ارسالها: 368
#41
Posted: 14 Sep 2021 01:36
تاوان كردن خواهرم مهرانا(قسمت چهارم) و پاياني
بهش گفتم لامصب هر كي به خواهرش شهوت داشته باشه با ديدن كرده شدنش توسط يه پسر ممكنه خود به
خود آبش بياد.كيرمو چند لحظه كشيدم بيرون تا از نبض زدن بيافته دوباره كردم توش ادامه دادم ديدن يه پسر
كه روي بدنت خوابيده داره كون ميكنه اينكه كونت آب يه پسر رو مياره اينكه يه پسرچند وقت مختو زده تا به
كس و كونت برسه. اينكه داري زير يه پسر گريه ميكني آه ميكشي لذت مي بري به من خيلي لذت ميده.
دوباره خنده بي حالي كرد و گفت كاشكي شوهرم مثل تو بشه.
بهش گفتم جون پس ديگه بذار شدي رفت يه لحظه بد منو نگاه كرد بهش گفتم چيه؟ تو بذار شدي منم
بي غيرت شدم.
ديگه بي خيال شدم حرف زدن فايده نداشت. از حرص اينكه قبول نكرده بود تصميم داشتم اين بار آبمو روي
سر و صورتش بريزم. يكي دو دقيقه اي بود داشتم محكم و بي محبا تلمبه ميزدم صداي آه و اوخش كل اتاق رو
برداشته بود كه يهو ديدم از پشت سرم صداي جيغ وحشتناكي اومد. نگاه كردم مادرم تو چارچوب درب اتاق
ايستاده بود با هر دو دستش تند تند تو سر خودش ميزد جيغ ميكشيد گريه ميكرد صورتشو چنگ ميزد.
تو يه لحظه ترس وحشت تمام بدنمو فرا گرفت. از اوج لذت به اوج وحشت رسيدم. مهرانا جيغ مي كشيد گريه
ميكرد و واي مامان گويان در حال پوشيدن شلوارش از تخت پائين افتاد.
سراسيمه و ديوانه وار دنبال شلوارم مي گشتم. مادرم شيون كنان همچنان كه تو سر و صورت خودش ميزد به
بابام ميگفت كجايي كه ببيني بچه هات زندگيمونو نابود كردن.
مهرانا با بالا تنه لخت اومد از درب اتاق بيرون بره كه با سيلي محكم مادرم نقش زمين شد.
لباسامو تو دستم گرفتم با شلواري كه هنوز كامل پام نكرده بودم اومدم برم بيرون كه جلومو گرفت و گفت
كجا بي شرف؟ كجا حيوان؟ يقه لباسمو گرفت و ادامه داد واستا بابات بياد بهش بگم چه حيواني پرورش
داده. از خجالت گريه ميكردم. روي نگاه كردن به صورت مادرمو نداشتم.
مهرانا از اتاق بيرون رفته بود و همچنان تو پذيرايي با صداي بلند گريه ميكرد. من هم براي اينكه مادرم يقه منو
ول كنه هولش دادم عقب.كمرش به دستگيره درب اتاق برخورد كرد تعادلش رو از دست داد خورد زمين.
تو همون حالت نشسته با هر دو دستش تو سر خودش ميزد موهاشو ميكند واويلا گويان بابامو صدا ميكرد و
ميگفت بيا كه حق پدريت رو بهت دادن بيا حيوانات رو جمع كن. بيا كه نابودمون كردن. بيا از اين به بعد سرتو
بالا بگير. بيا ميخواستي دخترتو عروس كني. قربون اون آرزوهاي خوبت. حرفاش تلي از شكنجه روي سر من و
مهرانا بود. دل سنگ هم با حرفاش آب ميشد. به شدت گريه ميكردم مثل مرغ پر كنده شده بودم. نمي دونستم
چه كنم. بالا سرش ايستاده بودم و تو سر و صورت زدنش رو نگاه ميكردم. خواستم دستاشو بگيرم جيغ زد و گفت
دست هاي نجست رو به من نزن حيوان. روي هيكلم تف كرد. بدون حرف از اتاق خارج شدم. داشتم بقيه لباس
هامو تو پذيرايي مي پوشيدم كه ديدم يهو صداي فرياد زدن مادرم قطع شد. يه نگاه به مهرانا كردم. دوتايي به
داخل اتاق دويديم. مادرم از شوك ديدن اتفاقي كه افتاده بود روي زمين افتاده بود. انگاري غش كرده بود. حالا
اين مهرانا بود كه جيغ كشان تو سر خودش ميزد. دست و پامو گم كرده بودم. مثل ديوانه ها شده بودم. مهرانا
مدام با ببخشيد گفتنش سعي ميكرد مادرمو به هوش بياره. از اين مي ترسيدم به خاطر اين اتفاق بلايي سر مادرم
بياد. ناچار تصميم گرفتم با دستاني لرزون به پدرم زنگ بزنم. بهش گفتم مامان دو سه ساعت زودتر از هميشه
خونه اومده حالش خوب نيست غش كرده زودتر خودتو برسون. تلفن رو كه قطع كردم نگاهم به پوست قرمز شده
سر مادرم افتاد. اين قدر تو سر خودش زده بود كه پوست سرش قرمز شده بود. دو طرف صورتش از زير چشمهاش
تا نزديك لبش به خاطر چنگ زدنش زخمي و خراش برداشته بود. چشمهاش رو كه باز ميكردم سرخ و پر خون
شده بود. موهايي كه از سرش كنده بود روي فرش ريخته بود مقداريش هم لاي انگشتاي دستش بودند. احساس
ميكردم قلبم داره از جاش كنده ميشه. گريان بوسه اي بر پيشانيش گذاشتم. نميدونم چرا احساس ميكردم اين
آخرين بوسه بر پيشوني مادرم هست. ياد و خاطره ناز و نوازش هاش منو داغون و ديوانه ميكرد. بلند شدم ايستادم.
تنها اميدم به ادامه زندگي آبرومندانه اين بود كه مادرم اين جريان رو به پدرم نگه. با اين حال بايد همه احتمالات
رو فرض ميكردم. از مهرانا خواستم كنارش باشه. از اتاق بيرون رفتم موبايل خودم و مهرانا رو از تو پذيرايي برداشتم.
هر چي پول نقد واسه خودم بود و همچنين اون پول هايي كه بابام واسه ناهار و شام درست كردن به مهرانا ميداد
برداشتم. برگشتم تو اتاق. مهرانا روي صورت مادرم آب سرد ريخته بود ولي به هوش نيومده بود. ترسيدم اول
خواستم زنگ بزنم 115 كه ديدم اين طوري طول ميكشه. سريع پريدم بيرون يه دربست گرفتم با مهرانا كمك
كرديم شالش رو سرش كرديم سوار ماشينش كرديم به نزديك ترين بيمارستان رفتيم. مهرانا هنوز گريه ميكرد.
راننده ما رو اميدواري ميداد. تو قسمت اورژانس دكتري به كمك ما اومد. تو بيمارستان دوباره به پدرم زنگ زدم
و آدرس بيمارستان رو دادم. قبل اينكه قطع كنم برگشت گفت آفرين كه منتظر من نشدي وهواي مادر و خواهر
و برادرتو داري. وقتي قطع كردم بغضم تركيد روي صندلي كه با مهرانا نشسته بودم زدم زير گريه. مهرانا هم
صورتش سمت ديوار بود و آروم گريه ميكرد. نميدونستيم واسه چي گريه مي كنيم واسه حال و روز مادرم يا به
خاطر بدبختي خودمون كه با دستهاي خودمون خرابش كرده بوديم. آدمهايي كه دور و اطراف ما نشسته بودن ما
رو دلداري ميدادن. خبر نداشتن چه اتفاقي افتاده وگرنه تف تو صورت ما مي انداختن. انگاري بيمارستان تنها
جايي هست كه ميشه راحت گريه كرد و حس ترحم ديگران رو برانگيخت. انگاري بيمارستان تنها جايي هست كه
گريه كردن مجازه و براي كسي جلب توجه نميكنه. تقريبا نيم ساعت گذشته بود. هر چه به اومدن پدرم نزديكتر
ميشديم ترس و دلهره ما هم بيشتر ميشد. پرستار خبر داد مادرتون به هوش اومده ولي مدام داره گريه ميكنه.
انگاري شوك بدي بهش وارد شده. صورتش چرا زخميه؟چيزي ديده؟ شما كجا بودين چرا صورتشو چنگ انداخته؟
ديگه حرف هاي پرستار رو نمي شنيدم. پدرم تو راهرو بيمارستان بود. داشت به طرف ما مي اومد به من و
پرستاره كه نزديك شد ترس و نگراني و اضطراب رو تو چهره اش ديدم. با من دست داد و سراغ اتاق مادرمو از
پرستار گرفت. همه اميد من و مهرانا براي ادامه زندگي آبرومند به مادرم بستگي داشت. بدبختي ما هم مجبور
بوديم تا آخرين لحظه اونجا باشيم تا ببينيم نتيجه چي ميشه. ده دقيقه بود پدرم داخل اتاق بود. من و مهرانا
بيرون ايستاده بوديم. مهرانا جلوتر از من نزديك درب اتاق ايستاده بود. ترس و دلهره خجالت و شرم همه با هم
قاطي شده بود. تا بدترين لحظات زندگي من و مهرانا رو رقم بزنه. هنوز منتظر بوديم. بالاخره پدرم بيرون اومد.
ظاهرش كه عادي بود دوسه برگ كاغذي كه مال بيمارستان بود و خودم بهش داده بودم دستش بود. داشتيم
اميدوار ميشديم. نزديك مهرانا شد و همزمان بهش گفت اين برگه ها رو ببر واسه تسويه مشكلي نيست. بابام وقتي
مهرانا رو واسه گرفتن برگه ها صدا كرد نقطه اميدي تو دل دوتامون ايجاد شد طوريكه مهرانا به سرعت واسه
گرفتن برگه ها اقدام كرد. انگاري جون تازه اي گرفتم. انگاري دوباره متولد شده بودم. اما سيلي محكمي كه به
گوش مهرانا خورد و نقش زمينش كرد. جيغ و گريه اي كه ميكرد. مشت و لگدي كه تو سر و صورتش خورده
ميشد به من فهموند اين جا تو بيمارستان بخش اورژانس بيمارستان زندگي ديگه براي من و مهرانا تموم شده.
جيغ و گريه مهرانا و داد و فرياد بابام كه مهرانا رو فاحشه و هرزه خطاب ميكرد باعث شد پرسنل اون بخش و
آدمهاي اونجا كه نزديك ما نشسته بودن به سمت بابام هجوم بيارن. تازه از شوك بيرون اومده بودم. به سمت بابام
هجوم بردم تا مهرانا رو از زير دست و پاش دربيارم. حالا اين من بودم كه مشت و لگد تو سر و صورتم ميخورد. و
مخاطب فحش هاي پدرم من بودم. مهرانا رو از زير دستش نجات دادم. با اينكه مي تونستم به راحتي تلافي مشت
و لگدهاي پدرمو در بيارم ولي اقدامي نكردم. من مقصر بودم. گناهكار بودم. زندگي همه رو خراب كرده بودم. بايد
كتك مي خوردم. آدمهاي اونجا هر جوري بود منو از دست پدرم درآوردن و نجات دادن. يكي از پرستارها به نشانه
اعتراض به ايجاد آشوب و دعوا تو بيمارستان به حراست زنگ زد. پدرم در حاليكه از ما دور نگهش داشته بودن به
110 زنگ زد و آدرس بيمارستان رو داد. ديگه موندن اونجا فايده نداشت. هر لحظه ممكنه بود 110 برسه و بقيه
عمرمون بيشتر از اين تباه بشه. شال مهرانا رو از روي زمين برداشتم و سرش كردم. آروم بهش گفتم بايد فرار
كنيم. زنگ زده 110 چاره اي نداريم. به سمت درب خروجي كه حركت كرديم حالاديگه پدرم داشت گريه ميكرد.
تا اون موقع گريه كردنش رو نديده بودم. دوباره به سمت ما هجوم آورد و گفت كجا فرار ميكنين؟ مادرتون رو
كشتين داره دق ميكنه.كجا ميري ناموس دزد؟ شانس آورديم بابامو ول نكردن. مهرانا رو لنگ لنگون به نزديك
درب خروجي مي بردم كه صداي پدرمو هنوز مي شنيدم. براي رهايي از دست پرسنل و مردم اونجا بلند داد ميزد
پسرم خواهرشو اغفال كرده و با هم رابطه نامشروع دارند. ولم كنين دارن فرار ميكنن.
از راهرو كه بيرون زديم حرارست بيمارستان وارد راهرو شدن. از مهرانا خواستم تا ميتونه با سرعت پشت سر من
حركت كنه. ديگه زندگي براي ما دو تا كنار پدر و مادرمون تموم شده. مهرانا در حال دويدن پشت سرم گريه
ميكرد. يقه مانتوش تا نزديك سينه هاش پاره شده بود. تا جون تو بدنمون بود دويديم بالاخره مهرانا كم آورد روي
جدول كنار خيابون نشست با صدايي بلند گريه ميكرد. نزديك چهار راه بوديم و خيابون پر از ماشين بود حال و
روزمون طوري بود كه باعث جلب توجه ماشين هاي عبوري مي شديم يكي ميگفت از دست گشت ارشاد فرار
كردين؟ يكي ميگفت دعوا كردين؟ يكي ميگفت تصادف كردين؟
چنان ترسيده بوديم كه با ديدن ماشين پليس راهنمايي و رانندگي دوباره پا به فرار گذاشتيم.
مثل اين آواره ها تو كوچه و خيابونها راه مي رفتيم. ساعت 7 شب بود نزديك غروب خورشيد انگاري منتظر
معجزه بوديم. انگاري منتظر بوديم بابامون زنگ بزنه بگه بخشيدمتون برگردين خونه. ولي زنگ زد آره درست مي
ديدم زنگ زد جواب دادم. برعكس تصورم پشت تلفن گريه ميكرد فرياد ميزد فحش ميداد چيزي نميگفتم منتظر
بودم بگه برگردين ولي نگفت تهديد به كشتن من و مهرانا كرد و گفت به پليس آگاهي شكايت كرده هر جا برين
پيداتون ميكنن. از طريق گوشي رديابيتون ميكنن. بهشون گفتم خواهرتو اغفال كردي بهش تجاوز كردي.
ديگه نتونستم حرفاشو تحمل كنم بهش گفتم تجاوز نبوده خودش داد. عصباني تر شد دوباره تهديد به كشتنم
كرد. پدرم با متجاوز ناموس خوندن من در حاليكه پشت تلفن هنوز گريه ميكرد تلفن رو قطع كرد. من مهرانا رو
به زور نكرده بودم وگرنه الان دهن منو سرويس كرده بود. سريع به مهرانا گفتم گوشيش رو خاموش كنه ممكنه
رديابي كنن كجا هستيم. نزديك مترو ولي عصر بوديم. براي اينكه از منطقه خودمون خارج بشيم و مورد شناسايي
واقع نشيم سوار مترو شديم به جنوب تهران و مترو ترمينال جنوب اومديم. تو مترو سعي ميكرد مانتوي پاره شدش
رو از ديد مردم پنهان نگه داره. احساس ميكرديم تمام آدمهاي داخل مترو خبردارن ما چيكار كرديم. وقتي از مترو
ترمينال جنوب خارج شديم. نفس راحتي كشيديم. خون ريزي گوشه لب مهرانا قبل از ورود به مترو بند اومده بود
ولي هنوز پاهاش لنگ ميزد. دو قسمت از سرش هم بر اثر خوردن مشت بدجوري ورم كرده بود. خودمم دست
كمي از مهرانا نداشتم. اكثر مشت هاي بابام تو سر و كمرم خورده بود. واسه امنيت بيشتر بعد از مقداري پياده
روي وارد پارك بسيار بزرگي شديم. هوا تاريك شده بود. هنوز تو شوك اين اتفاق بوديم. هردو نفرمون روي يه
صندلي نشسته بوديم غرق در افكار خود بوديم با هم حرف نميزديم تا اينكه مهرانا گوشيشو روشن كرد نه پيامكي
اومده بود نه كسي زنگ زده بود. يهو زد زير گريه و تو همون حال گفت باورم نميشه به اين راحتي ما رو ول كردن.
چه راحت دارن ما رو دور مي ريزن. مگه نمي بينن شب شده؟
خودم حالم خوب نبود با اين حال دلداريش دادم و گفتم من هنوز اميدوارم ما رو ببخشن. زنگ ميزنن غصه نخور
عزيز دلم.
امروز صبح كجا بوديم و اون لحظه كجا بوديم. كل پولي كه همراهم بود 250 هزار تومان بود. رفتيم از بوفه پارك
دو تا ساندويج گرفتيم خورديم. مي ترسيديم گوشي موبايلمون رو روشن كنيم. واقعا نميدونستيم قابل رديابي
هستيم يا نه. مهرانا هي گوشيش رو خاموش و روشن ميكرد.
ساعت توي دستم 10 شب رو نشون ميداد. كجا بايد مي رفتيم؟ چه كار بايد ميكرديم. مهرانا هر چقدر زمان
ميگذشت شبيه ديوانه ها ميشد. هي گريه ميكرد و ميگفت يعني بايد تو پارك بخوابيم؟ يعني آواره شديم؟ يعني
رحم كننده اي نيست؟ خونه فاميل هم كه نميشه رفت سريع لو مي ريم. زير بقلش رو گرفتم درحاليكه گريه
ميكرد با خودم به يه جاي امن تر مي بردمش. رسيديم به درب شمالي پارك قسمتي كه وسايل بازي كودكان بود
و روبروش يه مدرسه راهنمايي پسرانه بود. با ديدن تاپ و سرسره ها بغض منم تركيد ياد اون روزهايي افتادم كه
مهرانا براي من تولد گرفته بود. هي گذشته رو من ياد مهرانا مي آوردم اون گريه ميكرد اون ياد من مي آورد من
اشك مي ريختم.
مهرانا اين قدر گريه كرد كه روي پاي من خوابش برد. بيدارش كردم. گيج بودم چكار بايد ميكردم؟ بلاتكليف
بودم اگه پدر و مادرمون ما رو ترد كرده باشن و اين 250 هزار تومان كه 10 هزارش بابت ساندويج رفت خرج بشه
ديگه پولي برامون باقي نمي موند بيچاره مي شديم. غير از لباس توي تنمون هم چيزي نداشتيم. واقعا فكرم كار
نميكرد مهرانا رو به سمت سرسره اي پلاستيكي كه شبيه لوله بزرگي بود و سر پوشيده بود بردم. با بغض بهش
گفتم تو اينجا بخواب. امنه حداقل كسي نمي بينتت مطمئن باش فقط يك شبه. فردا همه چيز درست ميشه. بابا
نميتونه ما رو ول كنه جواب فاميل رو چي ميخواد بده؟
مهرانا با گريه وارد سرسره شد. سرشو بالا قرار داده بود. پاهاش كمي از سرسره بيرون بود. خودمم چند متر دورتر
روي ديواره سنگي خوابيدم. هواي پائيزي كمي سرد بود ولي ميشد تحمل كرد.
صبح زود با صداي ماشين شهرداري داخل پارك از خواب پريدم. يكيشون داشت به سمت من مي اومد كه خودم
بلند شدم. وقتي ديد بيدارم به من گفت اينجا نخواب و رفت. اون روز صبح گوشي موبايلمو چند لحظه روشن كردم
نه پيامك نه تلفن. دوباره خاموشش كردم. تو گوشي مهرانا هم مثل من خبري نبود. بهش گفتم ساعت ده صبح
بريم سمت خونه. سرك بكشيم مانتو سالم بردار. مهرانا بدجوري مي ترسيد. بيشتر كتك ها رو مهرانا خورده بود.
بهش قول دادم اگه اتفاقي افتاد بر عكس داخل بيمارستان اجازه تكراركتك خوردن بهش ندم. با اينكه خودمم مي
ترسيدم ولي چاره اي نبود. مهرانا مانتو نداشت. بهش گفتم اگه رفتم و ديگه برنگشتم بفهم منو گرفتن تو هم
تنهايي نميتوني دوام بياري خودتو تسليم كن. اول از تلفن كارتي زنگ زدم خونه كسي جواب نميداد. چندين بار
اين كار رو كردم ولي كسي جواب نميداد. قرار شد مهرانا سر كوچه بمونه تا اول من برم سرك بكشم اگه مشكلي
نبود براش مانتو بيارم. تمام دست و پام مي لرزيد. وارد كوچه كه شدم خيلي عادي به سمت خونه حركت كردم.
زنگ درب خونه رو زدم و پا به فرار گذاشتم. تقريبا 20 متري از خونه دور شده بودم. هر چي منتظر شدم كسي
درب رو باز نكرد. براي بار دوم با احتياط نزديك شدم و زنگو زدم و فرار كردم بازم كسي درب رو باز نكرد. چهار
بار اين كار رو كردم. انگاري واقعا كسي خونه نبود. كليد درب حياط تو دستام بود. تپش قلبم بدجوري بالا رفته
بود. تمام نيروي تنمو جمع كرده بودم اگه داخل كسي بود با سرعت فرار كنم. آروم كليد انداختم. از لاي درب
داخل رو نگاه كردم. خبري نبود. صدايي نمي اومد. آروم درب رو كامل باز كردم. چند ثانيه اي داخل رو نگاه كردم.
تو حياط بزرگمون كه خبري نبود. يواش پامو تو حياط گذاشتم. ترس و اضطراب تو بند بند وجودم رخنه كرده
بود. ديگه وارد راهرو شده بودم و سرانجام وارد پذيرايي شدم كمي به هم ريخته بود. انگاري واقعا كسي خونه نبود.
به نزديك اتاقم رسيدم درب اتاقمو كه باز كردم.
بوي سوختگي به مشامم خورد. از چيزي كه مي ديدم گريه امونم نميداد زار ميزدم. اشكام دونه دونه از روي
صورتم پائين مي غلتيدن. دستام به شدت مي لرزيدن. با خودم زمزمه ميكردم بابا چطور تونستي اين كار رو كني؟
تمام تخت خوابم سوخته بود حتي پائين تختم. تمام لباس هام يك جا روي تختم سوخته و ذغال شده بود. كمد
لباس هام، وسايلم همه روي زمين ريخته بودن. بيشتر وسايلم شكسته وسط اتاقم ريخته شده بود. شيشه اتاقم
شكسته بود. قاب عكسم روي زمين له و داغون شده بود. داشتم ديوانه ميشدم.
شرايط و جو خونه طوري بود كه يقين كردم كسي خونه نيست. شك نداشتم با اتاق مهرانا هم چنين كاري
كرده... با چشمان اشك آلود از خونه خارج شدم. سركوچه رفتمو مهرانا رو به خونه آوردم. تو راه چنان حالم بد بود
كه مهرانا هر چي مي پرسيد جواب نميدادم فقط ازش مي خواستم همراه من بياد. وارد پذيرايي كه شديم درب
اتاقمو براش باز كردم. صداي جيغ زدن هاي پشت سر هم مهرانا و زجه زدنش تمام خونه رو پر كرده بود. دستاش
رو به روي صورتش قرار داده بود جيغ ميزد و گريه ميكرد بلايي كه سر اتاقم آورده بود نشون ميداد موندن اونجا
خيلي خطرناكه. دست هاي لرزونش رو گرفتم. بوسه اي روي صورت گريانش گذاشتم و بهش گفتم عيب نداره اين
اتاق منه مال تو نيست. از زير بغلش گرفتم و در حاليكه هنوز لنگ ميزد به طبقه بالا و اتاقش بردمش. درب اتاقش
رو كه باز كردم. چند لحظه بعد داشتم مانع از جيغ هاي وحشتناك و تو سر زدنش ميشدم. بابام بلايي كه سر اتاق
من آورده بود بدتر از اون سر اتاق مهرانا آورده بود. تخت خوابش سوخته. لباس هاش يا پاره شده بودن يا سوخته
و روي تختش بودند. ديوارهاي اتاقش مثل اتاق من سياه شده بودند. آينه اي كه جلوي اون خودشو آرايش ميكرد
شكسته بود. لوازم آرايشش له شده كف زمين پخش بودن. مانتوي مدرسه و كتاب هاي درسيش پاره شده بود. با
گريه اي وحشتناك برگه هاي كتاب درسيش رو از روي زمين خاك گرفته جمع ميكرد در حاليكه به زور مي
فهميدم چي ميگه گفت مهران منم ديگه مثل تو شدم. درس خوندن براي منم باطل شد. تو اون لحظات غم انگيز
چيزي كه بيشتر از همه مهرانا رو تا مرز جنون پيش برد سوختن عروسك هايي بود كه از سالهاي گذشته واسه
خودش نگه داشته بود. محبوبترين عروسكش سگش بود كه از زمان دو ساليگش نگهش داشته بود. حالا نصف
عروسكش سوخته بود. كف زمين پر از آت و آشغال نشسته بود سگ نيمه سوختش رو ناز ميكرد و با صداي بلند
گريه ميكرد. تو اون لحظات چنان حال و روز بدي داشتيم كه اصلا يادمون رفته ممكنه بابام هر لحظه از راه برسه.
ولي كسي نيومد. وقتي از خونه خارج مي شديم همه چيز رو براي خودمون تموم شده مي دونستيم. با خودم
زمزمه ميكردم يعني پدرمون اين قدر مي تونه سنگدل باشه؟
مهرانا سگ نيمه سوختش رو با خودش آورده بود. تصميم داشتم براش يه مانتوي ارزون بخرم. و همين كار رو
هم كردم. 50 هزار تومان پول هم اين طوري از بين رفت. دوباره با مترو به جنوب تهران برگشتيم و براي امنيت
بيشتر پاركي كه قرار بود توش بمونيم رو عوض كرديم. تا شب بيشتر از 100 بار گوشي موبايلمون رو روشن و
خاموش كرديم تا بلكه از پدر و مادرمون خبري بشه. ولي بي فايده بود. فقط آرش بود كه به مهرانا زنگ ميزد. اون
روز عصر بالاخره صداي مهرانا دراومد و با هم سر بدبخت شدنمون تو پارك دعوامون شد.
در حاليكه چشمهاش اشك آلود بود سنگي به سمت من پرت كرد و گفت همه اين بدبختي ها تقصير تو بود. تو
منو اغفال كردي. پريدم تو حرفشو گفتم چرت نگو مهرانا دوستام تو راه مدرسه انگشتت ميكردن جاي اينكه بياي
به من بگي خوشت مي اومد آخرشم به مرتضي دوست صميميم پا دادي اين يكي جاي انگشت با كيرش كردت.
منم وقتي ديدم بذار شدي اومدم رو مخت. پا دادي منم كردمت. شك نكن تو سن و سال ما هر خواهري به برادرش
واسه كردن پا بده برادره ميكنتش. اين آخرين بار هم خودت گفتي بيا منو بكن. سرشو پائين گرفت و گفت اگه
من بذار شدم تو و دوستات منو بذار كردين.
اون روز تا آخر شب تو پارك و كنار وسايل بازي بچه ها نشسته بوديم. منتظر بوديم خانه ما كه سرسره لوله اي
شكل بچه ها بود خالي بشه تا براي شب دوم تو سرسره پارك ها بخوابيم. اين يكي بهتر از قبلي بود. سرسره لوله
اي دوقلو بود. مهرانا مي تونست بالاش كه شبيه تونل بود بخوابه و من هم تو قسمت لوله اي خود سرسره بخوابم.
عقلم تو اون لحظات بحراني به جايي بهتر نمي رسيد. بايد يه جورايي مهرانا رو تو پارك و تو لوله سرسره اي پنهان
ميكردم. چون ميدونستم اگر كنار خودم بخوابه و يكي ببينه فكر ميكنه دختر فراري بلند كردم و قصدم كردنه و
كار دستمون ميداد. به خاطر فشار روحي و رواني كه روي جفتمون بود شب اصلا گرسنه نبوديم. اين قدر خسته
بوديم كه تا سرمون رو رو پلاستيك سرسره ها گذاشتيم خوابمون برد.
سه شب كارمون خوابيدن تو سرسره ها بود. هيچ كاري بدون مدرك كه ثابت كنه ما خواهر و برادر هستيم نمي
تونستيم انجام بديم. هر جا مي رفتيم هم فكر ميكردن دختر فراري بلند كردم. هر روز كه ميگذشت ما نا اميدتر
ميشديم. گوشي هامون رو تو بوفه پارك ها شارژ ميكرديم. اصلا نميدونستم آيا رد گيري ما با استفاده از تلفن
همراه امكان داره يا دروغه ولي مي ترسيديم.
صبح روز چهارم وقتي ديدم بازم از تلفن و پيامك زدن پدر و مادرم خبري نيست تصميم گرفتم براي بار دوم به
خونه خودمون برم و مدارك خودمون از جمله شناسنامه و كارت ملي و بقيه مدارك رو بردارم. اميدواري ما به
بازگشت به خونه ديگه 10 درصد شده بود. مهرانا دوباره گير داد كه منم ميام ولي اين بار منصرفش كردم. بازم
مثل دفعه پيش زنگ زدم خونمون كسي برنميداشت. چند باري كارم همين شده بود. تا ساعت 10 صبح هر چي
زنگ زدم كسي بر نميداشت. اين بار تنها بودم و براي فرار راحت تر مي تونستم اقدام كنم. بازم چند باري زنگ
درب رو زدم و فرار كردم. خيالم كه راحت شد كسي خونه نيست با احتياط وارد خونه شدم. با احتياط وارد پذيرايي
شدم و قبل از اينكه برم سراغ كمد مدارك كنجكاو شدم يه بار ديگه اتاق داغون شدم و ببينم. درب رو كه باز
كردم اشكام بي اختيار سرازير شدن. اميدم نا اميد شد. اون 10 درصد اميد هم از بين رفت. سرمو به ديوار مي
كوبيدم و گريه ميكردم. يعني اين كار قابل بخشش نبود. ديوارهاي اتاقم و بوسه بارون ميكردم. بايد با اتاقم وداع
ميكردم. اتاقم كاملاً خالي بود انگاري هيچ وقت كسي توش زندگي نكرده. حتي يه وسيله از من توش نبود. به
مهرانا گفته بودم گوشيش رو يك ساعت بعد از رفتنم روشن كنه تا بهش خبر بدم. در حاليكه گريان به سرعت به
طبقه بالا ميرفتم تا وضع اتاق مهرانا رو چك كنم بهش زنگ زدم وقتي جريان رو بهش گفتم پشت تلفن هوار ميزد
ميگفت يعني اين قدر سنگدل بودن؟ همش دعا ميكردم وضع اتاق مهرانا به خاطر دختر بودنش بهتر از من باشه
يه جورايي قبولش كنن ولي اونجا غير از يه پاكت ميوه روي زمين چيزي نبود. پاكت رو كه برداشتم پر از تراول
بود يك طرف پاكت نوشته بود يه زماني مادرتون بودم.
با چشماني گريان از در ديوار اتاق خالي مهرانا و خودم فيلم گرفتم. رفتم سراغ كمد مدارك خوشبختانه به اونها
آسيبي نزده بودن شايد هم يادشون رفته اونها رو از بين ببرن. به سفارش مهرانا يه لباس از مامان و سينا برداشتم
و از خونه بيرون زدم. ديگه همه چي تموم بود. اونها ما رو نميخواستن. تو يك جاي امن پول ها رو شمردم. 10
ميليون تومان بود. گوشي مهرانا خاموش بود. وقتي رسيدم اونجا خبر 10 ميليون رو بهش دادم گفتم لباس هاي
هر دو نفرشون رو آوردم. انگاري دنيا رو بهش دادن لباس مامان و سينا رو گرفت. مي بوئيد بوس ميكرد با گريه
ميگفت سيناجون ديگه تنها شدي عزيزم. اميدوارم تو بزرگ شدي ما رو ببخشي. بعد از كلي بوسيدن لباس ها
برگشت گفت وقتي گفتي اتاق ها رو خالي كردن و نا اميدمون كردن منم به آرش زنگ زدم. با آرش حرف زدم.
ديگه تحمل در به دري نداشتم همه چيز رو بهش گفتم. از قبل اون فريبرز ديوث همه چيز رو بهش گفته بود منم
كامل از اول براش تعريف كردم و بهش گفتم رابطه ما رو مادرم ديد از خونه فرار كرديم. حالا جايي رو نداريم كه
بريم.
مهرانا بعد از كلي سخنراني و مقدمه چيني گفت آرش ميگه ميتونيد بيايد پيش من اينجا بمونيد ولي واسه
اومدن شرط دارم بايد مثل سابق دوست دخترم باشي چه پنهاني از داداشت چه آشكارا. كمي مكس كرد و ادامه
داد بهش گفتم داداشم خبر داره من با تو دوست بودم. يه بار هم ديديش.
سرشو پائين گرفت و گفت من كه قبلا دوست دخترش بودم ديگه چه فرقي ميكنه؟
بهش گفتم داره از موقعيت بد ما سو استفاده ميكنه ولي چاره اي نداريم. بهتر از خوابيدن تو پارك هاست. ادامه
دادم مامان و بابا مثل اينكه ما رو كنار گذاشتن. حالا كه ما رو مثل حيوان از خونه پرت كردن بيرون ما هم براي
خودمون زندگي ميكنيم. من هر كاري ميكنم خوشي به زندگيت برگرده. من توبه كردم ديگه بهت دست نزنم.
وقتي اين حرفو زدم براي اولين بار توي اون چند روز لبخند كم رنگي روي لباش نشست و گفت چرا؟ ديگه از من
خوشت نمياد؟
تو صورتش نگاه كردم و گفتم تو خوشگلترين و خوش اندام ترين دختري بودي كه به جاي خيابون تو خونه
خودمون كشفت كردم ولي زندگيمون به خاطر اين تمايلات اشتباه من خراب شد. ديگه نميخوام بيشتر از اين
خلاف عرف جامعه حركت كنم. ولي تو ميتوني با هر كي دوست داشتي رفيق بشي بذاري از بدنت لذت ببرن تو
هم از بدن اون لذت ببري. تنها دلخوشي توي اين دنيا براي ما همين مونده. هيچ كدوم از ما به خاطر اين بي
اعتباري ديگه نمي تونيم ازدواج كنيم پس بهتره اونجوري كه دلمون ميخواد زندگي كنيم.
يك ماه بود كه تو خونه آرش و دوستش زندگي ميكرديم. اون چند روز اول خيلي بابت اطلاعاتي كه آرش از من
داشت خجالت مي كشيدم. وقتي اولين بار جلوي درب خونه منو ديد شوكه شد. فكر نميكرد من همون آدم اون
روزي باشم كه پشت سر مهرانا حركت ميكردم و ازم خواسته بود بي خيال مهرانا بشم.
يواش يواش با گذر زمان دوستي من و آرش و اون دوستش امير صميمي تر شد. من و مهرانا گوشي موبايلمون
رو فروختيم تا قابل رد يابي نباشه و دو تا جديدشو خريديم. سيم كارت جديد انداختيم و هر هفته يكبار سيم
كارت قديم رو تو گوشي مي گذاشتيم تا بفهميم از پدر و مادرمون خبري شده يا نه. بيشتر از يك ماه بود به مهرانا
دست نزده بودم سر قولم مونده بودم به جق زدن روي آورده بودم. روحيه دوست دختر گرفتن نداشتم. لو رفتن
رابطه من و مهرانا ضربه سخت روحي به من وارد كرده بود تمام تلاشم اين بود به مهرانا خوش بگذره و بيچاره
شدنمون رو كمي از ياد ببره. ما اشتباه كرديم قبول داريم ولي پدر و مادرمون هم با طرد ما باعث شدن مهرانا از
روي اجبار و يا براي دلخوشي هاي كوتاه رابطه داشتن با جنس مخالف رو ادامه بده. رفتار مهرانا نشون ميداد بدش
نمياد بكنمش ولي اصلا ديگه چنين قصدي نداشتم. بهش گفته بودم ما كه بدبخت شديم ولي ازت ميخوام هيچ
چيز رو از من پنهان نكني. الان ديگه همه ميدونن ما بي پناهيم اگه چيزي رو پنهان كني ممكنه عاقبت خوبي
نداشته باشه و بيشتر از اين داغون بشيم. دو هفته بود تو يه شركت مسئول انبار شده بودم و مهرانا هم دنبال كار
بود. بالاخره تو ماه دوم يه روز كه سر كار بودم مهرانا زنگ زد و گفت آرش ازش درخواست رابطه از پشت كرده.
مجبورم تن بدم. اون روز در نبود من آرش مهرانا رو از پشت ميكنه.
يه روز آرش تو تلگرام پيام داد موافقي از اين به بعد دوتايي بزنيم؟
بلافاصله بعد از سر كارم رفتم سراغش. يقشو گرفتمو گفتم ببين گوه زيادي نخور من يه مدت اشتباه كردم حالا
دارم تقاص پس ميدم.
مطمئن باش مهرانا به خاطر اينكه دوست پسرشي داره بهت حال ميده. ولي اگه بشنوم اذيتش كردي من چيزي
براي از دست دادن ندارم هم دهن خودتو سرويس ميكنم هم خونه رو به آتيش مي كشم ميرم.
از اون طرف هم شوخي هاي امير همخونه آرش با مهرانا بعد اينكه ازكون به آرش داد هر روز زيادتر و سكسي
تر ميشد ولي چون مهرانا حسابي جوابشو ميداد و خنده روي لباش مي اومد چيزي نميگفتم.
سرانجام يه روز مهرانا زنگ زد به گوشيم و گفت مهران امروز آرش نامردي كرد با امير دوتايي منو كردن. پشت
تلفن گفتم گوه خوردن داد و هوار كردم كه منو به سكوت دعوت كرد و گفت صبر كن برات توضيح بدم. آرش
چند وقت بود ميگفت من درسم سال آينده تموم ميشه شما تا اون موقع كه خونه دست منه ميتونيد بمونيد يعني
تا آخر سال 97 ولي بايد بزاري امير هم بكنتت من قبول نكردم. امروز كه آرش منو كرد تا از اتاق بيرون رفت. امير
سريع اومد تو منم كه روي فرش لخت خوابيده بودم فرصت نكردم بلند شم اونم سريع روي من خوابيد منو كرد.
خون جلوي چشمامو گرفته بود پشت تلفن فحش بود كه نثار اين دونفر ميكردم. قصدم اين بود كارمو ول كنم
برم سراغشون كه مهرانا منو قسم داد اگه منو دوست داري بي خيال شو نذار دوباره در به در خيابونها بشيم. منم
كار پيدا كردم يه شركت خصوصي منشي ميخواد رفتم فرم پر كردم قبولم كردن. از اين به بعد با هم بيرون ميريم
با هم به خونه آرش برميگرديم كه اين امير ديگه نتونه كاري كنه.
اون روز خيلي خودمو نگه داشتم تا تو خونه آرش عصبي نشم. مهرانا رو هم از كون كرده بودن هم از كس. تا دو
روز باهاشون حرف نميزدم. خوشحالي مهرانا كه كار پيدا كرده بود براي من خيلي شادي آور بود. از مهرانا خواسته
بودم از اين به بعد هر وقت آرش ازش درخواست سكس كرد پا نده سعي كنه بپيچونش. مهرانا همين كار رو كرد
ولي اين آرش پر رو تر از اين حرفها بود. يه روز اومد پيش من و در مورد جريان ويلاي آبسرد پرسيد و گفت جلوي
خودت كردنش؟
جوابشو با پرت و بلا دادم. بدون اينكه منو نگاه كنه برگشت گفت ميدوني با مهرانا رابطه دارم. با سر تائيد كردم
و گفتم آره از گوه كاريت كه با امير كردي هم خبر دارم مهرانا همه چيز رو به من ميگه. قصدم اين بود همون روز
دهن تو و امير رو سرويس كنم ولي هر كاري كردم مهرانا نذاشت. داشت به سمت درب خروجي ميرفت كه برگشت
با خنده گفت مهرانا واسه حال دادن به من شرط گذاشته. منم مجبورم به سازش برقصم.
آخر شب تو اتاق خواب با مهرانا روي فرش خوابيده بوديم. داشتم در مورد سنگدل بودن پدر و مادرمون كه توي
اين چند وقت حتي يه پيامك نزده بودن صحبت ميكرديم كه يهو آرش وارد اتاق شد. در حاليكه لباس هاشو در
مي آورد به مهرانا گفت عواقبش پاي خودته.
مهرانا كه دمر شد تازه فهميدم جريان از چه قراره. دلهره عجيبي گرفتم. تا اومدم بلند بشم مهرانا سرم داد زد و
گفت اگه بري ديگه برادري به نام مهران ندارم. در ضمن تو مگه دوست نداشتي ببيني؟ يادت رفته؟ تو توي اين
چند وقت هر كاري تونستي واسه من كردي منم ميخوام به يكي از خواسته هات تن بدم. بهش با عصبانيت گفتم
اون تمايل مال قبل از بدبخت شدنمون بود الان ديگه دنبال چنين حسي نيستم. اصلا تو اين فاز ها نيستم. سرم
داد زد و گفت وقتي همه چيز براي ما از دست رفته ديگه رعايت تابوو قوانين شرعي معني نداره. سر جاي خودم
ميخكوب شدم. تو بدنم داشت اتفاقات عجيبي مي افتاد. آرش كاملاً برهنه با يه كير شق پائين پاهاش نشسته بود
تا دست انداخت شلوارمشكي و شورت مهرانا رو پائين كشيد كيرم يه تكوني خورد. با ديدن كون سفيد مهرانا و
كير آرش كه كمي پائين تر از كون مهرانا قرار داشت بر خلاف روحيه خرابي كه داشتم كيرم شروع به شق كردن
نمود. اصلاً دوست نداشتم اين اتفاق بيوفته انگاري اختيار شهوتم دست خودم نبود. صداي جون گفتن آرش
وقتي كون مهرانا رو ديد منو بدجوري عصبي كرد. از يك طرف هم چند وقتي بود سكس نداشتم بدجوري داشت
بهم فشار مي اومد. آرش سكوت منو كه مي ديد پر رو تر ميشد.
يكي دو دقيقه بود شلوار و شورت مهرانا رو تا ساق پاش پائين كشيده بود و داشت لاپايي ميزد. به مهرانا التماس
ميكردم بذاره از اتاق بيرون برم ولي هر بار با صداي لرزونش داد ميزد اگه بري بيرون واسه من ديگه مردي. هر
چه زمان ميگذشت تسليم شهوتم ميشدم. آرش اجازه كردن توش رو از مهرانا گرفت. چند لحظه بعد فشارهاي
آرش و گريه مهرانا با هم قاطي شد. داشت از كون ميكردش. نبض زدن كيرمو سوزش سر كيرم كه به شورت و
شلوارم ميخورد نشون ميداد آبم داره بيرون ميزنه. اصلا دوست نداشتم آرش و مهرانا بفهمن.
تلمبه هاي عميق آرش، آخ هاي درد آلود مهرانا منو به اوج شهوت برد تا چند لحظه اي بدبختي كه سرمون
اومده رو فراموش كنم. سر كيرم حسابي حساس شده بود و وقتي به شورتم ميخورد تيك هاي وحشتناك ميزد .
سرانجام قبل از اينكه آرش اجازه ريختن توش رو از مهرانا بگيره با نگاه كردن به تلمبه هاي محكم آرش آبم با
فشار تو شورتم ريخت. چند لحظه بعد هم آرش با ريختن آبش تو كون مهرانا از روش بلند شد شلوار و شورت
مهرانا رو بالا كشيد بدون حرف از اتاق بيرون رفت.
بعد از رفتن آرش مهرانا به من حمله كرد و سعي ميكرد بفهمه ارضا شدم يا نه. سرانجام دستشو تو شورتم كرد
وقتي ديد آبم اومده خنده اي كرد و گفت به آرزوت رسوندمت.
با دلخوري بهش گفتم اين آرزو مال دوران عشق و حالمون بود نه مال حالا. همونجور كه خوابيده بود ازم پتو
خواست. براش بردم و روي بدنش انداختم كه برگشت گفت تو هنوزم نميخواي منو بكني؟
كنارش دراز كشيدم و گفتم نه الان نه هيچ وقت ديگه الان هم تو منو تحت فشار گذاشتي وگرنه من ديگه تو
اين فازها نيستم. داشتم همينطوري باهاش حرف ميزدم كه ديدم خوابش برده.
چهار روز سر اين جريان با مهرانا قهر بودم. اين قدر اومد دور و اطرافم چرخيد هي گفت من غير تو كسي رو
ندارم و تو هم با من قهر كردي كه دلم واسش سوخت و باهاش آشتي كردم. ولي ازش قول گرفتم ديگه هيچ وقت
از اين كارها نكنه و نخواد جلوي من به ديگران حال بده.
الان كه دارم اين متن رو مي نويسم 14 دي ماه 1397 هست. چندين ماهه كه تو خونه داداشش آرش ساكن
هستيم. فقط تا عيد 1398 تو اين خونه هستيم. دو سه ماه ديگه درس آرش تموم ميشه برميگرده شيراز بايد خونه
رو به داداشش تحويل بده. پولي كه پس انداز كرديم با ده ميليوني كه مادرمون به ما داده بود حدود پانزده ميليون
شده بود ولي با اين گروني ها بعيد ميدونم بتونيم جايي رو اجاره كنيم. مهرانا و من هر دو كار ميكنيم. عصرها
خودم ميرم دنبالش.
توي اين چندين ماه به هيچ عنوان به مهرانا دست درازي نكردم. خود مهرانا واسه اينكه بكنمش چند باري
شيطنت كرد ولي من سر قولي كه به خودم داده بودم مونده بودم و ديگه نكرده بودمش. ولي خوب با اينكه خيلي
وقت ها آرش رو مي پيچوند ولي همچنان با آرش گاهي رابطه داشت. امير هم همون روز بعد از كردن مهرانا جيم
شده بود ديگه نديده بودمش.
از طرف پدر و مادرمون كاملا فراموش شده بوديم. هيچ پيامك و تلفني وقتي سيم كارت قديم رو تو گوشي
ميگذاشتيم از طرف اونها نديديم. با فاميل هم به خاطر اينكه خجالت مي كشيديم و اينكه مي ترسيديم لو بريم
هيچ گونه ارتباط تلفني و حضوري نداشتيم. آخرش هم نفهميديم اون روز چرا مادرم دو سه ساعت زودتر به خونه
اومد. ناخوش بود يا از رابطه من و مهرانا بو برده بود. شايدم اون ديوث ها امثال پژمان و نيما و بقيه بهش آمار داده
بودن.
گاهي وقتها از تلفن كارتي به خونه زنگ ميزديم. شنيدن صداي مادرمون حتي براي يك لحظه به ما آرامش
ميداد. مشخص بود مادرم ديگه سر كار نميره هر بار صبح ها و ظهرها زنگ ميزديم مادرم گوشي رو برميداشت.
شك نداشتيم خودش سينا رو به مدرسه مي بره و برميگردونه. شايد از اينكه سينا ما رو ببينه وحشت داشت.
نميدونم به فاميل و همسايه ها و آشناها چه حرفي بابت نبودن ما زده بودن.
از ماشين هاي نيروي انتظامي وحشت داشتيم. تا يه ماشين پليس مي ديديم راهمون رو عوض ميكرديم و از
مسير ديگه مي رفتيم. فقط نگران سال جديد هستيم كه با اين مقدار كم پول چطور مي تونيم خونه اي دست و
پا كنيم.
الان ديگه جواب بعضي سوال هاي مجهول كه در فصل هاي گذشته براي يكي دو نفر از خواننده ها پيش اومده
با خوندن اين قسمت داده شده.
1. سوال كرده بودن تو كه اين همه دقيق سير تا پياز ماجرا رو شرح دادي از جمله شباهت خواهرت به اون
بازيگره هستي مهدوي نترسيدي لو بري؟ دوست و آشنا و فاميل بفهمن؟
جواب:
وقتي همه چيز از دست رفته لو رفتن تو فاميل و بقيه آشناها چه اهميتي داره. همه اونها ميدونن ما ديگه با پدر
و مادرمون زندگي نميكنيم. تازه شايد با اين كار دروغ پدر سنگدلم براي آشناياني كه اين ماجرا رو ميخونن رو
بشه. حالا چه دروغي به فاميل گفته من نميدونم.
2. يه نفر گفته بود هيچ كسي اين همه جزئيات رو مفصل شرح نميده و معلومه دروغه.
بايد بگم اگر توضيح كامل و مفصل نميدادم خيلي جاها براي خواننده مجهول ميشد و سوال پشت سوال پرسيده
ميشد.
3. يه نفر كه عضو كيونت بود و تو پيام خصوصي كلي بد و بيراه گفته بود واسه خراب كردن واقعيت اين ماجرا
از شباهت اين داستان با داستان هاي ديگه گفت.
جواب:
بايد بگم اكثر رابطه هاي خواهر و برادري تو سن پائين و دبيرستان اتفاق مي افته كه هم پسر و هم دختر تازه
به بلوغ جنسي رسيدن.
تو خونه هايي اتفاق مي افته كه يك خواهر و برادر همراه پدر و مادر زندگي ميكنن. تعداد كم افراد خانواده و
تنها بودن خواهر و برادر زمينه رابطه رو فراهم ميكنه. مورد بعدي اينكه تو خانواده هايي اين رابطه خواهر و برادري
اتفاق مي افته كه پدر و مادر شاغلن و خواهر و برادر كل روز تو خونه تنها هستن. مورد بعدي تو خونه هايي كه
دوبلكس هست و ويلايي كه اتاق خواب خواهر و برادر جدا هستند اتفاق مي افته. مورد بعدي خيلي ها تو راه
دبيرستان مزاحم دختراي دبيرستاني ميشن كه ممكنه اون دختر خواهر شما باشه. خيلي ها به دوستي ميكشه و
سرانجام رابطه. خيلي ها هم ادعاي غيرتشون ميشه ولي كافيه بفهمن خواهرشون يه يكي از دوستاش حال داده و
نتونه ثابت كنه. شك نكنيد با گذر زمان همون راهي رو ميره كه من رفتم.
حالا اين كجاش به داستانهاي ديگران شباهت داره؟ چون اون داستانها هم تو همين سن و سال اتفاق افتاده بايد
بگيم مثل اين بي سوادها اين ماجرا از اونها الهام گرفته شده؟
حالا برعكس ميگم اين رابطه تو خونه هايي اتفاق مي افته كه خواهر و برادر متاهل هستند. تو خونه هايي اتفاق
مي افته كه افراد خانواده مثلا سه خواهر و چهار برادر هستند. تو خونه هايي اتفاق مي افته كه همه تو آپارتمان
تك خوابه زندگي ميكنن. اينها با عقل جور در مياد؟
4. يكي پرسيده بود هيچ كس اين قدر دقيق نميتونه همه اتفاقات مو به مو يادش بياد و بنويسه.
جواب:
تو اين ماجرا بارها گفته شده دو سال آخر زندگي منه. اين قضيه اين قدر تلخ بود كه همه چيز تو ياد آدم ميمونه.
بعد هم رابطه سكسي كه هيچ وقت فراموش نميشه اونم از نوع ممنوعه.
5. سوال پرسيده بودن تو كه خواهرتو كردي چرا هي اصرار داشتي زير اين اون ببينيش.
جواب:
لذت ديدن كرده شدن حتي بيشتر از خود كردنه. ولي خوب آخر و عاقبت نداره.
تو رو جان هر كي دوست دارين اين قسمت رو هم بخونيد.
هشت ماه دارم اين ماجرا رو مي نويسم. براي اون دوستاني كه تو فكر سكس و حال كردن با خواهرشون هستند
براي اون بي غيرت هايي كه فانتزي بي غيرتي نسبت به خواهر و مادرشون دارند. خواستم عاقبت رفتن تو اين راه
ها رو نشون بدم. خواستم بر اساس تجربه بگم با دخترهاي غريبه حال كنيد لذتشو ببرين سراغ محارم نرين كه
جز بيچاره گي چيزي نداره. چند نفر اسكل هم اومدن گفتن ماجراي شما براي دختر و پسرهاي سن پائين مخربه.
الان با با خوندن اين ماجرا و اوضاعي كه ما پيدا كرديم كسي ديگه خايه ميكنه بره سراغ محارمش؟ متاسفانه
انسان اول فكر ميكنه بعد عمل ميكنه. بايد كاري كرد كه فكر كردن به سكس با محارم تو همون حالت فانتزي
خفه بشه و به عمل نرسه. 230 داستان سكسي در مورد خواهر تو سايت هست كه نشون ميده متاسفانه جامعه
داره هر روز بيشتر به سمت اين انحراف ميره. من به هيچ وجه بر خلاف تعداد كمي از دوست نماها قصدم ترويج
سكس با محارم نبود. بلكه هدفم اين بود با دقت و دقيق حالت هايي كه به انسان دست ميده رو بر اساس تجربه
ام بنويسم و سرانجام به بدبختي خودمون اشاره كنم.
حالا اگه ميخواين خودتون رو تست كنين جواب اين سوال رو بدين.
1. اگر شما و خواهرتون دبيرستاني بودين و خواهرتون واسه كردن به شما پا ميداد ميكردينش يا نه؟ واقعيت رو
بگين شعار ندين.
پايان
منم همون تیر شهوت پدر
توی هم آغوشی با یه کمون سرد
که بعد تصمیم مادرم به سقط
به تولد شلیک کمونه کردم