انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

خاله مریم، جنده ی مذهبی


مرد

 

نام داستان: «خاله مریم، جنده ی مذهبی!»


فصل اول: ده قسمت
فصل دوم: در حال نگارش
     
  
مرد

 
سلام دوستان مجددا با یه داستان دیگه در خدمتتون هستم
خیلی خوشحالم که دوباره فرصت نوشتن دارم امیدوارم مثل دوتا داستان قبلی مورد توجه قرار بگیره
سعی کرد توی این داستان یه تغییر رویه ای توی نگارشم داشته باشم
داستان هر شنبه عصر ساعت ۵ آپلود میشه و قسمت اول هم فردا ساعت پنج تقدیم حضورتون میشه

امیدوارم دوسش داشته باشید
     
  
مرد

 
قسمت اول

-وای خدام مرگم بده چرا ؟
این دیالوگی بود که باهاش بیدار شدم نگاهی به صورت مادرم انداختم که چشماش پر از اشک بود. با اضطراب پرسیدم مامان چی شده؟ هق هق کنان و بریده بریده گفت :
-مسعود شوهر خاله مریم رو دیشب تو مغازش گرفتن
+چرا؟
-مثل اینکه تو مغازش مواد میفروخته و یکی از همسایه ها لوش میده و میان می گیرنش
+خب حالا که چیزی نشده ولش می کنن
-نه مثل اینکه نزدیک پنج کیلو تریاک تو مغازش جا ساز کرده بوده
+خب بازم دلیل نمیشه تو بخوای اینجوری گریه کنی
-من مشکلم اون نیست ناراحت آبرویی هستم که از خانوادمون ریخت. خداروشکر آقاجونم مرد و این روزا رو ندید


مادرم حق داشت گریه کنه چون خانواده ی مادریم خانواده ی آبرودار و مذهبی ای بودن و این اتفاق واقعا باعث رسوایی و ابروریزی بود. خانواده ی مادری من تشکیل میشه از چهارتا بچه به اسم های مرجان و مریم و مرضیه و رضا ؛
مادر خودم مرجان ۴۸ سالشه و بعد از اون دایی رضا با ۴۵ سال و بعد از اون خاله مریم ۴۰ ساله و بعد از اون هم خاله مرضیه که ۳۸ سالشه.


خلاصه فوری مادرم لباس پوشید و آماده شد و گفت بریم پیش خالت تنهاست گناه داره بعدم بابا مارو رسوند در خونه ی خاله وقتی رفتیم تو خیال نمی کردم خاله رو با این سر و شکل ببینم. یه دامن کوتاه تا زانوش پوشیده بود و با تاپ یقه بازی که تا نزدیکی نوک سینه هاش رونشون میداد و سوتین جیگری رنگی که به سفیدی بدنش بدجور میومد اما همه ی زیبایی های این منظره ی سکسی و جذاب ناگهان تحت تاثیر گرفتن شوهرخالم قرار گرفت و با زجه و مویه های خاله مریم ، آتیش شهوتم خاموش شد و رفتم یه گوشه نشستم. توی این ۲۵ سالی که از سنم میگذره هرگز یادم نمیاد که خاله مریم رو اینجوری دیده باشم. همیشه جلوم خودشو می پوشوند و لباس های بلند و گشاد میپوشید و همین امر باعث میشد که تا حالا به چشمم نیاد. راستش من از زمانی که به سن بلوغ رسیدم مدام تو نخ زنا و دخترای فامیلمون بودم این وسط دو نفر بیشتر از همه توجهم رو جلب می کردن و یکیش زندایی فرشته ، زنِ دایی رضا بود که واقعا زیباییش مثال زدنی بود و با موها و ابرو های قهوه ای رنگش دل ادمو می برد و اون یکی هم همین خاله مریم بود که عاشق قیافش بودم اما اون مثل زندایی لباس های راحتی جلوم نمی پوشید و همین کارش باعث شد کم کم ازش سرد بشم و دیگه تو نخش نباشم چون بالاخره وقتایی که زندایی رو میدیدم سوژه ای واسه جقم جور میشد نهایتا اما خاله مریم هیچ سوژه ای باقی نمی گذاشت و تموم راه ها رو با اون چادر لعنتیش می بست.


خلاصه که مامان خاله رو دلداری داد و بهش گفت بیا بریم خونه ی ما اینجا تنهایی نشین دق می کنی از فکر و خیال. خاله هم گفت هیچوقت فکرشم نمی کردم مسعود اینکاره باشه در امدش چند ماهی میشد زیاد شده بود اما بهم گفت سودر مارکت های اطرافش جمع کردن و برای همین مشتریاش زیاد شدن. مامان بازم دلداریش داد و خاله رو برد تو اتاق تا لباس عوض کنه منم تو این زمان کم وقتی خاله داشت از زمین بلند می شد و پشتش به من بود حسابی دیدش زدم پوست خاله به شدت سفید بود و مثال اروپایی ها بود و سینه هاش هم بین ۷۵ تا ۸۰ به نظر می رسیدن اما نقطه ی شهوت انگیز ماجرا و جایی که کل این داستان قراره حول محورش بچرخه کون خاله مریم بود که واقعا بزرگ بود و چاق یجورایی به بقیه اعضاش تناسب نداشت و زیادی بزرگ بود.


مامان خاله رو آورد خونمون و از من خواست اتاقمو‌در اختیارش قرار بدم و منم همینکار رو کردم خاله رفت تو اتاقم خوابید. تو همین اوضاع بود که دایی رضا و زندایی فرشته اومدن اونجا و دایی گفت مریم رو بیدار کنین ببرمش خونه خودمون که بابام بهش برخورد و گفت اینجا مگه چشه؟ که دایی که یه آدم خشک و مذهبی بود گفت اونجا خونه ی برادرشه اگه بخواد راحت میتونه روسریش رو برداره و راحت تره تازه فردا میرم دنبال کارای فسخ اجاره نامه ی خونه و میدم زیر زمین خونه رو تر تمیز کنن که بیاد پیش خودم ساکن بشه. بابام غرولند کنان گفت هرجور راحتی آقا رضا بعدم پاشد رفت. خاله مریم از اتاقم اومد بیرون با چشمای پف کرده زندایی پاشد بغلش کرد و با خودش بردش.
دایی رضا خیلی پیگیر بود و فردای اون روز رفت دنبال کار های خاله و زمینه ی جابجایی خاله و ساکن شدنش توی خونه ی خودش رو فراهم کرد و بعدم رفته بود که با نفوذی که داشت مغازه ی مسعود رو از پلمپ در بیاره و اونم فسخ کنه. باورش سخت بود ولی دایی همه ی اینکارا رو توی یک روز انجام داد و روز بعدش زنگ زد بهم که اگه بیکاری امروز بیا کمک خالت اثاث کشی منم قبول کردم و با کله رفتم و گفتم صحنه ای چیزی ببینم شاید.


خلاصه رفتم و رسیدم خونه ی خاله و دیدم دوتا کارگر دارن وسایل رو بار ماشین میکنن و دایی هم اونجا بود که اومد سمتم و گفت من باید امروز برم ماموریت و نیستم ته پنج روز دیگه ، خالت هرچی خواست واسش تهیه کن بعدا من باهات حساب می کنم. حسابی خر کیف شدم از اینکه منو جزو آدما حساب کرده دایی رضا و از طرفی هم اینکه داشت خاله رو میسپرد دست من خوشحال تر بودم.


وقتی همه ی وسایل رو بار زدن و رفتیم سمت خونه ی دایی و وسایل رو پیاده کردیم اون دوتا کارگر رو فرستادیم برن تا خودمون جا بدیم وسایل رو. زیر زمین دایی سر جمع شصت متر نمیشد یه اشپزخونه ی کوچیک و یه اتاق سه در چهار با یه هال حدودا ۲۵ متری. خاله با دیدن این اوضاع بغضش گرفت و گفت خدا لعنتت کنه مسعود که منو به این وضعیت انداختی سعی کردم ولسه دلداری دستی به پشتش بکشم که خودش چرخید طرفم و چادرش افتاد و منو محکم بغل کرد و گریه می کرد منم طاقت نیاوردم و یکم گریه کردم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم خاله بیا وسایلت رو جا بدیم با گریه هیچی درست نمیشه خاله هم گفت باشه عزیزم و بعدم خرکتی زد که انتظارش رو نداشتم دکمه های مانتوی بلندش رو باز کرد و همون تاپ چند روز پیشی هنوز تنش بود اما سوتینش مشکی بود اینبار. خاله مانتوش رو در اورد منم با چشمام مشغول خوردن بدنش بودم و خالا اصلا تو این فازا نبود و مشغول شدیم. تا وسایل رو چیدیم و حاضر شد خونه ساعت شده بود ۱۰ که زندایی از بالا اومد پایین و گفت بیایین واسه شام بالا و ما هم رفتیم بالا. زندایی دامن نسبتا بلندی پوشید بود اما ساق پاش دیده میشد و منم حسابی دید زدم اما خاله موقع بالا رفتن مانتوش رو پوشیده بود و جلوی دایی خودش رو پوشید. شام رو که خوردیم خاله پاشد گفت ارسلان جان خاله دستت درد نکنه خیلی کمکم کردی امروز که منم گفتم اولا وظیفه بود خاله دوما هنوز پایین کار داری و تنهایی نمی تونی انجامش بدی که زندایی و دایی که اصلا از صبح نیومده بودن کمک گفتن ارسلان میاد کمکت میده امشبم بخوابه همینجا. از دست دایی خیلی ناراحت شدم که اصلا نیومد کمک بده به من به چشم کارگر نگاه می کرد اما از زندایی اصلا چون میدونستم دیسک کمر داره و نمی تونه کار کنه. کلا اخلاق داییم این بود به همه دستور میداد و این خیلی روی مخ من بود.
زنگ زدم به مامانم و گفتم امشب پیش خاله میمونم و نمیام خونه بعدم رفتیم با خاله پایین خاله گفت میرم لباسم رو عوض کنم و راحت کار کنیم مشغول چیدن وسایل بودم که خاله از اتاق اومد بیرون یه دامن مشکی کلوش دار تا بالای زانوش پوشیده بود و یه تاپ بندی زرد اما چیزی که بیشتر توجهم رو جلب می کرد این بود که بندهای سوتینش معلوم نمیشدن. خیلی منظره برام سکس بود و شق کرده بودم و واقعا اون لحظه جق لازم بودم وگرنه کاری میکردم که بعدا پشیمون میشدم. خاله مریم رو میشناختم و مطمئن بود قصد و غرضی از این کارش نداره و صرفا چون بشدت گرمایی بود و کولر زیر زمین هنوز راه نیفتاده بود. سعی کردم بی جنبه بازی در نیارم و خودمو مشغول چیدن وسایل کنم اما یه لحظه خاله جلوم خم شد که از روی زمین میز رو باهام برداریم هردوتا سینش رو دیدم و واقعا بیقرار شدم و شق کردم. کشف کردن ریز به ریز بدن کسی که از بچگی تو کفش بودم واقعا برام لذت بخش بود دوتا ممه سفید و گرد و خوردنی ! میز رو جا دادیم با خاله و خاله گفت واسهامشب کافیه دیه نمی تونم و کمر درد شدم بعد یه قالی وسط هال انداختیم و من یه طرف خوابیدم خاله هم یه طرف دیگه‌ی قالی و خاله مدام از کمر دردی مینالید که یهو گفتم خاله میخوای ماساژت بدم که گفت نه خاله جان فقط اون پماد پیروکسیکام رو از توی کمد برام بیار ...


     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
عالی بود حالا ببینیم بقیش جی از اب در میاد
﷼﷼
     
  

 
قسمت اول که خوب بود اما با احترام به نویسنده اینجور داستانا رو فقط باید صبر کنی آخرین قسمت که آپ شد بخونی.داستانی که هفته ای چند قسمت آپ میشد عاقبت نداشتن چه برسه به داستانای هفته ای یه قسمت.
     
  

 
عالیی
     
  
مرد

 
قسمت دوم
پماد رو پیدا کردم و اونو به خاله دادم، خاله گفت ارسلان خب من که نمی تونم خودم بمالمش به کمرم.
اصلا تو این خیالا نبودم که خودم باید بمالمش به کمرش ، چشمام برقی زد و گفتم چشم خاله، بعد خاله به شکم خوابید و خودش تاپش رو کشی بالا تا زیر سوتینش ؛ عجب منظره ی زیبایی بود دامن خاله زیر بدنش گیر کرده بود و حسابی چسبیده بود به کونش و اون کون خوش فرمش رو به معرض نمایش گذاشته بود و از طرفی هم سفیدی کمرش بدجوری قلقلکم میداد تا به خودم اومدم شق کرده بودم ...
دامن خاله رو دادم بالا و مهلت ندادم چیزی بگه و بی مقدمه کیرمو از کنار شرتش تا دسته فرو کردم تو کوسش و خاله هم با ای جان گفتنش همراهیم می کرد و مدام از سر لذت ناله می کشید ...

-ارسلان خاله چرا معطلی؟ بزن اون پماد رو شاید دردم یکم آروم تر بشه بتونم بخوابم

با صدای خاله به خودم اومدم ؛ تو خیالم تا کجاها که پیش نرفته بودم ... کاش میشد

پماد رو به کمر خاله مالیدم و تو همین حین کیرم به شق ترین حالت ممکن رسید ، بعد از مالیدم پماد خاله تاپش رو پایین کشید اما تکون نخورد ؛ بلند شدم رفتم سمت دستشویی و لحظه ی اخر چرخیدم و باز نگاهی به اون کون خوشفرم و گرد خاله انداختم و رفتم تو و کیرم و از زندون خودش آزاد کردم و یکم مایع دستشویی کف دستم ریختم و شروع کردم به جق زدن. به ده ثانیه نکشید که آبم با شدت تمام روی دیوار پاشید ، هیچوقت اینقدر ازم آب نرفته بود.
بعد از ارضا شدنم از کارم پشیمون شدم و عذاب وجدان داشتم. از دستشویی که اومدم خاله خوابیده بود و پتو کشیده بود روش منم رفتم و خوابیدم و انقد خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
روز بعد با صدای کشیدن وسایل از خواب پاشدم ...

-چه عجب بالاخره بیدار شدی ؛ بدو یه آب به صورتت بزن بیا بریم بالا صبحانه بخوریم فرشته زحمتش رو کشیده
+صبح بخیر خاله جان شما بهتر شدی؟
-آره عزیزم بهترم فقط الان گشنمه زودباش

رفتیم بالا پیش زندایی وقتی دیدمش فکم افتاد یک شلوار کشی خیلی جذب و تاپ زرد رنگ که همه ی اندام هاش رو به نمایش میگذاشت ؛ خاله که با حجاب کامل اومده بود بالا وقتی نوع پوشش زندایی جلوی من رو دید گفت مگه رضا نیست؟ زندایی هم گفت حواست کجاست گفت که میره ماموریت و پنج روز نیست؛ خاله مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه با شوق چادر رنگیش رو از سرش انداخت بعدم یکی یکی دکمه های مانتوش رو باز کرد و درش اورد و رو به زندایی گفت کاش زودتر می گفتی که اینهمه خودمو پارچه پیچ نمی کردم. بعدم حرفاشون با هم گل انداخت و شروع کردن بگو بخند و صبحانه خوردن، منم کنارشون مشغول بودم هم میخوردم و هم اینکه مشغول حرف بودنشون باعث میشد من راحت تر دیدشون بزنم تا اینکه بحثشون رفت سمت کمر درد زندایی و خاله هم گفت منم دیشب کمر درد شدم و بعد زندایی بهش اسم داروهایی که میخوره رو گفت این وسط اسم یه روغن که از مار می گیرن و خیلی هم گرون بود رو کشید وسط و گفت قبلا میزدم خیلی تاثیر می گذاشت و تازگیا نزدم و از خاله خواست بعد برن تو اتاق بالا تا خاله اونو به کمرش بماله.
توی دلم داشتم فحشش میدادم و می گفتم لامصب تو که همه جات رو ریختی بیرون جلوی من لااقل بزار لختتم ببینم ...
بعد از جمع کردن سفره ی صبحانه از زندایی تشکر کردم و رفتم سمت پایین که وسایل رو جا بدم و زودتر برم به کارام برسم.خاله هم گفت منم کمر زندایی رو چرب کنم میام کمکت خاله گفتم باشه و رفتم پایین چندتا وسیله ی نسبتا سنگین روجا دادم اما ذهنم همش مشغول اندام زندایی و خاله بود؛ دوتا از کراشای من که کلی از جق هامو به یادشون زده بودم حالا باهم تو یه خونه هستن کنار هم و حالا هم بالا خاله داره کمر ناز فرشته جون رو میماله؛ با همین افکار موذی کم کم وسوسه شدم برم بالا و حداقل گوش وایسم. در سمت حیاط رو باز کردم و پاورچین پاورچین اومدم روی حیاط؛ چون زیر زمین هم از داخل ساختمون راه داشت وهم از روی حیاط و خاله از داخل رفته بود بالا پیش زندایی امکانش خیلی کم بود از روی حیاط بخواد بیاد پایین ، خودمو اروم رسوندم پشت پنجره از شانس خوبم پرده یکم کنار بود و داخل رو می دیدم زندایی خوابیده بود به شکم و خاله براش کرم می مالید از دیدن این صحنه شق کردم و دستمو بردم تو شلوارم و مشغول مالیدن کیرم شدم از سفیدی بدن زندایی لذت می بردم.
کار خاله تموم شد زندایی بهش گفت بیا برا خودتم بمالم تو هم خسته شدی خاله گفت من دیشب ارسلان برام با پیروکسیکام مالیده اینو که خاله گفت :زندایی گفت جووون ارسلان هم مالیده پس؟ خاله با حالتی که یکم انگار از حرف در رفته از دهنش ناراحت باشه گفت
- خب پسر خواهرمه محرم منه؟
+ من که حرفی ندارم ولی من تیپت رو قبلا هم جلو ارسلان دیدم اون موقع که بچه بود و دهنش بوی شیر میداد تو خودتو می پیچیدی تو چادر و یه شاخه مو هم ازت معلوم نبود حالا که بزرگ شده یادت افتاده محرمه تازه تو جلو داداشت اینجوری نمی گردی که جلوی ارسلان می گردی حق بده یکم مشکوک بشم بهت که یهو اینجوری عوض شدی
-بخدا چیزی نیست بین ما اما خب اون روزی که مسعود رو گرفتن اومد خونمون و من همینجوری لباس پوشیده بودم حتی از این هم یکم باز تر اما چون حالم خوب نبود نرفتم عوض و همینجوری جلوش بودم و اونم بدجوری خیره بود بهم فک می کرد نمی فهمم اما من تو حالت سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم و شاید باورت نشه چه لذتی بردم از اینکه تونستم با بدنم یه پسر جوون رو که میتونه چند تا دوست دختر داشته باشه رو تحریک کنم
+وای مریم جدی میگی منم حسم همینو میگه بهم بعضی وقتا امروز صبح هم همین احساس رو کردم

با شنیدن حرفای خاله و زندایی هم امیدوار میشدم هم ناامید نمی دونستم الان چند چندم ، خاله لذت میبرد از اینکه دیدش میزنم اما از طرفی هم بهم انگ چشم چرونی داشت میخورد و ممکن هرلحظه این بازی از طرف این دوتا تموم بشه و به حالا قبل برگرده پوششون.

+مریم بچرخ تا کرم رو برات بمالم
-باشه
+جوووون ارسلان حق داشته اونجوری دیدت بزنه

بعدم یه اسپنک به باسن خاله زد و باسن خاله به لرزه در اومد

زندایی یه کرم از کرم رو زد به کمر خاله و مشغول مالیدن شد و کم کم دستاش میرفت بالاتر و تا نزدیکی سوتین خاله میرفت و این کاملا مشخص بود. بعد زندایی نشیت رو باسن خاله و به حالتی که مثلا داره تلمبه میزنه خودشو عقب و جلو می کرد

-فرشته ! مطمئنی داری کرم میمالی؟
+کرم تموم شد مریمی الان دارم میکنمت من ارسلانم

بعد دوتاشون زدن زیر خنده ؛ کیرم در شق ترین حالت خودش بود و داشت شلوارمو جر میداد؛ از قفس آزادش کردم و مشغول ور رفتن باهاش شدم
زندایی از پشت دراز کشید روی خاله و گردن خاله رو می بوسید که خاله یهو بلند شد و گفت شوخی دیگه بسه ممکنه ارسلان بیاد بالا یا اینکه صدامون رو بشنوه و گفت باید بره پایین. سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم پایین و خودمو مشغول کار نشون دادم خاله دو دقیقه بعد اومد پایین در حالی که صورتش قرمز شده بود ...
     
  
مرد

 
دوستان عزیزم من واقعا معذرت میخوام که همون اول بد قول شدم اما واقعا توی بحران روحی شدیدی بودم نمی تونستم بنویسم
جبران میکنم
     
  
مرد

 
داداش حداقل 3 قسمت آپلود میکردی 3 هفته نبودی
داستان خوبی بوده تا اینجا
     
  
مرد

 
قسمت سوم
-سلام خاله چی شد زندایی بهتر شد
+آره بهتره داره کاراش رو می کنه. میگم خاله میخوای تو برو دیگه خسته میشی
-بزار اینا رو هم جا بدیم من دیگه میرم خاله جان

تو همین لحظه بود که گوشیم زنگ خورد مامانم بود :
-الو سلام مامان خوبی
+سلام پسرم قربونت برم چیکار می کنی
-مشغول جا دادن وسایلیم با خاله
+ارسلان بابا بزرگت فوت کرده بابات میخواد هرچی زودتر بره شهرستان منم دارم باهاش میرم تو نمیخوای بیای؟
-واااای چی شد این سقط شد؟
+ک مثل اینکه دیشب یکی از انبار هاش اتیش می گیره سکته اینم عاشق مال دنیاس سکته میکنه مینیره حالا میای یا نه؟
-نه مامان من حوصله ی این قوم الظالمین رو ندارم از همشون متنفرم شما برین

خانواده ی پدری من بر خلاف خانواده ی مادرم که مذهبی و سنتی هستن خانواده ی اوپن مایند و پولدار هستند. اونا سر ازدواج پدرم با مادرم اونو تقریبا از خانوادشون طرد کردن و واسه ی همین هم ما یه شهر دیگه زندگی می کنیم کنار خانواده ی مادریم. پدرم قبل از ازدواجش با مادرم تو شرکت پدربزرگم کار می کرد اما بعد از ازدواج پدربزرگم از اونجا بیرونش کرد و پدرم شد یه کارمند ساده توی شهر خودمون.

بعد از مکالمه با مادرم قرار بر این شد که من این چند روزی که اونا میرن پیش خانواده ی پدریم من پیش خاله بمونم که اونم تنها نباشه... هم من خوشحال بودم و هم خاله ته دلش خوشحال بود اما به صورت دیگه ای بروزش داد و گفت چه خوبه که پیشم هستی تا تنها نباشم. تا ظهر با خاله خونه رو اماده کردیم و زندایی برای ناهار صدامون کرد بالا و رفتیم ناهار بخوریم. زندایی باسش رو عوض کرده بود و محجبه شده بود روسری سر کرده بود و پیرهن آستین بلند تن کرده بود و ساپورت تنگ و مشکی پوشیده بود اندامش بشدت تو چشم میزد و من محوش شدم و با صدای خاله که گفت ماشالا عروسمون هنوزم مثل روزای اول دلبره ...
سفره رو رو زمین انداختیم و نشستیم من و خاله نشستیم کنار هم بعدم خودش نشست روبروی ما وقتی نشست سیخ ساپورش پاره بود و یه مقدار از رون سفید و شورت فسفری و ساتنش معلوم بود. سر سفره هم غذا میخوردم هم حسرت این بدن ناب زندایی رو ؛ قفلی زده بودم لای پاش و سیر از دیدن نمی شدم. بعد از ناهار به خاله گفتم میرم پایین دراز بکشم خسته شدم بعدم گوشیمو گذاشتم روی ضبط صدا و گذاشتم بمونه خیلی کنجکاو بودم ببینم بازم راجبم حرف میزنن یا نه. رفتم پایین اما نخوابیدم چون طاقت نداشتم تا گوشیم برسه دستم و اروم اروم اومدم رو حیاط تا ببینم چه خبره بالا ، زندایی و خاله داشتن ظرفا رو جمع می کردن میشستن صدایی ازشون نداشتم کارشون که تموم شد اومدن سمت هال و رو مبل نشستن ولی انگار صمیمی تر از قبل بودن خاله گفت :
-ولی ممکنه بفهمه و آبروریزی بشه کاش بیخیال میشد
+ من اونو رامش می کنم تو غصه نخور البته اگه بویی ببره یا بفهمه.
-چمیدونم من هنوز دو دلم نمی تونم هضمش کنم
+ای بابا مریم چقد ناز میاری تا رضا نیست میتونیم یکاری کنیم وگرنه بعدش نمیشه. ایرج ماه دیگه بازنشسته میشه و اونوقت دیگه معلوم نیست رضا چجوری بهش ماموریت بخوره یا اینکه اصلا بفرستنش بره؛ این خیلی خر پوله داداشت فک می کنه با این چندغاز پولی که به من میده زندگیش میگذره اما ایرج خوب میرسه بهم. اونروز هم که اثاث کشی می کردی ایرج همراه رضا اومده بود اگه یادت باشه همون مرد چهارشونه که جلوی سرش کم مو بود.
-خب فهمیدم کیو میگی اما دقیقا متوجه نمیشم قراره چیکار کنم
+تو قرار نیست کاری بکنی ایرج قراره اون کوس کوچولوت که الان چندوقتیه خیس میشه ولی چیزی توش نمیره رو یک ساعتی اجارش کنه البته بعید میدونم فقط به کوست بسنده کنه مرتیکه ی سگ حشر
-خب توقع داری برم جلو مثل جنده ها بگم بیا منو بکن؟؟ من نمی تونم
+نه عزیز من اونروز ایرج تو رو دیده و امارت رو از خودم گرفت و گفت براش جورت کنم اون ازت خوشش اومده
-میخوام خوشش نیاد مرتیکه ی هیز
+خب بزار پیش خودت بهش زنگ بزنم بهش بگم

از بین حرفاشون یچیزایی عایدم شد ولی نه کاملا زندایی زنگ زد و صداش رو گذاشت رو بلندگو ایرج همون اول صحبت گفت
+چخبر از عروس تازه ی من
- عروس رضایت به حجله نمیده با اینکارت و اصرار بیش از حدت آبروی منم پیش خواهر شوهرم بردی و فک می کنه جندم
+مگه نیستی؟
-بشکنه این دست که نمک نداره
+فری بهش بگو آزادی شوهرش رو اگه میخواد باید دو‌سه باری به کوسش زحمت بده و این کیر ما رو به غلامی قبول کنه
-باشه بهش میگم ولی قول نمیدم بازم

زندایی نگاه کرد به خاله و گفت لعنت بهش منو با ترفیع و افزایش حقوق داداشت خام کرد و دوساله که سوارمه تو رو هم با آزادی مسعود میخواد رام کنه خاله با دستاش دو طرف سرش رو گرفته بود و گفت قبوله بگو امشب بیاد اما فقط همین یباره باید صبر کنه ارسلان بخوابه بعد بیاد. زندایی هم گفت جوش نزن اول خودم بهش سواری میدم بلکه یکم عطشش بخوابه بار اولی اذیتت نکنه اخه کیرش بدجور کلفت و درازه بعدم اصلاح کردی یا بهت تیغ بدم این ایرج بدجوری از مو بدش میاد که خاله گفت نترس من لیزر کردم صافه صافم. زندایی گفت عیب نداره آماده باش امشب ارسلان خوابید بیای بالا پیشمون فقط طول نکشه این واسم کوس و کون نمیزاره همیشه هروقت میاد تاخیری میخوره یا شیره میکشه حداقل دو ساعت رو کاره.
خاله پرسید اگه ارسلان بفهمه چی زندایی گفت دیگه مجبوریم علاوه بر ایرج به اونم بدیم از شنیدن این حرف زندایی کیرم یه حالی شد و دلش میخواست زودتر به مراد دلش برسه. خلاصه خاله و زندایی با هم بستن و خاله اومد که بیاد پایین من سریع دراز کشیدم و خودمو مشغول تی وی نشون دادم خاله اومد و گوشی منم بهم داد و گفت بالا جاش گذاشتی. زیاد حال خوبی نداشت خاله و تو فکر بود همش من ازش پرسیدم اما به مسعود شوهرش ربطش داد و بعد گرفت خوابید. هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم و ویس ضبط شده رو پلی کردم بعد اینکه رفتم پایین خاله به زنپایی گفت سیخت پاره بود فرشته زشت شد جلو ارسلان نتونستم بگم زندایی هم گفت خودم میدونستم از عمد اینو پوشیدم دیدی چطور محو تماشای کوسم بود میگم که تو کف جفتمونه چندسال خاله گفت لعنت بهت فری بچه ی خواهرمو جقی کردی و بعد زدن زیر خنده بعدم دیگه همون جریاناتی که خودم از پشت پنجره شنیدم رو گفتن به هم دیگه فقط تو آخرین لحظه که خاله داشت میومد پایین و من نمی شنیدم زندایی بهش گفت ارسلان بیدار موند و نخوابید تو خودت ۱۱ بیا بالا من ارسلان رو رام می کنم اصلا جوشش رو نزنی.
هندزفری رو در آوردم و بی صبرانه منتظر اتفاقات غیرقابل پیش بینی شب بودم نمی دونستم بالاخره کدوم یکی از این دوتا سهم من میشن امشب خاله؟ زندایی؟ جفتشون؟ یا اینکه در بدبینانه ترین حالت هیچ کدومشون و من دقیقا از همین مورد آخر می ترسیدم ...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاله مریم، جنده ی مذهبی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA