انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 10 از 14:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  14  پسین »

غرق در لذت بي انتهاي سكس


مرد

 
فصل سوم قسمت شانزدهم(تصادف)

چند روز گذشت باز ديدم خبري از مامان سارا نشد منم بخاطره مشغله كاری اصلا وقت نكرده بودم بهش سر بزنم يا حتي زنگ بزنم هانيه و بچه ها ميرفتن پيشش بهش سر ميزدن ولي خب من وقت نكرده بودم....
مهشيد و مهنازم مثل من منتظر بودن هممون حال عجيبي داشتيم ميدونستيم لذتي وصف نشدني در راهه و تو كص و كونمون عروسي برپا بود....
بعد زدو باخبر شديم زكي اصلا اقا حشمت پدره گرامي تهران نيست پاشده رفته شهرستان براي سركشي به زمينا و باغمون...بايد منتظر ميمونديم تا برگرده چقدر اين انتظار سخت بود زمان دير ميگذشت....
يه دفعه يه فكري به سرم زد پيش خودم گفتم حالا بابا نيس من و مامان و مهشيد و مهناز كه هستيم فعلا برانامه بچينم يه حال چهارنفره بكنيم....
دختراعم روشون به روي سارا باز بشه تا سره فرصت كه اقا حشمت برگشت مامان سارا قضيرو باهاش در ميون بزاره....
به بچه ها كه گفتم اونام حسابي حال كردن و استقبال كردن قرار گذاشتيم خونه مامان سارا
اون روز منو مهشيد زودتر رسيديم مهناز بيرون بود منتظر بوديم از راه برسه تا برنامرو شروع كنيم كه با اون تلفن ناگهان برنامه بهم ريخت مهناز زنگ زد گفت تصادف كرده البته خداروشكر خودش سالم بود ولي ماشين خودش و اوني كه بهش زده بود داغون شده بود مقصر هم مهناز خانوم بود....
خلاصه پاشدم رفتم پيش مهناز مامان ومهشيدم ميخاستن بيان گفتم نميخاد خودش كه خداروشكر صداشم شنيدين سالمه من برم كه تنها نباشه
رسيدم ديدم اوه اوه از بغل زده به يه ماشين قسمت درب عقب و سپر و باك طرفو تركونده ماشين خودشم البته دست كمي از اين نداشت
مرده صاحب ماشينم كه تا ديدمش مشخص بود حرومزادگي از سرو روش ميباره ميخاست كون بندازه اذيت كنه خلاصه مقصر كه ما بوديم افسرم نگفتم بياد حوصله نداشتم گفتم زودي جمع كنيم بريم مدارك مهنازو مَرده گرفت و قرار شد تايين خسارت كنه بهش خسارتشو بدم ماشين مهنازم برديم گذاشتم تعميرگاه و صاف كاري و راهي خونه شديم اون روز ديگه سره اين اتفاق مهناز حالش ميزون نبود كاري نكرديم قرار شد برنامرو بندازيم براي بعد گذشت با اينكه من به مهناز گفته بودم تنها پا نشی بري سراغ خسارت و مداركت حتما ب من بگو اما اون گوش نداده با طرف هماهنگ ميكنه كه بره پولو بده مداركشو بگيره
مَرده ام بهش ادرس شركتشو ميده ميگه من الان محل كارم هستم اينجا تاشيف بياريد
مهنازم خب ميگه شركته ديگه محل كاره مشكلي نيست ميره اونجا وارد كه ميشه ميبينه كسي نيست شركت خلوته وارد اتاقش كه ميشه مداركو ميگيره اما يارو ميخاسته اذيتش كنه و مهنازم با چك و لگد و جيغ و داد و هوار از دستش فرار ميكنه
و حسابي ترسيده و با حال پريشون اومد پيشه من تا منو ديد پريد تو بغلم و زد زير گريه كمكش كردم نشوندمش اشكاشو پاك كردم يكم ارومش كردم طفلي هرچي ميشد مستقيم ميومد پيش من هميشه عين كوه پشتش بودم پرسوجو كردم كه چيشده اونم كل ماجرارو برام تعريف كرد هنوز زد چنگ دست اون مرتيكه نجس روي ساعدش مونده بود اينو كه ديدم حسابي جوش اوردم گفتم من اگه زنشو جلو چشماش نكنم ميلاد نيستم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
فصل سوم قسمت هفدهم(تجاوز)

ادرس شركت اون حرومزادرو از مهناز گرفتم ميگفت ميلاد ولش كن شر درست نكن ميريم ازش شكايت ميكنيم گفتم زكي خواهره من چقدر تو ساده اي كلي بايد بري بيوفتي دنبال شكايت اخرشم كه چيزي نميتوني ثابت كني نه اينطوري درست نميشه بلايي بايد سره اين حرومزاده بيارم كه بدونه بايد با يه خانوم توي جامعه چجوري برخورد كنه....
ادم گزاشتم امارشو دراوردم ادرس خونه زندگيشو گير اوردم ي شب با دوتا از رفيقاي خلافم رفتيم سر وقتش نصفه شب كه مطمئن شديم خوابيدن كلاه كشيديم سرمون و اروم وارد خونه شديم و مرتيكه لجنو كون لخت از بغل زنش كشيديمش بيرون....
دهن خودش و زنشو بستيم خودشم بچه ها بردن نشوندنش رو صندلي و دست و پاشو بستن....
از موهاي زنش گرفتم به طور وحشيانه اي كشيدم بردمش انداختمش جلو شوهرش شروع كردم لباساشو جر دادن خيلي تقلا ميكرد خيلي دستو پا ميزد سره همين مجبور شدم چندتا چك محكم حوالش كنم....
مرتيكه كثافط همينجور داشت نگاه ميكرد و با دهان بسته سعي ميكرد عربده بكشه از بس جوش اورده بود رنگش قرمزه قرمز شده بود شروع كردم زنشو جلو چشماش گاييدن و در حال گاييدن به زنش گفتم تو بي گناهي اما امشب داري تقاص كاره شوهره حرومزادتو ميدي اونم با دهان بسته همينجوري گوله گوله اشك ميريخت حسابي كه زنشو جلوي چشماش و به طرز وحشيانه و فجيعي گاييدم پاشدم وايسادم جلوي صورت مَرده و همه ابمو با فشار و حرص پاچيدم روي صورتش بعدم يه رخصت به بچه ها دادم اونام جلوي چشماش ترتيب زنشو دادن و مثل من ابشونو پاچيدن روي صورت اون مردكه كثيف....
داشتيم جمع و جور ميكرديم بريم ديدم نه هنوز دلم خنك نشده زنشو كه گاييدم خودشم بايد بگام تا اروم بشم....
دوستام دست و پاشو گرفتن و قنبلش كردن منم نه گزاشتم نه برداشتم خشك خشك چنان كونشو جر دادم و ابمو خالي كردم توش كه وقتي كشيدم بيرون بلند گوزيد و ابم همراه با خون از كونش ريخت بيرون....
بعدم يه تيزي برداشتم و يه خطه نابي انداختم روي لپ كونش گفتم كونتم بريدم كه حساب كار بياد دستت بعدم با بچه ها پيچيديم به بازي و رفتيم
با اينكه رفيقم بودن و سره مرام و معرفت و ناموس باهام اومدن ولي يه پوله خوبي به دوتاشون دادم كه بعدا ي موقع جايي دهن باز نكنن بالاخره ما بدون اجازه وارد حريم خصوصي مردم شديم و حالا اون به كنار دوتا ادمو به طرز وحشتناكي مورد تجاوز قرار داده بوديم البته اون مرتيكه ام فكر نكنم بخاد شكايت كنه خايه اين حرفارو نداره امشبم كه كونيش كرده بودم اينه سزاي كسي كه بزور بخاد به كسي دست درازي كنه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
فصل سوم قسمت هجدهم(رفيق قديمي)

منم ديدم بابا كه فعلا نيست برنامه عشق و حال با مامان و ابجي ها كه فعلا كنسل شد بخاطر مهناز....
گفتم پاشم برم شمال يه اب و هوايي عوض كنم
نميدونم چيشد اين دفعه رفتم سمت گرگان شايد يه نيرويي منو كشيد اون سمتي يه ويلا اجازه كردم و كمي استراحت كردم يكي دوروز اول همه چي معمولي با تنهاييه خودم عشق ميكردم گوشيمم خاموش كرده بودم كه فقط مال خودم باشم
ميرفتم جنگل ميرفتم دريا ي روز رفتم داخل يه مركز خريد يكم لباس بخرم خريدامو كردم تموم شد اومدم سمت ماشين يه دفعه يه خانومي از پشت صدام زد....
اقا ميلاد....اقا میلاد....
برگشتم اول نشناختم يكم كه دقت كردم ديدم عه اين كه نيكيه خودمونه چقدر تغيير كرده بود به پا خانومي شده بود براي خودش....
جفتمون خيلي خوشحال بوديم ازين ديدار ميگن كوه به كوه نميرسه ولي آدم به آدم ميرسه همينه ها ببين بعد گذشت اين همه سال و اين همه اتفاقايي كه اوفتاد الان دوباره دست تقدير مارو رو به و روي هم قرار داده بود....
از خودش برام تعريف كرد همون سالها بخاطر شغل پدرش ميان گرگان و بعده هام همونجا ادامه تحصيل ميده و ازدواج ميكنه و حاصل اين ازدواج يه پسر به نام نوید....
منم از زندگيم براش گفتم كلي باهم تجديد خاطره كرديم و از اخرين قرامون كه مامان سر رسيد و ما ناكام مونديم و از كوني كه قرار بود بهم بده قسمت نشده بود كلي خنديديم....
نيكي:ميلاد شايد باورت نشه ولي از همون موقع تاحالا ب عشق خودت اين كونو حتي نزاشتم كسي انگشت كنه شوهرمم نزاشتم بكنه چون پلمپ اينم مثل پلمپ كصم دوست داشتم ب دست تو باز بشه حس كردم حرارت بدن جفتمون رفته بالا و بدون حرفي فيس تو فيس شديم و لبامون رفت روهم بعد چند ثانيه نيكي رفت عقب و گفت نه ميلاد نه درست نيست اين كارمون الان شرايط ديگه فرق كرده من شوهر دارم بچه دارم توام همينطور
گفتم نيكي من كه ميدونم تو خودتم دلت ميخاد اون سكس نيمه تمام بعد اين همه سال بالاخره تموم بشه پس فقط بيا لذت ببريم و به هيچي فكر نكنيم راهي ويلايي كه كرايه كرده بودم شديم وارد كه شديم ديوانه وار همو بغل كرديم و نميدونستيم چجوري همديگرو بخوريم لباساي همديگرو كنديم و از شدت شهوت بدون مقدمه و ساك كيرمو كرد تو كسش نشست روش و عين یه كابوي تگزاسي روي كيرم سواري ميكرد كه ديگه جفتمون نتونستيم زير فشار اين لذت تحمل كنيم و همزمان باهم ارضا شديم و ابم داخل كصش خالي شد و نيكي ولو شد روم يكم كه جفتمون سره حال شديم حالا نوبت كوني بود كه سالهاي پيش بايد ميگاييدم و نشد حسابي چربش كردم و انگشت كردم كه قشنگ جا باز كنه بچم دردش نگيره و بالاخره صفره كونش هم به دست من باز شد بعدش ديگه دوتايي تصميم گرفتيم اين اخرين سكسمون باهم باشه و ديگه دوست نداره به شوهرش خيانت كنه....
اما طی سفرهای بعدی ام که اومدم شهرشون نتونسته بود خودشو کنترل کنه و باز حسابی با کص و کونش بهم حال داد هر دفعه ام میگفت اینباره اخر باشه نمیخام دیگه خیانت کنم اما خودش باز وا میداد حتی توی خونه خودش روی تخت خودش و شوهرش بهم حسابی داد و منم ابمو پاچیدم روی عکس شوهرش....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
فصل سوم قسمت نوزدهم(مامان و خواهرا)

بالاخره قرار شد چهارتايي منو مامان سارا و مهشيد و مهناز برسيم به اون فيض...
اين دفعه اونا جمع بودم خونه مامان سارا و منتظر من بودن چون كارم طول كشيده بود كمي دير رسيدم....
كليد انداختم وارد خونه شدم ديدم خلوته رفتم سمت اتاق خواب مامان وايه من عجب صحنه اي سه تا لعبت لخت روي تخت داشتن باهم لز ميكردن....
با ديدن من مامان سارا اغوششو باز كرد گفت بيا بغلم مادر فدات بشم
خواهرامم دست باز كردم و گفتن بيا بغلم خواهر فدات بشه بعد سه تايي اومدن منو لخت كردن و خوابوندنم وسط تخت مهناز و مهشيد رفتن سراغ كيرم و شروع كردن ساك زدن مامانم نشست رو صورتم و شروع كردم كص و كونشو خوردم....
انگاري وسط خوده خوده بهشت بودم اين سه تاعم حوري داشتن بهم حال ميدادن حسابي كص مامانو خوردم اونم تو دهنم ارضا شد و رفت نشست روي كيرم همينجوري سواري ميكرد حالا مهشيد اومده بود نشسته بود روي صورتم من كص و كونشو ميخوردم اونم با مامان سارا لب ميگرفتن مهنازم اون پشت داشت تخماي منو و كيرمو كه توي كص سارا عقب و جلو ميشدو ميخورد يكم بعد باز سارا لرزيد و ارضا شد بعد پاشد حسابي كيرمو خورد و تميزش كرد حالا مهناز اومد نشست رو كيرم واي كه چقدر خوب بود منو خوابونده بودن وسط خودشون سواري ميكردن و با لذت ارضا ميشدن و به همين ترتيب مهشيدم از كص گاييدم و ارضا شد حالا نوبت كوناشون بود سه تاشونو گفتم روي تخت كناره هم داگ استايل بشن واي كه چه منظره اي بود سه تا كص و كونه تروتميز جلوت اونم نه هر كص و كوني كص و كونه خواهر و مادر هرچي از وصفش و لذتش بگم كم گفتم حسابي به كوناشون هم صفا دادم و اخرم سه تايي جلوم زانو زدن و ابمو پاچيدم رو صورتشون بعدم شروع كردن از هم لب گرفتن و سه تايي راهي حمام شديم اونجام باز يكم شيطوني كرديم و مامان و دختراش لز كردن من تماشا كردم و برام باز كلي ساك زدن و با كص و كونشون بهم حال دادن....
همه راضي و سر خوش ازين اتفاقي كه اوفتاد منتظر بوديم بابا حشمت هم برگرده تا اون اتفاق بزرگه بيوفته....
كه بازم ما با شنيدم يه خبره بد متوجه شديم كه اقا حشمت تو راه برگشت تصادف ميكنه و ريق رحمتو سر ميكشه شوكه بوديم ازين اتفاق مدت زمانه زيادي نبود كه از داغ معين برادم ميگذشت كه حالا عزا دار پدرم شديم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
فصل سوم قسمت بيستم(عاقبت)

سالِ بابا هم گذشت و چه زود ميگذرد اين عمر و ما قدرشو نميدونيم....
چه برنامه ها كه نداشتيم....
چه تصميم ها كه نگرفته بوديم....
كه عمر اقا حشمت هم مثل معين كفاف نداد كه به وصال كص و كون دختراش برسه....
البته حشمت خان خوب زندگي كرد عشق و حالش به راه بود الانم ديگه خدابيامرزتش....
سخت بود ولي خب خاك سرده ادم فراموش ميكنه....
و خب با رابطه اي هم كه بين من و مامان و خواهرام شكل گرفت زودي باز همه روحيمونو به دست اورديم و از اين زندگي سكسي لذت ميبرديم
الانم كه مامان تنها شده بود بيشتر پيشش بوديم و بيشتر از هم ديگه لذت ميبرديم و خب چهارتامون ازين قضيه خوشحال بوديم ولي باز بايد احتياط ميكرديم چون نه همسر من نه همسر مهشيد ازين ماجرا خبر نداشتن و اگر بويي ميبردن معلوم نبود چي ميشد مهنازم چند سال بعد با دوست پسرش تو انگليس ازدواج ميكنه و همونجا ساكن ميشه
سالي يه بار مياد ايران يه سري ميزنه و يه حاله خانوادگي ميكنيم و ميره الان ديگه بيشتر من پيش مامانم و هيچوقت ازش سير نميشم ارامشه محضه وجودش برام حتي فكره اينكه ي روز نباشه ازارم ميده.
منم دلم خوش بود به همين مادر و همسرم و بچه هام....
بچه ها زود بزرگ ميشن طي اين همه سال سعي كرده بودم پدر خوب و همسره خوبي براي خانوادم باشم نميدونم تا چه حد موفق بودم هانيه و بچه ها كه جونشون برام در ميرفت....
ياس با اينكه منو به عنوان عموي خودش ميشناخت و نميدونه من پدره واقعيشم اما خيلي خوب كناره ما داره زندگي ميكنه و هم من هم هانيه وهم خواهر و برادروشو دوست داره و بهشون تو هر زمينه اي كمك ميكنه....
با اينكه من به هانيه خيانت كرده بودم و خب اين گاهي ازارم ميداد ولي خانواده خوشحال و خوشبختي بوديم و خب گفتم كه بچه ها زود بزرگ ميشن و كسي مثل من كه ذهنش بيماره سكسه فكراي پليدي به سرش ميزنه كه بازم باعث ميشه مسير زندگي من و خيلياي ديگه تغيير كنه و باز هم غرق در لذت بي انتهاي سكس....

اين داستان ادامه دارد...

پايان فصل سوم
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
دوستان ارادت

فصل سوم هم به پايان رسيد
ممنون از همراهي گرم همه عزيزان
خوشحال ميشم نظر عزيزان را درباره اين اثر بدونم

و مژده اينكه فصل چهارم داستان هم بدون وقفه براتون اپلود ميشه قوي و پر قدرت

با آرزوي بهترين ها براتون🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
Kiing
میدونم یاس رو هم میکنی ولی برنامه اش رو تو سن پایین بچین و حسابی با جزییات لطفا
     
  
مرد

 
درود بر شما

فصل چهارم نوشته شده تكميله اميدوارم جوري باشه كه لذت ببرين

فردا منتظر فصل چهارم باشيد

با آرزوي بهترين ها براتون🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  ویرایش شده توسط: Kiing   
مرد

 
فصل چهارم قسمت يكم(بچه ها)

امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره ميبارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رويا ها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه ميخواهم
من تو باشم ' تو ' پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دريا ها
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

توي قايق وسط اقيانوس فقط من و عشقم و آب....
تا چشم كار ميكرد آب بود و آب....
قرارمون هم همين بود انقدري بريم كه فقط تا چشم كار ميكنه آب باشه....
من و هانيه در اغوش هم در حال تماشاي غروب افتاب و هانيه در حال زمزمه كردن اين شعراز فروغ بود....
و منو نوازش ميكرد عشق....عشق....عشق....
ديگه سن و سالي ازمون گذشته بود با اموالي كه تو اين سالها جمع كرده بودم ديگه نيازی به كار كردن نداشتم ديگه فقط تفريح و گردش.... سكس،سكس،سكس اخ چيه اين سكس كه همرو بگا داده...هي روزگار توف....
بچه هامون ديگه بزرگ شده بودن....چقدر قشنگ بود تماشاي روز به روز بزرگ شدن و موفقيتشون
دخترم ياس ماشالله براي خودش خانومي شده بود
٢٦سالش بود به عشق من اونم رفت عمران خوند عشق باباشه با اينكه خاستگاراي زيادي داشت و پاشنه درو كنده بودن اما حتي هيچكدومو راه نميداد منم هميشه براي نظرش احترام قائل بودم و هواشو داشتم براي همين باهام خيلي صميمي بود تو هر زمينه اي اول از من مشورت ميگرفت
ميدونستم چندسالي هست با يه پسره دوسته امارشم دراوده بودم خيلي بهش سخت نميگرفتم ولي ميگفتم مراقب روابطش باشه دختره عاقلي بود خيالم ازش راحت بود....
حتي اولين باري كه گفت عمو(اخ كه اي كاش واقعيتو ميدونستي و بابا صدام ميكردي)ميخام سيگار بكشم چجوريه رفتم براش يه نخ مارلبرو فيلتر پلاس گرفتم كه سبك باشه بار اولشه
وقتي كشيد و تموم شد فقط بهش اينو گفتم
ببين ياس عزيزم كشيدي ديدي چجوريه ادم با سيگار بزرگ نميشه اين كسشعر ترين چيزه اگر خوب بود شك نكن منم ميكشيدم....
حالا خودت ميدوني اين زندگيه توعه و تو بايد تصميم بگيري انقدري ام خانوم و بزرگ شدي كه بتوني خودت خوب و بدو تشخيص بدي....
سالها بعد اومد گفت يادته اون روز اون حرفارو بهم زدي من ممنونتم....
خيلي خوشحالم كه سلامتيمو به خطر ننداختم
خلاصه....
اقا نيما تنها پسر و وارث خاندان الان ديگه مردي شده بود براي خودش ١٩سالش بود يه جوان خوشتيپ و سكسي مثل باباش....
از وقتي بچه بود ميبردمش باشگاه و تا همين الانم باهم تمرين ميكنيم بدن ساختيم كصه خاره روني كلمن....نيما خيلي ب درس علاقه نداشت بعد ديپلمش همين ورزشو ادامه داد و الان خودش مربيه و مجموعه ورزشي بزرگ و لاكچري راه انداخته خبر داشتم خونه مجردي ام داره و خوب كص ميكنه درو داف تو دست و بالش زياده بالاخره يه ژن هم از باباش به ارث برده باشه همين ميشه
كاري ب كارش نداشتم ماشالله ورزش كارم كه بود خيالم راحت بود سمت دود و مواد نميره ميزاشتم عشق كنه باهم خيلي رفيق بوديم كلا با بچه هام جدا از پدر بودن سعي كرده بودم رفيقشون باشم و باهم رفاقت کنیم....
هميشه هم تشويقشون كردم يادم نميره زماني كه ديگه فهميدم نيما به بلوغ رسيده و ابش مياد ي شب بردمش بيرون سپردمش دست يكي از دوست دخترام گفته بودم حسابي بهش حال بده....
نيما كه مشخص بود خيلي حال كرده بهش گفتم فقط اين موضوع بين خودمون بمونه ها مامان بفهمه جفتمونو از كون آويزون ميكنه....
دختر كوچولوم بهارم الان ١٦سالش شده بود علاقه زيادي به انگليسي داشت و دوست داشت تو اين رشته ادامه بده و بعده ها استاد زبان بشه اونم بالاخره توي اون سن دنياي خودشو داشت منم هميشه حمايتش كردم حتي با اينكه ميدونستم ممكنه نظرش بعده ها عوض بشه ولي بهش ميگفنم تو استاد زبان بشو من خودم برات بهترين و بزرگترين و مجهز ترين اموزشگاه زبانو ميزنم برو اونجا مديريت كن و دستور بده اونم از اينكه يه بابايي داشت كه انقدر هواشو داشت خيلي خوشحال بود و خيلي دوسم داشت از بچگي عادت كرده بود سر بزاره روي سينم و بخوابه حتي الان كه بزرگ شده گاهي ميگه بابا اجازه ميدي سرمو بزارم روسينت و بخوابم خيلي بهم ارامش ميده....
منم كه همه جونم براش ميره مگه ميتونم بهش بگم نه گاهي هانيه و نيما و ياس بهمون ب شوخي تيكه ميندازن كه ببين پدر دختر چه همديگرو دوس دارن ياس به هانيه ميگفت ببين اين بهار هووته ها و ميخنديدن....
رابطه هانيه هم مثل من با بچه ها خوب بود ما امروزي فكر ميكرديم و درده اين جوان هارو ميدونستيم و خوب بلد بوديم چجوري باهاشون كنار بيايم كه از سوي ما انقدر مطمئن باشن كه همه حرفاشونو بهمون بگن و اين خوب بود حرفا از كانون خانواده بيرون نميرفت بهتر چون هيچكس دلسوز تر از منو مادرش نبوديم براشون....
همچنان دنياي سكسي من برقرار بود و من ازش لذت ميبردم اما ديگه همه چيز تكراري شده بود نياز به تحول بود يه تحول بزرگ كه حتي ايندرو ميتونست در بر بگيره و اين فكر ماه هاست كه قلقلكم ميده اره چرا كه نه مگه چه اشكالي داره اونام از اين زنجير و محدوديت خلاص ميشن و همه چيز در همين خانواده اتفاق ميوفته چيزي فراتر از باور چيزي فراتر از سكس تهه همه چيز ختم ميشه به سكس جالب نيس؟ميلاد تو يه رواني هستي دنيارو فقط تو كص و كون ميبيني هه گاهي خودمم به خودم ازين تيكه ها ميندازم خلاصه من....
تصميممو گرفته بودم يه تصميم مهم كه خيلي راه تا عملي كردمش داشتم ايا اصلا همه چيز اونجور كه من ميخام پيش ميره اروم باش اروم باش ميلاد
باز اغوش هانيه بود كه منو از شر اين افكار نجات داد من غرق در لذت بي انتهاي سكس شده بودم و روز به روز حريص تر خدا بخير كنه....

شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
فصل چهارم قسمت دوم(وسوسه)

بعد از مدت ها بالاخره تصميمم رو گرفتن
بايد عمليش ميكردم....
همونجور كه من ازادانه با خانوادم سكس كردم الان زن و بچم هم ميتونن ازادانه و در چهار چوب خانواده اينكارو بكنن....
اينو زماني بهش رسيدم كه ب خودم اومدم ديدم بچه هام بزرگ شدن....
و اونام حتما تو اين سن و سال ها فانتزي هاي سكسي خودشونو دارن نبايد بزارم ازين ديرتر بشه
اشتباهي كه سالها منو مامان و خواهرام كرديم نبد تكرار بشه اگر خيلي سالها پيش از اين روابط پرده برداشته بوديم سكس خانودگي اي كه با از دست دادن بابا و معين ديگه هيچوقت انجام نشد
حداقل الان كه تو خانواده خودم زنم بچه هام ميتونم اين موضوع رو جا بندازم چرا نكنم....
من درسته رو خانوادم غيرتي ام نميتونم ببينم كسي بخاد بهشون دست درازي كنه اما غريبه كه در كار نيست همه جزو يه خانواده ايم و تا دير نشده بايد اين كارو ميكردم اما از كجا شروع كنم از بچه ها؟نه هانيه گزينه مناسبيه اگر اون با من يكي بشه راحت تر ميتونيم بچه هارم بياريم تو بازي.......
بهترين جا بود براي اينكه با هانيه صحبت كنم كفه اقيانوس خودم بودم و خودش ديگه افتاب هم غروب كرده بود....
دلو زدم به دريا عو نم نم موضوع رو با هانيه در ميون گزاشتم....
هانيه:ميلاد تو فكر ميكني من نفهمم من از همه روابطت خبر دارم اگر تو اين همه سال به روت نياوردم چون خودم بهت گفته بودم تو فقط مال من باش با هركي خاستي ارتباط داشته باشي داشته باش يادته؟درسته منم يه زنم حساسم شوهرمو فقط براي خودم ميخام اما من از اول ميدونستم تو معتاد سكسي اونم نه سكس معمولي،همينجوري انتخابت كردم پس گِله اي هم ندارم و با همه اين تفاسير هنوز ذره اي از عشق و علاقم بهت كم نشده....
الانم تو اينو ميخاي باشه من همين كه در كناره تو باشم برام بسته همين كه بدونم هرجا بري هركار كني با هركي باشي تهش دلت دربست براي خودمه مرا بس....
باشه ميلاد باشه عشقم من كمكت ميكنم تا به اون زندگي سكسي كه ميخاي برسي....
نميدونم درسته اين كار يا نه اما با تو همه جوره پايم مثل همه اين سالها كه پايه بودم....
واي كه چقدر اين زن با شعور بود انگاري كه يه باري و از دوشم برداشته باشن اگر ميدونستم هانيه چنين برخوردي ميكنه شايد خيلي زودتر ها حتي وارد رابطه با خواهرام و مادرم هم ميكردمش اما بالاخره هر چيزي سره تايم خودش بايد اتفاق بيوفته و اين تحول زمانش ديگه رسيده بود....
چه مادر و پدري،قرار بود بچه هامونو از راه به در كنيم....
هانيه:نيما با من اون مثل باباش حشريه كارش راحته اما دخترا دست خودتو ميبوسه ميلاد
هانيه شروع كرد رو نيما كار كردن منم رفتم سراغ ياس....كار سختي نبود نزديك شدن بهش چون انقدري صميمي بوديم كه حتي باهام ميومد استخر و جلوم با شورت و سوتين بود منم راحت دست ب بدنش ميزدم بايد قلقش دستم ميومد ببينم چجوري ميتونم حشريش كنم فهميدم خانوم روي سينه هاش به شدت حساسه و وقتي تو اب موقع بازي يا زماني كه همينجور بي دليل بغلش ميكردم و دستم بيش از حد به سينه هاش ميخورد شاهده تغيير و تحول در ياس ميشدم و اونم ديگه از اب ميرفت بيرون منم نميخاستم اذيتش كنم....
نميخاستم حس بدي بهم پيدا كنه براي همين جوانب احتياطو هميشه رعايت ميكردم....
خلاصه مدتي بود داشتم رو ياس كار ميكردم يه جورايي شده بوديم شبيه دوست پسر دوست دخترا
كلي براش وقت ميزاشتم و دوتايي همه جا رفتيم و حسابي باهاش ديوونه بازي در مياوردم همكاراش كه منو نديده بودن فكر كرده بودن دوست پسرشم يا شوگر دديشم وقتي گفته نه عمومه گفتن خدا بده از اين عموها....
ياس:عمو ميشه ديگه نياي اينجا دنبالم....
ميلاد:چرا فدات بشم مشكلي هست مگه....
ياس:بله من روي عموم حساسم مياي اينجا....
دوستام با چشم ميخان بخورنت كلي تيكه ام جلوي من ميندازن اصلا انگار نه انگار ممكنه من ناراحت بشم....
دولا شدم يه ماچ از لپش كردم و گفتم سخت نگير زندگيو عمو فدات بشه به اينام توجه نكن حسوديشون ميشه بهت....
ياس:خخخ اولا فكر ميكردن تو دوست پسرمي
ميلاد:ميگفتي اره دوست پسرمه اينجوري ديگه جلوت تيكه ام نمينداختن و از حسادت ميتركيدن
ياس:اگر ميشد كه خوب بود عمو ميدونستي مرد ارزو هاي من يكيه عين خودت؟
شايد الان بگي دختره خل شده اما جدي ميگم تو همه چيز تمومي خيليا ارزو دارن حتي گوشه چشمي بهشون بندازي....
ميلاد:اون پسره دوستت چيشد تو كه خيلي ميخاستيش....
ياس:بره گمشه ديگه برام مهم نيست فقط ظاهره گول زننده اي داشت باطنش يه لجن بود....
ميلاد:خيلي خوشحالم ازين كه دختر عاقلي هستي و ادماي غلط زندگيتو زود حذف ميكني....
ياس:تربيت شده ي خودتم ديگه عمو جان واييييييييي ماچ
همين كه مرد ارزو هاش يكيه شبيه من خودش قدم خوبيه الانم كه تو برهه حساسيه با پسره به هم زده
پس بيشتر به بودن من و اغوش مردانم نياز داره....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 10 از 14:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  14  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

غرق در لذت بي انتهاي سكس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA