ارسالها: 4109
#21
Posted: 25 Sep 2021 03:35
(قسمت دوازدهم)
گرچه موقع برگشت سكوت بين ما حكم فرما بود
اما من ذهنم بدجوري مشغول شده بود....
و حتي از چهره ي سهراب هم ميشد فهميد كه اونم دست كمي از من نداره....
و بدتر از اون كه ترشحات كصم هم شورتمو خيس كرده بود و كلافم كرده بود....
اصلا تو فكر و فازه اين چيزا نبودم فقط اومده بودم ي اب و هوايي عوض كنم اما خب سهراب باعث شد يه حسايي درونم ايجاد بشه من دختره حشري بودم و خب قرار گرفتن تو اون موقعيت باعث شد بيشتر گُر بگيرم....
اما واقعا اون لحظه بيشتر نميتونستم ادامه بدم
و پاشدم كه سهراب هم فكر كرد از اون ناراحت شدم اما نه شايد اون لحظه بيشتر از اون نميتونستم جلو برم نميدونم نميدونم.....
اخ دوش كه گرفتم كمي اروم شدم اما بدجوري حشري شده بودم و نميشدم ب ياس بگم بياد ي دستي ب كص و كونم بكشه و مجبور شدم تحمل كنم....
سهراب هم تا شب سعي كرد خيلي دورو برم نپلكه اما شب با چندتا سيخ جوجه اومد پيشم تو حياط و نشست يكي داد دستم و گفت بخور جون بگيري دختر خاله و اومد كه بره گفتم سهراب؟
سهراب:جانه سهراب؟
ياسمن:فردا مياي باز باهم بريم پياده روي؟
سهراب يكم گل از گلش شكفت و گفت نوكر ياسمن خانومم هستيم ما اي به چشم....
سهراب پسره بدي نبود پيش خودم گفتم وقتي موقعيت اينجوري پيش اومده چرا استفاده نكنم يه حالي ام به اين سهراب بيچاره ميدم اين پسر دوس دختر هم نداره الان حشريه حشريه از خداشم هست و منم كه كصم انگار شيرشو باز كردن از بس حشري بودم خيسه خيس شده بود جفتمون ب مراد دلمون ميرسيم....
خلاصه صب شد و سهراب اومد صدام كرد كه پاشو بزنيم ب كوه و جنگل صبه زود بود ياس و سارا خواب بودن وگرنه اينبار فكر نكنم ميشد بپيچونيمشون....
رفتم بيرون ديدم عو بارو بنديلي جمع كرده گذاشته تو جيپِ باباش گفتم چه خبره سهراب مگه ميخايم بربم پيك نيك؟
سهراب:اره دختر خاله جان مبخام ببرمت ي جا صفا بر قرار كني و عشق و حال فلانو بيسار....
بعدم ي شكار برات بزنم ي اتيش بازيه ريزي كنيم پايه اي ديگه؟
ياسمن:پايتم بزن بريم....
خلاصه راهي شديم و واقعا از زيباييه منظره هرچي بگم كم گفتم جاده جنگلي و پيچو خم جاده
و زمزمه اين اهنگ:
يه سفر رهايي از دلهره ميخام
از طبيعت يكمي خاطره ميخام
ديگه خستم از حصارِ دود و آهن
نفسم تنگه يكم پنجره ميخام
پشته سر ميزارم اين شهره شلوغو
پشته سر ميزارم اين همه دروغو
من به افتاب يه سلام تازه ميدم
جا ميزارم اين روزهاي بي فروغو
رسيديم ب ي جاي مرتفع همه جا مه بود
سهراب گفت يكم بربم بالا تر ابرارم رد ميكنيم ميتوني قشنگ ابرهارو ببيني....
واقعا عجب جاي دل انگيزي ادم هرچقدر تماشا ميكنه خسته نميشه....
با كمك سهراب زير اندازو پهن كرديم و چادر زديم و باهم چوب جمع كرديم ي اتيشه سرخپوستي سهراب راه انداخت و جاتون خالي تو اون هوا و اون مه و ابر چاي ذغالي عجب چسبيد....
ب سهراب گفتم از اون علفات بيار بكشيم
گفت چيه خوشت اومد؟
گفتم اره دوست داشتم حس و حالشو
ي رول چاقيد و روشنش كرد داد بهم....
يه كام دو كام سه كام حبس..........................
اين دفعه كمتر سرفه كردم و البته بيشتر هم كشيدم
به اصطلاح دوستان چيزي نگذشت كه چِته پاره شدم....
ولي دوست داشتم فازه كص خنده اي بود و بعدم سهراب ي پرنده شكار زدو گذاشت رو اتيش كه بپزه
اومد نشست كنارم شروع كرد صحبت كردن و يكم چرتو پرت گفت مشخص بود ميخاد بحث اون روزو پيش بكشه و بله حدسم هم درست بود و تا اومد حرفي بزنه دستمو ب اشاره سكوت گذاشتم روي لبش و بعد لبامو چسبوندم ب لباش....
چند ثانيه اي گذشت تا سهراب ب خودش بياد و بعد منو كشيد تو بغلش و نشستم روي پاهاش و از هم لب ميگرفتيم....
كيرش راست شده بود قشنگ زيرم از روي شلوار حسش ميكردم....
در حال لب گرفتم دستمو گزاشتم رو كيرش و سهراب چشماشو بست و ي اهي گفت....
دكمه هاي پيراهنشو باز كردم و از لباش اومدم سمت گردنش و با بوس از گردنش به سمت شلوارش با كمك خودش شلوار و شورتش هم دراوردم و كيره سيخ شدش پريد بيرون....
كيره بدي نداشت تقريبا سيزده چهارده سانت اما كلفيش خوب بود....
ي دستي رو كيرش كشيدم و گذاشتمش تو دهنم و شروع كردم حسابي براش ساك زدن بعد از دو سه دقيقه سهراب گفت بسته داره مياد....
بهش توجه نكردم و به ساك زدنم ادامه دادم و
بعد از چند ثانيه سهراب كيرشو تا ته كرد تو دهنم و سرمو به كيرش فشار داد و اهش رفت رو هوا و ارضا شد و همه ابشو تو دهنم خالي كرد منم ابشو خوردم....
سهراب كه حسابي لذت برده بود پهن زمين شده بود و بعدم منو كشيد رو خودش و لبامون دوباره گره خورد به هم....
منو به پشت خوابوند و اومد روم و با كمك هم منم لباسامو دراوردم و لخت مادرزاد تو بغل هم تو دل جنگل بوديم....
سهراب كمي گردنمو خورد و بعد رفت سراغ سينه هام و شروع كرد خوردن و ماليدن....
بعد رفت سراغ كصم و ي دستي كشيد روش و بعد زبون گرمشو گذاشت رو كصم و شروع كرد خوردن
صداي اه و اوهم جنگلو برداشته بود دوست داشتم داد بزنم از تهه وجود حسمو بريزم بيرون و منم كمي بعد ارضا شدم و سهرابم همه ابمو خورد و بعد اومد روم و كيرشو تنظيم كرد رو كصم گفتم چيكار ميكني مراقب باش من دخترم....
يكم كيرشو ماليد روي كصم و كمي لاپايي زد و بعد پاشدم قنبل كردم گفتم بيا از كون بكن....
سهراب كه عشق كرد و گفت اي جانم فداي اون كونت بشم من يه چك سكسي محكم هم زد دره كونم كه دردم گرفت ي فهشش دادمو باز كمي براش ساك زدم و اونم سوراخ كونمو حسابي خورد و سره كيرشو گزاشت رو كونم با ي فشار رفت داخل و اه اخ كه چقدر دلم كير ميخاست خيلي وقت بود رنگ كير نديده بودم دوست داشتم زودتر همشو بكنه داخل خودم هم كمك ميكردم و كونمو فشار ميدادم سمت كيرش كه بيشتر بره داخل كمي درد داشت اما لذتش برام بيشتر بود و طولي نكشيد كيرش تا دسته تو كونم بود و داشت تلنبه ميزد
اه اخ بزن بزن محكم تر بزن اه بزن....
بعد از چند دقيقه سهراب ي نعره كشيدو ابشو تو كونم خالي كرد....
اخ سهراب اومدي كه من ميخاستم باز تازه كونم داشت حال ميومد....
سهراب:اين كون تو ادمو ديوونه ميكنه دختر نميشه تحمل كرد....
كيرشم كه خوابيد ديگه بچه دوبار ابش اومد
ديگه نتونست بكنتم اما دادم حسابي كص و كونمو خورد تا منم ارضا شدم و حالم اومد سره جاش....
با اينكه معلوم بود سهراب اماتوره اما بدك نبود اينم حال و هواي خودشو داشت اونم اينجوري وسط جنگل در كل خوش گذشت....
تو بغل هم كمي خوابيديم و بعدم شكارمون پخته بود و زديم بر بدن بعد سكس حال داد و بعدم كم كم ديگه جمع و جور كرديم كه برگرديم سمت خونه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#22
Posted: 7 Oct 2021 00:11
(قسمت سيزدهم)
بعد از اون روز ديگه فرصت نشد سهراب چندباري خاست اما موقعيت مناسب نبود و بعدم كه پايان سفر و راهي تهران شديم....
از همون روز تو مسيره تهران سهراب شروع كرد بهم پياماي عاشقانه فرستادن....
كمي كه گذشت ديدم نه اين پسر عاشقه من شده و بدجوري زده تو خطه عشق و عاشقي....
از طرفي ام بهش حق ميدادم اون تو روستا ازين خبرا براش نبود و وقتي من بهش بها دادم جذبِ من شد
اما براي من فقط همون حسه شهوت بود نه عشق..
سعي كردم جوري كه ناراحت نشه نم نم متوجهش كنم كه اين حسي كه اون داره يك طرفس چون هرچي بيشتر ميگذشت ممكن بود بيشتر بهم وابسته بشه....
ياس هم كه هي ب من تيكه مينداخت كه جونه ابجي بگو ببينم كاري كردي با سهراب
دوست نداشتم بدونه گفتم نه....
ياس:دروغ نگو دوتايي تو جنگل ميشه شيطوني نكرده باشين هرجا ميرفتي دنبالت بود
ياسمن:اون خودشو چسبونده بود ب من هرجا ميرفتم دنبالم ميومد دليل نميشه بخام بهش بدم
ياس:باشه تو كه راست ميگي....
ديگه داشت اون فصل جديد زندگي برام شروع ميشد....
دانشگاه ثبت نام كردم و ديگه شدم دانشجو و بي صبرانه منتظره شروع كلاسا بودم
الان كه فكر ميكنم واقعا چه ذوق الكي داشتم انگاري مثلا ريدن برامون تو دانشگاه
بعده ها فهميدم دانشگاه نيس دانشگوهه....
امثال منه جوون اين همه وقت و انرژي و هزينه صرفه درس خوندن و مدرك گرفتن كنيم تهش بيكار همه جا يا پول ميخاد يا پارتي اگرم دختري كه خيلي چيزاي ديگم ميخان بعضيا براي رسيدن ب هدفشون از شرافتشون هم ديدم كه زدن....
اما با اين تفاسير راهي بود كه شروع كرده بودم و بايد تمومش ميكردم....
سرم تو كاره خودم بود ميرفتم دانشگاه و ميومدم چندتايي دوست پيدا كرده بودم اكيپه خوبي بوديم به هم كمك ميكرديم و طولي نكشيد مقطع كاردانيمون تموم شد و رفتيم واسه كارشناسي....
راستش زده شده بودم از درس بعد از كارداني ميخاستم ادامه ندم اما دوستام و مامانم خيلي حمايتم كردن كه باز بتونم قوي ادامه بدم....
تو همين اوضاع احوال وارد مقطع ديگه اي شده بودم و درسا سنگين تر شده بود و خب ديگه پيشه خيلي از دانشجوها و استادا شناس شده بودم بخاطره پروژه هاي خوبي كه ارائه داده بودم....
ي استاد زبان داشتيم جوان بود و خوشتيپ اسمش هم در رفته بود دخترا همه با اون كلاس بر ميداشتن اما خب شخصيتش جوري بود جدا از شوخي و خنده هاي وسط كلاس جوري برخورد ميكرد كه كسي پاشو درازتر از گليمش نكنه....
ي روز رو صندلي جلوي ميزش نشسته بودم و كتاب منو گرفت كه چندتا سوالو جواب بده بعدم ديگه كتابو بهم نداد تا اخره كلاس كه تقريبا همه رفتن منو صدام كرد كه كتابمو بهم بده قبلش هم جلوي خودم صفحه اول كتابو باز كرد ي شعر نوشت و شمارشو زيرش و با لبخند كتابو بست و داد بهم....
حرفي ديگه نزد چون كامل با اين كارش منظورشو رسوند كه چي ميخاد
منم فقط گفتم استاد با اجازه و از كلاس زدن بيرون....
راستش كمي هنگ بودم نميدونستم بايد چيكار كنم
مهران(استادم) از من خوشش اومده بود؟اون اگر اراده ميكرد راحت ميتونست روزي چندتا بهتر از منو تور كنه اما با شناختي كه تو اين مدت ازش داشتم ب كسي رو نميداد اما حالا....
چند روزي گذشت و بعد از كلي فكر كردن و كلنجار رفتن با خودم گفتم بزار حالا بهش پيام بدم ببينم اصلا حرفه حسابش چيه اما باز پشيمون شدم و هفته بعد بعد از كلاس دوباره صدام كردو گفت خانومه....منتظره تماستون بودم اين افتخارو ندادين ب بنده....
چون دوستام بيرون منتظرم بودم نميخاستم زياد طولش بدم گفتم استاد شرمنده اينجا نميتونم خيلي صحبت كنم تماس ميگيرم باهاتون....
مهران:بي صبرانه منتظرم بانو....
يكم بچه ها شك كردن كه چيكارت داره دو هفتش اخره كلاس صدات ميكنه و منم الكي ي بهانه اوردم و پيچوندمشون ديدم اينجوري نميشه تو دانشگاه ممكنه برامون حرف در بياد همون عصري بهش زنگ زدم و دعوتم كرد ب يه كافه اول قبول نكردم گفتم حرفي هست تلفني ميشنوم اما خيلي اسرار كردو گفت اين حرفا جاي مناسب و رو در رو باشه بهتره....
خلاصه قرار گزاشتیم راستش کمی معذب بودم
بالاخره همیشه به چشم استاد بهش نگاه کرده بودم و استاد خطابش میکردم و اما الان....
دوتا قهوه سفارش دادیم و مهران سره صحبتو باز کرد....
از همون حرفای کلیشه ای که دیگه همتون استادین
من از نگاهه اول که دیدمتون و ازین جور حرفا....
ولی متانت و طرز بیانشو دوست داشتم کلا ادم ارومی بود گاهی حتی منو یاد ارمین مینداخت اونم همینقدر اروم و سر به زیر بود اما خب رابطه پایداری نبود و خاطره خوبی ازش باقی نموند سره همین یکم شباهت اخلاقیشون شک داشتم که این رابطه ام بخاد به خوبی پیش بره....
خلاصه بعد از پیشنهادش و کمی صحبتای مختلفه دیگه نخاستم اونجا بزنم تو ذوقش گفتم من باید فکر کنم و بهتون خبر میدم واقعا دوست نداشتم اذیتش کنم یا سره کارش بزارم اما خب اون لحظه واقعا سختم بود بخام دست رد به سینش بزنم
خیلی اصرار کرد که تا خونه برسونتم و اما قبول نکردم و خدافظی کردیم....
تو مسير همينجور كه قدم ميزدم با اينكه جوابمو ميدونستم اما باز ذهنم مشغول شد مهران به ظاهر پسره خوب و باشخصيتي بود و حتي از لحاظ اجتماعي ام در جايگاه خوبي قرار داشت و تيپ و استايلش هم بد نبود اما خب همه اينا چيزيه كه به ظاهر ميبيني و تجربه ثابت كرده ادما اصلا شبيه ظاهرشون نيستن و اين كمي حتي مهرانو برام ترسناك هم ميكرد شب با نهايت احترام ي پيام براي مهران نوشتم و بابت امروز ازش تشكر كردم و در اخر هم جوابمو بهش گفتم....
طبيعتا بعدش سوال كرد كه چرا اما خب جوابي براي سوالش نداشتم....
درخاست كرد كه حداقل بهش فرصت بدم بتونه ثابت كنه علاقشو....
اما باز جوابم همون بود و گفتم ايشالله كه دركم كنيد و مهران هم كه انگاري منتظره جواب مثبت بود خورد تو پرش اما خب اونم خيلي محترمانه برخورد كردو ارزوهاي خوب كرد برام و خدافظي كرديم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#23
Posted: 11 Oct 2021 00:55
(قسمت چهاردهم)
حس ميكردم كاره درستي كردم،شايد اينجوري براي جفتمون بهتر بود مخصوصن تو دانشگوه كه همه منتظرن ي حرفي در بيارن و خلاصه يكم راحت شدم
پاشدم رفتم وانو پر كردم و دراز كشيدم كمي ريلكس كنم تو همين هين چشمامو بسته بودم و تو حال و هواي خودم بودم دستم رفت روي كصم و ديگه نگم براتون كصه منم كه بي جنبه زودي فاز ميگيره و خلاصه يكم ماليدم اما ديدم نه اينطوري حال نميده دوست داشتم يكي حسابي بيوفته ب جونه كصم و انقدر بخوره بخوره بخوره تا بيهوش بشم....
اما خب براي من ارزوي محالي نبود من ياسو داشتم كه الهي ابجيش فداش بشه هميشه حالمو جا مياره حتي گاهي اگر كير ميخوردم انقدر حال نميكردم كه ياس كصمو برام ميخورد....
صداش كردم كه بياد.....
ياس:جونه دلم ابجي جوني
ياسمن:نميخاي ب داد كصه ابجي جونيت برسي؟
ياس:جوووووووونز باوو من فداي خودت و كصت هم ميشم به داد كصه تو نرسم ب داد كصه كي برسم؟
ياسمن:خب ديگه لوس نشو لباسارو بكن بيا....
ياس لباساشو دراورد و اونم الان ديگه حسابي خانومي شده بود براي خودش و سينه و باسنش بزرگتر شده بود و من كه عاشق سينه هاش بودم
اومد تو وان بغلم و لباشو چسبوند ب لبام و شروع كرديم لب گرفتن و از اونجايي ام كه منو ياس خيلي همو دوست داريم اين بوسه اين لب واقعا برامون لذت بخش و پر از عشق بود و گاهي انقدر طولاني ميشد ميديدي يك ساعته لبامون گره خورده به هم و اما باز سير نميشيم واقعا از خدا ممنونم كه اين عشقو ب من داد عشق همينه ديگه عشق چيه مگه
در همين حال كه لبامون روي هم بود دستم رفت روي سينه هاي خوشگل و گردش و اروم شروع كردم ب نوازش و مالش و ياس هم متقابلا دستاش رفت روي سينه هاي من و در حالي كه لب ميگرفتيم سينه هاي همديگرو ميماليديم و باس گاهي شيطنت ميكرد لبامو گاز ميگرفت منم نوك سينشو ي نيشگون ريز ميگرفتم و بعد ياس لباشو از لبام جدا كرد و رفت سراغ لاله گوشم و شروع كرد ب خوردنش واي كه چقدر اين كار حشريم ميكرد و بعد اومد روي گردنم كمي گردنمو خورد....
ديگه طاغت نداشتم و از اب اومدم بيرون و لبه ي وان نشستم و پاهامو باز كردم....
ياس خودش فهميد بايد چيكار كنه و همونجوري كه تو وان بود سرشو اورد سمت كصم و اول يه دستي روش كشيد كه اهم درومد و بعد زبونشو گذاشت روي كصم و وقتي داغي زبونشو حس كردم رعشه اي به تنم اوفتاد و ياس هم شروع كرد حسابي برام خوردن و گاهي هم درحاله خوردم با دست چوچولمو ميماليد و كونمو انگشت ميكرد و حسابي رو ابرها بودم و طولي نكشيد كه با لرزه اي شديد همه ابم پاچيد تو دهن ياس و اونم با جونه دل مثل هميشه نوشه جان كرد و منم بي حال باز ولو شدم تو وان و ياسو گرفتم تو بغلم....
يكم كه حالم جا اومد ياسو بوسش كردم و گفتم ممنون ابجي جونيم كه هميشه بهم حال ميدي مرسي كه هستي....
ياس:چاكريم ابجي خوبي از خودتونه خخخخ
لبامون باز رفت روي هم و بعد از كمي لب گرفتن ب ياس گفتم بشينه لبه وان تا منم ي حالي بهش بدم و اما گفت نه گفتم چرا از توعه حشري بعيده بگي نه داستان چيه زودي تندي بگوو ببينم؟؟؟؟؟؟؟
ياس:هيچي بابا كاراگاه گجت شلوغش كردي بيخودي جات خالي ظهري يه كصه كونه حسابي اي ازم گاييده شده كه دست ب كصم بزني جيغ ميزنم همينكه تو حال كردي من عشق كردم ابجي جوني....
ياسمن:اي كثافط خوب برا خودت كص و كون ميديا حواست باشه به اين پسرا حالا ب كي دادي همون پسره همكلاسيت؟
ياس:نه اون ازين عرضه ها نداره با يكي اشنا شدم اخ اخ نگم سي سانت كير داره بلده كار بكن ميوفته ب جونه كص و كونم دوساعت تمام سنگين تلنبه ميزنه
اخ كه زيرش ده بيست باري ارضا ميشم....
ياسمن:خب ديگه حالا بسته الان باز كار دستمون ميدي باز بايد از خجالت كصم در بياي
ياس:تو جون بخا ابجي تا صبم بخاي من در خدمتتم....
ياسمن:عشق مني ابجي كوچولو....
دوش گرفتيم و خودمونو خشك كرديم و اماده شديم براي خواب ياس گفت ابجي امشب بغلم ميكني تو بغلت بخوابم گفتم اره عشقم و خلاصه لخت تو بغل هم به خواب رفتيم....
صبم جاتون خالي مامان نبود و دوتايي باز كون لخت يه صبحانه زديم و عشق ميكرديم كص و كونو انداخته بوديم بيرون هوا بخوره....
و بعدم با ياس رفتيم بيرون و يكم خرتو پرت بگيريم نهار درست كنم با اين كارا داشتم سره خودمو گرم ميكردم از فكر مهران بيام بيرون درسته بهش جواب رد دادم اما خب يكم سختم بود بخام باز باهاش روبه رو بشم و خب باهاش كلاس داشتم بخام نخام اين اتفاق ميوفتاد و واقعا تا اون روز ذهنم خيلي درگير بود و برا همين اون هفته نرفتم سره كلاسش
و حتي هفته بعد هم همينطور كه بعد از اون هفته سوم روزه قبل كلاس مهران پيام داد كه خانومه....دو جلسه غيبت داشتين اگر بودن من يا رو به رو شدن با من براتون سخته خاستم بگم همه چيز عين قبله و فكر كنيد اتفاقي نيوفتاده و اون قرار و حرفامونم فقط ي قرار و حرفه دوستانه بوده،فردا تو كلاس ميبينمون....
جوابي بهش ندادم اما خب همينكه خودش انقدر درك و فهمش رسيد و اين پيامو داد كمي راحتم كرد و خب ديگه چاره اي هم نداشتم دو جلسه نرفتم نميشه همش غيبت كه و خلاصه رفتم و خب همونجوري كه تو پيامش گفته بود خيلي عادي همه چيز پيش رفت و كلاس تموم شد و خب كمي از اون اضطرابم كم شد و گذشت و گذشت تا روز اخره كلاس صدام زد و ي كارت بهم داد و دعوت ب همكاريم كرد گفت اگر دوست داشتي ي سر بيا شركتمون محيطو ببين كارو ببين شايد شماعم دوست داشتي با ما همكار شدي....
تشكر كردم و خدافظي كرديم....
راستش دنبال كار كه بودم و حتي چندتا شركت هم رفته بودم اما اصلا از محيطش خوشم نيومده بود و مديرانشون هم مشخص بود ادماي عوضي هستن و دنبال چي هستن.....
و خب الان مهران درخاست كار داده بود و خب شناختي كه داشتم ادم بدي نبود اما نميدونستم بخاطره اون اتفاق و پيشنهادش قبول كنم يا نه برم ببينم كارو يانه؟
مدتي ذهنم درگير بود و فكر ميكردم كه چيكار كنم اخر گفتم مهران ي بار درك و شعورشو ثابت كرد تو كار هم حتما رفتاري جز اين نخواهد داشت و ي روز
تصميم گرفنم اصلا برم ببينم چي به چيه و راهي شركت شدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#25
Posted: 12 Oct 2021 20:39
Eng_hamed
درود بر شما
سعي ميكنم ب زودي ادامه داستان را براتون اپلود كنم
با آرزوي بهترينا براتون🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#26
Posted: 17 Oct 2021 16:37
(قسمت پانزدهم)
وارد ساختمان شركت شدم جاي شيك و لاكچري بود اسانسورو زدم و طبقه اخر پياده شدم درب شركت باز بود و وارد شدم منشي خوش امد گفت و گفت امرتونو بفرماييد....
گفتم با اقاي....كار داشتم....
گفت وقت گرفته بودين؟
گفتم خودشون دعوت كردن بهشون بگيد خانومه....اومده خودشون ميدونن....
و منشي تماس گرفت و بعد خيلي محترمانه پاشد و همراهيم كرد تا اتاق مهران....
تق تق تق
بفرماييد....
ياسمن؛سلام استاد
مهران:سلام بانو قدم رنجه فرمودين افتخار دادين ب ما
ياسمن:خواهش ميكنم شما لطف دارين....
تعارف كرد نشستم و زنگ زد دوتا قهوه بيارن
و بعد شروع كرد در رابطه با شركت و كاراش بهم توضيح داد و كمي از تيمشون گفت و گفت حالا اگر قسمت باشه باهم همكار بشيم خودت بچه هارو ميبيني همه ادماي با پرستيژ و كار درستين....
و خلاصه بيشتره صحبتاي اون روز درباره كار بود و مهران ب هيچ عنوان نزد تو جاده خاكي و خب اين برام رضايت بخش بود و خب از تعريفايي كه از كارشون كرد بدم نيومد و تصميم گرفتم فعلا قبول كنم و شروع ب كار كنم تا باز با محيط و بچه هاي ديگه اشنا بشم شايد همه چيز اونجور كه باب ميلمه باشه كسي چه ميدونه اينم ي فرصتيه تو زندگي كه شايد يك بار برات پيش بياد و تو بايد ازش استفاده كني حالا اگر خوب بود كه بهتر اگرم نه بازم برات ميشه يه تجربه يه درس....
قرار شد از اول هفته برم و شركت مشغول ب كار بشم
خيلي خوب ميشد براي خودم درامد داشته باشم و دستم تو جيب خودم باشه درسته مامان چيزي برام كم نميزاشت هميشه تامينمون ميكرد اما خب دوست داشتم مستقل باشم لذت ميبردم از درامده خودم خرج ميكردم....
خلاصه گذشت و گذشت تا اول هفته شد و منم راهي شركت شدم اونجا مهران منو با بچه ها اشنا كرد البته چندتايي نبودن سره پروژه بودن كه بعدا باز با اونا اشنا شدم و ميز كارمو بهم نشون دادن و وظايفو بهم گفتن و مهران گفت هر مشكلي داشتي شخصا ب خودم بگو يا نه با هر كدوم از بچه ها راحتر بودي بگو كمكت ميكنن و تشكر كردم و مشغول كار شدم....
مدتي گذشت همه چيز خوب بود مخصوصا محيط كاري كه بسيار محيط دوستانه و خوبي بود و واقعا كوچكترين حرف نا مربوطي از هيچكدوم از بچه ها نشنيدم و اين باعث شد علاقه پيدا كنم ب كارم و خب حقوقش هم بد نبود البته فكر كنم مهران كمي بيشتر از اونچه كه بايد بده داره ميده اما خب من كه راضي بودم....
تو همين اوضاع احوال كار بودم و سرم گرم بود كه ي شب مامان سره شام گفت بچه ها ي مطلبيو بايد بهتون بگم....
مامان:كسي بهم پيشنهاد ازدواج داده و خب ادم بدي ام نيس اما نظر شما دوتا برام خيلي مهمه
ياسمن:مامانه عزيزم توام حق زندگي داري ماشالله جووني خوشگلي تحصيل كرده اي كد بانويي معلومه كه خاستگار مياد اينو بگي نه فردا بكي ديگه اونو بگي نه باز يكي ديگه نگران منو ياس نباش ما وقتي ببينيم تو خوشحالي حالت خوبه يه دنيا برامون ارزش داره زندگي و جوونيت نزار پاي ما بسوزه ما راضي ايم مگه نه ياس؟
ياس:اره ما راضي ايم مامان
ياسمن:پس مباركه....
مامان:اخ كه مامان مهرنوش فداي دختراي مهربونش بشه الهي من شما دوتارو نداشتم چيكار ميكردم اخه
شب تو اتاقم ذهنم درگير شد درسته اون موقع نزدم تو ذوق مامان و البته كاره درستي ام كردم و بهش حق ميدم بايد زندگي كنه اما خب كمي سختم بود بخام مرده ديگه اي و به غير از بابام تو اين خونه ببينم ولي خب چاره اي نبود انشالله كه خوشبخت باشن باهم فقط همين ارامش داشته باشن....
حدودا دو هفته ای گذشت که مامان گفت اقا رضا(همون خاستگارش)قراره بیان برای اشنایی با منو یاس و خب حرفاشونو که مشخصه از قبل زدن و دیگه ماعم حرفی نداشتیم و شب زنگ خونه ب صدا در اومد و اقا رضا اومد....
اقا رضا هم دکتره و مدیر بیمارستانی بود که مامان مهرنوش توش کار میکرد....
اقای سن و سال داری بود و حدودا میشد گفت ده دوازده سالی از مامان بررگتر بود ولی ادم خوش منشی بود و تو همون برخورد اول میشد اون تواضع و از برخوردش فهمید....
خانومه اقا رضا پنج سالی میشد که فوت کرده بود و اقا رضا به همراه حسین پسرش که هم سن من بود زندگی میکرد البته اون روز اقا رضا خودش تنها اومده بود و از طرف پسرش از ما عذرخواهی کرد گفت کاری براش پیش اومد نتونست بیاد حتما تو فرصتی مناسب تر خدمتتون میرسه برا عرض ادب....
و خلاصه اون شب قرمه سبزی مامان پزو همراه اقا رضا زدیم و مامان که سنگ تموم گذاشته بود و اقا رضام همش از غذاش تعریف میکرد....
میگفت این مدت انقدر غذای بیرون خوردن که دلشون لک زده بود برا غذا خونگی اونم چی قرمه سبزی که یه وجب روغن روشه....
خلاصه اون شب تموم شد و ب نظرم که ادم بدی نمیومد اما خب باز میترسیدم نمیشد ب این مردا اعتماد کرد خودشونو اول حسابی خوب جلوه میدن خرشون که از پل میگذره اون روی اصلیشونو نشون میدن....
چند روز بعد باز اقا رضا مارو دعوت کرد خونش که بیاید حسین هم هست و بچه ها باهم اشنا بشن و خلاصه باز به ناچار راهی شدیم....
انتظاره خونه لاکچری تری داشتم مثلا دکتره مدیر بیمارستانه اما خونشون ی خونه ویلایی دربستی ازین قدیمی ساختا بود اما بزرگ بود....
و اقا رضا و حسین اومدم ب استقبالمون و حسین همونجور که گفتم هم سن و سال من بود ی جوون چهارشونه تقریبا قد بلندی داشت و چهره ی بدی ام نداشت شبیه باباش بود اقا رضام با اینکه سنی ازش گذشته بود ولی چهره ی بدی نداشت....
خلاصه نشستیم و گفتبم و خندیدیم بعدم منو یاس و حسین رفتیم تو حیاط بساط اتیش بازی و جوج بازی راه انداختیم و ی جورایی همه دیگه یخشون ریخته بود و اون صمیمیته برقرار شده بود و خب وقتی اون لبخندم روی لب های مامان مهرنوش میدیدم برای منم همه چیز خوشایند میشد و راحت تونستم با این موضوع کنار بیام و خلاصه مدتی نگذشت ی مامان و اقا رضا باهم ازدواج کردن نه مراسمی گرفنیم نه ریختو پاشی همین خودمون منو مامان و یاس و حسین و اقا رضا رفتیم محضر و وسلام نامه تمام....ي جشن كوچولو تو خونه باز خودموني گرفتيم و زديم و رقصيديم....
اقا رضا ب ما گفت بيايد اونجا خونش بزرگه همه اونجا زندگي كنيم اما ما تو خونه خودمون راحتر بوديم و قرار شد اقا رضا و حسين بيام با ما زندگي كنن كه البته حسين گفت اگر اجازه بدين من نيام كه هم دخترا راحت باشن هم مهرنوش خانوم
كه مامان گفت ديگه اين حرفو نزن حسين جان همه الان عضوي از يه خانواده هستيم و من جاي مادره تو ياسمن و ياس هم جاي خواهرات و تو ام جاي برادره اونا اتاقتو برات اماده ميكنم همينجا ميموني و خلاصه ديگه رو حرف مامان حرف نزد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#27
Posted: 22 Oct 2021 01:37
(قسمت شانزدهم)
خلاصه که مامان مهرنوش ام عروس شدو رفت خونه بخت.خخخخ
ولی خب اونم حق داشت روی خوشه زندگیو ببینه....
درسته تو این چند سال سعی کرد غما و مشکلات و تنهاییشو ب چهرش نیاره اما خب من که خوب میشناختمش پس چیزیو از ما نمیتونست پنهان کنه....
اما الان واقعا براش خوشحال بودم و وقتی اون شادیو بعد از این مدت تو چهرش میدیدم برام ی دنیا ارزش داشت حال خوبش حاله خوبم بود....
روزگار میگذشت و تو خونه ام با اعضای جدید مشکلی نداشتیم اقا رضا که واقعا مرد شریفی بود و خیلی هوای منو یاسو داشت و مامان مهرنوشم متقابلا وقتی میدید اقا رضا خیلی ب منو یاس توجه میکنه اونم ب حسین بیشتر توجه میکردو کسی هیچ مشکلی نداشت....
و خب منو یاس الان دیگه داداش دار شده بودیم
حسین هم اخلاقش مثل پدرش بود اونم پسره خوبی بود که البته نشانه تربیت صحیح و سفره ی درستی که سرش بزرگ شدس....
کم کم رابطه ما با حسین صمیمی تر شد و حتی گاهی اصلا حس نمیکردیم که خواهر و برادره واقعی نیستیم....
و حسین هم ب عنوان ی برادر همه جوره سعی میکرد کمک ما باشه و هوامونو داشته باشه
البته نا گفته نمونه که منو یاس چقدر این بدبختو اذیت میکردیم عین بچه ها از سر و کوله هم بالا میرفتیم و شوخی خرکیایی میکردیم با طفلک اما خب اون با اینکه گاهی از دست کارای ما عصبی میشد ولی همیشه مراعات مارو میکرد....
کارمم تو شرکت خوب پیش میرفت و خداروشکر از طرف مهران هم مشکلی پیش نیومد و دیگه درباره اون موضوع صحبت نکرد اما کم کم خودم داشت ازش خوشم میومد مخصوصن از همین اخلاق و رفتارش که واقعا عین یه جنتلمن بود....
همیشه پیشه خودم درک و شعورشو تحسین میکردم کمتر پسریو دیدم اینطوری باشه بیشتریا هولن شاید به ظاهر نباشن اما باطنأ هولن....
خلاصه چند وقتی با اینکه بهش جواب رد داده بودم اما داشتم ب ی چشم دیگه بهش نگاه میکردم
حتی گاهی فکرای سکسی میکردم و حس میگرفتم
اخ الان مهران رومه و داره محکم و سنگین با کیرش کونمو جر میده اخ اه وای جون اوم.....
با همین افکارا کصم حسابی خیس میشد و اب مینداخت....
که تا شب که برسم خونه و بدم یاس از خجالت کص و کونم در بیاد حسابی کلافه میشدم....
اخ که بگم خدا چیکارت نکنه مهران....
ی شب که انقدر تو شرکت حشری شده بودم که حد نداشت
تا رسیدم خونه اصلا صبر نکردم اخه معمولا اول شام میخوردیم و اخره شب که اوضاع اروم بود یاس میومد اتاقم ی حالی میداد اما اون روز انقدر که حشری بودم تا رسیدم دست یاسو گرفتم کشیدم بردم سمت اتاقم و وارد که شدیم شلوارمو عین باد دراوردم و پریدم رو تخت وپاهامو باز کردم...،
یاس هم که کصه خیسه منو دید یدون اعتراض ی جونه کش داری گفت و شیرجه زد لای پاهام و لباشو چسبوند ب کصم و شروع کرد خوردن اخ حالا نخور کی بخور حسابی رو ابرا بودم و نفسام ب شماره اوفتاده بود همین که نزدیک ارضا شدنم بود یهو دره اتاق باز شد و حسین وارد شد اول تا مارو تو اون حالت دید چند ثانیه ای خشکش زدو بعد زودی پشتشو کردو با ی ببخشید درو بست و رفت....
اخ که بد ریده شد تو حسو حالم انگاری ی سطل اب یخ ریخن روم کصم خشک خشک شد کصی که تا چند دقیقه پیش دریاچه بود....
اومده بود صدامون کنه برای شام که تو بد موقعیتی مارو دید....
از ی طرف گشنم بود از طرفی ام از حسین خجالت میکشیدم ولی خب هرجور بود تحمل کردم گاهی متوجه نگاهای سنگین حسین میشدم اما بی تفاوت بودم....
چند وقتی ازین ماجرا گذشت و اصلا ب روی هم نیاوریم و همه چی عین قبل میگفتیم و میخندیدیم
تا ی روز طرفای چهار صب از شدت تشنگی از خواب پریدم و رفتم که اب بخورم از بغل اتاق یاس که اومدم رد بشم متوجه نوره کم سویی شدم که از لای در و اوم تاریکی ب چشم میخورد نگاهم ب ساعت اوفتاد پیش خودم گفتم یاس چیکار میکنه بیداره هنوز؟
اما باز بی توجه رفتم سمت اشپزخانه و ی لیوان اب خوردم و موقع برگشت ب اتاقم گفتم بزار یاسو دعواش کنم بگم زودتر بخوابه صب شد بعد تا لنگ ظهر میخاد بخوابه تنبل خانوم که وقتی رسیدم ب دره اناقش اومدم درو هول بدم باز بشه که متوجه اه و ناله خفیفی شدم و از همون لای در اروم ی نگاهی ب داخل انداختم که ی لحظه چشام چهارتا شد....
حسین خوابیده بود و یاس نشسته بود رو دهنش و حسابی داشت کص و کونشو میمالید به سرو صورت حسین و حسین خم با زبونش مشغول بود و همونجوری از لای در وایسادم ب تماشا بعد از کمی که یاس کص و کونو مالید ب سر و صورت حسین خم شد ب حالت 69 و کیر راست شده ی سیاهه حسینو گرفت دستش و شروع کرد ب ساک زدن و کیر ب اون بزرگیو تا ته مبکرد تو دهنش....
دیگه صدای اه و ناله حسین هم ب گوش میرسید مشخص بود حسابی داره حال میکنه و کمی بعد یاسو از روی خودش بلند کرد و اومد روش و سره کیرشو گذاشت رو کص یاس و با ی فشار تا ته جا مرد داخل که یاس ی نفسه عمیقی کشید و چشماشو بست و حسین هم خم شد و دستاشو تکیه گاه کردو شروع کرد تو کصه یاس تلنبه زدن و هی ب مرور سرعت و شدت تلنبه هاشو بیشتر میکرد که دیگه جفتشون ب اوج رسیدن و میشد فهمید که باهم ارضا شدن و حسین همه ابشو خالی کرد تو کصه یاس!!!!
حامله نشه حالا این دختر منو ببین که فکره چیم تو این موقعیت....
اومدم برم که ی دفعه ناغافل ی عطسه کردم و باعث شد توجهشونو جلب کنم و بفهمن که کسی پشت دره و دیدم که سریع خودشونو جمع کردن البته منم زودی پریدم تو اتاقم....
فهمیدم که متوجه شدن که من دیدمشون و حدسم هم درست بود چون طولی نکشید یاس اومد تو اتاقم و تا اومد جیزی بگه گفتم خاک تو سرت نه خاک تو سرت ببین خاک تو سرت
خندیدو گفتم میخندی دختر تو نمیتونی جلو خودتو بگیری حسینم از راه به در کردی؟
یاس:جوش نزن حالا ابجی خودش نخ داد از همون موقع که مارو تو اون وضعیت دید شروع کرد نخ دادن و منم که میدونی سره همه نخارو میگیرم ببینم ب کجا میرسه....
یکی زدم پس کلش و گفت وا باز چرا میزنی حالا؟
گفتم ابشو ریخت توت نمیگی کار دست خودت میدی شیکمت میاد بالا؟؟؟؟
یاس:اخ خوب شد گفتی یادم رفت قرص بخورم
یاسمن:نخور این اشغالارو عوارض داره
یاس:همیشه که نیست گاهی میزارم بریزن توش....
ی خاک تو سرت بهش گفتم و گفت ببین یاسمن گوشت اومده دره خونت بگیرو استفاده کن چی میخای ازین بهتر حسین دره گوشمونه دیگه بدون کیر نمیمونیم پسره کارشم بلده بکنه....
گفتم بله دیدم چه تلنبه های سنگینی تو کصت میزد
گفت:حقا که ابجیه خودمی پس نظرت چیه؟
یکم کص و کونم قلقلک اومد و راستش حسابی ام هوس کیر کرده بودم و خب دیگه با این سوتی ای که جلو هم دیگه ام داده بودیم جایز نبود دیگه پنهان کاری و یاس که رضایت منو دید ی لب ازم گرفت و گفت صفا باشه ابجی جونیه خودم ی دستی ام رو کصم کشید گفت صبر کن یگم حسین بیاد که بد تشنه ی کیری ابجی من میدونم....
کمی خجالت میکشیدم و استرس هم گرفتم اما دوست داشتم دلم بی تابه کیر بود اخ کیر چقدر من عاشقه این عضو بودم کیر اووووووم.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#30
Posted: 5 Nov 2021 02:01
(قسمت هفدهم)
یاس که به هوای فرستادن حسین پیشه من از اتاق رفت بیرون ناگهان استرس عجیبی منو فرا گرفت....
نمیدونم چه حس عجیبی بود از یه طرف حشری بودم و تشنه ی کیر از ی طرف واقعا از روی حسین خجالت میکشیدم درسته پیشه هم سوتی هایی دادخ بودیم که دیگه کار از خجالت و این حرفا رد بود اما خب من خجالت میکشیدم....
مات و مبهوت غرق در افکارم بودم که با صدای تقه ی در رشته ی افکارم از هم پاشید و با دستپاچگی و صدایی لرزون و مملوع از خجالت گفتم بفرمایید....
حسین وارد اتاق شد و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم اونم سرس پایین بود سلامی کردو منم زیر لب جوابی دادم و اومد نشست روی تخت کنارم و چند دقیقه ای بینمون سکوت حکم فرما بود و بعد حسین رو کرد ب من و منم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم همین که اومدم چیزی بگه چشمامو بستم و بی هوا لبامو گذاشتم رو لباش....
چند ثانیه ای طول کشید تا ب خودش بیاد بعد شروع کرد ب همکاری و منو کشید تو بغلش و نشستم روی پاش....قشنگ برجستگی کیر بزرگش رو ریز باسنم حس میکردم و صبر نداشتم ازینکه داخلم حسش کنم....
نمیدونم این یاس پدرسوخته کجا مونده بود....
شاید خاسته ما تنها باشیم نمیدونم....
همچنان در حال لب گرفتن بودیم که دستای حسین روی بدنم حرکت کرد و سینه هامو از روی لباس توی مشتش کرفت و لباشو از لبام جدا کرد و سرشو برد تو گردنم و شروع کرد خوردن گردنم و بعد منو خوابوند و اومد روم کمکم کرد لباسامو دراورد من فقط سکوت کرده بودم و خودمو سپرده بودم دستش و لذت میبردم..،.
طولی نکشید که فقط با یه شورت جلوی حسین خوابیده بودم و بعد از کمی که محو تماشای بدنم بود ی جونه کش داری گفت و حمله ور شد سمت سینم و عین قحطی زده ها مشغول خوردن شد جوری با ولع میخورد که هم خندم گرفته بود هم خودم هم هوس ممه کردم خخخخ....
اخ که رو هوا بودم منم که رو سینه هام حساس حسین ام نیم ساعتی قفلی زده بود رپ سینه و گردنم فکر کنم فردا که پاشم حسابی کبودیا خودنمایی کنه....
دیگه صبر نداشتم خودم سره حسینو با دستام فشار دادم پایین ب سمت کصم و اونم خوب متوجه منظورم شد و از روی شورت ی زبون ب کصم کشید و بعد از بغل شورتو زد کنار و کصه کوچولوم جلوی چشماش نمایان شد ی برق نگاهه حسینو دیدم و بعد داغی زبونشو رو چوچولم حس کردم و چشمامو بستم و رفتم تو حس اخ که جقدر قشنگ کص لیسی میکرد برام کص لیسیا نه اینکه طرف ی زبون ب چوچولت بماله بگی کصمو خورده چنان بل ولع و حرص کصمو میمکید و زبون میزد و لبه های باریک کصمو به دهان میکشید که رعشه ب تنم وارد میشد و طولی نکشید که با لرزه ای شدید و اهی بلند از سره لذت همه ابم با فشار پاشید تو دهن و سر و صورت حسین و اونم با ولع همه ابمو خورد و بعد اومد بالا و کنارم دراز کشید و بغلم کرد و شروع کرد ب نوازش و بوسیدن یکم که حالم جا اومد گفت چطور بود خانوم خانوما بدون حرف بهش ی لبخند زدم و غلطی زدم و اومدم روش و لبامو گزاشتم رو لباش کمی که لب گرفتیم لباساشو دراوردم و رسیدم ب شورتش که کیرش بدجوری توش خودنمایی میکرد انگار ن انگار همین ی ساعت پیش ی راند تو کص یاس فعالبت داشته و ابی ریخته و کصی تر کرده دستی روش کشیدم و شورتشو از پاش دراوردم و نگاهم میخ کیرش شد
اخ که چقدر هوس کیر کرده بودم خیلی وقت بود کیر نخورده بودم ی نگاه ب حسین انداختم دیدم چشماش خماره خماره ی زبون دوره کلاهک کیرش کشیدم و شروع کردم ب ساک زدن کیرش بزرگ بود کامل تو دهانم جا نمیشد اما تا اونجایی مه میشد میکردم تو و حسابی براش یه ساک پر توف مجلسی زدم و وقتی داشت ابش میومد مانع شد و بلند شد منو خوابوند و اومد روم و کیرشو کشید روی کصم و همین که اومد فشار بده دستمو گذاشتم جلوی سوراخ کصم گفتم حسین من دخترم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بده کیرشو با دستم گرفتم و گزاشتم روی سوراخ کونم و اونم که انگاری بدش نیومده اول خم شد یه لیس به سوراخ کونم زدو و سره کیرشو میزون کرد و با ی فشار کیرشو وارد کرد درد خفیفی تو کونم پیچید اما لذتبخش بود و حسابی حشری بودم حسین اروم اروم سانت ب سانت داخلم میکردو گاهی از درد زیاد دستمو روی شکمش میزاشتم و با حول دادنش ب عقب مانع فشاره بیشتر کیرش میشدم و اونم برا اینکه من اذیت نشم خیلی اروم و محتاطانه عمل میکرد و خیلی نرم و اروم تو کونم مشغول تلنبه زدن شد....
من که حسابی تو حال و هوای خودم بودم و داشتم رو ابرا سیر میکردم....
کامل که کیرشو تو کونم جا کرد و کونم جا باز کرد شدت تلنبه و ضربه هاش بیشتر شده بود و حسابی ام عرق کرده بود از عرقای اون تنه منم خیس شده بود و کمی ام سوزشی تو کونم احساس میکردم که دیگه نفهمیدم چی شد و رو اوج بودیم که گرما و داغی ابشو تو کونم حس کردم اخ سوختم....
حسین هم با نعره ای اروم شد همونجور که کیرش تو کونم بود روم دراز کشید نفهمبدم کی خوابم برد صب بیدار شدم لخت تو تختم بودم
با درد خفیف کونم یاد دیشب اوفتادم و اصلا نفهمیده بودم کی خوابم برده و کی حسین پاشده رفته و باز اون حسه خجالته امد سراغم با اینکه میدونستم گذراس و دیگه کار از کار گذشته اما خب دست خودم نبود پاشدم راهی حمام شدم و ی دوش اب گرم گرفتم کونم دردش بیشتر شده بود نه که خیلی وقت بود کون نداده بودم درد گرفته بود درست نمیتونسنم بشینم و کمی ام گشاد گشاد راه میرفتم بعد از حمام رفتم تو اشپزخونه ی چیزی بخورم دیدم یاس همینجوری رل زده ب من داره میخنده گفتم چیه خنده داره گفت میبینم که گشاد گشاد راه میری ابجی معلومه حسین خوب ب حساب کونه قلنبت رسیده ها حالا کنترل مدفوعتو که از دست ندادی؟
بهش ی چشم غره ای رفتم و گفتم خاک تو سرت
بعدم صبحانه خوردم و حاضر شدم که راهی شرکت بشم امروز دوتا از بچه ها نبودن حسابی کار ریخته بود سرم با اینکه بدنم کوفته بود و اصلا حسه کار نبود اما کون گشادمو جمع و جور کردم راهی شدم.. ..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...