ارسالها: 4109
#121
Posted: 28 Jul 2021 09:42
فصل پنجم قسمت هشتم(سوزان و جوزف)
روزها ميگذشت و هر روز سكسي تر از ديروز
جوزف شاكي شده بود كه كجايي و نيستي بي معرفت شدي حالا تو اكيپ نمياي خودم و خودت كه قبل اينا رابطه داشتيم دلت برا كونم تنگ نشده؟
گفتم جوزف داداش حق داري كمي درگير بودم حالا هر موقع بگي ميام كه يه صفايي به اون كون سفيدت بدم گفت خوبه همين الان پاشو بيا مامان بابا مطبن تنهام منم راهي شدم به هواي كون جوزف رسيدم ديدم سوزان هم هست اول يكم حال و احوال كرديم و منو جوزف رفتيم اتاقش و شروع كرديم جوزف در حال ساك زدن بود برام كه سوزان لخت وارد اتاق شد و اومد كنار داداشش باهم شروع كردن برام ساك زدن و گاهي وسطش از هم ديگه لب ميگرفتن و بعد سوزان اومد نشست رو كيرم و كرد تو كصش و شروع كرد بالا پايين كردم و رقص كون بعدم جوزف رفت پشتش و كرد تو كونش حالا دوتايي داشتيم سوزانو از كص و كون ميگاييديم رو هوا بوديم كه جوزف ارضا ميشه و ابشو تو كون خواهرش خالي ميكنه و ولو ميشه رو تخت بعد از ده دقيقه تلنبه سوزان هم ارضا شد و خوابيد كنارم حالا نوبت كون جوزف بود به جوزف و سوزان گفتم حالت 69شدن سوزان شروع كرد برا جوزف ساك زدن جوزف هم كص سوزانو ميخورد منم رفتم بالا سر سوزان و پشت جوزف و كيرمو كردم تو كون جوزف و تلنبه ميزدم و چك هايي بود كه به لپاي سفيد كون جوزف ميزدم در همين هين يهو در اتاق جوزف باز شد و كه با ديدن اين صحنه از استرس كيرم خوابيد پدر جوزف و سوزان بود
اسمش اسكات بود مارو كه تو اون حالت ديد درو بست و رفت ديدم سوزان و جوزف عين خبالشونم نيست ولي من ديگه از استرس نتونستم ادامه بدم و با جوزف و سوزان از اتاق زديم بيرون باباشون اسكات توي نشيمن بود با ديدن ما خنديد و گفت خسته نباشيد دلاورا من كه از خجالت چيزي نميگفتم يهو سوزان گفت بابا بد موقع رسيدي شاهين بيچاره ترسيد ديگه كيرش خوابيد منم گيج از حرفاشون ديدم اسكات سوزانو نشوند رو پاش و گفت بابايي خودش يه حال خوب به دخترش ميده و دست انداخت كص سوزانو گرفت....
تازه فهميدم كه بله فقط ما نيستيم كه سكس خانوادگي داريم نگو اينام باهم اره....
ديگه ميخاستم برم كه اسكات نزاشت گفت شام اينجازپيشه مايي بزار ميشل(همسرش مادر جوزف و سوزان)بياد كه همگي به افتخاد مهمان جديدمون شاهين جان يه حالي كنيم ي جشن كوچيكه خودمي بگيربم خلاصه با اسرار اسكات و جوزه و سوزان موندگار شدم تا ميشل اومد ميشل با مادرم طلا دوست بود هميشه با احترام با من برخورد ميكرد و منو دوست داشت اون شبم وقتي موضوعو فهميد چشماش ي برقي زدو شب بعد از شام همون تو نشيمن رو كاناپه مشغول شديم ميشل اومد نشست رو پاي من و شروع كرد لب گرفتن سوزان هم اونور وسط جوزف و اسكات داشت كيراشونو ميماليد و نوبتي ساك ميزد....
ميشل لباسشو از تنش دراودر و اون سينه هاي درشتش سايز 80افتاد بيرون جلوي صورتم هي تكونشون ميداد من كه ديگه نتونستم تحمل كنم و شروع كردم خوردن و ماليدن گاهي شيطنت ميكردم و يه گاز كوچيك از نوك سينه هاش ميگرفتم كه اونم به جيغ كوچيك ميزد و فهشم ميداد
بعد اومد جلوي پام زانو زد و شروع كرد ساك زدن
چقدر حرفه اي ساك ميزد با اون لب و دهن كوچولويي كه ميشل داشت گفتم سره كيرمم تو دهنش جا نميشه اما كيرمو تا ته ميكرد تو حلقش و حسابي ساك پر تف مجلسي زد برام و بعد منو هول داد رو كاناپه و اومد نشست رو كيرم و سواري ميكرد صداشم انقدر رفته بود رو هوا كه وسط كار ديدم سوزان و جوزف و اسكات دارن مارو تماشا ميكنن....
بعدم اسكات اومد پشت زنش و گفت بكن زنمو شاهين جان كصشو جر بده و خودشم كيرشو كرد تو كون ميشل و جوزف هم اومد وايساد جلوي ميشل و كيرشو كرد تو دهن مادرش سه تايي داشتيم ميشلو از كص و كون و دهان ميگاييديم كه همزمان باهم ارضا شديم و من ابمو خالي كردم تو كص ميشل اسكات كيرشو كشيد بيرون و ابشو روي باسن و كمر ميشل خالي كرد جوز هم ابشو ريخت دهن ميشل اسكات كه بغل من ولو شده بود دست انداخت كيرمو گرفتو گفت پسر توام خوب بكني هستيا بعد سره كيرمو يه ماچ كردو گفت كيرت به زنم حال داد به همين دليل بوسيدن داره سره اين كير....بعدم سوزان گفت پس من چي بايد سه تايي منم بكنيد و ماعم كه از خدامون سير موني نداريم كه حسابي يه حالي ام به سوزان داديم و كلي خوش گذشت....
فرداي اون سكس با خانواده جوزف و سوزان مادرش ميشل ي پيشنهادي بهم داد گفت شاهين جان اين كاريه كه تو بايد انجام بدي و اين دو خانوادرو به هم برسوني ما ميتونيم لذت بيشتري ببريم وقتي مامان طلات و بابات و ارميتا جون هم به جمع ما اضافه بشن تو نظرت چيه؟
شاهين:خانواده من اونجور كه فكر ميكني نيستن من نميتونم كاري كنم
ميشل:بچه ها برام تعريف كردن كه با خواهرت رابطه داري يا شايدم شمام مثل ما خانوادگي باهم باشين رو پيشنهادم فكر كن خانواده ما مشتاقه با خانواده شما رابطه داشته باشه....
گذشت و رفتم خونه ذهنم مشغول بود يعني جوزف و اسكات جلو چشمام مادر و خواهرمو بكنن؟
خب چه ايرادي داره منو بابا نيما هم سوزان و ميشلو ميكنيم ولي خب بايد همه جوانب و در نظر گرفت....
بايد ميشستم با مامان و بابا حتي ارميتا مشورت ميكردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#122
Posted: 28 Jul 2021 12:59
فصل هشتم قسمت نهم(مشورت)
حسابي با خانواده صحبت كردم و اتفاقايي كه اوفتادو براشون تعريف كردم يكم رفتن توي فكر
بابا ميگفت ما اين خانوادرو خيلي ساله ميشناسيم
ادماي بدي نيستن اسكات و ميشل تازه هردو پزشك هستن و موقعيت اجتماعي خوبي دارن پس خوب ميدونن كه دارن چيكار ميكنن كه موقعيتشون ب خطر نيوفته پس برا همين ميتونيم خبالمون دربارشون راحت باشه نظر تو چيه طلا
طلا:نميدونم منو ميشل باهم دوست صميمي هستيم اصلا فكر نمبكردم اونام چنين رابطه اي داشته باشن شاهين كه باهشون سكس كرده پس مشكلي نبست اونام كه خودشون دعوت كردن ميتونه براي ماهم يه تنوعي بشه....
ارميتاعم كه مشخص بود از اسكات بدش نمياد و درست داشت يه كص و كون ب اسكات بده راضي بود....
خلاصه ي روز رفتن سمت خونه جوزف فقط ميشل خونه بود و وقتي فهميد خانواده اوكي دادن كلي خوشحال شد و اومد پريد بغلم و يه دل سير منو مهمان كص زيباش كرد بعدم گفت خودم زنگ ميزنم به طلا براي اخر هفته برنامرو ميچينم....
ميشل براي اخر هفته دعوتمون كرد خونش ولي تصميم بر اين شد بريم ويلا ساحلي ما همونجايي كه اون شب رويايي و با ارميتا خواهرم ساختم و پردشو زدم....
قرار شد بريم اونجا كه مال خودمون باشيم و در سكوت و ارامش سكس كنيم....
رسيديمو بساط باربيكيو رو راه انداختيم خورديم نوشيديم تا همه ديگه شنگول شده بوديم رفتيم داخل سالن خانوما شروع كردن زدن و رقصيدن بعدم ما مردا به جمعشون اضافه شديم....
از همون اول اسكات چسبيد به مامان طلا و باهم ميرقصيدن و اسكات از فرصت استفاده كاملو ميكردو حسابي بدن مامان طلارو دستمالي ميكرد مامانم هي براش عشوه ميومد بابا نيمام رفته بود سراغ سوزان و با اون مشغول بود ارميتا و جوزف هم باهم منو ميشل هم باهم همه وسط مشغول رقص بوديم و همديگرو ميماليديم و لب هايي بود كه به هم گره ميخورد مامان طلا و اسكات نشستن جوزف و ارميتا هم رفتن پيششون و مامان و ارميتا شروع كردم براي اسكات و حوزف ساك زدن اينور هم منو بابا نيما كيرامونو انداخته بوديم دهن سوزان و ميشل عجب فضايي شده بود بوي سكس پيچيده بود در فضا بابا نيما پاشد ميشلو برد خوابوند كنار مامان طلا ي دستي انداخت گردن اسكات و باهم كيراشونو فرو كردن تو كص زناي همديگه واي كه چه صحنه جذابي بود منم سوزانو خوابوندم كنار ارميتا و با جوزف شروع كرديم خواهراي همديگرو گاييدن يكم كه گذشت باباها كشيدن بيرون و به ما گفتن بيايد جاها عوض من رفتم كيرمو كردم تو كون ميشل و جوزف هم كرد تو كون طلا شروع كرديم ماماي همديگرو كردن زنا كه زير كير ما هي پشت هم با جيغ ارضا ميشدن و منم ديگه متونستم تحمل كنم و تو كون ميشل خودمو خالي كردم جوزف هم حسابي كون مامان طلارو ابياري كرده بود اونورم كه باباهامون كه حسابي كص و كون دختراي همديگرو گاييدن كيراشونو دراوردن و ابشونو پاشيدن سر و صورت دخترا و همه از يه سكس خفن خسته شده بوديم و ولو شدع بوديم يه گوشه شبم مادر و خواهرامونو باهم عوض كرديم و ميشل پيش من خوابيد تا صب كلي حال كرديم بابا نيما با سوزان مامان طلا با جوزف و ارميتا با اسكات بعد از اون چند بار ديگه ام قسمت شد خانوادگي يه صفايي ببريم و واقعا حال وصف نشدني داشت....
ي روز رفته بودم زن مدير مدرسمونو بكنم اخه از وقتي اخراجم كرد ازش كينه كردم و از اون موقع حسابي ترتيب زنشو ميدم تو راه جانو ديدم جان معلم ورزشمون بود يه جوان 30ساله به شدت زيبا و سكسي منو جان گي نبوديم ولي خب بدمون هم نمبومد ي تحربه كوچيكي باهم داشته باشيم حتي سره همين ي باز تو حمام سالن ورزش مدرسه باهم مچمونو ميگيرن خلاصه اون روز جانو ديدم و كلي از ديدن هم خوشحال شديم گفت اينورا چيكار ميكني اخه خونه جان هم اطراف خونه مدير بود گفتم اومده بودم زن مديرو بكنم و كلي خنديد و گفت دهنت سرويس هنوز ول كنش نشدي گفتم نه تا كون خودش هم نزارم اروم نميشم و ميخنديديم....
بعد دعوتم كرد ب خونش تنها زندگي ميكرد با دوتا فنجون قهوه اومد كنارم نشست كنارم و دستشو گزاشت روي رون پاهام و دست كشيد روش تو صورتش نگاه كردمو لبابو چسبوندم به لباش واي كه اين پسر چقدر محشر بود عاشقانه لبامو ميخورد و رو بدنم دست ميكشيد جفتمون بدناي ورزيده و خوبي داشتيم بعد به كمك هم لخت شديم و حالت 69شديم شروع كرديم براي هم ساك زدن....
جان هم مثل من كير خوبي داشت بزرگ و كلفت سره كيرشو كردم دهنم و شروع كردم خوردم حسابي كه كيرامون راست شد و اماده شد جان دستمو گرفت و برد تو اتاقش بعد روي تخت داگ استايلزسد و با دستاش حسابي كونشو برام باز كرد منم سوراخشو يه ليس زدم و يه توف انداختم سرش و كيرمو فرستادم توش واي كه عجب كوني بود تميزه تميز شروع كردم تلنبه زدن يكم كه كردم جانو برش گردوندم و خوابوندمش ي بالشت گزاشتم زير كونش و رفتم لاي پاهاش و باز كيرمو فرستادم تو كونش با دستام براش جق هم ميزدم تا اينكه داشت ابم ميمود و كشيدم بيرون و جان اومد ميرمو كرد دهنش و همه ابمو خورد بعدم يه لب جانانه با طعم اب كيره خودم ازم گرفت و منو خوابوند حالا نوبت اون بود حسابي سوراخ كونمو ليس زد حتي زبوشو ميكرد تو سوراخم و حسابي ميخوردش بعدم پاشد و كير گندشو فرستاد تو كونم بازم دردي مملوع از لذت در من پخش شد من سرم لاي بالشت و بود قنبلم به هوا جان هم تا ته كرده بود تو كونم بهش گفتم يكم نگهداره تا جا باز كنه بعد اروم اروم شروع كرد تلنبه زدن و هي سرعت بيشتر شد به جايي رسيد كه تا ته كيرشو ميكشيد بيرون دوباره محكم ميكرد توش حسابي سوراخمو باز كرده بود تا يه نعره اي كشيدو روي باسن و كمرم گرماي ابشو حس كردم بعدم همديگرو بغل كرديم و تا صب توي بغل هم خوابيديم گاهي وقتا بعضي از پسرا هستن كه از دختر بيشتر بهت حال ميدن و جان واقعا يكي از اونا بود جان با اينكه درو داف هاي زيادي زير دستش ميان و ميرن اما خب حسي بود كه منو جان ب هم پيدا كرده بوديم و بالاخره انجامش داديم انقدر جفتمون راضي بوديم كه برنامه چينديم هفته اي يكبار باهم بخوابيم و از هم لذت ببريم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#123
Posted: 28 Jul 2021 16:32
فصل پنجم قسمت دهم(مسابقه)
با الیزابت نشسته بودیم داشتیم کوکائین میزدبم
وای این محموله جدیدشون عجب جنس نابی بود
وای الی تام اگه بفهمه مواد زدم چوب تو کونم میکنه....
الی:خب حق داره این همه مدت برات زحمت کشیده دوست نداره چند روز مونده به مسابقت خودتو خراب کنی....بزار برای بعد مسابقه که پیروزیتو جشن بگیریم....
شاهین:از کجا مطمئنی من پیروز میشم؟
الی:چون تو لایق این پیروزی هستی....
مسابقه بوکس داشتم بعد از شکستن حریف های مختلف الان رسیده بودم ب نفر اول موقعش بود که کمربند قهرمانیو ازش میگرفتم خیلی تمرین کرده بودیم تام واقعا همه وقت و انرژیشو برام گزاشته بود بهم گفته بود ی مدت نبد سکس کنی چون سکس همه انرژی وقدرتمو میگرفت فکر کنید منه حشری و این همه کص و کون دوروبرم نبد سکس میکردم صب تاشب کارم شده بود تمرین تمرین تمرین حتی برای اینکه وسوسه نشم شبا میموندم تو باشگاه یا میرفتم خونه تام....
تام هم تنها زندگي ميكرد از وقتي همسرشو تو يه سانحه از دست ميده ديگه ازدواج نميكنه و ميوفته تو دارو دسته فرانك و ميشه ادم كشش....
بر خلاف چهره و كاراي خشنش اما روح ظريف و شكننده اي داشت باور نميكنيد كسي كه عين اب خوردن ادم ميكشت احساسم داشته باشه ولي خب براي من كه يه رفيق خوب بود....
ميدونست چرا خونه نميرم ميگفت خاك تو سرت كنن كه نميتوني جلو خودتو بگيري چند روز كص نكني برا همين نميري محل خراب شدي سره من و اذيت ميكردو ميخنديد....
خلاصه روز مسابقه ميرسه حريف سرختيه ولي تو ميزنيش شاهين تو ميتوني اين مسابقه مال توعه....
و وارد رينگ شدم راند اول،راند دوم،راند سوم تا ميخوريم همديگرو زده بوديم و اش و لاش شه برديم سرو صورتمون خون خالي بود راند چهارم جفتمون خسته بوديم و ناگهان از غفلت حريف استفاده كردم و با يه اپرگاد نقش زمينش كردم
يك،دو،سه،چهار،پنج،شيش،هفت،هشت،نه،ده
و تمام داور دستمو به نشانه برد بالا ميبره عو كمربندى ميبندم دور كمرم تام و اليزابت خيلي خوشحال بودن مخصوصن تام كه تونسته بودم پيشش سر بلند دربيام و زحماتش برامو جبران كنم
اون شب فرانك هم اومده بود ديدن و روم شرط سنگين بسته بود بعد مسابقه گفت باريكلا پسر راضي ام ازت فعلا جوان ها بريد خوش باشيدو پيروزيتو جشن بگير كه بعدا حسابي باهات كار دارم....
اليزابت براي پيروزيم يه مهماني ترتيب داده بود و اونشب با سرو صورت تركيده مجبور ب رفتن جشن هم بود همه دوستام و حتب خبلي از ورزشكارا و بازيگرا و چهره هاي مطرح بودن همه بهم تبريك گفتن و من واقعا ديگه توان موندن تو مهماني نداشتم و با اليزابت رفتيم تو اتاقمون الي وان حمامو برام پر از يخ و اب كرد گفت برو داخلش استراحت كن تا عضلاتت همه شل كنه و اروم بشي
سرد بود خيلي سرد تا مغز استخون ميسوزوند سرماش ولي نياز بود بعدم الي حوله پيچيد دورم و رفتيم باهم رو تخت يه خط كوكايين اسنيف كردم و دردام اروم شد خط دوم خط سوم خط چهارم كامل سر شده بودم انگار نه انگار كه درد داشتم تازه حس شهوتم بيدار شد حسي كه چندوقت بود بخاطر اين مسابقه محارش كرده بودم و ديگه كاسه صبرم پر شده بود....
نفهميدم اون شب چجوري اليزابتو لخت كردم و نفهميدم چجوري از خجالت كص و كونش در اومدم فقط به خودم اومدم ديدم صب شده و منو الي لخت تو بغل هم خوابيم پاشدم بدنم بهتر شده بود اب يخ كاره خودشو كرده بود اليزابتو صداش كردم و باهم ي دوش گرفنبم و صبحانه خوريم بايد ميرفتم خونه شب همه فكو فاميل جمع شده بودن براي پيروزي مسابقم تبريك بگن و دوره هم باشيم
حتي دايي مظفر هم بخاطرم از كانادا با زن و دخترش اومده بودن حوصله مهموني و مهمون بازي نداشتم ولي خب كاريش نميشد كرد طلا جون كلي تدارك ديده بود....
شب همه بودن خاله مرواريد و شوهرش و بچه هاش
خاله ارغوان و خانوادش،خاله نادي.....
دايي مظفرم كه خيلي وقت بود نديده بودمش مخصوصن دختر دايي توتيا كه ماشالله خانومي شده بود كلي اون شب زدن و رقصيدن و به سلامتي پيروزيم نوشيدن كه ديگه كسي رو پاش بند نبود و دونه دونه راهي اتاقاي مهمان ميشدن براي استراحت ولي خب جالب بود خاله ارغوان و خاله مرواريد شوهراشونو باهم عوض كردن و راهي اناق شدن دختر خاله پسر خاله هام كه باهم تو ي اتاق مشغول بودن مامان طلا و دايي هم كه بعد مدت ها ب هم رسيده بودن و صبر نداشتن باهم رفتن و زن دايي تيناهم با بابا نيما رفت منم كه اصلا حرصلع نداشتم نشسته بودم تو تراس داشتم يه رول ماري جوانا دود ميكردم كه توتيا دختر دايي اومد پيشم نشست گفتم عه نخوابيدي گفت نه اتاقا كه همه پره هركس با يكي مشغوله اتاق تو فقط خالي بود كه گفتم اگر مزاحم نباشم بيام پيش تو....
شاهين:نه دختر دايي جان چه مزاحمي اتاق خودته
توتيا:بده منم بكم از اون علفت بكشم
شاهين:اين براي تو خوب نيس هنوز بچه اي
توتيا پاشد يكم منو زد و ته جويتمو گرفت و چندتا كام گرفت و سرفش گرفت بچه حسابي چت شد....
بعد باهم رفتيم تو اتاقم و بغل هم تا صب خوابيديم اتفاق خاصي بينمون پيش نيومد البته من حسشو نداشتم وگرنه توتيا كامل در اختيارم بود و با شورت و سوتين تو بغلم تا صب خوابيد....
صب با صداي تينا مادرش بيدار شديم كه بالاسرمون بود و مارو تماشا ميكرد گفت پاشيد تنبلا تا صب حتما بيدار بودين كه تا الان خوابيدين خلاصه بيدار شديم ميخاستم برم حمام دوش بگيرم ب توتيا گفتم توام بيا اونم ي لبخندي بهم زدو باهام اومد حموم تازه نگاهم ب بدن لختش اوفتاد ديشب اصلا دقت نكردم چه اندام دخترانه زيبايي داشت سني نداشت تازه رفته بود تو ١٦سال زیر دوش شروع کردم ازش لب گرفتن و اونم کیرمو با دستاش گرفت و میمالید بعد نشوندمش لب وان رفتم سراغ کصش وای جونم هنوز دختر بود و کصش دست نخورده بود ولی کونشو شک نداشتم تاحالا هزاربار باباش دایی مظفر گاییده برا همین خیلی تمایل به کردن کونش نداشتم کص کوچولوشو که براش خوردم اندازه یه بند انگشت بود کصش صورتی و ترو تمیز با لبه های باریک کوچولو یکم که خوردم بدون حرفی کیرمو گزاشتم رو کصش توتیا فهمید میخام پردشو بزنم اما اصلا جلومو نگرفت تازه پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود و بیشتر منو به خودش فشار میداد تا جایی که دیدم کیرم و کصش خونی شد و بهش گفتم تبریک میگم زن شدی اونم که لبخند رضایت رو لباش بود و داشت حسابی حال میکرد منو هی با پاش بیشتر به کصش فشار میداد منم شروع کرده بودم تلنبه زدن که خانوم لرزید و ارضا شد بعدم برام ساک زدو ابمو خورد تو بغل هم یکم تو وان لش کردبم و عشق بازی کردیم و رفتیم برای صبحانه....
خانواده تا مارو دیدن ی دست و جیغ و هورا کشیدن و مسخره بازیاشون شروع شد که شما دوتا از دیشب تاحالا روی کارید....
تازه هنوز دایی مظفر نمیدونست پرده دخترشو زدم وگرنه یک ثانیه ام تحمل نمیکردو توتیارو میبرد که به وصال کص دخترش برسه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#124
Posted: 28 Jul 2021 21:44
فصل پنجم قسمت یازدهم(فامیلی)
دیشب انگار هر کس دوست داشته جفتی عشق و حال کنه اما الان دیگه کل فامیل خاله ها شوهر خاله ها پسر خاله دختر خاله دایی زن دایی دختر دایی همه وسط سالن پذیرایی مشغول بودن و فضارو عطر سکسی در بر گرفته بود منم باز با توتیا مشغول شدم همین که دایی چشمش خورد ب کیرم که داره میره تو کص دخترش خودشو رسوند ب ماعم بلند داد زد زن کجایی که ببین دخترت داره کص میده زن عمو تیناعم اومدو دستی روی بدن لختم کشید و گفت مرسی که پلمپ دخترمو باز کردی و ی دستی ام رو کص توتیا کشید و شروع کرد کص دخترشو خوردن بعدم دایی مظفر گفت با اینکه دوست داشتم خودم پرده دخترمو بزنم اما کیر منو شاهین نداره که حلالت باشه دايي جان و تینارو از روی توتیا زد کنار و کیرشو کرد تو کص دخترش و تیناهم نشسته بوو بغل من و داشتیم تماشا میکردیم اونورم که پسر خاله ها با ابجی ارمیتا و مامان طلا مشغول بودن شوهر خاله هامم که زنا و دختراشونم باهم عوض کرده بودن و در حال سکس بودن دیگه حال نداشتم بمونم تو جمعشون دست زن دایی تینارو گرفتمو باهم رفتبم طبقه بالا اتاقم....
تینا زن جا اوفتاده و زیبایی بود تا حالا قسمت نشده بود بکنمش فقط خیلی قدیم یادمه سینه هاشو خورده بودم و کمی مالیده بودمش اما الان بزرگ شده بودم و دیگه کار با مالیدن و خوردن تموم نمیشد از لبای همدیگه سیر نمیشدیم بعدم شروع کردم ار پیشانیش خوردن و بوسیدن تا گردنش حسابی گردنش و خوردم و کبودش کردم و رفتم سراغ سینه هاش هنوزم سفت وخوشفرم بود شروع کردم حسابی خوردم و مالیدن بعد از سینه هاش زبون کشیدم و بوسیدم تا کصش حسابی کصش و خوردم و انگشت کردم و چوچولشو مالیدم تا جایی که دیگه نتونست تحمل کنه و ارضا شد بعد باز که حالش جا اومد دوبعره اومدم روش واز لباش خوردم تا سوراخ کونش دیگه به التماس اوفتاده بود میگفت شاهین بکن من کیر مبخام بکن زن داییتو من جنده توام بکن جندتو و همینجور از کصش اب میرفت و منم دیگه جایز مدونستم معطل کنم و برکت خدارو بزارم بمونه رو زمبن و تا ته کیرمو فرستارم تو کصش اخ که اتیش بود این کص داغه داغ گفتم زن دایی چقدر کصت داغه گفت این حرارت همش بخاطره توعه بکن که دیگه طاقت ندارم و شروع کردم پر قدرت روش تلنبه زدن که برای بار دوم تینا لرزید وارضا شد یکم حال اومد پاشد کیرمو ساک زد و گفتم قنبل کن که کون میخام اونم گفت کونم ماله خودته بزن پارش کن و حسابی با اب کصش کیرمو خیس کردم و کردمش تو کونش حالا نزن کی برن با دستمم چوچولشو میمالیدم که بار باهم به اوج رسیدیم و تینا باز ارضا شد منم داشت ابم میومد گفتم کجات بریزم گفت بریزش تو کصم منم از کونش کشیدم بیرون و کردم تو کصش و با دوتا تلنبه همه ابم خالی شد تو کص زندایی تینا و همونجور که کیرم تو کصش بو ولو شدم روش اخ که چه حالی داد از هم دیگه تشکر كرديم و لبامون رفت روهم ديگه و تو بغل هم لخت ساعت ها خوابيديم....
تا قبل اينكه دايي برگرده كانادا حسابي اون چند روز يا گروهي حال كرديم يا منو تينا و توتيا تنها باهم حسابي لذت برديم موقع رفتنشون هم تينا و توتيا ازم قول گرفتن كه زودي برم كانادا پيششون و راهي شدن و رفتن....ديگه خسته شده بودم از هرچي سكس صب تا شب سرمون لاي كص و كون و ممه بود درسته جوان بودم بدنم كشش داشت كوه انرژي و شهوت بودم اما ديگه خيلي بيش از حد سكس ميكردم حتي شده بود روزي چهار پنج راند سكس ميكردم البته خوب به تغذيم ميرسيدم كه بدنم خالي نكنه تا زدو اون انفاق افتاد و كلا مسير زندگيمو عوض كرد البته درستش اينه بگم بگا رفت بگا....
شهرمون يه رييس پليس داشت ادم حرومزاده اي بود و خب بخاطر گيرايي كه بهم داده بود زن ايشون هم مثل زن اقاي مدير تقاص كار شوهرشو ميداد و حسابي از كص و كون ميگاييدمش و هر دفعه ابمو ميپاچيشدم رو عكس شوهرش....
ي روز وسط كار رييس پليس سر ميرسه و ميبينه دارم زنشو ميكنم درگير ميشيم و من رييس پليسو به قتل رسوندم البته من فقط از خودم دفاع كردم اون بهم حمله كردو من با اسلحه كمري كه تام بهم داده بود ي گوله تو سرش خالي كرده بودن و حالا زنش منو گرفته بود زير بار كتك مجبور شدم اونم با به چك افسري از خودم دورش كنم خيلي گيج بودم صداي نزديك شدن اژير پليس ب گوش ميرسيد فقط تونستم زنگ ب فرانك بزنم و بعد توسط پليس امريكا دستگير شدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#125
Posted: 29 Jul 2021 09:57
فصل پنجم قسمت دوازدهم(زندان)
فرانك و ادماش و وكيل گردن كلفتش تو پاسگاه بون فرانك بهم گفت خيالت راحت باشه نميزارم زياد اونجا بموني وكيلم دنبال كارته زودي مياي خونه پسر....
بلاخره محاكمه شدم و راهي زندان شدم....
واي اينجا ديگه كجا بود اين ديوونه ها كين ديگه عجب جاي تخمي اي تازه وارد بودم همه بهم بد نگاه ميكردن شنيده بودم بايد اول كار حساب كارو بدم دستشون وگرنه سوارم ميشن منم رفتم وسط حياط و فهش خواهر و مادر كشيدم به همشون و گفتم هركي وجود داره بياد جلو دعوا شدو زدم و خوردم زدم و خوردن تا اينكه گله اي ريختن سرم تا ميخوردم زدن انقدر زدن زدن كه اگه باب به دادم نميرسيد ميكشتنم باب گندشون بود نميدونم چرا ولي همه ازش تو زندان حساب ميبردن الحق كه غولي بود برا خودش از تامي ما هم گنده تر بود و لي كمي چاق و كثيف منو از زمين جمعم كردو گفن اين پسر زير پرچم منه كسي وجود داره بهش نگاهه چپ كنه....
خلاصه سپردم ب نگهبان بردنم درمانگاه زندان و پانسمانم كردن و اومدم تو سلول شب شد دوتا نوچه هاي باب اومدن دنبالم كه بيا بريم باب كارت داره منم رفتم و ديدم تو سلولش تنهاس و گفت بيا بشين كنارم نشستم و دست انداخت گردنم و گفت پسر جونتو مديون مني ميدوني كه گفتم دمت گرم هوامو داشتي حال دادي گفت در عوض توام ي حالي ب من بده و اشاره كرد به كير راست شدش كه از روي شلوار خودنمايي ميكرد من تا فهميدم قضيه از چه قراره پاشدم بزنم بيرون كه دوتا نوچه هاش دستو پامو گرفتن اومدم داد بزنم ي تيزي گزاشتن زير گلوم و گفتن حرف بزني شاه رگتو ميزنيم و لختم كردن و اون مرتيكه لجن باب اومد كير كثيفشو كرد تو دهنم و مجبورم كرد بخورم بوي شاش ميداد همه جاي كيرش بزور يكم خوردم
بعد رفن پشتم و يه توف غليظ انداخت دره كونمو و كيرشو كرد تو مادر جنده هين وحشيا تلنبه ميزدو و با ي نعره همه ابشو تو كونم خالي كرد و بعد لباسامو دادن دستم و از سلول انداختنم بيرون
بهم تجاوز كرد بدم بهم تجاوز كرد فرداش تونستم با پول ي تيزي جور كنم يكمم رو باب كار كردم كه مثلا من خيلب باهات حال كردمو بازم بيا منو بكن حسابي تور پهن كردم براش ميدونستم چه بلايي سرش بيارم باب كه خيال ميكرد من رام شدم و مشكلي نداره شب ديگه نوچه هاشم فرستاد رفتن و خودم بودم و خودش وقتي لش پهن كرده بود و اشاره ميكرد به كير سياه بزرگش كه بيا بخورش رفتم سراغش و اونم چشماشو بسته بود و تو عالم ديگه اي سير ميكرد ناگهان تيزي كشيدم و كيرو خايشو بريدم و قبل اينكه تكوني بخوره يه خط هم اندختم زير گلوش و شروع كرد به جون دادن كيرو خايشو كندم و با فشار كردم تو كونش و رفتم صب مامورا همرو صف كردن و جنازه باب و از سلولش در حالي كه كون لخت كير بريده شده خودش تو كونش بود كشيدن بيرون اره اينه عاقبت مادرجنده بازي راه رسم زندان اومده بود دستم با اين ضربه شستي ام كه زدم حساب كار دست خيليا اومد و فهميدم با پول اينجا همه كار ميشه كرد منم كه پول داشتم و ادم خريدم كه دوتا نوچه هاي باب و برام گير بندازن تا كارشونو ي سره منم بالاخره اونام نقش داشتن تو اون تجاوز و سره جفتشونو تو حمام بريدم و كلشونو كردم تو كونشون....
قتل اول باعث شد دستم به خون هاي بيشتري الوده بشه....
فرانك ب حرفش عمل كرد و دنبال كارام بود و با رشوه از زندان درم اورد حالا منو برده بود تو دارو دستش نميتونستم بگم نه چون اگه لطف فرانك نبود حالا حالا ها بايد ميموندم زندان....
من دست پرورده تام بودم منو گذاشت پيش تام و باهم ماموريت انجام ميداديم و روز به روز بيشتر الوده خلاف ميشدم و دستم بيشتر به خون الوده ميشد همين هين زدو اليزابت هم ازم حامله شد و فرانك خوشحال ازين كه نوه دار ميشه اما تقدير جوره ديگه چرخيد و خب دنياي خلاف خيلي كثيفه برادر ب برادر رحم نميكنه مجبور شدم فرانك و بكشم حتي گفته بودن اليزابت هم بايد بكشم....
شرايط اينجوري پيش رفت اگر نميكشتم كشته ميشدم رواهي سختي بود من اسلحرو انتخاب كردم و خب فرانك هم ميدونست فقط يكي از ما زنده ميمونيم و من فرانكو كشتم ولي نزاشتم اليزابت بفهمه كار من بوده بالاخره الان ديگه الي زنم بود چند ماه ديگه مادره بچم ميشد و بعد از مرگ فرانك و الوده شدن دستام ب خون هاي زياد ديگه بريده بودم خسته شده بودم من ناخاسته وارد اين جريان مافيايي بي رحم شدم مجبور شدم بخاطر نجات جون اليزابت و بچم و حتي خانوادم راهيشون كنم فعلا برن كانادا پيش دايي مظفر تا منم از اينجا كارامو رديف كنم و بكنم ازين زندگي نكبت و برم ولي خب ب همين راحتي ام نبود با ضربه اي كه به مافيا زده بودم حتما ميومدن دنبالم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#127
Posted: 29 Jul 2021 11:55
rezchro
درود بر شما
ممنون از اینکه تا اینجای داستان همراهی کردین
داستانه دیگه درش هر اتفاقی میتونه رخ بده هیچ چیزی غیر ممکن نیست....
با آرزوی بهترین ها برای شما🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#128
Posted: 29 Jul 2021 23:55
فصل پنجم قسمت سيزدهم(بايد برم)
اليزابت و خانوادمو كه فرستادن رفتن خيالم راحت شد اما كانادا ام خيلي براشون امن نبود تصميم گرفتم راهي انگليس بشم برم پيش عمه بهار اونجا ي خونه رديف كنم بعد بگم الي و خانوادم بيان اونجا و بالاخره ازين شهر لعنتي كندم و وقتي از اسمان امريكا خارج شدم ي نفس راحت كشيديم ولي خب اين تازه اول راه بود و پستي و بلندي هاي زندگي هنوز در جريان بود....
رسيدم لندن با استقبال گرم عمه بهار و شوهرش اوليور رو به رو شدم....
عمه بهارو كه ميشناسيد عمه كوچيكم اون سالها براي ادامه تحصيل رفت لندن پيش عمه مهنازش و اونجا با اوليور اشنا ميشن و ازدواج ميكنن و موندگار ميشه....
البته الان ديگه عمه بهار هم سني ازش گذشته بود حدودا نزديكاي 50سالش بود....
تو اين سالها نميدونيم چرا بچه دار نشدن خودشون نخاستن يا مشكلي بوده كسي سوال نكرده زندگيه خودشونه خودشون ميدونن....
خلاصه اون شب راهي خونه عمه بهار شديم و بعد از يه پذيرايي مفصل و شام حسابي بعد مدت ها غذاي ايراني خوردم اخ كه هيچي غذاهاي خودمون نميشه مخصوصن فسنجون عمه برام سنگ تموم گذاشته بود از روزي كه مامان اينارو فرستادم رفتن تا الان كه بيام پيش عمه خواب و خوراك درست دومون كه نداشتم باز قبلش مامان طلا بود نميزاشت اب تو دلم تكون بخوره اخ كه چقدر دلم براشون تنگ شده بود حتي موقع تولد پسرم هم نبودم يك هفته اي ميشد كه اليزابت فارغ شده بود بچمون پسر بود الي بخاطره من كه ميدونست اين اسمو دوست دارم اسمشو گزاشت شاهرخ،اخ شاهرخ بابا اي كاش بودم و بغلت ميكردم و بوت ميكردم تا بوي بهشتو استشمام كنم....
خلاصه اون شب عمه كلي بهم رسيد برام اتاق اماده كرده بود....
تو اتاق دراز كشيده بردم كه اوليور عمه بهارو لخت اورد تو اتاق و گفت زن شاهين جان مهمان ماس كاري كن بهش خوش بگذره و بهارم گفت برادر زاده خودمه ميدونم چيكارش كنم و ي لب از اوليور گرفت و بعد اوليور مارو تنها گذاشت....
واي مدت ها بود سكس نداشتم اون شب عمه بهار تا صب با كص و كونش برام سنگ تموم گذاشت
روزاي بعدم با خوده اوليور حسابي عمه بهارو ميكرديم....
خونه رديف كرده بودم لندن عمه ميگفت اخه خونه نياز نيس خب اونا بالاخره خانواده منم هستن ميان اينجا گفتم ممنون عمه جان معلوم نيس چقدر اقامتشون اينجا طول بكشه مزاحم شما نباشن بهتره....
خانوادم راهي انگليس شدن و من مشتاق ديدارشون و دلم لك ميزد براي ديدن پسرم شاهرخه بابا....
كه درست روز پروازشون با خبر شدم كه مافيا ردمو زده و ادماشون تو لندن دنبالمن و مجبور شدم بار غم فراغ و تحمل كنم و از انگليس هم فرار كنم....
راهي فرانسه شدم....به خانوادم گفتم لندن از خونه بيرون نرن حتي پول داده بودم دورادور براشون محافظ گذاشته بودم بايد فكر چاره ميكردم تا كي جدايي زندگيمون چي بود الان چي شده بود ازين كشور به اون كشور ازين شهر به اون شهر البته با پولي كه داشتم هركجا كه ميرفتم شاهانه زندگي ميكردم ولي خب غم دوري خانواده سخته اونم تو غربت....
چند ماهي مجبور بودم پاريس بمونم براي حفظ روحيم شروع كرده بودم دوباره ورزش كردن و تونستم دوباره زود بدنمو بيارم رو فرم تو باشگاه با دختري اشنا شدم به نام ژاكلين يه اصيل زاده و اشراف زاده فرانسوي بود دختر زيبا و خوش چهره اي بود سني نداشت ۱۹سالش بود یه دختر سفید و چشم و ابرو مشکی دختره جذابی بود کم کم صمیمی شدیم باهم تمرین میکردیم بعد رابطه بیشتر شد باهم بیرون میرفتیم و وقت میگذرونیم
حسابی عاشق هم شده بودیم با شرایط و ثروت و موقعیتی که داشتن تو فرانسه واقعا حیف بود از دست دادن این دختر و منو ژاکلین ازدواج کردیم
من همه جریانو تا جایی که میشد ب ژاکلین گفته بودم و میدونست زن دارم حتی بچه دارم ولی خب عاشقم شده بود میگفت فقط کناره من بودن براش مهمه مشکلی نداره....
شب بعد ازدواجمون شبی فوق العاده رمانتیک بود
و تن داغ ژاکلین که الان برای من شده بود چقدر این دختر زیبا بود و متین سینه های بلوریشو شروع کردم خوردن کمی کوچیک بودن اما ب نسبت سنش خوب بود ژاکلین کوچولوی من حسابی رو هوا بود و رو تخت هی به خودش میپیچید از لذت وقتی لبامو روی کص داغش حس کرد نتونست طاقت بیاره و ارضا شد گرفتمش تو بغلم و بوسه بارونش کردم و بعد کیرمو وارد کص کوچولوش کردم و پرده هارو دریدم و تنامون باهم یکی شد از وصف حال اون شب دل انگیز هرجی بگم کم گفتم اما فرداش باز با خبری مجبور شدم پاریس را هم ترک کنم و حالا جدا از غم دوری خانواده همسر و فرزندم در انگلیس غم جدایی از ژاکلین در فرانسه ام باهام بود و من بی خبر از فردای خود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#129
Posted: 31 Jul 2021 10:55
فصل پنجم قسمت چهاردهم(خانه امن)
مسافران گرامی کاپتان با شما صحبت میکنه هم اکنون وارد خاک روسیه شدیم....
با غم دوری از خانواده تو خیابان های سرد روسیه قدم میزدم....
روسیرو دوست داشتم بخاطر دریای خزر که اونم فقط به بهانه ایران....
اره ایران جایی که حتی تاحالا ندیدم از ایران فقط عکس و فیلمایی و دیده بودم که مامان و بابا داشتن....اما خب وطن اصلیم اصالتم تو این خاک بود تو ایران....
خانه امن من ایرانه باید برم ایران اونجا خانوادمو دور هم جمع کنم و زندگی در ارامش براشون بسازم
کارم شده بود رفتن به لب ساحل و با دریای خزر حرف زدن تو این رفت امد ها و تنهایی ها ی روز ی دختر خانوم زیبایی اومد و دم ساحل نشست کنارم گفت چیه کشتی هات غرق شده هر روز میبینم میای میشینی و تو خودتی ی نگاهش کردم دختر زیبایی بود باهم اشنا شدیم اسمش صوفیا بود ١٦سالش بود اوایل خیلی باهاش گرم نمیگرفتم و حرف نمیزدم اما هر روز تا میدید من اومدم دم ساحل میومد و میشست باهام حرف میزد ویلاشون دم ساحل بود میشست منتظر من تا برم و بیاد پیشم روز ب روز صمیمی تر میشدیم داشتم کارامو میکردم که برم ایران ب خودم اومدم دیدم عاشق صوفیا شدم صوفیا ازین دختر روسای سفید بود با موهای طلایی و چشمای سبز هنوز بیبی فیس بود ولی زیبا برای اونم مثل ژاکلین در حدی که میشد داستان زندگیمو گفتم و گفتم برنامه دارم برم ایران حتی تا روز اخر جلوی خودمو گرفتن اما موقع رفتن دیدم نمیتونم از صوفیا دل بکنم تو اون مدت برای منه تک و تنها شده بود همه چیز بهش پیشنهاد ازدواج دادم دوسم داشت اما میگفت تو زن داری اونم نه یکی دوتا اینجا بود زدم تو خط دین اسلام وگفتم ما مسلمان ها تا چهارتا زن رسمی میتونیم داشته باشیم و چهل تا صیغه ای یه جا این اسلام ب دردم خورد و اون پیش خودش گفت تو فرهنگ ما وقتی مشکلی نیست و اونم منو دوست داره و بهش تو این مدت ثابت شده بود که منم دوسش دارم حتی تو این مدت باهاش رابطه جنسی نداشتم شده بود کناره هم تو بغل هم شبو صب کنیم اما بهش هیچ تعرضی نکردم و این بهش پیشه من احساس امنیت میداد دختر حساسی بود زندگی کاری باهاش کرده بود که نتونه ب کسی اعتماد کنه جلب اعتمادش کاره سختی بود اما خب من تونستم و قبل از رفتنم از روسیه با صوفیا هم ازدواج کردم و گفتم من ایران که جا گیر شدم بلیط بگیرم خانوادرم بیارم اخ که این زنارو چیکار میکردم صوفیا که خب مشکلی نداشت میدونست دوتا زن دارم ژاکلین میدونسن ی زن دارم اگر از قضیه صوفیا با خبر میشد نمیدونستم چه عکس و العملی نشون میده و از همه گنگ تر الیزابت اوه اوه ژاکلین و صوفیارو نکشه خوبه ولی مهم این بود بالاخره این فرار تموم میشه بالاخره خانوادمو میدیدم پسرم شاهرخ رفت تو دو سالگی و من دوسال بزرگ شدن بچمو ندیدم....
هواپیما تو امام میشینه سلام ایران....
یاسر اومده بود فرودگاه دنبالم یاسر پسر عمم بود پسره عمه یاس....
از فاميل فقط همين يه پسر عمم مونده بود ايران اونم چون پاگير عشق شده بود و مونده گار شده بود....
هرچي گفتم پسر عمه من يا برم كاخ بابابزرگ يا ميرم هتل گفت هيچي ديگه پسر داييه خارجي ما براي اولين بار اومده ايران ولش كنم تو اين شهري كه هيجاشو بلد نيسني كجا بيا پسر دايي بيا بريم كه افسانه خانومم يه قورمه سبزي پخته يه وجب روغن روش و خلاصه راهي خونه ياسر شديم خونه خوب و بزرگ و شيكي داشت خانومش اومد استقبال و خب از طرز پوشش و حجاب افسانه متوجه شدم كه خيلي ادم مقيديه و اصلا مثل ما اين چنين ازادانه ب زندگي نگاه نميكنه و محرم و نا محرم ميكنه....
انگاري اقا ياسر با ازدواجش از زنجيره سكس خانوادگي خارج شده بود و خودشم ريش و پشمي گزاشته بود كسي كه تو بچگيش عين ما بود و با خواهر و مادر و فاميلاش و محارمش سكس داشته الان اسير افسانه شده بود و نماز خون شده بود شايد اونم خوده اصليشو در بند كرده بود ولي خب تا كي،خوده واقعيت باش و از زندگي لذت ببر....
از فردا اوفتادم دنبال خونه كاخ بابابزرگ ميلاد خان بود كه خب مامان طلا و بابا و ارميتا برن اونجا بايد براي خودم و همسرانم جاي مناسب پيدا ميكردم يه جايي كه بزرگ باشه هر كدوم براي خودشون اتاق و سرويس مجزا داشته باشن خلاصه روزا وقت ميزاشتم براي خونه ياسر هم كارو زندگيشو ول كرده بود با من ميومد گفتم پسر عمه راضي نيستم تو زحمت بيوفتي من خودم با تاكسي ميرم و ميام
شركت ميلاد خان بزرگ الان دست ياسر بود و اونجارو مديريت ميكرد ب منم اسرار كرد كه برم اونجا خودمو مشغول كنم تا كمتر فكرو خيال كنم شبام بعداظهرام بعد از شركت ياسرو ميبردم باشگاه. بچه خودشو ول كرده بود حسابي تو اون مدت بدنشو رو اوردم جوري كه افسانه ديگه به حرف اومد كه اقا شاهين دستت درد نكنه ياسره منم ورزشكارش كردي خيلي وقت بود ورزشو ول كرده بود و خلاصه روزها ميگذشت و خبر خاصي نبود بالاخره خونه دلخواهمم پيدا كردم و معاملش كرديم و خانوادمم هماهنگ كرده بودم كه بيان ايران خلاصه همه چيز داشت درست ميشد خوشحال از اينكه چند وقت ديگه ميتونم خانوادمو ببينم....
خلاصه ميگذشت و ميگذشت ي روز ديگه اين اقا ياسر صبرش تموم شد و نشست باهم مفصل حرف زديم ى بحث قديمو سكس خانوادگيو كشيد وسط بعدم گفت الانم اون پايس اما راضي كردن افسانه از محالاته گفتم پسر عمه چيزي محال نيس تو اگر انقدر دوست داري زنتو بياري تو خط ميتونستي تو اين همه سال نم نم روش كار كني و اونم تاييد كرد كه مقصر خودش بوده ولي خب از اول ميدونسته با يه خانواده مذهبي و مقيد داره وصلت ميكنه....
خلاصه چند روزي گذشت انگاري اقا ياسره ما ذهنش حسابي مشغول شده بود باز اومد پيشم و گفت شاهين من تصميممو گرفتم اما توام بايد كمكم كني گفتم چي ميگي ياسر تصميم چي؟
گفت تو بايد به افسانه تجاوز كني گفتم حالا چرا تجاوز گفت چون تا اونجايي كه من افسانرو ميشناسم همينجوري نميتوني رامش كني بايد بهش تجاوز كني و اون موقع به حال اثاثي بهش بدي و سعي كني رام خودت كنيش گفتم خب بعدش چي گفت بعدم چند روزي در نبود من باهم باشيد ي روز مثلا من بي خبر ميام مچتونو ميگذرم و خودمم وارد عمل ميشم....
گفتم ياسر اين همه مدت دوري از سكس خانوادگي ديوانت كرده در حدي كه خودت نقشه تجاوز ب زنتو ميكشي....
گفت شاهين حتما بايد كمكم كني حيفه بخام بقيه عمرمم اينحوري زندگي كنم افسانه ام وقتي ببينه داره بهش خوش ميگذره رام ميشه....
هر جوري بود ياسر منو راضي كرد ي روز تو كه مثل هرروز تو خونه منتظر فوقعيت بوديم افسانه رفت حموم بكم بعد ياسر گفت پاشو شاهين كه وقتشه من از خونه ميزنم بيرون تو برو تو حموم ترتيبشو بده....
يكم استرس داشتم اما لخت شدم و با كير راست وارد حمام شدم....
افسانه پشتش به در بود موهاش كفي بود زير دوش داشت موهاشو ميشست از صداي در فكر كرد ياسره همونجور كه لخت پشتش ب من بود گفت ياسر برو بيرون زشته شاهين اينجاس تنهاش نزار
اروم اروم بي حرفي بهش نزديك شدم چه اندام زيبايي داشت اين زن بسيار خوش تراش قطره هاي ابي كه روي بدن سكسيش راه ميرفت و زيبايي بدنشو بيشتر ميكرد از پشت چسبيدم بهش و سينه هاشو گرفتم تم دستم هنوز منو نديده بود فكر ميكرد واقعا ياسرم سره كيرمو كه خيس كردم و همونجوري از پشت هول دادم داخل حالا متوجه اندازش شد يا چي ي دفعه برگشت و تا منو ديد ي جيغ بلند كشيد و شروع كرد فهش دادن و منم بدون اعتنا محكم چسبيده بودم بهش كه كيرم از كصش بيرون نياد خيلي تقلا ميكرد دستاشو محكم گرفتم و چسبوندمش به ديوار و شروع كردم تلنبه زدن جيغ ميزد داد ميزد فهش ميداد بكش بيرون كثافط،عوضي،مادر جنده،یاسر کجایی یاسر یاسررر اه....
گفتم یاسر جونت رفت بیرون هیچکس صداتو نمیشنوه و همونجور محکم تو کصش تلنبه میزدم و گرفته بودمش که در نره کم کم تقلاش کمتر شد و نفساش تند شد و احساس کردم گرما و رطوبت کصش هم بیشتر شد و دیگه چیزی نمیگفت و من محکم کیرمو میکوبیدم به کصش صدای برخورد تخمام به باسنش فضای حمامو پر کرده بود و در همین هین یکو پاهای افسانه سست شد و کامل ولو شد تو بغلم وبا ی لرزش خفیف ارضا شد....
همونجوری تو بغلم که بود یکم بوسش کردم نازو نوازشش کردم حالش که جا اومد یه نگام کردو خندید بعد گفت نگاه نکن میخندما خیلی عوضی هستی تو به ناموس پسر عمت رحم نکردی.... بدبخت خبر نداشت همه اینا نقشه همون شوهرشه....
نزاشتم دیگه زیاد کسشعر بگه تا داغ بود خوابوندمش کف حمام و باز کیرمو فرستادم تو کصش دیگه چشماشو بسته بودو خودشو کامل در اختیارم گذاشته بود و لذت میبرد که برای بار دوم هم خانوم ارضا شد بعد خودش اومد کیرمو گرفت دستش و شروع کرد برام ساک زدن ابمم پاچیدم روی سر و صورت و سینه هاش بعد باهم ی دوش گرفتیم اومدیم بیرون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#130
Posted: 1 Aug 2021 14:40
فصل پنجم قسمت پانزدهم(افسانه)
افسانه:نگفتی ی دفعه شوهرم بیاد بیچاره میشیم؟
اصلا کجا رفت یهو این یاسر؟
تو چجوری این اجازرو به خودت دادی ب من دست درازی کنی؟
شاهین:باز این افسانه شروع کرد چرتو پرت گفتن گفتم ببین افسانه نه خودتو گول بزن نه انقدر ب من چرتو پرت بگو خودتم حال کردی دیگه اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی؟
افسانه:خفه شو
شاهین:جان یاسر حال نکردی؟
افسانه:دروغ چرا خوب بود اما تو کاری کردی من ب شوهرم خیانت کنم الان چجوری تو روی یاسر نگاه کنم....
بعد زد زير گريه و رفتم بغلش كردم يكم دلداريش دادم كه توام ادمي بالاخره بايد از زندگيت لذت ببري از كجا معلوم شايد ياسر هم دور از چشم تو با خيليا باشه يكم كسشعر براش تفت دادم و ارومش كردم با پيام من ياسرم اومد....
افسانه:ياسر كجا گذاشتي رفتي يهو؟
ياسر:عشقم ي كاري پيش اومد ي توك پا مجبور شدم برم شركت به شاهين كه گفتم نگفت بهت؟حالا چيزي شده مگه....
افسانه ي نگاه معني داري به من كردو گفت نه شام امادس بيايد شام....
افسانه خيلي سعي ميكرد خودشو عادي نشون يده بعد شام با ياسر كه تنها بوديم داستانو براش تعريف كردمو اونم از خوشحالي نميدونست چيكار كنه گفتم حالا تابلو نكن عادي باش افسانه شك نكنه كه هنوز مونده تا كل نقشمون عملي بشه....
فرداش با ياسر زديم بيرون و طبق نقشه من الكي مثلا به ي بهونه اومدم خونه سروقته افسانه....
افسانه كه متوجه شد بخاطر اون برگشتم گفت ببين ديگه ازين خبرا نيستا الكي ب دلت صابون نزني....
منم بي تفاوت ب حرفش باز رفتم از پشت چسبيدم بهش و بغلش كردم سينه هاي به نسبت بزرگشو از رو لباش ميماليدم و گردنشو ميخوردم حسابي كه حشري شد برگشت سمت من و با چشماي خمارش گفت اخه من چي به تو بگم گفتم هيچي فقط سعي كن لذت ببري و لبامون رفت روهم اونم حسابي ديگه باهام همكاري ميكردو لب ميگرفت بعد باهم راهي اتاق خوابش شديم و افسانه شروع كرد منو لخت كرد منم افسانرو لخت كردم منو خوابوند و اومد روم از لبام شروع كرد ب خوردن و ميرفت پايين تا رسيد به كيرم واقعا فكر نميكردم افسانه انقدر حشري باشه شروع كرد حسابي ساك زدن الان ديگه خودش كامل با ميل خودش داشت بهم حال ميداد و خودشم حسابي لذت ميبرد....
اومد نشست رو كيرم و شروع كرد بالا پايين كردن يكم كه سواري كرد داگ استايلش كردم و گذاشتم تو كصش حسابي ميكردم و چكاي سكسي بود كه ميزدم رو كونش ميگفت نكن جاش ميمونه ياسر ميفهمه منم ميگفتم بزار بفهمه،بزار بفهمه كه زنش داره حسابي كص ميده با اين حرفام افسانه حسابي حشري شدو نتونست خودشو نگه داره و با فشار ارضا شد....
چشمم به سوراخ كونش بود كون خوبي داشت از كصش كشيدم بيرون و كيرمو گذاشتم رو سوراخ كونش افسانه با چشماي خمار فقط برگشت ي نگام كرد و باز سرشو گزاشت رو بالشت. و منم با يه حركت نصف كيمو فرستادم داخل افسانه يه جيغ كشيد گفت بكش بيرون اخ مامان پاره شدم بكشش بيرون ميخاست از زيرم در بره كه نزاشتم و نوابيدم روش و با فشار بقيه كيرمم رفت داخل افسانه اوفتاد ب گريه حقم داشت البته كونش خيلي تنگ بود ديواره هاي كونش كه انقدر فشار مياورد ب كيرم كه كيرم درد گرفته بود چنين كونيو بي مقدمه و انگشت كيرو تا دسته جا كرده بودم توش...
همونجوري كه روش خوابيده بودم يكم صبر كردم كيرم تو كونش جا باز كنه بعد اروم اروم شروع كردم تلنبه زدن افسانه با دستاش ملافه تختو مشت كرده بود سرشو فشار ميداد به بالشت....
بعد كه كيرم روون شدو جا باز كرد انگاري دردش كمتر شده بود داشت كم كم لذت ميبرد همينجوري كه تو كونش تلنبه ميزدم دست انداختم به مصش و شروع كردم ماليدن يكم بعد باز افسانه ارضا شدو ابه منم ديگه داشت ميومد شدت تلنبه هامو بيشتر كردمو موهاي افسانرم گرفته بودم دستم و ميكشيدم و با قدرت هر چه تمام تر ميزدم تو كونش كه ناگهان تا خايه جا كردم توش و ابمو خالي كردم توش....
همونجوري كه كيرم تو كونش بود ولو شدم روش تا كيرم بخوابه و خودش از كون بپره بيرون....همينكه كيرم اومد بيرون خانوم يه گوز بلندي داد و همه ابم از كونش ريخت بيرون....بعدم تو بغل هم يكم عشق بازي كرديم و ديگه راهه افسانه خانوم هم باز شدو خودش با ميل خودش ديگه ميداد....
چند روزي كارمون شده بود همين تا ي روز با ياسر هماهنگ كردم كه وسط كار سر برسه و مثلا مچ مارو باهم بگيره....
خلاصه اون روز روي كار زماني كه افسانه نشسته بود روي كيرم و داشت سواري ميكرد و حسابي رو ابرا بود ياسر يهو دره اتاقو باز ميكنه و مياد تو....
واي چهره افسانه ديدن داشت اصلا همون موقع يهويي انقدر ترسيد كه كصش يخ شد با كيرم كه داخلش بود قشنگ حس كردم و بعد پاشد و نشست و به پته پته اوفتاده بود....
ياسر:چشمم روشن افسانه خانوم همسره با وفاي من داره به پسر داييم ميده
افسانه به گريه اوفتاد كه ياسر غلط كردم گوه خوردم ببخش منو و ازين حرفا...
ياسر:ببخشم هه نه تو بايد تنبيه بشي....
افسانه:هركاري بگي ميكنم ياسر فقط ابرومو نبر و گريه ميكرد....
ياسر:پاشو برو برا شاهين ساك بزن
افسانه با شنيدن اين حرف جا خورد و گفت چي
ياسر گفت مگه كري نميشوي گفتم گمشو اون كيري كه الان تو كصت بودو بخور....
افسانه ام از ترسش پاشد اومد شروع كرد برام ساك زدن....
بعد ياسر لخت شد و رفت پشت افسانه و كيرشو كرد تو كصش و افسانه ام داشت ب ساك زدنس ادامه ميداد وكم كم صداي ناله هاشم بلند شده بود تا اينكه لرزيد و ارضا شد بعد ياسر خوابيد و افسانرو كشيد رو خودش و دوباره كرد تو كصش به منم اشاره كرد كه بكنم تو كونش و اون روز حسابي با ياسر افسانرو گاييديم و ابمونو داديم خورد بعدم ياسر با افسانه صحبت كرد ميگفت افسانه توام ادمي و بايد از زندگيت اونجور كه ميخاي لذت ببري منم ب عنوان شوهرت اصلا محدودت نميكنم ميتوني با اطلاع من هركاري ميخاي بكني و افسانه ام كمي متعجب بود از حرفاي ياسر و حتي از اتفاقايي كه تو همين چند روزه براش اوفتاد كه باعث شد كلا مسير زندگيش عوض بشه و پا تو دنيايي فراتز از سكس بزاره و خودشو غرق كنه در لذت بي انتهاي سكس....
بعد از اين ماجرا درخاست تازه اي از سوي افسانه و ياسر ب من شد....
ياسر و افسانه مدت زيادي از ازدواجشون ميگذشت و اما بچه دار نشده بودن و اون شب فهميدم مشكل از ياسره و ياسر از من درخاست كرد زنشو حامله كنم و بچه منو ب عنوان فرزند بزرگ كنن و منم درخاستشونو رد نكردم و از اون موقع وقت و بي وقت كيرمو ميكردم تو كص افسانه و حسابي كصشو ابياري كردم و تا زدو خانوم باردار شد و چقدر با اين خبر ياسر خوشحال شد با اينكه پدر اصلي بچش نبود اما اونوروز اشك شوق ريخت و قرار شد اين ي راز بين ما سه تا بمونه و افسانه و ياسر بچرو بزرگ كنن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...