انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

مهران و مهرانا


مرد

 
نام داستان :مهران و مهرانا
موضوع :خاطرات سکسی
داستان به صورت PDF است و ادعا شده خاطره است .
نویسنده داستان من نیستم اما اجازه لازم رو برای انتشار فایل دارم .
داستان ۳۱۵ صفحه است.
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  ویرایش شده توسط: Alideda   
مرد

 
فصل اول رو شروع میکنیم
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  ویرایش شده توسط: Alideda   
مرد

 
تمايلات من ( 1
من مهران 20 سالمه. مهرانا تقريبا يك و سال نيم از من كوچكتره. سينا هم ده سالشه. ما يك خانواده 5 نفري
هستيم كه در يكي از مناطق مركزي تهران زندگي مي كنيم. پدر و مادرم شاغل هستند و وضع مالي ما نزديك به
متوسطه .خانواده خوبي هستيم شايد تنها چيزي كه گاهي وقتها همه اعضاي خانواده رو آزار ميده تفاوت فرهنگ
و سنت نسلي كه ما در اون بزرگ شديم با نسل دهه پنجاه و شصت و هفتاد كه پدرو مادرم در اون رشد كردن
باشه. طوريكه گاهي وقتها حرف همديگه رو خوب درك نميكرديم.
طي چند سال دوران قبل از دانشگاه از بين ده دوازده دوست دختري كه داشتم موفق شدم سه تاشون رو از
ناحيه كون مورد لطف و عنايت قرار بدم نفر چهارمي رو كه خواستم از كون بكنم گفت از عقب نميده و از جلو
بكن .پرده نداشت ولي من از هر دوناحيه كردمش و بي خيال كونش نشدم. در كل من عشق كون بودم.به خاطر
تنگيش. داغي توش و حرارتش و از همه مهمتر ميشد بدون ترس بريزي توش.
نميخوام مثل خيلي ها از قد و وزن و بدنسازي بگم. من قيافه متوسطي داشتم نه زشت بودم و نه خوشگل. هيكل
معمولي هم داشتم ولي چيزي كه باعث جذب دخترهاي هم سن و سالم به طرف من ميشد خوشتيپ گشتن و
لباس پوشيدن و زبان چرب و نرمم بود كه خوب بلد بودم مخ بزنم.
مهرانا ولي دختر بسيار خوشگل ، جذاب و زيبايي بود. چشم هاي درشت و ابروان مشكي ،صورت سفيد ، لبهايي
كه نياز به پروتز نداشت و دندان هاي سفيد و يكدستش كه وقتي مي خنديد زيبايي صورتش رو چند برابر ميكرد
. كمر باريك بود و هيكل و سينه هاي بسيار ميزون و پري داشت.انصافا دختر خوش هيكلي بود. از همه خوش
فرم تر كونش بود كه حسابي برجستگيش هم تو شلوار خونگي وهم تو لباس بيرونش خودنمايي ميكرد. مانتوهاي
تنگي هم كه مي پوشيد اين برجستگي كونش رو بيشترنشون ميداد. گاهي وقتها تو خونه وقتي راه ميرفت لرزيدن

سينه ها و كونش ته دلمو مي لرزوند و كيرم تكون ميخورد ولي خب همه چيز مهرانا براي من ممنوع بود و همين
باعث ميشد اصلا بهش فكر نكنم.. سينا داداشم اعتراف ميكنم كه از من خوشگلتر بود. با اينكه فقط ده سالش بود
هر روز خوشگلتر از ديروز ميشد. موهاش فرفري شده بود و چشمهاش روز به روز روشن تر ميشد.كمي هم بور
شده بود. ميدونستم بزرگ بشه خوشگلترم ميشه وميتونه كلي دوست دختر داشته باشه...هميشه حواسم بهش بود.
ميدونستم توي دوران راهنمايي و دبستان بين پسرها كون كونك بازي زياده نميخواستم سينا توي اين راه بيافته
در كل من هم مثل خيلي از مردم آدمي بودم كه حسابي هواي خواهر و برادرمو داشتم كه كسي نگاه چپ بهشون
نكنه ولي خودم رو مستحق هر چيزي از جمله دختر بازي ميدونستم. من هم مثل خيلي ها معتقد بودم دختري
كه سالم باشه با پسر جماعت دوست نميشه پس اينهايي كه من با اونها دوست شدم و كردمشون پس حتما
خودشون هم ميخواستن و اينطوري رفتار خودمو توجيح ميكردم.
دوران پيش دانشگاهي رو تازه شروع كرده بوديم كه مادرم زمزمه هاي نامزد كردنم با دختر خاله ام رو يواش
يواش وسط مي كشيد . ميگفت اون بهت علاقه داره .وضع ماليشون هم از ما بهتره ميتونه آيندت رو تضمين كنه.
تا از دستت نرفته موافقت كن بريم خواستگاريش چند سال نامزد باشين تا درس جفتتون تموم بشه بعد هم ازدواج
كنين.
مهسا دختر بدي نبود مثل من نه زشت بود نه زيبا متوسط بود چند ماهي به همراه مهرانا كلاس ايروبيك ميرفتند
.فقط پول دار بودند يه خواهر كوچكتر از خودش هم داشت كه به طعنه به مادرم ميگفتم حتما محبوبه هم براي
سينا در نظر گرفتي. قصد نامزدي يا ازدواج با مهسا رو نداشتم. چون خانواده زن سالاري بودن و مي ترسيدم بعد
از ازدواج مثل شوهر خالم بشم غلام و كنيز مهسا. براي همين بهانه زياد مي آوردم.البته پدرم هم زياد موافق اين
ازدواج نبود و معتقد بود تو هر خونه اي مرد بايد بزرگ و مديرخونه باشه.
طعنه هاي چندين ساله مادرم به بابام بابت اينكه كارمندي بيش نيست و زندگي يكنواختي كه بابت پيشرفت
كردن داشتيم و عدم ريسك پذيري پدرم بابت افزايش سرمايه زندگيش باعث شد من پيشرفت به صورت پلكاني

و يواش يواش مثل پدرم را بي خيال بشم و تصميم بگيرم براي ساختن زندگي آينده ام دست به ريسك هاي
زيادي بزنم. دوست نداشتم قلك وار پول جمع كنم و ميخواستم قبل از بيست سالگي خودمو جمع و جور كنم.
شدم و چند Qnet براي همين تو همون دوران پيش دانشگاهي به پيشنهاد يكي از همكلاسي هام عضو شركت
روز بعد هم مهرانا رو عضو كردم و ظرف يك ماه دو تا از دوست دختراي سابقم رو كه نتونسته بودم بكنمشون
عضو كردم. هدفم اين بود هم زير مجموعه خودمو بيشتر كنم و هم همچنان رو مخشون كار كنم بلكه بتونم اونجا
بكنمشون.
اين جوري بود كه توسط يكي از همكلاسي هام به اين شركت معرفي شدم. Qnet جريان عضو شدنم تو شركت
قبل از اون پژمان ، همون همكلاسيم يك هفته بود كه مدام در مورد كار و نحوه پول درآوردن با من صحبت
ميكرد. وقتي قبول كردم حرف هاي مسئولين شركت رو بشنوم يك روز منو به محل شركت برد.
محل شركت در پرديس بود اون روز وارد يك آپارتمان مسكوني تازه ساز چهار طبقه شديم كه انگاري توي اين
آپارتمان فقط ما بوديم و طبقات ديگه خالي بود و هنوز كليد نخورده بود. تو اون واحد دختر و پسرهاي زيادي
وجود داشتند كه انگاري همه عضو بودن و اين منو دلگرم كرده بود. آرمان و نيما ليدر گروه بودند. اون روز كلي
برام صحبت كردند وروزهاي بعد سمينارهاي دكتر محمود معظمي و دكتر آزمنديان برام پخش كردن و بحث هاي
تكنولوژي فكر و موفقيت هاي مالي و هدفمندي را مطرح كردند تا اينكه قانع شدم ميتونم تا مدتي ديگه خودمو
حتي از نظر مالي به پدرم برسونم و بهش ثابت كنم كه دنيا بر پايه تكنولوژي استوار شده و دوره اونها ديگه گذشته
بود . براي ثبت نام در سايت FM و جور ديگه اي بايد پول درآورد و پيشرفت كرد. تنها مشكل موجود فالو مالي يا
و خريد نياز به پول داشتم كه من هم پولي در بساط نداشتم. بدبختي خريد هم بستگي به قيمت دلار Qnet
داشت كه بالاي 4000 هزار تومان شده بود و پولي نزديك به ده ميليون تومان نياز داشتم . از پدرمم كه نميتونستم
بگيرم چون اولا مخالف افكار من و ريسك كردن بود و دوما اگه ميفهميد ميخوام چيكار كنم حتما اجازه ثبت نام
و خريد نميداد.

تمام دارايي خودمو جمع ميكردم هم 6 ميليون بيشتر نميشد ... وقتي همه راه ها رو به روي خودم بسته ديدم
و داشتم پشيمون ميشدم آخرش آرمان كه يكي از ليدرهاي گروه و از بچه مايه دارهاي شهرك غرب بود به من
گفت كه در مقابل گرفتن سفته و تعهد مالي ميتونه بقيه مبلغ خريد كه 4 ميليونه رو به من بده تا من بتونم عضو
شركت بشم و بدين ترتيب از بانك به مقدار كافي سفته خريدم و داخلش رو طبق خواسته آرمان پر كردمو به
آرمان دادم و عضويت من تكميل شد.
3هفته از عضويت من در شركت گذشته بود. موضوع رو كاملا از پدر و مادرم پنهان كرده بودم. توي اين سه
هفته با اكثر بچه هاي گروه آشنا شده بودم. رفتارشون با عضوهاي جديد كاملا گرم و دوستانه بود.طوريكه انگار
چند سالي هست منو ميشناسن . منو با اسم كوچيك صدا ميزدن. جو بسيار شادي تو گروه حاكم بود.. اصلا
احساس غريبي نميكردم. تلاشم اين بود كه بچه هاي جديدي رو از طريق تلگرام و اينستاگرام عضو كنم. تو سايت
هاي مختلف عضو شدم تا تبليغاتي در مورد بازاريابي شبكه اي داشته باشم. آرمان ميگفت چون ما به دولت ماليات
نمي دهيم اونها با چنين شركت هايي مخالف هستند.
گذشته بود دو دل بودم مهرانا رو بيارم تو گروه يا نه..يك مقدار جو بيش Qnet تقريبا يك ماه از عضويت من در
از حد اونجا آزاد بود البته اونجا خواهر و برادر هم ديده بودم. پسردايي و دختر خاله هم ديده بودم ولي بزرگترين
مشكل اين بود كه نه من پول داشتم نه مهرانا. حتي موضوع رو با خود مهرانا هم مطرح كرده بودم. دوست داشت
بياد ولي پولشو نداشت. آخرش موضوع رو با آرمان و نيما مطرح كردم.فكر ميكردم آرمان ميتونه كمكم كنه
همينطوري كه من عضو شدم و سفته و تعهد مالي دادم مهرانا رو هم عضو كنه ولي اين بار خيلي سفت و سخت
تر بود اولش قبول نميكرد ميگفت تو خودت به من بدهكاري .... ولي چند روز كه روي مخش رفتم بالاخره قبول
كرد و به من گفت هر چقدر پول داره بگو بياره مابقي رو اگه زير 5 ميليونه من ميدم درعوض بابت برگردوندن
پولم يا چك ازش ميگيرم يا سفته.

