ارسالها: 4109
#71
Posted: 20 Jul 2021 03:06
دوستان ارادت
بریم سراغ فصل سوم یا زوده؟
(اتفاق های جالبی در پیشه)
با آرزوی بهترین ها براتون🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#74
Posted: 20 Jul 2021 14:39
فصل سوم قسمت يك(اتفاق بزرگ)
چند سالی میگذشت،همه چیز خیلی خوب بود
یه مرد متاهل و متعهد به خانوادم بودم پسرم نیما پنج سالش شده بود خدا یه دخترم به من و هانیه داد اسمشو گزاشتیم بهار خیلی از زندگیم راضی بودم هانیه یه زن همه چیز تمام بود برام و عشق و محبتی که به پام میریخت منو از هر لحاظی ارضا میکرد همونجور که گفتم همه روابطمو قطع کرده بودم میلادی که ی زمانی صب تا شب کص و کونای رنگ و وارنگ زيره دستش بود حتی با خواهر های خودم هم دیگه سکس نکردم البته اونام دیگه هرکدوم مشغول زندگیشون بودن،فقط مهناز ازدواج نکرد که از اولم خودش میگفت دوست نداره ازدواج کنه به درسش ادامه داد تو ی دانشگاه خوب تو خارج و میرفت و میومد
خانم بزرگ یا همون فرحناز که من الان فرح صداش میکنم تو این مدت خیلی سعی کرد خودشو بهم نزدیک کنه اگر من اون میلاد سابق بودم حتما از خجالت کص و کونش در میومدم به نظر،خودش خیلی تمایل داشت ب رابطه با من ولی خب چرا من،از من بهتراشو تو دست و بالش داشت حتما برنامه هایی داشت زن زرنگی بود کاریو تا براش منفعت نداشت انجام نمیداد حتی سکس
خلاصه هربار از طرف من با مخالفت مواجه میشد
یه روز گفت یه مهمانی خانوادگی دارم دوست دارم توام باشی با پسرا و عروس های من اشنا بشی
با اینکه خیلی تمایلی نداشتم ولی به اسرار قبول کردم
شنیده بودم خانوم بزرگ چهارتا پسر داره ولی ندیده بودمشون همسرشم بیست سال پیش مرحوم میشه و فرح خودش این بچه هارو بزرگ کرده بود تو این سالها دیگه ازدواج هم نکرد
البته با وضع خوبی که داشتن و حتما ارثی ام که همسرش برای فرح و بچه هاش به جای میزاشت زندگی شاهانه خوبی ساخته بودن دلیل اینکه من بچه هاشو ندیده بودم این بود که ساکن ایران نبودن شیش ماه اینور بودن شیش ماه اونور
خلاصه شب مهمانی با خانواده بزرگ فرح اشنا شدم
امیر پسر بزرگش جراح قلب و همسرش شقایق ماما
امین پسر دومی جراح مغز و عصاب و همسرش نورا پرستار
البرز پسر سوم مهندس هوا فضا و همسرش آنا طراح لباس
و پسر کوچیکش افشین مهندس معمار و همسرش شیوا اونم مهندس معمار
اگر با نوه های فرح میخاستی حساب کنی خانواده خیلی پر جمعیتی بودن همه ام ادم حسابی تحصیل کرده با فرهنگ واقعا اونشب من کلی چیز یاد گرفتم ازشون و مهمانی خیلی خوب برگزار شد و تمام،شب تو راه خونه هانیه میگفت میلاد چه عشقی میکنه این فرحناز خانوم گفتم چطور گفت ندیدی بچه هاشو عروساشو نوه هاش چجوری دورش میچرخیدن و بهش احترام میزاشتن
گفتم از کجا میدونی هانیه جان شاید همه اینا ظاهری باشه
هانیه:توام به همه چیز بد بینیا
میلاد:نه عشقم نه فدات بشم تو دیگه خیلی خوشبینانه نگاه میکنی
خلاصه رفتیم خونه اون شب هانیه حسابی حشری بود و با کص و کونش بازم ی شب رویایی برام ساخت
خیلی از ازدواجمون میگذشت ولی همچنان عشقمون داغ مثل روز اول بود تا اینکه اون اتفاق بزرگ اوفتاد...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#75
Posted: 20 Jul 2021 16:17
فصل سوم قسمت دوم(وقوع)
یک روز شرکت بودم تقریبا وسطای روز بود مهناز سراسیمه وارد اتاق شد....
میلاد:خاک تو سرت کنن دختر یکم سنگین باش من اینجا رئیسم خیر سرم همینجوری بدون هماهنگی سرتو میندازی میای تو....
مهناز:ول کن این حرفارو بابا نمیدونی چیشده که
میلاد:یه لحظه ترسیدم برا کسی اتفاقی اوفتاده باشه
گفتم بگو ببینم چیشده؟
مهناز:واي ميلاد وای میلاد امروز چیزیو دیدم که شاخ دراوردم همه پرام که هیچ پرچامم ریخت
توام اگه بشنوی گوز پیچ میشی....
میلاد:دیوونه ترسیدم گفتم شاید کسی چیزیش شده حالا چی دیدی بگو ببینم
مهناز:اصلا همینجوری امکان نداره شرط داره
میلاد:چی کص تفت میدی نمیگی پاشو برو
مهناز:خب حالا میگم ولی شرط داره شرطش هم اینه که یه صفایی به کص و کون ابجیت بدی....
میلاد:چی میگی مهناز میدونی که...
مهناز:اره ميدونم اقا داداشه ما الان يه مرد متعهد شده شوخي كردم باوو
بعد گوشيشو دراورد و گفت بيا داداشي بيا اين كليپو ببين كه يه عمر خواب بوديم سرمون عين كبك تو برف بوده...
گوشيو ازش گرفتمو زدم فيلم پخش بشه
واي خداي من
واي خداي من
واي خداي من
چي داشتم ميديدم،یه آن دنیا دور سرم چرخید
معین داشت مامان سارارو میگایید...
معین؟
مامان سارا؟
عه
من فکر میکردم این همه سال من دارم کیفشو میبرم و با خواهرام پنهانی رابطه دارم....
فکر میکردم معین یه ادم بی عرضه ای باشه
ولی....
باور نمیکردم با اینکه فیلمش تو دستام بود
گفتم مهناز این فیلمو از کجا اوردی؟
مهناز:داغه داغه همين امروز خودم گرفتم
بي خبر رفتم خونه با اين صحنه مواجه شدم نميدونم چيشد به ذهنم زد فيلم بگيرم بعدم كه زدم بيرون نفهميدم چجوري تا اينجا رسيدم.
گوشيتم كه جواب نميدادي ببينم كجايي خدا خدا ميكردم شركت باشي.
ميلاد:مهناز باورم نميشه يعني اينا چند وقته رابطه دارن؟
مهناز:نميدونم والا ولي فكر كنم مدت طولاني باشه....
رفتم تو فكر عميق هم تو فكر بودم با صداي بلند مهناز به خودم اومدم
ميلاد ميلاد ميلاد
ميلاد:هان هان چي ميگي
مهناز:چيه تو فكري البته من ميدونم ب چي فكر ميكني به اين فكر ميكني كه اين همه سال از سكس با مامان محروم بودي....
واقعا هم راست ميگفت به اين هم فكر ميكردم
اخه چجوري اين رابطشون شكل گرفته؟
چرا مامان با من چنين رابطه اي برقرار نكرد؟
يعني اونام اين رازشونو اين همه سال مثل من و مهشيد و مهناز پنهان كرده بودن؟
كلي سوال تو سرم بود كلي چرا؟واقعا چرا؟
مهناز:ميلاد چيكار كنيم الان؟
ميلاد:فعلا كاري نكن اين فيلمم برام بفرست به مهشيدم فعلا حرفي نزن تا ي فكري كنم...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#76
Posted: 20 Jul 2021 17:00
فصل سوم قسمت سوم(سارا)
چند روزي بود ذهنم حسابي مشغول بود بالاي هزار دفعه اون كليپو نگاه كرده بودم
هانيه تو خونه بهم ميگفت چيه حس ميكنم ميزون نيستي،الكي ميگفتم بخاطره كاره سرم شلوغه خستم اونم نگرانم بود بيشتر بهم ميرسيد اين زن فرشته بود وقتي نشست روي پام تا ارومم كنه نگاهش كه كردم انگاري همه غمام يادم رفت همه چيزو فراموش كردم رفتم سمت لباش و شروع كرديم بوسه هاي پشت هم هانيه گاهي شيطنت ميكرد لبمو ي گازه كوچيكي ميگرفت بعد دستمو گرفت برد تو اتاق گفت بيا بريم كه ميخام حال اقاييمو خوب كنم شارژش كنم اون شب حسابي برام سنگ تموم گذاشت...
تا صب نتونستم بخوابم باز فكرو خيالا پيداشون شده بود...
و از طرفي وسوسه هاي شيطاني...
مامان سارا زني بود كه هر مردي ارزوي كردنشو داشت...
منم اين همه سال تو كفش بودم ولي هيچوقت جرعت نداشتم بخام حتي فكر كنم دربارش...
اخه چرا الان؟
چرا الان بايد اين موضوعو بفهمم؟
من با خودم عهد بسته بودم هيچوقت به هانيه خيانت نكنم...
اون ميلاده قبلو خيلي سال بود محارش كرده بودم
ولي همه فكرو ذكرم شده بود مامان سارا
چپ ميرفتم مامان سارا
راست ميرفتم مامان سارا
از كار و زندگي اوفتاده بودم چيكار بايد ميكردم
ايا بايد اين حسو همينجا خفه ميكردم و صداشم در نمياورديم و همه چيز مثل قبل عين يه راز باقي بمونه
اما چه رازي ديگه اگه بخامم نميتونم فراموش كنم
خيلي خودمو كنترل كردم كه نرم سمت مامان سارا حتي چند باري تا مرزش هم رفتم ولي خودمو كنترل كردم،ولي خب اين شهوت لعنتي بدجوري منو احاطه كرده بود و دلو زدم به درياعو رفتم سراغ مامان سارا...
سارا:به به ببين كي اومده پسر كوچولوم اومده
ميلاد:سلام مامان
سارا:سلام به روي ماهت عزيزدل مادر خوبي؟
اومد در اغوشم گرفت و بوسيدم و رفتيم داخل
سارا:بشين پسرم بشين الان برات ميوه ميارم چاي هم تازه دمه
گفتم مامان چيزي نميخام بيا بشين كارت دارم...
يكم شوكه شد نشست و گفت چيشده با هانيه به مشكل خوردي؟
ميلاد:مامان چطور دلت اومد؟
سارا:چيو چطور دلم اومد عزيزكم چيشده؟
ميلاد:چطور دلت اومد اين همه سال منو از خودت محروم كني
سارا:يعني چي ميلاد جان مادر منظورت چيه من تورو از چيه خودم محروم كردم اخه؟
ميلاد:مامان بسته تظاهر بسته ظاهر نمايي
من ميدونم تو و معين باهم رابطه دارين...
اينو كه گفتم محكم يه كشيده خوابوند تو گوشم و گفت خفه شو پسره ي نفهم هرچي از دهنت در مياد داري به مادرت ميگي...
من بدون هيچ حرفي فقط كليپو پلي كردم و گوشيو دادم دستش....
كليپو كه ديد پاهاش شل شد نشست رو مبل
تو شك بود كه صداي زنگ گوشيش به صدا در اومد وقتي جواب داد يهو ديدم رنگش پريد و اشكش جاري شد پخش زمين شد رفتم بالا سرش مامان،مامان چيشدي كي بود گوشيو از زمين برداشتم الو....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#77
Posted: 20 Jul 2021 18:51
فصل سوم قسمت چهارم(داغ)
داغ دار شده بوديم...اون تلفن خبر فوت معين و به ما داد.
باورمون نميشد معين كه جوون بود متوجه شديم بخاطر مصرف بيش از حد مواد اوردوز كرده
اخه تا اونجايي كه من ميدونستم معين اهل اين چيزا نبود
ولي ديگه گذشته بود و برادمو از دست دادم
درست تو روزي كه تصميم گرفته بودم رازش با سارارو بر ملا كنم...
سارا با اينكه ميدونست ديگه من در جريانم اصلا حرفي درباره اون موضوع نزد
منم ديگه تا مدت ها كه حال سارا يكم بياد سره جاش اصالا به روش نياوردم
از دست دادن برادرم به كنار بعد يه مدت مبينا هار شده بود اذيت ميكرد يه ادم ديگه شده بود
يه هرزه به تمام معنا شده بود
ي روز با پول و كتك و تحديد مجبورش كردم بچش كه البته بچه خودم ميشدو بده به من و بره اونم قبول كرد تا زماني كه معين بود براي دخترم ياس پدري ميكرد الان اين مادر ننگ بود براش درسته ياس منو عمو صدا ميكرد ولي خب من كه ميدونستم در اصل پدرشم
ياس دوازده سالش بود تقريبا دختر بزرگي شده بود
مامان سارا ميگفت ياسو بگو بياد پيش من باشه من گفتم نه دوست داشتم حالا كه معين نيست خودم براي ياس پدري كنم
هانيه ام حرفي نداشت
اينجوري بود كه ياس وارد خونه ما شد براش يه اتاق اماده كردم هم اون مارو دوست داشت هم منو هانيه خيلي دوسش داشتيم خداييش هانيه عين يه مادره دلسوز باهاش برخورد ميكرد همونجوري كه با نيما و بهار بچه هاي خودمون بود
نيماعم كه خب اون موقع هنوز بچه بود ولي رابطه اونم با ياس خوب بود ابجي صداش ميكرد بهارم كه هنوز شيرخواره بود
خيالمم ديگه از بابت ياس هم راحت شد
ولي هنوز دلم با مامان سارا صاف نشده بود
گذشت و گذشت تا ي روز خودش بهم زنگ زد
سارا:سلام ميلاد جان مامان خوبي؟
ميلاد:اي بد نيستم جانم؟
سارا:پاشو بيا خونه بايد باهم حرف بزنيم
ميلاد:چشم چيزي لازم نداري تو مسير بگيرم
سارا:دستت درد نكنه فقط خيلي مراقب خودت باش منتظرتم...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#78
Posted: 20 Jul 2021 19:34
فصل سوم قسمت پنجم(مامان)
با اينكه از دست مامان شاكي بودم ولي دوست داشتم حرفاشو بشنوم
البته اونم مقصر نيست نميتونم ارزش انتظاري داشته باشم
وظيفه مادريشو كه هميشه به نحو احسنت انجام داده همه جوره هوامونو داشته چيزي برامون كم نزاشته پس من نميتونم انتظاره ديگه اي داشته باشم
ولي دلمم براش ميسوخت من خيلي دوسش داشتم و حتي ميتونم به قطع بگم اونم منو از بچه هاي ديگش بيشتر دوست داره اما چرا با معين؟
رسيدم خونه با مامان سارا نشستيم الهي دورش بگردم چقدر از اون موقع تا حالا شكسته شده بالاخره داغ فرزند سخته خدا براي هيچكس نخاد.
رفتم كنارش و گرفتمش در اغوشم يكم نازش كردم بوسش كردم ديدم داره گريه ميكنه اشكاشو پاك كردم گفتم مامان نبينم غمتو مگه ميلادت مرده
خودم نوكرتم خودم خاك پاتم تو فقط دستور بده
من غلط كردم اون روز اگه اون حرفم زدم منو ببخش
فقط تو ناراحت نباش كه الان ديگه تحمل ناراحتيه تورو ندارم مامان....
پيشانيمو يه بوس كردو پاشد رفت دست و صورتشو شست و دوتا چاي ريخت اومد نشست كنارم....
سارا:ببين ميلاد جان خودت ديگه همه چيو ميدوني چيزي برا پنهان كردن نمونده رابطه من و معين خيلي ناخاسته صورت گرفت كه بعد كم كم بيشتر شد و به جايي رسيد كه خودمون هم حسابي راضي بوديم و لذت ميبرديم شايد تو درست بگي من ب عنوان مادر براي تو كم گذاشتم اگر من با معين بودم پس تورم نبد از خودم محروم ميكردم منو ببخش پسرم؟
ميلاد:چي ميگي مامان تو تاج سرمي من كي باشم كه شمارو ببخشم....
سارا:حالا بدو بغل مامانت كه دلش بدجوري هواي پسر كوچولوشو داره....
اون روزو مامان برام تبديل كرد به يه روز يه ياد ماندني
تا اون روز فكر ميكردم سكس با خواهر خيلي لذت بخشه
اما وقتي با مامان سارا سكس كردم فهميدم تهه لذت همينه واي كه چقدر خوب بودو من اين همه سال ازش محروم بودم سير نميشدم خوده خوده بهشت بود...غرق بودم در لذت بي انتهاش....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#79
Posted: 20 Jul 2021 22:23
فصل سوم قسمت ششم(تعهد)
از لذت بي انتهاي سكس با مامان سارا تو پوست خودم نميگنجيدم....
اما از اينكه تعهدم به هانيرو شكسته بودم ناراحت بودم
مني كه اين همه مدت خودمو كنترل كرده بودم
اصلا چرا الان بايد از راز مامان با خبر ميشدم؟
ولي ديگه كار از كار گذشته بود و ديگه مامان سارارو به دست اورده بودم شايدم همه اينا يه حكمتي درش باشه كي ميدونه....
واقعا نميتونستم ازش دل بكنم اين مدت از خواهرام دل كندم ولي سارارو نميتونم اغوشش پره از ارامشه برام ارامشي وصف نشدني....
تو روي هانيه نميتونستم نگاه كنم ميديدمش از خودم بدم ميومد،شرمسار ميشدم
من دست خودم نبوده از همون كودكي الوده به سكس و اين رابطه ها شدم درسته ي مدت از زمان متاهلي اون ميلاد اصليو محارش كردم ولي خب تا كي،من اتيشه زير خاكستر بودم و با مامان سارا دوباره گر گرفتم....
اره شايد درست شايد اشتباه اما اون ميلاده سابق باز برگشت....من كه ديگه خائن شده بودم ديگه چه فرقي ميكرد با مامان سارا باشم يا كس ديگه....
بعد از مدت ها باز رابطم با مهشيد و مهناز شروع شد حتي دوباره با زن عمو الهام هم خوابيدم....
واقعا بعد اين همه دوري از اين مدل سكس ها واقعا لذت بخش بود با اينكه شايد بارها و بارها باهاشون سكس كرده بودم اما انگار باز تازگي داشت و حال و هواي قديمو برام زنده ميكرد....
غرق در سكس بودم كه باز فرحناز سعي كرد خودشو بهم نزديك كنه منم ديگه الان اون ميلادي نبودم كه جلوي خودشو بگيره خيانت نكنه زدم كص و كونشو جر واجر كردم برق خوشحاليو تو چشماش ديدم انگاري ازين كه بالاخره منو به دست اورد خوشحال بود با اينكه سني ازش گذشته بود و كص و كوني گشاد كرده بود ولي هنوز جذاب و سكسي بود خوب بلد بود عشوه گري كنه و دل ببره اما من ديگ هيچي برام مهم نبود فقط ميكردم
من كه شاشيده بودم تو عشق و عاشقي با خيانتم
شماام بشاشيد به عشق و عاشقي بره
اينجاس كه شاعر ميگه عشق چيه بابا كيرم توش...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#80
Posted: 20 Jul 2021 23:00
فصل سوم قسمت هفتم(فرح)
بعد از سكس با فرح،دعوتم كرد به يه مهماني....
ولي تاكيد كرد تنها و بدون همسرم برم....
ميلاد:من هرجا دعوت باشم هانيرم ميبرم....
فرح:اينبار ب نظره من نياريش بهتره ممكنه چيزايي ببينه كه دوست نداشته باشي بدونه....بگو ميري يه جلسه كاري
ميلاد:مگه چه خبره تو اون مهموني؟
فرح:نترس خبره خاصي نيست فقط مهماني خيلي ويژه و سكرتِ اين نقاب هم بگير قبل از وارد شدن بزن....
ذهنم درگير مهماني بود يعني چه خبره چرا با نقاب بايد برم
تا قبل از مهماني كلي فكر تو سرم بود كه يعني چه خبر ميتونه باشه....
وارد مهماني كه شدم تقريبا همه مهمان ها امده بودن شلوغ بود همه مثل من نقاب به صورت داشتن...
از بين جمعيت تشخيص پسراي فرح برام راحت بود....
به جو و فضاي مهماني نميخورد مهماني معمولي باشه از لباساي فوق باز و سكسي خانوما ميشد راحت اينو فهميد و اينكه ميديدم راحت همديگرو دستمالي ميكنن سكس نميكردن ولي قطعا اخر اينجور مهماني ها به سكس هم ختم ميشه.... حتي شايد سكس گروهي يا شايد يه چيز وسيع تر سكس گروهي و خانوادگي چه فكرايي كه نميكردم....
به مهمان ها ميخورد بيشتريا زوج باشن اما بودن خانوما و اقايوني كه مثل من تنها بودن هرچي چشم ميچرخوندم خبري از فرح نبود اون منو دعوت كرده بود الان خودش معلوم نبود كجاس....
در همين هين كه چشم ميچرخوندم كه ببينم ايا فرحو پيدا ميكنم چشمم خورد به يه مردي كه خيلي ب نظر اشنا ميومد حتي لباساي تنش هم اشنا بود يكم كه بيشتر دقت كردم درسته اقا حشمت بود پدرم....!
يعني كه چي حشمت اينجا چيكار ميكنه جوري كه توي ديدش نباشم نگاهش ميكردم البته اگرم منو ميديد با اون نقاب شايد نميتونست تشخيص بده شايدم مثل من ميتونست راحت تشخيص بده.... جوري كه متوجه نشه نزديكش وايسادم همين هين يه مردي اومد كنارش و شروع كردن صحبت كردن واي من اينم كه عموم بود يعني چي اينا تنهان اومدن يا با كسي اومدن اينجا بيشتر زوجن منم كه امروز پيش مامان سارا بودم اگه قرار بود با بابا جايي برن بهم ميگفت حدس زدم اين دوتا داداش دور از چشم زناشون اينجان تا تهه داستانو خوندم
حتي فهميدم كه فرح هم ازين ماجرا خبر داشته و از قصد كاري كرده كه اينجا باشم و اين مرضوع برا منم اشكار بشه ديگه صلاح نديدم بمونم اومدم از خونه بزنم بيرون كه فرح منو ديد كجا ميري گل پسر؟
ميلاد:ببخشيد ولي ديگه نميتونم بمونم بايد برم
فرح:بابات و عموتو ديدي؟
ميلاد:دنبال چي هستي تو،به چي ميخاي برسي چرا اصل حرفتو نميزني فرح....
فرح:اگه نميخاي تو مهموني باشي اشكال نداره بيا بريم اتاق من اونجا كسي مزاحم نميشه منم كل ماجرارو برات تعريف ميكنم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...