ارسالها: 4109
#111
Posted: 26 Jul 2021 11:31
كه گُناهِ دگَران
بَر تو نَخواهند نِوشت
من اَگر نيكَم و گَر بَد
تو برو خود را باش...!
حافظ
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#112
Posted: 26 Jul 2021 15:58
دوستان ارادت
بريم براي شروع فصل پنجم
قوي و پر قدرت...
با ارزوي بهترين ها براي شما🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#113
Posted: 26 Jul 2021 18:17
فصل پنجم قسمت يك(شاهين)
من شاهينم پسر نيما تنها وارث و ادامه دهنده نسل ميلاد خان بزرگ،بنيان گزار بزرگترين سكس خانوادگي كه الان ديگه گسترده تر هم شده و به سكس فاميلي و طايفه اي هم رسيده و من به عنوان وارث اين سلطنت بايد رسالت پدر بزرگمو تمام ميكردم و اين سكس و جهانيش ميكردم....
با مال و انوال و دارايي كه پدر بزرگ برامون به جا گذاشته بود تا هفتاد نسل ايندمون هم تامين بود
خدا بیامرز اخرای عمرش خلاف هم میکرد و پول های سنگین و رقم های سنگینی جا به جا میکرد همه کاری میکرد از قاچاق پشگل و پهن گرفته تا انسان و موادو اسلحه خلاصه گنگستری شده بود برا خودش فاز پدر خوانده گرفته بود....
خلاصه با این همه مال و انوال کل طایفه تا اخر عمر تامین بودیم و نیازی به کارکردن نداشتیم فقط تفریح و گردش و از همه مهتر کص بله کص همون که عالم همه دیوانشه همه خاندان و تیر وطایفه محاجرت کرده بودیم امریکا و منم ب لطف پدر بزرگم از زمانی که چشم باز کردم دورو برم پر بود از کص و کون و ممه اولین کلمه ای لب باز کردم جای مامان و بابا میگفتم کص کص کص از همون بچگی سگ حشره سگ حشر بودم و خر کیر بودن این خانواده ب منم سرایت کرده بود حتی مامان بزرگ هانیه میگفت کیرم از کیر پدر بزرگم میلاد خان هم بزرگتره بالاخره نوه اش بودم بعید نبود چنین چیزی....
منم مثل میلاد خان کودکیه سکسی داشتم با این تفاوت که دیگه روابط ازاد هم شده بود و منم که از خدام بودو کص و کونی نمونده بود تو فامیل نکرده باشم....
خلاصه از وقتی چشم باز کردم همش سکس بود و سکس
بابام نیمارو که میشناسید مادرمم طلا خانوم زن سکسی بود و بسیار زیبا کافی بود فقط نگاهش کنی و در عرض صدم ثانیه کیرت راست بشه نه فقط کیر من که پسرش بودم کیر کل خاندان برای مامان طلا راست بود اما خب دوست داشت مردارو تشنه بزاره ولی همیشه به من با تمام جون و دلش کص میداد و کون میداد و عاشقانه ارضام میکرد
من یه خواهر هم دارم به اسم ارمیتا تقریبا پشت هم بودیم و اختلاف سن کمی داشتیم باهم بزرگ شدیم و خب اونم بعد مامان طلا بهترین شریک جنسیم بوده و خب در این بین داستان ها و روابطی که تو فامیل و جامعه به وجود اومده بود و ما غرق در اين زندگي پيچيده....
تو امريكا به دنيا اومدم توي شهر تگزاس....
خواهرم ارميتا ام كه بعد من بود....
روز به روز باهم بزرگ ميشديم مامان يا بابا جفتمونو باهم ميبردن حموم و حتي هممون كامل برهنه و عريان ميشديم....
اوايل كه خب انقدري بچه بوديم كه سر از كص و كون در نمياورديم ولي ب مرور كه بزرگتر ميشديم سوال هاي زيادي برامون پيش ميومد و مامان طلا و بابا نيما به بهترين نحو بهمون توضيح ميدادن و اين حمام ها ادامه داشت و ما ديگه كامل با اين قسمت از بدن هاي هم اشنا شده بوديم ولي خب بازم اونقدري بچه بوديم كه هيچ حسه خاصي نداشتيم....
روز ب روز ميگذشت و ما بزرگ و بزرگتر ميشديم...
ديگه مامان بابا مارو نميبردن حمام اما طبق عادت بيشتر منو ارميتا باهم حمام ميكرديم و خيلي عادي لخت جلوي هم خودمونو ميشستيم و ميرفتيم مامان باباعم اصلا با اين موضوع مشكلي نداشتن كه الان ديگه بزرگ شديم و نخايم باهم بريم حمام
تا نم نم اندام ارميتا شروع كرد به شكل گرفتن و منم هورمون هايي در بدنم تكون خورد و ي روز كه حمام بوديم با ديدن بدن لخت ارميتا يه حسي بهم دست داد و كيرم شروع كرد به راست شدن ارميتا كه اين صحنرو ديد گفت عه شاهين چرا اينجوري شدي راست كردي؟
منم كه دست پاچه شده بودم...
ارميتا اومد جلو و كيرمو گرفت دستش يكم نگاهش كردو با دستش شروع كرد ماليدن دو دقيقه نشده بود كه حس كردم يه چيزي ميخاد از درونم فوران كنه و ديگه نفهميدم چيشد با صداي ارميتا ب خودم اومدم كه كيرم تو دستش بود و اب غليظ سفيد رنگي كه روي دستاش ريخته شده بود....
عجب حال عجيبي بود....ارميتا گفت خوب ابتو رو دست خواهرت خالي كرديا حالا بدو بيا كه نوبت توعه....
گفتم نوبت چي؟رفت نشست لب وان و پاهاشو باز كرد و به كص كوچولو و خوشگلش اشاره كرد منم كه اصلا بلد نبودم يكم ماليدمش با دستم و ارميتا گفت شاهين برام ليسش بزن گفتم نميخام كثيفه گفت كثيفه عنه خيلي ام تميزه ولي باز پاشد قشنگ كصشو شست و گفت حالا بيا بخور منم شروع كردم ليس زدن كصش بلدم نبودم يكم كه خوردم ارميتا يه تكوني خورد و ابش اومد تو دهنم
گفتم اي كثافط پاشدم دهنمو شستم و خودمونم شستيم و اومديم بيرون....
از اون روز كارمون شده بود همين تو حمام تو اتاق يا هرجايي كه فكرشو كنيد يا ارميتا داشت برام ساك ميزد يا من كصه اونو ميخوردم....
و پنهاني خواهر و برادري از هم لذت ميبرديم....
من سه تا خاله دارم و يك دايي....
خاله بزرگم مرواريد 55سالشه يه ميلف سكسي و كار بلد دو تا دختر داره به نام هاي هستي و رها و يك پسر به نام همايون....
خاله دوميم ارغوان 48سالشه و يك پسر داره به نام علي و يك دختر به نام مريم
بچه سومي ام كه مامان طلاي خودم بود يه زن 45ساله كه از همشون ب نظرم سكسي تر و زيبا تر و جذاب تر بود....
بعد از اون دايي مظفر 40سالشه همسرش تینا35ساله و یک دختر داشتن به نام توتیا
و خلاصه بچه اخر خاله کوچیکم نادیا 29ساله که اون دوران مجرد بود....
ی روز که همه دور هم جمع بودیم خاله ارغوان یواشکی اومدو منو کشید برد تو اتاق گفتم چیه خاله چیکار میکنی....
گفت میخام ببینم شاهین کوچولوی خاله مرد شده یا نه....
من که نفهمیدم چی میگه یهو شلوارمو با شورتم کشید پایین و کیرمو کرد تو دهنش وقتی راست شد گفت نه نسبت به سنت خوبه ببین دیگه بزرگ بشی چی میشه تو همین هین من دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو تو دهن خاله ارغوان خالی کردم اونم همشو قورت داد و کلی قربون صدقم رفت که ای خاله فدات بشه شاهین خاله مرد شده حالا صبر کن خاله باهات کارها داره....
بعدم دیگه چون نمیشد خیلی معطل کرد پاشدیم بریم که تا از در رفتیم بیرون خاله مروارید گفت به به خاله و خواهر زاده خلوت کردین اینو که گفت خاله نادیا و مامان طلاعم اومدن من یکم دستپاچه شده بودم گفت خب خواهر اعتراف کن ببینم چیکار میکردین....
بعد ارغوان که دید من دستپاچه ام گفت هیچی متوجه شدم که شاهین خاله دیگه مرد شده
طلا:خاک تو سرت ارغوان به پسر منم رحم نکردی
ارغوان:تازه کجاشو دیدی خواهر کلی برنامه ها دارم براش....
طلا:خیلی بیجا کردی شما همه برنامه هاتو بزار برای بعدا پسرم اول باید با مادرش مرد بشه....
خاله مروارید و نادیا هم که خوشحال میگفتن به به پس تازه وارد داریم....
من که گیج شده بودم از حرفاشون خلاصه مهمانی تمام شد و شب مامان طلا اومد تو اتاقم بغلم کردو کلی نازو نوازشم کرد کلی بوسیدم و گفت پس پسرم دیگه بزرگ شده باید مرد بشه....
گفتم مامان مگه من مرد نيستم؟
مامان طلا فداي پسرم تو الان پسري و من قصد دارم امشب تورو مردت كنم....
متعجب از حرف مامان كه طلا پاشد و لباس خواب يكسرشو از تنش درآورد و اومد كيرمو گرفت تو دستش و شروع كرد ساك زدن واي كه چه حالي داشتم انقدر كه اين لذت بخش بود ساك زدن خاله و ارميتا خواهرم نبود....
كمي هم البته خجالت ميكشيدم از مامان نه بخاطر اينكه لخت پيشه هميم اين عادي بود برامون ولي خب قضيه فراتر از اين حرفا بود....
بازم نتونستم خودمو كنترل كنم و ابم تو دهان مامان طلا خالي شد اونم با ولع خوردو بعد كلي قربون صدقم رفت بعد خوابيد روي تخت و پاهاشو باز كرد گفت بيا پسرم بيا كه وقتشه مرد بشي اخ كه چقدر منتظر اين روز بودم كه خودم پسرمو مرد كنم....
و با كمك مامان طلا كيرم رفت تو يه جاي گرم و نرم....
واي كه چقدر خوب بود اين حس سر جمع بيستا تلنبه نزده بودم كه ابم خالي شد تو كص مامان طلا
طلا:اي جانم ابتو ربختي تو كصم فداي پسرم بشم خودم ميسازم كمرتو سفت سفتش ميكنم كه شب تا صب تلنبه بزني....
تا صب تو بغل مامان طلا لخت خوابيديم
صب ارميتا اومده بود صدام كنه مارو تو بغل هم لخت ميبينه و ميره ولي بعدا ازم پرسيد كه با مامان چيكار ميكردي منم كه خب با ارميتا ازين حرفا نداشتم كامل براش توضيح دادم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#115
Posted: 26 Jul 2021 22:19
فصل پنجم قسمت دوم(ارغوان)
بعد از اون سكس خفن با مامان طلا نه كه چيزه جديدي بود برام حسه نويي بود حريص بودم و هي دوست داشتم كيرمو بكنم تو كصه زيباش و مامان طلا هم هيچوقت دست رد به سينم نزد....
من خبر نداشتم كه مامان همه جريانو براي بابا گفته ولي خب از طرز برخورد بابا و اون بشاش بودن و هي گفتن اين كلمه كه پسرم مرد شده منو ب شك انداخته بود....
يك روز بيرون كار داشتم گفتم سره راه برم هارده علي پسر خالرم بهش بدم ديگه بهش زنگ هم نزدم گفتم سره راهه ديگه ميرم اگر بود كه ميدم بهش اگر نبود ميدم بالاخره به خاله يا دختر خاله
خلاصه رسيدم دم خونه خاله عو رفتم بالا خاله تا منو ديد حسابي در اغوشم كشيد بعد باهم نشستيم چاي خورديم علي ام طبق معمول رفته بود فوتبال مريم هم با نامزدش كامران بيرون بود
حاج تقي شوهر خاله ارغوان هم رفته بوده دوبي
ارغوان:خاله جون خيلي خوش اومدي،اتفاقا امروز ميخاستم بهت زنگ بزنم بياي اينجا كارت داشتم
شاهين:فدات بشم خاله،جانم در خدمتم
ارغوان:خدمت از ماس خاله جونم اون روز گفتم بهت كه مرد شدي و خاله خيلي باهات كار داره....
حالا پاشو بريم تو اتاق كه قراره شيرتو بكشم....
شاهين:خاله جونم شرمنده ها جسارتِ اما من يكمي ديرم شده قرار دارم....
ارغوان:غلط كردي قرار داري حتما با اين دختر جنده هاي تگزاسي قرار داري لازم نكرده بري...
شاهين:خاله اخه نميشه كه....
ارغوان:نميشه كه نداربم پسر،خاله عين مادر ميمونه بايد بگي چشم تو الان طلا ميگفت نرو نميگفتي چشم؟
شاهين:چرا خاله چشم،ما چشمو به خاله گفتيم ولي بعدا بگاشو رفتيم....
خاله كشيدم تو اتاقو انداختم روي تخت....
خيلي وحشيانه عمل ميكرد نزديك بود لباسامم جر بده ديگه....
لختم كرد و خودشم لخت شد و اون ممه هاي بزرگ و اون كص و كون تپلشو انداخت بيرون كص كولوچه اي كه ميگن دقيقا منظورشون كصه خاله ارغوان بود....
نشست برام ساك زد يكم كه خورد گفتم خاله بسته الان مياد گفت بزار بياد و ابمو تا قطره اخر ميل كرد و گفت آب كيره خواهرزاده خوردن داره....
بعد پاشد از داخل كشوي ميزش يه اسپري اوردو حسابي زد به همه جاي كيرم و يكم بعد كيرم حسابي سر شده بود بعد رفتم كيرمو شستم و باز خاله منو خوابوند و اومد كصشو با كيرم تنظيم كردو نشست و كيرم تا ته رفت تو كصش و چنان سواري ميكرد رو كيرم و منم داشتم حال ميكردم اسپري تاخيري كه خاله برام زد باعث شد بتونم بيشتر لذت ببرم و ابم ديرتر بياد رو هوا بودم كه با صداي جيغ و داد خاله به خودم اومدم كه با چه شدتي داشت ارضا ميشد و ابي بود كه از كصش به بيرون ميپاشيد جوري كه همه بدنم و حتي سر و صورتم خيس شد بعد خاله خوابيدو من اومدم روش باز شروع كردم تلنبه زدن كه دلم خاست يه صفايي به كون قلنبه ي خاله ارغوان بدم گفتم خاله من كون ميخام....
ارغوان:خاله فدات بشه كونم در اختياره تو بزن پارش كن بزن جرش بده پر آبش كن جووون بزن
داگ استايل شد و كيرمو فرستادم تو كونش بعد ده دقيقه يك ربع با فشار ابمو تو كونش خالي كردم و همونجوري روش ولو شدم تا كيرم خوابيد و از كونش اومد بيرون و ابي بود كه از سوراخش راه گرفته بود و رو تختي خيس خيس شده بود....
با خاله دوتايي رفتيم تو حموم و تو وان توي بغل هم در حالي كه كيرم تو كصش بود لش كرده بوديم
كه نگو علي از راه رسيده و ميخاست دوش بگيره وارد حمام شد و مارو ديد گفت به به ببين خاله و خواهرزاده چه لاوي ميتركونن منم بازي بدين
ارغوان:بيا پسره گلم بيا كه الان بايد دوتايي با شاهين حسابي كص و كونمو حال بيارين و يه راند ديگه با علي مادرشو كرديم و ابمونم تو سوراخاش خالي كرديم....
موقع كردن خاله با علي چشمم بدجوري كون علي و گرفت نه كه فوتبال هم زياد بازي ميكرد پاهاش و باسنش عضله اي بود من خوشم ميومد يه دستي به كونش كشيدم علي گفت ميكني يا ميبري گفتم الان كه مامان جونت حسابي رسمونو كشيد باشه سره ي فرصت تا حسابي سوراختو باز كنم....
خلاصه زدم بيرون گوشيمو نگاه كردم الي بالاي پنجاه بار زنگ زده بود باهاش قرار داشتم كه كلا خاله همه برناممو عوض كرد....
اليزابت اصالتا انگليسي بودن ولي اونم مثل من تو امريكا به دنيا مياد و باباش يكي از خلافكاراي بزرگ و خطرناكه امريكاس عين آب خوردن ادم ميكشه ي بار يه پسره سعي داشته به اليزابت تجاوز كنه باباش كفه خيابون ميبندش به گلوله و خب ميدونيد كه اونجا قتل اعدام نداره حبسشو ميكشن و ميان بيرون با اين قدرت و پول و ادمايي ام كه داشتن حتي پليس هم وجود نميكرد كار به كارشون داشته باشه....
فرانك باباي اليزابت منو دوست داشت كلا نميزاشت پسري نزديك دخترش بشه اما با من رديف بود ميگفت اين بچه جربزه داره اينده تو مشتاي همين جوانه و ميگفت مراقب الي باش خودت كه ميدوني دختره يكي يه دونه منه و من حتي بخاطرش حاضرم درياي خون راه بندازم....
خلاصه الي خانوم حسابي شاكي كه ساعت ها كاشته بودمش و حتي نكرده بودم يه خبر بدم منم با كلي مكافات ت و بهانه دلشو به دست اوردم گفت كجايي بيام دنبالت بريم شام بخوريم....
كفه تگزاس خانوم با لامبورگيني گلاردوش اومد دنبالمو رفتيم يه رستوران شيك و اونشب بعده شام باز براي اينكه از دلش در بياد يه انگشتر الماس براش خريدم خيلي گرون بود ولي اليزابت ارزششو داشت بودنش كنارم از هر لحاظي خوب بود و خب فرانك هم دوسم داشت و پشتم بود و تو اون شهر منم پادشاهي ميكردم درسته سني نداشتم اما بچه ها زود بزرگ ميشن....
شب دير وقت بود رسيدم خونه همه خواب بودن منم رفتم سمت اتاقم كه بخوابم متوجه شدم انگاري ارميتا بيداره رفتم ببينم چيكار ميكنه كه از لاي در صحنه اي ديدم كه نا خوداگار كيرم راست شد....
بابا نيما بود داشت به صورت داگ استايل ارميتارو از كون ميكرد و صداي شالاپ شلاپ برخورده كير و خايه و بدنش با كون ارميتا اتاقو برداشته بود
خيلي غير ارادي دستم رفت سمت كيرم يكم كه ماليدم يكي از پشت دست اورد و كيرمو گرفت
برگشتم ديدم مامان طلاس يه لبخندي زدو همونجور كه كيرم تو دستش بود منو كشيدو برد داخل اتاق بابا نيما و ارميتا تا منو ديدن يه لبخندي زدن و روي تخت براي من و مامان طلا جا باز كردن....
بابا داشت ارميتارو از كون ميكرد منم مامانو خوابوندن كنارش و از كص شروع كردم به گاييدنش يكم بعد بابا خوابيد و مامان طلا نشست رو كيرش منم از پشت كردم تو كونش ازميتا هم نشسته بود رو صورت بابا و رو به روي مامان طلا از مامان لب ميگرفت و سينه هاشو ميخورد....
بابا كه ديگه داشت ابش ميومد كشيد بيرونو ارميتا جلوش زانو زدو همه ابشو خورد منم ابمو رو كون مامان خالي كردم مامانم با انگشتاش جمع ميكرد ابمو و ميخور بعد از يه سكس جانانه خانوادگي همونجا لخت رو تخت همه تو بغل هم ديگه خوابيديم....
صب هم پاشديم همگي رفتيم تو استخر خونه و تني به اب زديم و اونجا باز مامان طلا و ارميتا از خجالتمون دراومدن واي كه چه خانواده خوبي چقدر ما خوشبخت بوديم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#116
Posted: 27 Jul 2021 04:33
فصل پنجم قسمت سوم(ناديا)
صب با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم
الو بله....
ناديا:چقدر تو ميخوابي پسر پاشو حاضر شو بيا دم خونتونم منتظرتم....
شاهين:خاله ولم كن تورو خدا اين موقع صب كجا ميخاي بري؟
ناديا:پاشو جمع كن خودتو صب كجا بود لنگ ظهره بدو بيا من منتظرم و قطع كرد....
پاشدم يه ابي به دستو صورتم زدم و حاضر شدم رفتم بيرون....
ناديا:خوشگل پسر بشين بريم
نشستم و خاله ناديا راهي شد....
شاهين:كجا ميري خاله؟
ناديا:كاريت نباشه مگه من تاحالا جاي بد بردمت
تازه بايد تشكرم كني از دست خاله هاي ديگت نجاتت دادم مرواريد در به در دنبالته ميگه شاهين اول بايد تقه مني كه خاله بزرگترمو ميزد نه تقه ارغوانو خخخ تو كص و كون دادنشونم دعواس....
شاهين:تو چي زرنگي كردي اومدي كه نصيب خودت بشه؟
ناديا:تو دوست نداري؟
شاهين:من كه از بچگي ميميرم برا خاله ناديام
رفت سمت خونش مجردي خونه گرفته بود براي كثافط كارياش....
وارد خونه شديم صبحانه نخورده بوديم نشستيم با خاله ناديا اول يه صبحانه زديم و بعد خاله گفت صدات كردم بيا تو اتاق....
خودش رفت سمت اتاقش و حدودا بيست دقيقه بعد صدام كرد....
وارد اتاق شدم پشمام ريخت اينجارو كي اينجوري ديزاين كرده بود نور پردازي خفن يه ميله وسط اتاق كه خاله نادي به طرز سكسي ميرقصيد و اون بدن زيباشو توي اون ست شورت و سوتين سفيد رنگش به نمايش ميزاشت....
نشستم روي تخت و خاله همچنان برام ميرقصيد و بدن نمايي ميكرد و نم نم سوتينشم دراوردو حالا سينه هاي بلوريش منظررو جذاب تر كرده بود و چنان عشوه هايي ميومد برام كه كيرمو حسابي راست كرده بود نم نم شورتش هم دراورد و حالا برهنه كامل داشت برام ميرقصيدو كص و كون و سينه و زيبايي هاي زنانشو به رخ ميكشيد....
بعد اروم اروم اومد سمتم و كيرمو كه از زيپ شلوار دراورده بودم كه نفسي بكشرو گرفت و كرد دهنش واي كه چه با ناز و عشوه ساك ميزد چنان كيرو ميبلعيد كه انگاري قحطي كير اومده....
بعد اومد نشست رو كيرم و با كص گرم و داغش حسابي كيرمو صفا داد بعدم باهم ارضا شديم و ناديا ميگفت جون بريز بريز همه ابتو تو كصم ميخام گرماشو داخلم حس كنم اه بريز بعدش برام ساك زد و حسابي كيرمو تميز كرد گفتم خاله مرسي خيلي خوب بود گفت هنوز تموم نشده صبر كن تا بيام بعد از اتاق رفت بيرون و يكم بعد اومد با ديدنش تعجب كردم يه كير مصنوعي به خودش بسته بود اومدو گفت حالا نوبت منه بكنمت گفتم خاله بيخيال يعني چي اين كارا گفت خفه شو داگ استايل شو خلاصه بزور منو داگ استايل كردو حسابي با روغن كونمو چرب كرد با انگشت جا باز كرد من يكم استرس گرفته بودم ديلدو اي كه به خودش بسته بود خيلي بزرگ بود و سياه و كلفت واي جر ميخورم تو همين فكرا بودم كه دردي و پشتم احساس كردم و يك آن نفسم بند اومد خاله نادي بي هوا نصف كيرو كرد داخل انقدي كه چربش كرده بود راحت رفت اما درد داشت ولي دردي همراه با لذت و شروع كرد تلنبه زدم وحشي شده بود انقدر چك سكسي زد دره كونم قرمز قرمز شده بود حسابي كه اين حسه گاييدن ناديا فروكش كرد كيرو كشيد بيرون و ولو شد كنارم منم از درد كون به همون شكل مونده بودم يكم بعد پاشدم و بدون حرفي و خدافظي از خونش زدم بيرون....
هرچي زنگ زد ديگه جوابشو ندادم ديگه نميتونستم راه برم كونم درد ميكرد تو يه ايستگاه اوتوبوس نشستم و شماره اليزابتو گرفتم دوتا بوق خورد جواب داد
الي:هلو بي بي
شاهين:كجايي؟
الي:من هميشه تو قلبتم
شاهين:الي حال ندارم پاشو بيا دنبالم نميتونم برم خونه
الي:چيشده؟كجايي لوكيشن بفرس الان ميام
شاهين:هيچي منتظرتم....
الي نگرانم شدو زودي اومد همه جام درد گرفته بود بردتم خونش و بهم حوله داد گفت برو تو حمام ي دوش بگير حالت جا بياد
تو حمام كه بودم اومد ببينه خوبم يا نه بدنمو كه ديد گفت واي شاهين كي اين بلارو سرت اورده همه جام كبود شده بود اومد كمكم كرد شستم شورتمو كه دراورد كونمو كه ديد فهميد كه كونم گزاشتن گفت كي اينكارو كرده منم نتونستم يهش دروغ بگم و داستانو گفتم....
گفت پس خالت امروز بهت حسابي تجاوز كرده
واقعا ناراحت بودم از دست خاله انگاري همه عقده هاشو روم خالي كرده البته بعدا متوجه شدم كلا خانه ناديا تو سكس همينه جنون ميگيرش و كاراش دست خودش نيست حاليش نميشه چيكار ميكنه بعدا پشيمون ميشه مثل الان كه بالاي دوهزار دفعه بهم زنگ زده بود و پيام داده بود كلي نگرانم بود....
اليزابت:ميخاي يه حال خفن از خالت جا بيارم؟
شاهين:چيكارش كنيم يعني؟
اليزابت:بسپارش به من....ازين جمله بايد ميترسيدم....
شاهين:الي بلا ملا سرش نياري هرچي باشه خالمه تقريبا باهم بزرگ شديم كلي حق داره ب گردنم
اليزابت:نترس هم تنبيه ميشه هم لذت ميبره مثل كاري كه با تو كرد....
بعد الي كونمو برام كرم ماليد گفت استراحت كن فردا بهتر ميشي خودشم لخت شدو اومد كنارم بغلم كردو خوابيديم....
فرداش رفتم خونه ديدم خاله نادي اونجاس تا منو ديد اومد جلو دعوا كه كجايي از ديروز تاحالا نميگي من مردم و زنده شدم؟
تو روش حتي نگاهم نكردم و رد شدم رفتم داخل اتاقم اومد باز باهام حرف بزنه گفتم خاله فعلا فقط تنهام بزار زدي كونمو جر دادي حالا دنبال چي هستي ديگه؟برو تنهام بزار
ناديا:شروع كرد گريه كردن كه ببخش منو شاهينم دست خودم نبود
شاهين:فقط برو خاله
اونم با ناراحتي زد بيرون دوروز بعد اليزابت برام يه كليپ فرستاد گفت نگاه كن جيگرت حال بياد....
زدم رو فيلم واي خداي من هفت تا سياه پوسته خر كير و كير كلفت خاله ناديو خفت كرده بودن و به طرز وحشيا نه اي داشتن پارش ميكردم دوتا كيرو كردن بودن تو كونش بدبخت سرخ سرخ شده بود ميشد دردو تو عمق نگاهش ديد....
يكم دلم خنك شد ولي از طرفي ام دلم براش سوخت....
شاهين:الي چيكار كردي با خالم؟
اليزابت:حساب كارو دادم دستش كه اگه اونجوري يكيو بگايي خودت هم همونجوري حتي بدترش گاييده ميشي....
بعد اون خاله نادي كه اصلا صداشم در نياورد كه هفتا سياه پوست به طرز فجيع گاييدنش
فقط رفتم اون روز خونش كه ببينم تو چه وضعه بنده خدا گشاد گشاد راه ميرفت و نميتونست بشينه به وري ميشست منم سعي كردم يكم باهاش حرف بزنم انگاري كه بخشيدمش ي جورايي ير به ير شده بوديم اما خودمم بايد كونشو جر ميدادم ولي خب باشه برا ي روز ديگه امروز حسابي هفتا كير كلفت سوراخشو باز كرده ديگه به من نميرسه....
گذشت و گذشت تا خاله مرواريد بالاخره پيدام كرد و گفت خب بي معرفت منو گذاشتي اخرين خاله؟
تورو من بزرگت كردم بعد ميري اول ارغوان و ناديا و ميكني دستت درد نكنه گفتم خاله جون عزيزم ناراحت نباش چنان برات جبران كنم كه حال بياي بردمش تو اتاقم و يه دل سير كردمش خاله مرواريد تپلي بود گوشت دندون گيري بود زن جا اوفتاده و سكسي حسابي با كص و كون گرمش حالمو جا اوردو منم بهش حال دادم لخت كناره هم بعد سكس داشتيم عشق بازي ميكرديم كه مامان طلا اومد گفت خب ديگه خودتونو جمع كنيد بيايد وقت غذاس....
طلا:مرواديد جان ابجي توام خوب وقت گير اورديا شوهر بدبختت اون پايين نشسته تو اومدي بالا داري كص و كون ميدي....
مرواريد:خب حالا چيشده مگه؟
طلا:هيچي ديگه تيكشو ما بايد بشنويم برگشته ميگه شاهينو بگو همشو تموم نكنه براي منم نگهداره....
مرواريد:اهان ريدن براش بگو تو انقدر كردي كه سيري صب تا شب داره كصه منشياشو ابياري ميكنه هفته اي يه منشي عوض ميكنه اقا حالا چشم نداره ببينه من دو دقيقه با خواهر زادم خوشم....
خلاصه رفتيم پايين و شوهر خاله زد رو دوشم و گفت خسته نباشي پهلوون خوب كصه زن منو ميگاييا....
شاهين:اره ديگه كاره شمارو من بايد انجام بدم
بعدم تازه پسرت و دخترت هم تو نوبتن تا گاييده بشن....حشريت ريده بود به بشريت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#117
Posted: 27 Jul 2021 17:26
فصل پنجم قسمت چهارم(مدرسه)
باز مدير خاسته بودتم دفتر....
مدير:پسر تو ادم نميشي؟
پس كي ميخاي دست ازين كارات برداري؟
زندگيو به تخمت گرفتي و داري ميري جلو؟
خودت بگو باهات چيكار كنم جاي جاي اين مدرسه بار ها مچتو گرفتيم يا داشتي دختر ميكردي يا داشتي پسر ميكردي يا كاركنان و كادر اينجارو ميكني دفعه قبلم كه وسط زنگ فيزيك تو اتاق كنفرانس معلمتو داشتي ميكردي الانم كه با معلم ورزشت اقاي جان علني داشتي همجنس بازي ميكردي تو چقدر سگ حشري اخه بايد اخراجت كنم....
اينو كه گفت دست گذاشتم رو نقطه ضعفش
شاهين:راستي اقاي مدير خانومتون چطورن؟
مدير:پاشو زودي برو گمشو سره كلاست از تو كون بچه بعيد نيس شب برم خونه ببينم خوابيدي رو زنم و حتي با ديدن من پرو پرو بهم نگاه كني و كصه زنمو بگايي....
مديره خوبيه فقط بد شاكيش كردم تو مدرسش همرو كوني كرده بودم بهم ميگفتن سلطانه كون
بس كه كون نكرده نزاشتم بودم رو زمين....
ي بار كه علني معلممون خانوم ولنتينارو وسط كلاس جلو شاگردا از كون كردم كه فيلمش هم پخش شد و باعث شد يك هفته اخراج بشيم مدرسرو به گه كشيده بودم از نسل ميلاد خان بودم ديگه همچين بعيد نبود ازم....
ي روز يه معلم جديد اومد برامون خيلي كص بود يه زن ٣٢ساله بلوند و چشم رنگي با پوستي تقريبا برنز و سينه هايي درشت كه حتي از زير لباس خودنمايي ميكرد و اون شاسي عقبش كه قنبلي بود
با ورود اين خانوم ب مدرسه همه گفتن خدا به دادش برسه كه شاهين كص و كون براش نميزاره
بر خلاف اينكه هميشه زود ب خاستم ميرسيدم اما رُز (معلم جديد)انگاري ب اين راحتيا رام بشو نبود امارشو دراوردم تازه اومده بودن شهر ما با شوهرش و پسر كوچولوش زندگي ميكرد خلاصع روز ب روز سعي ميكردم بهش نزديكتر بشم بعد كلاس ميموندم و ب بهانه هاي مختلف ازش سوال ميپرسيدم و اون خيلي با متانت و ارامش جوابمو ميداد و وقت برام ميزاشت حتي از زمان استراحت خودش هم شده بود ميزد و جوابمو ميداد كم كم انگار عادت شده بود منم كه بعده كلاس ميخاستم برم خودش صدام ميكردو ي حرفي پيش ميكشيد تا ي روز بعد مدرسه تو مسير خونه ديدمش و تا يه مسيري باهم پياده روي كرديم و براي اخر هفته دعوتش كردم به شام و اونم اول قبول نميكرد ميگفت تو دانش اموزه مني و من متاهلم و خوب نيس ولي مخشو زدم و راضي شد تا اخر هفته رفتم دنبالش و بردمش ي رستوران گرون كلي كيف كرد معلوم بود تاحالا نيومده چنين جاهايي اخه انچنان وضع مالي خوبي نداشتن و الان كلي حال كرده بود كه براش انقدر ارزش قائل بودم كه اوردمش چنين جايي بعد شام باز ب درخاست رز پياده روي كرديم هوا كمي خنك بود جون ميداد براي پياده روي البته دوستان اهل دل تو اين هوا ميگن چي ميگن هوا هواي لواطه....الحق هم درستش همينه....
دست ب دست هم قدم زديم و زير پل تو خلوتي و تاريكي شب لبامون گره خورد به هم اونم دوست داشت اما نميدونم چرا فرار ميكرد....
بارها و بارها تا لب گرفتن رفتيم و حتي كلي لباي همو خورديم اما انگاري شك داشت ازين فراتر بره يا نه....ولي شهوت قوي تر از اين حرفاس و بالاخره خانوم خودشو وا داد و در نبود شوهرش بارها و بارها بهم كص و كون داد تا زمانی که بازم به دلیل شغل شوهرش شهر مارو ترک کردن و دیگه کص و کونش رفت تو خاطرات....
ی روز بعد مدرسه راهی خونه بودم معمولا یا پیاده روی میکردم یا میدویدم که ی ماشین جلوم ترمز کردو فیلیپِ كثافط با دو نفر ديگه ريختن سرم و حسابي كتكتم زدن و فرار كردن....
فيليپ دوست پسر قبليه اليزابت بود بخاطره بگايي هاي خودش الي ازش جدا شدو الان اون فكر ميكرد تقصيره من بوده،آش و لاش هرجور بودم خودمو رسوندم خونه الي،درو كه باز كرد منو اونجوري ديد خيلي نگران شد بردتم داخل زخما و خراش هاي بدنمو پانسمان كرد يه كيسه يخ گزاشت روي صورتم گفت كي اين بلارو سرت اورده گفتم مهم نيست خودم به حسابش ميرسم امروزم نامردي كردن ناغافل ريختن سرم....
اليزابت:كاره اون فيليپ مادر جندس اره؟
شاهين:خودم به حسابش ميرسم تو خودتو ناراحت نكن
اليزابت:تو بخاطر من اوفتادي به اين وضعيت ممكن بود بلاي بدتري سرت بيارن...صبر كن حاليش ميكنم....
پاشد گوشيشو برداشت و يه شماره گرفت فكر كنم تام بود تام تو دارو دسته فرانك همه كاره بود بيشتر ماموريت هاي خطر ناك كه درش خيليا كشته ميشدنو تام انجام ميداد غولي بود براي خودش.... همه ي هنر هاي رزمي و نظاميو بلد بود الي بهش گفت فيليپو زنده براش دستگير كنه....
شاهين:الي ميخاي چ بلايي سرش بياري؟
اليزابت:هيچي ميخام شومبولشو ببرم بندازم جلو سگ و خنديد....
بعدم پاشد لخت شد گفت شاهين ميدونم بدنت الان كوفتس ولي من كير ميخام....
با هر زحمتي بود با اينكه بدنم از كتك هايي كه خورده بودم درد ميكرد ولي به حال اثاثي به الي دادم.....
چند وقتي بود باشگاه ميرفتم قصد داشتم حسابي بدنو بسازم شنيده بودم تام مربي خيلي خفنيه اما به شدت سخت گير پدر در مياره و هركسي ام تمرين نميده اما خب من اگه از فرانك يا الي ميخاستم بهش ميگفتن و تمرينم ميداد و همينطور هم شد....
تام ساعت پنج صب مجبورم ميكرد بيدار بشم و كيلومتر ها بدوم تازه بعدش ب گفته ي خودش تازه بدنت گرم شده براي تمرين اصلي و حسابي رس منو كشيد ولي تمريناش جواب داده بود و تامي كه با كسي ارتباط برقرار نميكنه و اصلا حرف نميزنه با من كلي حال كرده بود ميگفت عين جواني هاي خودم بي كله اي بعده ها كار با انواع اسلحه ها ام بهم ياد ياد و حتي كلت كمري خودشو كه خيلي دوست داشت بهم هديه داد....
به دستور الي تام فيليپو ميگيره و ميبره تو انبار متروكه ميبندش و من و الي رفتيم بالا سرش
حسابي فيليپ ترسيده بود و به گه خوردن اوفتاده بود دهانش بسته بود حرف نميتونست بزنه اما تقلا زياد ميكرد همين هين الي دستكش دستش كردو رفت سراغ فيليپ و شلوارشو جر داد و كيرشو كشيد بيرون واي خداي من واقعا ميخاست كيرو خاله فيليپو ببره من نتونستم نگاه كنم ب خودم اومدم ديدم كير و خايه فيليپ تو دستاي اليزابته و از فيليپ هم همينجوري داره خون ميره الي كيرو پرت كرد سمت سگش و سگ درجا قورتش داد و به تام گفت همينجوري رهاش كنيد تا بميره و رفتيم....
واقعا گاهي ازين دختر ميترسيدم چه كارا كه نمبكرد البته منم اگه تو يه خانواده مافيا به دنبا اومده بودم شايد اوضام ازين هم بدتر بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#118
Posted: 27 Jul 2021 20:54
فصل پنجم قسمت پنجم(همبازي)
رابطم با ارميتا خيلي خوب بود و الان به واسطه اين سكس خانوادگي بهترم شده بود اما فقط در چهار چوب خانواده بود سعي كرده بوديم كسي متوجه نشه تو مدرسه منو ارميتا چهارتا دوست مشترك داشتيم كه با منو ارميتا يه اكيپ شيش نفره بوديم كه همش باهم بوديم و كلي خوش ميگذرونديم....
سوزان و جوزف مثل ما خواهر برادر بودن و حتي در همسايگي ما بودن پدر و مادرشون هردو پزشك بودن....
و مارگارت دوست ديگمون كه تك فرزند بود و پدرش نظامي بوده و در جنگ كشته ميشه و مارگارت به همراه مادرش ليزا زندگي ميكنه....
و بالاخره چالز دلقك اكيپ از بس كه اين بشر جوك بود و مارو ميخندود بهش ميگفتيم چارلز تو برو كمدين بشو كمي هم چون تپل بود با مزه بود
چالز هم مثل مارگارت تك فرزند بود با اين تفاوت كه اون مادرش ولشون كرده بود و چالز با پدرش دني كه تعميركار بود زندگي ميكرد....
دوستاي خيلي خوبي بوديم براي هم يه خونه درختي بزرگ ساخته بوديم اونجا شده بود پاتوق ما رفيقا و روز ب روز بزرگتر ميشديم و وارد چالش هاي زندگي من كه بعده ها بخاطر بگايي هاي مختلف از مدرسه اخراج شدم و ديگه ادامه تحصيل ندادم ولي بچه ها همه بجز چالز رفتن وارد كالج شدن....
اون سالها زياد خونه سوزان و جوزف ميرفتم با جوزف شيطنت زياد ميكرديم....
مامانش اون موقع نميدونستم دكتر چي بود اما كتاباش همه توش پر بود از عكساي كير و كص و خب براي ما جالب بود و دزدكي نگاه ميكرديم حتي تو وسايل مامانش ديلدو هم پيدا كرديم كه همون موقع سوزان هم مچمونو ميگيره و متوجه كير مصنوعي ميشه و باهم سه تايي ميزنيم زير خنده....
جديدا يه حسي به جوزف پيدا كرده بودم پسره سفيد مفيد و كردني بود ي روز تو اتاقش تنها بوديم سره حرفو باز كردم فهميدم نه مثل اينكه اقا بدش هم نمياد خلاصه لخت شديم و يه كرم برداشتم حسابي سوراخ كون جوزف رو باز كردم ميدونستم تاحالا كون نداده و خب من ب لطف خانوادم كون زياد كرده بودم بلد بودم چجوري بازش كنم حسابي كه با سوراخش ور رفتم و انگشت كردم جا باز كرد اول گفتم جوزف ساك ميزني اونم با سر تاييد كرد و يكم كه خورد رفتم پشتش و با يه فشار سره كيرم وارد كونش شد جوزف كه كمي دردش گرفت اومد بره به سمت جلو كه من نزاشتم و باز اروم اروم عقب جلو ميكردم كه جا باز كنه تا قشنگ ديگه نصف بيشتر كيرم تو كونش بود همينطور كه تو كونش تلنبه ميزدم دست انداختم كيرشم گرفتم و ماليدم طولي نكشيد كه اب جوزف خالي شد تو دستام و منم كيرمو تا ته هول دادم تو و ابمو خالي كردم داخل كون گرم و نرمش....
اينجا بود كه رابطه من با جوزف شكل گرفت و بارها و بارها كونش گذاشتم يكي دوباري ام اجازه دادم اون منو از كون بكنه كوني نبودم ولي خب حسه بدي ام نداشت هرچي بود بهتر از اون تجاوزي بود كه خاله ناديا بهم كرد....
ي روز كه با جوزف بچه هارو پيچونده بوديم رفتيم خونه درختي بچه ها تو شهر بودن داشتن تو گيم نت بازي ميكردن اصلا فكر نميكرديم اونام پاشن بيان خلاصه وسط كار هنگامي كه داشتم تو كون جوزف تلنبه ميزدم متوجه بچه ها شديم كه همينجوري خيره بودن ب ما و داشتن مارو نگاه ميكردن....
چالز:اي نامردا تنها تنها،مارم بازي بدين
من و جوزف كه خشكمون زده بود حتي هنوز كيرم تو كون جوزف بود
مارگارت:چالز راست ميگه ما مگه يه اكيپ نيستيم پس همه تو بازين اينو كه گفت همه يه هورا كشيدن و شروع كردن لخت شدن منو جوزف هم كه ديگه خبالمون راحت شده بود فقط يه مسئله اينكه ارميتا ام تو اين اكيپ بود خواهرم چيكار كنم حالا بزارم جوزف و چالز درش بزارن تو همين فكرا بودم كه ارميتا اومد سمتم و گفت داداشي جونم ميدونم ب چي فكر ميكني سخت نگير بيا لذت ببريم....
بعد سوزان اومد كيرمو كه تا چند دقيقه پيش داشت كون داداششو ميگاييدو كرد تو دهنش و حسابي شروع كرد ساك زدن اونورم چالز و مارگارت 69شده بودن داشتن براي هم ميخوردن جوزف هم سرش لاي پاهاي ارميتا بود داشت حسابي براش كص ليسي ميكرد....
تو همين هين سوزان اومد بشينه رو كيرم گفتم مگه دختر نيستي يه نگاهي به جوزف كردو اونم يه چشمك بهش زدو گفت به لطف داداش جوزفم نه دختر نيستم بعد يهو نشست روش و كيرم تا ته رفت تو كص گرم و نرمش پيش خودم گفتم اي جوزف كثافط پس توام اره فكر ميكردم فقط خودم با خواهرم رابطه دارم تازه جوزف پرده سوزانم زده بود ولي من تا الان فقط ارميتارو از كون كرده بودم چرا منم مثل جوزف پرده خواهرمو نزنم كي از من بهتر و كي از ارميتا براي من بهتر....
جوزف كه حسابي كص و كون ارميتارو خورد بعد ارميتا براش قنبل كردو به كونش اشاره كرد حوزف هم رفت پشتش و ارميتا كير جوزفو گرفت و فرستاد داخل كونش....يك لحظه از ديدن اين صحنه كه رفيقم گذاشت تو كون خواهرم به وجد اومدم و چنان شهوتي شدم كه نفهميدم چيشد يهو همه ابم با فشار خالي شد تو كص سوزان بعدم سوزان پاشد و در حالي كه از اب كصش سرازير بود گفت واي شاهين چرا ريختي توش ولي اشكال نداره ي دونه از قرصاي مامان ميخورم حله و نشست كيرمو شروع كرد ساك زدن اونورم كه حسابي سرو صداي چالز و مارگارت رفته بود هوا و مارگارت داگ استايل شده بود و چالز داشت وحشيانه تو كونش تلنبه ميزد كه ناگهان مارگارت جيغ كشيد و زد زير گريه همه ترسيديم رفتيم بالا سرش ديديم اقا چالز كيرش در رفته و ناگهاني به خيال خودش كه ميره تو كون زده عو تا ته رفته تو كص مارگارت بيچاره و پردشو پاره كرد خود چالز بدبخت هم كلي ترسيد ولي ارميتا و سوزان جو اروم كردن يكم كه مارگارت اروم شد كشيدم تو بغلم و يكم نازو نوازشش كردم كسشو تميز كردم خوني شدع بود و خوابوندش رو زمين سرع كيرمو گزاشتم رو كصش و هول دادم تو عجب كصه تنگي داشت همين الان پلمپش باز شد اي چالز عوضي الكي الكي يه پلمپ هم باز كرد منو مارگارت حسابي تو حال بوديم مارگارت داشت لذت ميبرد زير كيرم دوبار ارضا شده بود...
سوزان و جوزف بازهم مشغول بودم چالز كصكش هم داشت با ابجي ارميتا لاس ميزد همينكه ارميتارو قنبل كرد بكنه تو كونش داد زدم هوي نكن تو كسخلي ميزني پرده ابجي منم پاره ميكني از كص مارگارت كشيدم بيرون و رفتم ارميتارو كشيدم رو خودم و ب چالز گفتم تو برو مارگارتو بكن....
ارميتا:اي حسود
شاهين:چي ميگي؟
ارميتا:نتونستي ببيني ابجيتو بكنه اره؟
شاهين:كص و كون ابجيم خط قرمز منه اگر امروز اينجوري نميشد حتي جوزف هم نميزاشتم بكنت
ارميتا:حالا از كون ميكني ابجيتو يا دوست داري كصمو باز كني؟
شاهين:من عاشق كص و كون ابجيم ارميتامم هستم كصت باشه سره يه فرصت دوتايي برات برنامه دارم و كيرمو چپوندم تو كونش خلاصه اون روز اكيپي يه حال خفن كرديم اما بعدش ديگه نه من تمايلي داشتم نه ارميتا دوست داشت ديگه نشد كه گروهي با دوستامون باشيم اما خب داستاني بود كه شروع شده بود به همين راحتيا تموم بشو نبود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#119
Posted: 27 Jul 2021 22:52
فصل پنجم قسمت ششم(خواهري)
بعد از اون ماجرا خيلي تو اين فكر بودم كه ي برنامه خفن بچينم كه بتونم با تنها خواهرم ارميتا به ارامش محض برسيم و در هم يكي بشيم و كصه زيباش به وصال كير برادرش برسه....
يه ويلا ساحلي داشتم ويو ابدي ي روز گفتم خدمتكارم حسابي تميزش كردو رفتم كل خونرو از جلوي درب ورودي تا اتاق خواب و حتي روي تختو پر از شمع و برگ گل كردم بعدم از يه جواهر فروشي يه گردنبند بسيار شيك و البته بسيار گرون خريدم جاي دوري نميرفت ارميتا ارزشش بيشتر از اين چيزا بود برام وگرنه كه اين چيزا بهانس....
رفتم دنبال ارميتا ميگفت كجا ميبريم گفتم امشب قرار حسابي با خواهرم تا صب خوش بگذرونيم و يه جووووون گفت و گفت بزن بريم....
وارد ويلا كه شد همه چراغ ها خاموش فقط نور شمع بود كه هدايتمون ميكرد ب سمت اتاق....
تو اتاق كه رسيديم از پشت دست انداختم گردن بندو بستم دور گردن ارميتا و گفتم اينم براي بهترين خواهر دنيا و ي نگاهي كردو گفت واي شاهين خيلي قشنگه خيلي سوپرايزم كردي و لباشو گذاشت رو لبام نفهميدم چقدر گذشت ب خودمون كه اومديم لخت تو بغل هم روي تخت بوديم و سره كيرم روي سوراخ كصش بود كه ارميتا گفت بزن شاهين و با ي فشار كيرم رفت داخل واي كه چقدر تنگ بود ديواره هاي كصش از تنگي فشار مياورد ب كيرم و با فشار بعدي كيرم تا نصف تو كص ارميتا بود و ارميتا دستمو محكم گرفته بود و فشار ميداد و چشماشو بسته بود اومدم كيرمو بكشم بيرون نزاشت گفت بزن يالا بزن معطل نكن بكن منو كص خواهرتو بزن پارش كن اه شاهين بكن منو حسابي حشري شده بود منم با تمام قدرت تو كصش تلنبه ميزدم كه يهو ارميتا يه نعره اي كشيدو بدنش شروع كرد ب لرزيدن و منو با پاش هول داد عقب همينكه كيرم از كصش در اومد ابش با فشار پاشيد بيرون و ارميتا ولو شد رو تخت بعد شروع كرد بلند بلند خنديدن عين ديوونه ها ميخنديد....
رفتم كنارش گفتم چته گفت واي شاهين خيلي خوب بود حس ميكنم انقدر سبك شدم كه ميتونم پرواز كنم بعدم پاشد پريد روم و دوباره كيرمو كرد تو كصش و شروع كرد سواري تا صب حسابي از هم لذت برديم فرداش بعد ي صبحانه خفن تو تراس و با اون منظره فوق العاده ارميتا گفت شاهين بيا گوشيامونو خاموش كنيم دو سه روز ديگه اينجا باهم تنها ب دور از هرگونه مشغله و مزاحمي لذت ببريم منم با جون و دل قبول كردم و واقعا اون چند روز هنوز كه هنوزه يه خاطره خيلي خوبي براي من و ارميتا شد....
وقتي برگشتيم مامان طلا و بابا نيما حسابي نگرانمون بودن كه كحا بودين شماها چرا گوشياتون خاموش بود كه وقتي مامان داستانو شنيد جفتمونو بغل كردو گفت پس دختر وپسرم حسابي ديگه مرد و خانوم شدن بعدم بابا نيما خوشحال از اينكه راه كص دخترش باز شده دست ارميتارو گرفت و برد تو اتاق ارميتا ام از خداش رفت كه حسابي به بابا جونش سرويس بده من موندمو مامان طلا كه مامان پاشد لخت شد و اومد رو پام نشست و سينه هاشو گزاشت رو صورتم گفت بخور ممه هاي مامانتو با سينه هاش داشت خفم ميكرد بعدم پاشد مكيرمو ساك زد و نشست روش با اينكه اين چند روز ارميتا حسابي كمرمو خالي كرده بود اما از مامان طلا نميشد گذشت يهو انگار جون گرفتم و وحشي شدم پاشدم خوابوندمش و چپوندم تو كصش و با قدرت هرچه تمام تر شروع كردم تلنبه زدم جوري كه خيس عرق شده بودم و عرقام چكه چكه ميريخت رو بدن لخت طلا و روي بدنش سر ميخورد....
طلا:اه واي همينه پسرم مرد شده ببين چجوري داره كص مادرشو ميكنه بزن محكم بزن اه اه....
با حرفاي مامان جفتمون رو هوا بوديم كه همزمان باهم به اوج رسيديم و ارضا شديم....
طلا:اي جان چه اب داغي پسرم كص مامانجونشو پرآب كرد همونجوري بغلم كردو بوسم ميكرد بعد راهي حمام شديم بابا و ارميتاعم كه معلوم بود حسابي بهشون خوش گذشته اومدن و چهارتايي يه دوش گرفتيم و شاد و سرزنده از يه سكس خفن مشغول كارهاي روزمره شديم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#120
Posted: 28 Jul 2021 03:45
فصل پنجم قسمت هفتم(ليزا)
مارگارت از اون روزي كه كردمش مزه كيرم رفت زير زبونش و از اون روز چندبار پيگيرم شده بود كه باز بتونه باهام باشه اما خب من درگير رابطه با ارميتا عو اون شب به ياد ماندني و بعدم چند روزي كه گوشيامون خاموش بود بعدم باز سكس خانوادگي حسابي خستم كرده بود و استراحت ميكردم ازم خبري نبود تا بالاخره بعد دو هفته مارگارت موفق ميشه باهام تماس بگيره....دعوتم كرد خونشون ولي گفت اگر امكانش باشه دوست داره تنها برم بچه ها نباشن منم قبول كردم و رفتم خونش مادرش ليزا اومد دم در استقبالم زن مهربوني بود باره همه زندگيو يه تنه ب دوش ميكشيد منو ميشناخت و دعوتم كرد حسابي ازمون پذيرايي كردو بعد با مارگارت رفتيم تو اتاقش همين كه درو بست پريد بغلم و لباشو گزاشت رو لبام چند دقيقه اي كه لب گرفت گفتم مارگارت چيكار ميكني مامانت پايينه ها متوجه ميشه گفت شاهين توروخدا منو بكن كه ديگه نميتونم تحمل كنم دستمو گرفت گزاشت رو كصش گفت ببين چقدر ازش اب رفته اينا همش بخاطره توعه بدو يه حالي بهش بده كه ديگه تحمل ندارم و منم بي درنگ خوابوندمش رو تخت و كيرو فرستادم تو كصش انقدري ليز و خيس بود كه با ي اشاره كيرو بلعيد داخل صداي مارگارت هم اتاقو برداشته بود هرجي ميگفتم ساكت ارومتر مامانت متوجه ميشه انگار نه انگار كه بعد از تلنبه هاي پيا پي خانوم ارضا شد و اروم شد....بعدم گفت بيا برات ساك بزنم ابت بياد گفتم نه ميخام كونتو بكنم قسمت نشده بود كون مارگارتو بگام الان فرصت خوبي بود اونم قنبل كردو با دستاش حسابي كونشو باز كردو گفت بيا بكن عشقم بكن كه مارگارت هلاك كيرته بعد انداختم تو كونش و باز خانوم حسابي صداش رفته بود هوا تا باهم ارضا شديم و منم ابمو همون داخل كونش خالي كردم بعد تو بغل هم ولو شديم رو تخت و لاس ميزديم باهم....
موقع رفتن شك نداشتم با سرو صدا هايي كه مارگارت كرده حتما ليزا هم شنيده با خجالت با ليزا خدافظي كردم اونم همش بهم لبخند ميزد و اين بيشتر باعث خجالتم ميشد....
خلاصه مارگارت خانوم حشري ديگه ول كن نبود دم به دقيقه تو اتاقش لنگاش هوا منم در حال سرويس دادن ب خانوم ديگه از ليزاهم خجالت نميكشيدم حتي بعد از سكس ميرفنم كلي پيشش ميشستم و ميگفتيم و ميخنديديم و از اينكه ميدونستم ميدونه دخترشو ميكنم حتي لذت هم ميبردم....
ي روز كه رفته بودم تقه مارگارتو بزنم مارگارت گفت شاهين بشين باهات كار دارم....
مارگارت:ببين شاهين من دلم برا مامانم ليزا ميسوزه خيلي ساله همه وقت و انرژيشو صرف من كرده ميدونمم حتي تو اين مدت با هيچ مردي رابطه نداشته گاهي احساس ميكنم كه واقعا نياز داره به يه اغوش مردانه كه زيرش حتي براي يك ثانيه ام كه شده فارغ بشه از هرچي غم و درده
گفتم خب من چه كمكي ميتونم بكنم گفت پاشو بريم پايين هرجور شده بايد ليزارو بكني گفنم دختر ديوانه شدي همينجوري بي مقدمه بريم سراغش چيكار كنيم شاكي ميشه كون جفتمونو ميبره ها
مارگارت گفت نه حشري تر از اون حرفاس تو برو باهاش لاس بزن منم ميام خلاصه با يكم استرس و خجالت رفتم پايين سراغ ليزا ديدم تو اشپزخانه مشغول غذا درست كردنه تا منو ديد گفت شاهين جان قهوه امادس بيا براي خودت بريز گفتم شماهم ميل داري؟گفت بله براش ريختم و اون همينجور كه مشغول بود و دم كابينت وايساده بود با ليوان قهوه رفتم پشتش و چسبيدم بهش ليوانو دادم بهش اومد يكم فاصله بگيره نگاهش كه بهم اوفتاد لپشو يه بوس كردم اونم خنديد و گفت الان مارگارت مياد شر ميشه ها....
ليزا:امروز كارتون زود تموم شد؟
شاهين:كاره چي؟
ليزا:صداتوم امروز نيومد خوب دخترمو ميكنيا
شاهين:امروز به عشق يكي ديگه اومدم اينجا
ليزا كه انگاري يكم شستش خبر دار شده بود گفت پاشو جمع كن خودتو بچه جان با دخترمي چيزي نميگم ديگه پرو نشو....
ديگه نزاشتم ادامه بده رفتم از پشت بغلش كردم و سينه هاشو گرفتم تم دستم كيرمم از روي شلوار قشنگ اوفتاده بود لاي قاچ كونش....
خيلي تقلا نكرد ولي هي ميگفت نكن الان مارگارت مياد منم نميدونست نقشه دخترشه كه گفتم هركاري ميكنم الان بايد بكنم شروع كردم از پشت همونجوري كه سينه هاشو ميماليدم گردن و لاله گوششو خوردن ليزا پاهاش حسابي سست شده بود ي لحظه چشماشو ديدم خماره خمار شده بود خودشو ول كرده بود تو بغلم بغلش كردم خوابوندمش رو كاناپه دامن كوتاهشو دادم بالا و شورت سياه رنگش نمايان شد و اروم شورتو زدم كنار و كص گوشتيش با اون لبه هاي برجستش نمايان شد و شروع كردم خوردن ديگه ليزا تو حال خودش نبود حتي ديد مارگارت اومد اما از زور شهوت زياد حتي تكون نخورد سرمو فشار ميداد به كصش و بدنشو هي پيچ و تاب ميداد و با يه لرزه شديد ارضا شد زماني كه اروم شد و مارگارتو كنار من ديد اول يكم خجالت كشيد بعد شاكي شد كه چيكار كردين با من كه مارگارت حسابي باهاش صحبت كرد كه اين حقه توعه مامان كه از زندگيت لذت ببري من ميدونم تو چندين ساله داري حس شهوتو تو خودت ميكشي تا كي تو مگه ادم نيستي بايد لذت ببري بعد خوده مارگارت رفت لاي پاهاي مامانش ليزا و شروع كرد دوباره كصش و خوردن باز كه يكم كصش اب انداخت و خيس شد بهم اشاره كرد كه بيا و منم كيرمو گذاشتم روي سوراخش ليزا ي نگاهه عميقي بهم كردو چشماشو بست منم كل كيرمو تا ته هول دادم تو كص داغش و ليزش واي كه چقدر داغ بود اين زن به گفته خودش بالاي ده ساله رنگ كير نديده ....
حسابي يه حال اثاثي با مارگارت به ليزا داديم و بعد سه تايي رفتيم حمام تم حمام يه دست هم ليزارو از كون كردم كونش هم تنگ و خوب مثل كصش....
با اين سكس ها كم كم ليزا روحيش عوض شده بود
حالش بهتر بود اميدش به زندگي بيشتر شده بود و چه روز و شب هايي كه من با اين مادر و دختر سر نكرديم و چه سكس هايي كه نكرديم دوتاشون كامل شده بودن برده و مطيع من شبا يكيشون اينورم ميخوابيد يكيشون اونور تا صب لخت تو بغل هم چه عشق بازيا كه نكرديم و غرق در لذت بي انتهاي سكس شده بوديم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...