قسمت بیستمتازه دو روز بود که کنکور داده بودم... تولد مامان هم بود، کلی تدارک دیده بود برای تولد ۴٠ سالگیش، میخواست کل خانوادهش رو دعوت کنه و یه جشن تولد درست و حسابی بگیره... من فکر میکردم بعد از کنکور به بهانه خستگی کنکور پیشنهاد بدم بریم یه مسافرت کوتاه ولی حداقل تا چند روزی کنسل بود این برنامه...شب تولد رسید... تقریباً همه کسایی که دعوت بودن اومده بودن، خالهم و شوهرش، خالههای مامان، عموی مامان و زنش و پسرش مسعود و... این مسعود سه چهارسالی از مامان کوچکتر بود، مجرد بود و تو خانواده به خانمباز بودن معروف بود... حرف و حدیثهای زیادی در مورد رابطهش با زنای فامیل بود، ظاهراْ از هیچ سوراخی نمیگذشت... حالا یه مدت بود که مدام دور و بر مامان من میچرخید و مامان هم از لج من بهش رو میداد. حتی چندبار باهاش رفته بود خرید و گردش و من دل تو دلم نبود که بینشون اتفاقی میفته یا نه، البته دفعه آخر تعقیبشون کردم و خداروشکر اتفاقی بینشون نیفتاده بود.شب تولد مامان یه لباس مجلسی فیروزهای پوشیده بود که پشتش تا کمر باز بود و دوتا بند ضربدری از روی شونهش رد میشد و میومد وصل میشد به جلو که تقریباً فقط سینههاش رو میپوشوند... از بغل هم یه چاک داشت تا بالای رانش و وقتی راه میرفت ران سفید و خوشگلش میزد بیرون...از اول مهمونی من با اعصاب خراب یه گوشه کز کرده بودم. قبل از شروع مهمونی چند شات ودکا خورده بودم و حین مهمونی هم شیشه ودکا رو گذاشته بودم کنارم و پیک به پیک میریختم و میخوردم... مست شده بودم ولی مستی هم باعث نمیشد متوجه نگاههای هیز و دریدهای که به مامان میشد نشم... مسعود رسماً داشت با چشاش میخوردش و همهش خودشو بهش نزدیک میکرد و خودشیرینی میکرد...کارد بهم میزدی خونم در نمیومد... آخه این چه لباسیه که پوشیدی...چرا همهش میخوای اعصاب منو بهم بریزی!مامان شمعهای کیکش رو فوت کرده بود و با خواهرش و چندتا از دخترای فامیل مشغول رقصیدن بود... منم که حال چندان خوشی نداشتم داشتم به کسشرای شوهرخالهم که کنارم نشسته بود گوش میدادم، احتمالا فهمیده بود زیاد خوردم و اومده بود کنارم که اگه خواستم بیشتر بخورم جلومو بگیره... اصلاً حواسم به حرفاش نبود و اون داشت واسه خودش یه ضرب وراجی میکرد، حواس من جای دیگهای بود.. کم کم نصف زنا و مردا مشغول رقص شده بودن و مسعود خودشو انداخته بود وسط و داشت با سارا میرقصید... چشمهای هرزهش قفل شده بودن روی سینههای مامان... داشتم دیوونه میشدم...وسط رقص یهو دیدم بین مامان و مسعود بگومگو شده، مامان دست مسعود رو به زور از روی کمرش جدا کرد.. نمیشنیدم چی میگن، بعدش دیدم که وقتی مامان روشو برگردوند، مسعود دستشو زد به باسن مامان... مامان برگشت یه سیلی بهش زد... صدای جیغ و داد بلند شده بود..با دیدن این صحنه چنان کنترل خودمو از دست داده بودم که دیگه نمیفهمیدم چی کار میکنم!... شیشه ودکا رو شکوندم و حمله کردم به مسعود..اینقدر عصبانی بودم که فقط فحش میدادم و داد میزدم... دو نفر منو گرفته بودن و مسعود بی پدر هم در رفت... مامان گریه میکرد و با خواهش و التماس سعی میکرد شیشه رو از دستم بگیره... بهشون گفتم گورشون رو گم کنن برن... همهشون رو بیرون کردم.تازه دیدم از دستم داره خون میریزه، شیشه دستمو بریده بود...مامان با گاز و بتادین کنارم نشست و با گریه دستمو پانسمان کرد.. میگفت این چه کاری بود کردی، آبرومو بردی، نگفتی میزنی یه بلایی سر خودت میاری... دستتو نگاه کن چی کار کردی..دستمو کشیدم و داد زدم سرش: میخواستی بذارم جلو چشمام بمالونتت؟! هرکاری دلش میخواد باهات بکنه؟! به هرجات میخواد دست بزنه؟ مثل یه جنده باهات رفتار کنه..؟!- چرا با من اینجوری حرف میزنی؟ خجالت بکش.. - البته اون اشتباه نکرداا هرکی بود باهات این کارو میکرد... آنقدر که تو همه جاتو نشون دادی بهش و بهش رو دادی اگه این کارو نمیکرد عجیب بود... - تو مستی.. داری چرت و پرت میگی.. راست میگفت، هنوز مست بودم... مست بودم و داشتم راحت هرچی تو دلم مونده بود رو بهش میگفتم.. - نگاه کن خودتو... کل بدنتو ریختی بیرون بعد انتظار داری دستمالیت نکنه اون آشغال؟ با گریه گفت : با من درست حرف بزن مانی... - من نمیخوام کسی به تو دست بزنه... نمیتونم تحمل کنم... نمیتونم... ( بغضم ترکید..) مامان بغلم کرد.. جفتمون گریه میکردیم... دستامو گذاشتم روی گونههاش و گفتم: من خیلی دوست دارم... من عاشقتم مامان... نمیتونم تحمل کنم کسی به تو نزدیک بشه... کسی حتی فکرشم بکنه که تو رو داشته باشه.. نمیتونم.... من دیوونهی توئم مامان... نمیفهمی اینو؟!.. - منم دوست دارم عزیزم... هیچکس جای تو رو نمیگیره بهت قول میدم... اگه هم کسی باشه اون هیچ وقت نمیتونه یه ذره از عشق من به تو رو داشته باشه عزیزم... -نه... نه.. هیچکس عزیزم... من تو رو با هیچ کس نمیتونم قسمتت کنم.. من میخوامت مامان... تو باید مال من باشی! اینو که گفتم سرمو نزدیکش کردم و لباشو بوسیدم... سعی کرد خودشو جدا کنه ولی من محکم بغلش کردم و با همه وجودم لباشو میخوردم... - من عاشقتم سارا... تنها کسی که میتونه تو رو داشته باشه منم. با همه وجودم تو رو میخوام... حرفمو قطع کرد: تو مستی مانی... برو سرتو بگیر زیر دوش آب سرد.. - مست نیستم... این چیزیه که این همه مدت میخوام بهت بگم... اگه قراره کسی تو رو بدست بیاره اون منم، تو باید مال من باشی... بخدا هیچکی اندازه من دوست نداره... ببین من عاشقتم... دیوونه تم... یه ساله دارم میمیرم که اینو بهت نشون بدم.. دستمو بردم دور کمرش و چسبوندمش به خودم و بازم لباشو بوسیدم... لباشو میبوسیدم و هرچی تو دلم بود بین بوسه ها بهش گفتم.. گفتم چقدر عاشقشم، گفتم فقط چشمم اونو میبینه، گفتم رابطهمو با دوست دخترام به خاطر اون قطع کردم، هرشب خوابشو میبینم.. خودشو به زور ازم جدا کرد و پارچ آبی که روی میز بود رو برداشت و ریختش رو سر و صورتم... خیسِ آبم کرد.. با عصبانیت گفتم:-چی کار میکنی مامان... -همون کاری که باید بکنم رو کردم... برو مستی که از سرت افتاد بیا حرف بزنیم... نمیفهمی داری چیکار میکنی...-اشکال نداره... باشه... تو هرکاری میخوای بکن... ولی اینو بدون که من عاشقتم و نمیذارم هر کس و ناکسی خودشو بهت بچسبونه... اگه تو اینطوری میخوای، اگه من واست هیچ اهمیتی ندارم هم از اینجا میرم برای همیشه میرم که تو راحت به جنده بازیت برسی! یه سیلی زد تو گوشم... هیچوقت تا بحال این کارو نکرده بود، خودشم ماتش برده بود از کاری که کرده... فوری ازم عذرخواهی کرد و بغلم کرد... منم زدمش کنارو رفتم بیرون از خونه... کل شهر رو بالا و پایین کردم... تا صبح نخوابیدم و تو خیابونا راه میرفتم و سیگار میکشیدم.. چند باری به گوشیم زنگ زده بود ولی جواب ندادم آخرشم خاموش کردم... صبح که شد دیگه تصمیمم رو گرفته بودم.. تصویر دست درازی مسعود از جلو چشمام نمیرفت.. من نمیتونستم بمونم و ببینم زنی که با همه وجودم میخوامش دست شغالایی مثل مسعود بیفته... از طرفی هم اون زنی که همه فکر و ذکرمو به خودش مشغول کرده بود مامانم بود و میدونستم این یه احساس اشتباهه... پس بهترین راه رفتن بود. گفتم یه چند روزی میرم تهران خونهی امیر پیش اون میمونم، نتیجه کنکور هم که اومد تهران رو انتخاب میکنم حتی اگه دانشگاه آزاد هم میشد واسم مهم نبود، باید خودمو از اینجا نجات میدادم.. رفتم خونه، مامان با یه شلوار و تاپ ورزشی نشسته بود تو هال، منتظر من بود.. منو که دید به سمتم اومد بغلم کرد - عزیز دلم چرا جواب نمیدی.. کجا بودی دیشب.. واسه چی این کارو با خودت و من میکنی... - ولم کن مامان... من حرفامو بهت زدم!.. تو باید بگی واسه چی این کارو با من و خودت میکنی... رفتم تو اتاقم چمدونم رو برداشتم و گذاشتم روی تختم و وسیلههای ضروریم رو جمع کردم.. مامان پشت سرم اومده بود و با گریه و زاری التماس میکرد نرم... سعی کرد وسایلم رو ازم بگیره بذاره سرجاش... دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت، خودمم جلوش زانو زدم تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم :- مامان واسه منم خیلی سخته اصلاً دوست ندارم ازت جدا بشم ولی این بهترین کاره .. هرچی دیشب بهت گفتم حرف دلم بود مامان... اگه گفتم عاشقتم حرف دلم بود... راست بود... از روی مستی نبود.. من این حسو مدتهاست بهت دارم.. دست خودم نیست... برای من تو دنیا هیچ چیزی خواستنیتر از تو نیست! همه وجودم همه قلبم پر حس عاشقانه به توئه... من نمیتونم اینجا بمونم... نه تو میتونی نه من.. میدونم چیزی که میخوام غیرممکنه... برای همین میرم.. جلومو نگیر! گونهها و پیشونیش رو بوسیدم و موهاش رو نوازش کردم و بوسیدم... ازش خواستم از اتاق بره بیرون.. نیم ساعت طول کشید تا وسایلم رو تو چمدون جا بدم... چند دست لباس، چندتا کتابی که دوست داشتم، دستبندها و ساعتهام... یکی دوتا کفش کل چیزایی بود که از اتاقم برداشتم... کل چیز دیگه بود که ناچار بودم بذارم همینجا. چیزی که اون موقع تو سرم میگذشت این بود که قرار نیست دیگه هیچ وقت برگردم به این خونه. از اتاق اومدم بیرون... مامان نشسته بود و بهم خیره شده بود... خداحافظی کردم و رفتم طرف در... حس کردم پشت سرمه... دسشتو گذاشت روی شونهم و آروم صدام کرد... برگشتم... مامان قدش کوتاه تر از من بود.. دستشو انداخت دور گردنم و خودشو رو انگشتاش کشید بالا... فکر کردم میخواد بغلم کنه، منم خم شدم که بغلش کنم... ولی اون لباشو گذاشت روی لبام و بوسید.. یه بوسه کوتاه که اصلاً انتظارش رو نداشتم..
قسمت بیست و یکمدستاش دور گردنم بود و لبامون که تازه ازهم جدا شده بودن، نزدیک هم بودن... توی چشمام نگاه کرد و گفت:- مانی... عزیزم... منم دوست دارم... به اندازه همه دنیا... اگه تو بری من میمیرم... نرو! - باید برم مامان... باید برم... خواهش میکنم بذار.. نذاشت حرفمو تموم کنم، دوباره لباشو گذاشت روی لبامو بوسید...- منم میخوام مانی... هرچی تو بخوای... هرچی تو بگی مانی... اگه تو اینو میخوای برام مهم نیست عاقبتش چی میشه.. منم میخوامت.. مگه نمیگی میخواستی منو بدست بیاری؟ - یه بار دیگه لبامو بوسید و گفت : حالا بدست آوردی!..این بار لباشو چسبوند و عمیق لب گرفتیم از هم...بغلش کردم و دیوونهوار از همدیگه لب میگرفتیم... چسبوندمش به دیوار و لباشو میخوردم... مامان زبونشو گذشته بود تو دهنم و حین لب گرفتن میکشید رو زبونم... فوقالعاده بود مزه لباش... این چندمین بار بود که لباشو مزه میکردم ولی این بار فرق داشت... میدونستم این بار قراره تا تهش بریم...بغلش کردم و بردمش سمت کاناپه... انداختمش روی کاناپه و پیرهنم رو در آوردم.. مامان هم مشغول در آوردن تاپش شد... یه ثانیه از همدیگه چشم برنمیداشتیم... از چشماش میخوندم که اونم تشنه ست... تشنه یه رابطه داغ و پر حرارت...تاپشو در آورد و خوابید رو کاناپه. منم خوابیدم روشو و دوباره لب گرفتیم... این بار تن داغ و لختش به تن لخت من چسبیده بود و جفتمون داغ شده بودیم...نصف سینههای بزرگ و سفتش از سوتین مشکیش زده بود بیرون... از لباش دل کندم و رفتم سراغ ممههای فوقالعادهش... خودش کمک کرد سوتینش رو باز کنم و در بیارم... سایز پستوناش بین ٨٠ تا ٨۵ هست... گرد و سفید و سفت... اینقدر سفید و ناز که رد سوتین تا یه ساعت روش میمونه... با جفت دستام پستوناش رو گرفتم بههمدیگه فشارشون دادم و دونه دونه شروع کردم خوردن و لیسیدن...پستوناش رو اینقدر خوردم و نوکشو مکیدم که سرخ شده بودن، کم کم رفتم پایین و ریز ریز شکم ناز و لطیفش رو بوسیدم تا رسیدم به شلوار ورزشیش... شلوارش تنگ بود و لبههای کس تپلش مثل هلو مشخص بود... خیسِ خیس شده بود لای پاش... ازش خواستم کونشو بده بالا که شلوارش رو درآرم..رانهای سفید و کلفتش و ساق پای خوشتراش و زیباش که تا چند وقت پیش با حسرت دیدشون میزدم حالا جلوم بودن... حالا مال خودم بودن... ذره ذره رون و ساقشو میبوسیدم و میخوردم... پشت زانوش رو با چنان لذتی میخوردم و اینقدر برام تحریک کننده بود که نزدیک بود همونجا آبم بیاد.. حتی انگشتای پاش رو بوسیدم و خوردم... پاهاش بیرحمانه زیبا بودن و داشتن عقل از سرم میپروندن... یه شورت مشکی ست با سوتینش تنش بود که مقابل اون حجم کون و کپلش خیلی کوچیک بود و فقط روی کسش رو میپوشوند.. با کمک همدیگه شورتش رو از تو پاش در آوردم و چشمم برای اولین بار از نزدیک به جمال کس بهشتیش روشن شد... مدهوش این همه زیبایی شده بودم... یه زن چهل ساله چطور میتونست اینقدر با طراوت و تر و تازه باشه... کسش سفید و تپلی بود... لبههای کسش مثل هلو بودن و کاملا بهم چسبیده و یه خط کوچیک وسطش که نشون میداد کسش چقدر تنگه... -وااای سارااا چقدر خوشگله...الهی من قربونش برم -بخورش مااانی... بخووور.. این همون جائیه که ازش در اومدی .. حالا قراره هر روز بخوری و بکنیش... پس معطل نکن... بخور که دارم آتیش میگیرمسرمو بردم وسط پاهاش و زبونم رو کشیدم رو کس خیسش... مزهش، حرارتش، لطافتش و بوش داشت بیهوشم میکرد... خیلی طول نکشید که لخت مادرزاد توی تخت خوابِ مامان بودیم و کیر من تو دهن اون و کس تپل اون تو دهن من بود.. داشتم از شدت شهوت بیهوش میشدم... لذت حس کردن دهن و لب داغ و نرمش با کیرم غیرقابل وصف بود، لذت خوردن و لیسیدن کس خوشگلش دیوونهکننده بود..جفتمون نتونستیم تحمل کنیم و همزمان ارضا شدیم... آب من تو دهنش اومده بود و آب اونم پاشیده شد رو صورتم..بعد از ارضا شدن کنار هم دراز کشیده بودیم و نفس نفس میزدیم... دستشو گرفتم و کشیدمش توی بغلم.. با لبخندش بهم نشون میداد کاملاً رضایت داره و از رابطهمون لذت میبره... طولی نکشید که دوباره راست کردم و این دفعه کیرم وارد کس تنگ و بینظیرش شد...پاهاش پُر و سفیدش روی دوشم بود و کیرم تا ته تو کسش.. دستامو دو طرف سرش ستون کرده بودم و آروم تو کسش تلمبه میزدم... میدونستم مدتهاست سکس نداشته و واژنش آمادهی تلمبه سنگین نیست.. آنقدر آروم و بااحساس میکردمش و تند تند پاهاشو میبوسیدم و خم میشدم و لباشو میبوسیدم که خودش منو کشید طرف خودش بهم لب داد و حین لب دادن گفت: الهی من قربون پسر جنتلمنم برم که مراقبمه... میدونی داری آتیشم میزنی با کیرت؟... مااانی... آههه.. عزیزم لازم نیست جلو خودتو بگیری... بکن محکم بکن... هرجوری که دلت میخواد بکن کسمو.... جر بده کسمو... کس مامانی رو بکن عشقم...- الهی من قربون کست برم سارا جونم...عشقم... خانومم... زندگیم... دلم نمیاد کس کوچولوتو محکم بکنم خوشگلم... خیلی تنگه مامان.. آههه...پاهاشو برگردوندم به یه طرف رو به پهلوش کردم و به گاییدن کسش تو پوزیشن جدید ادامه دادم... کونش حالا جلو چشمام بود، چنگ انداخته بودم به یه طرف کون سفید و بزرگش و محکمتر تو کسش تلمبه میزدم...صدای نالههای مامان تبدیل به جیغ شده بود...- آااای... جر بده کسمو... جوووون... این کس دو ساله منتظر کیره ماانی... دو ساله کیر نخورده... کسکش آخرش مخ مامان خودتو زدی! ... هاا؟ همینو میخواااستی؟ میخواستی زیر کیر پسر خودم بخوابم؟ لنگامو برات باز کنم؟ بهت کس بدم؟ حالا بکننن... بکننن منو جندهی خودت کن... جررر بده کس بیحیای مامانی تو...مامان اینقدر داغ بود که من جلوش کم میآوردم! ... تو همون پوزیشن آبم اومد و تو کسش خالی کردم ولی اون ول کن نبود... تا ظهر بهم کس داد... روی تخت خواب، توی وان حموم، توی هال روی کاناپه... شیرهمو کشید... خودشم کل بدنش یه پارچه سرخ شده بود از شدت سکس...ظهر یه ناهار مفصل خوردیم و خوابیدم تا غروب خواب بودیم وقتی بیدار شدم دوباره باهم مشغول شدیم و تا نزدیک صبح روز بعد اینقدر بهم داد که دیگه جون نداشتم.. فقط خوابیده بودم و اون روی کیرم میپرید و داشت با کیر به قول خودش خوشگل و خوشتراشی که بعد مدتها نصیبش شده بود خودشو خفه میکرد....