ارسالها: 76
#3
Posted: 18 Sep 2021 15:19
قسمت اول
-وای خدام مرگم بده چرا ؟
این دیالوگی بود که باهاش بیدار شدم نگاهی به صورت مادرم انداختم که چشماش پر از اشک بود. با اضطراب پرسیدم مامان چی شده؟ هق هق کنان و بریده بریده گفت :
-مسعود شوهر خاله مریم رو دیشب تو مغازش گرفتن
+چرا؟
-مثل اینکه تو مغازش مواد میفروخته و یکی از همسایه ها لوش میده و میان می گیرنش
+خب حالا که چیزی نشده ولش می کنن
-نه مثل اینکه نزدیک پنج کیلو تریاک تو مغازش جا ساز کرده بوده
+خب بازم دلیل نمیشه تو بخوای اینجوری گریه کنی
-من مشکلم اون نیست ناراحت آبرویی هستم که از خانوادمون ریخت. خداروشکر آقاجونم مرد و این روزا رو ندید
مادرم حق داشت گریه کنه چون خانواده ی مادریم خانواده ی آبرودار و مذهبی ای بودن و این اتفاق واقعا باعث رسوایی و ابروریزی بود. خانواده ی مادری من تشکیل میشه از چهارتا بچه به اسم های مرجان و مریم و مرضیه و رضا ؛
مادر خودم مرجان ۴۸ سالشه و بعد از اون دایی رضا با ۴۵ سال و بعد از اون خاله مریم ۴۰ ساله و بعد از اون هم خاله مرضیه که ۳۸ سالشه.
خلاصه فوری مادرم لباس پوشید و آماده شد و گفت بریم پیش خالت تنهاست گناه داره بعدم بابا مارو رسوند در خونه ی خاله وقتی رفتیم تو خیال نمی کردم خاله رو با این سر و شکل ببینم. یه دامن کوتاه تا زانوش پوشیده بود و با تاپ یقه بازی که تا نزدیکی نوک سینه هاش رونشون میداد و سوتین جیگری رنگی که به سفیدی بدنش بدجور میومد اما همه ی زیبایی های این منظره ی سکسی و جذاب ناگهان تحت تاثیر گرفتن شوهرخالم قرار گرفت و با زجه و مویه های خاله مریم ، آتیش شهوتم خاموش شد و رفتم یه گوشه نشستم. توی این ۲۵ سالی که از سنم میگذره هرگز یادم نمیاد که خاله مریم رو اینجوری دیده باشم. همیشه جلوم خودشو می پوشوند و لباس های بلند و گشاد میپوشید و همین امر باعث میشد که تا حالا به چشمم نیاد. راستش من از زمانی که به سن بلوغ رسیدم مدام تو نخ زنا و دخترای فامیلمون بودم این وسط دو نفر بیشتر از همه توجهم رو جلب می کردن و یکیش زندایی فرشته ، زنِ دایی رضا بود که واقعا زیباییش مثال زدنی بود و با موها و ابرو های قهوه ای رنگش دل ادمو می برد و اون یکی هم همین خاله مریم بود که عاشق قیافش بودم اما اون مثل زندایی لباس های راحتی جلوم نمی پوشید و همین کارش باعث شد کم کم ازش سرد بشم و دیگه تو نخش نباشم چون بالاخره وقتایی که زندایی رو میدیدم سوژه ای واسه جقم جور میشد نهایتا اما خاله مریم هیچ سوژه ای باقی نمی گذاشت و تموم راه ها رو با اون چادر لعنتیش می بست.
خلاصه که مامان خاله رو دلداری داد و بهش گفت بیا بریم خونه ی ما اینجا تنهایی نشین دق می کنی از فکر و خیال. خاله هم گفت هیچوقت فکرشم نمی کردم مسعود اینکاره باشه در امدش چند ماهی میشد زیاد شده بود اما بهم گفت سودر مارکت های اطرافش جمع کردن و برای همین مشتریاش زیاد شدن. مامان بازم دلداریش داد و خاله رو برد تو اتاق تا لباس عوض کنه منم تو این زمان کم وقتی خاله داشت از زمین بلند می شد و پشتش به من بود حسابی دیدش زدم پوست خاله به شدت سفید بود و مثال اروپایی ها بود و سینه هاش هم بین ۷۵ تا ۸۰ به نظر می رسیدن اما نقطه ی شهوت انگیز ماجرا و جایی که کل این داستان قراره حول محورش بچرخه کون خاله مریم بود که واقعا بزرگ بود و چاق یجورایی به بقیه اعضاش تناسب نداشت و زیادی بزرگ بود.
مامان خاله رو آورد خونمون و از من خواست اتاقمودر اختیارش قرار بدم و منم همینکار رو کردم خاله رفت تو اتاقم خوابید. تو همین اوضاع بود که دایی رضا و زندایی فرشته اومدن اونجا و دایی گفت مریم رو بیدار کنین ببرمش خونه خودمون که بابام بهش برخورد و گفت اینجا مگه چشه؟ که دایی که یه آدم خشک و مذهبی بود گفت اونجا خونه ی برادرشه اگه بخواد راحت میتونه روسریش رو برداره و راحت تره تازه فردا میرم دنبال کارای فسخ اجاره نامه ی خونه و میدم زیر زمین خونه رو تر تمیز کنن که بیاد پیش خودم ساکن بشه. بابام غرولند کنان گفت هرجور راحتی آقا رضا بعدم پاشد رفت. خاله مریم از اتاقم اومد بیرون با چشمای پف کرده زندایی پاشد بغلش کرد و با خودش بردش.
دایی رضا خیلی پیگیر بود و فردای اون روز رفت دنبال کار های خاله و زمینه ی جابجایی خاله و ساکن شدنش توی خونه ی خودش رو فراهم کرد و بعدم رفته بود که با نفوذی که داشت مغازه ی مسعود رو از پلمپ در بیاره و اونم فسخ کنه. باورش سخت بود ولی دایی همه ی اینکارا رو توی یک روز انجام داد و روز بعدش زنگ زد بهم که اگه بیکاری امروز بیا کمک خالت اثاث کشی منم قبول کردم و با کله رفتم و گفتم صحنه ای چیزی ببینم شاید.
خلاصه رفتم و رسیدم خونه ی خاله و دیدم دوتا کارگر دارن وسایل رو بار ماشین میکنن و دایی هم اونجا بود که اومد سمتم و گفت من باید امروز برم ماموریت و نیستم ته پنج روز دیگه ، خالت هرچی خواست واسش تهیه کن بعدا من باهات حساب می کنم. حسابی خر کیف شدم از اینکه منو جزو آدما حساب کرده دایی رضا و از طرفی هم اینکه داشت خاله رو میسپرد دست من خوشحال تر بودم.
وقتی همه ی وسایل رو بار زدن و رفتیم سمت خونه ی دایی و وسایل رو پیاده کردیم اون دوتا کارگر رو فرستادیم برن تا خودمون جا بدیم وسایل رو. زیر زمین دایی سر جمع شصت متر نمیشد یه اشپزخونه ی کوچیک و یه اتاق سه در چهار با یه هال حدودا ۲۵ متری. خاله با دیدن این اوضاع بغضش گرفت و گفت خدا لعنتت کنه مسعود که منو به این وضعیت انداختی سعی کردم ولسه دلداری دستی به پشتش بکشم که خودش چرخید طرفم و چادرش افتاد و منو محکم بغل کرد و گریه می کرد منم طاقت نیاوردم و یکم گریه کردم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم خاله بیا وسایلت رو جا بدیم با گریه هیچی درست نمیشه خاله هم گفت باشه عزیزم و بعدم خرکتی زد که انتظارش رو نداشتم دکمه های مانتوی بلندش رو باز کرد و همون تاپ چند روز پیشی هنوز تنش بود اما سوتینش مشکی بود اینبار. خاله مانتوش رو در اورد منم با چشمام مشغول خوردن بدنش بودم و خالا اصلا تو این فازا نبود و مشغول شدیم. تا وسایل رو چیدیم و حاضر شد خونه ساعت شده بود ۱۰ که زندایی از بالا اومد پایین و گفت بیایین واسه شام بالا و ما هم رفتیم بالا. زندایی دامن نسبتا بلندی پوشید بود اما ساق پاش دیده میشد و منم حسابی دید زدم اما خاله موقع بالا رفتن مانتوش رو پوشیده بود و جلوی دایی خودش رو پوشید. شام رو که خوردیم خاله پاشد گفت ارسلان جان خاله دستت درد نکنه خیلی کمکم کردی امروز که منم گفتم اولا وظیفه بود خاله دوما هنوز پایین کار داری و تنهایی نمی تونی انجامش بدی که زندایی و دایی که اصلا از صبح نیومده بودن کمک گفتن ارسلان میاد کمکت میده امشبم بخوابه همینجا. از دست دایی خیلی ناراحت شدم که اصلا نیومد کمک بده به من به چشم کارگر نگاه می کرد اما از زندایی اصلا چون میدونستم دیسک کمر داره و نمی تونه کار کنه. کلا اخلاق داییم این بود به همه دستور میداد و این خیلی روی مخ من بود.
زنگ زدم به مامانم و گفتم امشب پیش خاله میمونم و نمیام خونه بعدم رفتیم با خاله پایین خاله گفت میرم لباسم رو عوض کنم و راحت کار کنیم مشغول چیدن وسایل بودم که خاله از اتاق اومد بیرون یه دامن مشکی کلوش دار تا بالای زانوش پوشیده بود و یه تاپ بندی زرد اما چیزی که بیشتر توجهم رو جلب می کرد این بود که بندهای سوتینش معلوم نمیشدن. خیلی منظره برام سکس بود و شق کرده بودم و واقعا اون لحظه جق لازم بودم وگرنه کاری میکردم که بعدا پشیمون میشدم. خاله مریم رو میشناختم و مطمئن بود قصد و غرضی از این کارش نداره و صرفا چون بشدت گرمایی بود و کولر زیر زمین هنوز راه نیفتاده بود. سعی کردم بی جنبه بازی در نیارم و خودمو مشغول چیدن وسایل کنم اما یه لحظه خاله جلوم خم شد که از روی زمین میز رو باهام برداریم هردوتا سینش رو دیدم و واقعا بیقرار شدم و شق کردم. کشف کردن ریز به ریز بدن کسی که از بچگی تو کفش بودم واقعا برام لذت بخش بود دوتا ممه سفید و گرد و خوردنی ! میز رو جا دادیم با خاله و خاله گفت واسهامشب کافیه دیه نمی تونم و کمر درد شدم بعد یه قالی وسط هال انداختیم و من یه طرف خوابیدم خاله هم یه طرف دیگهی قالی و خاله مدام از کمر دردی مینالید که یهو گفتم خاله میخوای ماساژت بدم که گفت نه خاله جان فقط اون پماد پیروکسیکام رو از توی کمد برام بیار ...