يادمه اولين باري كه مهرانا رو به محل تجمع گروه تو پرديس بردم آرمان با تعجب مهرانا رو نگاه كرد و گفت
خانم مهدوي شما هستين؟. اين بار اين من بودم كه چشمام چهار تا شده بود. اولش فكر كردم اين دو تا همديگه
روقبلا ديدن و با هم آشنا هستن ولي خوب چرا مهرانا رو خانم مهدوي صدا كرد؟. يكي دو دقيقه بعد با ادامه
مراسم آشنايي و معارفه متوجه شدم آرمان مهرانا رو با يه بازيگر به نام هستي مهدوي اشتباه گرفته.
تا حالا نه اون بازيگر رو ديده بودم و نه اسمشو شنيده بودم. آرمان انگاري پرزنت مهرانا يادش رفته بود و مدام با
خنده در مورد شباهت مهرانا با اين بازيگره ميگفت. حتي ازما پرسيد كه آيا با اين خانم بازيگر فاميل هستيم يا نه
كه من ديگه داشت اعصابم خورد ميشد. اون روز آرمان و دو تا از دخترهاي گروه به نام سوگند و بيتا، مهرانا رو
پرزنت كردند . موقع برگشت به خونه سوار پرايد پژمان شديم كه همكلاسي خودم بود . فرداي اون روز هم مهرانا
براي خريد 2 ميليون بيشتر نداشت. آرمان قبلش گفته بود ميتونه تا زير 5 ميليون كمك كنه و بقيه اش رو بايد
خودتون جور كنيد ولي اون روز خيلي راحت 8 ميليون كمبود پول رو خودش پرداخت كرد و يك مقدارش هم
زنگ زد به داداشش ريخت به حسابش وچون چك نداشتيم مهرانا مثل من سفته خريد و بهش داديم..
آرمان هنوز موقع ديدن مهرانا اون رو خانم مهدوي صدا ميكرد و مي خنديد. قضيه وقتي براي من جدي شد كه
نيما هم از اين شباهت گفت. همون روز موقع برگشت به خونه كنجكاو شدم ببينم اين بازيگره كيه كه من تا حالا
حتي اسمش رو هم نشنيده بودم. البته من بيشتر بازيگراي قديمي زن ايراني رو مي شناختم ولي اينو نديده بودم
حتي مهرانا هم اين بازيگره رو نميشناخت. به خونه كه رسيدم رفتم پاي نت تو گوگل و قسمت تصاويرش سرچ
كردم هستي مهدوي. وقتي اينتر زدم ديدم اوهههههههههههههههههههه اين دختره چقدر شبيه مهراناست .خشكم
زد و به آرمان حق دادم از شباهت مهرانا به اين دختره بگه. اون لحظه من نميدونستم مهرانا شبيه اونه يا اون
بازيگره شبيه مهراناست. فقط مي خنديدم هي واي واي ميكردم و مهرانا رو صدا ميكردم. پس از بررسي دقيق تر
هر دو چهره به اين نتيجه رسيدم كه 80 درصد قيافه مهرانا شبيه اين بازيگره هست. يا قيافه اين بازيگره شبيه
مهراناست و البته تفاوت هايي هم تو صورت مهرانا با اون دختر بازيگره وجود داشت كه البته زياد به چشم نمي

اومد. زماني اين شباهت بيشتر ميشد كه عكس هايي تو سن پائين تر اين بازيگره رو نگاه ميكردم. تو اينترنت
19 ساله بوده كاملا شبيه مهراناي ما بود. - نوشته بود 26 سالشه ولي زماني كه 18
به هر حال وقتي مهرانا اومد عكس ها رو كه نشونش دادم دستاش رو جلوي دهنش گرفت و جيغ كوتاهي كشيد
و زد زير خنده. از من خواست پا بشم اون بشينه رو صندلي و هي مثل من واي واي ميكرد. مهرانا هم تو هنگ
بود. رفتم پائين عكس هاي روي فلش رو به پدر و مادرم نشون بدم مادرم تا توي تي وي ديد اولش شوكه شد و
باور نميبكرد و ميگفت برداشتي فتوشاپش كردي اين خود مهراناست و بابام هم از دستم شاكي شد. سينا هم
ميگفت اين آبجي مهراناست. ديدم اينجا ضد حال خوردم . بهشون گفتم شماها ديگه كي هستين برگشتم تو اتاق
خودم.
اون روز هم من تو شوك بودم هم مهرانا. منم از اون موقع واسه خنده مهرانا رو تو خونه هستي صدا ميزدم كه
بابام شاكي ميشد. البته باور كرده بود كه اون دختره يك نفر ديگه بوده ولي بازم دوست نداشت مهرانا رو با اسم
هستي صدا بزنم.
ياد آرمان افتادم كه همون روز اول مهرانا رو با هستي مهدوي اشتباه گرفته بود . آرمان 37 سالش بود و متاهل
بود و قيافه و هيكل مردونه اي داشت. ولي بسيار شوخ طب بود و با اعضا خيلي شوخي و خنده ميكرد كه ميدونستم
اين هم جز سياست هاي شركت هست. نيما هم پسر عموي آرمان بود كه هم سن و سال من بود و البته خوشتيپ
و با كلاس.
اكثر بچه هاي گروه مال مناطق غرب تهران بودند. سوگند از تهران سر بود. آرمان و نيما بچه شهرك غرب بودند.
سعيد يكي ديگه از بچه هاي گروه از شهرك اكباتان اونجا مي اومد. امير رضا از كرج مي اومد. همه يك هدف
داشتيم و آن پولدار شدن در كمترين زمان ممكن بود.

يك هفته بعد ميترا و نسترن كه از دوست دختراي سابقم بودن رو عضو گروه كردم اونها وضع ماليشون بد نبود
و راحت وارد گروه شدند.
رابطه من با اونها كم شده بود و در حقيقت ديگه دوست دخترم نبودند ولي باهاشون همچنان در ارتباط بودم.
البته موفق به كردنشون هم نشده بودم چون يه جورايي قصد تيغ زني منو داشتن و منم دم به تله نميدادم. در
عوض به جاي اين دو نفر مرتضي يكي ديگه از همكلاسي هام مدتي بود منو با رفيق دوست دخترش الميرا آشنا
كرده بود كه حداقل براي كردن بد نبود . اهوازي بودن و پوست سبزه اي داشت.. ارتباطمون در حد بيرون رفتن
بود و هنوز به لب گرفتن هم نرسيده بود چه برسه بخوام بكنمش.
تقريبا دو ماه از عضويت من تو شركت كيونت گذشته بود . يك روز تو تلگرام ويندوز كامپيوترم فعال بودم تمام
تلاشم اين بود بتونم دوست ويا آشنايي رو براي عضو كردن پيدا كنم كه ديدم از يك شماره ناشناس يه پيام برام
اومده .. بازش كردم ديدم نوشته : سلام خواهرت خيلي چاقاله ميدونستي؟
اولش فكر كردم طرف اشتباه گرفته . بهش گفتم داداش پيامتو اشتباه فرستادي..چند لحظه بعد دوباره پيام داد
چيه بهت برخورد بهت گفتم خواهرت چاقاله؟
دوباره نوشتم اولاخواهر ندارم كه به من بر بخوره دوما لطفا مزاحم نشو كار دارم.
داشتم با يكي از دوستام در مورد كار و شركت تو تلگرام حرف ميزدم كه دوباره پيام داد:
ولي خواهرت كون بيستي داره. خيلي ها دنبالش هستند.
اين بار جوابشو ندادم ولي ول كن نبود و پيام داد:
انگاري يكي از بچه هاي كلاستون ميخواد از عقب بزنه توش...
ديدم داره كس شعر ميگه بهش گفتم بذار بزنه. تو نگران ننه خودت باش...

بلافاصله جواب داد خوب تو كه غيرتي نيستي از اول ميگفتي زيرآب زني نكنيم تا طرف بندازه تو كون خواهرت...
داشتم از دست اين مزاحمه كلافه ميشدم بهش گفتم كس خل من خواهر ندارم.
داشتم مي رفتم سمت پنجره بلاك كردن كه پيام داد مگه مهرانا خواهر تو نيست؟
يهو كاملا هنگ كردم. چشمام روي صفحه مانيتوري كه تلگرام روي اون نصب كرده بودم خبره مونده بود. خونم
داشت به جوش مي اومد. اسم مهرانا انگاري مدام تو گوشم تكرار ميشد. گروه تلگرامي كه توش بودمو رها كردم و
در حاليكه دستام تعادل نداشت. نوشتم:
مادرجنده لاشي تخم داري بگو كي هستي بيام شلوار مادرتو در بيارم كس كش.
فحش هاي منو به خودم حواله داد و گفت يك نفر ديگه داره از كون خواهرت عكس ميگيره بعد تو ميخواي
شلوار منو دربياري.
بعد هم پشت سر هم نوشت تو كه خواهر نداشتي ننت يهو زائيد؟
مدام تهديدش ميكردم كه مادرت گائيدس تخم داري بگو كدوم خري هستي....
حالا اين من بودم كه پيام مي فرستادم و اون جواب نميداد.
وقتيكه از جواب دادنش نا اميد شدم خواستم تلگرامو ببندم كه دوباره پيام داد و نوشت:
اگه منطقي هستي ادامه بدم وگرنه فحش به من بدي ديگه چيزي نميگم.
در حاليكه سعي ميكردم آروم باشم نوشتم اسم خواهر منو از كجا ميدوني؟ تو كي هستي؟ اگه بفهمم كي هستي
كونتو پاره ميكنم.
از اين شكلك خنده چند تا فرستاد و نوشت من دارم بهت خوبي ميكنم تو فحش ميدي.

بعد هم بلافاصله نوشت چهارشنبه هفته پيش يكي از بچه هاي كلاستون داشت با موبايلش از كون خواهرت تو
راه مدرسه عكس و فيلم ميگرفت.
ديروز هم داشت همين كار رو ميكرد . من مطمئن هستم ميره با عكس هاي خواهرت جق ميزنه. البته پسره از
اون بكن هاست حواست به خواهرت باشه كونش آكبند بمونه...
بعد هم دوباره شكلك خنده فرستاد برام.
بدجوري با اين حرفش حرصم گرفته بود. به تلگرام لعنت مي فرستادم كه شرايطي فراهم كرده هر كسي راحت
مياد توش توهين ميكنه و ميره
بهش گفتم توي كوني هم دست كمي از اون مادر كوني نداري اسم اون مادر جنده رو بگو...
هر كاري كردم نگفت. بازم كلي فحش بارش كردم و خواستم بلاكش كنم كه ديدم شايد راست بگه و بعدا بتونم
ازش حرف بكشم . براي همين بي خيال بلاك شدمو تلگرامو بستم.
اعصابم به شدت خورد بود. شماره اي كه با اون به من پيام داده بود اصلا آشنا نبود. نميدونستم حرفاي اين
مرتيكه راسته يا دروغ ولي از بچه هاي كلاس ما هر كاري بر مياد.
بدبختي دبيرستاني كه مهرانا توش درس مي خوند دقيقا با ما تعطيل ميشدن و اين باعث دختربازي خيلي ها
ميشد.گيج بودم اين پسره اسم مهرانا رو از كجا ميدونه. شماره منو چطوري داره. حدس ميزدم آشنا باشه. همون
لحظه تلگرامو باز كردمو از توش شماره ناشناس رو برداشتم و زنگ زدم. هر چي زنگ زدم خاموش بود.
نيم ساعت بعد هم بلند شدم رفتم بيرون از باجه تلفن به همون شماره ناشناس زنگ زدم بازم خاموش بود.
برگشتم خونه غرق در تفكر بودم. تمام بچه هاي كلاس رو تو ذهنم آوردم و اخلاقشون رو مرور كردم . متاسفانه
بيشترشون شرايط دختر بازي رو داشتن. عقلم به جايي نميرسيد.

همچنان تو اتاقم بودم و سرم تو كتابم بود ولي فكرم مشغول بود. حتي خواستم دهن مهرانا رو سرويس كنم كه
ديدم اون گناهي نداره...
چون مطمئن بودم خبر نداره دارند از كونش تو مانتوي مدرسه عكس ميگيرند..
عصري مهرانا و سينا از پارك برگشتند. پدر و مادرم هم اومدند. همچنان اعصابم خورد بود. اون شب هر بار
تصادفي كون لرزون مهرانا رو كه چند وقتي بود هستي صداش ميزدم تو شلوار نازك خونگي مي ديدم با خودم
ميگفتم اين يارو كه با عكس كون مهرانا از روي مانتوي مدرسه اش جق ميزنه اگه اين كون رو تو اين شلوار نازك
يا لخت ببينه چيكار ميكنه....
خودمم شك نداشتم پسره عكس ها رو براي جق زدنش ميخواد وگرنه عكسي كه از پشت سر بندازن به چه
دردي ميخوره...
همش دعا ميكردم اين جريان سركاري باشه. اصلا حس و حال نداشتم. كاشكي مي تونستم اين جريان رو مثل
سوال امتحاني تو همون لحظه حلش ميكردم و همه چيز تمام ميشد ولي متاسفانه اين جريان نميتونست به راحتي
حل بشه و زمان بر بود و روي اعصاب من حتما تاثير منفي ميگذشت.
اون شب كم حرف شده بودم مادرم اينو فهميد و ازم سوال كرد ولي جوابشو ندادم. مهرانا هم اومد كنارم رو مبل
نشست و با خنده ازم پرسيد چي شده. بهش گفتم با بچه ها دعوام شده. پرسيد با بچه هاي گروه ؟ گفتم با بچه
هاي كلاس.
بيچاره مهرانا روحش هم خبر نداشت دارن به خاطر كونش جق ميزن.
شب درست و حسابي نتونستم بخوابم .حتي صبح زودتر از وقت كلاس از خواب بيدار شدم. نهايتا براي اينكه
بتونم زودتر اين قضيه رو تموم كنم و اعصابم به حالت نرمال برگرده تصميم گرفتم برم سركلاس ووقتي همه جمع

هستند و دبير نيست يه فحش ناموسي بكشم و بگم كدوم مادرجنده و خواركسده اي ديروز تو تلگرام به من پيام
ميداد. تا بلكه طرف به خاطر فحش هايي كه خورد عكس العمل نشون بده و بفهمم اين يارو كي بوده.
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  ویرایش شده توسط: Alideda   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
Alidedaدانلود نشد
     
  
مرد

 
تمايلات من( 2
وارد كلاس شدم رفتم سر جام نشستم.منتظر بودم تا همه بچه ها وارد كلاس بشن. ولي هر چه زمان ميگذشت
تمايلم براي اين كار كمتر ميشد تا اينكه به طور كامل به يكباره بي خيال شدم. چون به اين نتيجه رسيدم اگر تو
كلاس فحش بكشم اون بابايي كه داره ازكون و بدن مهرانا عكس ميگيره ميفهمه و ديگه نمياد و من دستم بهش
نميرسه. براي همين باز با اعصاب داغون نشستم سر جاي خودم. نهايتا تصميم گرفتم بعد از تعطيل شدن مدرسه
بي خيال فوتبال داخل مدرسه بشم و سريع تر از بقيه برم بيرون و از راه دور و به طور نامحسوس مهرانا رو كنترل
كنم تا اگه اين پسره پشت سرش بود بفهمم كيه.
توي دو ساعت وسط يه كاپشن مشكي كلاه دار از بچه هاي كلاس بغلي گرفتم و مال خودمو كه رنگ روشني
داشت و تابلو بود به اون دادم. قرار شد فردا كاپشن رو به هم برگردونيم.
اول قرارمو با الميرا دوست دختر جديدم كنسل كردم بعد هم بلافاصله و سريع تر از بقيه از كلاس زدم بيرون .
سريع كاپشن دوستمو بيرون از مدرسه به تن كردمو به سرعت به سمت دبيرستان دخترانه دويدم. تا فاصله 50
متري دبيرستان دخترانه رفتم و بعد وارد يك سوپر ماركت شدم. الكي نوشابه و كيك سفارش دادم و در حال
خوردن منتظر شدم.
مهرانا و آزاده بعد از 3 تا 4 دقيقه اومدن و از كنار سوپر ماركت رد شدن. آزاده دختر همسايه ما بود و پوستي
سبزه داشت وكمي لاغر بود.
بلافاصله بعد از رد شدن اونها به فاصله چند متري چهار نفر اومدن واز جلوي سوپري رد شدن كه سه نفرشون
همكلاسي من بودن و دست هر سه تاشون موبايل بود.. نفر چهارمي موبايل دستش نبود و تو كلاس ما هم نبود
ولي مي شناختمش. درست پشت سر اين چهارنفر و به فاصله يك قدمي دو تا از همكلاسي هام اومدن كه باز

دست يكيشون موبايل بود ولي اون يكي چيزي دستش نبود.بعد از اون هم يه خانم سن بالا رد شد بعد دو تا دختر
دبيرستاني و بعد هم يكي از بچه هاي مدرسه كه اين بار از سوپري بيرون اومدم و با اون همراه شدم.
متاسفانه فاصله من با مهرانا و آزاده خيلي زياد شده بود و دير از سوپري بيرون اومده بودم. بدبختي اينكه از اين
فاصله هم هيچ چيزي معلوم نبود و حتي اگه نزديك هم بودم اونها براي عكس گرفتن، موبايل رو جلوي شكمشون
مي گرفتن و من از پشت سر چيزي نمي ديدم.
برنامه من شكست خورده بود و ناراحت و عصبي بودم.
از همون سر كوچه كه به نزديكي مهرانا و آزاده رسيده بودم تا نزديكي خونمون نگاهم به كون لرزون مهرانا تو
مانتوي مدرسه اش بود. برعكس مهرانا، آزاده چيز خاصي براي ارائه و ديدن نداشت و من هم زياد ازش خوشم
نمي اومد. البته دوستاي ديگه مهرانا از نظر قيافه و هيكل بدك نبودند و اگه پا ميدادن ميكردمشون.. آزاده چون
همسايه ما بود چه موقع رفت و چه برگشت به مدرسه با مهرانا بود.
وقتي بهشون كاملا نزديك شدم از پشت سر يهو و ناگهاني لپ مهرانا رو گرفتم و گفتم خوشگل كي بودي تو؟
تا اين حرفو زدم هردوتاشون زدن زير خنده..
زودتر از مهرانا وارد خونه شدم. سينا هميشه نيم ساعت زودتر از ما به خونه مي رسيد. اون لحظه هم داشت
بازي ميكرد. pes
تا عصر كه پدر و مادرم اومدن افكارم داغون بود ولي تو خونه وانمود ميكردم حالم خوبه.
بعد از شام پا شدم رفتم تو حياط زير درخت خونمون كه تو آخراي پائيز ديگه برگي نداشت نشستم. چند دقيقه
بعد مهرانا هم اومد كنارم نشست و گفت چند روزه خودت نيستي چيزي شده؟
گفتم چيزي نيست و بيشتر نگران بدهكاري هستم كه به آرمان بالا آورديم. نزديك 12 ميليون بدهكاريم و اگه
نتونيم اين مبلغ رو پس بديم بيچاره مي شيم.
بلند شد ايستاد و گفت من دلم روشنه بچه ها تو گروه خيلي از نظر روحي شادن و اين نشون ميده حتما سود
هم ميكنن كه اينطوري هستن..
با وجود اينكه تعقيب و گريز اون روز شكست خورده بود و ميدونستم فايده نداره ولي يك نوع كشش و تمايل
عجيبي داشتم تا باز هم از راه دور همون كار قبلي رو انجام بدم.
براي همين روز بعد كه باز دنبال مهرانا و آزاده بودم اين بار فقط سه تا از همكلاسي هام پشت سرشون بودن.
همون ديروزي ها كه موبايل داشتن.... منتهي هيچكدوم موبايل دستشون نبود.
با توجه به 2 روز تعقيب و گريز مهرانا و آزاده، به اين نتيجه رسيدم فرهاد و حميد و منصور از همكلاسي هام
پاي ثابت حركت پشت سر مهرانا و آزاده هستند. شك نداشتم اونها ميدونستن مهرانا خواهر منه چون مادرم و
مهرانا يك بار كه براي مجلس ختم و خاك سپاري يكي از فاميل اومده بودن مدرسه... چند تا از دوستام ديده
بودن من با اونها صحبت ميكنم ديگه باور كرده بودم اون يارو تو تلگرام راست گفته بود.اين رو هم مطمئن بودم
كه هدف عكس گرفتن اون يارو مهراناس نه آزاده چون مهرانا يك سر و گردن خوشگلتر و خوش هيكل تر از آزاده
بود.
بدبختي من اينجا بود كه مسير اونها با ما يكي بود. كار ناجوري هم نميكردن. مزاحم مهرانا و آزاده هم نشده
بودند كه برم سر وقتشون و دهنشون رو سرويس كنم..
بالاخره همون روز بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم و سبك و سنگين كردن پيامدهاي كاري كه ميخواستم
انجام بدم تصميم گرفتم موضوع رو به يك نفر بگم تا بتونه نزديك اون سه نفر بشه و برام آمار بگيره.

هر چي تو ذهنم دنبال آدم مورد اطمينان گشتم كسي رو بهتر از پژمان پيدا نكردم. پژمان هم دوست صميمي
من بود هم همكلاسيم بود هم تو گروه عضو بود و از همه مهمتر مهرانا رو مي شناخت.
دو سه بار فرصت و زمينه گفتگو با پژمان فراهم شد ولي هر بار يا خجالت كشيدم يا دو دل شدم با اينكه آدم
شوخي بود و باهاش راحت بودم ولي بازم سخت بود گفتن چنين ماجرايي.
بالاخره دلو زدم به دريا و همه چيز رو اول خلاصه و بعد كه خجالتم ريخت از اول كامل براش تعريف كردم.فقط
نگفتم اون سه نفر كيا هستند سرانجام نفس راحتي كشيدم. منتظر عكس العمل پژمان شدم. داشت آروم مي
خنديد و همزمان گفت:
بيچاره طرف معلومه خيلي تو كفه يه دختره البته سليقش خيلي خوبه...
اين جمله آخري رو آروم گفت . خودمو زدم به نشنيدن و گفتم چي گفتي؟
حرفشو عوض كرد و گفت منم دقيقا فكر ميكنم اگه عكس ميندازه براي همون كار ميخواد.
ازم پرسيد حالا اين سه تا كس خل كيا بودند؟
اين بار وقتي بهش گفتم پوزخند بلندتري زد و گفت اينها كه تو كف نيستن همين فرهاد خواهر آرش روكرده
اون دوتاي ديگه هم دوست دختر دارند.
خواهر آرش رو مي شناختم. بد چيزي نبود. آرش هم همكلاسيم بود.
سكوت كرده بودم كه ادامه داد قضيه تو دو حالت بيشتر نداره
1 -مهرانا به اينها پا نداده براي همين دارند از پشت سرش عكس يا فيلم ميگيرن.
2 -يا اينكه ميدونن مهرانا خواهر تو هست و ممكنه تو مسير باشي جراعت نميكنن كاري كنن
همچنان سكوت كرده بودم . دوباره به حرف اومد و گفت حالا از من چي ميخواي؟
صفحه 18 از 315
گفتم من ميخوام بدونم اين مرتيكه كيه كه داره اين كار رو ميكنه برو قاطي اين سه نفر شو.
نگذاشت حرفم تموم بشه و با خنده در حاليكه ازم فاصله ميگرفت گفت اونوقت ممكنه من مخشو بزنما.
لگدي حوالش كردمو گفتم زر مفت نزن.
با اين كارم تازه فهميدم كيرم كاملا شق شده و چون شلوارم پارچه اي بود مثل فنر چپ و راست ميره.
اون لگد رو كه زدم سيخ بودن كيرمو پژمان هم فهميد و با خنده گفت اوهههههههه اين چرا سيخ شده.
كوله پشتي رو جلوي كيرم گرفتم كه كسي نبينه و سريع جو رو عوض كردم و گفتم چي شد ميري ببيني اين
سه تا دارند چه گوهي ميخورند؟
جواب مثبت داد و گفت حالا تو از اينكه اين بابا داره عكس و فيلم ميگيره ناراحتي يا با دوست شدنشون هم
مشكل داري.
جواب دادم با هردو تا.
سرش رو به نشانه تاسف تكون داد كه نفهميدم منظورش چيه ولي به هر حال قبول كرد.
وقتي تنها شدم به خودم و اين كير لعنتي فحش ميدادم. اين چه وقت بلند شدن بود. اصلا چرا سيخ شده بود؟
وقتي به خودم مراجعه كردم احساس كردم تمايلاتي داره در من به وجود مياد كه قبلا اصلا در من نبوده و يا اگر
بوده شرايط براي رشد اين تمايلات وجود نداشته.
براي اينكه اين تمايلات رو بشناسم به زمان بيشتري نياز داشتم.
از طرف ديگه احساس ميكردم چشمام هم بعد از حرف هاي اون يارو تو تلگرام نسبت به گذشته بيشتر روي بدن
و كون مهرانا ميره و اين داشت برام عادت ميشد.

اون روز بالاخره با الميرا دوست دخترم رفتيم بيرون ولي دل و دماغ نداشتم. مرتضي و دوست دخترش هم
اومدن.
مرتضي يواشكي مدام ازم سوال ميكرد:
زدي توش يا نه؟ كي ميخواي بزني توش؟ نزني از دستت رفته.
شب هم مدام نگاهم روي بدن و كون مهرانا بود. اگه قبلا تصادفي بود ولي حالا مي ديدم انگاري يه نياز شده
برام و اگه نگاه نكنم انگاري كمبود پيدا مي كنم. رفتارهاي عجيبي پيدا كرده بودم. كيرمم موقع نگاه كردن سيخ
ميشد. تعريف و تمجيد هاي ديگران از مهرانا داشت كار ميداد دستم.
نگاهم به بدن مهرانا ديگه يواش يواش از نگاه خواهر و برادري دور ميشد و به حالت نگاه به يه دختر غريبه تغيير
مسير ميداد.
طي چهار روز از پژمان آمار اون آدمهايي كه پشت سر آزاده و مهرانا حركت ميكردن رو مي گرفتم. به نتايجي
رسيدم كه به غير از يكي دو مورد بقيه رو حدس زده بودم.
اون نتايجي كه خودم حدس زده بودم يكيش اين بود كه پژمان هم گفت بيشترين كساني كه پشت سر خواهرت
راه ميزن همون سه نفر يعني فرهاد و منصور و حميد هستند. دومين حدسم كه درست بود اينكه اونها ميدونستن
مهرانا خواهر منه و اينو پژمان هم تائيد كرد. سومين حدسم اين بود كه كم پيش مي اومد پسري پشت سر دختري
راه بره و به اون تيكه نندازه و ميدونستم اونها هم اين كار رو ميكنن.
اما پژمان علاوه بر چيزايي كه گفت دو تا خبر هم به من داد كه كاملا دگرگون و منقلب شدم. اوليش اين بود
كه آزاده و مهرانا هم جواب متلك و تيكه پروني اونها رو ميدن و ميخندن. دوميش كه خيلي طول كشيد به من
بگه و هي لفتش ميداد اين بود كه منصور يه بار كه آزاده و مهرانا كنار موبايل فروشي داشتن تو ويترين رو نگاه

ميكردن مهرانا رو انگشت كرده و خيلي محكم تاكيد ميكرد صدرصد اوني هم كه داره از خواهرت عكس ميگيره
همين منصوره.
اون روز كه پژمان اين خبرها رو به من داد ازش پرسيدم عكس العمل مهرانا بعد از اينكه منصور اون كار رو كرد
چي بود؟ با خنده سري تكون داد و گفت اولش خنديد بعد فقط منصور رو نگاه كرد شايد هم چون منو در حال
عبور از خودش ديد چيزي نگفت.
پژمان وقتي اين حرف ها رو به من زد باز سيخ كرده بودم و كيرم داشت تو شلوار جيني كه پوشيده بودم اذيت
ميشد.
بدبختي باز هم قلمبگي كيرم تو شلوار از نگاه پژمان دور نموند. ولي اين بار اولش چيزي نگفت. آخرين آماري
كه پژمان به من داد اين بود انگاري خود آزاده و مهرانا هم بدشون نمياد اين سه نفر پشت سرشون راه برن و
اذيتشون كنن چون يكي دوبار ديدم كه جلوي طلا فروشي يا موبايل فروشي منتظر ايستادن وقتي اين سه تا
اومدن اونها هم حركت كردن.
بعد از تموم شدن حرف هاي پژمان كيرم چنان سيخ شده بود كه داشت اذيتم ميكرد منتظر بودم پژمان حواسش
پرت بشه جابجاش كنم ولي اون پيش دستي كرد و گفت ضايع پيراهنت رو از تو شلوارت در بيار بنداز روي شلوارت
همه فهميدن سيخ كردي.
بماند كه چطور سرخ و سفيد شدم. پژمان بيچاره مدام منو قسم ميداد كه به هيچ كسي نگم اون به من آمار
داده.
با خودم كه تنها شدم وبه حرف هاي پژمان كه فكر ميكردم و آمار گرفتنش همچنان سيخ ميكردم.
بدبختي به يكباره طي يك هفته و نيم در دام هوس هاي نامتعارف افتاده بودم. مني كه تا دو هفته قبل روي
مهرانا تعصب داشتم حالا اين تعصب يواش يواش داشت رنگ مي باخت. مقصر پيام هاي اون يارو تو تلگرام بود كه

تا دو سه روز منو عصبي كرده بود 100 درصد اگه همون روز اول پسره رو پيدا كرده بودم و حالشو مي گرفتم فكر
و خيالم آسوده ميشد و همه چيز تموم ميشد. ولي چون نميدونستم اون پسره كيه مجبور ميشدم به كاري كه اون
پسره با عكس هاي مهرانا ميكنه فكر كنم. تصورجلق زدن اون پسره با عكس هاي مهرانا مدام جلوي چشمام بود.
بعد از اون به اين فكر ميكردم كه طرف موقع جلق زدن با عكس مهرانا چي ميگه.
يواش يواش و با گذشت زمان اين تصورات جلوتر ميرفتن وجديد ميشدن. تصور ميكردم اگه اين يارو مهرانا رو
لخت ببينه چه كار ميكنه . درنهايت تا قبل از اينكه پژمان آمار بده مهرانا رو زير اون پسر در حال كرده شدن تصور
ميكردم و وقتي اين تصورات در ذهن من مي اومد كيرم نبض هاي ريزي مي زد و شق ميشد.
آمار پژمان خيلي دير به من رسيده بود و ديگه كار از كار گذشته بود و اون تصورات بر من مسلط شده بودند. نه
تنها اون موقع عصبي نبودم بلكه وقتي گفت منصور مهرانا رو انگشت كرده سريع سيخ كردم. ديگه اين تصور نبود
و در دنياي واقعي اتفاق افتاده بود.
پژمان هم با خبر انگشت شدن مهرانا آتش اين هوس هاي نامتعارف رو بيشتر كرد و حالا ديگه منصور رو در
حال كردن مهرانا تصور ميكردم.
خنده مهرانا موقع انگشت شدنش به منصور نشون ميداد از حال دادن بدش نمياد.
يك شب تا صبح نتونستم بخوابم و با كير سيخ به اين موضوع فكر ميكردم. در نهايت ديدم ديگه بدم نمياد
دخترخوشگل و خوش هيكلي مثل مهرانا توسط همكلاسي ها و دوستام كرده بشه. خود من هم توي اون چند روز
اين قدر تو خونه به كون لرزونش نگاه كرده بودم كه مدام شق ميكردم.دل من هم ديگه كس و كونش رو ميخواست.
اين بار تصميم گرفتم جاي دوست دخترم الميرا ، مخ مهرانا رو بزنم وحداقل از كون بكنمش.
دخترها رو ديگه خوب مي شناختم انگشت شدنش توسط منصور نشون ميداد بدش نمياد قبل از ازدواج كرده
بشه و من هم دوست داشتم دختر بعدي كه زيرم ميخوابه مهرانا باشه. ديگه آزادانه و بدون تعصب به مهرانا نگاه

ميكردم. بي قيد و بند شده بودم. همه چيز ظرف چند روز از اين رو به اون رو شده بود. حالا منم ديگه به تو كفي
هاي مهرانا پيوسته بودم. قصدم اين بود هر جور شده بكنمش.
به خونه بر مي گشتيم هم در مورد خريدهامون تو شركت Qnet فرداي اون روز بعد از اينكه همراه مهرانا از گروه
صحبت ميكرديم و هم توي راه مدام به كونش و سينه هاش توي اون مانتوي تنگ سفيد نگاه ميكردم و ياد انگشت
شدنش توسط منصور مي افتادم. ميدونستم منصور و چند تا از همكلاسي هام دنبال كون مهرانا هستن. يكي دو
روز بعد تصميم گرفتم منصور و اون دو نفر ديگه رو بيشتر تو كف مهرانا ببرم. البته شك نداشتم خيلي هاي ديگه
هم تو كف مهرانا هستند ولي اين سه نفر خيلي پر رو بودند.
از اوايل سال تحصيلي از طريق تلگرام با حميد و مرتضي و منصور و پژمان و چند تا از همكلاسي هام در ارتباط
بودم. حالا قصد داشتم دو تا از بهترين عكس هاي مهرانا رو با لباس خونگي به بهانه تولد سينا تو پروفايلم بذارم
تا هم زيبايي خيره كننده و هيكل ناز مهرانا روبهتر ببينن و كف كنن و هم منصور رو ديوانه و داغون كنم.
برام جالب بود منصور كه با عكس مهرانا تو مانتوي مدرسه جلق ميزنه اين دو تا عكسو ببينه چيكار ميكنه.
اولين عكس من و مهرانا و سينا با هم بوديم . مهرانا سمت چپ سينا روي مبل نشسته بود سينا وسط بود و من
هم سمت راست. يه تاپ قرمز تنش كرده بود و رژلب رنگ تاپش زده بود و موهاي بلندشو روي شانه هاش ريخته
بود. برجستگي سينه هاي دخترانه اش كه كاملا متناسب بدنش بود از زير تاپش كاملا معلوم بود. رانهاي نازش تو
شلوار كتان سفيدش به خاطر اينكه جلوش ميز عسلي بود تا زانومعلوم بود ولي لاي پاش باز بود. من اين عكسو به
خاطر مشخص بودن سينه ها و باز بودن لاي پاهاش تو پروفايلم گذاشتم.
درعكس دوم مهرانا نيم رخ ايستاده بود و داشت سر سينا كلاه تولدشو ميگذاشت. كاملا نيم رخ پستونهاش از زير
تاپش معلوم بود و از همه ديدني تر نيم رخ كونش بود كه كاملا برجستگي و قلمبگي و خوش فرميش تو شلوار
كتان سفيدش معلوم بود. من اين عكسو بيشتر براي اين انتخاب كرده بودم كه وقتي دستاشو بلند كرده بود تا

روي سر سينا كلاه بذاره تاپش بالا رفته بود و مقداري از پوست سفيد بالاي كونش تو عكس معلوم بود. با اينكه
مهرانا عكس هاي لختي تر زيادي داشت ولي اصلا دوست نداشتم بيشتر از اين جلو برم . هنوز كمي غيرت در من
باقي مونده بود.
بعد از گذاشتن عكس ها تو پروفايلم يكي دوساعتي منتظر شدم منصور يا حميد آنلاين بشن. وقتي منصور آنلاين
شد براش كليپ خنده دار فرستادم تا با ديدن كليپ عكس پروفايلمم ببينه. شماره فرهاد رو نداشتم . براي اولين
بار دستمو داخل شورتم كردم و كيرمو مي ماليدم . چند دقيقه بعد منصور پيام داد تولد داداشت بوده؟. دستم
روي كيرم شروع كرد لرزيدن . نوشتم آره و براي اينكه خودمو عادي جلوه بدم نوشتم كليپ رو كه فرستادم ديدي؟
جواب مثبت داد و استيكر خنده فرستاد.
پيش خودم مي گفتم الان داره به عشق مهرانا جلق ميزنه و اين چنان منو تحريك كرد كه اولين جلق عمرمو با
همون عكسي كه تو پروفايلم فرستاده بودم به عشق مهرانا زدم. بعد از جلق به يكباره حس بدي به من دست داد
و از اينكه عكس هاي مهرانا رو توي پروفايلم گذاشته بودم پشيمون بودم. قصدم اين بود كه عكس ها رو بردارم كه
مهرانا و سينا به يكباره وارد اتاقم شدن. شانس آوردم علاوه بر شورت شلوار پام بود وگرنه خيسي شلوارم منو جلوي
خريده بوديم Qnet مهرانا تابلو ميكرد. مهرانا نيم ساعتي در مورد تحويل گرفتن لوازم مخابراتي كه از شركت
صحبت كرد و اينكه گفتن بايد يك ماهي صبر كنيم جنس هامون از دبي وارد ايران بشه و قراره يكي از ليدرهاي
شركت از بندر براي ما و بقيه بياره. تصميم گرفته بوديم خريدهامون رو در تهران بفروشيم و پولش رو بابت
بدهكاري پرداخت كنيم. البته مهمترين چيز براي ما عضويت در شركت بود و به قول بچه هاي گروه خريد كردن
فقط براي عضويت بوده و زياد مهم نيست. هم من و هم مهرانا دو نفر زير مجوعه داشتيم و منتظر بوديم كه طبق
برنامه از شركت پورسانت بگيريم.
اون روز وقتي مهرانا و سينا از اتاقم رفتن اون احساس بد هم تموم شده بود. فهميدم اين احساس بد فقط بعد از
ارضا شدن به وجود مياد. وقتي شهوتم سر جاش برگشت ديگه دوست نداشتم عكس ها رو بردارم.

همون شب مهرانا با خنده اومد پيش من و گفت عكس هاي تولد سينا رو تو پروفايلت گذاشتي جواب مثبت كه
دادم باز با خنده جواب داد ديوانه دوستات هم مي بينن كه. با دست اشاره كردم مهم نيست اونها دوست نيستن
كه كسخلن. با دهن باز خنديد و با لحني كه بابام با ما حرف ميزد اداشو درآوردم و گفتم تو عصر حجر زندگي
نميكنيما ادامه دادم اونها هم عكس دوست دختر و فك و فاميل و ننه و مادربزرگشون ميذارن.
همين مسئله باعث شد مهرانا از اون شب علاوه بر پست هاي معمولي عكس هاي خودش و دوستاشو كه بي
حجاب هم بودن تو پروفايلش بذاره. من و مهرانا دو تا سيم كارت و دو تا اكانت تلگرام داشتيم كه پدرو مادرم فقط
از يكيشون خبر داشتن و البته اون اكانت مخصوص خانواده و فاميل بود. اون اكانت ديگه رو با اسم ديگه اي ساخته
بوديم تا از ديد پدر و مادرم مخفي بمونيم.
تقريبا دو روز از زمانيكه عكس هاي مهرانا رو توي پروفايل تلگرامم گذاشته بودم گذشته بود. طبق عادت هميشگي
ظهر بعد از تعطيل شدن مدرسه تو حياط موندم و با بروبكس كلاس هاي ديگه نيم ساعتي فوتبال زديم. شك
نداشتم فوتبال بازي كردنم تو مدرسه بعد از تعطيلي و نبودنم تو مسير برگشت به خونه باعث شده بود آدمهايي
مثل منصور و بقيه دنبال مهرانا و آزاده بيافتن.
بعد از بازي با همون پيراهن و شلوار ورزشي قرمز رنگ رفتم كنار ديوار حياط مدرسه رو زمين نشستم و پاهامو
دراز كردم تا خستگيم كمتر بشه.. عجيب بود كه پژمان هنوز خونه نرفته بود. وقتي ديد تنها هستم به سمت من
اومد. عصباني به نظر مي رسيد قيافه اش درهم و برهم بود.
نزديك من كه شد گفت اين يارو كه هنوز داره پشت سر آزاده و مهرانا راه ميره مگه دهنشو سرويس نكردي؟
با سر جواب منفي دادم.
پوزخندي زد و گفت منو باش فكر كردم زدي داغونش كردي. پس براي چي به من گفتي برات آمار بگيرم كه
اون كيه؟

تو ذهنم دنبال جواب بودم. بهش گفتم ببين من شك ندارم مهرانا و آزاده به اين بابا محل سگ هم نذاشتن كه
با مهرانا اون كار رو كرد.
پژمان اومد كنارم نشست و گفت ميخوام يه سوال ازت بپرسم مي تونم راحت تر حرف بزنم؟ناراحت نميشي؟
گفتم نه.
پرسيد تو كه فهميدي منصور داره از بدن و هيكل خواهرت عكس ميگيره تو كه ميدوني منصور تو ادد ليست
تلگرامته چرا برداشتي عكس هاي نيمه لختي خواهرتو گذاشتي تو پروفايلت؟ ديروز منصور تو كلاس عكس مهرانا
رو تو گوشيش به من و حميد نشون ميداد و بعد گوشيش رو ميگذاشت روي كيرشو مي خنديد.
يه لحظه از اين سوال پژمان هنگ كردم. اصلا فكرشو نميكردم پژمان چنين سوالي از من بپرسه.
بهش گفتم من اصلا حواسم نبوده كه اين كسخل تو ادد ليستمه. نذاشت حرفم تموم بشه و گفت ببين مهران
تو كارها و حرفات بو داره عجيب و غريب شدي خيلي مشكوك ميزني. شرمنده اينطوري ميگم چون منصور مهرانا
رو انگشت كرده بعد تو نه تنها نرفتي دهنشو سرويس كني تازه عكس هاي نيمه لخت خواهرتو كه مورد دلخواه
منصور هم هست برداشتي گذاشتي تو پروفايلت.
جوابشو ندادم يعني جوابي نداشتم بهش بدم.
پژمان ديگه داشت بي پرده حرف ميزد. صداش هم كاملا مي لرزيد. بعد از مكسي كوتاه با صداي لرزون گفت
من كاملا ميدونم تو چه مرگته و دنبال چي هستي. مطمئن هستم بدت نيومده منصور خواهرتو انگشت كرده. از
رفتارت كاملا معلومه به بيشتر از انگشت هم راضي بودي.
وانمود كردم منظورش رو نفهميدم . ازتو تلگرامش عكس كير فرستاد و پائينش نوشت منظورم اينه اگه به جاي
انگشت با كير...

بدبختي تو همون لحظه وقتي اين جمله رو گفت كيرم به سرعت شق كرد و خيلي تابلو حركتش از زير گرمكن
معلوم بودكه داره بالا مياد.. كمي از ديوار فاصله داشتم تا اومدم پاهامو جمع كنم بلافاصله روي دو پاي من نشست
و گفت چيه ميخواي مدرك جرمتو جمع كني كه سيخ اومده بالا؟
در حاليكه آروم بهش فحش ميدادم بهش گفتم از روي پاهام بلند شه ولي اون ول كن پاهام نبود دوباره ادامه
داد من كه ميدونم دوست داشتي منصور با كيرش كار رو تموم ميكرد نه با انگشت.
ديدم ول كن نيست با صدايي كه كسي نشنوه گفتم نههههه
تا اينو گفتم دستشو گذاشت روي كير شق شدمو و گفت ولي اين چيز ديگه اي ميگه. من دومين بار كه سيخ
كرده بودي همه چيز رو فهميدم و...
به زور پاهامو از تو دستاش درآوردم و درحاليكه از خجالت سرخ و سفيد شده بودم بلند شدم لباسهامو پوشيدمو
تنهايي به سمت خونه حركت كردم.
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
مرد

 
Vahid2000:
دانلود نشد

بابت این مشکل از شما عذرمیخوام.
داستان به صورت یکجا منتشر نخواهد شد.
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
مرد

 
تمايلات من( 3
بد جوري جلوي پژمان ضايع شده بودم.آبروم كاملا رفته بود. پژمان ديگه همه چي رو فهميده بود. سوتي هاي
وحشتناكي داده بودم.
خودمو لعنت ميكردم كه چطوري پس از آمار دادن اون يارو تو تلگرام و فكر كردن به اين موضوع و تصورات
جنسي ناشي از اون طي چند روز حساسيتم روي مهرانا رو از دست دادم.وقتي هم پژمان گفت منصور مهرانا رو
انگشت كرده ديگه كاملا اين حساسيت از بين رفت وتازه خودمم بهش تمايل پيدا كردم.
نزديك خونه بودم كه گوشيم زنگ خورد. پژمان بود. نميخواستم جواب بدم ولي بايد عادي رفتار ميكردم. وقتي
جواب دادم گفت بابت چند دقيقه پيش تندروي كردم و ازم معذرت خواست. بعد هم ادامه داد من دوست دارم
صميميت و رفاقت بين من و تو از اين به بعد بيشتر بشه.. گفتم مگه الان نيست. گفت از هميني كه الان هست
هم بايد بيشتر بشه و ادامه داد چون رفيق فابريكمي ميخوام يه چيزي بهت بگم بين خودمون بمونه. نيما پسر
عموي آرمان چند روز پيش به من گفت اين خواهر دوستت كه شبيه اون بازيگره هستي مهدويه اهل دوستي و يا
عشق و حال هست؟ منم حقيقتو بهش گفتم كه خواهرشو چند ماهي نيست مي شناسم و نميدونم.
خواستم بگم حواست به نيما باشه.
گوشي رو كه قطع كردم شك نداشتم اگه در مقابل منصور عكس العمل نشون داده بودم الان پژمان جراعت
نميكرد بگه نيما چشمش دنبال مهراناست.
وقتي وارد خونه شدم يك راست رفتم سراغ مهرانا... تو آشپزخونه بود و داشت پياز سرخ ميكرد. از حرص با كف
دستم آروم زدم در كونش. اوففففف مثل ژله لرزيد و كيرم تكوني خورد. بلافاصله لپشو گرفتم كشيدم سمت درب

آشپزخونه. قاشقي كه دستش بود به زمبن افتاد و آخ آخ كنان بهم گفت نكش ديونه آويزون ميشه. بي ريخت
ميشه. بهش گفتم زيادي خوشگلي بذار يكم بي ريخت بشي.
به خاطر لپش كه توي دستم بود مجبور بود دنبالم بياد . بردمش تو هال و اون لباس هايي كه ديروز خريده بود
و هنوز تو هال بود رو نشونش دادم و گفتم هي برو لباس هايي كه اون بازيگره مي پوشه بخر.
وقتي اينو گفتم لپشو از تو دستم درآورد و خنديد و گفت تازه كجاشو ديدي اون دختره هستي موهاش فر فري
هست منم ميخوام موهامو فر كنم مثل اون.
تا اومدم دوباره لپشو بگيرم جيغ كشان فرار كرد تو آشپزخونه.
رابطه خواهر و برادري من و سينا با مهرانا به خصوص من با مهرانا به خاطر اينكه يكي دوسال اختلاف سني
داشتيم بسيار عالي بود. با من مهربون بود. هواي همو به خصوص پيش پدر و مادرمون كه كمي سنتي فكر ميكردن
داشتيم.به ندرت جر و بحث ميكرديم چه برسه به دعوا. مهرانا بسيار شاد و شوخ طبع بود. تو كار همديگه اصلا
دخالت نميكرديم و هيچ وقت كنترلش نميكردم.هيچ وقت روز تولد من و سينا يادش نميرفت و برامون كادو
ميگرفت. با اين خصوصياتي كه داشت بعيد بود بتونم كونش رو تصاحب كنم ولي با خودم عهد كرده بودم بكنمش
تنها چيزي كه منو اميدوار ميكرد خبر انگشت شدنش توسط منصور و خنديدن مهرانا به منصوربود كه نشون ميداد
از اين كار منصور بدش نيومده.
بازي ميكرد . با سينا فوتبال زدم ولي اين قدر فكرم پيش حرف هاي پژمان pes رفتم سراغ سينا طبق معمول
بود كه از يك بچه 10 ساله مثل سينا 6 تا گل خوردم.
فرداي اون روزتو مدرسه پژمان رو كمتر ديدم. آخراي كلاس شيمي زنگ زدم به الميرا باهاش بيرون قرار گذاشتم.
بعد از تعطيل شدن مدرسه به مهرانا هم زنگ زدم و گفتم ناهار منتظر من نباشه و خودش ناهارشو با سينا بخوره.
خنده اي كرد و گفت خوش بگذره.. مهرانا از مدتها قبل ميدونست من دوست دختر دارم و الان هم با اون هستم.

بعد از اينكه تلفن رو قطع كردم همون موقع اين موضوع به ذهنم اومد كه از اين به بعد يواش يواش روي كردن
هاي دوست دخترام پيش مهرانا مانور بدم.
قرار بود با الميرا اول به كافه ابيانتو نزديك پارك ساعي بريم وبعد براي قدم زدن روي برگ هاي زرد پائيزي وارد
پارك ساعي بشيم وعشقولانه در كنيم. بعد هم به رستوران معروف نايب بريم كه اون هم نزديك پارك ساعي
هست . قراربود اونجا هم من كلي بابت سفارش غذامون پياده بشم. چند هفته اي بود كه با الميرا دوست شده بودم
و تونسته بودم دستشو موقع قدم زدن تو دستم بگيرم. موقع جدا شدن از هم باهاش دست بدم و هر دو سمت
لپاشو بوس كنم . موقع وارد شدن به كافي شاپ و رستوران يا مغازه هم دستمو به پشت كمر و بالاي كونش مي
بردم و به سمت داخل مغازه يا رستوران دعوتش ميكردم كه البته گاهي دستمو الكي ليز ميدادم تا بالاي برجستگي
كونش هم مي رسوندم.
هنوز زمان و مراحل زيادي باقي بود تا بتونم به كس وكونش برسم. ولي اون روز تو قرارمون اتفاقي افتاد كه منو
چند هفته زودتر به كردنش نزديك كرد. وقتي اومد يه مانتوي تنگ اسپورت دانشجويي سبز كم رنگ تنش بود
كه برجستگي سينه و كونش رو نشون ميداد. سينه هاش نسبت به سنش بزرگترنشون ميداد . يه شلوار لي آبي
رنگ و كتوني قرمز اسپورت هم تو پاش بود. الميرا دختر خوشگلي بود و من از همون لحظه اول كه ديده بودمش
واسه كردنش تلاش ميكردم. وقتي سر قرار همديگه رو ديديم ازم خواست اول به دفتر خدماتي و امور مشتركين
همراه اول بريم تا سيم كارت جديدش رو فعال كنه. وارد اونجا كه شديم كمي شلوغ بود . با هم رفتيم پيش يكي
از متصديان كه خانم جوان و نسبتا چاقي بود. الميرا شناسنامه و كارت مليش به علاوه سيم كارت خريداري شده
اش رو داد به اون خانم وبعد هم چند متر عقب تر رفت روي تنها صندلي كه خالي بود نشست. منم رفتم بالا
سرش ايستادمو با هم حرف مي زديم . چند دقيقه بعد همون خانم ما رو صدا كرد كه از شناسنامه و كارت ملي
كپي بگيريم كه من چون هميشه پاچه خوار دوست دخترام بودم بهش گفتم تو بشين من كپي مي گيرم. شناسنامه
و كارت ملي رو گرفتمو رفتم باجه مربوطه براي گرفتن كپي. يه آقايي هم جلوي من بود. همينجور شناسنامه رو

تو دستم خم كرده بودم داشتم با نوك انگشتام ورق ميزدم كه يهو چشمم خورد به يك اسم كه تو صفحه مشخصات
همسر نوشته شده بود. سريع صفحه مربوطه رو باز كردم . از ديدن اسم يه پسر تو اين قسمت به شدت شوكه
شدم. كاملا هنگ كرده بودم. چشمام چيزي رو كه ميديد باور نميكرد. يك اسم به نام مهرداد بابايي تو قسمت
مشخصات همسر نوشته شده بود. حساب كردم 21 سالش بود. انگاري سه سال از الميرا بزرگتر بود .تاريخ ثبت
عقد هم براي 6 ماه پيش بود.
اينها رو كه ديدم كفري شدم. از حرص دندون هامو روي هم فشار ميدادم ولي چيزي نميگفتم. كپي ها رو
گرفتمو دادم به اون خانم و با الميرا زديم بيرون. بدجوري اعصابم داغون بود و سكوت كرده بودم برعكس من الميرا
مدام فك ميزد. حرف زدن زيادش باعث شد بيشتر اعصابم خورد شه بهش گفتم مهرداد كيه؟ به من نگاهي كرد
و گفت مهرداد؟
خنده تلخي كردمو و گفتم آره مهرداد بابايي همون كه اسمش تو شناسنامت هست. تا اون لحظه داشت پا به
پاي من مي اومد. تا اين اسمو گفتم انگار نوبت اون بود هنگ كنه سر جاش ايستاد و چهار چشمي منو نگاه كرد.
كاملا رنگش پريد. ازش خواستم راه بره و در همون حال بهش گفتم من ازت انتظار داشتم با من صادق باشي اين
بابا كيه تو شناسنامت؟
با يه حالت عصبي به حرف اومد و گفت تو كافه ابيانتو برات ميگم.
ديگه تو مسير حرفي بين ما زده نشد. شايد ميخواست بهانه ها رو آماده كنه.. مطمئن بودم اصلا حواسش به اين
نبوده كه اسم يه نفر تو شناسنامش هست وگرنه شناسنامه و كارت مليشو به من نميداد.
تو كافه ابيانتو الميرايي كه تا چند دقيقه قبل مدام فك ميزد حالا از خجالت صورتش سرخ شده بود . سرش
پائين بود و داشت با ليوان هات چاكلتش بازي ميكرد. با خودم ميگفتم خوب شد تا حالا عاشق الميرا نشدم و از

نظر عاطفي بهش وابسته نيستم وگرنه معلوم نبود الان چه بلايي سر خودم آورده بودم من هدفم از اولش هم كه
باهاش دوست شدم فقط كردنش بود و بس.
بهش گفتم چي شد ميخواستي اينجا بگي خوب بگو.
همچنان كه سرش پائين بود گفت 6 ماهه عقد مهردادم. 6 ماه پيش با هم عقد كرديم. داره ليسانس ميگيره..
ازش پرسيدم واقعا فكر منو كردي اگه دوستت داشتم و بيشتر از اين بهت وابسته ميشدم الان چه وضعي داشتم؟
باز هم سكوت كرد.
همون جوري كه الميرا سكوت كرده بود يهو فكري به ذهنم رسيد كه اگه درست اجراش ميكردم مي تونستم
هدفشو از دوست پسر گرفتن با وجود عقد دايم بودن با يك پسر ديگه بفهمم . قصدم اين بود ازش سوالاتي بپرسم
تا منو بدون اينكه خودش بفهمه ببره به سمت چيزي كه دنبالشه.
ازش پرسيدم پسره آشناست يا غريبه؟
هات چاكلتشو خورد و گفت غريبه هست تو نمايشگاه كتاب باهاش آشنا شدم بعد دو سال به من پيشنهاد ازدواج
داد منم قبول كردم.
ازش پرسيدم تو هم همينجوري تخمي تخيلي قبولش كردي.
هنوز سرش پائين بود ولي با اين حرف من خنده روي لباش اومد.
گفت مهرداد همه چيزش خوبه. ازش پرسيدم دوستت داره؟جوابش اره خيلي زياد بود و گفت هر هفته وقتي
مياد خونمون برام دسته گل مياره ازش پرسيدم تو چي مهرداد رو دوست داري؟
انگار يواش يواش داشت جون تازه اي ميگرفت. جوابش باز هم اره خيلي زياد حتي از مهرداد بيشتر
ازش پرسيدم با هم دعوا ندارين كه ؟

بلافاصله جواب داد اصلا و ادامه داد اين سوال ها رو براي چي مي پرسي نكنه حسودي ميكني؟
چاقال خانم چقدر خنگ بود كه نميدونست من اينها رو براي چي مي پرسم.
من هم هات چاكلتمو سر كشيدمو گفتم حسودي؟ به من مياد حسود باشم؟
دوباره ازش پرسيدم وضع ماليش چطوره؟ ميخواستم بدونم به خاطر پول مهرداد باهاش عقد كرده يا نه كه جواب
داد مهرداد داره درسش تموم ميشه و بزودي وارد بازار كار ميشه . وضع ماليشون هم زياد خوب نيست.
ازش پرسيدم حالا اين شازده داماد خوشگله؟
اخماش رفت تو هم و گفت از تو خوشگلتره.
ديگه فراموش كرده بود چند دقيقه پيش چه گندي ازش رو شده بود و به راحتي حرف ميزد.
اين بار ازش پرسيدم اهل مسافرت و تفريح هست؟
جواب داد بيشتر پنج شنبه و جمعه ها خارج از تهران ميريم سولقان، فشم،لواسون و...
حالا وقتش بود سوال اصلي رو ازش بپرسم
بهش گفتم با هم رابطه هم دارين؟
احساس كردم كمي خجالت كشيد ولي جواب داد اره خوب عقد هم هستيم ديگه.
ازش پرسيدم اونوقت راضي هستي از اين رابطه؟
با گفتن اره خيلي زياد از جاش بلند شد و گفت ديگه بريم..
تو دلم گفتم پس چاقال براي چي دوست پسر گرفتي قصدت دادنه ديگه. ميخواي كس بدي. يهو يادم اومد اين
كه عقد كرده به احتمال خيلي زياد مهردادجلوش هم بازه كرده و تو كونم عروسي بود.

كاملا شق كرده بودم اگه بلند ميشدم الميرا حتما مي فهميد شق كردم . انگاري كيرم جلوتر از من فهميده بود
كه هدف الميرا دادنه.
با جواب هايي كه الميرا به سوالات من داد فهميدم هيچ مشكلي با مهرداد نداره..
دختري كه نامزدش رو خيلي دوست داره، ميگه همه چيز نامزدم خوبه، ميگه نامزدم دوستم داره عاشقمه، تفريح
هم مي رن. از همه مهتر دختره تو رابطه جنسي هم از نامزدش راضيه و در كل هيچ مشكلي نداره پس دوست
پسر براي چي ميگيره؟
براي اينكه خانم بذاره.
هميشه وقتي از يك خانم مي پرسيدي چرا با وجود داشتن همسر به همسرت خيانت ميكني براي توجيه كار
خودش صدتا دليل مي آورد. يا ميگفت شوهرم سرد بوده تو رابطه جنسي. يا خانم راضي به ازدواج نبوده يا خانم
عاشق يه نفر ديگه بوده به زور شوهرش دادن و صدها دليل ديگه.. ولي من اينجا اون سوالات رو زيركانه از الميرا
پرسيدم تا به خودم ثابت كنم اين بهانه ها الكيه و طرف ميخواد به غير از نامزدش به ديگران هم بده.
از طريق خيابان ولي عصر وارد پارك ساعي شديم از پله هاي زيادش پائين رفتيم. اومدم دستشو تو دست بگيرم
دستشو كشيد و همزمان كه داشت پائين ميرفت گفت ميخوام اين دوستي رو همين جا تمومش كنم. از اين
حرفش جا خوردم.بهش گفتم چرا اونوقت؟
ادامه داد تو ميگي با تو صادق نبودم . روحيه ات رو خراب كردم. ممكن بود صدمه ببيني و... نگذاشتم ادامه بده
گفتم بابا جون من اون موقع عصباني بودم يك چيزي گفتم. تو هم اگه از همون اول به من در مورد مهرداد ميگفتي
مشكل به وجود نمي اومد. الان هم مشكلي نيست. دوست ندارم در جا بزني من ميخوام اين دوستي ادامه پيدا كنه
تو چي؟

سكوت كرده بود حرفي نميزد. چاقال خانم ميدونست دخترا پيش پسرها دست بالا رو دارند داشت حالت
طلبكارانه به خودش ميگرفت. به طرف وسايل بازي بچه ها رفت منم دنبالش مي رفتم . روي يه تاپ كه از چوب
ساخته شده بود و گنجايش دو تا سه نفر رو داشت نشست من هم رفتم كنارش نشستمو گفتم من مشكلي بابت
ادامه دوستي ندارم تو چي؟ بالاخره به حرف اومد و گفت اگه تو اينطوري ميخواي منم مشكلي ندارم. وقتي اينو
گفت نفس راحتي كشيدم و دوباره تو كونم عروسي شد. تو دلم گفتم وقتش برسه جوري ميكنمت كه تا حالا كسي
نكرده باشه.
همون جور روي تاپ كنار هم نشسته بوديم . بهش گفتم ولي من نگران اين هستم اگه يك وقت مهرداد من و
تو رو با هم ببينه چه شود. هر دو بدبختيم. تا اينو گفتم از روي تاپ بلند شد و گفت من اون زمان كه مجرد بودم
از ترس بابام با دوست پسرهام به يك ماه نرسيده كات ميكردم.بعد هم خنده اي كرد و ادامه داد الان هم موندم
چرا هنوز با تو هستم.
تو دلم گفتم براي اينكه هنوز نكردمت.
اين حرف آخري كه زد حدس زدم حتما جوري رفتار ميكرده كه دوست پسرهاش به يك ماه نرسيده ميكردنش
بعد هم خانم دوستي با اونها رو قطع ميكرده.
براي اينكه بفهمم حدسم درست بوده يا نه تصميم گرفتم يواش يواش برم تو فاز دستمالي. اين طوري به كردنش
هم نزديك ميشدم.
من هم از روي تاپ بلند شدمو دستاشو تو دستم گرفتمو و گفتم ولي باور كن تو از اون دوستت كه دوست دختر
مرتضي هست خوشگلتري. مي خنديد و ميگفت جدا؟ بعد هم بهش گفتم كوفتش بشه مهرداد خيلي خوش شانسه
كه تو رو پيدا كرد.

با الميرا از عمدي روي برگ هاي تل انبارشده توسط مامور شهرداري مي رفتيم و اونها رو دوباره روي زمين
پخش ميكرديم و قاه قاه مي خنديديم. يك جا داشتيم از سربالايي بالا مي رفتيم ديدم خلوته كسي نيست به
بهونه اينكه الميرا داره كند حركت ميكنه دستمو انداختم دور كمرش به خودم فشارش دادم و همزمان گفتم تنبل
خانم من بايد بيارمت بالا ؟
ايستاد و كركر خندش بلند شد . منم دل زدم به دريا و دستمو كه پشت كمرش بود پائين بردمو روي برجستگي
كونش قرار دادمو گفتم يالا حركت كن . خوش شانس بودم كه لج كرده بود و حركت نميكرد و فقط مي خنديد.
. از اينكه دستم روي برجستگي كونش بود حالي به حالي شده بودمو كيرم داشت شلوارمو جر ميداد. وقتي ديدم
شرايط آماده هست لج كرده حركت نميكنه همون لحظه يكي از انگشتامو لاي درز كونش كشيدم. طوريكه انگشتم
درست لاي چاك كونش رفت و بقيه انگشتام برجستگي دو طرف كونش رو لمس كرد. هنوز داشت ميخنديد ولي
با انگشت كردن من يهو برگشت پشت سرشو نگاه كرد ببينه كسي هست يا نه. بعد هم با چشمهاي اشك آلود از
خندش رو به من كرد و گفت ديوانه يكي ميبينه زشته.
دستمو دوباره روي كمرش قرار دادمو و گفتم لامصب چي ساختي آدم دلش ميخواد. تا اينو گفتم پوزخند بلندي
زد و دستاش رو جلوي صورتش گرفت. اشكهاش از خنده روي صورتش ريخته بود. بهش گفتم اينو نگاه داري گريه
ميكني يا ميخندي؟ با اين حرفم ديگه كس خل شد دولا شد و هر دو تا دستشو گذاشت روي پاهاشو دوباره زد
زير خنده. بهش گفتم جون من نميري اينجا كار بدي دستمون اونوقت مهرداد مياد جاي كون تو كون من ميذاره.
ديگه داشت از حال ميرفت بلندش كردم كمكش كردم راه بره با آستين هاي مانتوش اشكهاشو پاك ميكرد. كمي
ديگه راه رفتيم تا رسيديم به حيات وحش پارك . غير از پرندگان يه سنجاب و يه لاك پشت هم ديدم يهو ياد
اون جوك سنجابه افتادم براي اينكه روي اون جوكه مانور بدم به الميرا گفتم من از سنجاب مي ترسم ديگه جلوتر
نميام. خنده اي كرد و گفت مسخره بازي درنيار بيا ببين اين پرنده ها چقدر نازن. از اونجا عبور كرديم وارد يه راه
صاف و مستقيم شديم كه درختان هر دو طرفشو به طرز زيبايي هرس كرده بودند. ديدم دوباره راه خلوت شده

دوباره دستمو دور كمرش حلقه كردمو و گفتم ميدوني براي چي من از سنجاب مي ترسم؟ چند وقت پيش دو نفر
ميخواستن دو تا سنجاب ناياب رو از مرز رد كنن براي اينكه دستگيرشون نكنن ور ميدارن سنجاب ها رو ميذارن
تو شورتشون. پاسگاه اولي رو رد ميكنن دومي رو هم رد ميكنن به سومين پاسگاه كه ميرسن يكيشون سنجابه رو
در مياره پرت ميكنه بيرون پليس هم ميگيرتشون. تو زندان رفقيش ميگه آخه مادر جنده تو كه تا اينجا اومده
بودي يكم ديگه هم صبر ميكردي از مرز رد شده بوديم. آخه چه مرگت بود سنجابه رو درآوردي؟
دوستش بهش ميگه آخه سنجابه سر پاسگاه اول فكر كرده بود تخم هاي من فندوقه، سر پاسگاه دوم فكر كرده
بود كون من لونشه، به سومين پاسگاه كه رسيديم ميخواست فندوق ها روببره تو لونش.
تا اينو گفتم الميرا چنان زد زير خنده كه شل شد سرش افتاد روي سينه من. گوشه لبشو بوس كردمو آروم
بهش گفتم جون خوشت اومد؟
بدجوري شق كرده بودم تصميم گرفتم همينطور كه سرش روي سينه منه كيرمم از پائين به سمت كونش بكشم
تا متوجه بشه.
وقتي اين كار رو كردم چند لحظه برجستگي كونشو توسط كيرم حس كردم. كم مونده بود همونجا بيهوش بشم.
بدبختي دو نفر از دور تو مسير ما قرار گرفتن و مجبور شديم ازهم جدا بشيم ولي الميرا هنوز ميخنديد. كاملا
مطمئن بودم شق بودن كيرم روي كونش رو حس كرده. وقتي اين همه دستماليش كرده بودمو اعتراضي نميكرد
معلوم ميشد حدس هايي كه زده بودم درست از آب در اومده و قصدش از اينكه به من گفت با دوست پسرهاش
به يك ماه نرسيده كات ميكرده اين بوده كه زودتر كار رو تموم كنم. اين حدس زماني به يقين كامل تبديل شد
كه موقع خروج از درب پارك دستمو پشت كمرش بردم وقتي ديدم كسي پشت سرمون نيست پائين بردمو روي
كونش قرار دادمو سه تا از انگشتمو محكم لاي كونش كشيدمو هلش دادم جلو طوريكه زودتر از من از درب پارك
خارج شد. تا اين كار رو كردم باز پشت سرشو نگاه كرد بعد به من گفت ديونه اينجا ديگه خيابونه مردم مي بينن

. جواب دادم من نبودم سنجابه بود ميخواست بره تو لونش. البته لونشو خيلي خوب ساخته قراره من هم لونشو
ببينم تو اين هفته.
ديگه همه چي رو فهميده بودم الميرا با توجه به اون همه دستمالي كونش و اعتراض نكردنش نشون داد بذاره و
ميخواد بده و من هم هر چه سريعتر قبل از اينكه از دستم بپره بايد ميكردمش. تصميم داشتم تو هفته پيش رو
مكان كردنش رو جور كنم. چند ماهي بود با دختري نبودم حسابي به كردن الميرا نياز داشتم. دلمو صابون زده
بودم الميرا با توجه به اينكه 6 ماهه عقد كرده پرده هم نداره و ميشه از دو طرف حسابي كردش. بعد از پارك
ساعي رفتيم ناهار رو تو رستوران نايب ساعي خورديم و موقع جدا شدن از الميرا جاي لپش اين بار از لبش كه
داشت صحبت ميكرد بوسه گرفتم. بعد از اينكه الميرا رفت زنگ زدم به مرتضي و دو تا از دوستام براي جور كردن
خونه خالي. خونه خودمون نميشد چون من صبح مدرسه بودم و بعد از ظهر هم مهرانا و سينا خونه بودند. مرتضي
گفت چون الميرا رفيق دوست دختر منه و من برات جورش كردم و خونه خالي هم كه با من باشه بايد من هم
يك دست بكنمش. قبول نكردم به دو تا از دوستام زنگ زدم كه اونها هم منو پيچوندن. ناچار تصميم گرفتم صبح
سه شنبه يعني سه روز بعد كه درس هام سبكه مدرسه نرم و الميرا رو بيارم خونه خودمون و كار رو تموم كنم. به
خونه كه رسيدم زنگ زدم الميرا و بهش پيشنهاد رفتن به سينما صبح سه شنبه رو دادم. براي الميرا مشكلي نبود
چون اون روز كلاس نداشت و قبول كرد.
فقط مي تونم بگم تو كونم عروسي راه افتاده بود.
فرداي اون روز تو حياط مجتمع آموزشي يك راست رفتم پيش پژمان كه با دو سه تا از دوستام دور هم جمع
شده بودن و صحبت ميكردن.
پژمان تا منو ديد اومد سمت من و گفت بههههههه رفيق فاب خودم فكر كردم سر اون حرفها با من قهر كردي.
گفتم اون حرفا چيزي نبود كه منو ناراحت كنه. در ضمن اومدم ازت درخواست كنم روز سه شنبه صبح ماشين
پرايدتو بدي من . چشمهاش چهارتا شد و گفت مگه رانندگي بلدي؟ مگه صبح سه شنبه كلاس نداري؟گفتم

رانندگي بلدم ولي گواهينامه ندارم.. ماشين بابامو سوار ميشدم همينطوري ياد گرفتم.سه شنبه ميخوام كلاسو
بپيچونم. كمي سكوت كرد و گفت حالا براي چي ماشين ميخواي؟
مجبور شدم راستشو بهش بگم و گفتم ميخوام تو محل تابلو نشم پياده با يه دختر غريبه باشم. ميخوام يك راست
با ماشين بيام تو حياط و جاي پاركينگ بابام...
وقتي فهميد بهم گفت اوهههه نامرد تك خوري؟؟؟؟ كمي شوخي كرديم و آخرش گفت مشكلي نداره بهت ميدم
اصلا هر وقت خواستي ماشين در اختيارته شب و روز ولي بعدا بايد به وقتش جبران كني. بهش گفتم كس مشنگ
من كه ماشين ندارم روبروي من ايستاد و گفت من كه ماشين نخواستم... واسه جبران چيزهاي ديگه هم هست.
كنجكاو شدم و گير دادم مثلا چه چيزهايي بگو امروز بهت بدم ؟ برگشت گفت به وقتش كه بيشتر با هم صميمي
تر شديم بهت ميگم. هنوز اونجوري كه من ميخوام با هم فابريك و صميمي نشديم. اون موقع اگه ازت بخوام
مطمئنم نه نميگي. اين قدر گير دادم بهش كه بگه تا اينكه گفت راستي بهت گفتم فرهاد خواهر آرش رو كرده؟
احساس كردم از عمدي رفت سراغ اين جريان . بهش گفتم اره گفتي ولي خيلي خلاصه بود.
خنده اي كرد و گفت الهام خواهر آرشو كه ديدي؟ با سر تائيد كردم و گفتم بد چيزي نيست اتفاقا كردني هم
هست ادامه داد فرهاد ميگه الهامو بردمش خونمون بكنمش ديدم بابام زودتر از هميشه اومده خونه خلاصه مجبور
شدم ببرمش خونه پسر عموم دو بار من كردمش و يه بار هم پسرعموم بابت خونه خالي كرد.
داشتم از ضد حالي كه فرهاد خورده بود مي خنديدم.
توي حياط آروم راه مي رفتيم و حرف ميزديم. بهش گفتم اونوقت آرش نفهميد كه فرهاد خواهرشو كرده؟ گفت
نه چون يكي دوبار اون
بچه هايي كه جريان رو ميدونستن فرهاد رو واسه خنده مجبور ميكردن بشينه روي صندلي كنار آرش و آرش
هم از همه جا بي خبر با فرهاد گرم صحبت ميشد. داشتم زمين آسفالت رو نگاه ميكردم از پژمان پرسيدم حالا

اگه آرش مي فهميد به نظرت چيكار ميكرد؟ سرشو به علامت نميدونم تكون داد و گفت من شناختي از آرش
ندارم ولي احتمال زياد فرهاد گائيده ميشه بعد ادامه داد ولي من خودم نظر شخصيم اينه با اينكه مثلا ميتونم
مخفيانه با خواهر همكلاسيم حال كنم اگه بفهمم خود همكلاسيم روي خواهرش تعصب كمي داره يا روي خواهرش
غيرتي نميشه تازه خوشش مياد اونوقت ترجيح ميدم داداش دختره يا همكلاسيم هم بدونه و خبر داشته باشه
ميخوام خواهرشو بكنم. چون براي من اين طوري لذتش بيشتره.
همون لحظه احساس كردم پژمان از حرف هايي كه ميزنه منظور داره . احساس ميكردم حرفاش معناداره به
خصوص كه بحث گائيدن خواهر آرش توسط فرهاد رو بدون زمينه قبلي مطرح كرد. يه لحظه فكر كردم نكنه
منظور پژمان از حرف هايي كه ميزنه من هستم.
تو همين فكرها بودم كه برگشت با خنده گفت از هستي خانم چه خبر؟ سرمو بالا گرفتمو و گفتم از وقتي
فهميده با اين بازيگره شباهت زيادي داره هر چي پول از بابام ميگيره ميره براي خودش لباس هاي مارك دار اين
بازيگر رو ميخره. تازه ميخواد بره موهاشم شبيه اين بازيگره فرفري كنه. پژمان اوههههههه گفت و ادامه داد در اين
صورت ديگه با اون بازيگره مو نميزنه...
ظهر كه از مجتمع آموزشي بيرون اومدم اول رفتم رستوران براي خودم و سينا ناهار خريدم چون مهرانا اون روز
نبود و كلاس ايروبيك داشت ولي وقتي پامو تو حياط خونه گذاشتم از صداي موزيك زيبايي خارجي كه داشت تو
خونه پخش ميشد فهميدم مهرانا نرفته كلاس و داره تو خونه تمرين ميكنه. اين اولين بارش نبود كه اين كار رو
ميكرد و من هم قبلا زياد اهميت نميدادم. ولي از وقتي تمايلات من عوض شد و آرزوي لمس سينه ها و كردن
اون كون نازشو داشتم تصميم گرفتم رقص هاشو نگاه كنم . غذاي سينا رو كه داشت چيپس ميخورد بردم روي
ميز ناهارخوري گذاشتم مال خودمو آوردم تو هال و روي ميز عسلي گذاشتم روي مبل لم دادمو رقص زيباي مهرانا
رو كه ايروبيك و زومبا بود نگاه كردم. با درآوردن زبونش در حال رقص به من خوش آمد گفت و خنديد. اين بشر
اين طوري به من سلام ميداد. در حال غذا خوردن رقص مهرانا رو هم نگاه ميكردم. بدنش بدجوري نرم بود و

انعطاف داشت . معلوم بود تمريناتي كه توي اين دوسال آخر ميكرده داره جواب ميده . لامصب همينجوري كه تو
خونه ساده راه ميرفت كونش تو شلوار خونگي مي لرزيد حالا كه ديگه لباس ورزشي صورتي تنگ مخصوص رقصش
رو پوشيده بود وقتي پشت به من ميرقصيد كونش ناجوانمردانه مي لرزيد وقتي هم صورتش به سمت من مي اومد
لرزش سينه هاش ويران كننده بود. وقتي ميديدم نيما و منصور و بقيه قصد كردنش رو دارند لذت مي بردم كه
اين همه تو كفي داره. همزمان با غذا خوردن از رقصيدن مهرانا شق هم كرده بودم.
يك روز ديگه هم گذشت شب بود و داشتم با پدرم شطرنج بازي ميكردم . همزمان كه نوبت حركت پدرم بود تو
تلگرام با الميرا چت ميكردم. قرار بود فردا بريم سينما كه البته اسمش سينما بود و قصد داشتم بيارمش خونه كار
رو تموم كنم.
به دور از چشمهاي پدرم تو تلگرام قربون صدقه الميرا مي رفتم. توي اون دو روز چند بار باهاش تماس گرفته
بودم تا بفهمم پشيمون نشده و هنوز با منه.
منتظر حركت پدرم بودم كه ديدم پژمان تو تلگرام پيام داد. بازش كردم ديدم نوشته اين فايل صوتي رو دانلود
كن ببين چي مي شنوي. بعد از اينكه گوش كردي به من زنگ بزن كارت دارم. بلافاصله رو دانلود زدم و همزمان
هندزفري رو تو گوشم گذاشتم يه وقت صدا بيرون نره نميدونم چرا به حرف هاي پژمان حساس شده بودم هر
وقت كارم داشت سيخ ميكردم.
فايل رو كه پخش كردم اول صداي درهم و برهم يه سري دختر و پسر مي اومد بعد از اون صداي مهراناي
خودمون رو تو اون صداها تشخيص دادم.يه لحظه فهميدم حتما پژمان كه داره جديدا با فرهاد و بقيه ميره خونه
صداي اينها رو با موبايلش تو خيابون ضبط كرده. كلا بي خيال شطرنج با پدرم شدمو يك راست رفتم تو اتاق
خودم.

قسمت آخر از فصل اول
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  

 
مهران و مهرانا اگر دوست داشتین میتونم جا و مکان خرجیتونا بدم کامل ساپرتتون کنم
     
  

 
Majidmoosa
داداش این بنده خدا اون اول گفته که نویسنده این داستان نیست و فقط داره اینجا باز نشر میکنه و فایل داستان به دستش رسیده

الان دنبال چی هستی که میخوای بیای خرج و مخارج این دو نفر رو بدی ؟؟
غریبه ترین آشنا در میان دوستان
     
  
مرد

 
gharibe_ashena
تعطیله
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

مهران و مهرانا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA