ارسالها: 4109
#1
Posted: 12 Jul 2021 11:05
با سلام و درود به مديران عزيز
درخاست ايجاد تاپيكي در تالار داستان هاي سكسي داشتم به نام (غرق در لذت بي انتهاي سكس)
اين داستان شامل دو فصل هست هر فصل تقريبا بيست قسمت
فصل اول نوشته شده امادس براي آپلود
مقدمه:این داستان تشکیل شده از فصل های مختلف زندگی برگرفته از واقعیت ها،تخیل و خیال پردازی،فانتزی های سکسی،تابو شکنی،عشق و نفرت،رابطه با جنس مخالف،همجنس گرایی،رابطه با محارم،خیانت،سکس گروهی،سکس ضربدری و...میباشد
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#2
Posted: 14 Jul 2021 15:19
با سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز
میلاد هستم ۴۵ساله
اولین داستانی هست که مینویسم امیدوارم مورد پسند دوستان قرار بگیره
مقدمه:این داستان تشکیل شده از فصل های مختلف زندگی برگرفته از واقعیت ها،تخیل و خیال پردازی،فانتزی های سکسی،تابو شکنی،عشق و نفرت،رابطه با جنس مخالف،همجنس گرایی،رابطه با محارم،خیانت،سکس گروهی،سکس ضربدری و...میباشد
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#3
Posted: 14 Jul 2021 15:19
Kiing
فصل اول قسمت یک(دوران کودکی)
خانواده ما تقریبا پر جمعیت بود من دوتا تا خواهر داشتم و یک برادر
پدرم اقا حشمت مرد شریف و زحمت کشی بود خیلیا رو اسمش قسم میخوردن ی جورایی بعد پدر بزرگم بزرگه فامیل به حساب میومد
اون زمان پدرم بازاری بود تو بازار با یکی از اقوام شریکی تولیدی پوشاک داشتن
مادرمم سارا خانوم زن زرنگی بود از هر انگشتش یه هنر میریخت کاری نبود که بلد نباشه از اشپزیو خیاطی بگیر تا ارایشگری و اینکه مربی فیتنس هم بود با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود و چهار تا بچه زاییده بود ولی همیشه به ورزش و سلامتیش اهمیت میداد همه ی مارم مجبور میکرد که ورزش کنیم و تغذیه سلامت داشته باشیم
از خواهرام و برادرم بگم،خواهر بزرگم اسمش مهشیده دختر زیباییه و ب شدت اجتماعی چون رشتش روانپزشکیه با حرفاش و کلام و بیان شیوایی که داره میتونه هرکس و هر چیزیو به سلطه خودش در بیاره بعد از مهشید برادرم معین،مهشید و معین باهم دوسال تفاوت سنی داشتن و اصلا باهم نمیساختن همش تو جنگ و دعوا بودن معين حسابداري ميخوند بعد اون مهناز بود با اختلاف چهار سال اونم دختره ساده و جذابي بود كلا خانوادگي نميگم خيلي خوب ولي چهره هاي بدي نداشتيم و به لطف مادره ورزشكارمون بدن هاي خوبي داشتيم و ته تقاري خانواده اقا ميلاد كه بنده باشم اين داستاني كه ميگم برميگرده به خيلي قديم اون زمان طفلي بيش نبودم اون موقع ما تو جنوب شهر تهران مستاجر بودين تو يه ساختمان چهار طبقه تو اون زمان هم تو فاميل هم تو درو همسايه بيشتره هم سن هاي من دختر بودن شده بوديم هم بازي با دخترا اون زمانم مثل الان نبود كه بچه ها سرشون تو گوشي و تبلت و اينترنت و برنامه هاي مختلف تلوزيون باشه صب ميرفتبم تو كوچه يا بالا پشت بوم تا شب بازي ميكرديم شب كه پدرم از سره كار برميگشت راهيه خونه ميشدم
خلاصه كه هم بازي ما شده بودن دخترا،دخترام كه عشق خاله بازي تو پاگرد پشت بوم موكت پهن كرده بوديم هر كدوممون هم از خونمون هر نوع خوراكي و تنقلات كه داشتيم ميبرديم ميشستيم بازي ميكرديم تو خاله بازي ام كه همتون استادين ما عم تو اون سن كنجكاوي هاي خودمونو داشتيم و شيطوني ميكرديم تو اون سن و سال كه سر از كس و كون در نمياورديم تهه تهه خلاف و پنهان كاريمون اين بود كه شرت و شلوار هم ديگرو ميكشيديم پايين و همديگرو دستمالي ميكرديم
روال ب همين منوال ميگذشت و ما بزرگ و بزرگتر ميشديم يه دختري ساختمان روبه روي ما بود به نام محدثه ازين دختراي شرو شور بود بيشتره بچه محل ها ازش ميترسيدن ولي من از داداشش ميترسيدم اونم بچه شرو شور و دعوايي بود ولي اين محدثه بر خلاف بقيه كه بهشون زور ميگفت با من خوب بود ي روز داشتيم تو كوچه بازي ميكرديم نزديكاي ظهر بود بچه ها ديگه كم كم ميرفتن خونه برا نهار من مونده بودم و محدثه داشتيم كارت بازي ميكرديم چون ظهر شده بود افتاب شديد بود بهش گفتم بيا بريم تو راهرو رو پله بشينيم بازي كنيم اونم اومد يكم كه بازي كرديم يهو گفت ميلاد بيا ي كاري كنيم گفتم چيكار گفت بيا شلوار همديگرو در بياريم من برا تورو ببينم توام برا منو ببين منم بدم نميومد قبلا تو خاله بازي با دخترا كرده بوديم ازين كارا ولي خب محدثه سنش از ماها خيلي بيشتر بود فكر نميكردم با چنين چيزي رو به رو بشم جامونم خيلي تابلو بود به عقل هيچكدوممون هم نرسيد كه ممكنه يهو يكي بياد ببينه چون هم از بالا اگه كسي ميومد مارو ميديد هم از درب ورودي ساختمان كسي ميومد ميديد هم اينكه دره خونه ما اگه باز ميشد كامل ديد داشتن ب ما خلاصه اون شلوار منو كشيد پايين يكم با كيرم ور رفت البته كير كه چه عرض كنم اون موقع شومبول بود بعدش من شلوارشو كشيدم پايين تاحالا كصه اين شكلي نديده بودم اون دخترا بچه سن بودن كسشون خشك بود مو نداشت اين انگار تازه پشماشو زده تيغ تيغ دراومده بود دست كه ب كسش زدم خيس بود لزج مانند بود يكمم بو ميداد كسش راستشو بخايد اون موقع از كس بدم اومد تو همين هين يهو دره خونه ما باز شد مهشيد بود امده بود منو صدا كنه برم نهار كه مارو تو اون وضعيت ديد چشمتوم روزه بد نبينه اومد دختررو فهش كش كردو انداختش بيرون منم دعوا كرد فرستادم خونه...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#4
Posted: 14 Jul 2021 16:58
Kiing
فصل اول قسمت دوم(ترس كودكانه)
خلاصه كه مهشيد اونجوري مچ مارو گرفت منو فرستاد خونه منم حسابي هم ترسيده بودم كه به مامان چيزي نگه هم خجالت ميكشيدم تو روي مهشيد نگاه كنم نفهميدم چجوري نهار خوردمو رفتم خودمو زدم به خواب تا شب ديگه بيرونم نرفتم شبم كه پدر اومدو باز موقع شام نفهميدم چجوري شامو خوردم انگار هنوز به مامان حرفي نزده بود چون همه چيز عادي بود به روي منم نياورد رفتم خوابيدمو صب با صداي مهشيد از خواب پاشدم
مهشيد:ميلاد پاشو تنبل خان نزديكاي ظهره دوستات چندبار اومدن سراغتو گرفتن،پاشدم ديدم كسي نيست معين و مهناز كه كلاس بودن مامانم كه صب تا ظهر شاگرد داشت باشگاه بود هنوز از مهشيد خجالت ميكشيدم رفتم دستو رومو ي آب زدم گفتم زود بپيچم برم بيرون كه خيلي نگام به مهشيد نيوفته كه گفت بيا يه لقمه صبحونه بخور گفتم نميخورم ميخاستم برم كه دوباره گفت وقتي بهت ميگم بيا بگو چشم بيا برات چايي ريختم بخور كارت هم دارم خلاصه نشستيم يه چاي باهم خورديم بعد گفت ميخام درباره اون كاري كه ديروز انجام دادي باهات حرف بزنم منم از خجالت سرمو انداختم پايينو گفتم ابجي ببخشيد اشتباه كردم ديگه ازين كارا نميكنم تو فقط به مامان چيزي نگو مهشيد كه فهميد من هم خجالت ميكشمو هم يكم ترسيدم با مهربوني اومد بغلم كردو گفت خيالت راحت باشه اگه ميخاستم ب مامان بگم همون ديروز ميگفتم حالا كامل برام تعريف كن ببينم چيكار ميكردين اون دختره عوضی بهت گفت ازين كارا كنيد اره؟ اخه همه ميدونستن محدثه سرو گوشش ميجنبه برا همين مهشيد حدس زده بود كه كاره اون بوده اون پيشنهاد داده منم گفتم اره گفت حالا اون ي غلطي كرد تو چرا قبول كردي گفتم خب منم كنجكاو شده بودم ببينم اونجاي دخترا چه شكليه البته الكي بهش گفتم چون قبلا هم ديده بودم برا دختراي همسايرو گفت خب ديدي چجوري بود خوشت اومد من يكم خجالت ميكشيدم در اين باره با مهشيد صحبت كنم اونم ميگفت خجالت نكش با من راحت باش گفتم نه راستش بدمم اومد هم بو ميداد هم موهاي تيغ تيغي داشت هم خيس و لزج بود مهشيد خنديد گفت اي دختره ي كثافط
بعد دوباره يكم نصيحتم كرد كه ديگه ازين كارا نكن و منم پيچيدم به بازيو رفتم،يه چند روزي گذشت همه چيز عادي بود فقط رفتار مهشيد باهام عوض شده بود مهربون تر شده بود بيشتر بهم توجه ميكرد البته كلا منو خيلي دوست داشت ولي از اون مهربون تر شده بود بعد اظهري بابا زود اومد خونه معلوم بود عصابش خورده با مامان داشتن صحبت ميكردن از حرفاشون متوجه شدم كه انگاري با شريكش همون فاميلمون كه باهم توليدي زده بودن خوردن ب مشكل و ميخان جدا بشن ي چند روزي درگير اين مسائل بوديم كه بالاخره جدا شدن پدره منم اقا حشمت سهم خودش و سرمايه اي كه داشت ب پيشنهاد عموم با دوتا ديگه از دوستاشون شريكي زدن تو كاره ساخت و ساز از همين پايين شهر و زميناي كوچيك شروع كردن و كم كم كارشون گرفت ب اين واسطه رفت و امده ماعم با عموم اينا بيشتر شد تو هفته چند باري يا ما خونه اونا بوديم يا اونا خونه ما يا وسيله جمع ميكرديم خانوادگي ما با عموم اينا ميرفتيم بيرون عموم يه پسر داشت بنام حامد كه يك سال از من بزرگتر بود و يه دختر بنام مينا كه يك سالي از من كوچكتر بود باهم عياق بوديم بازي ميكرديم شوخي ميكرديم تو سرو كله همديگه ميزديم رابطه خوبي داشتيم هم با حامد هم با مينا زن عمومم الهام خانوم زن مهربون و خوش برخوردي بود خيلي به ما احترام ميزاشت منم خيلي دوست داشت ي روز رفته بوديم بيرون حامد گفت بيا ي فيلم نشونت بدم يهو يه فيلم سوپر پخش كرد من اولين بار بود ميديدم تاحالا فقط از دوستام شنيده بودم اون روز گذشتو من تو فكره اون فيلمه بودم همش تاحالا سكس زن و مرد و نديده بودم فكرمو درگير كرده بود اون موقع من گوشي نداشتم كه بخام بگم برام بريزه كه بعدا باز ببينم ي موقع هايي يواشكي با خوده حامد نگاه ميكرديم ي روز كه خونه عموم بودم بعد اينكه فيلم ديديم حامد ي پيشنهادي داد گفت بيا كون همديگه بزاريم گفتم بيخيال حامد يهو يكي مياد ميبينه ابرومون ميره گفت بيا بريم طبقه بالا به هواي بازي كامپوتري دختراعم كه اينجا گرم حرفن كسي بالا نمياد رفتيم بالاعو شروع كرديم شلوارمونو درآورديم كيرامون تقريبا اندازه هم بود جفتمون ب باباهامون رفته بوديم باباي من كه مشخص بود كيره بزرگي داره از روي شرت ماماندوزي كه پاش ميكرد برجستگيش مشخص بود البته ي بارم از حموم اومده بود بيرون ميخاست شورت پاش كنه من ي لحظه از لاي در نگاهم اوفتاد با اينكه كيرش خواب بود ولي خيلي بزرگ و كلفت بود خلاصه كه شلوارمونو درآورديم گفت تو دراز بكش اول من بكنم منم قبول كردم قنبل كردم اونم رفت پشت هركاري كرد توش نرفت اخه بلد كه نبوديم خشك خشك ميخاست بكنه داخل كه هركاري كرد نتونست يكم ماليد ب كونم و جغ زد ابش اومد منم همين كارو تكرار كردمو اب منم اومد خودمونو جمع كرديمو رفتيم پايين...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#5
Posted: 14 Jul 2021 16:59
Kiing
فصل اول قسمت سوم(شروع يك تازگي)
اون شب گذشتو ما رفتيم خونه فرداش از دوستام كه تجربه كون كردن داشتن يكم سوال پرسيدم راهنماييم كردن كه بايد با ي روغني كرمي چيزي كونو چرب كني بعد با انگشت یکم بازش کنی كه راحت بتوني بكني توش خلاصه گذشتو گذشت ديگه فرصت نشده بود كه با حامد ازين كارا كنيم ي روز صب بيدار شدم طبق معمول كسي خونه نبود فقط مهشيد بود كه اونم تازه از حموم اومده بود خونه ما خيلي بزرگ نبود قديمي ساخت بود يه هال و پذيرايي بزرگ داشت با يه اتاق كه حمام داخل اتاق بود منم اون روز تو اتاق خوابيده بودم بيدار كه شدم ديدم مهشيد تازه از حمام اومده حوله پيچيده دورش دم آيينه داره موهاشو شونه ميكنه منو كه ديد گفت بيدار شدي بالاخره تنبل خان باز كه تا لنگ ظهر خوابيدي منم داشتم پرو پاچه ي مهشيدو ديد ميزدم از حق نگذريم اندام خيلي قشنگ و رو فرمي داشت پوستشم خيلي سفيد بود جوري كه دست ميزاشتي رو پوستش بر ميداشتي قرمز ميشد محو پاهاي سفيدش بودم و سر به سره هم ميزاشتيم ميخنديديم كه يهو مهشيد حولشو باز كرد انداخت زمين چشمام چهارتا شد محو تماشاي بدنش شدم تا ب خودم اومدم ديدم مهشيد داره ميخنده ميگه هوي كجارو داري نگاه ميكني يكم خجالت كشيدم گفتم ابجي خيلي بدنه قشنگي داري،سينه هاي گرد و سفت با نوك كوچولوي صورتي و اون كس كوچولوي صورتيش كه از لاي پاهاش خودنمايي ميكرد چقدر كسش و بدنش تميز بود يه مو رو بدنش نبود برعكس محدثه كه كسشو كه ديدم از هرچي كسه بدم اومد كسه مهشيد خيلي قشنگ بود باز با حرف مهشيد ب خودم اومدم گفت خوبه حالا نديد بديد خوردي منو با چشمات ببين قشنگ كه سير بشي انقدر نديد بديد بازي در نياري حالا بگو ببينم بدن من بهتره يا اون دختره ي كثافط گفتم ابجي كونه لقه اون دختره اون بايد جلوي تو لنگ بندازه گفت خوبه حالا بسته ديگه ديدنيا تموم شد پاشو برو میخام لباس تنم کنم گفتم ابجي ميزاري يكم ب بدنت دست بزنم گفت ديگه پرى نشو گفتم خواهش ميكنم گفت باشه فقط يكم اومد دراز كشيد منم بغلش كردم يكم با سينه هاي خوشكلش بازي كردم خيلي خوش فرم بودن دلم طاقت نياورد شروع كردم ب خوردن مهشيد گفت عوضي گفتي يكم دست بزنم نگفتي ميخام بخورم گفنم ابجي ضد حال نزن ديگه اونم چيزي نگفت يكم كه سينه هاشو خوردم رفتم سراغ كسش واي كه هرچي از وصفش بگم كم گفتم برا مني كه تو اون سن خيلي كص نديده بودم زيبا بود يكم روش دست ماليدم و نوازشش كردم مهشيدم چشماشو بسته بود ديگه نميگفت نكن باز دلو زدم ب دريا تو فيلم ديده بودم مرده كس زنرو ميخورد زنه لذت ميبرد دوست داشتم امتحان كنم لبامو تا گذاشتم رو كسش مهشيد ي اهي كشيد شروع كردم خوردن و ليس زدن كسش ب من كه خيلي داشت حال ميداد برام تازگي داشت مهشيدم انگاري داشت لذت ميبرد يكم كه خوردم سرمو گرفت فشار ميداد ب كسش منم حسابي براش خوردم تا يهو يه اه بلندي كشيدو يكم بدنش لرزيد و اروم شد يك دقيقه اي چشماش بسته بود بعدش چشماشو باز كرد منو نگاه كرد ي لبخند بهم زد و گفت مرسي داداشي ولي شيطون نگفته بودي ازين كارام بلديا از كجا ياد گرفتي منم گفتم چندتا فیلم دیدم یاد گرفتم اومد پاشه كه متوجه كيره من شد كه راست شده داره شلوارو جر ميده يهو گفت اين بيچاررو درش بيار خب بزار ي نفسي بكشه منتظر جواب من نشد خودش كيرمو دراورد يكم برام ماليد بعد گفت نه اينجوري نميشه تو ب من حال دادي منم بايد جبران كنم كيرمو يهو كرد تو دهنش خيلی حس خوبي بود اولين بار بود يكي برام ساك ميزد اونم كي مهشيد كسي كه خيليا ارزو داشتن جواب سلامشونو بده يكم خورد ديگه حالم دست خودم نبود نتونستم خودمو كنترل كنم ابم يهو پاچيد تو دهن مهشيد گفتم الانه كه شاكي بشه ولي با ولع خوردش كيرمو مك زد قشنگ تميزش كرد گفت چطور بود گفتم تو عالي هستي عشقم گفت منم دوستت دارم اون روز براي اولين بار بود انقدر لذت برده بودم با اينكه سكس كامل نكرديم ولي خب بازم خوب بود...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#6
Posted: 14 Jul 2021 17:00
فصل اول قسمت چهارم(تحول)
خلاصه كه كلي اون روز لذت بردم با خبري ام كه شب اقا حشمت پدرم بهمون داد ديگه كلا كيفمون كوك شد شب شدو پدر با يه جعبه شيريني اومد خونه
مامان:به به اقا چيه شاد و شنگولي شيريني ب چه مناسبته
پدر:حالا ميگم بهتون فعلا ي چاي بريز بچه هارم صدا كن بشينيم دوره هم ي چاي با شيريني بزنيم براتون بگم
مامان:بچه ها مهشيد،معين،مهناز،ميلاد بيايد همگي باباتون كارمون داره
همه جمع شديم و بابا اون خبره خوشو داد
پدر:چند روز پيش رفته بودم ي خونه ديده بودم بزرگ خيلي شيك بود چهار خوابه امروز رفتم معاملش كردم همگي ازين خبر خيلي خوشحال شديم خيلي وقت بود قصد خريد خونه داشتيم ولي هي يا نشد يا بابا پولشو سرمايه گذاري ميكرد تو كار بالاخره رسيد اون روز زن راحت شديم از مستاجري كم كم ديگه خودتونو اماده كنيد كه بايد جمع كنيم بريم خونه جديد
بابا كارش گرفته بود و ما روز ب روز وضع و اوضامون بهتر ميشد منم قصد داشتم برم رشته عمران بخونم كه مثل بابا بزنم تو كاره ساخت و ساز اقا حشمت هم موافق بود گفت اونجوري ميتونيم ي شركت هم بزنيم كارمونو توسعه بديم اينده ي خوبي در پيش داريم پسر
به خونه جديد نقل مكان كرديم و از اون خونه قديمي راحت شديم الان ديگه هر كدوم برا خودمون اتاق داشتيم البته اتاق مهشيد و مهناز مشترك بود
منم كم كم ب اين محل جديد عادت كرده بودم كمو بيش با همسايه ها اشنا شده بوديم روز اولي كه داشتيم اسباب اساسيرو ميبرديم داخل ي دختري از بيرون اومد و وارد ساختمون شد فيسِ خوبي داشت ي تيپ اسپرت زده بود قد متوسط كمي لاغر اندام بعده ها متوجه شدم اسمش نيكيه
كنجكاو شدم ببينم همسايه كدوم طبقس ديدم اسانسور رفت طبقه سوم ما طبقه چهارم بوديم گذشت هر از گاهي من اين نيكي خانومو تو اسانسور يا پاركينك گذري ميديدم در حد يه سلام عليك بوديم دوست داشتم مخشو بزنم ولي خب من خيلي صبورم ترجيح ميدم كم كم روي سوژه كار كنم و به دستش بيارم گذشت تا من گواهي ناممو گرفتم يه مقداري پول پس انداز داشتم يكمم به اقا حشمت رو زدم البته اون هيچوقت برامون كم نميزاشت با جون دل هرچي ميخاستم بهم ميداد ولي من همينجوري دوست نداشتم قبول كنم بهش گفتم قرضه بهت پس ميدم تونستم ي دويستو شيش برا خودم بگيرم البته معين هم ماشين داشت باباعم ماشين داشت تا قبل اون ماشين اونارو قرض ميگرفتم ولي خب ماشينه خوده ادم باشه لذتش بيشتره خلاصه كيفي ميكردم برا خودم اين نيكي خانومه غصه ماعم هنوز تو نخش بودم اونم از طرز نگاهي كه ميكرد احتمال ميدادم اوكي باشه ولي هنوز پا پيش نزاشته بودم ي روز از خونه زدن بيرون برم سمت دانشگاه ديدم نيكي سره خيابون منتظره تاكسيه جلوي پاش ترمز زدم شيشرو دادم پايين گفتم همسايه كجا ميري بفرما برسونمت اونم گفت عه سلام شمايي اقا ميلاد مرسي ممنون مزاحم شما نميشم با تاكسي ميرم گفتم بابا مزاحم چيه تو عالم درو همسايگي كه ديگه اين حرفارو ندارين بفرماييد خواهش ميكنم منتظر جوابش نشدم درو براش باز كردم اونم ديگه نشستو باز يكم تعارف تيكه پاره كردو شروع كرديم صحبت كردن اونم دانشجو بود من عمران ميخوندم نيكي معماري رشته هامون مرتبط ب هم بود موضوع خوبي بود برا باز كردن سره حرف من دوره هاي كار با نرم افزار هاي معماريو گذرونده بودم اونم علاقه داشت اين كلاسارو بگذرونه گفت نرم افزار هارو داري شما ميتوني برام نصب كني البته اگه زحمتي نيست گفتم اره دارم هماهنگ ميكنم باهات برات انجام ميدم رسيديم ب مقصدش ازم تشكر كرد و گفت ميتونم شمارتو داشته باشم كه زنگ بزنم برا نرم افزارا گفتم چرا نميشه باعث افتخاره شمارمو بهش دادمو خدافظي كرديم و رفتيم پيش خودم گفتم شروع خوبي بود درسته ميتونستم بهش پيشنهاد بدم ولي ترجيح دادم الان تو اين موقعيت اينكارو نكنم بزارم زمان بگذره ببينم چي پيش مياد گفتم كه من صبرم زياده كارامو انجام دادمو رفتم خونه ديدم مامان و مهشيد دارن باهم صحبت ميكنن مشكوك ميزنن گفتم چيه چه خبر شده مشكوك ميزنيد گفتن قراره برا مهشيد خاستگار بياد منم كه رو مهشيد حساس گفتم كي هست بگين من برم امارشو در بيارم هر كس و ناكسيو راه نديد تو اين خونه ها مهشيد و مامان خنديدن و گفتن حالا تو انقدر غيرتي نشو هنوز نه به داره نه به بار هنوز که ما اجازه نداديم بيان حالا بابات بياد بشينيم صحبت كنيم ببينيم تكليف چيه...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#7
Posted: 14 Jul 2021 17:00
فصل اول قسمت پنجم(اشتباه خوب)
اون شب مامان و بابا صحبت كردن انگار بابا پسررو ميشناخت پسره يكي از مهندسايي بود كه با بابا كار ميكردن ميگفت پسره موجهيه اجازه صادر شد برا خاستگاري قرار شد اخره هفته بيان خاستگاري
تو فكره مهشيد بودم كه يهو گوشيم اس اومد ديدم ي شماره ناشناس نوشته سلام مهندس بيداري گفتم سلام شما؟گفت همون كه امروز حسابي بهت زحمت داد و رسونديش فهميدم نيكيه گفتم بابا اين حرفا چيه تا باشه ازين زحمتا افتخاري بود هم صحبتي با شما بانو نوشت كه ممنون شما لطف دارين قرض از مزاحمت خاستم ببينم كي وقت دارين ي قراري بزاريم براي اون نرم افزارا گفتم هر زمان كه شما بگيد من مشكلي ندارم گفت فردا چطوره ساعت دهونیم يازده صبح گفتم خوبه ي كافه ي خوب سراغ دارم بريم اونجا اوكي دادو شب بخير و خدافظي تا فردا،تو اتاق رو تخت ولو شده بودم تو فكر بودم هم فكر نيكي هم تو فكره مهشيد تو اين چندساله منو مهشيد خيلي بهم وابسته شده بوديم در طي اين مدت از ي حدي بيشتر جلو نرفتيم نه من ميخاستم نه مهشيد شايدم جفتمون دوست داشتيم بيشتر ازينا از هم لذت ببريم اما خب هيچكدوم حرفي نميزديم مهشيد اومد تو اتاقم گفت چطوري داداش كوچولو امروز خوب غيرتي شدي براما گفتم مهشيد ميدوني كه من تورو خيلي دوستت دارم تو اين سالها تو اين همه هواي منو داشتي باهم بوديم لذت برديم از هم يكم سخته بخام ببينم شدي مال كسي ديگه
مهشيد:ميدونم چي ميگي داداشي ولي خب زندگي همينه توام زن ميگيری معين هم زن ميگيره مهنازم ي روزي شوهر ميكنه ولي چيزي تغيير نميكنه هنوزم که اصلا خبری نیست،تو هميشه برام همون داداش كوچولويى و من همه كاري برات ميكنم نگاش كردم و گفتم خيلي دوستت دارم مهشيد و لبامون بهم گره خورد در حال لب گرفتن بوديم كه احساس كردم يكي از جلوي در رد شد در نيمه لا بود ولي ديد داشت ب داخل پاشدم ديدم مهناز بود رد شده رفت تو اتاقش ب مهشيد گفتم فكر كنم مهناز ديد مارو گفت مهم نيس اونم از خودمونه گفتم يعني چي گفت احساس ميكنم سرو گوشش ميجنبه نصفه شب فكر ميكنه من خوابم شروع ميكنه با كسش ور رفتن چند روز پيش داشت ميرفت حموم ديدم يه خيار با خودش برد گفتم بيخيال مهشيد راست ميگي گفت اره والا تو ذهنم بود بيارمش تو بازي ي حالي بهش بديم بالاخره اونم خواهرمونه گناه داره اينجوري تو نظرت چيه گفتم نميدونم هركار كه فكر ميكني درسته انجام بده گفت رديفش ميكنم و رفت منم ديگه خوابيدم كه صب به قرارم برسم با نيكي،صب پاشدم ي دوش گرفتمو صورتمو اصلاح كردم يكم تيپ زدمو از خونه زدم بيرون طرفاي ساعت دهونیم بود كه زنگ زدم ب نيكي
نيكي:سلام اقا مهندس
ميلاد:سلام نيكي خانومه گل خوبي شما
نيكي:ممنون خوبم شما چطوري رديفي؟
ميلاد:مگه ميشه صداي خانوم ب اين زيباييرو شنيد و بد بود
نيكي:ميدونستي خيلي ب من لطف داري خجالتم ميدي با اين همه مهربوني
ميلاد:من چيزي جز حقيقت نميگم در وصف شما بانو كجايي من زدم بيرون از خونه
نيكي:منم تازه اماده شدم دارم ميام بيرون
مبلاد:پس من سره خيابون منتظرم
نيكي:اوكي زودي ميام
يكم منتظر موندم تا خانوم تاشيف بيارن
اومد نشست دست دراز كرد دست داديم اين صميميته و راحتي كه برقرار شده بودو دوست داشتم راحت باهم حرف ميزديم رفتم سمت كافه نسشتيم دوتا قهوه سفارش دادم اونم لب تاپشو دراورد زدم نرافزارا براش نصب بشه نرم افزاراي سنگيني بود زمان ميبرد نصبش در همين هين كلي گپ زديم و گفتيمو خنديديم گفتم الان وقتشه بهش پيشنهاد بدم كه باز پشيمون شدم گفتم كارمون طول ميكشه ي نهار دعوتش كنم ي رستوران شيك و بعد نهار باهاش صحبت كنم بهش پيشنهاد دادم نيكي خانوم اگر افتخار بدين نهارو باهم ميل كنيم
نيكي:باعث افتخاره امروز حسابي ب شما زحمت دادم نهارو مهمون من
ميلاد:اول كه شما رحمتي نه زحمت بعدم زشته وقتي من هستم شما بخاي دست تو جيبت كني
گفت اخه حرفشو قطع كردم با حالت شوخي اما جدي گفتم اخه بي اخه بريم؟
اونم ي لبخند زدو گفت بريم
رفتيم يه رستوران غذا سفارش داديم تا غذارو بيارن شروع كردم صحبت كردن كه نيكي خانوم ي موضوعي چند وقته ميخاستم بهتون بگم اما دنبال ي موقعيت مناسب بودم
نيكي:با اينكه ميدونم چي ميخاي بگي ولي بگو دوست دارم بشنوم
ميلاد:اي شيطون دستمو خوندي پس
نيكي:ديگه ديگه بگو ميشنوم
ميلاد:از همون روز اول كه ديدمت مهرت ب دلم نشست بيشتر كه باهات اشنا شدم تصميمم جدي تر شد اگه قابل بدوني و افتخار بدي باهم باشيم
يكم سكوت كرد گفتم سكوت علامت رضاس ديگه گفت بله گفتم مباركه به پاي هم پيرشيم
خنديدو عشق اغاز شد
نهارو اوردن خورديمو زديم بيرون
نيكي:ميلاد مياي يكم باهم قدم بزنيم
ميلاد اره خوشگلم قدم بزنيم
دست تو دست هم شديم شروع كرديم قدم زدن و حرف زدن بعد رفتيم سوار ماشين شديم كه برسونمش خونه برا اينكه ي موقع خانوادش مارو باهم نبينن مجبور بودم سره خيابون پيادش كنم جدا از هم بريم سمت خونه البته مادرش در جريان بود داره مياد پيشه من گفته بود ميخام براش نرم افزار نصب كنم با مادرش راحت بود ولي باباش رو اين مسائل حساس بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#8
Posted: 14 Jul 2021 22:53
دوستان ارادت
فصل اول این داستان تقریبا کامل شده
خوشحال میشم تا اینجای کار نظر دوستانو ببینم
پر قدرت بقیه داستان در حال اماده شدن برای اپلوده
با ارزوی بهترین ها براتون🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 7137
#9
Posted: 14 Jul 2021 23:28
Kiing
داستانتون جالب و جذابه.
توی این چند ساعت هم استقبال خوبی ازش شده.
تو خصوصی توصیه های خوبی بتون کردم که امیدوارم مورد توجه شما قرار بگیرد.
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