انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

عصیان


مرد

 
واقعا عالی داروک جان من تازه دارم داستاناتونو دنبال میکنم و اینقد خوب به پایان میرسونی هر پارتو که ادم لحظه شماری میکنه برای پارت بعد
:/
     
  
مرد

 
درود بیکران

سپاس از دوستانی که ابراز محبت میکنند

خاک راه ایران زمین
داروک
داروک
     
  
مرد

 
عصیان (قسمت سیزدهم) نوشته ی داروک..

شهروز جون پرتو برگرد.. آخه چرا اینقدر تو سرتق و لجبازی؟!
-ساکت شو داروک..
لامصب تو تازه از یه مخمصه اومدی بیرون!
-ههه.. این افسره یه کاسه ای زیر نیم کاسه داره.. من باید سر از کارش دربیارم..
که چی بشه؟ چه نتیجه ایی داره؟
-اگه در حال خلاف باشه، که به احتمال زیاد هست، اونوقت میتونم دهنشو سرویس کنم..
در حال کشمکش با داروکم، که میبینم یه قایق پارویی از پشت لنج، به طرف ساحل حرکت میکنه! همون افسر و دونفر دیگه هم تو اون قایق هستند.. سعی میکنم تا فاصله شون با من زیاد، خودم رو برسونم پشت یه صخره، که نزدیک به موتور..
چون هوا گرگ و میش شده کار سختی نیست. فقط نیاز به یکم چابکی داره.. بلاخره خودم رو میرسونم بهش و منتظر میشم تا قایق میرسه ساحل و حالا دارم حرفاشون رو، نه چندان واضح میشنوم، که در حال خوش و بش هستند.. اون دونفر که با دشداشه و عمامه ی عربی هستند و با لهجه هایی که باید با دقت گوش بدم تا متوجه بشم چی گفته میشه، دارند با افسر قول و قرار میذارند.. از تو حرفاشون میفهمم، که هر فکری دارند، برای فردا ساعت هفت صبح و بعد افسر با اونها وداع میکنه و با یه سامسونت سوار موتورسیکلت میشه و اون دونفر هم به قایق برمیگردند و لحظاتی بعد من تنهای تنهام!
به خودم که میام، میبینم باید یه جوری خودم رو برسونم به پاسگاه.. حدس میزنم که این سامسونت به پاسگاه برده نمیشه و حتما یه مکانی جاسازی میشه.. پس شروع میکنم دویدن.. خوشبختانه چون مسیر پر از سنگ و جاده ایی به معنای واقعی وجود نداره، موتور نمیتونه با سرعت حرکت کنه و من با فاصله ایی حدود صد متر دارم پشت سر موتور میدوم..
البته که فاصله ی من داره زیاد تر میشه.. اما امیدوارم، قبلا از اینکه کاملا از دیدم ناپدید بشه، بتونم تشخیص بدم که چیکار میخواد بکنه..
حدود ده دقیقه ایی هست، که دارم میدوم و حالا دیگه فاصله ی موتور با من بیشتر از پونصد متره..
هوا هم روبه تاریکی.. اما به خاطر روشن بودن چراغ موتور، به راحتی میتونم مسیر حرکتش رو تشخیص بدم و بلاخره یه جایی موتور متوقف میشه و من با همه ی خستگی، تمام انرژیم رو جمع میکنم، تا خودم رو به نزدیکترین مکان ممکن برسونم.. وقتی کاملا به افسر و موتور نزدیک میشم، چون توی تاریکی هستم اون نمیتونه من رو ببینه.. اما من اون رو زیر نور چراغ موتور به وضوح میبینم، که داره زیر یه درخت با یه بیلچه چاله میکنه و بعد سامسونت رو درون اون چاله قرار میده و روش رو با خاک میپوشونه و باز سوار موتور میشه و به طرف پاسگاه حرکت میکنه..
دارم از حس فضولی میترکم.. غرق هیجانم.. یعنی چی میتونه توی این کیف باشه؟ وقتی افسر خوب از محیط دور میشه، به سرعت میرم و جای کیفر رو با دست میکنم..
خوشبختانه چون یبار خاکش زیر رو شده، به راحتی با دست کنده میشه.. کیف رو بیرون میکشم..
خدا خدا میکنم، که رمز کیف رو عوض نکرده باشه.. البته باز کردنش خیلی مشکل نیست و میدونم برای باز کردنش درصورت قفل بودن چیکار کنم.. اما نور کم کار رو مشکل میکنه..
کیف رو میخوابونم روی زمین و دست میبرم شستی هاش رو میگیرم و جهت مخالف هم فشار میدم... تق.. صدایی که بلند میشه و من از ته دل خوشحالم، که کیف راحت باز شد.. صفحه ی گوشیم رو روشن میکنم و بعد آروم در کیف رو باز میکنم..
نهه!.. باور نکردنی! کیف لب تا لب اسکناس پنجاه هزاری! اونقدر قلبم داره تند میزنه، که کلافه شده م..
در کیف رو میبندم و بعد خاکها رو سر جاش برمیگردونم و کیف رو برمیدارم و راه میفتم.. نزدیکای پاسگاه میرسم.. کیف رو پشت یه درخت جاسازی میکنم و میرم توی پاسگاه..
وقتی وارد میشم.. افسره رو توی حیاط میبینم که ایستاده و داره ورود من رو با شک نگاه میکنه.. با صدای بلند بهش سلام میدم و میگم: چاکرم همشهری..
اونم نیش خند پر معنی میزنه، که من رو به شک میندازه و بعد اونم بلند جواب سلامم رو میده و من میرم طرف دستشویی..
شب به نیمه رسیده و من دارم یه قسمت از بازی رو مینویسم و توی فکر این
افسر م.. یعنی فردا صبح قراره چه اتفاقی بیافته؟ با خودم به این نتیجه میرسم، چون قرارش صبح زود، به احتمال زیاد سراغ پولها نمیره و یکراست میره مکان قرار با عربها.. وقتی از نوشتن فارغ میشم، میرم روی تختم و تا خود صبح، از شدت هیجان خرغلت میزنم..
این داروک هم که نمیخواد دست از آیه ی یاس خوندنش برداره! اههه.. باید یه فکری برا این احمق بکنم.. هیچ هنری جز غر زدن و توی دل منو خالی کردن نداره!

*******************************************

این شب لعنتی برا رسیدن به صبح اصلا عجله نداره و تا میتونه من رو زجر میده..
بلاخره حدود یک ربع به ساعت شش، که متوجه میشم، افسر داره میاد طرف آسایشگاه.. سریع خودم رو میزنم به خواب..
وارد آسایشگاه میشه و داره از دور من رو نگاه میکنه.. وقتی خیالش راحت میشه که من خوابم، برمیگرده و میره و اما من....
چون مسیر رو بلد هستم، عجله ایی ندارم.. وقتی از فاصله ی دور مکان قرار برام هویدا میشه، میبینم که همچنان لنج سر جاش و موتور پاسگاه هم مثه دیروز روی ماسه ها افتاده و چند نفر با سه تا موتورسیکلت بیابونی دارند از کنار ساحل به طرف وسط جزیره حرکت میکنند.. اه.. حالا این یکی رو چیکار کنم؟ چطوری برم دنبالشون؟
سه تا قایق پارویی روی ساحل.. نگاه میکنم به لنج... دلم پر میزنه، که بدونم توش چه خبره..
خفشو دیوونه.. آخه چقدر تو خری مرتیکه؟! میخوای بری توی اون لنج؟!
-ههه.. چیه؟ چرا عصبانی میشی؟
شهروز حماقت هم حدی داره.. حرومزاده اصلا میدونی تو اونجا چه خبره؟!
-خب میرم که همینو بفهمم...
خر نشو.. جون پرتو دست بردار.. بیا برگردیم پاسگاه..
قایق رو به سختی هل میدم روی آب و میپرم توش.. هههه.. پارو زدن برام سخت.. تا حالا این کارو نکردم.. هماهنگی دستهام برام مشکل.. همیشه با خودم فکر میکردم پارو زدن نباید کار سختی باشه.. هه، اما حالا میبینم که به اون سادگیم که فکر میکردم نیست.. بلاخره روش درست پارو زدن میاد دستم و من آروم میرونم به طرف لنج..
وقتی میرسم پشت لنج، یه پله ی چوبی که تا سطح آب اومده پایین و یه تخته ی شیبدار میبینم. که معلوم برای خارج کردن موتورها و آوردن توی قایق ازش استفاده میشه..
سعی میکنم آروم و بی صدا وارد لنج بشم..
با احتیاط در حالیکه قلبم داره از شدت طپش میاد توی حلقم، آهسته و بیصدا قدم برمیدارم.. روی عرشه که میرسم، یه اتاق بزرگ میبینم، که یه پنجره ی بزرگ داره.. آروم از پنجره داخلش رو نگاه میکنم.. جالب چهار نفر روی تخت خوابیده ند..
سعی میکنم صدایی ازم در نیاد و برمیگردم از نرده بوم کنار همون اتاق میرم طرف بالا.. میخوام برم توی اتاق ناخدا.. وقتی وارد اتاق میشم.. چیز خاصی نمیبینم، به جز یه تلفن ماهواره ایی. مثه برق توی ذهنم میگذره..
منطقه ی انتظامی لنگه بفرمایید؟
-خواهش میکنم ستاد حفاظت اطلاعات رو وصل کنید..
گوشی حضورتون..
چند لحظه بعد صدای منشی سرگرد رو میشنوم.. نفس راحتی میکشم..
-سلام.. من شهروز.......... هستم. میخوام با سرگرد حرف بزنم..
سرگرد جلسه داره..
-سرکار وضعیت اضطراری.. خواهش میکنم صداش کن..
چند لحظه صبر کنید و بلاخره صدای سرگرد..
سلام شهروز جان.. چطوری تماس گرفتی؟

*********************************************

وقتی خودم رو دوباره به ساحل میرسونم، اینبار دل به دریا میزنم و موتور رو سوار میشم.. هندل و حرکت به طرف مسیری که افسره با عربها رفتند..
به جایی میرسم، که حس میکنم بهشون نزدیکم..
داروک داره میگه: احمق بسه دیگه، بیشتر از این با موتور نرو جلو.. ممکنه ببینندت.. موتور رو خاموش میکنم و میخوابونمش روی زمین و باز پیاده راه میفتم.. از یه بلندی که بالا میرم و میخوام سرازیر بشم، چیزی میبینم، که یباره قدرت تحرک ازم گرفته میشه! در برابر چشمام، یه چیتا (یوز) با سرعت باور نکردنی، داره یه غزال رو دنبال میکنه.. چیزی که فقط توی فیلمهای مستند دیده بودم و در عرض چند ثانیه چیتا غزال رو در هم میپیچه و گرد و خاک زیادی بلند میشه و در ادامه میبینم که عربها از یه کمینگاه بیرون میپرند و به طرف شکار و شکارچی میدوند! و قبل از اینکه چیتا بتونه غزال رو خفه کنه، خودشون رو به اون میرسونند و غزال رو از زیر چنگالهاش بیرون میکشند..
دارم با خودم فکر میکنم: من کیم؟! من اینجا چیکار دارم؟! اصلا چرا من باید این چیزها رو ببینم؟! من باید تبعید بشم که این چیزا رو ببینم؟! دیگه حالا کاملا روشن شدم که چه اتفاقی داره میافته.. با خودم فکر میکنم، من باید چیکار کنم؟
یه چیزی به ذهنم میرسه.. برمیگردم و با تموم قدرت شروع میکنم به طرف موتور دویدن و سپس به طرف ساحل روندن..
وقتی به ساحل میرسم.. یه سنگ بزرگ برمیدارم و میرم سراغ قایقها و دقایقی بعد قایقها سوراخ شده رو روی آب رها میکنم.. بعد با خودم محاسبه میکنم.. که نهایتا نیم ساعت باید طول بکشه، تا سرگرد خودش رو به جزیره برسونه و حالا حدود بیست دقیقه گذشته.. فکر کنم وقت تسویه حساب با افسر رسیده.. دوباره سوار موتور میشم و میرم طرف شکارچیها..
وقتی بهشون نزدیک میشم، اونها از صدای موتور متوجه ی من میشند و میبینم که فقط افسره سوار یکی از موتورها میشه و میگه: نگران نباشید. چیزی نیست و به طرف من راه میافته..
موتور رو سرو ته میکنم و تا اونجا که ممکنه تو بیابون شتاب میگیرم.. اونقدر میرم جلو تا کاملا از دید عربها دور میشم و افسر هم داره با تمام توانش به طرف من میاد.. بلاخره یه جا نگهمیدارم و از موتور میام پایین..
باز داروکی داره غر میزنه.. مرتیکه ی خر میخوای چه غلطی بکنی؟!
وقتی افسر بهم نزدیک میشه، خم میشم و یه سنگ از روی زمین برمیدارم و حالت تهاجمی میگیرم.. افسر از ترس سنگ ترمز میگیره.. موتور سر میخوره و هر دوشون مثه گه پهن زمین میشند..
خندم میگیره.. خونسرد میرم بالای سرش.. موتور افتاده روی پاهاش و اونقدر زمین خوردنش به شدت بود، که معلوم خورد و خمیر شده.. داره از درد ناله میکنه و من دارم توی چشماش نگاه میکنم...
-منو میشناسی؟
همونجور که میناله، سعی میکنه هیکل درشتش رو از زیر موتور بیرون بکشه و با نفرت میگه: معلومه که میشناسمت.. از همون لحظه ی ورودت شناختمت..
تقریبا پاهاش رو از زیر موتور بیرون کشیده و داره سر پا میشه.. میدونم اگه سر پا بشه ممکنه نتونم از عهده ش بر بیام.. برا همین قبل اینکه کاملا به ایسته با تموم توانم یه لگد میزنم دقیقا زیر فکش.. اونقدر ضربه محکم که با پشت میخوره زمین و خون از دهنش میزنه بیرون.. تمام لحظه هایی که این دیو داشت من رو زیر ضرباتش خورد خمیر میکرد، مثه یه فیلم جلوی چشمام داره رد میشه.. یه چرخ دورش میزنم.. تصمیم دارم مثه کیسه ی بوکس باهاش رفتار کنم.. یه جورایی جو زده شدم! دارم دورش میچرخم و میگم: پاشو مرد.. پاشو.. یادته بهت گفتم دستامو باز کن،، تا ببینم چند مرده حلاجی.. پاشو خودتو نشون بده.. یادته بهت گفتم بهم میرسیم؟ ببین حالا رسیدیم..
جنون بهم غلبه کرده و خیلی متوجه نیستم دارم چیکار میکنم.. اما توی هر دور چرخی که دورش میزنم، یه قسمت از جاهای حساس تنش رو میزنم.. تمام تلاشش این که تعادلش رو بدست بیاره و این چیزی که من نمیخوام.. بیشتر از بیست دقیقه ست که هر چند لحظه یه ضربه بهش میزنم و ازش فاصله میگیرم.. اونقدر به این کار ادامه میدم که هم خودم از نفس میافتم و هم اون دیگه توانی برای روی پاهاش بودن نداره.. تمام صورتش رو داغون کردم..
حالا یکم آروم گرفتم و دستام رو گذاشتم سر زانوهام و دارم به اون تن آش و لاش شده، که افتاده روی زمین نگاه میکنم و نفس نفس میزنم،
که میبینم صدای موتورسیکلتها از فاصله ایی نه چندان دور به گوشم میرسه و لحظاتی بعد سرگرد و چند مامور با موتور شکارچی های عرب میرسند به من..

ادامه دارد...
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
عالیع
محمد سون استار
     
  
مرد

 
Very good
Arashth
     
  
مرد

 
اووووف عالیع دمت گرم داروک جون با هیجان منتظر ادامه هستیم
     
  
مرد

 
عصیان (قسمت چهاردهم) نوشته ی داروک..

قرار که یه قایق دیگه برا بردن من تا چند دقیقه دیگه بیاد جزیره.. سامسونت رو از جاساز بیرون کشیده و پولها رو توی کوله م جا داده م.. بازم این داروکی شروع کرده وز وز کردن..
این پولها رو باید به سرگرد تحویل بدی.. چون ممکنه لو بره و تازه برا خودت دردسر بشه..
-اینقدر احمق نباش! آخه اون آشغالها که برا خودشون سند جرم بیشتر درست نمیکنند.. محال که اون افسره در مورد پول حرف بزنه.. خیالم راحت..
خب که چی؟ گیرم که اون حرفی نزنه، تو میخوای با این پولها چیکار کنی؟
-فعلا نمیدونم.. اما چیزیکه میدونم، این که این پول نه حق اون آشغالهاست نه حق حکومت و دولت.. چون یکراست میره تو جیب آخوند.. پس انتظار نداشته باش که بدمشون سرگرد..
پولها رو شمارش کرده م.. دقیقا سیصد میلیون تومن! دارم با خودم فکر میکنم: مگه این غزالها چقدر ارزش دارند، که اینهمه پول دادند به این افسره؟!
وقتی میرسم لنگه، آخرین دقایق وقت اداری.. زنگ میزنم به نادیا ..
سلام عزیزم.. همین حالا توی فکرت بودم!
-سلام نادی.. ببین خیلی وقت ندارم، سریع شماره ی حسابت رو بده.. میخوام یه پولی بریزم به حسابت..
چی شده؟ پول چی؟
-نادی حالا سوال پیچم نکن.. شماره حساب رو بده، چون تا چند دقیقه دیگه بانک تعطیل میکنه..
باشه باشه.. یاداشت کن..
پول رو میریزم به حساب نادیا و میرم طرف منطقه ی انتظامی...
تو دفتر سرگردم.. خیس عرق.. سرگرد داره بهم لبخند میزنه..
گل کاشتی پسر.. آفرین به تو..
-خیالت راحت سرگرد.. اگه با این یارو خصومت شخصی نداشتم، هیچ وقت به این ماجرا پی نمیبردم.. اونقدرها هم باهوش و پر دلو جرات نیستم..
دست بردار بچه ی اصفهون.. تو فقط چند روز که اومدی اینجا و تو این چند روز دوتا گل کاشتی، که من با اینهمه سابقه حیرون موندم!
-باور کن سرگرد که من هیچ کاره م و اصلا قصدم این نیست که از این کارا بکنم.. اما نمیدونم چرا هر چی دردسر، صاف میفته وسط زندگی من! ههه..

آخه پسر جون تا کسی چیزی نخواد، که براش پیش نمیاد.. تو کلا کله ت خراب.. درضمن میخواستم بازم بهت بگم، من تورو مرده فرض میکنم.. تو کارت تموم.. مگه اینکه فقط شانس بیاری.. که البته به ظاهر خیلیم خوش شانسی! میدونی اگه نتونسته بودی منو خبر کنی ممکنه بود نفله ت کنند؟
-هههه. سوپرمن رو میشناسی سرگرد؟ من شهروزشونم.. هههه..
ببین پسر.. من اینکارت رو هم صورت جلسه کردم و میخوام یه نسخه شو ارسال کنم برا پرونده ی تبعیدت.. شاید بشه تبعیدت رو لغو کرد.. دوتا حرکت بزرگ انجام دادی..
-دست بردار سرگرد.. انگار حواست نیست، که کار قبلی فقط اوضاعمو وخیمتر کرد!
به شرفم شهروز ول نمیکنم.. اونقدر پیگیر میشم، تا به هدفم برسم.. من باید بفهمم چرا به جای اینکه نظر مثبتی در موردت بدند، وضعیتت رو بدتر کردند!
-زیاد به مغزت فشار نیار سرگرد.. یکم بیشتر که درگیر مسائل اینچنینی بشی، اونوقت میفهمی که داری برا چه حکومت فاسدی تلاش میکنی..
خب، حالا تو نمیخواد بل بگیری.. درضمن به این شوری هم که میگی نیست..
درجوابش فقط میخندم..
پاشو برو خونه ت استراحت کن.. دیگه قصد ندارم بذارم بری فارو.. خودم گزارشت رو اونجور که باید رد میکنم.. فقط هیچ وقت گوشیت خاموش نباشه، که اگه لازم شد سریع بری جزیره..
وقتی توی خونه میرم روی نت، تا یکی دوقسمت جدید از بازی رو بذارم توی سایت، مسنجرمم باز میکنم.. چند تا آف از افروز دارم.. فقط احوالپرسی و اعلام تعجب از غیبتم.. با خودم دارم فکر میکنم، چی این گیر داده؟! منظورش چی؟ اینا که میدونند من با پرتو هستم! داروک جواب میده:
چی؟ جو زده شدی؟ فکر میکنی هر کی بات ارتباط برقرار کرد، گرفتارت شده؟! ههه.. بابا دست بردار از این خود شیفتگی..
-زهرمار.. تو نمیشه سر هر چیزی یه تیکه بار من نکنی؟
بدبخت من تیکه بارت نمیکنم.. من دارم فقط یادت میارم که آدم باشی..
-بسه دیگه.. اگه قرار بود به حرف تو گوش بدم، که کلی از کارایی که کردم رو باید بیخیال میشدم..
یبار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک.. صبر داشته باش.. یه جا همچین گیر میفتی، که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش.. ببین من کی بهت گفتم..
همینطور که دارم قسمت جدید رو آپ میکنم، یه خواننده ی خوش صدا هم داره برام فضا رو لذت بخش تر میکنه..
با من صنما دل یک دله کن.
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده ام از بهر خدا
زآن زلف خوشت یک سلسله کن...

*******************************************

امروز حدود یک ماه و نیم، که از ورودم به لنگه میگذره و از صبح که چشمام رو باز کردم، توی دلم یه چیزی میجوش.. دلشوره نیست.. یه چیزی بین هیجان مفرط و شادی.. انرژی زیادی دارم! علتش رو نمیدونم.. توی این مدت تنها سرگرمیم نوشتن و بعضی مواقع صحبت کردن با افروز.. دیگه حالا میشناسمش.. یه دختر دو رگه ست.. یعنی مادرش ایرلندی و پدر ایرانی.. وقتی ده ساله بوده، از انگلیس به ایران مهاجرت میکنند و در حال حاضر ساکن پایتخت هستند.. وقتی توی پیجش به دنبال سندیت حرفاش میگردم.. تقریبا مطمئن میشم، که حرفاش راست.. چون چندین دوست انگلیسی داره و به اضافه، عکسهایی که نشون میده هنوزم به انگلیس رفت اومد دارند.. از دستنوشته های من خیلی هیجان زده میشه.. هر بار که باهاش حرف میزنم، از پرتو میپرسه و منم تا اونجا که میتونم براش دروغ سر هم میکنم.. به معنای اینکه من و پرتو هنوز با همیم و عاشقانه با هم زندگی میکنیم.. اما بعد هر بار توضیح درمورد زندگی خصوصیم، یه چیزایی میگه، مثه اینکه شک داره که با پرتو هستم و یه وقتایی هم لحنش نیشدار میشه.. انگار میخواد بهم بگه، که میدونم داری دروغ میگی و یا به حرفات شک دارم! اما به هر حال سرگرمی خوبی..
اونقدر پر انرژی و صادق، که باش خیلی احساس راحتی دارم..
گوشیم زنگ میخوره.. نگاه میکنم.. نادیاست..
-سلام نادی..
سلام نامرد..
-ممنونم از لطفتون خانوم!
آخه اگه من بهت زنگ نزنم، تو هیچ خبری نمیدی..
-نادی جون شهروز گله نکن.. میدونیکه من حواس درست و حسابی ندارم..
شهروز تموم شد..
-چی؟!
بابا حکم لغو تبعیدت رو گرفت..
-ههه شوخی نکن نادی! مگه میشه؟!
به جون خودت. به مرگ بابا دارم راستشو میگم..
-برو گمشو دختره ی دیوونه.. انگار به همین سادگی! نمیشه با یه چیز دیگه منو مسخره کنی؟
خیلی الاغی شهروز.. من بدبخت رو بگو؟ با خودم گفتم حالا بهم مژدگونی میدی!
از قسمی که خورده، باور میکنم که حرفش راست.. اما اونقدر توی شوکم که نمیدونم باید چی بگم!
-نادی چطوری این اتفاق افتاد؟ یعنی میخوام بگم چجوری پدرت تونست این کارو بکنه؟
ساده ست.. پول عزیزم.. پول.. به اضافه شیرینکاریهایی که خودتون اونجا انجام دادید و سرگرد مو به مو صورت جلسه کرده و ضمیمه ی پرونده ت کرده.. بابا الان تهران و چند دقیقه ی پیش گفت، با دوستش داره میره، که حکمتو برا ستاد لنگه فکس کنه.. باورم نمیشه شهروز به همین زودی تموم شد! حالا خیالم راحت..
داروک میگه: خاک تو سرت.. معرفت رو باید یکم از این دختر یاد بگیری.. ببین یه مرد تو قالب یه زن..
-ممنونم نادی.. ممنونم.. هیچ جوری نمیتونم ازت تشکر کنم.. یعنی چیزی وجود نداره که ارزشش به اندازه ی محبتهای تو باشه..
خوبه خوبه. چاپلوسی نکن، که اصلا بهت نمیاد.. پاشو برو کم کم آماده شو.. فکر کنم خیلی زود مجبور بشی، که از اون خراب شده بیای بیرون.. من دارم میرم خونه ی مادرت.. میخوام خبرو بهش برسونم..
-بازم ممنونم نادی..
ههه.. باشه بچه پرو.. دوستت دارم.. منتظرتم.. فعلا خدانگهدار..
-منم دوستت دارم نادی.. بدرود..

*******************************************

حدود یک هفته ست که برگشتم خونه ی خودم.. ساکت آروم.. خالی از پرتو.. فقط با عکسهاش حرف میزنم.. عرق میخورم، مست میکنم و با عکسهاش حرف میزنم..
شهره ناپدید شده! هر چی دنبالش این در و اون در زدم، بی فایده ست! آب شده رفته تو زمین! یکبار دل رو به دریا زدم و رفتم سراغ پدر پرتو.. وقتی من رو توی دفتر کارش دید.. بدون اینکه حتی جواب سلامم رو بده، یک نفر رو صدا زد و من رو با ذلت و خاری از دفترش انداخت بیرون.. یکبارم رفتم سراغ مادرش، وقتی آیفون رو جواب داد و فهمید منم.. بلافاصله ارتباط رو قطع کرد.. امروز پست برام یه احضاریه از طرف ستاد حفاظت اطلاعات تهران آورده.. دستور داده ظرف چهل و هشت ساعت، برای پاره ایی توضیحات خودم رو به ستاد معرفی کنم..
زنگ میزنم به آقای فرخی و موضوع رو میگم.. اونم بهم میگه صبر داشته باش تا بفهمم قضیه چی و بعد از تماس با همون دوستش بهم زنگ میزنه و میگه:
چیزی نیست پسرم.. برو خودت رو معرفی کن. صرفا در مورد اتفاقات افتاده میخواند یه بازجویی مختصر انجام بدند..
پولهایی که به حساب نادیا ریختم رو وقت برگشتن ازش پس میگیرم.. با یه مقدراش برای سارا یه آپارتمان کوچیک اجاره میکنم. باقیه ی پول هم به حسابم میمونه.. با خودم فکر میکنم.. بلاخره یه جایی و یه زمانی میشه که ازش استفاده ی درست بکنم..
سرشب وقتی دارم توی نت چرخ میزنم.. افروز میاد رو خط و یکم با هم خوش و بش میکنیم و بهش میگم، که آخر شب حرکت میکنم به طرف تهران..
من میتونم ببینمت؟
-برا چی؟
نمیدونم.. همون حس کنجکاوی..
-مگه هنوز ارضا نشده؟! تو که دیگه هر چی بخوای از من بدونی میدونی..
اذیت نکن.. بذار ببینمت..
-شمارتو بده.. در موردش فکر میکنم.. اگه دلم راضی شد، وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم..
باشه.. اما به شرطی که تو هم شمارتو بدی..
-ههه. باشه.. بیا بابا این شماره ی من.. اما تا خودم زنگ نزدم تماس نگیر..
قول میدم..
از مسنجر میام بیرون. میرم یه شکم سیر عرق میخورم و آروم آروم کوله م رو میبندم و آماده ی حرکت میشم..

**********************************************

حدود ساعت شش صبح، ترمینال جنوب از اتوبوس پیاده میشم.. گرسنمه.. دلم داره ضعف میره.. میرم توی سالن یه کیک و یه شیر داغ میگیرم و مینشینم روی نیمکت و شروع به خوردن میکنم.. هوا کمی سرد شده.. نگاه میکنم به اونهمه بدبحتی که داره توی فضای ترمینال موج میزنه.. پیره زنها و پیره مردهای آواره.. دخترکان بی پناه و پسرهای خیابونهای خلاف.. دانشجوهای آواره و بی پول.. که برای ریال ریالشون صدها بار محاسبات خروجی جیبشون رو میکنند.. همه خواب زده و نیمه بیهوش.. و من.. من.. من.. پوچه پوچ.. با ادعایی به بلندای دماوند.. بغضم رو فرو میخورم.. تصمیم دارم قبل از رفتن به ستاد برم ظهیرالدوله.. تو این افکارم که یه مسیج برام میاد.. نگاه میکنم.. هههه از افروزه..
سلام داروک.. رسیدی؟
-آره .. تازه رسیدم..
گوشی شروع میکنه زنگ خوردن.. بازم افروز! خط رو باز میکنم و میخوام شروع کنم به اعتراض که زودتر میگه:
باشه باشه.. حق باتوئه.. اما چون از خونه زدم بیرون، که خودمو برسونم ترمینال، باور کن که چاره نداشتم..
جالب.. هنوزم توی لحن حرف زدنش یکم خشکی غیر ایرانی بودن شنیده میشه..
-اما من بهت گفتم تا خودم تماس نگرفتم تماس نگیر..
حالا اینهمه کلاس گذاشتن واسه چی؟! خب دارم میام دنبالت.. بده میخوام از تاکسیو اتوبوس توی این شهر بی درو پیکر نجاتت بدم؟
-ببین دختر جون، من اگه میخواستم کسیو تو زحمت بندازم، توی این شهر اونقدر دوست و آشنا دارم، که با هر کدوم تماس بگیرم، دیگه مشکل رفت اومد ندارم..
خب، حالا نمیخواد به رخم بکشی که کی هستی.. من تا ده دقیقه دیگه ترمینالم.. رسیدم تماس میگیرم.. فعلا..
-آهههه.. باشه..
راستی!
-هان؟!
لهجه ت تو حلقم.. هههه
-هههه دیوونه..
از پله های خروجی ترمینال که میام بالا، افروز بازم زنگ میزنه..
کجایی داروک؟
-من سر پله های خروجی..
آهان .. دیدمت.. از جات تکون نخور حالا میرسم بهت..
چند لحظه بعد میبینم، یه ماشین که من نمیدونم اسمش چی، روبه روم می ایسته و ازتوش یه دختر مثه جن میپره بیرون.. خودش.. کاملا با عکساش تطابق داره.. خیلی ظریف.. با چشمایی به رنگ آبهای تیره ی خلیج.. نمیشه گفت چشماش آبی.. تیرتره.. عینکش تو دستشه، با یه مانتوی نخی سفید و یه شال حریر سفید.. هیچ آرایشی نداره.. ساده ی ساده.. و این جذابترش کرده! همونطور که لبخند روی لباش داره، میاد طرفم.. از دور با صدای بلند میگه: اینهمه قیافه گرفتنو کلاس گذاشتن برا این تیپ و قیافه بود؟! من فکر کردم پرتو شوخی کرده که میگه فکر کردی تام کروزی! هههه.. انگار زیادم بی ربط نگفته..
میرسه بهم و دست میده.. بهش میخندم.. یکم براندازم میکنه و میگه: جدی جدی هیچ جذابیتی نداریها!
-باشه بابا.. حالا چرا اینقدر تو سر مال میزنی؟ نمیخوای پسش میدم.. درضمن مال بد بیخ ریش صاحبش..
آقای زرنگ.. این مال اگه صاحب داشت، حالا با من نبود..
-هههه ، آره به قول پرتو، مال یعنی حیوون اهلی.. یعنی خر..
حالا شروع کردی پرتو رو به رخم بکشی؟! بابا یکم جنبه داشته باش.. میخوای حس حسادت برام درست کنی؟
-مال که حسادت نداره دختر..
خب حالا، خود شیرینی بسه.. برو بریم..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
دمت گرم دست خوش
﷼﷼
     
  
مرد

 
تصمیم داشتم تا داستانی تمام نشده شروع به خواندنش نکنم اما شما عالی می نویسی فقط برا داستان شما میام تو سایت امیدوارم مثل اکثر داستانهای سایت نیمه کاره رها نشه
     
  
مرد

 
Shahram58

چاکرم
داروک
     
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عصیان

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA