انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

مهران و مهرانا


مرد

 
Alideda:
بی غیرتی نسبت به خواهرم و عواقب آن (۵

این قسمت قسمت اخر از فصل دوم بود.
امیدوارم لذت برده باشد
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
زن

 
بقیش؟
manam leilaye eshgh
     
  
مرد

 
رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۱

یک هفته از کرده شدن مهرانا گذشت. پای سینا بهتر شد و از فشار بازخواست های پدر و مادرم کم شد.امتحانات اسفند ماه در حال تمام شدن بودن و من به زور درس می خوندم. یعنی اصلا میل به تحصیل نداشتم.وقتی برای دادن باقی امتحان ها به دبیرستان می رفتم احساس میکردم همه همکلاسی هام منو با نگاه بد نگاه میکنن... احساس میکردم مرتضی بلافاصله بعد از کردن مهرانا همه چیز رو به همکلاسی هام گفته. هر کسی که با من حرف میزد یک جورایی ازش فراری بودم. اصلا حرف های مرتضی رو بابت لو ندادن ماجرا باور نکرده بودم ولی این قدر هوس دیدن کرده شدن مهرانا و دیدن بدنش رو داشتم که اون موقع به چیز دیگه ای فکر نمیکردم. توهمات من هر روز نسبت به همکلاسی هام بیشتر میشد. به خصوص از پژمان بیشتر از همه فراری بودم چون میدونستم مثل مرتضی همه چیز رو میدونه... واقعا داشتم داغون میشدم.با خودم میگفتم این همه هفته و ماه ها برنامه ریختی و آبروی خودتو بردی فقط برای اینکه چند لحظه با دیدن کرده شدن خواهرت آبت بیاد؟ حتی نتونسته بودم تا رفتن کامل کیر تو کونش طاقت بیارم وتا کرده بود توش زرتی آبم خود به خود اومده بود.
مهرانا هم یک هفته بود که از من یه جورایی فراری بود. سعی میکرد زیاد جلوی من آفتابی نشه. مدام خودشو با درس خوندن مشغول میکرد... بیشتر تو اتاقش بود. اون روزها درد مشترک داشتیم. من نگران آبروم تو مدرسه بودم و مهرانا نگران آبروش تو خونه... اگر من به اون خیانت کرده بودم مهرانا هم به من خیانت کرده بود. اون زمانیکه تو پذیرایی بودیم با صدای زنگ گوشی من از جاش می پرید. شاید فکر میکرد الانه که یکی رابطه اش با مرتضی رو لو بده... خیلی تابلو مضطرب میشد . شاید اگه نمیدونستم چیکار کرده از دلیل اضطرابش می پرسیدم ولی هیچ وقت ازش سوال نکردم. هر کی از دوستام درب خونه ما می اومد ازم می پرسید کیه چی میگفت؟ به تلفن و درب حیاط حساس شده بود.
توی اون یک هفته که از کردن مهرانا میگذشت کار هر شبم مرور صحنه های کرده شدن مهرانا تو ذهنم بود که وقتی بهش فکر میکردم تا جلق نمیزدم آروم نمیشدم. صحنه های کرده شدن مهرانا، فشارهای مرتضی و آخ های که مهرانا از ته گلو می کشید، توی ذهنم در تلاطم بودن برای همین تا دست به کیر میشدم آبم میخواست بزنه بیرون... حالا دیگه این تجربه رو داشتم دیدن کرده شدن خواهر به سرعت میتونه آب برادر رو خود به خود بیاره ولی بعد از اون به صورت وحشتناک همه چیز به هم میریزه...
توی اون یک هفته بعد از کرده شدن مهرانا ارتباطم با مرتضی هم فقط از طریق تلگرام بود. تو دبیرستان سعی میکردم نبینمش ولی گاهی وقت ها انگاری دنبال من میگشت منو پیدا میکرد. خجالت از من بود و خنده از اون... من کم حرف شده بودم و اون پر حرف... یکبار منو گوشه بوفه دبیرستان گیر انداخت نشست کنارم. بدون اینکه به من نگاه کنه گفت از دست من ناراحتی؟ محل نمیدی... من که راه رو برات باز کردم.میخوای تا آخر عمرت تو کفش باشی؟چیزی نگفتم. برگشت گفت اگه خجالت میکشی تو تلگرام حرف بزنیم؟ با سر تائید کردمو از کنارش بلند شدم رفتم سر جلسه امتحان. نمی تونستم به یکباره باهاش قطع رابطه کنم چون ممکن بود منو لو بده... یک شب تو تلگرام پیام داد راحتی حرف بزنیم ؟ اوکی دادم گفت وقتی میکردمش برات مشکلی پیش نیومد؟ گفتم نه... ادامه داد کس و کونش رو دیدی؟ گفتم آره... برام نوشت دیدی چه کونی ساخته واسه خودش؟ از حرف هایی که میزد کیرم داشت شق میشد. بعد از کمی مکس دوباره نوشت: تجربه جدیدی بود تا حالا کون هیچ دختری رو جلوی برادرش نکرده بودم.
ازم پرسید حالا آبت اومد؟ کی اومد؟ خجالت می کشیدم جواب بدم ولی چون کیرم شق بود باز حشری شده بودم کمی بی پروا تر جواب میدادم. بهش گفتم وقتی داشتی میکردی توش...
چند لحظه بعد نوشت چقدر زود... جلق زدی؟ گفتم نه خود به خود اومد اصلا به کیرم دست نزدم. از خجالت حرف های مرتضی تلگرامو بستم. اونیکه نباید خجالت میکشید مرتضی بود من باید خجالت می کشیدم که خواهرمو کرده بود...چند دقیقه ای تو فکر بودم که باید با مرتضی چیکار کنم؟ به نتیجه نرسیدم... دوباره تلگرامو باز کردم... مرتضی باز هم متن نوشته بود و از تنگی و داغی کون مهرانا نوشته بود. . بی خیال خوندن بقیه کس شعرهاش شدمو همه حرف های مربوط به مرتضی رو از تو تلگرامم پاک کردم... حالا که مهرانا کون داده بود یه جورایی شبیه به آتو گرفتن شده بود حالا راحت تر می تونستم روی مخش کار کنم. جراعتم هم بیشتر شده بود.
روزهای آخر اسفند بود دعا میکردم زودتر عید نوروز بشه من نفس راحت بکشم.به خاطر ترس از لو رفتن تو مدرسه همچنان تو خونه پریشان حال، مضطرب و نگران بودم ولی مهرانا بهتر شده بود و کمتر از من فرار میکرد. یه روزصبح ، با یه لیوان آب پرتقال اومد تو اتاقم مهربون بود، مهربون تر شده بود. وقتی داشت از اتاقم بیرون می رفت گفت باز چند روزه غمبرک زدی چیزی شده؟ حدس زدم خودش هم هنوز نگران لو رفتن کونی هست که به مرتضی داده. بهش گفتم المیرا با من کات کرده. ایستاد و گفت وا چرا آخه؟ خندیدم و گفتم واسه اینکه از کوچه پشتی رفتم تو...
با تعجب منو نگاه کرد و گفت تو کجا؟ تا اومدم حرفی بزنم انگاری دوزاریش افتاد با لبخند کمرنگی زهر مار گویان از اتاقم خارج شد. اصلا فکر نمیکردم این چیزها رو بفهمه ولی انگاری دست کم گرفته بودمش. همون روز عصرهم بیرون از خونه تو پارک ساعی داشتم رو مخ یکی از آشناها برای ورودش به کیونت کار میکردم که دیدم عکس پروفایل تلگرامشو عوض کرده یک عکس از خودش و آزاده گذاشته که تو کافی شاپ نشستن و حسابی هم نیششون بازه... بهش پیام دادم این استخون بدون گوشتو چرا تو پروفایلت گذاشتی؟ کلاس خودتو در حد یه استخون آوردی پائین...بعد هم کلی استیکر خنده واسش فرستادم. کارم که با اون یارو جهت عضویت درکیونت تمام شد رفت . 15دقیقه بعد مهرانا جواب داد چی میگی واسه خودت آزاده خوبه بابا تازه دوست پسرم داره... نوشتم خاک بر سر اون پسره که اومده با این دوست شده ...بعدا اگه بخواد از راه راست بره یا از راه کوچه پشتی، میخوره به بن بست استخون... همه که مثل تو کوچه پشتی معرکه ندارن...
خیلی دو دل بودم این جمله آخر رو بفرستم یا نه چون میدونستم مهرانا دیگه میدونه منظورم از کوچه پشتی کون هست. بعد از این حرفم دیگه جواب پیام های منو نداد.
نگران شدم نکنه ناراحت شده چون در حقیقت غیر مستقیم کونش رو با کون آزاده مقایسه کرده بودم. بدبختی زبونم دیگه چفت و بست نداشت و خودمم نمیدونستم چطوری این کلمات رو دارم به زبون میارم. ولی میدونستم یه پسر که میخواد یه دختر رو بکنه هی میخواد با حرفاش و رفتارش به سرعت جریان رو به سمت کردن دختره ببره و رفتارها و حرف های غیر ارادی ازش سر میزنه...
اون روز تا موقع شام رفتار مهرانا با من مثل همیشه عادی بود همین باعث شد شهامتم بیشتر بشه. آخر شب رفتم کنار درب اتاقش سرمو کردم داخل واز همون دم درب با خنده بهش گفتم اون آزاده اسکلت درب و داغون دوست پسر داره تو با این قیافه و هیکل نداری؟ من باور نمیکنم...البته اگه داشته باشی هم به من ربطی نداره...مهرانا سرشو از تو گوشی موبایلش بلند کرد و با خنده گفت ندارم دیونه ...بهش گفتم خوشگل که باشی محرم و نامحرم می افتن دنبالت این قانون طبیعته نگو ندارم. بعد درب رو بستم رفتم پائین...خودمم نفهمیدم این کس شعر آخری چطوری سرهم کردم و گفتم. اون شب داشتم با دوستان تلگرامیم چت میکردم که مهرانا تو تلگرام پیام داد تازگیها خیلی خوشگل خوشگل میکنی چیزی شده؟ از این حرفش نگران شدم و کلی استرس گرفتم. مونده بودم چه جوابی بدم. آخرش بهش پیام دادم مگه نیستی ؟ خوشبختانه دیگه جوابمو نداد. احساس میکردم کمی زیاد روی کردم. با این حال هر چه زمان میگذشت و مهرانا از بابت لو نرفتنش خیالش راحت تر میشد رفتارش هم کم کم سبک سرانه میشد.
یه بار تو مترو قسمت واگن آقایون بودیم مهرانا روی صندلی نشسته بود و من سرپا جلوش ایستاده بودم. تو ایستگاه دروازه دولت آدم زیادی وارد واگن شد که منو مجبور کردن دو سه قدم دورتر از مهرانا بشم. همین باعث شد دو تا پسر تقریبا 20 ساله بالای سرش قرار بگیرن.دختر ندیده ها کرمشون گرفت چسی بیان هی از دانشگاه و رشته و کوفت زهرمار حرف بزنن. رد نگاه هر دوتاشون هم لای پای مهرانا بود که به دلیل گرمای توی واگن کاپشن خودشو درآورده بود و با مانتوی جلو بازی که پوشیده بود قشنگ شلوار جین تو پاش، لای پاشو نشون میداد. نکته مهم این قضیه این بود که مهرانا هم فهمیده بود این دو نفر دارن لاپاشو نگاه میکنن کاپشن روی پاشو کنارتر برد تا لای پاش بیشتر معلومتر بشه... من هم تصمیم گرفتم از این جریان حسابی استفاده کنم. بیرون از مترو بهش گفتم اون دو تا پسر رو دیدی بالا سرت ایستاده بودن چطوری نگات میکردن؟ منو نگاه کرد و گفت آره فهمیدم چطور؟ بهش گفتم خوشگل که باشی محرم و نامحرم میخوان بخورنت... خنده آرومی کرد که میشد خجالت و شرم و حیا رو تو خنده اش حس کرد. بهش گفتم یکی از اون دو نفر داشت از لای پاهات عکس میگرفت.یه لحظه ایستاد و با تعجب گفت وای چرا پس چیزی بهشون نگفتی؟... وقتی صحبت از لای پاش کردم کیرم داشت تو شلوارم شق میکرد. برای اینکه نفهمه الکی روی زمین نشستم بند کفشمو بستم گفتم بی خیال بابا اینها معلوم بود تا حالادختر درست و حسابی ندیده بودن... اینو که گفتم سرش جاش ایستاده و با خنده گفت دیونه... معلوم بود از تعریف و تمجید من خوشش اومده... از اون روز تصمیم گرفتم هر کجا شرایط جور بود از هیکل و خوشگلیش تعریف کنم تا یواش یواش این فکر تو ذهنش بیاد که من هم مثل بقیه تو کفش هستم. اون روز خیلی تلاش کردم موضوعی پیدا کنم تا با مطرح کردنش ربطش بدم به لحظه ای که مهرانا کاپشن رو از روی پاش کنار زد تا لای پاش بیشتر معلوم بشه. ولی چیزی پیدا نکردم. معلوم بود کیر مرتضی حسابی بهش حال داده...
بالاخره امتحانات تمام شد .عید نوروز که شد مهرانا از نگرانی تا حدود زیادی در اومده بود ولی من همچنان نگران آینده خودم تو مدرسه بودم. باز عید نوروز باعث شده بود تعطیلی ها به طور موقت حال منو جا بیاره. مرتضی تو تلگرام پیام داده بود که مهرانا شماره منو مسدود کرده... اتفاقا خوب کاری کرده بود دیگه نیازی به ادامه دوستی این دو نفر نداشتم. با این حال مراعات میکردم تا یک وقت من رو لو نده...
توی عید نوروز هم دو تا اتفاق مهم افتاد.
یک روز بعد از رفتن مهمان های نوروزی(خاله ها و پسر دایی هام ) مهرانا به درخواست مادرم داشت تو پذیرایی جارو برقی می کشید من هم روی مبل لمیده بودم. هم فیلم می دیدم هم با گوشی موبایلم تو اینستاگرام پست میگذاشتم. وقتیکه داشت جارو برقی می کشید حسابی لای کونش از هم باز شده بود . مقداری از لباسش هم بالا رفته بود و پوست سفید بین شلوارصورتیش و پیراهن سفیدش معلوم شده بود. وقتی هم که حرکت میکرد کون ژله ایش می لرزید و منو دیوانه تر میکرد. کیرم تو شلوارم شق کرده بود. با نگاه به کونش به یاد اون صحنه هایی که مرتضی داشت میکردش می افتادم همینجور داشتم کونش رو نگاه میکردم که یهو برگشت سمت من چیزی بگه رد نگاهمو روی کونش دید حرفشو خورد و دوباره مشغول جارو زدن شد و همزمان پیراهنشو پائین آورد تا روی کونش رو بپوشونه . بیچاره خبر نداشت که من این کون رو لخت دیدم ... چه بد ضایع کرده بودم. با این حال حرفشو چند لحظه بد زد و بدون اینکه منو نگاه کنه گفت اگه تی وی رو نمی بینی خاموشش کنم؟ بهش گفتم خاموش کن ولی اعصابم بابت این سوتی که داده بودم خورد شده بود . هیچ وقت جلوی پدر و مادرم هیز بازی در نمی آوردم چون از عکس العمل مهرانا و لو رفتن دید زدنم وحشت داشتم. یه روز دیگه هم که پدر و مادرم خونه اقوام بودن دوباره اتفاق مشابهی افتاد و سوتی دیگه ای دادم. سینا طبق معمول روی میز عسلی مشغول آجیل خوردن و فیلم دیدن بود. مهرانا هم روی مبل دو نفره پذیرایی دراز کشیده بود یک پاشو روی پای دیگش قرار داده بود و لای کونش دوباره باز شده بود . ران های پاش تو اون شلوارک نازک خیلی جذاب به نظر می رسید. صورتش تو کتاب بود و داشت کتاب رمانی از گارسیا مارکز میخوند. به بهونه برداشتن آجیل از جا بلند شدمو ظرف آجیل رو که برداشتم این بار جامو تغییر دادم رفتم روی مبل سه نفره که روبروی تی وی بود نشستم از اینجا هم میشد تی وی دید هم کون مهرانا رو از فاصله خیلی نزدیک دید زد... خوشبختانه سینا تو اون سن زیاد تو باغ نبود که این چیزها رو بفهمه . سعی میکردم بیشتر نگاهم به تی وی باشه ولی کون و رانهای مهرانا منو میخ خودش کرده بود. حرص و طمع نگاه بیشتر باعث سوتی شد یک بار که داشتم با ولع به کونش نگاه میکردم یهو چشمم خورد به چشمهای درشتش که از گوشه کتاب داشت منو نگاه میکرد. این بار دیگه بدجوری سوتی داده بودم معلوم نبود از کی داشته منو نگاه میکرده و من خبر نداشتمو داشتم به کونش نگاه میکردم. سریع به تی وی چشم دوختم و آب دهنمو قورت میدادم. اون جو رو نتونستم تحمل کنم بلند شدم رفتم تو حیاط... چه گندی زده بودم.
تا شب حالم گرفته بود. شام هم نخوردم. یکی مدام به من نهیب میزد سوتی دادی که دادی مگه قرار نیست بکنیش؟ مگه قرار نیست بفهمه؟ از کجا میخوای شروع کنی؟ چطوری میخوای شروع کنی؟ پس ترسیدن واسه چیه؟ بالاخره باید از یک جایی شروع کنی. حالا که این اتفاقات داره می افته و منجر به سوتی شده پس بذاربیافته...
اما اتفاق دوم که متاسفانه اتفاق خیلی بدی بود، برای من و مهرانا مشترک بود که آینده ما رو تحت تاثیر قرار داد و همه اون رویاها و برنامه های مربوط به آینده رو نقش بر آب کرد. متاسفانه محموله باری که قرار بود از شرکت کیونت به دست ما و دو سه تا از بچه های گروه برسه تو گمرک شهید رجایی بندر عباس توقیف شد. انگ بار قاچاق بهش خورد. تو کیونت قبلا توجیه شده بودیم که چون مالیات به دولت نمیدیم کار و فعالیتمون غیر قانونیه... من و مهرانا قصدمون این بود با فروش محصولاتی که به دستمون میرسه بدهکاری بابت عضویت در کیونت رو پرداخت کنیم ولی همه چیز به هم ریخت. بقیه عید برامون زهر مار شده بود. دو روز من و مهرانا و بقیه بچه ها فقط کارمون پی گیری بارمون بود که دیگر بچه های گروه به خاطر اینکه کل گروه به خطر میافته اسرار داشتن پی گیری نکنیم. وقتی در مورد بدهی که بالا آوردیم با نیما و آرمان که سر لیست ما بودن صحبت میکردیم به ما و بقیه گفتن با بالا دستی هاشون مکاتبه دارن و من و مهرانا رو دلداری میدادن که با جذب افراد بیشتر تو گروه و افزایش زیر مجموعه خودتون، میتونی از شرکت پورسانت بگیری و بدهیتون رو پرداخت کنین... اونجا بود که فهمیدیم نیما و آرمان لیدر اصلی نیستن و لیدر اصلی یک شخص دیگس و این دو نفر فرقشون با بقیه اینه که زیر مجموعه بزرگتری دارند. خیلی تلاش کردیم لیدر اصلی رو ببینیم ولی هر بار بهونه می آوردند یا میگفتن فعلا ایران نیست یا میگفتن رفته بندر عباس پی گیری کنه... چیز دیگه ای که فهمیدم این بود که آرمان تابعیت موقت 5 ساله فرانسه داره اونجا مغازه خریده و داره یک واحد صنفی راه میندازه و قراره تابعیت دائم بگیره...
متاسفانه شرایط ما تو کیونت زیاد جالب نبود اگه هم پورسانت میگرفتیم همش رو باید به نیما و آرمان میدادیم ولی امیدمون رو از دست ندادیم. همه اعضا، ما چند نفر که محصولاتمون به فاک رفته بود رو
تشویق میکردن به فعالیت بیشتر و جذب آدمهای بیشتر...حسرت میخوردم که باز اون دو سه نفر که محصولاتشون مثل ما به فاک رفته پول خودشون بوده و بدهکار نبودن ولی ما اگه پول هم به دست می آوردیم تازه باید به نقطه صفر می رسیدیم.
اواسط عید بود اصلا دوست نداشتم روزهای عید رو ناراحت باشم. با تشویق اعضا روحیه خوبی پیدا کرده بودیم. دید زدن های مهرانا همچنان ادامه داشت و دلخوشی من شده بود. . مهرانا یک بار دیگه هم که دمر جلوی تی وی خوابیده بود فهمید دارم کونش رو نگاه میکنم. با این حال کم کم دل و جراعتم واسه نگاه کردن به کونش بیشتر میشد.
دوازدهم فروردین مثل هر سال عزم توچال کردیم. هر سال در چنین روزی با پسر خاله ها و گاهی هم دختر عموهام از طریق دربند کوهنوردی میکردیم و تا خود توچال بالا می رفتیم. برای برگشت چون دیگه نفسی نمی موند با تلکابین بر می گشتیم. ولی این بار تصمیم گرفته بودیم جهت تنوع با چند تا از بچه های گروه کیونت بریم...همه پر ادعا بودن...با اینکه من و مهرانا در طول سال چندین بار از دربند به توچال صعود میکردیم چنین ادعایی که هم نوردان و بقیه میکردن نداشتیم.
روز دوازدهم فروردین ساعت 6 صبح حرکت از میدان سربند به توچال با سوگند، پژمان، نیما، خودم ،مهرانا، نوید، آغاز شد. نیما یه اسپیکر هم آورده بود که حسابی اونجا با آهنگ ها بترکونیم میگفت با همین اسپیکر و کوله پشتی سنگین پارسال توی مرداد ماه، دماوند رو همراه یک گروه خارجی فرانسوی فتح کرده...
اون روز صبح آهسته و آروم حرکت کردیم... من گرم کن ورزشی مشکی پوشیده بودم . مهرانا هم یک ست بادگیر اسپورت مارک آدیداس به رنگ بنفش پوشیده بود که تا روی کونش بود و شلوار بنفشش هم حسابی کونش رو نمایش میداد. به غیر از نیما بقیه با لباس متفرقه اومده بودن. از همین اول کار مشخص بود کیا تا حالا کوهنوردی کردن. به غیر از من و مهرانا و نیما بقیه باتوم(عصا) نداشتن... چنان توی اون چند وقت مهرانا منو مسخ کرده بود که اصلا خوش نداشتم سوگند رو نگاه کنم. انصافا داشت خوش میگذشت... تو مسیر که قرار گرفتیم بچه ها هر کجا آهنگ مورد علاقشون پخش میشد تو همون حالت شروع میکردن به رقصیدن و باعث خنده دیگران و غریبه ها میشدن... سوگند با آهنگی از ریحانا رقصید... نوید بابا کرم رقصید. مهرانا با آهنگ Dance In Fireگروه کاکوبند رقصید... کلی سر آهنگه مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم .بقیه هم هر جا فرصت میکردن یه رقصی میکردن. به خاطر سربالایی و شیب تندی که تو مسیر بود و شلوار تنگی که مهرانا و سوگند پوشیده بودن خیلی دوست داشتم پشت سرشون حرکت کنم ولی این پژمان عوضی فرصت نمیداد. هم کون مهرانا و سوگند رو دید میزد هم کس لیسی میکرد...بعد از سه ساعت و نیم کوه پیمایی به چشمه مرشد و بعد آبشار دوقلو رسیدیم. سوگند ، پژمان ، نوید در جا زدن و دیگه بالا نیومدن... یعنی کم آوردن... و ما رو هم تشویق به نرفتن میکردن... اسرار ما هم فایده نداشت... من و مهرانا و نیما ازشون جدا شدیم مسیر رو ادامه دادیم. با اینکه سه نفر بودیم ، مهرانا باز هم با آهنگ های کاکوباند هر جا که زمین صاف بود می رقصید و حسابی اون کون لامصبو تکون میداد .همیشه رقص مهرانا جلوی پسرهای غریبه برای من تحریک کننده بود. یه حسی لذت بخشی داره وقتی بدونی یه پسر میخواد هر جور شده خواهرتو بکنه ولی خواهرت به اون پسر پا نمیده... نیما چنین پسری بود که به خاطر شباهت مهرانا به اون بازیگره قصد کردنش رو داشت.
دیگه پشت سر مهرانا حرکت میکردم و نیما جلوتر بود. وقتی دیدم نیما شل راه میره تا مهرانا بهش برسه یهوتصمیم گرفتم از نیما و مهرانا فاصله بگیرم. خستگی رو بهانه کردم سرعتمو کند تر کردم و آخرش رو تخت سنگی نشستم. فاصله مهرانا و نیما با من 70 تا 80 متری شده بود.
اونها هم بالاتر ایستاده بودن و با هم حرف میزدن... کیرم شق شق بود. به زور خوابوندمش و چند دقیقه بعد به سمت بالا حرکت کردم. نزدیکشون که شدم دیدم نیما داره برمیگرده پائین . خیلی هم ناراحت به نظر می رسید...به من که رسید گفت شرمنده مهران دارم ارتفاع زده میشم انرژی ندارم برمیگردم پائین... کاملا معلوم بود داره خالی می بنده. نیما ثابت کرده بود قدرتش از همه تو کوهنوردی بیشتره حالا چرا داشت بر میگشت من نمیدونم. به مهرانا که رسیدم ازش پرسیدم. خندید و گفت هیچی بابا میگه تا این بالا به خاطر تو اومدم. شبیه بازیگر مورد علاقه منی و یک سری حرف های چرت دیگه...گفتم حرف حسابش چیه؟ دوباره خندید و گفت میگه دوست دخترم شو... یه شیشکی بستم که صداش تو کوهستان یه طور خاصی بود هم خودم خندم گرفت هم مهرانا ... بهش گفتم ببین چی هستی که روی قله توچال هم بهت پیشنهاد دوستی میدن. مهرانا از این تعریفم حسابی خر کیف شده بود و میخندید.چند لحظه بعد که حرکت کردیم از من خواست جلوتر حرکت کنم که من قبول نکردم. وقتی اسرار زیادش رو دیدم حدس زدم فهمیده می خوام به کونش نگاه کنم.هر چی اسرار کردم حرکت نکرد آخر به زور هولش دادم جلو و خودم پشت سرش حرکت کردم. اوففف که کیرم تو مسیر بالا رفتن ، با دیدن اون کون ناز که به خاطر کم و زیاد شدن شیب مسیر مدام باز و بسته میشد مدام شق بود. مهرانا هر وقت خودمو به فاصله یک متریش می رسوندم، زهر مار گویان سرعتشو زیادتر میکرد و از من فاصله میگرفت. یه بار که خودمو حسابی بهش نزدیک کرده بودم و با نگاهم کونش رو میخوردم یهو ایستاد برگشت سمت من و گفت هنوز سیر نشدی؟ میدونستم منظورش چیه .بهش گفتم یعنی این قدر بی جنبه ای؟ یه جورایی ضد حال زده بود .آروم حرکت کردم تا از من دور بشه ولی بلافاصله از این کارم پشیمون شدم چون من اگر این کون رو میخوام نباید با اعتراض های معمولی مهرانا پا پس بکشم به خصوص که دیگه مهرانا معنای نگاهای منو فهمیده بود. باز هم بهش نزدیک شدم نگاهم به کونش بود که صدای نوچ نوچ کردنش دراومد. برگشت سمت من و گفت چیزهای دیگه هم برای نگاه کردن هستا مثل برف های روی قله... دیدن تهران از اینجا... همین تلکابین...داشتم پشت سرش از این حرفش می خندیدم. بهش گفتم با این چیزهایی که گفتی نمیشه حال کرد ولی با اون...
دیگه ادامه ندادم سریع حرفو عوض کردم. احساس کردم زیادی تند رفتم... بهش گفتم نیما اولین بارش بود بهت پیشنهاد دوستی میداد؟ نفس نفس زنان در حال بالا رفتن گفت نه سه چهار باره ...گفتم پس خیلی سیریشه.
روی تخته سنگی نشست. من هم همین کار رو کردم.داشت بطری آبشو سر می کشید که نگاهمون به هم گره خورد. بلافاصله برای من زبون درازی کرد. بهش گفتم اوه اوه یه بار دیگه درش بیار انگاری زبون تو از زبون قورباغه هم درازتر... در حال آب خوردن پوزخندی زد . لامصب در حال خندیدن چند برابر کردنی تر میشد...تصمیم داشتم تو یه فرصت بهش بمالم و این فرصت بالاخره به دست اومد. دیگه وارد برف ها شده بودیم و هوا به شدت سرد شده بود. نزدیک فتح قله بودیم با وجود اینکه چندین بار توچال رو دوتایی فتح کرده بودیم ولی مهرانا داشت یواش یواش کم می آورد. تو یک شیب تند و صخره ای به زور بالا می رفت و این بهترین فرصت بود تا دست هامو به بهونه کمک به بالا رفتنش به کونش بمالم. سریع هر دو عصای کوهنوردی رو زیر بغلم قرار دادم. کف دو دستمو روی برجستگی هر دو طرف کونش گذاشتم و به طرف بالا هولش دادم.آخ که نرمی کونش تو همون چند لحظه دمار از روزگار من درآورد و کیرم تو کسری از ثانیه شق کرد. لامصب کونش آخر نرمی بود. دستام که به کونش خورد یهو سرعت بالا رفتنش رو بیشتر کرد و ازم خواست کمکش نکنم. با این حال دستام تا بالای شیب صخره ای روی کونش بود و به طرف بالا هولش میدادم. کم مونده بود خودم از این همه خوشی روی صخره ها بیهوش بشم. به بالای شیب صخره ای که رسیدیم ایستاد، فحشم داد و لگدی هم نثار کون مبارک بنده کرد... آخخخ که اون لحظه تو پوست خودم نمی گنجیدم وقتی تونستم به کونش دست بزنم. انگاری فتح این دفعه توچال سرآغاز فتح کون مهرانا شده بود.
وسوسه ولم نمیکرد. باز هم تصمیم داشتم بهش بمالم یه بار دیگه هم که پشت سرش حرکت میکردم سرعتمو بیشتر کردم به کنارش که رسیدم گذری پشت دستمو به برجستگی سمت چپ کونش کشیدمو ازش رد شدم . وانمود کردم جای دیگه رو نگاه میکردم که خوردم بهش... همونجا سرجاش ایستاد و گفت مرده شور چته ... کند حرکت کردنش رو بهونه قرار دادم و سریعتر ازش دور شدم دیگه نمیشد پشت سرش حرکت کنم. یه بار دیگه هم بعد از فتح قله و سوار بر تلکابین وقتی داشت مناظر پائین رو نگاه میکرد الکی خواستم از سمت چپ اتاقک تلکابین برم سمت راستش رو صندلی بشینم و همزمان موقع عبور دستمو به کونش بمالم که تا دستم به سمت کونش رفت یهو شکم و کونش رو جلو کشید و من ضایع شدم.
وقتی هم روبروی من نشست کمی منو نگاه کرد و گفت یک چیزی میخوام بگم که کمی منو ناراحت میکنه. نگاش کردم . قیافه اش کاملا جدی به نظر می رسید. نگاهشو به پنجره تلکابین دوخت و گفت مهران چند وقته احساس میکنم یه جوری شدی اصلا اون مهران سابق نیستی. نمیدونم چه چیزی باعث شده تو تغییر کنی. کسی بهت حرفی زده؟ اتفاقی افتاده؟ نگاهت دیگه برادرانه نیست بیشتر شبیه نگاه غریبه هاست. هیز شدی، نگاهت هرز شده و رفتارت برام جالب نیست. دیگه نگذاشتم تو حرف زدن یکه تازی کنه داشت منو ضربه فنی میکرد برای همین گفتم این تصورات و توهمات ذهن تو هست و کاملا اشتباه فکر میکنی دچار شک و شبهه شدی... با خنده بهش گفتم انگار زیاد از خوشگلیت تعریف کردم باعث شده به همه شک کنی و فکر کنی همه بهت نظر دارن... اون روز هر چی گفت من جوابشو دادم هرچند تو دلم از اعتراضش ناراحت شده بودم.

سیزدهم نوروز که شد تا ظهر حالم خوب بود ولی از بعد ازظهر یواش یواش استرس و دلهره بابت تمام شدن تعطیلات دوباره سراغم اومد. با وجود اینکه چهاردهم فروردین هیچ وقت مدرسه نمیرفتم ولی عید رو تموم شده میدونستم. دوباره ترس از لو رفتن جریان کرده شدن مهرانا تو مدرسه اومده بود سراغم. حتی شدیدتر از قبل چون قبل ازعید امتحان میدادیم و سریع به خونه بر می گشتیم و کسی از دوستان رو نمی دیدم ولی حالا باید از صبح تا ظهر کنار کسانی می نشستم که ممکن بود تا ظهر با متلک هاشون اعصابمو خورد کنن. باید تو کلاسی می نشستم که مرتضی هم داخلش بود. چیزی که بیشتر از همه منو آزار میداد رفتار سابق خودم بود که میدونستم بقیه پسرهای هم سن من هم اینطورین. سابقا هر دختری رو کرده بودم با آب و تاب برای بقیه دوستام تعریف کرده بودم و حتی شماره تلفن اون دختر رو به دوستام داده بودم تا اونها هم مخشو بزنن... حالا شک نداشتم مرتضی هم این کار رو میکنه.
تصورات و توهمات من هر روز بیشتر از دیروز میشد. پیشاپیش از نمرات امتحانی هم باخبر شده بودم.حسابی ریده بودم.
به خاطر جریانات اخیریواش یواش نسبت به درس و ادامه تحصیل هم بی انگیزه میشدم. زنگ خور گوشی مهرانا هم بیشتر از قبل شده بود که خیلی هاش رو جواب نمیداد. یه بار که ازش پرسیدم میگفت نیماست ولی تصورمیکردم فقظ نیما نیست.
تو دبیرستان با چند تا از همکلاسی هام شوخی زیاد داشتم.یه بار یکیشون بدون مقدمه گفت میدی بزنیم؟ قبلا از این شوخی ها با بقیه کرده بودم ولی با این پسره هرگز... برای همین تصور میکردم منظورش مهراناست... برای فهمیدن موضوع چند روزی خیلی تلاش کردم از حرفاش بفهمم ولی سوتی نمیداد. آخرش نفهمیدم منظورش مهراناست یا یه شوخی معمولی با خودم بوده. چیزی که منو بیشتر به شک انداخته بود رفاقت اون پسر با مرتضی بود. گیر دادن های پژمان و سوال های زیادی که در مورد مرتضی از من می پرسید هم منو بیشتر به شک انداخته بود. کری خونی بین مرتضی و پژمان هم اون اوایل که مرتضی دنبال شماره مهرانا بود حسابی ته دلمو خالی کرده بود که مرتضیجریان کرده شدن مهرانا رو برای درآوردن لج پژمان بهش گفته...
سرانجام شرایط روحی و روانیم طوری شد که برای خلاصی از این بحران روحی تصمیم به ترک تحصیل گرفتم. این اولین عواقب بی غیرتی من نسبت به خواهرم بود. اوایل مطرح کردن این موضوع تو خانواده پدرم زیاد جدی نگرفت ولی کم کم با نرفتن های من به دبیرستان وقتی فهمید تصمیمم جدی هست شاکی شد و یه دعوای حسابی راه انداخت. کلی نصیحتم کرد . با اینکه میدونستم حرفاش منطقی و درسته ولی نمی تونستم تو اون دبیرستان ادامه بدم. حتی اگر دبیرستان رو هم تغییر میدادم هم دیگه مایل به ادامه تحصیل نبودم. حتی مهرانا هم کلی با من حرف زد و دلایل ترک تحصیلم رو جویا شد ولی کس شعر تحویلش دادم. بالاخره کار خودمو کردم و در حالیکه پدرم با من حرف نمیزد ترک تحصیل کردم.
رفتار مهرانا با من بعد از ترک تحصیلم برام جالب توجه بود. خیلی بیشتر از پدرم گیر دلایل ترک تحصیلم شده بود. روزی نبود که سراغم نیاد و سوال های قدیم و جدید خودشو از من نپرسه. کاملا میدونستم این اسرار کردنش واسه اینه که شاید فکر میکنه دلیلش حال دادن به همکلاسی منه و آبروریزی کرده... حتی یک بار که صحبت من و مهرانا سر تلفن زدنهای زیاد پژمان گل انداخته بود ازم پرسید حالا اگه بخوام با یه پسر دوست بشم عکس العملت چیه؟ میدونستم میخواد بدونه اگرمثلا فهمیدم با مرتضی دوست بوده آیا آبروریزیش این قدرمهم بوده که به خاطرش ترک تحصیل کنم یا نه... حالا که خودش این سوال رو پرسیده بود بهترین فرصت بود با یک تیر دو نشون بزنم: اول خودمو بهش بی غیرت نشون بدم تا هر کاری میخواد بکنه...دوم اینکه ولی در عین حال وانمود کنم از دوست شدنش با دوستان و آشنا ها خوشم نمیاد تا درآینده بتونم از حال دادنش به مرتضی امتیاز بگیرم. برای همین بهش گفتم. من اصلا با دوست پسر گرفتن دخترها و حال و حولش مخالف نیستم حتی در مورد تو، فقط نمیخوام آشنا باشه... در ضمن دوستی پسرها با دخترها تو سن پائین واسه به دست آوردن کوچه پشتیه...نه عشق و ازدواج...
ازاون روز تصمیم گرفتم همچنان مهرانا رو تو شک و تردید فهمیدن رابطه اش با مرتضی نگه دارم تا بتونم با جراعت بیشتری روی مخش کار کنم و اگه دستمالیش کردم به خاطر این شک و دو دلی چیزی نگه...

یه جا برای تحت تاثیر قرار دادنش تصمیم گرفتم باز عکس مهرانا رو به جای عکس خودم تو پروفایل تلگرامم قرار بدم. خیالم راحت بود نه پدر و مادر و نه فامیل هیچ کدوم این اکانت تلگرامو ندارن. از مهرانا یک عکس بدون حجاب و با بلوز شلوارکه کنار شومینه به صورت نیم رخ ایستاده بود ولی سرش به طرف دوربین بود تو پروفایلم گذاشتم.حسابی هم برجستگی نیم رخ کون و سینه هاش تو عکس معلوم بود .همون شب تو تلگرام پیام داد دیوانه چرا باز عکس منو گذاشتی دوستات می بینن. بعد هم استیکر خنده فرستاد. وقتی دیدم ناراحت نشده نفس راحتی کشیدم. براش نوشتم به چندتا از این دوستای تلگرامیم که نمی شناسنت گفتم عکس دوست دخترمه... .
به دو سه دقیقه نکشید از بالا اومد تو اتاقم موهامو کشید گفت خاک بر سرت دیونه... همون لحظه برگشت گفت حداقل یه عکس بهتر میذاشتی... باز هم برای زدن بیشتر مخش بهش گفتم خوشگل که شاخ و دم نداره... خوشگل همه جا خوشگله... دوباره موهامو کشید تو دلم جونی گفتمو رفتم تو قسمت عکس های مهرانا یه عکس لختی تر که با تاپ یه بند و شلوارک قرمزش روی مبل دراز کشیده بود انتخاب کردم.با خنده بهش گفتم اینو بذارم یهو یه نهههههههه کش داری گفت یه پس گردنی هم نثار گردن من کرد واسه تلافی و دستمالیش بهونه داد دستمو از پشت کامپیوترم بلند شدم تا اومد در بره گرفتمش خورد زمین... داشت می خندید. یه دستمو بردم زیر پاهاش یکی هم زیر سرش از زمین بلندش کردم اولش خواستم یه جوری کونشو با کیرم که مثل چوپ شده بود تماس بدم ولی بعد فکرم عوض شد هنوز با کیر زود بود برای همین اون دستمو که زیر پاهاش برده بودم به ران پاش نزدیک کردم و درحالیکه به سمت درب اتاقم می بردمش بالاخره روی کونش آوردم. لامصب مثل پنبه نرم و کردنی بود. مهرانا همچنان می خندید ازم میخواست ولش کنم وارد پذیرایی که شدم به بهونه اینکه نیافته یه تکونش دادم تا مثلا بیشتر بالا بیارمش از عمدی چهار تا از انگشتامو لای کونش کردم.احساس کردم انگشت بزرگه درست روی سوراخ کونش هست فشار اون انگشتمو بیشتر کردم که یهوخندیدنش کمتر شد و تقلا کردنش بیشتر شد و گفت وای مهران خاک بر سرم ولم کن... وای که چه لحظات دیوانه کننده بود. شاید اگه یکی دو دقیقه دیگه انگشتم روی سوراخ کونش بود تو همون حالت آبم بیرون میزد. روی پله های منتهی به حیاط سینا هم در حال خنده و عربده کشان به کمک مهرانا اومد و تهدیدم کرد اگه آجیمو بندازی روی پله ها وای به حالت... وقتی سینا اومد سریع انگشتامو از لای کون مهرانا بیرون کشیدم. به خواست سینا که تو دستش کف گیر بود بالای پله ها آروم گذاشتمش زمین... خودمم سریع نشستم روی اولین پله تا سینا و مهرانا شق بودن کیرمو نبینن... مهرانا که بلند شد یه لگد محکم به من زد و عوضی گویان وارد پذیرایی شد.شک نداشتم این لگدی که خوردم واسه انگشت کردنش بوده... اون روز بالاخره دستمو لای کونش هم بردم.یه بار هم برجستگی کیرمو تو شورت نشونش دادم.
گاهی وقتها که از دبیرستان ظهر به خونه می اومدم، خسته از فوتبال تو اتاقم میخوابیدم و مهرانا منو واسه ناهار بیدار میکرد. حالا که دیگه ترک تحصیل کرده بودم این عادت در من مونده بود .یه بار برای جلب توجه و تاثیر روی مهرانا تصمیم گرفتم کیر شق شدمو تو خواب در معرض نگاهش قرار بدم. میدونستم به خاطر استرس وهیجان زیاد نمیتونم کیرمو تا لحظه ورود مهرانا به اتاقم شق نگه دارم برای همین از داروخونه یک بسته چهارتایی کپسول ویزارسین(شق کننده کیر) گرفتم که قیمت کپسول ایرانیش اون موقع 16 هزار تومان بود. قبلا واسه کردن دوست دخترام که حاضر نبودن دوبار کون بدن استفاده میکردم تا کیرم بعد از اومدن آبم نخوابه و بتونم چند دقیقه بعد که شهوتم برگشت دوباره بکنمش.
درست یک ساعت مونده به وقت ناهار یکیش رو خوردم و رفتم تو اتاقم مثل همیشه با شورت خوابیدم. 40 تا 50 دقیقه بعد به کیرم که دست زدم سریع شق و مثل چوب سفت شد. نزدیک اومدن مهرانا برای هر چه طبیعی تر جلوه دادن خوابم
یک دستمو زیر سرم قرار دادم و به پهلو طوریکه کیرم روبروی درب ورودی باشه خوابیدم . گوشی و لب تاب رو جلوی شکمم روی تخت قرار دادم. شورت تنگی پوشیده بودم که شقی کیرمو کاملا نشون میداد. یواش یواش دچار هیجان میشدم. وقتی صدای مهرانا که پشت درب اتاقم داشت سینا رو هم برای ناهار صدا میکرد شنیدم سریع چشمامو بستم و سعی کردم آروم باشم. مثل همیشه وارد اتاقم شد و اومد بالا سرم... چون خوابم کمی سنگین بود همیشه با تکون دادن بدنم منو بیدار میکرد . تپش قلبم بالا رفته بود. منتظر بودم بیدارم کنه ولی نکرد. کاملا بودنش بالای سرمو حس میکردم. هر چه زمان میگذشت و بیشتر بالا سرم بود هیجان و تحریک شدنم بیشتر میشد طوریکه کیرم شروه به نبض زدن کرده بود و تو شورتم تکون میخورد.نزدیک یک دقیقه ای بالا سرم بود . احساس میکردم داره بی صدا میخنده... صدای راه رفتنش نشون میداد داره به سمت درب اتاقم میره. چند لحظه بعد صدام کرد. فهمیدم برنامش چیه... چند بار صدام کرد تا اینکه چشمهام رو باز کردم. سرشو مثلا از لای درب اتاقم داخل کرده بود و منو صدا میکرد. وقتی دید بیدار شدم با گفتن بیا ناهار درب رو بست و رفت. کلی با این کارم حال کردم شقی کیرمو قشنگ از روی شورتم دیده بود و خندیدن تا حدودی بی صداش حسابی منو هیجان زده کرده بود.حالا مونده بودم این کیر شق شده رو چطوری بخوابونم. خیلی لذت داره کیر شق شدت رو به دختری که دوست داری بکنیش غیر مستقیم نشون بدی...
موقع ناهار مهرانا سر هر چیز مسخره ای الکی می خندید. حتی حرف های بی ربط سینا هم براش خنده دار بود. دو سه بار هم لقمه تو دهنش بود و کسی حرفی نمیزد که یهو پوزخند میزد. هیچ وقت موقع ناهار اینطوری و این قدر پشت سرهم نخندیده بود. تابلو بود خنده هاش به خاطر دیدن شقی کیر منه... من هم تو دلم بهش خندیدم که بیچاره خبر نداری من هم اون کس و کون نازت رو بدون شورت و لخت دیدم.اگه بفهمی اون دو تا سوراخ نازتو لخت دیدم بازم اینطوری می خندی؟
مهرانا اون روز تا غروب همچنان بدون دلیل می زد زیر خنده... خبر نداشت همه این کارها واسه کردن کونش هست. لامصب وقتی می خندید خوشگلیش چند برابر میشد. منو که داغون کرده بود وای به حال غریبه ها...
با وجود اینکه اون روز تو تلکابین به رفتارهای من اعتراض کرده بود ولی همچنان داشتم رو مخش کار میکردم و یواش یواش به سمت کردن میکشیدمش...
یه روز هم داشتم تو خونه آهنگ هایی رو برای پخش تو پارتی بچه های کیونت انتخاب میکردم و روی فلش می ریختم. به آهنگ (پرنده) مارتیک که رسیدم چون واسه رقص و پارتی عالی بود صداشو زیاد کردم که یهو دیدم مهرانا مثل جن زده ها جیغ کشان و خنده کنان از تو حیاط پرید تو پذیرایی شروع کرد به رقصیدن. ابتدای این آهنگ یه حالت خاصی داره که واسه در جا تکون دادن کون دخترها تو رقص خیلی مناسبه و مهرانا داشت با بالا و پائین کردن یک پاش در حالیکه هر دو دستشو جلوی صورتش پیچ و تاب میداد حسابی کونش رو تکون میداد. یک شلوارک نازک سفید هم تو پاش بود که حسابی کون ژله ایش روموقع رقص می لرزوند طوریکه کیرم در جا شق کرد و تابلو از روی شلوارم معلوم بود. برای دیدن دوباره رقص کونش آهنگ رو ازاول گذاشتم. دوباره همونطوری رقصید ولی بار سوم شاکی شد و گفت بذار بخونه بابا...نصف آهنگ پخش شده بود داشت منو نگاه میکرد و با آهنگ همخوانی میکرد همون لحظه هم دیدم نگاهش از صورتم رفت پائین تر و کیر شق شدمو دید . زودی نگاهشو دزدید و به رقصش ادامه داد. آهنگ که تموم شد در حال رفتن به سمت طبقه بالا و اتاقش بود که بازم یه لحظه نگاهش رفت سمت کیرم یه لحظه ایستاد و گفت خاک بر سر الاغ خرت کنم. بهش گفتم الاغ و خر یکی هستن یه فحش دیگه میدادی... تو راه پله ها دوباره فحش داد سریع دمپایی جلو پذیرایی رو برداشتم در حالیکه داشت فرار میکرد پرتش کردم خورد در کونش همزمان طوریکه بشنوه بهش گفتم جـــون کجا خورد. میمیرم براش ...برام زبون درازی کرد و رفت طبقه بالا. وقتی رفت تو اتاقش به خاطر نبودن سینا بهترین فرصت برای دستمالی دوباره بود. برای همین رفتم بالا. ضربان قلبم تند تند میزد. تا فهمید بالا هستم اومد درب اتاقشو ببنده زورش نرسید با خنده فحشم میداد از پشت گرفتمش گفتم برای کی زبون درازی کردی؟ کیرم مثل چوپ سفت و سخت بود. هوس کردم بذارم لای کونش... خیلی می ترسیدم... این اولین بار بود که با کیر میخواستم این کار رو کنم. ریسک وحشتناکی بود. شهوتم عقل و هوش از سرم برده بود. یاد کونی که به مرتضی داده بود افتادم و این جراعت منو بیشتر کرد. تصمیم گرفتم اگه اعتراض ناجوری کرد سریع موضوع کون دادنش به مرتضی رو وسط بکشم... دقیقا هم قد بودیم و کیرم از پشت سر روبروی کونش بود. مهرانا با خنده داشت خودش رو به سمت پنجره می کشید تا سینا رو از تو حیاط صدا بزنه... به محض اینکه سینا رو صدا زد کلاهک کیرم روی برجستگی های کونش کشیده شد. بلافاصله شکم و کونش رو به سمت جلو کشید همین باعث شد حرصم بگیره یهو دو دستمو محکم دور شکمش حلقه کردم به سمت خودم کشیدم کیرم به یکباره کاملا لای کونش رفت ...نرمی دیوانه کننده کونش جوری دیونم کرد که بلافاصله هم سریع از روی زمین بلندش کردم کونش رو به کیرم فشار دادم تا نرمیش رو بهتر حس کنم... اوفففف این کون که از روی شلوار و شورت اینقدر نرم بود وای به حال لخت بودنش...جوری داشتم لذت می بردم که کیرم شروع به نبض زدن کرده بود. مهرانا در حالیکه با دستاش سعی میکرد منو پس بزنه این بار بدون اینکه خنده ای روی لباش باشه سینا رو بلند صدا میزد. همچنان روی هوا نگهش داشته بودم و کیرم لای کونش بود. همون لحظه برگشت گفت الان این کارت همه توهم و تصورات منه؟ الان هم خیالاتی شدم؟ وقتی این حرف ها رو زد بی خیالش شدمو قبل اینکه سینا سر برسه گذاشتمش زمین و گفتم خیلی بی جنبه ای... این بار بدون خنده و شوخی باز هم لگدی نثار من کرد و گفت خیلی بی شرف شدی میدونستی؟ جوابشو ندادمو
از اتاقش که بیرون رفتم سینا سر رسید و ضربه ای محکمی به پاهای من زد که باخنده دستی روی سرش کشیدمو رفتم پائین... تازه داشتم نرمی کونش رو حس میکردم. وای... یک چیز فراتر از مال دوست دخترام بود. ایروبیک هم که می رفت دیگه واسه خودش شاه کون شده بود. همون جا قسم خوردم حتی اگه کردن کونش منجر به فرار مهرانا از خونه هم بشه باید بکنمش...
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۲

نویسنده:
میگن ننویس میگن ما از این اتفاقات تو جامعه نداریم. میگن اینها همه فانتزیه میگن اینها همه توهمات یک ذهن جقیه... اشکال نداره سرتون رو تو برف کنید به خودتون دلخوشی بدین که اینها دروغه ما کشورمون مدینه فاضله هست. ولی من باید بنویسم چون واقعا برام اتفاق افتاده و نمیخوام دیگران وارد چنین جریانی بشن با خوندن بقیه این ماجرا حتما یواش یواش عواقب و رسوایی های جبران ناپذیرش برای شما آشکار خواهد شد پس جای فحش دادن و سر تو برف کردن عبرت بگیرین
((یه صحبتی هم با اونهایی که فحش میدن... اسم و عنوان این ماجرا کاملا مشخصه چرا وارد میشین؟ شما از اون دسته آدمها هستین که دیگه همه اعضای سایت شما رو جقیانی ریا کار می دانن.
شما که فحش میدی اجازه میدی اونهایی که دنبال خواهرشون هستن خواهر شما رو که محرم نیست جای خواهر خودشون بکنن؟ کم نیار لطفا))

ادامه داستان:

رفتار مهرانا بعد از اینکه با کیرم به کونش چسبوندم کمی خشن شده بود. یه جورایی انگار خجالت می کشید تا یکی دو روز سعی میکرد مستقیم تو صورت من نگاه نکنه... طی چند روز نسبت به من فحاش شده بود و تو آخر حرف هایی که به من میزد از فحش هایی مثل نکبت، بی غیرت، خاک بر سر، عوضی و بی شرف استفاده میکرد طوریکه سینا هم به فحش های مهرانا اعتراض میکرد و متعجب بود. با این حال خوشحال بودم که مهرانا تا اون لحظه منو به گفتن ماجرا به پدر و مادرمون تهدید نکرده و من هر روز که میگذشت خیالم از بابت این قضیه راحت تر میشد در عوض یک شب تو تلگرام برام پیام گذاشته بود که:
تو چت شده؟ دیگه اون مهرانی که من دوست داشتم نیستی؟ عوض شدی... چشمها و دستات هرز شدن. حالا دیدی حرف های اون روز من تو تلکابین توهم و تصور نبود؟ من نمیدونم هدفت از انجام این رفتارهای زشت چیه... کسی بهت حرفی زده؟ هنوز ترک تحصیلت و این رفتارهای عجیب و غریبت برای من قابل باور نیست.
نوشته مهرانا رو که خوندم حدس زدم این رفتارهای ملایم و محتاطش در مقابل نگاه ها و دستمالی های من شاید به خاطر اینه که شک کرده من فهمیدم به مرتضی کون داده...
جوابشو تو یکی دو جمله مختصر دادمو گفتم من عوض نشدم. فقط دیگه نمی تونم چشمام و دستامو به روی زیبایی های اطرافم ببندم.
به نظرم جوابی که به مهرانا دادم خیلی کوتاه ، مفید ، مختصر و کامل بود که همه چیز توش داشت.
با این حال تصمیم گرفتم به خاطر حرف هایی که مهرانا تو تلگرام نوشته بود من هم کمی محتاط باشم و به طور موقت دستمالی کردنش رو کنار بذارم و با نگاه کردن اهدافمو جلو ببرم. کاملا میدونستم کردن خواهر به این راحتی ها نیست و باید حسابی برای این کار وقت گذاشت.
ترک تحصیل که کردم کاملا خونه نشین شده بودم.پیش پدر و مادرم وانمود میکردم دنبال کار می گردم ولی عضویت در کیونت اجازه کار کردن دائم به من نمیداد و باید تو جلسات شرکت میکردم. از اون طرف هم آرمان داشت فشار وارد میکرد هر چه زودتر پولشو پس بدیم. از آرمان وقت خواسته بودم ولی میگفت دارم میرم فرانسه و پولمو لازم دارم.
دید زدن مداوم مهرانا هم برای من عادت شده بود برای همین وقتی صبح ها دبیرستان بود حسابی کلافه و داغون بودم. ولی با اومدنش به خونه کیرم حسابی سیخ میشد و تازه برنامه های من شروع میشد.
اون روزها وقتی زیاد تو اتاقش بود مجبور میشدم برای ادامه روند مخ زنی برم بالا تو اتاقش... یه بار که رفتم دمر روی تخت خوابش خوابیده بود و درس میخوند. تاپ توی تنش بالا رفته بود تا منو دید تاپش رو تا روی کونش پائین کشید...منم زدم تو فاز پرو بازی بلافاصله گفتم بالا بکشی پائین بکشی امرسانه... زیبا، جا دار، مطمئن...
وقتی این حرفو زدم بدون اینکه منو نگاه کنه خندش گرفت و خندیدنش از نیم رخ صورتش کاملا معلوم بود.
یه روز دیگه یه بار داشت میرفت حمام... در حالیکه لباس هاشو برداشته بود بهش گفتم خوش به حال در و دیوار حمام... زهر مار گویان وارد حمام شد.
دیگه وقتش بود مثل نگاه کردن به کونش با حرف هام هم یواش یواش حجب و حیای خواهر و برادری از بین ببرم... این کار جراعت بیشتر میخواست که رفتار محتاط و ملایم مهرانا جراعت منو زیادتر کرده بود.
مثل همیشه با حوله تن پوش توی تنش از حمام بیرون اومد. وقتی داشت پشت به من به سمت اتاقش میرفت قسمتی از حوله، لای چاک کونش گیر میکرد باعث فوران شهوت من میشد. یه لحظه برگشت پشت سرشو نگاه کرد وقتی دید دارم نگاهش میکنم طبق عادتش برام زبون درازی کرد و بهونه لازم برای گفتن چیزی که تو ذهنم آماده کرده بودمو به دستم داد. بلافاصله زدم به سیم آخر در جواب زبون درازیش بهش گفتم: جـــون چه کــونی
یه لحظه ایستاد ولی برنگشت. انگاری این بار خجالت می کشید جواب بده حرفی که زدماین بار خیلی ناجور بود ... بدون اینکه حرفی بزنه از پله ها بالا رفت. این اولین بار بود که به طور مستقیم به کونش اشاره کرده بودم.
بعد از بالا رفتن مهرانا دچار هیجان زیادی شده بودم. چون بالاخره حرفمو بهش زده بودم. دیگه می تونستم از این به بعد مستقیما به کونش اشاره کنم. از خوشحالی زیاد گوشی موبایلمو برداشتم. بعد از اینکه مطمئن شدم گوشی مهرانا تو پذیرایی و یا دست سینا نیست براش حرف چند دقیقه قبل رو این بار پیامک زدم و گفتم: اوففف چه کونی داری آدم یه جوری میشه...
منتظر جوابش بودم که زیاد طول نکشید نوشته بود:
کثافت عوضی من چند وقته دنبال این هستم بدونم چی باعث شده تو این قدر تغییر کنی و لجن بشی. مطمئن باش میفهمم.
بازم زدم تو فاز بی حیایی دوباره پیام دادم من تغییر نکردم این تویی که داری روز به روز کردنی تر میشی...
مهرانا سر این حرف آخرم تا دو سه روز با من حرف نزد. سینا طفلک سعی میکرد ما رو آشتی بده. پدر و مادرم متعجب بودن چرا ما جدیدا مثل سگ و گربه شدیم. سینا من و مهرانا رو تام و جری صدا میکرد.
حتی پژمان وقتی دید تو جلسات من و مهرانا با هم حرف نمیزنیم یه بار با خنده اومد پیش من و گفت چیکارش کردی با تو هم قهر کرده؟
جریان رو که براش گفتم به من گفت بیشتر تو فاز حرف های کردنی برو...
تا اون لحظه هیچ گونه تهدیدی از جانب مهرانا نشده بودم. کم کم باید جای تنفر از مرتضی ممنونش میشدم که احتمالا با کردن مهرانا مانع از عکس العمل ها و اقدامات تهدید آمیزش علیه من شده بود.
بالاخره پدر و مادرمون ما رو با هم آشتی دادن ولی من دست بردار نبودم.من کون میخواستم و حاضر نبودم کوتاه بیام.
نگاه کردنم به بدن و کونش طوری شده بود که یواشکی جلوی سینا هم این کار رو میکردم.مهرانا به من التماس میکرد جلوی سینا اونطوری نگاش نکنم میفهمه... منم واسه اینکه وقتی سینا اطرافمون نیست بذاره آزادانه هر کاری خواستم بکنم قبول کرده بودم. اون روزهایی که تو پذیرایی نبود میرفتم دم درب اتاقش... هر وقت میدیدمش دمر روی تخت خوابشه الکی باهاش حرف میزدم و حسابی کون لرزونشو نگاه میکردم. یه بار که روی تختش دمر دراز کشیده بود. دوباره زدم به سیم آخر بهش گفتم من که باور نمیکنم دوست پسر نداشته باشی... میخوای واسه شوهرآیندت آکبند بمونه؟ صورتشو سمت من چرخوند و گفت چی رو میگی؟ با نگاهم به کونش اشاره کردم و گفتم من اگه جای تو بودم تا زمان ازدواج حسابی ازش استفاده میکردم. دوباره منو نگاه کرد و گفت خاک بر سرت که بی غیرت هم شدی...بعد هم برس روی تختشو به سمت من پرت کرد که جا خالی دادم.
اون روز عملا مهرانا رو به طور غیر مستقیم به کون دادن تشویق کرده بودم.
از اون لحظه ای که مهرانا برای اولین بار فهمید به کونش نگاه میکنم. هیچ وقت سعی نکرد بود جلوی من خودشو بپوشونه... نه اینکه از نگاه کردن های من خوشش بیاد بلکه از خیلی وقت قبل هم تو خونه راحت و باز لباس می پوشید و از حجاب و چادر متنفر بود ولی بعد از اینکه به مرتضی کون داد طرز لباس پوشیدن و رفتارش بیرون از خونه خیلی تغییر کرده بود. تو مترو که برای اون دو تا پسر لای پاشو باز کرده بود... از وقتی با پژمان حرف نمیزد منو مجبور کرده بود با مترو به خونه برگردیم... چندین بار تو مترو فهمیدم زیر مانتوش سوتین نبسته تا سینه هاش بیشتر بلرزه... این قدر توی اون چند وقت از خوشگلیش گفته بودم که یک بار تو مترو ازم پرسید من خوشگلترم یا اون دختره پشت سرت؟ بدون اینکه به اون دختره نگاه کنم گفتم تو...
یقین داشتم اون لحظه به خودش گفته ببین من چقدر خوشگلم که مهران هم تو کف منه...آرایش کردنش تو جلسات کیونت... تو مترو... تو خیابون غلیظ تر شده بود. تو مترو با صدای بلند حرف میزد و می خندید تا جلب توجه کنه... یه بار تو مترو مثل اون چند وقت دورتر از مهرانا ایستاده بودم تا پسرها فکر کنن تنهاست برن رو مخش... یهو دیدم یه خانم چادری داره باهاش حرف میزنه اول فکر کردم زنه ماموره و خنده ها و جلف بازی مهرانا کار دستش داد ولی وقتی دوباره خنده مهرانا رو دیدم خیالم راحت شد. وقتی پیاده شدیم ازش پرسیدم این چی میگفت؟ خندید و گفت ازم پرسید شما بازیگر سریال حانیه نبودین؟ منم بهش گفتم بازیگر باشم با مترو میرم خونه؟.مهرانا وقتی اینو گفت من هم خندم گرفت.
علاوه بر اینها تو پارتی های مختلط بیشتر از همیشه می رقصید و حسابی فعال شده بود. یه بار هم نیما تو پارتی مختلط سعادت آباد در حالیکه مثل همیشه رقصیدن مهرانا، سینه ها و کونش رو دید میزد، یک ساعت بعدش اومد پیش من و گفت مهرانا بیرون از سالن نزدیک درب ورودی پارکینگ با یه پسر عشقولانه در می کنند. سریع اومدم بیرون با اینکه شلوغ بود پیداشون کردم. کنار دیوار ایستاده بودن هم با هم حرف میزدن می خندیدن هم با هم لب تو لب میشدن...پسره غریبه بود...24 یا 25 سال رو داشت.از اول پارتی کنار مهرانا و بقیه دیده بودمش .یکی دو دقیقه پنهانی نگاشون کردم... تو دلم گفتم انگاری مرتضی پلمپ کونتو خیلی خوب باز کرده...دیگه راه افتادی.
کمی نزدیکتر شدم. تاریکی هوا و شلوغ بودن محوطه باعث میشد کمتر جلب توجه کنم. خودمو پشت یه ماشین شاسی بلند نزدیک پارکینگ پنهان کرده بودم جایی که ایستاده بودن کمی تاریک بود ولی می تونستم حرکت دست های پسره موقع لب گرفتن، روی کمر و کون مهرانا ببینم. وقتی مهرانا رو به سمت خلوت ترین قسمت محوطه می برد به یکباره دچار هیجان شدیدی شدم.کیرم تو شلوارم به نهایت شقی رسیده بود صدای نامفهوم صحبت کردن پسره و خنده هاش با مهرانا رو به صورت نجوا می شنیدم.دوباره از من دور شده بودن... کنار یه سانتافه سفید ایستادن...هر جوری بود با بدبختی خودمو پشت یه مزدا 3 که نزدیک ترین ماشین به سانتافه بود پنهان کردم. هر دو ماشین موازی هم پارک شده بودن و به اندازه سه تا ماشین دیگه از هم فاصله داشتن پسره درب عقب ماشین رو باز کرد و در حالیکه همچنان وراجی میکرد طوری با فاصله جلوی درب ایستاده بود تا مهرانا داخلتر قرار بگیره... بوی کردن مهرانا می اومد...پسره مهرانا رو روی صندلی عقب نشوند دیگه فقط هر دو پاش بیرون از ماشین بودن.نبض زدن های کیرم شروع شده بود...این دختر چه وحشتناک و چه سریع وا میداد. چند لحظه میخ رفتارهای پسره بودم آروم حرف میزد و من نمی فهمیدم چی میگه... همون لحظه صفحه گوشی موبایل مهرانا روشن شد. وقتی گوشی موبالیشو نگاه کرد یهو سرشو خیلی سریع به اطراف چرخوند و روی جایی که من پنهان شده بودم ثابت شد. سریع خودمو از دید مهرانا بیرون کشیدم. هنوز نمیدونستم چی شده... صدای نزدیک شدن قدم های یک نفر رو شنیدم. کامل پشت ماشین پنهان بودم که یهو دیدم مهرانا بالا سرم ایستاده... با چشمهای درشتش مثل اینکه جن دیده داشت منو نگاه میکرد. زبونش انگاری بند اومده بود. انگشتای دستشو جلوی دهنش گرفته بود.حسابی ضایع شده بودم. با صدای خفه ای ازم پرسید این جا چیکار میکردی؟ بلند شدم خاک های شلوارمو تکوندم گفتم به به تو خودت اینجا تو یه جای خلوت با یه پسر چیکار میکردی؟ قبل اینکه حرف دیگه ای بین ما رد و بدل بشه پسره اومد طرف ما و رو به من گفت داداش اینجا چی میخوای؟ برو مزاحم نشو و از مهرانا خواست بره تو ماشین... خندم گرفته بود. تو صورت مهرانا نگاه کردمو از کنارش رد شدم وبه طرف سالن حرکت کردم. چند لحظه بعد مهرانا هم پشت سر من با فاصله می اومد. نفهمیدم چی به پسره گفت که دیگه دنبال ما نیومد. به سالن که نزدیک میشدیم با خنده ازش پرسیدم از کجا فهمیدی من اونجا هستم؟ کسی بهت خبر داد؟ جواب سوال منو نداد و گفت بابا داشتم مخ این پسره برای ورود به کیونت میزدم.باز با خنده بهش گفتم ولی انگاری اون مخ تو رو زده بود . تا اومد حرفی بزنه بهش گفتم تو سالن اصلی بودم نیما اومد گفت مهرانا تو حیاط با یه پسره گرم گرفته ودارن عشقولانه در می کنند. کنجکاو شدم ببینم پسره کیه... اومدم بیرون اول کنار دیوار دیدمتون...بعد هم که رفتین کنار ماشین اون پسره...
ایستاد و گفت چرا همون اول که منو دیدی نیومدی خودتو نشون بدی؟
با نیشخند بهش گفتم آخه اون لحظه که کنار دیوار بودین پسره گرسنه بود ومشغول لب خوردن بود.
سریع حرفو عوض کرد و گفت: بابا میخواستم بکشونمش تو گروه ولی همه چیزو خراب کردی... با پر رویی بهش گفتم من قصدم فقط نگاه کردن بود نه خراب کردنش... تازه منتظر بودم پسره درب ماشینو ببنده...
مهرانا بدجوری داشت تو چشمای من نگاه میکرد با صدای خفه ای گفت بی غیرت...

تو سالن اصلی آهنگ ich will nur dich آلکس پخش میشد. نیما رو چند متر دور تر از خودمون دیدم که داشت ما رو نگاه میکرد...
بی اهمیت به حرفش گوشیش رو ازش گرفتمو زنگ خورش و هم چنین پیامک هاشو چک کردم. با دیدن پیامک نیما جا خوردم پس حدسم درست بود نیما پیامک زده بود داداشت بیست دقیقه هست داره یواشکی نگاتون میکنه...الانم پشت مزدا3...
انتظار هر کسی جز نیما رو داشتم. اصلا فکر نمیکردم کار نیما باشه... تو ذهنم دنبال دلیل این کارش میگشتم. اینکه اول اومد به من خبر داد و بعد منو پیش مهرانا لو داد چه دلیلی داشت؟
آخر شب که از پارتی بیرون اومدیم سعی میکردم رفتارم با مهرانا مثل همیشه عادی باشه . خیلی خوشحال بودم که خیلی چیزها اون شب برام روشن شد. خوبی اتفاقات اون شب یکیش این بود که:
فهمیدم مهرانا به شدت دنبال دادن هست منتهی نه به من بلکه به غریبه ها...
دروغ مهرانا در مورد اون پسره برای من کاملا روشن بود. یک شخصی که هیوندا سانتافه داره وضعش اینقدر خوبه که نیازی نداره وارد گروه کیونت بشه... به نظرم مهرانا چاره ای جز دروغ گفتن نداشت.
دومین اتفاق هم برای من خوشایند بود. مهرانا اون شب با پنهان شدن من و یواشکی دید زدنم و حرف هایی که بهش زدم فهمید من نسبت بهش تعصبی ندارم و به قول خودش بی غیرت شدم.
ولی اتفاق سوم برای من ناخوشایند بود که البته بدجوری هم ضایع شدم.
میدونستم نیما به خاطر شباهت مهرانا به بازیگر مورد علاقش دنبال مهراناست حدس میزدم اولش که به من گفت اینها تو محوطه بیرونی هستند هدفش این بود من برم اونجا یقه پسره رو بگیرم ولی وقتی دید بی غیرت بازی درآوردم و فقط نگاه میکنم ، به خاطر حسودی با اون پسره، بودن من پشت مزدا رو به مهرانا لو داد تا همه چیز رو به هم بریزه...
اون موقع اصلا فکر نمیکردم یک نفر دیگه هم داره ما سه نفر رو دید میزنه...
مجموعه اتفاقات اون چند وقت بعد از کون دادن مهرانا به مرتضی نشون میداد اهل حال شده ولی به غریبه ها پا میده و با وجود دستمالی ها و نگاه ها و حرف های من، هیچ نشانه ای که قصد پا دادن به من رو داشته باشه تو مهرانا نمی دیدم. با این حال همچنان بابت اون شب و لب دادنش به پسره و نشستن تو ماشینش تا یه مدت بهش تیکه مینداختم.
مهرانا هم همیشه جوابش این بود تو چرا یواشکی نگاه میکردی...
تقریبا اواسط اردبیهشت ماه بود که من دومین ضربه مهلک از این بی غیرتی رو خوردم. لذت های شدید ، ممنوعه و پرهیجان قطعا هزینه داره و من این هزینه رو بارفتن آبروم دادم.
چند روزی بود که اومدن چند تا از دوستان همکلاسیم به درب خونه ما بیشتر شده بود. اوایل فکر میکردم اومدن اونها برای اینه که من ترک تحصیل کردم و مدرسه نمیرم دلشون برام تنگ شده و به یاد قدیم که تو دبیرستان ظهرها فوتبال بازی میکردیم برای دیدن من اومدن... ولی کم کم متوجه شدم هر کدومشون یه جوری حرف رو میکشن به مرتضی... یکیشون میگفت ازش خبر داری؟ یکی دیگه میگفت مرتضی احوالت رو می پرسید... یه پسره اسمش یاشار بود میگفت چرا با مرتضی قهر کردی مگه چیکار کرده؟ در صورتیکه من با مرتضی قهر نبودم فقط دیگه بعد از ترک تحصیلم بهش زنگ نمیزدم و گاهی وقت ها اون بود که زنگ میزد ... همکلاسی هام حتی زمانیکه پدر و مادرم خونه بودن هم ول کن نبودن... چند تاشون اسرار میکردن بیا دبیرستان یه سر به بچه ها بزن... فقظ شانس آورده بودم هیچ کدوم از همکلاسی ها و دوستام تو کوچه ما و کوچه پشتی و جلویی زندگی نمیکردن که در این صورت باید مدت خیلی زیادی این بی آبرویی رو تحمل میکردم. یک روز عصر که با پدر و مادرم به خاطر بیرون بودن من و مهرانا تا آخر شب بحث داشتم پژمان اومد در خونه... حالت عادی نداشت. اول فکر کردم مست کرده... هر چی میگفتم کس شعر جواب میداد منو برد تا اتوبان بابایی انگاری قاطی بود یهو کنار اتوبان پارک کرد. فلشر ماشینشو زد و پیاده شد. هیچی نمیگفت. اومدم پائین... کنارش ایستادم گفتم چته؟ یهو با هر دو دستش کوبید تو سر من و گفت خاک بر سرت مهرانا رو دادی مرتضی از عقب زد توش؟ صدای عبور ماشین های کناری و صدای داد و هوار پژمان با هم قاطی شده بود. خودمو به خریت زدمو و گفتم چرا کس شعر میگی... این چرندیات چیه میگی؟. با اینکه حرف های پژمان رو منکر میشدم ولی ترس و دلهره تمام بدنمو گرفته بود و بدنم از این آبروریزی می لرزید . کمی که آروم شد رفت تو ماشین نشست. منم کنارش نشستم. هنوز منکر میشدم که برگشت گفت مرتضی همه پیام هاتو تو تلگرام نشون یکی دو تا از بچه ها داده اونها هم همه جا پخش کردن... منم از یاشار شنیدم.
انگاری پژمان آب پاکی رو دستم ریخت... دیگه همه چیز تموم شده بود. به خاطر اینکه چنین روزهایی رو پیش بینی کرده بودم و همواره ترس و استرس از آبروریزی با من بود زیاد از این خبر پژمان شوکه نشدم ولی خوب ناراحتیم چند برابر شد... یقین داشتم مرتضی وقتی دیده ترک تحصیل کردم و دیگه تو دبیرستان حضور ندارم همه چیز رو راحت ، علنی و با افتخار به بچه ها گفته ...
همون شب پژمان مجبورم کرد جریان باز شدن پای مرتضی به این قضیه رو براش تعریف کنم من هم از جریان کردن المیرا تو خونه خودمون که آغاز این حرکت بود تا کرده شدن مهرانا تو خونه مرتضی براش گفتم.پژمان از این حماقت من شوکه شده بود پلک نمیزد.
ازم پرسید حالا اون لذتی که دنبالش بودی به دست اومد؟
گفتم آره ولی این قدر شدید بود که زود آبم اومد... با خنده گفت مرتضی کون میکرد تو جلق میزدی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم جلق نزدم خود به خود اومد... دستشو گذاشت روی پام و گفت خوب قرص تاخیری میخوردی ... دیگه جوابشو ندادم. کمی سکوت بین ما بود که برگشت گفت:
قرار بود من اون کار رو جلوت انجام بدم ولی نامردی کردی راستی هنوز همون تمایلات رو داری؟
با سر تائید کردمو و گفتم تا وقتی خودم نمی تونم بکنم دوست دارم ببینم.
دیگه آروم شده بودیم. ماشینو روشن کرد و گفت ترک تحصیل کردنت ربطی به این جریان داره؟ گفتم فقط به خاطر همین قضیه این کار رو کردم.میدونستم این نکبت آخرش همه چی رو لو میده چون من هم چنین خصلتی دارم هر کسی رو میکردم همه جا جار میزدم. ازم پرسید حالا واقعا ارزش یه کون هر چقدر هم مثل مال خواهرت فوق کردنی باشه مساوی با ترک تحصیل کردنه؟
جواب قانع کننده ای برای پژمان نداشتم ولی بهش گفتم شهوت که جلوی چشمتو بگیره ارزش کون از طلا هم بیشتر میشه. در ضمن من قصدم یه دورکون و چند دور نیست .من کونش رو دائمی میخوام.
قصدم اینه مخشو بزنم با رضایت خودش بکنمش... شاید کردن همیشگی مهرانا ارزش ترک تحصیلمو داشته باشه وگرنه من همین الان هم می تونم با وسط کشیدن کون دادنش به مرتضی بکنمش...
پژمان ماشین رو حرکت داد و گفت میخوای این نکبت مرتضی رو بیارمش یه جا حسابی لت و پارش کنیم؟ من مثل اون نامرد نیستم واسه رفیق جون میدم تا آخرش هم هستم. جواب منفی دادمو گفتم بی خیال...تو دلم بهش خندیدمو گفتم همتون مثل هم هستین من هم مثل شما...
تو مسیر برگشت ازم پرسید تو خودت چیکار کردی؟ تونستی کاری کنی؟ گفتم جوری که بفهمه هم به کونش نگاه کردم هم دستمالیش کردم به من اصلا پا نمیده ولی در مورد غریبه ها قضیه فرق میکنه...
اون شب از ناراحتی خوابم نمی برد . به پژمان هم اعتماد نداشتم میدونستم به خاطر اینکه جای اون با مرتضی ساخت وپاخت کرده بودم عقده کرده... واسه همین آتیش گرفته...
دستم مقابل مرتضی و پژمان بسته بود هر دو نفرشون می تونستن برام دردسر درست کنن با این حال اون شب به مرتضی زنگ زدم هر چه زمان میگذشت و گوشی رو جواب نمیداد بیشتر کفری میشدم.آخرش تو تلگرام براش متنی نوشتم و گفتم کثیف تر از تو آدم ندیدم رفتی تلگرامتو نشون بچه ها دادی؟ فکر نکردی نوشته های خودتم تو تلگرام من هست؟ مطمئن باش اگه این غلطی که تو کردی به گوش پدر و مادرم برسه تو رو هم با خودم به خاطر همدستی واسه کردن خواهرم به داخل منجلاب می برم. مطمئن باش اگر زندگیم خراب بشه و کارم به شکایت و زندان هم بکشه با هم زندان میریم...
فردا صبح تلگرام رو باز کردم تا ببینم جوابش چیه... دو تا تیک سبز رنگ اون پائین نشون میداد پیامو خونده ولی جواب نداده. حرص میخوردم چرا متن گفتگوهام با مرتضی رو پاک کردم. همون موقع هم وقتی فهمیدم متن نوشته شده دیشب رو خونده بلاکش کردم تا از این به بعد عکس های تلگراممو نبینه...
فردای اون روز آرمان تو جلسه کیونت برای چندمین بار طلب پولش رو کرد به من و مهرانا گفت با دوستای فرانسویش میخوان برن جزیره کرس و مونت سنت میشل هر جور شده برام پول جور کنین.
بیچاره آرمان خبر نداشت من و مهرانا آه در بساط نداریم. کم کم بابت فشارهای آرمان اعصابم خورد میشد.
همون شب هم پدرم با من دعوای مفصلی کرد که پس چرا کار پیدا نکردی؟ چرا شب ها دیر میای خونه؟ مهرانا هم کردی مثل خودت... چرا سینا همیشه تو خونه تنهاست؟ شماها چتون شده؟
اون شب حسابی با پدرم جر و بحثم شد تا شب هم مثل صبح کامل ریده بشه به اعصابم.
دو سه روز بعد هم مهرانا یهو غمبرک زد و تا شب تو اتاقش بود . هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب درستی نمیداد میگفت با یکی از همکلاسی هاش حرفش شده ... فردای اون روز هم صحبت کردنش با پژمان تو جلسه کیونت منو به شک انداخت نکنه خبریه به خصوص که پژمان طی چند روز یواش یواش داشت دوباره سر شوخی رو با مهرانا باز میکرد. مجبور شدم از پژمان علت رو بپرسم. بیرون از جلسه وقتی تنها بودیم با خنده به من گفت به مهرانا گفتم مرتضی رفیق فاب منه و به من گفته چیکار کردین...
اون روز فهمیدم پژمان به خاطر حال دادن مهرانا به مرتضی و نگفتن موضوع به من گروکشی کرده... یقین داشتم مهرانا از این به بعد مجبوره به پژمان باج بده... عدم اعتراضش به رفتارها و شوخی های پژمان در طی روزهایی که میگذشت یواش یواش اینو ثابت میکرد.
از این گرو کشی وباج گیری پژمان خیلی ناراحت شدم ولی خوب خودم مقصر بودم.حالا دیگه باید از لو رفتن جریان کرده شدن مهرانا تو بین بچه های گروه توسط پژمان هم نگران میشدم.این عوضی حسابی دست منو بسته بود.
مهرانا تقریبا دو سه روز بعد از آشتی با پژمان یه بارعصر که طبق معمول همیشه، بچه های گروه داشتن از شرکت خارج میشدن خنده کنان اومد پیش من و گفت ببین نیما چی درست کرده بعد تابلو فرش توی دستشو نشون من داد. از دیدن تصاویر داخل تابلو فرش شوکه شدم.تصویر تابلو فرش عکس نوجوانی هستی مهدوی بود که کنار پنجره ایستاده... دختری هم داخل پنجره دیده میشد که مهرانای ما بود. روی دیوار کلبه جنگلی هم پیچک هایی دیده میشد که تا بالای پنجره کشیده شده بود و نمای زیبایی به عکس داده بود. داشتم به شباهت وحشتناک مهرانا به عکس نوجوانی این خانم بازیگرنگاه میکردم که دیدم نیما هم خنده کنان اومد پیش ما گفت تازه میخواستم یک فن پیچ طرفداری برای این بازیگره تو اینستاگرام بزنم که پشیمون شدم چون زنده اش رو اینجا داریم.
میدونستم همه این کارها واسه جلب توجه و زدن مخ مهراناست. کس خل معلوم نبود واسه این تابلو فرش چقدر هرینه کرده بود. نه به نیما که پولدار بود و نمیدونست پول رو چطوری خرج کنه نه به ما که شیشمون گرو هشتمون بود. هنوز در مورد لو دادن من به مهرانا تو اون پارتی چیزی بهش نگفته بودم.
هفته آخر اردیبهشت ماه بود. تو خونه بودیم که شبکه 6 از دستگیری 18 دختر و پسر عضو یک شرکت هرمی تو شیراز خبر داد... شنیدن این خبر و نحوه دستگیر شدن اونها من و مهرانا رو نگران و نسبت به آینده کمی نا امید کرد.
از اون روزی که اجناس خریداری شده ما تو گمرک شهید رجایی بندر عباس توقیف شد دیگه نتونسته بودیم کسی رو به زیر مجوعه خودمون اضافه کنیم و هر روز نا امید تر از دیروز میشدیم. پدر و مادرم هم مدتی بود به بیرون بودن همزمان من و مهرانا تو شب ها مشکوک شده بودن دیگه نمی تونستیم به راحتی در پارتی های شبانه ومختلط برای جذب افراد اقدام کنیم. البته هیچ کدوم هم نتونسته بودم کسی رو از توی این پارتی ها جذب کنیم.حالا که ترک تحصیل هم کرده بودم اگه بابام می فهمید تو چنین شرکت هرمی عوض شدم منو بیچاره میکرد. تازه من مهرانا رو عضوکرده بودم و از همه بدتر کلی بدهی بالا آورده بودیم و توانایی پس دادنش رو نداشتیم.آرمان هم هفته ای دو سه بار طلب پولش رو میکرد فشار همه جوره روی ما زیاد بود. بعد از دستگیری اون 18 نفر حساس شده بودم تو هر سایتی سرک می کشیدم صحبت از کلاه برداری و دستگیری اعضای شرکت هرمی بود. چند روز بعد هم با خبر شدم یکی دو نفر از بچه ها به خاطر اینکه نتونستن زیر مجموعه خودشون رو اضافه کنن ازگروه خارج شدن و این جریان من و مهرانا رو نا امید تر کرد. سرانجام آخرای اردیبهشت با مهرانا زمزمه های خارج شدن از گروه سر دادم ولی کلی به آرمان بدهکار بودیم. مهرانا هم به خاطر اتفاقات اخیر موافق خروج از گروه شده بود. به آرمان خبر خارج شدن از گروه رو در آینده نزدیک داده بودم اولش به شدت مخالفت کرد و ساعت ها با من در مورد آینده این کار صبحت کرد ولی من دیگه نمیخواستم ادامه بدم ... آرمان حتی یواشکی با مهرانا هم صحبت کرده بود که اگه داداشت میخواد بره تو بمون... ولی نتونسته بود قانعش کنه... سرمون حسابی کلاه رفته بود چیزی که به دست نیاورده بودیم هیچ ، تازه کلی پول هم تو جیب اون شرکت هرمی ریخته بودیم .آرمان سرانجام وقتی دید تلاشش برای نگه داشتن ما تو گروه بی فایده هست درخواست همه پولش رو کرد قبلا ازم خواسته بود کم کم بهش بدم.بعد هم کلی به ما هشدار داد اگه بخواین گروه رو لو بدین خودتون هم عضو هستین و مثل بقیه گیر می افتین... اون 18 نفرکه تو شیراز گیر افتادن همه لیدر و سردسته نبودن مثل شما بودن...
معلوم بود خیلی از دست ما ناراحت شده رفتارش به یکباره با ما بد شده بود حتی نیما هم رفتارش با ما تغییر کرده بود یه جورایی به خاطر مهرانا التماس می کرد تو گروه بمونیم ...آرمان در مورد پس دادن بدهی هم به ما اخطار داد اگه کل پول رو بهش یه جا پس ندیدم. پسر خالش وکیله میتونه ازما شکایت کنه و سفته ها رو به اجرا بگذاره... تازه تاریخ وصول سفته ها هم گذشته و اوضاع شما دو نفر بدتر میشه... بدبختی سفته ها هم به نام همون پسرخاله آرمان نوشته شده بود. اون موقع به خاطر اطلاعات کم در مورد سفته وتعهد مالی و کارهای بانکیش نمیدونستیم این حرف هایی که آرمان و نیما میزدن چقدر حقیقت داره و ما چطوری به این راحتی سرمون کلاه رفت.
فقط اینو فهمیدم هر اقدامی که علیه بچه های گروه و شرکت میکردیم پای خودمون هم وسط بود.
تو اون روزهایی که به شدت به خروج از گروه فکر میکردم و در به در دنبال جور کردن پول آرمان بودم یک روز پژمان اومد پیش من و با خنده گفت کس خل تو پارتی سعادت آباد چیکار کرده بودی؟ خیلی دیگه ضایع هستی...
حرفاشو که شنیدم فهمیدم نیما جریان اون شب تو پارتی که منو به مهرانا لو داد رو برای پژمان تعریف کرده و گفته اگه من نبودم پسره جلوی خودش خواهرشو میکرد انگار مهران هم بدش نمی اومد این اتفاق بیافته اصلا اقدامی نمیکرد...
حرف های پژمان که تموم شد حسابی از دست نیما کفری شدم.دوست نداشتم غیر از مرتضی و پژمان کسی دیگه ای از تمایلات من خبردار بشه باید کاری میکردم تا فکر کنه این جریان رو اشتباه متوجه شده...از اون وقتی که بچه ها فهمیده بودن قصدمون خروج از گروهه انگاری همه علیه ما شده بودن. یه جا که نیما رو تنها گیر آوردم رفتم کنارش ایستادمو گفتم این کس شعرها چیه به پژمان گفتی؟ همه حرف هایی که به پژمان گفته بود بهش زدم بدون کوچکترین اعتراضی گوش کرد و چیزی نگفت. سیگاری روشن کرد و گفت اجازه دادم حرفاتو بزنی حالا تو گوش کن من به حرف هایی که به پژمان زدم به خاطر چیزهایی که دیدم شک ندارم... البته پژمان اشتباه کرده اومده حرفای منو به تو منتقل کرده ولی بفهم دوستای خوبی کنارت نداری پژمان هم وقتی من این حرف ها رو بهش زدم از جریان تبانی تو و مرتضی برای رابطه با خواهرت به من گفت که البته این کار رو انجامش هم دادین...
از شنیدن حرف های نیما یهو سرم سنگین شد فشارم افتاد.به دیوار تکیه دادم.مثلا اومدم رفتار اون شب تو پارتی رو درست کنم بدتر خرابش کرده بودم.دیگه حرفی بین من و نیما نمونده بود. اون همه چیز رو میدونست. البته دیگه زیاد برام مهم نبود ما که داشتیم از این شرکت هرمی کلاهبرداری می رفتیم.حالا فقط یک کار باقی مونده بود برینم به هیکل پژمان که دست کمی از مرتضی نداشت. شاید فکر نمیکرد این نامردیش یک روزی رو بشه. بدبختی تا تصمیم می گرفتم اقدامی علیه پژمان کنم یهو یاد آماری می افتادم که از من داره...این وسط بد جوری گیر کرده بودم. شاید تنها راه درست قطع رابطه با پژمان بود که تصمیم داشتم بعد از خروج از این شرکت هرمی کلاهبردار این کار رو انجام بدم. از اون روز که فهمیدم نیما هم از تمایلات من خبر داره سعی میکردم زیاد جلوش آفتابی نشم.شانس آوردم قصدمون رفتن از گروه بود وگرنه چطوری باید این جو سنگین رو که نیما و پژمان درست کرده بودن تحمل میکردم.
تا 5 خرداد ماه در به در دنبال جور کردن پول آرمان بودم. به هر دری زدم و به هر آدمی که فکر میکردم میتونه کمکم کنه رجوع کردم به فامیل و آشنا هم التماس کردم . حتی لب تابو هم فروختم یه تبلت هم داشتم که اونم فروختم
حتی مهرانا هم به دوستاش گفته بود پول لازم داره... آخر زورمون جمع کردن 5 میلیون تومان بود. هنوز 7 میلیون بدهکار بودیم. به تنها کسی که رجوع نکرده بودیم پدر و مادرمون بود که هرگز خبر نداشتن ما تو شرکت هرمی عضو هستیم.
وقتی با نارضایتی تمام 5 میلیون پولی که حقشون نبود رو به آرمان دادم تازه کلی شاکی شد و به من یک هفته وقت داد تا بقیه پولشو جور کنم.بهانه اش هم این بود اگر از گروه نمی رفتین می تونستین این پولو با فعالیت تو گروه به دست بیارین. به چند تا از بچه های گروه که این نامردی آرمان گفتم از این عجله آرمان متعجب بودن ولی اونها هم بهترین کار رو موندن تو گروه می دونستن.
با وجود چیزهایی که نیما پسر عموی آرمان از من و مهرانا میدونست ماندن تو اون گروه امکان پذیر نبود. با پژمان هم دیگه حرف نمیزدم یک خائن مثل مرتضی بود.متاسفانه دستم همه جوره پیش این آدمها بسته بود.
بلافاصله غروب همون روزی که به آرمان پول دادم نیما به من زنگ زد و گفت میخوام تنها ببینمت... دیگه از آرمان و این نیما پسرعموش حالم به هم میخورد ولی وقتی گفت میخوام مشکلی مالی پیش اومده رو حل کنم تصمیم گرفتم برم...
با ماشینش نزدیک چهار راه ولی عصر اومد دنبالم جایی نرفتیم و یه جا همون نزدیکی پارک کرد. همچنان که پشت فرمان بود گفت همین اول بگم من میتونم با آرمان حرف بزنم قید مابقی پولشو بزنه حتی می تونم اون 5 میلیون هم که دادی ازش بگیرم بهت پس بدم. ولی قبلش باید خوب به حرفام گوش کنی...
اول باید بدونی آرمان این قدر وضع مالیش از کار تو کیونت و شرکتی که باباش تو فرانسه داره خوبه که این پولها براش مثل پول تو جیبی هست. خودش هم داره با دوستان فرانسویش تو فرانسه تولیدی میزنه تازه تابعیت 5 ساله فرانسه داره و کلی دوست فرانسوی داره که یا اونها میان ایران یا آرمان میره فرانسه ... خلاصه کلام نیاز به پول تو نداره...
کمی سکوت کرد و ادامه داد تابلو فرشه خوب بود؟ با سر تائید کردم که گفت به نظرت چقدر شبیه بودن؟ گفتم اینجا 80 درصد... خندید و گفت به نظر من 95 درصد شبیه بودن انگاری واقعا خودشه...
داشت با حرفاش حوصله منو سر می برد. بهش گفتم انگاری گفتی بیام مشکل مالی پیش اومده رو حل کنیم. با دستش روی فرمان زد و گفت اگه تو بخوای حل میکنیم... بلافاصله هم گفت تا حالا از این لامصب هستی مهدوی فیلم دیدی؟ گفتم فیلم ندیدم ولی یه کلیپ تو سایت آپارات ازش دیدم چالش آب سردش که اونجا خیلی شبیه مهراناست ... بدون اینکه منو نگاه کنه گفت تو از کدوم بازیگر زن خوشت میاد؟ گفتم الناز شاکر دوست. بلافاصله ادامه داد این بازیگره هستی مهدوی از نظر من خیلی کردنی هست ...صفحه بگراند گوشیش رو نشون من داد عکس مهرانای ما بود. تو سالن پرزنت ازش عکس انداخته بود. برگشت گفت مهرانا برای من حکم هستی مهدوی داره...
چه جالب داشت موضوع رو به سمت مهرانا می کشید همون جا بود که فهمیدم احتمالا موضوع حل کردن مشکل مالی ربطی هم به مهرانا داره... تو همین فکرها بودم که برگشت گفت جریان پارتی سعادت آباد یادته؟ اون شب که تو بودی، مهرانا بود و اون پسره که سانتافه داشت؟ گفتم خوب؟ ادامه داد دوست دارم همون جریان تکرار بشه منتهی تو جای خودت باشی و جای اون پسره من باشم و آرمان... بین ما سکوت حاکم شده بود که دوباره گفت البته تو یه اتاق کاملا جلوی خودت و علنی...
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  ویرایش شده توسط: Alideda   
مرد

 
ادامه شم بزار
     
  
مرد

 
رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۳

اومدم از ماشینش پیاده بشم محکم دستمو گرفت و گفت صبر کن حرفم تموم نشده... رو صندلیم نشستم که گفت ببخش من خیلی رک هستم اصلا تو زندگیم اهل حاشیه رفتن نیستم. کمی مکث کرد و گفت ببین من از حس و حالت، از شهوتت نسبت به خواهرت خبر دارم وگرنه تخم نداشتم این حرف ها رو حتی با وجود اینکه به ما بدهکاری و ازت پول میخوایم بزنم. اون شب تو پارتی سعادت آباد نشون دادی دوست داری و خوشت میاد پسره بزنه تو خواهرت... اگه پیامک نمیزدم پسره درب ماشینش رو می بست سریع میکردش... تو هم چیزی نمی دیدی ولی من با توجه به اتفاق اون شب و حرف هایی که از پژمان در مورد تو و مرتضی شنیدم اومدم یک پیشنهاد عالی بهت بدم که چند تا فایده داره ... جای پول کون میخوام... چون بحث 7 میلیون پوله باید این کون کردن خاص باشه و ارزش هفت میلیون رو داشته باشه که داره... یکی اینکه مهرانا شبیه بازیگر مورد علاقه منه برای همین دوست دارم بکنمش... دوم اینکه فقط کردن یه خواهر جلو برادرش میتونه ارزشش در حد هفت میلیون تومان باشه... تازه بعد از اینکه من و آرمان کردمیش راه واسه کردن تو هم راحت میشه.
هنوز حرفی نزده بودم دوست داشتم از این همه پر رویی نیما بکوبم تو دهنش ولی مثل همیشه دستام خالی بود. از نظر جثه و اندام شبیه من بود می تونستم بزنمش ولی بعدش چی میشد؟ هم به اونها بدهکار بودم هم کلی ازم اطلاعات داشتن...
بدون حرف از ماشینش پیاده شدم. دوباره صدام کرد و گفت اگه اینکاره نبودی پیشنهاد کردن نمیدادم پول رو می گرفتیم ازت... دوباره اومد دستمو گرفت و گفت این حرفهایی که زدم همه پیشنهاد بود اخطار هم داره... اگه بقیه پول رو تا آخر هفته به آرمان ندی ازت شکایت میکنه. توکه پولتو به ما ندادی به شرکت کیونت دادی ولی آرمان از خودش به تو پول داده تازه برای اطمینان ما سفته ها رو به نام آرمان نزدیم بلکه به نام سهیل هست که خودش وکیله. اگه ازت شکایت کنه حتی اگه تو دادگاه بگی برای عضویت تو کیونت پول گرفتی خودتم گیر میافتی البته همه گیر می افتن ولی بهتره بدونی ما آدم کله گنده اطرافمون زیاد داریم. لو بریم مطمئن باش شما دو تا رو زنده نمیذاریم.
وقتی رفت نفس راحتی کشیدم. عجب گوهی خورده بودم عجب اشتباهی کرده بودم... تمایلات من داشت منو بیچاره میکرد. ترس از این داشتم یک روزی هم جلوی پدر و مادرم لو برم که اونوقت دیگه باید فاتحه خودمو بخونم. شک نداشتم نیما وقتی فهمیده مرتضی، مهرانا رو یواشکی جلوی من کرده چنین پیشنهادی داده...
به خونه که رسیدم افکارم به شدت پریشون بود. رفتم تو سایت های مختلف در مورد کلاهبرداری های این شرکت ها تحقیق کردم.همه جا صحبت از کلاهبرداری یا قتل بود. از 1 تا 7 سال زندان برای لیدرها و اونهایی که عضو می شن در نظر گرفته بودن. کم مونده بود سکته کنم. تازه همه این مصیبت ها یک طرف اینکه پدر و مادرم خبر نداشتن ما چه گوهی خوردیم هم یک طرف قضیه بود. نیما تا آخر هفته به من وقت داده بود تکلیف اون دو پیشنهاد روشن کنم.
زمان برای من به سرعت میگذشت دو سه روز از پیشنهاد نیما مبنی بر کردن مهرانا به جای گرفتن مابقی پول گذشت...پیشنهادی که نشون میداد من تو موضع ضعف هستم و نیما تو موضع قدرت... دیگه وقت تموم بود و تا صبح فردا باید بهش جواب میدادم. دیگه آبرویی برام نمونده بود. سلسله وار آبروم داشت میرفت و افراد بیشتری از گندی که با مرتضی زده بودم خبردار میشدن...
اون شب تمام بدنم می لرزید یکی نهیب میزد مگه نمیخواستی دادنش رو ببینی مگه نمیخوای بدهی رو بدی خلاص شی؟ مگه نمیخوای کردنش برات راحت تر شه ؟ مگه نمیخوای بکنیش؟ به خاطر کونش این همه هزینه کردی آبروی خودتو بردی الان بهترین فرصته، بذار نیما حرف هایی که تو دلت مونده رو بهش بگه... تو دیگه آب از سرت گذشته... باز دچار وسوسه شده بودم . مهرانا با وجود اون همه نگاه های معنادار و دستمالی ها همچنان به من پا نداده بود و این بهترین فرصت بود دیوار حجب و حیا بین من و مهرانا ریخته بشه...
کیرم دوباره شق شده بود همیشه اون نتیجه رو میدونست و زودتر موافقتش رو اعلام میکرد. بالاخره تصمیم به موافقت گرفتم. راهی بود که بیشترش رو طی کرده بودم و دوست داشتم بدون نتیجه نماند
باز دچار هیجان و خجالت شده بودم. نمیدونستم چطوری باید موافقتم رو به نیما اعلام کنم. خجالت تو بند بند وجودم ریشه زده بود. سرانجام تصمیم گرفتم از طریق تلگرام نظرمو اعلام کنم . متنی که نوشتم فقط یک جمله بود:
من به شرطی موافقت میکنم که مهرانا هم موافق باشه.
5 دقیقه نشد جواب داد که من ابزار راضی کردنش رو در اختیار دارم. بلافاصله هم نوشت امیدوارم با ساک زدنش، خوردن سینه هاش ، خوردن کس و کردن کونش موافق باشی من عاشق کونم و بهت اطمینان کامل میدم به غیر از کردن کونش کار اضافه دیگه ای نکنم. در مورد آرمان هم گفت با اینکه سن و سالش بالاست 36-37 سالشه ولی عاشق کردن دخترای نوجوان و دبیرستانیه ... از طرف آرمان هم بهت تضمین میدم فقط کون باشه... جوابشو ندادم.
نیما بعد از اینکه تونست منو راضی کنه یکی دو روز بعد ازم خواست برای راضی کردن مهرانا ، یک جاهایی باهاش همکاری کنم. وقتی دیدمش از خجالت سرمو پائین میگرفتم. سعی میکردم نگاهش نکنم ولی نیما که طرف پیروز ماجرا بود خیلی پیروزمندانه حرف میزد و حتی یک ذره هم از کاری که قصد انجامش رو داشت خجالت نمی کشید
میگفت راضی کردن مهرانا به این کار، به خاطر اینکه دختره کمی سخته ولی من ابزارش رو در اختیار دارم.
با حرف هایی که زد، تصمیم داشت اول با مهرانا نشستن تو ماشین اون پسره به قصد حال دادن رو وسط بکشه و بعد بهش بگه مهران هم منتظر بود پسره بکنتت تا نگاه کنه... این طوری میخواست به مهرانا بگه هم تو اهل دادن هستی هم مهران بی غیرته پس بذار به جای پول جلوی داداشت بکنمت...
تو مرحله دوم تصمیم داشت اگه مهرانا قبول نکرد از راه تهدید وارد بشه... یک نمونه برگ دادخواست به دادگاه عمومی نشونم داد که روی برگه یک جدول چاپ شده بود و داخل جدول و زیر آن نوشته بود:
به موجب كپي مصدق 5 فقره سفته تقديمي به شمارة خزانه داري كل ... سري... اينجانب سهیل... مبلغ 70میلیون ريال از خوانده رديف اول مهران...ردیف دوم مهرانا... به عنوان متعهد و خوانده، بعنوان ظهرنويس طلبكارم. نظر به اينكه آنان با وصف مراجعات مكرر حلول اجل و سررسيد از تأديه و پرداخت آن خودداري مي كنند فلذا مستنداٌ به مواد 198 قانون آيين دادرسي دادگاه هاي عمومي وانقلاب در امور مدني و 249 و307و 309 قانون تجارت صدور حكم به محكوميت خواندگان به نحو تضامن به پرداخت مبلغ خواسته به ميزان 70میلیون ريال به انضمام كليه خسارات قانوني و هزينه دادرسي در حق اينجانب مورد استدعاست. بدواً نيز صدور قرار تأمين خواسته و اجراي فوري آن وفق بند ( ج ) از ماده 108 و 117 قانون مارالذكر تقاضا مي شود .
وقتی این برگه رو نشونم داد پشمام ریخت وای به حال اینکه مهرانا که ترسو تر از من بود این برگه رو ببینه...
این عوضی ها روزی که سفته میدادیم خودشون نیومدن بلکه فامیلشون که اسمش سهیل بود وشانس تخمی ما وکیل هم بود سفته ها رو از من گرفت . بدبختی سفته ها هم به نام سهیل... نوشته بودیم.
نیما واسه کردن مهرانا حتی قصد داشت تهدیدش کنه که اگه جلوی داداشت حال ندی جریان کون دادنت به مرتضی که پژمان به من گفته رو به داداشت و بعد به پدر و مادرت میگم. نیما حتی منو هم تهدید کرد اگه باهاش همکاری نکنم به مهرانا میگه با مرتضی تبانی کردم و کون دادنش رو دیدم.
حتی قصد داشت به مهرانا بگه اگه پول رو ندین یا با اون پیشنهاد موافقت نکنین با موتور تو خیابون بهتون میزنیم.
حرف ها و تهدید هایی که نیما کرد خیلی ناراحتم کرد یعنی به طور کامل داغونم کرد. خیلی بد ما رو تهدید کرده بود. احساس میکردم ما موش هستیم و نیما گربه... توان دفاع از خودمون رو به هیچ وجه نداریم.
تقریبا 8 یا 9 خرداد بود و دوباره فصل امتحانات شده بود... من که ترک تحصیل کرده بودم ولی خوب مهرانا چند روزی بود امتحان میداد. نیما بعد از اوکی گرفتن از من حالا دنبال این بود به مهرانا به جای پول پیشنهاد کردن بده...
اون روز که چنین قصدی داشت سرتا پا دچار استرس بودم. همش دنبال این بودم زودتر شب بشه و این ترس و تردید و استرس با خوابیدنم از بین بره... عواملی که باعث ترس و استرس من شده بودن موافقت من با کردن مهرانا به جای پول بود که نیما قصد داشت این خبر رو به مهرانا بده... نمیدونستم عکس العمل مهرانا از این پیشنهاد نیما و موافقت کردن من چه خواهد بود... قطعا با پیشنهاد نیما شوکه میشه... از اون زمانیکه قید شرکت کیونت رو زدیم دیگه اونجا نمی رفتیم. با نیما یه جایی تو اتوبان امام علی ، شمال به جنوب قرار داشتیم. داشت از پردیس و محل شرکت برمی گشت. یه جای امن پارک کرد اول با دوتامون کمی حرف زد بعد از مهرانا خواست واسه حرف زدن داخل ماشین بشه. داشتم دیوانه میشدم مثل بید می لرزیدم. حرف های نیما در حقیقت آبروی منو جلوی مهرانا می برد.
میدونستم مهرانا از ماشین بیرون بیاد منو یه بی غیرت تمام عیار میشناسه ...
نیم ساعتی حرف زدن های این دو نفر طول کشیده بود. هوا تاریک شده بود و حرکت دست های مهرانا نشون میداد از حرف هایی که نیما بهش زده قاطی کرده...
بالاخره از ماشین پیاده شد و درب ماشین رو محکم بست...
یه نگاه از روی خشم به من کرد پیاده راه افتاد.
وقتی گفتم میخوای چیکار کنی... برگشت سرم داد کشید دستشو برای زدن تو صورتم بلند کرد. دستاش می لرزید...چشمهاش پر از اشک شد دوست داشتم حتی برای لحظه ای حس شهوتی که بهش داشتم از بین بره و منطقی فکر کنم ولی دریغ از یک لحظه... تصاحب بدنش آرزوی من شده بود لمس بدنش در بند بند وجودم ریشه زده بود... پیاده کنار اتوبان پشت به من در حال حرکت بود. نمی تونستم بهش چیزی نگم . تا صدامو دوباره شنید برگشت و جیغ کشید گفت دست از سرم بردار لعنتی... آخه چطوری می تونی ببینی؟ چرا داری داغونم میکنی؟
اشک های روی گونه هاش تو نور چراغ ماشین هایی که از ما عبور میکردن برق میزد...
اشک هاشو با پشت دستش پاک کرد در حالیکه عقب عقب می رفت و صورتش به سمت من بود گفت ببینی تحریک میشی هان؟؟ ببینی یکی منو... دیگه بقیه حرفشو نزد . نشست روی زمین دستاشو دو طرف سرش گرفت... نمیدونستم باید چیکار کنم. تا میخواستم آرومش کنم جیغ می کشید اگه هم به حال خودش رهاش میکردم میخواست همینطور روی زمین بشینه... کنارش بدون حرف ایستاده بودم که یهو یه پژو 206 اومد کنار ما ایستاد یکی از تو ماشین داد زد داداش دمت گرم جوری زدی توش دیگه نمیتونه راه بره. تا خواستم فحش بکشم دیدم اوههه سه چهار نفرن ممکنه پیاده شن کونمو پاره کن. با دست اشاره کردم برن... مهرانا که نگاشون کرد همون یارو برگشت به من گفت جـــون قیافش نشون میده هر چهار نفرمونو جواب میده مکان دارما... با این حرف پسره، مهرانا بالاخره از روی زمین بلند شد و به سمت خارج اتوبان راه افتاد. نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم یعنی کس و کونش میتونه همزمان چهار نفر رو جواب بده؟ هر جوری بود به خونه رسیدیم... بدون اینکه حتی با پدر و مادرم صبحت کنه رفت تو اتاقش... برای شام هم پائین نیومد. رفتم تو اتاقم زنگ زدم نیما...برگشت گفت به مهرانا گفتم اون شب تو پارتی داشتی میدادی داداشتم میخواست دادنت رو ببینه... من هم میخوام جای اون پسره باشم...
حرف های نیما که تمام شد فهمیدم فعلا پیشنهاد کردن جلوی من به خاطراتفاقاتی که اون شب تو پارتی افتاده داده... و هنوز از تهدید کردن حرفی نزده...
یعنی دیگه الان مهرانا میدونست با کرده شدنش جلوی خودم موافقت کردم. قسمت سخت ماجرا به مهرانا گفته شده بود. امیدوار بودم صبح که از خواب پا میشه رفتارش بهتر شده باشه. خوبی داشتن پدر و مادر شاغل این بود که خونه نیستن تا پی به رفتار مشکوک ما ببرند. تا سه روز بیشتر طول روز تو اتاق خودش بود و فقط وقتی پدر و مادرم شب به خونه می اومدن تو پذیرایی پیداش میشد. تازه اون هم به بهونه درس خوندن و امتحان داشتن سرش تو کتاب بود و اصلا منو نگاه نمیکرد. میدونستم بدجوری داره خجالت میکشه...خواسته نیما خیلی براش سنگین بود و من اینو درک میکردم. اینکه یک دختر قرار باشه جلوی داداشش زیر یک پسر غریبه بخوابه بزرگترین حس خجالت برای یه دختر بود. نیما توی اون سه روزی که مهرانا خودش رو تو خونه پنهان کرده بود تو تلگرام خبر داد آرمان منتظر جوابه... عجیب بود که آرمان تا اون لحظه حرفی در این مورد به من نزده بود و جای خودش نیما رو واسطه کرده بود.
این مرتیکه آرمان 37 سالش بود هیکل مردونه داشت و جای بابای من حساب میشد در صورتیکه مهرانا یک دختر دبیرستانی بود. بعید میدونستم مهرانا بتونه تحملش کنه...
توی اون سه روز تو تلگرام زمانیکه پدر و مادرم سر کار بودن به مهرانا پیام میدادم و سعی میکردم همه اون اتفاقات رو توجیه کنم. دوبار تیک خوردن پیامها نشون میداد میخونه ولی جواب نمیده...
هم من هم مهرانا به خاطر این پیشنهاد نیما از هم خجالت می کشیدیم منتهی مهرانا به خاطر اینکه دختر بود بیشتر خجالت می کشید. حدس میزدم این سه روز که خودشو تو اتاقش حبس کرده به خاطر همینه...
اما صبح روز چهارم بعد از اینکه سینا رو به مدرسه بردم تا امتحان بده به خونه برگشتم . پای تی وی بودم که دیدم مهرانا با مانتوی مدرسه داره از پله ها پائین میاد. نزدیک من که شد دیدم داره گریه میکنه... یهو گوشی موبایلشو به من داد و گفت ببین... متعجب نگاش کردمو گوشی رو گرفتم. نیما براش یه کلیپ فرستاده بود که توی کلیپ داشت برگه واخواست و شکایت سفته ها که به من قبلا نشون داده بود رو توضیح میداد. توی کلیپ دو تا برگه دادخواست و شکایت دیگه هم نشون میداد که من قبلا ندیده بودم وقتی برگه ها رو نزدیکتر آورد اسم من و مهرانا توش بود.
اون موقع تازه فهمیدم مهرانا برای چی داره گریه میکنه...چند لحظه ای با چشمهای اشک آلودش منو نگاه کرد. موبایلشو از من گرفت. با وجود اینکه نیما قبلا این خبر رو به من داده بود وانمود کردم ناراحت شدم. همون لحظه منو بیغیرت خطاب کرد از پذیرایی خارج شد و از خونه بیرون رفت. گریه های مهرانا داشت منو عذاب میداد ولی یکی همچنان تو باطنم نهیب میزد مگه کس وکونش رو نمیخواستی؟ تصاحب کونش برای همیشه نزدیکه...
همون روز تصمیم گرفتم رابطه خواهر و برادری که 4 روز بود با پیشنهاد نیما به هم خورده بود احیا کنم. باید از همه هنر دختر بازی و مخ زنی خودم برای شاد کردن مهرانا استفاده میکردم. باید باهاش حرف میزدم تا همه چی بین ما دوباره عادی بشه. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که رفتم درب اتاقشو زدم. جوابی نداد وارد اتاقش که شدم با همون مانتوی مدرسه اش روی تختش یه وری خوابیده بود. سرش به سمت در چرخید منو دید ولی چیزی نگفت. روی کمرش خوابید . رفتم بالا سرش...مانتوی مدرسه اش بالا رفته بود و لای پاش به طور شهوتناکی بودن کس نازشو زیر شلوار نشون میداد. داشتم شق میکردم.
قبل اینکه حرفی بزنم گفت از دیشب تا حالا بدجوری سرم درد میکنه... وقتی با من حرف زد انگاری دنیا رو به من دادن. اصلا فکر نمیکردم توی این شرایط با من حرف بزنه... دستمو روی پیشانیش قرار دادم کمی داغ بود. موهاشو از روی چشم و پیشانیش کنار زدمو گفتم بابت این همه گندکاری ازت معذرت میخوام اگه تو رو عضو کیونت نمیکردم این همه مشکل برامون درست نمیشد. فکر نمیکردم نیما این قدر بچه ، بی جنبه و خوشگل ندیده باشه... وقتی باهاش چشم تو چشم شدم کیرم تو شلوارم دیگه کامل شق شده بود
بهش گفتم متاسفانه همه راه ها به روی ما بسته هست. روی تختش نشستم... گوشی موبایلمو روی کیرم قرار دادم تا شقی کیرمو نبینه... تو اینترنت مجازات عضویت تو شرکت های هرمی رو سرچ کردم و همون سایت قبلی که خونده بودمو آوردم. بهش گفتم اینجا نوشته عضویت در شرکت های هرمی بین 1 تا 7 سال زندان برای اعضا و لیدرها داره...
اومد گوشی رو از دستم بگیره نگاه کنه که دو انگشت آخر دست راستش به کلاهک کیرم مالیده شد طوریکه مثل فنر تکون خورد. باز ضایع شده بودم. انگاری فهمیده بود واسه چی شق کردم مانتوی مدرسه اش رو پائین آورد و روی شلوارش قرار داد...
گوشی رو از دستم گرفت وقتی خوندنش تمام شد بهش گفتم اگه آدمهایی مثل آرمان ، نیما ، پژمان و بچه های گروه رو لو بدیم خود ما رو هم به جرم عضویت تو کیونت میگیرن... تازه لو دادن تاثیری تو واخواست سفته ها و شکایت اونها نداره چون سفته ها به نام سهیل فامیل آرمان و نیماست. تازه ما دوبار باید مجازات بشیم اونها یکبار... اگه بابا و مامان هم بفهمن دیگه فاجعه میشه... بهش گفتم دولت و حکومت راست میگن این شرکت های هرمی همه کلاهبردار و ناموس دزدن... حتی اگه اونها رو لو بدیم ما رو راحت نمیذارن با موتور یا ماشین یهو دیدی تو خیابون زدن به ما از اینها هر کاری بر میاد. گوشی موبایلمو به من پس داد و در حالیکه بغض کرده بود گفت نیما میخواد حجب و حیا و حریم خصوصی خواهر و برادری من و تو رو از بین ببره... سه چهار بار به من پیشنهاد دوستی داده من قبول نکردم عقده کرده... پیشانیش رو بوسیدم و گفتم مطمئن باش حجب و حیای بین من و تو با این چیزها و خواسته ها از بین نمیره...
این حرف هایی که به مهرانا میزدم میدونستم دارم دروغ میگم چون خودمم درصدد از بین بردن این حجب و حیا بودم. بلند شدمو به سمت درب اتاقش حرکت کردم. نفس راحتی کشیدم که حالش بهتر شده... جلوی درب اتاقش بهش گفتم حتی اگه اون کار هم انجام بشه اون حجب و حیا و آبرو بین من و تو از بین نمیره...
دو سه روز گذشت حال مهرانا کم کم بهتر میشد وکم کم حالت عادی به خودش میگرفت.
چند روز بعد هم خبردار شدیم آرمان رفته فرانسه... این خبر وقت بیشتری به ما میداد تا خودمون رو با شرایط وفق بدیم...نیما کفری شده بود چرا بهش جواب نمیدیم. به من پیامک زده بود یا پول یا کون...
میگفت همین پیامک رو به مهرانا هم زده. شک نداشتم به مهرانا هم گفته همین پیامک رو به مهران هم زدم.
با وجود اینکه حال مهرانا بهتر شده بود ولی احساس میکردم نوعی نگرانی دائم با مهرانا هست که اجازه نمیده مثل قبل باشه...با این حال سعی میکردم بیشتر باهاش حرف بزنم و بیشتر از قبل باهاش شوخی کنم تا کمتر از این پیشنهاد نیما خجالت بکشه...
یه بار تو آشپزخونه داشتم واسه خودم میوه پوست می کندم که دیدم اومد تو آشپزخونه با خنده میوه هایی که من پوست کنده بودمو برداشت رفت. وقتی پشت به من حرکت کرد کرمم گرفت بهش گفتم جــــون کون رو ببین... شبیه هنرپیشه مورد علاقه نیما هم که هستی چه شود... یک قسمت از خیار پوست کنده شده رو گاز زد بقیشو به سمت من پرت کرد و گفت گو زیادی نخور...
بی خیال میوه ها شدم رفتم طرفش فهمید اومد فرار کنه گرفتمش یک دستشو پیچوندم مجبور شد برای اینکه دردش نیاد کمر و کونشو ببره جلوتر... در حال پیچوندن دستش آروم در گوشش آخ و اوخ های کش دار می کشیدم. شانس تخمی من سینا اومد تو پذیرایی مجبور شدم ولش کنم.
یه روز هم کنار تی وی دراز کشیده بودم داشتم فوتبال پرسپولیس،پیکان رو می دیدم اومد جلوی من کنترل رو از روی میز برداشت بزنه کانال مورد علاقش، باز با دیدن کون لرزونش دهنم باز شد بهش گفتم بزن کانال دیسکاوری داره میگه دو تا تپه زلزله خیز تو شمال و جنوب داری که تپه زلزله خیزجنوبی بدجوری مشتری داره... نیم رخ صورتش نشون میداد داره میخنده ولی به روی خودش نمیاره
کانال رو که عوض کرد جای زمین از روی پاهام رد شد وبا پاهاش اومد ازروی شکمم عبور کرد که بدجوری به شکمم فشار اومد. بالا سرم ایستاد در حالیکه آدامس می جوید گفت دهنت سرویس شد؟ در حالیکه حواسم بود دوباره نیاد از روی من رد بشه گفتم آره ولی دهن تو هم نیما سرویس میکنه...
کم کم تو شوخی هایی که باهاش میکردم اسم نیما رو هم می آوردم تا زمینه ساز کردنش توسط نیما رو فراهم کنم.
یه جا تی وی داشت فیلم رسوایی 1 رو پخش میکرد... الناز شاکر دوست بازی کرده بود. وقتی دیدم سینا نیست بهش گفتم شانس تخمی من هیچ کدوم از دوست دخترام هم شبیه الناز شاکر دوست نبودن وقتی فشارشون میدادم بیشتر حال کنم... ولی خوش به حال نیما...
تو چشمهای من نگاه کرد و گفت مهران خیلی دیگه داری بی حیا میشی گفته باشم.
همون شب آخر وقت یهو دیدم تو تلگرام پیام داده...وقتی بازش کردم دیدم نوشته تو اون شب تو پارتی واقعا واسه چی پنهان شده بودی؟
از این حرفش تعجب کردم بعد از این همه مدت تازه داشت به طوری جدی ازم سوال میکرد... منم جواب سوالشو با سوال دادم و گفنم هر وقت تو گفتی واسه چی داخل ماشین اون پسره نشستی منم میگم. چند دقیقه بعد به صورت زنده چت میکردیم. برام نوشت پس اون نیمای دیوث راست میگفت میخواستی من و اون پسره رو در حال... دید بزنی...
انگاری نفهمید چه سوتی خفنی داد. در حقیقت خودشو لو داد منم فرصت طلبی کردمو زدم تو فاز پرو بازی گفتم تو که میگی پسره قصدش کردن نبوده پس چرا میگی من و اون پسره در حال...؟
از اون شب سبک صحبت کردن مهرانا تو تلگرام کمی تغییر کرده بود. هیچ وقت آخر شبها با من چت نمیکرد ولی بیشتر شب ها کارش همین شده بود. اکثر صحبت هاش هم مربوط به جریان اون شب تو پارتی سعادت آباد بود.یا اگه نبود به اون جریان ربطش میداد. شاید دنبال این بود مزه دهن منو نسبت به پیشنهاد نیما بفهمه...شایدم میخواست حد بی غیرتی منو بدونه تا کجاست... این قدر در مورد این قضیه متلک بار همدیگه کرده بودیم که شرایط برای گفتن حقیقت از جانب من آماده شده بود. برای همین یک شب که باز داشت در مورد جریان پارتی اون شب چیز می نوشت براش نوشتم بیا هر دو نفرمون اعتراف کنیم. من اون شب هدفم دیدن حال دادنت بود...بلافاصله هم ازش خواستم اون هم حقیقتو بگه ولی نگفت. تازه برام نوشت یعنی تا این حد بی غیرتی؟
بهش گفتم خوشگلیت باعث این بی غیرتی شده... کیرم داشت از حرف هایی که بهش میزدم شق میشد کم کم داشتم تو حرفام به طور مستقیم به کونش اشاره میکردم. براش نوشتم تو هم هدفت کون دادن بود...تا اینو نوشتم تند تند می نوشت زر نزن. من میخواستم بیارمش تو کیونت. براش نوشتم خر خودتی هیچ آدم عاقلی شخصی رو که هیوندا سانتافه داره و پولش از پارو بالا میره نمیاره تو گروه کیونت. یعنی نیازی نداره بیاد . کیونت مال گدا گشنه هاست...
ولی سلیقه خوبی داری پسره خوشتیپ بود.
اون شب کلی با هم کل کل و بحث کردیم حتی این بحث ها به بیرون از تلگرام هم کشید و در طول روز با هم کل کل داشتیم.
یه روز داشت با دوستاش تو تلگرام چت میکرد آدامس دهنش بود هی باد می کرد می ترکوند رفتم کنارش رو مبل نشستم دستمو سمت دهنش بردمو گفتم بده منم بخورم. خندید و گفت دهنی خره... گفتم تو بده من جوری میخورمش برات از حال بری... یهو جویدن آدامس رو متوقف کرد چپ چپ نگام کرد گفت تو گو بخور
یه بار هم سینا رو روی پاش نشونده بود داشت موهاشو شونه میکرد همزمان قربون صدقه سینا می رفت قرار بود همراه پدر و مادرمون به خونه خالم بریم. وقتی دیدم گوشی موبایلش کنارش هست کرمم گرفت رفتم سر وقتم گوشیم بهش پیامک زدم : اوفففف منم دوست دارم قربون تو برم... وقتی خوند جوری با خشم نگاهم کرد که پشمام ریخت...

یه بار هم خود مهرانا به من کرم ریخت.خسته از فوتبال با بچه های کوچه بغلی دمر تو پذیرایی دراز کشیده بودم که اومد از روی کون من رد شد و گفت خودمونیم تو هم بد چیزی نیستی ها یه همجنس باز نیاز داری... سریع بلند شدم داشت فرار میکرد جلوی درب پذیرایی گرفتمش...الکی به سینا گفتم بره از تو اتاقم گوشیمو برام بیاره. وقتی رفت دست مهرانا رو پیچوندمو آروم در گوشش گفتم جـــــون به کون تو که نمیرسه ... اومدم دستمو به کونش برسونم که جا خالی داد و به من تشر زد وگفت نکن بی شرف الان سینا میاد.
یه روز هم رفته بودیم پاساژ علاءالدین پس از خرید قاب و تعویض گلس گوشی با مهرانا به خونه بر میگشتیم ...نزدیک خونه تو کوچه خودمون کمی با فاصله پشت سرش حرکت میکردم کون لرزونشو تو مانتو نگاه میکردم تو همون لحظه ای که داشتم نگاهش میکردم برگشت پشت سرشو نگاه کرد و گفت خاک تو سرت اینجا هم ول نمیکنی تو کوچه آبرومون میره...بهش گفتم خوب تا حالا کون ژله ای ندیدم... داشت وارد خونه میشد که برگشت گفت بیا بخورش...فکر کرد حرف خوبی زده... بلافاصله بهش گفتم تو بده هم میخورمش برات هم... فهمید سوتی داده نگذاشت حرفمو تموم کنم درب خونه رو محکم بست تا نیم ساعت پشت درب مونده بودم...
تقریبا 15 روز از زمانی که نیما کلیپ مربوط به واخواست سفته ها رو برای مهرانا فرستاده بود میگذشت. یه روز صبح که با سینا مشغول خوردن صبحانه بودم هر چی منتظر شدیم مهرانا پائین نیومد. رفتم بالا تو اتاقش دیدم داره گریه میکنه. هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب قانع کننده نمیداد... با توجه به اتفاقات اون چند وقت حدس میزدم باز کار نیما باشه... اومدم تو اتاق خودم زنگ زدم نیما...خیلی وقت بودم منتظر اقدام جدیدی از جانب نیما بودم ولی فقط از من خواسته بود سر قولم واسه فتح دماوند توی تیرماه بمونم.
وقتی گوشی رو جواب داد فهمیدم جریان کون دادن مهرانا به مرتضی رو براش گفته و تهدیدش کرده اگه پیشنهاد حال دادن جلو داداشتو قبول نکنی به مهران میگم.
با وجود اینکه میدونستم نیما همه این کارها رو برای راضی کردن مهرانا میکنه ولی میدونستم دیر یا زود همه تهدید هاشو عملی میکنه. ته دلم از این کار نیما به خاطر اینکه منو به کون مهرانا خیلی نزدیک میکرد راضی بودم.
دو سه شب ، آخر شب ها کارش گریه کردن تو تخت خوابش بود. وقتی تو تلگرام جواب نمیداد می رفتم سراغش میدیدم داره گریه میکنه... هی میگفت نیما دنبال شکستن حریم بین ماست. دوباره کم حرف و غمگین شده بود.
امتحانات مهرانا و سینا هم تموم شد. پدر و مادرم کم حرف و ناراحت بودن مهرانا رو ناشی از فشار امتحانات میدونستن. خود مهرانا هم برای اینکه شک نکنن این حرفشون رو تائید کرده بود. البته فقط من و مهرانا میدونستیم چنین چیزی نیست.
اون زمان که هنوز نیما درخواست کردن مهرانا روجای پول نکرده بود و هنوز از گروه خارج نشده بودیم تو صعود به توچال قرار شده بود با نیما و آرمان تو تابستون واسه فتح دماوند اقدام کنیم. به پدر و مادرم هم قبلا گفته بودیم که قصد داریم تو تابستون دماوند رو فتح کنیم. حتی از پدرم برای خرید تجهیزات کوهنوردی مثل چادر و هدلایت پول گرفته بودم. خودش هم کوهنوردی رو دوست داشت...یک بار با دوستاش مجردی علم کوه هم رفته بود. اصرار نیما واسه رفتن به دماوند بعد از برگشتن آرمان طی اون چند روز منو به شک انداخت حتما باید خبری باشه...وقتی واقعیت رو ازش پرسیدم گفت مهرانا اگه هم راضی شده باشه هیچ وقت به زبون نمیاره ...تازه فقط با صحبت کردن راضی نمیشه جلوی تو حال بده باید با دستمالی و مالیدنش جلوی خودت وادار به حال دادنش کنم که در این صورت تو دماوند چون یکی دو شب کنار هم هستیم بهترین فرصته... همون موقع هم به من اطمینان داد هیچ کدوم از بچه های گروه کیونتو نمیارم و فقط آرمان و احتمالا یکی دو تا از دوستای فرانسویش هستن که لیدر یک گروه کوهنوردی خارجی هستن و بودن و نبودنشون هم به ما ربطی نداره...
سرانجام به بهونه عوض شدن آب و هوای مهرانا و خودم موضوع رفتن به دماوند طی هفته آینده رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم.
خوبی رفتن به دماوند این بود که سینا وبال گردن ما نمیشد. ولی اگر بحث شمال رفتن پیش می اومد سینا رو هم باید می بردیم.
با کارهایی که طی این چند ماه کرده بودم مهرانا دیگه میدونست من هم مثل نیما و بقیه پسرها دنبال کونش هستم.این خیلی برام لذت بخش بود. از اون وقتیکه نیما بهش پیشنهاد کردنشو جلوی من داده بود با وجود مخالفت شدید اولیه یواش یواش بعد از طرح شکایت و واخواست سفته ها و تهدید به لو دادن جریان مرتضی احساس میکردم دیگه مثل سابق خودشو از من نمی پوشونه... اوج این کارش هم وقتی بود که زد به سرم وقتی حمومه برم سراغش... یک روز که حمام بود سینا رو با پولی که بهش دادم فرستادم بیرون چیپس و پفک بخره... از موبایلم به گوشیش زنگ زدم. موبایلشو در حالیکه همچنان زنگ میخورد آوردم کنار درب حمام جواب دادم. بعد الکی از پشت درب به مهرانا گفتم آزاده زنگ زده میگه کار واجبی دارم. صدای باز شدن درب حمام که اومد تپش قلب گرفتم. درب رو به اندازه ای که موبایل رو تو حمام بفرستم باز کرد . گوشی رو که دستش دادم همزمان با الوالو کردن مهرانا درب حمام رو آروم باز کردم. وای لامصب داشتم دیونه میشدم یکی از سینه های لختش تو دید من قرار گرفته بود. صفحه گوشی رو که نگاه کرد فهمید شماره منه... سرشو بالا گرفت چند لحظه تو چشمهای من نگاه کرد. بعد با صدای خفه ای گفت دید زدنت تموم شد؟ بدنش خیس آب بود و فقط یک شورت پاش بود. به سینه اش اشاره کردمو گفتم اون یکی رو هنوز ندیدم. در حالیکه هنوز یک دستش به درب بود بیشتر بازش کردم.اصلا مقاومت نکرد... نفسم داشت بند می اومد هر دو تا سینه نازش که مثل هلو خوردنی بودن از بدنش آویزون بودن. داشتم مثل این خل و چلا نگاهش میکردم. اصلا باورم نمیشد. نگاهم رفت پائین سمت شورت سفیدش که به بدنش چسبیده بود. وقتی سرموبالا گرفتم مهرانا هم سرشو بالا گرفت انگاری مثل من پائین رو نگاه کرده بود. بدون حرف تو چشماش خیره شده بودم. کیرم شق شق بود بدبختی سینا مزاحم بود هر لحظه امکان داشت سر برسه...
هنوز داشتم سینه هاشو با نگاهم میخوردم که برگشت گفت خسته نشدی هنوز؟ گفتم نه ... چند بار هم چشم تو چشم شدیم. تا خواستم به سینه هاش دست بزنم درب رو چنان محکم بست که برق از سه فاز کونم پرید. وای چه لحظاتی بود. تو عمرم چنین لحظات نابی رو تجربه نکرده بودم. با بستن درب یک جورایی نا امید شدم . حدس زدم شاید پیش خودش گفته اگه قراره نیما باهاش جلوی من کاری کنه پس دیگه اهمیتی نداره بدن خودش رو مثل سابق جلوی من بپوشونه... این کارش برای من نشانه خوبی بود یاد حرف های نیما افتادم که میگفت اگه هم راضی شده باشه به زبون نمیاره و باید دستمالیش کرد...
با این حال باز بازنده خود مهرانا بود چون اگر هدفش این باشه خودش داره منو به سرعت به سمت کردنش جلو می بره...

آخ که چه حالی داشتم وقتی سینه های لختشو بدون سوتین دیدم. هنوز باورم نمیشد این کار رو کرده...
تا شب همچنان تو هنگ دیدن سینه های مهرانا بودم. حرص میخوردم چرا بیشتر وقتمو باهاش چشم تو چشم شدم و به بدنش دست نزدم.
تنها راه خلاصی از فشار شهوتی که مهرانا تو حموم به من تحمیل کرده بود جلق زدن بود. به عشق سینه و کونش و یادآوری کون دادنش به مرتضی تو ذهنم یه جلق حسابی زدم.
سه چهار روز بعد نیما خبر از صعود به دماوند بدون آرمان داد موضوع صعود به دماوند رو که با مهرانا مطرح کردم خیلی سرد برخورد کرد. ولی جواب منفی نداد. آرمان هنوز فرانسه بود . نیما چند روزی منتظر بود با یک گروه کوهنورد فرانسوی برگرده که آخرش هم برنگشت ولی اون گروه فرانسوی که به قول نیما لیدر و یکی دوتاشون از دوستای نزدیک آرمان بودن 13 تیرماه برای فتح دماوند به ایران اومدن... به سفارش آرمان قرار بود نیما هم با اونها همراه بشیه که نیما، من و مهرانا هم واسه فتح دماوند خبر کرد. مهرانا وقتی فهمید قراره با یک گروه فرانسوی دماوند رو فتح کنیم انگاری تازه موتورش روشن شد. بدجوری هیجانی شده بود شاید قبلا فکر میکرد فقط من و آرمان و نیما هستیم. تازه آرمان هم که نیومده بود بیشتر خوش حال شده بود. خبر رفتن ما به دماوند به گوش پژمان هم رسیده بود به من زنگ زد ولی زیاد تحویلش نگرفتم. نمی تونستم باهاش حرف نزنم چون می تونست تبانی من و مرتضی رو فقط با یک تلفن به مهرانا بگه... روزنامه های روی پنجره خونه مرتضی می تونست سند خوبی باشه تا مهرانا حرف پژمان رو باور کنه. آخرین تیر رو تو سر این پژمان عوضی کوبیدم و گفتم تو رفتی به نیما همه چیز رو گفتی نیما هم واسه تحت فشار گذاشتن مهرانا همه چیز رو بهش گفت الان مهرانا خبر داره تو جریان خونه مرتضی رو به نیما گفتی و مطمئن هستم الان دیگه حسابی از دستت شاکیه...
تلفن رو که قطع کردم زنگ زدم نیما و گفتم اگه پژمان بخواد بیاد ما نمی آییم...
15 تیرماه شد... بالاخره روز موعود فرا رسید من که اصلا خوشبین به فتح دماوند نبودم چون میدونستم هدف نیما چیز دیگس ولی مهرانا شاید به خاطر بودن اون گروه فرانسوی فکر نمیکرد نیما براش برنامه داره و خیلی انگیزه داشت.
به گفته نیما این گروه فرانسوی از دو روز قبل تهران بودن و از جاهای دیدنی و قدیمی تهران عکس و فیلم گرفته بودن. چیزی که باعث خنده من و مهرانا شده بود فرانسوی صحبت کردن نیما بود. خودش میگفت از 3 سال قبل داره به صورت خصوصی زبان فرانسه یاد میگیره...هم آرمان و هم نیما هدفشون مهاجرت از ایران بود و دنبال گرفتن تابعیت دائم فرانسه بودن...
ساعت 4 صبح روز 15 تیر بعد از بدرقه پدر و مادرم از خونه حرکت کردیم. قرار شده بود سینا تا ما بر میگردیم خونه خالم بمونه... تجهیزاتمون کامل بود. یه چادر دو نفره (آی وان) قرمز رنگ دو لایه، هد لایت، دستکش مخصوص، باتوم و هر چی که نیما گفته بود آورده بودیم. ساعت 4:30 صبح میدان آرژانتین سر قرار حاضر شدیم
با وجود اینکه میدونستم نیما هدفش کردن مهراناست ولی بودن اون خارجی ها کنار ما و اینکه در مورد ما ایرانی ها چی فکر میکنن به من هم هیجان میداد .
چند دقیقه بعد یه مینی بوس توریستی دوکاتو چند متر دور تر از ما ایستاد نیما و بقیه مسافراش پیاده شدن...
همون اول که تجهیزاتشون رو دیدم فهمیدم انگاری همشون اینکاره هستن.4تا مرد بودن و یه زن که البته همشون هم حسابی بور بودن مرداشون سن بالا به نظر می رسیدن فقط اون زن همراهشون جوان تر به نظر می رسید.
مراسم معارفه بین ما انجام شد. ناتان ، تئو، آرتور، لوکاس به همراه اون زنه که اسمش جولیا بود.
همه داخل مینی بوس نشستیم به سمت شمال شرق تهران و جاده دماوند حرکت کردیم به خاطر زبون فرانسه که مدام داخلش (ژ ز ) بود خنده از روی لب های من و مهرانا قطع نمیشد. نیما برای من و مهرانا توضیح داد که ناتان لیدر گروه اینهاست که پارسال هم واسه فتح دماوند چند نفر دیگه رو آورده بود تهران و با آرمان هم چند سالی هست دوسته. لوکاس هم از دوستای صمیمی آرمانه که کارهای اداری آرمان رو واسه گرفتن تابعیت انجام میده و به قول خودمون پارتی آرمان شده... بقیه رو نمی شناسم.
تو راه سوال هایی در مورد ایران ازشون می پرسیدم که نیما وظیفه ترجمه رو بر عهده داشت. در مورد مردم ایران با احترام حرف میزدن ولی از دولت ایران نه... اونها هم معتقد بودن ایران دنبال بمب هسته ای... مهرانا هم از طریق نیما بهشون گفته بود رئیس جمهورتون مکرون خیلی خوشتیپه... اونها هم می خندیدن...
بالاخره به جاده دماوند رسیدیم . جاجرود و آبعلی و... رد کردیم وارد جاده هراز شدیم. نیم ساعت بعد هیبت قله دماوند از دور پیداش شد. تو جاده هراز به سمت چپ رینه و سد لار پیچیدیم. بعد از طی 10 کیلومتر به پارکینگ جبهه جنوبی رسیدیم. همون جا لباس هامون رو پوشیدیم. مهرانا همون لباس هایی رو پوشیده بود که تو فتح توچال با گروه کیونت پوشیده بود. سرانجام با یک نیسان ساعت 6:30 صبح به سمت گوسفند سرا حرکت کردیم. اصلا فکر نمیکردم رفتن به دماوند این قدر آزار دهنده باشه. نیما کنار مهرانا ایستاده بود و من روبروی اونها بودم. وقتی نیسان تو جاده خاکی حرکت کرد تازه فهمیدم نیما چرا کنار مهرانا ایستاده جاده خاکی پر از چاله و داغون بود و این برای نیما که قصد دستمالی داشت یه فرصت بود. این خارجی ها هم که مدام در حال حرف زدن با خودشون بودن و اصلا مالیدن یواشکی براشون معنی نداشت و تو فرهنگشون نبود...
به گوسفند سرا که رسیدیم از نیسان پیاده شدیم. مهرانا با ایما و اشاره با ناتان صحبت میکرد و میخندید.
نیما منو کناری کشید کپی5 تا سفته ای که از آرمان گرفته بود رو نشون من داد و گفت این سفته ها مدت زیادیه دست منه اصلش تو ویلای منطقه آبسرده... تا هر کجا تونستین می ریم بالا و برمیگردیم به این دوستای آرمان هم کاری نداریم خودشون میرن تا قله... لیدر دارن...
دو تا ویلا تو آبسرد داریم با تجهیزات کامل... موقع برگشت یکیش رو قراره دوستای خارجی آرمان توش بمونن یکیش هم من و تو و مهرانا... چه مهرانا بخواد چه نخواد میخوام یک شب تا صبح همین جا تو ویلا کار رو تموم کنم اصل سفته ها هم بعد از کردنش تو ویلا بهت میدم.
باز صحبت سر کردن و دادن شده بود و جو خوبی که به واسطه بودن خارجی ها کنار ما ایجاد شده بود داشت خراب میشد. تو گوسفند سرا خارجی های دیگه ای هم دیدیم از آلمانی گرفته تا بیلوروسی حتی از چین هم اونجا آدم بود.
مهرانا مثل فتح توچال یک ست بادگیر اسپورت مارک آدیداس به رنگ بنفش پوشیده بود که تا روی کونش بود و شلوار بنفشش هم حسابی کونش رو نمایش میداد. بعد از بار زدن وسایلمون روی قاطر بالاخره ساعت 8 صبح به سمت قله حرکت کردیم. اولین تپه رو که رد کردیم. نیما ازم خواست سرعتمو کند کنم تا از مهرانا و ناتان و بقیه فاصله بگیریم. یک جا ایستاد و به بهونه عکس گرفتن از گنبد مسجد گوسفند سرا به من گفت اگه یادت باشه قرار بوده جای پول من و آرمان با هم بزنیم؟ بدون اینکه جوابی بدم نگاش میکردم. دوباره ادامه داد الان که آرمان نیست...درسته؟ با سر تائید کردم. گوشی موبایلشو جلوی من گرفت تلگرامشو باز کرد و گفت همین چند دقیقه پیش آرمان برام پیام فرستاد. نگاه کردم دیدم به نیما گفته مهران رو هر جور شده راضی کن تا جای من لوکاس بزنه توش... اگه قبول نکرد سفته ها رو بهش نده... اگه قبول کرد خبر بده تا با لوکاس هماهنگ کنم به لوکاس خیلی مدیونم...
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
مرد

 
رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۴

دیگه حوصله وارد شدن یه غریبه به این ماجرا رو نداشتم. به خصوص که ایرانی هم نبود. به مهرانا لعنت فرستادم که اگه از همون اول به نیما پا میداد شاید الان این همه مشکل درست نمیشد. نیما تا بارگاه سوم که البته نمیدونستم چقدر راه بود به من مهلت داد تا در مورد ورود " لوکاس" به رابطه با مهرانا فکر کنم.
این جور که معلوم بود آرمان به این راحتی از خیر اون هفت میلیون نمیگذشت.
با افکاری داغون به مهرانا و ناتان و بقیه بچه های گروه ملحق شدیم. ایستاده بودن تا ما به اونها برسیم. عجیب بود که "لوکاس" بدجوری به مهرانا خیره شده بود ... مهرانا هم بی خبر از همه جا با "ناتان" و "جولیا" با ایما و اشاره حرف میزد و وقتی متوجه حرکات هم نمیشدن میخندیدن...وقتی هم "لوکاس" وارد گفتگو و خنده بین "ناتان" "مهرانا" و "جولیا" شد اعصاب من بیشتر به هم ریخت به خصوص که دو سه دقیقه هم با نیما صحبت کرد و همزمان به مهرانا اشاره میکرد وقتی از نیما پرسیدم چی میگه؟ به من و مهرانا گفت داشت در مورد سن و سال مهرانا و ارتباط ما سه نفر با هم می پرسید منم گفتم 18 سالشه و ما سه تا با هم دوستیم... بعد از حرف هایی که نیما زد اولین کاری که کردم برانداز کردن "لوکاس" بود. مردی قد بلند تقریبا 34 تا 35 ساله با موهای بور و چشمهای رنگی ...
اصلا رابطه جنسی یه مرد غیر ایرانی با مهرانا تو مغز من نمی رفت...برای همین برای نیما از همون اول طبل مخالفت زدم.
گروه فرانسوی ناتان و بقیه خیلی سریع از طریق پاکوپ ها در حال بالا رفتن از تپه های ابتدایی مسیر بودن. سرعتشون انصافا بیشتر از ما بود. یکی دوبار دیگه هم ایستادن تا من ، مهرانا و نیما به اونها برسیم. لیدر گروهشون ناتان، طبق گفته نیما پارسال هم چند تا هموطن دیگه خودشو به تهران برای فتح دماوند آورده بود. آخرین بار که به اونها رسیدیم باز هم نگاه خیره لوکاس از بالا روی مهرانا کاملا تابلو بود. نیما با زبون فرانسه از اونها خواست که معطل ما نشن و تا بارگاه سوم بالا برن تا اونجا همدیگه رو ببینیم. نیما قبلا در مورد صعود به دماوند به من و مهرانا اطلاعات داده بود . میدونستیم باید تا ارتفاع 4200 متری که بارگاه سوم هست بالا بریم و شب رو در این ارتفاع بخوابیم و بعد از اون صبح زود برای صعود ادامه مسیر بدیم. خوابیدن شب تو ارتفاع 4200 متری کمی برای ما که اولین بار بود اینجا می اومدیم کمی ترسناک به نظر می رسید...
خوشبختانه در تمام طول مسیر آنتن دهی موبایل داشتیم نیما میگفت دکل مخابراتی نصب شده تو فدراسیون کوهنوردی پلور باعث آنتن دهی موبایله که البته در ابتدای صعود به قله قرار داشت. دو سه تا سیم کارت همراه اول و ایرانسل هم با خودش آورده بود . قرار بود برای به مشکل نخوردن ناتان و بقیه یکی دو تا از سیم کارت های داخلی رو به ناتان بده...
تو 20 دقیقه این گروه فرانسوی از دید ما خارج شدن...
گروه های خارجی زیادی تو مسیر بالا رفتن و پائین اومدن می دیدیم ...گروه های ایرانی هم زیاد بودن که اکثرا در حال رقصیدن و آواز خوندن بودن.
یکی دو تا تپه پر از خار و خاشاک که بالا رفتیم شوخی ها و تیکه های نیما با مهرانا کم کم شدیدتر میشد. مهرانا جلو حرکت میکرد نیما پشت سرش بود و من هم پشت سر نیما حرکت میکردم...
از تیکه پرونی های این دو نفر به هم کیر من هم مدام شق میشد ...به خصوص یه جا که از شیب تندی بالا می رفتیم بادگیری که تن مهرانا بود کمی بالا رفته بود و پوست سفیدکمرو بالای کونش معلوم شده بود و همین صدای اوف اوف نیما رو درآورده بود.
طبق صحبت هایی که نیما قبلا کرده بود ساعت 3 بعد از ظهر باید به بارگاه سوم می رسیدیم
اون لحظه تازه ساعت 9 بود و معلوم میشد راه درازی برای صعود پیش رو داریم.
یه جا که برای استراحت روی زمین نشسته بودیم نیما کپی سفته ها رو به مهرانا هم نشون داد و گفت اصلش تو ویلای آب سرده... اگه موضوع حل شدس همین الان برگردیم پائین و بریم ویلا... بعد منو نگاه کرد و گفت البته همه چی به هستی خانم بستگی داره... نیما همچنان مهرانا رو هستی صدا میزد...
خجالت و سرخ شدن رو تو صورت مهرانا حس میکردم کوله پشتی نیما رو با لگد هل داد تو پاکوپ و گفت عمرا... ریدی آب هم قطعه... داشتم دچار هیجان میشدم که مهرانا با این کارش خرابش کرد...
دوباره حرکت کردیم نیم ساعت دیگه هم بالارفتیم. نزدیک نیما حرکت میکردم که ایستاد و گفت این جلوی تو خجالت میکشه هی منو پس میزنه تو دورتر از ما و با فاصله حرکت کن میخوام وقتی از ما دوری دستمالیش کنم تا کم کم خجالتش بریزه...
به بهونه خستگی سرعتمو کم کردم کمی می ایستادم و دوباره حرکت میکردم. نیما به مهرانا که رسید چهار انگشت دستشو لای کونش کرد و سریع در حال خنده ازش عبور کرد. مهرانا بلافاصله برگشت پشت سرشو نگاه کرد دید دارم نگاهشون میکنم همونجا سنگی برداشت به طرف نیما پرت کرد که به پشت پای نیما خورد...
تقریبا 200 متر بالاتر که فاصله من با نیما و مهرانا کمتر بود یکبار دیگه چهار انگشتشو لای کونش کرد . مهرانا این بار به من بابت کار نیما اعتراض کرد بعد هم با باتوم تو دستش برای نیما خط و نشون کشید.
این انگشت کردن ها دو سه بار دیگه هم از نزدیک و جلوی من تکرار شد که آخرین اعتراض مهرانا ایستادن و نوچ نوچ کردن بود. هر بار سه نفری کنار هم می نشستیم دستش مدام روی رون های مهرانا بود از بالا تا پائین می کشید و میگفت پاهای من از اینجا تا اینجا درد گرفته... یکی دو بار میخواست دستشو لای پاش ببره که مهرانا پاهاش رو می بست.
ساعت نزدیک های 12 ظهر بود که مهرانا داشت وا میداد راه دیگه ای هم نداشت من هم تصمیم گرفته بودم اگه به نیما پا نداد جریان مرتضی رو بهش بگم تا شل بشه... باید همه چیز توی این مسافرت تموم میشد. نیما هم فهمیده بود مهرانا داره وا میده مدام ازم میخواست با فاصله و دورتر از اونها راه برم. یواش یواش دچار هیجان میشدم یک جایی فاصله اش با من و نیما خیلی زیاد شده بود و از اون بالا برای ما کرکری میخوند. این فاصله گرفتن هاش کاملا تابلو بود که دوست داره دورتر از من توسط نیما دستمالی بشه ... نیما هم فهمیده بود برای همین به صخره های سنگی بزرگی که هنوز مهرانا به اونجا نرسیده بود اشاره کرد و گفت من اونجا رو می شناسم از پائین دید نداره. پارسال با ناتان و دوستای دیگش همین جا اتراق کرده بودیم. تا رفتیم پشت سنگ ها خودتو برسون بعد هم با سرعت بیشتری بالا رفت. سعی میکردم فاصله ام با نیما زیاد نشه... قبل از صخره ها به مهرانا رسید و دوتایی بالا می رفتند. به محض اینکه پشت سنگ ها ناپدید شدن هر جوری بود خودمو اون بالا رسوندم. جونم داشت از بدنم بیرون میزد به پشت سنگ ها که رسیدم اوفففف چی میدیدم نیما مهرانا رو به یک سنگ بزرگ چسبونده بود و داشت تو اون خلوتی که کسی نبود ازش لب می گرفت با یک دستش هم داشت کونش رو می مالید. ... مهرانا تا فهمید من بالا رسیدم سعی میکرد خودشو جدا کنه ولی نیما اجازه نمیداد و همچنان تا دو سه متری اونها که رسیدم تو کار لب و مالیدن کون مهرانا بود. کیرم به نهایت شقی رسیده بود. بدجوری دچار هیجان شدم و بدنم از این هیجان می لرزید. بدون اینکه اعتراضی کنم و برای طبیعی نشون دادن خودم به مهرانا بهشون گفتم اینطوری اگه بخوایم بالا بریم تا شب هم به بارگاه سوم نمی رسیم.
تو کونم عروسی بود که پیشرفت نیما واسه کردن مهرانا یعنی پیشرفت من و این یعنی لحظه به لحظه به کردنش نزدیکتر میشم. مهرانا خوب می دونست چاره ای جز وا دادن تدریجی به نیما نداره... گریه هایی که قبلا کرده بود نشان از این میداد که میدونه مجبوره به این کار تن بده وبا وجود دیدن کپی سفته ها و مخالفتش با پیشنهاد نیما داشت بهش پا میداد...
سکوت من در برابر رفتارها و دستمالی های نیما باعث شده بود اعتراض های مهرانا به رفتارهای نیما هم کمتر بشه.خیالم راحت بود نیما قبلا به مهرانا گفته که داداشت از حال دادنت به جای هفت میلیون راضیه و این وا دادن مهرانا رو سریعتر کرده بود چون یک جا دیگه هم که سه نفری نشسته بودیم و خستگی در می کردیم طبق معمول اون چند ساعت نیما کنار مهرانا نشسته بود... دستشو اول روی ران و بعد لای پاش برده بود عجیب اینکه این بار پاهاشو نبسته بود ودست نیما روی کسش ثابت مونده بود. همین باعث شد نیما دوباره بحث برگشتن به پائین و رفتن به ویلا رو مطرح کنه که وقتی از من نظر خواست گفتم من مشکلی با این قضیه ندارم حتی با نگاه کردن هم مشکلی ندارم.
نفهمیدم این جمله آخر چطوری ازدهنم بیرون اومد ولی به نظرم باید میگفتم و گفتم.
بعد از این حرفی که من زدم نیما آروم در گوش مهرانا صحبت میکرد که من نمی شنیدم. فقط کلمه جلوی داداشت رو بلندتر گفت که احساس کردم عمدی بود و نه کش دار مهرانا رو به دنبال داشت...
با این حال نیما وقتی دید شرایط به سرعت داره به سمت کردن مهرانا پیش میره وقتی از مهرانا فاصله گرفته بودیم دوباره بحث ورود لوکاس به رابطه با مهرانا رو مطرح کرد و به شدت اسرار داشت این کار انجام بشه. میگفت از اول هم قرار بود من و آرمان باشیم حالا آرمان نیومده گفته جای من لوکاس باشه واسه تو چه فرقی میکنه لوکاس یا آرمان؟
مهرانا خیلی جلوتر از ما در حال بالا رفتن بود.
تو مسیر حالا من و نیما سر ورود لوکاس به این رابطه بحث میکردیم. میگفت تو که از دیدن کرده شدن خواهرت خوشت میاد این ادا واطوارها برای چیه؟ تازه اون اوایل صعود که همه با هم بالا می رفتیم چند بار دیدم وقتی لوکاس پشت سر خواهرت حرکت میکنه داره مستقیم به کون خواهرت نگاه میکنه... در ضمن7 میلیون واسه اینکه فقط یه نفر بخواد بکنه خیلی زیاده... ولی چون مهرانا بد جوری شبیه بازیگر مورد علاقه منه کردنش واسه من ارزش داره... بعد هم منو تهدید کرد اگه با ورود لوکاس به رابطه با مهرانا موافقت نکنم تبانی من و مرتضی رو به مهرانا میگه...
به نیما گفتم اول باید بدونم چه رمز و رازی بین تو، لوکاس و آرمان هست که یهو لوکاس رو وارد این جریان کردین...
اول کمی حاشیه رفت و کس شعر گفت ولی بالاخره حرفشو زد و گفت:
لوکاس بیشتر از بقیه اهل عشق و حاله... آرمان وقتی دیشب مطمئن شد تو و مهرانا هم توی این صعود همراه ما هستین به لوکاس زنگ زد و گفت واسه تفریح و خوش گذرونی همه جور نوشیدنی تو ویلا هست خواستی عشق و حال کنی اون دختره که با نیما و دوستش اومده دوست دختر فابریک خودمه خواستی باهاش حال کنی خبر بده باهاش اوکی کنم. حرف های نیما که تموم شد حالا دیگه معنای نگاه های خیره لوکاس به مهرانا رو می فهمیدم... حالا دیگه می دونستم واسه چی سن و سال مهرانا و نسبتش با ما رو از نیما پرسیده بود...حتی به کثیف بودن شخصیت آرمان بیشتر پی بردم. از یک طرف به لوکاس گفته بود مهرانا دوست دختر فابریکشه اگه خوشش اومد و خواست باهاش حال کنه بهش خبر بده...
از اون طرف هم ما رو تهدید کرده بود اگه مهرانا جای من به لوکاس حال نده سفته ها رو پس نمیده...
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. احساس میکردم همه این بدبختی ها تا دو سه روز دیگه با گرفتن سفته ها تموم میشه. و دوباره به زندگی عادی بر میگردیم. احساس میکردم توی یک دالان سیاه و تاریک قدم بر میدارم که باید هر چه سریعتر راهی به روشنایی روز پیدا کنم. نیما وقتی دید همه شرایط رو قبول کردم خیالش راحت شد حتی تا حدودی به خاطر هیجان کردن دختری که به شدت شبیه بازیگر مورد علاقش بود علیه آرمان حرف میزد و میگفت آرمان از عمدی برنگشت... می ترسید با شما دو تا به مشکل بخوره و موضوع بیخ پیدا کنه و گروه لو بره...
وقتی این چیزها رو شنیدم حالم بیشتر از آرمان و شخصیتش به هم خورد.
ساعت 2:30 بعد از ظهر به بارگاه سوم رسیدیم. مهرانا زودتر از ما رسیده بود. تقریبا 30 تا 40 چادر اطراف پناهگاه بر پا شده بود که نشون میداد کوهنوردان زیادی برای فتح دماوند اقدام کردن... چند تا چادر پراکنده هم دورتر از بقیه بر پا بود که نیما احتمال میداد اینها خارجی باشن... مهرانا رو با همون شلوار بادگیر تنگ توی پاش در حال صحبت با سه تا پسر هموطن پیدا کردم. دست به کمر پشت به ما ایستاده بود همون موقع هم نیما به حرف اومد گفت آخ، بابات چی ساخته لامصب... اهمیت ندادم. نیما دنبال گروه ناتان میگشت که جز همون چادرهای دور افتاده بودن. خسته و کوفته در حالی که دیگه نیرویی برای بالا رفتن در تنم نمونده بود رفتیم کنار چادرهای ناتان و بقیه با زحمت زیاد چادرهایمان را برپا کردیم. اولین کسی که از چادرها بیرون اومد تئو و بعد لوکاس بود هردوشون با من و مهرانا و نیما دست دادن. لوکاس با ایما و اشاره با مهرانا صحبت میکرد که نیما ازم خواست خودمو طبیعی نشون بدم و حساس نباشم.
بیشتر وسایلمون رو داخل چادر قرار دادیم تا باد چادرها رو نبره...تو همون زمان که داشتیم وسایل رو داخل چادرها میگذاشتیم یک بار دیگه انگشت های نیما لای کون مهرانا رفت که به سمت درب چادر دولا شده بود تنها عکس العمل مهرانا سرپا ایستادن بود.
مهرانا بعد از اینکه وسایل رو داخل چادر خودمون بردیم اومد خودشو تو چادر ولو کرد. هر دو به خاطر کمبود اکسیژن کمی نفس کشیدن برامون سخت شده بود. بهش گفتم برم یه چیز شیرین بیارم... بلند شدم رفتم بیرون چادر تا از تو کوله پشتی یک بسته کاکائو واسه تنظیم قند خونم بردارم که یهو دیدم نیما سریع خودشو انداخت تو چادر ما و به من با خنده گفت تو برو تو چادر من... بعد هم سریع زیپ و درب چادر رو از داخل بست.با این کارش ضربان قلبم به شدت بالا رفت. چادر ما دو نفره و مخصوص کوهستان با ارتفاع کم و خیلی کوچیک بود... وسایل توش هم کوچکترش کرده بود و فقط جا برای دراز کشیدن و نشستن دو نفر بود. همون جا ایستاده بودم و از لذت این بی غیرتی به خود می لرزیدم. تند تند با خودم زمزمه میکردم مهرانا بیرون نیا... جون من نیا بیرون... وای جون مامان نیا بیرون...
با کیر شق کرده کنار چادر نیما نشستم از لرز بدنم نمی تونستم سرپا باشم. به زور یک دقیقه گذشت... مدام جمله نیا بیرون لامصب رو زمزمه میکردم... سر کیرم خیس شده بود. نگاهمم فقط به درب چادر بود. دعا میکردم مهرانا بیرون نیاد... 5 دقیقه گذشته بود. یواش یواش داشتم به اون چیزی که می خواستم اتفاق بیافته می رسیدم.
بودن مهرانا توی چادر به شدت باعث از بین رفتن حجب و حیا و ریختن خجالت بین من و مهرانا میشد. بودن مهرانا تو یه چادر دربسته با یه پسر غریبه یعنی لب گرفتن... یعنی مالیدن سینه... یعنی انگشت کردن و خیلی چیزهای دیگه ... خیالم راحت بود نیما قصدش کردن نیست و هدفش ریختن خجالت بین من و مهراناست...نیم ساعت گذشت من تو کونم عروسی بود... هنوز داخل چادر بودن و درب بسته بود... تو چادر نیما دراز کشیده بودم و از داخل چادر درب چادری که نیما و مهرانا توش بودن رو نگاه میکردم...
یک ساعت بیشتر گذشته بود... دستم مدام روی کیرم بود و می مالیدمش...
بالاخره این لحظات ناب با اومدن جولیا و لوکاس به درب چادر ما پایان یافت... تا زمانیکه نیما و مهرانا بیرون نیومدن نفهمیدم چی میگن... مهرانا تا نگاهش با نگاه من تلاقی کرد سریع صورتشو به طرف جولیا چرخوند. حالا نوبت هنرمندی من بود که همه چیز رو برای مهرانا عادی کنم... نیما به من گفت لوکاس میگه اگه دوست دارین برای هم هوایی و عادی شدن تنفس و اکسیژن به ارتفاع بالاتر بریم. من موافقت کردم. مهرانا هم همینطور...ولی نیما با ما نیومد و گفت میخواد استراحت کنه... چند دقیقه بعد حرکت کردیم. لوکاس اولین نفر بود جولیا پشت سرش مهرانا بعد از اون و من نفر آخر بودم. تو مسیر سعی میکردم در مورد کوهستان و فتح دماوند با مهرانا صحبت کنم . تمام سعی من این بود بودنش تو چادر در بسته با نیما رو عادی جلوه بدم و موفق هم شدم چون مهرانا هم یواش یواش به خندیدن با جولیا و لوکاس رو آورد. باز هم صحبت کردن با ایما و اشاره شروع شده بود. هر جا استراحت میکردیم لوکاس با مهرانا با ایما و اشاره وارد صحبت میشد و من و جولیا هم می خندیدیم. خیلی دوست داشتم نظرش رو در مورد دخترای ایرانی بپرسم ولی خوب فرانسه که بلد نبودم. تو مسیر بالا رفتن نگاه های معنی دار لوکاس به مهرانا داشت بیشتر میشد. رفتار لوکاس اصلا مثل ما پسرای ایرانی نبود که عاشق مالیدن و دستمالی دخترها هستیم بلکه فقط نگاه و خنده ای بود که موقع صحبت کردن با مهرانا بروز میداد. چند جا ایستادیم نفس تازه کردیم و با هم عکس یادگاری انداختیم. بیشتر عکس هایی که لوکاس انداخت با مهرانا بود.
یه جا هم لوکاس واسه اذیت کردن مهرانا کلاه آفتابگیرش رو برداشت سر خودش گذاشت.
دیگه توانایی بالا رفتن نداشتم.نفسم داشت بند می اومد مهرانا و لوکاس بالاتر بودن . جولیا با کف دستش به زمین اشاره کرد ازم خواست همونجا سرجام بمونم.
صدای کر کر خنده مهرانا با لوکاس اون بالا شنیده میشد. متعجب بودم اینها که زبون همو نمی فهمن پس چطوری و سر چه چیزی می خندن؟ زبان انگلیسی ما هم که زیاد خوب نبود و فقط گاهی کلمات رو به انگلیسی جهت فهم لوکاس و جولیا به زبون می آوردیم.
لوکاس و مهرانا هم برگشتن همونجایی که ما ایستاده بودیم . چند دقیقه روی زمین نشستیم تا نفس کشیدنمون با اکسیژن اون ارتفاع عادت کنه... چهار نفری دور هم بودیم که جولیا آواز خوندنش گرفت و بعد از اون هم لوکاس ادامش داد.
اون روز وقتی برگشتیم تو کمپ دیگه هوا تاریک شده بود ... باد شدیدی هم می وزید و هوا هم داشت حسابی سرد میشد.
قبل اینکه به قسمت کمپ و چادرهای گروه برسیم از مهرانا ، جولیا و لوکاس جدا شدم رفتم بوفه پناهگاه ، مختصری خرید کردم . آب معدنی اونجا 4 هزار تومان و نوشابه خانواده هفت هزار تومان قیمت داشت. وقتی به پائین برگشتم دیدم لوکاس و نیما کنار مهرانا ایستادن و دارن با هم حرف میزنن. برای اولین بار که کنار اون مینی بوس توسط نیما به هم معرفی شده بودیم اصلا به این خارجی ها نگفته بود که من و مهرانا خواهر و برادر هستیم شاید هم حواسش نبود شاید هم از عمدی به اینها نگفته بود.البته وقتی فهمیدم آرمان چه خواسته ای داره من هم دوست نداشتم بدونن...
به کنارشون که رسیدم دیدم لوکاس دست مهرانا رو گرفته و به واسطه نیما داره باهاش حرف میزنه...حرفاشون که تمام شد از نیما پرسیدم لوکاس به مهرانا چی میگفت؟... خندید و گفت میگه انسانها دافعه و جاذبه متفاوتی دارند. مردمان شرق مو مشکی با چشمان سیاه و جذاب و گیرا برای ما غربی ها هستند در صورتیکه مردمان شرق جذابیت رو تو پوست روشن با موهای بور و چشمان رنگی مردمان غربی می بینن. دقیقا مثل یه زن و مرد ... ما مردها از جنس لطیف خوشمون میاد زنها از جنس خشن و این عامل ها باعث جذب دو طرف میشن... از حرف هایی که نیما زد داشت خندم میگرفت. معنی حرف های لوکاس کاملا برای من روشن بود. یه جورایی به مهرانا ابراز علاقه کرده بود. عجیب اینکه انگاری اصلا برای لوکاس سن پائین مهرانا ملاک نیست. از نیما پرسیدم لوکاس چند سالشه؟ گفت 36... خودمم همین حدودها حدس زده بودم. مهرانا داشت میرفت تو 18 سال که فهمیدم دقیقا 18 سال از مهرانا بزرگتره و در حقیقت چهار پنج سال از پدرم کوچکتره... البته هیکلش از پدرم بزرگتر و قد بلندتر بود. لوکاس و مهرانا و آرتور به فاصله چند متری ما ایستاده بودن و با ایما و اشاره با هم حرف میزدن. داشتم می رفتم تو چادر تا شام رو آماده کنم که نیما آروم کنار گوشم گفت لوکاس وقتی اومد پائین به من خبر داد به آرمان بگو این دختره رو میخوام...
آخرین حرف نیما مثل پتک تو سرم فرو اومد... اصلا فکر نمیکردم کار به اینجاها بکشه.ولی چون قبلا آرمان و نیما چنین درخواستی رو داده بودن زیاد برام شوک آور نبود ولی اگر حق انتخاب داشتم کیر وطنی رو به کیر اجنبی ترجیح میدادم... نیما وقتی سکوت منو دید گفت فردا میخوام تو ویلا به مهرانا جریان لوکاس رو بگم...
اون شب شام مختصرو سبکی خوردیم قرار بود صبح زود ساعت 5 به سمت بالا حرکت کنیم که من اصلا انگیزه ای برای صعود نداشتم. هم خسته بودم هم از عشق و حال لوکاس با مهرانا تو ویلا در آینده حالم گرفته بود... با اینکه دیدن کرده شدن مهرانا رو دوست داشتم ولی دوست نداشتم اون مردیکه میکنه یه مرد خارجی باشه...
موقع خواب که شد دیگه راحت نفس می کشیدیم مهرانا تو چادر با گوشی موبایلش مشغول بود تصمیم گرفتم توی چادر رو خالی کنم تا واسه خوابیدن جا باشه... همه چیز رو غیر از بطری آب بیرون گذاشتم ...به مادرم هم زنگ زدم... اینجا تو ارتفاع 4200 متری یک بار درمیون آنتن موبایل جواب میداد. چند بار زنگ زدم تا مادرم جواب داد بهش اطمینان دادم که حالمون خوبه با پدرم هم صحبت کردم... تا گوشی موبایلمو قطع کردم دیدم باز نیما پرید تو چادر ما... با وجود اینکه به شدت با این کارش به خاطر ریختن خجالت من و مهرانا از هم موافق بودم و دچار هیجان شدیدی میشدم اما اومدم کنار چادر خودمون به نیما که باز داشت زیب و درب چادر رو می بست الکی گفتم داخل واسه سه نفر جا هست . همزمان صدای اعتراض مهرانا به این کار نیما هم از تو چادر اومد ولی نیما کار خودشو کرد. درب چادر رو بست و گفت چادر دونفره هست... باز من این بیرون مونده بودم. کیرمم به شدت شق کرده بود. همون اعتراض اولیه مهرانا به نیما باعث شده بود فکر کنم شاید بیاد بیرون... دوباره تو دلم زمزمه نیا بیرون مهرانا... لامصب نیای بیرونا... سر دادم... همانطور که زمزمه نیا بیرون سر داده بودم سریع رفتم تو چادر نیما زیب چادر رو کشیدم و درب چادر رو بستم تا اگه یک وقت مهرانا بیرون اومد بفهمه درب این یکی چادر رو هم من بستم تا مجبور بشه برگرده تو چادری که نیما توش بود. هواد سرد شده بود و باد هم شدید می وزید... بیرون موندن کار کس خل ها بود... به اندازه 5 سانت زیپ چادر رو باز کردم تا بتونم درب چادرشون رو ببینم. این بار دیگه شب بود و قرار نبود تا صبح کسی از چادر بیرون بیاد هوا هم که تاریک بود بودن مهرانا توی چادر تاریک با یه پسر غریبه تا صبح معنای خاصی داشت. ته مانده حجب و حیا وخجالت بین من و مهرانا هم با این کار می ریخت. دقایق به کندی می گذشتن. تو چادر دست به کیر شده بودم . هر چه زمان میگذشت و مهرانا بیرون نمی اومد هیجان من هم بیشتر میشد. نور موبایل هاشون از بیرون چادر معلوم بود. ده دقیقه بود داشتم کیرمو می مالیدم. مهرانا بیرون نیومده بود داشتم از خوشحالی بال در می آوردم.چند دقیقه بعد نور موبایل یکیشون خاموش شد... نمیدونستم اون موبایلی که هنوز روشنه مال کیه... تو دلم التماس میکردم خاموشش کن... خاموشش کن تا همه چی تمام بشه... خاموش کن اون لامصب رو... بالاخره انتظار به سر رسید و اون یکی موبایل هم چند دقیقه بعدخاموش شد و هیجان منو صد برابر کرد. دیگه هیچ نوری از تو چادر بیرون نمی اومد... باورم نمیشد مهرانا تو یک چادر تاریک با یه پسر غریبه خوابیده باشه... با خاموش شدن نور موبایل دوم و بیرون نیومدن مهرانا به شدت کیرمو می مالیدم. هر چقدر زمان میگذشت من بیشتر تحریک میشدم طوریکه بالاخره آبم با فشار تو شلوارم خالی شد.
از نفس افتاده بودم. جلق زدن تو پناهگاه سوم و تو این ارتفاع شاید اولین بار توسط من زده شد... کاملا مطمئن بودم نیما تو چادر اقدام به کردن مهرانا نمیکنه ... البته مهرانا هم میدونه اول باید سفته ها رو بگیره... در ضمن کون کردن با اون همه سر و صداش تو اون هوای سرد و کمبود اکسیژن و تاریکی توی چادر و بودن چادرهای دیگه کنار چادر ما همینطوری هم امکان پذیر نبود .
رفتم تو کیسه خواب نیما و پتوی توی چادرشو هم انداختم روی خودم. من و مهرانا متاسفانه کیسه خواب نداشتیم در عوض 2 تا پتو با خودمون آورده بودیم.
حسابی خسته و بی حال شده بودم. خستگی ناشی از صعود و جلق زدن باعث شد سریع خوابم ببره...
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با زنگ خوردن و روشن شدن صفحه موبایلم از خواب بیدار شدم. نگاه کردم نیما بود به من گفت بیا تو چادر ما ... یهو ضربان قلبم بالا رفت و خواب از سرم پرید. هزاران سوال مختلف به ذهنم هجوم آوردن. ساعت گوشی رو نگاه کردم ... یک نیمه شب بود. با بدنی کوفته و لرزون ناشی از سرما و هیجان ، بلند شدم مدام با خودم سوال میکردم سه نفره تو یه چادر دو نفره؟
کیسه خواب و پتوی نیما رو برداشتم از چادر بیرون زدم. دو سه متر دورتر چادرنیما بود که در اصل چادر ما حساب میشد. در حالیکه باد سردی می وزید جلوی درب چادر ایستادم. نیما بدون حرف درب چادر رو باز کرد موبایلشو روشن کرد تا داخل چادر رو ببینم. مهرانا در حالیکه یک پتو روی سر و بدنش انداخته بود تقریبا وسط چادر خوابیده بود...نیما با اشاره ازم خواست سمت راست مهرانا بخوابم. خودش سمت چپ و نزدیک درب چادر بود. کیسه خوابمو آماده کردم رفتم توش خوابیدم و پتو هم روی کیسه خواب کشیدم. فقط سرم بیرون بود. جا خیلی تنگ بود ولی خوب باز هم قابل تحمل بود. هر کدوم از ما پتوی جداگانه ای داشتیم. این اولین بار بود که من و مهرانا خارج از خونه همراه یک پسر غریبه تو یک جای تنگ و نزدیک به هم می خوابیدیم.اگه بگم هیجان نداشتم دروغ گفتم. خواب از سرم پریده بود. مهرانا اون وسط تکون نمیخورد. همون لحظه که واسه خوابیدن آماده میشدم نیما به حرف اومد و گفت فردا بالا نمی ریم بر می گردیم پائین می ریم ویلا... هستی جون هم قبول کرده... در ضمن جریان لوکاسو هم بهش گفتم.میخواستم تو ویلا بگم ولی اینجا گفتم. جوابشو ندادم. صحبت نیما که تموم شد تو نور موبایل نیما یه لحظه به شیوه خوابیدن مهرانا نگاه کردم... روی کتف سمت راستش خوابیده بود و صورتش سمت من بود. پتویی که روی خودش کشیده بود صورتشو هم پوشونده بود... نیما قبل اینکه چراغ قوه موبایلشو خاموش کنه با اشاره لبهاش به من فهموند مهرانا بیداره... قلبم تند تند میزد. برای اینکه جای کمتری اشغال کرده باشم روی کتف سمت چپم خوابیدم. چند دقیقه بعد که نور چراغ صفحه موبایل نیما فضای چادر رو روشن کرد به سمت مهرانا غلط زد و روی کتف راستش خوابید... پتو رو از روی پاها و و کون مهرانا کناز زد شلوار بنفش مهرانا از زیر پتو نمایان شد. با این کارش حرکت بعدی نیما رو حدس زدم... آروم به کون مهرانا چسبوند... بقیه پتو رو از روی صورت مهرانا کنار زد و روی بدن من انداخت... داشتم از هیجان میمردم. قلبم مثل قلب گنجشک میزد... نیما با کیرش به کون مهرانا چسبونده بود ولی هیچ عکس العملی از جانب مهرانا نمیدیدم.کیرم دوباره شق کرده بود . از این همه بی غیرتی هم خجالت می کشیدم هم لذت می بردم. فشاری که نیما به بدن و کون مهرانا وارد میکرد داشت یواش یواش مهرانا رو دمر میکرد. صدای زمزمه وار آخ و اوخ کردن نیما تو سکوت داخل چادر منو حشری تر میکرد. هیچ گونه حرکت یا رفتاری دال بر مخالفت نسبت به این کار نیما نمی دیدم.
بالاخره با فشارهای نیما یک طرف شکم مهرانا به زمین چسبید و نیمه دمر شد. بلافاصله هم با یه حرکت مهرانا رو دمر کرد و خودش هم سریع روی مهرانا دمر شد. عجیب بود که مهرانا بدون هیچ مقاومتی دمر شده بود. همین باعث شد کیرم شروع به نبض زدن کنه... بی غیرتی من اینجا جلوی مهرانا به اوج خودش رسیده بود. دقیقا کیر نیما روی کون مهرانا بود حرکت بدن نیما روی بدن مهرانا که داشت کیرشو به کونش می مالید هم باعث اعتراض مهرانا نشد ولی وقتی دست انداخت تا شلوارشو پائین بکشه... به یکباره به سمت چپ غلط زد و هر جوری بود خودشو از حالت دمر و از زیر نیما بیرون کشید... مهرانا تو اون لحظه بد جوری ضد حال زده بود. با این حال تا همین جا هم کار از نظر من تمام شده بود. معلوم بود نیما توی اون چند ساعتی که با مهرانا تو چادر تنها بوده حسابی رو مخش فعال بوده.
صبح با سر و صدای افراد بیرون چادر از خواب بیدار شدم. صدای ناتان و فرانسوی صحبت کردنشو تشخیص دادم. نیما و مهرانا هم بیدار شده بودن. ساعت گوشیمو نگاه کردم دقیقا 5 صبح بود. این ناتان و گروهش چقدر دقیق بودن... هر سه نفرمون رفتیم بیرون چادر... مهرانا اصلا به من نگاه نمیکرد ولی وقتی نیما با ناتان مشغول حرف زدن بود و داشت از برگشت ما میگفت منو بی غیرت و بی شرف صدا کرد. منم جوابشو دادم و گفتم حتما تو هم بدت میاد...
نیما علاوه بر سیم کارتی که به ناتان داده بود یک سیم کارت همراه اول هم به لوکاس داد تا برای برگشت راحت تر باهاش هماهنگ کنه...
5 دقیقه بعد که ناتان و گروهش داشتن رهسپار قله می شدن لوکاس داشت از طریق نیما با مهرانا حرف میزد. عجیب بود حالا که مهرانا فهمیده بود قصد لوکاس چیه کمی خجالت زده بود بیشتر زمین رو نگاه میکرد و دیگه از اون خنده ها و ایما و اشاره ها خبری نبود.
بعد از رفتن لوکاس از نیما پرسیدم چی میگفت؟
خنده ای کرد و گفت به مهرانا گفته رفتم بالا برگشتم بازم دوست دارم ببینمت...
به چادر برگشتیم. نیما اصرار داشت ما هم همون لحظه برگردیم پائین بریم ویلا... ولی من کمی خوابم می اومد . تازه نیازی نبود صبح به این زودی پائین بریم. سریع جلوتر از مهرانا وارد چادر شدم و رفتم سر جای خودم دراز کشیدم تا مهرانا مجبور بشه یا وسط بخوابه یا کنار درب چادر که در هر دو صورت نیما بهش دسترسی داشته باشه... نیما داشت کرم می ریخت نمیگذاشت بخوابیم. نور چراغ قوه موبایلشو تو صورت من و مهرانا میگرفت... به مهرانا میگفت جــــون هستی مهدوی کنار من خوابیده... هر چه تلاش کردیم بخوابیم نیما نمیگذاشت. هر بار خوابم می گرفت با صدای نوچ نوچ کردن مهرانا از خواب می پریدم نیما یا انگشتش میکرد یا سعی میکرد ازش لب بگیره.
بالاخره ساعت 6 صبح با اذیت و آزارهای نیما بی خیال خوابیدن شدیم. عطش کردن مهرانا که براش حکم هستی مهدوی رو داشت یک لحظه رهاش نمیکرد. واسه همین میخواست زودتر به ویلا برسه... نمیدونستم به این بازیگره هستی مهدوی فحش بدم یا ازش تشکر کنم.
ساعت 6:30 به سمت پائین و گوسفند سرا حرکت کردیم. چون اون وقت صبح قاطر برای پائین بردن وسایلمون وجود نداشت من و نیما مجبور شدیم خودمون دو تا گونی رو حمل کنیم. البته زیاد هم سنگین نبودن... تو مسیر هنوز هوا خوب روشن نشده بود ولی راه برگشت کاملا مشخص بود. دستهای نیما هم هر وقت خالی میشد مدام در حال انگشت کردن مهرانا بودن... دیگه خجالت بین من و مهرانا ریخته بود. دیگه به این انگشت کردن های نیما اعتراضی نمیکرد. متلک ها و تیکه های نیما به مهرانا هم دیگه کاملا سکسی شده بود. یه بار هم هر چند کوتاه موفق شد جلوی من از مهرانا لب بگیره که بعدش باعث شد مهرانا روی زمین تف کنه حرف زدن مهرانا با من هم بسیار کم شده بود. این حرف نزدن های مهرانا با من داشت اعصابمو خورد میکرد برای همین بهش پیامک زدم اگه دوست نداری بریم ویلا آبسرد به پلور که رسیدیم از نیما جدا بشیم برگردیم خونه...همه چیز دست خودته...
جوابمو نداد... حتی تا گوسفند سرا هم منتظر جوابش بودم. چندین بار گوشی موبایلشو دیده بود ولی به من جواب نداده بود. ساعت 9:30 صبح رسیدیم گوسفند سرا و از اونجا هم با نیسان 50 دقیقه طول کشید تا رسیدیم به پلور...حالا وقت تصمیم گیری مهرانا بود نیما قصد داشت یه سواری دربست تا آبسرد بگیره و من منتظر تصمیم مهرانا بودم . با هم چشم تو چشم شده بودیم. کنارش ایستادمو گفتم اگه بریم ویلا علاوه بر نیما لوکاس هم میادا... خود دانی...
اینها رو از این جهت گفتم تا بفهمه همه چیز دست خودشه و فردا پس فردا نرینه به هیکل ما...
بالاخره یه پراید جلوی پای ما ترمز کرد. یه نگاه به مهرانا کردم. باز چشم تو چشم شدیم نیما داشت با راننده صحبت میکرد. تو دلم کاملا راضی بودم سوار شه ولی تو ظاهر خودمو بی تفاوت نشون میدادم. وقتی نیما ازمون خواست سوار شیم. ضربان قلبم دوباره بالا رفت. مهرانا چند لحظه مکس کرد ولی سرانجام به سمت پراید رفت و سوار شد. با این کارش کیرم موقعی که تو پراید می نشستم کاملا شق شد. تو دلم به مهرانا می گفتم جــــون به نیما بدی دو سه روز بعد هم خودم میکنمت... دیگه کونت مال من میشه...
بالاخره نزدیک ظهر به آبسرد رسیدیم وارد بلوار اصلی شدیم و تو خیابان مهستان جلوی یک ویلای شیک و تمیز متوقف شدیم. ویلایی که نما و ظاهربسیار زیبایی داشت درست برعکس صاحبانش که نازیبا بودن... اون یکی ویلا که قرار بود ناتان و بقیه توش ساکن بشن رو ندیدیم ولی نیما میگفت تو خیابان پشتی همین خیابان مهستانه...
درحالیکه دچار هیجان شدیدی شده بودم وسایلمون رو داخل ویلا و پذیرایی بردم... الحق ویلایی با تجهیزات کامل و پیشرفته بود حتی سالن ورزشی هم داشت که توش میز پینگ پونگ و فوتبال دستی هم وجود داشت می دونستم قراره اینجا چه اتفاقی بیافته برای همین تو اون لحظات سر از پا نمی شناختم... هی با خودم زمزمه میکردم یعنی قراره کرده شدن مهرانا رو جلوی خودم ببینم؟
بر عکس من مهرانا تو سکوت مطلق بود به زور با من حرف میزد. تو سالن پذیرایی هم نیومده بود.
انگاری خجالت می کشید داخل ویلا بشه... داشت تو محوطه حیاط ویلا گلهای تزئین شده باغچه رو بررسی میکرد. از نیما هم بعد از اینکه یکی از سفته های اصلی رو نشونم داد دیگه خبری نبود بهترین فرصت بود تا از حالاتی که موقع کردنش احتمالا به من دست میده آگاهش کنم. اینطوری من هم کمتر از مهرانا خجالت می کشیدم. بهش پیامک زدم نیما واسه این میخواد جلوی من باهات حال کنه چون میدونه ممکنه با دیدن کردنت، من خودمو تو شلوارم خراب کنم. قصدش ضایع کردن منه
از اون بالا وقتی دیدم گوشی موبایلشو جلو صورتش گرفت فهمیدم داره میخونه. چند دقیقه بعد جواب پیامکم رو داد. اون طوری که انتظار داشتم نبود. نوشته بود خاک بر سر برادرهایی که با دیدن خواهرشون زیر یکی دیگه ارضا میشن ... از فردا خواهر و برادری ما هم دیگه تموم میشه... براش نوشتم لامصب این قدر خوشگلی هر برادر دیگه ای هم جای من بود همینطوری میشد.خوشگلی خواهر بی غیرتی میاره... منتظر جوابش بودم ولی دیگه جواب نداد.
چند دقیقه بعد سر کله نیما هم تو جایی که من ایستاده بودم پیداش شد. نفس نفس میزد. ازم خواست اتاقی رو نشونم بده.
همراهش رفتم. یه اتاق خواب نشونم داد که یه تخت دو نفره کنار پنجره داشت ...داخل اتاق خواب هم با سنگ های آنتیک تزئین شده بود. روی تخت هم یک بسته دستمال کاغذی گذاشته بود همونجا هم با من قرار گذاشت یک رابطه بدون کاندوم جلوی خودت میخوام...بعد هم گفت قرص خورده دیرتر آبش بیاد. ازمن هم در مورد اومدن آبم تو خونه مرتضی پرسید وقتی جریان رو گفتم به من گفت این طوری خطرناک میشی حتی اگه به کیرت هم دست نزنی باز آبت میاد باید مثل من قرص بخوری... قبول نکردم چون دوست داشتم موقع نگاه کردن آبم بیاد... وقتی نیما بیرون رفت سریع تمام اتاق رو برای پیدا کردن دوربین فیلمبرداری یا موبایل یا دوربین مدار بسته گشتم. بدبختانه مهرانا شبیه نوجوانی این بازیگره بود . می ترسیدم ازکردنش فیلم بگیرن به عنوان فیلم این بازیگره پخشش کنن. خوشبختانه چیزی پیدا نکردم...
تهدید مهرانا به از بین رفتن رابطه خواهر و برادری ما کمی منو نگران کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم اگه چنین اتفاقی افتاد علت واقعی ترک تحصیلمو به خاطر رفتن آبروم تو مدرسه بهش بگم. تازه می تونستم خودشو مقصر اصلی این بی غیرتی... علت دستمالی ها و نگاه های خودم به بدنش معرفی کنم. با وجود اینکه تا همین چند دقیقه پیش بدجوری خوابم می اومد و حسابی خسته بودم ولی به خاطر هیجان زیاد خواب از سرم پریده بود. با این حال روی تشکی که نیما کف اتاق انداخته بود نشستم و بطری مشروبی که نیما به دستم داده بود رو کنار خودم قرار دادم. ازم خواسته بود وانمود کنم مشروب خوردم تا دلیلی بر اعتراض نکردن های من نسبت به رفتار نیما با مهرانا تو اتاق باشه...
چند دقیقه بعد صدای مهرانا رو به وضوح می شنیدم که هر لحظه با نزدیک شدن به اتاق واضح تر میشد. به نیما التماس میکرد من جلوی مهران نمیدم...تو دلم خوشحال بودم که حداقل قبول کرده به نیما حال بده... و فقط مشکل اینه نمیخواد جلوی من حال بده...
وارد اتاق که شدن مهرانا تا منو دید اومد از اتاق بزنه بیرون که نیما درب اتاق رو قفل کرد و همزمان بهش گفت به مهران یه کمی مشروب دادم تا گیج و منگ باشه یه وقت غیرتی نشه ...
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
مرد

 
ادامه قسمت قبل:

داشتم نگاهشون میکردم ... نیما بعد از قفل کردن درب اتاق کلیدشو از پنجره اتاق که ارتفاعش از تو حیاط ویلا سه چهار متر بود به بیرون پرتاپ کرد و گفت قبل اینکه جلو داداشت بکنمت باید تکلیف یک سری حرفها روشن بشه... الان وقت تسویه حسابه... نیما چند لحظه منو نگاه کرد بعد رو کرد به مهرانا و گفت بهت گفتم تو بد جوری شبیه بازیگر مورد علاقه منی بیا با هم باشیم هر کاری بگی برات میکنم در عوض تو هم به من حال بده...نه تنها ریدی به هیکلم بلکه رفتی به نوید گفتی من سوگند، دوست دخترشو کردم. اصلا کردم که کردم پا داد منم کردمش... بین من و نوید رو به هم ریختی... یادته تو پارتی میخواستی با رقصت منو دیونه کنی یادته به سوگند میگفتی میخوام نیما رو دیونه کنم.اون موقع هنوز نفهمیده بودی من با سوگند رابطه دارم هر چی میگفتی سوگند به من میگفت... یادته برای اینکه حرص منو در بیاری تو جلسات کیونت جلوی من اجازه میدادی پژمان انگشتت کنه؟ به کونت بماله... بعد رو کرد به من و گفت یه بار پژمان تو اتاق پرزنت سرپایی کنار دیوار میخواست بزنه توخواهرت من به موقع رسیدم . خواهرتو تهدید کردم به مهران میگم برگشت به من گفت برو بگو اون بی غیرته تازه خوشش میاد یکی منو بکنه... خودشم دنبال منه...
نیما کمی مکس کرد تا عکس العمل من و مهرانا رو ببینه...بعد گوشی موبایلشو درآورد قبل اینکه روشنش کنه به من گفت.
همین چند روز پیش خواهرت به من زنگ زد و گفت چرا فقط من باید جور اون هفت میلیون رو بکشم مهران هم به شما بدهکاره اصلا مهران منو عضو کرده... حرف حسابش این بود مهران هم باید کون بده...
از این حرف های آخری نیما واقعا شوکه شدم. مهرانا بلافاصله زد زیر حرفاش و انکار کرد که نیما دروغ میگه من اصلا نگفتم مهران هم باید بده ولی پخش صدای مهرانا تو موبایل نیما که معلوم بود برای بار دوم داره در این مورد با مهرانا حرف میزنه به من ثابت کرد نیما درست میگه... تو اون لحظات چه خبرهایی از نیما شنیدم. نیما بعد از تمام شدن حرفاش از روی تختش بلند شد گفت رک و راست حرف بزنم ...مهران بی غیرته...دوست داره خواهرشو جلوش بکنن تا آبش بیاد
من هم که چون وحشتناک شبیه خانم مهدوی هستی میخوام بکنمت... خودتم که اهل حال هستی دوست داری بدی یه بار تو پارتی سعادت آباد میخواستی بدی یه بار هم به پژمان تو اتاق پرزنت...
پس همه چی حله... سریع دست مهرانا رو گرفت و هلش داد روی تخت ... تا اومد از روی تخت بلند بشه سریع هر دو پاشو گرفت کشید سمت خودش تا روی تخت به روی کمر ولو شد بعد هم سریع روی پاهای مهرانا نشست و با سرعت تی شرت خودشو درآورد... در حالیکه حسابی قربون صدقه مهرانا میرفت روی زانو بلند شد همزمان که شلوار و شورت خودشو پائین می کشید گفت از اون لحظه ای که وارد ویلا شدیم از ذوق کردن بدل هستی جون یه کله شق هستم وقتی شلوار و شورتشو پائین کشید کیرش مثل فنر بیرون زد...
دیدن کیر نیما برای من که پسر بودم خیالی نبود ولی مهرانا یهو زد زیر گریه... مدام از نیما میخواست برن تو یه اتاق دیگه... معلوم بود از دیدن کیر نیما جلوی من داره بد جوری خجالت میکشه... .کیرش تقریبا هم اندازه مال من بود.
داشتم ساعت های بی غیرتی عجیبی رو تجربه میکردم.هم من هم مهرانا خوب میدونستیم تنها راه خلاصی از دست سفته ها و گروه کیونت حال دادن مهرانا به نیماست واسه همین از من انتظار نداشت تو کار نیما مداخله کنم...از من انتظار نداشت به رفتار نیما اعتراض کنم فقط مسئله خجالت کشیدن بود که مانع بزرگی برای من و مهرانا شده بود ...نیما هر جوری بود لخت مادر زاد شده بود. حالا دیگه مهرانا گریه نمیکرد بلکه من و نیما رو فحش میداد. مثل این کس ندیده ها به سرعت دست انداخت شلوار و شورت مهرانا رو پائین بکشه...همون لحظه گفت میدونی تا حالا چند بار به خاطر کس و کونت جلق زدم؟ چشمکی به من زد و گفت به مهران گفتم چند بار...
چشمهام و دهنمو به صورت نیمه باز نگه داشته بودم تا وانمود کنم زیاد تو حال خودم نیستم و مهرانا فکر کنه گیج و منگ هستم.

دستهای نیما در تقلا برای پائین کشیدن شلوار و شورت مهرانا بود دستهای مهرانا روی لبه شلوار برای پائین نیومدن...
به خاطر این تلاش ها ، کون و پاهای مهرانا روی هوا بود مدام توسط نیما به چپ و راست کشیده میشد. نفس من داشت بند می اومد. چه لحظاتی بود. بالاخره مقداری از سفیدی پوست بالای کون مهرانا با پائین اومدن شلوار و شورتش معلوم شد.
مهرانا منو نگاه میکرد و جیغ میزد مهران نذار بکشه پائین...
برای اینکه حرفی زده باشم به نیما گفتم من برم تو یه اتاق دیگه یا شما برین... این جو آزار دهنده شده...
خود مهرانا هم به نیما التماس میکرد بذار یه ذره آبرو بین من و مهران بمونه ولی نیما بی توجه بود بالاخره تو یه حرکت هر دو پای مهرانا رو با یک دستش تو بغل خودش جا کرد تا تکون نخوره با دست دیگش دست انداخت لبه شلوار مهرانا رو از زیر کونش گرفت جوری محکم پائین کشید که شلوار از دست مهرانا دراومد. بدجوری تقلا و جیغ داد میکرد که بقیه شلوارش پائین نیاد ولی وقتی تو حرکت بعدی مقدار بیشتری از شلوارش پائین اومد و کون سفیدش معلوم شد یهو با صدای بلند زد زیر گریه با جیغ داد میگفت به جون مامان خودمو میکشم به جون بابا خودمو دار میزنم... لعنت به تو مهران... پاهای مهرانا همچنان رو هوا بود که نیما بالاخره شلوار و شورتشو تا زانو پائین کشید و تو همون حال که از پای مهرانا در می آورد به مهرانا گفت میخوای بدونی داداشت راضیه به کیر شق شدش نگاه کن...
برجستگی و شق بودن کیرم از روی شلوار کاملا معلوم بود. نگاه مهرانا یه لحظه باعث خجالتم شد.
حالا دیگه گریه کنان به من فحش میداد که باعث این بدبختی و رسوایی و ننگ شدم... بی خیال نسبت به فحش ها حالا دیگه من هم اون رون های ناز لطیف و خوردنیشو میدیدم. رون های صاف و صیقلی که جون میداد برای لیس زدن... دیگه چیزی برای پنهان کردن نداشت... یک عمر کس و کونشو از من پنهان کرده بود ولی حالا همه چیز خراب شده بود. نیما یکی دو دقیقه ای دستهای مهرانا رو که هنوز هق هق میکرد از روی کسش کنار زد وای وای میکرد قربون کس و کونش میرفت.
بلافاصله هم جون جون کنان برای درآوردن تاپ و سوتینش اقدام کرد که انگاری دیگه آب از سر مهرانا گذشته بود بدون مقاومت این کار رو انجام داد . من هم برای اینکه حرفی زده باشم الکی از نیما می خواستم برم بیرون که قبول نمیکرد.
آخ داشتم دیوانه میشدم وقتی سینه های لرزون و بدن سفید و نیم رخ کس و کون مهرانا رو میدیدم. نیما بعد از لخت کردن مهرانا به من چشمکی زد بلافاصله پاهای مهرانا رو جفت کرد در حال خوابیدن روی مهرانا کیرشو هم از جلو لای پاش فرو کرد و بدون توجه به من به سرعت شروع به لاپایی زدن کرد... شهوت تمام تنم رو در بر گرفته بود و چیزی جز کرده شدنش نمی خواستم... مهرانا هم دیگه تسلیم شده بود و گریه نمیکرد... نیما همزمان با لاپایی زدن از بالا هم به شدت وحشیانه صورتشو لیس میزد . لباشو میخورد گاز میگرفت... پیشانیش رو بوس میکرد. موهاشو چنگ میزد . گردنشو میخورد و میگفت جوری میکنمت که آب داداشت بیاد.
از این حرف نیما جلوی مهرانا خشکم زد و خجالت کشیدم ...مهرانا اون زیر از این وحشی بازی نیما مثل مار به خودش می پیچید ولی از خجالت چیزی نمیگفت...بر عکس صدای نفس نفس زدن و آه و ناله نیما بود که فضای اتاق رو پر کرده بود. چندین بار نگاه مهرانا با نگاه من تلاقی کرد با اشاره دستام بهش می فهموندم چاره دیگه ای نداریم
هنوز به صورت نیم رخ داشتم نگاه میکردم و تو دلم حسرت میخوردم کاشکی جای نیما بودم... یکی دو دقیقه بعداحساس میکردم لاپایی نیما داره یواش یواش مهرانا رو شل میکنه... خیلی دوست داشتم خودشو آزاد کنه و اون چه که تو دلش هست بیرون بریزه و بدون اینکه فکر کنه من مزاحمش هستم حال کنه...سر کیرم به شدت حساس شده بود و احساس میکردم سرش خیس شده. دل دل زدن کیرم داشت یواش یواش شدیدتر میشد. بدبختی این بار جلو نیما و مهرانا نمی تونستم کیرمو از تو شلوارم در بیارم. اینجا تو این اتاق بی غیرتی محض حاکم شده بود
نیما سه چهار دقیقه بود داشت وحشیانه سینه ها، لب ها و بدن مهرانا رو میخورد که یهو با سرعت دمرش کرد و همزمان با صدای حشری و لرزون گفت یه دور بکنم خجالت هر دو نفرتون از همدیگه می ریزه...
صدای وای چه کونـــی ، اوف چه چاک عمیقی نیما... تو اتاق پیچیده بود.
بلافاصله کیرشو لای کون مهرانا قرار داد و روش خوابید با سرعت این بار لای کونش لاپایی میزد.
بدن ظریف و سفید دخترانه مهرانا زیر نیما داشت له میشد. دیگه خجالت نمی کشید و هر چی نیما ازش میخواست انجام میداد. یک بار دیگه در حالیکه نیما به شدت لای کونش لاپایی میزد نگاه من و مهرانا به هم گره خورد. این بار رو به من گفت همینو میخواستی؟ بهت لذت میده؟ کیرم داشت شلوارمو جر میداد. از مهرانا خواست کونشو بالا بده تا بالشت زیر شکمش بذاره...عجیب اینکه مهرانا همکاری میکرد.نیما بلافاصله بعد از گذاشتن بالشت زیر شکم مهرانا لای کونشو از هم باز کرد با زبونش تند تند از پائین تا بالای کونشو لیس میزد.یکی دو دقیقه کارش کون لیسی بود. بعد بلند شد نشست کیر خودشو حسابی خیس کرد این بار لای کون مهرانا به صورت عمودی قرار داد. فقط نیم رخ کونش برای من قابل دیدن بود و تا اون موقع سوراخ کونش رو از نزدیک ندیده بودم.نبض زدن کیرم داشت بیشتر میشد که نیما نفس نفس زنان به من ومهرانا گفت جـــــون الان هستی مهدوی زیرمه...بلافاصله چنان طولانی و محکم کیرشو به داخل کون مهرانا فشار داد که آخ خودش و جیغ و گریه مهرانا رو درآورد...بلافاصله یه فشار طولانی دیگه با گریه شدید مهرانا و آخ مامان پاره شدم همراه بود. دستاشو رو تشک می کوبید و پاهش رو مدام مثل اینهایی که دارن جون میدن به شدت حرکت میداد. آبم داشت بیرون میزد سر کیرم کاملا خیس شده بود. این کس کش با دو تا تقه به کون مهرانا کیرشو کاملا توش کرده بود و هنوز کونش جا باز نکرده بلافاصله هم داشت به زورتلمبه میزد. نعره های نیما که داشت از تنگی و داغی توش میگفت تو گریه و جیغ های مهرانا گم میشد. خاصیت کردن و دادن همین بود یکی میکنه یکی گریه میکنه. این بار جیغ های مهرانا حین گریه کردن داشت آب منو می آورد هر بار کیر داخل کونش فرو میرفت جیغ ناجوری هم می کشید. تلمبه های نیما که شدیدتر شده بود بالاخره کار کیر منو ساخت و به اوج لذت جنسی رسیدم... آبم بی محبا از کیرم بیرون زد مقدارشم خیلی زیاد بود... طوری که برجستگی شلوارم تند تند در حال خیس شدن بود. اومدم پا شم برم بیرون نیما شلوار خیس شده از آب کیرمو دید منو جلوی مهرانا لو داد. بعد از اومدن آبم حالم داشت بد میشد حالا که ارضا شده بودم به شدت از کاری که نیما در حال انجام دادنش بود متنفر شدم. گریه های مهرانا و تموم شدن شهوتم تازه به من فهموند چه کار احمقانه ای کردم. زمانی هم که مرتضی داشت مهرانا رو میکرد دچار این حالت بد شده بودم. مدام با خودم زمزمه میکردم من مهرانا رو فرستادم زیر یه پسر؟ من خواهرمو دادم دست این آدم.بدبختی این بار چون همه چیز علنی بود و مثل خونه مرتضی پنهانی نگاه نمیکردم از چیزی نمی ترسیدم برای همین بطری مشروبی که خود نیما دستم داده بود رو برداشتم به سرعت به سمت نیما هجوم بردم.
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  
مرد

 
رسوایی بیغیرتی نسبت به خواهرم (۵ و پایان فصل)

به یک قدمی نیما که رسیدم همچنان سرش تو صورت مهرانا بود لب میگرفت و همچنان محکم تلمبه میزد.جای 7 میلیون داشت ناموسمو میکرد. آه و ناله اش هم مثل گریه مهرانا ادامه داشت. تا شیشه مشروبو بلند کردم بکوبم تو سرش... یهو یکی نهیب زد بدبخت تا اینجا گو زدی به غیرتت حالا هم قبل از گرفتن سفته ها خودت رو بی غیرت قاتل نکن... پس سفته ها چی میشه؟ میخوای بری زندان؟...حداقل سفته ها رو بگیر بعد هر غلطی خواستی بکن...
داشتم دیوانه میشدم. هر تلمبه نیما تو اون لحظه که حس بدی داشتم مثل شمشیری بود که تو قلب من فرو میرفت. عقل و منطق میگفت بعد از گرفتن سفته ها مادرشو بگام... واسه همین بطری مشروب رو به روی میز آرایش گذاشتمو قبل اینکه کار دست خودم بدم سریع از پنجره اتاق به بیرون پریدم. نیما اینقدر غرق کون کردن بود که فقط موقع بیرون پریدن از پنجره منو دید... دوست نداشتم اونجا باشم. داشتم عذاب می کشیدم. این دومین بار بود که این حالت بد برای من پیش می اومد. تو حیاط ویلا صدای گریه مهرانا و حال و حول نیما نمی اومد... برای اینکه کمتر اذیت بشم به گائیدن نیما بعد از گرفتن سفته ها فکر میکردم که یهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت هر چه بیشتر بهش فکر میکردم به درست بودن و نتیجه دادنش بیشتر پی می بردم... دنبال کلید گشتم... پیداش کردمو اومدم آروم درب اتاق رو از بیرون باز کردم که دیدم مهرانا همچنان گریه میکنه بابت هر آخی که می کشید با یه جــون از طرف نیما جواب داده میشد...هر دو پشت به من روی تخت بودن...سریع گوشی موبایلمو گذاشتم روی فیلمبرداری دو سه دقیقه ازشون فیلم گرفتم صورت هر دو نفرشون تو فیلم که معلوم شد دیگه بی خیال فیلمبرداری شدمو بدون مکس آروم درب رو بستم رفتم تو حیاط... طبق تجربه میدونستم تا چند دقیقه دیگه از این حالت بد بیرون میام و فقط باید این چند دقیقه رو تحمل میکردم. زمان مثل سال برای من می گذشت. این نقشه ای که برای نیما کشیده بودم فقط زمانی قابل اجرا بود که سفته ها رو ازش گرفته باشم وگرنه به درد نمیخورد...
بالاخره 15 دقیقه دیگه گذشت. حالم بهتر شده بود. یواش یواش اون حالت بد از من بیرون می رفت. هر جوری بود فکرمو به چیزهای دیگه معطوف میکردم تا زمان بگذره... آخرش طاقت نیاوردم بلند شدم دوباره به سمت اتاقی که اینها توش بودن رفتم. درب اتاق رو که باز کردم نیما تو اتاق نبود. معلوم بود کارش تموم شده. روی بدن لخت مهرانا ملحفه سفید تخت بود لباس هاش هنوز پائین تخت بودن... هنوز لباس هاشو نپوشیده بود... با فرض لخت بودن مهرانا زیر ملحفه تخت، شهوتم کاملا برگشت. وسوسه شده بودم برم بکنمش...کیرم دوباره شق شده بود. حالا با شرایطی که پیش اومده ابزارهای کردن مهرانا هم در احتیارم بود ولی دوست نداشتم اینطوری و اینجا برم سراغش... وسوسه بدجوری فشار وارد میکرد. سرانجام از اونجا دور شدم. من کون مهرانا رو برای همیشه میخواستم دوست داشتم با رضایت خودش بده نه اینکه زوری باشه...
دنبال نیما میگشتم. بابت کردن مهرانا ازش خجالت می کشیدم ولی چاره ای نبود باید باهاش روبرو میشدم. تصمیم گرفته بودم بعد از گرفتن سفته ها ازش انتقام سختی بگیرم... کنار درب حمام پیداش کردم بهش بابت رفتار وحشیانه اش با مهرانا اعتراض کردم. برگشت گفت تو بازیگر مورد علاقه ات رو گیر بیاری چطوری میکنیش؟ مهرانا برای من حکم خانم مهدوی رو داشت منم جوری که دلم خواست کردمش... تازه خودشم کلی حال میکرد وقتی تو رفتی هر بار میکردم توش دهنشو از لذت باز میکرد آه میکشید حتی یک دستشو آورده بود گذاشته بود روی کون من ازم میخواست بیشتر بهش فشار بدم.
دیگه حرف زدن با نیما بی فایده بود. ازش سفته ها رو خواستم که برگشت گفت قرار ما یه شب تا صبح بود تازه هنوز که شب نشده... دیگه ادامه ندادم... شانس آوردم این مرتیکه بچه محل ما نبود وگرنه معلوم نبود باید چطوری تو محل سر بلند میکردم. بی خیال این آدم شدم رفتم سراغ مهرانا... این باردرب اتاق رو از داخل قفل کرده بود . احساس میکردم مهرانا هم ازمن خجالت میکشه...چه لحظات عجیبی شده بود من از نیما خجالت می کشیدم مهرانا از من... ناچار دوباره برگشتم تو پذیرایی... نیما روی مبل ها لم داده بود. بابت کوهپیمایی همچنان خسته بودم. من هم کف سالن پذیرایی دراز کشیدم تا کوفتگی بدنمو کمتر حس کنم. داشت خوابم می برد که صدای نیما رو شنیدم میگفت الان بهترین فرصته برو بکنش...
وقتی نه محکمی گفتم فهمید منظورمو دوباره گفت اولین بار که اینجا بکنیش بعدا هم راضی میشه بهت میده... وقتی دید قبول نمیکنم برگشت گفت به تخمم ولی لامصب کونش هر چی تو کمرم بود کشید بیرون... وجدانا چه کونی داره... بهت حق میدم بخوای بکنیش... ویران کنندس... یعنی این خواهر من بود عقب جلوشو یکی میکردم. در ضمن یه بار هم براش خوردم تا آبش اومد...
کس شعرهای نیما تمومی نداشت ... نفهمیدم کی خوابم برد ولی با تکون های بدنم از خواب بیدار شدم نیما بود نگاه کردم ساعت 5 بعد از ظهر بود. به من گفت ناتان زنگ زده با همون مینی بوس توریستی اول آبسرد هستن من میرم ببرمشون ویلا... داشت میرفت که ازش پرسیدم دماوند رو فتح کردن؟ با سر تائید کرد و رفت...
تقریبا ده دقیقه بعد از رفتن نیما دوباره به سراغ مهرانا رفتم. تو اتاق نبود با تنها لباس های اضافه ای که با خودش آورده بود به حمام رفته بود. جلوی درب حمام صداش کردم. جواب نمیداد... کم کم نگران شدم نکنه تهدید هاش جدی بود تو حموم خودکشی کرده... کس خل شدمو یهو با بدنم محکم به در کوبیدم که یهو صداشو شنیدم...با صدای خفه و آرومی گفت دارم دوش میگیرم. با شنیدن صداش کمی آروم شدم معلوم بود به شدت از صحبت کردن با من خجالت میکشه...
باز هم مثل دفعات قبل تصمیم گرفتم همه چیز رو تا جایی که امکان داره عادی کنم. بهش گفتم چاره ای جز این کار نداشتیم. نه می تونستیم پول این عوضی ها رو پس بدیم. نه می تونستیم به بابا بگیم چون پوستمون رو میکند. خودت که اخلاقشو میدونی... حتی اگه موفق میشدیم از کسی این پول رو بگیریم باز به یک نفر دیگه بدهکار می شدیم و باید کلی کار میکردیم تا پول این یکی رو بدیم. ولی اینجا با این کار همه چی تموم میشه دیگه بدهکار نیستیم. واقعا زور داره برای چیزی که بدست نیاوردیم پول بدیم. فردا همه چیز تموم میشه و مثل آدم زندگی میکنیم. صدای یکنواخت آبی که از دوش پائین می ریخت نشون میداد داره گوش میکنه. برای اطمینان بهش گفتم فهمیدی چی گفتم؟ باز هم با صدای خفه ای جواب مثبت داد. بهش گفتم فکر میکنم نیما دوست پسرت بوده. مگه من کلی دوست دختر نداشتم؟ مطمئن هستم اونها هم برادر داشتن ... فرق من با اونها اینه که اونها ندیدن کسی با خواهرشون حال کرده ولی من دیدم.
داشتم همینطوری برای خودم کس شعر تفت میدادم که به حرف اومد گفت تو از اینکه نیما با من حال کرد خوشت اومد؟ از این حرفش شوکه شدم ولی دیگه وقت خالی بستن نبود. برای همین بهش گفتم اره...
باز با صدای خفه ای ادامه داد یعنی تا این حد بی غیرت شدی؟
جوابشو ندادم...کمی مکس کرد و گفت اون خیس شدن شلوارت واقعی بود؟ جواب دادن به این سوالش کمی خجالت آور بود ولی باید یک قدم به جلو برمیداشتم برای همین گفتم واقعی بود.
دیگه سوالی نپرسید حرفی هم نزد... برای اینکه تمایلاتم رو توجیه کنم بهش گفتم لامصب این قدر خوشگلی که وقتی می بینم یه پسر دنبالته می فهمم دنبال چیه واسه همین عصبی و تحریکم میکنه دوست دارم جای اون پسر خودم... حرفمو خوردم گفتم شاید ناراحت بشه ولی خودش با بی حالی گیر داد چرا حرفتو خوردی؟ منم دلمو زدم به دریا و گفتم دوست دارم جای اون پسر خودم بکنمت...
این اولین بار بود که داشتم مستقیما در مورد کردنش توسط خودم حرف میزدم.
دیگه حرفی نزد صدای ریختن نامنظم آب روی زمین نشون میداد داره خودشو میشوره ...
بعد از صحبت با مهرانا به سالن برگشتم و زنگ زدم به مادرم تا گزارش سالم بودنمون رو بهش بدم. بهش گفتم نتونستیم فتح کنیم و فقط تا ارتفاع 4200 متری بالارفتیم البته فیلم و عکس هم گرفتیم.
نیما هم چند دقیقه بعد برگشت. اولین حرفش به من در مورد لوکاس بود میگفت سراغ مهرانا رو گرفته... هر وقت اسم این خارجیه لوکاس رو می برد حالم گرفته میشد.
مهرانا بعد از حمام کردن تو پذیرایی نیومد. معلوم بود هنوز خجالت میکشه... شک نداشتم به جای نیما که کردش بیشتر از من خجالت میکشه... برای همین به همون اتاقی که نیما کرده بودش رفتم. روی تخت نشسته بود و سرش تو گوشی موبایلش بود. رفتم کنارش نشستم اصلا منو نگاه نکرد. بلند شد رفت کنار پنجره بیرون رو نگاه کرد. همون لحظه چشمام به روی کون لرزونش تو اون شلوار کتان سفید تو پاش ثابت موند... هر دو دستشو روی لبه پنجره گذاشته بود و چون لبه پنجره تا زانوهاش بود مجبور شده بود کمی قنبل کنه... یه لحظه وسوسه شدم کون باز شده اش رو انگشت کنم ولی بعد پشیمون شدم. ترجیح دادم باهاش حرف بزنم. به نظرم تاثیر حرفام بیشتر از انگشت کردنش بود. تصمیم گرفتم همون حرف هایی که پشت درب حمام بهش گفته بودمو ادامه بدم که یهوشنیدم یکی از پشت سر گفت یه دور هم به داداشت بده چند ماهه دنبال کونته خجالت میکشه بهت بگه...
با شنیدن صدای نیما ، مهرانا از حالت قنبل دراومد صاف ایستاد با خشم و غضب به نیما گفت زر زیادی نزن...
از جر و بحث و کل کل این دو نفر فهمیدم آقا آبشو تو کون مهرانا ریخته...مدام برای ضایع کردن مهرانا پیش من بهش میگفت انگاری آبمو تو کونت ریختم هار شدی...
داشتم نیما رو از داخل اتاق بیرون میکردم که برگشت رو به مهرانا گفت تقصیر منه برات خوردمش تا آبت بیاد ...
برام عجیب بود چرا همه این اتفاقات وقتی من از پنجره بیرون پریدم افتاده بود. مهرانا که انگاری از لو رفتن اومدن آبش بیشتر خجالت می کشید هر چی دم دستش بود به سمت من و نیما پرتاپ میکرد و منکر ارضا شدنش بود...
کیرم از حرف هایی که نیما زده بود حسابی شق بود. حسرت میخوردم کاشکی موقع کردنش توسط نیما تا آخرش تو اتاق می موندم و همه چیز رو با چشم خودم می دیدم. بعد از رفتن نیما برای اینکه مهرانا به خاطر سکوتم در مقابل حرف های نیما از من شاکی نشه بهش گفتم ناچارم به خاطر گرفتن سفته ها هر چی به تو میگه تحمل کنم ولی بالاخره نوبت من هم میرسه...
با حرف هایی که بین نیما و مهرانا در حضور من زده شد کمی از خجالتش کم شده بود. کم کم سر و کله اش تو پذیرایی هم پیداش شد. با خوابیدن نیما تو پذیرایی من و مهرانا هم هر کدام گوشه ای خوابیدیم. خواب بودیم که با صدای زنگ موبایل نیما از خواب پریدیم. ساعت 10 شب بود کلی خوابیده بودیم. چند لحظه بعد نیما با خنده خبر داد لوکاس زنگ زده میگه میخواد با جولیا بیان اینجا...
از من خواست برای خودم و مهرانا شام بگیرم خودش هم رفت دنبال لوکاس و جولیا... سریع رفتم دو پرس کوبیده گرفتم برگشتم خونه. تو سکوت غذامون رو خوردیم. هر دو نفرمون میدونستیم هنوز هیچ چیز تموم نشده... اصلا از اومدن لوکاس و جولیا به ویلا راضی نبودم. کاملا معلوم بود لوکاس برای چی به نیما زنگ زده... تصور کرده شدن مهرانا توسط یه مرد سن بالای فرانسوی برای من سخت بود. اگه دست من بود همون آرمان یا یه فرد ایرانی رو ترجیح میدادم.
با این حال بدم نمی اومد این بار هیکل ظریف و لطیف دختر نوجوانی مثل مهرانا زیر هیکل یه مرد سن بالا ببینم دوست داشتم مهرانا نهایت بزرگی کیر یه مرد رو داخل کونش حس کنه... فقط از شانس بد من این مرد فرانسوی بود.
ساعت 10 شب بود که جولیا و لوکاس به همراه نیما وارد ویلا شدن و مثل آدمهایی که تازه همدیگه رو دیدن با هم خوش بش کردیم. با بی میلی از نیما خواستم با زبان فرانسه بابت فتح دماوند بهشون تبریک بگه... بر خلاف من مهرانا به استقبال اینها نیومد و تو پذیرایی مونده بود. با این حال لوکاس مثل این آدمهایی که انگاری چند ساله با مهرانا رفاقت داره یک دست مهرانا رو با دو دست خودش گرفت و با گرمی باهاش حرف میزد. نیما نبود ترجمه کنه و مهرانا ناچارا فقط لبخند میزد. تا قبل از اومدن اینها جو سالن پذیرایی به خاطر آهنگ ملایمی که از مازیار فلاحی تو اسپیکرها پخش میشد کاملا ایرانی بود ولی نیما بعد از اومدن جولیا و لوکاس آهنگ هایی از انریکو پخش کرد که جو رو کاملا اروپایی کرد.
اون شب بازی فوتبال پاری سن ژرمن با یک تیم ایتالیایی از ماهواره پخش میشد. این دو نفرلوکاس و جولیا هم طبیعی بود طرفدار تیم فرانسوی باشن داشتن بازی رو نگاه میکردن... نیما هم بساط خورد و خوراک و مشروبشون رو فراهم کرده بود.
من کم حرف شده بودم و مهرانا از من کم حرف تر... با تلفظ بد اسم مهرانا توسط لوکاس فهمیدم داره در مورد مهرانا با نیما حرف میزنه ... بلافاصله بلند شد دو پیک مشروب ریخت اول آورد برای من که با اشاره دستم بهش فهموندم نمیخورم. بعد هم رفت کنار مهرانا نشست باهاش با ایما و اشاره وارد صحبت شد. گاهی هم نیما از اون فاصله برای مهرانا ترجمه میکرد... من و مهرانا سابقه دو سه بار مشروب خوری تو پارتی هایی که بچه های کیونت برگزار کرده بودن رو داشتیم ولی در حدی نبود که کاملا مست کنیم.
اسرار لوکاس باعث شد مهرانا لیوان مشروب از دستش بگیره... و تا همه رو سر نکشید از کنارمهرانا بلند نشد...
با گل خوردن پاری سن ژرمن حال این دو تا گرفته شده بود . جولیا داشت عکس های فتح قله دماوند رو به من و نیما نشون میداد. بعد هم رفت سراغ مهرانا ...تا اون موقع اصلا سوتی نداده بودیم که من و مهرانا خواهر و برادر هستیم. قرار هم نبود این دو تا بفهمن... جو پر سر و صدایی تو سالن پذیرایی راه افتاده بود... هم فوتیال نماینده کشورشون رو می دیدن هم ورق بازی میکردن و هم مثل آب خوردن مشروب میخوردند... با تمام شدن فوتبال و شکست پاری سن ژرمن من خوشحال شدم و اونها حالشون گرفته شد. بعد از بازی فوتبال یکی دودست باهاشون ورق بازی کردم چون حوصله نداشتم کنار کشیدم.
لوکاس حین ورق بازی هر از چند گاهی مهرانا رو نگاه میکرد وقتی نگاهشون به هم میخورد به مهرانا لبخند میزد... مهرانایی که داشت حسابی مست و پاتیل میشد. گوشی موبایلش تو دستش بود واسه خودش آواز میخوند.
بالاخره بعد از من لوکاس هم دست از ورق بازی کشید پا شد اومد کنار مهرانا نشست گوشی موبایلشو از دستش گرفت روی میز عسلی گذاشت یک دست مهرانا رو تو دستش گرفت و شروع کرد به حرف زدن... به نیما نگاه کردم در حین ورق بازی با جولیا برگشت گفت میگه من یه دختر 15 ساله تقریبا هم سن و سال تو و یه پسر 6 ساله دارم که مثل تو دوست داشتنی هستند. بعد هم صفحه گوشی خودشو نشون مهرانا داد. هر بار لوکاس حرف میزد مهرانا به نیما نگاه میکرد... نیما هم راست یا دروغ به مهرانا میگفت میگه شما خیلی جذابی... بعد چهار تا کس شعر دیگه به حرف های لوکاس اضافه میکرد که میدونستم این یکی حرف های خودشه. مهرانا هم به خاطر این کس شعر های نیما خنده های عشوه آلود و تحریک کننده میکرد. آخرین حرفی که نیما از لوکاس درست ترجمه کرد این بود که گفت لوکاس اعتقاد داره ایران و اسپانیا به همراه برزیل و پرتقال زیبا ترین دختران جهان رو دارند. از بردن اسم این کشورها توسط لوکاس با اون لهجه فرانسویش فهمیدم این ترجمه نیما درسته...
خنده های عشوه آلود مهرانا، دستی که تو موهای لوکاس می کشید، تقاضای مشروب بیشتر که لوکاس باز بهش خوروند،
آواز خوندن هاش...همه نشون میداد مهرانایی که تا یکی دو ساعت پیش تو سکوت و خجالت بود و به زور حرف میزد حالا حسابی فعال و مست و پاتیل شده... سرشو روی سینه لوکاس گذاشته بود انگاری چون از قبل میدونست لوکاس قصد کردنش رو داره حالا که مست بود راحت تر با این قضیه کنار اومده بود و خودش داشت به لوکاس پا میداد.
همون لحظه هم بالاخره شق شدن کیر لوکاس از تو شلوارک قرمز رنگش کاملا پیدا شد. قبل از اون خیلی به شلوارکش نگاه کرده بودم ولی چیزی نمیدیدم. اینها بر عکس ما ایرانی ها بودن که صحبت کردن با یه دختر هم کیرمون رو شق میکرد اینها حتی تو مشروب خوری و مست کردن هم مثل ما نبودند. امثال من و مهرانا با نصف پیک هم حسابی مست و گیج می شدیم ولی لوکاس و جولیا مثل آب خوردن واسه خودشون مشروب میخوردن.
لوکاس با دستاش هر دو کتف مهرانا رو گرفته بود و باهاش صحبت میکرد. نیما دیگه ترجمه نمیکرد. مهرانا هر از چند گاهی به حرف های لوکاس با خنده عشوه آلود و بی حال جواب میداد. نمیدونم چرا کیر منم داشت شق میکرد... لوکاس روی مبل جوری به مهرانا چسبیده بود که هر لحظه احتمال لب گرفتنش می رفت. با دلهره به نیما که قصد داشت اتاق خواب جولیا تو طبقه بالا رو نشونش بده گفتم به لوکاس گفتی مهرانا بکارت داره؟
خنده ای کرد و گفت همون موقع که تو بارگاه سوم بابت مهرانا به من اوکی داد بهش گفتم ...وقتی داشتم به اینجا می آوردمشون هم دوباره بهش گفتم فقط از کون بکنه... به من اطمینان داد اینها حتی اگه زیاد هم مشروب بخورن باز هم میفهمن دارند چیکار میکنن مثل ما نیستن... ولی من به حرف های نیما شک داشتم...همین منو مجبور میکرد اگه کار به کردن کشید نگاه کنم.
وقتی نیما، جولیا رو واسه خوابیدن به طبقه بالا می برد بالاخره لب های لوکاس روی لب های مهرانا قفل شد. اون لحظه حال عجیبی داشتم که قابل وصف نیست. اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی یه مرد خارجی بخواد مهرانا رو بکنه... بدبختی مهرانا هم داشت به خاطر مست بودنش حسابی با لوکاس همراهی میکرد... بودنم اونجا دیگه ضایع بود... پا شدم رفتم تو همون اتاقی که نیما مهرانا رو کرده بود... از لای درب اتاق خواب تو پذیرایی رو نگاه میکردم.
لوکاس و مهرانا بدجوری به هم گره خورده بودن...
داشتم از لای درب همچنان این دو نفر رو نگاه میکردم که دیدم نیما برگشت پائین وقتی منو لای درب اتاق خواب دید خنده ای کرد و به اتاق خواب کناری رفت. معلوم بود دوباره قصد کردن داره... مهرانا مست بود و این شرایط رو برای کردنش تا خود صبح فراهم کرده بود. تو این فکرها بودم که لوکاس سرپا ایستاد شلوارکشو پائین کشید. به یکباره کیرش مثل فنر از شلوارش بیرون زد...از دیدن کیر بزرگش جا خوردم. تا اون موقع کیر یه مرد بالغ و سن بالا رو زنده جلوم ندیده بودم... از مال من و نیما کلفتر و درازتر و کاملا مردونه بود... وقتی کیرشو به سمت دهن مهرانا هدایت کرد دوباره جا خوردم. اصلا انتظار چنین کاری رو نداشتم.حتی بهش فکر هم نکرده بودم. این مرتیکه لوکاس اصلا به اطرافش توجهی نمیکرد. شاید براش مهم نبود و عادت کرده بودن اینطوری حال کنن... فکر نمیکردم مهرانا قبول کنه ولی وقتی دهنشو باز کرد...
به یکباره حالت تهوع شدیدی پیدا کردم. اصلا تصور نمیکردم با ساک زدن مهرانا چنین حالت بدی به من دست بده... خیلی ناشیانه و آماتور ساک میزد. این وسط لوکاس داشت عشق دنیا رو میکرد. دستاشو دو طرف سر مهرانا قرار داده بود دهنش کاملا باز بود آه می کشید. دیگه دست خودم نبود هر چی خورده بودم بالا آوردم. کوبیده ای که دو سه ساعت پیش خورده بودم به روی فرش فانتزی اتاق خواب بالا آوردم و حسابی کثافت کاری شد. هنوز تو شوک این حس بد بودم. سه چهار دقیقه ای بود تو پذیرایی رو نگاه نمیکردم. کیرمم کاملا خوابیده بود ولی با شنیدن پشت سرهم صدای مهرانا که میگفت ولم کن ... نمیخوام ... بس کن... دوباره تو پذیرایی رو نگاه کردم. این مرتیکه مثل پلیسی که متهم گرفته مهرانا رو از پشت سر به زور به سمت دیوار سالن پذیرایی می برد... شک نداشتم مهرانا با دیدن کیرش ترسیده و در جا زده... هر دو نفرشون پشت به من بودن... همونجا با خودم عهد کردم این آخرین بار باشه نگاه میکنم... این آخرین بار باشه که مهرانا رو فدای خواسته های خودم میکنم. این آخرین بار باشه که بی غیرتی میکنم... تو دلم به مهرانا میگفتم فقط همین یه بار رو تحمل کن همه چی درست میشه...
لوکاس با یک دستش مهرانا رو کاملا به دیوار چسبوند... سریع با دست دیگش دکمه های شلوار مهرانا رو باز کرد سعی میکرد شلوار سفید کتانش رو پائین بکشه ولی هر بار مهرانا با دستاش مانع میشد.
حرف های لوکاس به زبون فرانسه هم تاثیری روی مهرانا نداشت صدای بس کن نمیخوام مهرانا تو سالن پیچیده بود. کیرم کاملا شق شده بود. اونجا بود که فهمیدم تو این بی غیرتی فقط از ساک زدن مهرانا حالم به هم میخوره و تحمل دیدن ندارم... ولی تو دیدن کرده شدنش کاملا برعکسه حتی خود به خود ارضا میشم...
شلوار و شورت سفید مهرانا که تا زانو پائین کشیده شد کون سفید خوش فرمش معلوم شد... این همون کونی بود که منو بی غیرت کرده بود... این همون کونی بود که بابتش ترک تحصیل کرده بودم ...از دیدن دوباره کون لختش کیرم شروع به نبض زدن کرده بود... لوکاس با دیدن کون مهرانا حرف هایی میزد که من نمی فهمیدم...به سرعت کیرشو با آب دهنش خیس کرد و هر جوری بود در حالیکه مهرانا سعی میکرد مانع بشه لای کونش قرار داد. کمی نگران بودم یک وقت اشتباهی تو کسش نذاره... داشتم نفس نفس میزدم که لوکاس اولین تقه رو به کون مهرانا وارد کرد با این فشار بدن و دستهای مهرانا کاملا به دیوار چسبید و آخ خفه ای کشید. لوکاس بعد از اولین فشار بلافاصله یه تقه محکم دیگه زد که آخ وحشتناک مهرانا تو فضای سالن پیچید. بلافاصله هم با تقه سوم و چهارم جیغ و گریه مهرانا هم دراومد با گریه به لوکاس میگفت کونم پاره شد یادش رفته بود لوکاس فرانسویه...
کیرم حسابی داغ شده بود و دوباره حس ارضا شدن پیدا کرده بودم. کم مونده بود آبم بزنه بیرون که نمیدونم چرا لوکاس بیخیال کردن مهرانا تو حالت ایستاده شد.
در حالیکه شلوار خودش و مهرانا تا زانو پائین بود دست مهرانا رو گرفت کمی موهاشو نوازش کرد آوردش وسط سالن و با ایما و اشاره ازش خواست روی زمین بخوابه. همون جا بود که برای چندمین بار موفق شدم باز هم کس و کون نازشو از نیم رخ ببینم. رفتار مهرانا نشون میداد ترسیده... شلوار و شورتشو بالا کشید اومد از سالن بزنه بیرون که لوکاس دستشو گرفت. یه جفت پا انداخت و به راحتی روی زمین خوابوندش. با این کار گریه مهرانا دوباره در اومد. لوکاس بدون توجه به اطرافش در حال درآوردن کامل شلوار و شورت مهرانا بود و به فرانسه حرفهایی میزد. بدبختی به خاطر اینکه مهرانا رو وسط سالن خوابونده بود نصف بدنش از کمر به پائین پشت مبلی که روبروی درب اتاق خواب قرار داشت پنهان بود و فقط کمر و سرشو می تونستم ببینم.
پرت شدن شلوار و شورت مهرانا به یک طرف و بعد از اون درآوردن تاپ و سوتینش معنیش این بود که مهرانا کاملا لخت زیر لوکاسی هست که در حال درآوردن شلوار و پیراهن خودش بود. حالا هر دو لخت بودن...
مست بودن مهرانا مانع از مقاومت شدیدش شده بود. هنوز گریه میکرد و به لوکاس که زبون ما رو نمی فهمید التماس میکرد ولش کنه... وقتی پاهای مهرانا رو به سمت خودش کشید و روی شانه هاش قرار داد فقط دیگه سر لوکاس و ساق پای مهرانا از بالای مبل معلوم بودند

با صدای آخ کش دار و گریه شدیدتر مهرانا از پشت مبل فهمیدم لوکاس داره سعی میکنه این بارتو حالت خوابیده بکنه توش...
یه فشار دیگه از لوکاس باعث شد مهرانا جیغ کشان از زیر کیرش در بره و خودشو خلاص کنه... انگاری کیرش توش نمی رفت... اومد بلند شه که لوکاس پاهاشو گرفت این بار به صورت دمر خورد زمین... این مرتیکه معلوم نبود به زبون فرانسه چی داشت به مهرانا میگفت ولی معلوم بود عصبانیه...
دوباره از کمر به بالا می تونستم هر دونفر رو ببینم...
سیستم اعصاب و روانم به هم ریخته بود... از یک طرف کیرم داشت تند تند نبض میزد سرش خیس شده بود. از یک طرف هم از این همه بی غیرتی دچار عذاب وجدان شده بودم.
این مرتیکه به صورت دمر روی مهرانا خوابید دوباره داشت با دستش کیرشو تف مالی میکرد
کار کون مهرانا دیگه تموم بود با دمر شدنش دیگه راه فراری نداشت. من هم مجبور بودم کرده شدنش رو ببینم تا یک وقت این مرتیکه اشتباهی پرده رو نزنه...
مهرانا با اولین فشار کیر لوکاس تو حالت دمر، از ته گلو آخ وحشتناکی کشید و صدای جیغ و گریه اش بدجوری رو مخم رفت...تند تند میگفت وای کونم پاره شد ... آه و ناله لوکاس نشون میداد بالاخره کرده توش...
این مبل لعنتی جلوی من بود و نمیتونستم همه چیز رو ببینم. بعد از یکی دو دقیقه حرف زدن به زبون فرانسه حرکت رفت و برگشتی کمر لوکاس روی بدن مهرانا که همچنان گریه میکرد و آخ های پشت سر همش مشخص میکرد داره تلمبه میزنه... لامصب هر بار فرو میکرد توش جیغ و گریه مهرانا هم کم و زیاد میشد. متعجب بودم اون کیر چطوری تو کون مهرانا جا شده... بالاخره این مردک فرانسوی هم جای آرمان داشت مهرانا رو میکرد... آبم داشت بیرون میزد
برای اینکه آبم نیاد مدام به صورت مقطعی و کوتاه داخل پذیرایی رو نگاه میکردم.منتظر بودم لوکاس آبش بیاد و همه چی تموم بشه ولی این فرانسوی عجب کمری داشت بدجوری داشت مهرانا رو میکرد... چند دقیقه اول به صورت دمر مهرانا رو کرد ...بد جوری هم تلمبه میزد طوریکه مهرانا همچنان گریه میکرد... بعد هم به روی کمر برگردوند پاهاش رو به روی شانه هاش گذاشت در حالیکه به فرانسوی وراجی و آه و ناله میکرد چند دقیقه هم تو اون حالت تلمبه زد... آبم داشت بیرون میزد که چند دقیقه بی خیال نگاه کردن شدم کیرم که خوابید دوباره نگاه کردم این بار داشت به صورت داگی(سگی) جوری مهرانا رو میکرد که صدای شالاپ شالاپش با گریه مهرانا یکی شده بود.من بیچاره هم برای اینکه آبم نیاد چند ثانیه نگاه میکردم و دور اتاق خواب می چرخیدم.
تو همون حالت داگی بودن که دیدم سر کله جولیا تو پذیرایی پیدا شد... وقتی لوکاس رو در حال کردن مهرانا دید انگاری از دست لوکاس شاکی شد با زبون فرانسه تخمیش سرش داد زد چند لحظه باهاش حرف زد و دوباره به طرف طبقه بالا حرکت کرد. بعد از حالت داگی هم چند دقیقه مهرانا رو سرپایی و چسبیده به دیوار میکردش که دیگه پشت مبل نبودن و می تونستم تلمبه زدن لوکاس رو ببینم... لامصب تقریبا نیم ساعت بود داشت همه مدلی مهرانا رو میکرد و از اومدن آبش خبری نبود. بعد از سرپایی هم مهرانا رو به روی کتف سمت چپش خوابوند و یه وری میکردش تو اون حالت همچنان که گریه میکرد منو لای درب اتاق دید... چند دقیقه هم تو حالت نشسته مهرانا رو کرد. بالاخره تو آخرین مدل کردنش مهرانا رو پشت به من روی مبل نشوند پاهاشو جوری بالا داده بود که به طرف سر مهرانا برگشته بود و از بالای مبل و به سمت درب اتاق من بیرون زده بود. سعی میکرد پاهای مهرانا رو به سرش بچسبونه...این قدر این کار رو کرد تا صدای جیغ مهرانا رو درآورد. وقتی تو اون حالت کرد توش گریه مهرانا شدیدتر شد اانگاری اینطوری کونش تنگ تر شده بود. صورت لوکاس به طرف من بود ولی اصلا دیدن یا ندیدن من براش مهم نبود. مستی مهرانا هم انگاری پریده بود یا کم شده بود در حالیکه همچنان گریه میکرد با صدای جیغ مانندی منو صدا کرد و گفت مهران بگو بس کنه دارم بیهوش میشم. حالت تهوع دارم.جیغ میکشید دیگه تحمل ندارم. مهراننننن... ضربه های لوکاس محکمتر شده بود جوری به مهرانا می کوبید که مبل هم گاهی تکون میداد. آه و ناله لوکاس داشت بالاتر می رفت. همون لحظه لباشو روی لبای مهرانا که داشت گریه میکرد گذاشت و با چند ضربه دیگه ...آبشو تو کون مهرانا خالی کرد. از اینجا معلوم نبود ولی کاملا مشخص بود داره داخل خالی میکنه...
یکی دو دقیقه بعد کنار مهرانا نشست باز به زبون فرانسه حرف هایی زد که خودش هم میدونست ما نمی فهمیم. موهای مهرانا رو بوسید لباس های خودشو پوشید و از پله ها بالا رفت.
این لامصب جوری مهرانا رو کرده بود که تا چند دقیقه بعد از رفتنش همچنان گریه میکرد. جراعت نمیکردم نزدیکش برم. صدای زنگ گوشیم که بلند شد به خود اومدم. نیما بود. کینه شدیدی از این مرتیکه نیما گرفته بودم. با خودم قسم یاد کردم بعد از گرفتن سفته ها هر جوری هست تلافی این مادر جنده بازیشو در بیارم. با خنده گفت حال کردی؟ این خارجی ها بکن هستن نه ما ایرانی ها که با یه تلمبه آبمون میاد. تو فرانسه خیلی ها وقتی میخوان دختر سن پائین و باکره رو از کون بکنن اول سرپایی بیخ دیوار دو سه تا تقه میزنن تا سوراخ کونش کمی باز بشه ...بعد سریع می خوابوننش اساسی میکنن تو کونش... گوشی رو به خاطر کس شعر گویی نیما قطع کردم.
تلفن رو که قطع کردم مهرانا در حال پوشیدن لباس هاش بود چند لحظه بعد به زور بلند شد و به سمت اتاق من اومد منو که دید با گفتن گمشو بیرون از اتاق بیرونم کرد و درب اتاق رو بست. همونجا تو پذیرایی روی مبل ها خوابیدم تمام بدنم تشنه انتقام از نیما بود... با این فکر خوابم برد. تو خواب ناز بودم یهو از خواب پریدم. انگاری نیما منو صدا میکرد. چشمهامو که باز کردم بالای سرم بود. به من گفت بیا سفته هاتو بگیر... همه رو به روی سینه ام قرار داد و به اتاق خودش رفت... بلند شدم دقیق سفته ها رو نگاه کردم. همه درست بودن و با دست خط خودم نوشته شده بودند... پا شدم سریع به اتاق مهرانا رفتم تا بهش بگم دیگه همه چی تموم شد. درب رو که باز کردم دیدم کاملا لخت روی تخت خوابیده در صورتیکه وقتی به این اتاق اومده بود لباس تنش بود. نزدیکتر که شدم انگاری فهمید سریع ملحفه تخت رو به روی خودش کشید تا اومد حرف بزنه سفته ها رو نشونش دادمو گفتم بالاخره همه چی تموم شد یکی از سفته ها رو از دستم گرفت نگاه کرد و با حالت عصبی و وحشیانه اومد پاره کنه که از دستش گرفتمو گفتم صبر کن میخوام با همین سفته ها دهن نیما و آرمان رو سرویس کنم... با یه حالتی شبیه تنفر نگام میکرد. ازش پرسیدم مگه تو لباس نپوشیده بودی ؟ پس چرا لختی؟ اولش جواب نداد . دیدم چیزی نمیگه داشتم از اتاق خارج میشدم که گفت نیما بعد ازلوکاس دوبار اومد سراغم... دیگه همه چیز رو فهمیدم نیازی نبود وارد جزئیات بشه... پس من خواب بودم بازهم مهرانا رو کرده...
ازش خواستم سریع لباس هاشو بپوشه وسایلو جمع کنه ببره کنار درب ویلا... داشتم تو ذهنم به کاری که قبلا به ذهنم رسیده بود فکر میکردم باید همه جوانب احتیاطی رعایت میکردم. ساعت 6 صبح بود ... هوا روشن شده بود. اول وسایل خودمون رو جمع کردیم و کنار درب ویلا قرار دادیم. مهرانا بی حال و بی رمق توانایی راه رفتن نداشت برای همین ازش خواستم جلوی درب ویلا بشینه تا من برگردم. هنوز با من به غیر از چند کلمه صحبت نکرده بود حتی نگاهمم نمیکرد ولی حرفامو گوش میکرد. دستکش های کوهستان رو برداشتم دستم کردم دوباره به ویلا برگشتم. تو دلم میگفتم نیما خواهرت گائیدس... کاری باهات میکنم که هیچ کسی باهات نکرده باشه... وارد پذیرایی شدم آروم به طبقه بالا که لوکاس و جولیا اونجا بودن رفتم. خوشبختانه تو خواب ناز بودن.آهسته وارد اتاق شدم و گوشی موبایل هر دوتاشون به علاوه ساعت لوکاس رو برداشتم و آروم اومدم بیرون...موقع بیرون اومدن درب اتاق رو قفل کردم و کلیدشو با خودم بردم...به طبقه پائین برگشتم... کوله پشتی هر دو نفر و کفش های کوهنوردی به علاوه شلوار و پیراهن جولیا و لوکاس رو که تو پذیرایی گذاشته بودن رو هم برداشتم. وقتی دیدم مدارک و کارت شناسایی هم داخل کوله پشتی گذاشتن بیشتر خوشحال شدم. سریع به پشت ویلا که پنجره نداشت و ساختمانی هم تو اون قسمت نبود بردم روی هم ریختم. به ویلا برگشتم و همه وسایل مربوط به نیما از موبایل گرفته تا لباس و شلوار و ... به پشت ویلا انتقال دادم. خوشبختانه نیما هم خواب بود. باید هم خواب می بود تا صبح کون میکرده...پیش مهرانا برگشتم شیشه بنزینی که واسه روشن کردن هیزم و چوب تو کمپ با خودمون آورده بودیم از تو وسایل درآوردم. تو کوه و دماوند به کارمون نیومده بود چون اصلا شرایط آتیش روشن کردن اونجا فراهم نبود ولی اینجا تو ویلا به دردمون خورده بود. سریع شیشه بنزین رو بردم پشت ویلا کنار وسایل قرار دادم... برگشتم تو ویلا... حالا وقت تلافی کارهای نیما بود. رفتم جلوی درب اتاقش خوشبختانه هنوز غرق خواب بود... از تو آشپزخونه با همون دستکش های توی دستم یه قابلمه نسبتا کوچیک برداشتم پر از آب کردم زیر اجاقو روشن کردم تا جوش بیاد. تو دلم فقط فحش بود که به نیما میدادم. دعا میکردم تا بیدار نشده آب زودتر جوش بیاد. 15دقیقه بالا سر قابلمه بودم. یواش یواش آب توی قابلمه به سمت جوشیدن می رفت... تو دلم مدام به نیما فحش میدادم... صدای قل قل آب که دراومد اول رفتم بیرون پشت ویلا ... به روی کوله پشتی ها و موبایل هاشون بنزین ریختم فندک زدم یهو همه چی گر گرفت. جان چه حالی داد... شیشه بنزین رو هم انداختم تو آتیش حسابی شعله ور تر شد... سریع برگشتم پیش مهرانا ازش خواستم وسایلش رو ببره بیرون. ترس و هیجان تمام بدنمو فرا گرفته بود کمکش کردم همه چی رو بیرون ببریم. دو سه دقیقه بعد یه پراید رو نگه داشتم گفتم دربست تا رودهن... وسایل رو داخلش جا دادیم. به یارو گفتم چند لحظه صبر کنه موبایلمو جا گذاشتم. سریع برگشتم تو ویلا رفتم سر وقت اتاق نیما ... ای جان هنوز خواب بود. حتما داشت خواب های رنگی با مهرانا می دید. تو دلم بهش گفتم دیشب بازیگر مورد علاقه ات رو کردی؟ الان هم تاوان این کار رو بده. رفتم با همون دستکش های توی دستم قابلمه آب جوش رو که بدجوری قل قل میکرد از روی اجاق برداشتم به سمت اتاق خواب نیما حرکت کردم. درب اتاقشو باز کردم... روی شانه سمت چپش که به سمت درب اتاق بود خوابیده بود. بازم خوب بود ولی اگر روی کمر خوابیده بود بهتر بود. در حالیکه از کینه و نفرت در حال سوختن بودم قابلمه آب جوش رو با شدت به روی کیر و خایه اش پا شیدم... تو یه لحظه داد و هوارش بالا رفت دستشو لای پاش برد ... مثل آدمی که داره جون میده روی تختش به شدت هر چی تمام تکون تکون میخورد به چپ و راست می خزید آی سوختم آی سوختم گفتنش کل اتاق رو برداشت. سریع فیلمی که ازش گرفته بودمو نشونش دادم و گفتم اگه بخوای حرکت اضافه ای کنی یا شکایت کنی میگم داشته خواهرمو میکرده... بلافاصله هم یه مشت تو دهنش کوبیدم که روی تخت خوابش ولو شد...
اولش تصمیم داشتم درب اتاق این مردک رو قفل کنم ولی جوری به خودش می پیچید که ترسیدم یک وقت بلایی بدتر از این که من آوردم سرش بیاد واسه همین بی خیال شدم...
انگاری از صدای داد و فریاد کردنهای نیما این دو تا جولیا و لوکاس هم بیدار شده بودن صداشون از بالا می اومد. دوباره مشت محکمی تو دهنش کوبیدم گفتم اینم به جای آرمان تو نوش جان کن...بعد هم سریع از تو اتاق و پذیرایی خارج شدم و درحالیکه موبایلم دستم بود اومدم تو حیاط درب ویلا رو بستمو سوار ماشین شدم.
حالا دیگه حال بهتری داشتم. حالا دیگه نوبت پژمان ، آرمان و مرتضی بود. کاملا میدونستم تا چند دقیقه دیگه کیر و خایه نیما تاول میزنه و حسابی کونش پاره میشه... تازه اگه درمانگاه هم بره حسابی آبروش میره...
با وجود اینکه می بایست دهن لوکاس رو هم مثل نیما سرویس میکردم ولی ترسیدم به خاطر توریست بودنش حساسیت دولت روی این خارجی ها زیاد باشه و از طریق سفارت دهن منو سرویس کنن... همین که کوله پشتی و همه وسایل و مدارک و موبایلشون رو سوزونده بودم براشون کافی بود تا درس عبرت بشه براشون که کردن دخترای ایرانی تو ایران چه عواقبی براشون داره... با این بلایی که سر نیما و این دو نفر آورده بودم آرمان هم دیگه پیش لوکاس بی اعتبار میشد البته انتقام اصلی از آرمان هنوز باقی بود و منتظر بودم برگرده...
تو ماشین که نشستم. شک نداشتم هر دومون به ماجرای شب قبل فکر میکنیم. دیگه خط قرمزها شکسته بود. حریم بین ما از بین رفته بود. در حضور خودش بدن لختشو دیده بودم. همه ممنوعه ها رو رد کرده بودیم. با اینکه هنوز آرزوم کردنش بود ولی احساس میکردم بابتش بهای سنگینی رو دادم... اعتبارم پیش مهرانا از بین رفته بود. تو پرایدی که دربست گرفته بودم خجالت می کشیدم نگاش کنم. دیگه توانایی عادی کردن شرایط رو نداشتم. از گوشه چشم نگاش کردم. صورتش طرف پنجره ماشین بود ولی اشک هاشو دیدم که تا نصف صورتش پائین اومده بود. مهرانا تو سکوت گریه میکرد. با خودم میگفتم یعنی تو دنیا کسی دیگه نبود که ازش خوشت بیاد؟ افتادی دنبال خواهرت؟ تازه به شیوه غلط کار رو به اتمام رسوندی... الان دیگه راحت میتونی بکنیش؟ به افسردگی که گریبان گیر مهرانا خواهد شد فکر کردی؟
اون لحظه تو ماشین چی باید بهش میگفتم تا آرومش کنم؟
یه دختر 17-18 ساله رو 4 بار تا صبح از کون کرده بودن که 3 دفعه اون رو نیما کرده بود
تو افکار پریشون خودم غرق بودم و به بلایی که سر نیما و دوستان خارجیش آورده بودم فکر میکردم. هر چه که بیشتر فکر میکردم می دیدم بیشتر از این باید دهنشو سرویس میکردم داشتم به انتقام از مرتضی فکر میکردم که یهو مهرانا برگشت سمت من و گفت حالت تهوع دارم بعد از راننده خواست بزنه کنار... به محض اینکه درب ماشین رو باز کرد همونجا استفراغ کرد و بالا آورد. داشتم دیوانه میشدم همش فکر میکردم نکنه بلایی سرش اومده... اوغ زدن مهرانا که تمام شد همونجا کنار خیابون روی جدول نشست و دستاشو جلوی صورتش قرار داد. وسایلمون رو پائین آوردیم کرایه راننده رو حساب کردم رفت. خودمم کنارش روی جدول نشستم داشت گریه میکرد. تو همون حالت به من گفت زیر دلم بدجوری درد میکنه...پشتمم همینطور... کمی سکوت بین ما برقرار بود که برگشت گفت تو دیگه همه جای بدن منو دیدی دارم دیوانه میشم. چطور می تونم به عنوان یه خواهر کنارت زندگی کنم؟ چند لحظه بعد اومد از کنارم بلند بشه دوباره حالت تهوع بهش دست داد و استفراغ کرد. بعد در حالیکه با صدای بلند گریه میکرد از من خواست همین جا تو رودهن ببرمش دکتر مختصص زنان و مامایی تا بکارتشو چک کنن هی گریه میکرد و میگفت احساس میکنم بکارتمو از دست دادم. تا این حرفو زد دو دستی توی سر خودم کوبیدم. داشتم دیوانه میشدم نمیدونستم کجا برم چی کار کنم. تو سرم احساس سنگینی میکردم. تعادل نداشتم روی زمین نشستم. از این همه حماقت و اشتباه زدم زیر گریه... فکر و ذهنم تحمل این همه فشار رو نداشت. برای خلاصی از این همه فشار اشکهامو پاک کردمو بلند شدم به مهرانا گفتم بریم متخصص زنان...
مهرانا نمی تونست راه بیاد. ناچار ازش خواستم تو فضای سبز کنار خیابون بشینه تا برم یه دکتر متخصص زنان پیدا کنم. کلی راه رفتم تا تونستم مطب مورد نظر رو پیدا کنم. تو راه کلی دعا میکردم که بکارتش سالم باشه... همش توهم میزدم نکنه نیما وقتی من خواب بودم از کس هم کرده باشه؟ اگه این کار رو کرده باشه من باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟
برگشتم یه ماشین گرفتم مهرانا رو تا درمانگاه آوردم دلهره وحشتناکی داشتم ساعت 9 صبح بود که وارد مطب دکتر شدیم. تمام دست و پام می لرزید. 150 هزار تومان پول بیشتر برام نمونده بود که البته برای ویزیت دکتر و رسیدن به خونه کافی بود. بالاخره خانم دکتر بعد از معاینه منو صدا کرد یک نسخه به دستم داد یه متن داخلش نوشته بود و روی این متن رو با چسب شیشه ای چسبونده بود تا دستکاری نشه. فکر میکرد من نامزد مهرانا هستم و معاینه جهت ازدواجه... متن رو که خوندم به طرز وحشتناکی خوشحال شدم. سعی میکردم تو مطب پیش دکتره عادی جلو کنم بیرون از مطب از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. یه خطر از بیخ گوش من و مهرانا رد شده بود. با وجود اینکه خبر خوشحال کننده ای برای مهرانا بود ولی اصلا تو خودش نبود. انگاری مسخ شده بود. یعنی اگر نیم ساعت تو وضعیت قبلی بودم و زودتر اقدام نمیکردم
روانی می شدم. از مطب که بیرون اومدیم مهرانا همچنان با من حرف نمیزد. نزدیکی های پارک سرخه حصار دوباره تو ماشین زد زیر گریه... دوباره مجبور شدیم پیاده بشیم. باز هم بالا آورد و استفراغ کرد... باز هم گیر داده بود تو همه جای بدن منو دیدی... باز براش توضیح دادم این خواسته نیما بود که دهنش رو سرویس کردم. گیر داده بود مقصر همه این اتفاقات تو هستی تو چرا باید از دیدن رابطه اجباری من با نیما خوشت بیاد؟
انگاری خجالت می کشید بگه چرا آبت باید بیاد...
تو این داد و فریادهایی که میکرد اصلا منو نگاه نمیکرد. معلوم بود هنوز به خاطر دیدن کس و کونش خجالت میکشه... از اون لحظه ای که از ویلا بیرون اومده بودیم درست و حسابی منو نگاه نکرده بود. در مقابل این داد و فریادهای مهرانا من آروم بودم. علت این آروم بودنم آزادی از اسارت سفته ها و کاری که با نیما و دوستاش کردم بود.
سرانجام تصمیم گرفتم جریان حال دادنش به مرتضی رو همونجا برملا کنم تا کمی هم خودشو مقصر بدونه و هم بفهمه علت بی غیرتی من خودشه و از این طبع سرکشی که پیدا کرده بود کوتاه بیاد. برای همین با قیافه حق به جانب بهش گفتم فکر میکنی من برای چی ترک تحصیل کردم؟ درس خون نبودم؟ آبروم تو مدرسه رفته بود. تو آبروی منو برده بودی... بعد جریان حال دادنش به مرتضی رو براش گفتم. سرخ شدن صورتشو قشنگ می دیدم. خجالت رو تو رفتارش می دیدم... سکوت کرده بود و فقط به حرف های من گوش میکرد.
الکی بهش گفتم چند ماه پیش یکی از همکلاسی هام اومد پیش من و گفت خواهرتو تو خیابون با مرتضی دیدم... اولش شوکه شدم ولی بعد برای اینکه بفهمم راست میگه یا دروغ چند باری تعقیبت کردم. یکی دوبار تو خیابون با مرتضی دیدمت... اولش خواستم باهات دعوا کنم چرا رفتی با صمیمی ترین دوست من رفیق شدی... ولی بعد گفتم شاید از مرتضی خوشت اومده نخواستم مانعت بشم. دوست نداشتم وقتی خودم دوست دختر دارم تو رو از داشتن دوست پسر منع کنم. اولش فکر کردم دوستی شما یه دوستی معمولیه. فکر میکردم مرتضی به خاطر رفاقتش با من کاری نمیکنه و تو هم مراعات میکنی واسه همین چیزی بهت نگفتم ولی بعد یک مدت رفتار چند تا از بچه های کلاس با من تغییر کرده بود. هی به بهونه مختلف می اومدن در خونه...سر به سرم میگذاشتن...میگفتن مرتضی دامادتون شده... آخرش یه غریبه تو تلگرام با شماره ناشناس برام پیام گذاشت که بیچاره مرتضی خواهرتو کرده همه خبر دارن مرتضی به همه گفته...
باور نکردم ولی اعصابم خیلی داغون شد همون روز به بهونه نداشتن شارژ پولی گوشی موبایل مرتضی رو به بهونه زنگ زدن به بچه های گروه کیونت ازش گرفتم تو تلگرامشو نگاه کردم و همه حرفایی که به هم زده بودین رو خوندم . فهمیدم واقعا با مرتضی ریختی رو هم. من هم واسه اینکه گندش در نیاد همه چیز رو مخفی نگه داشتم حتی به خود مرتضی هم نگفتم خبر دارم به خود تو هم نگفتم... آخرش وقتی دیدم آبروم تو مدرسه رفته و تو گند زدی به آبروی من تصمیم به ترک تحصیل گرفتم. دیگه نمی تونستم اونجا درس بخونم بی انگیزه شده بودم...از رفتن به کلاس وحشت داشتم. بعد برای اینکه مهرانا باور کنه چند تا از حرف هایی که تو تلگرام بین مرتضی و مهرانا رد و بدل شده بود و خود مرتضی به من نشون داده بود رو براش گفتم...
دنبال تاثیر حرفام روی مهرانا بودم هنوز منو نگاه نمیکرد. بهش گفتم اون قدر از خود گذشتگی داشتم که حتی به روی تو هم نیاوردم. ولی خوب وقتی هی به رابطه ای که بین تو و مرتضی اتفاق افتاد فکر میکردم مثل آدمهایی که چیزجدیدی رو کشف کردن به خاطر خوشگل بودنت کم کم به سمت تو کشیده میشدم هی نگاهت میکردم و می دیدم از خیلی دخترهای دیگه یه سر و گردن بالاتری والبته حسابی هم حس های ممنوعه منو بیدار کردی... انگار تازه تو خونه کشفت کرده ام... تو حین حرفایی که به مهرانا میزدم دو سه باری گوشی موبایل من و مهرانا زنگ خورد نیما بود که البته جواب ندادیم. نفس راحتی کشیدم که حداقل هر بلایی سرش اومده نمرده و زندس...
مهرانا که انگاری از برملا شدن حال دادنش به مرتضی بدجوری شوکه شده بود از خجالتی که می کشید میخواست تنها به خونه برگرده که من نگهش داشتم. دوباره زد زیر گریه... آرومش که کردم دیگه از سرخ حصار تا خونه حرفی بین ما زده نشد.
با کلی حرف نگفته به خونه رسیدیم. خوشبختانه تا عصرحال روز مهرانا بهتر شده بود و دیگه از حالت تهوع خبری نبود.
ساعت تقریبا 5 بعد از ظهر بود که پژمان زنگ زد. تا جواب دادم به من گفت الاغ این چه کاری بود که تو کردی؟ نیما از صبح تو درمانگاه شهید محسنی آبسرد بستری شده... خیلی خونسرد بهش گفتم کس شعر نگو من و مهرانا متاسفانه از ارتفاع 4200 متری دیگه نتونستیم بالا بریم برگشتیم پائین... نیما با اون خارجی ها بوده مگه چی شده؟
در حالیکه می خندید برگشت گفت از ناف تا خود کیرش، چپ و راست رانهاش همه با آب جوش سوخته و شانس آورده خایه هاش زیاد نسوخته وگرنه ممکن بود عقیم بشه... بیچاره دیگه نمیتونه خوب بشاشه... خوارش گائیدس جای سوختگی هم روی بدنش میمونه ...
پژمان هر چی میگفت نیما میگه کار تو بوده تو این کار رو باهاش کردی من انکار میکردم می ترسیدم بخواد صدای منو ضبط کنه به عنوان مدرک ارائه بده. تازه دستکش هم که پوشیده بودم یک وقت اثر انگشتم روی قابلمه نمونه...
حالا دیگه منتظر بودم آرمان از فرانسه برگرده فعلا به پژمان برای آمار گرفتن نیاز داشتم.
راه کردن مهرانا هم تقریبا هموار شده بود و منتظر بودم چند روزی بگذره تا واسه زدن مخش شرایط آماده بشه...
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم
     
  

 
دوستان سلام
این داستان با همین اسم تو یه سایت دیگه سه سال پیش دقیقا تا همینجا آپ شده
احتمالا نباید منتظر ادامه داستان موند....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

مهران و مهرانا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA