرف دیگه میکشی... برای ران و لگن خیلی خوبه..
- باشه... تو هم انگار متخصص تمرینات لگن و باسنیاا..
پشتش وایستادم دستمو بردم لای پاشو کف دستمو چسبوندم به کشاله رانش... یه دست دیگه‌م رو گذاشتم زیر بازوش...
-حالا شروع کن باز کردن همزمان پا و دست... من مواظبتم نیفتی.
رانشو با دستام فشار دادم به بالا... یه کم تعادلش بهم خورد و چسبید بهم... حالا کیر شقم درست لای کونش بود... سرشو برگردوند و توی چشمام نگاه کرد... منم نگاه کردم و چیزی به روی خودم نیاوردم...ولی از نگاه مامان معلوم بود تعجب کرده، هرچند ناراحتی ای توش ندیدم... مطمئناً فهمیده بود براش راست کردم ولی واکنشی نشون نداد و کونش همچنان چسبیده بود به کیرم...
- یه کم همینجوری نگه دار مامان... که خوب کش بیاد..
با پا و دست مخالف تکرار کردیم و من دیگه خیلی راحت بهش می‌مالوندم...
وسط تغییر دست و پا جوری که متوجه نشه دستمو کردم توی شورتم و کیرمو به سمت بالا کشیدم... اگه برمی‌گشت کاملاً مشخص بود از تو شورتم ٢٠ سانت برآمدگی زده بیرون...
ایندفعه کیرم قشنگ رفت لای پاش... دوباره نگاهم کرد و منم با اعتماد بنفس نگاهش کردم و گفتم آفرین خیلی بهتر شدی همینجوری ادامه بده...
-حالا با همین حالت روی زانوی مخالفت سعی کن بشینی... من مواظبم که نیفتی...
سعی کرد آروم بشینه، منم که از پشت سرش پا و زیربازوش دستم بود و کیرمم از رو شلوارک لای کونش بود باهاش نشستم... لمبه‌های گنده‌ش حالا کاملا دو طرف کیرم رو گرفته بودن... یه کم که نشست تعادلش بهم خورد و باهم خوردیم زمین... با کون افتاد روی کیر شق من و قشنگ کیرم لای کون گرم و نرمش رفت...
-آخخخ.... ببین چی شد مربی ناشی!
-باشه پیش میاد... باید اینقدر تکرار کنی یاد بگیری
-می‌ترسم زیاد تکرار کنیم تو یه طوریت بشه..
موقع بلند شدن کاملا کیر شق شده‌مو دید منم اصلاً سعی نکردم مخفیش کنم، به روی خودم نیاوردم ولی اون یه لبخندی زد و تو ادامه تمرین هم مدام تیکه مینداخت...
چند دقیقه دیگه به تمرین ادامه دادیم و من دیگه بیشتر جلو نرفتم چون تا همین جاشم ضایع کرده بودم و تیکه انداختن هاش زیاد شده بود..
روزهای بعد تمام تلاشم رو می‌کردم که کل وقتش رو با من بگذرونه، بهش پیشنهاد می‌دادم بریم پیاده‌روی، دوچرخه‌سواری یا کافه... حسابی رابطه‌مون گرم شده بود، باهم شوخی و خنده می‌کردیم و شاید اگه کسی نگاهمون می‌کرد فکر می‌کرد دوست دختر دوست پسریم...
توی خونه هم باهم تایم بیشتری می‌گذروندیم... فیلم‌ها و سریال‌های مورد علاقه‌اش رو باهاش می‌نشستم نگاه می‌کردم و توجه نشون میدادم بهشون... حالا که رابطه‌مون بهتر شده بود ازش خیلی نرم و ملایم و بدون دعوا خواستم وقتی میریم بیرون لباس‌های مناسبتری بپوشه و خیلی نریزه بیرون همه چیشو... در کمال تعجب این دفعه اثر کرد و خیلی راحت حرفمو گوش کرد..
یه شب که داشتیم سریال نگاه می‌کردیم و باهم روی کاناپه بودیم گفت مانی من خیلی خسته شدم میشه سرمو بذارم روی پات... گفتم چرا نمیشه... بذار عزیزم!
سرشو گذاشت روی پام منم چند دقیقه بعد آروم شروع کردم نوازش کردن موهاش...
برگشت رو به من و گفت: مانی یه چیزی ازت بپرسم؟
-بپرس عزیزم!
- تو چرا یهو اینقدر مهربون شدی؟
-بده؟ دوست داری همیشه بداخلاق و بد عُنُق باشم؟
-نه اتفاقا خیلی هم خوبه... من خیلی خوشحالم که تو اینقدر مهربون شدی و به مامانت توجه می‌کنی... ولی برام سواله که چی شد یهو رفتارت تغییر کرد؟!
- به خاطر اینکه من جز تو هیچکی رو ندارم... هیچکی رو جز تو دوست ندارم... بخاطر اینکه فهمیدم اشتباه می‌کردم، من باید بهت آرامش و احساس امنیت بدم نه تنش و دعوا... من و تو فقط همدیگه رو داریم عزیزم!
دستشو کشید روی صورتم: چقدر خوبی تو عشق مامان...
دستاشو گرفتم و بوسیدم و گفتم :عاشقتم مامان..
لبخند قشنگی تحویلم داد.. خم شدم و یواش از روی لباش بوسیدمش.. چشماشو بست منم جسارت بیشتری پیدا کردم و یه بار دیگه این بار طولانی ازش لب گرفتم... دستشو به آرومی روی سینه‌م گذاشت و منو عقب روند... بلند شد، یه کم پریشون به نظر می‌رسید... دستشو گذاشت روی صورتش و بعد بدون اینکه منو نگاه کنه گفت من میرم بخوابم شب بخیر..
زیاده روی کرده بودم، شاید خیلی زود بود ولی شیرینی لباش و شیرینی اولین بوسه از لبش دیوونه کننده بود...
     
  

 
چرا نمیشه عکس آپلود کرد؟ 🤔
     
  ویرایش شده توسط: akaja1371   

Streetwalker
 
akaja1371:
چرا نمیشه عکس آپلود کرد؟ 🤔

عکس رو روی یکی از آپلودسنتر های معتبر آپلود میکنید و لینک رو اینجا قرار میدید.
به همین راحتی...
اما چرا عکس؟؟؟
💔تو زمستون داره چشمات...❤️‍🩹
     
  ویرایش شده توسط: Streetwalker   

 
خیلی عالیه
از حالا نگرانم وقتی هستم که داستان تموم بشه
برای پر کردن جاش می تونم جایگزین مناسب پیدا کنم
واقعا داستان خوبی هست
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  

 
قسمت نوزدهم

شب با خیال‌های خوش و زیبا به خواب رفتم... مزه شیرین و گرما و لطافت لبش رو هنوز روی لبام حس می‌کردم... کاش بیشتر لباشو می‌بوسیدم... کاش تموم نمیشد اون لحظه رویایی.
با همین فکرها خوابیدم و توی خوابم هم دوباره دیدمش که لخت با ران‌های خوش‌تراش و دیوونه کننده‌ش و سینه‌های گرد و زیبا روی تخت خوابم به بدنم دست می‌کشید و با نگاه پرشهوتش بهم نزدیک و نزدیکتر می‌شد...
اطرافش کاملاً مه‌آلود بود و فقط اون و بدن زیباش بود که شفاف و درخشان جلوی روم بود...
به صورتم نزدیک شد، دستاشو گذاشت روی سینه‌‌م و سرشو و نزدیکتر کرد، تو چشمام خیره شد، بهم لبخند زد و لبهاشو گذاشت روی لبهام و دوباره اون مزه‌ی شیرین رو توی خواب چشیدم... محکم بغلش کردم و با ولع لباشو می‌خوردم...
کیرم لای پاهای گرمش گیر کرده بود و با پاهاش فشارش می‌داد...
خودش با دستاش کیرمو گرفت و وارد کس داغش کرد ...
هیچ حرفی نمی‌زدیم فقط با لبخند زیباش و چشم‌های پر شهوتش بهم نگاه می‌کرد... با اومدن آبم بیدار شدم...
توی خواب با رویاش آبم اومده بود و کل شورتم خیس شده بود..
صبح شده بود... رویا یا کابوس توی خواب چند لحظه بیشتر طول نمی‌کشه ولی وقتی بیدار میشی متوجه میشی چندین ساعت خواب بودی..
اول رفتم یه دوش گرفتم و بعد رفتم آشپزخونه، مامان نشسته بود و صبحانه می‌خورد، سلام کردم، اونم جواب سلام سرد داد... معلوم بود از اتفاق دیشب ناراحته... ولی من اصلاً به روم نیاوردم...
گفتم امشب میای بریم سینما، جواب داد نه خیلی کار دارم... بعدشم پاشد و رفت، چند دقیقه بعد دیدم آماده شده که بره بیرون، ازم خداحافظی کرد و گفت تا شب نمیام، ناهار از بیرون سفارش بده، منتظر من نباش..
بعد از اون چند روز طول کشید تا رابطه‌مون دوباره عادی بشه. البته این بار مامان مرزهاش رو با من رعایت می‌کرد و اجازه نمی‌داد زیاده‌روی کنم...
تو مدتی که ذهنم درگیر این داستان بود دخترایی که باهاشون دوست بودم هم پریده بودن، نه می‌دیدمشون، نه جواب تلفن‌هاشون رو می‌دادم... خلاصه اینکه کیرمم اوضاع خوبی نداشت و مدتها بود فقط جق می‌زدم...
دیگه چاره‌ای نمونده بود، هر روز بدن ناب مامان سارا رو دید می‌زدم و راست می‌کردم و شق درد و باقی ماجرا، باید یه فکری می‌کردم... به یکی از رفیقام که خاله و جنده تو دست و بالش زیاد داشت زنگ زدم گفتم یکی واسم جور کنه..
شماره یه خاله رو ازش گرفتم و زنگ زدم؛
-الو سلام. مریم خانم؟
- بله. بفرمایید؟
- برنامه می‌خواستم واسه امشب؟ اوکیه؟
- کی شماره منو بهت داده؟
- بهزاد
- بهزاد کیه؟ کدوم بهزاد؟
- بهزاد کریمی، ٢٠٧ سفید داره و...
- آها... خب... بهم پیام بده واتس آپ بهت بگم.
تو واتس آپ بهش پیام دادم، گفتم یه زن میانسال می‌خوام. گفت با این مشخصاتی که تو میگی کسی رو ندارم... حدس زده بودم خودشم سن بالا باشه، گفتم خودت چی؟ خودت نمیای؟ گفت من نمیتونم بیام، گفتم ٢ تومن بهت میدم یه شب تا صبح.... ٢ تومن رو که شنید نظرش عوض شد...
قرار شد یه خونه مبله اجاره کنم واسه یه شب و بهش آدرس بدم که ساعت ٨ بیاد... یکی رو داشتم که گاهی ازش خونه می‌گرفتم، زنگ زدم بهش و خونه رو اوکی کردم.
تو راه کاندوم و اسپری خریدم، با خودم عرق و مزه هم بردم که اگه اهلش باشه با هم بخوریم.
تو خونه منتظرش نشسته بودم، یادم رفته بود ازش عکس بگیرم... صداش سکسی بود ولی قیافه‌ش رو ندیده بودم، رو پروفایلش هم عکس بچه‌ش بود...
ساعت ٨ شد و زنگ زد، درو براش باز کردم...
تف به این شانس! ... سبزه بود! .. اصلا از رنگ پوستش خوشم نیومد، قیافه‌ش هم چنگی به دل نمی‌زد و جوری آرایش کرده بود که حال آدمو بد می‌کرد... ولی هیکلش عالی بود، بهش میومد ۴٠ سالی داشته باشه، تپل و گوشتی بود... برخلاف چهره‌ش که گندمی رو به برنزه بود، رنگ دستش و پاهاش سفید بود... مانتو جلو باز پوشیده بود و زیرش یه تاپ تنگ پوشیده بود، واقعا پستون‌هاش گنده بود... کون و ران کلفت و محشری هم داشت..
یه کم نشستیم و مشروب خوردیم، تا صبح وقت داشتیم و خیلی نگران این نبودم که هی بگه زودباش، تموم کن، فلان کن و...
اونم زن گرم و راحتی بود... وسط مشروب خوری چندبار لب گرفتیم و حسابی دستمالیش کردم...
رفتیم توی اتاق خواب و با حرارت لختش کردم، بدنش عالی بود، همون چیزی بود که می‌خواستم، گوشتی و تپل... انداختمش رو تخت و کیرمو درآوردم و دادم بخوره... خوب که ساک زد، پاهاشو دادم بالا و کاندوم رو کشیدم رو کیرم و کردم تو کسش... کسش تقریبا تیره بود و اصلاً َ طوری نبود که دلم بخواد بخورمش، یه کمی گشاد هم بود ولی برای کیر من اندازه بود...
روش خم شدم و محکم می‌گاییدمش... چشامو بستم و با قدرت تلمبه می‌زدم... پستون گنده‌ش توی یه دستم بود و ساق پاش تو یه دست دیگم...
دوباره تصویر مامان اومد توی ذهنم... با چشمای بسته  خیال بدن رویایی مامان تو سرم می‌چرخید... ساقشو که تو دستم بود لیس زدم...
جااان فدای اون ساق پای خوش‌تراش و سفیدت مامان... نوک ممه‌ش رو فشار می‌دادم و بدون مکث تلمبه می‌زدم... مثل رویا بود...
با چشم بسته مامان رو می‌دیدم و اون صورت ماهش رو که زیرم خوابیده و از درد و شهوت ناله می‌کنه...
- قربون کس نازت برم سارااا... عشق منی سارا.. جووون منی زندگی منننی.... عاشقتم سارااا....
با دستاش صورتمو گرفت... دستاشو بوسیدم و به قربون صدقه رفتن ادامه دادم...
-چشاتو باز کن... باز کنن چشاتووو..
چشمامو باز کردم... تا مریم رو دیدم کیرمو کشیدم بیرون...
در عرض چند لحظه کیرم خوابیده بود... اعصابم بهم ریخته بود...
لب تخت نشستم و سرمو با دستام گرفتم... اومد دستشو انداخت دور گردنم ..
-چی شده؟ چت شد یهو؟ کیه این سارا که اینقدر دوسش داری؟ دوست دخترته؟ باهاش بهم زدی؟
-اینقدر سوال نپرس!
-باشه... می‌خوای ساک بزنم کیرت راست بشه؟
با سر تایید کردم....
اومد پایین تخت رو زانو نشست و کیرمو گذاشت تو دهنش و شروع کرد ساک زدن...
هرکاری کرد و هرچقدر ساک زد کیرم بلند نشد... اعصابم خرد شده بود..
بهش گفتم: بسه، لباساتو بپوش برو...
اونم با اوقات تلخی لباس هاشو پوشید...
جلوی در برگشت بهم گفت: این سارا هرکی هست اگه ارزش اینو داره که با خودت این کارو می‌کنی حتماً برو دنبالش و ولش نکن...
درو بست و رفت!
حق با اون بود، دیگه راه فراری نداشتم... تمام فکرم و ذهنم اون بود... تو خواب و بیداریم اون بود... مثل یه سیاهچاله بود که به درونش کشیده شده بودم و هیچ راه فراری هم نداشتم... باید ازش رد می‌شدم، ولی نمیدونستم بعد از رد شدن چی میشه...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عشق‌های ممنوعه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA