قسمت هشتمزندایی بعد سکس یکم کمر درد شده بود و به سختی راه می رفت از طرفی ورود یهویی و خشک کیرم به کونش باعث شده بود یکم گشاد گشاد راه بره البته زندایی یکم پیاز داغش رو داشت بیشتر می کرد ، دل تو دلم نبود که واکنش خاله مریم رو ببینم با خودم چندتا راه رو رفتم و برگشتم و به تک تک واکنش هایی که ممکن بود بده فک کردم و براشون جواب آماده کردم اون خودشم پاش گیر بود و زیر ایرج خوابیده بود و من اینو میدونستم بنابراین اگه چیزی میگفت من حوابشو داشتم که بهش بدم.با زندایی رفتیم پایین خاله تو آشپزخونه بود وقتی اومد پیش ما صورتش برافروخته بود و قرمز شده بود وقتی زندایی رو دید گفت چی شدی که گفت هیچی پام پیچ خورد کمرم هم دوباره درد گرفته. خاله هم گفت ای بابا حالا بیا بشین الان ناهار آماده میشه، اولش استرس داشتم اما کم کم استرسم تموم شد و منم خودمو کلا زدم به اون راه و با زندایی و خاله مشغول حرف زدن شدیم. بعد از ناهار زندایی گفت که میره بالا بخوابه و بعد به خاله گفت من ساعت چهار میخوام برم خرید لباس اگه میایی بیا با هم بریم که خاله هم قبول کرد و گفت باشه همینطور که زندایی داشت میرفت بالا خاله هم سریع رفت دستشویی منم زندایی رو صدا زدم برگشت لباشو محکم و حسابی خوردم و بعد بهش گفتم فک کنم عصبی بود که زندایی گفت نه بابا این حشری شده الآن نیازش داره فوران میکنه امشب کاری می کنم خودش بیاد التماست کنه که بکنیش ، تو فقط صبر کن ...زندایی که رفت منم رفتم و روی مبل دراز کشیدم و منتظر بودم خاله از دستشویی بیاد ، دیدم خیلی طولش داد و بعد ده دقیقه اومد بیرون. یه لحظه تعجب کردم آخه خاله با شلوار رفت دسشتویی و حالا با دامن اومد بیرون ، حدس خودم اینو میگفت که شاید خودارضایی کرده باشه و راحت تر میخواسته دستش به کوسش برسه اما نه این نمی تونست دلیلش باشه. پیام دادم به زندایی و گفتم وقتی یکی با شلوار میره دستشویی ولی با دامن میاد بیرون معنیش چیه؟ که زندایی کلی ایموجی خنده فرستاد و تهشم نوشت یعنی من میخارم گفتم حدی؟ که نوشت آره مخصوصا اگه خوابید و یکاری کرد دامنش بره بالا پاهاشو ببینی بعدم نوشت دلم میخواد صدای ناله هاش تا بالا بیاد و خندید گفتم خدا از زبونت بشنوه.خاله اومد طبق معمول همیشه وسط هال یه بالش انداخت و یه روانداز هم کشید رو خودش و روی پاهاش رو نپوشوند ولی دامنش روی پاهاش بود ناامید شدم از اینکه بخواد بخاره تا اینکه دیدم یه پاش رو جمع کرد و این باعث شد ساق بلوریش بیفته تو چشم ، تو دلم گفتم زندایی دهنت سرویس که اینقدر آدم شناس خوبی هستی...یکم گذشت دیدم خاله تو گوشیش هست گفتم خاله میشه بیام کنارت منم دراز بکشم دلم برا مامانم تنگ شده بوی مامانمو میدی خاله...خاله نگاهی بهم کرد ، تو چشماش یه برقی بود که خبرای خوبی رو به همراه داشت با خودش و بعد بهم گفت :-بچه ی لوس خجالت بکش نا سلامتی برا خودت مردی شدی+خاله مردا همیشه ی خدا بچه هستن اینو خودت میگفتی همیشه-پررو +حالا بیام خاله؟-بیا عزیزم مگه میتونم بگم نیا رفتم کنارش دراز کشیدم خاله به پهلو خوابیده بود و پشتش به من بود سرمون روی یه بالش بود از پشت بغلش کردم و گردنش رو بوسیدم و گفتم مرسی خاله جون بعدم از پشت محکم بغلش کردم جوری که کیر شق شدم چسبید به باسنش و مطمئن بودم حس می کنه کیرمو ضربان قلبش رو حس می کردم که چقد بالاس اما خودشو سرگرم گوشی کرده بود و خودشو زده بود به اون راه ... شروع کردم به بو کشیدن موهاش و گردنش و گفتم ای جان بوی مامانمو میدی و محکم تر خودمو بهش مالیدم که خاله در عین ناباوری چرخید و دستش رو گذاشت رو کیرم و گفت همیشه با بوی مامانت این میشه مثل دسته بیل؟کوپ کردم نمی دونستم چی بگم بهش اما کم آوردنم تینجا باعث میشد رومون تو روی هم باز نشه و نتونم کاری کنم برای همین تمام رومو جمع کردم و گفتم :-همیشه نه اما وقتایی که یه خانوم خوشگل و جذاب و خوش اندام پیشم باشه آره+ چقد تو پررویی بچه ! هرکی دیگه جات بود الآن آب شده بود رفته بود تو زمین من خالتم ها شوخی بسه برو بزار بخوابم-یجاهاییش رو من شوخی کردم اما یجاهاییش رو واقعی گفتم+کجاهاش؟-اینکه خوشگل و جذاب و خوش اندامی+واقعا اینو میگی؟-آره خاله جان تو از همه قشنگ تری+حتی از زندایی فرشته؟وای چه رکبی خوردم چه تیکه ی سنگینی بهم انداخت اما بازم سعی کردم پررو باشم و کم نیارم چون یه حسی بهم میگفت امروز اگه کاری نکنم دیگه امکانش نزدیک به صفر میشه ، واسه همین باز تموم رومو جمع کردم و گفتم:-چطور مگه ؟ من مگه تا حالا راجب زندایی و اندامش حرفی زدم؟+نه ولی فک کنم قبل ظهر یکم ازش تعریف کرده بودی بالا-نه بابا من فقط شیر آب رو درست کردم+آره صداش میومد پایین خدا خیرت بده حسابی بهش آبرسانی کردیتیکه های خاله هر لحظه سنگین تر میشد و این داشت منو از مقصودم دور می کرد و یجوری حرف میزد خاله که انگار دلخوره از اینکه من زندایی رو کردم اما خب میتونست حسادت هم دخیل باشه این بین ...خودمو نباختم و گفتم :-خاله شیر آب پایین درسته نمیخوای تعمیرش کنم یا نگاهی بهش بندازم؟+نه لازم نکرده همون بالا رو درست کردی بسه میخوای منو هم مثل زنداییت لنگ کنی؟-نه بابا من چیکار دارم خاله ، زندایی هم تقصیر خودش بود که اشتباه محاسباتی کرد پاش پیچ خورد+ای بابا کمرش چطور شد پس؟-اونو من نمیدونم بگو خودش برات تعریف کنه+عجب عجب بگیر بخواب ساعت چهار زندایی جونت میخواد بره خرید منم همراهش میخوام برمبعدم پشتش رو کرد بهم و رو اندازش رو کشید روی خودش ناامید شدم ازش و گفتم لعنتی نمیذاره بهش نفوذ کنم و گیج بودم که چیکار کنم. ویبره ی گوشیم منو بخودم آورد زندایی اس داده بود از پشت بغلش کن و یواش یواش حشریش کن وگرنه دیگه نمیتونی کاریش کنی ... برگام ریخت زندایی کجا بود که من نمی دیدمش اس دادم کجایی ناقلا که گفت پشت در همه ی حرفاتون رو شنیدم سریع دست بکار شو تا حشریه میشه رامش کرد وگرنه نمیشه دیگه ...رو انداز خاله رو بالا زدم و خودمو از پشت بهش چسبوندم و رو انداز رو دوباره انداختم روی خودمون. دستمو اوردم جلو و گذاشتم رو شکمش و اروم و گوشش گفتم قربون خاله ی خوشگل خودم برم و بوسه های ریزی رو کنار گوشش میزدم و اروم اروم تو گوشش نفس میزدم تپش قلبش رو حس می کردم ، چشماش رو بسته بود و چیزی نمی گفت جسارتم بیشتر شد شروع کردم به لیسیدن گردنش، نفس هاش تندتر شده بود آروم آروم دستم رو به سینه هاش نزدیک کردم و از روی لباس میمالیدمشون خاله دهنش رو انگار بزور بسته بود و نمی خواست ناله ای ازش خارج بشه. خواستم دستمو ببرم زیر لباسش و سینه هاش رو براش بمالم که خودش رو سفت کرد و اجازه نداد منم از جلو بخاطر دامنش دستم به کوسش نمی رسید برای همین از پشت دامنش رو دادم بالا و دیتمو فرستاد بین پاهاش خاله یه تکونی خورد و بازم چیزی نگفت و من دم گوشش گفتم خاله جون با اجازه و با دستم مسغول مالیدن کوسش شدم ؛ کوسش از قبل حسابی خیس خورده بود و منم مشغول بودم که خاله به نفس نفس افتاد و با یه نفس عمیق گفت بسه و پاهاش رو محکم به هم فشار داد و دست من هم اون بین پرس شد ...دستمو به زحمت کشیدم بیرون و با یه حرکت کیرمو از زندان آزاد کردم و با یه فشار تا ته کردم تو کوس خاله و خاله نتونست جلوی خودشو بگیره و ناله ی نسبتا بلندی کرد و گفت اوووووف جااااان منم دم گوشش گفتم بالاخره به آرزوم رسیدم و بعدم همیجوری که کنار هم دراز کشیده بودیم مشغول تلمبه زدن شدم کوسش تنگی داشت انصافا خاله و از کوس زندایی تنگ تر بود... خاله چیزی نمی گفت و من رو انداز رو از روی خودمون اونطرف انداختم و خواستم ببینم چی میگذره اونجا و کیرم چطوری جلو و عقب میشه . خاله رو انداز رو کشید روی صورتش و مرتب ناله می کرد کیرمو از کوسش بیرون کشیدم و خاله رو به پشت خوابوندم و دامنش رو از پاش در آوردم و جالب بود که شورت پاش نبود بینیم رو نزدیک کوسش کردم و بوش کردم و گفتم ای جونم و بعد مشغول خوردن کوسش شدم ، خاله کاملا شل شد و در اختیار من قرار داد خودشو اما از خجالتش صورتش رو پوشونده بود. حسابی کوسش رو خیس کردم و کیرم رو دم کوسش گذاشتم و اروم اروم کردم توش و شروع کردم تلمبه زدن و تو همین حین از خیسی کوسش کمک گرفتم و کونش رو انگشت می کردم اول که انگشت فاکمو کردم تو کونش و بعد کم کم انگشت اشاره هم اضافه شد و حسابی کونش رو گشاد کردم و دم گوش خاله گفتم بچرخ میخوام جیگرت رو حال بیارم و خاله هم چرخید خوابیدم روش و چندتا تامبه تو کوسش زدم و بعد یه تف بزرگ انداختم لای کونش و با کیرم با سوراخ کونش بازی می کردم و کم کم فشار میدادم به سوراخش دیدم به زبون خوش کیرم نمیره توش آخه تنگ بود و انگار تاحالا دست نخورده بود. فشارم رو بیشتر کردم و با فشار من سر کیرم سر خورد تو کونش و خاله ناله ای کرد و خودش رو سفت کرد اما کار از کار گذشته بود و من کیرمو آروم آروم تا ته فرو کردم تو کونش و بعد چند لحظه روش خوابیدم شاید عادت کنه که خاله با صدای گرفته و بریده بریده گفت درس بیار مردم یجوری میگفت انگار داشت گریه می کرد منم با کلی قربون صدقه رفتن ازش خواهش کردم دووم بیاره و بزاره ادامه بدم ...کم کم شروع کردم به تلمبه زدن های ریز ریز و بعد شدیدتر و کم کم کیرمو تا ته در میاوردم و دوباره میکردم توش و تو همین حال از مالیدن کوس خاله هم غافل نمی شدم تا حسابی حال کنه . حس کردم آبم داره میاد و تلمبه هام رو محکم تر زدم به کونش و با ضربه ی آخرم همه ی آبمو تو کون خاله خالی کردم و بی حال افتادم روش ...
سلامخیلی خوشحالم که کیفیت داستان برای دوستان گلم اهمیت داره ... و اینکه فکر می کنم زود قضاوت کردین چون تازه این شروع داستانه و کلی قراره سورپرایز بشین
قسمت نهم+ارسلان خاله حواست کجاست؟ الو؟با صدای خاله تازه به خودم اومدم ... چه خیال خوبی بود ... کاش سکس باهاش به همین راحتی بود ...-هان؟ جانم خاله چی شده؟+تو بگو چی شده که الان نزدیک ۵ دقیقس خیره ای به گوشیت و هرچی میگمت حواست نیست-امممم ... هیچی فقط داشتم به یه چیزی فکر می کردم حواسم نبود+به چی؟-هیچی ... تو مگه نخوابیده بودی خاله ؟+منم نه همش فکرم درگیر مسعوده اجازه ی ملاقات بهم نمیدن برم ببینمش-آخی خاله دلت براش تنگ شده؟+دلم خب اگه بگم تنگ نشده که دروغه ولی از دستش عقده دارم و دلم پره دلم میخواد سرش خالی کنم خودمو که بخاطرش چیکارایی که نکردم اینو گفت و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید و این قطره اشک کلا هرچی حس سکسی داشتم پرید و ناخودآگاه خاله رو بغلش کردم و نوازشش کردم و یه بوسه ی کوچیک به صورتش زدم و گفت الهی قربونت برم خاله جان غصه نخور خودم پیشتم خاله خودشو بهم محکم فشرد و اونم یه بوسه به لپم زد و گفت مرسی عزیزم یکم آروم گرفت شد دلم و بعد گفت-من میدونم تو جوونی و خیلی نیاز ها داری و ممکنه بخاطر همین نیاز ها بازیچه ی خیلی ها بشی کسایی که واقعا بلدن با روح و روانت بازی کنن و تو رو واسه اهدافشون پرورش بدن اما ...حرفش رو قطع کردم و گفتم:+ خاله هرچیزی که امروز بالا بین من و زندایی اتفاق افتاد و میدونم که کلش رو دیدی و شنیدی قسمتی از آرزوهای بچگیم بوده و من خودم خواستم به آرزوهام برسم وگرنه هیچ کس نمیتونه منو تحریک یا حتی مجبور به کاری کنه من ۲۵ سالمه و دیگه بچه نیستم-میدونم عزیزدلم اما خواستم بهت بگم که بدونی اینکارت خطرات زیادی رو داره به رسوایی تهش هم فکر کن و ببین که ممکنه چه خطراتی برات داشته باشهتو دلم داشتم میگفتم آخه خاله تو که خودت رفتی صاف با مرد غریبه خوابیدی به این چیزا فکر نکردی بعد اومدی منو نصیحت می کنی که این حرفش کاملا بهم فهموند از اتفاقات پیش اومده پشیمونه و اجبارا داره ادامه میده خاله گفت:-فقط خواستم بهت بگم ممکنه راهی که میری قابل برگشت نباشه و تو مسیری بیفتی که به ناچار مجبور بشی ادامش بدی+چشم خاله خیالت راحت بخواب حالا که ساعت چهار زندایی میره بیرون تو هم بری باهاشاز بی عرضگی خودم خیلی ناراحت شدم که چرا نتونستم بحث به این داغی رو به سکس بکشونم و جرات نکردی کاری کنم ، یجورایی خب از ریسک کردن می ترسیدم و بیشتر دنبال لقمه ی آماده ای مثل زندایی بودم که خودش بخاره ... حالا من مونده بودم خاله ای که سکس باهاش رو خیلی دور ار انتظار میدیدم ... حس پشیمونی از خوابیدن با ایرج تو تک تک کلماتش بود و این یعنی اینکه تنها بخاطر آزادی مسعود داره به این کار ادامه میده و بعدش کارش رو کنار میگذاره ...خاله پشتش رو کرد به من و خوابید و من به زندایی پیام دادم : نشد پا نداد و بعد کل ماجرا رو براش تعریف کردم که زندایی پیام داد واقعا فاز خالت رو درک نمی کنم یبار میگه معتاد کیر ایرجم و یبار هم میگه پشیمونم گفتم حس می کنم دچار جنگ درونیه و الان موقع مناسبی واسه زمین زدنش نیست و باید زمان بدیم بهش که نهایتا یا اینوری بشه یا اونوری ولی از طرفی ته دلم خیلی دلم سکس با خاله رو میخواست ...پیام بازی هامون با زندایی به جایی رسید که زندایی گفت یه نقشه ای می کشم حالا غصه نخور داییت قراره پسفردا بیاد به ایرج گفتم فردا بیاد ترتیب خالت رو بده ایرج هم که فقط به عشق کون خالت میاد و امشب هرجوری شده باید آمادش کنم عصری هم ایرج پول داده برم براش لباس سکسی بخرم حالا تا شب یه فکری می کنم ...عصر خاله و زندایی رفتن بیرون و من تنها تو خونه موندم و اوایل یکم با گوشیم ور رفتم و بعدم افتادم به جون لباس زیرای خاله و میمالیدمشون به کیرم و می بوییدمشون ...شب زندایی و خاله برگشتن با کلی خرید ؛ شام هم گرفته بودن با خودشون بعد از شام زندایی به خاله گفت پاشو بریم اتاق من لباسا رو بپوشیم ببینیم چجورین رفتن تو اتاق و کلی از هم تعریف می کردن تا اینکه زندایی با به لباس سکسی خوشگل اومد بیرون ، یه نیم تنه ی مشکی پوشیده بود با شلوار جذبی که سعی کرده بود رنگ هاشون رو ست کنه ، موهاشم همون طلایی همیشگی ...جلوش بلند شدم و گفتم جون چه کوسی شدی و بعد رفتم جلو و لبش رو حسابی خوردم که زندایی هلم داد عقب و گفت انرژیت رو نگه دار واسه خالت که الحق کوس واقعی اونه که با لباسای جدیدش مطمئنم فرداشب کونش خونی میشه. بعد بهم گفت من به خالت گفتم که میام تو رو یجوری ردت کنم پایین بخوابی که خودم با دیلدو کمری کونش رو آماده کنم واسه فرداشب الآنم بالا منتظره که برم و بکنمش کاری که تو عرضه اش رو نداشتی فقط گوش کن ببین بهت چی میگم ...زندایی حرفاش رو بهم گفت و بعد در هال رو باز و بسته کرد که مثلا من رفتم پایین ...پاورچین پاورچین رفتم تو آشپز خونه و منتظر لحظه ی موعود شدم و قلبم از استرس داشت از حلقم میزد بیرون ؛ صدای زندایی و خاله میومد-چرا چشمامو میخوای ببندی؟+مگه خودت نگفتی حس خوبی بهت نمیده؟خب میخوام تصور کنی یکی دیگست که داره باهات سکس میکنه-فرشته فقط آروم من خیلی می ترسم+نه دیگه من فرشته نیستم من الآن ارسلانم که داره تو رو میکنه ، تکرار کن که یادت بمونه و حال کنی-چرا اینقد دوس داری من به ارسلان بدم خودش ازت اینو خواسته؟+نه چرا همچین فکری می کنی آخه؟ من فقط از نگاهاش به تو اینو حس کردم-همونجوری که حس کردی به خودت نظر داره و بردیش بالا و حسابی بهش حال دادی؟+آره دقیقا همینجوری ، تو خثدت امروز عصر باید اوکی می کردیش که اینجوری منو به زحمت نندازی-فرشته باور کن نشد، نتونستم، یعنی نمی تونم جلوش وا بدم دست من نیست ، نمیخوام رومون تو روی هم باز بشه +ولی مریم من همونجور که حس کردم اون به تو چشم داره حس می کنم تو هم بدت نمیاد تستش کنی به هر حال حتی واسه یکبار!-نمیدونم خودمم یدفعه میخوام یکاری کنم بیاد منو جرم بده مثل ظهر که از سکس شما دوتا حشری شدم ، یدفعه هم سریع حس پشیمونی میاد سمتم+فک کنم باید بهت تجاوز کنه تا آخرش رام بشی (خنده)-نمیدونم نمیدونم نمیدونم فقط بیا زودتر کارمون رو شروع کنیم+باشه پس تصور کن من ارسلانم که دارم می کنمت حالا چشم بندت رو بزنکیرم شقه شق بود و یکی از اون قرص هایی که زندایی بهم داده بود رو انداختم بالا و منتظر اسم رمزمون شدمصدای لب گرفتنشون میومد و بعدم آه و ناله ی خاله مریم میومد و ملچ ملوچ زندایی میومد که انگاری داشت کوس خاله رو میخورد و بعدم صدای چفت شدن بندهای دیلدو کمری به شکم زندایی اومد. سکوت حکم فرما بود که خاله ناگهان یه آخ نسبتا بلند گفت و زندایی بهش گفت تازه یه ناخنه صبر کن و بعد و از حدود یکی دو دقیقه یه صدای آخ بلندتری اومد از طرف خاله ... طاقت نداشتم مثل دامادی که میخواد به حجله ی عروسش بره از طرفی هم استرس داشتم +خب خاله جان آماده باش که ارسلان میخواد بکنتت ای جان-فرشته تو روخدا آروم خیلی می ترسم+ای بابا بازم که گند زدی تو تصوراتت ، عیب نداره نترس من هواتو دارم ،فردا خدا به دادت برسه با اون ایرج خر کیر-باشه صدای ناله ی خاله بلند شد و بعدم صدای زندایی میومد که می پرسید الان خوبی ؟ که خاله هم تایید میکرد و چند لحظه بعد صدای تلمبه زدن زندایی تو کون خاله و برخورد بدن هاشون بهم تو فضای خونه طنین انداز شد. صدای ناله ی خاله میومد و زندایی گفت از ارسلان خواهش کن که بکنتت خاله مقاومت میرد و نمی گفت که زندایی گفت بگو خواهش کن که خاله گفت ارسلان منو بکن محکم بکن ؛ بالاخره لحظه ی موعود رسید اینم اسم رمزمون ...کاملا لخت شدم و آروم و بی صدا رفتم سمت اتاق خواب زندایی ، زندایی مشغول تلمبه زدن بود با دست اشاره کرد که بیام نزدیکش بدن بلوری خاله می درخشید و ناله هاش حشری ترم می کرد ، زندایی خودشو از خاله جدا کرد و دیلدو رو از کون خاله بیرون کشید ، اندازش تقریبا مثل کیر خودم بود اما کیر من یکم بزرگ تر بود ، خاله گفت چی شد ؟ که زندایی گفت از ارسلان خواهش کن که دوباره بکنتت و بعدم یه چشمک بهم زد ، خدا خدا می کردم تا آخر کار چشم بندش رو باز نکنه یا اینکه متوجه نشه که اینی که تو کونشه کیرم منه نه دیلدو ...خاله همینجوری که داگی شده بود لبه ی تخت ازم خواهش کرد که بکنمش در واقع داشت از زندایی خواهش می کرد اما زندایی با به نقشه ی هوشمندانه خاله رو واسه من آماده می کرد.یه تف انداختم کف دستمو و باهاش کیرمو خیس کردم گذاشتمش دم سوراخ کون خاله مریم و آروم آروم فرستادمش توو کون خاله که خاله از درد شکایت کرد و گفت فرشته این چرا کلفت تر شد داره دردم میگیره زندایی هم که کنارم ایستاده بود و داشت خودشو میکالید گفت این یکم کلفت تره باید تمرین کنی واسه فرداشب ... سرعت تامبه هامو بیشتر کردم و محکم تو کون خاله تلمبه میزدم انگار تو بهشت بودم یکم دیگه تلمبه زدم تو کونش که زندایی بهش گفت به پشت بخواب یه حالی هم به کوست بدم خاله جان و بعد کیرمو از کونش در آوردم و خاله به پشت خوابید و من مشغول خوردن کوسش شدم ، از نظر من اون لحظه خوشمزه ترین قسمت دنیا کوس خاله مریم بود اوج آرزو هام این بود که یکم پاچه ی شلوار خاله بره بالا و من بتونم دیدش بزنم حالا کوسش تو دهنم بود ، زبونمو کردم توکوسش و ناله ی خاله بلند شد و زندایی گفت حضری خاله جون و خاله گفت آره جرم بده و منم با تمام وجود تو کوسش شروع کردم تلمبه زدن و خاله تو فضا بود ، دلم میخواست سینه ها و لباشو بخورم اما چون ریش داشتم میفهمید از زبری صورتم ؛ زندایی گفت:-فرض کن ارسلان داره جرت میده دوس داری جرت بده؟ +اووووم اووووف آررررره جررررم بده-صداش کنم بیاد بالا؟+آره صداش کن-همین الان ارسلان داره می کنتت یه لحظه ترسیدم که یوقت زندایی نخواد چشمای خاله رو باز کنه چون ازش خجالت می کشیدم واقعا اما زندایی کار خودشو کرد ...